کامل شده رمان بچه‌های موسی | Mrs.zm کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mrs.zm
  • بازدیدها 7,236
  • پاسخ ها 155
  • تاریخ شروع

کدام شخصیت در رمان میپسندید؟

  • نورا

  • موسی

  • حوا

  • سیاوش

  • حوریه

  • سهراب

  • عطا

  • حمید


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Mrs.zm

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/11
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
4,645
امتیاز
484
*****
سختی روزم با تماس و پیام‌های پشت سرهمی که از حوریه داشتم تکمیل شده بود. خسته به لب‌های ژاله که تند تند تکون می‌خوره و از قرار عاشقونه‌ی دیشبی که با معشـ*ـوقه‌اش بابک داشت هیجان زده تعریف می‌کنه خیره میشم، بالرزش موبایلم به پیام طولانی که از حوریه دریافت کردم نگاه می‌کنم و زیر لب می‌خونم:
- نورا وای به حالت مگه این‌که دستم بهت نرسه، مامان بهم گفت چه گندی زدی، چرا این‌کارو کردی با ما چطور دلت اومد، چقدر نادون و احمقی واست متاسفم، بیشتر واسه خودم متاسفم که همیشه بهت اعتماد داشتم.
لبم رو گاز می‌گیرم، چه بلایی داشت به سرم می‌اومد، چطور می‌تونستم حوریه رو قانع کنم. چه دفاعی باید از خودم می‌کردم. می‌دونستم کمک کردن به سهراب تاوان داره، اما من این کار رو بیشتر به خاطر خودم کرده بودم.
با تموم شدن ساعت کاری با عجله از بیمارستان بیرون می‌زنم، به حمیدرضا که از اون سمت خیابون پیاده با قدم‌های سریعش به سمتم می‌امد نگاه می‌کنم.با رسیدنش سلامی زیر لب می‌دم.
سر انگشت‌هاش روی شونه‌هام قرار می‌گیره و با احتیاط از خیابون ردم می‌کنه‌. دلیل کارش رو نمی‌فهمم حمایتی که از صبح شدت گرفته بود. سوار میشم و منتظر میشم که حرکت کنه، اما جعبه‌‌ای رو از توی داشبورد بیرون میاره و به سمتم می‌گیره. متعجب نگاه می‌کنم:
- این چیه؟
- بازش کن.
کمی قلق داشت اما در نهایت جعبه رو باز می‌کنم. بادیدن سمعکی که توی جعبه بود، لبخندی بی اختیار می‌زنم، به دردبخور ترین هدیه‌ای که توی عمرم می‌تونستم بگیرم همین سمعک بود!
جای رودروایستی نبود، تعارف هم به کارم نمی‌اومد‌. من می‌خواستمش امروز از نشنیدن حسابی کلافه بودم. تردید و شک جایز نبود. ذوق زده می‌خندم:
- این چه‌جوریه، من تا حالا از اینا نداشتم بلد نیستم!
سمعک رو از دستم می‌گیره:
- راحته، یارو بهم گفت چجوریه..
مقنعم کنار می‌زنم و اجازه میدم تا کارش رو انجام بده با ترفند کوتاهی سمعک رو به گوشم وصل می‌کنه.
صداها واضح‌تر از قبل شده بود، حتی صدای بوق ماشین‌ها توی خیابون می‌شنیدم. کیفیت صداها بالابود و انگار از جهان گنگ وارد دنیای دیگه‌ای شده بودم.
- اذیتت که نمی‌کنه؟ طرف گفت اگه بلندی صدا اذیتش کرد بیار تنظیماتش رو درست کنم‌..
افتاب گیر رو پایین میارم به گوشم توی آینه می‌کنم، کوچیک و سبک همون چیزی که سال‌ها ارزوش رو داشتم‌. با خوش‌حالی سری تکون می‌دم:
- نه خیلی خوبه، مشکلی نداره.
- گارانتی داره، ضدآبه مشکلی پیش نمیاد باهاش بری حموم..
نگاهم از اینه می‌گیرم و بدون این‌که نگاهش کنم می‌پرسم:
- چرا این‌کارو کردی؟
- چرا نداره.
خجل دکمه ژاکتم رو به بازی می‌گیرم:
- حالا چه‌جوری ازت تشکر کنم؟
- لازم نیست تشکر کنی، من هرکاری برای خوشحالیت از دستم بربیاد انجام میدم.
زیر چشمی نگاهش می‌کنم و اروم می‌گم:
- حتما امروز بخاطر من از کاروبارت زدی رفتی دنبال این..
با کمی مکث میگه:
- من خیلی وقته بخاطر تو از کارو زندگیم زدم، گمونم از همون لحظه‌ای که دیدمت شروع شد..
متعجب می‌پرسم:
- چی شروع شد؟
یقه‌ی پیراهنش رو جابه جا می‌کنه و بریده بریده جواب میده:
- روی هوا راه رفتنم، معلق شدنم، قبل تو هیچ‌وقت همچین حالی نداشتم، جدید بود این حس و حال، پیگیرت بودم ولی دست خودم نبود.
- الان چی؟
باز با وقفه جواب میده:
- الان یه جور دیگم، ولی بهترم.
با عجله شیشه‌ی ماشین رو پایین میارم، تا باد به سرم بخوره، شنیدن این حرف‌ها امادگی می‌خواست که من نداشتم. فیش ام ار ای و ازمایشگاه رو از کیفم در میارم.
- باید برم جواب این ازمایش‌ها رو بگیرم، برای بابامه..
- چیزی شده؟ حاج موسی حالش خوبه؟
- هیچی نیست، به چکابه معمولیه باید به دکتر نشون بدم.
قبض‌ها رو از دستم می‌گیره و نگاهی به ادرسش می‌اندازه:
- خیلی خوب باشه، می‌ریم می‌گیریم.
با پشت سر گذاشتم چند خیابون به ادرس‌های مورد می‌رسیم. اجازه پیاده شدن بهم نداد و خودش تنها برای گرفتن جواب‌ها توی ساختمون‌ می‌رفت، هرچی بیشتر می‌گذشت بیشتر توی نظرم شناخته می‌شد، پشت قیافه خونسرد و گاه نگاهای معترضانه و حرف‌های شاکیانه‌اش، ذات خوبی داشت، از همون دسته‌آدم‌هایی بود که برای اثبات کردن خودش حرف نمی‌زد و فقط عمل می‌کرد.
هوا تاریک شده بود و با رد شدن از ترافیک سنگین بلاخره به خونه می‌رسم، وسیله‌هام رو از صندلی برمی‌دارم، باید تشکر می‌کردم، چیزی به ذهنم نمی‌رسید. سر کوچه متوقف میشه. کلافه بهش نگاه می‌کنم و میگم:
- می‌خوام ازت تشکر کنم، ولی نمی‌دونم چه‌جوری، الان باید چی‌کار کنم؟!
متفکر دستی به ته‌ریش نامرتبش می‌کشه و شونه‌ای تکون میده:
- اگه بخوای می‌تونم بذارم منو ببوسی!
لبم بی اختیار کج میشه و عصبی خودم رو عقب می‌کشم و به در می‌چسبم:
- چقدر پررویی، همون بهتر که ازت تشکر نکنم و برم. خداحافظ..
می‌خوام پیاده شم که بلند میگه:
- نورا یه لحظه صبر کن، بابا بخدا شوخی کردم چرا اینقدر بی جنبه‌ای..
شاکی نگاهش می‌کنم. در حالی که سعی داره قانعم کنه ادامه میده:
- بابا مگه من سیب زمینی‌ام بذارم منو تو کوچه خیابون منو ماچ کنی، ناسلامتی ناموس حالیمونه، صبر کن نرو دیگه کارت دارم..
دستم رو از روی دستگیره برمی‌دارم:
- بگو می‌شنوم. زود باش.
انگار برای گفتن حرفش تردید داشت، با کمی مکث اشاره‌ای به صورتم می‌کنه و می‌پرسه:
- موسی این‌کارو باهات کرده؟
 
  • پیشنهادات
  • Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    پوزخند عصبی می‌زنم:
    - چرا فکر می‌کنی موسی دست رو زن بلند می‌کنه؟
    هاج واج نگاهم می‌کنه:
    - نمی‌دونم، فکر نکردم احتمال دادم، حدس زدم!
    - اشتباه حدس زدی پدر من هیچ‌وقت این‌کارو نکرده و نمی‌کنه. موسی مرد درستیه حتی احتمالشم غلطه..
    با کمی وقفه دوباره ادامه می‌دم:
    - تو روخدا اینقدر توچیزای که نمی‌خوام بهت بگم سرک نکش، چرا همش قول و قرارمون یادت میره.
    - نمیشه، بخدا سخته نورا، نمی‌تونم خودمو بیخیالت نشون بدم. مگه الکیه با این سرو وضع روبه روم باشی و خودمو به ندیدن بزنم، بی تفاوت باشم؟ این کار ازمن برنمیاد نورا، هرچیزی که تورو برنجونه منم می‌رنجونه، هرچیزی که تورو اذیت کنه منم اذیت می‌کنه. بهم حق بده پیگیرت باشم.
    - بهت حق میدم، ولی الان وقتش نیست.
    - باشه به وقتش می‌فهمم، دیر یا زود همه چیز مشخص میشه..
    شب بخیری زیر لب می‌گم و به سمت خونه میرم. با دیدن چراغ روشن حیاط و خونه لب در می‌ایستم، با تردید به پلکان نزدیک می‌شم‌.
    - اومدی بلاخره؟
    سر بلند می‌کنم و به حوریه که دست به سـ*ـینه بالای سرم ایستاده مضطرب نگاه می‌کنم. ترجیح می‌دم جوابی ندم. یک پله پایین تر میاد.
    - بهم بگو چه غلطی کردی نورا؟
    کتونیم رو با عجله در میارم و بی توجه از کنارش رد به آستان در خونه که می‌رسم بند کیفم رو از پشت‌سر می‌کشه.
    - باتوام بگو چه بلایی سر پول‌ها آوردی؟
    قدمی به داخل خونه برمی‌دارم، با دیدن عطا و سیا و مامان که روی مبل تک نفره روبه روم نشسته بودم شوکه میشم، کیفم رو به همراه جواب ازمایش‌ها روی تاقچه‌ی پنجره می‌ذارم. نفسی می‌گیرم رو به مامان می‌‌کنم و می‌گم:
    - رفتی واسه من آدم آوردی، که چی؟ بریزن سرم سوال پیچم کنن؟ یا مثله خودت کم نذارن و چک و چیلیم کنن، تو که دیدی سهراب پول‌ها رو برداشت برد، دنبال چی‌گردی داری می‌گردی الان؟
    بدون این‌که نگاهم کنه جواب میده:
    - دیدین داره با زبون خودش میگه، بیخود بهم تهمت و افترا زدین، گفتم که من پول‌هارو به سهراب ندادم.
    عطا کلافه اولین دکمه‌ی پیراهن جینش رو باز می‌کنه پاهاش رو هم می‌اندازه:
    - خودمون خواستیم بیام، اصلا باورمون نشد تو همچین کاری کردی، آخه برای چی نورا؟من نمی‌فهمم حداقل دلیل این کارت رو بگو..
    روی پاشنه پا می‌چرخم:
    - آبروی موسی در خطربود، دلیل از محکمتر؟
    عطا- مثلا سهراب می‌خواست چه غلطی کنه؟ دو دستی پول‌ها رو تقدیمش کردی؟
    حوریه توی حرفش می‌پره:
    - کم آورده داره چرت و پرت تحویلمون بده..
    به سمتش برمی‌گردم متعجب می‌پرسم:
    - چی رو دارم چرت می‌گم حوریه؟ میگم سهراب دیوونه شده بود می‌خواست بره همه جا بگه بابا پول مفت پیدا کرده تا قرون اخرشو واسه زن و بچش خرج کرده، می‌فهمی مال حروم چیه؟
    نیش‌خندی می‌زنه و موهای طلاییش رو از جلوی چشم‌های وحشی و مرموزش کنار می‌زنه:
    - نه نمی‌فهمم، چون مثله سگ داری دروغ می‌گی، از حسودیت از جنس بد و ناجورت جای پول‌ها رو لو دادی که نشونمون بدی که از اول حق با تو بوده، که برگردونیمون سر خونه اول ولی کور خوندی..
    خونسرد سری تکون می‌دم:
    - هرجور که دوست داری فکر کن، الانم بکش کنار می‌خوام رد شم.
    سیا- همش تقصیر مامان از اول گفتم اون همه پول بی زبون رو تو این خونه خراب شده قایم نکن، فکر این روزها رو کرده بودم، بیا اینم نتیجش تحویل بگیر، اون همه پول رو ببین چجوری به باد دادی رفت، از این‌جا به بعد مسیر من از همتون جداست، هرکاری که دلتون میخواد بکنید.
    حوریه تنه‌ای بهم می‌زنه و به سمته سیا میره:
    - یه جور میگی مسیرم از همتون جداست انگار تا الان تو داشتی مارو اسکورت می‌کردی، تورو خدا ما رو دور ننداز ما اون قدرام بد نیستیم‌ها..
    مامان با حرص می‌غره:
    - تویکی حرف نزن سیا، هنوز جیگرم داره اتیش می‌گیره الان‌هاست که همین‌جا پس بی‌افتم سکته کنم برم سـ*ـینه قبرستون از دستت راحت شم!
    حوریه چشم ریز می‌کنه و مشکوک می‌پرسه:
    - چه غلطی کرده؟ها؟ چه غلطی کردی سیا؟
    سیا مغرضانه می‌خنده و شونه‌ای تکون می‌ده:
    - الکی تقصیر من ننداز، خودت طمع کردی تو این یه مورد فقط دست و عطا تو یه کاسه بوده، من فقط تماشاچی بودم اون کسی که باید شاکی منم نه تو کم پولی رو به فنا ندادین.‌
    مامان- خدا لعنتت کنه سیا، مگه تو با عطا نیومدی زیر گوشم یه بند ور زدین پولو بدم دستم یارو چند برابرش می‌کنه، ببین چطور داره انکار می‌کنه، تو نگفتی نه؟
    حوریه- چه پولی باشماهام؟
    سیا- نه، من اصلا اون ادم‌نمی‌شناختم رفیق عطا بود. عطا ازم خواست باهاش همراه بشم، تا تورو بتونه راضی کنه و پول‌هارو ازت بگیره، گفت تنها نمی‌تونه از پست بر بیاد..
    مامان- این داره چی میگه عطا؟
    عطا عصبی بلند می‌شه و باحالت تهاجمی به سمته سیامیره:
    - یعنی خاک تو سرت کنم سیا، یه جو معرفت تو وجودت نیست، خیلی آدم فروشی..
    حوریه صداش رو بالا می‌بره:
    - دِ زر بزنین، میگم کدوم پول؟ جواب منو بدین..
    سیا موبایلش روی مبل پرت می‌کنه و باقدم‌های تندش به سمته حوریه میره و بلندتر جواب می‌ده:
    - همون پول کوفتی که مامان بی سرو صدا میده دست عطا تا سرماه با سود پنج برابر بهش برگردونه، ولی مامان خبر نداره اون یارو قاچاق‌چی بوده موقع برگشت مجبور میشه همه‌ی جنس‌ها رو بریزه تو آب تا گیر مامورها نیفته.
    صدای جیغ مامان که انگار خبر مرگ عزیزترین آدم زندگیش رو بهش دادن فضای کوچیک خونه رو پر می‌کنه .
    عطا فریاد زنان یقه سیا رو تو دست‌هاش فشار می‌ده و باز خواستش می‌کنه:
    - روانی برای چی الان بهش گفتی؟ مگه تو ادم نیستی؟ اگه این‌جوریه توکه داری می‌گی پس بهش بگو چقدر بابت پول سرویس برلیان اون زنیکه پیر پاتال واسه تولد صدسالگیش کردی‌، چی شد لال شدی؟ ها؟ بگو...
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    سیا مشتی به سـ*ـینه عطا می‌زنه، با توپ پرش نعره می‌زنه:
    - نه تو بگو واسه چقدر پول بابت خونه‌دار شدن شهلا و ننه‌ی علیلش و خواهرهای یتیمش دادی. بگو واسه این‌که نشون بدی مردی چقدر خرج کردی؟
    صدای شیون مامان با لو رفتن هر آتویی که از هم داشتن بلند‌ترمیشه و اوج می‌گیره، حوریه مثله کوه آتشفشان سرریز می‌شه مشت‌های تند و ناهماهنگش رو تو سر صورت عطا و سیا فرود میاره:
    - خدا لعنتتون کنه، چطور دلتون اومد این بلا به سرمون بیارید، همتون یه مشت عوضی تن لشین، خاک تو سرتون کنم بی مصرف‌های الدنگ..
    می‌چرخه انگشت به سمته مامان می‌گیره:
    - اونطوری نشین اون جا اشک تمساح نریز هرچی می‌کشم از دست توئه، از دست تو ما به این روز افتادیم، حالم از همتون به هم می‌‌خوره..
    دوباره می‌چرخه و روبه روی من می‌ایسته:
    - دلم می‌خواد روتون اوغ بزنم و بالا بیارم. خدایا چقدر شماها بد ذات و خبیثین..
    قدمی به عقب برمی‌دارم تحـریـ*ک شده بودم از همه تحقیر یک جانبه انگار همه توهین و توپ تشرها رو با زبون بی زبونی داشت یک جا تحویل من می‌داد، وقت تلافی بود، همه باید بی حساب می‌شدیم، مخصوصا که حالا پای من در میون بود نباید کم میاوردم، لبخند تلخی نثارش می‌کنم و با کنایه جوابش رو می‌دم:
    - لابد فقط تو خوبی نه؟ چرا خودت بهشون نمی‌گی از پول‌هایی که به آرمان دادی تا از ضرر مالیش کم کنی، اسپانسر کی بودی تو حوریه؟ الان‌هم اینجا وایستادی همه رو داری قضاوت می‌کنی چون فکر می‌کنی پروندت پاکه، نه جونم مال خودت از همه سیاه‌تره..
    نگاه‌ها به روی حوریه متمرکز میشه، حرف توی دهنش خشک شده بود و ناباور نگاهم می‌کرد. حتی به ذهنش‌هم خطور نکرده بود می‌تونم همچین کاری رو باهاش کنم، اما من عوض شده بودم غریبه و آشنا نمی‌شناختم هرکسی برای تحقیرم حرکتی می‌زد ده برابر جوابش می‌دادم.
    *****
    - آلزایمر.
    مات و مبهوت نگاهش می‌کنم و تکرار می‌کنم:
    - آلزایمر..
    برگه آزمایش رو میزش رها می‌کنه و دست توی جیب روپوش سفیدش فرو می‌بره و خودکارش رو بیرون میاره و مشغول نوشتن میشه. آروم سرخم می‌کنه و موهای یک دست سفیدش رو به رخ می‌کشه و شمرده جواب میده:
    - خیلی دیر مراجعه کردین، تنها کاری میشه کرد این که با دارو از روند پیشرفتش رو کندش کنیم. باید به تاخیر بندازیمش پنجاه و هشت سالگی تقریبا سن کمیه برای ابتلا به این بیماری، اگه شاغله ازش بخوایین که بیشتر خونه بمونه‌و استراحت کنه، باهاش ورزش‌های ذهنی انجام بدین، مغزش رو به چالش بکشید، داروهاش رو مرتب باید سرساعت مصرف کنه، پشت گوش نندازید..
    کمی مکث می‌کنه و نگاهی به قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم‌هام سر می‌خوره می‌اندازه و جدی ادامه میده:
    - سعی کنید روحیه داشته باشید، فضای خونه رو اروم نگه دارید، نباید تو محیط‌های متشنج و اضطراب آور باشه، یادتون باشه پدر شما تنها آدمی نیست که تو دنیا آلزایمر داره، از تجربیات کیس‌های مشابه خودتون استفاده کنید.
    مشتی آب سرد محکم روی صورتم می‌پاشم‌ تا کمی از داغی سرم کم کنم، خبر بدی که دردناک‌تر و غم انگیز‌تر از هر خبری بود که توی عمرم شنیده بودم. صورتم زرد و رنگ پریده‌تر از قبل بود و لب‌های ترک خورده‌ و پوسته پوسته شده‌ام رو با رژ لب قهوه ایم می‌پوشونم وچند تار موی خیسم رو زیر مقنعم مخفی می‌کنم‌. اخرین حرف‌های دکتر توی ذهن مشوشم ناچار به زبون میارم:
    - محیط آروم‌‌، بدون استرس..
    همچین جایی رواز کجا باید پیدا می‌کردم؟ تا دست موسی رو می‌گرفتم و بهش پناه می‌بردم. اگه فقط چند روز کامل بابا رو توی فضای سَمی خونه نگه می‌داشتم بادیدن دعوا و مرافه‌های مستمر و پی در پی زبونم لال به هزارتا دردومرض دیگه مبتلا می‌شد‌. چطور باید فضای خونه رو امن می‌کردم وقتی زورم به هیچ‌کدومشون نمی‌رسید، ذهنم پر از افکارو انتخاب‌‌های عجیب و شتاب‌زده بود. خشم بزرگی توی دلم بود و از دست همه شکار بودم.
    باید با کسی حرف می‌زدم، توی این اوضاع احوال تنها دیدن حمیدرضا بود که کمی از تنش‌هام کم می‌کرد، آدم بی طرفی که عاقل به نظر می‌رسید شاید راه‌حل و منطقی و جدیدی می‌داد، کمکی به مغزم عاجز و درگیرم می‌داد.
    پنج بار زنگ و سه تا پیام از طرف من به حمیدرضا که در نهایت بی جواب باقی مونده بود، از صبح چندبار تلاشم رو کرده بودم اما انگار امروز از اون روزهایی نبود که مثله آب خوردن توی دسترس باشه.
    نا امید نگاهی به اطرافم می‌اندازم و اروم چند بار نوک کتونی اسپرتم رو به جدول می‌کوبم تا به نفر بعدی فکر کنم..
    حوریه، آخرین انتخابم بود. حتی آخرین بارهم با هم قهر کرده بودیم و شاید احمقانه به نظر می‌رسید بعد از این‌که راز حوریه رو توی جمع لو داده بودم حالا برای دردودل به سراغش می‌رفتم، ناچار بودم و چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم.
    به ساختمون نما رومی و بلند روبه روم نگاه می‌کنم، سخت بود همه آدم‌های توی اون خونه چشم دیدن من رو نداشتن بعداز لو دادن جای پول‌‌ها به سهراب انتظار استقبال گرم و قربونی کردن گاو و گوسفند زیرپاهام نداشتم‌.
    سوار اسانسور استیل طلایی رنگی که آهنگ مِلویی پخش می‌کرد میشم، به چشم‌های سیاهم که محاصره‌ابروهای پرپشت و نامرتبم شده بود خیره میشم. با باز شدن درب آسانسور اروم توی راهروی سفید قدم برمی‌دارم و با چند بار فشار دادن کلید زنگ در خونه به روم باز میشه!
    مامان باهمون موهای کوتاه مِش شده و حالت‌دارش جوری طلبکار به سرتاپام نگاه می‌کرد که انگار قصد داشت بلند فریاد بزنه:《 گورتو از این‌جا گم کن》و بعد در رو محکم توی صورتم بکوبه. اما قبل از اتفاق افتادن همه این احتمالات فوری میگم:
    - با حوریه کار دارم!
    با کمی مکث از جلوی در کنار میره کفشم رو در میارم پاروی پارکت‌های سرد خونه می‌ذارم. عطا روی کاناپه عسلی رنگ ولو شده بود و متفکر به تلوزیون بزرگ صفحه تخت روبه روش خیره شده بود‌‌. شاید داشت تموم سعی خودش رو می‌کرد که وانمود کنه متوجه اومدنم نشده، با این حال باز هم مهم نبود و اهمیتی نداشت، من برای چیز‌ مهم‌تری این‌جا اومده بودم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    از کنارش میگذرم و روبه روی اتاق حوریه می‌ایستم و با کمی مکث تقه‌ای به در می‌زنم و اروم توی اتاقش سرک می‌کشم، با موهای پیچیده شده توی بیوگودیش از توی اینه که رو به روی نشسته بود شکار نگاهم می‌کنه. محتاط می‌پرسم:
    - میشه بیام تو؟
    جوابی نمی‌شنوم، قدمی به داخل اتاقش برمی‌دارم و جلوی در دست به سـ*ـینه می‌ایستم، اصلا قصد حرف زدن نداشت بند کمر حوله‌ی تن پوش صورتی رنگ رو محکم می‌کنه و بی تفاوت از حضورم مشغول مالیدن لوسیون‌ روی پاهای دراز و استخونیش میشه.
    خطوط و گل‌های بنفش روی کاغذ دیوار رو با نگاه دنبال می‌کنم تا مقدمه یا واژه‌ای مناسب برای شروع صحبت پیدا کنم، هیچ کلمه و جمله‌ای برای وصف حالم به زبونم نمی‌اومد. با کمی این پا و اون پا کردن می‌گم:
    - بابا حالش خوب نیست، دکتر گفت که علائم آلزایمر داره‌. من نمی‌دونم باید چیکار کنم حوریه، خیلی تنهام تورخدا باهاموحرف بزن..
    با حرص زیر لب می‌غره:
    - داری دروغ میگی که توجه منو جلب کنی. بدبخت..
    - به خدا دروغ نمیگم، همین امروز با دکترش صحبت کردم گفت به مرور ممکنه پیشرفت کنه، کلی بهش قرص دارو بهش داد، حالا که باور نمی‌کنی بیا بهت نشون بدم..
    در حالی سعی می‌کنم زیپ کیفم رو باز کنم و نایلون داروها رو بیرون بکشم حوریه با عجله به سمتم میاد و می‌پرسه:
    - چرا الان داری بهم میگی؟ چند وقته؟
    نایلون داروها روبه روش نگه می‌دارم:
    - این‌هاش نگاه کن دروغ نمی‌گم،این دترچه بیمشه خودم امروز فهمیدم نمی‌دونم دقیقا از کی شروع شده.
    چند قدم معکوس برمی‌داره و روی لبه تختش می‌نشینه به نقطه نامعلوم زل می‌زنه:
    - بدشانسی پشت بدشانسی، دکتر چی گفت؟ تاکی وقت داره؟
    - فعلا که قرار با دارو کنترلش کنه ولی تا چند سال آینده احتمالش حتمی، یعنی‌..
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    - نمی‌دونم، میخوام دیگه سرکار نرم بمونم خونه یه مدت ببینم چی میشه، هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسه.
    در اتاق با شدت باز میشه خودم رو کنار می‌کشم و به چشم‌های ریزو مرموز مامان که شکار نگاهم می‌کنه سری به معنی پرسش تکون می‌دم. رو برمی‌گردونه توی چهارچوب در می‌ایسته، قصد وارد شدن نداشت.
    مامان - چی داریدواسه خودتون پچ پچ می‌کنید؟ خیر باشه نورا خانوم؟
    حوریه عصبی گیره‌های بیگودی از موهاش آزاد می‌کنه و جواب میده:
    - خیر نیست اصلا خیر نیست، شَرِ مطلقه بابا آلزایمر گرفته..
    مامان- چی؟ کی گفته؟ تا دیروز که من اونجا بودم حالش خوب بود، چطور یه روزه آلزایمر گرفته؟
    حوریه- چه می‌دونم چه فرقی می‌کنه آزمایش داده، دکتر تایید کرده..
    نیشخند زهرآلودی می‌زنه و با خشم به سرتاپام نگاهی می‌اندازه:
    - آره جون عمت، باز سرو کلت پیدا شد با یه دردسر جدید بهونه کم آوردی افتادی به جون موسی، چی می‌خوای از جونمون نورا چرا نمی‌ذاری دوروز تو این خونه آروم قرار بگیریم؟ها؟
    خسته پوزخندی می‌زنم و ژاکت وا رفته توی تنم رو مرتب می‌کنم قصد رفتن می‌کنم:
    - چی داری می‌گی؟ مگه من گفتم چیزی می‌خوام؟
    - پس برای چی اومدی این‌جا؟ نقشه جدیدت چیه، می‌خوای کدوممون بدبخت کنی؟
    با سختی از کنارش عبور می‌کنم و میگم:
    - نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم مشکلت چیه، گفتم شاید بخوای از حال شوهرت خبر داشته باشی فکر واست مهمه، همین.
    نفرت توی نگاهش بیشتر میشه:
    - لازم نیست تو خودتو نخود هرآش کنی، حال شوهرمو خودم بهتر از تو می‌دونم حالاهم راهتو بکش برو حسابی از دستت کُفری‌ام نورا یه چند روز جلوی چشمم نباش. فقط می‌خوام نبینمت همین.
    با عجله به سمته در خروجی قدم برمی‌دارم، عطا جلوی راهم سبز میشه و متعجب می‌پرسه:
    - چی شده؟ کجا داری می‌ری نورا؟
    بازهم حرف ناگفته‌ای تو دلم سنگینی می‌کرد، به همین راحتی نبود حرف بخورم و راهم رو بکشم برم،دستم رو دستگیره استیل در ساکن میشه بر می‌گردم و بلند میگم:
    - از هیچ‌کدومتون انتظار کمک ندارم ولی یک بار برای همیشه باهاتون اتمام حجت می‌کنم، فردا یا پس فردا یا هروقت گذرتون به اون خونه افتاد صداتونو از حد مجاز نمی‌خوام بالاتر بشنوم، دعوا و مرافه‌هاتون پشت در می‌ذاریدو بعد میایین تو، استرس برای بابا سَمه، پس حواستونو خوب جمع کنید، اون خونه دیگه جای روانی بازیاتون نیست، اوت دیوونه‌خونه تعطیل شد رفت!
    حوریه پشت سر مامان ظاهر میشه زیر لب میگه:
    - بذار اسمت بره تو شناسنامش بعد ادعای مالکیت کن خانوم، فهمیدیم صاحبخونه‌ای!
    مامان که انگار منتظر تلنگری بود با کنایه میگه:
    - خودشو فروخته برای همین روزها، وایسه تو چشممون نگاه کنه و برامون خط و نشون بکشه نترس جونم منو بچه‌ها سایمونو با تیر بزنن دیگه سمته اون خونه نمیاییم ارزونی خودت، بیا برو رد کارت.
    حرف‌های نیش‌دار و منطق‌های معلولی که معنی حرف‌هام رو نمی‌فهمید و درک نمی‌‌کرد، حتی حوریه هم شبیه مادرم شده بود، تغییر از این بی رحمانه‌‌تر خودم رو فروختم در اعضای سرپناهی که بالاسر پدرم باشد، این تنها تصمیم بزرگ زندگیم بود که خودم رو در نظر نگرفته بودم حالا باید اینطور قضاوت می‌شدم؟
    من فقط درخواست ارامش کرده بودم نه برای خودم فقط برای موسی‌؟ مگه چقدر سخت و غیر ممکن بود که اینطور داشتن با من مبارزه می‌کردند؟
    انگار با این ادم‌ها هفت پشت غریبه شدم، با مادری که من رو زاییده بود و خواهری که از گوشت و خونم بود، روزهای خنده و گریه و نداری و نخوردگی و نپوشیدگیم رو با همین ادم‌ها سپری کرده بودم. روزهایی که یه تیکه نون رو باهم تقسیم می‌کردیم و اما دل همدیگه نمی‌شکستیم، روزهایی که به پر هم می‌زدیم اما بال همدیگه رو قیچی نمی‌کردیم.
    اصلا چطور شد به این‌جا رسیدیم؟
    *****
    قلبم ریتمش به هم ریخته بود، خیلی از حرف‌ها و اتفاقات روی دلم سنگینی می‌کرد، انتخاب حوریه اشتباه محض بود، نگاهی به ساعت موبایلم می‌اندازم، دل توی دلم نبود که با صدای کوبیده شدن در مثله فنر به سمته در می‌پَرم‌‌.
    بادیدن حمیدرضا با لباس‌های کار توی تنش شرمنده سرخم می‌کنم،باز بنده‌ی خدا رو از اون سَر شهر به این‌جا کشونده بودم‌.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    چینی به گوشه‌ی پلک‌های افتادش میده و نفس خسته‌اش رو از سـ*ـینه بیرون می‌فرسته و قدمی به جلو برمی‌داره:
    - ببینمت نورا؟
    دستم رو توی جیب ژاکتم فرو می‌برم، با لحن مپراز پشیمونی جواب میدم:
    - ببخشید توروخدا نباید بهت می‌گفتم، همش دارم بهت زحمت میدم، من واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم...
    مردد نگاهی به داخل حیاط می‌اندازه:
    - کی خونست‌؟
    - هیچکی!
    بدون هیچ ‌تعارفی وارد حیاط میشه و در رو می‌بنده، انگار خیالش راحت شده بود، موهای کوتاهش رو با دست مرتب می‌کنه:
    - موسی از قضیه خبر داره؟
    - نه، نه هنوز نگفتم..
    دوتا دست‌هاش روی جفت شونه‌هام می‌ذاره، از این فاصله نزدیک دستپاچه میشم، انگار قدش از این فاصله بلندتر از همیشه به نظر می‌رسه.
    - ببین نورا بهش چیزی نمی‌گی، به گوش بقیه هم برسون عادی رفتار کنن، نباید باخبر بشه، مابقیشو بسپر به من..
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - نگران نباش گفتم درستش می‌کنم دیگه نمی‌ذارم بره سر خط، نبینم دیگه غُصه چیزی رو بخوری، من هستم باشه؟
    دلم گرم میشه، حمایتی که خیلی وقت بود دنبالش می‌گشتم انگار همین‌جا بود‌‌، حالا معنی سنگینی این دست‌های روی سر شونه‌ام رو می‌فهمم.
    - راستش من یه تصمیمی گرفتم‌..
    - چی؟
    - دیگه نمی‌خوام برم سرکار‌.
    برقی توی چشم‌های تیره‌اش روشن میشه، حالاتوی صورت خونسرد رد خوشحالی رو میشه پیدا کرد:
    - جدی داری میگی؟
    با تایید سری تکون میدم:
    - حالا که کسی خونه نیست باید بیشتر حواسم به بابام باشه، نمی‌خوام تو این روزها تنهاش بذارم، نمی‌دونی چقدر نگرانشم..
    - بقیه کجا رفتن مگه؟
    خودم رو عقب می‌کشم:
    - نه جایی که نرفتن، فقط گفتم خودم شخصا می‌خوام مراقبش باشم منظورم این بود..
    حرفم رو باور نکرده و هنوز با نگاه مشکوک دنبالم می‌کنه:
    - نمی‌دونم داری چی رو ازم پنهون می‌کنی،اینو بدون داری کار خوبی نمیکنی. نورا من کور نیستم یه سری از چیز‌ها رو حتی نخوای توضیح بدی هم من دارم می‌بینم، کی می‌خوای بهم اعتمادکنی؟
    - هوف باز شروع کردی، بس کن الان وقت این حرف‌ها نیست می‌بینی که حالم خوب نیست.
    تسلیم دستش رو بالا می‌گیره:
    - باشه، تمام..
    همین که ادامه نمی‌داد جای شکر داشت. به سمته پله‌‌های خونه میرم:
    - میای بالا، چاییم تازه دمه؟
    تعارف بی پروایی زده بودم اما انگار بلد بود چطور از پس این تعارف‌های ناپخته بربیاد، گوشه‌ی سکوی دیوار می‌نشینه و اشاره‌ای به لباسش می‌کنه:
    - بالا که نمی‌تونم بیام، اگه می‌تونی زود بیار باید برم کلی کار مونده باید برگردم..
    لبخندی با آسودگی می‌زنم و چشمی زیر لب می‌گم و عجله به سمته اشپزخونه میرم و چای خوش‌رنگی توی استکان کمر باریک می‌ریزم، همراه قند و پولکی تو سینی می‌ذارم.
    هنوز از پله‌ها پایین نیومدم که بادیدنم از جا بلندمیشه و به سمتم میاد و سینی رو از دستم می‌گیره:
    - بده من، نمی‌خواد زحمت بکشی دستت دردنکنه..
    از پله‌ها پایین میرم و کنارش روی سکو می‌نشینم و به نیخ‌رخش نگاه می‌کنم. گوشه‌ی لپش بخاطر قندی که توی دهنش بود برجسته شده بود، لبش رو نزدیک لبه‌استکان می‌بره و عجله می‌گـه:
    - قصد داری خفم کنی؟ به چی زل زدی دختر؟
    بی اختیار لبخندی‌میزنم:
    - ببخشید داشتم فکر می‌کردم..
    سیب گلوش بالا و پایین میره و نیم نگاهی می‌کنه باز به رو به خیره میشه:
    - به چی؟
    لبخندم رو قورت میدم و میگم:
    - به این‌که روزهای اول چقدر بدجنس بودی!
    دوباره چینی گوشه‌ی چشمش می‌افته انگار قصد خندیدن داره اماسعی داره مانعش بشه :
    - راحت باش، شبیه عوضیا بودم؟
    حرف دلم بود اما باید ادب رو رعایت می‌کردم، با کمی مکث جواب می‌دم:
    - فقط یکم، ببخشید!
    با تاییدسری تکون میده:
    - با این حال فکر می‌کنم اون‌روزها باهات خوب بودم، خوب‌تر از هرکس دیگه ولی اگه شاید می‌دونستم قراره این داستان‌ها پیش بیاد باهات بهتر رفتار می‌کردم.
    برای سوالم تردید دارم شاید کمی زود بود اما می‌پرسم:
    - توکِی ازمن خوشت اومد؟
    کمی وقفه و بعد نفسش رواز سـ*ـینه بیرون می‌رفته:
    - خوشم که نیومد..
    متعجب نگاهش می‌کنم، پشیمون شده بودم از سوال مسخرم، با خونسردی جرعه‌ای دیگه از چاییش می‌خوره و ادامه میده:
    - می‌دونی حسش شبیه خوش اومدن نبود..
    - پس شبیه چی بود؟
    - شده یه چیزی یا یه آدمی رو ببینی که هیچ وقت تو عمرت ندیدی، اما برات تازه باشه شبیه هیچ‌کس نباشه، یعنی فقط بایه نگاه بفهمی که خیلی جدیده..
    انگار حرف زدن براش سخت شده بود، معنی حرفش ر نمی‌فهمم با گنگی نجوا می‌کنم:
    - چی؟
    آخرین جرعه‌ی چاییش یه ضرب می‌نوشه و از جا بلند میشه:
    - ولش کن، این حرف‌ها به من نیومده تو هم برو بالا سرده سرما می‌خوری.
    شوکه از رفتار ناگهانیش می‌پرسم:
    - چت شده یهو، مثلا داشتیم حرف می‌زدیم؟
    بدون این‌که نگاهم کنه به سمته در میره:
    - بذار یه وقته دیگه، الان وقت حرف زدن نیست.
    به زور باشه‌ای زیر لب می‌گم و پشت سرش میرم درو می‌ببندم، هوفی زیر لب می‌گم:
    - چرایه آدم عاقل گیرمون نمیاد، همه دیوونه حداقل حرفشو کامل می‌گفت بعد می‌رفت..
    *****
    روی حرکت‌های بابا ریز شده بودم اونطور که داشت باچشم‌های خسته بی حس وحالش به تلوزیون نگاه می‌کرد هزار ویکی فکر بیراه به ذهنم می‌رسید، همش با خودم کلنجار می‌رفتم نکنه آلزایمر به همین زودی‌ها به سراغش بیاد اونوقت منو ممکنه فراموش کنه..
    لبم رو گاز می‌گیرم همراه لیوان اب هویچ قرص‌ها رو توی سینی میذارم و باعجله روبه روش می‌نشینم و کنجکاو نگاهش می‌کنم اما انگار هنوز متوجه حضور من نشده بود و مردمک‌های چشمش روی صفحه‌ی تلوزیون ثابت بود‌ نفسی می‌گیرم و ارام صداش میکنم:
    - بابا جون؟
    بلاخره نگاهش می‌چرخد و گره ابروهای سفید و پرپشت باز میشه:
    - جانم، چی شده نورا؟
    لبخندی مرموزی میزنم و به سینی اشاره می‌کنم:
    - بخور برات خوبه!
    دستش دور لیوان حلقه میشه:
    - میگن خیلی دلار رفته بالا..
    با عجله چند قرص توی سینی رو برمیدارم و به سمتش می‌گیرم:
    - گور بابای دلار..
    - این چه قرصیه داری به خورد من میدی دخترجون؟
    - دکتر داده تقویتیه، گفته حتما باید بخوری..
    بدون مقاومت قرص‌ها رو ازدستم می‌گیره:
    - بخورم کی چی بشه، یه پیرمرد زوار دررفته‌ام که کلاهم که پس معرکست دیر یا زود..
    مجال نمی‌دم به حرفش ادامه بده:
    - باباجون این حرف‌ها چیه می‌زنی؟ هنوز شصت سال نشده هیچ همسن و سال‌های خودتو دیدی دارن چیکار‌ها می‌کنن؟
    توی یه چشم به هم زدن قرص‌ها رو همراه آب هویچ از گلو پایین میده و میگه:
    - حمیدرضا بهم زنگ زد قرار گذاشتیم قرار فردا برم پیشش..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    خودم رو بی‌خبر نشون میدم:
    - نگفت چی‌کارت داره؟
    بی تفاوت شونه‌ای تکون میده و دوباره به تلوزیون چشم می‌دوزه:
    - نپرسیدم،اون‌هم نگفت فردا برم ببینم چی‌میگه..
    اهانی زیر لب میگم و بلند میشم، فقط خدا می‌دونست حمیدرضا چه نقشه‌‌ای توی سرش داره‌ معلوم نبودموسی رو به کدوم صراط مستقیم می‌کنه‌.
    با نور صفحه موبایلم سقف اتاق تاریکم روشن می‌شه چشم‌های خسته‌ام رو اروم میمالم و پیامی که از حمید دریافت کرده بودم رو باز می‌کنم.
    -《خوابی؟》
    بی رمق میزنم تایپ می‌کنم:
    -《دیگه داشتم می‌خوابیدم، فردا باید برم سرکار》
    به ثانیه نمی‌رسه که جواب میده:
    - 《مگه قرار نشد دیگه سرکار نری؟》
    هوفی لب می‌گم و می‌نویسم:
    -《یه کاره که نمی‌تونم ول کنم، فردا باید برم یه سری هماهنگی انجام بدم》
    با کمی تاخیر جواب میده:
    -《خیلی خوب بگیر بخواب، عصری خودم میام دنبالت》
    بدون این‌که حرفش رو تایید کنم چشم‌هام رو می‌بندم و می‌خوابم.
    ******
    ژاله دلخور نگاهم می‌کنه:
    - جدی جدی می‌خوای بری؟
    سر خم می‌کنم و درپوش مایع دستشویی رو باز می‌کنم:
    - با این وضعیت بابام چطور سرکار بیام ژاله، از یه طرفم نامزدم راضی نیست. موندم بخدا همه چیز به ریخته.
    حالت صورتش عوض میشه:
    - ببینم نکنه نامزدت از این مردهای سُنتیه؟ ببین کی گفتم مرد سنتی دست و پاتو می‌بنده آدمو یه شبه بدبختت می‌کنه.
    - یعنی چی؟
    -یعنی چی نداره جونم‌، نمونش شوهر سابق من خدا لعنتش کنه ظاهر امروزی دیوید به کام، مغز واسه زمان ناصرالدین شاه فُسیلی بود برای خودش، اینقدر بدم میاد از این مردای کنترل گر که دنیا رو واسه ادم تیره تار می‌کنن، خدا لعنتشون کنه
    هرچند خودم شک داشتم اما مُردد جواب میدم:
    - نه اونقدرام سُنتی نیست، یعنی روی سری از چیزها حساسه، اون هم بیشتر بخاطر خودم میگه..
    ژاله که انگار دست بردار نبود با امواج منفی‌اش قرار بود روزم رو بسازه شروع به تعریف دوباره از زندگی قبلش با شوهر شکاک و بددلش و داستان‌‌های جدال و درگیرهاش کرد، هرچند همه حرف‌هاش رو از بر بودم اما روز اخر بود و چاره‌ای جز گوش دادن نداشتم!

    با صدای رعد و برق قدمم رو تند برمی‌دارم‌، خبری از اومدن حمیدرضا نبود، حتی امروز زنگ و پیامی هم نداده بود‌، پس اومدنش کنسل بود.
    - نورا..نوراخانوم؟
    متعجب از شنیدن صدای مردونه‌ای که توی شلوغی و سرصدای ترافیک که داشت اسمم رو صدا می‌زد برمی‌گردم و به آرمان که پشت سرم نقش بسته بود نگاه می‌کنم، با همون هیکل بزرگ چهارشونه‌اش داشت به سمتم تند گام برمی‌داشت، مات و مبهوت سرجام ساکن می‌ایستم و می‌پرسم:
    - سلام شما اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    نگران بود و مضطرب به نظر می‌رسید:
    - سلام ببخشید بی خبر اومدم، مجبورشدم بیام این‌جا باید باهم حرف بزنیم..
    انگار نگرانیش به من هم منتقل شده بود:
    - چیزی شده؟
    دستی به موهای خوش‌حالت و سیاهش که زیر نم بارون داشت کم کم خیس می‌شد می‌کشه:
    - نه چیزی نیست، فقط می‌خوام یکم راجع به حورا باهات حرف بزنم.
    با تردید می‌پرسم:
    - قضیه چیه؟
    دست‌هاش رو توی جیب هودی سفیدش فرو می‌کنه:
    - اینجا وسط خیابون که نمیشه، بیابریم تو ماشین حرف می‌زنیم هرجایی که بخوای میرسونمت..
    - ببخشید ولی مسیرم من به مسیر شما نمی‌خوره، اگه میشه همین‌جا بگو‌‌، کم کم داری نگرانم می‌کنی؟
    اروم می‌خنده و سری تکون میده:
    - نگران چی اخه، می‌خواستم راجع به خواستگاری و این داستان‌ها باهات حرف بزنم، چند روزه حورا عجیب عوض شده چندبار ازش خواستم بیام حضوری با پدرتون حرف بزنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌ذاره‌..
    کمی مکث می‌کنه و دوباره به سمتم میاد و نزدیک‌تر میشه:
    - حالا میشه بریم تو ماشین مابقی صحبتامو کنم؟ باور کن تا دو دقیقه دیگه موش آب کشیده میشیم. بیا دیگه نورا لوس نشو یه بار کارم بهت افتاده دل این جوون عاشق رو نشکن!
    ناچار حرکت می‌کنم با حالت صمیمی‌ دستش روی شونم می‌ذاره و باعجله تا جلوی در ماشین همراهیم می‌کنه.
    هنوز دستش به دستگیره ماشین نرسیده که باشدت به عقب کشیده میشه، توی کسری از ثانیه جهنم جلوی چشم‌هام تداعی شده بود بادیدن چشم‌های به خون نشسته حمیدرضا زمین زیرپام خالی میشه، ارمان که حسابی جا خورده یقه‌‌اش رو از توی چنگ حمید رضا خالی میکنه:
    - چته مرتیکه؟
    حمیدکه دست بردار نبود با خشم دست‌هاش رو دور گردن کلفتش حلقه می‌کنه و با توپ پرش می‌پرسه:
    - کی هستی تو حیوون؟ کی هستی که دستتو رو دوش زن من می‌ذاری؟ کی هستی؟
    ارمان تخس بازیش انگار گل کرده بود و با پرویی جواب می ه:
    - زنت کیه؟ چی می‌زنی دیوونه؟ نورا این کیه چی میگه!
    چه سوتفاهم مسخره‌ای، با عجله پادرمیون می‌کنم در حالی که سعی می‌کنم جداش کنم می‌نالم:
    -حمید توروخدا بس کن، زشته ابرومون رفت یه لحظه ولش کن بهت میگم قضیه چیه، توروخدا ولش کن..
    با صدای خشم بلند‌تری می‌غره:
    - پرسیدم کیه این عوضی؟ کجا داشتی می‌رفتی؟
    دستپاچه می‌گم:
    - بابا خواستگار‌ه، خواستگار حوریست، ولش کن یه لحظه اروم بگیر..
    عصبانیت داد می‌زنه:
    - خواستگار حوریه اینجا چه غلطی می‌کنه؟
    اشکم که لبه مشکم بود فوری سرازیر میشه:
    - بخدا کارم داشت، چرا داری دیوونه بازی در میاری آقا ارمان توروخدا شما یه چیزی بهش بگو..
    آرمان که منفعل ایستاده و از نگاهش معلوم بود دلش به حالم سوخته این‌بار با لحن بهتری نسبت به قبل میگه:
    - داداش من توضیح میدم بهت، یه ذره امون بده باور کن سوتفاهم شده الان حلش می‌کنم..
    حمید انگار لبه مرز جنون بود دستش رو محکم پس می‌زنه قرارنبود از خرشیطون پیاده به از صورت سرخ و رگ‌های برجسته گردنش و صدای هوارش و لرزش دست‌هاش میشد فهمید که به همین راحتی اروم نمی‌گیره و ارمان تقلا می‌کرد و هربار محترمانه تر افتادگی می‌کرد تا از توی این دردسر نجاتم بده، اما حمید دست بردار نبود با سماجت دست به گریبانش شده بود. هیچ حرفی ارومش نمی‌کرد و برعکس بیشتر شعله‌ورتر می‌شد..
    آرمان کلافه حمیدرضا رو کنار می‌زنه:
    - داداش چرا هرچی میگم تو چرا باورت نمیشه، بخدا من دوست حورام، چی کار کنم باورت بشه؟ هرچی بگی قبول، ببین این بچه ترسیده تمومش کن..
    حمیدنگاه زهرآلودش نثارم می‌کنه و با کمی مکث از کلاه هودیش می‌گیره و به سمت ماشین خودش هول میده:
    - یالا راه بیفت..
    پشت سرش می‌دوم:
    - حمید..حمید داری کجا می‌بریش..
    درب صندلی جلو باز می‌کنه و روی صندلی پرتش می‌‌کنه و بدون اینکه نگاهم کنه می‌غره:
    - بشین پشت یالا..
    وحشت زده نگاهش می‌کنم پراز علامت سوالم بودم، کجا می‌خواست مارو ببره. درحالی که دستش روی شونه ارمان رو محکم نگه داشته بود صداش بالاتر می‌بره:
    - مگه با تو نیستم میگم سوارشو..
    در عقب ماشین با خشم باز می‌کنه:
    - بشین.
    ناچار روی صندلی عقب می‌نشینم و با شرمندگی زیر نجوا می‌کنم:
    - توروخدا ببخشید آقا آرمان..
    آرمان با تایید سری تکون میده، به سمته حمیدرضا که پشت فرمون نشسته برمی‌گرده:
    - داداش یه لحظه صبر کن، من الان میزنم به حورا همه چیز روشن میشه.
    حمیدرضا بالحنی پرتهدید می‌گـه:
    - گوه نخور بتمرگ سرجات..
    زاویه سرش به سمته من می‌چرخه:
    - زنگ بزن حوریه.
    - برای چی؟
    - میگم زنگ بزن سوال نپرس..
    در حالی که نگاهم به چشم‌های سرخ و اتیشینش گره خورده شماره حوریه رو با انگشت‌های یخ زده‌ام می‌گیرم.
    - بذار رو بلندگو زودباش، فقط میپرسی کجایی حرف اضافه نمیزنی فهمیدی؟
    با پیچیدن صدای حوریه با عجله می‌پرسم:
    - الو کجایی حوریه..
    - من خونم دارم با عطا و سیا میرم بیرون چطور مگه، چیزی شده؟
    حمید اروم زیر لب میگه:
    - بگو نره، بگو کارش داری میری پیشش؟
    - میتونی صبر کنی میخوام بیام کارت دارم، مهمه لطفا نرو..
    با کمی مکث جواب میده:
    - خیلی خوب ولی زود باش، بیست دقیقه بیشتر منتظرت نمی‌مونم.‌
    تماس قطع می‌کنم و حمیدرضا پا روی گاز می‌ذاره فقط چندثانیه می‌گذره که انگار چیزی شبیه یه بمب توی مغزم منفجر میشه. الان مقصد حمیدرضا به سمت خونه موسی بود؟ نگاهم به نیمرخ گرفته‌ی ارمان می‌افته؛ چقدر امروز پیشش سرافنکده شده بودم و ابروی حوریه رو بـرده بودم، اگه به محله قدیمی می‌رفتیم همه چیز خراب میشد رازحوریه برملا میشد، حوریه عاشق آرمان بود بخاطرش به هر دری می‌زد نباید از این خراب‌ترش می‌کردم نباید میفهمید اوضاع از چه قراره..
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    در حالی که چیزی شبیه سنگ توی دلم می‌پیچه با استرس خودم رو خم می‌کنم باید تصمیمم رو می‌گرفتم و تمومش می‌کردم، لو رفتن راز خودم رو پیش حمید ترجیح میدم تا خراب کردن حوریه از حصاری که خیلی وقت بود اجازه عبور بهش نمیدادم امروز شکسته می‌شد، دستم رو به شونه‌ی حمیدمی‌رسونم:
    - از این‌ور نرو..
    صدای ملامت گر پر از نفرتش توی گوشم می‌پیچه:
    - چرا؟ می‌ترسی ابروت جلوی خانوادت بره‌؟ می‌ترسی تو چشم‌های موسی نگاه کنی؟
    گُر می‌گیرم و نفسم رو به سختی بیرون می‌فرستم:
    - قرار نیست بریم خونه‌ی موسی، قراره بریم جایی که حوریه و بقیه کسایی که قبلا نبودشون تو خونه‌ برات سوال شده بود‌، اگه می‌خوای مارو باحوریه رو در رو کنی به نشونی که بهت میگم برو..
    نگاه تیزش از توی اینه روی من دقیق می‌کنه شک داشت، اما با چرخاندن فرمانش و تغییر ناگهانی مسیر فرصتی برای اثباتم صادر می‌کنه، شاید هم فرصتی برای فهمیدن همه چیزهایی ازش مخفی کرده بودم، به ارمان که از حسابی متزلزل به نظر می‌رسید با ناراحتی نگاهی می‌اندازم، حرف‌هایی رو شنیده بود که نباید می‌شنید حتما بعد از این ماجرا با حوریه که صدبرابر بیشتر از من محافظه کارتر بود به مشکل برمی‌خورد، مضطرب از اتفاق مجهولی که منتظرم بود سکوت می‌کنم، دلم می‌خواست از این‌جا به بعد لال شم و خفقان بگیرم و فقط تماشا کنم که چه پیش خواهد اومد.
    ماشین حمیدرضا درست روبه روی ماشین عطا متوقف میشه، حوریه که کلافه جلوی در موبایل به دست ایستاد بود شوکه نگاهی به داخل ماشین می‌اندازه وبه سمتمون میاد و متعجب می‌پرسه:
    - آرمان؟ شما چرا باهم اومدین؟
    آرمان که صبرش لب‌ریز شده از ماشین پیاده میشه ومحکم در می‌کوبه، حمیدرضا هم پشت بندش پیاده میشه:
    - هوی صبر کن بینم کجا داری میری، هنوز که چیزی مشخص نشده..
    ارمان که حسابی جوش اورده به سمته حوریه میره:
    - حورا به این روانی بگو نسبت ما باهم چیه؟
    حوریه هاج و واج می‌پرسه:
    - یعنی چی؟ من نمی‌‌فهمم برای باید به ایشون رابطمونو توضیح بدم، آقا حمید مشکلی پیش اومده؟چرا حرف نمی‌زنین قضیه چیه؟
    ارمان پوزخندی می‌زنه و میگه:
    - چون جنسش خوب نبوده توهم زده‌ مرتیکه الدنگ..
    حمید با تهدید قدمی به سمتش برمی‌داره:
    - ببین من بعدا بهت نشون می‌دم الدنگ کیه، این‌جا جاش نیست باشه؟ حالا دهنتو وا کن بگو برای چی رفتی جلو ناموس مردم گرفتی دستشو گرفتی به زور کشوندی سمته ماشینت؟
    حوریه:
    - چی؟ چی داره میگه آرمان؟ این داره کی رو میگه؟
    آرمان عصبی می‌خنده:
    - میگم توهمیه‌ میگه نه‌، ببین نورا مثله خواهرمه وقتی از چیزی خبر نداری گوه می‌خوری دهنتو وا می‌کنی؟ حالام که ضایع شدی راهتو بکش برو دیگه منتظر چی؟
    حوریه کلافه میون حرفش می‌پره:
    - درست صبحت کن آرمان این چه طرز حرف زدنه اخه؟ ببین اقا حمید سوتفاهم پیش اومده، الان با ارامش حرف می‌زنیم درستش می‌کنیم با دعوا که نمیشه..
    دوباره متعجب نگاهی به من می‌اندازه و ادامه میده؟
    - نورا تو الان چرا از ماشین پیاده نمی‌شی؟ مگه نمی‌بینی اینجا چه خبر شده‌؟ چرا تو اینقدر ریلکسی؟
    حمید با تحکیم دستش رو تکون میده:
    - لازم نیست پیاده شی خودم حلش می‌کنم.
    حتی اگه حمیدهم اجازه میداد پیاده نمی‌شدم، حالم از بحث و دعوا جنجال و توضیح داشت به هم می‌خورد، نقطه‌ی امنی می‌خواستم برای مُردن، نگاهم به عطا و سیا که از توی خونه بیرون اومدن می‌افته، بی اختیار دستم روی سمعکم می‌ذارم و از توی گوشم بیرون می‌کشم و سرم رو به صندلی جلو فشار میدم. حتی به مشاجره و حرف زدنشون هم فکر می‌کردم دلم می‌خواست اوق بزنم و بالا بیارم، چرا یک روز خدا برای من بی دردسر نوشته نشده‌‌..
    چشم می‌بندم و دعا می‌کنم از این مهلکه‌ای که اسمش زندگی بود نجات پیدا کنم، خدایا چقدر از حمیدرضا ناامید شده بودم..
    هر نور امیدی که توی زندگیم برای من پیدا میشد شبیه سراب بود‌‌.
    فقط چند دقیقه می‌گذره، چند دقیقه کوتاه برای حل و فصل شدن داستان و شروع داستان جدیدی که قرار بود بین من و حمیدرضا رقم بخوره‌، باضربه‌ای که به سر شونم می‌خوره سرم رو از صندلی برمی‌دارم.
    نگاهم به چشم‌های حمیدرضا گره می‌خوره هنوز چند مویرگ سرخ سرجاشون به قوت خودشون باقی بودند‌‌، به حرکت لب‌های کبودش نگاه می‌کنم که درخواست داشت پیاده بشم وبرم جلو بشینم، سری با امتناع تکون میدم و فقط یک کلمه میگم:
    - منو ببر خونه..
    با حرکت ماشین می‌فهمم با درخواستم موافقت کرده، دلم سرد بود و خوب حس می‌کردم که دل حمید هم مثله من یخ زده، چرا باید ادامه می‌دادم وقتی شک و بی اعتمادی رو چند دقیقه توچشم‌هاش دیده بودم؟
    چرا باید ادامه می‌داد وقتی پرده‌ از روی نقطات تاریک زندگیم برداشته بود؟
    اصلا چرا باید ادامه می‌‌دادیم؟
    بوی سیگارش توی ماشین حبس شده بود درست مثله فکر‌و خیال‌های تو سرم قصد بیرون رفتن نداشت.
    حتی آینه‌ای که تا چند لحظه پیش روی من متمرکز شده بود صدو هشتاد درجه چرخیده بود، این یعنی نمی‌خواست نگاهم کنه شاید حضورم رو نادیده گرفته بود تا تنبیهم کنه، اما خبر نداشت تنبیهش برای من عادت روزمرگی بود، کل زندگیم دیده نشده بودم این چند دقیقه روش..
    سر کوچه‌ متوقف میشه، من برای پیاده شدن مصمم بودم و اون هم برای پا روی پدال گاز گذاشتن و ناپدید شدن.
    به سمته کوچه‌ی بن‌بستی که تهش خونه‌ای که تقدیرم رو رقم زده بود قدم برمی‌دارم، تازه می‌فهمم این خونه‌ها هستن که سرنوشت آدم‌هارو می‌نویسن..
    من بچه‌ی این خونه بودم، خونه‌ای که از سرناچاری بزرگم کرده بود و هیچ وقت دوستم نداشت امابا این حال ولم نمی‌کرد و منو برای خودش می‌خواست‌!
    *****
    بلاخره روزای طولانی نحس جاشو به یه شب بارونی سرد داده بود، کنار بخاری می‌نشینم و پوست نارنگی رو جدا می‌کنم جوری می‌خورم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده همه چیز امن و امانه، فکرم پیش قابلمه‌ی قرمه سبزی که روی اجاق داره جا می‌افته یا به استکان چای نخورده شده‌ی جلوی بابا که باید عوض بشه، حالاکه فکر می‌کنم همه چیز روبه راهه فقط چند روز گذشته نه خبری از حمیدرضا هست نه حوریه نه مامان، نه عطا نه..‌
    بلند میشم قرص‌های بابا رو توی سینی می‌ذارم، با یه لیوان آب به سمتش می‌رم، ترس به جونم می‌افته تنها آدمی که منو تو این دنیا یادشه و می‌شناسه قراره دیر یا زود فراموشم می‌کنه..
    بغض به گلوم چنگ می‌زنه، لبم رو گاز می‌گیرم دیگه زده به سرم بااین فکرو خیال‌ها داشتم به مرز دیوونگی می‌رسم، از کنارش رد میشم توی حیاط میرم تا بیشتر عذاب نکشم.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    روی ایوان می‌استم دستمو دراز می‌کنم می‌خوام چندتا قطره بارون دستامو خیس کنه و بعد یه آرزو بکنم، صدای زنگ در زودتر از خیس شدن دستم یه چراغ توی دلم روشن می‌کنه، باعجله به سمته در میدوم‌، عطرشو حس می‌کنم‌، حاظرم شرط ببندم خودشه‌..
    دلم میره برای دیدنش، اروم از لای در نگاه می‌کنم برعکس همیشه که رو به روم تو چهار چوب در می‌ایستاد این دفعه پشت کرده بود و داشت به کوچه نگاه می‌کرد صداش توی گوشم می‌پیچه:
    - حاج موسی هست؟
    نمی‌دونم چرا دلم شور می‌زنه، باترس یه قدم عقب می‌رم و بلند دادمی‌زنم:
    - بابا، بابا‌..
    بابا درحالی که کت سیاهشو روی دوشش انداخته بود از توخونه بیرون میاد:
    - چی شده نورا؟
    مضطرب از پله بالا میرم و اروم میگم:
    - حمید اومده..
    دستم روی نرده قفل میشه درد بدی توی کمرم حس می‌کنم، خودمو تو این چندروزی که تنها بودم واسه این لحظه اماده کرده بودم که انگشتر نشونو از توی انگشتم دربیارم و بهش پس بدم، اما واقعیت چندبرابر سخت تر از تصور کردنشه‌. حالا که به نقطه از ماجرا رسیده بودیم سخت تر شده بود، نهیبی به خودم می‌زنم بلاخره اومده بود که تموم کنه مگه منتظر این نبودم؟ مگه همین رو نمی‌خواستم‌؟
    اشکی که توی این چند روزی بخاطر شوکه بودنم نریخته بودم حالا انگار اماده ریختن بود، نمی‌خواستم به حرف‌هاشون گوش بدم برمی‌گردم توی خونه و از پشت پنجره نگاه می‌کنم به بخت پریشون خودم..
    چشم‌هام پر اشک میشه و فقط منتظر بودم بابا تنها برگرده و یه جمله رو بهم بگه، که تموم شد..
    شاید هم از روی هم دردی بهم بگه غصه نخور دختر دنیا که به آخر نرسیده.
    صدای یاالله حمید بلند میشه، همراه بابا داشت از پله‌ها بالا می‌اومد با وحشت چند تا قدم معکوس برمی‌دارم پاهام می‌خوره به قندون همه‌ی قند‌ها روی زمین می‌افته خم میشم و مشغول جمع کردن میشم‌.
    چرا داشت می‌اومد بالا؟ یعنی می‌خواد جلوی پدرم زل بزنه تو چشمم و تمومش کنه؟
    بابا- نورا بابا، مهمون داریم..
    قندون با عجله برمی‌دارم سر بلندمی‌کنم نیم نگاهی به حمید رضا که پشت بابا ایستاده بود می‌اندازم:
    - سلام خوش اومدی.
    جواب سلام ارومش رو می‌شنوم، با عجله به سمته اشپزخونه میرم.
    بابا- بیا پسرم، بیا بالا بشین..
    توی راهروی تنگ اشپزخونه می‌ایستم و چندتا نفس عمیق می‌کشم تا اکسیژن به مغزم برسه.
    بابا- امروز یکی از کارگرا برادرش فوت کرد، بچه‌ها می‌گفتن جوون بود..
    حمید- بنده‌ی خدا تصادف کرد، راننده کامیون بود دوتا بچه‌ی کوچیک داشت..
    بابا- اگه واسه مراسمش میری به منم بگو باهات بیام، من که نمی‌شناسمش اما ثواب داره..
    حمید- اره برای مراسم هفتمش بریم.
    گیج شده بودم و نمی‌فهمم راجع به چه کسی دارن صحبت میکنن، که صدای بابا دوباره بلند میشه:
    - نورا جان بابا چایی ما چی شد؟
    دستپاچه دور خودم می‌چرخم با کمی تاخیر جواب میدم:
    - آوردم بابا..
    با عجله استکان های دسته دار رو توی سینی می‌چینم، قوری رو از روی سماور برمی‌دارم مَشغول ریختن میشم، چادرم روی شونم می‌افته، مضطرب دوباره روی موهای بافته‌شده‌ام می‌ذارم.
    سینی چای برمی‌دارم واروم توی حال میرم، بدون اینکه نگاهش کنم چای رو به روشون می‌ذارم و باعجله بلند میشم تا به اشپزخونه برگردم.
    بابا- نورا کجا میری، بیا بشین دختر..
    با تردید برمی‌گردم:
    - اخه من یکم تو اشپزخونه کار دارم!
    بابا- بیا کارو بذار برای بعد‌، بیا بشین بیا..
    ناچار روی زمین کنار بابا می‌نشینم، معذب بودم و دست‌هام توی گره می‌خوره.
    بابا- خب بگو پسرم، حالا حرفتو بزن، راحت باش..
    قلبم تپش می‌گیره، مضطرب به حمیدرضا نگاه می‌کنم، موهاش کوتاه تر از قبل بود و زیرچشم‌هاش انگار گود رفته بود، حتی با کت و بافتی که به تن داشت هم لاغری‌‌اش مشخص بود‌‌، چشم‌هاش به سمت گل‌های قالی دوخته میشه:
    - اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین، نورا خانم هم موافق باشه بریم برای کارهای عقد..
    بهت زده نگاهش می‌کنم، داشت چیکار می‌کرد چه مرگش شده بود, مگه همه چیز رو اون روز تموم نشده بود؟
    بابا- انشاالله که خیره، هرکار که خودتون می‌دونید درسته همون کارو بکنید، نامزدی بدون محرمیت هم زمانش کوتاه باشه بهتره‌..
    حمیدرضا با تایید سری تکون میده و مشغول صحبت میشه، باصدای رعد و برق ازجام بلند میشم:
    - من تازه یادم اومد چندتا لباس روی بند دارم،باید برم بردارم..
    با احساس خفگی از خونه بیرون می‌زنم، دستم روی زانو‌های سستم می‌ذارم بلاتکلیف چند قدم توی بارون برمی‌دارم.
    با صدای بسته شدن در برمی‌گردم به حمیدرضا نگاه می‌کنم و به سمتش میرم و درحالی که سعی می‌کنم تن صدام رو پایین نگه دارم زیر لب می‌غرم :
    - هیچ معلومه داری چی‌کار می‌کنی تو؟
    در حالی که کفشش رو به پا می‌کنه:
    - دارم چیکار می‌کنم؟
    - حمید بس کن، خوب می‌دونی که دارم چی میگم..
    نگاهش ثابت نبود و از ظاهرش معلوم که بود انگار سرجنگ داشت.
    - نمی‌‌دونم، واقعا نمی‌دونم چی داری میگی تو؟
    از بلند شدن ناگهانی تُن صداش با ترس به پنجره خونه نگاه می‌کنم:
    - بعداون قضیه یه هفته پیدات نبود، الان‌هم سروکلت پیدا شده یه کاره اومدی میگی عقد کنیم؟ ببینم حالت خوبه؟
    بی توجه به حرفم با قدم‌های بلندش خودش رو به در حیاط می‌رسونه، قصد داشت نادیده‌ام بگیره؛ پیگیر دنبالشم می‌دوم:
    - حمید، حمید باتوام..
    فقط چند قدم از خونه دور شده بود‌ که می‌ایسته و کلافه می‌غره:
    - چی می‌گی؟ مشکلت چیه؟
    - چرا به بابام گفتی عقد کنیم، ما که هنوز نمی‌شناسیم ما که هنوز..
    پوزخند عصبی و اسفناکش چینی به گوشه‌ی چشمش می‌ده:
    - ماکه هنوز چی؟ اره همو نمی‌شناسیم چون هیچ وقت قرار نیست همو بشناسیم، چون‌که قراره تا اخرعمرمون دوتا غریبه کنار هم باشیم، مگه خوشت نمیاد؟
    بهت زده زیر لب نجوا می‌کنم:
    - تو خودآزاری داری.
    انگشت اشاره‌اش رو محکم روی شونم می‌کوبه و همون بالحن توبیخ‌گرانش ادامه میده:
    - اونی که آزارمیده تویی، اونی که عاشق قایم موشک بازی تویی، اونی که یه قدم حتی یه قدمه کوچیک برنمی‌داره تویی، ظالمی نورا ظالم.
    سردرگم نگاهش می‌کنم:
    - نمی‌فهمم چی می‌گی.

     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    دستش رو محکم روی ته ریش نامرتبش می‌کشه، قدمی به سمتم برمی‌داره،گُر گرفته بودو معلوم بود داره به زور خودش رو کنترل می‌کنه:
    - نمی‌فهمی چی می‌گم‌ چون از اول‌هم خودت نخواستی بفهمی دردم چیه، الان‌هم برگشتم تکلیف کارو یه سره کنم من برعکس تو می‌دونم چی می‌خوام، مثله تو پنجاه پنجاه نیستم، ببین من که هیچ‌وقت وسط راه ولت نکردم، کردم؟ هر وقت گیر افتاد چاله‌ چوله هاتو پرکردم، تو راه موندی دستتو گرفتم، نتونستی بری جلو برات پُل زدم، می‌دونی چرا چون دلم نمی‌خواست اذیت شدنت رو ببینم‌، اومدم جلو، چون اسمم روته، پای کاری که کردم می‌مونم تا تهش رو می‌رم..
    کفری نیشخندی می‌زنم و باطعنه می‌پرسم:
    - الان داری می‌گی که بهم لطف می‌کنی؟
    توی چشم‌هام زل می‌زنه و بااطمینان سرش رو تکون می‌ده:
    - اره، دارم بهت لطف می‌کنم، چون تو فراموشکاری همه چیز یادت میره، باید مدام بهت بگم تا یادت بمونه.
    - باشه یادم می‌مونه،ولی تو یه لطفی کن، دیگه بهم لطف نکن، همین الان راهتو بکش برو فکر کردی کی هستی اومدی منت بذاری رو سرم؟ نکنه با خودت فکر کردی رفتار اون روزت یادم رفته‌. ببین من از تو شکارترم اصلا اون که باید شاکی باشه منم نه تو..
    بی توجه به صحبت‌هام دوباره راه می‌افته، انگار عادت کرده بود وسط حرف زدنم یهو بذاره بره، قفل در ماشینش رو باز می‌کنه و سوار میشه باعجله درجلو رو باز می‌کنم:
    - منو نگاه کن، میگم نگاه کن..
    سوییچ رو رها می‌کنه و توی چشم‌هام خیره میشه. با حرص میگم:
    - از روز اول هرباری که دیدمت یه بازی جدید داشتی، دیگه باهام بازی نکن، بسه.
    - می‌دونی چیه؟ منوتو هیچ‌وقت نمی‌تونیم باهم حرف بزنیم.
    با تایید سری تکون میدم:
    - آفرین، چه خوب فهمیدی! خب این یعنی این‌که ناسازگاریم، نتیجه ناسازگاری هم چیه؟ جدایی، پس بیا کار درست رو انجام بدیم، اصلا یه کاری می‌کنم الان میرم پیش موسی میگم همه چیز بین ما تموم شده.
    - واقعا دوست داری اینجوری بشه؟
    سکوت می‌کنم، خدا می‌دونست برای گفتن هرکلمش چقدر باید عذابمی‌کشیدم، نباید می‌فهمید برای جواب دادن به این سوال شک دارم.
    - باتوام پرسیدم دوست داری؟
    - دقیقا می‌خوام همین کارو کنم، می‌دونی چون که به نفعمه‌. بهتر از این که تو چشم‌هام زل بزنی و بگی دارم بهت لطف می‌کنم، من آدمی نیستم زیر بار منت برم و تحقیر بشم.
    - کدوم منت نورا؟ کدوم منت؟
    - حالت خوبه؟ خودت همین چند لحظه پیش گفتی دارم بهت لطف می‌کنم.
    - من چیزی رو بهت میگم که تو دوست داری بشنوی، خودت خواستی از زبون من این حرف‌ها رو بشنوی، تو داری رو مخم میری وادارم می‌کنی این چرندیات بهت بگم،‌ من حالم خوب نیست چرا نمی‌فهمی.
    حالاهم عصبی و هم گیج شده بودم، کافی بود یه کلمه دیگه ادامه می‌داد تا سرم رو به دیوار می‌کوبیدم.
    قدمی فاصله می‌گیرم حرف زدن بی فایده هیچ‌کدوم حرف هم رو نمی‌فهمیدیم، باهرکلمه‌ای که دهنمون بیرون می‌اومد هربار فرسنگ‌ها از هم فاصله دور و دورتر می‌شدیم.
    همه چیز رو ول می‌کنم.به سمته خونه راه می‌افتم هنوز چند قدم برنداشتم که بی اختیار برمی‌گردم بادیدنش می‌پرسم:
    - چرا نرفتی تو، کجا داری میای؟ باتوام داری چیکار می‌کنی؟
    با قدم‌های بلندش خودش رو زودتر از من به در می‌رسونه جلوی راهم سد میشه با گذاشتن دستش مانع ورودم به خونه میشه، با تهدید می‌غره:
    - تو هنوز دیوونگی منو ندیدی.
    سریع جواب میدم:
    - چرا دیدم، خوبشم دیدم همون روزی دیدم که اومدی جلو بیمارستان داشتی خرخره طرفو می‌جوییدی تو چشم‌هام زل می‌زدی و پشت هم بهم افترا می‌زدی و بدوبیراه می‌گفتی دیدم، دیوونه بازی اون روزتو که یادته؟ اصلا می‌خوای از اولش تعریف کنم؟
    کمی مکث می‌کنه، با تایید سری تکون میده:
    - باشه تعریف کن. فقط قبلشم بگو، بگو که تو چه وضعی دیدمت، یکم انصاف داشته باش حال اون لحظه‌ی من بدبختو تعریف کن..
    با حرف سنگینش بغض توی گلوم دوباره سنگین میشه، کاش تاریکی شب هاله‌ی اشک توچشم‌هام رو پنهون می‌کرد، سعی می‌کنم دستش رو کنار بزنم:
    - برو کنار..
    هنوز محکم سرجاش ایستاده بود، انگار قصد کرده بود تا اشکم رو نبینه جایی نره، سرخم می‌کنم صداش توی گوشم زمزمه میشه:
    - من ترسیده بودم نورا..
    حالا لحنش دیگه بوی لجبازی و خشم نمی‌داد و بیشتر شبیه اعتراف بودی که قلبم رو می‌لرزوند:
    - ترسیدم چشمم راست بگه و قلبم دروغ، حال اون لحظه‌ی منو هیچ‌وقت نمی‌تونی بفهمی.
    متاثر نگاهش می‌کنم و اروم جواب میدم:
    - ولی حق من اون همه بی رحمی نبود، بعضی وقت‌ها خیلی خودخواه میشی، جوری که اصلا نمی‌شناسمت هفت پشت غریبه میشی.
    - دیگه خودخواه نمیشم، بیخیال باشه، بیا یبار دیگه شروع کنیم.
    بی اختیار لبخند می‌زنم، از همون لبخند‌های احمقانه‌ای که به قلبم متصل بود. وقتی ته قلبم قنج می‌رفت سروکلش پیدا می‌شد. باز می‌خوام جدی باشم تا مباداپیش خودش فکر کنه که به همین راحتی خر شدم:
    - الان بیخیال. یعنی ببخشید؟
    - بیخیال یعنی بگذریم، ندید بگیریم و رد بشیم، فکر کنیم نبوده اتفاق نیفتاده، ها خوب نیست اینجوری؟
    دلخور به چشم‌های تیره‌اش خیره میشم، دستم رو توی بغلم قلاب می‌کنم:
    - چطور ندید بگیرم وقتی تا همین چند دقیقه‌ پیش داشتی سرم داد می‌زدی؟
    متعجب جواب میده:
    - من کی سرت داد زدم؟ فکر کردیم داریم مثله دوتا آدم عاقل و بالغ باهم حرف می‌زنیم. به جون خودم به جون تو که میخوام دنیا نباشه‌ منظوری نداشتم.
    دروغ چرا از اینکه داشت قانعم می‌‌کرد حس خوبی داشتم، کمی فکر می‌کنم دوباره می‌گم:
    - اصلا این هیچی، چطور ندید بگیرم این چند روزی رو که گذاشتی منو رفتی، تو حتی یه بارهم بهم زنگ نزدی ببینی حالم چطوره‌، این همه دم از مرام و معرفت می‌زنی اینو چطوری می‌خوای توجیه کنی؟
    - تو این چند روز روزی نبوده که ازت بی خبر مونده باشم، هرروز از موسی حالتو می‌پرسیدم.
    - یعنی چی؟ مگه بابامو می‌دیدی؟
    کنجکاو می‌پرسه:
    - مگه بهت نگفته، این چند روز باخودم می‌برمش سرکار‌؟
    - پیش خودت نه؟ به من اصلا چیزی نگفته، ببینم اصلا چرا باخودت می‌بریش سرکار‌؟
    حق به جانب نگاهم می‌کنه و جواب میده:
    - قبل این داستان‌ها مگه بهت قول نداده بودم که دیگه نذارم موسی بره سرخط رانندگی، الوعده وفا دیگه!
    - حمید داری چی میگی من بهت گفتم بابام راضی کن نره سرکار، تو دقیقا برداشتی بردیش سریه کار دیگه واقعا خسته نباشی، الان چه فرقی کرده؟
    - فرقش اینکه میاد میره بالا تو اتاقم می‌نشینه به اسم‌ نگهبانی، چاییشو می‌خوره تلوزیونشو نگاه می‌کنه حقوق و بیمشم سرماه براش رد می‌کنم، بهتره از اینکه تو تو سرما و گرما تو خیابون کلاج ترمز بگیره، با مردم سرکله بزنه.
     

    Mrs.zm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/11
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    4,645
    امتیاز
    484
    کلافه نگاهش می‌کنم:
    - ولی من می‌خواستم کارش رو بذاره کنار بمونه خونه استراحت کنه نه این‌که بره سریه کار جدید!
    - یعنی تو باباتو نمی‌شناسی؟ می‌دونی که موسی بیکار نمی‌نشینه. حالاچه ایرادی داره پیش خودمه حواسم بهش هست نگران نباش دیگه، باور کن یه قندون نمی‌ذارم این‌ور اون‌ور کنه، غصه‌ی چی رو داری می‌خوری؟ یه چند وقت بگذره راضیش می‌کنم دیگه نیاد، یه کاره که نمیشه.
    نمی‌خواستم خودم رو قدرنشناس نشون بدم هوفی زیر لب می‌گم و در نهایت لبخندی می‌زنم و به سبک خودش تشکر می‌کنم:
    - باشه، دمتگرم.
    بلاخره دستش رو از در برمی‌داره، مرموز نگاهم می‌کنه:
    - الان آشتیم دیگه؟
    برای گفتنش شک داشتم، اما در نهایت میگم:
    - فکر کنم!
    - فکر نکن، آشتی!
    می‌خوام از کنارش رد بشم وارد خونه بشم که منصرف میشم و می‌پرسم:
    - حرف‌های امشبت که جدی نبود؟
    خمی به ابروهای پهنش می‌ده:
    - کدوم ‌حرف‌ها؟
    - همین عقد و این داستان‌ها..
    خط لبخندش مشخص میشه انگار داشت خنده‌اش رو به زور کنترل می‌کرد:
    - اره معلومه که جدی بودم.
    مشکوک نگاهش می‌کنم:
    - باور نمی‌کنم..
    بلاخره تک خنده‌ی ارومش ازاد میشه:
    - بلاخره باید یه بهونه جور می‌کردم واسه اومدن به اینجا همین‌جوری که بابات راهم نمی‌داد بیام تو خونه، اصلا جون نورا، تو بگی فردا بریم محضر روی حرفم هستم، من تو این مدت یه بار مجبور شدم تنهایی برای جفتمون تصمیم بگیرم پاپیش گذاشتم برای نامزدی از این‌جا به بعد تو لب تر کنی همون میشه.
    اخمم غلیظ میشه، در حالی که دستم رو می‌گیره جای خودش رو باهام عوض میکنه توی چهار چوب در می‌ایستم نگاهی به اطراف می‌اندازه بـ..وسـ..ـه کوتاهش رو انگشت‌های سردم فرود میاد:
    - می‌خوام خودخواهی رو بذارم کنار. هروقت تو که بخوای، باشه؟
    خجل دستم رو پس می‌کشم:
    - برم خونه؟
    قدمی فاصله می‌گیره و اروم می‌پرسه:
    - فردا بیام دنبالت؟
    - بریم کجا؟
    - هرجا توبخوای.
    بی اختیار لبخندی می‌زنم با سر حرفش رو تایید می‌کنم:
    - باشه، برو دیگه سرما می‌خوری؟
    باز عقب عقب حرکت می‌کنه، انگار قصد دل کندن نداشت:
    - راستی بابت قضیه مامانت‌اینا دیگه ناراحت نباش، لازم نیست خجالت بکشی بابات همه چیزو بهم گفت!
    شوکه می‌پرسم:
    - چی؟
    در حالی که به قدم سرعت میده میگه:
    - همین که چرا جدا زندگی می‌کنن و این داستان‌ها، بیخیال بهش فکر نکن چیز مهمی نیست. فردا می‌بینمت برو تو دیگه شب بخیر!
    شب بخیر ارومی زیر لب می‌گم، درو می‌بندم به خونه نگاهی می‌اندازم. اصلا بابا بهش چی گفته بود که اینقدر ریلکس رفتار می‌کرد.
    باعجله از پله‌ها بالا میرم بابا سرجای قبلش نشسته بود داشت چرت می‌زد. پیشونی خیس بارون خورده‌ام رو با استین پیراهنم پاک می‌کنم و روبه روش می‌نشینم:
    -بابا، بابا؟
    شونه‌اش رو تکون می‌دم در حالی که پلک‌های سنگینش ازروی هم برداشته میشه، گوشه‌ی دماغش رو می‌خارونه و به اطراف نگاه می‌کنه:
    - ها، چی شده؟
    - به حمیدرضا راجع به مامان و بچه‌ها چی گفتی‌؟
    - حمیدرضا کیه؟
    نفسم عصبی بیرون فوت می‌کنم بلند تر می‌پرسم:
    - بابا، راجع به کیف دلار به حمید چیزی گفتی؟ بهش گفتی پول پیدا کردیم؟ اره؟
    کمی جابه جا میشه و با تاخیر جواب میده:
    - نه، من که چیزی نگفتیم مگه چیزی گفته؟
    - بهم گفت می‌دونه چرا مامان و بچه‌ها جدا زندگی می‌کنن، گفت تو بهش همه چیزو گفتی!
    - نه بابا، یه چیزی واسه خودش گفته قضیه اونجور که تو فکر می‌کنی نیست!
    کلافه می‌پرسم:
    - چی گفتی بهش بابا؟ چی گفتی؟
    - ازم پرسید چرا زن و بچت جدا زندگی میکنن، بنده خدا با خودش فکر می‌کرد از هم طلاق گرفتیم، داریم ازش قایم می‌کنیم، منم گفتم یه مالی یه ارثی به زنم رسیده که منو نورا تو حلال بودنش شک داشتیم واسه همین باهاشون نرفتیم دو فرقه‌ای شدیم!
    حیرت زده به صورت بی تفاوت و خونسردش نگاه می‌کنم و لبم رو گاز می‌گیرم:
    - یعنی بهش دروغ گفتی؟
    در حالی که سعی می‌کنه با کنترل صدای تلوزیون رو کم کنه میگه:
    - دروغ که نگفتم، ولی راستشم نگفتم، بیا برو کنار این کنترل نمی‌گیره!
    مات و مبهوت خودم رو عقب می‌کشم:
    - نباید بهش میگفتی بابا، الان پیش خودش راجع ما چه فکری می‌کنه؟
    - چه می‌دونم. فکر می‌کنه که آدم‌های خوبی هستیم.
    - منظورم منوتو نیستیم، منظورم به بقیست.
    - به بقیه چیکار داره، مهم تویی که الان اینجایی تو این خونه‌ای، حالاتم برو غذا رو بیار دولقمه بخوریم بخوابیم، صبح باس برم سرکار.
    می‌خوام بلند شم که با عجله می‌پرسم:
    - راستی چرا بهم نگفتی باحمید میری سرکار؟ من الان باید میفهمیدم!
    - یادم نبود، فکر کردم بهت خبر داده.
    خسته نباشی اروم زیر لب میگم، به سمت اشپزخونه می‌رم، دیگه نباید به امید بابا می‌موندم اگه بمب هم بیرون خونه میترکید صدایی ازش در نمی‌اومد باهمون روال عادی ادامه می‌داد.
    ****
    شاید دیشب اولین شبی بود که اینقدر راحت خوابیده بودم کوله بار سنگینی انگار از روی دوشم برداشته شده بود و دلم قرص شده بود. حتی از خواب عمیق و راحتم خون زیر پوست صورتم به جریان دراومده بود و خبری از زردرویی‌ نبود.
    هنوز هوا گرگ و میش بود و ابرها باردار مدام در حال بارش بودند، نگاهی به پیامک حمید رضا می‌اندازم که نوشته بود ساعت چهار دنبالم میاد.
    فقط نیم ساعت وقت داشتم تا آماده بشم. انگشتم روی سوراخ تیوپ کرم پودر نگه می‌دارم و نقطه نقطه روی صورت می‌زنم و یکدست روی گردی صورتم می‌مالم، به چشم‌های سیاهم تو اینه نگاه می‌کنم دلخوشی این روزهام کم شده بود اما حالا می‌خواستم نهایت استفاده رو از همین دلخوشی‌ها کنم.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا