- عضویت
- 2019/09/11
- ارسالی ها
- 387
- امتیاز واکنش
- 4,645
- امتیاز
- 484
*****
سختی روزم با تماس و پیامهای پشت سرهمی که از حوریه داشتم تکمیل شده بود. خسته به لبهای ژاله که تند تند تکون میخوره و از قرار عاشقونهی دیشبی که با معشـ*ـوقهاش بابک داشت هیجان زده تعریف میکنه خیره میشم، بالرزش موبایلم به پیام طولانی که از حوریه دریافت کردم نگاه میکنم و زیر لب میخونم:
- نورا وای به حالت مگه اینکه دستم بهت نرسه، مامان بهم گفت چه گندی زدی، چرا اینکارو کردی با ما چطور دلت اومد، چقدر نادون و احمقی واست متاسفم، بیشتر واسه خودم متاسفم که همیشه بهت اعتماد داشتم.
لبم رو گاز میگیرم، چه بلایی داشت به سرم میاومد، چطور میتونستم حوریه رو قانع کنم. چه دفاعی باید از خودم میکردم. میدونستم کمک کردن به سهراب تاوان داره، اما من این کار رو بیشتر به خاطر خودم کرده بودم.
با تموم شدن ساعت کاری با عجله از بیمارستان بیرون میزنم، به حمیدرضا که از اون سمت خیابون پیاده با قدمهای سریعش به سمتم میامد نگاه میکنم.با رسیدنش سلامی زیر لب میدم.
سر انگشتهاش روی شونههام قرار میگیره و با احتیاط از خیابون ردم میکنه. دلیل کارش رو نمیفهمم حمایتی که از صبح شدت گرفته بود. سوار میشم و منتظر میشم که حرکت کنه، اما جعبهای رو از توی داشبورد بیرون میاره و به سمتم میگیره. متعجب نگاه میکنم:
- این چیه؟
- بازش کن.
کمی قلق داشت اما در نهایت جعبه رو باز میکنم. بادیدن سمعکی که توی جعبه بود، لبخندی بی اختیار میزنم، به دردبخور ترین هدیهای که توی عمرم میتونستم بگیرم همین سمعک بود!
جای رودروایستی نبود، تعارف هم به کارم نمیاومد. من میخواستمش امروز از نشنیدن حسابی کلافه بودم. تردید و شک جایز نبود. ذوق زده میخندم:
- این چهجوریه، من تا حالا از اینا نداشتم بلد نیستم!
سمعک رو از دستم میگیره:
- راحته، یارو بهم گفت چجوریه..
مقنعم کنار میزنم و اجازه میدم تا کارش رو انجام بده با ترفند کوتاهی سمعک رو به گوشم وصل میکنه.
صداها واضحتر از قبل شده بود، حتی صدای بوق ماشینها توی خیابون میشنیدم. کیفیت صداها بالابود و انگار از جهان گنگ وارد دنیای دیگهای شده بودم.
- اذیتت که نمیکنه؟ طرف گفت اگه بلندی صدا اذیتش کرد بیار تنظیماتش رو درست کنم..
افتاب گیر رو پایین میارم به گوشم توی آینه میکنم، کوچیک و سبک همون چیزی که سالها ارزوش رو داشتم. با خوشحالی سری تکون میدم:
- نه خیلی خوبه، مشکلی نداره.
- گارانتی داره، ضدآبه مشکلی پیش نمیاد باهاش بری حموم..
نگاهم از اینه میگیرم و بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:
- چرا اینکارو کردی؟
- چرا نداره.
خجل دکمه ژاکتم رو به بازی میگیرم:
- حالا چهجوری ازت تشکر کنم؟
- لازم نیست تشکر کنی، من هرکاری برای خوشحالیت از دستم بربیاد انجام میدم.
زیر چشمی نگاهش میکنم و اروم میگم:
- حتما امروز بخاطر من از کاروبارت زدی رفتی دنبال این..
با کمی مکث میگه:
- من خیلی وقته بخاطر تو از کارو زندگیم زدم، گمونم از همون لحظهای که دیدمت شروع شد..
متعجب میپرسم:
- چی شروع شد؟
یقهی پیراهنش رو جابه جا میکنه و بریده بریده جواب میده:
- روی هوا راه رفتنم، معلق شدنم، قبل تو هیچوقت همچین حالی نداشتم، جدید بود این حس و حال، پیگیرت بودم ولی دست خودم نبود.
- الان چی؟
باز با وقفه جواب میده:
- الان یه جور دیگم، ولی بهترم.
با عجله شیشهی ماشین رو پایین میارم، تا باد به سرم بخوره، شنیدن این حرفها امادگی میخواست که من نداشتم. فیش ام ار ای و ازمایشگاه رو از کیفم در میارم.
- باید برم جواب این ازمایشها رو بگیرم، برای بابامه..
- چیزی شده؟ حاج موسی حالش خوبه؟
- هیچی نیست، به چکابه معمولیه باید به دکتر نشون بدم.
قبضها رو از دستم میگیره و نگاهی به ادرسش میاندازه:
- خیلی خوب باشه، میریم میگیریم.
با پشت سر گذاشتم چند خیابون به ادرسهای مورد میرسیم. اجازه پیاده شدن بهم نداد و خودش تنها برای گرفتن جوابها توی ساختمون میرفت، هرچی بیشتر میگذشت بیشتر توی نظرم شناخته میشد، پشت قیافه خونسرد و گاه نگاهای معترضانه و حرفهای شاکیانهاش، ذات خوبی داشت، از همون دستهآدمهایی بود که برای اثبات کردن خودش حرف نمیزد و فقط عمل میکرد.
هوا تاریک شده بود و با رد شدن از ترافیک سنگین بلاخره به خونه میرسم، وسیلههام رو از صندلی برمیدارم، باید تشکر میکردم، چیزی به ذهنم نمیرسید. سر کوچه متوقف میشه. کلافه بهش نگاه میکنم و میگم:
- میخوام ازت تشکر کنم، ولی نمیدونم چهجوری، الان باید چیکار کنم؟!
متفکر دستی به تهریش نامرتبش میکشه و شونهای تکون میده:
- اگه بخوای میتونم بذارم منو ببوسی!
لبم بی اختیار کج میشه و عصبی خودم رو عقب میکشم و به در میچسبم:
- چقدر پررویی، همون بهتر که ازت تشکر نکنم و برم. خداحافظ..
میخوام پیاده شم که بلند میگه:
- نورا یه لحظه صبر کن، بابا بخدا شوخی کردم چرا اینقدر بی جنبهای..
شاکی نگاهش میکنم. در حالی که سعی داره قانعم کنه ادامه میده:
- بابا مگه من سیب زمینیام بذارم منو تو کوچه خیابون منو ماچ کنی، ناسلامتی ناموس حالیمونه، صبر کن نرو دیگه کارت دارم..
دستم رو از روی دستگیره برمیدارم:
- بگو میشنوم. زود باش.
انگار برای گفتن حرفش تردید داشت، با کمی مکث اشارهای به صورتم میکنه و میپرسه:
- موسی اینکارو باهات کرده؟
سختی روزم با تماس و پیامهای پشت سرهمی که از حوریه داشتم تکمیل شده بود. خسته به لبهای ژاله که تند تند تکون میخوره و از قرار عاشقونهی دیشبی که با معشـ*ـوقهاش بابک داشت هیجان زده تعریف میکنه خیره میشم، بالرزش موبایلم به پیام طولانی که از حوریه دریافت کردم نگاه میکنم و زیر لب میخونم:
- نورا وای به حالت مگه اینکه دستم بهت نرسه، مامان بهم گفت چه گندی زدی، چرا اینکارو کردی با ما چطور دلت اومد، چقدر نادون و احمقی واست متاسفم، بیشتر واسه خودم متاسفم که همیشه بهت اعتماد داشتم.
لبم رو گاز میگیرم، چه بلایی داشت به سرم میاومد، چطور میتونستم حوریه رو قانع کنم. چه دفاعی باید از خودم میکردم. میدونستم کمک کردن به سهراب تاوان داره، اما من این کار رو بیشتر به خاطر خودم کرده بودم.
با تموم شدن ساعت کاری با عجله از بیمارستان بیرون میزنم، به حمیدرضا که از اون سمت خیابون پیاده با قدمهای سریعش به سمتم میامد نگاه میکنم.با رسیدنش سلامی زیر لب میدم.
سر انگشتهاش روی شونههام قرار میگیره و با احتیاط از خیابون ردم میکنه. دلیل کارش رو نمیفهمم حمایتی که از صبح شدت گرفته بود. سوار میشم و منتظر میشم که حرکت کنه، اما جعبهای رو از توی داشبورد بیرون میاره و به سمتم میگیره. متعجب نگاه میکنم:
- این چیه؟
- بازش کن.
کمی قلق داشت اما در نهایت جعبه رو باز میکنم. بادیدن سمعکی که توی جعبه بود، لبخندی بی اختیار میزنم، به دردبخور ترین هدیهای که توی عمرم میتونستم بگیرم همین سمعک بود!
جای رودروایستی نبود، تعارف هم به کارم نمیاومد. من میخواستمش امروز از نشنیدن حسابی کلافه بودم. تردید و شک جایز نبود. ذوق زده میخندم:
- این چهجوریه، من تا حالا از اینا نداشتم بلد نیستم!
سمعک رو از دستم میگیره:
- راحته، یارو بهم گفت چجوریه..
مقنعم کنار میزنم و اجازه میدم تا کارش رو انجام بده با ترفند کوتاهی سمعک رو به گوشم وصل میکنه.
صداها واضحتر از قبل شده بود، حتی صدای بوق ماشینها توی خیابون میشنیدم. کیفیت صداها بالابود و انگار از جهان گنگ وارد دنیای دیگهای شده بودم.
- اذیتت که نمیکنه؟ طرف گفت اگه بلندی صدا اذیتش کرد بیار تنظیماتش رو درست کنم..
افتاب گیر رو پایین میارم به گوشم توی آینه میکنم، کوچیک و سبک همون چیزی که سالها ارزوش رو داشتم. با خوشحالی سری تکون میدم:
- نه خیلی خوبه، مشکلی نداره.
- گارانتی داره، ضدآبه مشکلی پیش نمیاد باهاش بری حموم..
نگاهم از اینه میگیرم و بدون اینکه نگاهش کنم میپرسم:
- چرا اینکارو کردی؟
- چرا نداره.
خجل دکمه ژاکتم رو به بازی میگیرم:
- حالا چهجوری ازت تشکر کنم؟
- لازم نیست تشکر کنی، من هرکاری برای خوشحالیت از دستم بربیاد انجام میدم.
زیر چشمی نگاهش میکنم و اروم میگم:
- حتما امروز بخاطر من از کاروبارت زدی رفتی دنبال این..
با کمی مکث میگه:
- من خیلی وقته بخاطر تو از کارو زندگیم زدم، گمونم از همون لحظهای که دیدمت شروع شد..
متعجب میپرسم:
- چی شروع شد؟
یقهی پیراهنش رو جابه جا میکنه و بریده بریده جواب میده:
- روی هوا راه رفتنم، معلق شدنم، قبل تو هیچوقت همچین حالی نداشتم، جدید بود این حس و حال، پیگیرت بودم ولی دست خودم نبود.
- الان چی؟
باز با وقفه جواب میده:
- الان یه جور دیگم، ولی بهترم.
با عجله شیشهی ماشین رو پایین میارم، تا باد به سرم بخوره، شنیدن این حرفها امادگی میخواست که من نداشتم. فیش ام ار ای و ازمایشگاه رو از کیفم در میارم.
- باید برم جواب این ازمایشها رو بگیرم، برای بابامه..
- چیزی شده؟ حاج موسی حالش خوبه؟
- هیچی نیست، به چکابه معمولیه باید به دکتر نشون بدم.
قبضها رو از دستم میگیره و نگاهی به ادرسش میاندازه:
- خیلی خوب باشه، میریم میگیریم.
با پشت سر گذاشتم چند خیابون به ادرسهای مورد میرسیم. اجازه پیاده شدن بهم نداد و خودش تنها برای گرفتن جوابها توی ساختمون میرفت، هرچی بیشتر میگذشت بیشتر توی نظرم شناخته میشد، پشت قیافه خونسرد و گاه نگاهای معترضانه و حرفهای شاکیانهاش، ذات خوبی داشت، از همون دستهآدمهایی بود که برای اثبات کردن خودش حرف نمیزد و فقط عمل میکرد.
هوا تاریک شده بود و با رد شدن از ترافیک سنگین بلاخره به خونه میرسم، وسیلههام رو از صندلی برمیدارم، باید تشکر میکردم، چیزی به ذهنم نمیرسید. سر کوچه متوقف میشه. کلافه بهش نگاه میکنم و میگم:
- میخوام ازت تشکر کنم، ولی نمیدونم چهجوری، الان باید چیکار کنم؟!
متفکر دستی به تهریش نامرتبش میکشه و شونهای تکون میده:
- اگه بخوای میتونم بذارم منو ببوسی!
لبم بی اختیار کج میشه و عصبی خودم رو عقب میکشم و به در میچسبم:
- چقدر پررویی، همون بهتر که ازت تشکر نکنم و برم. خداحافظ..
میخوام پیاده شم که بلند میگه:
- نورا یه لحظه صبر کن، بابا بخدا شوخی کردم چرا اینقدر بی جنبهای..
شاکی نگاهش میکنم. در حالی که سعی داره قانعم کنه ادامه میده:
- بابا مگه من سیب زمینیام بذارم منو تو کوچه خیابون منو ماچ کنی، ناسلامتی ناموس حالیمونه، صبر کن نرو دیگه کارت دارم..
دستم رو از روی دستگیره برمیدارم:
- بگو میشنوم. زود باش.
انگار برای گفتن حرفش تردید داشت، با کمی مکث اشارهای به صورتم میکنه و میپرسه:
- موسی اینکارو باهات کرده؟