کامل شده رمان فصل نرگس | پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kallinu

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/12/27
ارسالی ها
509
امتیاز واکنش
19,059
امتیاز
765
محل سکونت
حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
i5j_fasl-narges.jpg
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

نام رمان: فصل نرگس
نویسنده: پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: @Mahsa.s
ویراستار: @✿↝..Яάみส..↜✿
خلاصه:
گذر زمان، نمی‌تواند
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
د پای گذشته را از ساحل سرنوشت کسی پاک کند، فقط می‌تواند انسان را با نگاه به آینده، اندکی از یاد گذشته غافل و به آینده معطوف سازد.
انتظار برای بازگشت دلبند، چه نتیجه‌ای دارد؟
ماجرای نوجوانیست که در راه بازگشت به خانه‌اش، با دختری برخورد می‌کند و در این دیدار کوتاه، اتفاقاتی رخ می‌دهد که موجب ماندگارشدن آن دختر در ذهن پسر می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    بسم‌الله‌العلیم‌الرحیم
    دست در جیب شلوار جین مشکی‌اش فرو برد و به این فکر کرد که چه خوب است که می‌توانند فرم مدرسه را بپیچانند و با پیراهن‌ها و شلوارهای مورد علاقه‌شان بیایند و بروند و کسی هم به آن‌ها نگوید بالای چشمتان ابروست. کیف مشکی‌اش را روی یکی از صندلی‌های خالی ایستگاه انداخت و از جیب مخفی پشت کوله‌اش، موبایل و هندزفری‌اش را بیرون کشید. بلااستثنا تمام بچه‌های مدرسه‌شان گوشی می‌آوردند و آن‌هایی هم که به نظر می‌آمد بچه‌های مثبت و قانونمندی هستند، ظاهر قضیه بودند و آن زیرزیرها کارهای خیلی‌خیلی خوبی می‌کردند.
    با همان لبخند روی لبش، درحالی‌که سیم را وصل می‌کرد و دنبال آهنگ مورد نظرش که دیشب برایش فرستاده بودند می‌گشت، به حرف‌های احسان گوش سپرده بود.
    - امروز چندتا رو حوصله دارین؟
    روی آهنگ I Like Me Better توقف کرد و لمسش نمود. صدای بی‌آزار موسیقی و خواننده در گوشش پخش شد، به موبایلش نگاهی انداخت که 32% شارژ داشت. در جیب راست شلوارش قرارش داد و روی همان صندلی پوسیده و بی‌رنگ‌وروی ایستگاه که کیفش را روی آن انداخته بود، نشست و درحالی‌که سرش را با ریتم ترانه آرام جلو و عقب می‌کرد، گوشه‌ی دماغش را کمی خاراند و باز حواسش متوجه کیان شد که در خطاب احسان می‌گفت:
    - من که اوضاع و احوالم داغونه، می‌خوام برم خونه.
    احسان که احساس می‌کرد با بازگذاشتن دکمه‌های آستین‌هایش جذاب به نظر می‌رسد، لبش را کج کرد و یک ابرویش را به تمسخر بالا داد.
    - باز تو امتحانت خراب شد و سگ شدی؟
    امین با خود فکر کرد البته آن‌قدرها هم داغان نیست و بازگذاشتن دکمه‌های سرآستین‌هایش حداقل موجب می‌شد که گشادی ساعت مچی مردانه و به‌ظاهر گران‌قیمتش کمتر به چشم بیاید. خود او آمده و با کلی خنده می‌گفت که آن را تنها پانزده هزار تومان از یک دست‌فروشی خریده است. با به‌یادآوردن ماجرای ساعت مچی گشاد احسان خنده‌ای بی‌صدا کرد و نگاهی به در بسته‌ی مدرسه‌ دخترانه روبه‌رویشان انداخت و دستی به موهای بورش کشید. کیان باز دهان باز کرد و ابتدا فحش بسزایی سمت احسان ردیف کرد و توپ را در زمین امین انداخت.
    - اون گولاخ امروز از بس‌ که خوش‌حاله تیکه‌انداختن که هیچی، مخ هفت-هشت‌تا رو با هم می‌زنه. ندیدی بی‌شرف با خانم سبحانی چه بگووبخندی راه انداخته بود؟
    با به‌یادآوردن مربی کاروفناوری‌شان که در هفته تنها روزهای شنبه را با او کلاس داشتند و زن جوانی هم بود، خندید و با خنده از کیان بی‌‎‌اعصاب پرسید:
    - من با سبحانی می‌خندیدم؟
    کیان چشم‌های سیاهش را درشت کرد و خودکارش را که به جیب روی سـ*ـینه‌اش آویزان بود، درآورد و با تهدید گفت:
    - امین دهنت رو سرویس می‌کنما. در تالار اندیشه رو ببند.
    خنده‌اش را فرو خورد و درحالی‌که آثار خنده کنار چشم‌ها و روی لب‌هایش نقش بسته بود، انتهای خیابان پیش رویشان را نگاه کرد که ماشین‌ها می‌رفتند و می‌آمدند. کیان فیزیکش را 17/75 گرفته بود و می‌دانست اگر به پروپایش بپیچد، ترکش‌هایش او را هم می‌گیرد. احسان هم که به کل از مقوله‌ای به نام درس چیزی نمی‌دانست و بس‌ که سرش در صفحه‌های مختلف اینترنت بود، زاویه‌ی گردنش اندکی که خیلی به چشم نمی‌آمد، به جلو خم شده بود و انگشت‌هایش همواره سرخِ سرخ بودند.
    برای خودش هم که رقم نمره تفاوتی نداشت؛ ولی سعی می‌کرد که کمتر از 19 نگیرد و بتواند رشته‌های آدمیزادانه قبول شود. صدای احسان بلند شد و گردن امین به‌سمت آن‌ دو چرخید.
    - خب حالا بمون تا اتوبوس بیاد، با خط واحد برو دیگه.
    کیان کیف اداری چرمی را که همه می‌دانستند مال پدرش است، با یک دست روی دوشش گرفت و دست راستش را در جیب شلوار پارچه‌ای‌اش فرو برد و طوری مغموم و عصبانی بود که هرکه او را نمی‌شناخت، فکر می‌کرد از ابتدا با اخم زاده شده است.
    - نه، سرم درد می‌کنه. میرم بخوابم.
    دست راستش را از جیبش بیرون کشید و با احسان دست داد. احسان هم که آرنج چپش را به زانوی چپش تکیه داده بود و دستش را قائم چانه‌اش کرده بود، دست راستش را بالا آورد و ضربه‌ای به کف دست کیان زد. کیان سمت امین آمد و امین از جا برخاست و به او نیز دست داد. امین دستش را فشرد و او را به خود نزدیک کرد. دست چپش را پشت کتف کیان گذاشت و آرام گفت:
    - نمره‌ت اون‌قدرا هم بد نشده، خودت رو کشتی.
    کیان از او جدا شد.
    - بعد که بقیه نمره‌ها رو هم کشید پایین، می‌فهمی که بد شده.

    لبخندی به او زد و لبخندی پاسخ گرفت و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین روی صندلی خودش نشست و کمی صدای ترانه را بالا برد.
    احسان هم موبایلش را درآورد و بلافاصله اینترنت سیم‌کارتش را روشن نمود و وارد دنیای بی‌انتهای مورد علاقه‌اش شد. امین حواسش بود که احسان گهگاهی لبخندی از سر ذوق می‌زند و زود لبخندش را جمع می‌کند. با خود فکر می‌کرد که این برق و چلچراغ چشم‌های میشی‌رنگ احسان، خبری جز چت‌کردن با یارش را نمی‌داد.
    امین اما از چت‌کردن لـذت نمی‌برد و حسی را درونش ایجاد نمی‌کرد. بیشتر ترجیح می‌داد با طرف مقابلش به‌طور کامل، زنده و حضوری صحبت کند تا آنکه بخواهد با تایپ‌کردن مقصود سخن را بفهماند.
    اتوبوس سبزرنگ خط واحد رسید و چند ثانیه کوتاهی را دم ایستگاه ایستاد و دو-سه تن از افراد حاضر در ایستگاه، برخاستند و سوار اتوبوس شدند. راننده مکث کوتاهی کرد و زمانی‌که اطمینان یافت آن دو پسر که فرم یکسانی بر تن داشتند، قصد سوارشدن ندارند، به حرکتش ادامه داد و رفت. امین باز هم نگاهش را به در آبی‌رنگ دبیرستان دخترانه دوخت و بی‌حوصله و بی‌اراده چشمش تابلوی بزرگ آن را خواند. «دبیرستان شاهد دخترانه فدائیان» (فرضی)
    نمی‌دانست چه چیزی موجب شده که تا این حد دیر کنند و معطل شود. یا آن‌ها زود آمده بودند یا این مدرسه امروز قصد تعطیل‌شدن نداشت. باز نگاهش را به آن سمت خیابان دوخت و اعصابش از این کار تکراری متشنج شد. نگاه سبزرنگش را گرفت و خمیازه‌ای سر داد. کاش با کیان هم‌مسیر شده بود.
    - اسب آبی!
    در حین خمیازه‌کشیدنش، صدای نکره و منحرف روزگار برخاست و او از هول ناگهانی‌بودن فریادش، یک‌مرتبه خمیازه‌اش را خورد و گوش راستش کیپ شد. کنار چشمش از شدت خستگی اشک جمع شده بود. آن را با انگشت گرفت و دوباره خمیازه‌ای کشید و سرش را آهسته سمت طاهر که طرف راستش و در مسیر همان جاده‌ی تحت‌نظر امین ایستاده بود، گرداند. نسبت به تکه‌ای که انداخته بود، بی‌توجه دست راستش را دراز کرد و طاهر تنها ضربه‌ای به دستش زد و این یعنی سلام.
    طاهر سمت احسان رفت و پس از خوش‌وبش مختص خودشان که چیزی جز فحش نبود، اشاره به دبیرستان دخترانه رو‌به‌رویشان کرد.
    - چرا شماها اینجایید؟
    احسان شانه بالا انداخت و سر جایش نشست.
    - دختراش بهترن.
    طاهر پوزخند زد.
    - شاهد؟ اون غیرانتفاعیِ جفتمون که ندیده و نشناخته پایه‌ن، اینا چین؟ چادر و چاقچور سر می‌کنن.
    امین نیشخند زد و در جوابش گفت:
    - هر چی عشقیه، زیر چادر مشکیه.
    و چشمکی به‌عنوان خاتمه حرفش زد. طاهر و احسان خندیدند. چند تن از هم‌مدرسه‌ای‌ها و رفقای طاهر سر رسیدند و امین برای آن‌ها تنها سری تکان داد. در حد خود نمی‌دید که با آن پسرهای تازه‌به‌دوران‌رسیده و افراطگر بپرد، همان کیان کافی‌اش بود. کیان را به این خاطر به دوستی می‌پسندید که هرچیزی را جدا می‌دید. درس و امتحانشان سوا، تفریح و دوره‌گردی‌هایشان هم سوا.
    با این احسان معتاد به وای‌فای هم، خونشان یکی نمی‌شد.
    طاهر که کیف مشکی‌اش را یک‌وری روی دوش انداخته بود و لباس‌هایی مانند فرم مدرسه را بر تن داشت، ابرو بالا داد و با شگفتی در جواب امین گفت:
    - داری راه میفتی.
    احسان که جنبه‌های متفاوتی از امین را دیده بود و او را که بیش از اندازه دیرجوش بود، تا حدودی می‌شناخت و از کارهای زیرآبی‌اش خبر داشت، خنده‌ای کرد و خطاب به طاهر گفت:
    - کجاش رو دیدی!
    همان لحظه بچه‌های دبیرستان رو‌به‌رویشان یک‌به‌یک خارج شدند و این خبر از خوردن زنگ آخر مدرسه‌شان می‌داد. طاهر با همان ابروی سیاه بالارفته‌اش به احسان گفت:
    - خب بیاید اون سمت که دختراش از این چادریا باکلاس‌ترن. تازه این سمتا گاهی اوقات گشت میاد. بیاید، بچه‌ها هم هستن.
    احسان هم به جبر امین سمت این یکی مدرسه آمده بود و او را همراهی می‌کرد. آمده بود درحالی‌‎که می‌دانست اگر یک مرتبه ناظم یا معلم یا پلیس‌هایی که با لباس مبدل می‌آمدند و پست می‌ایستادند، او را در حال ارتکاب جرم بگیرند، بدبخت عالم می‌شود و پدرش حتی تف هم در صورتش نمی‌اندازد. دو روزی می‌شد که این سمت آمده بودند و از بین دیگر پسران مدرسه‌شان، کسی جز آن سه نبود. احسان تمایل داشت که پیشنهاد طاهر را قبول کند و برود سمت همان غیرانتفاعی بغلیشان، مردد به امین نگاه کرد.
    و امین نمی‌فهمید که چرا کسی بابت حرف‌های او توجیه نمی‌شود؟ در پاسخ تردید نگاهِ میشی احسان و التماس ریز در چشم‌هایش، خطاب به طاهر و رفقایش گفت:
    - من کم‌کم دارم میرم تو ترک طاهرخان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    بهانه آورده بود و طاهر پذیرفته بود. دست آزادش را در جیبش گذاشت و با خنده رو به امین گفت:
    - آهان! می‌خوای آهسته‌آهسته ترک کنی؟
    امین درحالی‌که گوشه‌ای از حواسش هم به جمعیت دختران چادر به سر در حال خروج بود، سعی کرد بهانه‌ای جور و دکشان کند. کوتاه، صحبت طاهر را تأیید کرد و احسان برایش تفاوتی نداشت که کجا و مخ چه دخترانی را بزند، فقط می‌خواست دستش برای والدین متعبدش رو نشود که چگونگی باقی عمرش با کرام‌الکاتبین بود.
    پسرها رفتند و می‌دانست از الان که ساعت یک و خرده‌ای بعد از ظهر است، تا حدودهای دو، دو و نیم جلوی دبیرستانشان ایستاده‌اند و با اکیپ دختر و پسری‌شان تفریح می‌کنند.
    ترانه عوض شد و به این علت که روی پخش تصادفی بود، آهنگ فارسی مزخرفی که از بس آن را شنیده بود دیگر برایش مزه نداشت، پخش شد و مجبور شد برای عوض کردنش، موبایلش را از جیب راست شلوار جین مشکی‌اش بیرون بکشد. قفل صفحه را که باز کرد بوی عطری زیر بینی‌اش پیچید و ناخودآگاه دو پلکش کمی به هم نزدیک‌تر شدند. عطر نابی بود و هرچه سعی می‌کرد، نمی‌توانست به خاطر بیاورد کجا این عطر را بوییده که تا این حد برای او لـذت‌بخش و آشنا بوده است. سمت چپش را که دقت نمود، متوجه شد با فاصله‌ی یک صندلی، دختری چادری کنارش نشسته و سر درون کیف قهوه‌ای‌رنگش فرو بـرده و پی چیزی می‌گردد. بی‌اختیار باز نگاهی به درب مدرسه انداخت. برخی‌ خودشان پیاده مسیر خانه‌شان را طی می‌کردند، برخی‌ هم سوار ماشینی می‌شدند و عده‌ای هم مانند آن دختر چادری، می‌آمدند و در ایستگاه منتظر می‌ماندند و عده‌ی کمی هم همان‌طور بیکار، کنار دیوار مدرسه می‌ایستادند و امین فکر می‌کرد که شاید منتظر سرویسشان هستند. توجهش را باز به موبایلش داد که ترانه را عوض کند که چیزی کنار پایش افتاد. پای چپش را که روی پای راستش انداخته بود، پایین آورد و عادی نشست. خودکار مشکی‌رنگی بود که به پایش خورده بود. دختر چادری از جا برخاست. سریع و فرز خم شد و خودکار را برداشت و سمت دختر که ایستاده بود، گرفت. متوجه شده بود که خودکار مال اوست و زیر پای او افتاده بود. دور از ادب بود اگر می‌گذاشت خود آن دختر چادری خم شود و خودکارش را بردارد. از سر عادت با نگاهی عادی زمزمه کرد:
    - خدمتتون.
    از دخترک چادری صدایی درنیامد و خودکار را گرفت. ذهن امین اما چهره‌ی دخترانه‌اش را کنکاش کرد و تنها چیزی که از آن رخسار در یادگارش باقی مانده بود، سیاهی عجیب دور چشمانش بود، چه مژه‌هایی داشت.
    روی گرداند و باز مشغول عوض‌کردن ترانه‌هایش شد که صدای جیغی بلند شد. با شتاب گردنش را سمت منبع صوت چرخاند و متوجه شد دو دختر دبیرستانی با یکدیگر در حال شوخی هستند، آهی کشید و با خود گفت قسمت نیست این آهنگ عوض شود. بی‌خیال گردش در لیست آهنگ‌هایش شد و همان آهنگ قبل را تکرار کرد. آدمی بود که شور چیزی را در می‌آورد تا زمانی که از آن خسته شود و کنارش بگذارد. متوجه شد که دخترک چادری سر جایش نشسته و مشغول نوشتن چیزی در دفترش است. با آنکه با خود عهد بسته بود دیگر پی مؤنث‌بازی‌هایش را نگیرد و کم‌کم حواسش را به آینده و زندگی در جریانش بدهد، تمایلی در وجودش داشت که حداقل مصاحبت کوتاهی هم که شده، با نوع چادری و متدینش داشته باشد. به نوشته‌های آن صفحه‌ی دفترش دقت کرد و متوجه شد سوالات هندسه هستند. سر صحبت را با همان لبخند کجش باز کرد:
    - ریاضی هستی؟
    چیزی نگفت. امین لبخندش عمق یافت و می‌رفت که بخندد. خودش هم نمی‌فهمید چه چیزی در ضایع شدنش خنده‌دار بود که آن‌طور لب‌هایش تمایل به خمیدن داشتند. باز از سر عادت نگاهی به آن‌سوی سمت راست خیابان عریض مقابلش انداخت و باز به دختر چادری نگاه کرد. با اخم در حال حل مسئله‌ای بود و امین سرعت‌عملش را در ذهن تحسین کرد. حوصله‌اش سر رفت و باز حرف زد:
    - من تجربیم.
    متوجه نگاه ریز دخترک شد، انگیزه یافت که به حرف‌هایش توجه دارد و باز ادامه داد:
    - یازدهم، همین دبیرستان سر نبشی.
    دختر اما چیزی نگفت و امین با خود فکر می‌کرد که این دختر می‌تواند همپای خوبی باشد اگر بتواند به دستش آورد. همواره دنبال دخترانی می‌گشت که کمتر به کسی محل می‌دادند و این دختر چادری، روی دست همه‌ی آن‌ها زده بود. به دنبال عیـش‌ونوش یا کارهای بیخود نبود؛ اما گهگاهی برای تفریح یا گردش‌ها یا زمان‌هایی که سمند پدرش را می‌قاپید، ترجیح می‌داد به‌جای دوست و رفقای خزش با دختری همراه باشد. دوباره نگاهش را به‌سمت دو صندلی سمت چپش داد و متوجه شد که دیگر افرادی هم که در ایستگاه منتظر اتوبوس خط واحدند، توجهشان به آن‌سو جلب شده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    اهمیتی نداد و باز زبان گشود:
    - من امینم، امین شریعتی، اسم تو...
    تازه در گفت‌وگو داشت پیش می‌افتاد و خجالت کم‌رنگ‌ورویش را کنار می‌گذاشت که دخترک چادری کیفش را روی شانه‌ی چپش انداخت و با همان دفتر و خودکاری که در دست داشت، برخاست و رفت آن سر ایستگاه در انتظار ایستاد. نگاه سبزرنگ امین پر شده بود از تعجب و بهت و... .
    اصلاً نمی‌دانست چه عکس‌العملی باید نشان دهد و گردنش در همان حالت خشک شده بود. دخترهای زیادی به او بی‌محلی می‌کردند؛ ولی نه به این شکل، این‌قدر زننده و تند و محکم. سرش را برگرداند و صدای خنده‌های ریزریز دختران اطرافش را شنید، خودش هم خنده‌اش گرفته بود. آرنج راستش را به دسته‌ی صندلی تکیه داد و دستش را جلوی لب‌هایش گرفت و لبخند عمیقی زیر دستش زد. مطمئن بود که 99درصد دخترها در این‌گونه مواقع یا فحش می‌دهند یا همراهی می‌کنند یا...؛ بالاخره عکس‌العملی از خود نشان می‌دهند و این دختر چادری، تنها برخاست و رفت و خودش را از حصار گفته‌های بی‌حاصل و اهمیت امین نجات بخشید. سعی کرد خیلی اهمیتی به نگاه‌های زیرچشمی دخترها و یا حرف‌هایشان که از عمد صدای خود را بالا می‌بردند تا او بشنود، ندهد. منتظر اتوبوس خط واحد ماند. دیگر انگیزه‌ای نداشت که بنشیند و دخترها را تماشا کند. ماشین پراید 111* سفیدرنگی مقابل خط واحد ایستاد و او دریافت که آن دختر چادری بدقلق با آن کفش‌های سرمه‌ای‌رنگش رفت و ماشین را دور زد و روی صندلی جلو نشست و ماشین حرکت کرد و رفت و امین بر نوشته‌ی «MOHAMMAD» پشت شیشه‌ی ماشین، درنگ کرد. فرصتی نیافت که راننده را ببیند و بفهمد که است؛ ولی اطمینان داشت که آن دختر، بیش از این‌ها فهمیده است و نمی‌توان آدمی را که حرف‌های زیبا می‌زند فهمیده گفت؛ ولی کسی را که سکوت می‌کند، می‌توان. سکوت آن دختر و بازتاب رفتار قاطعانه‌اش در ذهن امین ماندگار شده بود. خوب است دختر کم حرف بزند؛ اما شیرین. خوب است که با صدای کم حرف بزند؛ اما لـذت‌بخش. خوب است کم لبخند بزند؛ اما دلربا و به‌جا. دختر فقط به اسمش نیست، احترامش را باید نگاه داشت.
    * 111 SE
    ***
    - امین!
    درحالی‌که مشغول تایپ کامنتی برای یکی از دوستان وبلاگی‌اش بود، با صدای بلند و تمرکز روی نوشته‌اش پاسخ گفت:
    - بله؟
    ادامه‌ی نوشته‌اش را تایپ نمود. «خیلی خوش‌حالم که مشکلت برطرف شده رفیق، امیدوارم...»
    - برو غذا رو هم بزن.
    چیزی نگفت و با اخم، به سرعت تایپش افزود. «همیشه شاد و خندان باشی!» و در انتها یک شکلک لبخند و گل به کامنتش چسباند، رمز را سریع نوشت، روی Enter کوبید و برخاست. هدفون بنفش را از روی گوش‌هایش در آورد و به‌سمت اجاق گاز گوشه‌ی حیاط رفت. مادرش در خانه غذا نمی‌پخت. با آنکه هواکش داشتند، معتقد بود که بوی غذا در خانه می‌پیچد و این برای مادر وسواسی‌اش کابوس بود. در قابلمه را با دستگیره برداشت و نگاهی به خورشت سرخ‌‌رنگ انداخت. هنوز آبکی بود. آن‌قدر کارهای خانه را انجام داده بود و غذا پخته و کنترل کرده بود که دیگر می‌دانست چه هنگام خورشت جا می‌افتد یا که چه زمانی باید فلان چیز را اضافه کرد و یک‌پا کدبانوی تمام و کمال بود. هر بار هم که به این اوضاع ایراد می‌گرفت، پدرش با خنده به او می‌گفت:
    - خونه‌ای که دختر نداره، پسر باید توش کمک دست مادرش باشه.
    از اینکه به مادرش کمک می‌کرد اعتراضی نداشت؛ اما علاقه‌ای هم به انجام چنین کارهایی نداشت و بیشتر سعی داشت در شستن فرش‌ها یا شستن ماشین که کارهای نسبتاً سنگین‌تری برای یک زن بودند، مشارکت داشته باشد؛ نه غذا پختن یا ظرف شستن.
    قاشق چوبی را از روی ظرف پلاستیکی نارنجی‌رنگ کنار اجاق کوچک برداشت و کمی خورشت را هم زد. بویش در مشامش پیچید. در قابلمه را روی آن و قاشق را هم سر جای پیشینش گذاشت. برخاست و دمپایی‌های آبی‌رنگ پدرش را از پا در آورد و وارد هال خانه‌شان شد. اتوماتیک به‌سمت اتاقش می‌رفت که مادرش در آشپزخانه او را خطاب قرار داد:
    - چطوره؟
    سر برگرداند و او را دید که با یک پیراهن آستین‌کوتاه صورتی، مشغول پاک‌کردن کابینت‌های چوبی مورد علاقه‌اش است، لبش را کج کرد و شانه بالا انداخت.
    - آبش هنوز کامل نرفته.
    به اتاقش رفت و روی صندلی قهوه‌ای‌رنگ میز کامپیوترش نشسته، هدفون بنفشش را هم دوباره روی گوشش گذاشت و با ریتم ترانه سر تکان داد. صفحه‌ی تأیید نظر را بست و وارد چت‌رومی شد که در آن درجه‌ی ناظر ارشد را داشت و این درجه را مدیون دو سال بی‌وقفه آنلاین‌ماندن در آن چت‌روم پرجمعیت و شلوغ بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    در جواب مهرناز که نوشته بود «کجایی؟» تایپ کردم «کار داشتم.»
    و دکمه‌ی BUZZ را زد. صفحه‌ی چتش با کیان را هم باز کرد و در پاسخ او که پرسیده بود «المپیاد کانگو کیه؟» اظهار بی‌اطلاعی کرد. کیان از سال دهم به طرز عجیب و بی‌وقفه‌ای به درس‌خواندن رو آورده بود و این از نگاه همگان تعجب‌آور بود؛ چرا که کیان در سال‌های قبلش هیچ‌گاه کوچک‌ترین اهمیتی به درس و مدرسه نمی‌داد و تمام کارها و خواسته‌هایش مانند آدم‌های بزرگ بود. او جاه‌طلب بود و تحت هیچ‌عنوان نمی‌توانست ببیند که دیگری از او برتر است. از همان اوقات در رشته‌ی والیبالش جان داد و جان کند و یک‌مرتبه وسط راه و پیشرفتش، ورزش را ول کرد و درس را چسبید. چه شد؟ هیچ!
    خودش علت این کناره‌گیری ناگهانی را این می‌دانست که ورزش را در هر سنی می‌توان ادامه داد و در آن رشد کرد؛ ولی درس اگر از حد و سنی بگذرد، با آنکه وضعیت و موقعیت و امکانش هست، توانایی‌اش وجود ندارد و بی‌شک اگر محصل ثانیه‌ای در اراده‌ی خویش وقفه بیندازد، به دردسر می‌افتد و این مدل درس‌خواندن، مانند سربالایی گام‌برداشتن است. می‌توان سخت، راه سربالایی را بی‌وقفه رفت؛ چرا که وقفه در آن راه، با سقوط تفاوتی ندارد و کیان این را نمی‌خواست. برخی شاگردان و هم‌کلاسی‌ها هم عقیده بر این داشتند که کیان به امینی که در هر امتحان و المپیادی موفق بود و رتبه‌های عجیب‌غریب می‌گرفت، حسودی کرده است. هرچه که علت تغییر کیان، موجب رضایت امین بود. امین خوش نداشت با کسانی چون طاهر و احسان رفیق باشد که مدام او را بچه‌مثبت و خرخوان خطاب کنند، درحالی‌که او هیچ‌کاری نمی‌کرد و خدا هم شاهد بود که تنها خواسته‌های دبیرانشان را انجام می‌داد. نه کلاس خصوصی‌ای، نه معلمی، نه آزمونی و نه کتاب خاصی. حداقل هم‌صحبتی با کیان، برای او حس همزادپنداری بیشتری به ارمغان می‌آورد. پاسخ کیان آمد.
    «تو امسال چیزی شرکت می‌کنی؟»
    با خود فکر کرد، ترجیح می‌داد بیشتر اوقاتش را برای رسیدن به کنکور و پیش‌خوانی دوازدهمش بگذارد. این‌گونه اطمینانش بیشتر بود. دیگر حوصله‌ی آن المپیادهای مسخره با آن سؤال‌های عجیب‌غریب و خرچنگ و گراز و خر و نر و پلنگ را نداشت. همان لحظه پیام مهرناز هم آمد.
    «خب داشتی می‌گفتی؟»
    پشت‌بندش سریع یکی دیگر.
    «بعدش چی شد؟»
    سریع جواب کیان را تایپ کرد.
    «قلمچی فقط.»
    ماوس را به دست گرفت و روی کادر مختص مهرناز کلیک کرد و انتخابش نمود و بی‌حوصله نوشت:
    «متوجه میشه که برادرش یه فرمانده بوده. بعد هم میره تو شهر و با تارش یه‌کم پول جمع می‌کنه، بعدش هم گیر مواد و قاچاقچیا میفته.»
    در جواب کیان که نوشته بود:
    «فردا برنامه‌ای نداری؟»
    خواست بنویسد «نه» که صدای پدرش برخاست، در جواب او صدایش را بالا برد.
    - بله؟
    سخت می‌شنید، هدفون را از گوش چپش کنار زد، همان لحظه دو نفر هم به چت خصوصی‌اش آمدند، مهرناز هم جواب داده بود و کسی هم در وبلاگش برایش کامنتی فرستاده بود. داشت روانی می‌شد که پدرش گفت:
    - نون نداریم.
    امین سمت سیستمش رو گرداند و در حین اینکه ادامه‌ی داستان را برای مهرناز تایپ می‌کرد، با خنده گفت:
    - من نون نمی‌خوام.
    نوشت:
    «بعد می‌گیرنش و میاد ایران. یه خانمی تو کانون جوانانِ نمی‌دونم چی‌چی کمکش می‌کنه که دلبر رو پیدا کنه و پیدا می‌کنه و آخرش هم معلوم نمیشه قربان کجاست و چرا یهو دلبر پیدا شد. همین!»
    هوای خنکی ناگهان به اتاق آمد و متوجه شد که پدرش وارد اتاق شده و در را باز کرده است. یک پنج‌هزار تومانی روی میز، کنار دست امین گذاشت و با نگاه به مانیتور امین گفت:
    - چشمات درنیومد؟ از وقتی اومدی نشستی پای کامپیوتر.
    با حرص Enter را زد و پیام را برای مهرناز فرستاد. از بخت بدش آن دو نفر دیگر هم که تازه با جملاتی چون «سلام ژیگول» و «سلام عزیزم» گفت‌وگویشان را با امین شروع کرده بودند، دختر بودند و پدرش هم صاف در همین لحظه وارد اتاقش شده بود. می‌دانست پدرش کاری با مؤنث‌بازی‌های او ندارد و از همه‌ی جیک‌وپوکش خبر دارد؛ اما باز هم خجالت می‌کشید. سریع صفحه را بست و بر صفحه‌ی لنزور توقف کرد و هدفونش را خاموش کرد، اسکناس را برداشت و پرسید:
    - چقدر بگیرم؟
    از روی صندلی‌اش برخاست و پدرش گفت:
    - دو تومن. بقیه‌ش هم برو هله‌هوله بگیر، مامانت می‌خواد.
    امین با لبخند شیطنت‌آمیز و متعجبی یک تای ابرویش را بالا داد و خواست چیزی بگوید که صدای مادرش بیشتر رسید.
    - چیتوز بگیر امین، بستنی هم میهن و دومینو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین خندید و شلوار گرمکن سیاهش را با شلوار جین خاکستری‌رنگی که روی زانویش پاره بود به پا کرد و نیازی ندید که تی‌شرت آستین‌بلند سفیدش را عوض کند. جوراب‌های سفیدش را به پا کرد و از روی زمین بلند شد. از روی جاکفشی، کفش‌های ورزشی سفید و سیاهش را بیرون آورد و در حیاط روی زمین انداخت. خواست در را ببندد و برود که پدرش صدایش زد:
    - کلیدات بچه!
    بازگشت و دسته‌کلید کوچکش را از پدرش گرفت، تشکر کرد و با خداحافظی از خانه خارج شد، دلش پیش کیان و مهرناز و آن دو دختر که نرسید دقت کند و به خاطر آورد دقیقاً که بودند، جا مانده بود.
    ***
    کیان کنارش نشست و پلاستیک کیک دوقلوی مورد علاقه‌اش را باز کرد.
    - چه خبر؟
    به امین تعارف کرد، امین یک قل کیکش را برداشت و با شیر مثلثی اجباری مادرش خورد. از شیر پاکتی متنفر بود و مادرش از هر فرصتی سوءاستفاده می‌کرد که این شیر را به خورد پسرش دهد. امین از آن خجالت نمی‌کشید که چرا مجبور است تا این سن تحت سلطه اوامر ریز مادرش باشد، مشکلش این بود که از مزه این شیرها بدش می‌آمد و حس می‌کرد فاسد و ترشند. معمولاً به آخر نرسیده آن‌ها را در سطل آشغال می‌انداخت و یا در یخچال می‌گذاشت که کمی طعم دهانش عوض شود و بعد به سراغش بیاید. بارها صحبت کرده بود که بی‌خیال این شیر شود؛ اما گوش شنوایی وجود نداشت که به ناله‌های او توجه کند. پدرش هم همواره طرف مادرش را می‌گرفت و پشت پسرک بیچاره را خالی می‌کرد. قلپی نوشید و با انزجار گفت:
    - سلامتیت.
    کیان کیکش را در دهان فرو برد.
    - دیروز عصر چرا یهو غیب شدی؟
    امین یادش سمت دیروز رفت که پس از خرید نان و بازگشتش به خانه، دید که حجم اینترنتشان تمام شده و با تعجب تمام از اینکه آن را هفته پیش شارژ کرده بود و اصلاً نرسیده بود حتی یک عکس با آن دانلود کند، مادرش گفت که یک فیلم سینمایی سه‌بعدی به مدت سه ساعت با کیفیت 1080p دانلود کرده، دلش را غم گرفت. می‌خواست همان‌جا سر روی پای کیان بگذارد و بگرید. تازه همان فیلم سه‌ساعته هم کامل دانلود نشده بود و پخش نمی‌شد. چهره‌اش بی‌آنکه بخواهد زارترین حالت ممکن را به خود گرفته بود و کیان که او را چنین دید، متعجب پرسید:
    - چی شد؟
    امین آهی کشید و نی شیر را در دهانش فرو برد، با طعم شیرین آن کیک معجزه‌آسا، دیگر در دهانش احساس ترشی نمی‌کرد که بخواهد با زور و سلام و صلوات آن را بنوشد، نگاه به فضای خالی ایستگاه انداخت و بحث را عوض کرد. با لبخند ملایمی روی لب گفت:
    - دیروز که رفتی...
    کیان که به این حرکات امین عادت داشت و می‌دانست آدمی‌ست که از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرد، دستش را از پشت صندلی او برداشت و راست نشست.
    - خب؟
    اندکی از شیرش را خورد و با صدایی عادی گفت:
    - احسان و طاهر و بچه‌ها هم رفتن سمت اون غیرانتفاعیه، مدرسه جفتیمون.
    کیان که در حال بلعیدن کیکش بود، سرش را سمت امین و چشم‌های آرام و سبزرنگش چرخاند و باز تکرار کرد:
    - خب؟
    امین پاکت شیرش را روی دسته‌ی صندلی قرار داد و پای راستش را روی چپی گذاشت و گفت:
    - یه دختر چادری، مال همین مدرسه شاهد اومد صندلی جفتی تو نشست.
    کیان چشم‌هایش ناخودآگاه عاقل‌اندرسفیه شدند و با بی‌خیالی، درحالی‌که نگاه می‌گرفت گفت:
    - لابد تو هم سرکارش گذاشتی و بعدش هم بهش آیدی دادی. اکی، خودم می‌دونم بقیه‌ش رو...
    لبخند امین با به یادآوری رویداد دیروز پررنگ شد. خنده‌های ریز دخترهای اطرافش برایش آن لحظه گران تمام شد، دوست نداشت مورد تمسخر واقع شود؛ اما امروز صبح، هربار که به یاد ظهر دیروز می‌افتاد، خنده‌اش می‌گرفت و لبخندی چهره‌اش را مزین می‌کرد. بی‌توجه به کیانی که به‌ظاهر بی‌توجه بود و به حرف‌های امین توجه داشت، ادامه داد:
    - به نظرم دختر خوبی اومد، باهاش صحبت کردم. جوابم رو نمی‌داد. گفتم من تجربیم، اسمم امینه و فلان... وسط حرفم بود و داشتم ازش می‌پرسیدم اسم تو چیه که یهو برداشت رفت.
    کیان کوتاه و شگفت‌زده خندید.
    - رفت؟ کجا؟
    امین گویا که آن دختر چادری همان لحظه کنار ستون ایستگاه ایستاده است، به آن نقطه چشم دوخت و با شوق و بهتی که هنوز گریبان خودش را رها نکرده بود، گفت:
    - از جاش بلند شد رفت اون گوشه ایستاد، هیچی نگفت کیان.
    کیان ابرو بالا انداخت و با خود گفت او هم دختری بوده که اصلاً به بروروی بشاش امین توجهی نکرده و ساده از او گذشته است. درک می‌کرد که امین در شوک باشد و تا این اندازه احساسات نداشته‌اش بیدار و متعجب شوند، او بارها دیده بود که دخترهای هم‌سالشان با منظور و مقصود به‌سمت امین می‌آیند و این پسر احمق هم همه‌چیز را به فال نیک می‎گیرد و حالا هم که یک دختر از او روی گردانده، لابد بیچاره و آس‌وپاس شده است و در پی ایراد ظاهر و اخلاقش می‌گردد که چه چیزی موجب شده آن دختر از من رانده شود؟ اما این تفکر کیان بود و امین اصلاً پی ایرادی که موجب راندن آن دختر شده بود، نبود و خودش هم نمی‌دانست دقیقاً چه مرگش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    توانایی کنکاش و ادراک حس خود را نداشت و سعی می‌کرد آن مسئله را فراموش کند. نگاهی به ساعت مچی سفید و طلایی‌اش انداخت و از جا برخاست.
    - بریم کیان، هفت و ربعه.
    کیان نیز به تبعیت از او بلند شد و کیفش را روی شانه راستش انداخت. پاکت شیر امین را که روی دسته‌ی صندلی‌اش جا مانده بود، دید و او را سرزنش کردک
    - این بی‌فرهنگ‌بازیا چیه؟ الاغ.
    امین تنها سرعت گام‌هایش را آهسته کرد و منتظر کیان ماند. کیان هم پاکت شیر را در سطل زباله انداخت و به دنبال او رفت.
    صف تشکیل نشد و همه با انرژی مضاعفی مبنی‌بر تشکیل‌نشدن صف مزخرف صبحگاهی، سمت کلاس‌هایشان رفتند. امین وسایلش را در کمد شماره‌ی92 گذاشت و آن را قفل کرد. کلیدش را در جیب شلوارش فرو کرد و به‌سمت کیان که منتظر او بود، رفت. در حین آنکه به‌سمت کلاسشان می‌رفتند، کیان گفت:
    - من هم پدرم مخالفه.
    امین با تعجب به کیان نگاهی انداخت و پرسید:
    - راجع به؟
    کمی دورتر از کلاسشان به دیوار تکیه داد و دست‌به‌سـینه گفت:
    - کانگو و پایا، میگه شرکت نکن.
    امین نگاهش را از چشمان سیاه‌‌رنگ کیان گرفت. زندگی خصوصی دوستانش به او ارتباطی نداشت، سعی می‌کرد از زندگی خصوصی‌اش تا آنجا که در توان هست چیزی نگوید و از زندگی خصوصی رفقایش تا آنجا که در توان هست، چیزی نپرسد. چیزی پراند:
    - الزامی نیست که حتماً شرکت کنی.
    کیان آهی کشید و دستی نیز به صورتش، با تأکید گفت:
    - اینا رو کارنامه کنکورم هم می‌تونه تأثیر بذاره امین. بابام میگه تمام حواست رو معطوف درست کن که کنکورت رو خوب بدی. خب من هم میگم این امتحانا و المپیادا هم تمرین و تجربه‌ست دیگه، تازه چه بهتر اگه رتبه هم بیارم.
    امین کتاب‌هایش را دست به دست کرد و دست آزادش را در جیب شلوارش فرو برد. عادت داشت همواره یک دستش را در جیب شلوارش بگذارد. لبش را کج کرد و خیره به دبیر دینی‌شان که می‌رفت و در کلاس را باز می‌کرد، خطاب به کیان گفت:
    - بهش بگو یکیشون رو بذاره شرکت کنی.
    خنده خشک و کوتاهی زد و ادامه داد:
    - بگو سال دیگه تموم حواست رو به درست میدی.
    سمت کلاسشان حرکت کردند و کیان باز دستی به صورتش کشید و سپس دو دستش را در جیب‌هایش فرو برد، غر زد زیر لب:
    - باز با این بوق کلاس داریم؟
    امین خندید و فحش زیبایی را به جای نقطه‌چین میان کلام کیان قرار داد. همه از دبیر دینی‌شان متنفر بودند. خیلی خشک‌مذهب و مزخرف‌احوال درس می‌داد و هرگونه سؤال و پرسشی از سمت دانش‌آموز را نادانی او می‌دانست و بدون شک پاسخ آن شاگرد این بود «همین الان توضیحش دادم.»
    او حتی گاهی اوقات کلمات و عبارات کلیدی را اشتباه تلفظ می‌کرد و پذیرای هیچ‌گونه ایرادی از سمت دانش‌آموز نبود. تیموری نام داشت و این آقای تیموری، دبیر دینی‌شان، او را به یاد دبیر زبان سال اول تا سوم راهنمایی‌اش، آقای تقوی، می‌انداخت که بی‌نهایت مرد خشن و بی‌شعوری بود که تمام خصوصیاتش با این آقای تیموری هم‌خوانی داشت و او را می‎‌آزرد. معتقد بود که در درس حساسی مانند دینی که مسئولیت پرورش اخلاق و تفکر شاگردان به عهده دبیر است، می‌بایست معلم کمی آرام‌تر باشد که دانش‌آموزان کمی هم که شده، با او احساس خوبی داشته باشند و اخلاقشان آراسته نشود و تفکرشان خراب باشد، حداقل با دو قطره علاقه درسش را بخوانند.
    سال پیش، جز عده محدودی که آینده‌نگر بودند و کتاب‌هایشان را برای کنکورشان نگه می‌داشتند، همه‌وهمه کتاب دینی و تاریخ را پاره کردند و حیاط مدرسه مملو از کاغذهای پاره‌شده بود. امین خیلی تمایل داشت که او هم کتاب تاریخش را جرواجر کند که حداقل مقداری از عقده‌هایش ارضـا شوند؛ اما می‌دانست اگر به خانه برود و این خبر به گوش پدر گرامی‌اش برسد، گوش او را می‌پیچاند و تا یک الی دو ماه از اینترنت و کامپیوترش محروم می‌شود که هیچ، هرروز خدا را هم باید شنوای یک طعنه و کنایه تیز و درشت از جانب او باشد. نمی‌ارزید و این کار را نکرد، درعوض در رؤیاهایش سر دبیر تاریخشان را در بشکه آب آبی‌رنگی که برای مواقع قطعی آب گذاشته بودند، فرو و او را خفه می‌کرد. از زمانی‌که متوجه شد تاریخ چیست و چگونه مطالبی را شامل می‌شود، از آن درس متنفر شد. گویا طلسم‌شده هم بود که هر دبیری که وارد کلاس می‌شد تحت عنوان دبیر تاریخ، با امین سر لج می‌افتاد و امین هم به تبع، کارهای جبران‌ناپذیری انجام می‌داد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    امین تکیه‌اش را به صندلی آهنین پشت‌سرش داد و چشم‌هایش را روی هم گذاشت. سردرد داشت. گردنش اذیت می‌شد؛ ولی حال چشم‌ها و مژه‌هایش با نسیم‌های پاییزی بهتر بود. به طور کامل در خلسه غرق و فرو رفته بود. دست‌به‌سیـنه نشست و پاهایش را کمی بیشتر دراز کرد و دیگر آقامنشانه ننشست.
    روی صندلی نارنجی ایستگاه لم داد. در حال و هوای خودش، ناگهان حس کرد چیزی به‌شدت با پایش برخورد کرد، با شتاب چشم گشود و در همین لحظه بی‌اراده دو پایش را جمع کرد. نگاهش به دختر چادری دیروز افتاد که با اخم و ناراضی نگاهش می‌کرد.
    امین یک آن ترسید. بی‌آنکه بخواهد یا بتواند و یا حتی شعله نگاه دختر خیلی زیاد باشد، ایستاد و با احترامی که از خود سراغ نداشت و برای خودش هم عجیب بود، دست روی سـینه گذاشت و اظهار ندامت کرد:
    - من رو ببخشید خانم! حواسم نبود، سرم درد می‌کرد.
    و با نگاه بی‌حالش، نگاه متعجب دختر چادری سبزه را دید و اهمیتی نداد. بی‌اندازه خسته بود و سرش درد می‌کرد؛ اما به آن دختر و تعجبش به نحوی حق می‌داد. آن پسر بی‌سروپای دیروز و این پسر آقای امروز. این تفاوت در طی گذر دو روز، خیلی جالب نیست و چنین تغییرات ناگهانی‌ای در اذهان تعریف نشده‌اند؛ ولی امین خودش می‌دانست و خدایش که هیچ تغییری نکرده است. او فقط از فرط سردرد وحشتناکی که گریبان‌گیرش بود، روبه‌موت بود و حال شوخی و لودگی نداشت. هرکس که نمی‌دانست، خودش، خودش را می‌شناخت. در مواقع ناراحتی و خستگی لام‌تاکام دهان باز نمی‌کرد و در خیالات خود غرق بود و امروز نیز... .
    سردرد که می‌گرفت، شقیقه‌هایش بی‌اندازه نبض می‌گرفتند و چشم‌هایش خواب‌آلود و دردناک می‌شدند. حتی هنگام نگاه‌کردن به نورهای عادی، گویا یک توپ بسکتبال به وسط سرش می‌خورد و او گیج و منگ از اتفاق رخ داده، دیگر جایی را نمی‌دید و همه‌چیز سیاه می‌شد. حالا هم حس می‌کرد کم‌کم چشم‌هایش آب و روغن قاطی می‌کنند؛ چرا که درد طاقت‌فرسایش در حال نمو بود.
    دخترک به فاصله دو صندلی، کنار امین جلوس کرد.
    امین خمیازه‌ای کشید و سر خم کرده، موبایلش را از کیف سیاه‌رنگش خارج کرد، قفلش را گشود و پی ترانه‌ای می‌گشت تا گوش کند و تمرکزش را به دست آورد که چند پیام از تلگرام و اینستاگرام هم‌زمان به نوار اعلان موبایلش ریختند. فکش منقبض شد و ناگهان حس کرد از این برنامه‌های مزخرف و وقت‌گیری که رفقایش رفیق نیستند و بودنشان بسته به یک چراغ وای‌فای بود، متنفر است.
    عصبی بود، خودش هم نمی‌دانست چرا. هیچ اتفاقی نیفتاده بود، هیچ اتفاقی نیفتاده بود و عصبی بود. اینترنتش را خاموش کرد و منصرف از گوش‌دادن ترانه، هردو برنامه مزخرف موبایلش را پاک کرد. با قلبی که می‌دانست نهایت تا عصر باز هم خواهان این روابط مجازی خواهد شد و او بی‌گمان دوباره نصبشان خواهد کرد.
    دیگر خودش را می‌شناخت، حالا که حذفشان می‌کرد، مطمئن بود که از ترک این دو نرم‌افزار مطمئن نیست و در آینده‌ای نزدیک باز به سراغشان خواهد رفت. همین شناختن‌ها او را کلافه می‌نمود. آرزو داشت آن‌قدر جرئت و توان به خرج دهد که بتواند با نفسش مقابله کند و شر این ویروس‌هایی که مانند خوره زندگی و اوقات گران‌بهایش را می‌جویدند، کم کند. خودش می‌فهمید و احمق نبود، انکار نمی‌کرد. می‌دانست فرصت‌هایش در حال گذرند، او هم او که توانایی‌ها و استعدادهایش از هر نظر قابل تقویت بود و می‌توانست خود را بالا بکشد و سرافکنده نماند. خدا این‌ها را برایش خواسته بود، فقط کافی بود یک لحظه اراده کند و قدمی در این مسیر بردارد. می‌دانست که می‌شود، دلش روشن بود.
    ولی همواره در این لحظات که افکار عرفانی روح و ذهنش را تسخیر کرده، آرام می‌شود و فکری به جانش می‌افتد «حالا اگه اینترنت رو توی زندگیم کمتر یا حذف بکنم، تو اوقات بیکاری دقیقاً چی‌کار کنم؟» و باز بن‌بست و پیش‌گیری راه پیشین.
    اینکه در زندگی‌اش، یک خط یکنواخت و سفید در میان سیاهی بود، انکارنشدنی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Kallinu

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/12/27
    ارسالی ها
    509
    امتیاز واکنش
    19,059
    امتیاز
    765
    محل سکونت
    حُـزْنـِ مُبـارَکْـ...❀
    دست‌به‌سیـنه نشسته و خیره به ماشین‌های سواری‌ای بود که عبور می‌کردند. موبایلش را که در دست داشت، دوباره روشن کرد و ترانه‌ای گذاشت؛ یک آهنگ آرام، با ریتم آرام‌تر و کلمات دلنشین‌تر و عارفانه‌تر. صدایش را کمی بالا و پایین کرد تا به حد موردپسندش برسد و آزاری هم برای دیگران نداشته باشد. همان‌طور دست‌به‌سیـنه، چشم‌هایش را بست و محو سیاهی پشت پلک‌هایش، در خلسه‌های خواب‌آور غرق شد. صدای نازکی او را خواند:
    - می‌بخشید آقا؟
    پیش از آنکه با آن سرعت چشم باز کند، می‌پنداشت که صدای دختر چادری سبزه است. نگاه که چرخاند، روبه‌رویش دختر نوجوانی را دید که فرم سرمه‌ای‌رنگ شاهد را بر تن کرده و خبری از چادر مشکی نبود که هیچ، موهایش را آن‌چنان کج کرده و خوش‌فرم روی صورتش ریخته بود که لحظه‌ای شک کرد، شاهد و این حرف‌ها؟!
    بی‌اراده به‌سمت راستش نگاه کرد. دو صندلی فاصله و وجود آن دختر، درحالی‌که سرش را در کتابی فرو کرده و با اخم و جدیت مشغول خواندن بود. نگاه امین به لب‌های دخترک بود که با کلمات کتاب، جلو می‌رفتند و تندتند می‌خواندند. آن یکی دختر موقشنگ را از یاد بـرده بود، نگاهش را با تأخیر به چهره‌ی دخترک که شرارت و شیطنت از آن می‌بارید، دوخت و لـب‌های خشکش را تکان داد:
    - بله؟
    اگر حسش و حالش بود، اگر آن لحظه فکر آینده و عاقبتش به سرش نزده بود، نه اصلاً اگر آن دختر چادری آنجا نبود و نمی‌شنید، بی‌شک پاسخش به‌جای بله، یک «جانم» با ادا و اصول بود؛ ولی نگفت.
    نگفت و خجالت کشید، از روی آن دختر و حیایش شرم کرد و خواست یک بار هم که شده، طعم جدیت را بچشد و اگر دختر موقشنگ پیشنهادی داد، رد کند. اصلاً خجالت هم نمی‌کشید، برای خودش هم جالب شد که بداند این وجه شخصیتش چه شکلیست.
    دختر که کفش‌هایش ست کیف مشکی‌رنگش بود، با همین تک‎واژه امین بی‌حال و مریض، احساس راحتی کرد و روی صندلی سمت راست امین نشست و کیف مدرسه‌ی کوچکش را مانند امین روی پایش گذاشت؛ بی‌آنکه امین دعوتش کند، بی‌آنکه خودش حیایی داشته باشد. امین حس کرد که دختر می‌خواهد هم دلبرانه صحبت کند و هم جدی و سنگین باشد، پیش خودش با نیشخندی گفت: «خدا و خرما با هم؟»
    دختر پا روی پا گذاشت و به چهره‌ی بی‌خیال امین، خیره شد و گفت:
    - میشه اسم این آهنگی رو که دارید گوش می‌دید بگید؟ خیلی جذابه!
    امین نکته‌سنج بود. خودش هم گاهی از دست این احساسات و افکار بیخودی که گاهی سراغش می‌آمدند کلافه می‌شد؛ مثلاً همین حالا حس کرد از «جذابه» این دختر که بیش از حد عـشوه قاطی‌اش داشت، متنفر شد و خوشش نیامد. با آنکه بدتر از این را هم دیده بود؛ مثلاً باید باور می‌کرد که این دختر تنها برای دانستن اسم آهنگ از آن سر خیابان آمده اینجا. خر نبود و می‌فهمید که صدای آهنگش تا آنجاها نمی‌رود و نهایتاً تا گوش همین دختر چادری‌‎ای که با فاصله‌ی دو صندلی، نشسته بود و حواسش پی کتاب بود. می‌فهمید که آن چند دختری که با خنده و پچ‌پچ‌های دخترانه، آن سر خیابان نگاهش می‌کنند منظورشان چیست. متوجه خنده‌ها و اشاره‌هایشان که شد، کل ماجرا را خواند و بدش آمد. بدش آمد که این دختر به‌اصطلاح با دل‌و‌جرئتشان آمده بود که شرط‌بندی را ببرد و مخ امین را بزند. می‌فهمید که اسم آهنگ بهانه بود، او همواره می‌فهمید و فقط خودش را به خریت می‌زد.
    چشم‌هایش با اخم روی تک‌تک دختران گروه شرط‌بندی می‌گذشت و آن‌ها هم از حد خنده و شوخی و هیجانشان، با این نگاه اخم‌آلود از راه دور امین، کاسته شده بود. از گوشه‌ی چشم دید که دخترک چهره‌اش را دید می‌زند. با نگاهش غافلگیرش کرد و دختر هم از رو نرفت و باز بی‌اختیار این مسئله در ذهنش جان گرفت «آخر شاهد؟!»
    باز دهان گشود و با صدای خش‌دارش گفت:
    - جانا، ایهام.
    دختر زیپ کیف سیاهش را باز کرد و درحالی‌که در آن پی چیزی می‌گشت، گفت:
    - چی؟ صداتون رو نشنیدم.
    ولی توجه امین به اخم غلیظ‌ترشده‌ی آن دختر چادری بود. محو و متحیر و نادانسته، ناخودآگاه دستش روی ولوم موبایلش رفت و آن را کمتر کرد، تا جایی که دخترک شاهدی، متعجب شد و سرش را بلند کرد و زاویه نگاه امین را شکافت.
    - چیزی شده؟
    امین نتوانست با وجود آن دختر شاهدی میانشان، ببیند که دختر چادری با رضایت از کم‌شدن صدای ترانه، از آن لبخندهای خنده‌مانند به لب آورد و با آرامش بیشتری مشغول‌خواندن باقی کلمات شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا