- آره، دقیقاً همینطوره!
باگراد از ترس به درخت پشت سرش چسبید، ظاهراً مارکوس میتوانست فکر او را بخواند. مارکوس با دیدن حالت چهرهی او بلندتر از پیش قهقهه زد و گفت:
- تعجب نکن، این فقط یکی از قدرتای منه. اصلاً بذار از اول شروع کنم تا تو بهتر من رو بشناسی، اینطوری برای شروع دوستی کوتاهمون هم خوبه.
اگرچه باگراد دوستی مجدد با سیاران را به دوستی با آن هیولا ترجیح میداد؛ اما لازم نبود که مارکوس هم این را بداند. در این میان فقط یک نکته وجود داشت که از آن سر درنمیآورد. با گیجی پرسید:
- دوستی کوتاهمون؟
اما مارکوس جواب این سؤال را نداد و فقط از پشت تاریکی درون شنلش به او خیره ماند. باگراد میدانست که این سکوت نشانهی خوبی نیست، بااینحال حرفی نزد و فقط سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. مارکوس شروع به قدمزدن در آن محوطه کرد و گفت:
- حدوداً شیشساله بودم که متوجه شدم میتونم گلولههای نورانی درست کنم و اونا رو بفرستم تو آسمون. با اینکه خودم فقط تو تاریکی زندگی میکنم؛ اما ایجاد نور یکی از بزرگترین استعدادای منه.
در لحن کلامش غرور و خودخواهی موج میزد. دستهایش را به هم کوبید و ادامه داد:
- این برای بچهای به سن من، سرگرمی جالبی بود و میتونست زندگیم رو از یکنواختی دربیاره. خلاصه اینکه من ده سال از عمرم رو به ساخت اون گلولهها گذروندم تا اینکه متوجه شدم میتونم کاری کنم که اونا چیزی بیشتر از یه روشنایی عادی باشن. بنابراین بعد از ایجاد بهشون شکل دادم، جسم و شخصیت دادم تا بتونن در خدمتم باشن و برام هدایای باارزشی جمع کنن که با اونا قلمروم رو گسترش بدم و تبدیل به موجودی ثروتمند بشم.
مارکوس با وجد و سرور سرش را به چپ و راست تکان داد و با لحن کشداری گفت:
- و این کار رو هم کردم. من موجوداتی ساختم که مثل یه انسان حرکت و رفتار میکردن. درحالیکه خودم از نعمت انسانبودن محروم مونده بودم؛ اما میتونستم موجوداتی شبیه به اونا رو خلق کنم.
سرش را بهسمت باگراد برگرداند و درحالیکه آهسته به او نزدیک میشد، زمزمه کرد:
- درست مثل یه خدا. فکرش رو بکن!
باگراد از اشتیاقی که در لحن کلام او بود هیچ خوشش نمیآمد و با اینکه از نزدیکی با او چندشش میشد و کمی از حالت و رفتارهایش وحشت داشت، با صدای بلند و رسایی گفت:
- خدا شبیهسازی نمیکنه. اون انسانا رو کامل و بینقص به وجود میاره.
مارکوس از شنیدن این حرف با حالتی عصبی سرش را به چپ و راست تکان داد. حرکتش چنان سریع بود که باگراد احساس میکرد هر لحظه ممکن است سر از تنش جدا شود. ناگهان با سرعت باد خود را بر روی زمین و درست مقابل باگراد انداخت و بهآرامی پرسید:
- پس تو فکر میکنی که کاملی باگراد؟ ها؟
باگراد که نفسش از بوی بد دهان او بند آمده بود، سرش را عقب کشید و بیمعطلی جواب داد:
- نه!
صدای خندهی مارکوس از درون شنل به گوش رسید. او دستی روی موهای باگراد کشید و گفت:
- اگه جوابی غیر از این میدادی یه ثانیه هم بهت مهلت نمیدادم.
باگراد با آگاهی از خطری که از بیخ گوشش گذشته بود، نفس راحتی کشید. مارکوس چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس در کمال خوشحالی از جا برخاست و شروع به قدمزدن کرد.
- من خالق اونا و کسی بودم که بهشون جون بخشیدم. میتونی تصورش رو بکنی که اونا چهجوری من رو میپرستیدن؟ امکان نداره بتونی تجسم کنی. اونا عاشق ماهیتشون بودن؛ چون من کاری کردم که مردم عاشقانه دوستشون داشته باشن و با درستکردن یه افسانهی دروغین، اونا رو تبدیل به شگفتانگیزترین و جذابترین موجودات زمین کردم. خب باگراد!
مارکوس دوباره بهسرعت خود را به او رساند و درست بالای سرش ایستاد، آنگاه چانهاش را گرفت و سرش را بالا نگه داشت و جوری که انگار تاکنون چیستانی سخت و پیچیده را برای او طرح میکرد، گفت:
- میتونی حدس بزنی که اونا چه موجوداتی هستن؟
باگراد با قلبی آکنده از حسرت بهخاطر حماقتهایش چشمهایش را برهم فشرد و گفت:
- برایترا!
مارکوس با شنیدن پاسخ باگراد تقریباً جیغ زد و گفت:
- آفرین، دقیقاً.
با دست چند بار به صورت باگراد زد و گفت:
- تو پسر باهوشی هستی.
باگراد با نفرتی بیاندازه گفت:
- من باهوش نیستم، یه احمق تمامعیارم.
مارکوس به عصبانیت او خندید و گفت:
- خب، راستش آره. فکر کنم هستی؛ اما فقط یهکم!
او با دستهای سیاه و استخوانیاش که بهجای پنج انگشت، سه انگشت داشت، صورت باگراد را محکم گرفت و گفت:
- اما تو نباید در حق خودت بیانصافی کنی. با وجود نقشههای من تو خیلی زودتر از اونچه که انتظار داشتم از موجودات دستآموز من متنفر شدی.
باگراد با تعجب پرسید:
- نقشههای تو؟
مارکوس بیمقدمه صورتش را ول کرد و از او فاصله گرفت. باگراد با وجود درد شدید گردنش تکرار کرد:
- کدوم نقشه؟ از چی حرف میزنی؟
به نظر میرسید که مارکوس دچار نوعی تشنج شده است؛ زیرا بدنش میلرزید و سرش رو به آسمان بیحرکت مانده بود.
باگراد از ترس به درخت پشت سرش چسبید، ظاهراً مارکوس میتوانست فکر او را بخواند. مارکوس با دیدن حالت چهرهی او بلندتر از پیش قهقهه زد و گفت:
- تعجب نکن، این فقط یکی از قدرتای منه. اصلاً بذار از اول شروع کنم تا تو بهتر من رو بشناسی، اینطوری برای شروع دوستی کوتاهمون هم خوبه.
اگرچه باگراد دوستی مجدد با سیاران را به دوستی با آن هیولا ترجیح میداد؛ اما لازم نبود که مارکوس هم این را بداند. در این میان فقط یک نکته وجود داشت که از آن سر درنمیآورد. با گیجی پرسید:
- دوستی کوتاهمون؟
اما مارکوس جواب این سؤال را نداد و فقط از پشت تاریکی درون شنلش به او خیره ماند. باگراد میدانست که این سکوت نشانهی خوبی نیست، بااینحال حرفی نزد و فقط سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. مارکوس شروع به قدمزدن در آن محوطه کرد و گفت:
- حدوداً شیشساله بودم که متوجه شدم میتونم گلولههای نورانی درست کنم و اونا رو بفرستم تو آسمون. با اینکه خودم فقط تو تاریکی زندگی میکنم؛ اما ایجاد نور یکی از بزرگترین استعدادای منه.
در لحن کلامش غرور و خودخواهی موج میزد. دستهایش را به هم کوبید و ادامه داد:
- این برای بچهای به سن من، سرگرمی جالبی بود و میتونست زندگیم رو از یکنواختی دربیاره. خلاصه اینکه من ده سال از عمرم رو به ساخت اون گلولهها گذروندم تا اینکه متوجه شدم میتونم کاری کنم که اونا چیزی بیشتر از یه روشنایی عادی باشن. بنابراین بعد از ایجاد بهشون شکل دادم، جسم و شخصیت دادم تا بتونن در خدمتم باشن و برام هدایای باارزشی جمع کنن که با اونا قلمروم رو گسترش بدم و تبدیل به موجودی ثروتمند بشم.
مارکوس با وجد و سرور سرش را به چپ و راست تکان داد و با لحن کشداری گفت:
- و این کار رو هم کردم. من موجوداتی ساختم که مثل یه انسان حرکت و رفتار میکردن. درحالیکه خودم از نعمت انسانبودن محروم مونده بودم؛ اما میتونستم موجوداتی شبیه به اونا رو خلق کنم.
سرش را بهسمت باگراد برگرداند و درحالیکه آهسته به او نزدیک میشد، زمزمه کرد:
- درست مثل یه خدا. فکرش رو بکن!
باگراد از اشتیاقی که در لحن کلام او بود هیچ خوشش نمیآمد و با اینکه از نزدیکی با او چندشش میشد و کمی از حالت و رفتارهایش وحشت داشت، با صدای بلند و رسایی گفت:
- خدا شبیهسازی نمیکنه. اون انسانا رو کامل و بینقص به وجود میاره.
مارکوس از شنیدن این حرف با حالتی عصبی سرش را به چپ و راست تکان داد. حرکتش چنان سریع بود که باگراد احساس میکرد هر لحظه ممکن است سر از تنش جدا شود. ناگهان با سرعت باد خود را بر روی زمین و درست مقابل باگراد انداخت و بهآرامی پرسید:
- پس تو فکر میکنی که کاملی باگراد؟ ها؟
باگراد که نفسش از بوی بد دهان او بند آمده بود، سرش را عقب کشید و بیمعطلی جواب داد:
- نه!
صدای خندهی مارکوس از درون شنل به گوش رسید. او دستی روی موهای باگراد کشید و گفت:
- اگه جوابی غیر از این میدادی یه ثانیه هم بهت مهلت نمیدادم.
باگراد با آگاهی از خطری که از بیخ گوشش گذشته بود، نفس راحتی کشید. مارکوس چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس در کمال خوشحالی از جا برخاست و شروع به قدمزدن کرد.
- من خالق اونا و کسی بودم که بهشون جون بخشیدم. میتونی تصورش رو بکنی که اونا چهجوری من رو میپرستیدن؟ امکان نداره بتونی تجسم کنی. اونا عاشق ماهیتشون بودن؛ چون من کاری کردم که مردم عاشقانه دوستشون داشته باشن و با درستکردن یه افسانهی دروغین، اونا رو تبدیل به شگفتانگیزترین و جذابترین موجودات زمین کردم. خب باگراد!
مارکوس دوباره بهسرعت خود را به او رساند و درست بالای سرش ایستاد، آنگاه چانهاش را گرفت و سرش را بالا نگه داشت و جوری که انگار تاکنون چیستانی سخت و پیچیده را برای او طرح میکرد، گفت:
- میتونی حدس بزنی که اونا چه موجوداتی هستن؟
باگراد با قلبی آکنده از حسرت بهخاطر حماقتهایش چشمهایش را برهم فشرد و گفت:
- برایترا!
مارکوس با شنیدن پاسخ باگراد تقریباً جیغ زد و گفت:
- آفرین، دقیقاً.
با دست چند بار به صورت باگراد زد و گفت:
- تو پسر باهوشی هستی.
باگراد با نفرتی بیاندازه گفت:
- من باهوش نیستم، یه احمق تمامعیارم.
مارکوس به عصبانیت او خندید و گفت:
- خب، راستش آره. فکر کنم هستی؛ اما فقط یهکم!
او با دستهای سیاه و استخوانیاش که بهجای پنج انگشت، سه انگشت داشت، صورت باگراد را محکم گرفت و گفت:
- اما تو نباید در حق خودت بیانصافی کنی. با وجود نقشههای من تو خیلی زودتر از اونچه که انتظار داشتم از موجودات دستآموز من متنفر شدی.
باگراد با تعجب پرسید:
- نقشههای تو؟
مارکوس بیمقدمه صورتش را ول کرد و از او فاصله گرفت. باگراد با وجود درد شدید گردنش تکرار کرد:
- کدوم نقشه؟ از چی حرف میزنی؟
به نظر میرسید که مارکوس دچار نوعی تشنج شده است؛ زیرا بدنش میلرزید و سرش رو به آسمان بیحرکت مانده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: