کامل شده رمان یابنده الماس | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

جدا از کیفیت رمان، خودتون کدوم یکی از رمان هامو بیشتر از همه دوست داشتین؟

  • لیانا

    رای: 21 46.7%
  • بازگشتی برای پایان

    رای: 6 13.3%
  • کلبه ای میان جنگل

    رای: 9 20.0%
  • جدال نهایی

    رای: 11 24.4%
  • ایمی و آینه ی اسرار آمیز

    رای: 11 24.4%
  • یابنده ی الماس(در حال تایپ)

    رای: 19 42.2%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
- آره، دقیقاً همین‌طوره!
باگراد از ترس به درخت پشت سرش چسبید، ظاهراً مارکوس می‌توانست فکر او را بخواند. مارکوس با دیدن حالت چهره‌ی او بلندتر از پیش قهقهه زد و گفت:
- تعجب نکن، این فقط یکی از قدرتای منه. اصلاً بذار از اول شروع کنم تا تو بهتر من رو بشناسی، این‌طوری برای شروع دوستی کوتاهمون هم خوبه.
اگرچه باگراد دوستی مجدد با سیاران را به دوستی با آن هیولا ترجیح می‌داد؛ اما لازم نبود که مارکوس هم این را بداند. در این میان فقط یک نکته وجود داشت که از آن سر درنمی‌آورد. با گیجی پرسید:
- دوستی کوتاهمون؟
اما مارکوس جواب این سؤال را نداد و فقط از پشت تاریکی درون شنلش به او خیره ماند. باگراد می‌دانست که این سکوت نشانه‌ی خوبی نیست، با‌این‌حال حرفی نزد و فقط سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. مارکوس شروع به قدم‌زدن در آن محوطه کرد و گفت:
- حدوداً شیش‌ساله بودم که متوجه شدم می‌تونم گلوله‌های نورانی درست کنم و اونا رو بفرستم تو آسمون. با اینکه خودم فقط تو تاریکی زندگی می‌کنم؛ اما ایجاد نور یکی از بزرگ‌ترین استعداد‌ای منه.
در لحن کلامش غرور و خودخواهی موج می‌زد. دست‌هایش را به هم کوبید و ادامه داد:
- این برای بچه‌ای به سن من، سرگرمی‌ جالبی بود و می‌تونست زندگیم رو از یکنواختی دربیاره. خلاصه اینکه من ده سال از عمرم رو به ساخت اون گلوله‌ها گذروندم تا اینکه متوجه شدم می‌تونم کاری کنم که اونا چیزی بیشتر از یه روشنایی عادی باشن. بنابراین بعد از ایجاد بهشون شکل دادم، جسم و شخصیت دادم تا بتونن در خدمتم باشن و برام هدایای باارزشی جمع کنن که با اونا قلمروم رو گسترش بدم و تبدیل به موجودی ثروتمند بشم.
مارکوس با وجد و سرور سرش را به چپ و راست تکان داد و با لحن کش‌داری گفت:
- و این کار رو هم کردم. من موجوداتی ساختم که مثل یه انسان حرکت و رفتار می‌کردن. درحالی‌که خودم از نعمت انسان‌بودن محروم مونده بودم؛ اما می‌تونستم موجوداتی شبیه به اونا رو خلق کنم.
سرش را به‌سمت باگراد برگرداند و درحالی‌که آهسته به او نزدیک می‌شد، زمزمه کرد:
- درست مثل یه خدا. فکرش رو بکن!
باگراد از اشتیاقی که در لحن کلام او بود هیچ خوشش نمی‌آمد و با اینکه از نزدیکی با او چندشش می‌شد و کمی ‌از حالت و رفتارهایش وحشت داشت، با صدای بلند و رسایی گفت:
- خدا شبیه‌سازی نمی‌کنه. اون انسانا رو کامل و بی‌نقص به وجود میاره.
مارکوس از شنیدن این حرف با حالتی عصبی سرش را به چپ و راست تکان داد. حرکتش چنان سریع بود که باگراد احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است سر از تنش جدا شود. ناگهان با سرعت باد خود را بر روی زمین و درست مقابل باگراد انداخت و به‌آرامی ‌پرسید:
- پس تو فکر می‌کنی که کاملی باگراد؟‌ ها؟
باگراد که نفسش از بوی بد دهان او بند آمده بود، سرش را عقب کشید و بی‌معطلی جواب داد:
- نه!
صدای خنده‌ی مارکوس از درون شنل به گوش رسید. او دستی روی موهای باگراد کشید و گفت:
- اگه جوابی غیر از این می‌دادی یه ثانیه هم بهت مهلت نمی‌دادم.
باگراد با آگاهی از خطری که از بیخ گوشش گذشته بود، نفس راحتی کشید. مارکوس چند ثانیه به او نگاه کرد، سپس در کمال خوش‌حالی از جا برخاست و شروع به قدم‌زدن کرد.
- من خالق اونا و کسی بودم که بهشون جون بخشیدم. می‌تونی تصورش رو بکنی که اونا چه‌جوری من رو می‌پرستیدن؟ امکان نداره بتونی تجسم کنی. اونا عاشق ماهیتشون بودن؛ چون من کاری کردم که مردم عاشقانه دوستشون داشته باشن و با درست‌کردن یه افسانه‌ی دروغین، اونا رو تبدیل به شگفت‌انگیزترین و جذاب‌ترین موجودات زمین کردم. خب باگراد!
مارکوس دوباره به‌سرعت خود را به او رساند و درست بالای سرش ایستاد، آنگاه چانه‌اش را گرفت و سرش را بالا نگه داشت و جوری که انگار تاکنون چیستانی سخت و پیچیده را برای او طرح می‌کرد، گفت:
- می‌تونی حدس بزنی که اونا چه موجوداتی هستن؟
باگراد با قلبی آکنده از حسرت به‌خاطر حماقت‌هایش چشم‌هایش را برهم فشرد و گفت:
- برایتر‌ا!
مارکوس با شنیدن پاسخ باگراد تقریباً جیغ زد و گفت:
- آفرین، دقیقاً.
با دست چند بار به صورت باگراد زد و گفت:
- تو پسر باهوشی هستی.
باگراد با نفرتی بی‌اندازه گفت:
- من باهوش نیستم، یه احمق تمام‌عیارم.
مارکوس به عصبانیت او خندید و گفت:
- خب، راستش آره. فکر کنم هستی؛ اما فقط یه‌کم!
او با دست‌های سیاه و استخوانی‌اش که به‌جای پنج انگشت، سه انگشت داشت، صورت باگراد را محکم گرفت و گفت:
- اما تو نباید در حق خودت بی‌انصافی کنی. با وجود نقشه‌های من تو خیلی زودتر از اون‌چه که انتظار داشتم از موجودات دست‌آموز من متنفر شدی.
باگراد با تعجب پرسید:
- نقشه‌های تو؟
مارکوس بی‌مقدمه صورتش را ول کرد و از او فاصله گرفت. باگراد با وجود درد شدید گردنش تکرار کرد:
- کدوم نقشه؟ از چی حرف می‌زنی؟
به نظر می‌رسید که مارکوس دچار نوعی تشنج شده است؛ زیرا بدنش می‌لرزید و سرش رو به آسمان بی‌حرکت مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد که با حیرت به حرکات عجیب او می‌نگریست، با گیجی پرسید:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟
    برخلاف تصور، مارکوس به حرف آمد و گفت:
    - دارم برای بخش نهایی ماجرا آماده میشم.
    باگراد که ‌هاج‌وواج مانده بود، با صادقانه‌ترین لحن ممکن گفت:
    - تو یه روانی هستی!
    اما به نظر نمی‌آمد که مارکوس حرف او را شنیده باشد؛ زیرا دست‌های سیاه و زشتش را به هم کوبید و سپس همچون شعبده‌بازانی که در برابر تشویق جمعیت تعظیم می‌کنند، خم شد و گفت:
    - خب، حالا می‌رسیم به هیجان انگیزترین بخش ماجرا؛ یعنی وقتی که من فهمیدم می‌تونم به‌جز فرمانروایی بر موجوداتی که خودم ساختم، به یه سرزمین واقعی، با کلی زن زیبا حکومت کنم.
    - منظورت...
    - منظورم سرزمین میلاست! آره پسر باهوش.
    مارکوس تمسخرآمیز خندید و باگراد که ناخودآگاه به یاد لیانا افتاده بود، با عصبانیت فریاد زد:
    - تو حق نداری راجع به مردم اون سرزمین این‌جوری حرف بزنی لعنتیِ [...]
    و زشت‌ترین فحش‌هایی را که تا به آن سن یاد گرفته ولی هرگز به زبان نیاورده بود، نثار او کرد. بعد از ده دقیقه که هرچه دلش می‌خواست به او بدوبیراه گفت، ساکت شد و منتظر ماند تا مارکوس گردنش را بشکند؛ اما او به‌جای این کار فقط گفت:
    - اوه!
    و سپس با حالت جنون‌واری شروع به خندیدن کرد. اگرچه بد‌وبیراه‌های باگراد به او فقط ده دقیقه به طول انجامیده بود؛ اما مارکوس تا بیست دقیقه‌ی بعد نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. خنده‌ی او آن‌قدر طولانی شد که باگراد با عصبانیت داد زد:
    - بسه دیگه! حرفام اصلاً خنده‌دار نبود.
    آرزو می‌کرد که کاش زودتر واکنش نشان می‌داد؛ زیرا بلافاصله بعد از فریاد او مارکوس دست از خندیدن برداشته و بریده‌بریده گفت:
    - ببخشید... ولی اصلاً نمی‌تونستم... جلوی خودم رو بگیرم.
    سپس سرفه‌ی محکمی‌کرد و صدای خرخر وحشتناکی از انتهای گلویش خارج شد. جوری که انگار وقفه‌ای میان صحبت‌هایش پیش نیامده بود، دستی در هوا تکان داد و ادامه داد:
    - داشتم می‌گفتم. ماجرا از اون جایی شروع شد که یه احمق درباره‌ی الماسی ارزشمند برام توضیح داد. الماسی که قدرتی بی‌اندازه داشت و با به دست آوردنش می‌شد تمام سرزمین میلا رو تسخیر کرد.
    مارکوس به چشم‌های گشادشده‌ی باگراد نگاهی انداخت و گفت:
    - خب طبیعتاً فکر نمی‌کنی که من به‌راحتی این داستان رو باور کرده باشم. اصلاً این‌طور نبود، من کلی تحقیق کردم، به دنبال کسایی گشتم که بتونن اطلاعات بیشتری در این رابـ ـطه در اختیارم بگذارن؛ ولی همش بی‌فایده بود.
    مارکوس آهی کشید و گفت:
    - آره، نتیجه‌ی سال‌ها تلاش من بی‌فایده بود؛ ولی بعد شانس آوردم!
    باگراد با فریاد او کمی ‌به خود آمد و با دقت به ادامه‌ی حرف‌هایش گوش سپرد:
    - اونجا بود که یکی دیگه از استعدادای من شکوفا شد. من می‌تونستم فقط با فکر به اون الماس، هرکس و هرچیزی رو که باهاش در ارتباط بودن توی ذهنم ببینم و بالاخره دیدم. کسی رو که بیشتر از هرچیز و هرکس به الماس مرتبط می‌شد، تنها انسانی که قرار بود به طور کاملاً اتفاقی و بر حسب شانس فقط اون رو لمس کنه. میشه یه لطفی کنی و دوباره حدس بزنی؟ این‌جوری هیجان انگیزتر میشه‌ ها!
    مارکوس با امیدواری این را گفت؛ اما با دیدن چهره‌ی مات و وارفته‌ی باگراد، با ناراحتی گفت:
    - پس حدسی نداری نه؟ خب باشه؛ پس خودم میگم. اون انسان تو بودی باگراد.
    دهان باگراد از شگفتی و حیرت باز ماند. حقیقتی که از دهان مارکوس می‌شنید را نمی‌توانست باور کند. چطور چنین چیزی امکان‌پذیر بود؟ از وقتی که او الماس را از غار بیرون آورده بود تنها چند هفته می‌گذشت، پس چطور مارکوس سال‌ها پیش تصویر او را در حال محافظت از الماس دیده بود؟ آیا تمام این حوادث قرار بود اتفاق بیفتند؟ آیا این جزئی از سرنوشت بود که او تمام مصیب‌ها را تحمل کند و در آخر برای مراقبت از الماس مأمور شود؟
    - اگه به ادامه‌ی حرفام گوش کنی، جواب سؤالات رو می‌گیری.
    باگراد دیگر از شنیدن این حرف تعجبی نکرد، مارکوس بار دیگر فکر او را خوانده بود. در حال حاضر مشتاق بود که از ماجرا سر دربیاورد، به همین خاطر بلافاصله سرش را تکان داد. مارکوس که انگار از داشتن شنونده‌ای مشتاق ذوق‌زده شده بود، با خوش‌حالی گفت:
    - اما این سرنوشت تو نبود باگراد. با اینکه ذهن من تصویر چهره‌ی تو رو نشون داد؛ اما می‌تونستم ببینم که زندگی تو چطور پیش خواهد رفت. قرار نبود تو الماس رو به دست بیاری.
    باگراد با تعجب پرسید:
    - پس... پس قرار بود چه اتفاقی برام بیفته؟ پس چه کسی قرار بود الماس رو به دست بیاره؟
    مارکوس از کنجکاوی باگراد خوشش آمد و بلافاصله جواب داد:
    - باگراد، باگراد این که واضحه! ذهن من تو رو نشون داد؛ چون تو تنها کسی بودی که هیچ‌وقت اون الماس رو برای خودت نمی‌خواستی، چون تو شایسته‌ی به دست آوردنش بودی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    با دیدن چهره‌ی گیج باگراد مانند معلمی‌ که سر کلاس به دانش‌آموزش توضیح می‌دهد، گفت:
    ‌- این راهنمایی ذهن من بود باگراد. اون پیش پای من یه راه‌حل گذاشت تا من بتونم این رو به دست بیارم.
    مارکوس پس از یک ساعت پرحرفی بالاخره بقچه‌ی آشنایی را از آستین شنلش بیرون آورد و تکان تکان داد. آه از نهاد باگراد در آمد؛ اما واکنشی نشان نداد که مارکوس را از آن هیجان‌زده‌تر کند. مارکوس که گویی تمام دنیا را در چنگ داشت، پیروزمندانه گفت:
    ‌- پس بالاخره فهمیدی که ماجرا از چه قراره؟
    باگراد که از دقایقی پیش پی به نقشه‌های شوم آن موجود پلید بـرده بود، با نفرت گفت:
    ‌- پس تو من رو تو این راه انداختی، درسته؟ تو مسیر زندگی و سرنوشت من رو عوض کردی تا به الماس برسی؛ چون می‌دونستی من تنها کسیم که اون رو برای خودم نمی‌خوام.
    مارکوس همان‌طور که ایستاده بود، در زیر چانه‌اش زد و سرش را کج کرد و گفت:
    ‌- من دارم عاشقت میشم باگراد!
    سپس بلندبلند خندید و شادمانه ادامه داد:
    ‌- آره، آره این من بودم که کتاب مربوط به برایترا رو سر راهت انداختم. من کاری کردم که عین دیوونه‌ها دنبال اونا راه بیفتی و به فیوانا برسی.
    باگراد نعره زد:
    ‌- پس تو لیندی رو کشتی، درسته؟ فقط برای اینکه من رو گیر بندازی؟
    مارکوس دست به کمرش زد و با تأسف گفت:
    ‌- دیگه دوستت ندارم باگراد! این مسخره‌ترین حدسی بود که تو دو ساعت گذشته زدی. معلومه که من لیندی رو نکشتم. من فقط می‌خواستم کاری کنم که تو به غار ائوروپه برسی و اون الماس رو برداری.
    باگراد پرسید:
    ‌- پس کی او رنو کشت؟
    مارکوس شنلش را کمی ‌مرتب کرد و گفت:
    ‌- اِ خب آره، درست فکر کردی. من می‌دونم کی اون رو کشت.
    قلب باگراد با شدت در سـ*ـینه تپید و معده‌اش پیچ‌وتاب ناخوشایندی خورد. درحالی‌که دهانش خشک شده بود، دوباره پرسید:
    ‌- کی اون رو کشت؟
    یک آن به نظر رسید که مارکوس بلافاصله می‌خواهد جواب او را بدهد؛ اما خیلی زود جلوی خود را گرفت، با حالتی خنده‌دار رقصید و گفت:
    ‌- اشتباه کرده بودم! این بهترین قسمت ماجراست؛ اما می‌مونه برای مرحله‌ی آخر، یعنی درست قبل از سلاخی‌شدنت.
    باگراد که توقع چنین چیزی را نداشت، با وحشت دستش را تکان داد و سعی کرد طنابش را باز کند.
    مارکوس به او خندید و گفت:
    ‌- تقلا فایده‌ای نداره پسر قهرمان.
    باگراد که حالش از این درماندگی و عاجزماندش به هم می‌خورد، نعره زد:
    ‌- تو یه دیوونه‌ی جانی هستی! تو زندگی من رو فقط به خاطر به دست آوردن اون الماس خراب کردی. این سرنوشت من نبود.
    مارکوس با قدم‌هایی آهسته خود را به او رساند، با همدردی دستی به شانه‌اش زد و گفت:
    ‌- شاید نبود، شاید هم بود!
    باگراد با صدایی که از شدت دادزدن گرفته و دورگه شده بود، پرسید:
    ‌- منظورت چیه؟
    ‌- لیام رو یادته؟ کتابی که به طور اتفاقی بهت داد و تو خوندیش.
    باگراد حرفی نزد و فقط در سکوت شاهد آشکارشدن نکته‌ای دیگر شد. مارکوس با رضایتمندی شانه‌اش را فشرد و گفت:
    ‌- من نخواستم که تو اون کتاب رو بخونی و آدرس درست رو از زیر زبون لیام ساده‌لوح بیرون بکشی. من هرگز استعداد واردشدن به ذهن انسانا و وسوسه‌کردن اونا رو نداشتم. خب آخه من که شیطان نیستم.
    باگراد با خود گفت:
    ‌- اما از شیطان هم بدتری.
    ‌- هی هی! مواظب حرف‌زدنت باش. مگه من ازت خواسته بودم که آدرس درست رو بفهمی ‌و برایترای من رو هم به آدرس مورد نظر برسونی؟
    باگراد جوابی نداد و با نفرتی بی‌اندازه به آن موجود نگاه کرد. مارکوس گفت:
    ‌- اون‌جوری به من نگاه نکن. لازم هم نیست تو این دقایق آخر عمرت احساس گـ ـناه کنی. من که گفتم، به‌جز تو کس دیگه‌ای نمی‌تونست الماس رو از غار بیرون بکشه. پیداکردن اون غار هم فایده‌ای برای من نداشت. فقط خواستم بدونی که سرنوشت خود تو هم در رسیدنت به این نقطه دخیل بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - اگه سرنوشت من در رسیدنم به این نقطه نقش داشت؛ پس حتما به یه دلیلی به اینجا رسیدم، نه؟ شاید باید یه کار مهم انجام بدم!
    مارکوس که از عوض شدن لحن باگراد شگفت‌زده شده بود، گفت:
    ‌- مثلاً چه هدفی؟ مردن؟
    پوزخند تمسخرآمیزش نتوانست تأثیری در روحیه باگراد بگذارد؛ زیرا اکنون که تیغه‌ی خنجر فرد را در کمرش احساس کرده بود، می‌دانست که باید چه‌کار کند؛ اما قبل از آن تنها یک چیز بود که باید می‌فهمید، بنابراین سرش را به‌سمت صورت مرد شنل‌پوش برگرداند و گفت:
    ‌- پس قبل از مردنم، می‌تونم ازت یه سؤال بپرسم؟
    ‌- پس با سرنوشتت کنار اومدی، نه؟ آفرین، خودشه! این همون روحیه‌ایه که من از همه‌ی قربانیام توقع دارم که داشته باشن. بذار ببینم! آره، آره تو می‌تونی هر سؤالی داری ازم بپرسی.
    باگراد آب دهانش را به‌سختی قورت داد. عقل و منطقش می‌گفت که هرچه زودتر کار را تمام کند؛ زیرا امکان داشت پس از پرسیدن آخرین سؤال مارکوس به سرعت برق و باد او را بکشد و دیگر فرصتی برای او نماند که بتواند شانسش را برای از بین بردن آن موجود امتحان کند. شک نداشت که پرسیدن دو سؤال از او کار احمقانه‌ای است، پس باید فقط یک سؤال را می‌پرسید و از خیر دیگری می‌گذشت؛ اما کدام سؤال؟ کدام سؤال مهم‌تر بود؟ باگراد باید جواب کدام یکی را می‌فهمید؟ کدام یک اهمیت بیشتری داشتند؟ سرانجام تصمیمش را گرفت، مارکوس درست بالای سرش خم شده و منتظر پرسش او بود. باگراد تپش دیوانه‌وار قلب و حالت تهوعش را نادیده گرفت و قاطعانه پرسید:
    ‌- اگه سرنوشتم رو عوض نمی‌کردی، اگه هیچ‌وقت مسیرم به این جنگل و اون الماس نمیفتاد؛ در اون صورت چه چیزی در انتظارم بود؟ من به آرزوهام می‌رسیدم؟
    باگراد مشتاقانه به صورت پنهان مارکوس چشم دوخت؛ اما او بلافاصله پاسخش را نداد. ظاهراً برای جواب‌دادن به این پرسش تردید داشت، شاید هم فقط می‌خواست باگراد را قبل از مرگش زجر بدهد!
    در آن پنج دقیقه که بی‌صبرانه انتظار می‌کشید، آخرین بند طناب از مچ دستش باز شد؛ اما باگراد به‌جز محکم نگه‌داشتن خنجر هیچ حرکت دیگه‌ای نکرد، حتی از جایش تکان نخورد تا مبادا مارکوس از بازبودن دست‌هایش بویی ببرد. پس از چند دقیقه‌ی طولانی بالاخره مارکوس رضایت داد که جواب سؤال قربانی‌اش را بدهد. او با بی‌اعتنایی گفت:
    ‌- فکر نکنم از جواب این سؤال خوشت بیاد. مطمئنی که می‌خوای بدونی؟
    ته دل باگراد به طرز وحشتناکی خالی شد. به‌هیچ‌وجه فکرش را نمی‌کرد که جواب این سؤال ساده می‌تواند موجب ترس و ناراحتی‌اش شود. بااین‌حال به روی خود نیاورد و به‌آرامی ‌سرش را تکان داد.
    مارکوس باری دیگر شانه‌اش را فشار داد. ظاهراً این نوعی ابراز همدردی بود؛ اما مشکل آنجا بود که باگراد هردفعه احساس می‌کرد شانه‌اش زیر فشار دست سیاه او دارد می‌شکند. مارکوس سرش را جلو برد و با لحن مرموزی گفت:
    ‌- می‌دونی باگراد، حالا که بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم من خیلی هم باعث تغییر در سرنوشت تو نشدم.
    ‌- این... این یعنی چی؟
    مارکوس ناگهان خندید و با خوش‌حالی گفت:
    ‌- یعنی اینکه درهرصورت قرار بود که بمیری.
    نفس باگراد بند آمد و با لحن دردناکی پرسید:
    ‌- پس... پس حتی اگه تو من رو توی دام نمینداختی باز هم... باز هم قرار بود که بمیرم؟
    مارکوس با خونسردی گفت:
    ‌- آره!
    باگراد با ناباوری پرسید:
    ‌- ولی چطوری؟ توسط کی؟
    مارکوس ناگهان با ناخوشنودی سرش را عقب کشید و گفت:
    ‌- ازم نخواه همچین رازی رو برات فاش کنم. من نمی‌تونم تو کار خدا دخالت کنم.
    باگراد با اصرار گفت:
    ‌- چرا؟ مگه همین چند دقیقه‌ی پیش نگفتی که خدایی؟ پس حالا از چی می‌ترسی؟
    در کمال تعجب مارکوس ترس خود را انکار نکرد و فقط گفت:
    ‌- من نگفتم که خدام. فقط گفتم که مثل اون، گفتم مثل یه خدا. اصلاً دیگه چیزی در این مورد نپرس. تمومش کن. اگه به این بحث ادامه بدی قبل از اینکه باقی سؤالات رو بپرسی می‌کشمت!
    باگراد بلافاصله گفت:
    ‌- باشه، باشه! آروم باش، من دیگه چیزی در این مورد نمی‌پرسم.
    مارکوس که کم‌کم آرامش خود را بازمی‌یافت، گفت:
    ‌- خوبه، حالا سؤال بعدیت رو بپرس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد دسته‌ی خنجر را در دست چرخاند و گفت:
    ‌- سؤال بعدی...
    باگراد حسرت خورد که چرا به‌جای سؤال درباره‌ی سرنوشتش از او، اسم کسی را که لیندی را به قتل رسانده بود نپرسید؛ زیرا جواب سؤالی که برای پرسیدن انتخاب کرد چندان خوشایند نبود. درحالی‌که هنوز وانمود می‌کرد دست‌هایش از پشت بسته است، کمی ‌فکر کرد و دوباره گفت:
    ‌- سؤال بعدیم...
    مارکوس با بی‌حوصلگی گفت:
    ‌- زود باش دیگه! من که تا شب نمی‌تونم منتظر تو بمونم.
    باگراد به‌سرعت سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- باشه باشه الان میگم. فقط میشه به من نگاه کنی؟ این‌طوری... این‌طوری بهتره.
    مارکوس که مشغول تماشای اطراف بود، با بی‌میلی رویش را به‌سمت او برگرداند و منتظر ماند. باگراد حاضر و آماده هدفش را انتخاب کرد، نفس عمیقی کشید و ناگهان بی‌مقدمه و دور از انتظار مارکوس خنجر را حرکت داد و به سرعت برق‌ و باد آن را در جایی فرو کرد که مطمئن بود زیر گلوی مارکوس قرار دارد. در کسری از ثانیه به نظر رسید که برای مارکوس هیچ اتفاقی پیش نیامده و تنها از دست باگراد به‌شدت خشمگین و عصبانی شده است؛ اما بلافاصله خون زرد و چرکی از گلویش به هوا پاشید و صدای خرخر دردناک و چندش‌آوری از گلویش خارج شد. او درحالی‌که هنوز دسته‌ی چاقو در زیر گلویش بود روی زمین عقب‌عقب رفت و با ناباوری فریاد زد:
    ‌- نه! تو چی‌کار... چی‌کار کردی؟
    باگراد با صورتی رنگ‌پریده به او نگاه کرد و مارکوس نعره زد:
    ‌- به‌جای پرسیدن سؤال من رو زدی! من رو... من رو زدی! چرا این کار رو کردی؟
    صدای فریاد مارکوس چنان بلند و رعب‌انگیز بود که باگراد بی‌اراده از جا برخاست و عقب‌عقب رفت؛ اما به‌خاطر طناب‌های دور پا و دستپاچگی‌اش دوباره روی زمین افتاد. مارکوس که از درد ناله می‌کرد، چهاردست‌وپا به او نزدیک شد و زاری‌کنان جیغ زد و گفت:
    ‌- فقط باید سؤال رو می‌پرسیدی! چرا این کار رو کردی؟
    به نظر می‌رسید حرف‌زدن برایش سخت باشد؛ زیرا چاقو هنوز زیر گلویش بود. باگراد همچنان عقب‌عقب می‌رفت تا از دسترس او دور باشد؛ اما مارکوس ناگهان خود را روی او پرتاب کرد و گفت:
    ‌- نه! تو این کار... رو نکردی! من... نمی‌میرم! من انسان ... نیستم! من... نمی...
    مقداری زیادی خون زرد روی تن باگراد پاشید و او با انزجار جسد بی‌جان مارکوس را از روی بدنش به طرف دیگری پرت کرد. حالت تهوعش با دیدن آن خون زرد تشدید شده بود. دستش را روی گلویش فشار داد و به مارکوس که بی‌حرکت روی زمین افتاده بود چشم دوخت. باگراد از سر کنجکاوی جلو رفت تا بالاخره کلاه شنلش را از صورتش کنار بزند و او را ببیند. حالا که مرده بود؛ پس خطری هم نداشت. دست لرزانش را که به‌خاطر کشیدگی طناب کبود شده بود جلو برد و به‌آرامی کلاه مردی را که معلوم نبود هویت واقعی‌اش چیست کنار زد. باگراد در سال‌های بعد از آن با یادآوری آن صحنه با خود گفت که ای کاش هرگز آن شنل را از صورت صاحب مرده‌اش کنار نمی‌زد. در زیر شنل سیاه مارکوس، سر منحنی بی‌مویی قرار داشت که به رنگ سبز بدرنگی بود. روی صورتش به‌جای چشم، دو حفره‌ی تو خالی و بینی‌اش به کوچکی یک نخود بود. لب‌هایش کم‌رنگ و تقریباً در اجزای صورتش محو شده بود. پوستش نیز سبز و به شکلی بود که انگار هزاران کرم کوچک زنده در هم می‌لولیدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد با دیدن آن صحنه، بی‌درنگ رویش را برگرداند و روی علف‌های محوطه بالا آورد. وقتی تمام محتویات باقی‌مانده در معده‌اش خالی شد، طناب‌های دور پایش را باز کرد. دست‌هایش چنان می‌لرزید که چند بار مجبور شد دست از تلاش بردارد و کمی ‌صبر کند تا لرزش دست‌هایش کمتر شود. وقتی بالاخره پاهایش نیز آزاد شدند، با بی‌حالی و ضعف و بی‌آنکه کوچک‌ترین نگاهی به جسد نفرت‌انگیز مارکوس بیندازد، بقچه‌ای را که الماس در آن قرار داشت برداشت. سپس لنگ‌لنگان به مسیری که روشن‌تر از باقی مسیر‌ها بوده و حدس می‌زد که به فرد و تریتر و سم نزدیک‌تر باشد، قدم گذاشت. در تمام طول مسیر به ماجرایی که از دهان مارکوس شنیده بود فکر می‌کرد. به اینکه چطور موجودی بی‌هویت و پلید باعث تغییر سرنوشتش شده و به طرز باورنکردنی‌ای او را از مرگی که در انتظارش بود نیز نجات داد. البته باگراد می‌دانست که مارکوس به‌هیچ‌وجه چنین قصدی نداشته است؛ زیرا با کمال میل می‌خواست او را به قول خودش سلاخی کند. مارکوس ناخواسته باعث چنین اتفاقی شد و اگر فرد برحسب تصادف و محض اطمینان چاقویش را در کمر او نمی‌گذاشت، الان باگراد به مرگی ناگوار و دردناک محکوم می‌شد؛ اما بالاخره همه‌ی این‌ها نیز جزئی از سرنوشتش بودند. اینکه بی‌دلیل به موجوداتی به نام برایتر علاقه‌مند شده و برای دیدنشان دست به هرکاری بزند. اینکه در هزاروپنجمین جشن آن‌ها به اتهام قتلی که انجام نداده بود فراری شده و باعث شود برای اولین بار جشن آن‌ها شروع نشده تمام شود. شاید این سرنوشت بود که برایترهایی که به‌خاطر باگراد برای دیگران نیز بزرگ و ارزشمند شده بودند، به دست خودش هم پراکنده و متفرق شوند؛ زیرا اکنون که باگراد اربـاب آن‌ها را کشته بود، دیگر کسی نبود که آن‌ها را هدایت کند و بی‌شک هویت واقعی آن‌ها بر مردم آشکار می‌شد. ناگهان پشت باگراد لرزش خفیفی کرد. وقتی مردم می‌فهمیدند که برایترها سال‌های متوالی آن‌ها گول زده‌اند، چه واکنشی نشان می‌دادند؟ باگراد دوست نداشت به این موضوع فکر کند. تنها چیزی که در آن لحظات اهمیت داشت آن بود که دیگر هرگز آن موجودات درخشان را نمی‌دید. باگراد به آن چند ماه و به حوادثی که اتفاق افتاده بود فکر می‌کرد که با شنیدن صدای آشنایی، سر جایش متوقف شد.
    ‌- باگراد!
    تریتر در فاصله‌ی دوری از او ایستاده و با بهت و حیرت به باگراد نگاه می‌کرد. فرد نیز درست پشت‌سر او بود. باگراد با دیدن آن‌ها لبخندی زد و با صدای بلندی گفت:
    ‌- نترسین، هنوز زنده‌ام!
    تریتر فریاد زد:
    ‌- خدا رو شکر!
    سپس با تمام سرعت دوید و باگراد را در آغـ*ـوش کشید. باگراد در آغـ*ـوش پدرانه‌ی او نفس عمیقی کشید و با دست به پشت او زد. وقتی از یکدیگر جدا شدند، تریتر با صدای لرزانی پرسید:
    ‌- کجا بودی؟ تموم روز رو دنبالت گشتیم. سم رفت تا با نیروی کمکی برگرده. اون امیدی به برگشتت نداشت؛ ولی من مطمئن بودم که سالمی. شک نداشتم که زنده‌ای.
    باگراد نگاه مهرآمیز و پر از محبت تریتر را با لبخندی پرشور پاسخ داد و گفت:
    ‌- راستش حق با سم بود، چیزی نمونده بود که بمیرم.
    فرد بالاخره به حرف آمد و پرسید:
    ‌- اونا چیه؟
    او به خون زرد مارکوس که روی لباس باگراد ریخته شده بود، اشاره داشت. باگراد با انزجار چهره‌اش را درهم کشید و گفت:
    ‌- همه‌چیز رو براتون تعریف می‌کنم؛ اما قبلش بیاین بریم یه‌ جا بشینیم؛ چون دیگه نمی‌تونم سرپا بایستم.
    بنابراین هر سه‌ نفر به راه افتادند تا در زیر سایه‌ی درخت‌های بهاری جنگل بنشینند.
    ***
    راز دست‌بند طلایی
    باور ماجرایی که مارکوس برایش تعریف کرده بود برای تریتر بسیار سخت‌تر بود و با اینکه فرد می‌خواست نشان بدهد که این ماجرا برایش چندان اهمیتی ندارد؛ اما باگراد ناباوری و وحشت را حتی در چهره‌ی او نیز می‌توانست ببیند. وقتی جزئیات صورتی را که زیر شنل بود برایشان تعریف کرد، تریتر با صدای لرزانی گفت:
    ‌- خدای من، تو واقعاً شانس آوردی که نجات پیدا کردی.
    باگراد خندید و گفت:
    ‌- آره، یه‌کم شانس آوردم؛ ولی چیزی که در اصل باعث شد نجات پیدا کنم این بود.
    خنجر فرد را بالا آورد و رو به او گفت:
    ‌- برای این فکر بکرت باید بغلت کنم.
    باگراد با خنده و شوخی فرد را در آغوشش فشرد و وقتی چشمش به صورت رنگ‌پریده و نگاه خیره‌اش به تریتر افتاد، لبخندش محو شده و با تعجب پرسید:
    ‌- چی شده؟
    تریتر با مخالفت سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- هیچی!
    ‌- پس چرا...
    تریتر بار دیگر میان حرف او پرید و گفت:
    ‌- هوا تاریک شده، چطوره همه‌مون استراحت کنیم؟
    باگراد که از این پیشنهاد غیرمنتظره جا خورده بود، تکرار کرد:
    ‌- استراحت کنیم؟
    ‌- خب آره، امروز روز وحشتناکی بود. همه‌مون حسابی خسته شدیم، مخصوصاً تو.
    باگراد که از ته دلش با او موافق بود، شک و تردیدش را نسبت به رفتارهای فرد و تریتر کنار گذاشت و گفت:
    ‌- آره، فکر می‌کنم واقعاً به یه استراحت حسابی و بی‌خبری چندساعته احتیاج دارم.
    ‌- خب پس، فکر کنم دیگه می‌تونیم با خیال راحت بخوابیم.
    تریتر با دستپاچگی نگاه از فرد گرفت و در مقابل چشم‌های حیرت‌زده‌ی باگراد شروع به درآوردن لباسش کرد.
    ‌باگراد با تعجب پرسید:
    ‌- داری چی‌کار می‌کنی؟
    تریتر لباس را در آورد، زیر آن فقط یک بلوز نخی ساده به تن داشت. دستش را به‌سمت باگراد دراز کرد و گفت:
    ‌- بیا بپوشش. به‌نظرم اومد بهتر از اون لباس خونی و چرکی باشه!
    باگراد به‌تندی گفت:
    ‌- معلومه که هست؛ اما پس خودت چی؟
    ‌- من؟ خب تا رسیدن به قصر با همین لباس نخی و ساده سر می‌کنم. خوشبختانه هوا هم سرد نیست. نگران من نباش.
    سپس چشمکی به او زد و روی زمین دراز کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد چند ثانیه با لبخند به او خیره ماند و سپس لباس نفرت‌انگیزی را که غرق در خون کثیف مارکوس بود درآورد و به دورترین نقطه‌ی ممکن پرت کرد. وقتی لباس تریتر را که تقریباً اندازه‌اش بود پوشید، سرش را به‌سمت فرد برگرداند و پرسید:
    ‌- تو استراحت نمی‌کنی؟
    فرد با لحن عجیبی گفت:
    ‌- ترجیح میدم چند ساعتی بیدار بمونم، این یه‌کم مهمه.
    باگراد سرش را تکان داد و خنده‌کنان گفت:
    ‌- اما به‌نظرم بهتره یه‌کم استراحت کنی، فردا روز بزرگیه!
    حتی از تصور دیدن لیانا تمام وجودش گرم می‌شد. باگراد لحظه‌ای را تجسم کرد که او با پیراهن بلند و زیبایی در قصر مادرش به استقبالش می‌آید و لبخندی روی لب‌هایش نقش بست. سپس بر روی زمین گرم جنگل دراز کشید و با خود زمزمه کرد:
    ‌- فردا بهترین روز زندگی منه.
    ***
    ‌- باگراد؟ باگراد؟
    با صدای پچ‌پچ‌مانندی در گوشش از خواب بیدار شد. خمیازه‌ای کشید و چشم‌هایش را به‌سختی باز کرد.
    با دیدن تاریکی مطلق اطرافش با تعجب گفت:
    ‌- تریتر؟
    تریتر دستش را روی بینی‌اش گذاشت و آهسته گفت:
    ‌- هیش!
    باگراد که از رفتارهای او نگران شده بود، به‌سرعت روی زمین نشست و گفت:
    ‌- چی شده؟ فرد خوبه؟
    رویش را برگرداند و فرد را دید که در فاصله‌ی نزدیکی از آن‌ها خوابیده و به‌آرامی ‌نفس می‌کشید.
    خیالش راحت شد و پچ‌پچ‌کنان دوباره پرسید:
    ‌- چی شده؟
    تریتر با چهره‌ای که در نور مهتاب روشن شده و نگرانی و وحشتش را به طور واضح نشان می‌داد، گفت:
    ‌- باگراد! یه چیزی هست که باید بهت بگم، یعنی درواقع دوتا چیز.
    باگراد که هم تعجب کرده بود و هم از طرز بیدارشدنش توسط او آزرده‌خاطر شده بود، گفت:
    ‌- الان؟ نمی‌شد بذاری برای فردا؟
    تریتر جوری از جا پرید که انگار دچار برق‌گرفتگی شده بود. با مخالفت سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- نه نمیشه! همین‌الان باید بهت بگم، این خیلی مهمه.
    تریتر بعد از این جمله شانه‌ی باگراد را گرفت و چنان فشار داد که او به‌سرعت به اهمیت مسئله پی بـرده و درحالی‌که کم‌کم نگرانی‌اش به وحشت تبدیل می‌شد گفت:
    ‌- می‌شنوم.
    تریتر نگاه هراسانی به فرد انداخت و زمانی که مطمئن شد او به خواب عمیقی فرو رفته است، با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
    ‌- اولین چیزی که باید بدونی راجع به اون چاقوئه. راستش... من اون رو برات گذاشتم، نه فرد!
    ابروهای باگراد بالا پرید و می‌خواست حرفی بزند که تریتر با اشاره‌ی دست او را به سکوت وادار کرد و با عجله توضیح داد:
    ‌- خیلی‌وقته که فکر می‌کنم این کار لازمه، تقریباً از وقتی که سیاران بهمون خــ ـیانـت کرد. من دیشب اون رو از جیب فرد بیرون آوردم که درصورتی‌که احتیاج باشه بتونی از خودت دفاع کنی.
    باگراد به‌آرامی ‌پرسید:
    ‌- من سر درنمیارم. تو از کجا می‌دونستی که اون موجود دیوونه دنبال منه؟
    تریتر دوباره نگاهی به عقب انداخت و گفت:
    ‌- من... معلومه که نمی‌دونستم. اصلاً موضوع صحبت من اون موجودی که دیشب تو رو با خودش برد نیست، موضوع...
    تریتر آب دهانش را به‌سختی قورت داد و اضافه کرد:
    ‌- موضوع فرده!
    با این حرف زنگ خطری در گوش باگراد زده شده و‌ هاج‌وواج پرسید:
    ‌- این موضوع چه ربطی به فرد داره؟
    تریتر با صدای لرزانی ادامه داد:
    ‌- من هم فکر می‌کردم ربطی نداره و دارم اشتباه می‌کنم؛ اما دیشب موقع درآوردن اون چاقو از جیبش چیزی پیدا کردم که باعث شد بهش شک کنم.
    باگراد باآنکه طاقت شنیدن پاسخ سؤالش را نداشت، پرسید:
    ‌- چی پیدا کردی؟
    تریتر نگاه نگرانی به باگراد انداخت، سپس دستش را در جیبش فرو بـرده و دست‌بند طلایی را از آن بیرون آورد. باگراد دست‌بند را از کف دستش گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. در لحظه‌ی اول متوجه هیچ‌چیزی نشد؛ اما خیلی زود حروف ظریفی را روی نشان کوچکش تشخیص داده و آن را با صدای بسیار آهسته‌ای خواند:
    ‌- لیندی!
    قلبش همچون تکه آجری فرو ریخت و احساس کرد صدها مار غول‌پیکر در معده‌اش بالا و پایین رفتند. دست‌بند لیندی، همان هدیه‌ای که برای برداشتنش به قلعه رفته و دیگر هرگز برنگشت، هدیه‌ای که قصد داشت به‌عنوان یک یادگاری نزد باگراد بگذارد و برود، اکنون در جیب لباس فرد پیدا شده بود و این به آن معنی بود که...
    ‌- فرد لیندی رو کشته!
    باگراد که حس می‌کرد این جمله بیشتر شبیه به یک جوک بی‌مزه است تا واقعیت، با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- نه! امکان نداره.
    تریتر که انگار خودش نیز از این حقیقت تلخ متأسف و غمگین بود، دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
    ‌- می‌دونم باورکردنش سخته؛ اما اگه دلیلش رو بدونی شاید... شاید بتونی این کارش رو درک کنی.
    باگراد که تا آن لحظه سرش را پایین انداخته و نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی‌ خیره مانده بود، ناگهان آستین لباس او را به‌سمت خود کشید و از لای دندان‌های به‌ هم فشرده‌اش گفت:
    ‌- هیچ دلیلی نمی‌تونه قانعم کنه که اون رو درک کنم. می‌فهمی؟ هیچ‌چیزی نمی‌تونه این کار وحشتناک رو توجیه کنه. آخه اون... چرا؟ چطور تونست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد نگاهی به پیکر تیره‌ی فرد انداخت و با درماندگی گفت:
    ‌- چطور تونست اون دختر بی‌گـ ـناه رو بکشه؟ اون هم با اون وضع فجیح و... نه! امکان نداره کار اون باشه، من باور نمی‌کنم، نمی‌تونم باور کنم.
    باگراد از جا برخاست و بی‌اراده شروع به قدم‌زدن کرد. در همان حال نیز مدام با خود می‌گفت که فرد چنین کاری نمی‌کند، فرد دختر بی‌گناهی را نمی‌کشد و جسد بی‌جانش را در آن وضع به حال خود رها نمی‌کند.
    ‌- باگراد!
    با صدای تریتر به خود آمد و دید که در کنارش ایستاده و با نگرانی به او نگاه می‌کند. ناگهان با دیدن چهره‌ی رنگ‌پریده و وحشت‌زده‌ی او فکری به سرش زد. یقه‌اش را در مشتش گرفت و با عصبانیت و خشم پرسید:
    ‌- تو دلیلش رو می‌دونی؟
    تریتر بی‌آنکه به رفتار باگراد اعتراضی کند، با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
    ‌- می‌دونم.
    باگراد با حالت وحشیانه‌ای او را تکان داد و گفت:
    ‌- دلیلش چیه؟
    آن‌قدر شوکه شده بود که دیگر نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و فریاد نزند. با صدای بلند او فرد کمی‌ جابه‌جا شد و با چشم‌های نیمه‌باز به او خیره ماند. تریتر که از ترس زبانش بند آمده بود، با صدای بسیار آهسته‌ای که حتی خود باگراد به‌سختی قادر به شنیدنش بود، با عجله گفت:
    ‌- فردا به‌محض رسیدن به قصر بهت میگم.
    سپس به‌سختی یقه‌اش را از دست او بیرون کشید و به‌سرعت روی زمین دراز کشید و خودش را به خواب زد. باگراد به چشم‌های باز فرد که علامت هوشیاربودنش بود، خیره نگاه کرد و یک بار دیگر زیر لب با خود تکرار کرد:
    ‌- اون این کار رو نمی‌کنه.
    اما هرچه این جمله را بیشتر تکرار می‌کرد تصویر دست‌بند ظریف و طلایی لیندی در برابر چشم‌هایش وضوح بیشتری می‌یافت. باگراد با درماندگی دست‌هایش را روی سرش گذاشت و چشم‌هایش را برهم فشرد. تنها سؤالی که در سرش بود و گویی قصد داشت دیوانه‌اش کند این بود «چرا؟ چرا فرد باید مرتکب قتل لیندی می‌شد؟ چرا باید خودش و دوستانش را به چنین خطری می‌انداخت؟ چه دلیلی وجود داشت که فرد خنجر در قلب کسی فرو کند که تنها چند بار، آن هم دورادور با او ملاقات کرده بود؟» تمام این سؤالات مدام در سرش می‌چرخیدند و باعث می‌شدند هرچند لحظه یک بار سرش را به درخت بکوبد و از شدت خشم جوری پوست لب‌هایش را بجود که آن را به خون‌ریزی بیندازد. باگراد تا صبح پلک روی هم نگذاشت. او سراسر شب در محوطه قدم زد و سعی کرد دلیلی منطقی برای انکار قتل لیندی توسط فرد پیدا کند؛ اما موفق نشد. همه‌چیز چنان واضح و روشن بود که نمی‌شد آن را انکار کرد. وقتی خورشید از لای شاخ و برگ درختان به جنگل تابید، باگراد با وجود بدن خسته و چشم‌های سوزناکش فرد و تریتر را از خواب بیدار کرد تا به
    ‌سمت قصر حرکت کنند. در طول راه همگی ساکت بودند. باگراد دلیل گوشه‌گیری و گرفتگی چهره‌ی تریتر را می‌دانست؛ اما نمی‌فهمید که چرا فرد آن‌قدر غرق افکارش شده و جز به مسیر پیش رویش به هیچ‌چیز دیگری نگاه نمی‌کند و توجهی ندارد. باگراد می‌خواست او را متوقف کند، سیلی محکمی ‌در گوشش بزند و از او بخواهد که حقیقت ماجرا را توضیح بدهد؛ اما این کار را نکرد. با وجود آنکه از زمان حرکتشان تا به آن لحظه در ذهنش جملات را پشت هم ردیف می‌کرد و عزمش را جزم کرده بود که هرچه زودتر حقیقت را بفهمد؛ اما تا وقتی که هر سه پشت دروازه‌ی سفید قصر ملکه بایستند، حرفی نزد. تریتر نگاهی به دو نفر دیگر که انگار در این دنیا حضور نداشتند انداخت و پرسید:
    ‌- به‌نظرتون باید در بزنیم؟
    باگراد گفت:
    ‌- امتحانش مجانیه.
    و با بی‌میلی دستش را جلو برد و به در کوبید. هیچ فکرش را نمی‌کرد که ورودش به قصر این قدر بی‌سروصدا و بی‌شور و هیجان باشد. در آن لحظه با وجود آنکه نزدیکی حضور لیانا و خوش‌حالی او را نیز احساس می‌کرد؛ اما خودش هیچ اشتیاقی برای واردشدن نداشت، نه تا وقتی که فرد را وادار به اعتراف می‌کرد.
    ‌- هی! اینجا رو نگاه کن.
    با هشدار تریتر چشمش به روزنه‌ای افتاد که ناگهان باز شد. باگراد بی‌فکر می‌دانست که این روزنه برای تحویل الماس باز شده است. بقچه‌ای که در دست داشت را جلو آورد و الماس را از لای پارچه‌ی مخملی آن بیرون آورد. از درخشندگی‌اش ذره‌ای کم نشده بود، از شکوه و زیبایی‌اش. باگراد به یاد گرمای لـ*ـذت‌بخش و خوشبختی که روزی خیال می‌کرد با لمس آن الماس به دست می‌آورد، برای آخرین بار دستی به آن کشید و سپس با کمال میل آن را وارد روزنه کرد. درست مثل آن بود که روزنه جان داشته باشد و الماس را ببلعد. نور آبی درخشانش آرام‌آرام کم شده و در عرض سه ثانیه کاملاً محو شده و روزنه نیز بسته شد. فرد بلافاصله گفت:
    ‌- خب، الماس رو فرستادیم. حالا خودمون چطوری باید وارد بشیم؟
    جواب پرسش فرد به‌تندی ظاهر شد و باگراد با دیدن کتیبه‌ی گناهان که بر روی دیوار مرمری قصر ظاهر شد احساس کرد چیزی در انتهای قلبش فرو ریخت. بر روی کتیبه نوشته شده بود «قبل از ورود، به گناهان خود اعتراف کنید.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد نمی‌دانست این کاملاً اتفاقی است یا راه‌حلیست برای آشکارشدن دروغ‌ها و گناهان فرد. آیا ملکه فکر او را خوانده بود؟ جواب این سؤال را نیز فقط در صورتی می‌گرفت که هر سه تمام خطاهای خود را پذیرفته و آن را با صدای بلند بر زبان می‌آوردند. باگراد نگاهی به چهره‌ی بی‌روح فرد انداخت و گفت:
    ‌- خب، بهتره من شروع کنم.
    و وقتی شروع به اعتراف کرد به‌جای گناهان خود، جنایت‌های بهترین دوستش از مقابل چشم‌هایش گذشت. هرچند که بار گناهانش آن‌قدر سبک بود که اعترافش به یک دقیقه هم نکشید؛ اما احساس می‌کرد که در صورت انجام ندادن حتی یک کدام از آن‌ها شاید می‌توانست جلوی خراب‌شدن زندگی خودش و آلوده‌شدن دست فرد به خون را بگیرد. باگراد آه عمیقی کشید و رو به تریتر کرد و گفت:
    ‌- نوبت توئه.
    تریتر نیز که عذاب‌وجدانش بر روی چهره‌اش سایه انداخته بود. از مرد ثروتمندی در دهکده‌اش گفت که نصف دارایی‌هایش را دزدیده و فرار کرده بود. از پیرزن غرغرویی گفت که گنجینه‌اش را در کف‌پوش خانه‌اش پنهان کرده و تریتر با ورود پنهانی و دزدکی به خانه‌اش، توانسته بود آن گنجینه‌ی کوچک را دربیاورد و به‌سادگی از آنجا خارج شود. باگراد نگاهی به چهره‌ی غمگین تریتر انداخت و بی‌اراده لبخند زد. ساده‌تر از آن مرد را هرگز در تمام زندگی‌اش ندیده بود. درحالی‌که او از شب گذشته تاکنون از جنایت دوستش رنج می‌برد، مردی که او را مثل پدرش دوست می‌داشت به‌خاطر دزدی‌های کوچکی که مدت‌ها قبل انجام داده بود عذاب‌وجدان می‌کشید. باگراد لبخند تلخی زد. ای کاش بار گناهان فرد نیز به اندازه‌ی تریتر سبک بود! در آن صورت چه می‌شد؟ باگراد لحظه‌ای را تجسم کرد که هر سه با اعتراف به خطاهایی کوچک که از جوانی و نادانیشان سرچشمه می‌گرفت، با خوش‌حالی وارد قصر شده و همچون قهرمانان مورد استقبال قرار گرفته‌اند. افسوس که چنین صحنه‌ای فقط در رؤیاهایش می‌توانست اتفاق بیفتد!
    ‌- فرد نوبت توئه.
    باگراد به‌سردی این را گفت و با لب‌های برهم‌فشرده منتظر ماند. منتظر اعترافاتی تلخ و گزنده، منتظر تقاضای بخشش و زانوزدن در پیشگاه خداوند و ریختن قطره‌ای اشک برای آنچه از سر خشم و نفرت انجام داده بود؛ اما هرگز این اتفاق نیفتاد. فِرِدی که از نوجوان می‌شناخت، آن‌قدر مغرور و متکبر بود که چیزی بیشتر از آنچه خودش نیز می‌دانست به زبان نیاورد و کاملاً مشخص بود که دروازه همچنان بسته مانده و هرگز در برابر کسی که اشتباه خود را نمی‌پذیرفت، باز نخواهد شد. باگراد صدای پوزخند تمسخرآمیز فرد را شنید. جملاتی که با صدای بلند ادا می‌کرد، جملاتی که با نعره‌زدن بر زبان می‌آورد، چیزهایی که باگراد هرگز باور نمی‌کرد.
    ‌- دیدی؟ بهت گفته بودم که لیانا هم یکی مثل لیندیخ که فقط ازت استفاده می‌کنه. اون و مادرش فقط الماس عزیزشون رو صحیح و سالم می‌خواستن. تو هرگز واسه اون دختر مهم نبودی و نیستی.
    باگراد از دروازه دور شد. صدای فرد هنوز در گوشش می‌پیچید. می‌خواست به او بگوید که بس کند، بگوید که دست از انکار گناهانش بردارد و فقط برای یک بار درست رفتار و انتخاب کند؛ اما صدایش در نمی‌آمد. حرف‌هایی که در دلش تلنبار شده و دوست داشت با فریاد آن‌ها را جار بزند، هرگز از دهانش خارج نشد. وقتی آرام‌آرام از دروازه و دختری که دوستش داشت دور می‌شد، بدنش لرزش خفیفی کرد و او بی‌اراده روی زمین نشست. تریتر با نگرانی خود را به او رساند و پرسید:
    ‌- حالت خوبه؟
    باگراد با دندان‌هایی که از سرمای عجیب و ناگهانیِ بدنش به هم می‌خورد، جواب داد:
    ‌- سردمه.
    تریتر پدرانه دستی به پیشانی او کشید و با نگرانی به فرد گفت:
    ‌- اون حالش خوب نیست، داره می‌لرزه.
    فرد نگاهی به باگراد که اکنون دندان‌هایش را روی هم می‌سایید، انداخت و گفت:
    ‌- باید آتیش روشن کنیم تا گرم بشه. من میرم چندتا چوب جمع کنم. تنهایی یه‌کم طول می‌کشه، همین‌جا منتظرم بمونین تا برگردم.
    تریتر ناگهان گفت:
    ‌- صبر کن! من هم باهات میام.
    فرد گفت:
    ‌- یکی باید پیشش بمونه.
    تریتر گفت:
    ‌- ما نزدیک قصریم، اینجا کاملاً امنه. می‌ترسم تنهایی بری و خیلی طول بکشه. حالش هر لحظه داره بدتر میشه.
    سپس برگشت و موهای باگراد را نوازش کرد و او را در آغـ*ـوش کشید. هنگامی‌ که او را دربرگرفته و محکم نگه داشته بود، به طور نامحسوسی سرش را به گوش او نزدیک کرده و پچ‌پچ‌کنان گفت:
    ‌- طاقت بیار. من نمی‌ذارم از دختری که عاشقشی جدا بشی. وقتی برگشتیم خودم اون رو وادار به اعتراف می‌کنم. بعد از اون همه‌چیز تموم میشه، تموم مشکلاتت برای همیشه تموم میشه. به من اعتماد کن پسرم!
    باگراد با شنیدن کلمه‌ی آخر او، چشم‌هایش را برهم فشرد. وقتی تریتر او را رها کرد و با زدن لبخندی کوتاه می‌خواست دور شود، باگراد بی‌اراده دستش را گرفت و به‌آرامی‌ گفت:
    ‌- زود بیا.
    تریتر لحظه‌ای مات‌ومبهوت به او نگاه کرد، سپس با اطمینان سرش را تکان داده و لحظه‌ای بعد او و فرد پشت درخت‌های بهاری اطراف از نظر ناپدید شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    باگراد به مسیر رفتن دوستانش با دقت چشم دوخت و تا دقایقی طولانی نگاهش را از آن مسیر پرپیچ‌وخم برنداشت. بدنش هنوز بی‌وقفه می‌لرزید و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود؛ اما مغزش با سرعتی سرسام‌آور کار می‌کرد. دست‌بند طلایی لیندی در دست چپ و چاقوی فرد در دست دیگرش بود. دیگر نمی‌توانست برای ترک وان جولد خودش را سرزنش کند؛ زیرا می‌دانست که این کار قدرت بسیار زیادی می‌خواست تا خواسته‌ی شیطانی مارکوس را از بین ببرد. او که همیشه خیال می‌کرد قدرت مبارزه با موانع زندگی‌اش را دارد، در آن لحظه فهمید که هیچ‌گاه به قدر کافی در تصمیم‌گیری و عبور از سختی‌ها قدرتمند نبوده است. باگراد می‌خواست به ضعف و اشتباهاتی که ناخواسته مرتکب شده بود، اعتراف کند. به اینکه اگر او نبود پای فرد هرگز به فیوانا نمی‌رسید. اگر او نبود بهترین دوستش هیچ‌گاه در قتل و خشونت به این خونسردی و بی‌اعتنایی نمی‌رسید. با اینکه حتی دلیل کارهای فرد را نمی‌دانست؛ اما احساسی به او می‌گفت که این موضوع نیز به خودش ربط پیدا می‌کند. چه می‌شد اگر او نبود؟ آیا در صورت از بین رفتنش دیگران زندگی بهتری نداشتند؟ باگراد به چاقویی که در دست داشت خیره ماند و با خود فکر کرد که مرگ می‌تواند پایان تمام رنج‌هایش باشد. وقتی بمیرد دیگر نمی‌تواند خودش را سرزنش کند، دیگر لازم نیست شاهد خشونت‌های بیشتر دوستش باشد و دیگر هیچ‌کس مجبورش نمی‌کند به این زندگی نفرت‌انگیز ادامه دهد. باگراد به‌آرامی‌ چاقو را بالا آورد و آن را درست در مقابل قلبش نگه داشت. اگر واقعاً شجاع بود موفق می‌شد، اگر جسارتش را داشت که زندگی دیگران را از شر زندگی نحس و رقت‌انگیز خودش حفظ کند، می‌توانست بی‌آنکه تردید کند تیغه‌ی چاقو را در پوست و گوشتش فرو کند. با دیدن پسری که با قدم‌های کوتاه و لنگ‌لنگان به‌سویش می‌آمد، به‌سرعت چاقو را در جیبش فرو کرد و از جا پرید. نگاهش لحظه‌ای از سروصورت خونی فرد برداشته نمی‌شد. با سرعت خود را به او رساند و فریاد زد:
    ‌- فرد! چه... چه بلایی سرت اومده؟
    سر فرد شکافته و یقه‌ی لباسش پاره شده بود. خون از سر شکسته‌اش بر روی صورتش جاری بود. او درحالی‌که یک دستش را روی زخم سرش فشار می‌داد، گفت:
    ‌- کار تریتره، می‌خواست فرار کنه و وقتی خواستم جلوش رو بگیرم دیوونه شد.
    واضح است که باگراد حرف او را باور نکرد، فقط خنده‌ی کوتاه و هذیانی کرد و گفت:
    ‌- تریتر؟ داری شوخی می‌کنی، نه؟
    فرد که عصبانی‌تر از آن بود که حوصله‌ی شوخی داشته باشد، به‌سردی گفت:
    ‌- نه!
    باگراد که از شب قبل کنترل بر روی رفتارش را به کلی از دست داده بود نعره زد:
    ‌- امکان نداره که اون همچین کاری کنه، می‌فهمی؟ اون قول داد که برگرده، گفت که برمی‌گرده.
    فرد با خشونت یقه‌اش را از دست او بیرون کشید و فریاد زد:
    ‌- به جهنم که قول داده! تو فکر کردی کسی مثل اون روی قولش می‌مونه؟
    ‌- اون دروغ نمی‌گفت، مطمئنم که نمی‌گفت. اون کسی نیست که این‌جوری دوستاش رو ول کنه.
    فرد اول پوزخندی زد و گفت:
    ‌- دوستاش!
    اما بعد سعی کرد خونسرد باشد و با لحن ملایم‌تری گفت:
    ‌- تو از اعتماد به آدما چی به دست آوردی؟ خوب فکر کن و ببین کدومشون بهت وفادار موندن!
    باگراد جوابی نداد. چشم‌هایش بی‌هدف مسیری را که تریتر از آن رفته بود جست‌وجو می‌کرد. فرد بازوی او را گرفت و صاف نگه داشت و گفت:
    ‌- بیا بریم. از این جنگل می‌ریم بیرون. همه‌چیز رو فراموش می‌کنیم، مثل گذشته زندگی می‌کنیم. تو به‌جز من هیچ دوست واقعی‌ای نداشتی، چرا نمی‌خوای متوجه بشی؟
    باگراد بازویش را از دست او بیرون کشید و گفت:
    ‌- من متوجه‌ام، درباره‌ی تریتر هیچ‌وقت اشتباه نکردم. درباره‌ی لیانا و عشقش هم همین‌طور.
    باگراد عقب‌عقب رفت و ادامه داد:
    ‌- اول تریتر رو پیدا می‌کنم، بعدش هم با اون، با کسی که حاضره خطاهاش رو قبول کنه، به قصر میرم.
    باگراد برگشت برود که فرد با حالت وحشیانه‌ای دستش را گرفت و گفت:
    ‌- تو این کار رو نمی‌کنی! می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟
    باگراد سعی کرد دست او را از خودش جدا کند و در همان حال نعره زد:
    ‌- من مرگ رو به ول‌کردن دوستام ترجیح میدم.
    باگراد دوباره سعی کرد دستش را آزاد کند؛ اما فرد او را رها نمی‌کرد و سعی داشت قانعش کند که همه‌چیز را فراموش کرده و از جنگل خارج شوند. باگراد با تمام وجود نعره زد:
    ‌- ولم کن! تو اگه بخوای می‌تونی بری و همه‌چیز رو فراموش کنی؛ اما من...
    ناگهان در آن کش‌مکش، چشمش به جیب فرد افتاد که دستمالی پارچه‌ای از آن آویزان شده بود. باگراد دست از تقلا برداشت و با چشم‌های گشادشده به دستمالی که روزی خودش به فرد داده بود تا فقط دست‌هایش را با آن پاک کند، خیره ماند. ناگهان پرده‌های تیره‌وتار کنار رفتند و آخرین حقیقت موجود برایش آشکار شد و آنگاه بود که به یاد حرف‌های تریتر برای درک فرد افتاده و دریافت که چرا لیندی قربانی خشونت فرد شده است. خشم و ناباوری تمام وجودش را پر کرد و تمام صورتش داغ و برافروخته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا