کامل شده رمان سراب خفته | blue berry کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان؟

  • ۱-عالیه

    رای: 7 87.5%
  • ۲-متوسطه

    رای: 0 0.0%
  • ۳-می تونه بهتر باشه

    رای: 1 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

blue berry

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/03
ارسالی ها
371
امتیاز واکنش
7,537
امتیاز
654
محل سکونت
تهران
همگی یک‌صدا، آهنگ تولدت مبارک می‌خواندند. پاتریشیا هم لبخند می زد و آن‌ها را همراهی می‌کرد.
ملودی با لباس پرنسسی زیبایی به طرفم آمد، بر زانو نشستم و نگاهش کردم، گونه‌ام را ب*و*سید و گفت:
- تولدت مبارک خاله جون.
تازه به خودم آمدم و همراه پاتریشیا عذرخواهی کردیم و به طبقه بالا رفتیم، با ابروهای بالا انداخته، گفتم:
- هی پات تو می‌دونستی و نگفتی؟
دستش را دور گر*دنم انداخت و گفت:
- اگه می‌گفتم که سورپرایز نبود!
مهتاب برایم یک دست لباس زیبای نقره‌ای ازجنس لمه، یک سرهمی با شلوار دامنی و بالاتنه جذب، کنار گذاشته بود که خیلی شیک بود. سریع لباس‌ها را پوشیدم.
صدای موزیک شادی از طبقه پایین به گوش می‌رسید، تمام تنم از اضطراب به لرزه افتاد! این اعصاب ضعیف، یادگاری از زندگی سختی بود که پشت سر گذاشته بودم! پاتریشیا من را در آ*غ*و*ش کشید و گفت :
- امشب عالی پیش می‌ره خب؟ پس نگران هیچی نباش تمام کسایی که اون پایین منتظر تو هستن دوست دارن! باشه؟!
سرم را تکان دادم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- تو ...خیلی خوبی!
و در آ*غ*و*ش کشیدمش. پاتریشیا لباس‌های صورتی زیبایی که دامن توری و بلند و چین دار با بالاتنه‌ی دکلته داشت، پوشید.
موهایش را باز گذاشت و برق لبی هم بر ل*ب‌هایش کشید. موهای من را سریع اتو مو کشید.جلویش رو پوش داد و دم اسبی ل*خت شلاقی کرد، که موهایم تا ک*م*رم می‌رسید. رژ سرخ‌رنگی که همیشه عاشقش بودم و مدتها استفاده نکرده بودم، روی ل*ب هایم کشید و با یک ریمل و خط چشم گربه‌ای آماده شدیم.
عطر خوشبویی را که تازه مهتاب برایم خریده بود، روی خودم خالی کردم و پایین رفتیم.
سال ها بود خرید نکرده بودم و مهتاب به سلیقه خودش برایم لباس می‌گرفت، بجز دانشگاه به جایی نمی‌رفتم.
قلبم به شدت شکننده شده بود، بعد از سکته‌ی خفیفی که بعد از مرگ شاهرخ کردم، همه به شدت مواظب رفتارشان با من بودند.
آهی از به یادآوردن آن خاطرات تلخ کشیدم. سرم را تکان دادم تا فکرهای منفی از ذهنم بیرون بروند. فکر کردن به گذشته عذابم می‌داد. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لبخند بزنم.
هنگام پایین آمدن از پله ها، همگی برایم دست می‌زدند، تمام همکلاسی‌های صمیمی دانشگاهم حضور داشتند:
ادوارد، مانوئل، سارا، مت،...با لبخند تشکرآمیزی، نگاهشان کردم. مهتاب جلو آمد و من را در آ*غ*و*ش کشید و درحالی‌که بغض کرده بود، گفت :
- خوشحالم لبخندت رو می‌بینم خواهری!
بوسیدمش که گفت:
دو تا سورپرایز ویژه برات دارم، اینم اولیش! کنار رفت که با دیدن عسل در آن لباس بنفش پرزرق وبرق و زیبا، اشک در چشمانم حلقه زد!
جیغی از خوشحالی کشیدم و م*حکم یکدیگر را در آ*غ*و*ش کشیدیم.
- باورم نمیشه عسل که اینجایی... چندساله که ندیدمت؟!
او هم به حالت گهواره‌ای من را در آغوشش تکان داد و گفت:
- توی بی‌معرفت ما رو ول کردی اومدی اینجا عشق و حال! هیچ خبری هم ازمون نگرفتی عروسیمم که نیومدی مارال...خیلی دلتنگت بودم خیلی!
بوسیدمش و گفتم:
- بهترین کادویی که می‌تونستم داشته باشم دیدن تو بود. با انگشت شستم اشک‌هایم را کنار زدم. با آرمین هم خیلی گرم احوال پرسی کردم. رادوین جلو آمد، گونه‌ام را ب*و*سید و گفت:
- حالا سورپرایز منو داشته باش بپا غش نکنی!
با لبخندکجی نگاهش کردم که گفت:
- مهتاب آب قند رو آماده کن، دم دست باشه!
همگی خندیدند.
- خیلی لوسی رادوین.
- حالا ببین کی گفتم چشم‌هات رو ببند!
چشمانم را با هیجان برهم گذاشتم، همگی کنار رفتند، رادوین یک دستش را دور بازوی من حلقه کرد و با دست دیگرش روبرو را نشان داد و گفت:
- حالا باز کن....
ناگهان با دیدن بهادر که روی صندلی جلوی کانتر نشسته بود، درحالی‌که آرنجش را تکیه داده بود و یک دستش هم روی پایش بود، سرش رو بالا آورد!
موهای خوش‌حالتش را با دست عقب زد، چشم های مشکیش با دیدن من برق زد، لبخند نصفه‌ای کنج ل*ب‌هایش بود... با دیدنش جا خوردم! دستم را به بازوی رادوین گرفتم که نقش بر زمین نشوم!
قلبم روی دور هزار بود... ل*ب‌هایم از شدت هیجان می‌لرزید، با قدم های سست به طرفش رفتم، بلند شد و روبرویم ایستاد.
با یک حرکت م*حکم من را درآغوش کشید و در گوشم گفت:
- مارال کوچولوی من چقدر خانوم شده!
عطرش را با تمام وجودم به ریه هایم کشیدم، در چشم‌هایم نگاه کرد و گفت:
- تولدت مبارک عزیزم.
و ب*وسه‌ای روی گونه‌ام نشاند که ازدشدت خجالت سرخ شدم. همگی شروع به دست زدن، کردند. پاتریشیا سوت می‌زد، آهنگ شادی پخش شد و همگی شروع به ر*ق*صیدن کردند.
امروز بیش از حد سورپرایز شده بودم. قلبم به تپش افتاده بود، چند نفس عمیق کشیدم. مهتاب و رادوین با هم می‌رقصیدند و رادوین ملودی را توی هوا می چرخاند.
بهادر کنارم نشست و دست‌های گرمش را روی دستم گذاشت و گفت :
- مارالم خوبی؟
به یکباره این طرز صدا زدن، من را به یاد شاهرخ انداخت، بغضی سنگین به گلویم نشست. به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم:
- مطمئن نیستم...
- سال های زیادی گذشته!
آهی کشیدم و گفتم:
- خاطرات دست از سرم برنمی دارن ...
- رها کن مارال، گذشته متعلق به گذشتش! تو امروز رو داری و آینده رو! نزار خاطرات تورو از پا دربیارن!
آهی کشیدم و گفتم:
- سخته
- ولی شدنیه...بزار روحشون با دیدن خوشحالی تو به آرامش برسه. مرده‌ها چشمشون به عزیزانشونه، شاد باش تا شاد باشن.
با دیدن عسل که خیلی آرام با آرمین می‌رقصید با چشم‌های گرد شده گفتم:
- چطور متوجه نشدم! خدای من اون بارداره؟
بهادر درحالی‌که با انگشت هاش بازی می‌کرد و سرش رو پایین انداخته بود، گفت:
- تو متوجه خیلی چیزا نشدی مارال...مثل انتظار من برای داشتن تو!
سرش را بلند کرد و مستقیم به چشم‌هایم خیره شد و گفت:
- از پیله تنهایی خودت بیرون بیا مارال، بزار تقدیر کار خودش رو بکنه! بال هات رو باز کن و تو آسمون خوشبختی اوج بگیر!
با صدای لرزانی گفتم:
- آمادگیش رو ندارم بهادر! من... من مطمئن نیستم بتونم خوشبختت کنم!
با لبخند جذابی گفت:
- همین که داشته باشمت خوشبختم مارال!
جعبه‌ی کوچکی از جیبش بیرون آورد و جلوی پایم زانو زد و بدون مقدمه گفت:
- با من ازدواج می‌کنی مارال صالحی؟
پاتریشیا با دیدن این صح*نه جیغی از خوشحالی کشید... همگی دست از ر*ق*صیدن کشیدند و به طرف ما برگشتند!
اشک شوق به چشم‌های مهتاب و عسل نشست،کنار هم ایستادند و مضطرب دست‌های هم را در هم فشردند.
سکوت همه جا را فرا گرفت، ارکست آهنگ را قطع کرد. همگی چشم به ل*ب‌های من دوخته بودند... مضطرب نگاهی به چهره‌های آدم‌های دوست داشتنی اطرافم انداختم.
برق خوشحالی را در چشمانشان می‌دیدم، نگاهم به چشم‌های منتظر بهادر افتاد، پسری که این همه سال به پای من مانده بود... پسری که تا این اندازه عاشق من شده بود!
شاید نتوانم عاشقش باشم ولی شدیدا می توانم دوسش داشته باشم! نگاهم به کنار پنجره افتاد؛ مادرم، پدر، مهسا و شاهرخ را دیدم!
یک لحظه تمام آدم‌های دور و اطرافم محو شدند، فقط من بودم و آنها!
همگی با لبخند نگاهم می‌کردند، به چشم‌های آبی شاهرخ خیره شدم،چشمانش را روی هم گذاشت و گفت:
- خوشبخت شو مارالم!
به طرفشان رفتم، که کم‌کم محو شدند... یه دور دور خودم چرخیدم که با دیدن صورت های نگران همه به خودم آمدم!
سریع روبه روی بهادر ایستادم و دست‌های لرزانم را به طرفش گرفتم.
با لبخند زیبایی گفتم :
-قبول میکنم!
همگی شروع به جیغ و دست زدن کردند.
بهادر چشم‌هایش را روی هم گذاشت و قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش روی گونه‌اش چکید. من را در آ*غ*و*ش کشید و می‌ب*و*سید!
به یکباره من را بلند کرد و در هوا چرخاند. می‌خندید خوشحال بود...!
***
یه روزای سختی توی زندگی ما آدم ها هست که حس می‌کنیم به ته خط رسیدیم...حس می‌کنیم دیگه نمی‌تونیم ادامه بدیم ...نویسنده کتاب زندگیمون خداست!
شاید چند سطر پایین‌تر، پایان خوشی رو برات رقم زده باشه، گاهی باید کاری نکرد!
دست و پا نزد تا توی منجلاب بلاها غرق نشد! گاهی باید اعتماد کرد توکل کرد صبر کرد.
الهی کتاب زندگیتون سطر به سطر صفحه به صفحه پر از خوشی...

پایان
نویسنده:معصومه نجاتی
یکشنبه ،۲۳دی ماه۹۷
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    با تشکر از نویسنده عزیز
    رمان جهت دانلود در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    قرار گرفت

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    @blue berry
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا