کامل شده رمان گوتن | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
باز هم جلو میاد و تن من به زور از روی زمین بلند میشه. نگاهش از حفت چشم هام گرفته نمیشه و نگاهش، مثل همیشه عجیبه. صدای بحبوحه ی هر ثانیه محو محوتر میشه و پخش شدن نوری سبز در کل اتاق بیشتر.
روبه رومون می ایسته و روبه روش می ایستم. دستش بالا میاد و به آرومی، روی گونه م میشینه. چشم هام برای لحظه ای باز و بسته میشه و عجیب اینکه این دفعه بوی صابون غالبه. پرسیل رو نمی تونم حس کنم. پرسیل مغلوب خون برادرم شده.
زمردهاش، دلتنگن و زمردهاش، پریشونن. تک تک اجزای صورتم رو از نظر می گذرونه اما من چشم از اون حجم سبز تیره برنمی دارم. زبری دستش به زیر پوستم، بدنم رو می لرزونه. چشم هاش بالاتر میاد و موهای نداشته م رو هدف می گیره. نفسش محکم به بیرون فوت میشه. به روی صورت من. دستم به سمتم موهام بالا میاد و بینشون می شینه. چشم هاش محکم به هم فشرده میشن و چین عمیقی روی پیشونیش نقش می بنده.
پلک هاش که باز میشن، دو گوی تیره شده، جهانم رو دربرمی گیره. بغضم عمیق تر میشه. یک قدم عقب میره و دستش از من جدا میشه. همین دوری یک ثانیه ای خارج از توانمه و اشک هام باز هم سرازیر میشن.
دستش توی موهاش میره و کمی می کشتشون. نگاهش هنوز به اون یه نیم سانتی هاست. نیم سانتی های نفرت انگیز.
باز هم قدمی به عقب برمی داره و لب هاش توسط دندون هاش گزیده میشن. برمی گرده و به بهزادی نگاه می کنه که همچنان به روی زمین افتاده و چشم هاش رو بسته. دوباره برمی گرده و به من، به موهام و به اشک هام خیره میشه.
(لعنتیِ) در رفته از زبونش، به سختی به گوشم می رسه و دست هاش به سمت دکمه های پیرهن آستین بلند مشکیش، هدایت میشن. (لعنتی) مدام توی سرم چرخ می خوره و گوش هام همون صدای بم رو سریع می بلعن و دل تنگ شده م، باز هم طلب می کنه اون آهنگ پر از حرص رو.
پیرهن رو از تنش درمیاره و توی دستش مشت میشه. رگ های بازوی آفتاب سوخته و ستبرش، برون می زنن و نگاه مات شده م روی سیاهی هاش می شینه که خیره به موهامه.
می چرخه و پیرهنش به سوی بهزاد پرتاب و فریادش، بلندترین فریاد علی وار میشه!
-می کشمت!
به سمت بهزاد قدم تند می کنه و من باز هم به دو زانو به روی زمین سقوط می کنم. مشت اول به صورت بهزاد خورده میشه و صدای دردش، بلند. سرم به سمت فابیو می چرخه و چهره ی آرومش، ترکش های غم رو به سمت پیکر بی جونم روونه می کنه.
بهزاد داد می زنه و صدای ضربات محکم علی، اتاق رو پر کرده. دستم به سمت موهاش می ره و درونشون شونه وار پایین میاد. موهای فیلیپ هم اینقدر نرم بود و علی فیلیپ رو کشت. دستم پایین تر میاد و به روی گوش کوچیکش می شینه.
کم کم بهزاد خاموش میشه اما ضربات وحشیانه ی علی نه. صداش پر قدرت تر از ثانیه های قبل ابراز وجود می کنن. دستم می چرخه و صورت شیش تیغ شده ش رو لمس می کنه. دستم قرمز شده و قرمزی خون برای اولین بار، قشنگه.
صدای پاهایی وارد اتاق میشه و اون صداها انگار قصد جدا کردن علی رو از بهزادی که انگار دیگه نیست، دارن. دستم باز هم می چرخه و به روی صلیب دور گردنش ایست می کنه. (حواریون عیسی) دورمون نشسته ن و از من بیشتر اشک می ریزن. حتی صورت (یهودا) هم خیس شده.
-ولم کنید!
(ولم کنید)ش آمرانه و آرومه. رها میشه و صدای قدم هاش، به سمتم روونه. تا بخوام برگردم و نگاهم رو از جسد غرق در خون برادرم بگیرم، درون کوره ای داغ فرو می رم و بوی آشنای پرسیلش تازه به راحتی به زیر بینیم می پیچه. فشرده میشم و درد استخون هام، بی اهمیت ترین مسئله ی دنیاست!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    دست هام به دورش حلقه میشه و رکابی مشکیش از پشت توی مشتم فرو می ره و مچاله میشه. سر فرو رفته ش مابین گردنم، عطرم رو طلب می کنه و نفس عمیقش، هنوز هم بی تابه. نفس عمیقش، مثل شب های اون عمارت تاریکه و نفس های عمیقش، بدون اون موهای بلند و پریشون، هنوز هم پابرجا و هنوز هم سیراب نشدنی هستن.
    دو مرد بور و قد بلند، بهزادی که هیچی از صورتش نمونده رو از اتاق بیرون می برن. ساحل به روم لبخندی می پاشه و ترکمون می کنه.
    جوری فشارم میده که یکی شدنم باهاش رو احساس می کنم و این گرما، نشون میده که از همیشه زنده تره و که من فقط می خوام پیشم و اینجا، دقیقا همین قدر نزدیکم باشه. همه ی دل خوری ها و اعتراض ها و فریادهام، به گوشه ای پناه می برن و سکوت می کنن و تنها احساسم، در حال جلوون دادنه.
    دستم، پشت گردنش رو ناخودآگاه چنگ می زنه و سرم از تنش جدا میشه. بازوهاش، حریصانه تر به دورم می پیچن و چشم هاش باز هم سبز شده.
    -فکر می کردم مُردی!
    نگاهش لب لرزونم رو نشونه می گیره. صدام هم مرتعش میشه.
    -فکر کردم مردی و دیگه نخواستم موهام بلند باشه و کسی بتونه ببینتشون!
    یکی از دست هاش، از پشت توی نیم سانتی ها فرو می ره و لحنم سنگین تر میشه.
    -فکر مرگ تو، بیشتر از هرچیزی تونست از پا درم بیاره.
    سرم رو فشار میده و سرم به سـ*ـینه ش که برای اولین بار بی تابی می کنه و محکم بالا و پایین میشه، می چسبه.
    -بهزاد می خواست من رو بکشه اما فابیو نذاشت. چرا همه بخاطر من میمیرن؟
    روی سرم داغ میشه و روی سرم لب هاش فرود اومده. صدای خودش هم خش داره.
    -برای مرگ برادرت متاسفم!
    زنی درونم جیغ می زنه و شیون می کنه. زنی درونم، به این سـ*ـینه ی ستبر و آهنین مشت می کوبه و ناسزا می گـه اما من بیشتر بهش می چسبم و پرسیلش رو بو می کشم. بیشتر بهش می چسبم و می خوام بفهمم که خواب نیستم و زنده ست.
    -از اینجا بریم. بوی مرگ همه جا پیچیده.
    تکونی می خوره و به کمک بازوهای حجیمش بلند میشم. سرم هنوز هم بهش چسبیده و تنم قصد جدایی نداره. مثل خودش که کنار گوشم زمزمه می کنه.
    -به شرفم قسم، دیگه نمی ذارم حتی برای یه روزم ازم دور باشی!
    ای تو چشمانت سبز
    در من این سبزی هذیان از توست
    زندگی از تو و
    مرگم از توست
    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و در این راه تباه
    عاقبت هستی خود را دادم
    حمید مصدق
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    در آسانسور پشت سرمون بسته میشه و مثل بچه ای که تازه مادرش رو پیدا کرده، مثل همه ی این چند ساعت، بیشتر بهش می چسبم و دستش از دور کمرم لحظه ای باز نمیشه.
    -الهی من دور قد و بالاتون بگردم. چلچراغ این قصر همیشه تاریک. خوش اومدید.
    صدای همیشه گرم مریم برعکس همیشه یخ زده ترم می کنه. از پله ها بالا میاد و صورتش گل افتاده. با دیدن حال و احوال پریشونم و با دیدن پریناز کز شده، در آغـ*ـوش علی، سرجاش می ایسته و مبهوت نگاهم می کنه.
    به علی نگاهی می اندازه و سرش پایین میفته.
    -سلام آقا. خوش اومدید.
    -همه رو مرخص کردی؟
    سرش بیشتر توی یقه ش فرو میره و لحنش مکث دار تر میشه.
    -بله آقا. به دستور شما همه ی خدمتکارها رو برای چند روز مرخص کردم.
    -برو پایین. تا زمانی که صدات نکردم بالا نیا!
    سرش بالا میاد و نگاه ناراحتش روی من می شینه. سرم رو می چرخونم و چشم هام رو می بندم. زیر لب زمزمه می کنم.
    -نمی خوام اونم اینجا باشه.
    نمی خوام. حضور هیچ کس رو به غیر از علی نمی خوام. پشت خنده های پر از مهر بهزاد چقدر دیو خفته بود و پشت مهربونی های بی دریغ مریم هم می تونه چیزی باشه؟
    دستش کمرم رو نوازش می کنه و کمرم نوازش شده م، تنها تکه ی آروم وجود پر از تشویشمه. لحن محکم و آرومش، مریم رو خطاب قرار میده. مریمی که سرجاش می پره و باز سرش پایین میفته.
    -نشنیدی چی گفتم؟ برو پایین!
    (چشم) غمگینش، دلم رو می لرزونه. سریع از همون پله هایی که با شوق بالا اومد، با بغض پایین می ره و نگاه من دنبالش می کنه.
    وارد اتاق میشیم و کی فکرش رو می کردم امن ترین جای دنیا، می تونه میون این دیوارهای تاریک باشه!
    روی تخت می شینم و دستم رو به روتختی تیره و ساده، می کشم و علی رو به روم می ایسته به میز آرایش تکیه می زنه. دست به سـ*ـینه نگاهم می کنه و قهوه ای سردرگمم توی زمردهاش فرو میره.
    -هیچ کس از جریان دزدیده شدنت خبر نداره حتی پاشا. اجراهاتون کنسل و پول بلیت ها به ثبت نام کننده ها عودت داده شد. نگران رسانه و حرف مردم نباش!
    دستم بالا میره و روسریم رو جلوتر می کشه. نگاهم ازش گرفته میشه و صدای گرفته م، جوابش رو به آروم ترین شکل ممکن میده.
    -خوبه.
    -روسریت رو دربیار!
    پوست بلند شده ی شصت دستم رو می کنم و به سوزشش توجهی نمی کنم.
    -بدون روسری، زشتم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    اخمم هاش به کورترین شکل ممکن درهم گره می خوره.
    -چرا چرت میگی!
    نگاهم، چشم هاش رو نشونه می گیره. می دونم که چقدر اون موها رو دوست داشت و می دونم که چقدر از این موها متنفره.
    -تو دوسشون داشتی!
    سر جاش محکم می ایسته و گامی به سمتم برمی داره.
    -بازم داری چرت میگی!
    جدیت کلامش، برای لحظه ای دو به شکم می کنه و توی نور ساطع شده از زمردهاش به دنبال ذره ای شوخیم.
    -هنوز یادم نرفته که ساعت ها، میون تار تارشون نفس عمیق می کشیدی!
    فاصله مون تنها به اندازه ی یک قدمه که اون رو هم با برداشتن گام بعدی جبران میشه. حالا دقیقا بالای سرم ایسته و گردن من کشیده شده.
    -هنوز هم میشه نفسشون کشید!
    اشک درون چشم هام حلقه می زنه و صدام بی جون تر میشه. اخمش عمیق تر میشه و چین افتاده مابین ابروهاش، علی وار، قشنگه.
    -تنها زیباییم اون موها بود. تنها همخونم فابیو بود. تنها امیدم، امنیت کنار تو بود. در عرض سه-چهار روز همشون رو از دست دادم!
    چونه م، بی رحمانه اسیر دست ناملایمش میشه و گردنم کشیده تر.
    -امنیتت بیشتر از قبل پابرجاست.
    سرم رو می کشم بلکه چونه م از اسارات خلاص بشه؛ اما ناموفقم و اما همچنان گردن کشیده م. بدون پلک زدن، اشکی از چشمم ترواش میشه و به روی گونه می غلطه. پرحرص و پربغض، می غرم.
    -سه روز زنت رو میون یه مشت آدم عجیب غریب ول کردی و سه روز زنت، سوگواری نبودنت رو می کرد!
    و نتونستم بگم (مرگت). زبون نچرخید و به جاش گاز گرفته شد.
    -آدم عجیب غریب؟! منظورت برادرته؟
    صدام توی گلو میفته و صدام جلوی سردار علی رئوف، عربده میشه.
    -آره، بردارم. جلوی چشم هام دو تا آدم کشت. جلوی چشم هام توی اتاقم دو تا آدم کشت!
    عربده، افسار گسیخته تر میشه.
    -آره! عجیب غریب چون اگه فداکاری فابیو نبود الان من روی این تخت ننشسته بودم و سـ*ـینه ی قبرستون دراز کشیده بودم!
    چونه م رها میشه و سرم پایین میفته. باز هم فاصله ی بینمون پر میشه. نفس نفس زدنش، متشنج ترم می کنه.
    صداش آرومه اما آرامش نداره. صداش نمی لرزه اما عصبیه.
    -باید می رفتی و با حقیقت روبه رو میشدی وگرنه اون بازی مسخره حالا حالاها ادامه داشت!
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    عقب تر میره و پشتش رو به من می کنه.
    -فرستادمت اونجا چون فابیو رو مثل کف دستم می شناختم. می دونستم امنیتت تضمینه. نیروهام اونجا هوات رو داشتن.
    دستش محکم توی موهاش فرو میره و صداش به ناگاه همچین بلند میشه که در یک آن گوشم سوت می کشه.
    -من پدر اون بهزاد حروم*زاده رو درمیارم! از همه ی قدرتم استفاده می کنم تا بفهمه روی زن من ماشه کشیده چه عواقبی داره!
    -دیگه بهت اطمینان ندارم!
    با شدت به سمتم برمی گرده و صورتم پربغضم رو نظاره می کنه. رگ های گردنش بدجوری برجسته شدن و عجیب خواستنی. می غره، از لای دندون هایی که بهم چسبیده ن.
    -حرفتو پس بگیر!
    سرم رو تکون میدم. اشک دیگه ای همزمان خودنمایی می کنه.
    -دلم بهت اعتماد نداره دیگه. به زبون نیست که. به حرف نیست که.
    و حالا شقیقه ش هم ضرب گرفته و رگ پیشونیش باد کرده.
    -به اندازه ی کافی دیوونه شده بودم از اینکه مجبور شدم بفرستمت اونجا، دیوونه ترم نکن پریناز!
    قدم می زنه و به ساعت پایه بلند که می رسه محکم مشت بهش می کوبه و با افتادن ساعت به روی زمین، صدای وحشتناکی ایجاد میشه. همراه با صدای سقوط ساعت، عربده ی علی، به اوج می گیره.
    -دیوونه ترم نکن لعنتی!
    گوش هام رو محکم با دو دست می گیرم و فشار میدم. با همه ی توان تن رنجورم، فریاد می زنم. فریادی جیغ مانند. فریادی که از ته دل یک زن به بیرون ترواش میشه.
    -به من گفتن تو مردی! به چشم دیدم تیر خوردی!
    طعم خون، گلوی خش برداشته شده م رو ملتهب می کنه. می لرزم و صدای نفس هاش بلنده.
    نگاهم می کنه و نگاه قرمزش، ترسناک نیست. انگار خسته ست، خیلی خسته. این خستگی خیلی حرف ها داره. نداره؟
    -اونا نگفتن چون نمی خواستن هواییت کنن و من نذاشتم بفهمی چون نمی خواستم هوایی بشی! بلد نیستی نقش بازی کنی و بلد نیستی احساساتت رو کنترل کنی.
    دستی به صورتم می کشم و خیسیش رو می گیرم.
    -تو جلوی چشم هام تیر خوردی و بیهوش شدی. بیهوش شدن مردی مثل تو شبیه خودمرگه.
    بغضم، باعث مکث گلوی سنگین شده م میشه.
    -لرزیدن تنت، همه ی دنیام رو مثل یه زلزله ی مهیب لرزوند و نابود کرد.
    دست مشت شده ست چند بار محکم به دیوار پشت سرش فرود میاد. دلم فریاد می زنه (نزن. نکن.) اما زبونم قفل میشه و به جاش همه ی وجودم از این ضربات درد می گیره.
    خالی که میشه دست از سر دیوار برمی داره و نگاه من به انگشت هاییه که قرمز شده و به انگشت هاییه که پوست کنده.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    سریع به سمتم میاد و قبل از اینکه بتونم مقاومتی کنم، روسری از سرم کشیده و به هوا فرستاده میشه. کمی به عقب می پرم و توی چشم هاش نگاه می کنم. چشم هایی که باز هم خسته ست. خسته تر از ثانیه های پیش.
    -چرا اینجوری می کنی؟
    دستی به صورتش می کشه و نفسش پرشتاب به بیرون پرتاب می شه.
    -بلندی اون موها نبود که از تو پریناز ساخته بود. جلوی من از چیزی حق خجالت کشیدن نداری.
    دستم به سمت پیرهن مشکیش بلند میشه و توی مشت می گیرتش. به پایین می کشمش اما تکونی نمی خوره. لبخند لرزونی میزنم و چند قطره اشک جا مونده از توی چشم هام به روی گونه هام روونه میشن. پیرهنش رو دوباره می کشم. نگاهش به روی لبخندم سقوط می کنه و بی حرف مقابلم زانو می زنه و حالا هم قدم میشه.
    -قول بده بهم.
    -قول میدم!
    به ثانیه نکشید که جوابم رو داده. لبخندم عمیق تر میشه. زمردهاش، پریشون تر.
    -مگه می دونی چی ازت می خوام؟
    دستش بالا میاد و بالای گوشم، روی موهام میشینه.
    -من قولم رو دادم. هر چی ازم می خوای، بگو!
    چشم هام از حرکت نوازش مانند دستش، لحظه ای بسته و بعد باز میشه.
    -هروقت وقتش بود همه چیو برام تعریف کن. هنوز هم سوالات بی جواب زیادی توی سرمه.
    لاله ی گوشم، لمس میشه و لای گوشم قند توی دلش اب میشه.
    -همین؟
    سرم رو به علامت مثبت تکون میدم.
    -به زودی!
    ناخوداگاه دست هام به دور گردنش حلقه میشن. گردنی که هنوز هم رگ های همچنان برجسته شده رو تحمل می کنه و این یعنی صاحبش، آروم نیست.
    دست هام که دورش تابیده میشه، به چشم هاش نزدیک تر میشم. دست هاش صورتم رو قاب می گیره و انگشت هاش سعی در پاک کرده اشک های روی صورتم دارن.
    -آرومم کن علی. خیلی حالم بده. با همه ی این پریشونیت، لطفا آرومم کن!
    واژه ی (علی) توی دهنم، مزه ی شیرینی میده و گلوی تلخ شده م، پر طراوت میشه. سبزی نگاهش، قفل چشم هامه و جنسشون هرچقدرم مرموز باشه اما من دوسشون دارم.
    سرش به آرومی جلو میاد و نفس های پرقدرتش، صورتم رو پرصلابت نوازش می کنه.
    مرطوب شدن مانتوی نخی و روشنم، حواسم رو پرت می کنه. سرم پایین میره و چشم هام قرمزی خون به روی لباسم رو نشونه می گیره. نفسم بند میاد و به علی نگاه می کنم که همچنان محو صورتمه.
    دستی به خیسی روی مانتو می کشم و مبهوت می نالم.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    -خون توئه؟
    دست هاش به دورم کمرم می پیچه و اون حجم مرطوب، برام ملموس تر میشه.
    سرش توی گردنم فرو میره. دستم از پشت پیرهن خیس از خونش رو توی مشت فشار میده. بغض گلوم زجه واره.
    -علی خونریزی داری!
    محکم تر بهش فشرده میشه و دست خونیم توی موهای نرمش، چنگ می اندازه.
    -بذار ببینم چی شدی. تو رو خدا...
    لبش روی گوشم می شینه.
    -هیس!
    (هیسِ) زمزمه مانندش، تنم رو سبک می کنه اما نگرانیم بیشتر میشه. گوشم داغ میشه و ته دلم خالی. صدای خش دارم باز بلند میشه. خیلی آروم.
    -چرا پیرهنت خیس خون شده؟!
    بهم فشار وارد می کنه و فشار باعثِ روی تخت رها شدنم میشه. به روم خم میشه و نگاهش، تشنه ست. نگاهم نگرانه.
    -بهزادو می کشم!
    لحنش گنگه و پریشون. این حال عجیب، بهش نمیاد. این سرگردونی و خستگی، به سردار نمیاد.
    دستم روی سرشونه ش می شینه.
    -بذار ببینم چت شده.
    دستم رو که سر می خوره روی دکمه ی پیرهنش، توی مشت می گیره. قهوه ی چشم هام رو بی خیال نمیشه.
    -اگه فابیو خودشو جلوت نمی انداخت چی میشد پری؟
    فشار دستش بیشتر میشه و دستم آخ می گـه اما من زمزمه می کنم.
    -تموم شد. همه ش تموم شد. لعنتی داره ازت خون میره!
    سرگردونی چشم هاش پر رنگ تر میشن.
    -می کشمش. اگه بلایی سرت میومد، چیکار می کردم؟
    سرم گیج میره. انگار علی بیشتر از من زجر می کشه. دستم از پشت توی موهاش نوازش وار فرو میره.
    -دیدی که نیومد. خودت قسم خوردی که دیگه ازم دور نباشی. دیگه از هم دور نمیشیم علی.
    سرش رو تکون میده. اما سفیدی چشم هاش همرنگ خون تنشه.
    -من اشتباه کردم. من اشتباه کردم نباید تو رو می فرستادم.
    مشتش محکم کنار سرم روی تشک فرود میاد و فریادش، تنم و ستون های این عمارت رو می لرزونه.
    -من اشتباه کردم!
    از این همه پریشونی عجیب، قلبم تیکه تیکه میشه و این علیِ فروریخته، من رو می ترسونه. دست هام صورتش رو قاب می گیره.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    هق هقم رو قورت میدم.
    -تو رو خدا اینجوری نباش. تنها پشت و سرپناه من تویی. متزلزل نشو لطفا!
    عقلم تشر می زنه و می ناله از این حرف ناحسابی خارج شده از دهنم و قلبم، توجهی نمی کنه. به زور فراموش می کنم که قوی ترین مرد هم می تونه سردرگم بشه و می تونه مشوش بشه و می تونه گاهی سردار نباشه.
    فشار دستش شل میشه و لب هام لمس اون دو سنگ براق رو طلب می کنه. دستم به سمت دکمه ی پیرهنش خیزبرمی داره و قرمزی خون وارش، کام تلخم رو زهرتر می کنه.
    -دیگه نذار از پیشت برم.
    دکمه ی اول باز میشه و نگاهش انگار می خواد قلبم رو در خودش زنده به گور کنه. تا ابد.
    پیرهن رو کنار می زنم. پانسمان کاملا خیس پیچیده به دور سـ*ـینه ش، مشغول جویدن نفس های تندم میشه. مبهوت می نالم.
    -جای گلوله ست؟
    دستم رو توی دستش می گیره و این بار بی فشار. سرش جلو میاد و موهاش از من بلندتره انگار.
    -آرومم کن پریناز!
    خرمن خرمن سبز نگاهش، به وجودم پاشیده میشه. لبخندی روی لبم می شینه و چشم های خیسم، دو دو می زنه.
    فاصله ی ناچیز بینمون با بالا رفتن سرم از بین میره و کدوم یک از پیروان مکتب رمانتیسم می تونه حسم رو توصیف کنه؟ چیزی شبیه به نو شدن سال، جهانم رو دربر می گیره و مرد زخمی و خون آلود زندگیم، باقدرت بیشتری نامش رو، روی قلبی که دلتنگه، حک می کنه.
    امروز، دقیقا همین امروز. میون شلوغی بی امان شهر و دنیای بیرون سرشار از ساختمان های رعب انگیز و دود و دمی که با یک نفس عمیق، بشریت رو متلاشی می کنه، زنی ذره ذره، جون در سلول هاش تزریف میشه و زنی با دست هایی قرمز حجم بزرگ و غمگینی رو توی خودش حل می کنه.
    کاش سنگ قبری برام تهیه نکنن و کاش تا ابد میون این آغـ*ـوش محکم و زخم خورده، محصور بشم. کاش دنیا به آخر برسه چون غنی تر از حال شدن، در آینده م مردوده و علی با همه ی فریاد ها و عربده ها و اخم ها و سیاهی ها، عجیب سبزه!
    باخ، سگرمه های همیشه درهمش، باز شده و انگشت هاش روی پیانوی حرارتیش، می رقصن. شکوفه ای توی دلم صورتی وار می شکفه.
    سختی و ناملایمی بدن فولادینش، نرم شده و تا به حال کی این همه نرمی رو به چشم دیده؟ و باز هم ای کاش پایان همه ی درگیری هایی که از سر دلتنگی رخ میدن، به همین جا ختم میشد. جایی که زمانی برام قعر جهنم و هبوط بود و حالا طعم بهشت میده.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    چشم های پف کرده و سوزانم رو به زور باز می کنم. سـ*ـینه ی جراحت دیده ش زیر سرمه و به آرومی بالا و پایین میشه.
    دستم بالا میاد و روی لب هام می شینه. لب های کمی دردناک و شاید باد کرده م رو. لبخندی ناگهانی روشون شکفته میشه و قلبم از به یاد آوردن همون اتفاق کوچیک و چند دقیقه ای، محکم تر به تخت سـ*ـینه م، برخورد می کنه.
    سرم بالا میاد و نگاه گشوده ی سبزش غافلگیرم می کنه و آغوشش تنگ تر میشه. گونه م به تنش مالیده میشه و صدام پر از خلسه ست.
    -از کی بیداری؟
    -نخوابیدم.
    لبخندم عمیق تر میشه و نگاهش به سمت دندون هام گام برمیداره. به یاد دهکده ی(کاستلوچو) و اون طلوع درخشان میفتم. به یاد اون مهر های ناگهانی که روی دندون هام حک می شد و به یاد اون بلند کردن های عجیب و غریب من توسط علی.
    -چرا؟
    نگاهش از روی لبخندم جدا نمیشه و سبزی بی انتهاش، روشنه و نورانیه.
    -حدود چهار روز بود که خوابیدنتو ندیده بودم!
    عجیب نیست که قهوه ای تیره و سیاه مانند چشم هام، به سمت عسلی ها، سوق پیدا کنه. لبم روی پانسمان قرمز و خشک شده ی سـ*ـینه ش، فرود میاد. همه ی وجودم توسط لب هام این زخم رو نوازش می کنه.
    -باید بریم دکتر. بدجوری خونریزی کردی.
    حلقه ی دستش باز هم تنگ تر میشه و انگشت های همون دست، پشت سرشونه م رو نوازش می کنن.
    -نیازی نیست. فقط باید پانسمان عوض بشه.
    -خب بذار عوض کنم.
    روی موهام، بـ..وسـ..ـه ای کاشته و به آرومی شونه هام هم آزاد میشه. سرم به روی بالشت جای می گیره و علی از روی تخت بلند میشه.
    -باید اول دوش بگیرم.
    -قبلش می خوام ریشاتو کوتاه کنم.
    در حال رفتن به سمت حموم نگاهم می کنه. نگاهش براق تر شده. می ایسته.
    -بیا!
    کمی از این شیطنت نهفته در لحنش، لبخندم جمع میشه.
    -کجا؟!
    ابروهاش بالا می پره و دستی به ریش هاش می کشه. لعنتی بر ذهن منحرفم می فرستم و از دهنم چیزی شبیه به (آها) بیرون می پره. سبزی نگاهش، عمیق تر میشه. لبم رو به زیر دندون می کشم و بی حرفم از زیر لحاف به بیرون می خزم.
    به سمتم حموم قدم تند می کنه و من هم به سمتش روونه میشم. از توی آینه نیم نگاهی به خودم می اندازم و مانتوی روشنم، کاملا قرمزه. عقلم تاسفی به حال کثیف بازی من و علی می خوره و دلم، خنده کنان به دور خودش تاب می خوره.
     
    آخرین ویرایش:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    با کمی مکث وارد حموم میشم. موزر توی دستش بالا میاد و جلوی صورتم قرار می گیره. بی حرف، می گیرمش و نگاهم رو ازش می دزدم.
    -اوم... خب صندلی نداریم اینجا. می تونی توی وان بشینی؟
    به سمت وان میره. موزر رو محکم توی دستم فشار میدم. آب رو باز می کنه. هول زده می گم:
    -نه! نباید آب به زخمت بخوره.
    بی توجه، دستش به سمت کمربند شلوارش میره.
    -فقط گفتم توی وان بشینی تا بتونم ریشت رو مرتب کنم!
    کمربند و دکمه ی شلوار باز میشن. صورتم گر می گیره و سرم پایین میفته.
    -بخدا آب به زخمت بخوره چرک می کنه. چرا اینقدر بی تفاوتی؟
    -باید حموم کنم.
    سرم بالا میاد و با دیدنش، در عرض یک ثانیه باز هم سقوط می کنه به سمت زمین. قطرات عرق، کم کم روی پیشونیم خودنمایی می کنن.
    -باشه حموم کن ولی نه توی وان. نباید آب بهش بخوره.
    آب رو می بنده و توی وان میره. سرم بالا میاد. بالاخره کار خودش رو کرد. دست هاش روی لبه ی وان دراز شدن و خودش، منتظر به من نگاه می کنه. (لعنت به دهانی که بی موقع باز شودِ) غلیظی توی سرم چرخ می خوره.
    آب دهنم رو قورت میدم و به سمتش میرم.
    -خیلی لجبازی علی! خب الان من بخوام ریشاتو کوتاه کنم، توی آب ریخته میشه.
    -سرمو میارم جلو که توی آب ریخته نشه!
    دهنم باز می مونه از این روی جدید که همچنان محکم و جدیه. شیطنتی از جنس استحکام.
    به سمتش می رم و کف توی آب اینقدر زیاده که بدنش رو کاملا پوشونده. شکری زیر لب زمزمه می کنم. خم میشم و موزر روشن میشه. صورتش جلو میاد و نگاهم به سختی از سبزی همچنان مبهمش گرفته و به ریش های سیاه جلوی روم دوخته میشه. کارم رو شروع می کنم زیر این زمردهای زل زده به صورتم. زمزمه می کنم.
    -هل میشم. اینجوری نگام نکن!
    -نمیشه!
    آهم بخاطر این (نمیشه) ی دل لرزونک، محسوس به بیرون پرتاب میشه و دستم سعی می کنه که با دقت کارش رو انجام بده.
    -دوست ندارم توی این عمارت زندگی کنم!
    سرسخت شدن صورتش رو حس می کنم اما نگاهم رو از ریش هایی که در حال مرتب شدنن، نمی گیرم.
    -منظور؟
    آب دهنم قورت داده میشه.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا