کامل شده رمان دوئل سپیدی و تاریکی(جلد سوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید که در آینده اژدهای سپید ادامه داشته باشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    123
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
- مکان غار پنهان اینجاست؛ ولی غاری وجود نداره.
جیک به‌طرف نزدیک‌ترین کوهی رفت و دستی روی سنگ کوه کشید‌.
- بهتون که گفته بودم. غار پنهان شده. باید یه‌جوری پیداش کنیم.
آدرین و سارا هم به کوه‌های اطراف نزدیک شدن و دست‌هاشون رو روی سنگ کشیدن‌. احتمال می‌دادن که غار نامرئی شده و با عبور از کوه، وارد غار می‌شدن.
ساعت‌ها اطراف رو گشتن و نشونه‌ای از غار پنهان پیدا نکردن‌. آفتاب جاش رو با ماه داشت عوض می‌کرد‌ و تاریکی کم‌کم بر روشنایی چیره می‌شد. پاهاشون از راه رفتن زیاد درد می‌کرد‌. بالاخره روی زمین، تکیه‌داده به صخره‌ای نشستن.
- خسته شدم. پیدا نشد که نشد!
آدرین چشم‌هاش رو بست و پاهاش رو باز کرد‌.
- فردا دوباره می‌گردیم. تا پیدا نکنیم، از اینجا نمی‌ریم.
جیک تا خواست مخالفتش رو نشون بده، سارا سریع گفت:
- جیک برای کشتن اهریمن، حتماً باید همه مواد رو پیدا کنیم. مهم نیست چقدر می‌مونیم، مهم اینه به دستش بیاریم.
جیک رسماً ساکت شد. کمی که فکر کرد، پی به درستی حرف سارا برد‌. لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
- من همراتون هستم. کیه که نخواد با اژدهای سپید همراه بشه؟!
چشم‌‌هاش رو بست و سعی کرد درد پاش رو فراموش کنه و به خوابیدن فکر کنه.
***
اورکی هراسان وارد اتاق اهریمن شد. بدون اجازه واردشدن به اتاق اهریمن، حکمش مرگ بود. اورک زانو زد و ترسیده گفت:
- ارب... اربـاب! یه ا... اتفاقی افتاده.
اهریمن که تا حالا همچین موردی رو ندیده بود، کنجکاو شد. سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد.
- بهتره خبرت مهم باشه؛ وگرنه همین‌جا می‌کشمت.
لرزی به تن اورک افتاد. کمی مکث کرد و گفت:
- اربـاب ما فهمیدیم که سارا، نوه مرلین زنده‌ست و به تراگوس برگشته.
چشم‌های اهریمن ریز شدن.
- چه‌جوری فهمیدین؟
- یه نفر اون رو موقع تغییر شکل دیده که بعد وارد سرزمین فانگل شد‌ه.
اهریمن تو فکر فرو رفت. اتفاقات بیست سال پیش رو به یاد آورد. تازه متوجّه شد که اون رو بیهوش کرده بود‌ و تاریکی باعث مرگش نشده بود‌‌. فکرش به‌سمت دیگه‌ای کشیده شد. اون دروازه‌ی تاریک‌ترین سرزمین رو باز کرده بود؛ اما زنده از اونجا خارج شده بود. تعجبی نکرد، بلکه لبخندی مهمون صورت استخوونیش شد.
- زنده بیاریدش. انگار برای انتقام پدرومادر و برادرش برگشته‌‌.
اورک دوباره تعظیم کرد و راهش رو به بیرون از اتاق اهریمن کج کرد.
- سارا کوچولو! امیدوارم مثل برادرت احمق نباشی.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    روز و شب می‌اومد و می‌رفت و هنوز غار پنهان پیدا نشده بود. هر جا رو که می‌شد گشتن؛ بالای کوه‌ها رفتن و پشت کوه رو نگاه کردن؛ ولی هر لحظه ناکام می‌موندن. به این نتیجه رسیده بودن که راه اشتباهی رو برای پیداکردن الماس قرمز اومدن.
    - الماس قرمز اینجا نیست. باید حتماً یکی رو پیدا کنیم. شاید یه جا دیگه باشه!
    آدرین به راهی که اومده بود نگاه کرد. به این نتیجه تلخ رسیده بود که راه اشتباهه. پوفی کشید و بدون هیچ حرفی رفت. سارا و جیک نگاهی به هم انداختن و به دنبالش راه افتادن. اخم‌های آدرین توی هم بود. دنبال راه‌حلی می‌گشت. عصبی سنگ کوچیکی که کنارش بود رو با پاهاش پرت کرد. سنگ با برخورد با صخره کوچیکی، ازش عبور کرد‌.
    با دیدن اتفاقی که افتاد، میخکوب سر جاش ایستاد. چشم‌هاش رو ریز کرد و سنگ بزرگی رو که جلوی پاش بود برداشت و محکم به‌طرف صخره پرت کرد که اون هم ازش عبور ‌کرد. چهره سخت و گرفته‌ش، شاد و ناباور شد‌.
    - داداش چی شده؟
    جیک و سارا دو طرف آدرین ایستادن و مشکوک نگاهش کردن. رد نگاهش رو گرفتن و به صخره کوچیکی رسیدن. سارا هم انگار چیزی فهمیده باشه، ناباور گفت:
    - نه؟!
    - آره!
    - یعنی غار پنهان این‌همه مدت اینجا بوده؟
    لبخندی زد‌؛ جیک هم نفس آسوده‌ای کشید. چهره آدرین یک‌دفعه توی هم کشیده شد.
    - این منطقه به عهده کی بود؟
    سارا و جیک تو چشم‌های همدیگه‌ دوباره نگاه کردن. آب دهنشون رو قورت دادن. سارا با تک‌خنده ترسیده‌ای گفت:
    - هوم! فکر کنم به عهده من بود که بگردم.
    لبخندش عمق گرفت و اخم آدرین هم بیشتر توی هم رفت‌.
    - از دست تو چی‌کار کنم؟ نمی‌تونستی این صخره رو هم‌ نگاه کنی تنبل؟
    سارا چشمش رو دزدید.
    - خب حدس نمی‌زدم که غار اینجا باشه‌.
    آدرین سری از تأسف تکون داد و به صخره نزدیک شد. وقتی بهش رسید، دستش رو به‌سمت صخره برو و ازش عبور کرد. دستش خنکی رو حس کرد. صبر نکرد و وارد غار شد. تاریکی همه‌جا رو در بر گرفته بود و جایی دیده نمی‌شد. ثانیه‌ای بعد سارا و جیک وارد غار پنهان شدن.
    - سارا اینجا رو روشن کن‌.
    سارا وردی زیر لب زمزمه کرد که در صدم ثانیه، مشعل‌های روی دیواره‌های غار روشن شدن. حالا می‌تونستن اطراف رو ببینن. هیچ فرقی با غار‌های دیگه نداشت، تنها کمی بزرگ بود.
    - کنار هم راه برین. اینجا زیاد امنیت نداره.
    - خدا کنه محافظش زیاد قدرتمند نباشه.
    آدرین نیشخندی زد و راه مستقیم غار رو در پیش گرفت. سارا و جیک هم کنار آدرین راه رفتن. با وسواس اطراف رو نگاه می‌کردن و منتظر کوچیک‌ترین علامت از محافظ بودن. آدرین از خنده کم‌ مونده بود پخش زمین بشه.
    همین‌طور که جلوتر می‌رفتن، نور قرمزرنگی چشمشون رو زد. سرعتشون رو بیشتر کردن و الماس قرمزرنگی رو دیدن که می‌درخشید. الماس قرمز معلق، ته غار می‌چرخید.
    - بالاخره پیداش کردیم.
    - سارا سریع ناپدیدش کن.
    سارا الماس رو لمس ‌کرد و بعد ناپدیدش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    گارد گرفتن و منتظر محافظ موندن‌. شمشیر به دست و با اخم اطراف رو نگاه کردن. می‌دونستن که به همین زودی محافظ الماس قرمز پیداش میشه.
    - محافظ نداره؟ کمی غیر‌عادی به‌نظر می‌رسه.
    دقایقی سکوت برقرار شد و اتفاقی نیفتاد. به این نتیجه خوب رسیده بودن که محافظی وجود نداره. انگار غار پنهان خودش محافظ بوده!
    آدرین اخم‌هاش کمی تو هم بود؛ اما دیگه صبر کردن فایده نداشت. به‌نظرش یه جای کار ایراد داشت‌.
    - به‌نظرم غار پنهان خودش یه محافظ بوده!
    آدرین جلوتر از همه به راه افتاد که ناگهان زمین زیر پاهاش باز شد و آدرین داخلش افتاد. زمین بسته شد و جیک و سارا با صدای بلند آدرین رو صدا زدن؛ اما دیر شده بود. آدرین طعمه این تله محافظ شد.
    با شیب تندی رو به پایین سُر می‌خورد و پیچ‌وتاب‌های زیادی رو طی کرد. کاری نمی‌تونست بکنه. انگار داخل تونل صیقلی بسیار کوچیکی بود و رو به پایین لیز می‌خورد. تاریکی نمی‌ذاشت جایی رو خوب ببینه.
    - لعنتی!
    کم‌کم نور قرمزرنگی رو دید که هر لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شد. زنگ خطر تو گوش‌هاش به صدا دراومد. دوتا خنجری که که همیشه پشت کمرش بود برداشت و به دیواره‌ها فرو کرد؛ اما از سرعتش کم نشد. به خروجی تونل کوچیک که رسید رو به جلو پرت شد‌.
    آدرین با دیواری که نزدیک بود بهش برخورد بکنه، فاصله چندانی نداشت‌. خنجرش رو آماده کرد و وقتی به دیواره رسید، محکم داخلش فرو کرد. خنجر با قدرت داخل دیواره رفت و آدرین با کمک خنجر، معلق موند و پایین نیفتاد. نفس عمیقی کشید.
    سرش رو خم کرد و خودش رو داخل گودالی بزرگ دید‌. با چشم‌های گردشده مواد مذاب رو نگاه کرد که بهش نزدیک می‌شدن. سریع دست‌به‌کار شد و خنجر راستش رو بیرون کشید و بالا‌تر فرو کرد. با این کار خودش رو بالا کشید تا توسط مواد مذاب از بین نره. بالای سرش تماماً تاریکی مطلق بود.
    - لعنت به این شانس!
    دو ساعت بی‌وقفه بالا می‌رفت و مواد مذاب هم همراهش حرکت می‌کرد. گرما دست‌هاش رو خیس کرده بود و چند بار نزدیک بود که داخل مذاب بیفته. به طرز عجیبی نمی‌تونست ناپدید بشه و این کلافه‌ش کرده بود‌.
    کمی که بالاتر رفت، یه تونل دید. لبخند مهمون لب‌هاش شد. خودش رو به تونل رسوند و وارد تونل شد. نفس حبس‌شده‌ش رو بیرون فرستاد. خوشبختانه تونل روشن بود و کار رو براش سخت نمی‌کرد‌. با قدم‌های بلندش تونل رو از نظرش گذروند.
    خنکی تونل حالش رو بهترش کرد؛ اما نگران خواهرش بود. می‌ترسید بلایی سرش اومده باشه؛ اما از طرفی دلش قرص بود که می‌تونه از خودش محافظت کنه‌. با کاری که کرد و تنهایی سه‌تا ماده رو به دست آورد، به‌شدت بهش امیدوار شده بود و پی به بزرگ‌بودن و قدرتمند بودنش بـرده بود.
    ناگهان به‌طور غیر‌ارادی روی زمین خوابید که صد‌ها نیزه‌های آتشین از بالای سرش عبور کردن. وقتی مطمئن شد که اتفاق دیگه‌ای نمی‌افته، از جاش بلند شد‌. این‌ بار با احتیاط بیشتری حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دقایقی بعد خودش رو به آخر تونل رسوند که مثل میدون بود. دور خودش می‌چرخید و دنبال راه خروجی بود که در چند قدمیش دود سفیدرنگی شکل گرفت و بعد با چهره عجیب و خشنی مواجه شد. تمام اعضای بدنش شبیه انسان بود، به‌جز سرش که سر گاو بود‌. با صدای گاومانندی رو به آدرین نعره زد و غرید:
    - چطور جرئت کردی وارد قلمروی من بشی و الماس قرمز رو از من بدزدی؟ اگر من مینوتور هستم، این‌ بار اجازه نمیدم کسی الماس قرمز رو از من بگیره.
    (مینوتور: از ویژگی‌های ظاهری مینوتور می‌توان به سر گاومانند و بدنی انسان‌گونه اشاره کرد. این موجود افسانه‌ای در مرکز یک زندان که به شکل هزارتو بود زندگی می‌کرد.)
    شاخ‌های بزرگ و تیزش برق می‌زد. آدرین می‌دونست که این موجود خشمگینه و اگه باهاش نجنگه و نکشتش، از دستش خلاص نمیشه. شمشیرش رو محکم گرفت و گفت:
    - به نظر نمی‌رسه که با حرف زدن همه‌چیز رو حل کنیم؛ پس بیا جلو.
    - تو اِلف کثیف زنده نمی‌مونی.
    مینوتور سرش رو پایین آورد و شاخ‌هاش در رأس بدن آدرین قرار گرفت. به‌سرعت به‌طرفش خیز برداشت و زمانی که شاخ‌هاش داشت به بدنش برخورد می‌کرد، جاخالی داد و با شمشیرش پشت مینوتور رو زخمی کرد. نعره‌ای از درد کشید و به عقب برگشت. از بینیش نفس داغ بیرون می‌زد‌. دوباره به‌سمت آدرین خیز برداشت و قبل از اینکه جای خالی بده، مینوتور با شاخ‌هاش آدرین رو پرت کرد که به دیوار برخورد کرد‌. مینوتور که راضی از این نبرد نبود، دوباره به‌طرف آدرین دوید. آدرین که عصبی شده بود، زیر لب غرید و شمشیرش رو بالا آورد و در صدم ثانیه پایین برد. شمشیر آدرین یکی از شاخ‌هاش رو از وسط نصف کرد. مهلتی بهش نداد و با پا به سـ*ـینه‌ش کوبید و به عقب پرتش کرد.
    مینوتور تو شوک بود، با ورود شمشیر آدرین تو قلبش به خودش اومد. لبخندی گوشه لب آدرین شکل گرفت. شمشیر رو بیرون کشید و از چشم‌های گردشده مینوتور فاصله گرفت. خون قرمزی از قلبش بیرون زد.
    - زود شکست خوردی!
    مینوتور لبخند مرموزی زد و از جاش بلند شد. به یک‌باره شاخ شکسته‌ش رشد کرد و مثل قبلش شد. قلب سوراخ‌شده‌ش هم زود ترمیم شد‌. این بار نوبت آدرین بود تعجّب کنه. قبل از اینکه به خوش بیاد، شاخ‌های مینوتور شکمش رو پاره کرد‌ و مشتش تو صورتش فرود اومد.
    روی زمین افتاد و مینوتور بالا سرش قرار گرفت و پوزخندی زد‌.
    - خداحافظ اِلف کوچولو!
    و بعد شاخ‌هاش رو کامل داخل شکمش فرو کرد که آدرین از درد ناله‌ای کرد. چشم‌هاش روی هم افتاد؛ اما بیهوش نشد.
    - بهتره برم از اون دو نفر الماس رو بگیرم.
    مینوتور سریع ناپدید شد و آدرین بی‌حال کمی روی زمین دراز کشید و بعد به‌سختی سعی کرد از جاش بلند بشه. زخم شکمش در حال ترمیم بود‌. دستش روی زخمش گذاشت و لبش رو از درد گاز گرفت. با به یاد آوردن حرف مینوتور، چشم‌هاش رو بست و سعی کرد ناپدید بشه؛ اما نشد. نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
    - تو می‌تونی آدرین! تو اژدهای سپید هستی. تو یه محافظی، یه خدای قدرتمند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چشم‌هاش رو بیشتر به هم فشار داد و صخره‌ای رو که ازش وارد شده بود تجسم کرد. ثانیه‌ای نکشید که نور خورشید به چشم‌هاش تابید. چشم‌هاش باز شد و اطراف رو نگاه کرد. خبری از سارا و جیک نبود.
    صدای نعره مینوتور رو شنید‌. از صخره گذشت و به‌طرف صدا دوید. از پشت یه کوه صدا رو شنیده بود.
    وقتی به اون محل رسید، دید که سارا و جیک روی زمین افتادن و مینوتور بالای سرشون ایستاده. فاصله زیادی باهاش داشت. چشم‌هاش رو بست و پشت مینوتور ظاهر شد. صبر نکرد و با پاش به پشتش ضربه زد که نقش بر زمین بشه‌.
    شمشیرِ ساخت خودش رو ظاهر کرد و منتظر شد تا مینوتور از جاش بلند شد. وقتی مینوتور از جاش بلند شد و آدرین رو دید، از شوک و ترس چند قدم عقب رفت‌.
    - چ... چطور مم... کنه؟ تو کی ه... هستی؟
    سارا و جیک‌ کم‌کم از جاشون بلند شدن. آدرین که چهره‌ش از خشم قرمز شده بود، غرید:
    - من فرشته مرگتم‌!
    مهلتی نداد و شمشیرش روی گردن مینوتور نشست و سرش رو بی‌تن گذاشت. سر گاو‌مانندش چرخید و جسم بی‌جونش روی زمین افتاد. شمشیرش رو ناپدید کرد و به‌سمت خواهرش رفت که حال خوشی نداشت.
    - عجب گاوی بود!
    جیک زد زیر خنده و آدرین با اون حال عصبیش لبخند محوی زد‌. سارا رو تو آغـ*ـوش کشید و گفت:
    - حالت خوبه؟
    - آره داداشی! ترسیدم بلایی سرت اومده باشه.
    بـ..وسـ..ـه‌ای رو موهاش زد.
    - تا وقتی اهریمن از بین نره، بلایی سرم نمیاد.
    ***
    روبه‌روی چشمه‌ای ایستاده بود که خاطره‌های زیادی باهاش داشت‌. خاطره‌های ۲۲ سال پیش، زمانی‌که ۱۸ سالش بود، از جلو چشم‌هاش عبور کرد‌. تنها خاطره خوبی که از این چشمه داشت، اذیت‌کردن‌های دایانا بود که اون‌موقع زیاد باهاش جور نبود‌. لبخندی رو لبش نشست، چقدر اذیتش می‌کرد. قیافه‌ش دیدنی بود زمانی‌که هیکل عضله‌ایش رو دید‌. آه سوزناکی کشید‌. قلبش محکم به سـ*ـینه‌ش می‌کوبید و بغض گلوش رو چنگ می‌انداخت.
    «دلم برات تنگ شده دایانا! اگه راهی بود، جون خودم رو می‌دادم تا باز زنده باشی‌.»
    سرش رو پایین انداخت و خاطره‌هاش رو دوباره مرور کرد‌. دست سارا روی شونه آدرین نشست. فکرش رو خونده بود و می‌دونست به یاد دایانا افتاده. اولین دختر و آخرین دختر زندگیش دایانا بود و این براش سخت بود که جاش رو دختر دیگه‌ای پر کنه‌.
    - داداش ناراحت نباش، می‌گذره‌.
    آدرین حرفی نزد و به درختی که تو گذشته بهش تکیه داده بود، تکیه داد. چشم‌هاش رو بست و سعی کرد بخوابه‌. بعد از دو روز پیاده‌روی، نزدیک سرزمین ساتین بودن و فاصله چندساعته با جنگل سیاه داشتن‌. از خشم چهره‌ش تو هم رفت. قلمروی سانتور‌ها این اطراف بود‌. تو فکرش دنبال انتقام از اون‌ها می‌گذشت. بالاخره چشم‌هاش رو بست و به خواب عمیقی فرو رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    صبح زود با صدای کلاغ‌ها از خواب بیدار شدن‌. این مکان براش مثل گذشته جذابیت نداشت. ابر‌های تیره باران‌زا و درخت‌های کم‌سبز حالت بدی القا می‌کردن. شکی نداشت که اهریمن همه‌جا رو مثل خودش کرده.
    بعد از ساعاتی راه‌رفتن، مه اطرافشون رو دربرگرفت. به‌خوبی اینجا رو می‌شناخت‌ و خاطره ترسش از روح رو به یاد آورد‌. لبخندی محوی زد.
    - داداش هیچ‌جا رو نمی‌تونم ببینم. فکر کنم راه رو گم کردیم‌.
    - دستم رو بگیر.
    دستش تو دست آدرین گذاشت و جیک ساکت کنار سارا قدم برداشت‌. هر سه اطراف رو نگاه می‌کردن که صدای یه نفر رو شنیدن.
    - مسافر‌های جدید؟ خوش اومدین.
    سارا و جیک از ترس هینی کشیدن و شمشیرشون رو درآوردن. آدرین خنده‌ش رو خورد و اون‌‌ها رو به آرامش دعوت کرد.
    - آروم باشید! خطری نداره، روح راهنماست.
    از بین مه، روح تپلی ظاهر شد که با لبخند نگاهشون می‌کرد‌. سارا و جیک حس خوبی نسبت بهش نداشتن؛ اما با حرف آدرین کمی آروم گرفتن.
    روح راهنما کمی به آدرین نزدیک شد و مرموز نگاهش کرد‌.
    - حس می‌کنم خیلی آشنایی!
    آدرین تک‌خنده‌ای کرد و جواب داد:
    - فکر نمی‌کنم‌. میشه ما رو به جنگل سیاه هدایت کنی؟
    روح راهنما تا این حرف رو شنید، ترسید. کمی عقب رفت.
    - جنگل سیاه؟ مطمئنی؟ اونجا به‌شدت ترسناک و خطرناکه. حتّی سرباز‌های اهریمن جرئت ندارن وارد اون جنگل بشن. وقتی هم رفتن زنده نموندن.
    نفس تو سـ*ـینه سارا و جیک حبس شد. حتی سلولی هم از ترس تو وجود آدرین تکون نخورد.
    - لطفاً ما رو به اونجا هدایت‌ کن.
    روح راهنما به‌ناچار راه افتاد و بقیه هم به دنبالش رفتن. ترس کمی وجود جیک رو دربرگرفت‌. پا به راهی گذاشته بود که با مرگ فاصله چندانی نداشت.
    - به چه دلیل به جنگل سیاه می‌رید؟
    - می‌خوایم از اونجا عبور کنیم.
    روح راهنما خوش‌حال به عقب برگشت و همون‌طور که عقب‌عقب راه می‌رفت، گفت:
    - خب من راهی بلدم که می‌تونین بی‌دردسر به اون‌ور جنگل سیاه برین.
    آدرین کلافه پوفی کشید.
    - ما رو تا جنگل برسونی کافیه.
    روح راهنما ناکام اخمی کرد و به حالت قبلش برگشت و‌ به‌سمت جنگل سیاه حرکت کرد‌. بعد از دقایق طولانی از غلظت مه کاسته شد و جنگل تو دیدشون قرار گرفت. وقتی در چندقدمی جنگل خوفناک تاریک ایستادن، روح راهنما بدون هیچ حرفی بین مه ناپدید شد‌‌. آدرین سری از تأسف تکون داد‌.
    - خب این هم جنگل سیاه! من قبلاً اینجا بودم. اینجا ببر‌های اصیل زندگی می‌کنن که در گذشته به چیتای بزرگ خدمت می‌کردن.
    سارا شگفت‌زده نگاهش کرد و جیک هم دست‌ کمی از سارا نداشت‌. آدرین بدون ترسی وارد جنگل سیاه شد. اطراف رو به‌خوبی آنالیز کرد‌. مثل جنگل‌های دیگه بود، با این تفاوت که درخت‌هاش قطر بزرگ‌تر و ارتفاع زیادی داشتن. شاخ و برگ‌ها باعث شده بود که جنگل سرپوشیده‌ای به وجود بیاد و اطراف رو تاریک کنه.
    - حس خوبی به این جنگل ندارم‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    آدرین بدون اینکه جیک‌ رو نگاه کنه، خطاب بهش گفت:
    - نگران نباش! من هستم.
    جیک از اینکه یکی هست مراقبشه، لبخند زد؛ اما با وجود خدای محافظ، باز هم کمی ترس داشت. حرف روح راهنما روش تأثیر گذاشته بود. بیست سال سن داشت، هنوز بچّه بود و این تأثیر رو روش می‌ذاشت. راهشون رو به‌سمت چپ کج کردن و با عبورکردن از بوته،ها، راه خاکی رو به‌سمت هدفشون در پیش گرفتن.
    - زهر مدوسا رو چطور به دست بیاریم؟
    سارا در جواب جیک گفت:
    - اون یه الهه فناپذیره. باید بدون اینکه آسیبی ببینه، بیهوشش کنیم؛ ولی باید مراقب باشیم به چشم‌هاش نگاه نکنیم، وگرنه سنگ می‌شیم.
    جیک از ترس به خودش لرزید. سارا به این نتیجه رسید که هر حرف ترسناکی بزنه، جیک به خودش می‌لرزه.
    ‌کم‌کم فضا رو به تاریکی رفت و چیز عجیبی سد راهشون نشد. ‌کم‌کم جیک به حرف مزخرف روح راهنما پی برد. آدرین که جلوتر از همه بود، سرجاش ایستاد‌‌. ببر بزرگ سفید که زره نقره‌ای به تن داشت، روبه‌روی آدرین ظاهر شده بود و تو چشم‌های آبیش خیره شد.
    - ببر اصیل!
    ناگهان ببر اصیل مقابل آدرین زانو زد و با لحن ناباوری گفت:
    - اژدهای سپید؟ خداوندگار محافظ؟ شما چطور زنده هستید؟
    لبخند رو لب آدرین شکل گرفت. ببر اصیل سرش رو بالا گرفت‌‌.
    - اهریمن شما رو کشته بود. غیر‌قابل باوره!
    - من یه خدا (اسطوره) هستم. پس به‌راحتی کشته نمیشم.
    ببر اصیل از خوش‌حالی، گیج شده بود و نمی‌دونست چه حرفی بزنه.
    - می‌تونم حدس بزنم که دارین نیرو جمع می‌کنید تا انتقام بگیرید؛ ولی سرورم می‌دونید که اهریمن...
    ادامه حرفش رو نگفت و سکوت کرد. اخم آدرین تو هم کشیده شد. خرناسی از ته گلوش خارج شد‌، خرناسی که از اژدهاش نشأت می‌گرفت‌.
    - درسته! هدف دیگه‌م اینه که اهریمن رو از بین ببرم. امیدوارم همراهم باشید.
    ببر اصیل که تعجّب تو صورتش هویدا بود، تعظیم دیگه‌ای کرد و گفت:
    - ما همیشه آماده خدمت‌‌گزاری هستیم سرورم.
    آدرین خوبه‌ای گفت و سرش رو چرخوند و با چشم‌های گردشده سارا و جیک مواجه شد. دوست داشت به حالشون بخنده، می‌دونست تعجبشون در چه موردیه.
    - واقعاً می‌تونی با حیوانات حرف بزنی؟!
    - آره می‌تونم. این ببر اصیل اولین حیوانی بود که باهاش صحبت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    بدون اینکه جوابی دریافت کنه، رو به ببر اصیل گفت:
    - می‌تونی مکان مدوسا رو به من نشون بدی؟
    پوزه ببر اصیل چینی افتاد و خرناسی از دهنش خارج شد. این نشون می‌داد از اون موجود متنفره.
    - اون زن نفرت‌انگیز خیلی از ما رو تبدیل به سنگ کرد، نژاد ما ازش کینه به دل دارن.
    آدرین بهش نزدیک شد و دستی روی گردن ببر اصیل کشید.
    - مطمئن باش زنده نمی‌ذارمش؛ اما لطفاً ما رو تا محل زندگیش راهنمایی کن.
    ببر اصیل سری تکون داد و راه انحرافی رو در پیش گرفت.
    - بیاید! پیش مدوسا می‌ریم.
    بدون هیچ حرفی به دنبال ببر راه افتادن. دلهره تو وجود جیک رخنه کرده بود و باعث به‌هم‌ریختن اعصابش می‌شد. طاقت نیاورد و به گرگ سیاه بزرگی تبدیل شد تا انرژی بگیره. سارا که قبلاً چند بار تبدیلش رو دیده بود، اهمیتی نداد و نترسید.
    - دارم بهتون تأکید می‌کنم، اصلاً تو چشم‌های مدوسا خیره نشید.
    سارا و جیک با گفتن باشه، خیال آدرین رو راحت کردن. کم‌کم از تعداد درخت‌ها کم شد. زمین رو مه پوشونده بود. صدای جغد دلهره به وجود می‌آورد‌. چندتا کلاغ بزرگ روی شاخه درختی نشسته بودن و با چشم‌های غرق در خونشون قارقار کردن‌. انگار که هشدار می‌دادن و این نشون می‌داد به خطر نزدیک میشن‌.
    بعد از دقایقی به جایی رسیدن که درخت‌ها انگشت‌شمار بود و در جایی مثل دشت متروکه تاریک حضور داشتن. آسمون تاریک بود و نور مهتابی ماه اطراف رو روشن نگه می‌داشت. ببر اصیل ایستاد و برگشت و گفت:
    - من از این جلوتر نمی‌تونم برم. مدوسا همین اطراف زندگی می‌کنه.
    - مشکلی نیست. تو این مدت می‌تونی حضور من رو به گله‌ت اطلاع بدی؟ می‌خوام هرچقدر می‌تونی افراد جمع کنی. کم‌کم باید با اهریمن روبه‌رو بشم‌.
    - حتماً سرورم.
    تعظیمی کرد و به‌سرعت از اون‌ها دور شد. آدرین نفس عمیقی کشید و قدم‌هاش رو به جلو برداشت. دست‌های سارا جرقه زد و برای نبرد با مدوسا آماده شد. همین‌که ده قدم رو طی کردن، صدای خنده دختری تو فضای اطرافشون پیچید.
    (مدوسا: در اساطیر یونایی تنها فناپذیر در بین آن‌ها بود. او می‌توانست هر کس را که به چشمانش خیره می‌شد، تبدیل به سنگ کند.)
    از حرکت ایستادن و گارد گرفتن. شدت خنده‌ها بالا گرفت‌. مدوسا در تاریکی دور طعمه‌های جدیدش بدون اینکه دیده بشه، می‌چرخید. خوش‌حال بود که بعد چندین سال افراد جدیدی به این مکان اومدن‌.
    - راه گم کردین؟
    صدای مدوسا وسوسه‌انگیز و دارای شیطنت زیادی بود. هر سه نفر دور خودشون می‌چرخیدن و منتظر حمله‌ش بودن‌.
    - مدوسا ما زهرت رو می‌خوایم. درگیری لازم نیست.
    این دروغ محض بود. آدرین می‌خواست مدوسا رو گول بزنه و به‌راحتی کارش رو تموم کنه؛ اما مدوسا احمق و خنگ نبود!
    - چه بی‌مقدمه حرفت رو می‌زنی اِلف جوان! البته هر کی که اینجا اومده، برای زهر من بوده؛ اما متأسفانه شانس باهاشون یار نبوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    چهره آدرین بیشتر تو هم کشیده شد. از افراد ظالم و قاتل هراسی نداشت و بهشون رحمی نمی‌کرد‌. فضای اطراف زیاد تاریک نبود؛ اما مدوسا به‌خوبی استتار کرده بود. به‌آرومی روی زمین می‌خزید، بدون اینکه کسی بشنوه‌. گوش‌های جیک با اینکه شنوایی بالایی داشتن و تو جسم گرگینه‌ای بود، توان شنیدنش و دیدن مدوسا رو تو تاریکی نداشت.
    - دوست ندارم خون و خون‌ریزی راه بیفته؛ پس بیا دوستانه این بحث رو تموم کنیم.
    سکوتی که بین مدوسا و آدرین ایجاد شد، بعد از دقایقی شکست.
    - زهر من خیلی کارایی‌ها داره، به هر کسی نمیدمش.
    کمی مکث کرد و وسوسه‌انگیز ادامه داد:
    - روح همه‌تون خیلی قدرتمنده، چطور ازشون بگذرم؟!
    جیک غرشی از خشم کشید.
    - بیا جلوی ما حرف بزن. با پنهون‌شدن نمی‌تونی کاری پیش ببری.
    - من هم خیلی دوست دارم باهاتون روبه‌رو بشم.
    از بین تاریکی مدوسا خزید و در ده قدمی آدرین ایستاد. آدرین بدون اینکه به چشم‌هاش خیره بشه، بدنش و موهاش رو در چند ثانیه دید. تعجّب تو صورتش دیده می‌شد‌.
    نیمه پایین بدنش مار مشکی بود و روی سرش به‌جای مو مار‌های متعددی به رنگ سبز تکون می‌خوردن؛ اما صورتش به زیبایی یه الهه زیبایی بود.
    آدرین فقط به لب‌های سیاهش نگاه می‌کرد که کمی کج بود‌ و حالت مرموزی داشت.
    - چرا به من نگاه نمی‌کنید؟
    و به حرف خودش خندید. خنده‌ای که برای مرد‌هایی جز آدرین جذاب بود‌. کمی نزدیکشون شد و این‌بار وسوسه‌انگیز‌تر ادامه داد:
    - به چشم‌هام نگاه کنید. رنگ چشم‌هام دیدن داره‌.
    جیک سرش رو پایین انداخته بود؛ اما سست شده بود‌. به‌سختی خودش رو کنترل می‌کرد که سرش رو بالا نگیره. سارا هم دست‌ کمی از جیک نداشت و دستش رو مشت کرده بود. اگه آسیبی بهش می‌رسید، امید میلیارد‌ها موجود جهان ناامید می‌شد. تنها راه نابودی اهریمن هم از بین می‌رفت. خودش رو کنترل کرد و سرش رو تا حد ممکن پایین انداخت.
    مدوسا برای اینکه از قدرت روح‌های طعمه‌ش کاسته نشه، با وسوسه کاری می‌کرد که تا به چشم‌هاش خیره بشن. وقتی جسم‌هاشون رو تبدیل به سنگ می‌کرد، روح‌هاشون رو به چنگ می‌گرفت و قدرتمند‌تر می‌شد. حالا که روح‌های بسیار قدرتمندی پیدا ‌کرده بود، نمی‌تونست ریسک‌ کنه و باهاشون بجنگه. باید با میل باطنی راضیشون می‌کرد.
    مدوسا خزید و در چند قدمی آدرین ایستاد. کمی مجذوب آدرین شده بود و براش جای سؤال داشت که این زیبایی خاص از کجا نشأت می‌گیره.
    - تو هم قدرتمندی، هم بسیار زیبا. شاید نظرم درمورد تو عوض بشه. اگه با من باشی، کاریت ندارم.
    آدرین بلافاصله پوزخند زد و غرید:
    - تو حتّی لیاقت نگاه‌کردن رو هم نداری موجود کثیف.
    مدوسا که همچین انتظاری نداشت، اول کمی تعجّب کرد و بعد خشم کل وجودش رو دربرگرفت. حرفی که زده بود، اون رو به یاد حرف زئوس انداخت‌. نتونست خشمش رو کنترل کنه و دم مارمانندش رو که به طول سه متر بود، تکونی داد، ضربه‌ای به سه نفرشون زد که به عقب پرتاب شدن‌.
    - چطور جرئت کردی به من توهین کنی؟
    جیک غرشی کشید و تا خواست به‌سمتش خیز برداره، آدرین مانعش شد. دست‌های سارا جرقه قرمزرنگی زد که از چشم مدوسا دور نموند. مدوسا فرصتی برای مشکوک شدن و سؤال پرسیدن نداشت؛ چون با مشتی که آدرین تو صورتش زد، کمی عقب رفت. سریع شمشیرش رو روی گردن مدوسا گذاشت و غرید:
    - بهتره تسلیم شی مدوسا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرش رو پایین انداخته بود؛ اما حواسش به همه‌چیز بود. مدوسا آروم خندید.
    - خیلی خوشم اومد. اما بدون تو قلمروی من هیچی نیستی‌.
    ناگهان صدای فیس‌فیس مار‌ها به گوش رسید و بعد از دقایقی دورتادورشون پر از مارهای چندمتری شد که مثل شکارچی، حالت هجومی گرفته بودن.
    مدوسا از این غفلت آدرین استفاده کرد و با یه ضربه اون رو به عقب پرتاب کرد و سریع روی زمین خزید و خودش رو به سارا رسوند. دورتادور جیک رو مار‌های بزرگی محاصره کرده بودن و نمی‌تونست کاری انجام بده.
    سارا درگیر یه مار بود که بهش نزدیک می‌شد و متوجّه یه دشمن خطرناک نبود. مدوسا با یه پرش روبه‌روی سارا قرار گرفت و به چشم‌های سیاهش خیره شد. چشم‌های مدوسا مرگ داشت. سارا مسخ‌شده، آروم‌آروم از پاهاش تبدیل به سنگ شد.
    آدرین وقتی دید سارا داره تبدیل به سنگ میشه، نیم دیگه‌ای از قلبش شکست و فرو ریخت. سرجاش میخکوب شده بود و تو عالم دیگه‌ای سیر می‌کرد.
    جیک وقتی دید سارا تبدیل به سنگ شده، با یه پرش بلند خودش رو روی مدوسا انداخت و با چشم‌های بسته بدن مدوسا رو چنگ انداخت؛ اما زیاد طول نکشید که جیک‌ کنار کشیده شد و چندین مار به جسم‌ گرگینه‌ایش نیش زدن. غرش از سر دردش، آدرین رو به خودش آورد. سارا کامل به سنگ سفیدی تبدیل شده بود. چشمش به مدوسا خورد که طعمه دیگه‌ش جیک بود و به‌سمتش می‌رفت.
    آدرین هیچی نمی‌فهمید، پاهاش به‌سمت مدوسا حرکت ‌کرد. لایه شفاف اشک تو چشم‌هاش شکل گرفت. خشم و غم، این حس قدیمی، تو وجودش دوباره شکل گرفت.
    یکی دیگه از افراد مهم زندگیش رو هم از دست داد. به قولی که جک و جولیا، پدر و مادرش داده بود، پایبند نبود‌. سارا کوچولوش کشته شده بود. آدرین نعره‌ای کشید و به‌سمت مدوسا دوید.
    - مدوسا!
    مدوسا برگشت و با لبخند نگاهش کرد. دست از جیک کشید و به آدرین‌ نزدیک شد. آدرین تو چشم‌هاش خیره شد، چشم‌هایی که مطلقاً سیاه بود و مرگ رو نشون می‌داد. وقتی بهش رسید، مشتش رو بالا برد و روی صورت مدوسا فرود آورد؛ اما مدوسا جای خالی داد. سریع دور آدرین مثل ماری چرخید و اون رو گرفتار بدن مارمانندش کرد.
    - اون روح قدرتمندی داشت، نمی‌شد ازش گذشت‌. تو هم مثل اونی، مثل خواهر کوچولوت!
    چهره زیبا و دل‌نشینش، با باز کردن دهنش و نشون دادن دندون‌های تیزش، فیس‌فیس از دهنش خارج شد و سعی کرد آدرین رو تبدیل به سنگ کنه. کمی که گذشت، وحشت‌زده از آدرین دور شد و با چشم‌های ترسان و گردشده گفت:
    - چطور ممکنه؟ چطور؟ چرا نمی‌تونم روحت رو بگیرم؟ چرا جسمت سنگ نمیشه؟
    آدرین بدون هیچ حرفی، شمشیرش رو ظاهر کرد و دوباره سمتش دوید. چیزی جز مرگ برای مدوسا نمی‌خواست. نعره‌ای کشید و شمشیرش رو پایین آورد و مدوسا برای مواظبت از خودش، دمش رو جلو آورد؛ اما دمش قطع شد. از درد جیغ بسیار بلندی کشید و به خودش پیچید. دمش کمی تکون خورد و بعد ثابت سر جاش موند‌. آدرین بالای سر مدوسا رفت و پای راستش رو روی سـ*ـینه‌ش قرار داد. اهمیتی به مار‌ها نداد ‌که پاهاش رو نیش می‌زدن.
    مدوسا سعی کرد فرار کنه و از قدرت‌هاش استفاده کنه؛ اما تلاشش ناکام موند. چهره رنگ‌پریده‌ش که ترسیده بود، از آدرین هراس داشت.
    - تو کی هستی؟
    جلوی چشم‌های وحشت‌زده مدوسا، شمشیرش رو بالا برد و غرید:
    - من اژدهای سپیدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا