- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
- مکان غار پنهان اینجاست؛ ولی غاری وجود نداره.
جیک بهطرف نزدیکترین کوهی رفت و دستی روی سنگ کوه کشید.
- بهتون که گفته بودم. غار پنهان شده. باید یهجوری پیداش کنیم.
آدرین و سارا هم به کوههای اطراف نزدیک شدن و دستهاشون رو روی سنگ کشیدن. احتمال میدادن که غار نامرئی شده و با عبور از کوه، وارد غار میشدن.
ساعتها اطراف رو گشتن و نشونهای از غار پنهان پیدا نکردن. آفتاب جاش رو با ماه داشت عوض میکرد و تاریکی کمکم بر روشنایی چیره میشد. پاهاشون از راه رفتن زیاد درد میکرد. بالاخره روی زمین، تکیهداده به صخرهای نشستن.
- خسته شدم. پیدا نشد که نشد!
آدرین چشمهاش رو بست و پاهاش رو باز کرد.
- فردا دوباره میگردیم. تا پیدا نکنیم، از اینجا نمیریم.
جیک تا خواست مخالفتش رو نشون بده، سارا سریع گفت:
- جیک برای کشتن اهریمن، حتماً باید همه مواد رو پیدا کنیم. مهم نیست چقدر میمونیم، مهم اینه به دستش بیاریم.
جیک رسماً ساکت شد. کمی که فکر کرد، پی به درستی حرف سارا برد. لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
- من همراتون هستم. کیه که نخواد با اژدهای سپید همراه بشه؟!
چشمهاش رو بست و سعی کرد درد پاش رو فراموش کنه و به خوابیدن فکر کنه.
***
اورکی هراسان وارد اتاق اهریمن شد. بدون اجازه واردشدن به اتاق اهریمن، حکمش مرگ بود. اورک زانو زد و ترسیده گفت:
- ارب... اربـاب! یه ا... اتفاقی افتاده.
اهریمن که تا حالا همچین موردی رو ندیده بود، کنجکاو شد. سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد.
- بهتره خبرت مهم باشه؛ وگرنه همینجا میکشمت.
لرزی به تن اورک افتاد. کمی مکث کرد و گفت:
- اربـاب ما فهمیدیم که سارا، نوه مرلین زندهست و به تراگوس برگشته.
چشمهای اهریمن ریز شدن.
- چهجوری فهمیدین؟
- یه نفر اون رو موقع تغییر شکل دیده که بعد وارد سرزمین فانگل شده.
اهریمن تو فکر فرو رفت. اتفاقات بیست سال پیش رو به یاد آورد. تازه متوجّه شد که اون رو بیهوش کرده بود و تاریکی باعث مرگش نشده بود. فکرش بهسمت دیگهای کشیده شد. اون دروازهی تاریکترین سرزمین رو باز کرده بود؛ اما زنده از اونجا خارج شده بود. تعجبی نکرد، بلکه لبخندی مهمون صورت استخوونیش شد.
- زنده بیاریدش. انگار برای انتقام پدرومادر و برادرش برگشته.
اورک دوباره تعظیم کرد و راهش رو به بیرون از اتاق اهریمن کج کرد.
- سارا کوچولو! امیدوارم مثل برادرت احمق نباشی.
***
جیک بهطرف نزدیکترین کوهی رفت و دستی روی سنگ کوه کشید.
- بهتون که گفته بودم. غار پنهان شده. باید یهجوری پیداش کنیم.
آدرین و سارا هم به کوههای اطراف نزدیک شدن و دستهاشون رو روی سنگ کشیدن. احتمال میدادن که غار نامرئی شده و با عبور از کوه، وارد غار میشدن.
ساعتها اطراف رو گشتن و نشونهای از غار پنهان پیدا نکردن. آفتاب جاش رو با ماه داشت عوض میکرد و تاریکی کمکم بر روشنایی چیره میشد. پاهاشون از راه رفتن زیاد درد میکرد. بالاخره روی زمین، تکیهداده به صخرهای نشستن.
- خسته شدم. پیدا نشد که نشد!
آدرین چشمهاش رو بست و پاهاش رو باز کرد.
- فردا دوباره میگردیم. تا پیدا نکنیم، از اینجا نمیریم.
جیک تا خواست مخالفتش رو نشون بده، سارا سریع گفت:
- جیک برای کشتن اهریمن، حتماً باید همه مواد رو پیدا کنیم. مهم نیست چقدر میمونیم، مهم اینه به دستش بیاریم.
جیک رسماً ساکت شد. کمی که فکر کرد، پی به درستی حرف سارا برد. لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
- من همراتون هستم. کیه که نخواد با اژدهای سپید همراه بشه؟!
چشمهاش رو بست و سعی کرد درد پاش رو فراموش کنه و به خوابیدن فکر کنه.
***
اورکی هراسان وارد اتاق اهریمن شد. بدون اجازه واردشدن به اتاق اهریمن، حکمش مرگ بود. اورک زانو زد و ترسیده گفت:
- ارب... اربـاب! یه ا... اتفاقی افتاده.
اهریمن که تا حالا همچین موردی رو ندیده بود، کنجکاو شد. سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد.
- بهتره خبرت مهم باشه؛ وگرنه همینجا میکشمت.
لرزی به تن اورک افتاد. کمی مکث کرد و گفت:
- اربـاب ما فهمیدیم که سارا، نوه مرلین زندهست و به تراگوس برگشته.
چشمهای اهریمن ریز شدن.
- چهجوری فهمیدین؟
- یه نفر اون رو موقع تغییر شکل دیده که بعد وارد سرزمین فانگل شده.
اهریمن تو فکر فرو رفت. اتفاقات بیست سال پیش رو به یاد آورد. تازه متوجّه شد که اون رو بیهوش کرده بود و تاریکی باعث مرگش نشده بود. فکرش بهسمت دیگهای کشیده شد. اون دروازهی تاریکترین سرزمین رو باز کرده بود؛ اما زنده از اونجا خارج شده بود. تعجبی نکرد، بلکه لبخندی مهمون صورت استخوونیش شد.
- زنده بیاریدش. انگار برای انتقام پدرومادر و برادرش برگشته.
اورک دوباره تعظیم کرد و راهش رو به بیرون از اتاق اهریمن کج کرد.
- سارا کوچولو! امیدوارم مثل برادرت احمق نباشی.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: