- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
***
داریوش:
هر از گاهی به یزدان و بابا نگاه میکردم تا ببینم میخوان چیکار کنن. تو این مهمونی بزرگ که اکثر شرکت کنندههاش شیخ های عرب و رقصنده ها بودن.
- داریوش بیا اینجا میخوام استاد سرخ رو بهت نشون بدم.
با کنجکاوی شدید به سمت بابا رفتم که با نگاهش به مردی سرخ پوش اشاره میکرد که نزدیک در ورودی کنار پسری هم سن خودم ایستاده بود.
- میبینیش داریوش؟
- داتیسه؟
- آره خودشه.
کمی مکث کردم و به صورت برادر دو قلوم خیره شدم که انگار از روی خودم کپیش کرده بودنش ؛ ولی حسی به اینکه تونستم نیمه گمشدم رو ببینم نداشتم. از نظرم بیشتر به یه رقیب شبیه بود تا یه هم خون .هیچ حس کششی نسبت بهش نداشتم.
- دیدمش.
کمتر میدیدم که رنگ نگاه بابا تغییر کنه و متعجب بهم خیره شده .دوباره به چهره داتیس نگاهی انداختم .شاید تنها تفاوت تو چهره من و برادر دوقلوم، تو حالت صورتمون بود. شایدم من تصور میکردم خیلی شبیه به مادرم بودکه از دست رفته.
- داریوش داری به چی فکر میکنی!
به عمو یزدان نگاه کردم که نگاهش به بابا بود ؛ ولی روی صحبتش به من..
- هدف بابا از اومدن به این کشتی چیه؟
- توی اون سازمان که بودیم بهمون تعلیم دادن حتی جون خودمونم مهم نیست .فقط میکشی که کشته نشی ؛ ولی وقتی پای زندگی عزیزانت درمیون باشه.وقتی میبینی که قلب داری و خون تپنده،نمیترسی....نمیترسی که از دست بدی...و وقتی از دست میدی، این ترس دوبرابر میشه.شاید تو زندگی ما خدایی نبوده باشه ؛ ولی به این باور اعتقاد دارم که هر اشتباهی کردی این دنیا مجبوری تقاصش رو پس بدی ...یکی مثل مرداس که فکر میکرد منجی عدالته، داشت گناهکارا رو میکشت. یکی مثل من برای پول! و من با از دست دادن هویتم این تقاص رو پس دادم... مرداس عشق به همسر و دخترش!
- ولی...
- الان تنها چیزی که داره دوتا پسره که یکیشون درست مثل خودش روحش مرده .اون یکی خون خونش رو میخوره برای گرفتن انتقام از پدری که فکر میکنه قاتل مادرشه.
دست یزدان رو گرفتم تا نگاهش متوجهم بشه .نمیتونستن بذارن داتیس پیش استاد سرخ بمونه تا بیشتر از به این باور برسه که بابا مادرمون رو کشته.
- ولی بابا بی گ*ن*ا*ه. همون کسی که ادعا میکنه سرپرستشه مادرمون رو کشته.
- صحنه سازی اونم برای استاد سرخ....هیچ کاری نداره.
- اگر همینطوری دست روی دست بذارید، ممکنه بیشتر توی چاه فرو بره.
- میره.
اخمهام بهم گره خورد. چه ریلکس حرف میزد. انگار مهم نبود که جون بابا در خطره!
- چی میگید؟
- نگاه کن!
سرم رو برگردوندم سمت جمعیتی که سکوت کرده بودن مقابل استاد سرخ و داتیس .مردی به همراه دختری زیبا ایستاده بودن و حرف میزدن .میشد از نگاه مردان متوجه شد که چطور درحال ارزیابی دختر اون شیخ پولدارن.
- اونطور که من و مرداس متوجه شدیم .استاد سرخ امشب میخواد برادرت رو با نصف دارایی شیخ معاوضه کنه.
- که چی بشه؟!
- که داتیس بشه شکارچی مخصوص شیخ و همین طور...
- چی؟
- قرآره یه عروسی بیوفتیم ...برادرت میخواد داماد شیخ بشه.
داریوش:
هر از گاهی به یزدان و بابا نگاه میکردم تا ببینم میخوان چیکار کنن. تو این مهمونی بزرگ که اکثر شرکت کنندههاش شیخ های عرب و رقصنده ها بودن.
- داریوش بیا اینجا میخوام استاد سرخ رو بهت نشون بدم.
با کنجکاوی شدید به سمت بابا رفتم که با نگاهش به مردی سرخ پوش اشاره میکرد که نزدیک در ورودی کنار پسری هم سن خودم ایستاده بود.
- میبینیش داریوش؟
- داتیسه؟
- آره خودشه.
کمی مکث کردم و به صورت برادر دو قلوم خیره شدم که انگار از روی خودم کپیش کرده بودنش ؛ ولی حسی به اینکه تونستم نیمه گمشدم رو ببینم نداشتم. از نظرم بیشتر به یه رقیب شبیه بود تا یه هم خون .هیچ حس کششی نسبت بهش نداشتم.
- دیدمش.
کمتر میدیدم که رنگ نگاه بابا تغییر کنه و متعجب بهم خیره شده .دوباره به چهره داتیس نگاهی انداختم .شاید تنها تفاوت تو چهره من و برادر دوقلوم، تو حالت صورتمون بود. شایدم من تصور میکردم خیلی شبیه به مادرم بودکه از دست رفته.
- داریوش داری به چی فکر میکنی!
به عمو یزدان نگاه کردم که نگاهش به بابا بود ؛ ولی روی صحبتش به من..
- هدف بابا از اومدن به این کشتی چیه؟
- توی اون سازمان که بودیم بهمون تعلیم دادن حتی جون خودمونم مهم نیست .فقط میکشی که کشته نشی ؛ ولی وقتی پای زندگی عزیزانت درمیون باشه.وقتی میبینی که قلب داری و خون تپنده،نمیترسی....نمیترسی که از دست بدی...و وقتی از دست میدی، این ترس دوبرابر میشه.شاید تو زندگی ما خدایی نبوده باشه ؛ ولی به این باور اعتقاد دارم که هر اشتباهی کردی این دنیا مجبوری تقاصش رو پس بدی ...یکی مثل مرداس که فکر میکرد منجی عدالته، داشت گناهکارا رو میکشت. یکی مثل من برای پول! و من با از دست دادن هویتم این تقاص رو پس دادم... مرداس عشق به همسر و دخترش!
- ولی...
- الان تنها چیزی که داره دوتا پسره که یکیشون درست مثل خودش روحش مرده .اون یکی خون خونش رو میخوره برای گرفتن انتقام از پدری که فکر میکنه قاتل مادرشه.
دست یزدان رو گرفتم تا نگاهش متوجهم بشه .نمیتونستن بذارن داتیس پیش استاد سرخ بمونه تا بیشتر از به این باور برسه که بابا مادرمون رو کشته.
- ولی بابا بی گ*ن*ا*ه. همون کسی که ادعا میکنه سرپرستشه مادرمون رو کشته.
- صحنه سازی اونم برای استاد سرخ....هیچ کاری نداره.
- اگر همینطوری دست روی دست بذارید، ممکنه بیشتر توی چاه فرو بره.
- میره.
اخمهام بهم گره خورد. چه ریلکس حرف میزد. انگار مهم نبود که جون بابا در خطره!
- چی میگید؟
- نگاه کن!
سرم رو برگردوندم سمت جمعیتی که سکوت کرده بودن مقابل استاد سرخ و داتیس .مردی به همراه دختری زیبا ایستاده بودن و حرف میزدن .میشد از نگاه مردان متوجه شد که چطور درحال ارزیابی دختر اون شیخ پولدارن.
- اونطور که من و مرداس متوجه شدیم .استاد سرخ امشب میخواد برادرت رو با نصف دارایی شیخ معاوضه کنه.
- که چی بشه؟!
- که داتیس بشه شکارچی مخصوص شیخ و همین طور...
- چی؟
- قرآره یه عروسی بیوفتیم ...برادرت میخواد داماد شیخ بشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: