رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
*‌*‌*
داریوش:

هر از گاهی به یزدان و بابا نگاه می‌کردم تا ببینم می‌خوان چیکار کنن. تو این مهمونی بزرگ که اکثر شرکت کنندههاش شیخ های عرب و رقصنده ها بودن.
- داریوش بیا اینجا می‌خوام استاد سرخ رو بهت نشون بدم.
با کنجکاوی شدید به سمت بابا رفتم که با نگاهش به مردی سرخ پوش اشاره می‌کرد که نزدیک در ورودی کنار پسری هم سن خودم ایستاده بود.
- می‌بینیش داریوش؟

- داتیسه؟
- آره خودشه.
کمی مکث کردم و به صورت برادر دو قلوم خیره شدم که انگار از روی خودم کپیش کرده بودنش ؛ ولی حسی به اینکه تونستم نیمه گمشدم رو ببینم نداشتم. از نظرم بیشتر به یه رقیب شبیه بود تا یه هم خون .هیچ حس کششی نسبت بهش نداشتم.

- دیدمش.
کمتر می‌دیدم که رنگ نگاه بابا تغییر کنه و متعجب بهم خیره شده .دوباره به چهره داتیس نگاهی انداختم .شاید تنها تفاوت تو چهره من و برادر دوقلوم، تو حالت صورتمون بود. شایدم من تصور می‌کردم خیلی شبیه به مادرم بودکه از دست رفته.
- داریوش داری به چی فکر می‌کنی!
به عمو یزدان نگاه کردم که نگاهش به بابا بود ؛ ولی روی صحبتش به من..
- هدف بابا از اومدن به این کشتی چیه؟
- توی اون سازمان که بودیم بهمون تعلیم دادن حتی جون خودمونم مهم نیست .فقط می‌کشی که کشته نشی ؛ ولی وقتی پای زندگی عزیزانت درمیون باشه.وقتی می‌بینی که قلب داری و خون تپنده،نمی‌ترسی....نمی‌ترسی که از دست بدی...و وقتی از دست میدی، این ترس دوبرابر میشه.شاید تو زندگی ما خدایی نبوده باشه ؛ ولی به این باور اعتقاد دارم که هر اشتباهی کردی این دنیا مجبوری تقاصش رو پس بدی ...یکی مثل مرداس که فکر می‌کرد منجی عدالته، داشت گناهکارا رو می‌کشت. یکی مثل من برای پول! و من با از دست دادن هویتم این تقاص رو پس دادم... مرداس عشق به همسر و دخترش!
- ولی...
- الان تنها چیزی که داره دوتا پسره که یکیشون درست مثل خودش روحش مرده .اون یکی خون خونش رو می‌خوره برای گرفتن انتقام از پدری که فکر می‌کنه قاتل مادرشه.
دست یزدان رو گرفتم تا نگاهش متوجهم بشه .نمی‌‌تونستن بذارن داتیس پیش استاد سرخ بمونه تا بیشتر از به این باور برسه که بابا مادرمون رو کشته.
- ولی بابا بی گ*ن*ا*ه. همون کسی که ادعا می‌کنه سرپرستشه مادرمون رو کشته.
- صحنه سازی اونم برای استاد سرخ....هیچ کاری نداره.
- اگر همینطوری دست روی دست بذارید، ممکنه بیشتر توی چاه فرو بره.

- میره.
اخمهام بهم گره خورد. چه ریلکس حرف می‌زد. انگار مهم نبود که جون بابا در خطره!
- چی می‌گید؟
- نگاه کن!
سرم رو برگردوندم سمت جمعیتی که سکوت کرده بودن مقابل استاد سرخ و داتیس .مردی به همراه دختری زیبا ایستاده بودن و حرف می‌زدن .می‌شد از نگاه مردان متوجه شد که چطور درحال ارزیابی دختر اون شیخ پولدارن.
- اونطور که من و مرداس متوجه شدیم .استاد سرخ امشب می‌خواد برادرت رو با نصف دارایی شیخ معاوضه کنه.
- که چی بشه؟!
- که داتیس بشه شکارچی مخصوص شیخ و همین طور...

- چی؟
- قرآره یه عروسی بیوفتیم ...برادرت می‌خواد داماد شیخ بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    به نظرم بیشتر حرفش شبیه به یه جک بی مزه بود . دستم رو جلوی دهنم گرفتم و آروم شروع کردم به خندیدن.
    - وای خدای من باورم نمی‌شه .خیلی شوخ طبعی!
    - آره خب بایدم بخندی .شیخ و استاد سرخ دوتا دشمنن که این وصلت رو به نفع خودشون می‌دونن.استاد سرخ فکر می‌کنه داتیس رو تو دهن شیر می‌فرسته و می‌تونه شر شیخ رو کم کنه و برعکسش تصور شیخ که فکر می‌کنه اگر داتیس دامادش بشه می‌تونه براحتی استاد سرخ رو سر به نیست بکنه! همچنان لبخند رو ل*ب*هام مونده بود .بیشتر شبیه بازی بچگانه میومد. بیچاره برادر دوقلوم که مجبور دست به دست بشه!
    - الان هدف شماها چیه؟
    برگشت سمتم و با نگاهی که وحشت به دلم می‌نداخت بهم خیره شد.
    - می‌خواییم شیخ رو بکشیم.
    - اگر بابا انقدر قدرت داره که شیخ رو بکشه چرا از شر استاد سرخ خلاص نمی‌شید؟
    دستی روی شونه ام نشست که برگشتم سمتش .بابا بود که عمیق به چشمهام خیره شده بود.
    - هنوز زوده بفهمی وقتی یکی از مهره های اصلی یه بازی رو می‌خوای بخوابونی زمین، باید از اطرافیانش شروع کنی تا تنها و درمونده بشه.
    - اینطوری شما فقط بهش فرصت بیشتری می‌دید که بیشتر یار جمع کنه.
    - برعکس تصورت استاد سرخ تو موقعیت زیاد خوبی نیست و گروهش متلاشی شده .برای حمله کردن باید صبرکنی شکارت به نقطه کور برسه تا بتونی از نقطه ضعفش استفاده کنی.
    کنار بابا نشستم و به جمعشون خیره شدم .دختر شیخ داشت با داتیس صحبت می‌کرد .چطور برادرم انقدر خنگبود که نمی‌‌تونست بفهمه دست آویز استاد سرخه و می‌خواد ازش سو استفاده بشه؟!
    - بابا نقشه شما چیه برای نزدیک شدن به استاد سرخ؟
    جوابی دریافت نکردم. برگشتم که ببینم چرا بابا جواب نمی‌ده که متوجه شدم کنارم نیستن .ترس عجیبی تو دلمنشست که سریع از جام بلند شدم .تا به حال جایی نبودم که حس کنم تنهام انگار تمام عضله هام از کار افتاده بودن. با صدای شلیک از سمت چپ اتاق سریع رو زمین نشستم و پشت میزی قایم شدم .صدای تپش قلبم توی سرم اکو می‌شد .کمی سرم رو متمایل کردم که ببینم چه اتفاقی افتاده. دستم رو سریع جلوی دهنم گرفتم که داد نزنم جسد شیخ جلوی چشمام افتاده بود و از گوشه لبش باریکه خونی راه افتاد.خواستم بلند شم و فرار کنم که دستم کشیده شد .برگشتم که متوجه شدم استاد سرخ داره دستم رو می‌کشه.
    - داتیس زود باش! فکرکنم شیخ می‌خواست من و تو رو بکشه برای همین این مهمونی رو ترتیب داده بود.
    مثل مسخ شده ها خیره شدم به مردی که باعث تمام بدبختیای ما بود.انگار خشک شده بودم و نمی‌‌تونستم تکون بخورم.
    - داتیس داری چه غلطی می‌کنی .چرا ایستادی باید سریع‌تر خارج بشیم از اینجا!
    خواستم دهنمر و باز کنم و بگم که من داتیس نیستم.یه دفعه یزدان اومد کنارم:
    - استاد باید سریعتر از اینجا خارج بشیم. افراد شیخ دارن دنبال شما می‌گردن. باید سریع‌تر از کشتی بریم.
    - تو داتیس رو ببر من میرم دفترم مدارکم جا مونده.
    وقتی استاد سرخ از کنارمون رد شد با تعجب بیشتری برگشتم سمت یزدان که بپرسم داره چه اتفاقی میوفته که دستم رو کشید.
    - حرفی نزن...سکوت کن .فکرکن داتیسی ...و متنفر از پدرت!
    - چرا؟ بابا می‌دونه؟...دارید من رو کجا می‌فرستید؟!
    - باید یاد بگیری...خیلی چیزا رو...و این توانایی ها تو دل خطر به دست میاد.
    - پس داتیس چی میشه ؟
    - اون باید به ماموریت خاصی بره که بابات ترتیبش رو داده .باید بتونه سرمایه شیخ رو به دست بیاره اونم برای انتقام گرفتن.
    با صدای استاد سرخ برگشتیم سمتش.
    - چرا انقدر لفتش میدی شاهرخ ؟! بهت گفتم سریع تر داتیس رو خارج کن تا دست افراد شیخ بهش نرسیده!
    - بله استاد سرخ!
    همراه یزدان که تازه متوجه شده بودم اسمش شاهرخه حرکت کردیم و با قایق موتوری به سمت ساحل برگشتیم.
    هیچوقت به این فکر نمی‌کردم که بابا اجازه بده من وارد گروه استاد سرخ بشم. وقتی تمام زندگیش تلاش می‌کرد
    که من دور از چشمش باشم. الان چطور نمی‌تونست من رو بین افرادش و استادش رها کنه .باید تمام سعیم رو می‌کردم تا به بابا خودم رو ثابت کنم که فکر نکنه باعث سرافکندگیشم.
    با فکر اینکه می‌تونم انتقام سها و مادرم رو از استاد سرخ بگیرم، قدرت بیشتری توی رگهام جریان پیدا کرد.
    نمی‌خوام بذارم خون خانوادم و اشکهای بابام پایمال بشه حتی تو موقعیتش می‌تونستم خودم استاد سرخ رو به درک بفرستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:

    چند بار پشت سر هم مشتم رو محکم به در کوبیدم ؛ ولی بازم خبری نشد .عقب گرد کردم و روی صندلی نشستم.
    باورم نمی‌شد تو کسری از ثانیه همه چیز تو مهمونی بهم ریخت .شیخ داشت من رو به دخترش معرفی می‌کرد که لباس سفیدش قرمز رنگ شد .باورم نمی‌شد استاد سرخ به راحتی من رو ول کرد و رفت. انگار اصلا براش مهم نبود که قرار بود چیکار کنیم.
    - زیاد فکر نکن ، می‌فهمی.
    سرم رو بلند کردم .کی دختر شیخ وارد اتاق شده بود که نفهمیدم؟
    - چندبار بگم من از نقشه های استاد خبر نداشتم...چرا ولم نمی‌کنید برم؟
    تابی به موهای بلند مشکیش داد و روی تخت نشست .به نظر می‌رسید اصلا از مرگ پدرش ناراحت نشده. برام عجیب بود این رفتار آرومش.
    - برات مهم نیست پدرت کشته شده؟
    نگاه کجش روی دستم مونده بود که خراش عمیقی برداشته بود.
    - چرا خودت رو زخمی کردی؟
    حتی تن صداش آرومتر شده بود .شاید زود قضاوت کرده بودم. حالش واقعا بد بود.
    - مادر من یکی از اون دورگه هایی بود که از طریق قاچاق برای شیخ آوردن .بچه دار نمی‌شد و فقط مادر من از بین تمام حرم‌سراش تونست براش یه دختر بیاره و فوت کرد . بعد اون ماجرا شیخ تمام زنهاش رو به بردگی فروخت و من رو وارد باندش کرد تا بتونم بعد خودش عهده دار این مسیر باشم .می‌دونم تو شیخ رو نکشتی؛ البته فرقیم نمی‌کرد؛ چون اگر می‌کشتیش خوشحال می‌شدم ؛ ولی اینجام که بهت پیشنهادی بدم.
    خواستم اعتراض کنم و بگم من نمی‌خوام باهات همکاری کنم که خودش ادامه داد:
    - استاد سرخ می‌خواست این مهمونی رو خراب کنه و پدر من رو بکشه،که تونست ؛ ولی هدف اصلی خلاص شدن از تو بود که خیلی راحت توی تور ما افتادی...بیا اینجا ؛ می‌تونی ببینی که دارن میرن و خیلی راحت رهات کرد تا قربانی کاری که می‌خواست بشی.
    ناباور به سمت پنجره ای که اشاره می‌کرد حرکت کردم .باورم نمی‌شد استاد سرخ من رو اینجا ول کرده بود تا کاری که کرده بود رو گردن من بندازه .از پنجره بیرون رو نگاه کردم. قایق موتوری بزرگی با سرعت زیاد در حال حرکت بود و از کشتی دور می‌شد .حضورش رو پشت سرم حس کردم ؛ ولی برنگشتم.
    - ناراحت نباش داتیس شاید بتونیم به کمک همدیگه از کسایی که بهمون آسیب رسوندن انتقام بگیریم.
    - تو نمی‌دونی با چه گرگی رو به روییم...کشتن یه گرگ پیر باتجربه کار من وتو نیست.
    - تو اگر بخوای با کمک من می‌تونیم.
    به چشمهای عسلیش نگاهی انداختم. استاد سرخ با اون همه کاری که در حق من کرده بود، اخر من رو تو این موقعیت رها کرده بود.اون وقت چطور نمی‌تونستم به همچین ادمی اعتماد کنم و در کنارش کار کنم؟
    - اعتماد دو طرفه می‌خوام.
    ابروهاش رو بالا برد و خبیثانه نگام کرد.
    - خوشم اومد...چی می‌خوای ؟
    - من چیزی ندارم در ازاش بهت بدم بجز جونم و از این به بعد میشم هر چیزی که تو بخوای.
    - و در ازاش؟..
    - مطمئنم کن از تصمیمت که می‌خوای کنار هم انتقام بگیریم.
    - واضح‌تر بگو تا متوجه بشم چی می‌خوای
    - تا به حال خواستگاری این مدلی ندیده بودم .شاید فقط تو فیلما بوده......
    پشتش رو بهم کرد و به سمت در رفت .اگر اینجا اخر راه بود یا به دست اینا می‌مردم یا می‌تونستم ازش استفاده کنم و انتقام مادرم رو بگیرم.
    - درمورد پیشنهادت فکر می‌کنم.
    بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد .دوباره برگشتم سمت پنجره ؛ ولی دیگه خبری از قایق نبود. خیلی راحت من رو
    اینجا رها کرد تا بتونه فرار کنه .وقتی از مردی مثل پدرم متنفرم باید از استادشم متنفر باشم. کسی غیر از استاد
    سرخ نمی‌‌تونسته به مرداس چنین تعلیماتی بده.
    بعضی شبها هست که به این نتیجه می‌رسم هیچ‌وقت قرار نیست صبح بشه .تمام شب رو توی اتاق قدم زدم؛ ولی بازم ترنم نیومد که جوابش رو بهم بگه.
    با تقه در سریع به سمت در برگشتم که با دیدن هیبت دوتا مرد متوجه شدم قرار نیست باهم دیگه توافق کنیم. احتمالا کارم همینجا تموم بود .به سمتم اومدن و محکم دستام رو گرفتن .وارد اتاق کناری که شدیم ترنم و روی تختش دیدم که با خیال راحت داشت صبحانه می‌خورد .زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و به کارش مشغول شد . با حرکت دستش نگهبانا من رو ول کردن و از اتاق خارج شدن.
    - بیا اینجا داتیس مطمئنم هیچی نخوردی از دیشب.
    سرجام موندم و خیره شدم بهش.
    - ترنم من اهل طفره رفتن نیستم .جوابت رو می‌خوام بدونم.
    - حتما جواب جالبی خواهد بود برات...من باهات ازدواج می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    کنار ترنم نشسته بودم و به خدمه هواپیمای خصوصیش نگاه می‌کردم .شاید تنها راه فرار من از اون چاله همین چاهی بود که داشتم توش غرق می‌شدم.
    - داتیس بیا اینارو ببین.
    به پاکت توی دستش نگاهی انداختم. شناسنامه و مدارک جدیدم بود اونم به چهره جدید!
    - خیلی خوب شده نه ...دیگه داتیس مرده تو از امروز به بعد بهراد هستی.
    به عکس جدیدم خیره شدم .دیگه نه از چشمهای سبز خبری بود نه از موهای بور .شاید بهتر بود چهره ای که از قاتل مادرم به ارث بـرده بودم رو کنار بذارم .شناسنامم رو ورق زدم اسم ترنم توی برگه ازدواج بود .حقیقت این بود که ترنم با بهراد ازدواج کرده نه داتیس.
    با صداش سرم رو بلند کردم به آیینه توی دستاش خیره شده بود و رژ لب تیره ای رو با فشار زیادی روی لبهای بزرگش می‌کشید.
    - الان که تو به عنوان همسر من هستی. باید تو رو جایگزین پدرم بکنم تا بتونی به امور رسیدگی کنی .راستی یه سری از افرادی که استاد برای پدرم آموزش داده بود رو تونستیم بگیریم ؛ ولی استاد سرخ و یه سری افرادش فرار کردن.
    خواستم بپرسم کیا رو گرفتن که در اتاق باز شد و چندتا نگهبان پسرهایی رو با سر پوشیده وارد اتاق کرد.
    - استاد سرخ برای باندهای دیگه افرادی رو توی سازمانش آموزش میده که تبدیل به سلاح کشتار بشن و برای ما می‌فرستتشون ...جالبه برات نه؟ استادت قاچاق ماشین کشتار می‌کنه اونم به قیمت گزافی که خیلیا باهاش دشمن شدن.
    به سمت پسرا رفتم و پارچه روی صورت اولین نفر رو کشیدم .سرش پایین بود وموهای لختش روی پیشونیش ریخته بود.
    - سرت رو بالا بگیر!
    با بالا آوردن سرش .چند قدم عقب رفت . چشمهای اونم گرد شده بود .یعنی استاد آموزشش داده بود که یه زمانی فروخته بشه !
    - ی....یارا.....تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    چسب روی دهنش رو کندم و خیره شدم به ل*ب*هاش تا توضیحی بده بهم.
    - داتیس...تو اینجا چیکار می‌کنی؟ منم تازه فهمیدم که تجارت استاد سرخ چی بوده.
    پارچه روی صورت بقیه پسرا روهم کشیدم .ناباور از دیدن صورت بچه های اشنا برگشتم سمت ترنم که با نیشخند تمسخر آمیزی بهمون نگاه می‌کرد. عصبانی به سمتش یورش بردم که سریع کلتی رو به سمتم نشونه رفت.
    - آی آی ...پسر خوبی باش .قرارمون که یادت نرفته .من به تو برای انتقام کمک می‌کنم و تو به من برای کشتن استاد سرخ .اینا هم نمی‌تونن افرادت باشن .حریمت رو نگه دار تا خیلی چیزا بینمون از بین نره.
    نگاهم به سر کلت خیره موند .اگر محتاج نبودم .اونم محتاج کمک یه پست فطرت که الان زنمه لازم نبود. اینطور ساکت اینجا وایسم تا عرض اندام کنه؛ اونم برا من!
    - اگر دنبال همکاری دو جانبه ای باید این رو بدونی که من زیر دست تو نیستم .من باید انتقامم رو از کسی بگیرم که باعث مرگ عزیزترینم شد و وقتی اون رو از دست دادم. بدون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.
    با ورود مرد میان سالی به اتاق نگاهم رو از ترنم گرفتم .رو به روم ایستاد.
    - بهت معرفی می‌کنم ایشون معاون من و مشاور پدرم بودن از این به بعد کنار تو خواهند بود تا مسیر کاری پدرم رو بهت نشون بدن.
    مرد دستش رو بالا آورد ؛ ولی نگاه عجیبش خیره بهم بود.
    - شایان هستم ....خوشبختم داتیس.
    صداش عجیب به نظرم اشنا میومد انگار که این صدا، صدای جا افتاده خودم باشه . دستم رو دراز کردم که پوزخند
    عجیبی زد. نگاه، لبخند و حتی صدای این غریبه دور برام خیلی اشنا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:

    همراه شاهرخ وارد اتاق به نسبت بزرگی شدیم .باورم نمی‌شد اینجا اتاق داتیس برادرم باشه به حدی بزرگ بود که می‌شد یه خونه نقلی توش دست و پا کرد .دلیل وجود دوتا سرویس بهداشتی و یه حموم بزرگ با وان رو نمی‌‌تونستم درک کنم .حتی دوتا تخت دو خوابه اونم کنار همدیگه .دیوار رو به روی تخت که به کل آیینه بود .
    - چقدر بزرگه این اتاق
    - کلا داتیس برای استاد سرخ خیلی مهم بود. هرچند دیگه نیست ؛ ولی باید این رو یادت باشه داریوش که نقشت درست باید مثل اون باشه.
    - خب من که تا به حال داتیس رو ندیدم بتونم رفتار اونو انجام بدم.
    - قبل از دیدن رفتار برادرت باید یه کاری انجام بدم.
    خیلی ناگهانی گردنم رو گرفت و لباسم رو باز کرد .پشت سرم ایستاد از توی ایینه قدی نگاهش می‌کردم دستگاه کوچیکی تو دستاش بود .حس کردم دستگاه پشت گردنم قرار گرفت . خواستم اعتراضی بکنم که یهو چندین سوزن نازک همزمان باهم وارد پوست بدنم شدن
    - آخ...چیکار می‌کنی!
    - داتیس یه بارکد خاص داره که توهم باید داشته باشی .امشب روی سیستم فیلمهایی که ازش ضبط شده رو برات می‌فرستم بشین نگاه کن. این اتاق فعلا دوربین ندار؛ چون استاد می‌خواد که هر چه سریع‌تر اینجا رو ترک کنیم.
    بلند شدم و جلوش رو گرفتم .چرا دقیق برای من هیچ چیزی رو توضیح نمی‌دادن که بدونم چیکار کنم؟
    - چرا به من هیچی نمی‌گی .اصلا شاید تو موقعیت قرار بگیرم ندونم چیکار کنم.
    - اول از همه داریوش خوب گوشات رو باز کن ...پدرت نمی‌خواست تو وارد این ماجرا بشی ؛ ولی من ازش خواستم کمی داتیس رو دور کنه و برای اینکه بتونیم وارد سازمان استاد سرخ بشیم باید آهسته و پیوسته قدم برداریم و این تنها وقتی ممکن میشه که تو بتونی از پس نقشت بربیایی که تو موقعیتش بهت میگم.
    - بابا خودش کجاست؟ می‌خواد چیکار کنه؟ یعنی شماها از قبل برای اون مهمونی برنامه ریزی کرده بودین که من و داتیس باهم دیگه جا به جا بشیم؟
    پوزخند جدی یزدان کمی عصبیم می‌کرد ؛ ولی نمی‌‌تونستم تا وقتی بهش نیازه چیزی بگم .فعلا باید گوش به فرمان اون باشم تا مشکلی برای بابام پیش نیاد.
    - خیلی چیزها هست که تو ازش خبر نداری . شیخ سالها بود که برای مرداس کار می‌کرد و خب در مقابل سود قاچاق ،توزیع و پخش در دبی رو به عهده داشت...؛ ولی خب بعضی وقتها مهره ای می‌سوزه پس باید بندازیش دور.الان برادرت قراره جای شیخ رو بگیره و همسر دختر شیخ شده.
    با چشمهای درشت به دهن یزدان خیره شدم.
    - چی....چی داری می‌گی؟ یعنی حتی بابا این ازدواج رو هم برنامه ریزی کرده بود؟
    - من که بهت گفتم داریم آهسته و پیوسته وارد گروهش می‌شیم .چند سال پیش زمانی‌که خیلی جونن تر بودیم، اشتباه بزرگی کردیم. نمی‌شه رو در رو با یه شیر پیر جنگید. برای همین داریم پیوسته و آهسته به سمتش میریم.بعد تو موقعیت مناسب ضربه کاری رو بهش می‌زنیم.
    خسته روی تخت نشستم و به دستهام خیره شدم .من فقط بلد بودم رزمی بجنگم.
    - من چه کاری ازم ساخته است؟ !این همه کار که گفتی رو بابا داره اداره می‌کنه؛ من نمی‌دونم ضرورت وجود من چیه؟!
    دستش روی شونه ام نشست .سرم رو بلند کردم نگاهش کمی امیدوارانه شده بود.
    - تو اینجایی که به من و پدرت کمک کنی تا برادرت رو نجات بدیم .تا همین الانشم استاد سرخ شست شو مغزیش داده و اون دنبال انتقامه .تو می‌تونی خیلی چیزها رو از استاد سرخ یاد بگیری وقتی بدونه تو هم باهاش هم هدفی! باید سعی کنیم تو رو با باندهایی که زیر مجموعشه آشنا کنه تا بفهمیم نقطه ضعفشون چیه.
    - اگر نتونم اونطوری که باید این کارهایی که گفتی رو انجام بدم اون‌وقت چه بلایی سرمون میاد؟
    - هیچی نگران نباش... ما هم میشیم مهره سوخته این بازی.
    - تمام سعیم رو می‌کنم تا از ماموریتی که بابام ازم می‌خواد سربلند بیرون بیام.
    سرش رو به آرومی تکون داد و به سمت در خروجی رفت. می‌خواستم دنبالش برم و تنها نمونم ؛ ولی باید به ترسم غلبه می‌کردم .شاید زیادی تو حفاظ بودنم باعث شده بود لوس بار بیام و برای همینه که بابا من رو جای داتیس گذاشته
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:

    از پشت میز بلند شدم و به کنار پنجره رفتم .هیچ وقت فکر نمی‌کردم به جایی برسم که حقایق اینطوری سیلی به صورتم بزنن .با صدای تقه در برگشتم که با صورت خوشحال یارا مواجه شدم.
    - چی شده خوشحالی؟
    خودش رو روی مبل ول کرد. تقریبا میشه گفت محافظ شخصیم بود؛ ولی زمانایی که کسی نبود،! خودمونی رفتار می‌کرد.
    - آخیش نمی‌دونی چقدر خسته‌ام داتیس!
    - کوه که تراش ندادی میگی خسته‌ام!
    سرش رو از پشتی مبل جدا کرد و به صورتم خیره شد .حوصله بحث باهاش رو نداشتم. دوباره به بیرون خیره شدم. نور خورشید به زور از بین ساختمون های مرتفع دبی رد می‌شد.
    - چی شده چرا انقدر تو خودتی؟
    شونه ام رو از زیر دستش کشیدم بیرون و به سمت میزم رفتم .پرونده‌ای رو که چند روزی می‌شد شایان برای مطالعه، اون رو بهم داده بود، جلوش هل دادم.
    - می‌تونی بخونی ببینی چیه؟
    پرونده رو پس زد و روی میز جلوم نشست .به صندلیم تکیه دادم و تو چشمهاش خیره شدم.
    - امشب عروسیته؛ اون وقت تو نشستی داری پرونده مطالعه می‌کنی؟
    - می‌دونی که همه چیز موقته و زمانی که من و ترنم به خواسته هامون برسیم، از هم جدا میشیم.
    - اون طور که اون خوشحال و داره سنگ تموم می‌ذاره، فکر نکنم ازت جدا بشه.
    - تمومش کن یارا .حسی بین من و ترنم نیست .این پرونده ذهنم رو خیلی مشغول کرده.
    - حالا درمورد چی هستش ؟
    - درمورد استاد سرخ.
    تو کسری از ثانیه رنگ از رخش پرید و نگاهی به پرونده انداخت.
    - یعنی همه چیز رو درمورد استاد سرخ توش نوشته؟
    - آره؛ تقریبا همه چیزش رو از تولد و شروع فعالیتش تا الان ...
    - بگو می‌خوام بدونم.
    - همه این پرونده رو بشینم برای تو تعریف کنم؟ مگه نگفتی عروسیمه؟
    به دونه های عرقی که روی پیشونیش نشسته بود، نگاه کردم .می‌دونستم باعث عذابشه ؛ ولی بهتر از اینکه از هیچ چیزی خبر نداشته باشه. اونم مثل من قربانی خودخواهی اون مرد بود. هرچند اگر بشه اسم این موجود دوپا رو مرد گذاشت.
    - تاریخ تولد دقیقی ازش ذکر نشده .فرزند ششم یه سامورایی بوده که به ایتالیا مهاجرت کرد. اینطور که نوشتن استاد سرخ و تمامی برادرانش تحت تعلیم سخت بودن تا بتونن به سامورایی تبدیل بشن و باند پدرشون رو ادامه بدن.
    - چه جور باندی؟
    - راستش منم دقیق نتونستم متوجه بشم ؛ ولی انگار پدر استاد سرخ یکی از سران سامورایی بوده که قاچاق انسان رو ساپورت می‌کرده.
    خودم از حرفی که زدم مور مورم شد. باورم نمی‌شد. چطور نمی‌تونستن آدم که هم نوع خودشونه رو تیکه تیکه کنن و برای هر اموری استفاده کنن؟
    - دیگه چی نوشته ؟
    - تو چند تا از پرونده های شایان سرک که کشیدم متوجه شدم هفت نفر هستن که قدرت اصلی تو دستشونه بقیه انگار جزوی از زیر مجموعه اونا محسوب میشن .من فقط تونستم سه نفرشون رو پیدا کنم که هیچ چیز خاصی درموردشون نیست .پدر استاد سرخ هم یکی از اون سامورایی بود که بعد مرگش پسر ارشدش که تمام یاکوزاها زیر مجموعشه اون مقام رو بدست آورده ؛ ولی خب استاد سرخ رو از دایره جمعشون حذف کردن چون بهشون خ*ی*ا*ن*ت کرده و با برادر ناتنیشون که از یه زن دیگه است، معدن الماسی رو ازبین بردن.
    - چرا انقدر پیچ در پیچ شد؟ من گیج شدم.
    - خودمم اولش همینطوری بودم ؛ ولی الان تازه دارم کم کم متوجه میشم .استاد سرخ برای اینکه بتونه از برادراش انتقام بگیره داره هر طور که شده خودش رو بالا می‌کشه و خب امثال من و تو هم براش سودآوریم .من اینجا مدارکی رو دیدم که استاد سرخ سالیانه بالای ده هزار بچه ماشین کشتار به کشورای دیگه صادر می‌کنه.
    - این امکان نداره داتیس! استاد سرخ فقط تو ایران سازمان داره.
    بلند شدم و رو به روش ایستادم .چطور انقدر ساده بود که متوجه نشه؟
    - یارا چرا انقدر خوش بینی؟ مگه میشه کسایی که تو این کارا هست، فقط یه سازمان داشته باشن؟ همین الان بهت گفتم سرانشون کلی زیر مجموعه دارن؛ بعد انتظار داری استاد سرخ که دنبال اون جایگاه بالاست یه سازمان، اونم فقط تو ایران داشته باشه؟
    دستی به پیشونی دردناکم کشیدم. این همه حجم اطلاعات اونم برای منی که تا به حال از کارهای استاد سرخ خبر نداشتم زیاد بود.
    - یعنی چندتا زیر مجموعه دیگه داره؟ چندتا بچه...
    مسکن رو بدون آب قورت دادم و محکم شقیقه هام رو فشار دادم.
    - فقط می‌دونم 10 تا توی کشور ما داره که ما فقط از یکیش خبر داشتیم.
    حضورش رو کنارم حس کردم .سرم رو بلند کردم که دیدم عمیق به لباسم خیره شده .نگاهی به خودم کردم ؛ ولی چیزی توجهم رو جلب نکرد.
    - یارا....
    - من خیلی وقته می‌دون م تو پسر مرداس هستی.
    چشمام گرد شد .چطور اسم پدرم رو می‌دونست .سعی کردم خودم رو عادی نشون بدم ؛ ولی نمی‌شد.
    - وقتی توی سازمان بودیم یادته برات گفتم دکتری اونجاست که خیلی چیزا رو برامون به عنوان داستان تعریف می‌کرده؟ مرداس برای من یه اسطوره مقاوته که عاشق شنیدن داستاناش بودم .عکسش رو بهم نشون داده بود. نمی‌‌تونستم بهت بگم چون هنوز اونقدرها باهم صمیمی نشده بودیم. می‌ترسیدم چیزی بگم که راه برگشتی نداشته باشه ؛ ولی شباهت زیادت به پدرت باعث شد که متوجه بشم پسر مرداسی حتی شک داشتم ؛ ولی توجه زیاد استادسرخ به تو باعث شد شکم به یقین تبدیل بشه.
    - اسم لجنشر و جلوم نیار! نمی‌خوام بشنوم.

    - چرا؟
    - درموردش نمی‌خوام حرفی بزنم.
    یقه لباسم رو گرفت و من رو برگردوند سمت خودش . چشمهاش هم نگران بود هم عصبانی .نگاهم به دستاش قفل شده بود حق نداشت اینطوری برخورد کنه.
    - نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده یا چی شده ؛ ولی می‌دونم که اومدی با ترنم دنبال پدرت بگردی برای انتقام ....اون روز که دعوا می‌کردید شنیدم.
    دستش رو پس زدم و به سمت در اتاق رفتم.
    - این مسائل به خودم مربوطه بهتره سرت به کار خودت باشه.
    در رو باز کردم و خیره شدم بهش که سریع‌تر بره بیرون .با چشم به کاور روی مبل اشاره کرد و به سمتم اومد.
    - کت شلوار دامادیته رفیق. امیدوارم زمانی که می‌خوای انتقام بگیری بدونی... کی دشمن واقعیته.
    خارج که شد، در رو محکم بهم کوبیدم .اون احمق حتی نمی‌دونست اون به اصطلاح اسطوره چه بلایی سر من آورده که اینطور داشت ازش حمایت می‌کرد .اون باعث شده دیگه نتونم مادرم رو داشته باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    کاور لباس رو برداشتم و به سمت اتاق خودم رفتم .اتاق خودم و اتاق کارم با یه در تو دیوار بهم متصل می‌شدن. دیگه لازم نبود که از راهرو رد شم .این اتاق رو شایان بهم داده بو. می‌گفتن اتاق خودش بوده. نمی‌‌تونستم درک کنم تا وقتی دختر شیخ بو، چرا می‌خواست من رو آماده کنه برای جانشینی شیخ؟
    زیر دوش آب سرد ایستادم .خنکی آب باعث می‌شد سردردم از بین بره .زیر آب که چرخید، حس سوزشی باعث شد کمرم رو تو آیینه چک کنم. با دیدن خالکوبی جدید سری از روی تاسف تکون دادم .یاد روزی افتادم که شایان برام قضیه خالکوبی گروهکا رو داشت توضیح می‌داد.
    - تو هر گروهی از زیر مجموعه مافیا که عضو میشی، باید خالکوبی مخصوص اون گروه رو داشته باشی.
    - شیخ که فقط یه ساپورت کننده است.
    - فکر می‌کنی یه ساپورت کننده جزء بخش یا زیر مجموعه عضوی نیست؟
    اون روز متوجه شدم شیخ فقط یه مهره اسباب بازی از زیر مجموعه اون سامورایی بالاتره که قاچاق جواهرات رو تو دستاش داره ؛ ولی هیچ اطلاعاتی درموردش نبو .فقط فهمیدم درست مثل استاد سرخ نمادش اژدهاست .حتی اولین بار که شیخ رو دیدم، حس کردم که روی گردنش فلس مار کشیده شده .بارکد روی گردنم رو لیزر کردن تا از بین بره .برام جالب بود که وقتی از شایان خواستم خالکوبیش رو نشونم بده، طفره رفت.
    بعدا ترنم برام توضیح داد که به نسبت جایگاهی که قرار داریم این نماد بزرگتر و کوچیکتر میشه .حتی یه کتاب خاصی که بین خودشون چاپ شده بود رو هم چک می‌کردم به این مطلب رسیدم که گروهکا این خالکوبی رو دارن که راحت بشه از هم دیگه مجزاشون کرد .فکر می‌کردم خالکوبی فقط یه جور زیبایی که به بدن میدن ؛ ولی الان تازه متوجه شدم برای باندهای داخلی چقدر اهمیت داره . با شنیدن صدای شایان از تو افکارم بیرون اومدم .در رو باز کرد و خیره شد بهم.
    - وایسادی زیر دوش چیکار می‌کنی؟ مراسمت شروع شده حتی عروس هم اماده ست.
    - اگر بدن برهنه من رو زیارت کردید بفرمایید بیرون تا بیام خدمتتون سرورم.
    نیشخند تمسخر آمیزی زد و در رو بست .سریع تن و سرم رو شستم و رفتم بیرون .حوله روبرداشتم از رو تخت و خودم رو خشک کردم. نگاه سنگینش رو حس می‌کردم ؛ ولی برام مهم نبود .لباس ها رو از تو کاور خارج کردم و پوشیدمشون .جلوی آیینه ایستادم. هربار به خودم خیره می‌شدم بیشتر حس می‌کردم شبیه به پدرم .متنفر بودم از اینکه شبیه به اون بودم و هر بار با دیدن این رنگ سبز یاد حرفهای مادری میوفتادم که الان چند ماهی می‌شد که زیر خاکه.
    - حواست کجاست ؟
    - زیر خاک.
    - جای بهتری نبود حواست رو بفرستی؟
    با حرکت دستش رو شونه ام برگشتم سمتش و خیره شدم به موهای جوگندمیش. کرواتم رو توی دستش گرفت و برام بستش.
    - نه هیچ جایی بهتر از بودن کنار مادرم نیست .برای همین حواسم رو فرستادم کنارش تا تو آرامش باشه.
    دستش بی حرکت موند و نگاهش اومد بالا میخ چشمهام شد .عجیب بود که حس می‌کردم نگاهش شبیه به خودمه. تو خالی و بی حس!
    - به یه جایی می‌رسی که حس می‌کنی دیگه هیچ چیزی نداری و برای پوچی می‌جنگی .الان زوده برای اینکه بهت تبریک بگم برای ورودت به سرزمین مرده های متحرک...

    خواستم حرفی بزنم که دستم رو کشید و همراه هم به سمت سالن زیر زمین رفتیم که قرار بود مراسم عروسیمون رو اونجا بگیریم و بعضی از سران گروهک ها هم قرار بود بیان.
    - حواست رو جمع کن داتیس امشب شاید بتونی کارلو پسر برادر ارشد استاد سرخ رو ببینی.
    بهت زده بهش نیم نگاهی انداختم.
    - اون که جزوه هفت سران سامورایی برای یه عروسی چطور می‌خواد بیاد.
    - اون رو وقتی می‌فهمی که ببینیم چی پیش میاد با ورودش.
    تا خواستم سوال دیگه ای کنم .درب پشتی به محراب رو باز کرد و هلم داد داخل سالن .کسی حواسش به من نبود. به سمت جایگاهم رفتم و منتظر ایستادم تا شایان ترنم رو بیاره .این مسخره بازیا رو درک نمی‌کردم من مسلمون بودم و قبل ما عقد کرده بودیم ؛ ولی این عروسی با این همه جمعیت رو نمی‌‌تونستم درک کنم .با صدای دست زدن جمعیت متوجه شدم عروس وارد سالن شده. همراه شایان به سمتم میومدن سرتاپای ترنم رو نگاهی انداختم .واقعا زیبا شده بود ؛ ولی برای مردای هیزی که تو سالن بودن؛ نه برای من که حسی بهش نداشتم .نزدیکم که رسیدن دستش رو که شایان به طرفم گرفته بود، گرفتم و به سمت محراب راهنماییش کردم.پشت به جمعیت رو به روی پدر ایستادیم که داشت جملاتی رو با لهجه غلیظی می‌گفت .صدای آروم ترنم توجهم رو جلب کرد.
    - بهراد جان عزیزم .حالت خوبه؟
    - ترنم اینجا دیگه نقش بازی نکن.
    - تو باید از این به بعد کل زندگیت رو نقش بازی کنی.
    - کارلو برای چی امشب اینجاست ؟مگه نگفتی ما زیر مجموعه اژدهاییم !
    - چرا هستیم.
    - پس چرا باید سامورایی ببر بیاد اینجا؟
    - من از قصدش خبر ندارم .بهراد بهتره خونسرد باشی.
    با صدای شلیک گلوله تمام سالن تو بهت و سکوت فرو رفت .به پیشونی شکافته شد پدر خیره شدم . با شلیک شدن دومین گلوله صدای جیغ زنای سالن بلند شد و همه به اطراف می‌دوییدن . تا به حال تو این شرایط گیر نکرده بودم .درست مثل مهمونی بود که شیخ کشته شد و من کلا خشک شده بودم.
    - چرا ماتت بـرده داتیس؟
    با کشیدن دستم توسط ترنم باهم دیگه به سمت درب پشتی حرکت کردیم ؛ ولی قفل بود. به اطراف نگاهی انداختم؛ ولی همه توی سالن زندانی شده بودیم تمام در ها قفل شده بود .صدایی از توی بلندگو پخش شد که دوباره باعث شد سالن تو سکوت فرو بره.مرد لهجه ایتالیایی داشت ؛ ولی انگلیسی حرف می‌زد.
    - دوستان نمی‌خواستم باعث ترس و دلهره جمع بشم. فقط خواستم ورود غیر منتظره ای باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    با باز شدن در اصلی سالن مرد سن دار وارد شد که کلی نگهبان دورش بودن .موهای بلند ویه دست سفیدی داشت. هر دو دستش انگشت کوچیک نداشتن .تو آموزشای شایان متوجه شده بودم که سرگروه های یاکوزا هر خطایی که می‌کنن و درجه ای بالاتر میرن از بندهای انگشت های کوچیکشون کم میشه.
    ترنم دستم رو محکم گرفته بود و تقریبا پشتم ایستاد. مرد سال خورده ای که حدس می‌زدم همون کارلو باشه، بهمون نزدیک شد . از نزدیک ترسناک‌تر بود .چشم چپش کور بود .حتی به نظر می‌رسید سکته هم کرده. لبش خیلی سخت حرکت می‌کرد برای حرف زدن.
    - سلام جناب بهراد خان .خیلی خوبه که تونستی خودت رو سریع جایگزین کنی و حتی تو دل خیلیا خودت رو جا کنی.
    نگاهش کثیفش روی اندام ترنم حرکت می‌کرد. دقیقا جلوی دیدش ایستادم که سریع به چشمهام خیره شد.درسته حسی بهش نداشتم ؛ ولی حق نداشت جلوی من به زنم اینطوری خیره بشه.
    - من هم از دیدنتون خوشحالم ببر سفید .به جشن تقریبا تلخ شده عروسی ما خوش اومدید.
    بلند قهقهه زد و برگشت سمت شایان ومحکم کوبید روی شونه اش. شایان هم زیاد از برخورد کارلو خوشش نیومده بود که اونطور اخم کرده بود.
    - وای که چه مهره خنده داری وارد بازی کردی شایان .شاد شدم لعنتی!
    قیافه شایان حسابی توهم رفت .بعد از اینکه کارلو حسابی خندید، تازه متوجه نگاه وحشتناک شایان به کارلو شدم.
    - نمی‌خواد حالا خودت رو بگیری . بار رو کجا بساط کردی؟
    شایان به دوتا از نگهبانها اشاره کرد که اومدن نزدیک و کارلو رو همراهی کردن .دورتر که شد، ترنم با ترس ازم جدا شد. برای اولین بار بود که می‌دیدم ترنم نمی‌ترسه و اینطور آشفته شده از دیدن یه آدم.
    - چرا ترسیدی ازش؟
    به صورتم که نگاه کرد متوجه نم اشک تو چشمهاش شدم.
    - تو نمی‌دونی زن و دختر تو باندهای قاچاق یعنی چی!
    برگشتم سمت شایان تا برام توضیح بده اینجا چه خبره ؛ ولی اونم علاقه شدیدی داشت که من رو سرکار بذاره.
    - الان زوده که بفهمی خیلی چیزا رو...
    - یعنی چی ؟الان این کارلو کجا رفتش؟
    دست روی دهنم گذاشت و به عقب هلم داد .کمرم به به میز خورد .عصبانی تو چشمهام خیره شده بود.
    - حواست هست کی هستی؟ تو یه سربازی فقط همین! یادت باشه مافوقت رو چه طور خطاب می‌کنی .اینجا همه علاوه بر دوتا گوششون چندتا دیگه هم قرض می‌کنن تا سرت رو به باد بدن و خودشون جایگزین بشن.
    سرم رو آروم تکون دادم که ازم جدا شد و عقب رفت.
    - تا زمانی که ببر سفید تو بار می‌تونید از مهمونا پذیرایی کنید .آخر شب جلسه گذاشته که باید بریم.
    - بار کجاست؟
    - بعدا که رفتیم می‌بینی.
    پوزخند تلخی زد و همراه دوتا مرد دیگه به سمت همونجایی که کارلو رفته بود حرکت کرد . تقریبا مهمونی بهم خورده بود و هر کسی کار خودش رو می‌کرد . این عروسی بیشتر برای رد گم کنی بود که کسی متوجه حضور کارلونشه.
    - داتیس من می‌خوام برم بالا.
    به صورت اشکی ترنم نگاه کردم .نمی‌فهمیدم چرا انقدر مظلوم شده بود. اونکه ادعا می‌کرد از هیچی نمی‌‌ترسه.
    - تو من و تهدید به مرگ می‌کنی، اون وقت از اینا می‌ترسی؟
    - خواهش می‌کنم داتیس؛ صدات رو بیار پایین اونا به راحتی آب خوردن می‌تونن سرمون رو زیر آب کنن.
    چیزی نگفتم و همراهش از در پشتی خارج شدم .پشت سرش حرکت می‌کردم .کل عمارت شیخ چهار طبقه بود و اتاق من و ترنم که تو یه واحد مشترک و بزرگ بود طبقه اخر بود . تازه امشب متوجه شدم که این عمارت دوطبقه هم زیر زمین داره. با صدای زیر ترنم تازه متوجه شدم که گوشه دیوار ایستاده و سرش پایینه. سریع به سمتش رفتم و کتفش رو نگه داشتم.
    - چی شد ترنم؟
    صداش بیشتر شبیه به ناله میومد.سرش رو به سمت خودم برگردوندم که دیدم رنگ پریده و عرق سردی روی پیشونیش نشسته.
    - چرا این شکلی شدی؟چی شده؟
    با صدای بلندم چندتا از نگهبانا به سمتمون اومدن.شونه های ترنم رو گرفتم و بلندش کردم.
    - سریعتر برید دکتر رو بیارید
    یه نفرشون سریع به سمت راه پله رفت و اون یکی کمکم کرد ترنم رو ببریم تو اتاق .کمکش کردیم روی تخت دراز بکشه .نمی‌‌تونستم بفهمم چه اتفاقی افتاده بود براش که با دیدن کارلو انقدر بهم ریخت.
    - چی شده بهراد!
    با صدای شایان برگشتم که همراه دکتر وارد اتاق شدن.
    - توی راهرو یهو حالش بد شد .نمی‌دونم چی شده !
    سرش رو تکون داد و رفت کنار دکتر .منم از همون فاصله بهشون نگاه می‌کردم .دکتر بعد معاینه کوتاهی همراه شایان رفتن بیرون .دوتا از خدمه ترنم اومدن تو اتاق و شروع کردن عوض کردن لباسش .دنبال شایان رفتم تو راهرو.
    - دکتر چی گفت؟
    - چیز خاصی نیست.
    داشت می رفت که سد راهش شدم.
    - اگر قراره من هم جزوی از این گروه باشم و همینطور شوهر اون خانم که روی تخته، پس باید بدونم چه خبره.
    نفس عمیقی کشید و عصبی دستش رو روی پیشونیش گذاشت.
    - خیلی مایلی بدونی میگم بهت... زمانی که ترنم دوازده سالش بود، شیخ وارد گروه اژدها شد و ساپورتشون کرد. تو یه مهمونی که ترنم هم همراهش بود، توی قمار شرکت کرد و به ازای پول به کارلو که آدم طماعیه دختر کوچیکش رو پیشنهاد داد و...
    چندبار پلک زدم تا بتونم شایان رو واضح ببینم .تصویرش دورانی حرکت می‌کرد. نمی‌‌تونستم واضح ببینمش حتی دیگه صداشم نمی‌شنیدم. چطور یه مرد نمی‌تونه انقدر پست فطرت و حیون باشه ؟چطور تونسته بود یه دختر بچه رو...؟
    - بهراد حالت خوبه؟
    دستش رو پس زدم و گوشه دیوار سر خوردم .چقدر شبیه به مادرم بود زنی که بی گ*ن*ا*ه تقاص شوهر پست فطرتش رو داده بود.
    - درست مثل مادرم...ترنم هم قربانیه بازی کثیف مردای طماع شده.
    دستش از روی شونه ام سر خورد.بهش نگاه کردم که رنگ تیره چشماش غمگین شد و با درد چشم‌هاش رو بست.

    - بهتره به عقب برنگردی...کسایی هستن که از غفلتت بهترین استفاده رو می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:

    روی تخت به پهلو خوابیدم و به دیوار تیره رنگ سازمان خیره شدم .زمانی که شاهرخ حواسش ازم پرت شد، دوتا نگهبان آوردنم به سازمان. حتی از اون روز به بعد استاد سرخ رو هم نتونستم ببینم.برعکس تصورم سازمان پیچیده تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم. بعضی از بچه ها من رو می‌شناختن یا بهتره بگم بردارم رو که انقدر باهام صمیمی برخورد می‌کردن.
    - بیا پایین داتیس.
    با شنیدن صدای شاهرخ برگشتم سمتش که دیدم همراه چهار تا نگهبان ایستادن و به من نگاه می‌کنن.از روی تخت بلند شدم که دو نفرشون دست و چشمهام رو بستن و حرکت کردیم.
    - من رو کجا می‌برین؟
    - استاد سرخ تمایل دارن بازی تماشا کنن.
    دقیقا نمی‌‌تونستم بفهمم بابام چطور این روانی رو نمی‌تونست تحمل کنه .بازی می‌خواد تماشا کنه. مگه تو سازمان هم بازی می‌کنن؟ کمی پارچه بالا بود برای همین نمی‌تونستم ببینم من رو به سمت کجا می‌برن .با دیدن در سیاه و سفیدمتوجه شدم منظورش از بازی کردن چیه. چندتا از بچه ها برام گفته بودن که پشت این دوتا در، مرگ در انتظارمونه .تو افکارم بودم که درب سیاه رنگ باز شد و به داخل هلم دادن. من و شاهرخ تنها بودیم ونگهبانا خارج شده بودن . دستم که آزاد شد چشم بند رو هم برداشتم .توی اتاق بزرگ سیاه رنگی بودیم که توش همه جوراسلحه‌ای وجود داشت.
    - خوب به من گوش بده داتیس چون اولین بارته این توضیحات رو میدم .در صورتی که باید خودت بلد باشی.
    خواستم حرفی بزنم که سریع صورتش خشن شد و نامحسوس به دو طرف اشاره کرد با دیدن دوربینا سکوت کردم.

    - بله.
    - خوبه. نیم ساعت وقت داری بعد خروج من اسلحه ات رو انتخاب کنی. لباس هم هست . بعدش صدای زنگ که بیاد در پشت سر من باز میشه و وارد تونل پلاستیکی میشی . بقیه اش با خودته که چه جور می‌جنگی و خودت رو نجات میدی از اونجا؛ فقط یادت باشه که گروه مقابلتون یه گروه ده نفره از سامورایی های تعلیم دیده همین سازمان هستن . همراهان تو گروه تک تیر اندازان که با توجه به رنگ بازو بند ابی نمی‌تونی بشناسیشون .بازی زمانی تموم میشه که یا تمام افراد گروه سامورایی بمیرن یا گروه تک تیر اندازا .پس سعی کن فقط بکشی و زنده بمونی.
    با هر کلمه ای که از دهن یزدان خارج می‌شد، قلبم با سرعت زیادی تو سـ*ـینه ام بی قراری می‌کرد .چی داشت می‌گفت من الان باید می‌رفتم و افرادی رو می‌کشتم که تو این یه ماه کنارم بودن و تو سالن غذا خوری برام از اینجا تعریف می‌کردن .خشک شده بودم. این امکان نداشت. من نمی‌‌تونستم تو این بازی شرکت کنم .بازی نبود که کشتاردسته جمعی بود!
    - زمانتون هم محدوده؛ اگر تو 10 ساعت هیچ گروهی برنده نشه هر دو گروه توسط نگهبانای استاد سرخ کشته میشن یا بخشیده میشن برای نبرد بعدی ؛ ولی به مدت یک هفته شکنجه میشن.
    دست و پام نمی‌‌تونستم تکون بدم .حتی نگرانی تو چشمهای یزدان هم موج می‌زد .من فقط زمان محدودی رو تمرین می‌کردم. یعنی داتیس هم تو همچین موقعیتی بود !چه جوری نمی‌تونستم فرار کنم .به زور بلند شدم و برگشتم سمت دری که ازش اومده بودم .یعنی بابا هم تو این موقعیت بوده ؟ دست لرزونم و روی دستگیره گذاشتم ؛ ولی اونقدری سرد بودم که نمی‌‌تونستم نگهش دارم .من نمی‌‌تونستم هم نوع خودم رو بکشم .من نمی‌‌تونستم بچه ها رو بکشم. برای چی باید می‌کشتم. نه نمی‌‌تونستم این امکان نداشت!
    - داتیس به من نگاه کن.
    به سرعت به عقب برگشتم که سیلی محکمی به صورتم خورد. به گوشه اتاقک پرت شدم که چندتا از اسلحه ها روی سرم افتادن
    - ترسوی بدبخت می‌خوای فرار کنی؟ چه بخوای چه نخوای باید بری اون تو .نمی‌‌تونی کاری کنی پس صبر کن ببین چجوری همون بچه ها تیکه تیکت می‌کنن برای اینکه زنده بمونن!
    کاش می‌تونستم به بابا بگم من غلط کردم خواستم از خونه بزنم بیرون یا حتی ملیکا رو نجات بدم.فکر می‌کردم همه چیز به راحتی درست میشه . هیچ وقت تصورش رو نمی‌کردم تو این موقعیت گیر کنم.
    - من دارم میر. زمانت رو هدر نده! راهی برای نجات از این موقعیت نداری.
    بعد از خروجش چراغ چشمک زنی روشن شد و نمی‌‌تونستم ضربان قلبم کنترل کنم .استرس باعث شده بود نتونم درست فکرکنم .یه دور به کل اتاق نگاه کردم .اگر آخر کار منه بذار حداقل از ترسو بودنم نمیرم که باعث سرشکستگی پدرم باشم .حتما داتیس هم اینجا بوده و تونسته از سازمان خارج بشه اون وقت من از اون کمترم اگر نتونم کاری که بابام ازم خواسته رو انجام بدم .
    بلند شدم و به سمت لباسها رفتم .یاد حرفهای بابا افتادم که بهم می‌گفت یه مبارز حرفه ای اول از بدن خودش مراقبت می‌کنه .لباس سنگین نمی‌خواستم بپوشم که نتونم حرکت کنم .جلیقه ضدگلوله پوشیدم .برام جالب بود که لباسهای ضدگلوله مخصوص گردن وپا هم داشتن .اوناروهم پوشیدم و برگشتم سمت تجهیزات .کمربند نارنجک و تیغه های پرنده چشمم رو گرفت همیشه از این مدل کمربندا تن بابا و یزدان دیده بودم. آموزشش رو دیده بودم ؛ ولی به حرفه ای بودن چشم عقاب نمی‌رسیدم. چیزی شبیه به یه کاپشن رو پوشیدم که جای مخصوص نگه داشتن کلت و انواع اسلحه های کمری رو داشت .تقریبا سنگین شده بودم و نمی‌‌تونستم درست حرکت کنم .به ساعت نگاه کردم که یهو چراغ چشمک زن خاموش شد و در باز شد .سوز سرد خشکی تو صورتم زد که باعث شد عقب برم .اگر اونجا می‌مردم، همه چیز تموم بود.داشتم یه سمت تونل پلاستیکی می‌رفتم که تو لحظه آخر چشمم به یه تک تیر انداز آمریکایی افتاد. بابا از اینا داشت. دیده بودم که خیلی استفاده می‌کنه ازش .کنارشم طناب بزرگی بود و کمری گلوله هاش. اونارو هم تو آخرین لحظه برداشتم و به سمت تونل مرگ دوییدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    در با صدای بلندی بسته شد .تک تیر انداز رو روی دوشم انداختم و کلت کوچیکی رو درآوردم و حرکت کردم .هر چقدر نزدیک تر می‌شدم استرسم بیشتر می‌شد .آخر از تپش قلب شدید می‌مردم به جای تیر خوردن .نزدیک دهنه تونل روی زمین زانو زدم و آروم سرم رو بیرون بردم.
    از تعجب زیاد خشک شده بودم .بیشتر شبیه به جهنم بود .سنگرهای بزرگی و کوچیکی که به صورت دایره وار چیده شده بودن جلوم دیدم .چندین ماشین آلات سنگین که به نظر می‌رسید خرابن به چشم می‌خورد .چند نفر رو دیدم که پشت به من توی سنگر نشستن .یکیشون با دیدن من دستی تکون داد و به طرفین اشاره کرد .به اون قسمت هایی که اشاره کرد نگاه کردم .چندین تونل پلاستیکی دیگه هم بودن طرف چپم خالی بود ؛ ولی مه مانند.
    نمی‌شد دید که چه چیزی اون طرف وجود داره .با صدای گلوله ای که به سمتم شلیک شد دوباره به سنگر نگاه کردم .یکی از پسرایی که باهاش صمیمی شده بودم بهم اشاره می‌کرد که سـ*ـینه خیز به سمتشون برم .هر کاری که گفت انجام دادم و خودم رو به سنگر رسوندم.
    - داتیس این همه بار و بندیل آوردی پیکنیک؟
    - می‌زنم می‌کشمت پارسا دارم سکته می‌زنم.
    - آروم باش! به هرحال هممون می‌میریم. چه اینجا، چه تو قسمت شکنجه. فقط سعی کن لـ*ـذت ببری از بازی.
    محکم زدم پس کله اش که آروم خندید و برگشت سمت سنگر .تازه متوجه شدم تمام تک تیر اندازا پشت سنگرپناه گرفتن.
    - چرا هممون اینجاییم؟
    برگشت سمتم و با آرومترین صدایی که ازش انتظار داشتم شروع کرد توضیح دادن.
    - من قبلا این منطقه رو دیده بودم .قرار بود یارا هم باشه ؛ ولی تو مهمونی اون شب بردنش .من الان سرگروهتونم.
    این بخش مال تک تیر اندازاست . سامورایی ها همیشه دیرتر میان تو بازی ؛ ولی باید صبر کنیم ببینیم حرکتی می‌کنن یا نه .معمولا حرکت اول از اوناست تا نشون بدن وارد زمین شدن.
    - اینطوری که می‌میرن شماها بهشون شلیک می‌کنید.
    - نه اون طرف رو دیدی که مه قرار گرفته؟
    - آره دیدمش.
    - اونا برتری که دارن اینه از دو طرف می‌تونن حمله کنن. وقتی اون مه بره پایین هم از رو برو هم از پشت می‌تونن حمله کنن .تازه بدترینش اینکه بینشون دوتا نینجا هم هست که از رو درختا می‌تونن پوششون بدن ؛ ولی ما تک تیر اندازا فقط این وسط تو سنگرا جامون امنه و نمی‌تونیم بهشون تیر اندازی کنیم.
    - این که خیلی بده انگار که ما وسط تله وایسادیم تا شکارمون کنن.
    - استاد سرخ ساموراییه و خب علاقه خاصی داره که اونا برتر باشن .من از افراد اینجا شنیدم فقط تو این همه سال یه بار این مسابقه رو تک تیر اندازا برنده شدن اونم زمانی بوده که چشم عقاب تو سازمان بوده و یکی از هم رکاباش رو نجات داده بقیه همه سلاخی شدن.
    - تو این مبارزه همه می‌میرن؟
    خندید و دوباره برگشت پشت سنگر.
    - یادت باشه چشم از اون مه برنداری وگرنه کارمون تمومه .اون تک تیر اندازی هم که برداشتی خیلی خوبه. می‌تونی با سریعترین سرعت بکشیشون.
    - پارسا سعی کن نمیری.
    این بار چندتا دیگه از بچه ها هم که کنارمون بودن خندیدن .یکی از دختران زد رو شونم که با تعجب بهش خیره شدم.
    - تو چطور انقدر ترسویی ؛ ولی به این مرحله رسیدی؟
    - من نمی‌‌ترسم فقط تا حالا آدم نکشتم.
    - ماهم نکشتیم اومدیم امتحان کنیم ببینیم لـ*ـذت بخشه که ادامه اش بدیم یا نه !
    حرفش که تموم شد به چشمهای جدیش خیره شدم که یهو زد زیر خنده .بقیه هم به حرفش خندیدن .اینا همشون روانی شده بودن تو این سازمان .با حرکت دست پارسا هممون ساکت شدیم .نور قرمز رنگی پشت اون دیوار مه روشن شد.
    - حواستون رو جمع کنید الان می‌ریزن بیرون.
    برام جالب بود چطور می‌خواستن در برابر گلوله از شمشیر استفاده کنن .تو همین فکرا بودم که یهو دیدم دوتا سایه سیاه از مه خارج شدن و به سمت دوتا درختی که کنار سنگرامون بود دوییدن .صدای شلیک اسلحه های هم گروهیام باعث شد به خودم بیام .چرا من تو موقعیتش انقدر خنگ بازی از خودم در میارم؟
    - داتیس بجم شلیک کن نینجا ها دارن نزدیک میشن برن بالای درخت دیگه نمی‌‌تونیم بزنیمشون!
    دستم عرق کرده بود. نمی‌‌تونستم تک تیر انداز رو درست هدف بگیرم که بزنمش .زمان داشت به سرعت طی می‌شد و نینجایی که سمت من بود داشت از درخت بالا می‌رفت .با صدای داد پارسا دستم به سمت تیغه هایی که تو کمرم بود رفت .نیم خیز شدم و چهارتاشون رو با حرکت دورانی دستم به سمتش پرت کردم. نگاه نینجا که به تیغه ها خورد درخت رو رها کرد و دوباره اومد پایین .هیچکدوم از تیغه هام بهش نخورد. داشت به سمتمون می‌دویید و تو دستش چندین تیغه دایره ای بود .ما رو هدف گرفت که پرتابش کنه ؛ ولی یهو متوقف شد وافتاد زمین .از یه چشمش خون فواره می‌زد. نگاهم خیره چشمهای ثابتش مونده بود. مگه چقدر سن داشت؟ شاید فقط یه پسر بچه بود .یقه لباسم از پشت کشیده شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا