رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
*‌*‌*
داتیس:
به ساعت خیره بودم و عقربه شمار رو دنبال می‌کردم انگار تکون نمی‌خورد، چرا گذر ثانیه ها برای من یه ساعت طول می‌کشید!الان چندروزه که اینجام ولی به من هیچ کاری ندارن. این خوب بود؛ ولی کم کم داشتم شک می‌کردم. از حال یارا خبری نداشتم. حتما تا الان خوب نشده که نیورده بودنش. هم نگران اون بودم هم مادرم. امیدوارم متوجه نشده باشه که من رو کجا اوردن. من به سختی دوریش رو تحمل می‌کنم چه برسه به اون که همیشه بهم میگه تنها داراییشم.
با تکونی که تخت خورد، به پایین نگاه کردم ،یارا بود که رو تختش دراز می‌کشید. سریع پایین پریدم.
_یارا ، حالت خوبه؟
پای چشماش سیاه بود و پوستش رو به کبودی می‌رفت .نگاهی به دستش انداختم که تو گچ بودو شلوارکش پاره شده بود که زخمای پاش رو نشون می‌داد. خوبه حداقل بهش رسیدگی کرده بودن. اگر زخما عفونت می‌کرد، حتما پا یا دستش و می‌بریدن.
_چه بلایی سرت اومده؟
به آرومی روی تخت دراز کشید. صورتش از درد مچاله شده بود. دستم رو تکیه کردم به کمرش تا بتونه راحت‌تر دراز بکشه.
_می‌دونی داتیس؟
_چی رو؟
_هرچیزی باید پایانی داشته باشه؟
_خب که چی؟
_خسته شدم.

به صورتش نگاه کردم که ناامیدی و خستگی رو داد می‌زد. برای کسی مثل من چند روز اینجا بودن جهنم بود؛ چه برسه این آدم که از بچگی داشت برای زنده بودن تلاش می‌کرد.
_یارا نمی‌تونی کم بیاری باید با کمک هم ،بتونیم بقیه رو هم نجات بدیم.
_جوک ساله؟
_بی مزه الان وقت شوخی کردنه ؟مگه نمی‌خوای از اینجا بری بیرون؟
_هیچ راهی وجود نداره. خودت رو خسته نکن.

عصبی از لبه تختش بلند شدم. کمی جلوتر رفتم و جلوی در سفید ایستادم. احمقانه بود که فکر می‌کردم می‌تونم از اینجا نجات پیدا کنم. خودم می‌دونستم ولی انگار می‌خواستم خودم و یارا رو گول بزنم. حتی دیگه نمی‌دونستم می‌تونم رو حرف استاد سرخ هم حساب کنم یا نه! به همه چی شک کرده بودم.
همینطور تو فکر بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد. برگشتم که دیدم در قرمز رنگ باز شده، بهشون خیره شدم ببینم می‌خوان کی رو اینبار ببرن که دیدم مستقیم به سمت من میان .برگشتم سمت یارا که با پوزخند بهم خیره بود.
انگار وقتش بود که منم ببرن. دوتا نگهبان دستام رو محکم گرفتن و به سمت در قرمز بردن. حس ترسی نداشتم؛ ولی بیشتر برام تعجب آور بود، چنین سازمان تو در تویی اونم با چنین تجهیزاتی.
وقتی وارد شدیم، از هجوم صدای درد آوری که به گوشم رسید، مو به تنم راست شد.همه جا عجیب سیاه بود. نور قرمز رنگی تو راهرو می‌چرخید .یه حالت هشدار مانند به مکان می‌داد. سرم رو نمی‌خواستم بالا بیارم. فقط صدای داد و ناله بگوش می‌رسید. می‌ترسیدم از اینکه ببینم و نتونم تحمل کنم. همه چیز برام غیر قابل باور بود. با اینکه اینجا بودم و لمسشون می‌کردم،انتهای راهرو که دیوارا خونی به نظر می‌رسید به سمت راست پیچیدیم؛ ولی نگاه من به سمت چپ راهرو بود. از چیزی که می دیدم مطمئن نبودم پاهام قفل کرده بود و نمی‌تونستم تکون بخورم.

لوله‌ی بزرگ و شیشه ای روی زمین قرار داشت. خیلی بزرگ و پهن بود. از سقف چندین لوله سیاه وصل بهش بود. داخل لوله شیشه ای جسد های خونی بچه های کوچیکی بود که تو مسیر چرخشی لوله حرکت می‌کردن. انتهاش به دیواری شیشه ای می‌رسید که سمت مخالف من قرار داشت. چشمم به بدن های نحیف بچه ها افتاد که زخمهای عمیقی روی بدنشون افتاده بود و خونشون دیوار لوله شیشه ای رو رنگی کرده بود.
با دیدن جسدها و خونی که از بدنشون بیرون می‌زد ،تمام محتویات داخل معدم به سمت دهانم اومد. کنار دیوار ایستادم و بالا اوردم .

صدای نگهبانا که می‌خندیدن مثل چکشی بود که تو سرم کوبیده می‌شد.
صدای ناخن کشیدن رو شیشه اومد که سریع سرم و بالا اوردم. چشمم به لوله شیشه ای افتا.د شاید یکی از جسدها به دیوارش گیر کرده بود که همچین صدایی می‌داد؛ ولی با دیدن کسی که مشت به دیوار می‌زنه تا بتونه بیرون بیاد، بلند شدم و نزدیک به لوله شدم. تینا بود که جیغ می‌زد. ناباور از وجودش که اونجاست فقط بهش خیره شدم. مشتش وبه دیوار شیشه می‌زد. نصف صورتش سوخته بود و از حفره یه چشمش خون بیرون می‌زد. تمام توانم جمع کردم و کمی دیگه جلو رفتم. صدای یه نگهبان رو شنیدم.
_هوی کجا میری!
_بذار بره ببینه چی قراره به سرش بیاد، اینا که نمی‌تونن در برن.

به لوله شیشه ای رسیدم. ارتفاع لوله تا نزدیکی سقف راهرو بود. بوی متعفن خون و جسدا حالت تهوعم رو بدتر کرد. دستم رو شیشه گذاشتم. تینا جیغ می‌زد و مشتش به شیشه می‌کوبید .خواستم کمکش کنم که از انتهای لوله لیز خورد. یه لحظه به دریچه کوچیک انتهای لوله خیره موندم بعد با صدای جیغ تینا به سمت راهرو چپ قدمام رو تند کردم.
می‌خواستم بدونم انتهای این لوله به کجا می‌رسه. تمام راهروی سمت چپ شیشه ای کار شده بود. ادامه لوله به سمت داخل که می‌رفت آهنی می‌شد. دوتا مشعل بزرگ به صورت دایره ای دور اون قسمت می‌چرخیدن و لوله رو سرخ می‌کردن. از تصور اینکه الان تینا تو اون قسمت تمام بدنش پخته میشد ،بدنم به رعشه افتاد رو دوزانو افتادم .اخر لوله آهنی، تیکه های گوشت و خون آبه سر می‌خورد تو یه کاسه بزرگ مواد مذاب.
موها و سر تینا رو که دیدم،سرم پایین انداختم. نمی‌تونستم دیگه نگاه کنم. پس اون دختر بچه ای که روز اول دیدم و انداختنش تو یه دریچه سیاه انتهاش به اینجا می‌رسید.
دستی روی سرم قرار گرفت و موهام چنگ زد. دوتا نگهبان بودن که به سمت راهروی راست می‌کشیدنم. دقیقا نمی‌دونم شاید هدفی داشتن از اینکه کل راهرو رو شیشه کار کرده بودن. وارد یه سالن بزرگ شدیم که چندین دستگاه دور اطرافش به چشم می‌خورد.
زیر بازوم رو گرفتن و بلندم کردن. مردی به سمتم اومد. انگار چیزی به اسم صورت نداشت. خیره بهش موندم. ماسکش از رو دهنش برداشت که یه قدم عقب رفتم. ل*ب*هاش بریده شده بود و چیزی به اسم دندون نداشت، از همه بدتر پوزخندش بود که دهن نفرت انگیزش رو بیشتر نمایان می‌کرد. دستی روی صورتم کشید که با انزجار خودم رو عقب کشیدم.
_نگران صورت خوشگلت نباش چشم زمردی،چیزی ازش نمی‌مونه.

قلبم با شدت بیشتری به قفسه سینم میکوبید ،خواستم عقب برم که دوتا نگهبان بزور نگهم داشتن
_ولم کنین احمقای لعنتی!
دوتا نگهبان به زور نگهم داشتن تا از تقلام جلوگیری کنن ،ماموربا یه آمپول بزرگ به سمتم میومد.
هر حرفی که استاد سرخ زده بود از یادم رفت . گارد گرفتم و با ضرب پنجه هام از رو زمین بلند شدم تو هوا چرخ زدم. دست دوتا نگهبان با فشار من چرخید و بلند شد. زانوم و تو گردنشون کوبیدم که بی حال رو زمین افتادن. مامور لبخند مسخره و زشتی بهم زد.
_پس برام یه حرفه ای اوردن ! جالب شد بازی امروزم.
دکمه قرمز رنگی رو که روی دیوار بود زد ،صدای آژیری بلند شد و درها بسته شدن ،عقب عقب میرفتم که خوردم به دیوار.

برگشتم،ولی دیوار شیشه ای اتاق بغـ*ـل بود ،تیغه چرخان و تیزی میچرخید و به صورت یه بچه نزدیک میشد ،تقلا می‌کرد تا کمربند چرمی دورش رو باز کن.، اینجا کجا بو؟د تو هر اتاق یه مدل شکنجه به نمایش در اورده بودن!
برگشتم سمت مامور که همراه دوتا نگهبان دیگه بهم نزدیک می‌شدن. خواستم به سمت درا برم که با لگد شیشه رو بشکونم که دوتا دست بزرگ و محکمی از کنار دورم حلقه شدن. برگشتم تا ببینم کی انقدر قویه که تونسته من رو جوری بگیره که نتونم حتی تکون بخورم
با دیدن مرد درشت اندام و گنده ای که قدش شاید دوبرابرم بود، دستام شل شد.
مامور با خنده وحشتناکی بهم نزدیک می‌شد و سوزن امپول رو به سمت چشمم میورد،تقلا می‌کردم تا بتونم فرار کنم؛ ولی اون حلقه دورم و تنگ تر می‌کرد ،پاهام رو عقب می‌بردم تا بتونم به شکمش بکوبم؛ ولی نمی‌رسید. قدم درمقابلش خیلی کوتاه بود.
بلند بلند می‌خندید و بیشتر من رو فشار می‌داد. صدای ترک خوردن استخوانام رو که شنیدم،قفل فکم از بین رفت و عربده کشیدم.

_ولش کن!
با صورت رو زمین افتادم. گرمی خون رو که از دماغم جاری شد حس کردم. دست چپم شدیدن درد می‌کر.د حتی نمی‌تونستم تکونش بدم. دوتا نگهبان بلندم کردن که با گرفتن دست چپم دوباره داد زدم:
_ولم کنید!
رو یه صندلی ولم کردن. دستم رو محکم نگه داشتم. می‌دونستم در رفته . مامور جلوم ایستاد و به دستم نگاه کرد . دستش رو بالا برد و تو صورتم کوبید. صورتم از ضرب سیلیش سوخت. دستم رو محکم گرفت و جا انداخت.

از حرکت ناگهانیش خشکم زد؛ ولی یهو درد تو کل تنم پخش شد که بلندتر از قبل فریاد زد. ، سرم بیحال افتاده بود. این همه اتفاق برام یه جا پیش نیومده بود. حتی من در واقعیت نمی‌جنگیدم ،الان بیشتر حس یه نازپرورده رو داشتم.
کمربندای چرمی صندلی رو به دور دستم و تنم بستن ،سرم سنگین شده بو.د اگر بهتر تمرین می‌کردم شاید می‌تونستم حریفشون بشم؛ ولی حالا بیشتر حس درموندگی داشتم. همه بیرون رفتن و مامور پشت دستگاهی ایستاد
_آماده ای پسر مرداس؟

از شنیدن اسم بابام گر گرفتم خواستم حرفی بزنم که ریلی از زیر صندلی بیرون اومد و من با سرعت باورنکردنی به عقب کشیده شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    صندلی با سرعت باورنکردنی به عقب کشیده می‌شد. چیزی نبود که بتونم ببینم یا تشخیص بدم. همه جا سیاه بود. حتی یه روزنه نور هم وجود نداشت که بفهمم داره چه اتفاقی میوفته! و به کجا کشیده میشم.
    همینطور که صندلی به عقب کشیده می‌شد، منم تلاش می‌کردم تا بندای چرمی صندلی رو از دورم آزاد کنم ، صدای ریزی از کنار گوشم رد شد. سریع سرم رو بالا اوردم و به سمت چپ نگاهی انداختم . هیچ چیزی نبود. از سرعت حرکت صندلی هم کم شده بود. دوباره مشغول ور رفتن با بند های چرمی شدم. همونطور هم زیر چشمی حواسم به اطراف بود.
    صدایی مثل رها شدن تیغه ای به گوشم رسید. خواستم سرم رو به راست بچرخونم که تیغه تیزی به صورتم اصابت کرد و گونم رو برید.
    نفسم یه لحظه برید. به اطراف نگاه کردم. استرس بهم غلبه کرده بود و نمی‌تونستم درست به اعصابم و محیطم مسلط باشم.
    _آروم باش داتیس. من این مرحله رو برای تو درست کردم تا بتونی به اون حدی که من میخوام برسی برای کشتن پدرت...
    صدای استاد سرخ بود. صورتم مچاله شد از بتی که ازش ساخته بودم. متنفر بودم ازش! فکرشم نمی‌کردم بتونه همچین کاری رو با بچه ها انجام بده. با صدای بلند داد زدم:
    _تو یه بیماری!
    _تند نرو پسرم . صبر داشته باش.
    با اعصابی بهم ریخته دوباره مشغول بندای چرمی شدم . اول از همه باید از دست این بیمار و سازمانش خلاص شم و برم دنبال مادرم . اگر می‌دونستم همچین آدمیه هیچ وقت حاضر نمی‌شدم یه ثانیه هم تحملش کنم.
    تو افکار خودم بودم که حس کردم کف پام خیس شده . کمی به اطراف نگاه کردم نور ضعیفی اطرافم و روشن کرده بود . زیر پام خالی بود انگار که ریل زیر صندلی از روی آب گذشته . کمی به سمت پایین دولا شدم که ببینم چقدر عمق داره این استخری که روش متوقف شده بودم.
    عمقش کمتر از یه متر به نظر می‌رسید. یعنی برای چی من رو اوردن اینجا!
    کمی دیگه تقلا کردم تا تونستم بندای چرمی دور یه دستم و باز کنم . دور مچم رد خون افتاده بود؛ ولی نباید وقت کشی می‌کردم. دور شکمم کمربند بزرگتری بسته شده بود . هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم یه دستی بازش کنم . دور صندلی رو گشتم تا ببینم اهرمی چیزی داره که بتونم خودم رو آزاد کنم.دستم به میله ای خورد . از پهلو خم شدم تا ببینم چی هست!به جز کشیدنش راه دیگه ای نداشتم. فوقشم اگر تو آب افتادم . خودم رو بالا می‌کشم.
    اهرم رو کشیدم . اتفاق خاصی نیوفتاد. دوباره با تمام زورم کشیدم که از جاش دراومد اوردمش بالا و بهش خیره شدم .
    _اونقدرا که فکر می‌کردیم زرنگ نیستی. نه تو نه برادرت!
    زیر پام خالی شد و ریل از وسط نصف شد .توی آب فرو رفتم . هرچقدر تلاش می‌کردم و دستم رو به سمت بالا می‌کشیم تا بتونم به سطح برسم بی فایده بود. صندلی از چیزی که من تصورش رو می‌کردم سنگین‌تر بود . حتی عمق آب هم به اون کمی که حدس زده بودم. نبود. انگار دچار خطای دید شده بودم.
    بند چرمی دور کمرم سفت تر می‌شد. سعی کردم شنا کنم؛ ولی نمی‌تونستم و تقلای بیشترم انرژیم رو ازم می‌گرفت. نفس کم اورده بودم صندلی هم سنگین بود و من رو به ته استخر رسوند.هرچقدر تقلا کردم برای باز شدن بند چرمی جواب نداد . نفسم تموم شده بود.
    حتی جون نداشتم تقلا کنم . دستام بی حالت کنار صندلی افتاد دیگه نمی‌تونستم نفسم رو نگه دارم . دهنم باز شد و آب با فشار زیادی وارد حلقم شد. حالت خفگی بهم فشار میورد .چشمام تار شد و حس بی وزنی بهم غلبه کرد.
    آخرین نگاهم متوجه دیوارای دور استخر مانندی بود که توش افتاده بودم. به سرعت حرکت کردن و آب اطرافم مثل دیواره شیشه ای پایین ریخت.
    استاد سرخ رو دیدم که همراه دومامور بهم نزدیک می‌شدن . سرفه امونم رو بریده بود برای نفس کشیدن له له می‌زدم ولی انگار آب تو ریه ام رفته بود و نمی‌ذاشت درست نفس بگیرم. استاد سرخ دستی روی موهای خیسم کشید. سرم عقب برد.
    _اینطوری میخوای از پس مرداس بربیای؟ اینطوری میخوای انتقام روزای سختی که مادرت کشیده رو بگیری؟
    _تو....نمی....فهمی.....من رو....داری....می...کشی.
    به صورتش خیره شدم تا بفهمم هدفش چیه از اینکارهاش! ولی صورتش خشک و بی روح بود . چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم جای پدر رو برام پر کرده. این آدم چیزی به عنوان احساس درونش نداره. به سمتم دولا شد . چشماش خون افتاده بود با چاقویی که تو دستاش بود کمربند چرمی دور شکمم رو پاره کرد . زخم سطحی رو شکمم افتاد که سعی کردم چیزی نگم وگرنه حتما سلاخیم می‌کردن.
    _اگر می‌خوای زنده بمونی باید سعی کنی از مراحل بعدی رد بشی . وگرنه دیگه مادرت رو نمی‌بینی.
    _ولی.... این قرارمون نبود.
    سیلی محکمی به صورتم برخورد کرد که باعث شد به پهلو رو زمین بیوفتم . گرمی خون رو حس کردم که از بینیم جاری شد.
    _من وتو قراری نداریم. پسر مرداس!
    خون تو رگهام یخ بست . هیچوقت تا امروز این حرف رو بهم نزده بود .فکر می‌کردم اگر مرداس بهش نارو زده من رو مثل پسرش دوس داره؛ ولی خیال باطل بود. سرم رو بالا بردم تا بتونم چشمای دورنگش رو ببینم.
    _نمی‌تونی با نگاه مظلوم خودت رو از اینجا نجات بدی داتیس. مگر اینکه مثل اون جرات مبارزه داشته باشی!
    چشمام رو بستم و با مشتهای گره خورد بلند شدم . نمی‌خواستم ضعیف باشم. باید بخاطر مادرمم که شده بجنگم. تا بفهمه اگر تا الان من رو گول زده و با احساساتم بازی کرده. از این به بعد برای من هیچ جایگاهی نداره.
    _باشه!
    به سمت دوتا مامور رفت دیوارهایی که پایین اومده بودن و آب استخر خالی شده بود دوباره بالا رفت.
    وسط یه استخر مانند خالی ایستاده بودم با دیوارهای خیلی بلند . به سمت یکی از دیوارها رفتم تا بتونم ازش بالا برم ولی خیلی لیز و لزج بود.
    به کف دستم نگاهی انداختم . ماده سفید رنگی بود که از دیوار پایین میومد. سرم رو بالا گرفتم از لوله هایی این ماده رو زمین ریخته میشد
    ذهنم یاری نمی‌کرد الان دقیقا این ماده رو می‌ریزن تو استخر که چی بشه !
    یهو یاد مکانی که توش بودم افتادم. من تو استخرم با عمق زیاد . دست و پام رو باز کردن ولی دیگه آب نیست که بتونم شنا کنم و از اینجا خلاص بشم . حتما خفه میشم.به دیوارهای اطراف نگاهی انداختم ولی هیچ جایی نداشت که بتونم ازش برم بالا. دیوار ها صاف بودن بجز سر لوله هایی که ازش این ماده لزج خارج می‌شد. همینطوری که دیوار ها رو چک می‌کردم عقب رفتم. پام به چیزی برخورد کرد و افتادم رو زمین .به صندلی که بهش بسته شده بودم خیره شدم.بندای چرمی بلندی که من رو به صندلی نگه داشته بودن!
    نگاهم بین بندها و لوله ها در حرکت بود . سریع بلند شدم و جلو صندلی زانو زدم. باید سریعتر خودم رو نجات می‌دادم. بندا محکم به صندلی وصل شده بودن . با تمام زورم کشیدمشون .تقریبا ماده لزج به ساق پام رسیده بود. اگر با این سرعت استخر رو پر می‌کردن حتما خفه می‌شدم.
    بندها رو بهم گره محکم زدم و سرش رو مثل قلاب درست کردم. زیر نزدیک ترین لوله ایستادم و بند چرمی رو به سمتش پرت کردم .
    بعد چندبار هدف گیری و پرت کردن قلاب، سر بند چرمی به لوله گیر کرد پام رو به دیوار تکیه دادم که سریع‌تر بالا برم.
    تو یه لحظه که فکر می‌کردم از این استخر نجات پیدا کردم . لوله با فشار وزن من بیرون کشیده شد و مایع سفید رنگ مثل فواره بیرون زد . تقریبا تا زیر قفسه سینم استخر پر شده بود . لوله های دیگه رو امتحان کردم؛ ولی بند چرمی خیس شده بود و گیر نمی‌کرد.
    با بدبختی قلاب رو به اخرین لوله انداختم . ماده تا زیر چونم رسیده بود. خواستم خودم رو بالا بکشم که نور سبزی جایگزین نور زرد شد و دیوارا از هم باز شدن. متعجب و خیره به سازمان پیشرفته ای بودم که استاد سرخ درست کرده بود.
    _خوبه ....آماده بعدی باش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    یکی از دیوارها پایین اومد و راهروی تاریک و طولانی مشخص شد. با ورودم به راهرو چراغ نارنجی رنگی به حالت هشدار در اومد.
    نمی‌دونستم دقیقا کجام و باید چیکار کنم. بی هدف قدم برمی‌داشتم و به سمت جلو حرکت می‌کردم. شاید همین بی هدفیم باعث شده بود که تو چاه سیاه استاد سرخ بیوفتم.
    دستم رو روی دیوار می‌کشیدم و آهسته قدم بر می‌داشتم . تقریبا حس کردم به انتهای راهرو رسیدم.
    قدم بعدی رو که برداشتم حس کردم چیزی زیر پای راستم خالی شد پام رو برداشتم و به پدال فشرده شده خیره شدم. این ته بدبیاری بود .با صدای بلندی فریاد زدم که باعث شد حرفم اکو بشه.
    _الان هدفت از اینکارا چیه؟
    صدای تیغه ای توی راهرو پیچید. سریع گارد گرفتم و به اطرافم خیره شدم. فقط کمی از نور نارنجی فضا رو روشن کرده بود؛ ولی اونقدری نبود که بتونم کل فضا رو درست ببینم و تشخیص بدم تو چه موقعیتی قرار دارم.
    تیغه تیزی به سرعت از کنار رد شد. پر از دندونه های تیز و خمیده بود که مطمئنن با برخوردش حتما گوشت بدنم تیکه تیکه می‌شد.
    خواستم جا خالی بدم که به کنار ساق پام برخورد کرد و تعادلم و از دست دادم. صدای دادم از درد زیاد تو اتاق خالی می‌پیچید .شقیقه هام از فشار زیاد درد ، نبض می‌زدن. کمی تو همون حال نشستم و لباسم رو دور زخم بستم. با هر زحمتی بود خودم رو عقب کشیدم تا با برگشتش بهم برخورد نکنه.
    یهو کل اتاق چراغاش روشن شد . رو زمین خودم رو عقب می‌کشیدم ولی نمی‌تونستم چشم از اتاق رو به روم بگیرم.
    اگر الان چنین مرحله ای باشه من باید بقیه رو چه جوری رد می‌کردم! امیدی به زنده موندنم نداشتم. این اتاقا از شکنجه هایی که دیده بودم، بدتر بود. برخلاف تصور من که فکر می‌کردم جای کوچیکیه و تونستم به انتها و خروجی برسم. بزرگ و پر از تیغه بود.
    از سقفش طناب های سیاه رنگی آویزون شده بود که توی محور دایره مانندی چرخ می‌خوردن و کوتاه بلند می‌شدن.
    به سختی راه می‌رفتم. پام خراش عمیقی برداشته بود و نمی‌تونستم خوب راه برم . کمی به طناب‌ها نزدیک شدم به سمت من که میومدن بلند می‌شدن و سریعتر به جلو تاب می‌خوردن.
    یکیشون رو که نزدیک به سکو میشد تو دستم گرفتم . ماده چسبناکی مثل قیر بهش بود و باعث می‌شد به دستم بچسبه به سختی از رو دستم جداش کردم.
    رهاش کردم و خواستم تیغه ها رو چک کنم که با دیدن کف اتاق که یه متر پایین رفته بود و تیغه هایی که روی ریل های آهنی به سرعت حرکت می‌کردن، تلوتلو خوردم و رو زانوهام نشستم. چطور می‌تونستم از روی اینا عبور کنم و به اونطرف برسم . اگر کف اتاق پایین نبود می‌تونستم از بینشون مانور بدم ولی الان چی؟!
    چطور می‌خواستم از این جهنم نجات پیدا کنم ؟!چطوری باید خارج می‌شدم اونم بدون داشتن هیچ وسیله یا کمکی؟ !
    ذهنم به کل قفل کرده بود و نمی‌تونستم حتی از جام بلند بشم. به حرکت طناب ها خیره بودم؛ولی نمی‌تونستم فکر کنم.
    _آموزشت ندادم که بشینی در و دیوار رو تماشا کنی . بلندشو بجنگ وگرنه مجبورت می‌کنم.
    انگار که صدا از دری بود که وارد شده بودم . برگشتم عقب تا ببینم استاد سرخ اومده بود یا فقط صداش شنیده می‌شد ! دیوارهای دوطرف راهرو بهم نزدیک شدن و راهی که ازش اومده بودم. مسدود شد حالا دیگه راه برگشتم نداشتم. ناامیدانه به تیغه های بزرگ چرخون خیره شدم . اگر طناب های چسبناک رو می‌گرفتم امکان داشت نتونم به طناب بعدی برسم. چون خیلی چسبناک بودن و نمی‌تونستم تو هوا تاب بخورم. تو فکر بودم که چطور می‌تونم به طناب ها برسم و اگر افتادم شاید بشه از بین تیغه ها فرار کرد و ریل های بینشون رو گرفت.
    ولی تمام ذهنیتم با بلند کردن سرم و دیدن صحنه رو به روم. بهم ریخت .انتهای خروجی جلوم. داشت بسته میشد و من زیاد زمان نداشتم . تیغه ها هم با سرعت بیشتری شروع به حرکت کرده بودن . امکان نداشت بتونم ریل ها رو بگیرم انگشتام قطع می‌شد.
    دودل بودم که بپرم یا نه ! با دیدن درهای درحال بسته شدن خروجی هل شدم .یکی از طنابهای سیاه رنگ رو گرفتم و منتظر شدم من رو بالا بکشه. هرچقدر بالاتر می‌رفت. حس می‌کردم بیشتر دستم به طناب چسبیده و امکان رهاییش نیست.
    به بالای سرم نگاهی انداختم . قیر طناب رو کاملا پوشونده بود . کمی خودم رو تاب دادم و با هر سختی بود دست راستم و از روی طناب جدا کردم و طناب کوتاه تری رو چنگ زدم.
    خواستم طناب قبلی رو رها کنم که طناب کوتاه تر شل شد و روی تیغه ها افتاد . نیم نگاهی بهش انداختم که در صدم ثانیه تیکه تیکه شد. نفس سنگینم و سخت بیرون دادم و دوباره روی کار اصلیم متمرکز شدم.
    اگر روی تیغه ها میوفتادم کارم تموم بود . باید سعیم رو می‌کردم طناب دیگه ای رو می‌گرفتم. همینطور بی هدف تاب می‌خوردم تا به طناب دیگه ای برسم . تعدادشون کم بود و با فاصله زیادی به محور دایره ای وصل شده بودن. امکان رسیدنم به طناب رو به روم خیلی کم بود.
    فکری به سرم زد. این تنها طناب بلندی بود که از روی سکو ورود من رد می‌شد. اگر اونجا می ایستادم و طناب رو نگه می‌داشتم حتما محور می‌چرخید و طنابهای دیگه به دستم می‌رسیدن. روی سکو طناب رو محکم نگه داشتم و منتظر شدم تا طناب بعدی به سمتم بیاد.
    چیزی که برام جالب بود حالت ارتجاعی طناب بود انگار کش میومد.
    طناب دوم رو هم نگه داشتم و به خروجی خیره شدم که داشت بسته می‌شد . زمانی برای تاب خوردن تو هوا نداشتم. اگر این دوتا طناب کش بیان حتما می‌تونن من رو به اونور برسونن. خودم رو عقب کشیدم و طنابها رو سفت نگه داشتم . قیر بیشتر به دستم چسبید ممکن نبود این طنابها از دستم رها بشن؛ ولی مجبور بودم امتحان کنم. این تنها راهی بود که داشتم.
    وقتی کمرم به دیوار خورد . چشمام رو بستم و پاهام رو بلند کردم به سرعت به سمت در خروجی پرت شدم . به بدنم حالت خوابیده دادم تا از زیر در رد بشم.
    زمانی که حس کردم آخرشه و تونستم از در رد بشم . به دستم فشار وارد شد و کم کم به سمت عقب کشیده شدم.
    سریع برگشتم و عقب رو نگاه کردم محور دایره ای داشت کنده میشد و کشسانی بودن طنابها داشت من رو به عقب می‌کشید . تو یه لحظه که فکر می‌کردم کارم تمومه و به عقب کشیده میشم . در بسته شد و طنابها قطع شدن.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و از جام بلند شدم. نور سبز رنگی تو سالن چرخید .تازه الان فهمیده بودم وقتی مرحله ای رو رد می‌کنم این رنگ بالا سرم روشن میشه؛ ولی خیلی زود نارنجی شد و به حالت چشک زن در اومد و این آغازی برای مرحله ای سخت تر بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:
    تو ماشین نشسته بودم و منتظر بودم یزدان از فروشگاه بیرون بیاد. بی حوصله به آدمایی که تو پیاده رو حرکت می‌کردن نگاه کردم . نگران ملیکا بودم؛ ولی از طرفی رفتار آروم بابام و یزدان برام تعجب برانگیز بود. انگار نه انگار که ملیکا گم شده و استاد سرخ بردتش. از نظر خودم استاد سرخ خیلی مسخره عمل کرده بود. ملیکا رو گروگان گرفته برای به دام انداختن بابام. احمقانه ترین کار ممکن بود.
    همونطور که داشتم به ملیکا و رفتار بابا فکر می‌کردم، متوجه زنی شدم که از جلوی ماشین عبور کرد و کنارگاری سبزی فروشی ایستاد.
    از نظرم صورتش خیلی برام آشنا بود. آروم از ماشین پیاده شدم و کمی به جلو حرکت کردم . چادرش رو سفت گرفته بود. نمی‌شد صورتش رو واضح ببینم . برام جالب بود که حس می‌کردم این صورت انقدر برام آشناست وقتی تا حالا بیرون از خونه نرفته بودم.
    یزدان: چرا پیاده شدی؟

    برگشتم سمت یزدان که سوالی بهم نگاه می‌کرد . نتونستم جوابش رو بدم دوباره برگشتم سمت زن که بهمون نزدیک شده بود.
    تو چشماش خیره شدم . این رنگ چشم با این فرم صورت خیلی آشنا بود. تو ذهنم صورت تمام کسایی که می‌شناختم رو ورق زدم؛ ولی هر چقدر که حس می‌کردم آشناست و می‌شناسمش. تو ذهنم دورتر می‌رفت.
    برای لحظه ای یاد عکسی افتادم که رو میز بابا بود . عکسی از خودش و مادرم که من رو برادرم رو باردار بود. تو چشماش خیره شدم نمی‌تونست. چند قدم عقب برداشتم که به ماشین خوردم. حس می‌کردم زانوهام می‌لرزه .این صورت انقدر برام آشنا بود که نمی‌تونستم باور کنم خودش باشه.
    من هر روز و هر شب به صورتش خیره می‌شدم تا یادم نره همچین آدمی تو زندگیم هست. اونوقت الان تو همچین لحظه ای من تونستم از نزدیک ببینمش کسی که فقط تو رویاهام داشتمش.
    یزدان: مشتاق دیدار ....زن داداش
    نمی‌دونستم به مادرم باید نگاه کنم یا باید به گوشای خودم شک کنم که درست شنیده جمله یزدان رو یانه!
    _امکان.....امکان نداره!

    دستم و به ماشین تکیه دادم تا بتونم سرپا بشم . اشک صورت مادرم و خیس کرده بود؛ولی هیچ کدوم نمی‌تونستیم کاری بکنیم.
    یزدان: می‌خواستم داریوش رو بیارم پیشت؛ ولی خب انگار دست سرنوشت خیلی زودتر از تصور ما کاری رو که میخواد می‌کنه.

    تو یه لحظه حس تعجب و سرد بودنم جاش رو به عصبانیت داد به سمت یزدان حمله کردم . که سریع جاخالی داد و شوکه از رفتار من عقب رفت. با صدایی که از زور عصبانیت میلرزید. داد زدم:
    _ شماها دارید چه غلطی می‌کنید ......بابا داره چیکار می‌کنه که مادرم این همه سال زندانی بوده و شماها باهاش در ارتباط بودین .... چطور اون بابای بی غیرتم اجازه داده که زنش . اسیر استاد سرخ باشه؟

    قبل از اینکه یزدان به سمتم یورش بیاره تا بتونه جلوم رو بگیره کسی دیگه ای دستاش رو دور بدنم حلقه کرد . سعی کردم تقلا کنم؛ ولی نمی‌تونستم از دستش ازاد بشم . زورش خیلی از من بیشتر بود .فقط تونستم سرم رو برگردونم.
    با دیدن بابا بدنم شل شد و نتونستم دیگه کاری کنم . آروم دستاش رو از دور بدنم باز کرد. با نگاهی توبیخ گرانه بهم خیره بود. احساس ضعف می‌کردم .چطور نمی‌تونستم تو روی بابا بگم حرفام رو؟ !چطور تونسته بود این همه سال دوریشون رو تحمل کنه؟ ! حتی نمی‌دونستم چه نقشه ای داره.
    _بهتره ساکت بشی وگرنه جون هممون به خطر میوفته.
    بعد از حرفش به سمت مامان حرکت کرد . کمی بهشون نزدیک شدم تا بدونم دارن دقیقا چیکار می‌کنن و هدفشون از این بازیا چیه.

    بابا: ویدا برا چی از خونه بیرون اومدی؟
    مامان: راضیه سخت مریض شده منم اومدم بیرون . ولی خب چیزه...
    _چی؟
    _امروز هیچ نگهبانی نبود.

    بابا سراسیمه به سمت من برگشت . همونطور که من رو به سمت ماشین هل می‌داد رو به یزدان سفارشاتی کرد. این واکنش غیر عادیش برام تعجب برانگیز بود . نمی‌تونستم دلیلی برای کاراشون پیدا کنم.
    _یزدان تا می‌تونی از اینجا دور شید.
    بعد برگشت سمت مامان که نگران به من خیره بود . تو نگاهش محبتی موج می‌زد که تا الان حسش نکرده بودم. برای همین بی حرکت کنار ماشین ایستادم و بهش خیره شدم . بابا رو به روش قرار گرفت و دیگه نتونستم ببینمش.

    خواستم سوار ماشین بشم که صدای ترمز ماشینی رو از پشت سرم حس کردم . تو یه لحظه هزار تا تیر به سمتمون شلیک شد . سریع سوار ماشین شدم سرم رو پایین نگه داشتم تا تیر بهم نخوره . با دیدن کلت یزدان که زیر پام افتاده بود . برش داشتم خواستم به سمت ماشینی که بهمون شلیک می‌کرد نشونه برم. که با دیدن صحنه رو به روم خشکم زد.
    مادری که تا به حال تو زندگیم حسش نکرده بودم و فقط چند دقیقه بود که بعد بیست سال دیده بودمش رو زمین افتاده بود و زیر سیاهی چادرش خون جاری بود . نمی‌تونستم صورتش رو ببینم.
    حس کردم خون تو رگام یخ بسته . بدون هیچ فکری در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم . صدای فریاد بابا همزمان شد با دردی که تو بدنم پیچید.
    حس می‌کردم چندین تیغه تیز پاهام و پهلوم رو خراش دادن . نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و زمین خوردم؛ ولی چشمام به بدن بی حرکت مادرم بود . یعنی این دیدار انقدر کوتاه بود که حتی نتونستم بغلش کنم. نتونستم حتی صداش رو بشنوم که ببینم من رو چی خطاب می‌کنه!
    یعنی سهم من از این زندگی داشتن محبت مادرم نبود. اونم برای یه لحظه کوتاه.
    وقتی بابا به سمتم دویید و خودش و سپرم کرد دیگه نتونستم بدنش رو ببینم . درد تا عمق بدنم تیر می‌کشید و نمی‌تونستم کوچیکترین حرکتی بکنم حتی صداها برام واضح هم نبود. سر سنگینم رو به سمت بابا چرخوندم.

    دستم و بالا آوردم تا بابا رو کمی حرکت بدم. شاید حالش خوب شده باشه و بتونم ببینمش . ولی با دیدن دستم که خونی بود به خودم لرزیدم.
    بابا برگشت سمتم و گردنم محکم گرفت . برای اولین بار تونستم تو چشمای بابام نگرانی رو ببینم. درد عجیبی بود انگار وحشتی تو چشماش پنهون شده بود . کنار لبش خونی بود نمیخواستم به خاطر من زخمی بشه. سعی کردم خون تو گلوم رو قورت بدم تا بتونم حرفی بزنم بهش.

    _بابا؟
    _داریوش دووم بیار پسرم ....تو دیگه دووم بیار!

    با این حرفش ساکت شدم . سرم رو برگردوندم تا متوجهش کنم که زنش هم زخمی شده . وقتی رد نگاهم رو دنبال کرد و به مامان رسید .دستش که پشت گردنم بود شل شد . آخرین چیزی که دیدم خم شدن گردن بابام بود و قطره اشکی که از گوشه چشمش رو گونه ام چکید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:


    با صدای هیاهوی طبقه به سختی چشمام رو باز کردم . چندبار پلک زدم تا دیدم واضح شد. انگار تو یه مکان ناشناخته بودم. اتاق تاریک بود و نمی‌تونستم تشخیص بدم کجام . سعی کردم از جام تکون بخورم؛ ولی درد بدی تو بدنم پیچید . سرم رو به بالشت فشار دادم تا از درد طاقت فرسایی که تو بدنم پیچیده بود، داد نزنم.

    یکم صبر کردم تا چشمام به تاریکی عادت کنه . وسایل و دکوراسیون اتاق آشنا بود . انگار که تو اتاق خودم بودم. کلید بالا سرم رو زدم تا چراغ خواب دیواریم روشن بشه . کسی تو اتاق نبود .شایدم این انتظار زیاد من بود که حس می‌کردم باید کسی کنارم باشه.
    به سختی پتو رو کنار زدم . از درد و تقلا به نفس نفس افتاده بودم .چقدر عذاب آوره وقتی درد داری نمی‌تونی کار های عادی مثل بلند شدن از تخت رو راحت انجام بدی.

    چشمم به آیینه کمد دیواریم افتاد . در کمدم باز بود و می‌تونستم خودم رو تو آیینه ببینم . با چشمایی که از تعجب زیاد گشاد شده بود به خودم خیره شدم .فقط یه شلوارک پام بود ولی تمام بدنم رو باند پیچی کرده بودن.چه اتفاقی برام افتاده بود . این باندا برای چیه! چرا یادم نمیومد که چه اتفاقی افتاده بود . من با یزدان رفته بودم شمال . تو جاده بودیم...
    با به یاد آوردن اینکه مادرم رو دیدم مثل برق گرفته ها بلند شدم و ایستادم. درد مثل صاعقه از پشت پام تا کمرم تیر کشید.
    صحنه آخری که دیدم جلو چشمام واضح تر می‌شد. زنی که باور داشتم بالاخره یه روزی می‌تونم ببینمش، غرق درخون خودش بود . بابام ....برای اولین بار دیدم که بابام شکست خورده.
    به هر سختی بود تعادلم رو حفظ کردم و خودم رو به کمدم رسوندم . نزدیکترین لباس رو چنگ زدم و تنم کردم باید می‌رفتم پایین و با بابا حرف می‌زدم. باید می‌فهمیدم چه بلایی سرش اومده.
    به دیوار تکیه دادم و به کمک صندلی چرخ‌دارم به سمت در حرکت کردم. هر چقدر که بیشتر به در اتاقم نزدیک می‌شدم، متوجه صداهایی از طبقه پایین شدم.
    دستگیره رو پایین کشیدم و درکامل باز کردم . صدای گریه و قرآن میومد . یه حس بدی داشتم انگار که یه حسی تو دلم خالی شده باشه.

    محکم نرده رو فشار می‌دادم تاکمی از درد بدنم رو مهار کنم؛ ولی بی تاثیر بود. به کمک دیوار و نرده خودم رو به آخرین پله رسوندم ولی انقدر بهم فشار اومده بود و ضعیف شده بودم که روی آخرین پله سقوط کردم.
    به رو به روم خیره شدم همه تو تلاطم بودن . صدای گریه چند زن به گوش می‌رسید .نمی‌تونستم بلند شم انگار تمام انرژی تحلیل رفته بود. تمام کسایی که بی توجه بهم از جلوم عبور می‌کردن سیاه پوش بودن.
    قدرت درک وتحلیل اتفاقات رو نداشتم. چشمهای آشنایی متوجهم شد و ناباور به سمتم حرکت کرد . نمی‌شناختمش صورتش خیلی تکیده و ناراحت بود. وقتی جلوی پام زانو زد تازه فهمیدم کیه.

    _داریوش چرا از جات بلند شدی؟ می‌دونی چقدر زخمت عمیقه؟
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم تا بتونم باهاش حرف بزنم؛ ولی انگار خشکی گلوم باعث شده بود حنجرم زخم بشه.
    _پاشا
    _بلند شو داریوش خواهش می‌کنم. باید استراحت کنی.

    با ته مونده توانم دستش رو پس زدم و به کمک دیوار بلند شدم . هیچی حس نمی‌کردم انگار تهی بودم . خالیه خالی ! انگار از اول هیچ حسی تو من برای داشتن یه مادر شکل نگرفته بود.
    به دیوار هال که رسیدم همه نگاه ها متوجهم شد. تو چهره آشناها نگرانی موج می‌زد؛ ولی تو نگاه غریبه ها چیزی به جز ترحم نبود .اولین کسی که بلند شد و به سمتم اومد زن عمو بود.

    _داریوش پسرم چرا از جات بلند شدی ؟
    تو چشماش خیره شدم . صورتش رنگ پریده و سفید شده بود. چشماش خون بود. انگشتاش رو آروم روی گونم می‌کشید .بابا بهم گفته بود که وقتی پاشا به دنیا اومد، زن عمو بهم شیر داده و من مثل فرزند خوندش می‌مونم.
    تنها زنی که واقعا از ته دل بهم محبت می‌کرد و دوستم داشت . زن عموم بود؛ ولی الان کسی رو از دست دادم که واقعا اسم مادر رو برام یدک می‌کشید.

    _چی شده داریوش؟ چرا حرف نمی زنی پسرم! اینطوری خیره نشو . حرف بزن با من.
    نمی‌فهمیدم چرا نمی‌تونم حرفی بزنم . مثل یه رباتی شده بودم که نه روح داره نه قلب. احساس می‌کردم خلایی که تو درونم بود . بزرگتر و بزرگتر می‌شد. به حدی که حتی نمی‌تونستم درد بدنم رو حس کنم.
    کنار قبر سها نشستم . دستم و روی سنگش کشیدم .بارها پیشش اومده بودم؛ ولی حرفی نداشتم که بزنم باهاش حتی الانم که سردی ارامگاهش رو حس کردم نمی‌تونم باهاش حرفی بزنم. با شنیدن صدای خش خشی برگشتم عقب:
    _چرا از رو تختت بلند شدی؟!

    صدای بابا بود ولی چون تو سایه بود نمی‌تونستم دقیق ببینمش.
    _چی شده؟
    صدای نفس عمیقش باعث شد کمی مکث کنم تا به اعصابش مسلط بشه . انگار که زمان متوقف شده بود حتی نمی‌تونستم نفس بکشم .از زیر سایه درخت بیرون اومد و کنارم نشست. لباس یه دست مشکی تنش بود با ته ریش نامرتب . سرش تقریبا پایین بود و نمی‌تونستم حالت چشمهاش رو ببینم.
    _بابا....
    _صبر کن.

    دستی روی سنگ قبر سها کشید و پاهاش رو آروم تو شکمش جمع کرد . سرش و روی زانوهاش گذاشت و چشمهاش رو بست
    _می‌خوام برات یه داستان طولانی تعریف کنم داریوش
    کمی خودم رو عقب کشیدم و به تنه بید مجنون تکیه زدم . خیلی وقت بود منتظر بودم برام حرف بزنه. چشمهاش رو باز کرد و عمیق به صورتم خیره شد . آه عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
    _داستانم درمورد پسر بچه ای . پسری که درد عمیق بی مادری الانت رو سالها تجربه کرده .این پسر تا وقتی که مادرش زنده بود . پر از شور و زندگی بود ولی نمی‌دونم این قسمت رو هیچ وقت نتونستم بفهمم چی شد که تصمیم به رفتن گرفت . یه روز وقتی چشمهاش رو باز کرد دید مادرش رفته و پدرش، اون و خواهر یه روزش رو تنها روی جدول کنار بیمارستان رها کرد. پسربچه سنش کم بود . مادر و پدرش خانواده ای نداشتن که بعد مرگ مادرش به اونا پناه ببره .یه شب تا صبح رو کنار خیابونهای خلوت اتوبان گذروند . فردا صبح خودش رو به خونشون رسوند .باورش سخته ولی درست مثل الان تو پوچ بود و تو خالی پدرش خونه رو فروخته بود و فرار کرده بود . خواهر کوچیکش از گشنگی دووم نیورد.

    چند بار حیاط رو دور زد تا داستان رو تعریف کنه. به اینجا که رسید به یه گوشه خیره موند.
    _تا به حال نوزاد دوروزه مرده دیدی؟
    درحد زمزمه باخودم گفتم نه ولی انگار متوجه جوابم شد.
    _همسایه مهربونی داشت پسرک. چند روز نگهش داشتن . می‌دونی داریوش پسرک دلش می‌خواست مثل همسایشون پلیس بشه . همسایشون سرهنگ بود. یه پسر به اسم محمود داشت . دوستای صمیمی بودن . یه روز که باهم تو کوچه بازی می‌کردن پسرک پدرش رو می‌بینه . محمود میره که به پدرش خبر بده؛ ولی پسرک برای همیشه از اونجا میره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - بابا. منظورت چیه از اونجا میره؟یعنی چی؟
    به سمتم برگشت و عمیق تو چشمام خیره شد.
    _پدرش می‌برتش.
    _به کجا؟
    نیشخند بابام انقدر واضح بود که تو سیاهی شب هم برق می‌زد.
    _به یه جای رویایی که هیچ بچه ای حتی تو رویاشم خوابش رو نمی‌بینه. سازمان استاد سرخ.
    _برای چی بردنش اونجا?
    _این سوالی بود که پسرک هر روز از خودش می‌کرد . سوالی که حتی وقتی از اونجا فرار کرد هم به جوابش نرسید.
    _وقتی بردنش اونجا چه اتفاقی افتاد؟
    _سازمان یه ساختمون مجلل و بزرگه که از بیرون اینطور نشون میده که یه خونه ویلاییه ولی در واقع از درون چندین طبقه به زیر زمین رفته و سالنهای تو در تو بزرگی توش ساخته شده. اون زمان هر دو تا بچه رو تو یه سلول می‌نداختن من و یه دختر بچه که ازم کوچیکتر بود تو یه اتاقک بودیم . اسمش بنیتا بود . چند سال بعد متوجه شدم که دختر عموم بود .
    خنده بلندی کرد و روی صندلی نشست . انگار که با خیره شدن به سیاهی شب به یاد میورد اون روزا رو. حتی به کل فراموش کرده بود که داستان یه پسرک رو می‌گفت نه خودش...
    _می‌دونی عادات جالبی داشتن. هر سال به مناسبت سال نو بهمون عیدی می‌دادن. من فقط تو خونه شاهد این بودم که اون مرد چطور از کمربندش استفاده می‌کنه؛ ولی اونجا بهمون نشون دادن که هر شلاقی می‌تونه مزه جدیدی داشته باشه.
    پشتش بهم بود. پس اون همه جای زخم روی کمرش بخاطر سالها اسارت تو سازمان بوده .دستام رو روی پام مشت کردم . این دیگه چه سرنوشتی بود که بابام داشته. این همه درد اونم برای یه پسر بچه که تازه مادر و خواهرش رو از دست داده!
    _هر روز یه اتاق شکنجه رو کشف می‌کردم . هر روز بچه های بیشتری میومدن و بچه هایی کشته می‌‍شدن . چند سال که گذشت، متوجه شدم تمام بچه هایی که به سازمان اورده می‌شدن ، یتیم و بی سرپرست بودن. اونجا با یزدان دوست شدم. برعکس من و بنیتا پسر سرزنده و شوخی بود. البته شیطنت تو محیط سازمان معنی نداشت؛ ولی با تموم بچه هایی که مرده متحرک بودن فرق داشت.
    _اون سازمان برای کشتن بچه هاست؟
    _منم اوایل فکر می‌کردم بچه یتیمارو یه مشت روانی اوردن اینجا که بکشن ولی خب اینطور نبود.
    _پس چرا اون همه شکنجتون می‌کردن؟!
    _سازمان برای رییس باند سرخ طراحی شده بود. استاد سرخ و خواهرش که فقط یه عروسک بود، بچه ها رو به اون سازمان میوردن تا بعد شکنجه جسمی و ذهنی بتونن ازشون ماشین کشتار بسازن.
    ناباور به بابام خیره شدم . منظورش از باند سرخ و استاد سرخ همونکه سها و مادرم رو از بین برد و برادرم رو دستگیر کرده.
    _ماشین....کشتار؟
    _درسته ماشین کشتار . یعنی انسانی که انسانیتش رو از بین بردن و یه حیون خونخوار شده.
    خودم رو محکم به درخت چسبوندم . از عمو شنیده بودم که بابا یه زمانی بدون حس و بدون فکرکردن هرکسی که جلوش بوده رو می‌کشته؛ ولی فکر نمی‌کردم تحت تاثیر اون سازمان بوده باشه.
    _بابا.....شما.....شما چندسال اونجا بودین؟
    _وقتی من رو به اونجا بردن، پسر بچه بودم؛ ولی فکرکنم تقریبا هم سن تو بودم که از اونجا فرار کردم.
    سرم رو پایین انداختم. یعنی کل دوران جوونی پدرمن زیر شکنجه و اسارت بوده. فکرمی‌کردم این همه مدت من زندانیم و نمی‌تونم هیچکاری بکنم.
    با قرار گرفتن دستش رو شونم ترسیدم و عقب رفتم . تو چشماش خیره شدم. ثابت به یه چشمم نگاه می‌کرد؛ ولی من از ترس اینکه این آدمی که جلوم نشسته کیه، خودم رو همش به عقب می‌کشیدم.
    _داریوش
    _بل.....بله...بابا
    _شاید من به خواست خودم به اون سازمان نرفته باشم . شایدم با خودم بگم این تقصیر من نبوده که من یه آدم کش شدم؛ ولی همش توجیحه پسرم. من سالهاست دارم تقاص تمام خونایی که ریختم رو پس میدم . سها رو می‌بینی...
    برای اولین بار برق خیسی اشک رو تو چشمهای بابام دیدم . به سنگ قبر سها خیره شده بود.
    _سها وقتی وارد زندگی من رو مادرت شد که ویدا از من زخم خورده بود؛ ولی با طراوت وجودش هم ارتباط من و مادرت رو التیام بخشید، هم باعث شد من حس کنم هنوز قلبی تو سینم دارم.
    با نوک انگشت قطره اشکش رو پاک کرد تا نبینم که گریه می‌کنه . دستش رو محکمتر به شونم فشار داد.
    _تمام این بیست سالی که نخواستم حتی از خونه بیرون بری . فقط بخاطر این بود که مبادا استاد سرخ بتونه تو روهم بگیره و به اون سازمان لعنتی ببره.
    با به یاد اوردن مادرم . سها و داتیس سوالی تو ذهنم نقش بست.
    _پس چرا اجازه دادی مامان زیر دست استاد سرخ بمونه ؟ چه بلایی سر سها اومد ؟ چطور از اون سازمان فرار کردی؟چه اتفاقایی افتاد؟ برام بگو بابا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:
    همونجا کنار در نشستم و به رو به روم که سیاهی مطلق بود، خیره شدم . هیچ خبری نبود. ساعتها بود که اینجا نشسته بودم و نمی‌خواستم حرکتی بکنم. می‌ترسیدم از قدم بعدی. نمی‌خواستم وارد مرحله بعد بشم . خسته بودم و توان ادامه نداشتم . نمی‌دونستم تصمیم استاد سرخ چیه ! علاقه ای هم به دونستنش نداشتم. اصلا برای چی می‌خواد من این مراحل رو بگذرونم؟ اینا اصلا شبیه مراحلی که بقیه میگذروندن نبود .
    _تا وقتی بهم توضیح ندی من برای چی باید این مراحل رو برم از جام تکون نمی‌خورم.
    هیچ صدایی نیومد؛ حتی نوری هم روشن نشد . فکر کردم با این حرفم الان عصبی میشه و تهدیدم می‌کنه؛ ولی برعکس تصورم هیچ اتفاقی نیوفتاد. به جاش همه جا سکوت حکم فرما بود. بلند شدم از جام که به حرکتم ادامه بدم؛ ولی مانیتور بزرگی جلوم روشن شد.
    _اگر مشتاقی بدونی حریفت کیه و این مراحل برای چیه . آزادی که ببینی.
    ابروهام بهم گره خورد و دوباره سرجام نشستم . اول فیلم تار بود بعدش سالن غذا خوری سازمان مشخص شد . دوربین به آرومی دور می‌چرخید و کل سالن رو نشون می‌داد . برای یه لحظه متوجه نگاه میخ پسری به دوربین شدم .دوربین دوباره برگشت به همون سمت و زوم کرد به سمتش .همه مشغول غذا خوردن بودن ولی اون نگاه تیز سبز رنگش به دوربین خیره بود. عجیب بود که این چشما کپی مال خودم بود.
    برای لحظه ای کوتاه نگاهش و روی میز انداخت و وسیله ای رو برداشت . به آرومی دستش رو پشت سرش برد و اون وسیله رو به سمت دوربین پرت کرد.
    از جام پریدم و عقب رفتم . دوربین عوض شد و از زاویه دیگه ای پسر بچه رو نشون داد . باورم نمی‌شد که فاصله به اون دوری رو تونسته بود هدف بگیره و بزنه.
    مانیتور خاموش شد . عصبی به صفحه سیاه خیره شدم الان با یه تصویر به این کوتاهی می‌خواست به من چی بفهمونه!
    تو افکار خودم بودم که دوباره صفحه روشن شد. یکی از اتاق های شکنجه بود .
    اونطور که تو تصویر می‌د‌یدم انگار سازمان الان خیلی پیشرفت کرده. اون موقع خیلی همه چیز قدیمی و زوار در رفته بوده.
    دوربین راهروی درازی رو نشون می‌داد . در اتاقک ها نزدیک به همدیگه بود؛ ولی به سقف نمی‌رسید . تو هر اتاقک دوتا بچه زندانی شده بود .برام جالب بود که سازمان الان تغییر مسیر داده و به جای اتاقکهای جدا یه اتاق همگانی در نظر گرفته.
    شاید به خاطر دید کلیه که تونسته به همه داشته باشه . برعکس تو فیلم که یه دوربین فقط راهرو رو می‌گرفت.صفحه مانیتور برای چند ثانیه خاموش شد . وقتی روشن شد یه اتاق دیگه رو نشون می‌داد. درست مثل اتاقای شکنجه بود که بچه ها رو می‌بردن . پسر بچه ای به صندلی بسته شده بود؛ ولی خیلی خونسرد به رو به روش خیره شده بود . تصاویر با سرعت عوض می‌شدن و گیجم می‌کردن.
    نگاهش حتی از پشت صفحه شیشه ای هم به ادم وحشت رو القا می‌کرد . چطور یه پسر بچه می‌تونست اینقدر با صلابت ومحکم باشه. با به یاد آوردن اتفاقاتی که تو این سازمان میوفتاد، بهش حق دادم که اینطور بی حس باشه. سوالای زیادی تو ذهنم بود . زیر پاش خالی شد و تو استوانه ای که توش از مار پر بود افتاد.
    نگاهم رو از مانیتور گرفتم. دیگه نمی‌تونستم به فیلم نگاه کنم . سوال هایی تو اعماق ذهنم با دیدن تصویر این پسر بچه به وجود اومده بود .اگر پدر من یه آدم کش شده بود و خانوادش رو قربانی کرده بود . مقصرش استاد سرخ بود که اون آورده بودتش به این سازمان . هر بچه‌ای که اینجا دیده بودم دقیقا با یه ربات آدم کش هیچ فرقی نداشت . یه چیزی این وسط با منطقم جور در نمیومد . چرا استاد باید پدر من رو تو این سازمان تعلیم بده !چرا باهم درگیر شدن که پدرم ، مادرم و من رو رها کرده؟ !
    تو افکارم بودم که صدای تلویزیون جلوم توجهم رو جلب کرد . به مانیتور خیره شدم. دوباره فیلم عوض شده بود.
    انگار که داشتم یه فیلم جنگی رو می‌دیدم که وسط یه زمین خاکی پر از سنگر داشته گرفته می‌شده . با ورود همون پسر که بزرگ شده بود و به شدت بهم شبیه بود. اینطور که مشخص بود انگار تو یه محیط جنگی بودن . از بالا فیلم برداری شده بود. چیزی که به وفور دیده می‌شد، جنازه نوجوانهایی بود که تقریبا تو سن خودم بودن . حتی نمی‌تونستم چشم ازشون بردارم . چطور تونسته بود از اونجا جون سالم بدر ببره وقتی همه کشته شده بودن ! چرا نمی‌ذاشت از اول همه چیز رو ببینم که بفهمم چی به سرش اومده.
    خواستم با استاد سرخ حرف بزنم و ازش بپرسم چی‌شد که اینجای فیلم رو نشون دادی بدون دیدن جنگ اولش؛ ولی با دیدن صحنه رو به روم حرفم تو دهنم خشک شد . پسر دیگه ای که موهای روشن بلندی داشت به سمت پدرم دویید و هلش داد . از اونطرف نتونستم ببینم که چه اتفاقی افتاد؛ ولی یه چیزی شبیه به نیزه یا شمشیر به پهلو اون پسر خورد و افتاد. خون با سرعت باور نکردی از بدنش به بیرون می‌جهید از صحنه ای که میدیدم حالم دگرگون شد و روم رو مانیتور جلوم گرفتم.
    _تمومش کن لعنتی! نمی‌خوام ببینم با بچه های بیچاره چیکار می‌کردی.دیگه نمی‌تونم ببینم.
    چشمام رو با دستم گرفته بودم و کنار دیوار نشسته بودم از ته قلبم می‌خواستم کنار مادرم باشم تا بتونم از وجودش آرامش بگیرم.
    _بلند شو!
    دستم رو از رو چشمام برداشتم . حتی شنیدن صداش باعث آزارم می‌شد .به حالت تهاجمی بلند شدم که بهش حمله کنم؛ ولی خیلی سریع جاخالی داد.
    _رم کردی؟
    _تو یه حیونی. پست فطرت چطور تونستی اون بچه ها رو بکشی؟
    خواستم دوباره به سمتش حمله کنم که دوتا مرد گنده به سمتم اومدن و محکم دستم پیچوندن . صدای دادم بلند شد. انگار نمی‌تونستم دوتا دستم رو حس کنم . از کتف در رفته بودن.سرم بی‌حال روی شونه ام افتاد و خیره شدم به عکس تار استاد سرخ!
    _ببریدش پیش دکتر بعدم... انفرادی یخچال!
    بیحال به استاد سرخ خیره بودم که خوشحال بود از دیدن وضع من . تمام توانم رو جمع کردم تا بتونم اون چیزی که تو ذهنم بود بهش بگم
    _یه... روز.. بد تقاصش... رو.... پس... میدی.
    پشت به من ایستاده بود و داشت می‌رفت که با حرفم ایستاد. برنگشت سمتم؛ ولی جوابش رو که در حد زمزمه گفت، شنیدم:
    _اونی که داره تقاص پس میده تویی و خانوادت... نه من
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    بی‌حال رو تخت درمونگاه رهام کردن . چشم چرخوندم. چقدر ضعیفم که با یه حرکت دستام رو نابود کردن و نمی‌تونم حتی درست ببینم . خواستم از جام بلند شم که دستی روی کتفم نشست. برگشتم سمت کسی که متوقفم کرده بود.
    _استراحت کن دوتا دستات در رفتن.
    داشت به حرف زدن ادامه می‌داد که یهو درد بدی تو کل بدنم پیچید و بیحال روی تخت افتادم . نا نداشتم داد بزنم.
    _پسره بیچاره حتما خیلی درد داره که فکش قفل کرده حتی نمی‌تونه داد بزنه.
    مسکنی که بهم زده بود از دردم کم کرده بود؛ ولی بازم جون تو بدنم نمونده بود . برگشتم سمت دکتر که دیدم همون دوتا مرد بالا سرم ایستادن و دارن بلند سر دکتر داد می‌زنن.
    _بهتون میگم وضعش وخیمه نمی‌تونید ببریدش.
    _رئیس دستور داده باید بره انفرادی.
    _کدوم انفرادی؟
    _یخچال!
    _چی می‌گید....استخوناش اونجا خورد میشن با این حالش
    _خفه شو دکتر احمق!
    دکتر رو هل دادن که روی میز افتاد و سرش به میز خورد . باریکه خون که رو پیشونیش راه افتاده بود رو می‌تونستم ببینم . مدل نگاهش عجیب بود. نگران و عصبی!
    دوتا نگهبانا بلندم کردن. سرم پایین بود نمی‌تونستم حتی نگاه کنم ببینم دارن کجا من رو می برن . حتی مهم نبود زنده می‌مونم یا نه !
    باورم نمی‌شد هر روز بچه های بی گناهی اینجا کشته میشن؛ اونم به بدترین وجهه ممکن.
    سرم رو که بالا آوردم با اتاقی مواجهه شدم که شبیه به فریزر بود . سرمای منجمد کننده ای از داخلش میومد . نرفته توش دندونام شروع کردن بهم خوردن.
    _خوش بگذره اون تو بهت کوچولو
    تو اتاق رهام کردن و در رو محکم بهم کوبیدن . حس می‌کردم لباسم و پوست کمرم قشنگ به کف اهنی یخ زده سلول چسبیده . استخون دستم تیر می‌کشید .نمی‌تونستم چندین درد رو باهم تحمل کنم. از ته دلم داد می‌زدم و کمک میخواستم؛ ولی کسی نبود که بشنوه.
    ساعتها شایدم روزها می‌گذشت که اون تو بودم نمی‌دونم؛ ولی سرما انقدر به درونم نفوذ کرده بود که دیگه دردی رو حس نمی‌کردم . بجاش گرم شده بودم و حس می‌کردم دیگه حتی ریه هامم نای نفس کشیدن ندارن . چشمام داشتن بسته می‌شدن که در سلول باز شد.دیدم اونقدر تار بود که حتی نمی‌تونستم تشخیص بدم آدم رو به روم زنه یا مرد.
    _بیاریدش بیرون الان وارد اغما میشه
    صدای یه زن بود. باورم نمی‌شد تو این سازمان به این بزرگی زنی باشه . فقط دختر بچه ها اینجا بودن.
    _داتیس عزیزم؟
    با تعجب چشمهام رو باز کردم و به مادرم خیره شدم.
    _مامان خودتی؟
    لبخند دلنشینش کل صورتش و در برگرفت و خیره شد به چشمهام . دستهای ظریفش نوازشگر روی صورتم حرکت می‌کرد
    _اره عزیز دل مامان . خودمم
    _نبودی مامان ببینی با پسرت چیکار کردن.
    _تو مرد قوی منی عزیزم . می‌دونم که می‌تونی از پسش بربیایی. دست از تلاش نکش عزیزم.
    _ولی مامان استاد سرخ داره من رو برای مبارزه با کسی که دوست داری تعلیم میده.
    لبخندش کمی محو شد جاش رو به نگرانی تو چشمهاش داد . دستش از روی صورتم روی قلبم پایین اومد.
    _به ندای قلبت گوش بده عزیزم. شاید نباشم که بتونم حقایق رو بهت بگم .تلاشت رو بکن تا از این دردسر رها بشی.
    تصویری که ازش می‌دیدم کم کم داشت محو می‌شد . هر چقدر سعی کردم صداش کنم و دستش رو بگیرم، نمی‌تونستم. انگار صدام تو گلوم خفه شده بود.
    اطراف برام واضح‌تر شده بود می‌تونستم همون دکتر رو ببینم که می‌خواست نجاتم بده از دست نگهبانا . انگار بین خواب و بیداری بودم که تصاویر مادرم رو میدیدم
    _خداروشکر که بیهوش نشدی
    تمام توانم رو جمع کردم که بتونم سوالم رو ازش بپرسم.
    _چند........چند روزه اونجام
    _چند روز؟ فقط چند ساعت بود که اونجا بودی.
    _سخت بود.
    _ضعیفی هنوز . برات سرم و مسکن زدم چند روز باید تحت مراقبت باشی.
    خواستم حرفی بزنم که صدای استاد سرخ تو اتاق پیچید.
    _وقتی برای استراحت نداره دکتر.
    _ولی.......
    استاد سرخ دستش رو بالا برد که نشانه سکوت بود . دکتر بلند شد و به سمت بیمار دیگه ای رفت و من و استاد رو تنها گذاشت. از اینکه کنارش بودم، حالت انزجار بهم دست می‌داد.
    _خواستم مزه مرگ رو بچشی تا آماده اتفاقات بدتر باشی.
    _منظورتون چیه؟
    به صورتش خیره شدم که انگار ناراحت بود و عصبی. شایدم ترسیده بود.
    _مادرت کشته شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    ***
    داریوش:
    بابا به سمت گوشه حیاط رفت و شروع کرد زمین رو کندن . وقتی کارش تموم شد به سمتم اومد .کیسه کوچیکی رو جلوی پام رو زمین انداخت.

    _نگاه کن!
    کیسه رو برداشتم و نخ رو از دورش باز کردم . الماسهای طوسی رنگی شروع کردن درخشیدن. متعجب سرم رو بلند کردم که چشمم به نگاه کم سوی بابا خیره موند.
    _برای این لعنتیا گردن خواهرت بریده شد.
    _بقیه سوالام چی بابا....خواهش می‌کنم جواب بده !چرا گذاشتی مامان زندانی بمونه؟
    _بعضی چیزا رو وقتی تو اون موقعیت باشی درک می‌کنی. فکر می‌کنی برای من راحت بود داریوش؟ فکر می‌کنی آسونه نگهبان زنت باشی و راننده شخصی پسرت که هر روز تخم کینه تو قلبش کاشته میشه ... من مجبور بودم برای حفظ آرامش دو طرفه فعلا سکوت کنم تا بتونم نفوذ کنم به سازمان استاد سرخ .....
    _چرا دنبال توئه؟

    بابا بدون هیچ حرفی به سمت خونه حرکت کرد . بلند شدم که برم سمتش؛ ولی زخمام تیرکشیدن و رو دوزانو نشستم.
    _دست بالا دست زیاده پسرم .....استاد سرخ همیشه خودش رو بالاتر می‌دونست برای همین دنبال کشتن منه.
    سرم رو پایین انداختم و به قدمهای آهسته و کشیدش گوش دادم . درد آور بود اینکه بدونی پدرت چه گذشته ای داره و آینده زندگی تو به چیا بستگی داره. دستم و روی سنگ قبر خیس سها کشیدم و به قبر تازه مادرم خیره شدم. چرا زندگی روی خوشش رو به ما نشون نمی‌داد؟ چرا باید تمام زندگی ما مرگ و تنهایی باشه؟سرم و روی سنگ قبر سها گذاشتم و چشمهام رو بستم . خیلی زود خوابم برد.
    تو خونه بودم و دنبال بابا می‌گشتم تا بتونم ازش سوالاتم رو بپرسم . هرچقدر صداش می‌کردم هیچ صدایی ازش نمی‌شنیدم . از اشپزخونه به سمت هال حرکت می‌کردم که رد خون روی فرشهای دست باف زن عمو توجهم رو جلب کرد. هرچقدر نزدیکتر میشدم سر و صدا بیشتر می‌شد . با شنیدن صدای بابا به قدمهام سرعت دادم.
    _سها دخترم بیا اینجا بدو.

    با شنیدن حرفش خشکم زد . به سمتی که نگاه می‌کرد خیره شدم .دختر بچه با چثه کوچیک به سمت بابا می‌دویید که زخمی شده بود .زنی با لباس عجیب و شلاقی نامرئی پشتش رو زمین افتاده بود . از غفلت بابا استفاده کرد وشلاقش رو به سمت سها پرتاب کرد
    چشمام از فرط تعجب گشاد شده بود . انقدری که انگار داشت از حدقه می‌زد بیرون .گردن خواهرم تو کسری از ثانیه بریده شد و جسم بی جونش تو بغـ*ـل بابام افتاد .زن دیوانه وار می‌خندید؛ ولی من از اتفاقی که افتاده بود در تعجب بودم.

    بابا یه لحظه به طور وحشیانه از جاش بلند شد و به سمت زن حمله کرد . باهم درگیر بودن که بابا سر زن رو قطع کرد .پشتم رو بهشون کردم. حالم داشت بهم می‌خورد . فکرشم نمی‌کردم بابام بتونه اینطور وحشیانه کسی رو بکشه . همون لحظه چشمم به خواهر کوچیکم افتاد که به زور سعی می‌کرد نفس بکشه و با دستای کوچیکش گردنش رو بگیره تا خونریزی بیشتر از این نشه.
    برگشتم سمت بابا که که بهش بگم به سمت سها برگرده؛ ولی سریع از بدنم رد شد و به سمت سها رفت . نفسم به سختی می‌رفت و میومد انگار که من تو اون مکان و موقعیت نبودم.
    با صدای داد بابا برگشتم . چشمای میشی رنگ خواهر کوچولوم خیره مونده بود و بابام گریه می‌کرد.
    نمی‌تونستم باور کنم . به آرومی به سمت در خونه رفتم؛ ولی نمی‌تونستم تنهاش بذارم .به سمتشون دوییدم و هر چقدر می‌تونستم داد زدم ولی انگار صدام رو نمی‌شنید.
    کنارشون نشستم . بابا اولش باور نمی‌کرد سها مرده سعی می‌کرد راه نفسش رو باز کنه؛ ولی سها حرکتی نمی‌کرد .حرکاتش درست مثل دیونه ها بود انگار تو حال خودش نبود.
    با عرق سردی که روی تیغه کمرم نشسته بود، از خواب پریدم . هنوزم همونجا کنار قبر سها بودم. دستم رو بالا اوردم و به ساعت خیره شدم .فقط نیم ساعت بود از حال رفته بودم. از جام بلند شدم و به سمت اتاق بابا شروع کردم دوییدن . حتی زخمهامم برام مهم نبودن
    در اتاق بابا رو با سرعت زیادی باز کردم . جلوی پنجره ایستاده بود و به مهتاب خیره شده بود. با صدای در سریع به سمتم برگشت
    نگران بهم خیره شده بود . نفس نفس می‌زدم و نمی‌تونستم درست جمله بندی کنم حرفم رو..

    _بابا......من ..تو خواب دیدم......روزی که سها....زخمی شد.......شما یه زن رو...کشتید
    _چی؟
    _اون کی بود بابا....چرا شما انقدر دشمن دارید؟ چرا سها رو کشتن؟ برای این آدما اصلا مهم نیست که یه دختر بچه بود....

    داشتم همونطور حرف می‌زدم و دلیل می‌تراشیدم که بابا بین بازوهای محکمش من رو نگه داشت. دستام کنار بدنم افتاد و چشمام گرد شد. این اولین باری بود که بابا من رو بغـ*ـل می‌کرد. تا به حال نشده بود که احساساتش رو خرج کنه .لباسش رو چنگ زدم بغض سنگینی تو گلوم بود
    _همه اینا رو می‌فهمی؛ ولی می‌خوام بدونی توهم مثل سها برای من مهمی. اگر نشد که بهت نشون بدم فقط به خاطر خودت بود و خانواده ام. می‌خواستم در امان باشید .شاید اگر من بیشتر حواسم بود، می‌تونستم سها رو هم داشته باشم .اینبار تمام تلاشم رو می‌کنم که برادرت سالم پیشمون برگرده.
    _ولی بابا شما مامان رو از دست دادید.

    دوباره به سمت پنجره برگشت و خیره شد به بیرون از خونه.
    _آماده باش داریوش و سعی کن زود خوب بشی باید به یه سفر آبی بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:
    کنار استاد سرخ نشستم و به دریا خیره شدم . تمام رگهام خون انتقام رو به سمت قلبم پمپاژ می‌کردن. نمی‌تونستم صبر کنم برای انتقام گرفتن از مردی که باعث مرگ مادرم و برادرم شده بود.
    _داتیس می‌خوام تو رو با شیخ مکتوم آشنا کنم .یکی از ثروتمندان جهان عربه که مارو تو قاچاق مواد ساپورت می‌کنه.
    _برام مهم نیست استاد.
    _ولی برای من مهمه باید امشب خودت رو آماده کنی تا بتونیم سرشون رو ببریم.
    متعجب نگاهم رو از دریا به سمت استاد برگردوندنم که بلند زد زیر خنده.
    _متوجه نمیشم.
    _نکنه واقعا فکرکردی عاشق چشم و ابروشونم . بیشتر کار ما رقابتیه. شنیدم می‌خواد برادرم رو ساپورت کنه و به این بارمون ضرر بزنه . با خودم تو این کشتی همراهش کردم تا بتونم خفه اش کنم قبل اینکه بتونه کاری کنه.
    بی تفاوت دوباره برگشتم به سمت پنجره دایره ای شکل و به عکس مادرم خیره شدم. زمزمه وار جواب استاد رو دادم.
    _به من ربطی نداره کارای شخصیتون.
    دستش روی شونه ام نشست؛ ولی برنگشتم سمتش.
    _سعی کن قدم به قدم و آهسته به سمت شکارت یورش ببری تا نتونه تو لحظه آخر در بره.هنوز مونده به مرداس برسی.
    آهی از تمام قفسه سینم کشیدم و به چشمهای مادرم خیره شدم. چطور می‌تونست بدون من بره؟!
    چطور دلش دووم اورد من رو رها کنه؟!چرا هیچ وقت بهم نگفتی حقیقت چی بود !چطور می‌تونستم به تمام سوالام برسم وقتی بازیچه ای بیش نبودم ؟ تنها کسی که تو دنیا داشتم رو ازم گرفتن . چه دلیلی برای زندگی می‌تونم داشته باشم مامان. به جز آتیش انتقام هیچ چیزی تو قلبم شعله نمی‌کشه. جلوی آیینه ایستادم . شاید اگر مادرم الان زنده بود، دوباره به چشمهام خیره م یشد و اون کسی رو می دید که قاتلش بود .با عصبانیت کنترل نشده ای مشتم و به سمت آیینه بردم که با صدای بلند خورد شد . هیچوقت دلم نمی خواست شبیه به قاتل مادرم باشم.
    _چی شده چیکار کردی؟
    برگشتم به سمت ناصر که به تازگی محافظ شخصیم شده بود . بی تفاوت نشستم روی صندلی و به قیافه مبهوتش خیره شدم.
    _خواهش می‌کنم آقا اینکارا رو باخودتون نکنی.د امشب تو کشتی مهمونی خاصی گرفتن استاد نمیخواد ابروش بره.
    _پس بهتره شرکت نکنم به استاد بگو من نمیام بالا.
    _اقا داتیس من خواهش می‌کنم ازتون بیایید بریم. من دستتون رو می بندم براتون.
    _ناصر تو چندسال سازمان بودی ؟
    به سمتم اومد و دستم تو دستاش نگه داشت.
    _ناجور بریده فکرکنم بخیه می خواد . من 8سال سازمان بودم.
    دستم رو از بین دستش بیرون کشیدم و به زخم خیره شدم . تیکه بزرگی توی دستم گیر کرده بود؛ ولی دردی حس نمی‌کردم.
    _الان چندسالته؟
    _با اجازتون 17. راستی می‌دونید شیخ یه دختر دو رگه داره؟
    بلند شدم و به سمتش رفتم که کمی عقب رفت . پوزخند بهش زدم و باند رو از دستش گرفتم.
    _استاد نگفته بود تو مهمونی قاچاقچیا خانمها هم حضور دارن . وگرنه با کمال میل می‌رفتم.
    تیکه بزرگ آیینه رو از دستم خارج کردم و باند رو محکم دور زخم بستم . این اولین بارم بود که تو جمع گروهی ظاهر میشم که قرار بود باهاشون همکاری داشته باشیم . رو به آسمون خیره شدم.
    _گفته بودی وارد بازیای استاد نشم ....ولی الان که نیستی برای خون پایمال شدت میخوام وارد هر بازی بشم.
    پله ها رو بالا رفتم و روی عرشه کشتی ایستادم . باورم نمی‌شد استاد سرخ برای کسی که قرار بود بکشتش همچین ضیافتی برپاکنه .نگاهم رو از روی رقصنده ها برداشتم و بدون جلب توجه به گوشه عرشه رفتم و روی صندلی نشستم .از مهمونیای مجلل متنفر بودم. هیچ وقت دلم نمی خواست تو همچین جوی باشم .تو افکار خودم بودم که صدای استاد سرخ رو شنیدم.
    _داتیس پسرم چرا اونجا نشستی بیا میخوام مهمون افتخاریمون رو بهت معرفی کنم.
    همراهش مردی چاق با لباس بلند سفید رنگ به سمتم میومدن . بلند شدم و جلوی مرد قرار گرفتم.
    _تعریفتون رو زیاد شنیده بودم مرد جوان!
    متعجب به سمت استاد برگشتم که با لبخند دندون نمایی به شیخ خیره شد.
    _شیخ از دوستان قدیمیه که فارسی رو به خوبی صحبت می‌کنه.
    _خوشبختم اقا!
    شیخ خنده بلندی کرد و دستش روی شونم کوبید.
    _از این پسرای مطیع خیلی خوشم میاد استاد . کاش اجازه می‌دادی همراه من به دبی بیاد.
    همونطور که به بحثشون ادامه می‌دادن من رو هم دنبال خودشون می‌کشیدن. به اتاق شیکی که انتهای راهرو قرار داشت، نگاهی انداختم.
    _اماده مهمونی اصلی باش مرد جوان میخوام ترو با تک جواهر دبی اشنا کنم.
    اول به شیخ نگاه انداختم که سریع وارد اتاق شد بعدم به استاد سرخ نیم نگاهی انداختم که متوجه شدم پشت لبخندش منظوری هست . خواستم مخالفت کنم که به زور وارد اتاقم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا