- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
***
داتیس:
به ساعت خیره بودم و عقربه شمار رو دنبال میکردم انگار تکون نمیخورد، چرا گذر ثانیه ها برای من یه ساعت طول میکشید!الان چندروزه که اینجام ولی به من هیچ کاری ندارن. این خوب بود؛ ولی کم کم داشتم شک میکردم. از حال یارا خبری نداشتم. حتما تا الان خوب نشده که نیورده بودنش. هم نگران اون بودم هم مادرم. امیدوارم متوجه نشده باشه که من رو کجا اوردن. من به سختی دوریش رو تحمل میکنم چه برسه به اون که همیشه بهم میگه تنها داراییشم.
با تکونی که تخت خورد، به پایین نگاه کردم ،یارا بود که رو تختش دراز میکشید. سریع پایین پریدم.
_یارا ، حالت خوبه؟
پای چشماش سیاه بود و پوستش رو به کبودی میرفت .نگاهی به دستش انداختم که تو گچ بودو شلوارکش پاره شده بود که زخمای پاش رو نشون میداد. خوبه حداقل بهش رسیدگی کرده بودن. اگر زخما عفونت میکرد، حتما پا یا دستش و میبریدن.
_چه بلایی سرت اومده؟
به آرومی روی تخت دراز کشید. صورتش از درد مچاله شده بود. دستم رو تکیه کردم به کمرش تا بتونه راحتتر دراز بکشه.
_میدونی داتیس؟
_چی رو؟
_هرچیزی باید پایانی داشته باشه؟
_خب که چی؟
_خسته شدم.
به صورتش نگاه کردم که ناامیدی و خستگی رو داد میزد. برای کسی مثل من چند روز اینجا بودن جهنم بود؛ چه برسه این آدم که از بچگی داشت برای زنده بودن تلاش میکرد.
_یارا نمیتونی کم بیاری باید با کمک هم ،بتونیم بقیه رو هم نجات بدیم.
_جوک ساله؟
_بی مزه الان وقت شوخی کردنه ؟مگه نمیخوای از اینجا بری بیرون؟
_هیچ راهی وجود نداره. خودت رو خسته نکن.
عصبی از لبه تختش بلند شدم. کمی جلوتر رفتم و جلوی در سفید ایستادم. احمقانه بود که فکر میکردم میتونم از اینجا نجات پیدا کنم. خودم میدونستم ولی انگار میخواستم خودم و یارا رو گول بزنم. حتی دیگه نمیدونستم میتونم رو حرف استاد سرخ هم حساب کنم یا نه! به همه چی شک کرده بودم.
همینطور تو فکر بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد. برگشتم که دیدم در قرمز رنگ باز شده، بهشون خیره شدم ببینم میخوان کی رو اینبار ببرن که دیدم مستقیم به سمت من میان .برگشتم سمت یارا که با پوزخند بهم خیره بود.
انگار وقتش بود که منم ببرن. دوتا نگهبان دستام رو محکم گرفتن و به سمت در قرمز بردن. حس ترسی نداشتم؛ ولی بیشتر برام تعجب آور بود، چنین سازمان تو در تویی اونم با چنین تجهیزاتی.
وقتی وارد شدیم، از هجوم صدای درد آوری که به گوشم رسید، مو به تنم راست شد.همه جا عجیب سیاه بود. نور قرمز رنگی تو راهرو میچرخید .یه حالت هشدار مانند به مکان میداد. سرم رو نمیخواستم بالا بیارم. فقط صدای داد و ناله بگوش میرسید. میترسیدم از اینکه ببینم و نتونم تحمل کنم. همه چیز برام غیر قابل باور بود. با اینکه اینجا بودم و لمسشون میکردم،انتهای راهرو که دیوارا خونی به نظر میرسید به سمت راست پیچیدیم؛ ولی نگاه من به سمت چپ راهرو بود. از چیزی که می دیدم مطمئن نبودم پاهام قفل کرده بود و نمیتونستم تکون بخورم.
لولهی بزرگ و شیشه ای روی زمین قرار داشت. خیلی بزرگ و پهن بود. از سقف چندین لوله سیاه وصل بهش بود. داخل لوله شیشه ای جسد های خونی بچه های کوچیکی بود که تو مسیر چرخشی لوله حرکت میکردن. انتهاش به دیواری شیشه ای میرسید که سمت مخالف من قرار داشت. چشمم به بدن های نحیف بچه ها افتاد که زخمهای عمیقی روی بدنشون افتاده بود و خونشون دیوار لوله شیشه ای رو رنگی کرده بود.
با دیدن جسدها و خونی که از بدنشون بیرون میزد ،تمام محتویات داخل معدم به سمت دهانم اومد. کنار دیوار ایستادم و بالا اوردم .
صدای نگهبانا که میخندیدن مثل چکشی بود که تو سرم کوبیده میشد.
صدای ناخن کشیدن رو شیشه اومد که سریع سرم و بالا اوردم. چشمم به لوله شیشه ای افتا.د شاید یکی از جسدها به دیوارش گیر کرده بود که همچین صدایی میداد؛ ولی با دیدن کسی که مشت به دیوار میزنه تا بتونه بیرون بیاد، بلند شدم و نزدیک به لوله شدم. تینا بود که جیغ میزد. ناباور از وجودش که اونجاست فقط بهش خیره شدم. مشتش وبه دیوار شیشه میزد. نصف صورتش سوخته بود و از حفره یه چشمش خون بیرون میزد. تمام توانم جمع کردم و کمی دیگه جلو رفتم. صدای یه نگهبان رو شنیدم.
_هوی کجا میری!
_بذار بره ببینه چی قراره به سرش بیاد، اینا که نمیتونن در برن.
به لوله شیشه ای رسیدم. ارتفاع لوله تا نزدیکی سقف راهرو بود. بوی متعفن خون و جسدا حالت تهوعم رو بدتر کرد. دستم رو شیشه گذاشتم. تینا جیغ میزد و مشتش به شیشه میکوبید .خواستم کمکش کنم که از انتهای لوله لیز خورد. یه لحظه به دریچه کوچیک انتهای لوله خیره موندم بعد با صدای جیغ تینا به سمت راهرو چپ قدمام رو تند کردم.
میخواستم بدونم انتهای این لوله به کجا میرسه. تمام راهروی سمت چپ شیشه ای کار شده بود. ادامه لوله به سمت داخل که میرفت آهنی میشد. دوتا مشعل بزرگ به صورت دایره ای دور اون قسمت میچرخیدن و لوله رو سرخ میکردن. از تصور اینکه الان تینا تو اون قسمت تمام بدنش پخته میشد ،بدنم به رعشه افتاد رو دوزانو افتادم .اخر لوله آهنی، تیکه های گوشت و خون آبه سر میخورد تو یه کاسه بزرگ مواد مذاب.
موها و سر تینا رو که دیدم،سرم پایین انداختم. نمیتونستم دیگه نگاه کنم. پس اون دختر بچه ای که روز اول دیدم و انداختنش تو یه دریچه سیاه انتهاش به اینجا میرسید.
دستی روی سرم قرار گرفت و موهام چنگ زد. دوتا نگهبان بودن که به سمت راهروی راست میکشیدنم. دقیقا نمیدونم شاید هدفی داشتن از اینکه کل راهرو رو شیشه کار کرده بودن. وارد یه سالن بزرگ شدیم که چندین دستگاه دور اطرافش به چشم میخورد.
زیر بازوم رو گرفتن و بلندم کردن. مردی به سمتم اومد. انگار چیزی به اسم صورت نداشت. خیره بهش موندم. ماسکش از رو دهنش برداشت که یه قدم عقب رفتم. ل*ب*هاش بریده شده بود و چیزی به اسم دندون نداشت، از همه بدتر پوزخندش بود که دهن نفرت انگیزش رو بیشتر نمایان میکرد. دستی روی صورتم کشید که با انزجار خودم رو عقب کشیدم.
_نگران صورت خوشگلت نباش چشم زمردی،چیزی ازش نمیمونه.
قلبم با شدت بیشتری به قفسه سینم میکوبید ،خواستم عقب برم که دوتا نگهبان بزور نگهم داشتن
_ولم کنین احمقای لعنتی!
دوتا نگهبان به زور نگهم داشتن تا از تقلام جلوگیری کنن ،ماموربا یه آمپول بزرگ به سمتم میومد.
هر حرفی که استاد سرخ زده بود از یادم رفت . گارد گرفتم و با ضرب پنجه هام از رو زمین بلند شدم تو هوا چرخ زدم. دست دوتا نگهبان با فشار من چرخید و بلند شد. زانوم و تو گردنشون کوبیدم که بی حال رو زمین افتادن. مامور لبخند مسخره و زشتی بهم زد.
_پس برام یه حرفه ای اوردن ! جالب شد بازی امروزم.
دکمه قرمز رنگی رو که روی دیوار بود زد ،صدای آژیری بلند شد و درها بسته شدن ،عقب عقب میرفتم که خوردم به دیوار.
برگشتم،ولی دیوار شیشه ای اتاق بغـ*ـل بود ،تیغه چرخان و تیزی میچرخید و به صورت یه بچه نزدیک میشد ،تقلا میکرد تا کمربند چرمی دورش رو باز کن.، اینجا کجا بو؟د تو هر اتاق یه مدل شکنجه به نمایش در اورده بودن!
برگشتم سمت مامور که همراه دوتا نگهبان دیگه بهم نزدیک میشدن. خواستم به سمت درا برم که با لگد شیشه رو بشکونم که دوتا دست بزرگ و محکمی از کنار دورم حلقه شدن. برگشتم تا ببینم کی انقدر قویه که تونسته من رو جوری بگیره که نتونم حتی تکون بخورم
با دیدن مرد درشت اندام و گنده ای که قدش شاید دوبرابرم بود، دستام شل شد.
مامور با خنده وحشتناکی بهم نزدیک میشد و سوزن امپول رو به سمت چشمم میورد،تقلا میکردم تا بتونم فرار کنم؛ ولی اون حلقه دورم و تنگ تر میکرد ،پاهام رو عقب میبردم تا بتونم به شکمش بکوبم؛ ولی نمیرسید. قدم درمقابلش خیلی کوتاه بود.
بلند بلند میخندید و بیشتر من رو فشار میداد. صدای ترک خوردن استخوانام رو که شنیدم،قفل فکم از بین رفت و عربده کشیدم.
_ولش کن!
با صورت رو زمین افتادم. گرمی خون رو که از دماغم جاری شد حس کردم. دست چپم شدیدن درد میکر.د حتی نمیتونستم تکونش بدم. دوتا نگهبان بلندم کردن که با گرفتن دست چپم دوباره داد زدم:
_ولم کنید!
رو یه صندلی ولم کردن. دستم رو محکم نگه داشتم. میدونستم در رفته . مامور جلوم ایستاد و به دستم نگاه کرد . دستش رو بالا برد و تو صورتم کوبید. صورتم از ضرب سیلیش سوخت. دستم رو محکم گرفت و جا انداخت.
از حرکت ناگهانیش خشکم زد؛ ولی یهو درد تو کل تنم پخش شد که بلندتر از قبل فریاد زد. ، سرم بیحال افتاده بود. این همه اتفاق برام یه جا پیش نیومده بود. حتی من در واقعیت نمیجنگیدم ،الان بیشتر حس یه نازپرورده رو داشتم.
کمربندای چرمی صندلی رو به دور دستم و تنم بستن ،سرم سنگین شده بو.د اگر بهتر تمرین میکردم شاید میتونستم حریفشون بشم؛ ولی حالا بیشتر حس درموندگی داشتم. همه بیرون رفتن و مامور پشت دستگاهی ایستاد
_آماده ای پسر مرداس؟
از شنیدن اسم بابام گر گرفتم خواستم حرفی بزنم که ریلی از زیر صندلی بیرون اومد و من با سرعت باورنکردنی به عقب کشیده شدم.
داتیس:
به ساعت خیره بودم و عقربه شمار رو دنبال میکردم انگار تکون نمیخورد، چرا گذر ثانیه ها برای من یه ساعت طول میکشید!الان چندروزه که اینجام ولی به من هیچ کاری ندارن. این خوب بود؛ ولی کم کم داشتم شک میکردم. از حال یارا خبری نداشتم. حتما تا الان خوب نشده که نیورده بودنش. هم نگران اون بودم هم مادرم. امیدوارم متوجه نشده باشه که من رو کجا اوردن. من به سختی دوریش رو تحمل میکنم چه برسه به اون که همیشه بهم میگه تنها داراییشم.
با تکونی که تخت خورد، به پایین نگاه کردم ،یارا بود که رو تختش دراز میکشید. سریع پایین پریدم.
_یارا ، حالت خوبه؟
پای چشماش سیاه بود و پوستش رو به کبودی میرفت .نگاهی به دستش انداختم که تو گچ بودو شلوارکش پاره شده بود که زخمای پاش رو نشون میداد. خوبه حداقل بهش رسیدگی کرده بودن. اگر زخما عفونت میکرد، حتما پا یا دستش و میبریدن.
_چه بلایی سرت اومده؟
به آرومی روی تخت دراز کشید. صورتش از درد مچاله شده بود. دستم رو تکیه کردم به کمرش تا بتونه راحتتر دراز بکشه.
_میدونی داتیس؟
_چی رو؟
_هرچیزی باید پایانی داشته باشه؟
_خب که چی؟
_خسته شدم.
به صورتش نگاه کردم که ناامیدی و خستگی رو داد میزد. برای کسی مثل من چند روز اینجا بودن جهنم بود؛ چه برسه این آدم که از بچگی داشت برای زنده بودن تلاش میکرد.
_یارا نمیتونی کم بیاری باید با کمک هم ،بتونیم بقیه رو هم نجات بدیم.
_جوک ساله؟
_بی مزه الان وقت شوخی کردنه ؟مگه نمیخوای از اینجا بری بیرون؟
_هیچ راهی وجود نداره. خودت رو خسته نکن.
عصبی از لبه تختش بلند شدم. کمی جلوتر رفتم و جلوی در سفید ایستادم. احمقانه بود که فکر میکردم میتونم از اینجا نجات پیدا کنم. خودم میدونستم ولی انگار میخواستم خودم و یارا رو گول بزنم. حتی دیگه نمیدونستم میتونم رو حرف استاد سرخ هم حساب کنم یا نه! به همه چی شک کرده بودم.
همینطور تو فکر بودم که صدایی توجهم رو جلب کرد. برگشتم که دیدم در قرمز رنگ باز شده، بهشون خیره شدم ببینم میخوان کی رو اینبار ببرن که دیدم مستقیم به سمت من میان .برگشتم سمت یارا که با پوزخند بهم خیره بود.
انگار وقتش بود که منم ببرن. دوتا نگهبان دستام رو محکم گرفتن و به سمت در قرمز بردن. حس ترسی نداشتم؛ ولی بیشتر برام تعجب آور بود، چنین سازمان تو در تویی اونم با چنین تجهیزاتی.
وقتی وارد شدیم، از هجوم صدای درد آوری که به گوشم رسید، مو به تنم راست شد.همه جا عجیب سیاه بود. نور قرمز رنگی تو راهرو میچرخید .یه حالت هشدار مانند به مکان میداد. سرم رو نمیخواستم بالا بیارم. فقط صدای داد و ناله بگوش میرسید. میترسیدم از اینکه ببینم و نتونم تحمل کنم. همه چیز برام غیر قابل باور بود. با اینکه اینجا بودم و لمسشون میکردم،انتهای راهرو که دیوارا خونی به نظر میرسید به سمت راست پیچیدیم؛ ولی نگاه من به سمت چپ راهرو بود. از چیزی که می دیدم مطمئن نبودم پاهام قفل کرده بود و نمیتونستم تکون بخورم.
لولهی بزرگ و شیشه ای روی زمین قرار داشت. خیلی بزرگ و پهن بود. از سقف چندین لوله سیاه وصل بهش بود. داخل لوله شیشه ای جسد های خونی بچه های کوچیکی بود که تو مسیر چرخشی لوله حرکت میکردن. انتهاش به دیواری شیشه ای میرسید که سمت مخالف من قرار داشت. چشمم به بدن های نحیف بچه ها افتاد که زخمهای عمیقی روی بدنشون افتاده بود و خونشون دیوار لوله شیشه ای رو رنگی کرده بود.
با دیدن جسدها و خونی که از بدنشون بیرون میزد ،تمام محتویات داخل معدم به سمت دهانم اومد. کنار دیوار ایستادم و بالا اوردم .
صدای نگهبانا که میخندیدن مثل چکشی بود که تو سرم کوبیده میشد.
صدای ناخن کشیدن رو شیشه اومد که سریع سرم و بالا اوردم. چشمم به لوله شیشه ای افتا.د شاید یکی از جسدها به دیوارش گیر کرده بود که همچین صدایی میداد؛ ولی با دیدن کسی که مشت به دیوار میزنه تا بتونه بیرون بیاد، بلند شدم و نزدیک به لوله شدم. تینا بود که جیغ میزد. ناباور از وجودش که اونجاست فقط بهش خیره شدم. مشتش وبه دیوار شیشه میزد. نصف صورتش سوخته بود و از حفره یه چشمش خون بیرون میزد. تمام توانم جمع کردم و کمی دیگه جلو رفتم. صدای یه نگهبان رو شنیدم.
_هوی کجا میری!
_بذار بره ببینه چی قراره به سرش بیاد، اینا که نمیتونن در برن.
به لوله شیشه ای رسیدم. ارتفاع لوله تا نزدیکی سقف راهرو بود. بوی متعفن خون و جسدا حالت تهوعم رو بدتر کرد. دستم رو شیشه گذاشتم. تینا جیغ میزد و مشتش به شیشه میکوبید .خواستم کمکش کنم که از انتهای لوله لیز خورد. یه لحظه به دریچه کوچیک انتهای لوله خیره موندم بعد با صدای جیغ تینا به سمت راهرو چپ قدمام رو تند کردم.
میخواستم بدونم انتهای این لوله به کجا میرسه. تمام راهروی سمت چپ شیشه ای کار شده بود. ادامه لوله به سمت داخل که میرفت آهنی میشد. دوتا مشعل بزرگ به صورت دایره ای دور اون قسمت میچرخیدن و لوله رو سرخ میکردن. از تصور اینکه الان تینا تو اون قسمت تمام بدنش پخته میشد ،بدنم به رعشه افتاد رو دوزانو افتادم .اخر لوله آهنی، تیکه های گوشت و خون آبه سر میخورد تو یه کاسه بزرگ مواد مذاب.
موها و سر تینا رو که دیدم،سرم پایین انداختم. نمیتونستم دیگه نگاه کنم. پس اون دختر بچه ای که روز اول دیدم و انداختنش تو یه دریچه سیاه انتهاش به اینجا میرسید.
دستی روی سرم قرار گرفت و موهام چنگ زد. دوتا نگهبان بودن که به سمت راهروی راست میکشیدنم. دقیقا نمیدونم شاید هدفی داشتن از اینکه کل راهرو رو شیشه کار کرده بودن. وارد یه سالن بزرگ شدیم که چندین دستگاه دور اطرافش به چشم میخورد.
زیر بازوم رو گرفتن و بلندم کردن. مردی به سمتم اومد. انگار چیزی به اسم صورت نداشت. خیره بهش موندم. ماسکش از رو دهنش برداشت که یه قدم عقب رفتم. ل*ب*هاش بریده شده بود و چیزی به اسم دندون نداشت، از همه بدتر پوزخندش بود که دهن نفرت انگیزش رو بیشتر نمایان میکرد. دستی روی صورتم کشید که با انزجار خودم رو عقب کشیدم.
_نگران صورت خوشگلت نباش چشم زمردی،چیزی ازش نمیمونه.
قلبم با شدت بیشتری به قفسه سینم میکوبید ،خواستم عقب برم که دوتا نگهبان بزور نگهم داشتن
_ولم کنین احمقای لعنتی!
دوتا نگهبان به زور نگهم داشتن تا از تقلام جلوگیری کنن ،ماموربا یه آمپول بزرگ به سمتم میومد.
هر حرفی که استاد سرخ زده بود از یادم رفت . گارد گرفتم و با ضرب پنجه هام از رو زمین بلند شدم تو هوا چرخ زدم. دست دوتا نگهبان با فشار من چرخید و بلند شد. زانوم و تو گردنشون کوبیدم که بی حال رو زمین افتادن. مامور لبخند مسخره و زشتی بهم زد.
_پس برام یه حرفه ای اوردن ! جالب شد بازی امروزم.
دکمه قرمز رنگی رو که روی دیوار بود زد ،صدای آژیری بلند شد و درها بسته شدن ،عقب عقب میرفتم که خوردم به دیوار.
برگشتم،ولی دیوار شیشه ای اتاق بغـ*ـل بود ،تیغه چرخان و تیزی میچرخید و به صورت یه بچه نزدیک میشد ،تقلا میکرد تا کمربند چرمی دورش رو باز کن.، اینجا کجا بو؟د تو هر اتاق یه مدل شکنجه به نمایش در اورده بودن!
برگشتم سمت مامور که همراه دوتا نگهبان دیگه بهم نزدیک میشدن. خواستم به سمت درا برم که با لگد شیشه رو بشکونم که دوتا دست بزرگ و محکمی از کنار دورم حلقه شدن. برگشتم تا ببینم کی انقدر قویه که تونسته من رو جوری بگیره که نتونم حتی تکون بخورم
با دیدن مرد درشت اندام و گنده ای که قدش شاید دوبرابرم بود، دستام شل شد.
مامور با خنده وحشتناکی بهم نزدیک میشد و سوزن امپول رو به سمت چشمم میورد،تقلا میکردم تا بتونم فرار کنم؛ ولی اون حلقه دورم و تنگ تر میکرد ،پاهام رو عقب میبردم تا بتونم به شکمش بکوبم؛ ولی نمیرسید. قدم درمقابلش خیلی کوتاه بود.
بلند بلند میخندید و بیشتر من رو فشار میداد. صدای ترک خوردن استخوانام رو که شنیدم،قفل فکم از بین رفت و عربده کشیدم.
_ولش کن!
با صورت رو زمین افتادم. گرمی خون رو که از دماغم جاری شد حس کردم. دست چپم شدیدن درد میکر.د حتی نمیتونستم تکونش بدم. دوتا نگهبان بلندم کردن که با گرفتن دست چپم دوباره داد زدم:
_ولم کنید!
رو یه صندلی ولم کردن. دستم رو محکم نگه داشتم. میدونستم در رفته . مامور جلوم ایستاد و به دستم نگاه کرد . دستش رو بالا برد و تو صورتم کوبید. صورتم از ضرب سیلیش سوخت. دستم رو محکم گرفت و جا انداخت.
از حرکت ناگهانیش خشکم زد؛ ولی یهو درد تو کل تنم پخش شد که بلندتر از قبل فریاد زد. ، سرم بیحال افتاده بود. این همه اتفاق برام یه جا پیش نیومده بود. حتی من در واقعیت نمیجنگیدم ،الان بیشتر حس یه نازپرورده رو داشتم.
کمربندای چرمی صندلی رو به دور دستم و تنم بستن ،سرم سنگین شده بو.د اگر بهتر تمرین میکردم شاید میتونستم حریفشون بشم؛ ولی حالا بیشتر حس درموندگی داشتم. همه بیرون رفتن و مامور پشت دستگاهی ایستاد
_آماده ای پسر مرداس؟
از شنیدن اسم بابام گر گرفتم خواستم حرفی بزنم که ریلی از زیر صندلی بیرون اومد و من با سرعت باورنکردنی به عقب کشیده شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: