رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
سرم به شدت درد می‌کرد. کمی به اطراف نگاه کردم خواستم بلند شم که پشت سرم تیر کشید. دستی رو شونم گذاشته شد وبه عقب هلم داد.
- بخواب پسر
چشمام رو باز کردم و به مرد رو به روم خیره شدم. لباس پزشکا تنش بود. دیدم بهتر شده بود. به کل اتاق نگاه کردم. پر از تخت بود و پسر بچه های مجروحی که سنشون ازم کمتر بود، صدای ناله و گریشون تو کل اتاق می‌پیچید. سردرگم رو تخت نشستم و به دکتر خیره شدم.
- اینجا دیگه کجاست؟!
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. وسایلش رو برداشت تا بره که دستش رو گرفتم.
- به زودی می‌فهمی اومدی به چه جهنمی!
دستم شل شد و افتاد. به دوتا نگهبان اشاره کرد.
- حالش خوبه می‌تونید ببریدش.
دوتا مرد زیر بازوم رو گرفتن. از اتاق که خارج شدیم، باورم نمی شد با همچین صحنه ای رو به رو بشم. سرم تیرکشی. اینجا دیگه کجا بود. توی یه راهروی طولانی و بی انتها من رو می‌کشیدن که پر از اتاق بود و در های نیمه باز. نمی‌دون ستم اصلا باید به کدوم اتاق نگاه کنم. صدای جیغ کسی حواسم رو به اتاق سمت راست متمایل کرد. نگهبانا دستم رو ول کردن. گوشه دیوار سر خوردم و بهشون خیره شدم. دختر بچه ای دست و پا می‌زد تا ولش کنن. به زور می‌خواستن ببرنش تو یه تابوت شیشه که پر از آب بود و روی سکویی پر از سیم نصب شده بود. یکی از نگهبانا سیلی محکمی به صورتش زد و بی حال شد. تو تابوت گذاشتنش. آب انقدر جوش بود اونقدر که با اون فاصله من نمی‌تونستم بخار رو ببینم.سطل بزرگی از روی ریلی به بالای سرش رسید. رو تمام بدنش شن ریخت به جز صورتش. مردی با لباس سرمه ای گوشه اتاق ایستاده بود و با صدای بلند نعره می‌زد:
- خودت رو نجات بده. دختره ی ه*ر*ز*ه
به خودم لرزیدم. اینجا چه خبره؟! شن هایی که روش ریخته بودن انگار آب رو مکش می‌کردن و بیشتر می‌شدن. کل صورتش زیر شن مدفون شد. یعنی نمی‌خواستن کمکش کنن! به تابوت خیره شدم به پاهای دختر بچه که می‌لرزید. تکونایی ریزی می‌خورد ؛ ولی نه اون قدری که بتونه خودش رو نجات بده. بعد چند دقیقه. مرد دستگاه رو خاموش کرد و دختر بچه رو از موهاش گرفت . از آب درآوردتش صورتش کبود بود. حتی تکون هم نمی‌خورد. به سمت دریچه ای کوچیک روی دیوار حرکت کرد و دخترر و انداخت تو دریچه. رو به نگهبانا داد زد:
- بعدی رو بیارید.
اسید معدم تا دهنم قل خورد. سازمانی که استاد سرخ می‌گفت این بود؟ نگهبانا دوباره دستم رو گرفتن و روی زمین راهرو کشیدنم. دیگه سرم رو بلند نکردم ببینم تو اتاقای دیگه چه خبره. به در آهنی بزرگی رسیدیم. به داخل هلم دادن. در رو که بستن برگشتم سمت اتاق. تخت های چند طبقه بود با
زمین موکت شده .تمام تخت ها از بچه ها پر بود. نگاهی به اطراف انداختم ببینم کسی هم سن و سال من هست ؛ ولی انگار همشون یه مشت جسد بی روح بودن. پسری تقریبا هم سن و سالم به سمتم اومد
- به جهنم خوش اومدی.
به چشم های قهوه ایش نگاه کردم. تو خالی و سرد بود.
- اینجا کجاست؟ شماها چجوری اومدین اینجا؟
- ما خودمونم نمی‌دون یم اینجا کجاست. فرقیم نداره چون هیچکس از این جهنم زنده بیرون نمیره.
- یعنی چی! باید یه راهی باشه برای خلاص شدن از اینجا
- هه من از 9سالگی اینجام. تمام راه ها رو دیدم و امتحان کردم ؛ ولی هیچ راهی نیست و تقریبا هر روز 10 نفر جدید میارن
سرم گیج رفت روی زمین نشستم سرم رو بین دستام گرفتم. اون سازمانی که استاد سرخ می‌گفت براش افراد می سازن این بود!
دری از سمت دیگه باز شد .سرم رو بلند کردم و به پسر رو به روم خیره شدم.
- بلند شو دارن افراد جدید میارن.
- دیدن یا ندیدنشون چه فرقی داره وقتی می‌میرن؟
- اگر قرار به مردن بود، منم دووم نمیوردم. راستی اسمت چیه؟

- داتیس
- خوشبختم منم یارا هستم. بیا بریم با محل اینجا آشنات کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    احساس زندانی بودن داشتم. بیشتر حواسم به اتاقی بود که توش زندانی بودیم. یارا دستش رو روی شونم گذاشت و به در اتاقا اشاره کرد.
    - در قرمز رنگ؛ قسمت شکنجه هاست. در آبی؛ بهداریه. در سبز رنگ؛ توالت و حموم عمومیه. اون دریم که تو ازش اومدی در همگانی. وقتی می‌خوان ببرنمون بیرون ازش استفاده میشه. همون طور که به سمت چپ اتاق می‌رفت به درای دیگه اشاره کرد.
    - در زرد رنگ؛ ناهار خوریه. می‌مونه دوتا در دیگه.
    به در سفید و مشکی خیره شدم. به نظر ترسناک می‌رسیدن.
    - اون طور که من فهمیدم و از دکتر شنیدم فقط یه نفر تونسته تو تمام این سال ها از در مشکی برگرده اونم از بین 50 نفر که همه مردن.
    سوالی برگشتم طرفش تا ببینم منظورش چیه! یعنی چی یه نفر از50 نفر؟
    - منم نمی‌دونم همه میگن حدود 40 سال پیش تو سازمان یه پسری بوده که تونسته از اینجا زنده بیرون بره و رئیس اینجا برای اینکه لو نره. آتیش سوزی ساختگی درست می‌کنه.
    - تو اینا رو از کجا می‌دون ی!
    - مدتی اینجا بمونی می‌فهمی که همشون به بدیه مامورای شکنجه نیستن.
    - پشت اون در سیاه مگه چیه!
    - میگن یه چیزی شبیه به میدون جنگ طراحی شده.
    - در سفید رنگ چیه؟
    - هیچکس نمی‌دونه. منم نتونستم بفهمم. هیچکس خبر نداره.
    - از چه سنی میارن اینجا؟ دخترا کجان!
    - یه اتاق دیگه شبیه به اینجا کنار ضلع جنوبی هست که دخترا اونجان. اکثر افرادی که می‌میرن اینجا دخترن؛ چون دووم نمیارن زیر شکنجه ها.
    با دستم. سرم رو محکم نگه داشتم. نمی‌‌تونستم بفهمم اینکارا برای چیه! استادم کسی که برای من اسطورست، من رو برای چی اینجا آورده؟
    - هی پسر چت شده. خوبی؟
    - چه جور میشه اینجا دووم آورد یارا!
    چشماش کدر و بی حالت شد. انگار که به یه مرده خیره شدم. حتی تغییری هر ثانیه یارا هم برام قابل هضم نبود.انگار داشتم تو هوا راه می رفتم.
    - هر اتفاقی افتاد داد نزن. التماس نکن. مامور بهت میگه چیکار کن همون کارایی که می‌خوان رو بکن. از یه جایی به بعد چیزی حس نمی‌کنی.
    تنم از شدت ترس و نگرانی می‌لرزید. حتی دستای مشت شدم. باهاش چیکار کردن که حتی تن صداش حس مرگ میده. دستم رو کشید و به گوشه‌ای از اتاق برد. پارچه رو از روی دیوار برداشت و به روزنه کوچیکی خیره شد
    – 10 ساله آفتاب رو ندیدم داتیس. ما فقط شب ها حق داریم بریم بیرون. اونم برای دوییدن .
    به گردنش خیره شدم.خالکوبی تیغه نینجا بود و بارکدی زیرش...

    - یارا؟
    برگشت سمتم و سرش رو به معنی چیه تکون داد.
    - قضیه خالکوبیت چیه!
    رو تخت نشست و دستی به گردنش کشید.حتما براش دردناک بوده که این طور از ته قلبش آه می‌کشه.
    - هر کسی بیشتر از یک سال اینجا زنده بمونه بهش بارکد میدن. و هر کسی بیشتر از5 سال باشه تو زمینه ای که تعلیم دیده رو تنش خالکوبی می‌زنن.
    - توی چه زمینه ای تعلیم دیدی؟
    - اینجا چندتا گروه هست. هرکسی از مرحله اولیه یک ساله. جون سالم بدر ببره می‌برنش تو دو بخشه سلاح سرد
    و گرم. اون جا بازم سلاح ها بخش بندی داره. من تو بخش نینجا تعلیم میبینم.
    متفکر به رو به روم خیره بودم.ئجالبه پس این تعلیما هدفش فقط کشتن و شکنجه دادن بچه ها نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - ولی می‌دونی داتیس برام جالبه هیچ وقت ندیدم کسی رو بیارن که سنش بالای 12 سال باشه
    اگر براش می‌گفتم من زیر دست کسی بزرگ شدم. که این بلاها رو سرش در آورده حتما یه جوری سرم رو زیر آب می‌کرد. حالا که کسی هست که به اینجا آشنایی داره باید ازش استفاده می‌کردم.
    - نمی‌دونم من داشتم تو جنگل می‌رفتم که دو نفر بهم حمله کردن.
    - چون سنت نسبتا بالاتر از همه هست حتما از پس شکنجه ها بر میای. رزمی بلدی؟
    چی باید می‌گفتم! آره من آموزش سامورایی دیدم.
    - نه فقط باشگاه دفاع شخصی رفتم.
    - بازم بهتر از هیچیه. بدنت ورزیدست برای همین پرسیدم.
    دیگه چیزی نگفتم و رو تختش دراز کشیدم. باید راهی باشه که بشه از اینجا رفت بیرون. بیشتر از همه اون در سفید برام سوال بود که چرا هیچکس در موردش نمی دونست.
    - می‌دونی یارا برام عجیبه.
    یارا به پهلو کنارم دراز کشید وپشتش رو بهم کرد.
    - چی؟!
    - اینکه اینجا چند ساله ساخته شده. که افسانه 10 ساله داره.
    - منم نمی‌دونم. هرچی هست مثل جهنمه.
    - کیا وارد اون در سیاه رنگ میشن؟
    - از زمانی که من وارد این سازمان شدم، اون دوتا در هیچ وقت باز نشدن.
    - چرا شما رو نمی‌برن؟
    - چون حداقل گروهی که نمی‌تونن بفرستن برا حمله یه گروه 10 نفرست. اون طور که من می‌دونم 8 پسر هم سن منهستن و دو تا دختر.پس میمونه دو نفر دیگه...
    برگشت سمتم که سریع بلند شدم و رو تخت نشستم. نکنه منظورش از اون دو نفر من و تینا باشیم.
    - داتیس شاید برای همینه که تو رو انتخاب کردن.
    شوک بدی بود. سمت در سیاه رنگ برگشتم. امکان نداشت از اونجا زنده بیرون بیام. دیگه هیچ وقت نمی‌‌تونم مادرم رو ببینم. کاش راه فراری بود.
    - یارا باید فرار کنیم. من باید برگردم پیش مادرم.
    اول حیرت زده به سمتم برگشت بعد پوزخند تمسخر آمیزی بهم زد. که اعصابم بدتر بهم ریخت.
    - به چی می‌خندی؟
    - جالبه تو اولین نفری هستی که اظهار می‌کنی خانواده داره. ما همه بچه های خیابونی بودیم.
    - یعنی چی؟ چی داری می‌گی؟
    - یعنی ما خانواده نداریم که منتظرمون باشه.
    - همه شما یتیم هستین؟

    - آره
    - نمی‌شه که یارا. اصلا،باشه من باید برم بیرون
    - هیس. عربده کشی راه ننداز احمق. اینجا هیچ راه فراری نداری. حتی تو سرویسای بهداشتی هم دوربینه. سر عقب افتادت رو بلند کن و به سقف و دیوارا نگاه کن. می‌فهمی.
    به سقف اتاق نگاهی انداختم. ناباور از جام بلند شدم. اون چیزی که می‌دیدم رو نمی‌‌تونستم باور نمی کردم. کل سقف اتاق یه لنز بزرگ دوربین بود. انگار یه چشم عظیم بهم خیره شده.حتی نمی‌‌تونستم چشم ازش بگیرم. دستم توسط شخصی کشیده شد.
    - از جونت سیر شدی داتیس! چرا به لنز خیره شدی؟
    - خیلی بزرگه. این چیه اخه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - بهت که گفتم اینجا همه چیزش خیلی پیشرفته ست.
    به کنج دیوارا نگاه کردم که هر گوشه 6 تا دوربین داشت. هر کدومش به یه سمتی از اتاق بود.
    - من نمی‌فهمم یارا این همه تجهیزات برای چیه؟ وقتی همه کسایی که زندانین بچن
    - این طوری که فکر می‌کنی نیست. همون پسری که برات گفتم فرار کرد. اون 3تا از مامورای شکنجه رو کشته بودو همین طور 10 تا از نگهبانا رو به شدت زخمی کرده بود. برای همین محافظت رو بالا بردن.
    - اینارو میشه بگی از کجا می‌دونی!
    - بهیار اینجا یکی از آدم های قدیمیه. فکر کنم بالای 81 سالشه ؛ ولی چون مورد اعتماده بیرونش نکردن . هر بار
    زخمی میشم از شکنجه پیشش میرم، از اون پسر میگه.
    - اسمش چی بوده؟
    - نمی‌دونم؛ حتی اون هم نمی دونست. فقط می‌دونم که دوتا دوست دیگه هم داشت که بهیار می‌گفت اونا رو هم نجات داده. یه پسر و یه دختر.
    - چی بوده که تونسته فرار کنه و اونا رو هم فراری بده.
    - آره خیلی دوست داشتم یه بار هم شده همچین اسطوره ای رو از نزدیک ببینم.
    - این بهیار پیری که می‌گی رو من ندیدم.
    - مگه تو توی بهداری بودی؟
    - آره، اول که آوردنم بیهوش اونجا بودم.
    - یه مدته رفته مرخصی. گفتم که خیلی پیر شده. اونیم که دیدی پسرش بود
    - ببینم یارا تو که درحال تعلیمی بازم شکنجت می‌کنن؟
    - آره بابا هرچیم بشی اینجا، از اون اتاقا راحت نمی‌شی.
    - کجا تعلیمتون میدن؟
    - جاهای مهم چشم بسته می‌برنت ؛ ولی خب انقدر بردنم فهمیدم. دوتا سالن بزرگه01طبقه زیر زمین. دیوارای صدا
    خفه کن داره. درضمن حریف برات انتخاب می‌کنن. اونجا یا باید بمیری یا بکشی...
    - چی؟

    انقدر بلند گفتم که همه از رو تختاشون بلند شدن و بهمون خیره شدن. یارا پس گردنی محکمی بهم زد.
    - عوضی بهت میگم اینجا باید خفه باشی. بعد تو داد می‌زنی!
    - اخه اینی که داری می‌گی ممکن نیست.
    - مطمئنی چیزی که من میگم ممکن نیست؟
    - آخه...
    - آخه نداره بهت میگم اینجا جهنمه. اینجا جنگله؛ برا اینکه نکشنت و به مرحله بالاتر نرسن، باید بکشیشون.
    دیگه نمی‌خواستم چیزی بشنوم. نمی‌خواستم باور کنم همچین جهنم دره ای هم وجود داره. از تخت یارا بالا رفتم و
    طبقه دومش دراز کشیدم. به صورت بچه های کوچیک نگاه کردم که هیچ ترسی نداشتن. شاید حتی نمی‌دونستن چی پشت اون درهای رنگ وارنگ در انتظارشونه.
    به پهلو چرخیدم و رو به دیوار شدم. انگشتم رو روی برامدگی دیوار کشیدم .چطور نمی‌تونست با این بچه ها اینکار رو بکنه. خودشون با دستای خودشون همدیگه رو می‌کشن. حتی اگر از مرحله اول زنده سالم در بیان. چند ساعتی بود دراز کشیده بودم و بی هدف انگشتم و روی دیوار می‌کشیدم. صدایی شبیه ویز ویز مگس تو اتاق پیچید. برگشتم سمت اتاق که یارا صدام کرد.
    - داتیس؟

    - چیه؟!
    - بلند شو بیا پایین. می‌خوان سرشماری کنن.

    - چرا؟
    - بیا حالا بعدن بهت میگم ؛ ولی هرکاریت کردن هیچی نگو
    از رو تخت پایین پریدم و کنار یارا ایستادم. دروغه اگر بگم نترسیدم. هیچ وقت توی همچین موقعیتی نبودم.
    دوتا نگهبان کنار یه مرد سفید پوش ایستاده بودن. بچه ها رو نگهبانا نگه می‌داشتن. مردای سفید پوش معاینشون می‌کردن و واکسن می‌زدن. جالبه برام که سلامتی اینایی که می‌خواستن بکشنشون هم مهمه!به ما که رسیدن. یه دستگاهی رو روی بارکد یارا گرفتن. یه صدای خاصی دستگاه داد بعد ولش کردن و اومدن سمت من. می‌خواستم خوددار باشم ؛ ولی ترسیده بودم .
    مرد سفید پوش گردنم و نگاه کرد و برگشت سمت دوتا نگهبان. یکی از نگهبانا شروع کرد براش توضیح دادن:
    - دستور قرمزه. بدون بارکد. اختیار تام داده شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    مرد سفید پوش به دوتا نگهبان اشاره کرد. دستام و از پشت بستن و دنبال مرد سفید پوش کشیدنم توی راهرو.
    زبونم بند اومده بود حتی نمی‌‌تونستم مخالفت کنم. وارد یه اتاق سرتاسر سفید شدیم که نزدیک به در آهنی بود .یه دستگاه بزرگی کنار اتاق بود. نگهبانا به زور سرم رو روی دستگاه نگه داشتن. مرد سفید پوش چیزی و روی گردنم کشید بعد سوزن دستگاه رو تو گردنم فرو کرد. نفس تو سینم حبس شد. خواستم تقلا کنم که یه آمپول به کمرم زدن و تنم کم کم بی حس شد. رو تخت خوابوندنم. فقط گردنم حرکت می‌کرد و می‌دیدمشون که چیکار می‌کنن.
    مرد سفید پوش پشت مانیتور نشسته بود و به یه چیزهایی نگاه می‌کرد. هیچی نمی‌‌تونستم حس کنم. انگار فلج شده بودم. حس ضعف تمام بدنم و گرفته بود. نمی‌‌تونستم به نتیجه برسم که اینجا چیکار می‌کنم و چی شده! بعد حدود نیم ساعت یه بارکد رو مانیتور ظاهر شد.
    - بلندش کنید دوباره بذاریدش زیر دستگاه.
    نگهبانا بلندم کردن و این بار سرم رو برعکس دفعه پیش رو دستگاه نگه داشتن. چیزی شبیه به دستگاه خالکوبی بود ؛ ولی سرش پهن بود و شبیه خط های بارکد. روی گردنم نگهش داشت. چشمام و دندونام رو بهم فشار دادم.
    یهو دستگاه به گردنم چسبید. انگار هزاران سوزن رو یهو فرو کردن توی گردنم . از درد زیاد نفسم بند رفت.فقط فکم رو بهم قفل نگه داشتم تا از درد داد نزنم. مرد سفید پوش روی زخم خالبکوبی، الـ*کـل زد و با پارچه پاکش کرد. جیگرم داشت آتیش می گرفت. قطره اشکی از کنار چشمم سر خورد. کاش می‌شد خودم رو توجیح کنم که خواب نیست ؛ ولی نمی‌شد باور کرد.
    یکی از نگهبانا که غول تر بود، من رو روی دوشش انداخت و برگشت تو اتاق. من رو جلوی پای یارا انداخت زمین و رفت.
    - خوبی داتیس؟
    حتی نمی‌‌تونستم از بین فک قفل شدم چیزی بگم. سرم رو براش تکون دادم.
    - نگران نباش یه ساعت دیگه اثر بی حسی که بهت زدن میره.
    برعکس سنش، هیکل ورزیده و قد بلندی داشت. کمکم کرد رو تختش دراز کشیدم. از زیر تختش یه چیزی درآورد و گذاشت رو گردنم. سوالی بهش خیره شدم.
    - هیچی نیست. گاز استریله. اینجا چندتا نگه می دارم که به بچه ها کمک کنم. زخمت یکم خونریزی داره ؛ ولی خیلی زود خوب میشه.
    دیگه چیزی نگفتم و چشمام رو بستم. تو تمام عمرم حتی کابوس چنین جایی رو ندیده بودم. کاش می‌شد بخوابم و بلند شم هیچ کدوم از اینا واقعی نباشه.
    نیم ساعت گذشت که صدای دیگه ای اومد. کمی حالم بهتر شده بود و بی حسی تقریبا از بین رفته بود. برگشتم که ببینم صدای چیه! در زرد رنگ باز شد و بچه ها از تختشون پایین اومدن.
    - داتیس اگر نریم غذا خوری تا شب گشنه میمونی و شیفت تمرینای بعد از ظهر رو نمی‌‌تونی تحمل کنی. به هر زحمتی بود با کمک یارا از رو تخت بلند شدم و به سمت غذا خوری رفتیم. یه سالن بزرگ بود با دوتا میز بزرگ دو طرف. وقتی وارد شدیم. یه در دیگه هم سمت چپمون باز بود و دخترا ازش بیرون می‌اومدن. کل تعدادشون به 11 نفر هم نمی رسید ؛ ولی پسرا تعدادشون خیلی زیادتر بود.
    روی صندلی نشستم. یارا برعکس ظاهرش، قلب مهربونی داشت. باورم نمی‌شه تعلیمش دادن برای کشتن ؛ ولی اون بازم به هم نوعش کمک می‌کنه. دوتا بشقاب غذا آورد و یکیش رو جلوم گذاشت.
    - بخور که فکر کنم اول از همه می‌برنت. تست بگیرن ببینن در چه حدی هستی.
    - تو چه زمینه ای!
    - هر چی که تبحر داشته باشی.
    - ولی من تو هیچی حرفه ای نیستم.
    - نگران نباش بخوای نخوای اینجا باید حرفه ای بشی.
    - یارا. مطمئنی هیچ راهی نیست؟
    - هیس تو غذا خوری صدامون رو می‌شنون. غذات رو بخور!
    به اشغال تو بشقاب نگاه کردم. چطور نمی‌تونستن این رو بخورن؟ هر چقدر نگاه کردم تینا رو ندیدم. فرقی نمی کرد برام که زنده هست یا نه ؛ ولی یه حس غریبی داشتم. انگار اگر آشنایی اینجا باشه بهتر نمی‌تونم با شرایط کنار بیام. کاش نمی‌تونستم مادرم رو برای بار آخر ببینم حالا که مشخص نیست زنده بمونم یا نه.
    زمان زیادی کند می‌گذشت. یارا رو بـرده بودن. چندتا پسر بچه 10 ساله هم بـرده بودن بخش شکنجه. استرس سرتاپام رو گرفته بود. با هر بار شنیدن صدای گریه و جیغی که از در قرمز می‌اومد، تنم می‌لرزید.دستام رو محکم روی گوشم فشار می‌دادم شاید چیزی نشنوم ؛ ولی فرقی نمی‌کرد. این شکنجه تمومی نداشت. باصدای گوش خراشی برگشتم. در آهنی که من رو آورده بودن باز شد و دوتا نگهبان درشت به سمتم اومدن. بارکد گردنم رو چک کردن و دستام رو از پشت بستن. به سمت انتهای راه روی سمت راست می‌بردن برعکس زمانی که آوردنم، وقتی داشتن می‌بردنم سرکی تو اتاقا کشیدم تا ببینم چه خبره. چشمم به یارا افتاد که رو تخت بود و خون بالا می آورد. شاید چند ساعت بود که می‌شناختمش ؛ ولی نمی خواستم هیچ وقت تو این وضع ببینمش. کمی تقلا کردم که جلوی درِ بهداری یکم معطل بشیم و بتونم ببینم حالش چطوره!
    متوجه من نشد. انقدر زور نگهبانا زیاد بود که نمی‌‌تونستم زیاد معطل نگهشون دارم. ناامید به راه ادامه دادم. از راهپله مارپیچی بالا رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    به یه در بزرگ چوبی رنگ رسیدیم. بردنم داخل اتاق. همون جلوی در هلم دادن و در اتاق رو بستن. به سرتاسر اتاق نگاه کردم. یه تخت کنار دیوار بود. یه صندلی رو سکو و پشت به من. اتاق بزرگی بود ؛ ولی خالی به نظر می‌رسید تیغه شمشیری هم توجهم رو جلب کرد. سیاه رنگ بود. خواستم بلند شم که صدایی مانعم شد:
    - بشین راحت باش.
    صدای...اینکه...صدای استاد سرخ بود!

    - استاد؟
    صندلی برگشت سمتم. به چشمای دو رنگ استاد خیره شدم. هیچ وقت اون رو تو لباس سامورایی قرمز رنگ ندیده بودم. به دستش نگاه کردم که به تخت اشاره می‌کرد.
    - اینجا مادرت تو و برادرت رو به دنیا آورد.
    به تخت نگاه کردم و لکه خون بزرگ روش. تنم لرزید از اینکه مادرم از بی پناهیش اینجا اومده بوده.
    - و اونم شمشیری که من باهاش سعی کردم پدرت رو بکشم.
    به لکه خون بزرگ رو زمین نگه کردم که شمشیر شکسته ای وسطش بود. یعنی با چنین زخمی و خونریزی نمرده بود!
    - و اینم میزی که برادرت روش کشته شد.
    به میز کنار تخت خیره شدم. لکه خون روش بود و کمی هم رو دیوار پاشیده شده بود. اعصابم به شدت متشنج شده بود. نمی فهمیدم قصد استاد سرخ از آوردن من به اینجا چی بود.

    - چرا؟
    - می‌دونم فکر می‌کنی من ادم خون خواریم ؛ ولی این طوری نیست پسرم. می‌دونی که تو چقدر برای من مهمی. من نیاز داشتم که گروهم رو بزرگتر کنم؛ چون پدرت هر روز داره تو جبهه مخالف ما بزرگتر میشه. منم پیر شدم اینجا بهترین روش ها رو برای آموزش دارن. می‌خوام که...
    بهش خیره شدم. شمشیر سفید رنگی رو از غلافش خارج کرد. نگاهش رو از روی تیغه تیز شمشیر می‌دیدم که برق می‌زد. برعکس همیشه نگاهش سرد وتمسخر آمیز بود.
    - می‌خوام که تو مرداس رو بکشی.
    از جام بلند شدم و خیره شدم بهش. چی داشت بهم می‌گفت؟ خودش نتونسته بود اون وقت از من انتظار داشت!
    - استاد متوجه هستین چی می‌گید من چطور نمی‌تونم حریفش بشم!؟
    - آوردمت اینجا که زیر نظر بهترین مامورای من ...
    - چی؟ شکنجه بشم؟
    به سمتم اومد. صورتم و با دستاش قاب گرفت و خیره تو چشم هام به حرفش ادامه داد:
    - داتیس تو باید بتونی. انتقام مادرت، برادرت و تمام زندگی از دست رفته خودت رو بگیری و این فقط زمانی ممکنه که بتونی احساس درونت رو بکشی. آوردمت اینجا که بتونی به اون چیزی که می‌خوای برسی؛ ولی اگر نمی‌خوای. باشه نمی‌تونی برگردی خونه ؛ ولی بدون خون برادرت. زندگی مادرت و خودت و تمام تلاش من تو این بیست سال رو حروم کردی.
    پشتش رو بهم کرد و شمشیر تو غلافش گذاشت. از اتاق خارج شد. فکرم در حال انفجار بود. هیچ وقت قدرت تصمیم گیری درستی نداشتم که الان بدونم چی درست یا نه. هم دلم
    برای مادرم تنگ شده بود، هم تمام این سال ها تمرین دیده بودم که بتونم انتقام بگیرم از مردیکه مادرم رو قربانی خواسته هاش کرده بود. بلند شدم و به سمت اتاقی که استاد سرخ رفته بود رفتم. بازش کردم و بهش خیره شدم. اتاق خالی بود به جز استاد کسی داخلش نبود. نفرت رو که تو چشم هام دید، لبخند زد.
    - می مونم. استاد سرخ
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:

    همراه زن عمو و ملیکا اومده بودیم خرید برای تولد پاشا. بابا دو روزی بود که برنگشته بود. کسی نگران نمی شد؛ ولی اگر می‌فهمید من بدون اجازش از خونه خارج شدم، حتما تنبیه بدی در انتظارم می‌بود.
    چرخ رو از دست زن عمو گرفتم و کنار ملیکا ایستادم. همیشه از خرید کردن متنفر بود. اونم وقتی که به نفعش نبود.
    ملیکا: مامان حالا حتما باید این همه خرید رو یه جا می‌ذاشتی. بیاییم انجام بدیم!
    زن عمو : ملیکا انقدر غر نزن. پاشا به اندازه کافی رو اعصابم هستش با این کاراش.
    ملیکا: یکی دیگه مهمونی می‌گیره بقیه باید کلفتیش رو بکنن.
    - ملیکا بسه. زن عمو همین طوری عصبی هست.
    - داریوش خیلی فضولی. اصلا به تو چه ربطی داره؟ دعوای من و مادرمه.
    - چرا امروز انقدر قاطی کردی؟
    - ساکت شو
    پشتش رو بهم کرد و به سمت خروجی فروشگاه رفت. خواستم دنبالش برم که زن عمو جلوم رو گرفت.
    - ولش کن داریوش میره کنار ماشین منتظر می مونه.
    - چرا این طوری شده زن عمو؟
    - تو که می‌دونی همیشه با پاشا در حال دعوا کردنن.
    شونه ای بالا انداختم و کنار زن عمو موندم تا بقیه خریداش رو بکنه.
    وقتی حساب کرد، پلاستیکارو برداشتم و به سمت ماشین رفتیم. همون طور که زن عمو سر پیدا کردن
    سوئیج غر می‌زد ،من دنبال ملیکا بودم ؛ ولی پیداش نمی‌کردم. کنار ماشین که رسیدیم یه حس بدی بهم دست داد.
    - زن عمو. ملیکا نیست.
    زن عمو سرش رو بلند کرد و به اطراف نگاهی انداخت.
    - دختره خیره سر کجا گذاشته رفته!
    پلاستیکارو صندوق عقب گذاشتم و سریع دوییدم که محوطه رو چک کنم. همون طور هم شمارش رو می‌گرفتم،به سمت پشت فروشگاه حرکت کردم. شاید این پشت نشسته باشه. اینجا از همه جا خلوت تر بود. دوباره شمارش رو گرفتم و منتظر شدم بوق بخوره.صدای گوشیش نزدیک بود. شوکه به جلوی پام نگاه کردم گوشیش با قاب صورتش جلوی پام بود. خم شدم و برش داشتم که یادداشتی از روش افتاد روی یه چیز مشکی. یادداشت رو برداشتم و به فلش مشکی رنگی که روی آسفالت رنگ و رو رفته کشیده شده بود نگاه کردم و سرم رو اروم بالا آوردم ملیکا پشت شیشه یه ون بزرگ مشکی رنگ بود و دهنش بسته. دستام شل افتاد کنار بدنم. ماشین داشت دورتر می شد که با جیغ ملیکا به خودم اومدم.
    تیغه کوچیک دایره ای رو درآوردم اینا ردیاب بهشون نصب بود به سمت ماشین پرت کردم از شانسم یکیشون به گلگیر پایین ماشین گیر کرد. یکی از نگهبانا بیرون اومد. شوکه به کلتش خیره شدم وقتی به سمتم شلیک کرد. سریع به سمت مخالف دوییدم تا تیر بهم نخوره. پشت ماشینی شیرجه زدم و پناه گرفتم. وقتی صدای جیغ لاستیکا رو شنیدم از پشت ماشین بیرون اومدم به جای خالی ون خیره شدم. تو ذهنم تصویر صورت نگران ملیکا نقش بست.زن عمو با سرعت به سمتم دویید و کنارم نشست.
    - چی شده داریوش پسرم؟
    به چشم های نگرانش خیره شدم و آب دهنم و با استرس قورت دادم. چطور باید به این مادر نگران خبر می‌دادم که دخترش رو بردن!
    - ملیکا رو بردن. زن عمو.
    صدای جیغ زن عمو تو محوطه اکو شد. باورم نمی شد با یه بی فکری، ملیکا رو بردن. کاغذ رو از روی زمین برداشتم و بهش خیره شدم. همون اژدهایی بود که رو کمر بابا خالکوبی شده بود. با این تفاوت که سرخ بود. درست مثل خون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    خونه تبدیل به جهنم شده بود. عمو رایان هم از سفر برگشته بود و پیگیر گم شدن ملیکا بود. بیشتر از همه نگران عمو پرهام بودم که تو خودش بود و گوشه پذیرایی نشسته بود حتی نمی خواست با زن عمو حرف بزنه. تمام مدت که رو مبل نشسته بودم بهش خیره بودم. دقیق نمی‌دونستم چی از جون حیاط می‌خواد ؛ ولی از صبح تا الان که بهش خبر دادیم به پنجره خیره ست.
    با صدای گریه زن عمو نگاهم به سمت مخالف عموپرهام برگشت. هیچکس نمی تونست زن عمو رو آروم کنه که گریه نکنه. حالش از هممون خراب تر بود.هممون می‌دون ستیم که این علامت استاد سرخه. حتی عمو رایان هم نمی‌‌تونست به پلیس گزارش دزدیده شدن ملیکا رو بده. می‌گفتن ریسکش خیلی بالاست که استاد سرخ بین پلیس ها جاسوس داشته باشه و جون ملیکا به خطر بیوفته.
    هیچکس از بابا خبر نداشت که کجاست! الان که به وجودش نیاز داشتیم نبود. از همه بدتر بیخیالی پاشا بود. اگر به خاطر دعوای احمقانش نبود، الان ملیکا تو خونه بود و هیچکس انقدر نگران و عصبی نبود ؛ ولی انقدر بیخیال و از خود راضی بود که تو این موقعیت مادر و پدرش رو ول کرده بود و پی خوش گذرونیش بود. خون خونم رو می‌خورد از عصبانیت پنجه پامر و ریتمیک به میز می‌زدم که با صدای در نفسامون حبس شد.برگشتم سمت در که با دیدن بابا و یه مرد غریبه شوکه شدم.
    الان خون راه میوفته. حتما من رو مقصر می‌دونه تو گمشدن ملیکا. مطمئنم که می‌خواد رفتار من و جلوی همه قضاوت کنه. به دلیل شباهت زیادم به بابا و برادر دوقلوم خیلی راحت استاد سرخ نمی‌تونست من رو پیدا کنه. به هممون نگاهی انداخت که چشمش به زن عمو خیره موند. صورتش رنگ تعجب گرفت و کمی بهمون نزدیک شد.
    بابا:چی شده؟
    عمو رایان :مرداس خونسردیت رو حفظ کن.
    بابا رو مبل کنارم نشست. سعی می‌کردم تو ظاهرم خونسرد باشم ؛ ولی کنار یه کوه در حال انفجار نشستن. خیلی سخت بود. اونم فاصله به این نزدیکی.
    بابا: می شنوم.
    عمو پرهام از رو صندلیش بلند شد و کاغذ یادداشت رو جلو بابا گرفت. بابا نگاهی به کاغذ انداخت بعد به ارومی سرش رو بلند کرد و به عمو خیره شد. نمی‌دونستم تو این دوتا چشم خالی چی می بینه که همیشه بهش خیرست!
    بابا: خب. سرخ دوباره چیکار کرده؟
    عموپرهام: دخترم رو بـرده
    عمورایان: مرداس. به نظرت باید پلیس...
    بابا:نه. رایان نباید پلیس وارد جریان بشه. مرگ عباس و محمود کافی نبود؟
    عمو رایان: چرا چیز بی ربط رو به مسئله الان ربط میدی مرداس؟
    زن عمو با حال خراب بلند شد و اومد جلوی پای بابا نشست. صورتش از اشک خیس بود و چشماش قرمز شده بود. بابا کمی خودش رو عقب کشید و به زن عمو اشاره کرد که بلند بشه ؛ ولی زن عمو انقدر حالش خراب بود کهحتی متوجه نگرانی چشمای بابام نشد. و من برای اولین بار تو نگاه پدرم رنگ دیگه ای رو به جز مرگ دیدم.
    - مرداس خواهش می‌کنم. بچم خیلی کوچیکه یه کاری بکن. نذار اونم قربانی بشه. ترو جون ویدا خواهش می‌کنم ازت.
    صورت بابا غمگین شد. نمی‌تونستم بفهمم منظور زن عمو از قربانی شدن چیه! بعد مرگ سها، زن عمو می‌گفت بابا حتی مادرمم تنها گذاشته بود و همون باعث شده بود که استاد سرخ بتونه مادرم رو پیدا کنه و الان بابا خودش رو مقصر مرگ خواهرم و گم شدن مادرم می‌دونه.
    بابا بلند شد که از خونه بزنه بیرون. زن عمو ناراحت به عمو پرهام پناه برد و زیر لب از خدا کمک می‌خواست.
    دنبالش رفتم تا بتونم باهاش حرف بزنم. شاید نمی‌تونستم کمکی بکنم.

    - بابا؟
    جلوی در ایستاد و کفشش و پاش کرد.
    - بله؟
    - بذارید منم باهاتون بیام شاید بتونم کمکی بکنم.
    سرش رو بلند کرد هیچ وقت نگاهش رنگ خاصی نداشت همیشه سرد بود. یه نگاه به سرتاپام کرد و به سمت حیاط برگشت.خواستم حرفی بزنم که دستی رو شونم نشست. برگشتم عمو رایان بود. ابروهام بهم گره خورد و به بابا خیره شدم که دورتر می‌شد. شاید من مثل خودت نتونم باشم ؛ ولی نمی‌تونم سعیم رو بکنم. شونم و از زیر دست عمو رایان رد کردم. باید بهش ثابت می‌کردم من یه پسر بچه بی دست و پا نیستم. باید من رو باور می‌کرد که هر چیزی رو که تا امروز بهم یاد دادن ، می‌تونم به درستی استفاده کنم. همون طور که به سمت باشگاه زیر زمین می رفتم، دکمه هامم و باز کردم. باید با تمرین زیاد به بابا ثابت می‌کردم من آمادگی رو در رویی با استاد سرخ رو دارم تا بتونم مادرم رو نجات بدم. کلت کمری رو برداشتم و به هدف در حال حرکت شلیک کردم. بارها و بارها اینکار رو ادامه دادم ؛ ولی نه ذهنم و نه روحم با اینکار به ارامش نمی رسید. به ساعت خیره شدم فقط نیم ساعت بود که داشتم با عصبانیت شدید به هدف ها شلیک می‌کردم ؛ ولی چطور حس می‌کردم ساعت هاستکه گذشته. کلت رو به گوشه ای پرت کردم و دوزانو روی زمین نشستم. ذهنم خالی شده بود.
    چرا بابا نمی خواست باور کنه که من بچه نیستم!چرا نمی خواست بفهمه من آمادگی لازم رو دارم! چرا بهم اعتماد نداشت؟ مگه برای همین من رو آماده نکرده بودن!
    با گذشتن چیزی از ذهنم سریع بلند شدم و برگشتم تو خونه. اون مردی که با بابا اومده بود هنوز تو خونه بود و کنار عمو پرهام و رایان نشسته بود. کمی بهش خیره شدم ؛ ولی صورتش به خاطر جراحات عمیق خیلی ترسناک شده بود. نگاهی بهم انداخت و شربتش رو خورد. خواستم به سمت اتاقم برم که عمو پرهام صدام کرد. الان وقت نداشتم که با دیدن این آدم حرومش کنم. با صدای عمو، پام رو از روی پله اول برداشتم و برگشتم عقب:

    - داریوش؟
    - بله عمو؟
    - با رفیق من و پدرت آشنا شدی؟
    به سمتشون رفتم. این بار عمیق تر به مرد خیره شدم. الان انتظار داشت من با این صورت بتونم بشناسم این آدم رو!
    - نه راستش نمی‌شناسمشون.
    عمو خواست حرفی بزنه که مرد رو به روم ایستاد و دستش رو رو شونم گذاشت. نگاهش مثل بابا بی روح و عذابآور نبود.
    - از اون چیزی که فکر می‌کردم بیشتر شبیه به پدرتونید. پرهام اخلاقا هم شبیه اون دراکولان؟
    عمو پرهام نزدیک اومد و کنار مرد غریبه ایستاد ؛ ولی نگاهش به من بود. خواستم حرفی بزنم. که از حرف عمو پرهام شوکه شدم و قدمی به عقب برداشتم. این امکان نداشت!
    - یکی از رفیقای قدیمی پدرت و من. یزدان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    به سختی تونستم نگاهم رو از صورت عمو پرهام بگیرم و به مردی نگاه کنم که می‌گفتن اسمش یزدانه. هرچقدر به صورتش نگاه می‌کردم بیشتر سردرگم می‌شدم. حتی نمی‌‌تونستم درست ذهنم و جمع و جور کنم و بیاد بیارم عمو پرهام درمورد مرگش چی گفته بود. به سختی سوال تو ذهنم و پرسیدم:
    - چطور ممکنه؟
    عمو خواست حرف بزنه که یزدان دستش رو روی شونم گذاشت و به سمت بیرون هدایتم کرد. من باید به بابا می‌رسیدم ؛ ولی سوال اصلی این بود که بعد بیست سال چطوری یزدان زنده مونده!
    دستم رو رها کرد و به سمت قبر کوچیک سها رفت و کنارش نشست. پشتش به من بود دستش رو نرم روی قبر می‌کشید.
    روی سنگ نشستم. سرم رو روی دستم گذاشتم و به بید مجنون خیره شدم. شاید زمان می‌خواست برای حرف زدن.
    - خیلی شجاع بود.
    کنجکاو سرم رو از روی دستم برداشتم و به طرفش برگشتم ؛ ولی اون هنوز به قبر خیره بود.
    - چی!
    - خواهرت دختر شجاعی بود. برای نجات جون بابات قربانی شد.
    شوکه از حرفایی که می‌زد از جام بلند شدم و به سمتش رفتم. این اولین بار بود که کسی از سها صحبت می‌کرد و اینکه اون روز چه اتفاقی براش افتاده بود!

    - چی شد؟
    - جریان زندگی ما طولانی تر از اون چیزیه که تصورش رو می‌کنی.
    - ولی من آمادگی شنیدنش رو دارم.
    نفس عمیقی کشید و به ساعتش نگاهی انداخت و از جاش بلند شد. سریع جلوش ایستادم. سرش رو به سمتم خم کرد. قد بلندی داشت چشمای براق و عسلیش متوجه حس کنجکاویم شد.
    - بابات و پرهام حتما برات از روز به دنیا اومدنتون نگفته نه؟

    - نه
    - مثل مرداس حرف می‌زنی. حتی اگر کوه سوال باشی یه کلمه می‌گی.
    الان باید ممنونش باشم بابت این تعریفش! یا اصلا تعریف نبود و داشت گمراهم می‌کرد.
    - ولی من می‌خوام بدونم.
    - خوبه دنبالم بیا.
    زانتیای مشکی دم در خونه پارک بود. سوارش شد و منتظر به من نگاهی انداخت. الان بابا می‌ذاشت برم! حوصله حرف شنیدن نداشتم ؛ ولی خسته بودم از این حس زندانی بودن.دلم می‌خواست حقیقت رو بدونم؛ برای همین بی معطلی سوار شدم.
    با آرامشی باور نکردنی حرکت می‌کرد. کم کم داشت خوابم می‌گرفت. حتی نمی دونستم داره کجا میره. دلمم نمی‌خواست خودم پیش قدم تو صحبت باشم. با صدای آرومش پلکم که تازه گرم شده بود پرید.

    - نخوابیدی؟
    سرم رو با کرختی تمام به سمتش برگردوندم. سوال مسخره ای بود معلومه با اون وضعیت نخوابیدم.
    - میشه الان بگید؟
    - آره میشه. چقدرش رو می‌دونی؟
    - فرض بگیرید ...هیچی
    نفسش رو آه مانند بیرون داد به جلو خیره بود منم نگاهم و ازش گرفتم تا شاید بتونه با آرامش تعریف کنه.
    - من و مرداس تو سازمان باهم دوست شدیم. من ازش 4 سال کوچیکترم. برعکس ظاهرش خیلی دل رحمه. توی تصورتم نمی‌‌تونی سازمان رو مجسم کنی. من هیچ وقت خانواده ای نداشتم. از زمانی که به یاد دارم خانواده و برادر من مرداس بوده. اون سازمان رو پدربزرگ مرداس درست کرده تا بتونه افرادی با سطحی که می‌خواد تربیت کنه؛ ولی اونجا ...
    نفس عمیقی کشید. به صورتش خیره شدم اشک توی چشم هاش حرکت می‌کرد. یعنی اونجا چه جور جایی بوده که این طور بهش فشار میاد برای مرور خاطرات.
    - اونجا جهنم بود. همه ما مجبور بودیم ماشین کشتار باشیم تا کشته نشیم. مجبور بودیم بچه های کوچیک تر یا بزرگتر از خودمون رو با بی رحمی بکشیم. بابات تنها بچه ای بود که دزدیده شده بود وگرنه بقیمون با میل خودمون تو اون تله افتادیم. شاید گرسنگی از نظرت چیز خاصی نباشه ؛ ولی برای یه بچه ای که هیچ وقت کسی رو نداشته تا راهنماییش کنه. به جای عقلش، غریزش اون رو راهنمایی می‌کنه و ما بنده محبت مصنوعی استاد سرخ شدیم.
    صدای رعد و برق تو ماشین اکو شد. با تعجب به بیرون نگاهی انداختم. تو جاده بودیم ؛ ولی من تا به حال همچین جایی رو ندیده بودم. به جای اینکه به جوابام رسیده باشم بیشتر برام سوال پیش اومده بود. چرا استاد سرخ به بچه نیاز داشته و این طوری تربیتشون کرده؟ چی می‌خواسته بسازه!
    - ما کجاییم؟
    - تا حالا شمال نیومدی؟

    - نه
    - بابات حق داره. نمی‌خواد توهم مثل ما تجربه بودن تو اون سازمان رو داشته باشی.
    - درسته اون حق داره و این منم که حق ندارم زندگی کنم... فقط زندم...
    - این جوری نمی مونه.
    - فعلا که روتین وار مونده.
    شیشه رو پایین دادم. دستم رو سرم رو بیرون بردم. تا به حال همچین هوای دل انگیزی رو حس نکرده بودم. بوی خاک و بارون باهم قاطی شده بود. چندین بار عمیق نفس کشیدم و چشم هام رو بستم. یه حس خوبی داشت که هیچ وقت تجربش نکرده بودم. هوای تازه و مرطوب به عمق سلول های تنم نفوذ می‌کرد. کاش می‌شد شمال زندگی کنیم واقعا هواش عالی بود.
    - کجا میریم؟
    - به یه جنگل خاص
    - برای چی؟
    - به زودی متوجه میشی.
    - برام بازم از دوستیتون بگید.
    دنده رو جابه جا کرد و از ماشین جلوش سبقت گرفت. همون طور که فرمون رو با دست راستش نگه داشته بود،ادامه داد.
    - من جزوه ردهای کم سنا بودم ؛ ولی بابات جزوه اونایی بود که زندانی شده بود. الان سازمان پیچیده تر شده. اون موقع ما دوتا دوتا، توی یه سلول بدون هیچ تجهیزاتی بودیم. من با پدرت و دختر عموش توی سالن غذا خوری آشنا شدم. اون زمان تازه پدرت، مادرش و خواهرش رو از دست داده بود و بیشتر ساکت و تودار بود. البته شاید بهتر باشه بگم این خصوصیت اخلاقیشه؛ همیشه بوده و هست. تلاش زیادی کردم تا تونستم بهش نزدیک بشم. اونجا سخت بهمون آموزش می‌دادن. بارها تا پای مرگ رفتم ؛ ولی خب مرداس تنها کسی بود که جور همه رو می‌کشید و به همه می‌رسید.
    کنجکاوانه بهش خیره شدم تا ببینم منظورش از جور کشیدن چیه! چرا پدر من که حس می‌کنم مرد خودخواهیه شده اسطوره مقاومت برای عمو پرهام، عمو رایان و حالا هم یزدان ...در صورتی که برای من بیشتر حکم زندان بان رو داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - یعنی چی؟
    - خب اون زمان سازمان مامور زیاد نداشت و درست به بخش ها رسیدگی نمی کردن. پدرت برای اینکه توجهمامورا رو به خودش جلب کنه و کمتر بچه ها رو شکنجه کنن، قوانین رو زیر پاش می‌ذاشت. البته به مرور که بابات قوی تر شد تونست چند نفر از مامورا رو بکشه ؛ ولی چون فرد مهمی بود کسی حق نداشت بکشتش.
    آروم درحدی که فقط با خودم زمزمه کنم گفتم چه جالب ؛ ولی انگار شنید.
    - چی جالبه؟
    - هیچی شما ادامه بدین.
    - تقریبا داریم می‌رسیم.
    کلافه از اینکه بحث رو پیچونده بود، سرم رو به صندلی تکیه دادم و به مردمی که کنار جاده نگه داشته بودن خیره شدم. چند ساعتی بود که تو راه بودیم. پاهام خشک شده بود. هیچ وقت این همه مدت کرخت یه جا نشسته بودم.
    - اینجا کنار رودخونه نگه می‌دارم یکم استراحت کنیم و چیزی بخوریم.
    - خیلی نزدیکیم. نه؟
    لبخند دندون نمایی زد و دست بزرگش و روی سرم کشید و موهام رو بهم ریخته کرد. چشمام رو ریز کردم تا ببینم واقعا فکر نمی‌کنه که احمقم!
    - بیا همه چیز رو به مرور می‌فهمی.
    نزدیکای صبح بود و هوا گرگ و میش. ترجیح دادم به جای اینکه کنار یزدان رو تخت بشینم، برم کنار پرتگاه و به رودخونه خیره بشم. صدای شرشر آب و آواز پرنده ها باهم قاطی شده بود. تا به حال همچین جایی نبودم. همیشه باهام مثل یه زندانی و مجرم رفتار می‌کرد که حتی اجازه هوا خوری هم نداشتم. خواستم برگردم سمت یزدان که چشمم به جاده خورد. دو تا ون مشکی با سرعت زیاد حرکت می‌کردن. تویه لحظه به اندازه یه پلک زدن همه چیز اتفاق افتاد. ون سیاه نگه داشت و دوتا مرد سیاه پوش پیاده شدن. همون طور خشکم زده بود. یکیشون اسلحه بزرگی رو درآورد و به سمتم نشونه رفت. قلبم انگار از کار افتاده بود حتی نمی‌‌تونستم فکر کنم که چیکار کنم ؛ ولی جفتشون تو فاصله کوتاهی سرشون به چپ مایل شد و خوردن زمین. برگشتم سمت یزدان که با دوستش کلتی رو نگه داشته بود. به سمتم دویید.
    - زود باش داریوش سوار ماشین شو!
    سوارشدم و منتظر نگاهش کردم. انگار انتظار داشت من ماشین رو روشن کنم چون یه لحظه با دیدنم سمت شاگرد تعجب کرد. خاکی رو به سرعت دور زد. از سرعت زیادش به در چسبیدم.
    - چرا ماشین رو روشن نکردی؟
    - من فقط موتور می‌تونم برونم.
    - به اینام نمی‌‌تونی شلیک کنی؟
    برگشتم و عقب رو دیدم یکی از ون ها دنبالمون بود. کلت رو از دستش گرفتم و از پنجره به بیرون خم شدم. بابا می‌گفت همیشه تصور کن ذهنت و چشمت تصاویر و اتفاقات رو دور کند نشون میده. هدف گیری کن و شلیک. نمی‌خواد فکر کنی و تصمیم بگیری . شلیک کردم. ون ترمز شدیدی کرد لاستیکاش پنجر شد. دیدم که پشتش ماشینا قطاری باهاش تصادف کردن.
    دود لاستیکاش بلند شد بعدم راننده ون سریع از ماشین پیاده شد و فرار کرد. با خیال راحت نفسی کشیدم و سرجام برگشتم. صدای خنده یزدان متعجبم کرد.
    - به چی می خندی؟
    - هیچی می‌فهمی.
    - میشه درست بگی منم بفهمم. این مسخره بازیا چیه؟
    نیم نگاهی به چهره برافروختم انداخت و دوباره به روبه رو خیره شد.
    - خیلی شبیه مرداسی
    - باشه می‌دونم.
    - تا حالا داتیس رو دیدی؟
    شوکه از حرفش آب دهانم تو گلوم پرید. چی می‌گفت؟ یعنی بابا می‌دونست داتیس و مامان کجان که کاری نمی‌کرد؟ یعنی حتی داتیس رو دیده بود؟ چطور اجازه داده بود بیست سال اونارو ازش جدا کنن؟گوشیش رو درآورد انگار دنبال چیزی بود وقتی پیداش کرد. گوشی رو به سمتم برگردوند.
    - بیا ببین!
    گوشی رو از دستش گرفتم و به زن سن دار و پسر جون کنارش خیره شدم. اول رو صورت مامان زوم کردم تا بتونم چهرش رو بعد این همه سال ببینم ؛ ولی انگار غریبه بود. صورت غمگین و شکسته تو عکس با اونی که کنار سها دیده بودم متفاوت بود.
    به پسر کنارش که خیره شدم. حس کردم دارم خودم رو میبینم .شوکه سرم رو بلند کردم و به یزدان نگاه کردم.این همه شباهت امکان نداشت! یعنی برای همین بود که بابا نمی ذاشت من بیرون برم؟ می‌تونستن راحت من رو پیداکنن.ماشین رو نگه داشته بود و حواسش به من بود.
    - این...اینکه...منم!
    - درسته. خیلی شبیه هم دیگه هستین.
    دوباره به عکس خیره شدم .باورش سخت بود .یه حس عجیبی داشتم که تا حالا تجربش نکرده بودم . یه حسخاص... همیشه فکر می‌کردم کاملم با وجود اعتماد به نفسی که بابا و عمو بهم می دادن ؛ ولی الان با دیدن عکس داتیس یه احساس عجیب درونم حس می‌کردم؛ یه حس خلا عمیق .انگار که اون منم و من اون .عجیب بود برام ؛ ولی انگار می‌تونستم اعماق قلبم برادری رو حس کنم که تا به حال نداشتمش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا