- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
سرم به شدت درد میکرد. کمی به اطراف نگاه کردم خواستم بلند شم که پشت سرم تیر کشید. دستی رو شونم گذاشته شد وبه عقب هلم داد.
- بخواب پسر
چشمام رو باز کردم و به مرد رو به روم خیره شدم. لباس پزشکا تنش بود. دیدم بهتر شده بود. به کل اتاق نگاه کردم. پر از تخت بود و پسر بچه های مجروحی که سنشون ازم کمتر بود، صدای ناله و گریشون تو کل اتاق میپیچید. سردرگم رو تخت نشستم و به دکتر خیره شدم.
- اینجا دیگه کجاست؟!
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. وسایلش رو برداشت تا بره که دستش رو گرفتم.
- به زودی میفهمی اومدی به چه جهنمی!
دستم شل شد و افتاد. به دوتا نگهبان اشاره کرد.
- حالش خوبه میتونید ببریدش.
دوتا مرد زیر بازوم رو گرفتن. از اتاق که خارج شدیم، باورم نمی شد با همچین صحنه ای رو به رو بشم. سرم تیرکشی. اینجا دیگه کجا بود. توی یه راهروی طولانی و بی انتها من رو میکشیدن که پر از اتاق بود و در های نیمه باز. نمیدون ستم اصلا باید به کدوم اتاق نگاه کنم. صدای جیغ کسی حواسم رو به اتاق سمت راست متمایل کرد. نگهبانا دستم رو ول کردن. گوشه دیوار سر خوردم و بهشون خیره شدم. دختر بچه ای دست و پا میزد تا ولش کنن. به زور میخواستن ببرنش تو یه تابوت شیشه که پر از آب بود و روی سکویی پر از سیم نصب شده بود. یکی از نگهبانا سیلی محکمی به صورتش زد و بی حال شد. تو تابوت گذاشتنش. آب انقدر جوش بود اونقدر که با اون فاصله من نمیتونستم بخار رو ببینم.سطل بزرگی از روی ریلی به بالای سرش رسید. رو تمام بدنش شن ریخت به جز صورتش. مردی با لباس سرمه ای گوشه اتاق ایستاده بود و با صدای بلند نعره میزد:
- خودت رو نجات بده. دختره ی ه*ر*ز*ه
به خودم لرزیدم. اینجا چه خبره؟! شن هایی که روش ریخته بودن انگار آب رو مکش میکردن و بیشتر میشدن. کل صورتش زیر شن مدفون شد. یعنی نمیخواستن کمکش کنن! به تابوت خیره شدم به پاهای دختر بچه که میلرزید. تکونایی ریزی میخورد ؛ ولی نه اون قدری که بتونه خودش رو نجات بده. بعد چند دقیقه. مرد دستگاه رو خاموش کرد و دختر بچه رو از موهاش گرفت . از آب درآوردتش صورتش کبود بود. حتی تکون هم نمیخورد. به سمت دریچه ای کوچیک روی دیوار حرکت کرد و دخترر و انداخت تو دریچه. رو به نگهبانا داد زد:
- بعدی رو بیارید.
اسید معدم تا دهنم قل خورد. سازمانی که استاد سرخ میگفت این بود؟ نگهبانا دوباره دستم رو گرفتن و روی زمین راهرو کشیدنم. دیگه سرم رو بلند نکردم ببینم تو اتاقای دیگه چه خبره. به در آهنی بزرگی رسیدیم. به داخل هلم دادن. در رو که بستن برگشتم سمت اتاق. تخت های چند طبقه بود با
زمین موکت شده .تمام تخت ها از بچه ها پر بود. نگاهی به اطراف انداختم ببینم کسی هم سن و سال من هست ؛ ولی انگار همشون یه مشت جسد بی روح بودن. پسری تقریبا هم سن و سالم به سمتم اومد
- به جهنم خوش اومدی.
به چشم های قهوه ایش نگاه کردم. تو خالی و سرد بود.
- اینجا کجاست؟ شماها چجوری اومدین اینجا؟
- ما خودمونم نمیدون یم اینجا کجاست. فرقیم نداره چون هیچکس از این جهنم زنده بیرون نمیره.
- یعنی چی! باید یه راهی باشه برای خلاص شدن از اینجا
- هه من از 9سالگی اینجام. تمام راه ها رو دیدم و امتحان کردم ؛ ولی هیچ راهی نیست و تقریبا هر روز 10 نفر جدید میارن
سرم گیج رفت روی زمین نشستم سرم رو بین دستام گرفتم. اون سازمانی که استاد سرخ میگفت براش افراد می سازن این بود!
دری از سمت دیگه باز شد .سرم رو بلند کردم و به پسر رو به روم خیره شدم.
- بلند شو دارن افراد جدید میارن.
- دیدن یا ندیدنشون چه فرقی داره وقتی میمیرن؟
- اگر قرار به مردن بود، منم دووم نمیوردم. راستی اسمت چیه؟
- داتیس
- خوشبختم منم یارا هستم. بیا بریم با محل اینجا آشنات کنم.
- بخواب پسر
چشمام رو باز کردم و به مرد رو به روم خیره شدم. لباس پزشکا تنش بود. دیدم بهتر شده بود. به کل اتاق نگاه کردم. پر از تخت بود و پسر بچه های مجروحی که سنشون ازم کمتر بود، صدای ناله و گریشون تو کل اتاق میپیچید. سردرگم رو تخت نشستم و به دکتر خیره شدم.
- اینجا دیگه کجاست؟!
سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید. وسایلش رو برداشت تا بره که دستش رو گرفتم.
- به زودی میفهمی اومدی به چه جهنمی!
دستم شل شد و افتاد. به دوتا نگهبان اشاره کرد.
- حالش خوبه میتونید ببریدش.
دوتا مرد زیر بازوم رو گرفتن. از اتاق که خارج شدیم، باورم نمی شد با همچین صحنه ای رو به رو بشم. سرم تیرکشی. اینجا دیگه کجا بود. توی یه راهروی طولانی و بی انتها من رو میکشیدن که پر از اتاق بود و در های نیمه باز. نمیدون ستم اصلا باید به کدوم اتاق نگاه کنم. صدای جیغ کسی حواسم رو به اتاق سمت راست متمایل کرد. نگهبانا دستم رو ول کردن. گوشه دیوار سر خوردم و بهشون خیره شدم. دختر بچه ای دست و پا میزد تا ولش کنن. به زور میخواستن ببرنش تو یه تابوت شیشه که پر از آب بود و روی سکویی پر از سیم نصب شده بود. یکی از نگهبانا سیلی محکمی به صورتش زد و بی حال شد. تو تابوت گذاشتنش. آب انقدر جوش بود اونقدر که با اون فاصله من نمیتونستم بخار رو ببینم.سطل بزرگی از روی ریلی به بالای سرش رسید. رو تمام بدنش شن ریخت به جز صورتش. مردی با لباس سرمه ای گوشه اتاق ایستاده بود و با صدای بلند نعره میزد:
- خودت رو نجات بده. دختره ی ه*ر*ز*ه
به خودم لرزیدم. اینجا چه خبره؟! شن هایی که روش ریخته بودن انگار آب رو مکش میکردن و بیشتر میشدن. کل صورتش زیر شن مدفون شد. یعنی نمیخواستن کمکش کنن! به تابوت خیره شدم به پاهای دختر بچه که میلرزید. تکونایی ریزی میخورد ؛ ولی نه اون قدری که بتونه خودش رو نجات بده. بعد چند دقیقه. مرد دستگاه رو خاموش کرد و دختر بچه رو از موهاش گرفت . از آب درآوردتش صورتش کبود بود. حتی تکون هم نمیخورد. به سمت دریچه ای کوچیک روی دیوار حرکت کرد و دخترر و انداخت تو دریچه. رو به نگهبانا داد زد:
- بعدی رو بیارید.
اسید معدم تا دهنم قل خورد. سازمانی که استاد سرخ میگفت این بود؟ نگهبانا دوباره دستم رو گرفتن و روی زمین راهرو کشیدنم. دیگه سرم رو بلند نکردم ببینم تو اتاقای دیگه چه خبره. به در آهنی بزرگی رسیدیم. به داخل هلم دادن. در رو که بستن برگشتم سمت اتاق. تخت های چند طبقه بود با
زمین موکت شده .تمام تخت ها از بچه ها پر بود. نگاهی به اطراف انداختم ببینم کسی هم سن و سال من هست ؛ ولی انگار همشون یه مشت جسد بی روح بودن. پسری تقریبا هم سن و سالم به سمتم اومد
- به جهنم خوش اومدی.
به چشم های قهوه ایش نگاه کردم. تو خالی و سرد بود.
- اینجا کجاست؟ شماها چجوری اومدین اینجا؟
- ما خودمونم نمیدون یم اینجا کجاست. فرقیم نداره چون هیچکس از این جهنم زنده بیرون نمیره.
- یعنی چی! باید یه راهی باشه برای خلاص شدن از اینجا
- هه من از 9سالگی اینجام. تمام راه ها رو دیدم و امتحان کردم ؛ ولی هیچ راهی نیست و تقریبا هر روز 10 نفر جدید میارن
سرم گیج رفت روی زمین نشستم سرم رو بین دستام گرفتم. اون سازمانی که استاد سرخ میگفت براش افراد می سازن این بود!
دری از سمت دیگه باز شد .سرم رو بلند کردم و به پسر رو به روم خیره شدم.
- بلند شو دارن افراد جدید میارن.
- دیدن یا ندیدنشون چه فرقی داره وقتی میمیرن؟
- اگر قرار به مردن بود، منم دووم نمیوردم. راستی اسمت چیه؟
- داتیس
- خوشبختم منم یارا هستم. بیا بریم با محل اینجا آشنات کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: