امیر رد نگاه لیلی را گرفت. با دیدن نگاه فرزام، حرصآلود دندانهایش را به هم سابید و لگد محکمی به پای فرزام زد که آخش به هوا رفت. خم شد و درحالیکه مچ پایش را ماساژ میداد، گفت:
- چته؟
امیر با چشمغرهی عمیق جوابش را داد و رویش را بهسمت لیلی گرفت.
- لیلی؟ کاری داشتی؟
نفسش را بهسختی بیرون داد. موهایش را که توی صورتش ریخته بود، کنار زد و بهسمت امیر برگشت.
- میشه از گوشیت استفاده کنم؟
فرزام بهسرعت تکیهاش را از دیوار گرفت و گفت:
- واسه چی؟
امیر و لیلی، هردو متعجب بهسمت فرزام برگشتند. لیلی با تعجب گفت:
- میخوام زنگ بزنم به...
به اینجای حرفش که رسید، مکث کوتاهی کرد. به این فکر کرد که شاید زمانش نباشد که حرفی از کسرا بزند. چشمهایش را آرام باز و بسته کرد و گفت:
- به خانوادهم.
امیر نفس پر صدایی کشید و از جایش بلند شد.
- نمیشه.
لیلی با غیظ گفت:
- اما چرا...
- چون ممکنِ مأموریتمون لو بره.
لیلی عصبی جلو رفت و گفت:
- من که نمیخوام بگم اینجا چه خبره. فقط میخوام حا...
امیر با جدیت گفت:
- لیلی!
صدا و لحنش چنان تحکمآمیز بود که لیلی غیرارادی زبان به دندان گرفت و ساکت شد. یک قدم نزدیک شد. با همان جدیت کلام و نگاهش گفت:
- خوب میدونی که من کیم و چه کارم و برای چی اینجام، مگه نه؟
لیلی با لحن آرامی گفت:
- آره؛ اما من...
انگشت اشارهاش را روی لبِ لیلی گذاشت و با تحکم گفت:
- هیس! گوش کن لیلی! نمیشه زنگ بزنی؛ چون اگه زنگ بزنی، مطمئناً همهچیز به هم میریزه. تو میخوای بگی دبی هستی و بین شیخهای عرب، مگه نه؟ اما هرآدم عاقلی میفهمه تُو تو وضع چنان بدی نیستی که تونستی زنگ بزنی و الی آخر!
با ملایمت بازوی لیلی را در چنگ گرفت و گفت:
- صبر کن! فقط یه هفته. میدونم سخته؛ اما حالا که تصمیم گرفتی اینجا بمونی، پس تا هفتهی بعد صبر کن.
لیلی با کنجکاوی نگاهش را میان چشمهای مشکی و جدی امیر گرداند و گفت:
- مگه یه هفته دیگه چه خبره؟
با تقهای که به در خورد، امیر عقب رفت و بلند گفت:
- بیا تو!
در باز شد و نعیمه با همان حجم عظیم اخم و نگاه پرغرورش وارد شد. نگاه نفرتآلودی به لیلی انداخت؛ اما نگاهش که به امیر افتاد، لبخند دنداننمایی زد.
- آقا گفتن آماده شید.
- برای چی؟
صدای بلند خالد از بیرون بهگوش رسید.
- بریم کلوپ، خوشگذرونی. یالا پسرا!
- چته؟
امیر با چشمغرهی عمیق جوابش را داد و رویش را بهسمت لیلی گرفت.
- لیلی؟ کاری داشتی؟
نفسش را بهسختی بیرون داد. موهایش را که توی صورتش ریخته بود، کنار زد و بهسمت امیر برگشت.
- میشه از گوشیت استفاده کنم؟
فرزام بهسرعت تکیهاش را از دیوار گرفت و گفت:
- واسه چی؟
امیر و لیلی، هردو متعجب بهسمت فرزام برگشتند. لیلی با تعجب گفت:
- میخوام زنگ بزنم به...
به اینجای حرفش که رسید، مکث کوتاهی کرد. به این فکر کرد که شاید زمانش نباشد که حرفی از کسرا بزند. چشمهایش را آرام باز و بسته کرد و گفت:
- به خانوادهم.
امیر نفس پر صدایی کشید و از جایش بلند شد.
- نمیشه.
لیلی با غیظ گفت:
- اما چرا...
- چون ممکنِ مأموریتمون لو بره.
لیلی عصبی جلو رفت و گفت:
- من که نمیخوام بگم اینجا چه خبره. فقط میخوام حا...
امیر با جدیت گفت:
- لیلی!
صدا و لحنش چنان تحکمآمیز بود که لیلی غیرارادی زبان به دندان گرفت و ساکت شد. یک قدم نزدیک شد. با همان جدیت کلام و نگاهش گفت:
- خوب میدونی که من کیم و چه کارم و برای چی اینجام، مگه نه؟
لیلی با لحن آرامی گفت:
- آره؛ اما من...
انگشت اشارهاش را روی لبِ لیلی گذاشت و با تحکم گفت:
- هیس! گوش کن لیلی! نمیشه زنگ بزنی؛ چون اگه زنگ بزنی، مطمئناً همهچیز به هم میریزه. تو میخوای بگی دبی هستی و بین شیخهای عرب، مگه نه؟ اما هرآدم عاقلی میفهمه تُو تو وضع چنان بدی نیستی که تونستی زنگ بزنی و الی آخر!
با ملایمت بازوی لیلی را در چنگ گرفت و گفت:
- صبر کن! فقط یه هفته. میدونم سخته؛ اما حالا که تصمیم گرفتی اینجا بمونی، پس تا هفتهی بعد صبر کن.
لیلی با کنجکاوی نگاهش را میان چشمهای مشکی و جدی امیر گرداند و گفت:
- مگه یه هفته دیگه چه خبره؟
با تقهای که به در خورد، امیر عقب رفت و بلند گفت:
- بیا تو!
در باز شد و نعیمه با همان حجم عظیم اخم و نگاه پرغرورش وارد شد. نگاه نفرتآلودی به لیلی انداخت؛ اما نگاهش که به امیر افتاد، لبخند دنداننمایی زد.
- آقا گفتن آماده شید.
- برای چی؟
صدای بلند خالد از بیرون بهگوش رسید.
- بریم کلوپ، خوشگذرونی. یالا پسرا!
آخرین ویرایش توسط مدیر: