کامل شده رمان آرامشی غریب | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
امیر رد نگاه لیلی را گرفت. با دیدن نگاه فرزام، حرص‌آلود دندان‌هایش را به هم سابید و لگد محکمی به پای فرزام زد که آخش به هوا رفت. خم شد و درحالی‌که ‌مچ پایش را ماساژ می‌داد، گفت:
- چته؟
امیر با چشم‌غره‌ی عمیق جوابش را داد و رویش را به‌سمت‌‌ لیلی گرفت.
- لیلی؟ کاری داشتی؟
نفسش را به‌سختی بیرون داد. موهایش را که توی صورتش ریخته بود، کنار زد و به‌سمت‌‌ امیر برگشت.
- میشه از گوشیت استفاده کنم؟
فرزام به‌سرعت‌‌ تکیه‌‌اش را از دیوار گرفت و گفت:
- واسه چی؟
امیر و لیلی، هردو متعجب به‌سمت‌‌ فرزام برگشتند. لیلی با تعجب گفت:
- می‌خوام زنگ بزنم به...
به اینجای حرفش که رسید، مکث کوتاهی کرد. به این فکر کرد که شاید زمانش نباشد که حرفی از کسرا بزند. چشم‌هایش را آرام باز و بسته کرد و گفت:
- به خانواده‌م.
امیر نفس پر صدایی کشید و از جایش بلند شد.
- نمیشه.
لیلی با غیظ گفت:
- اما چرا...
- چون ممکنِ ‌مأموریتمون لو بره.
لیلی عصبی جلو رفت و گفت:
- من که نمی‌خوام بگم اینجا چه خبره. فقط می‌خوام حا...
امیر با جدیت گفت:
- لیلی!
صدا و لحنش چنان تحکم‌آمیز بود که لیلی غیرارادی زبان به دندان گرفت و ساکت شد. یک قدم نزدیک شد. با همان جدیت کلام و نگاهش گفت:
- خوب می‌دونی که من کیم و چه کارم و برای چی اینجام، مگه نه؟
لیلی با لحن آرامی گفت:
- آره؛ اما من...
انگشت اشاره‌‌اش را روی لبِ لیلی گذاشت و با تحکم گفت:
- هیس! گوش کن لیلی! نمیشه زنگ بزنی؛ چون اگه زنگ بزنی، مطمئناً همه‌چیز به هم می‌ریزه. تو می‌خوای بگی دبی هستی و بین شیخ‌های عرب، مگه نه؟ اما هرآدم عاقلی می‌فهمه تُو تو وضع چنان بدی نیستی که تونستی زنگ بزنی و الی آخر!
با ملایمت بازوی لیلی را در چنگ گرفت و گفت:
- صبر کن! فقط یه هفته. می‌دونم سخته؛ اما حالا که تصمیم گرفتی اینجا بمونی، پس تا هفته‌ی بعد صبر کن.
لیلی با کنجکاوی نگاهش را میان چشم‌های مشکی و جدی امیر گرداند و گفت:
- مگه یه هفته دیگه چه خبره؟
با تقه‌ای که به در خورد، امیر عقب رفت و بلند گفت:
- بیا تو!
در باز شد و نعیمه با همان حجم عظیم اخم و نگاه پرغرورش وارد شد. نگاه نفرت‌آلودی به لیلی انداخت؛ اما نگاهش که به امیر افتاد، لبخند دندان‌نمایی زد.
- آقا گفتن آماده شید.
- برای چی؟
صدای بلند خالد از بیرون به‌گوش رسید.
- بریم کلوپ، خوش‌گذرونی. یالا پسرا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نعیمه نگاه پر از ناز و عشـ*ـوه‌‌اش را از امیر که حتی نیم‌نگاهی به او نمی‌انداخت، گرفت و بیرون رفت.
    پوفی کرد. نیم‌رخش را به‌سمت‌ فرزام گرفت و گفت:
    - برو آماده شو.
    فرزام متعجب نگاهی به امیر انداخت و گفت:
    - واقعاً می‌خوای بری؟
    امیر کامل برگشت و با حرص گفت:
    - نیومدیم اینجا که فقط با هم حرف بزنیم فرزام. سریع!
    و رو به لیلی گفت:
    - نمی‌خوای بری تو اتاقت؟
    لیلی بی‌هیچ حرفی برگشت و از اتاق بیرون رفت.
    فرزام با حیرت نگاهی به‌جای خالی لیلی انداخت. ضربه‌ای به شانه‌ی امیر زد و گفت:
    - امیر؟ این لیلی چرا انقدر ساکت شده؟
    دستِ فرزام را پس زد. درحالی‌که ‌کتش را از روی مبل برمی‌داشت، گفت:
    - چشمش نزن فرزام. یالا بریم.
    و از اتاق بیرون رفتن.
    ***
    لیلی

    به‌سرعت‌‌ از اتاق بیرون اومدم و از پله‌ها پایین دویدم.
    به آخرین پله که رسیدم، نگاهم به امیر افتاد که تازه داشت بیرون می‌رفت. به قدم‌هام سرعت دادم و بی‌توجه به نگاه متعجب خدمتکارا، از سالن بیرون زدم.
    فرزام داشت سوار ماشین می‌شد که داد زدم:
    - عه! صبر کنید!
    متعجب برگشت. درحالی‌که ‌نفس‌نفس می‌زد، کنارش ایستادم و گفتم:
    - منم میام.
    چشم‌هاش گرد شد و تقریباً داد زد:
    - چی؟
    صدای باز شدن در جلو اومد. امیربهادر پیاده شد. با جدیت نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - برگرد تو عمارت لیلی!
    سری به نشانه‌ی نه تکون دادم که اخم‌هاش پررنگ‌تر شد و بلند‌تر از قبل گفت:
    - گفتم برگرد داخل. حق نداری بیای.
    با غیظ پا به زمین کوبیدم. شمرده‌شمرده گفتم:
    - گفتم... میام... تمام!
    صدای خالد از داخل ماشین اومد.
    - د سوار شید دیگه!
    امیر با حرص در ماشین رو به هم کوبید و رو به فرزام گفت:
    - فرزام! تو سوار شو. من الان برمی‌گردم.
    فرزام نگاه نگرانی به من انداخت که امیر با خشونت در ماشین رو باز کرد و تشر زد:
    - فرزام! سوارشو!
    - باشه بابا. داد نزن.
    و سوار شد. با جرئت یک قدم نزدیک شدم و گفتم:
    - من عمراً‌ برگردم داخل عمارت. می‌خوام با شما بیام.
    امیر با نگاهی به خون نشسته نگاهم کرد و زیر لب غرید:
    - برو داخل!
    مصمم‌تر از قبل گفتم:
    - اصلاً‌. اصلاً‌ تنها بمونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    چشم‌هاش رو بست؛ اما از دست‌های مشت شده‌‌ش می‌شد تشخیص داد که چقدر عصبیه؛ اما عمراً‌ از تصمیمم بگذرم و اینجا بمونم. حتی با فکر به اینکه دوباره اتفاق‌های صبح بیفته، تموم تنم به لرزه می‌افتاد. صدای آرومش تو گوشم پیچید.
    - خالد با ماست. نگران نباش! اتفاقی نمیفته. برگرد داخل.
    بدون هیچ حرکت و حرفی زل زدم به چشم‌های عصبیش که چشم‌هاش رو برای چند ثانیه باز و بسته کرد. از فکر منقبض‌شده‌‌ش مشخص بود که چقدر عصبیه. با دیدن چهره‌ی عصبیش، یادِ کسرا افتادم. وقتی از دستم عصبی می‌شد و من کاری برخلاف میلش انجام می‌داد، همین‌جور‌ می‌شد. با به یاد آوردن کسرا، نگاه غم‌آلودم رو به امیر انداختم که زیر لب آروم گفت:
    - سوار شو!
    بی‌هیچ حرفی سوار شدم. اگه این حرف رو چند لحظه قبل‌تر می‌زد، شاید از خوش‌حالی جیغ می‌زدم؛ اما الان کسرا رو دوباره یاد کرده بودم و دلتنگیم یادم اومد.
    تو این چند روز انقدر ترس و استرس داشتم که نتونستم برای لحظه‌ای به کسرا و دلتنگیم فکر کنم.
    انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدیم به کلوپ و کی وارد شدیم. وقتی به خودم اومدم که صدای بلند آهنگ عربی و جیغ و دست بلند شد. از فکر بیرون اومدم. تازه فهمیدم چرا امیر سعی داشت منو قانع کنه که نیام اینجا. یه محیط کاملاً‌ فاسد که هرصحنه‌ای رو می‌شد تو این محیط به چشم دید. غیرارادی خودم رو به امیر چسبوندم که این حرکتم از چشم خالد دور نموند. نیش‌خندی تحویلم داد. اعتنا نکردم و رو به امیربهادر گفتم:
    - چرا نگفتی اینجا انقدر وحشتناکه؟
    با چشم‌غره‌ای که بهم رفت، ساکت شدم.
    - سلام خوشگله!
    قبل از اینکه برگردم و صاحب صدا رو ببینم، صدای آروم فرزام تو گوشم پیچید:
    - شروع شد.
    متعجب برگشتم. با دیدن دختری که خودش رو با حجم عظیمی از آرایش خفه کرده بود، خنده‌ی تمسخر‌آمیزی رو لبم نشست. روی صحبتش با امیر بود که امیر هم مثل سنگ، بدون ذره‌ای حرکت، به رو‌به‌روش خیره شده بود. خنده‌م گرفت. آروم ضربه‌ای به پهلوش زدم و گفتم:
    - دریاب خانوم رو خوشگل!
    با حرص نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - ساکت شو لیلی!
    با خنده یه قدم عقب رفتم که دختر سریع جام رو گرفت و خودش رو به امیر چسبوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با خنده به‌سمت‌‌ فرزام برگشتم؛ اما برگشتنم همانا و میخ موندنم به نقطه‌ی روبه‌روم همانا! به پسری که روبه‌روم به ایستاده بود، مات موندم. برای لحظه‌ای نفس تو سـ*ـینه‌م حبس شد. نیم‌رخش سمتم بود؛ ولی کسرا، چرا انقدر شبیه کسراست؟ موهاش، بینیش، هیکل، قدش و حتی... حتی راه رفتنش. دست دختری تو دستش بود و داشت به‌سمت‌‌ دیگه‌ای می‌رفت. غیرارادی پاهام شروع به حرکت کردند و پشت سرش رفتم. نمی‌دونستم کجا داره میره. از راهرویی گذاشت و به‌سمت‌‌ اتاقی رفت. صدای خنده‌های سرمست دختر کنارش در میون صدای بلند آهنگ طنین انداخته بود. صدای خنده‌ی پسرک که به هوا رفت و به‌سمتم برگشت، واسه لحظه‌ای جون از بدنم رفت. خنده‌هاش! کسرا بود. خودِخودِ کسرا. ناباورانه ایستادم. چشم‌هام رو بستم. نه! نه، اون کسرا نیست. اون پسر کسرا نیست. آره لیلی، نیست. داری اشتباه می‌کنی. اون کسرا نیست. برگرد لیلی! برگرد! بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم، به‌سرعت‌‌ برگشتم و هم‌زمان چشم‌هام رو باز کردم.
    - لیلی!
    با شنیدن صدای پشت سرم، دست یخ‌زده‌م رو به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. درست همون صدا. صدای کسرا؛ ولی من دارم اشتباه می‌کنم. این کسرا نیست.
    اصلاً‌ کسرا این جا چی‌کار می‌کنه؟ حتماً‌ یکی دیگه‌ست. حتماً‌. یک قدم برداشتم که دستی روی شونه‌م نشست و دوباره همون صدا.
    - لیلی!
    اشک تو چشم‌هام حلقه زد. با بی‌میلی برگشتم. به امید اینکه شخص پشت سرم کسرا نباشه. برگشتم؛ اما با دیدن کسرا، اون هم درست روبه‌روم، دنیا رو سرم آوار شد. ناباورانه لب زدم:
    - کسرا!
    و نگاهم رو بین کسرا و دخترک کنارش گرداندم.
    نگاه کسرا برام غریب بود. دیگه اون مهربونی و آرامش قبل رو نداشت. چشم‌هاش قرمز و پر از هـ*ـوس بود. یه قدم عقب رفتم . قطره اشکی آروم از روی گونه‌م سُر خورد. آروم، با صدای بغض‌آلود لب زدم:
    - تو... تو... کی هستی؟
    نیش‌خندی روی لبش نشست. دخترک را در آغـ*ـوش کشید و هم‌زمان بـ..وسـ..ـه‌ای به گونه‌ش زد. به‌یقین رسیدم این آدم کسرا نیست. یه قدم عقب رفتم. اخم‌هام رو تو هم بردم و گفتم:
    - ببخشید! اشتباه شد.
    برگشتم که برم؛ اما مچ دستم رو گرفت. با غیظ برگشتم و دستش رو پس زدم داد زدم:
    - دست به من نزن آقا!
    لبخند کریهی روی لبش نشست. دستش رو بالا گرفت و انگشت اشاره‌‌ش رو نوازش‌گونه روی گونه‌م کشید:
    - هنوز هم وحشی‌ای!
    صورتم رو عقب کشیدم. با حرص لب زدم:
    - گفتم تو کی هستی؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نیش‌خندی زد و گفت:
    - باور کنم من رو یادت رفته؟ منم کسرا، عشقت!
    عشقت رو با تمسخر گفت و دوباره دخترِ رو بوسید.
    ناباورانه به صحنه‌ی روبه‌روم نگاه می‌کردم. باورش برام سخت بود. انگار که داشتم خواب می‌دیدم. یه خواب بد و غیرقابل‌باور. مگه میشه کسرا اینجا باشه، اونم تو این وضع؟ حتماً‌ دارم خواب می‌بینم؛ اما پس چرا بیدار نمیشم؟ چرا این خواب وحشتناک تموم نمیشه؟
    وحشت‌زده عقب رفتم. لب زدم:
    - نه، دروغ میگی! این حقیقت نداره. من دارم خواب می‌بینم.
    کسرا وحشیانه‌ چنگی به بازوم زد. جیغ بلندی زدم که با تن صدای خشم‌آلود گفت:
    - الان یه کار می‌کنم که باور کنی. نمی‌دونی چقدر منتظر همچین روزی بودم.
    و من رو با خودش به‌سمت‌‌ اتاقی کشوند. وحشت‌زده جیغ زدم. سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم؛ اما انقدر محکم دستم رو گرفته بود که تقریباً به دنبالش پرت می‌شدم. از ته دل جیغ می‌زدم و امیر رو صدا می‌زدم؛ اما صدای آهنگ انقدر بلند بود که محاله صدام به امیر برسه. کسرا یا بهتره بگم مردی که نمی‌شناختمش، در اتاقی رو باز کرد و هولم داد داخل. محکم به دیوار خوردم. درد بدی تو دستم پیچید؛ اما اعتنا نکردم و به‌سرعت‌‌ سرجام ایستادم. با نگاهی وحشت‌زده و پر از ترس، به کسرا که وارد اتاق شد و در رو بست، نگاه کردم. با صدای لرزونی لب زدم:
    - جلو نیا!
    نیش‌خندی زد و گفت:
    - چرا جوجو؟ نگو که عشقت رو فراموش کردی!
    با نفرت به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    - تو عشق من نیستی!
    جیغ زدم:
    - تو کسرا نیستی!
    یه قدم جلو اومد. به‌سرعت‌‌ عقب رفتم و داد زدم:
    - جلو نیا!
    دستش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.
    - باشه، تمام. نمیام. جیغ نزن.
    نگاه نفرت‌آلود و پر از تنفرم رو به چشم‌هاش دوختم.
    - تو کی هستی؟
    چند ثانیه تو چشم‌هام زل زد و آروم گفت:
    - کسرا.
    سرم رو به‌معنی نه تکون دادم.
    - دروغ میگی!
    یه قدم جلو اومد. چشم‌هام رو بستم و با صدای بغض‌آلودی داد زدم:
    - گفتم جلو نیا.
    تندتند گفت:
    - باشه، باشه. نمیام.
    بینیم رو بالا کشیدم و با کف دست اشک‌هام رو پاک کردم. یه قدم عقب رفتم.
    - تو کسرا نیستی! کسرا این‌جوری نبود.
    نیش‌خندی روی لبش نشست. آروم یه قدم جلو اومد.
    - چه‌جوری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با لحنی نفرت‌آلود و عصبی داد زدم:
    - این‌جوری نبود. انقدر کثیف. نگاه‌هاش هـ*ـوس‌آلود نبود!
    بی‌هوا هجوم آورد سمتم و محکم به دیوار کوبندم که جیغ بلندی زدم. دست‌هام رو محکم به سـ*ـینه‌‌ش زدم و به عقب هولش دادم.
    - برو گمشو عقب!
    نگاهی به تنم انداخت و بی‌توجه به تقلا‌هام، خودش رو بهم نزدیک کرد و با لحنی آروم گفت:
    - کجا برم، ها؟ کجا؟ تازه پیدات کردم. تازه گیرت آوردم و می‌تونم کارهایی که یه سال نتونستم انجام بدم رو انجام بدم.
    سرش رو پایین آورد و گفت:
    - اوم! چه بوی خوبی میدی لیلی!
    بغض سنگینی تو گلوم نشسته بود. از شنیدن حرف‌هاش و با فهمیدن تمام حقیقت‌های تلخی که پیش روم بود و من ندیدم، توان هرکاری رو از دست داده بودم. مسخ شده، با نگاهی تار از اشک، به در خیره شده بودم؛ اما هیچ‌چیزی حس نمی‌کردم. نمی تونستم پسش بزنم. انگار که دست‌هام جون نداشتند. تنها لحظه‌های خوبم با کسرا جلو چشم‌هام بود. خنده‌هاش، نگاه‌های عاشقانه‌ش، حرف‌هاش، التماساش برای اومدن به خواستگاری. یعنی همه‌ش ‌دروغ بود؟ اما چرا؟ صدای امیر تو گوشم پیچید:
    «اما خالد هیچ دختری رو بدون برنامه‌ریزی نمی‌دزده. مگه اینکه از قبل...»
    تازه داشت همه‌چیز برام روشن می‌شد. من اشتباهاً دزدیده نشدم، بلکه کسرا... به خودم اومدم. با عصبانیت به عقب هولش دادم و سیلی محکمی به صورتش زدم.
    با نفرت تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    - حالم ازت بهم می‌خوره کثافت عوضی!
    با یه قدم محکم از کنارش رد شدم و تنه‌ی محکمی بهش زدم؛ اما هنوز قدم دوم به سوم نرسیده بود که صدای حرص‌آلود کسرا تو گوشم پیچید.
    - کجا؟ بودی حالا!
    روی تخت افتادم. برگشت و در رو قفل کرد. کلید رو در آورد و گوشه‌ای انداخت. به‌سرعت‌‌ از روی تخت بلند شدم. داد زدم:
    - چه غلطی می‌کنی تو؟
    خواستم به‌سمت‌‌ کلید برم که دستم رو کشید. من رو روی تخت انداخت و همراه باخنده‌ی کریه و شیطانی‌ای گفت:
    - در باز میشه؛ ولی الان نه.
    نگاه قرمز و مستش رو به چشم‌هام دوخت. آروم گفت:
    - هیچ‌جا نمیری تو!
    با حرص مشت محکمی به سـ*ـینه‌‌ش زدم. داد زدم:
    - میرم. امیر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لبخند تمسخر‌آمیزی زد. چشم‌هام رو بستم تا با دیدن نگاه نفرت‌آلودم جری‌ترش نکنم.
    - امیر کیه؟ عشق جدیدت؟

    بی‌طاقت سیلی محکمی به صورتش زدم. با صدای بلند زدم زیر گریه و جیغ زدم:
    - امیر!
    نمی دونم چرا تو اون حال و وضع تنها اسم امیربهادر روی زبونم بود. با وجود اینکه محال بود با اون‌همه صدا که بیرون بود، صدای جیغ‌های من رو بشنوه. ضربه‌ی محکمی به در خورد. صدای نگران و مضطرب امیربهادر تو فضا پیچید.
    - لیلی؟
    با شنیدن صداش جون تازه‌ای گرفتم. امیر بهادر هم بی‌وقفه به در می‌زد و اسمم رو صدا می‌زد.
    - لیلی؟ لیلی؟ اونجایی؟
    از ضرباتی که به در می‌زد، مشخص بود می‌خواد در رو بشکنه؛ اما از اونجایی که این قسمت تلخ از زندگیم فیلم نبود که مثل توی فیلم‌ها در با یه حرکت بشکنه، در مصمم تو جاش محکم ایستاده بود. نگاهی به کسرا انداختم. دست روی صورتش بود و داشت به من فحش می‌داد. از فرصت استفاده کردم. از جام بلند شدم و به‌سمت‌‌ کلید گوشه‌ی اتاق دویدم. خم شدم کلید رو برداشتم که هم‌زمان لباسم از پشت کشیده شد و صدای غیظ‌آلود کسرا اومد.
    - وایسا ببینم دختره‌ی عوضی!
    برگردوندم به‌سمت‌‌ خودش و سیلی محکمی تو صورتم زد که به پهلوم محکم به دیوار خوردم. درد بدی تو صورتم پیچید. زیر چشمی نگاه پر نفرتی به کسرا که همچون گرگ گرسنه و وحشی نگاهم می‌کرد، انداختم. به‌سمتم قدم برداشت دستش رو به‌سمتم گرفت و داد زد:
    - کلید رو بده.
    مشت دستم رو به دورِ کلید بیشتر کردم که وحشیانه‌ بازوم رو کشید و نعره زد:
    - گفتم کلید رو بده!
    با فکری که در لحظه به سرم زد، سرم رو بالا گرفتم. بی‌هوا با دست آزادم چنگی به پیراهنش زدم و به خودم نزدیک کردم. تا به خودش بیاد، با زانو بهش زدم که فریاد گوش‌خراشش تو فضا پیچید و کنار پام به زمین افتاد. بی‌درنگ به‌سمت‌‌ در دویدم. کلید رو سمتِ قفل بردم که از بین دست‌های لرزونم سُر خورد و به روی زمین افتاد. وحشت‌زده به‌سمت‌‌ کسرا برگشتم. هنوز روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می‌پیچید. به کمد کوچیکی که کلید زیرش افتاد بود، نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با پاهای بی‌جون روی زمین زانو زدم. دست یخ‌زده و لرزونم رو زیر میز بردم. امیر هنوز پشت در بود.
    صدای کلافه‌ی امیر بهادر از پشت دراومد.
    - لیلی! یه حرفی بزن. لیلی!
    هق زدم و خسته از گشتن دنبال کلید که پیداش نمی‌کردم، ناله کردم:
    - امیر!
    صدای آروم و نگرانش تو گوشم پیچید:
    - جان امیر؟ باز کن درو لیلی.
    هق زدم و با گریه گفتم:
    - امیر کلید افتاد زیر کمد. نمی‌تونم...
    نگاهم به کسرا افتاد که سعی داشت بلند بشه. با دیدنش تو اون وضع، جیغ بلندی زدم و هم‌زمان دستم به کلید خوردم. کلید رو از زیر کمد بیرون کشیدم. انقدر سریع این کارو کردم که دستم محکم به لبه‌ی کمد خورد و زخم شد. یه نگاهم به کسرا و یه نگاهم به کلید بود که توی دست لرزونم به زور نگه داشته بودم.
    کلید رو وارد قفل کردم که سایه‌ی کسرا روم افتاد. دستش روی شونه‌م نشست که باعث شد جیغ از ته دلی بکشم. با وحشت و دستپاچگی، بدون اینکه حرکاتم دست خودم باشه، برگشتم و برای بار سوم سیلی محکمی تو صورتش زدم. هولش دادم عقب. داد زدم:
    - ولم کن عوضی!
    یه قدم عقب رفت. تا دوباره به‌سمتم بیاد، برگشتم و کلید رو توی قفل چرخوندم. دستش روی دستم نشست؛ اما قبل از اینکه دور مچم حلقه بشه درو باز کردم که امیر وحشت‌زده یک قدم عقب رفت. خودم رو تو بغلش پرت کردم. با صدای بلند زدم زیر گریه. از ترس تو آغـ*ـوش امیربهادر می‌لرزیدم. من رو محکم تو آغوشش گرفته بود و سعی داشت با حرف‌هاش آرومم کنه. فکر می‌کرد ترسیده بودم؛ اما نمی‌دونست درد من فقط ترس نبود. ترس من اعتمادی بود که امشب از بین رفت. عشقی بود که امشب به تنفر تبدیل شد. اشک‌هام فقط به‌خاطر‌‌ ترسم نبود، به‌خاطر‌‌ درد عشق اشتباهم بود. به‌خاطر‌‌ حماقتم بود. به‌خاطر‌‌ اشتباه بزرگم بود. اشتباهی که باعث شد دست به فرار بزنم. اونم به‌خاطر‌‌ کی؟ به‌خاطر‌‌ کسرا. کسرایی که امشب به بدترین حالت ممکن فهمیدم اونی که فکر می‌کردم نبود. به امیربهادر چی می‌گفتم؟ چی داشتم که بهش می‌گفتم؟ به کسی که تو این چند روز تنها حامی من بود و در مقابل خالد ازم محافظت کرد، چی می‌گفتم؟ از فرارم می‌گفتم؟ از حماقتم؟ از کسرا؟ از چی می‌گفتم؟ می‌گفتم تا امیربهادر هم به من به چشم یه دختر فراری نگاه کنه؟ مگه همون اولش نگفت که از دخترایی که احمقن و فرار می‌کنن بدش میاد؟ حالا من چی بهش می‌گفتم؟ تو این حالی که به دور از خانواده‌م بودم و تنها آغـ*ـوش و وجود امیربهادر برام امنیت بود، چی می‌گفتم؟ که هرچی می‌گفتم باعث می‌شد امیربهادر و این امینت بودنش رو از دست بدم؟ صدای آروم امیربهادر تو گوشم پیچید:
    - لیلی؟ خوبی؟ کاری باهات نکرد، مگه نه؟
    لبخند تلخی روی لبم نشست. غیرارادی حلقه‌ی دست‌هام رو دورش تنگ‌تر کردم. آروم لب زدم:
    - نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خودش رو عقب کشید. با نگرانی به صورتم و نگاه اشک‌آلودم زل زد. آروم لب زد:
    - مطمئنی؟
    مطمئنم؟ نه، نیستم. آخه باهام خیلی کارا کرد. دلم رو شکوند. وجودم رو آتیش زد. اعتمادم رو خاک کرد. عشقم رو... هق آرومی زدم و تنها لب زدم:
    - کاری نکرد.
    نفس راحتی کشید و یهو اخم‌هاش تو هم رفت و رو به فرزام که تازه رسیده بود، گفت:
    - تونستی بگیریش؟
    فرزام نگاه نگرانی به من انداخت و گفت:
    - نه؛ ولی خالد گفت جاش رو بلده.
    اخم‌های امیربهادر عمیق‌تر شد. آروم گفت:
    - پیدا کن جاش رو.
    با فکری که به سرم زد، وحشت‌زده چنگی به پیراهن امیربهادر زدم و آروم لب زدم:
    - برای چی؟
    نگاه جدی‌ای به من انداخت. گفت:
    - لباست پاره شده. بریم ببینم تو اتاق چیزی پیدا می‌کنیم بپوشی. این‌جوری نمیشه بریم بیرون.
    دستم رو گرفت و قبل از اینکه اعتراضی کنم، با خودش من رو تو اتاق برد. وسط اتاق دستم رو رها کرد و خودش سمت کمد رفت. فرزام وارد اتاق شد. نگاه مهربونی به من انداخت و گفت:
    - خوبی؟
    لبخند تلخی روی لبم نشست. لبخندی به روم زد. دستمالی رو از تو جیبش درآورد و سمتم گرفت.
    با انگشت اشاره‌‌ش به گوشه‌ی لب خودش زد و گفت:
    - لبت خونی شده، پاک کن.
    دستمال رو ازش گرفتم با صدای آروم و گرفته لب زدم:
    - ممنون.
    چشم‌هاش رو با آرامش بست. آروم گفت:
    - خواهش!
    امیربهادر با پیراهن آبی‌رنگی به‌سمتم اومد و گفت:
    - بگیر بپوش.
    دستم رو سمتش گرفتم که بی‌مقدمه پرسید:
    - اون پسره رو می‌شناختی؟ از پشت در شنیدم که به اسم صدات می‌زد.
    تای ابروش رو بالا داد و با شک ادامه داد:
    - مطمئنم که تو این حال وقت نکردید اسم هم رو بپرسید. می‌شناختیش؟
    با شنیدن حرف‌هاش به وضوح رنگ از رخم پرید. مسخ‌شده به نگاه منتظرش چشم دوختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهم رو بین فرزام و امیر بهادر که هردو با نگاهی شک‌آلود و منتظر نگاهم می‌کردند، گردوندم. آب گلوم رو به‌زور قورت دادم. می‌ترسیدم حرف بزنم و حقیقت رو بگم. می‌ترسیدم به امیربهادر حقیقت رو بگم و دیگه ازم حمایت نکنه؛ اما لیلی، اون پلیسه. مگه میشه ازت حمایت نکنه؟ از اولش هم قرار بود تو رو نجات بده. برای امیر چه فرقی داره که تو فرار کردی یا نه؟ اون فقط وظیفه‌‌ش رو انجام میده. لب باز کردم تا حرفی بزنم؛ اما نتونستم؛ اما ممکنه اگه بفهمه فرار کردی تو رو هم همراه بقیه‌ی دخترا بفرسته پیش شیخ‌ها تا به موقعش بتونه فراری بده. با این فکر مو به تنم سیخ شد! امکان نداشت من برم پیش اون شیخ‌ها. نه لیلی، حرف نزن. ساکت باش و هیچی نگو. انکار کن! آره، لیلی انکار کن و هر وقت موقعش رسید، بهش بگو. با این حرف ترس رو کنار گذاشتم. مصمم به امیر چشم دوختم. لب زدم:
    - نمی‌شناختمش. اسمم هم...
    واسه لحظه‌ی مکث کردم. ادامه دادم:
    - اسمم هم وقتی تو صدام زدی فهمید.
    بدون اینکه نگاه شک‌آلودش رو از من بگیره، لب باز کرد تا حرفی بزنه که در اتاق باز شد. خالد وارد شد. نگاهی به من انداخت و گفت:
    - چی شد؟
    سریع لباس توی دستِ امیر رو چنگ زدم و جلوی سـ*ـینه‌م گرفتم. نمی‌دونم چرا جلوی امیر و فرزام این عکس‌العمل رو انجام ندادم. شاید چون می‌دونستم نگاهشون پاکه و مثل خالد پر هـ*ـوس و کثیف نیست.
    امیربهادر آروم دم گوشم گفت:
    - می‌ریم بیرون. لباست رو بپوش و بیا.
    و از فرزام و خالد خواست که برن. خودش هم پشت سرشون رفت. با بسته شدن در، نفس حبس‌شده تو سـ*ـینه‌م رو به‌سختی بیرون دادم. بی‌جون روی تخت نشستم. اشک‌هام آروم روی گونه‌م سُر خورد. هنوز هم تو شوک بودم. هنوز هم اتفاق‌هایی که سرم اومده بود رو باور نمی‌کردم. کسرا؟ مگه میشه؟ یعنی تمام اون نگاه‌های عاشقانه، حرف‌هاش، کارهاش و تمام دست‌وپازدن‌هاش برای رسیدن به من، دروغ بود؟ اما چرا؟ این ‌سؤال مثل خوره به جونم افتاده و در کمتر از 1ساعت داشت ذره‌ذره جونم رو می‌گرفت. کاش کسرا نمی‌رفت یا کاش به‌جای این‌همه ‌اذیت کردن بهم می‌گفت چه اتفاقی افتاده و چرا این کارو کرده. با تقه‌ای که به در خورد، به خودم اومدم.
    - لیلی؟ تموم شد؟
    اشک‌هام رو پس زدم و سریع از جام بلند شدم. بلند گفتم:
    - الان میام. الان میام.
    لباس رو درآوردم. لباسی که امیر بهادر بهم داده بود، رو تن کردم. یه‌کم تنگ بود؛ اما خب بهتر از لباس پاره بود. لباسم رو گوشه‌ی اتاق انداختم. نگاهم به گوشه چپ اتاق که افتاد، یاد چند لحظه قبل و صحنه‌ها با کسرا افتادم. وحشت‌زده یه قدم عقب رفتم. به‌سرعت‌‌ سمت در دویدم در رو به‌شدت باز کردم که امیربهادر و فرزام متعجب به‌سمتم برگشتن. امیر با شک سرش رو کج کرد تا توی اتاق رو ببینه هم‌زمان پرسید:
    - خوبی؟
    با یه قدم بلند و تند از اتاق بیرون اومدم. در رو هم پشت سرم بستم.
    - خوبم. بریم دیگه.
    ***
    با صدای بلند بسته‌شدن در، نگاه خسته و بی‌رمقم رو از بیرون گرفتم. صدای فریاد امیربهادر تو فضا پیچید:
    - خالد؟ می‌فهمی چی میگی؟ قرار ما این نبود.
    یعنی چی باید برگردیم ایران؟
    از بالکن بیرون رفتم و وارد اتاق شدم صدای آروم خالد از بیرون به گوش می‌رسید.
    - امیر! چرا انقدر عصبی شدی؟ برای تو چه فرقی داره که اینجا معامله کنی یا ایران؟
    با قدم‌های آروم سمتِ در رفتم و از لای در به امیربهادر و خالد که وسط سالن ایستاده بودند، نگاه کردم. امیر عصبی چنگی در موهایش زد و رو به خالد گفت:
    - فرقش اینه که من نمی‌خوام فقط با یه نفر از طرف معامله آشنا بشم. من قراره میلیون‌ها پول بریزم پای این معامله حق دارم که تمام شرکا رو بشناسم یا نه؟
    خالد دستش رو‌ به روی شونه‌ی امیر گذاشت و با لحن آرومی گفت:
    - تو اول آروم باش امیربهادر، بعدش حرف می‌زنیم.
    امیر یه قدم عقب رفت و به‌تلخی گفت:
    - من آرومم! تو حرفت رو بزن.
    خالد نفسش رو با حرص بیرون داد و نگاه غیظ‌آلودی بهش انداخت. به مبل اشاره کرد و گفت:
    - باشه. بشین تا بهت بگم.
    امیربهادر خودش رو با حرص روی مبل انداخت و گفت:
    - حرفت رو بزن.
    - قراره تو ایران معامله انجام بشه؛ چون تمام جنس‌ها توی ایران هستن و تمام شرکا و کله‌گنده‌ها هم قراره بیان ایران.
    امیر در سکوت به خالد چشم دوخته بود که خالد لبخندی به روی امیر بهادر زد و گفت:
    - چی شد؟ آروم شدی؟
    - کی قراره برگردیم؟
    درحالی‌که از جاش بلند می‌شد، گفت:
    - آخر هفته.
    با قدم‌های بلند سمتِ در سالن رفت که یهو ایستاد. بشکنی تو هوا زد و برگشت سمت امیربهادر.
    - راستی! تا یادم نرفته بگم که امشب قراره راشد با آقاکامران و شیخ‌های عرب بیان. برای همین یه مهمونی بزرگ ترتیب دادم. امشب رو یادت نره و این که اون دختره باید همون‌جور که به راشد گفتی، جلوی بقیه هم به‌عنوان نامزدت معرفی کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا