گیج بود و نای هوشیاری نداشت. مثل پرنده ای که محکم به یک دیوار بتونی برخوردمی کند.
پاهایش بر روی زمین بود، اما افکار درهم و برهمش در ناکجا آباد سیر می کرد.
روزهای آبی اش را خرج شبهای کسی کرده بود که حتی او را نمی دید. پاهای سنگینش رابر روی زمین می کشید به امید این که هر چه زود تر به گلفروشی اش برسد و در پستوی آن ، به دور از چشم دنیا و آدم های رنگارنگش یک دل سیر گریه کند.
گلی گیج بود و با دیدن حسین و سبد گل رز قرمز و آتشین کنار پایش که ارتفاع آن به یک متر گی رسید، گیج تر هم شد!
گام هایش را بلند تر برداشت و وقتی به او رسید، در حالی که نگاه سرگردانش بین حسین و سبد گل در گردش بود ، سلام کرد و سلام بی رمق و بی تبسمی نصیبش شد.
نگاه سرگردان و پرسشگرش را از قفل کرکره مغازه حسین آقا برداشت و پیش از آنکه در مورد سبد گل سوالی بپرسد، حسین به پسرکی که آن سو تر در حال کشیدن سیگار بود اشاره کرد تا بیاید.
پسرک ریغماسی در دم ته سیگارش را زیر پا له کرد خود را به آنها رساند و با صدای گرفته اش که انگار یک سرفه به آن بدهکار بود پرسید:
《خانوم گلی شوقی...؟》
بی دلیل دلش به تاپ تاپ افتاد . از این گلها بوی خوبی به مشام نمی رسید . به علامت تایید سری جنباند.
《بله خودم هستم.》
پسرک به گلها اشاره کرد:
《این گلها برای شماست.یه کار شناسایی بده تا خیالم راحت بشه. آخه واسه ما مسئولیت داره آخه می دونی اکیدا سفارش شده که به دست خانوم گلی شوقی برسونم.》
گویی زبانش را در سطل سیمان فرو کرده بودند که این چنین سنگین و خشک شده بود. با پر دست گلها را پس زد تا نوشته ی کارت قلبی شکل راا راحت بخواند.
《تقدیم به عشق قدیمی. مرسی که فرصت حضور در زندگیت رو به من دادی》
جمله کوتاه و بیمعنا بود. اما پس و پشت آن ترسی عمیق و جاندار خوابیده بود.ترس و وحشت جوشید و تا حلقش بالا آمد و به یاد چشمان سیاه نادر افتاد و قلبش در دم از جا کنده شد. با دستانی که قادر نبود لرزش آنها رامخفی کند لبه ی شالش راگرفت و رو به پسرک پرسی:
《آقا این گلها رو کی فرستاده...!؟》
پسرک بی حوصله تر از آن بود که جواب دهد بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.
《خانوم من راننده اسنپ هستم و کاری به فرستنده و گیرنده ندارم و فقط پولم رو می گیرم. من این گلها رو از یه گل فروشی بالای شهر تحویل گرفتم و آوردم برای شما. حالا اگه به کارت شناسایی نشونم بدید ، میرم دنبال بدبختی هام.》
حسین مردمک هایش را از رنگ رخ پریده حال گلی برداشت . قدمی پیش تر آمد و دوتا اسکناس ده هزار تومنی از جیب بغـ*ـل کتش در آورد و در جیب پسرک جا چپاندو محکم و قدری هم هم دستوری، گفت:
《 برو به سلامت. من این خانوم رو می شناسم. اگه شک داری شماره موبایلم رو هم بهت میدم. مشکلی پیش اومد با خودم تماس بگیر. 》
پسرک نمک گیر دو تا اسکناس تا نخورده که به شدت بوی نویی می داد ، سری جنباند و در حالی که لبهایش را روی هم می فشرد از پله ی وظیفه شناسی اش پایین آمد.
《 نه آقا حرف شما حجت. دستتون درد نکنه .》
گلی دیگر تاب ایستادن نداشت. نگاه سراسر مضطربش را به سمت حسین و چهره ی بی اخم و لبخند او برگرداند که خطوط آن خوانا نبود . به یختی آب دهانش را قورت دادو مثل دانش آموزی که خطایی نکرده ولی خود را موظف به توضبح می داند با صدایی لرزان، گفت:
《تو رو خدا در موردم فکر بد نکن. من ارتباطی با این روانی که برام گل فرستاده ندارم.》
حسین قدمی پیش تر آمد.
《 من که توضیح نخواستم.》
این جمله رنگ بوی بی اعتمادی داشت و همان ناسزای محترمانه بود. می گفت توضبح نمی خواهد اما رفتارش خلاف آن را نشان می داد.
حس های بدش جوشید تا حلقش بالا آمد. ناتوان از ایستادن لبه ی سیمانی گلفروشی نشست و همانند بچه ای که پشت در خانه جا مانده باشد دو دستش را بر روی رانو هایش گذاشت ،صورتش را میان آنها پنهان کرد و بغض هایش از چشمانش سر ریز شد.
نمی دانست برای دستکش های نارنجی رنگ جا مانده در اتومبیل البرز گریه می کند یا سایه سیاه نادر که رفته رفته درزندگیش پر رنگ تر می شد، یا از خجالت حسین که آن یاد داشت عاشقانه بی ربط را خوانده بود.!؟
حسین دست پاچه از گریه های گلی ، سرش را به اطراف چرخاند کلافه کنار پایش زانو زد و آهسته گفت:
《 گلی خانوم...》
گلی جواب ندادو حسین همانند نوازش گلبرگ های گل با سر انگشتان آهسته دست بر روی شال او کشید و آرام تر از پیش، گفت:
《 خانوم خانوما، سرت رو بیار بالا ببینمت.》
گلی صدای نوازش وار حسبن را نشنیدو فقط به این فکر می کرد که از آبرویش محافظت کند. لحظه ای بعد سر برداشت و با چشمانی غرق اشک که مانند لنز آنها را درشت کرده بود، گفت:
《میشه درموردم فکر بد نکنی..؟》
حسین بی تاب اشکهایی که اجازه پاک کردن آن را نداشت تلخ خندید و در دم از قضاوت نابجایش پشبمان شد و در حالی که حواسش پی رهگذرانی بود که با قدمهای آهسته از کنارشان عبور می کردند تا سر از ماجرا در بیاوردند، با لبخند کوچک اما واقعی، گفت:
《 گلی خانوم، بد جوری نگاهمون می کنن، لطفا کلید گلفروشی رو بده مغازه رو باز کنم.رحیم سر به هوا خواب مونده و من هم امروز کلیدمغازه رو یادم رفته بیارم.》
جمله ی حسین هنوز به انتها نرسیده بود که پیرزنی در حالی که نان سنگکی را با پر چادرش گرفته بود از کنارشان رد شد و با صدایی ریز گفت:
《 خیر نبینی مرد،اول صبحی اشک زنت رو در آوردی.》
هر دو معذب به آنی برخاستند . حسین قدری فاصله گرفت و گلی نگاهش را به سمت خیابان داد و ناگاه رحیم را دید که از تاکسی پیاده شد و دوان دوان به سمت آنها می آمد.
گلی سبد گل کابوس وار را راهی سطل زباله شهرداری کرد غافل از این که این آغازیست برای شروع کابوس هایش است.
***
روزگارتون پر از معجزه
گیج بود و نای هوشیاری نداشت. مثل پرنده ای که محکم به یک دیوار بتونی برخورد می کند .
پاهایش روی زمین بود ، اما افکار درهم و برهمش درناکجاآباد سیر می کرد. روزهای آبی اش را خرج شبهای کسی کرده بود که اورا حتی نمی دید. پاهایش را بر روی زمین می کشید تاخودش رابه گلهایش برساند و به دور ازچشم دنیاوآدمهای رنگارنگش یک دل سیر گریه کند.
گلی گیج بود و بادیدن حسین و سبد گلی که پر از رزهای قرمز آتشین بود و ارتفاع آن به یک متر می رسید گیج تر هم شد . وقتی به او رسید درحالی نگاه سرگردانش بین حسین و سبد گل زیر پایش در گردش بود ، سلام کرد و جواب سلامی بی تبسمی نصیبش شد!
نگاه سرگردانش را از کرکره ی بسته ی مغازه بستنی فروشی برداشت و پیش از آن که در مورد سبد گل سوالی بپرسد ، حسین به پسرکی که آن سو تر در حال سیگار کشیدن بود ، اشاره کرد تا بیاید.
پسرک ریغماسی در دم سر تکان دادو ته سیگار را زیر پایش له کرد ، سپس خود را به آنها رساند و باصدای گرفته اش که انگار یک سرفه به آن بدهکار بود، گفت:
« خانوم گلی شوقی...؟»
بی دلیل قلبش به تاپ تاپ افتاد از این گلها بوی خوشی به مشام نمی رسید! به علامت تایید سر تکان داد:
« بله خودم هستم.»
پسرک به گلها اشاره کرد .
« این گلها برای شماست. لطفا یه کارت شناسایی بدید تا خیالم راحت بشه. اکیدا تاکید شده که به دست خانوم گلی شوقی برسونم.»
گویی زبانش در سطل سیمان جامانده بود که این چنین خشک و سنگین شده بود.. خم شد و با پر دست گلهای ساقه بلند را پس زد تا نوشته ی بر روی کارت قلبی شکل آن را بخواند. « تقدیم به یک عشق قدیمی. مرسی که فرصت حضور دوباره در زندگی ات را به من دادی.»
ترس و استرس قل خورد تا حلقش بالا آمد و ناگاه ذهنش به سمت نادر پر کشید و قلبش دردم از جا کنده شد. با پر دست لبه ی شالش را گرفت و رو به پسرک که منتظر ایستاده بود پرسید:
« آقا این گلها رو کی فرستاده...!؟»
پسرک برای رفتن عجله ی بسیار داشت و مدام به اطراف نگاه می کرد و این پا و آن می شد و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
« خانوم من اسنپ هستم و کاری به فرستنده و گیرنده ندارم و فقط پولم رو می گیرم.از یه گل فروشی بالای شهری تحویل گرفتم و آوردم برای شما . یه کارت شناسایی نشون بدی ما رفتیم.»
حسین که حالا یک نیمچه اخمی بین ابروهایش جا خوش کرده بود ، نگاهش را از رنگ و رخ پریده گلی برداشت و رو به پسرک محکم و آمرانه، گفت:
« برو به سلامت . من این خانوم رو تایید می کنم. مغازه ی من همین بستنی فروشی که کرکر هاش هنوز بالا نکشیدم. شماره موبایلم رو بهت میدم اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن.»
پسرک تحت تاثیر جلال و جبروت حسین با آن سبیل های پر و مردانه پشت لب و شانه های عریض و طویلش، کوتاه سری جنباند.
« حرفت حجت، این قدر آدم دیدم که خوب و بد رو بشناسم . خدا نگهدار...»
گلی پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشت. نگاه مضطربش را به سمت حسین و چهره ی بی اخم و لبخندش برگشت. در خطوط چهره اش هیچ خط خوانایی نبود! گلی مثل دانش آموزی که خطایی نکرده اما خود را مو ظف به توضیح می داند مستاصل ،گفت:
« تو رو خدا درموردم فکر بد نکن. من هیچ ارتباطی با کسی که این گلها رو برام فرستاده ندارم.»
حسین پر از احساس متضاد قدمی پیش گذاشت.
« من که توضیحی نخواستم.»
این جمله از صدتا ناسزا و توبیخ و توپو تشر بد تر بود. می گفت توضیبح نمی خواهد اما رفتارش خلاف آن را ثابت می کرد! حس های بدش جوشید تا مرز چشمانش بالا امد. ناتوان از ایستادن برروی لبه یسیمانی گلفروشی نشست و مثل بچه ای که پشت در خانه جا مانده باشد دستهایش را بر روی زانو هایش گذاشت و سرش را میان آن پنهان کردو بغض هایش از چشمانش سر ریز شد.
نمید انست برای دستکش های نارنجی رنگ جا مانده در اتومبیل البرز گریه می کند یا سایه سیاه حضور نادر که رفته رفته در زندگی اش پر رنگ تر می شد یا از خجالت حسین که آن یاداشت عاشقانه بی ربط را خوانده بود!
حسین بی تاب شد. گلی آهسته و نرم به نفس هایش متصل شده بود! به اطراف سر برگرداند خدا را شکر کرد که هنوز کسبه محل از خواب خوش زمستانی بیدار نشدند. سپس با احتیاط کتار پای گلی زانو زد و آهسته گفت : « گلی خانوم....»
گلی جواب ندادو همچنان گریه می کرد. حسین آهسته بر روی شال او دست کشید مثل نوازش گلبرگ های گلی که زیر انگشتان دست قرار می گیرد. ته مانده آب دهانش را قورت داد و آهسته تر،گفت:
« خانوم خانوما... سرت و بیار بالا ، ببینمت.»
گلی با چشمانی غرق اشک که آنها را مثل لنز شفاوف و درشت تر کرده بود سربرداشت. با پر دست اشکهایش را پس زد و درحالی که جمله هایش منقطع بود ، گفت:
« میشه درموردم فکر بد نکنی... ؟»
حسین بی تاب اشکهایی که اجازه پاک کردن آنها را نداشت ،در دم شرمنده شد.بی آنکه توضیح او را بشنود خیلی زود قضاوتش کرده بود ! با لبخندی کوچک اما واقعی ، شرمندگی اش را پنهان کرد سپس نگاهش را از رهگذارنی که با تانی از کنارشان رد می شدند تا سر از ماجرا در بیاورند ، برداشت و مردانه اما به نرمی پچ پچ های عاشقانه، گفت:
« دختر بد جوری نگاهمون می کنن..! لطفا کلید گلفروشی رو بده کرکره رو بدم بالا.. ر امروز کلید مغازه رویادم رفت بیارم و موندم پشت در . رحیم سر به هوا هم خواب مونده و هنوز نیومده...»
هنوز جمله اش به انتها نرسیده بود پیرنی که نان سنگکی با پر چادرش گرفت بود از کنارشان رد شد و با صدایی ریز ی گفت:
« خیر نبینی مرد، آدم اول صبح اشک زنش رو در میاره...!؟»
هر دو معذب شدند و به آنی برخاستند و حسین با سرو چشمی فرو افتاده از گلی فاصله گرفت.حالا دیگر توان نگاه کردن به یک دیگر ر ا هم نداشتتند. گلی برای فرار از موقعیت پیش آمده با پر دست اشکهایش را پا ک کرد و سرش را به سمت خیابان برگرداند و رحیم را دید که سراسیمه از تاکسی پیاده شد و به سمت آنها می دوید.
گلی سبد گل را راهی سطل زباله کرد غافل از این که این تازه شروع کابوس هایش است.
***
روزگارتون پراز معجزه
پاهایش بر روی زمین بود، اما افکار درهم و برهمش در ناکجا آباد سیر می کرد.
روزهای آبی اش را خرج شبهای کسی کرده بود که حتی او را نمی دید. پاهای سنگینش رابر روی زمین می کشید به امید این که هر چه زود تر به گلفروشی اش برسد و در پستوی آن ، به دور از چشم دنیا و آدم های رنگارنگش یک دل سیر گریه کند.
گلی گیج بود و با دیدن حسین و سبد گل رز قرمز و آتشین کنار پایش که ارتفاع آن به یک متر گی رسید، گیج تر هم شد!
گام هایش را بلند تر برداشت و وقتی به او رسید، در حالی که نگاه سرگردانش بین حسین و سبد گل در گردش بود ، سلام کرد و سلام بی رمق و بی تبسمی نصیبش شد.
نگاه سرگردان و پرسشگرش را از قفل کرکره مغازه حسین آقا برداشت و پیش از آنکه در مورد سبد گل سوالی بپرسد، حسین به پسرکی که آن سو تر در حال کشیدن سیگار بود اشاره کرد تا بیاید.
پسرک ریغماسی در دم ته سیگارش را زیر پا له کرد خود را به آنها رساند و با صدای گرفته اش که انگار یک سرفه به آن بدهکار بود پرسید:
《خانوم گلی شوقی...؟》
بی دلیل دلش به تاپ تاپ افتاد . از این گلها بوی خوبی به مشام نمی رسید . به علامت تایید سری جنباند.
《بله خودم هستم.》
پسرک به گلها اشاره کرد:
《این گلها برای شماست.یه کار شناسایی بده تا خیالم راحت بشه. آخه واسه ما مسئولیت داره آخه می دونی اکیدا سفارش شده که به دست خانوم گلی شوقی برسونم.》
گویی زبانش را در سطل سیمان فرو کرده بودند که این چنین سنگین و خشک شده بود. با پر دست گلها را پس زد تا نوشته ی کارت قلبی شکل راا راحت بخواند.
《تقدیم به عشق قدیمی. مرسی که فرصت حضور در زندگیت رو به من دادی》
جمله کوتاه و بیمعنا بود. اما پس و پشت آن ترسی عمیق و جاندار خوابیده بود.ترس و وحشت جوشید و تا حلقش بالا آمد و به یاد چشمان سیاه نادر افتاد و قلبش در دم از جا کنده شد. با دستانی که قادر نبود لرزش آنها رامخفی کند لبه ی شالش راگرفت و رو به پسرک پرسی:
《آقا این گلها رو کی فرستاده...!؟》
پسرک بی حوصله تر از آن بود که جواب دهد بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.
《خانوم من راننده اسنپ هستم و کاری به فرستنده و گیرنده ندارم و فقط پولم رو می گیرم. من این گلها رو از یه گل فروشی بالای شهر تحویل گرفتم و آوردم برای شما. حالا اگه به کارت شناسایی نشونم بدید ، میرم دنبال بدبختی هام.》
حسین مردمک هایش را از رنگ رخ پریده حال گلی برداشت . قدمی پیش تر آمد و دوتا اسکناس ده هزار تومنی از جیب بغـ*ـل کتش در آورد و در جیب پسرک جا چپاندو محکم و قدری هم هم دستوری، گفت:
《 برو به سلامت. من این خانوم رو می شناسم. اگه شک داری شماره موبایلم رو هم بهت میدم. مشکلی پیش اومد با خودم تماس بگیر. 》
پسرک نمک گیر دو تا اسکناس تا نخورده که به شدت بوی نویی می داد ، سری جنباند و در حالی که لبهایش را روی هم می فشرد از پله ی وظیفه شناسی اش پایین آمد.
《 نه آقا حرف شما حجت. دستتون درد نکنه .》
گلی دیگر تاب ایستادن نداشت. نگاه سراسر مضطربش را به سمت حسین و چهره ی بی اخم و لبخند او برگرداند که خطوط آن خوانا نبود . به یختی آب دهانش را قورت دادو مثل دانش آموزی که خطایی نکرده ولی خود را موظف به توضبح می داند با صدایی لرزان، گفت:
《تو رو خدا در موردم فکر بد نکن. من ارتباطی با این روانی که برام گل فرستاده ندارم.》
حسین قدمی پیش تر آمد.
《 من که توضیح نخواستم.》
این جمله رنگ بوی بی اعتمادی داشت و همان ناسزای محترمانه بود. می گفت توضبح نمی خواهد اما رفتارش خلاف آن را نشان می داد.
حس های بدش جوشید تا حلقش بالا آمد. ناتوان از ایستادن لبه ی سیمانی گلفروشی نشست و همانند بچه ای که پشت در خانه جا مانده باشد دو دستش را بر روی رانو هایش گذاشت ،صورتش را میان آنها پنهان کرد و بغض هایش از چشمانش سر ریز شد.
نمی دانست برای دستکش های نارنجی رنگ جا مانده در اتومبیل البرز گریه می کند یا سایه سیاه نادر که رفته رفته درزندگیش پر رنگ تر می شد، یا از خجالت حسین که آن یاد داشت عاشقانه بی ربط را خوانده بود.!؟
حسین دست پاچه از گریه های گلی ، سرش را به اطراف چرخاند کلافه کنار پایش زانو زد و آهسته گفت:
《 گلی خانوم...》
گلی جواب ندادو حسین همانند نوازش گلبرگ های گل با سر انگشتان آهسته دست بر روی شال او کشید و آرام تر از پیش، گفت:
《 خانوم خانوما، سرت رو بیار بالا ببینمت.》
گلی صدای نوازش وار حسبن را نشنیدو فقط به این فکر می کرد که از آبرویش محافظت کند. لحظه ای بعد سر برداشت و با چشمانی غرق اشک که مانند لنز آنها را درشت کرده بود، گفت:
《میشه درموردم فکر بد نکنی..؟》
حسین بی تاب اشکهایی که اجازه پاک کردن آن را نداشت تلخ خندید و در دم از قضاوت نابجایش پشبمان شد و در حالی که حواسش پی رهگذرانی بود که با قدمهای آهسته از کنارشان عبور می کردند تا سر از ماجرا در بیاوردند، با لبخند کوچک اما واقعی، گفت:
《 گلی خانوم، بد جوری نگاهمون می کنن، لطفا کلید گلفروشی رو بده مغازه رو باز کنم.رحیم سر به هوا خواب مونده و من هم امروز کلیدمغازه رو یادم رفته بیارم.》
جمله ی حسین هنوز به انتها نرسیده بود که پیرزنی در حالی که نان سنگکی را با پر چادرش گرفته بود از کنارشان رد شد و با صدایی ریز گفت:
《 خیر نبینی مرد،اول صبحی اشک زنت رو در آوردی.》
هر دو معذب به آنی برخاستند . حسین قدری فاصله گرفت و گلی نگاهش را به سمت خیابان داد و ناگاه رحیم را دید که از تاکسی پیاده شد و دوان دوان به سمت آنها می آمد.
گلی سبد گل کابوس وار را راهی سطل زباله شهرداری کرد غافل از این که این آغازیست برای شروع کابوس هایش است.
***
روزگارتون پر از معجزه
گیج بود و نای هوشیاری نداشت. مثل پرنده ای که محکم به یک دیوار بتونی برخورد می کند .
پاهایش روی زمین بود ، اما افکار درهم و برهمش درناکجاآباد سیر می کرد. روزهای آبی اش را خرج شبهای کسی کرده بود که اورا حتی نمی دید. پاهایش را بر روی زمین می کشید تاخودش رابه گلهایش برساند و به دور ازچشم دنیاوآدمهای رنگارنگش یک دل سیر گریه کند.
گلی گیج بود و بادیدن حسین و سبد گلی که پر از رزهای قرمز آتشین بود و ارتفاع آن به یک متر می رسید گیج تر هم شد . وقتی به او رسید درحالی نگاه سرگردانش بین حسین و سبد گل زیر پایش در گردش بود ، سلام کرد و جواب سلامی بی تبسمی نصیبش شد!
نگاه سرگردانش را از کرکره ی بسته ی مغازه بستنی فروشی برداشت و پیش از آن که در مورد سبد گل سوالی بپرسد ، حسین به پسرکی که آن سو تر در حال سیگار کشیدن بود ، اشاره کرد تا بیاید.
پسرک ریغماسی در دم سر تکان دادو ته سیگار را زیر پایش له کرد ، سپس خود را به آنها رساند و باصدای گرفته اش که انگار یک سرفه به آن بدهکار بود، گفت:
« خانوم گلی شوقی...؟»
بی دلیل قلبش به تاپ تاپ افتاد از این گلها بوی خوشی به مشام نمی رسید! به علامت تایید سر تکان داد:
« بله خودم هستم.»
پسرک به گلها اشاره کرد .
« این گلها برای شماست. لطفا یه کارت شناسایی بدید تا خیالم راحت بشه. اکیدا تاکید شده که به دست خانوم گلی شوقی برسونم.»
گویی زبانش در سطل سیمان جامانده بود که این چنین خشک و سنگین شده بود.. خم شد و با پر دست گلهای ساقه بلند را پس زد تا نوشته ی بر روی کارت قلبی شکل آن را بخواند. « تقدیم به یک عشق قدیمی. مرسی که فرصت حضور دوباره در زندگی ات را به من دادی.»
ترس و استرس قل خورد تا حلقش بالا آمد و ناگاه ذهنش به سمت نادر پر کشید و قلبش دردم از جا کنده شد. با پر دست لبه ی شالش را گرفت و رو به پسرک که منتظر ایستاده بود پرسید:
« آقا این گلها رو کی فرستاده...!؟»
پسرک برای رفتن عجله ی بسیار داشت و مدام به اطراف نگاه می کرد و این پا و آن می شد و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
« خانوم من اسنپ هستم و کاری به فرستنده و گیرنده ندارم و فقط پولم رو می گیرم.از یه گل فروشی بالای شهری تحویل گرفتم و آوردم برای شما . یه کارت شناسایی نشون بدی ما رفتیم.»
حسین که حالا یک نیمچه اخمی بین ابروهایش جا خوش کرده بود ، نگاهش را از رنگ و رخ پریده گلی برداشت و رو به پسرک محکم و آمرانه، گفت:
« برو به سلامت . من این خانوم رو تایید می کنم. مغازه ی من همین بستنی فروشی که کرکر هاش هنوز بالا نکشیدم. شماره موبایلم رو بهت میدم اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن.»
پسرک تحت تاثیر جلال و جبروت حسین با آن سبیل های پر و مردانه پشت لب و شانه های عریض و طویلش، کوتاه سری جنباند.
« حرفت حجت، این قدر آدم دیدم که خوب و بد رو بشناسم . خدا نگهدار...»
گلی پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشت. نگاه مضطربش را به سمت حسین و چهره ی بی اخم و لبخندش برگشت. در خطوط چهره اش هیچ خط خوانایی نبود! گلی مثل دانش آموزی که خطایی نکرده اما خود را مو ظف به توضیح می داند مستاصل ،گفت:
« تو رو خدا درموردم فکر بد نکن. من هیچ ارتباطی با کسی که این گلها رو برام فرستاده ندارم.»
حسین پر از احساس متضاد قدمی پیش گذاشت.
« من که توضیحی نخواستم.»
این جمله از صدتا ناسزا و توبیخ و توپو تشر بد تر بود. می گفت توضیبح نمی خواهد اما رفتارش خلاف آن را ثابت می کرد! حس های بدش جوشید تا مرز چشمانش بالا امد. ناتوان از ایستادن برروی لبه یسیمانی گلفروشی نشست و مثل بچه ای که پشت در خانه جا مانده باشد دستهایش را بر روی زانو هایش گذاشت و سرش را میان آن پنهان کردو بغض هایش از چشمانش سر ریز شد.
نمید انست برای دستکش های نارنجی رنگ جا مانده در اتومبیل البرز گریه می کند یا سایه سیاه حضور نادر که رفته رفته در زندگی اش پر رنگ تر می شد یا از خجالت حسین که آن یاداشت عاشقانه بی ربط را خوانده بود!
حسین بی تاب شد. گلی آهسته و نرم به نفس هایش متصل شده بود! به اطراف سر برگرداند خدا را شکر کرد که هنوز کسبه محل از خواب خوش زمستانی بیدار نشدند. سپس با احتیاط کتار پای گلی زانو زد و آهسته گفت : « گلی خانوم....»
گلی جواب ندادو همچنان گریه می کرد. حسین آهسته بر روی شال او دست کشید مثل نوازش گلبرگ های گلی که زیر انگشتان دست قرار می گیرد. ته مانده آب دهانش را قورت داد و آهسته تر،گفت:
« خانوم خانوما... سرت و بیار بالا ، ببینمت.»
گلی با چشمانی غرق اشک که آنها را مثل لنز شفاوف و درشت تر کرده بود سربرداشت. با پر دست اشکهایش را پس زد و درحالی که جمله هایش منقطع بود ، گفت:
« میشه درموردم فکر بد نکنی... ؟»
حسین بی تاب اشکهایی که اجازه پاک کردن آنها را نداشت ،در دم شرمنده شد.بی آنکه توضیح او را بشنود خیلی زود قضاوتش کرده بود ! با لبخندی کوچک اما واقعی ، شرمندگی اش را پنهان کرد سپس نگاهش را از رهگذارنی که با تانی از کنارشان رد می شدند تا سر از ماجرا در بیاورند ، برداشت و مردانه اما به نرمی پچ پچ های عاشقانه، گفت:
« دختر بد جوری نگاهمون می کنن..! لطفا کلید گلفروشی رو بده کرکره رو بدم بالا.. ر امروز کلید مغازه رویادم رفت بیارم و موندم پشت در . رحیم سر به هوا هم خواب مونده و هنوز نیومده...»
هنوز جمله اش به انتها نرسیده بود پیرنی که نان سنگکی با پر چادرش گرفت بود از کنارشان رد شد و با صدایی ریز ی گفت:
« خیر نبینی مرد، آدم اول صبح اشک زنش رو در میاره...!؟»
هر دو معذب شدند و به آنی برخاستند و حسین با سرو چشمی فرو افتاده از گلی فاصله گرفت.حالا دیگر توان نگاه کردن به یک دیگر ر ا هم نداشتتند. گلی برای فرار از موقعیت پیش آمده با پر دست اشکهایش را پا ک کرد و سرش را به سمت خیابان برگرداند و رحیم را دید که سراسیمه از تاکسی پیاده شد و به سمت آنها می دوید.
گلی سبد گل را راهی سطل زباله کرد غافل از این که این تازه شروع کابوس هایش است.
***
روزگارتون پراز معجزه
آخرین ویرایش: