کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
گیج بود و نای هوشیاری نداشت. مثل پرنده ای که محکم به یک دیوار بتونی برخوردمی کند.
پاهایش بر روی زمین بود، اما افکار درهم و برهمش در ناکجا آباد سیر می کرد.
روزهای آبی اش را خرج شبهای کسی کرده بود که حتی او را نمی دید. پاهای سنگینش رابر روی زمین می کشید به امید این که هر چه زود تر به گلفروشی اش برسد و در پستوی آن ، به دور از چشم دنیا و آدم های رنگارنگش یک دل سیر گریه کند.
گلی گیج بود و با دیدن حسین و سبد گل رز قرمز و آتشین کنار پایش که ارتفاع آن به یک متر گی رسید، گیج تر هم شد!
گام هایش را بلند تر برداشت و وقتی به او رسید، در حالی که نگاه سرگردانش بین حسین و سبد گل در گردش بود ، سلام کرد و سلام بی رمق و بی تبسمی نصیبش شد.
نگاه سرگردان و پرسشگرش را از قفل کرکره مغازه حسین آقا برداشت و پیش از آنکه در مورد سبد گل سوالی بپرسد، حسین به پسرکی که آن سو تر در حال کشیدن سیگار بود اشاره کرد تا بیاید.
پسرک ریغماسی در دم ته سیگارش را زیر پا له کرد خود را به آنها رساند و با صدای گرفته اش که انگار یک سرفه به آن بدهکار بود پرسید:
《خانوم گلی شوقی...؟》
بی دلیل دلش به تاپ تاپ افتاد . از این گلها بوی خوبی به مشام نمی رسید . به علامت تایید سری جنباند.
《بله خودم هستم.》
پسرک به گلها اشاره کرد:
《این گلها برای شماست.یه کار شناسایی بده تا خیالم راحت بشه. آخه واسه ما مسئولیت داره آخه می دونی اکیدا سفارش شده که به دست خانوم گلی شوقی برسونم.》
گویی زبانش را در سطل سیمان فرو کرده بودند که این چنین سنگین و خشک شده بود. با پر دست گلها را پس زد تا نوشته ی کارت قلبی شکل راا راحت بخواند.
《تقدیم به عشق قدیمی. مرسی که فرصت حضور در زندگیت رو به من دادی》
جمله کوتاه و بی‌معنا بود. اما پس و پشت آن ترسی عمیق و جاندار خوابیده بود.ترس و وحشت جوشید و تا حلقش بالا آمد و به یاد چشمان سیاه نادر افتاد و قلبش در دم از جا کنده شد. با دستانی که قادر نبود لرزش آنها رامخفی کند لبه ی شالش راگرفت و رو به پسرک پرسی:
《آقا این گلها رو کی فرستاده...!؟》
پسرک بی حوصله تر از آن بود که جواب دهد بی تفاوت شانه ای بالا انداخت.
《خانوم من راننده اسنپ هستم و کاری به فرستنده و گیرنده ندارم و فقط پولم رو می گیرم. من این گلها رو از یه گل فروشی بالای شهر تحویل گرفتم و آوردم برای شما. حالا اگه به کارت شناسایی نشونم بدید ، میرم دنبال بدبختی هام.》
حسین مردمک هایش را از رنگ رخ پریده حال گلی برداشت . قدمی پیش تر آمد و دوتا اسکناس ده هزار تومنی از جیب بغـ*ـل کتش در آورد و در جیب پسرک جا چپاندو محکم و قدری هم هم دستوری، گفت:
《 برو به سلامت. من این خانوم رو می شناسم. اگه شک داری شماره موبایلم رو هم بهت میدم. مشکلی پیش اومد با خودم تماس بگیر. 》
پسرک نمک گیر دو تا اسکناس تا نخورده که به شدت بوی نویی می داد ، سری جنباند و ‌در حالی که لبهایش را روی هم می فشرد از پله ی وظیفه شناسی اش پایین آمد.
《 نه آقا حرف شما حجت. دستتون درد نکنه .》
گلی دیگر تاب ایستادن نداشت. نگاه سراسر مضطربش را به سمت حسین و چهره ی بی اخم و لبخند او برگرداند که خطوط آن خوانا نبود . به یختی آب دهانش را قورت دادو مثل دانش آموزی که خطایی نکرده ولی خود را موظف به توضبح می داند با صدایی لرزان، گفت:
《تو رو خدا در موردم فکر بد نکن. من ارتباطی با این روانی که برام گل فرستاده ندارم.》
حسین قدمی پیش تر آمد.
《 من که توضیح نخواستم.》
این جمله رنگ بوی بی اعتمادی داشت و همان ناسزای محترمانه بود. می گفت توضبح نمی خواهد اما رفتارش خلاف آن را نشان می داد.
حس های بدش جوشید تا حلقش بالا آمد. ناتوان از ایستادن لبه ی سیمانی گلفروشی نشست و همانند بچه ای که پشت در خانه جا مانده باشد دو دستش را بر روی رانو هایش گذاشت ،صورتش را میان آنها پنهان کرد و بغض هایش از چشمانش سر ریز شد.
نمی دانست برای دستکش های نارنجی رنگ جا مانده در اتومبیل البرز گریه می کند یا سایه سیاه نادر که رفته رفته درزندگیش پر رنگ تر می شد، یا از خجالت حسین که آن یاد داشت عاشقانه بی ربط را خوانده بود.!؟
حسین دست پاچه از گریه های گلی ، سرش را به اطراف چرخاند کلافه کنار پایش زانو زد و آهسته گفت:
《 گلی خانوم...》
گلی جواب ندادو حسین همانند نوازش گلبرگ های گل با سر انگشتان آهسته دست بر روی شال او کشید و آرام تر از پیش، گفت:
《 خانوم خانوما، سرت رو بیار بالا ببینمت.》
گلی صدای نوازش وار حسبن را نشنیدو فقط به این فکر می کرد که از آبرویش محافظت کند. لحظه ای بعد سر برداشت و با چشمانی غرق اشک که مانند لنز آنها را درشت کرده بود، گفت:
《میشه درموردم فکر بد نکنی..؟》
حسین بی تاب اشکهایی که اجازه پاک کردن آن را نداشت تلخ خندید و در دم از قضاوت نابجایش پشبمان شد و در حالی که حواسش پی رهگذرانی بود که با قدمهای آهسته از کنارشان عبور می کردند تا سر از ماجرا در بیاوردند، با لبخند کوچک اما واقعی، گفت:
《 گلی خانوم، بد جوری نگاهمون می کنن، لطفا کلید گلفروشی رو بده مغازه رو باز کنم.رحیم سر به هوا خواب مونده و من هم امروز کلیدمغازه رو یادم رفته بیارم.》
جمله ی حسین هنوز به انتها نرسیده بود که پیرزنی در حالی که نان سنگکی را با پر چادرش گرفته بود از کنارشان رد شد و با صدایی ریز گفت:
《 خیر نبینی مرد،اول صبحی اشک زنت رو در آوردی.》
هر دو معذب به آنی برخاستند . حسین قدری فاصله گرفت و گلی نگاهش را به سمت خیابان داد و ناگاه رحیم را دید که از تاکسی پیاده شد و دوان دوان به سمت آنها می آمد.
گلی سبد گل کابوس وار را راهی سطل زباله شهرداری کرد غافل از این که این آغازیست برای شروع کابوس هایش است.

***
روزگارتون پر از معجزه























































































































































گیج بود و نای هوشیاری نداشت. مثل پرنده ای که محکم به یک دیوار بتونی برخورد می کند .
پاهایش روی زمین بود ، اما افکار درهم و برهمش درناکجاآباد سیر می کرد. روزهای آبی اش را خرج شبهای کسی کرده بود که اورا حتی نمی دید. پاهایش را بر روی زمین می کشید تاخودش رابه گلهایش برساند و به دور ازچشم دنیاوآدمهای رنگارنگش یک دل سیر گریه کند.
گلی گیج بود و بادیدن حسین و سبد گلی که پر از رزهای قرمز آتشین بود و ارتفاع آن به یک متر می رسید گیج تر هم شد . وقتی به او رسید درحالی نگاه سرگردانش بین حسین و سبد گل زیر پایش در گردش بود ، سلام کرد و جواب سلامی بی تبسمی نصیبش شد!
نگاه سرگردانش را از کرکره ی بسته ی مغازه بستنی فروشی برداشت و پیش از آن که در مورد سبد گل سوالی بپرسد ، حسین به پسرکی که آن سو تر در حال سیگار کشیدن بود ، اشاره کرد تا بیاید.
پسرک ریغماسی در دم سر تکان دادو ته سیگار را زیر پایش له کرد ، سپس خود را به آنها رساند و باصدای گرفته اش که انگار یک سرفه به آن بدهکار بود، گفت:
« خانوم گلی شوقی...؟»
بی دلیل قلبش به تاپ تاپ افتاد از این گلها بوی خوشی به مشام نمی رسید! به علامت تایید سر تکان داد:
« بله خودم هستم.»
پسرک به گلها اشاره کرد .
« این گلها برای شماست. لطفا یه کارت شناسایی بدید تا خیالم راحت بشه. اکیدا تاکید شده که به دست خانوم گلی شوقی برسونم.»
گویی زبانش در سطل سیمان جامانده بود که این چنین خشک و سنگین شده بود.. خم شد و با پر دست گلهای ساقه بلند را پس زد تا نوشته ی بر روی کارت قلبی شکل آن را بخواند. « تقدیم به یک عشق قدیمی. مرسی که فرصت حضور دوباره در زندگی ات را به من دادی.»
ترس و استرس قل خورد تا حلقش بالا آمد و ناگاه ذهنش به سمت نادر پر کشید و قلبش دردم از جا کنده شد. با پر دست لبه ی شالش را گرفت و رو به پسرک که منتظر ایستاده بود پرسید:
« آقا این گلها رو کی فرستاده...!؟»
پسرک برای رفتن عجله ی بسیار داشت و مدام به اطراف نگاه می کرد و این پا و آن می شد و با بی حوصلگی شانه ای بالا انداخت.
« خانوم من اسنپ هستم و کاری به فرستنده و گیرنده ندارم و فقط پولم رو می گیرم.از یه گل فروشی بالای شهری تحویل گرفتم و آوردم برای شما . یه کارت شناسایی نشون بدی ما رفتیم.»
حسین که حالا یک نیمچه اخمی بین ابروهایش جا خوش کرده بود ، نگاهش را از رنگ و رخ پریده گلی برداشت و رو به پسرک محکم و آمرانه، گفت:
« برو به سلامت . من این خانوم رو تایید می کنم. مغازه ی من همین بستنی فروشی که کرکر هاش هنوز بالا نکشیدم. شماره موبایلم رو بهت میدم اگه مشکلی پیش اومد به من زنگ بزن.»
پسرک تحت تاثیر جلال و جبروت حسین با آن سبیل های پر و مردانه پشت لب و شانه های عریض و طویلش، کوتاه سری جنباند.
« حرفت حجت، این قدر آدم دیدم که خوب و بد رو بشناسم . خدا نگهدار...»
گلی پاهایش دیگر تاب ایستادن نداشت. نگاه مضطربش را به سمت حسین و چهره ی بی اخم و لبخندش برگشت. در خطوط چهره اش هیچ خط خوانایی نبود! گلی مثل دانش آموزی که خطایی نکرده اما خود را مو ظف به توضیح می داند مستاصل ،گفت:
« تو رو خدا درموردم فکر بد نکن. من هیچ ارتباطی با کسی که این گلها رو برام فرستاده ندارم.»
حسین پر از احساس متضاد قدمی پیش گذاشت.
« من که توضیحی نخواستم.»
این جمله از صدتا ناسزا و توبیخ و توپو تشر بد تر بود. می گفت توضیبح نمی خواهد اما رفتارش خلاف آن را ثابت می کرد! حس های بدش جوشید تا مرز چشمانش بالا امد. ناتوان از ایستادن برروی لبه یسیمانی گلفروشی نشست و مثل بچه ای که پشت در خانه جا مانده باشد دستهایش را بر روی زانو هایش گذاشت و سرش را میان آن پنهان کردو بغض هایش از چشمانش سر ریز شد.
نمید انست برای دستکش های نارنجی رنگ جا مانده در اتومبیل البرز گریه می کند یا سایه سیاه حضور نادر که رفته رفته در زندگی اش پر رنگ تر می شد یا از خجالت حسین که آن یاداشت عاشقانه بی ربط را خوانده بود!
حسین بی تاب شد. گلی آهسته و نرم به نفس هایش متصل شده بود! به اطراف سر برگرداند خدا را شکر کرد که هنوز کسبه محل از خواب خوش زمستانی بیدار نشدند. سپس با احتیاط کتار پای گلی زانو زد و آهسته گفت : « گلی خانوم....»
گلی جواب ندادو همچنان گریه می کرد. حسین آهسته بر روی شال او دست کشید مثل نوازش گلبرگ های گلی که زیر انگشتان دست قرار می گیرد. ته مانده آب دهانش را قورت داد و آهسته تر،گفت:

« خانوم خانوما... سرت و بیار بالا ، ببینمت.»
گلی با چشمانی غرق اشک که آنها را مثل لنز شفاوف و درشت تر کرده بود سربرداشت. با پر دست اشکهایش را پس زد و درحالی که جمله هایش منقطع بود ، گفت:
« میشه درموردم فکر بد نکنی... ؟»
حسین بی تاب اشکهایی که اجازه پاک کردن آنها را نداشت ،در دم شرمنده شد.بی آنکه توضیح او را بشنود خیلی زود قضاوتش کرده بود ! با لبخندی کوچک اما واقعی ، شرمندگی اش را پنهان کرد سپس نگاهش را از رهگذارنی که با تانی از کنارشان رد می شدند تا سر از ماجرا در بیاورند ، برداشت و مردانه اما به نرمی پچ پچ های عاشقانه، گفت:
« دختر بد جوری نگاهمون می کنن..! لطفا کلید گلفروشی رو بده کرکره رو بدم بالا.. ر امروز کلید مغازه رویادم رفت بیارم و موندم پشت در . رحیم سر به هوا هم خواب مونده و هنوز نیومده...»
هنوز جمله اش به انتها نرسیده بود پیرنی که نان سنگکی با پر چادرش گرفت بود از کنارشان رد شد و با صدایی ریز ی گفت:
« خیر نبینی مرد، آدم اول صبح اشک زنش رو در میاره...!؟»
هر دو معذب شدند و به آنی برخاستند و حسین با سرو چشمی فرو افتاده از گلی فاصله گرفت.حالا دیگر توان نگاه کردن به یک دیگر ر ا هم نداشتتند. گلی برای فرار از موقعیت پیش آمده با پر دست اشکهایش را پا ک کرد و سرش را به سمت خیابان برگرداند و رحیم را دید که سراسیمه از تاکسی پیاده شد و به سمت آنها می دوید.
گلی سبد گل را راهی سطل زباله کرد غافل از این که این تازه شروع کابوس هایش است.

***
روزگارتون پراز معجزه
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    روزی که برای گلی با کابوس سبد گل رز شروع شد با حضور ناگهانی نادر در اتوبوس همچنان ادامه پیدا کرد!
    گلی ناباور و بهت زده نادر را آن سوی اتوبوس در قسمت مردانه می دید و قلبش همچون ماشینی که به روغن سوزی افتاده باشد از ترس می تپید و پِت پِت می کرد.
    هیچ گاه به حضور جن در میان آدمیان اعتقاد نداشت ، اما حالا به چشم یکی از آنها را میان انبوهی مرد دراز وو کوتاه می دید در حالی که دستش به میله ی آویزان از سقف متصل بود و با لبخند مشمئز کننده ای چشم از او بر نمی داشت. ترس افکارش را در دم فلج کردو او ناتوان از فکری مستمر و منطقی یک دستش را مشت کرد و انگشتانش را در کف دستش فرو برد و با دست دیگرش دسته ی کیفش را محکم گرفت . سپس همانند برق گرفته ها به آنی برخاست و به خانوم فربه ای که ایستادن برایش مشکل بود و گاهی تلو تلو می خورد اشاره کرد:
    « خانوم بفرمایید این جا بنشیند. »
    زن تابی به هیکل فربه اش داد و از خدا خواسته سری جنباند. آنگاه با تشکری نصف و نیمه سر جای گلی نشست و تمام خستگی هایش را بر روی صندلی زهوار در رفته ی اتوبوس شرکت واحد هوار کرد.
    گلی با پاهایی که به سنگینی گونی سیمان شده بود دستش را به لبه ی پنجره بند و پشت به نادر ایستاد. سپس سرخم کردو با دستی که لرزشی نامحسوس داشت ، موبایلش را از میان خرت و پرت های کیفش بیرون آورد و با دیدن بیست درصد شارژ آه از نهادش بر آمد . فقط خراب شدن باتری موبایلش را کم داشت که بساط آن هم جور شد! با لب و لوچه ای آویزان با مادرش تماس گرفت و با استقبال بی نظیر او مواجه شد!
    « الهی نمیری دختر! یه نگاه به ساعتت بنداز بلکه خجالت کشیدی! ساعت هشت شد! اصلا معلوم هست کدوم گوری هستی!؟ خیر سرت مگه قرار نبود امشب زود تر بیای !؟ خواهر سیامک چشم و چار من و بنفشه رو در آورد از بس سراغ تو رو گرفت.»
    دلواپس شارژی بود که مثل شمع آب می شدو به انتها می رسید. آب دهانش را قورت داد و همچون غواصی که ته دریا برای هر نفسش احترام قائل باشد تند و بی وقفه، گفت:
    « سلام مامان من تو راهم. به خدا اسنپ پیدا نکردم و مجبور شدم با اتوبوس بیام . به بنفشه زنگ زدم اشغال بود . قراربود لوکشین خونه ی جدید مادر شوهرش رو برام بفرسته ولی خبری نشد . مامان میشه به بابا بگی یه جا قرار بگذاریم و بیاد دنبالم؟»
    فروغ خانوم چنان آهسته و پچ پچ وار حرف میزد که مجبور شد تا انگشت اشاره اش را داخل گوش بچپاند.
    « یه چیزی میگم نگران نشی ها! بابات من رو گذاشت خونه ی مادر سیامک و خودش هم رفت دنبال امیرعلی تا از کلاس زبان بیارتش ، ولی تو راه تصادف می کنه. گویا حواسش پرت شده و با یه ماشین سپر به سپر می شه و حالا منتظر تا پلیس بیاد و کروکی بکشه.»
    نفس هایش گوله گوله در سـ*ـینه جا ماند. مستاصل دستی به پیشانی اش کشید .
    « مامان نگران شدم. تو روخدا راست بگو حال بابا خوبه...؟»
    « آره بابا... گفتم که نگران نباش . فقط منتظر تا پلیس بیاد . سیامک هم رفت دنبال امیرعلی. تو هم زود تر بیا تا بیشتر از این آبرومون نرفته. به بنفشه میگم لوکشین رو برات بفرسته . فعلا خداحافظ.»
    میان جملاتی که یکی درمیان می شنید اتوبوس به ناگاه برروی ترمز زد و تمام مسافرنی که ایستاده بودند مثل شاخه های ی درختی که زلزله به جانش افتاده باشد به یک سو خم شدند و گلی بر روی زن فربه افتاد. ولی ترو فرز برخاست و معذرت خواهی کرد. سپس به سمت مردانه سرچرخاند اما نادر را میان ازدحام مردانه ندید.
    قدری سرک کشید تا بلکه خیالش جمع شود ، اما همین که نگاه مشتاق جوانکی را به خودش جلب کرد، پشیمان روی برگرداند با خود فکر کرد :
    « ای کاش یک نفر می آمد و با دست ازدحام مردان را که پشت به پشت یک دیگر ایستاده بودند، پس می زد تا او می توانست تک تک صندلی ها را ببیند.» با صدای دیلینگ کوتاه موبایلش آن را تا امتداد چشمانش بالا آورد و با دیدن لوکشینی که بنفشه برایش فرستاده بود به محض اینکه اتوبوس به ایستگاه بعدی رسید و درآن با صدای فیس فیسی کشدار باز شد در حالی که به سختی از میان مسافران راه باز می کرد خود را به در اتوبوس رساند و پیاده شد.

    ***
    این دومین باری بود که میان کوچه های تنگ و ترش ، خلوت و نا آشنا که مثل دالانی هزارتو به هم راه داشتند سیلون و ویلون اسیر می شد . از این کوچه های تنگ وتاریک که هیچ جنبده ای در آن دیده نمی شد، بیزار بود. با قدمهایی بلند و پرشتاب گام بر می داشت و هرزگاهی با دلهره به پشت سرش نگاهی کوتاه و گذرا می انداخت تا مبادا نادر پشت سرش باشد و دل خوش به این بود که انتهای این کوچه ی بی قواره ی روده دراز خانه ی مادر شوهر سیامک قرار دارد. اما دلخوشی هایش چندان طولی نکشید و دستی مثل چنگک به بازویش چنگ زد و با یک حرکت او را به دیوارسیمانی چسباند ، آنچنان محکم که دردی در قفسه ی سـ*ـینه اش تاب خورد ، هرچند گیج و منگ بود ولی صدای تاپ تاپ قلبش را به وضوح می شنید و در دّم ، دستی قوی و مردانه مثل چسب بر روی دهانش نشست ولبهایش را بهم دوخت و دستی دیگر مچ هر دو دستش را محکم اسیر خود کرد.
    مرددمک هایش از وحشت بزرگ تر و نفس هایش بریده بریده و منقطع شده بود و با دیدن چشمان سیاه نادر و نفسهای گرم او که به موازت صورتش فرود می آمد، همان نیمچه نفسش هم رفت. حالا او شیطان مجسم را پیش رویش می دید.


    *
    سلام خدمت دوستان عزیز ممنونم که مرا صبورانه همراهی می کنید.
    شرط ادب بود تا به عرض برسانم که رمان از تجریش تا راه آهن بعد از اتمام از دسترس عموم خارج می شود واگر مایلید تا انتها با گلی و البرز همراه باشید تا زمان اتمام رمان فرصت دارید.
    برایتان روزگار شاد و آرامی آرزو دارم.


    «
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نفس هایش بر فنا رفت . انگار که دنیا با تمام آدمهایش به یک باره ناپدید شده بودند. فقط گلی مانده بود و چشمان سیاه نادر...! حال و روز گنجشکی را داشت که میان پنجه های تیز گربه ای گرسنه گرفتار شده باشد. همان قدر درمانده و ناتوان.
    حال و روز قلبش هم چندان تعریفی نداشت و از ترس خودش را مدام به قفسه سـ*ـینه می کوبید و دمی آرام و قرار نداشت و آنچنان که توان فکری مستمررا از او صلب کرده بود .
    آن چه که بیش از همه آزارش می داد سنگینی هیکل نادربود که مثل چسبی سمج به بدنش چسبیده بود وهرم نفس هایش که با رایحه ی عطری تلخ در آمیخته بود.
    نادر بی آن که تکان بخورد یا در تغییری در موقعیتش بدهد درحالی که نفس نفس می زد نگاهش را از چشمان وحشت زده گلی برداشت وسر بیخ گوش او فرو برد وبا صدای ریزی که ترس را دامن می زد، گفت:
    « یادمه اون بچه خوشگل، اون قدیم ندیم ها ، اون وقتهایی که هنوز پشت لبش همچین بگی نگی سبز شده بود، خیلی خاطرت رو می خواست و توی کوچه و محل برات سـ*ـینه سپر می کرد . کتک می زد و کتک می خورد . فکر می کنی هنوز هم همون قدر تو رو بخواد و یا تمام حال و هولش با سحره....!؟»
    اکسیژن قطره قطره از ریه هایش جدا می شد و بالا می آمد. سعی کرد تا تکان بخورد ، تلاش مذبوحانه ای که نادر در دم در نطفه خفه و آنچنان خود را به او منگه کرد که نای جنبیدن نداشت و فقط آوایی نامفهوم از دهان بسته اش به گوش می رسید .
    نادر این بار به سمت صورت او خم شد و نفسهای معطرش بر روی صورت گلی نشست و با حرصی آشکار، گفت:
    « قاصدک خوشگل، گوش هات رو خوب باز کن ببین چی میگم . به اون بچه خوشگل ، که حالا به لطف سحر شده آقا رییس ما ، بگو پاش رو از روی دم من برداره وگرنه بد فرم سر تو هوار می شم. بهش بگو توی شرکت بگذار کارم رو بکنم ،ومدام بهم گیر نده و به هوای انتقام چوب لای چرخم نگذاره، غیر این باشه سر تو هوار می شم. بهش بگو اگه خدایی ناکرده پیش سحر زیر آب من رو بزنه ویه کاری کنه که اخراج بشم، باز سر تو هوار می شم. بهش بگو باغ گردو که یادت نرفته! بگو نادر حرف مفت نمی زنه و تا آخرش میره و پی همه چی رو هم به تنش مالیده .»
    نادر بعد از سکوتی ترسناکی نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    « می خوای یه گوشه اش رو امشب نشونت بدم و بری براش تعریف کنی !؟ »
    مردمکهایش از شدت وحشت در تاریک و روشن کوچه دو دو می زد و نفسهای گرم و ملتهبی که بر روی صورتش می نشست نفسهایش را بی رحمانه می دزدید، تا جدا شدن روح از بدن فقط دمی فاصله داشت .
    نادر دهان باز کرد تا بازهم رجز خوانی کند اما ناگهان حضور سگ ولگردی حواسش را پرت کرد ، ناخود آگاه قدری از گلی فاصله گرفت و سرش به سمت دیگر چرخید و در این حیص و بیص گلی بی درنگ یک پایش را بالا آورد و آن را محکم به مردانگی نادر کوبید. نادر با ناله ای خفه اما پر درد در دم دستهای گلی را رها کرد و در حالی که همچون ماری که از شدت درد به خود می پیچد به حالت رکوع بر روی زانو خم شد و زیر لب گفت: « بی شرف ....!»
    گلی بی آنکه به پشت سرش نگاهی کند ، یک نفس می دوید و صدای تاپ تاپ قدمهایش را نادر می شنید که گام به گام دور تر می شد.

    ***
    روزگارتون شاد
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن

    دروغ است که می گویند رایحه ها جان ندارند! آنها زنده هستند ومی آیندو بی آن که متوجه شوی و در ناخود آگاهت می نشیند.
    رایحه ها زنده هستند و به خاطراتت خوب و بدت جان می دهند. من این را وقتی باور کردم که عطر تلخ نادر بعد از گذشت بیست و چهار ساعت به مچ دستانم که هیچ ... مثل چسب به تمام وجودم چسبیده و حتی حمام هم علاج این بوی مزخرف سمج مانند نشد!
    باید فکری هم به حال صدای انکر والصواتش بکنم که درون گوش هایم لی لی می رود و تمام حجم سرم را پر کرده است!

    گلی کلافه از استیصالی که گریبانش را گرفته بود نفس عمیقی کشید. آنگاه خود کار را بر روی دفتر خاطراتش گذاشت ، بی حوصله حوله را از روی شانه هایش برداشت وبر روی موهای خیس و ژولیده و درهم و برهمش پهن کرد .سپس آهسته مچ بند نارنجی رنگ را از روی مچ چپش پس زد و به دو خط موازی کبود رنگ که مثل طوقی به دور مچ اش جا خوش کرده بود خیره شد و با چشمانی پر آب که نوشته هایش را لغزان کرده بود، شروع به نوشتن کرد.

    نادر برایم خط و نشان کشید. از همان هایی که بند دلت را پاره می کند . نادر یک طومار بهش بگو.... ! برایم ردیف کرد تا به گوش البرز برسانم و این ابلیس نمی داند که البرز سالها پیش بر روی اسم من و هرچه که مرتبط با من است یک خط قرمز کشیده و از دایره دوست داشتن هایش به بیرون پرتابم کرده است .
    حالا من مانده ام و سایه سیاه و شوم نادرکه ممکن است هرکجا و هرلحظه بر سرم هوار شود. بین خودمان بماند، دلم بک بادیگارد می خواهد از همان هایی که سـ*ـینه سپر می کند و چهار چشمی مواظبت است.
    لطفا بابا محمود را پیشنهاد نده که اصلا گزینه ی مناسبی نیست. اگر باد به گوشش برساند که مزاحمی سرراه مریم گلی اش قرار گرفته غیرتش به جوش می آید و سرریز می شود آنگاه اولین گزینه ای که به ذهنش می رسد حذف گلفروشی است. گلفروشی که برای وجب به وجب آن التماس کردم و قربان صدقه اش رفتم تا رضایت داد.
    حسین را هم پشنهاد نده. هر چند که قد و هیکل خوبی دارد اما از آن جایی که فعلا بین ما صنمی نیست ،دلم نمی خواهد فعلا پایش به خصوصی هایم باز شود خصوصی هایی که یک سرش به راز البرز منتهی می شود.
    سیامک هم با این ادا اطوار های بنفشه یک سر دارد و‌هزار سودا و دیگر جایی برای خواهر زن آشفته روزگارش ندارد.
    باور کن هنوز بعد از گذشت چندین سال ،بلوایی که به خاطر ماجرای عشق و عاشقی ، دوستی یواشکی بنفشه و سیامک بر پا شد بود را با تمام جزییات به خاطر دارم .
    ای کاش عمه الی هر چه زودتر از کاشان بر می گشت و کاسه چکنم را از دست من می گرفت. بین خودمان بماند ،حتی به آقا داوود ریغماسی که فرت و فرت سیگار می کشد با آن وانت لکنتی اش که شبیه ماشین دودی های عهد پادشاه وزوزک است هم راضی هستم .
    حالا می بایست چهار چشمی مراقب وجب به وجب دور و برم باشم تا مبادا نادر مثل قارچ سمی روبرویم سبز شود ویا تالاپی از آسمان بر روی دامنم بیفتدو انتقام تمام عقده هایش را از من بگیرد.

    گلی به اینجای خاطراتش که رسیده آه عمیقی کشید ،پلک هایش را بر روی هم گذاشت و زیر لب نجوا کرد:
    « خدایا خودت این ماجرا رو ختم به خیر کن» دعای گلی هنوز نیمه راه بود و می خواست برای محکم کاری چند دعای دیگر هم به آن اضافه کند ، اما با صدای قیژ قیژدر اتاق که ناله کنان بر روی پاشنه ی آهنی می چرخید ،سبب شد تا به چشم بر هم زدنی پلک هایش را باز و دعایش را رها کند وبا دیدن مامان فروغ وچهره ای بر افروخته اش که در چهار چوب در ایستاده بود ، دلهره ی غریبی به دلش سرازیر شد.
    به هراس دفترش خاطراتش را بست و آن را بر روی مجله های تلنبار شده روی میزش گذاشت و در حالی که از جا بر می خواست پرسید :
    « چی شده.... ؟! خوبی مامان...!؟»
    فروغ خانوم قدمی پیش تر آمد و در راکه برای خودش بی هدف تاب می خورد را پشت سرش بست و درحالی که دستش را به علامت کلافگی در هوا تاب می داد ،گفت:
    « بنفشه و مهتاب دارن میان اینجا...»
    گیج شده بود. اما حس ششم اش در سرش نجوا می کرد ،پس و پسله این جمله ی ساده یک آشوب خوابیده است.
    « مامان تو‌رو خدا بگو ببینم چی شده. حال بنفشه خوبه...؟»
    « این دختر آخر من و بابات رو دق مرگ می کنه و حلوامون رو می خوره . میگی نه بشین و نگاه کن.»
    گلی لب گزید و دور ازجانی گفت فروغ خانوم ادامه داد:
    « گویا امروز بازهم سیامک و بنفشه دعواشون میشه انگاری کار بیخ پیدا می کنه و سیامک به بنفشه میگه می گذارمت خونه ی بابات و بعد از زایمانت درخواست طلاق میدم. چقدر بهش گفتم دختر این پسر مثل بره اس. اینقدر به پرو پاش نپچ، همه آرزوشون یکی مثل سیامک شوهرشون باشه با نادونی هات ازش گرگ درست نکن! به خرجش نرفت که نرفت...»
    سپس آه پر حسرتی از سـ*ـینه اش خارج شد و در حالی کهدسر به اطراف تکان می داد ، گفت:
    « ای کاش عمه الی زودتر از روستا بر می گشت.لامذهب یه جایی هم رفته که هیچ کوفتی آنتن نمیده. از وقتی رفته خوشی زندگی من رو هم باخودش بـرده.»
    حیرت زده، با دهانی نیمه باز همچون ماهی مادرش را نگاه می کرد و ثانیه ای بعد شتاب زده، گفت:
    « خب من سیامک حرف می زنم...»
    « چه جلافتا ! لازم نکرده... سر بنده تصادف دیشب ، بابات ماشینش رو بـرده تعمیرگاه ایرج خان ، صاف کاری بشه . بهش زنگ زدم و تو راهه . دو تابزرگ تر باهاش حرف بزنه بهتر جواب میده. تو هم امیر علی و مهتاب رو ببر پارکی، سینمایی ، خلاصه یه جایی که تو دست و بال نباشن و ما بتونیم راحت حرف بزنیم . بلکه خدا بخواد و سیامک رو از خر شیطو ن بیاد پایین. »
    مغزش به جوش آمد و معترض شد.
    « مامان، توی این سرما این د‌و تا بچه رو ساعت شش و نیم بعد از ظهر کجا ببرم...!؟»
    فروغ خانوم، دستهایش را درهوا تاب داد و روی پاشنه پا چرخید وتابی هم به پر دامنش دادوپیش از بیرون رفتن ،گفت:
    « نمی دونم ببرشون سینما یه جایی که دوتا کارتون نشون بدن و سر شون گرم بشه.»
    لب باز گرد تا بازهم اعتراض کند، اما فروغ خانوم مجالی نداد ، به سمت او برگشت وبا اخم های درهم ،گفت:
    « اصلا به جای یکی به دو کردن با من، بگو چه مرگت شده...!؟ دیشب وقتی اومدی خونه مادر سیامک رنگ به رو نداشتی ...!؟ امروز هم که گلفروشی نرفتی...!»
    اخم تصنعی بین دو ابرویش نشاند. از همان هایی که اضطراب را پنهان می کندو با گردنی افراشته جواب داد:
    « چیزی نشده...امروز دلم می خواست یکم تنبلی کنم. ایرادی داره...؟»
    فروغ خانوم ناباور به چشمانش نگاه کردو سری بالا انداخت.
    « نه ! تنبلی اگه برای یه روز باشه، ایرادی نداره. اما اگه در روز سه بار بری حموم و گربه شور بیای بیرون برای موهات ایراد داره. اگه حرف نگفته ای این وسط باشه ایراد داره...»
    شرمندگی سبب شد تا سرش قدری خم شود.اما صدای زنگ آیفون خانه به دادش رسید .
    فروغ خانوم در حالی که به سمت آیفون می رفت با صدایی بلند رو به امیر علی که سیب زردی را با پوست گاز می زد ،گفت:
    « امیر علی جان قربونت برم. مشق هات رو که نوشتی . جلدی آماده شو با آبجی گلی برو سینما و یه ساندویج هم بخور.»
    دلشوره هایش با هیاهوی شادی امیر علی در آمیخت و گلی با خود فکر می کرد ای کاش می توانست پلاکاردی در دستش بگیرد و به تمام آدمهای اطرافش بگوید:
    « تا اطلاع ثانوی تعطیل است. لطفا مزاحم نشوید.»

    ***
    روزگارتون پر از آرامش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی، میدان تجریش ، امام زاده صالح

    هر چند کنج دلش دو مهمان ناخوانده ، حس ناامنی و دلهره خیلی خودمانی جا خوش کرده بودند ،اما تصمیش برای بردن بچه ها به امام زاده صالح آنی بود .
    تصمیمی که چندان به مزاق امیر علی ومهتاب که دلشان را برای سینما صابون زده بودند ، خوش نیامد اما با دیدن بازار قدیمی تجریش و خریدن هله هوله های بهداشتی و غیره بهداشتی سبب شد تانیش هر دویشان تا بنا گوش باز شود! و در حالی که یک دستشان در دست گلی بود و با دست دیگر لواشک هایشان راسق می زدند، چشمانشان به دنبال خوراکی های رنگانگ دیگر می چرخید.
    اما دل گلی به سوی صاحب این مکان پر می زد و دلش می خواست هر چه زود تر خودش را لای یکی از آن چادر های گل گلی امام زاده می پیچید، چادرهایی که گاهی سوراخ های ریز و درشتی هم داشتند، اما عطر اجابت دعا از آن ترواش می شد .
    آن وقت می نشست و یک دل سیر دعا می کرد.. دعا می کرد تا هر چه زود تر دلهره هایش تمام شود . دعا می کردتا سایه سیاه و شوم نادر ب ای ابد محو شود و خیلی دعاهای دیگر....
    آرزوهایی که برای محقق شدن آنهاتنها عبور از یک کوچه قدیمی فاصله داشت .اما ناگهان امیرعلی با دیدن دیگ سمنو ایستاد و گفت:
    « آبجی ، من سمنو خیلی دوست دا رم سمنو بخر...»
    اما مهتاب نظری غیر این داشت و پنفک هندی رنگارنگی که بر روی هم تلبارشده بود را ترجیح می داد.
    « خاله گلی، من از اون آش سیاهها دوست ندارم و پفک دوست دارم.»
    چاره نداشت .محال بود ، بدون رشوه دادن، بتواند یک دل سیر دعا کند . '
    در این حیص و بیص کمی آن سو تر شاید به فاصله دو یا سه قدم ، ناگهان صدا عربده های گوش خراشی تمام توجه ها را به خود جلب کرد.
    مرد ی که هیکلی درشتی داشت با سرشانه هایی پهن و موهایی فرفری ،با سر به پیشانی مرد پیش رویش کوبید و در دم خون از پیشانی مرد بینوا فوران کرد .در لحظه ، قیامتی به پا شد آن سرش نا پیدا ، آن دو به هم می پیچیدند و مشتی بود که در هوا پرتاب می شد . چند نفری برای جدا کردنشان آمدند، اما هیچ کس حریف مرد هیکل دار نمی شد و زنی در این میان با صدای ریزی مدام فریاد می زد:
    « مسلمون ها ، برادرم رو کشت به دادم برسید.»
    گلی سر برگرداند تا دست بچه ها را بگیرد و از مهلکه ای که به پاشده بود دور شود که در کمال ناباوری متوجه غیبت مهتاب شد. هراسان نگاهش را بین هیاهو به گردش در آورد.
    مهتاب گم شده بود.

    ****
    البرز ، میدان تجریش ،

    عطر دل انگیز فنجان قهوه در فضای اتاق کارش غوغا می کرد ، اما آنقدر زورش زیاد نبود تا با به عطر سحر انگیز سحر برابری کند و بر آن غالب شود ! البرز این را وقتی فهمید که یک نفس درمیان عطر لاکچری سحر را درون ریه هایش جا می داد .
    عاقبت برای این که تمرکزش را از عطر سحر بردارد، قدری بر روی میز خم شد فنجان قهوه اش را پیش کشید و آن را دقیقا تا زیر بینی اش بالا برد تا تمام مشامش پر از عطر تلخ قهوه شود. سپس جرعه ای نوشید .
    سحر پاهای کشیده اش را بر روی هم سوار و در حالی که با لـ*ـذت به حرکات نرم البرز نگاه می کرد با لبخندی ملس کنج لبش، گفت:
    « امروز توی جلسه کولاک کردی، نمی دونم متوجه نگاه تحسین پدرم شدی یا نه...!؟»
    لبخندی زد. مردانه و بی صدا . لبخندی که فقط دندانهایش را نمایش می داد.
    « خدا رو شکر ، باید اعتراف کنم مذاکره سختی بود. ولی به لطف خدا به نفع شرکت تموم شد و قرار داد رو امضا کردند. »
    سحر هیجان زده دستش را بالا آورد و بشنکنی در هوا زد .
    « چی می گی خوش تیپ ؟ بهتر از این نمی شد! می دونی پای چند میلیون یورو در میونه ؟ »
    سحر قهوه اش را پس زد و با صدایی نرم که همچنان هیجان در آن پس و پیش می شد ، ادامه داد:
    « به محض اینکه پول رو واریز کنن ، پورسانت تو رو میدم . ولی امشب شام مهمون من هستی، می برمت یه جایی که تهران زیر پات باشه. نگو پایه نیستی که هیچ بهانه و عذری رو نمی پذیرم.»
    آخرین جرعه ی قهوه ش را نوشید و با چشمانی باریک شده به سحر و لوندی هایی که راه و‌بی را ه خرجش می کرد، نگاه کرد . خب برای گرفتن پورسانت پایه بود . اما پایه رستوران رفتن نبود !
    به صندلی اش تکه داد. موبایلش را برداشت آن را روشن کرد و از میان عکسهای گالری، بر روی عکس گلی ضربه ی آهسته ای زد تا تمام قد روبرویش بنشیند. عکسی که گلی را با لبخندی بزرگ لا به لای صدها گل رنگانگ نشان می داد و او آن را از گروه خانوادگی تلگرام برداشته بود . نگاهش بر روی لبخند گلی ثابت ماند. نمی توانست از این خنده های پر طراوت دست بکشد . گلیوصل دل که هیچ به نفس هایش بند بود.
    موبایل را خاموش کرد وآن را به روی میز برگرداند. سپس خودش را برای یک نه محکم که هیچ خواهش و اصراری پشت آن نباشد آماده کرد ،آرنجش را روی میز گذاشت و کف دست راستش را بر روی صورتش کشید و گفت:
    « ممنونم. نیازی نیست برای شام دعوتم کنی . منکارمند شما هستم و وظیفه ام رو انجام دادم. »
    سحر جملاتش را مرتب ودهان باز کرد تا اصرار و خواهش کند، اما البرز مانع شد و بی درنگ کف دستش را به علامت سکوت رو به او بالا برد و تند و تیز ادامه داد:
    « من رو می شناسی، می دونی نظرم عوض نمی شه پس لطفا به جای اینکه خواهش و اصرار کنی بگو یه دکتر روانشناس حاذق سراغ داری ؟ .»
    سحر دلخوریش را بابت نه قاطعی که شنیده بود ،پنهان کرد ،سپس با تعجب ابروهای خوش حالتش را که رو به بالا پرواز کرده بود در هم تاب داد و سری به علامت تایید جنباند.
    « اره یکی از دوستان پدرم هست . چیزی شده...!؟»
    البرز در لاک دفاعیش فرو رفت . مرزی هماننددیوار چین غیر قابل نفوذ . سپس باچشمانی خیره و لحنی سرد ،جواب داد:
    « باید به تو توضیح بدم...!؟»
    سحر متوجه کنجکاوی بی موردش شد و شتاب زده عذر خواهی کرد.
    « معذرت می خوام .سوال بی جایی بود. باشه، هماهنگ می کنم و بهت خبر میدم.»
    البرز سری جنباند و نیم نگاهی به ساعتش انداخت . عقربه ها از هشت هم گذشته بودند . لپ تاپش را بست و عزم رفتن کرد ، اما با آمدن تصویر گلی بر روی صفحه ی موبایل دلش به سرازیری شیرینی افتاد و با عذر خواهی کوتاهی تماس را وصل کرد ، گفت : «سلام خوبی ...!؟»
    صدای لرزان گلی بند دلش را در دم پاره کرد.جمله هایی منقطع و بریده بریده ای که نه سلام داشت نه احوال پرسی و پر بغض پر از تشویش بود .
    « البرز تو کجایی ؟ می شه بیای کمکم ؟ من الآن بازار تجریشم. مهتاب رو گم کردم.»
    از سنگینی خیری که شنیده بود، نا خود آگاه طاق ابروهایش بر روی هم افتاد . می خواست بیشتر سوال کند اما نگاه خیره و کنجکاو سحر مانع شد و کوتاه ، گفت:
    « باشه نگران نباش پیداش می کنیم. برام لوکیشن بفرست، تا یک ربع دیگه اونجام.»
    البرزبی درنگ برخاست . شتاب زده پالتوی مشکی اش را از روی صندلی برداشت و تنها جوابش به کنجکاوی های سحر و سوالات رنگانگش این بود.
    « من فعلا باید برم . بعدأ با هم حرف می زنیم.»

    ***
    روزگارتون شاد و دلتون پر از آرامش







    «
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    بی اعتنا به نگاه کنجکاو رهگذران تمام طول خیابان را یک نفس دوید و هنگامی به بازار چه قدیمی تجریش رسید، فس فس نفس های خسته اش با تاپ تاپ قلبش بر روی ریتم یکنواختی هماهنگ شده بود و قفسه سـ*ـینه اش مثل پمپ باد مدام از هوا پر و خالی می شد .
    برای نجات ریه هایش از آن همه حجم هوای سرد دمی ایستاد تا نفسهای فنا رفته اش زنده شوند. سپس با گامهایی بلند شتاب زده وارد بازار قدیمی شد. دالانی باریک که در دو سو مغازه های کوچک و بزرگ داشت و سقفی هم بالای سرش بود.
    نگاه سرسری و پر از اضطرابش را که هیچ دقتی در آن نبود را میان هیاهوی شناور در بازار چرخاند اما گلی و امیر علی را نیافت و ناگهان دستی بر روی بازوی اش نشست و با صدای گلی هراسان بر روی پاشنه پا چرخید.
    هر چند چهره رنگ پریده و دو چشم موربش ، خالی از اشک بود ، ولی همانند دو گوی لرزان، مضطرب و نگران دو دو می زد و به جای او آسمان چشمان امیر علی بی صدا اما بی وقفه می بارید!
    نگاهش را از امیر علی به سمت گلی کج کرد. آشفتگی حال و روزش حتی به شال آبی رنگش رحم نکرده بودو نامرتب به دور گردنش تاب خورده و چتری های سرگردان را به بیرون هول داده بود
    پریشان از آشفتگی گلی دست بر بازوی او گذاشت و او را به کنج خلوت تری کشاند و پیش از آنکه سوالی بپرسد گلی همانند کسی که جان به کالبد نیمه جانش باز گشته باشد ، در حالی که دستانش در هوا تاب می خورد و صدایش با خط و خش می لرزید ، شتاب زده، گفت:
    « البرز ببخش به خدا نمی خواستم مزاحمت بشم. به خدا مهتاب جلوی چشمم بود . وقتی دعوا شد یه لحظه حواسم پرت شد سر برگردوندم و دیدم مهتاب غیب شده . به بابام و سیامک حرفی نزدم .بنفشه حامله اس نباید چیزی بفهمه. قرار بود بیارمشون سینما ، عجب غلطی کردم . حالا جواب بنفشه رو چی بدم...!؟ به خدا دو بار تمام بازار رو رفتم و برگشتم ولی نبود به خدا نبود...»
    جملات پراکنده گلی و رفتار پر از اضطرابش طاقت البرز را طاق کرد و هر دو دست سرد گلی را برای چند ثانیه بین دستانش گرفت و در حالی که به چشمان او خیره نگاه می کرد ، محکم قاطع، گقت:
    « عزیزم، آروم باش ! پیداش می کنیم»
    گلی آنقدر ذهنش درگیر بود که متوجه عزیزم گفتن البرز نشد امیرعلی که اشکهایش را همانند ریسه به یک دیگر دوخته بودند با پشت دست خیسی صورتش را پاک کرد و همانطور که هق هق می کرد ، گفت:
    « البرز خان من می دونم . مهتاب رو دزدیدن. معلمون دیروز تو کلاس گفت بچه ها مواظب باشید، بچه دزد زیاد شده.»
    ته دلش خالی شد و فرو ریخت . اما آن را پشت خونسردی اش پنهان کرد و دستی نوازش وار بر روی کلاه امیر علی کشید و رو به گلی پرسید:
    « صحن امام زاده رفتی. مهتاب شیطون و آروم و قرار نداره ، شاید یکی پیداش کرده وتحویل قسمت گمشده ها داده.»
    گلی به سختی آب دهانش راقورت داد و سری بالا انداخت.
    « من توی بازار کنار مغازه سمنو فروشی گمش کردم فکر نمی کنم اونجا باشه...»
    البرز بی آنکه جوابی بدهد سری جنباند ، سپس سوییچ ماشین را از جیب پالتو بیرون آورد و به سمت گلی گرفت:
    « سوییچ رو بگیر و با امیر علی برو. جای پارک پیدا نکردم ومجبور شدم پایین تر از پارکینک طبقاتی قائم روبروی یه مغازه خارو بار فروشی ماشین رو پارک کنم . خبری شد بهت زنگ می زنم . فقط بگو مهتاب چه لباسی تنش بود ؟»
    گلی ناتوان از تفکری منطقی مستاصل سری جنباند و جواب داد:
    « یه کلاه و پالتوی صورتی تنش بود با یه چکمه سفید . کلاهش یه منگوله بزرگ هم داشت.»
    البرز دیگر تامل نکرد و‌چون باد دوید.

    ***


    البرز اتومبیل اش را در یکی از فرعی های دنج میدان تجریش پارک کرد، فرعی خلوت و سوت کوری که تنها رهگذرش هوهوی باد بود و دانه های سرگردان برفی که تازه شروع به باریدن کرده بود و گاهی می بارید و گاهی هم میان ابرها جا می ماند.
    بعد از پیدا شدن مهتاب سکوت آمد و‌به دهان هر دوی آنها چهل قفل زد. گویی اگر کلامی می گفتند معجزه ی پیدا شدن مهتاب در دم باطل می شد و درمیان سکوت شناور تنها صدای خش خش کاغذ ساندویچ امیر علی و ملچ و ملوچ او بود که شنیده می شد.
    گلی زیر بار سنگینی دقایق ملتهبی که پشت سر گذاشته بود حس آدمی را داشت که از دورن چاه نجات یافته باشد ،همان قدر ،له و‌لورده، درب و داغون وشوک زده هر چند دقیقه یک بار به عقب بر می گشت ومهتاب را تماشا می کرد که با چشمانی تر به خواب عمیقی رفته بود و امیر علی با میـ*ـل و پر اشتها به ساندویچ همبرگرش گاز می زد و‌در حالی که لپ هایش باد کرده بود گاهی هم یک جرعه نوشابه می نوشید.
    « نگران چی هستی ؟ بچه ها حالشون خوبه ، همبرگرت رو بخور...»
    حال خودش خوب نبود و دهانش مزه زهر مار می داد و احساس می کرد چیزی مثل قلوه سنگ در گلویش جا مانده که حتی قادر به قورت دادن آب دهانش نیست.
    بعداز فشار عصبی شب گذشته و خط و نشان کشیدن های نادر و گمشدن مهتاب ،ظرف وجودش چنان مملو از هیجانات منفی شده بود که فقط نیاز به تلنگری داشت تا سد پشت چشمانش را باز شود و بگذارد هر چه اشک تلنبار شده بر روی گونه هایش فرو بریزد.

    خیلی دو دل نماند وبرای رهایی از حس خفگی با عذر خواهی کوتاهی آهسته در ماشین را باز کرد و بیرون رفت ، سپس کمی آن سو تر ایستاد و در حالی که سرش رو به آسمان بود و برف بر روی صورتش می نشست با چانه ای که می لرزید، پلک هایش را بست واشکهایش از گوشه ی چشمش سرازیر وکج و معوج میان موهایش پنهان می شد .
    سرش را که پایین آورد البرز را دید آن هم درست در دو قدمی اش.با همان نگاه خیره که گلی زبان آن راخوب بلد بود. لبهای خشک و قاچ قاچ اش را تر کرد و با صدایی خط و خش داشت ، گفت:
    « ببخش ، همیشه برات دردسر درست می کنم. باور کن هنوز توی شوک هستم. اگه مهتاب به جای اون زن و شوهر گیر یه آدم نا اهل می افتاد من چه خاکی به سرم می ریختم؟ اگه به جای کلانتری، سر از نا کجا آباد در می آورد، من جواب سیامک و بنفشه رو چی می دادم؟»
    گلی اگر هایش را که‌پس و‌پسله همه ی آنها دلواپسی بود ردیف می کرد و البرز با هر جمله گلی بیشتر در او غرق می شد . عاقبت تاب نیاورد و در یک قدمی اش ایستاد و بین اگر های او فاصله انداخت و با صدایی نوازش وار،گفت:
    « آروم باش. همه چی خوبه .»
    سپس با چشم ابرو به داخل اتومبیل اشاره کرد .
    «نگاه کن! مهتاب رو پیدا کردیم و شکر خدا حالش هم خوبه. بدون اینکه مجبور بشیم به بنفشه و سیامک حرفی بزنیم وبارداری بنفشه رو به خطر بندازیم.»
    سپس تامل کوتاهی کرد سرش را به اطراف تکان داد.
    « ولی خب حقشون که ماجرا ی گم شدن بچه شون رو بدونن .فردا توی یه شرایط مناسب براشون تعریف کن. البته اگه بتونی تا فرداجلوی زبون اون ورور جادو رو که داره همبرگر می خوره رو بگیری.»
    چشمان پر آبش مانع دیدن البرز می شد. پلک هایش را آرام بر هم گذاشت تا قطره های مزاحم را سر راهش بردارد. با لبخند ی بی رمق اش لبهایش را کش دادو پرسید:
    « خاله فلور رو گاهی توی مغازه سر کوچه می بینم ،سلامم رو بی جواب می گذاره و مثل باد از جلوی چشمم دور میشه ولی آیدا رو خیلی وقت که ندیدم. حالش چطوره...؟ دلم براش تنگ شده تونستی یه جایی دست و بالش رو بند کنی ؟ »
    صدای گلی ، البرز رابه خلسه بردبود.شیرین و آرامش بخش ، حس نابی که فقط کنار او تجربه می کرد و دلش نمی خواست حتی لحظه ای را از دست بدهد.آهسته و پچ پچ وار کوتاه جواب داد:
    « همه خوبن. آیدا هم می پلکه و همچنان با کفس آهنی دنبال کار می گرده..»
    سپس پر از تاسف ادامه داد.
    «واقعا مضحکه ،یه دیوار باهم فاصله داریم ولی یه دنیا از هم بی خبریم.»
    حق با البرز بود. دستهای یخ زده اش را به داخل جیبش سر داد و بی حواس، گفت:
    « ای کاش یه کوچولو، پارتی بازی می کردی وبه سحر می گفتی به جای اون مرتیکه نادر ، آیدا رو استخدام کنه . این جوری کنار خودت بود وخیالت راحت می شد.»
    تعجب راه دهانش را بست و ثانیه ای بعدکمان ابروهای البرز در هم جفت شد و صدایش دو پله بالا تر رفت.
    « تو از کجا می دونی ، من توی شرکت پدر سحر کار می کنم و نادر زیر دست منه !؟»
    قلبش تالاپی پایین افتاد. گند زده بود و نمی دانست چگونه آن را جمع کند. البرز کمی نزدیک تر شد، آنقدر که در تاریک و‌روشن کوچه نگاه خیره اش زبان گلی را بند آورد بودو با لحنی که دیگر نرمی در آن نبود ،سوالش را دوباره تکرار کرد.!
    « گلی ، تو از کجا می دونی اون مرتیکه هبل پیش من کار می کنه!؟ نگو سحر که می دونم دروغ میگی .چون می دونم با هم در ارتباط نیستید.»
    کلافه و مستاصل از شرایط پیش آمده تکه مویی که روی صورتش تاب می خورد را به داخل شالش فرو برد و در حالی که از چشمان البرز فرار می کرد روی پاشنه پا چرخید تا به سمت ماشین برود .
    « بهتر برگردیم ، داره دیر می شه .به مامان گفتم تا ساعت ده خونه هستیم. »
    البرز دست بر بازوی گلی گذاشت واو را به سمت خود بر گرداند و دقیقا هم نفس اش ایستاد.
    « گلی جواب من رو بده ! معنی این نگاهی که از بر می گردونی چیه ؟ دختر ، چی رو از من مخفی می کنی؟ نکنه نادر اذیتت می کنه و چیزی به من نمی گی؟»
    گلی به یاد شب گذشته افتاد. ترسهایی که تجربه کرده بود . بر آشفت و صدای او هم چند پرده بالاتر رفت .

    « چی رو می خوای بدونی آقای مهندس ؟ آره اذیتم می کنه و راه و‌ بی راه جلو سبز می شه. دیشب توی یه کوچه خلوت من رو به دیوار چسبوند و گفت بهت بگم پا روی دمش نگذاری وگرنه سر من هوار می شه . بهت نگفتم، چون دلم نمی خواد دوباره تو رو روبروی این مردک روانی قرار بدم. آدم غیر قابل پیش بینی که هیچ مرزی برای رفتار زشتش نداره . فقط نمی فهمم ، تو که این مردک رو می شناسی، چرا قبول کردی بیاد درست زیر سایه ی ات کار کنه و هر روز با دیدنش شکنجه بشی.!؟»
    البرزدیگر سوز سرمایی که گوش ها و نوک بینی را قرمز کرده بود را حس نمی کرد وحتی بارش برفی که آهسته آهسته می بارید و از دورن شعله ور بود و هیچ نمی شنید . ترسان از جواب سوالی که می خواست بپرسد ، سر بیخ گوش گلی فرو برد و آهسته، پرسید:
    « جوابش فقط یک کلمه اس و توضیح هم نمی خوام . فقط بگو اذیتت کرده یانه...؟»
    تا ته منظور او را متوجه شد. بی درنگ سری بالا انداخت و نچی زیر لب گفت:
    « به خدا قسم نه... ولی نگرانم .از این مردکیه روانی جنـ*ـسی هر کاری بر میاد. تو رو خدا ، بهش پیله نکن ، گفت بهت بگم حرف مفت نمی زنه و چیزی برای از دست دادن نداره. بابام رو که می شناسی اگه بفهمه مزاحم دارم، در گلفروشی رو تخته می کنه و مجبور میشم توی خونه بنشینم.»
    البرز نفس های آسوده اش برگشت . اما بازهم به آن روزها ی منحوس پرتاب شده بود ، با تمام سنگینی اش.باید حساب این مردک را کف دستش می گذاشت و محال بود این بار کوتاه بیاید.
    لب باز کرد تا گلی را دلداری دهد اما مجالی برای گفتن جمله پیدا نکرد و امیر علی شیشه اتومبیل را پایین داد و درحالی که موبایل البرز را میان دستانش تاب می داد و خوشحال از این که می تواند کلمات انگلیسی حک شده بر روی آن را بخواند، گفت:
    « البرز خان، موبایلتون زنگ می خوره . یه خانوم اس ، اسمش سحره...»
    البرز معذب شد ، گلی از او فاصله گرفت ،بر روی پاشنه پا چرخید وهنگامی که به داخل ماشین بر می گشت، صدای ظریف سحر را می شنید که می گفت:
    « عزیزم.یه دفعه کجا رفتی !؟ نگرانت شدم. »
    در راه برگشت به خانه، گلی بی آن که ساندویچش را بخورد، خود را به خواب زد تا مبادا احساسات بر انگیخته شده اش که ملغمه ای از حسادت زنانه بود ، هویدا شود.
    آن شب همه چیز به خیر گذشت . بنفشه و سیامک آشتی کردند و همراه مهتاب به خانه شان بر گشتند. اما برای گلی و البرز و ماجرهای تازه ای در راه بود.

    ***
    تا روزگاری دیگر روزگارتون خوش









    .
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز میدان راه آهن

    شب جهنمی پشت سر گذاشت. شبی پر از بی خوابی و کابوس هایی که نه در خواب ، بلکه در بیداری به سراغش آمده بود. از تصور این که نادر به طراوات مریم گلی اش، صدمه ای بزند ، نفسش که هیچ جانش هم در می رفت.
    جدال بی پایان با نادر، با طلوع خورشیدبه پایان رسید، اما رد پای این بی خوابی شکنجه وار چنان بر روی چشمانش بر جا مانده بود که با هر پلک زدن احساس می کرد شنهای ریزی بالا و پایین می شود.
    به در اتومبیل تکه داد ودستهای بلاتکلیفش را به داخل جیب های نیم پالتو مشکی اش چپاند و در حالی که از آن سوی خیابان به کوچه درختی خیره شده بود ، منتظر گلی ماند.
    دیشب، ساعت دوازده و پنج دقیقه کوتاه و موجز برایش پیامک زد :
    « فردا ساعت هفت و‌نیم سر کوچه درختی منتظرت هستم. »
    پیامی که یک ربع پیش ،دقیقا هفت و پانزده دقیقه جوابش داده شد.
    « آخ آخ ببخشید... پیام رو همین الان دیدم .یک ربع دیگه اونجاهستم.»
    تصور گلی با موهایی ژولیده برایش مثل قند کنار چای صبحانه شیرین و لـ*ـذت بخش بود . لبخندی شل و وارفته روی لبهایش نشست.
    اکبر آقا ، مغازه دار سر کوچه درختی که تمام محله را همچون عقاب زیر نظر داشت، با
    دیدن البرز، شال گردن زهوار دررفته قهوه ای رنگش را به دور گردنش پیچید و از آن سوی خیابان فریاد زد: « چاکر آقا مهندس. در خدمتیم.»
    حوصله چاپلوسی های او را نداشت. به نشانه ی ادب دستی براش تکان داد و قدری سرخم کرد . سپس نگاهش را به نوک کفش هایش سر داد و هنگامی که سر بر داشت، گلی را روبرویش دید با نفسهایی که به هن هن افتاده بود .گلی وقتی آخرین نفس خسته اش را قورت داد،بی آن که سلام کند،شتاب زده گفت:
    « ببخشید دیر کردم، چیزی شده ؟»
    دلش رفت. برای چتری شلخته ای که یقین داشت شانه به آنها نرسیده، شتاب زدگی او و سلامی که همیشه خدا جا می ماند.به سویش سر خم کرد و آهسته ،گفت:
    «کلا تو مرامت سلام کردن جایی نداره یا اینکه من رو می بینی دستپاچه میشی ؟ 》
    دل گلی مثل دختر های نوجوان عاشق پیشه در دست اندازی شیرین ، تالاپی پایین افتاد . حس دلخواهی که اضطراب این قرار ملاقات مرموز را برایش تعدیل می کرد.
    لبهایش را بر هم فشرد تا مبادا زبان سرخ بی اجازه حرف دل سبزش را بر ملا کندو بگوید اصلا تو را که می بینم ، سلام که هیچ دنیا را هم از یاد می برم.حرفهایش را با آب دهان قورت داد و به مردمک های او خیره شد که در دریاچه ای از خون شناور بود و پلک هایش از خستگی نیمه خفته به نظر می رسید . دلش مچاله شدو بعد از تامل کوتاهی و بی آن که سوالش را جواب بدهد ، مسلسل وار حرف زد.
    « البرز تو رو خدا بگو چی شده؟ مشکلی پیش اومده ؟ برای چی گفتی امروز صبح بیام ؟ استرس داره خفه ام می کنه . چشمای غرق خونت با زبون بی زبونی میگه که شب خوبی نداشتی.»
    بی رمق خندید بی رمق تر از آفتاب زمستانی که لب دیوار ها نشسته بود.
    « هیش...چه خبرته دختر ..!؟ وقتی فکرم درگیر باشه نمی تونم بخوابم.»
    بعد از لحظه ای تامل ته مانده آب دهانش مزه زهر مار می داد را به سختی جمع کرد و ادامه داد:
    « سوار شو، می رسونمت گلفروشی. توی راه باهم حرف می زنیم . دیشب خونه نبودم و دلم نمی خواد اهالی خونه من رو اینجا ببین.»
    گلی هنوز پر از سوال بود و در ذهنش برای هر جمله ی البرز تفسیری می نوشت.پر از تضاد سری جنباند. به چشمانش خیره شد و سپس کف دستش را به سمت او گرفت .
    « سوییچ رو بده. من رانندگی می کنم.»
    آرامش مثل نسیم اردیبهشتی از دل پر تلاطم البرز گذشت . بی آنکه حرفی بزند سوییچ را از جیب پالتو بیرون آورد و آن را کف دست گلی گذاشت.
    هر دو سوار شدند و گلی در حالی که راهنما می زد تا از پارک بیرون بیاید ، گفت:
    « چشمات رو ببند ویه چرتی بزن . بعدأ باهم حرف می زنیم.»
    تلاطم روح نا آرامش ، بی خوابی کابوس وار شبی که پشت سر گذاشته بود و اضطرابی که بی صدا نفس هایش را یک به یک می دزدید، سبب شد تا با احساس خفگی قدری پنجره را پایین بکشد و درحالی که به ازدحام اتومبیل هایی که بی توجه به قوانین راهنمایی و رانندگی در هم تاب می خوردند، نگاه می کرد ، جواب داد:
    « گلی از دیشب که فهمیدم نادر اومده سراغت و تهدیدت کرده ،یه لحظه آروم و قرار ندارم . مردک روانی تعادل نداره و هر کاری از دستش بر میاد. راستش رو بخوای هیچ راهی به ذهنم نرسید، جز این که تا یه مدت رفت و آمدت با خودم باشه.»
    ابروهای گلی از تعجب به حالت پرواز در آمد. صدایی پنهان، خبیثانه در سرش فریاد می زد که البرز این تصمیم را از نه سر عشق و علاقه و فقط از سر استیصال گرفته است. هرچندهمراهی با ا‌و نهایت آرزویش قلبی اش بود. اما عقلش نهیب زد و او را وادار کرد تا حرف دل و زبانش یکی نباشد. نیم نگاهی از زیر چشم به البرز انداخت .
    « ممنونم که به فکر من هستی. ولی خودتت هم خوب می دونی امکان پذیر نیست . تو بلید بری شرکت و وقتت دست خودت نیست. از اون گذشته فقط کافی چند بار توی محله ما رو باهم ببینن و به گوش خانواده هامون برسه.اولین کسی که اعتراض بکنه ،خاله فلوره که این روزها چشم دیدن ما رو هیچ رقمه نداره . مخصوصا از وقتی سحر اومده و حساب دیگه ای روش باز کرده . بعد هم من باید جواب مامان و بابام رو بدم که چرا با البرزی که همیشه خدا کارد و پنیر بودیم. حالا جی جی باجی شدم.»
    برای منطق خوابیده در حرفهای گلی جوابی نداشت. اما حالا که در مورد او تصمیم جدی گرفته بود ،می بایست پیش از آن که سوء تفاهمی پیش آید ، در مورد رابـ ـطه اش با سحر توضیح می داد .دهان باز کرد تابگوید: « بین من و سحر هیچ چیزی جز کار نیست و برای ساختن زندگی ام به پولی که از شرکت می گیرم به شدت نیاز دارم.》 اما سحر مثل خروس بی محل زنگ زد . البرز بلافاصله تماس راقطع کرد، اما پشت بندش سحر باز هم تماس گرفت که البرز آن را هم بی جواب گذاشت.
    حدس اینکه سحر پشت خط باشد برای گلی چندان سخت نبود . پر از حسادتی که به جوش و خروش افتاده بود ، راهنما زد و اتومبیل را کمی پایین تر از مغازه گلفروشی اش نگه داشت . سپس سرش به سمت البرز چرخاند وبا لحنی پر از طعنه ، گفت:
    《 پسرخاله، گلفروشی یه کم بالاتر. بقیه راه رو پیاده میرم . مرسی که حواست به من هست و نگرانم هستی . اشتباه کردم . نبایداز نادر حرفی می زدم و ذهنت رو درگیر می کردم. دلواپس من نباش.فکر کنم بتونم از خودم مواظبت کنم. 》
    گلی این را گفت و به سرعت از اتومبیل البرز پیاده شد و با قدم هایی بلند به سمت گلفروشی اش به راه افتاد.
    البرز دستش را مشت کرد و پر حرص بر پایش کوبید گلی به او حتی فرصت حرف زدن نداد.


    ***
    شب و روزگارتون خوش



     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    آتشفشان بود.آتشفشانی پر تلاطم که گدازههای سرخ و آتشین اش از دورن پلق پلق بالا و پایین می پرد.
    در زندگی اش چند چیز بود که اصلا دلش نمی خواست آنها را به یاد بیاوردو مهمترین آنها اتفاق تلخ باغ گردو بود که به لطف حضورسایه سیاه نادر،با هراشاره ای لحظه به لحظه ی آن روز منحوس برایش زنده می شد، آنچنان که گدازه های خشم از چشمانش شره می کردو از حفره های بینی اش بیرون می آمد.
    البرز وقتی به شرکت رسید ، دربان اتو کشیده به حالت تعظیم قدری خم شد و سلام مهندس غلیظی زیر لب گفت. سلامی که جوابش فقط تکان سر البرز بود .
    سپس بی آن که منتظر آسانسور بیاستد ،همانند کمانی که از چله رها شده باشد تمام پله ها را یک نفس طی کرد . آنچنان که وقتی به سالن طبقه ی دوم رسید، نفس هایش به شماره افتاده بود.
    منشی با دیدن او چست و چابک برخاست و پیش از آن که رییس خوش و خوش قد و بالایش حرفی بزند ، طوطی وار گفت:
    «صبح به خیر آقای مهندس. چند بار موبایلتون رو گرفتم خاموش بود.نمایده های مالزی اومدن ایران و یک جلسه اضطراری گذاشتن و تا نیم ساعت دیگه می رسن. خانوم مهندس تفرشی هم خیلی سراغتون رو می گرفت.»
    دختر پیش رویش را می دیدکه لبهای سرخ و آتشین اش مثل ماهی بی صدا باز و بسته می شود ، بی آن که حتی یک کلمه از حرفهای او را متوجه شود. نفس عمیقی کشید وبه میان جملات او آمد ، گفت:
    « خانوم کیانی لطفا به مهندس مظفری بگید، همین الآن بدون فوت وقت بیان اتاق من.»
    سپس بدون آن که توضیحی اضافه بدهد با گام های بلند به سمت دفتر کارش راهی شد و لبهای سرخ کیانی از تعجب نیمه باز ماند.
    ***
    نادر آمد، اما با طمانینه و آمدنش را آنقدر کش داد که ماگ قهوه البرز سرد شد، اما خشم و عصبانیت البرز سرد نشد.آنچنان که با دیدن لبخند مضحک گوشه ی لب نادر ، خشمی که سعی داشت آن را کنترل کند، شعله ور شد و حتی سلام او را جواب نداد.
    نادر باهمان لبخند کج که بیشتر شبیه ناسزا بود قدمی پیش تر آمد و روبروی میز البرز ایستاد و با حالتی موذیانه که از چین های ریز پای چشمش شره می کرد ،گفت:
    « مهندس با من کاری داشتی؟»
    نگاه سیاه نادر مثل میخ بر روی اعصابش کوبیده می شد .افسار افکارش را که بی منطق به خاطره تلخ باغ گردو می تاخت در دست گرفت و بی آن که جواب او را بدهد از روی صندلی اش برخاست ، میز را دور زدو درست روبرویش ایستاد . گذر زمان اختلاف سنی آنها را لا به لای روزهایش پنهان کرده بود . روزگاری جثه ای ریز و قد کوتاهی داشت و برای دیدن نادر مجبور بود سرش را بلند کند اما حالا درست هم قد او بود با شانه هایی فراخ تر. سکوت سردی بینشان حاکم شد و اگر صدا حرف زدن کیانی نمی آمد، سکوت مطلق بود.
    البرز با وجود آن که عذاب سختی را تحمل می کرد، به چشمان او زل زد و آهسته و شمرده گفت:
    « یادمه دفعه ی پیش گفتی برای انتقام گرفتن از من راههای بهتر و رو امتحان کن و من مدام به این فکر می کردم که چه طور می تونم بیشتر عذابت بدم و ته دلم رو خنک کنم. ولی وقتی گلی گفت که مثل بزدل ها رفتی سراغش و تهدیدش کردی که بهت سخت نگیرم، فهمیدم راه درستی انتخاب کردم.»
    نادر میمیک صورتش پر خشم شد اما با خنده ی مسخره ای کنج لب آن را پوشاند و خیلی زیرکانه دست بر روی نقطه ضعف البرز گذاشت.
    « پس گلی پیغامم رو بهت رسوند. نمی دونم چرا از این دختر اینقدر خوشم میاد...!؟》
    سپس سر بیخ گوش البرز فرو بردو صدایش را نرم تر کرد:
    « دقت کردی؟ لامصب بد مالی شده! خوردنی خوردنی....»
    احساس کرد از درون آتش گرفت و این را از داغی گونه هایش فهمید. دیگر تاب نیاورد و در حالی که رگ های گردنش به قطر یک مداد بالا آمده بود با دو دست یقه نادر را گرفت وبا یک حرکت او راچون بر چسب به دیوار چسباند و صدایش را دو پرده بالاتر برد.
    « مرتیکه هـ*ـر*زه ، فکر کردی همون البرز لاغر مردنی هستم . هر چند اون وقتها اگه اون عنتر و منترت نبودند بازهم از خجالتت درمی اومدم.
    کوچه پشتی رو که یادت نرفته!؟ هنوزهم می تونم لهت کنم. کور خوندی اگه خیال می کنی اخراجت می کنم. نه تو توی شرکت می مونی و زیر دستم پادویی می کنی و قسم می خورم تا دربون دم شرکت تنزل مقام بدی.》
    به چشمان او خیره شد تا تاثیر حرفهایش دو چندان باشد.
    《می دونم چه بدهی سنگینی به سحر داری و اگر من لب تر کنم فاتحه ات خونده اس. پس حواست رو خوب جمع کن تا سایه ات کنار سایه گلی پهن نشه که بد جور سایه رو جمع می کنم.»
    نادر آچمز شده بود وبا مردمکهای ثابت به البرز خیره مانده بود و ترس در میمیک صورتش دیده می شد. ترسی که سعی در پنهان کردن آن داشت و عاقبت آخرین حربه اش را استفاده کرد و با صدایی آرام اما ترسناک، گفت:
    « اینکه هنوز هم گلی رو دوست داری رو خوشم میاد.. »
    لحظه ای تامل کرد به قدر پلک زدنی آرام ،ادامه داد:
    « من کوچه پشتی رو یادمه ، تو هم باغ گردو رو یادت بیار... می خواستم گلی رو شکار کنم و حالش رو ببرم ولی تو توی تورم افتادی .به من که خیلی خوش گذشت.»
    البرز سر ریز از خشم مهار نشدنی اش یک سیلی محکم به روی صورت نادر نشاند . سیلی چنان محکم که گوشه ی لب نادر را قدری شکاف داد و خون گرمی از آن سرازیر شد.
    نادردر حالی که گونه هایش می سوخت ، انگشت شصتش را بر روی لب گذاشت و خون لبش را پاک کرد و در همین حیص و بیص، در اتاق با چند تقه کوتاه که چندان واضح نبود باز و سحر با لبخندی داخل اتاق شد و با دیدن چهره بر افروخته ی آن دو که روبروی هم ایستاده بودند ولب خونی نادر، لبخندش در دم پر زد . از سلام فاکتور گرفت و متعجب رو به البرز پرسید.
    « البرز اتفاقی افتاده...!؟ »
    سپس رو به نادر شد و ادامه داد:
    « دعوا کردید، لبت چرا خونی شده !؟»
    البرز فاتحانه یک برگ دستمال کاغذی از جعبه جداکرد وآن را میان دستان نادر گذاشت وخیلی زیرکانه فرصت جواب دادن را از او گرفت. سپس لبخند زد . لبخندی تزیینی که صرفا برای پنهان کردن خشمش بود و در حالی که به سمت میزش می رفت،مسلط اما با صدایی پر از خط و خش ،گفت:
    « خودت رو درگیر حرفهای مردونه نکن. گاهی از این مسائل پیش میاد. »
    سپس رو به نادر شد وبی آن که پیشوند مودبانه ای اول نام خانوادگی او بگذارد ،رییس مابانه ادامه داد:
    « مظفری ، حواست به حرفهایی که زدم باشه .حالا برو‌سر کارت.»
    نادر آتش گرفت .اما همانند ایام گذشته خود دار بود . زیر نگاه کنجکاو سحر معذب با دستمال کاغذی باقی مانده خون کنار لبش را پاک کرد وچانه اش رابالا داد. حالا نوبت او بود که آتش به جان البرز بیاندازد. لبهای دردناکش را بر هم فشرد و با طعنه و کنایه جواب داد:
    « چشم آقای مهندس، مشکل مردونه بینمون رو هم جوری دیگه حل می کنیم. روشی که براتون آشناست.»
    سپس همانطور که به سمت در اتاق می رفت با لبخنوی مصنوعی رو به سحر گفت:
    « سحر جون، می بینمت.فعلا خداحافظ.»
    نادر رفت و در را پشت سرش بست. اما سحر همچنان متعجب بود. عاقبت تاب نیاورد و آنچه که در سر داشت ببه زبان آورد.
    « البرز، اون قدر باهوش هستم که متوجه بشم یه مشکلی با نادر داری. پس لطفا حقیقت رو بگو.»
    زیرکانه، طفره رفت با اخمی جذاب جواب داد:
    « دختر خوب، حرفهای مردونه بگذار مردونه باقی بمونه.»
    سپس خیلی ماهرانه بحث را عوض کرد.
    « ببخش ،وقتی تماس گرفتی رانندگی می کردم و نتونستم جوابت رو بدم. بعد هم شارژ گوشی تموم شد . خانوم کیانی گفت نماینده های مالزی رسیدن تهران و برای امروزجلسه اضطراری گذاشتن.»
    سحر در گیر اخم خواستنی البرز و تکه مویی که بر روی پیشانی اش نشسته بود، لبخند زد و دستهایش را به علامت تسلیم بالا آورد و با دلبری سر خم کرد و چتری های طلایی اش سر خورد و به سمت دیگر افتاد.
    « خوش تیپ ، من تسلیمم.خوب بلدی حرف رو عوض کنی.»
    سحر این را گفت و لبخندی چاشنی جملاتی که از لبهای خوش خوش فرم اش کرد و ادامه داد:
    « بریم اتاق جلسه،برات توضیح میدم. امروز روز مهم و سر نوشت سازی برای شرکت محسوب می شه»
    البرز در حالی که تمام ذهن و احساسش اطراف گلی پرسه می زد و عمیقا دلواپس او بود، سری جنباند . به سمت صندلی رفت .کتش را از روی لبه ی آن برداشت و همراه سحر به راه افتاد .

    ***

    روزگارتون پر از معجزه آرامش
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی میدان راه آهن ، گل فروشی

    زمستان عجیبی بود! روزهای سردی که هر روز تازه تر از تازه تری به روزگارش گره می خورد. سر خم کرد و صورتش رابین ساقه های ترد و خوش عطر گل مریم فرو برد و نفس عمیقی کشید. سپس سر برداشت و نگاهش به گلهای زنبق گره خورد . از همان نگاههای خیره که ذهن جایی دیگر بال و پر می زند.
    میل عجیبی به نوشتن داشت و اگر پیام البرز آنقدر دست پاچه اش نمی کرد، یقینا دفتر خاطراتش را به همراه خود می آورد. پیام موجز و مختصری که آخرین دقایق باقی مانده از شب گذشته برایش ارسال شد و او آن را ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح دیده بود و با خواندن آن ناباور بی هدف بر روی پاشنه پا یک دور چرخید و بعد هم دلشوره چنان به دلش چنگ انداخت که موهای ژولیده اش را مثل کلاف تاب داد و شلخته پشت سرش گلوله کرد وبی آن که صبحانه بخورد زیر نگاه باریک شده و کنجکاو مامان فروغ با خدا حافظی سرسری از خانه بیرون آمد.
    چینی به بینی اش انداخت وبه سمت پیشخوان کوچک مغازه اش می رفت و روی صندلی نشست ، سپس دستش را به زیر شال اش فرو برد و‌موهایش را که درست مثل رابـ ـطه اش با البرز پر از گره های کور بود ، لمس کرد.
    گره هایی که مثل دانه تسبیح به هم متصل بودند و خیال باز شدن نداشتند.
    یک دستش را زیر چانه اش ستون کرد با دست دیگر موبایلش را برداشت و با وجود آن که می دانست احساسش زیر بار حسادت شکنجه می شود ، برای چندمین باربه عکس سحر خیره شد که خاله فلور آن را در گروه خانوادگی تلگرام گذاشته و زیرش نوشته بود: « سلام صبح به خیر. عکس عروس آینده ام .» عکس جنجالی که از همان ابتدای صبح با پیامهای تبریک همراه شد.
    اولین پیام برای عمه ی البرز بود: « البرز جان، عمه به قربون قد و بالات بره مبارکت باشه. به به چه عروس خوشگلی ! حظ کردم.» آیدا هم در جوابش چندتا استیکر بـ*ـوس و گل فرستاده بود و برایش نوشته بود .« مرسی عمه جونم. داداشم ماشاالله خوش سلیقه اس» . پیام دوم از آن آقا داود بود: « سلام. ما دیشب آخر وقت ازکاشان برگشتیم. به به مبارکا باشه آقای مهندس.»

    از اینکه عمه الی بعد از مدتها به تهران برگشته بود ذوقی ته دلش نشست . اما خبر برگشتن او سبب نشد تا حسادتش نسبت به سحر رنگ ببازد .
    گیج شده بود و هیچ توضیح منطقی برای رفتار ضد و نقیض البرز نداشت ! بد تر از آن وسواس خوب نبودن به جانش افتاده بود ومثل خرمن کوب اعتماد به نفس اش را درهم می کوبیدو نابود می کرد.
    آینه کوچکی از درون کیفش بیرون آورد و به صورتش نگاه کرد .واقعیت این بود که در مقابل سحر با آن بر و‌ ر و و موقعیت اجتماعی هیچ شانسی نداشت .
    چشمان خمـار سحر با آن گونه ای برجسته و ابروهایی پهن که رو به بالا پرواز می کرد ندکجا ! ابروهای تا به تا و نامرتب او که از سر بی حوصلگی حتی دستی به آن نبرده بود ،کجا!
    دستی به پلک هایش کشید. خب بی رو در بایستی چشمان بی آرایش اش هم حرفی برای گقتن نداشتند..

    حس می کرد نفس کم آورده . قدری خم شد، سپس دست بر روی سـ*ـینه اش گذاشت و نفس عمیقی کشید تا مبادا از حسادت خفه شود.و در این حیص و بیص در گلفروشی با دیلینگ دیلینگ باز شد و حسین در حالی که یک جعبه شکلات و یک ماگ قهوه در دستش بود ، با لبخندی داخل مغازه شد و خلوت گلی را بر هم زد.لبخندی که با دیدن قامت خمیده و چهره ی رنگ پریده اش پر زد و رفت. حسین بی درنگ با گامهای بلند به سمتش رفت و بی آن که سلام کند ،شتاب زده پرسید:
    « گلی خانوم .خوبی...!؟»
    خوب نبود و اگر کمی دیر تر می آمد، شاید اولین مورد خفگی در اثر حسادت در تاریخ به نام او ثبت می شد. دست پاچه دستی به پر شالش کشید و لبخند بی جانی زد .
    « بله بله ، خوبم. سلام صبح به خیر.»
    حسین شرمنده از این که سلامش را جا گذاشته بود، مردانه خندید و جعبه شکلات و ماگ قهوه را بر روی پیشخوان گذاشت.
    « شرمنده سلام یادم رفت. »
    آن گاه ماگ قهوه را که بوی عطرش غوغایی به پا کرده بود را آهسته به سمتش هول داد :
    « این ماگ قهوه کنار شکلات معجزه می کنه. امیدوارم دوست داشته باشی.»
    نگاهش به سمت جعبه شکلات برگشت که قلبهای صورتی و قهوه ای یک رج در میان از پشت تلق شفاف جعبه دلبری می کردند.

    حس دیده شدن ، سبب شد تا احساس خوبی را از دلش سر ریز شود . با لبخندی نرم و کمی هم دلبرانه ، جواب داد:
    « اوه... ممنونم.من عاشق شکلاتم.»
    حسین گل از گلش شکفت. آنچنان که صورتش را یک خنده وسیع در بر گرفت و از ته دل، گفت:
    « نوش جونت....»
    سپس حرفهایی را که برای گفتنش به آنجا آمده بود ، مزه مزه کرد وبعد از تاملی کوتاه ، ادامه داد:
    « قهوه و شکلات بهونه ای بود تا حضوری بیام و برای آخر هفته دعوتت کنم باشگاه اسب سواری، البته قبلش حتما از آقای شوقی اجازه می گیرم . ولی دوست داشتم اول نظر خودت رو بدونم.»
    تردید ها به جانش افتاد .عقل و دل هر کدام ساز خود را می زدند. می توانست با چند بهانه دم دستی قبول نکند، اما با یک تصمیم آنی تردید هایش را کنار گذاشت و جواب داد:
    « اگه پدرم اجازه بده، مشکلی ندارم.»
    حسین ته دلش از خوشی غنج رفت و هیجان زده جمله ی گلی را در هوا شکار کرد.
    « پس همین امروز حاج خانوم رو می فرستم خونه ی شما تا حضوری برای آخر هفته اجازه بگیرم. قول میدم بهت خوش بگذره...»
    هنوز جمله حسین به انتها نرسیده بود که در مغازه با همان صدای زنگوله ها باز شد و دختر بچه ای مدرسه ای با مانتو و مقنعه ای صورتی که کوله ای قرمز رنگ بر روی شانه هایش سوار بود، داخل شد و اسکناس ده هزارتومانی مچاله ای را از میان مشت کوچکش بیرون آورد و پرسید:
    « آقا امروز تولد معلمون ، با این پول چند تا گل می شه ، خرید!»
    حسین خندید و دستی نوازش وار بر سر دخترک کشید . سپس سر خم کرد کنار گوشش آهسته ،گفت:
    « فروشنده اون خانوم خوشگله اس .»
    جمله ای که هر چند آهسته بود اما گلی آن را شنید و از شرم تمام صورتش برافروخته و‌داغ شد.

    ***
    تا قصه بعدی روزگارتون خوش
















     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    نبود. هر چه گشت دفتر خاطراتش نبود ! گویی قطره آبی شده و به زمین فرو رفته یا حلقه ی دودی و به هوا سفر کرده بود که هیچ اثری از آن نبود!
    استرس مثل موریانه ذهنش را می جوید و فکر منطقی را از او سلب کرده بود. دقیقا همانند مادری که بچه اش را گم کرده باشد . همان قدر درمانده و مستاصل !
    خسته و کلافه از دانه های عرقی که از پیشانی اش قل می خورد و گاه لابه لای ابروهایش جا می گرفت و گاهی از کنار شقیقه هایش عبور می کرد ، پر از استیصال وسط اتاق درهم و برهمش ایستاد و نگاهی گذرا به آن انداخت.
    هیچ چیز سر جایش نبود.کمد لباس هایش، لباس ها را به بیرون تف کرده بود و دهان کشوی میز تحریر باز مانده و هر چه که در آن بود را بالا آورده بود. حال و روز کتابهایش هم تعریفی نداشتند. و مثل تپه ای کوچک روی هم وسط اتاق تلنبار شده بودند.
    چند نفس عمیق کشید . سعی کرد تا مثبت فکر کند . این که شاید مامان فروغ دفتر خاطراتش را که در واقع یک سر رسید قدیمی بود رابه اشتباه لا به لای مجله های آشپزی اش چپانده باشد و مثل همیشه کلافه از وسیله های اضافی آن را با باقی خرت و پرت ها به زیر زمین خانه بـرده باشد.تلاش مذبوحانه ای که با هجوم افکار منفی و درهم و برهم بی نتیجه ماند.
    با دستانی که می لرزید موبایلش را از جیب شلوار راحتی اش بیرون آورد و برای چندمین بار با مامان فروغ تماس گرفت ، تلاشی که آن هم بی نتیجه ماند.
    نگاهش به سمت میز تحریرش برگشت. خوب به یاد داشت صبح دفتر خاطراتش را روی میز تحریر گذاشته بود و اگر پیام البرز او را هول و دستپاچه نمی کرد، یقبنا مثل همیشه آن را همراه خود می برد.
    دلشوره عجیبی، آرامشش را زیر و رو می کرد و تا قالب تهی کردن فاصله ی چندانی نداشت و مامان فروغ دقیقا بین اضطراب هایش از راه رسید و در اتاق را با شتاب باز کرد .لحظه اول از تعجب دهانش نیمه باز ماند ومردمک هایش ثابت . اما دقیقه ای بعد ابروهای کشیده و کمانی اش درهم افتاد ، گفت:
    « چرا صدات می کنم جواب نمی دی ؟ اتاقت رو چرا بهم ریختی !؟ چه وقت تمیز کردن اتاقتت !؟ خوبه بهت گفتم امشب عمه الی و پسر و عروسش برای شام میان اینجا. خیر سرت مثلا زود تر اومدی کمک دست من باشی ها ، حواست هست.»
    اصلا حواسش نبود.از میان خرت و پرت های وسط اتاقش گذشت و به سمت مامان فروغش رفت.
    « سلام مامان . شما امروز اتاق من تمیز کردی واحیانا چیزی رو‌جا به جا نکردی ...؟»
    فروغ خانوم با نفس خسته چادر مشکی اش را از روی سرش پس زد ، سپس خم شد و چند تا کتاب را از سر راهش برداشت و آن را روی میز تحریر گذاشت ،سری بالا انداخت ونچی زیر لب گفت:
    « امروز وقت سر خاروندن نداشتم چه برسه به نظافت خونه.صبح رفتم آرایشگاه و یه دستی به سر رو صورتم کشیدم و بعد هم با عمه الی حرف زدم و قرار شد برای شام بیان اینجا . بعداز ظهر حوالی ساعت پنج هم حاج خانوم و دختر کوچک اش شبنم با یه دسته گل و شیرینی اومدن اینجا... حالا خوبه خونه تمیز و مرتب بود وگرنه آبروم می رفت. بعد هم با طلعت خانوم رفتیم خرید .»
    گلی شلوار راحتی را که کش شل و‌وارفته ای داشت را بالا تر کشید و با ابروهایی درهم، گفت:
    « پس چرا حرفی به من نزدی...!؟»
    فروغ خانوم با دیدن ابروهای گره شده گلی تابی به مردمک هایش داد :
    « ببخشید ، تاریک بود ندیدم سبیل هاتون رو ! حالا اخمت برای چیه !! وقتی خونه رسیدی حاج خانوم پیش پای تو رفته بودند و بعد هم دیدی که طلعت اومده بود دنبالم تا با هم بریم از تره و بار خرید کنیم. نمی خواستم پیش اون حرفی بزنم.»
    شرمنده از رفتار نسنجیده اش بار دیگر شلوارش را که خیال ایستادن به دور کمرش را نداشت بالا کشید و ببخشیدی زیر لب گفت وبا وجود آن که علت حضور مادر حسین را می دانست ، پرسید.»
    « ببخشید . حالا حاج خانوم چیکار داشت؟»
    فروغ خانوم ،آب دهانش را چنان قورت داد که گویی لواشک ترشی روی زبانش است و با آب و تاب جواب داد:
    « حاج خانوم اومده بود حضوری اجازه بگیره که آخر هفته با حسین ، برید باشگاه سوار کاری . ولی بین حرفهاش گفت که گلی جون هم دل پسرم رو بـرده هم دل من و دختر ها رو جواب بله رو بدید که خیالم قرص بشه. منم همچون حرف زدم تا بفهمه مزه دهمون شیرین . والا من که خیلی از این خانواده خوشم اومده .حیفه از دستشون بدیم . حالا مزه دهن تو چیه!؟»
    گلی کلافه با نوک پا جعبه لاک هایش را پس زد و تصمیمی راکه قرار بود هفته ی آینده آن را بگوید را بر زبان آورد.
    « مامان حالا فکر کن مزه دهن من هم شیرینه . تو رو خدا جواب من رو بده . امیر علی قبل از اینکه بره کلاس زبان اومده و به وسیله هام دست زده ؟ دنبال یه سر رسید با جلد مخملی کرم رنگ می گردم .»
    فروغ خانوم، چشمانش از شوق برقی زد و سوال گلی را نادیده گرفت. سپس از میان خرت و پرت ها پخش و پلا روی زمین گذشت و بـ..وسـ..ـه آبداری بر روی گونه ی او گذاشت.
    « مبارکت باشه.الهی خوشبخت بشی .به خدا درست ترین تصمیم رو گرفتی. مهر این پسره و‌خانواده اش بد جوری به دلم نشسته.»

    فروغ خانوم این را گفت و روی پاشنه پا چرخید و در حالی که از اتاق خارج می شد، ادامه داد:
    « امیر علی دست به وسیله هات نزده و طفلک از مدرسه که اومد ناهار خورده، نخورده بابات بردش کلاس زبان. شبنم دختر حاج خانوم گفت تو قول مجله آشپزی رو بهش دادی .من هم مجله های آشپزی رو که روی میز تحریرت بود بهش دادم. البته یه سر رسید هم کنارشون بود . صفحه ی اولش رو دستور کیک یاد داشت کرده بودی و اون رو هم دادم.»
    ناباور ناگهان خشک شد . گویی برقی با ولتاژ بالا از تمام رگ و پی بدنش عبور کرده باشد. دفتر خاطراتش همراه مجله ها به خانه ی حسین رفته بود. رازالبرز، راز عشق پنهانش و تمام لحظه های خصوصی اش .
    حس خفگی تا حلق اش بالا آمد بودو دیگر توان ایستادن نداشت.بر روی لبه ی تخت نشست و معترض، گفت:
    « مامان چرا بدون اجازه به وسیله هام دست زدی!؟»
    فروغ خانوم همچنان از جواب مثبت گلی هیجان زده بود در آستانه ی در اتاق ایستاد.
    « چه جلافتا...!خساست به خرج نده دختر. چهار تا مجله که این حرفها رو نداره! نا سلامتی قرار عروسشون بشی دیگه . حالا هم دست بجنبون بیا کمک تا عمه الی نیومده . از اون کیک هایی که عمه الی دوست داره هم درست کن.کنار این خبر خوش رو باید به کیک عروس پز هم باشه.»
    مامان فروغ بشکن زنان رفت و گلی پر از استیصال کمر خم کرد و سر بر زانو هایش گذاشت. دلش یک معجزه می خواست تا همه چیز ختم به خیر شود.

    ***

    تا هفته آینده روزگارتون خوش



     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا