کامل شده رمان از نسل آفتاب | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
سلام بر عزیزان دلم

در خدمتتون هستم با رمان دوم.
رمان اولم بی تو ،با عشق بود که مورد لطف شما عزیزان واقع شد
و تصمیم گرفتم این رمان رو هم به نگاه های مهربونتون تقدیم کنم .

14042
نام رمان: از نسل آفتاب
نویسنده: ثـمین
ویراستاران: نازآفرین، مریم صناعی، ماهتاب:)، Saeed S.K

سخنی با خواننده:

این رمان ادای دینیست به مردم مظلوم، دردمند و مقاوم خطه آذربایجان خصوصا مردم غریب سردشت، به امید فردایی که در آن استشمام گاز خردل نفس های هیچ زن و مرد و کودکی را در هیچ کجای دنیا زخمی نکند. با آرزوی محو شدن تمامی تبعیض ها، گروهک ها ، رنج ها و نسل کُشی ها درسراسر گیتی. به امید یک دل شدن تمام کسانی که قلبشان برای خاک، ناموس و ایران عزیز میتپد . با آرزوی برآمدن آفتاب عاطفه و وزیدن نسیم محبت در کالبد این اقلیم سرفراز و بعد ....اگر خدا بخواهد آمدن آن یگانه نجات بخش.

خلاصه:
این رمان روایتگر قصه زندگی دختری از اهالی کردستان به نام اَوین هست که فریب یه گروهک تروریستی می خوره و به امید فردایی بهتر برای خودش و خانواده فقیرش، به عضویت اون گروهک درمیاد.این تصمیم اشتباه چنان تاثیر عمیقی روی زندگیش می گذاره که دختر در خواب هم نمی دیده .در مدت کوتاهی بعد از ورود به اردوگاه و مسلح شدن، اوین متوجه می شه نه تنها اون آرمان هایی که بخاطرش عضو گروهک شده هرگز معنای واقعی نداشته، بلکه آبرو و پاکدامنیش هم هر لحظه در خطره. اوین از دانیار، که از بستگانش هست و چندین سال پیش عضو گروهک شده ، برای فرار از اردوگاه تقاضای کمک می کنه.دانیار هم حاضر می شه به فرارِ اوین کمک کنه اما در مقابل از اون دختر می خوادکه اگه موفق به فرار شد کاری واسش انجام بده و اون کار چیزی نیست جز....


ژانر:
اجتماعی، پلیسی ، درام و صد البته عاشقانه http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/tongue.gif
تشکر ها بینهایت بهم انرژی میده .پس لطفا دریغ نفرماییدhttp://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/azxc.gif
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    مقدمه :

    از نسل آفتابم...
    نواده ی زنان و مردان غیور و نترسی که شجاعتشان زبانزد خاص و عام است...
    از نسل شیر دلان حماسه ساز...
    همان هایی که با خون خود وفاداریشان را بر خاک این مرزو بوم امضا زده اند...!
    نسل من همنشین عاشقان بی ادعاست...
    همانانی که حرفشان سند است...
    همان کُرد های پارسین...
    همان هایی که زنانشان هم پای مردان می جنگند...
    سرشت ایرانی و نسل کُرد ؛ شگفتا....
    خدا ، به چه خلقتی دست زده است ...!


    (مقدمه به قلم زیبای نازی بانو عزیز)



    به نام او...

    خورشید با تمام عظمتش پشت کوه های سر به فلک کشیده "قندیل" خود را پنهان می کرد . دخترک در ارتفاعات آن رشته کوه آشنا ایستاده بود و گیسوان لَختِ روشنش را به دست بادهای گرم جنوبی سپرده بود . اوین نگاه براقش را به چراغ های سوسوزنِ خانه های دور دوخت . پلک های خسته اش را بر هم گذاشت و در عالم رویا، اَوین هشت ساله ای شد.

    همان اَوین پر شر و شوری که دست هایش را پروانه وار باز می کرد و بر دامن پر گل کوهستان می دوید و سرخوش، می خندید. همان دخترکی که با استشمام عطر گل های بهاری، مـ ـست می شد و دامن پر چین و رنگ رنگش را روی دشت پهن می کرد ،می چرخید و می رقصید و صدای خنده اش در صدای دخترکان هم نسلش، گم می شد .
    همان دخترکی که مادر دست لای موهایش می کرد و از آن گیسوان آشفته در دست باد، گیسی می بافت و منظم پشت سرش می انداخت. همان که شیفته بـ ـوسه مادر بر پیشانی اش بود.
    گویی آن روزهای دور، تمام دارایی اش ، تمام همّ و غمش، همان لحظه هایی بود که می ترسید حتی صدمی از ثانیه اش را هم از دست بدهد. آن روزها ، به رسم بچگی خوش بود و می دانست که به اندک قناعت کند ، قنوت بگیرد و غرق در لحظه های اکنون باشد.
    اما افسوس که کودکی گذشت. اَوین هشت ساله دیروز، دو هشت سال دیگر از زندگی را تجربه کرد .زندگی آن قدر جدی شد که دیگر نه رنگ سرخ شقایق های عاشقِ وحشی، خیره اش کرد و نه عطر دل انگیز بابونه های سپید، مـ ـستش!
    دخترک، شد یک اَوین جدی ..یک اَوین ناراضی ِتلخ .
    آن سال نه آسمان با او و مردم سردشت، سر سازش داشت و نه زمین. محصول کشاورزی اشان که تنها راه تامین معاش خانواده اش بود را باران بی موقع و باد های تند فصلی ساقه شکاند ، سیل به دل زمین هایشان زد و ‌تگرگ مانند سنگ از آسمان بارید و هر آنچه محصول به جا مانده بود را سنگسار کرد و از بین برد. پدرش ماند و مزرعه بی محصول و شرمندگیِ عیال و فرزند.
    بازارچه های مرزی را که بستند، برادرانش، همان مردان جوانی که در آرزوی وصال با دخترانی که زیر چشم داشتند ، سال ها به صبوری لب فرو بسته بودند و دندان سر جگر گذاشته بودند از کار بیکار شدند و دخترانی که چشمان منتظرشان برای ورود مردانی که دل در گرو مهرشان داشتند ، به در خشک شد. انگار در آن اقلیم نفرین شده، ملخِ بی تدبیری، به جان اقتصاد آن شهر یورش آورده بود و تخم پول را خورده بود .
    تلخی ایام ، تنگی دست پدر، نیش تیزِ زخم زبان های برادران به پدر بر سر ریز و درشت زندگی، کم کم نهال امید و آرزوی دخترک را رو به خشکی و فساد کشاند و از دخترکِ شادِ هشت ساله ی دیروز، جوانی دردمند و حسرت به دل ساخت که مـ ـستاصل ، برفراز کوه های قندیل ایستاده بود و از مدینه فاضله ی پوشالی اش ، به آن دردهایی که از آن فرار کرد بود ،به شرمندگی پدر، به بیماری اعصابِ مادر بعد از جنگِ صدام شرور و به برادران همیشه خسته و ناراضی اش، لبخند کج می زد .دخترک بغض هایش را یکی پس از دیگری با نفس های عمیقش فرو فرستاد.

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اَوین با این که بارها این دردها را دیده بود اما همیشه دندان سر جگر گذاشته و دم برنیاورده بود .اشک های از سر نگرانی مادر و چینِ شرمندگی ِ پیشانی پدر را دیده بود اما دم نزده و بغض هایش را خورده بود.
    اما عاقبت یک روز که بیهوا از درد گرسنگی، نداری، بیچارگی نالید ، مادرش اختیار اعصاب، از کف اش خارج شد و سیلی محکمی بر گوش دختر جوانش نواخته بود .اوین از خانه بیرون زده و به سمت جنگل های بلوط اطراف شهر دویده بود . بیهوا از جنگل عبور کرده و از کوهستان بالا رفته و آنقدری پیش رفته بود که زانوانش به زُق ُزق افتاده بود . بالاخره کنار پرتگاهی عمیق، از نفس افتاد و زانو زده و بغض هایش را تلخ گریسته بود . فریاد کشیده و از حق مسلم خودش و مردمش گفته بود .از امید و آرزوهای بر باد رفته آن نسل سوخته . از عدالتی که نبود .از امیدی که به فرداها نداشت ،شکوه کرده بود.
    این فقر ، حق او و مردمان مظلوم اقلیمش نبود. تا به کی فقر و درد و نداری؟ تا بوده که در خطه اش جنگ بوده و درد و از دست دادنِ عزیز و بمب شیمیای و گاز خردل بوده و هزار درد بی درمان که صدامِ لعنتی برای او و مردمش به ارمغان آورده بود . حالا درد بیکاری و بی پولی و حسرت پشت حسرت هم به کوله بار آلام آن مردم مظلوم اضافه شده بود!
    دقیقا یک ماه از آنروز می گذشت .آنروز،لب پرتگاه، پس از ماه ها خون جگر خوردن و دم برنیاوردن،بالاخره دردهایش را فریاد کشید و کمی آرام گرفت اما وقتی سر بلند کرد ، تازه متوجه افرادِ مسلحی که دوره اش کرده بودند، شد. افرادی با لباس مردانه کُردی، به رنگ سبز چرک، با صورت هایی که زیر دستمال های تیره پوشانده بودند و اسلحه های کِعوضـ*ـی که به سمت آن دخترِ بی پناه نشانه رفته بودند . آنروز ، اولین ملاقات دخترک با افرادی بود که ادعای آزادی کردستان را داشتند . حال یک ماهی می شد که به عضویت گروهک درآمده بود اما نه تنها مثل روزهای اول از این تصمیم راضی و خشنود نبود، بلکه بعد از سه هفته آموزش فشرده و سنگین در کوه های مرزی قندیل ،در خاک کشور عراق، به شدت از کرده خود پشیمان و نادم بود.
    اوین درباره گروهک های تروریستی و چریک ها، از مردم شهرش چیزهایی شنیده بود. از بستگانش هم افرادی به عضویت گروهک ها درآمده بودند ، زن و زندگی را رها کرده بودند و به زندگی مخفی در کوه های سربه فلک کشیده آذربایجان و رشته کوه های قندیل عراق، روی آورده بودند.
    اوین این را هم شنیده بود که هرگاه جنازه ای که به طرز مشکوکی کشته شده بود پیدا می شد ، مردم می گفتند که توسط گروهکی ها کشته شده.
    همه این ها را دیده و شنیده بود اما در آن غروب نحس، در مجاورت پرتگاه عمیقی که زانو زده بود، استدلال های آن افراد درباره مبارزه برای آزادی، برابری حقوق زن و مرد و لزوم مبارزه و پیوستن به گروهک برای محکم شدن قوای رزمی ارتش آزادی خواه کردستان ، در ذهن دخترک، تحـریـ*ک کننده و جذاب می آمد. آنچنان جذاب، که نجات خود و خانواده و مردمش را آن زمان در گرو آرمان های پوشالی گروهک می دید و انگار راه نجاتی برای رهایی از مشکلات یافته بود، راهی که حال بعد از یک ماه تازه می فهمید که بیراهه بوده و به ناکجاآباد می رود.
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    دخترک آن روز خام شد و فریب شعارهای بی محتوای آن افراد را خورد و به دلیل ماهیت مخفی گروهک ، به آن ها اجازه داد که او را با چشمان بسته به مقر گروهک ببرند. چشم که باز کرد یک شبانه روز بر او گذشته بود.سران گروهک به عمد چیزخورش کرده بودند تا دخترک را یک شبانه روز دور از خانه و خانواده نگه دارند و با یک تیر دو نشان بزنند؛ هم آبروی اوین را پیش خانواده اش بریزند و هم خبر فرار اوین همچون چماغی بر سر خانواده اش شود و ننگ دزدیده شدن و یا فرار کردن دخترشان از خانه ، تا ابد بر پیشانیشان بماند . آن ها خوب می دانستند این تنها راهی است که می شود دخترک را تا ابد پیش خودشان نگه دارند .بی آبرویی، زنجیر محکمی بر پای اوین شد و بعد از آن همه ساعت بی خبری ،دخترک دیگر نه روی بازگشت به خانه را داشت و نه جسارتی برای گریختن از چنگ گروهک و بازگشت به آغـ*ـوش خانواده.از طرفی، قوانین گروهک به هیچ کدام از اعضاء، اجازه زنده برگشتن پیش خانواده را نمی داد. در قوانین گروهک فرار از اردوگاه، مساویِ مرگ بود.
    بعد از سه هفته آموزش در خاک عراق ، یک هفته ای می شد که به ارتفاعاتِ گرده سور ِ سردشت بازگشته بود و اوقاتش را در اردوگاه و میان مابقی همرزمانش می گذراند .پس از بازگشت به وطن، دخترک حس می کرد که می تواند تا خودِ صبح استدلال های مزخرفی که در این مدت به اسم وطن ،آزادی و برابری ،که مدام به ذهنش خورانده بودند ، تا خود صبح استفراغ کند.
    آخر مگر از آزادی، جز عـریـان شدن موهایش ، به تن کردن همان لباس مردانه کردی سبز چرک و مسلح شدن به سلاح های سرد و گرم و هر روز تمرین کینه ورزی و خشونت، چه نصیبش شده بود؟!
    حتی فکر این که تا ابد باید پوشیدن لباس زنانه کردی با آن رنگ های شادِ درخشان را ترک کند هم به اندازه کافی دردناک بود.با خود فکر کرد که دستمال زری دوزیش به جای پیچ و تاب خوردن در ملودی شاد سرنا و سازهای محلی و هلهله زنان کُرد، در تنهایی گنجه خواهد پوسید . خیال خام عاشقی و ازدواج و خانواده داشتن را به دلیل مغایرت با آرمان های گروهک باید ترک کند.حتی فکر این ها هم به اندازه کافی تلخ و بغض آور بود.
    نفس کلافه ای کشید ... چند تارِ مزاحم از خرمن موهایش را با کلافگی پشت گوش زد و برای چندمین بار در این مدتِ اسارت، حس کرد از زنانـ ـگیِ وجودش، فقط پوسته ای ترک خورده مانده، که آن هم به زودی پودر می شود و بر باد می رود.
    زندگیش یه ماهی بود که متفاوت از گذشته، می گذشت. دیگر مانند گذشته ،مادرش صبح به صبح از موهای لختش گیس های بلندی نمی ساخت و دیگر دست های پینه بسته پدرش، بر نرمی موهایش نمی نشست..حتی دیگر صدای جرو بحث برادرانش بر سر مشکلات زندگی و بیکاری، زخمی بر دل لحظه هایش نمی گذاشت.
    آهی کشید و دست های آفتاب سوخته اش را به بغـ ـل زد. خودش هم نمی دانست چرا تا به این اندازه، برای دردهای دیروزش دلتنگ است؟ چرا دلش برای برگشتن پیش همان خانواده فقیر پر مشکل، لَه َله می زند؟ حالا می فهمید تیرگی مطلق که می گویند بالاتر از آن رنگی نیست،وضعیت الان زندگیش است و نه بد اقبالی های گذشته !
    خودش را مجبور کرد به پرهیز، به پرهیز از فکر کردن به عزیزانش و سعی کرد به این دل خوش کند که شاید در نبود او ، پدر به اندازه ی یک نگاه کمتر، شرمنده آب و نان عیالوارانش باشد و مادرش حتی شده یک بار کمتر بابت عصبی شدن های ناخواسته اش و کتک زدن بی هوای تنها دخترش، خجالت زده شود .
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    در آن اردوگاه نظامی، صبح به صبح جای صدای قرآن خواندن پدر، صدای برخورد خشن پوتین های نظامی در گوش اوین می پیچید .اوین و لشکر پنجاه نفره ای از دختران و پسران کرد ،مردانه و با صلابت، سلاح بر شانه هایشان می گذاشتند و هم صدا با هم می شمردند یک،دو،سه،چهار و آن قدر این شمارش را تکرار می کردند و آن قدر گام برمی داشتند تا آفتاب نزده ، کوهستان را با نظمِ نظامیِ خاصشان زیر پا می گذاشتند . این برنامه ی هر روزه صبحگاهِ گروهک در آن خطه از خاک مادری ، شهر بمب و خون و خمپاره، سردشت بود.

    نگاه دخترک به چراغ های خانه های دور دست خشک شده بود . نفس کلافه ای کشید و روی تخته سنگ بزرگی که دقیقا بالای دره ای عمیق قرار گرفته بود، نشست . وزن اسلحهِ کلاش را از دوشش کم کرد و آن را کنار خود، روی تخته سنگ گذاشت. آهی کشید و سعی کرد با فکر کردن به خانواده اش، طعم گس لحظه هایش را گس تر از این، نکند . خم شد و پوتینش را کلافه از پا بیرون کشید .بی هوا یاد مادرش افتاد و با تصور چهره نگران و صورت خیس از اشک او، با تمام ناکامی و عصبانیتی که در وجودش موج می زد ،دندان هایش را بر هم سایید و پوتین ها را با حرص،یه نقطه ای کور در پشت سرش پرت کرد.
    هنوز درگیر مرور خاطرات خاک خورده اش بود که حضور فردی را در اطراف خود حس کرد.سریع واکنش نشان داد و دستش را برای برداشتن اسلحه دراز کرد. اما اسلحه ، زیر فشار پوتین های سیاه مردانه ای قفل شده بود . نگاه ترسیده اوین از پوتین بالا رفت، از پای بلند و ازبالا تنه مردانه گذشت و در چشمان تیره ی دانیار قفل شد. با دیدن این مردِ آشنا که تا یک ماه پیش فقط برایش حکم فامیلی دور از اقوام مادری داشت و حال پس از پیوستن به گروهک، حکم برادر،هم عهد و همرزمش را نیز پیدا کرده بود، نفس راحتی کشید. لبخند کجِ روی لب های مردانه ی دانیار، به اوین گوشزد کرد که در این اردوگاه حتی حق ترسیدن هم از وجود زنانه اوین ، سلب شده و آن جا یک زن باید مثل یک مرد فکر کند، مثل یک مرد کار کند، مثل یک مرد طلب کند و در یک کلام در زنانه ، مردانگی کند. آخر زنانگی آنجا ممنوع بود . عاشق شدن، ازدواج، به دید زن و مرد به همرزم نگاه کردن، حرام بود. انگار در آن ارتفاع، حلال های خدا متفاوت از آن پایین ،که شهرش و مردمش بودند، شده بود و اغلب حرام بود. دانیار لبخند پهنش را به مردمک لرزان چشم های اَوین دوخت و پایش را از روی اسلحه او برداشت .دخترک سریع آب دهانش را قورت داد و خودش را فورا جمع و جور کرد . با پشت آستین عرق پیشانیش را گرفت و بعد با صدایی خش دار پرسد: اِ...تویی؟
    دانیار که انگار قصد برداشتن آن لبخندِ مضحک را از چهره نداشت با شیطنت گفت:مثل این که ترسوندمت!
    اوین انگشتان زنانه اش را روی پوست مرطوب گردنش کشید و خرمن موهایش را که روی گردن افتاده بود ، جا به جا کرد : نه..فقط یکم جا خوردم! آخه از بچه ها شنیدم که رفتی ماموریت ...کی برگشتی؟

    -آره. برای یکی-دو روز رفته بودیم ماموریت....چند ساعتیه که برگشتیم....موقع تمرینات عصرگاه دیدمت ....به نظر خسته ای ....اینو واست آوردم ،بگیرش.
    نگاه اوین بالا آمد و روی لیوان فلزی که دانیار به سمتش گرفته بود ثابت شد.دستش را برای گرفتن لیوان دراز کرد .داغی لیوان دستش را سوزاند اما اعتراضی نکرد . زیر لب تشکر کرد و به سیاهیِ کدرِ چای بی عطر و طعمش چشم دوخت. صدای دانیار در گوشش پیچید:

    -چرا یه دختر مثل تو باید این طوری بترسه اونم وقتی که چیزی برای ترس این جا وجود نداره!

    اوین نگاهش را از دو سنگ تیره ی ِ صیقلی چشمان دانیار گرفت .به وضوح پوزخندی زد و باز نگاهش را به خانه های دور دوخت و با خود فکر کرد که اتفاقا این جا همه چیز برایش پر از رنگ ترس و بی حیایی است.

    دانیار حس کرد این دختر چند وقتیست که ناگفته های دارد .کنارش نشست و به نیمرخ اوین زل زد.وقتی چند دقیقه ای گذشت و اوین را همچنان غرق در افکار پریشانش دید، با آرنج سقلمه ای به او زد و محض دلجویی پرسید: چرا این قدر ناامید و درمونده به نظر میای؟... چِت شده اَوین؟
    دخترک بی آن که به او نگاه کند بزرگترین دردش را ، برای تنها آشنایش در آن جمع غریب، اقرار کرد: هر شب یکی واسم پیغام پسغام میفرسته و می خواد باهام باشه!
    دانیار لیوان فلزیش را به لب نزدیک کرد. جرعه ای نوشید و خیلی راحت استدلال کرد: خب... این جا ازدواج ممنوعه اما ... جلوی نیازهای بشری رو که نمی شه گرفت!
    اوین برافروخته شد و عصبی گفت : اما این هدف من از اومدن به این جا نبود دانیار....من اومدم که زندگیم بهتر از قبل بشه نه تا خرخره برم تو گنداب و لجن!

    دانیار چایش را تا ته سر کشید و لیوان فلزی را با صدا روی تخته سنگی که نشسته بود کوفت و عصبی فریاد زد:-یعنی ازدواج... بردگی زن نیست؟ .... با ازدواج یه زن رو محدود می کنن ... تو سری خور می کنن و می فرستن زیر دست مردی که زن رو تو چاردیواری تمایلات نفسانی خودش حبس می کنه و از صبح تا شب زن باید بشورِ و بساوهِ و لابد هر از چند سال هم باید برای اون مرد چندتا توله، ردیف کنه ....نکنه از اینی که هستی ناراضی ای و زندگی ایده آل تو اون ِ؟
    -نه ..ولی...

    دانیار نفسی تازه کرد .گره اخم هایش را شل تر کرد و گفت: ببین ... صدبار بهت گفتم... یه بار دیگه هم می گم ، ما داریم با ظلمی که این حکومت در حق زن کرده مبارزه می کنیم . اگه این جا تفاوتی بین زن و مرد از نظر جسمی و روحی نیست و روابط آزاده ، به دلیل اینه که ما زن و مرد رو موجوداتی یکسانی می دونیم که حق دارن به نیازهای طبیعیشون جواب بدن ... عدالت یعنی همین ..یعنی من و تو دقیقا مثل هم هستیم.
    اوین پلک هایش را عصبی روی هم گذاشت و وا کرد: نه..... عدالت با برابری فرق می کنه .... عدالت یعنی هر چیزی سر جای خودش باشه.... یعنی زن با ظرفیت وجودی خودش و ویژگی های خودش قیاس بشه و مرد هم همین طور ..نه جفتشون مثل هم !

    دانیار عصبی از جا بلند شد و نگاه اوین را دنبال خود بالا کشاند. با تاسف در چشم های مصمم دخترک زل زد و همراه با تاسف عمیقی گفت: اوین ....حرفات روز به روز داره از آرمان های ما دور تر و دورتر می شه و این .....اصلا خوب نیست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین بغض کرده گفت:
    -آخه حس می کنم شدم شبیه به یه مرد خشن.دیگه از من، از اَوین دیروز، هیچی نمونده ...از بُعد زنونه ام هیچی نمونده .حس می کنم تبدیل شدم به یه ماشین جنگی که پر شده از خشم و کینه و انتقام گیری!
    دانیار شانه هایش را بی تفاوت بالا انداخت : اتفاقا ما برای هدفمون ، برای آزادی کردستان، برای احقاق حقوق مردم کرد، باید روحیه جهادیمون رو همیشه حفظ کنیم . اگه لازم باشه ، توی این راه احساساتمون رو هم دور بریزیم..خب، این کارو می کنیم ... تو هم اگه مثل بقیه گروه مدام به حقوق پایمال شده ات ، به وضع نابسامان خانواده ات، به خاک و ناموست فکر کنی متوجه می شی که برای آزادی، این کمترین بهائیه که داری پرداخت می کنی!
    اوین قانع که نشده بود اما خفه چرا ! مخصوصا وقتی دانیار بحث را عوض کرد و با دلخوری به چای بدرنگِ سرد شده اشاره کرد، دیگر فهمید که بهتر است لال شود.
    -چایتو بخور...از دهن افتاد .
    دخترک بغض هایش را با طعم گس چای پایین داد و وقتی نگاهش به غروب خورشید افتاد دیگر شک نداشت که غروب های اردوگاه، حتی از غروب آن پایین که شهر و دیارش و عزیزانش هستند، هم دلگیر تر است.
    با غالب شدن تیرگی بر روشنایی روز غم عالم بر دل دخترک نشست. از فکر تجربه شبی دیگر از شب های اردوگاه، دریافت دوباره پیشنهاد های بی شرمانه و شنیدن صدباره صدای خفه ی گریه های دختران همرزمش که باز هم مجبور به اطاعت از دستور مافوق شده بودند و تن به ذلت داده بودند، چنان ترس و انزجاری به دل اوین یورش آورد که نفهمید چطور به دانیار اعتماد کرد و آن جمله از دهانش بیرون پرید: "می شه...می شه کمکم کنی فرار کنم!"
    با این که از ترس حس می کرد نفس در گلویش حبس شده و ضربان قلبش را دیگر حس نمی کرد اما حالا که حرف دلش را زده بود ،هلاک شنیدن جوابش بود.
    دانیار با چشمانی که از خشم به سرخی می گرایید نگاهش کرد و با لحنی کینه توزانه فریاد کشید:
    -تو ...خُل شدی.... یا از جونت سیری ؟
    اوین وحشت کرد و در خودش فرو رفت .دانیار فورا اطراف را زیر نظر گرفت تا مطمئن شود که کسی حرف اوین را نشنیده باشد.تن صدایش را پایین آورد اما همچنان با عصبانیت دخترک را به باد ملامت گرفت:
    -فکر می کنی چرا بالایی ها گذاشتن بعد از سه هفته آموزش، از قندیلِ عراق برگردی به سردشتی که زادگاهته و مثل کف دست می شناسیش ؟ واقعا نمی دونی ؟! من می گم تا حالیت شه !... چون تو به خواست خودت وارد گروه شدی، بالایی ها می خواستن وفاداریتو بسنجن ..می خواستن بهت فرصت بدن تا ببینن، تو بین گروه و خانواده ات که حالا درست جلوی چشمات هست، کدومو انتخاب می کنی؟...حالا تو به جای اثبات وفاداری ..به جای جلب اعتماد مافوقت... داری از فرار و خــ ـیانـت به گروه حرف می زنی ؟ واقعا که!
    دانیار نفس کلافه ای کشید و شروع کرد عصبی قدم زدن.
    اشک بعد از هفته ها داشت راه چشمان دخترک را پیدا می کرد اما بغض هایش را پس زد و ناله کرد :حتی اگه نتونم فرار کنم قبل از اینکه کسی بهم دست بزنه، خودمو می کشم!
    دانیار پلک هایش را عصبی روی هم فشار داد و با حرص گفت:
    - پاک عقلتو از دست دادی !
    بعد از آمدن به اردوگاه، این اولین بار بود که اوین با صورت خیس از اشکش، زنانـ ـگیش را جلوی دانیار به نمایش می گذاشت . وقتی نگاه خیره دانیار را متوجه خود دید ، اشک هایش را با پشت آستین پاک کرد ، بینی اش را بالا کشید : آره. من یه دیونه ام ...یه دیونه که فکر می کرد می تونه دردی از خانواده اش دوا کنه اما ، حالا درست شدم یه درد بی درمون واسه خانواده ام...شدم یه غده سرطانی که حتما بریدنم و دورم انداختن...به نظرت یه دختر فراری چیزی جز این می شه واسه خانواده اش؟ ...حالا فقط می خوام تنها چیزی که واسم مونده رو حفظ کنم ...شرافتم رو می خوام حفظ کنم ... من فرار می کنم حالا یا تو کمکم می کنی یا تنهایی اینکارو می کنم ...پای همه چیز هم وایسادم ، اگه موقع فرار از این جا به بدترین شکل ممکن هم بمیرم اون مرگ ،شرف منه!عزت منه!
    دانیار نگاه خیره و عمیقش را تا دقایقی روی صورت اوین نگه داشت.اشک های دخترک تمامی نداشت و عزمش برای رفتن راسخ تر از آن بود که کاری از دست دانیار یا دیگری برآید.دانیار بالاخره به حرف آمد.کوتاه و صریح حرفش را زد و رفت.
    - فردا شب ...همین موقع.... همین جا باش... اونوقت بهت می گم چیکار کنی!
    دانیار رفت و اوین را در شوک و انتظاری کشنده تنها گذاشت.
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    فردای آن روز اَوین در حالی که تمام شب گذشته را نخـ ـوابیده بود خود را به محل قرار رساند و در کمال تعجب متوجه دانیار شد که زودتر از او، به محل قرارشان آمده بود.
    دانیار همین که صدای پوتین های اَوین را شنید به عقب برگشت و نگاه دقیق و موشکافانه ای به صورت دخترک انداخت: اومدی؟
    اوین سرش را به نشانه تایید تکان داد و با حالی آشفته، انگشتان یخ کرده اش را در هم گره زد.هنوز هم پس از یک ماه زندگی در اردوگاه، مانند دیگر دختران، از روبه رو شدن با این مرد پر ابهت، مضطرب می شد. همیشه ابهت و صلابت دانیار،مَثَل خاص و عام بود. شاید اگر آن نسبت خویشاوندی بین دانیار و اَوین نبود، اوین هم مانند بقیه دختران اردوگاه، هنگام روبه رو شدن با آن مرد، از ترس به خود می لرزید و دانیار هم مجبور نمی شد خود را به زحمت بیندازد و با آن دختر متفاوت از دیگران رفتار کند . حتما آن موقع اَوین در این اردوگاه مخفی، از این هم تنهاتر می شد .آن وقت دیگر هیچ گوش شنوایی نبود که حرف های دخترک را بشنود و پاسخگوی ابهاماتِ ذهنِ پرسشگرِش درباره ایدئولوژی و مرام گروهک باشد. اما خواسته یا ناخواسته در مدت این یک ماه، آن مرد سرسخت با آن میمیک چهره خشن و سلطه گر تنها دوست، هم حرف دخترک شده بود.
    دانیار حین نگاه کردن به چشمان شهلای اوین همراه با پوزخندی گفت:
    - فکر نکن حواسم نیست که توی تمام این مدت منو جای یه مافوق ، با همون نسبت خویشاوندی بینمون دیدی و هیچ وقت مراتب نظامی رو رعایت نکردی!
    لحن طعنه آمیزِ دانیار، موجب شد یخ رابـ ـطه شان بشکند و لبخندی کج گوشه لب های اَوین بنشیند.
    دانیار نگاهش را از صورت متبسم اوین گرفت و به خانه های دور دوخت ، فرصتی دست داد تا اَوین مضطرب، آب دهانش را قورت دهد و کم کم خودش را آماده شنیدن تصمیم دانیار کند.
    همین که اَوین جلو تر آمد و روی تخـ ـته سنگ کنار دانیار ایستاد، مرد جوان به حرف آمد: خودت که خوب می دونی که ما یه دستور واضح درباره اعضای خائن گروه داریم ..افرادی مثل تو که می گن میخوان از گروهک جدا بشن و راه خودشون رو برن ... از نظر ما خائن هستن و حکم خائن دقیقا مرگِ..نه کمتر نه بیشتر!
    با شنیدن هر کلمه از آن جملاتِ محکوم کننده، تن دخترک بیشتر تحت تاثیر تُن مصمم و بیرحم صدای دانیار به رعشه می افتاد.پس از گفتن آن حرف ها ، مرد جوان حتی به دخترک فرصت نفس کشیدن هم نداد فورا به بازوی دخترک چنگ انداخت .تن اوین را از جا کند و در کسری از ثانیه اَوین را بالای پرتگاه در فضایی مابین مرگ و زندگی معلق گذاشت.
    اَوین آن قدر از این حرکت آنی دانیار شوکه شده بود که فقط توانست با چشمانی براق از اشک که پر از خواهش و التماس برای زنده ماندن بود، به جفت سنگ های صیقلیِ دانیار چشم بدوزد و به علامت نفی سرش را به اطراف تکان دهد.
    بالاخره زبان دخترک از حبس دهان، خارج شد .ملتمسانه گفت :
    - نه دانیار...تو این کارو با من نمی کنی؟
    دانیار به صورت ترسیده دخترک لبخند کجی زد .یک تای ابرویش را بالا انداخت و با لحن مصممی گفت: اگه من هم از دستورات اطاعت نکنم با توِ خائن، هیچ فرقی ندارم و محکوم به مرگ می شم !
    دخترک هنوز میان مرگ و زندگی دست و پا می زد و تنها نقطه اتصالش به زندگی، دست های مردانه و قوی دانیار بود که معلوم نبود هدفش کُشتن اَوین است یا فقط دارد یک اخطار بی نهایت جدی به دخترک و افکار خائنانه اش می دهد!
    اَوین در حالیکه چشمانش را قفل نگاه بی تفاوت دانیار کرده بود من من کنان گفت:
    -یعنی باور کنم تو کسی هستی که قراره زندگیمو تموم کنی؟
    دانیار لبخند شیطنت باری زد و به مشت مردانه اش که به یقه پیرهنِ نظامیِ دخترک چنگ زده بود اشاره کرد و بیرحمانه گفت:
    -مرگ و زندگت تو دست های منه...ازم خواستن کارم رو تمیز انجام بدم!
    دانیار کم کم داشت مشت بسته اش را باز می کرد که اَوین به عقب هل خورد .سنگریزه ها پیش از جسم دخترک، راهی اعماق دره شدند. اَوین که انگار تازه عمق بی رحمی دانیار را باور کرده بود ملتمسانه اشک ریخت و برای زندگیش التماس کرد: این کارو نکن ..خواهش می کنم .
    دانیار سرش را با تاسف تکان داد و با پوزخندی عصبی گفت:
    - لاف می زدی و می گفتی شرف و ابروت واست مهم تر از زندگیته... پس کجا رفت اون شهامت پوشالی ؟
    دانیار همان طور که به چشمان زیبای دخترک خیره شده بود،در کمال خونسردی مشت بسته اش را از هم وا کرد .جسم دخترک در حالی در هوای مرگ معلق شد که هنوز با نگاه خیسش داشت به سنگ های تیره چشمان همرزم،دوست،هم کیش و هم راز خود التماس می کرد .
    تارهای بلند موهای اَوین دور صورت رنگ پریده و وحشت زده اش، پریشان شد .اوین اثر مغناطیس مرگ را روی تک تک سلول هایش به وضوح حس کرد و با سرعت تمام به سمت پایین کشیده شد.

    ادامه دارد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    دانیار به سرعت عکس العمل نشان داد .با یک حرکت سریع، مچ اَوین را در لبه پرتگاه گرفت و وجود بی پناه و رها شده ی دخترک را از ناامیدی مطلق به امید دستان مردانه اش گره زد. دانیار همان طور که لبه پرتگاه زانو زده بود و مچ رها را محکم چسبیده بود ،عرق پیشانی اش را گرفت و همراه با لبخند کجی گفت:
    -گفتم که مرگ و زندگیت تو دستای منه ... اما.... من می خوام یه فرصت دیگه واسه زندگی بهت بدم.
    اوین از شدت دردی که در مچ دستش پیچیده بود ، چشمانش را تنگ کرد ،دندان هایش را روی هم فشرد و به زحمت پرسید : فرصت ؟ منظورت چیه؟
    این بار چشمان دانیار هم مانند لب های زمخت مردانه اش خندید : من کمکت می کنم فرار کنی اما به یه شرط!
    اَوین از شدت درد و فشاری که روی مچ زنانه اش بود پلک هایش را بست و ناله کرد:
    -آخ دستم ... مچم داره می شکنه دانیار !
    دانیار که هنوز هم با بیرحمی جسم دخترک را لبه پرتگاه در فاصله مرگ و زندگی آویزان نگه داشته بود لب زد: فقط بگو که شرطمو قبول می کنی ..اونوقت می کشمت بالا!
    میل به زنده ماندن در اَوین غالب ترین حس ممکن شده بود اما زنده ماندن به هر بهایی هم نمی ارزید.به همین دلیل هم بود که میان ناله هایش به زور پرسید: من تا ندونم شرطتت چیه ...قبولش نمی کنم!
    دانیار فشار دستانش را دور مچ زنانه اَوین بیشتر کرد.اَوین از درد به خود پیچید، دانیار بیرحمانه گفت:
    -به هر حال تو حق انتخاب نداری....یا همین حالا می میری یا شرط منو قبول می کنی !
    اشک به چشمان اَوین دوید و ناباورانه لب زد: تو همیشه این قدر بیرحم بودی ؟ منِ احمق چطور به تو اعتماد کرده بودم؟!
    معصومیت کلام و چهره دخترک، دل سخت دانیار را نرم کرد. یک باره به بازوی اوین چنگ زد و با یک حرکت سریع، دخترک را مانند پر کاهی بلند کرد و جسم یخ کرده و لرزان او را روی صخره ، نشاند .هنوز اوین نفس راحتی نکشیده دانیار لبخندی خبیث به چهره خیس از اشک دخترک زد و گفت: من واسه کشتنت همیشه وقت دارم اما.... به نظرم بد نیست که اول یه فرصت بهت بدم و ببینم می تونی کاری که ازت می خوامو انجام بدی؟!
    اَوین همانطور که روی تخـ ـته سنگ نشسته بود و بازو و مچ دردناکش را ماساژ می داد با صدایی خش دار شده از درد زمزمه کرد: می خوای واست چیکار کنم ؟
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    دانیار وقتی دخترک را رنگ پریده و هیجان زده دید، بیشتر از این منتظرش نگذاشت . رک و پوست کنده ماموریت اوین را توضیح داد :
    -خیلی وقته که می خوام قاتل پدرم رو بکشم اما... اون فرمانده ای که پدرمو کُشت ،بعد از این که با تیر من برای همیشه ویلچر نشین شد، از این منطقه رفت و الان تو زادگاهش که شیرازِ داره خوش و خرم زندگی می کنه ..
    دانیار آهی کشید وادامه داد : راستش... بالایی ها دستم رو بستن و اجازه نمی دن برای انتقام شخصیم از اردوگاه خارج بشم می گن ... فعلا هیچ برنامه ای برای انتقام از اون فرمانده ی قاتل ندارن...
    با اخم هایی در هم گره خورده به چشمان اوین خیره شد و مصمم گرفت:من می تونم کمکت کنم فرار کنی.....به شرطی که بری و جای من اون لعنتی رو به درک واصل کنی!
    بعد از شنیدن حرف های دانیار درد عیقی در سر اَوین پیچید و پلک هایش برای لحظاتی بسته شد. چهره دانیار به شدت جدی و برافروخته شده بود جوری که اَوین از نگاه کردن به آن صورت خشمگین بیشتر از همیشه مضطرب شد. دانیار نگاه داغش را مانند مذابی سوزنده در کاسه ی چشمان اوین ریخت و با تُن صدای مصممِ مردانه اش گفت:
    -می خوام نقشه فرارت رو توضیح بدم تا باورت بشه که همه چیز تا صداقتم رو باو کنی و بفهمی که چه اندازه نقشه ام دقیق و حساب شده است . بعدش یا قبول می کنی که برای من کار می کنی و زنده بمونی... یا جسدت رو کف دره پیدا می کنن و فردا صبح خبر خودکشیت تو اردوگاه بین گروه، دهن به دهن می چرخه !
    سنگ های درشت چشمان دانیار برق خشم داشت..حالا اَوین با تمام وجود باورش شده بود که اگر جوابش به درخواست دانیار منفی باشد حتما توسط همان خویشاوند مورد اعتماد ، کشته خواهد شد.
    اَوین از مدت ها پیش فهمیده بود که زیاد فهمیدن، زندگی را سخت تر و سخت تر می کند و برای چندمین بار در آن مدت آرزو کرد که ای کاش برای همیشه در تاریکی نادانسته هایش مانده بود و خانه امنش را به امید فرداهایی بهتر ترک نکرده بود و این که ای کاش ماهیت دروغین گروهک را کشف نکرده بود ..ای کاش از چهره واقعی دانیار و هدف مرگبارش آگاه نشده بود . اوین از ته قلب آرزو کرد که ای کاش تمام اتفاقات تلخ این روزهای اخیر، فقط کابـ ـوس تلخ شبانه ای باشد در ذهن آشفته ی زنانه اش که اگر این طور بود، حالا بی شک برای بیدار شدن و رها شدن از آن کابوس ، مشتاق تر از همیشه بود اما افسوس که همه ی آن کابـ ـوسهای تلخ را در بیداری مطلق، دیده بود.
    صدای دانیار در گوشش پیچید و او را از خواب و خیال درآورد. داشت نقشه فرار را مو به مو توضیح می داد:
    -باید تا بازرسی ساعت 12 تو تخـ ـتت بمونی ... نیمه های شب تخـ ـتت رو جوری درست کن که انگار هنوز تو جات خوابیدی... باید تا می تونیم برای فرارت زمان بخریم..من یکی رو می فرستم تا نگهبان های شب رو سرگرم کنه...توی اون فاصله باید جوری که دیده نشی از پست نگهبانی نیمه شب عبور کنی... وقتی رد شدی همدیگه رو کنار جنگل های بلوط می بینیم.. خودت که مثل کف دست این منطقه رو بلدی..می دونی که باید خیلی سریع از جنگل عبور کنی و از شیب تند کوهستان پایین بری.منم پشت سرت میام و اسکورتت می کنم ...هر اتفاقی برای من بیوفته حق نداری برگردی...وظیفه تو فقط اینه که جونتو برداری و بی توجه به همه کس و همه چیز فرار کنی..با تمام توانی که داری بدو و هرگز پشت سرتم نگاه نکن.به جاده فرعی که رسیدی مسیرتو به سمت روستا ادامه بده.باید خورشید نزده برسی اون جا.یه نفر به اسم قمر میاد سراغت و بهت لباس ، پول ، اسب و اسلحه می ده . بعد سریع حرکت کن و خودتو به جاده اصلی برسون. از اون جا به بعد دیگه خودتی و خودت.. تا عصر باید خودتو رسونده باشی به سنندج و بعد برای شیراز بلیت هواپیما بخری و سریع خودتو به شیراز برسون. اونجا رابطتت باهات تماس می گیره و می گـه برای اجرای نقشه باید چیکار بکنی.
    دانیار گلنگدن را کشید و اسلحه اش را آماده شلیک کرد .کلاشش را با بیرحمی به جایی میان دو ابروی اَوین نشانه رفت و خیلی مصمم زمزمه کرد: خب حالا کدومو انتخاب میکنی...مرگ یا زندگی؟
    اَوین نگاه ترسیده اش را به اسلحه کلاش دانیار دوخته بود. دانیار با صدایی خسته زمزمه کرد:
    - من دارم جونمو برای اجرای این نقشه به خطر می ندازم ... بنابراین اگه قبول کنی و حین فرار یا بعدش جا بزنی.... مطمئن باش زنده ات نمی زارم ... تا روزی که زنده ای سایه به سایه دنبالت میام و خودم با دستای خودم می کشمت.مفهومه؟
    اَوین نیاز نداشت به چشمان خشمگین دانیار نگاه کند ،تُن جدی و پر از کینه ی کلام آن مرد به تک تک سلول های بدنش تفهمیم کرده بود که دانیار برای کشتن او حتی سر سوزنی شک به دل راه نمی دهد .دخترک چاره ای جز پذیرفتن پیشنهاد دانیار نداشت. سرش را به نشانه تایید تکان داد و با صدایی گرفته و پر درد زمزمه کرد:
    - بعد از کشتن اون فرمانده ، دیگه با هم بی حساب می شیم و می زاری برم دنبال زندگیم ؟
    آن سنگ های تیره بالاخره از شادی برق زدند.دانیار سرش را به نشانه تایید تکان داد و حین بلند شدن و تکاندن پشتش گفت: از اولش که دیدمت این روز رو تصور می کردم...می دونستم تو هم مثل خودم زیادی می فهمی و اینجا موندن رو تاب نمیاری!
    خم شد و قمقمه آب اَوین را از کمـ ـربند پهلوی دخترک برداشت و به سمتش گرفت .همراه با لبخندی شیطنت بار گفت:
    - از اولش که اومدی زیر دستم می تونستم مثل بقیه مافوق ها درخواست بیشرمانه ای ازت داشته باشم و مجبورت کنم تا ازم اطاعت کنی اما وقتی دیدم تو مرگ رو به با بودن با مافوقت ترجیح میدی منم ازت دست کشیدم اما...
    انگشت شست دانیار روی گونه آفتاب سوخته اَوین نشست.با حسرت به چشمان شهلای دخترک نگاه کرد و اقرار کرد: اما می دونم که تا ابد حسرت داشتن تو با من می مونه!
    اَوین با اخم به صورت غمگین دانیار نگاهی انداخت و صورتش را با کراهت از زیر دستان مردانه او پس کشید .. مصمم بلند شد و در کسری از ثانیه از جلوی مَردی که دیگر برایش مُرده بود، محو شد.

    ***
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا