کامل شده رمان کابوسی از بیداری |snow80 کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نوع ژانری را دوست دارید؟

  • ترسناک

    رای: 44 57.9%
  • طنز

    رای: 28 36.8%
  • معمایی

    رای: 18 23.7%
  • عاشقانه

    رای: 22 28.9%

  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

snow80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/31
ارسالی ها
3,971
امتیاز واکنش
39,348
امتیاز
856
سن
22
محل سکونت
گرما سیتی
۳۹
خواستم چیزی بگم که علی دستم رو محکم گرفت و بلند شد و رو به سروان گفت
-خداحافظ.
و بعد دستم رو کشید و به آرام گفت
-بریم آرام.
آرام سری تکون داد و بلند شد و هرسه از در خارج شدیم،دستم رو از دست علی بیرون کشیدم و بی توجه به نگاه بدش به سمت ماشین حرکت کردم و سوار شدم و طولی نکشید که علی و آرام هم سوار شدن،علی به محض سوار شدن به سمتم برگشت و با عصبانیت گفت
-این چه طرز صحبت کردن با یه مرد غریبه بود هان.
سرم رو پایین انداختم چیزی نگفتم که داد بلند و ترسناکی زد و گفت
-دِ جواب بده دختر.
بادادش تکونی خوردم که آرام به سمت جلو کشیدش و گفت
-ولش کن علی.داد زدن واسه زخمات بده.

علی نگاهی بهش کرد،نفهمیدم چی گفت که رام شد و با عصبانیت ماشین رو روشن کرد.سرم رو به شیشه تکیه دادم،با عصبانیت علی تازه فهمیدم که چه قدر زبون درازی کردم،درسته که عصبی بودم ولی.. فکر کنم زیادی تند رفتم و خوب میدونستم که علی چه قدر روی این امور حساسه،آهی کشیدم و به خونمون خیره شدم، پاسگاه تا خونه ما فقط یک خیابون فاصله داشت،هیچ دوست نداشتم که برسیم چون خوب میدونستم که علی سر این قضایا کوتا بیا نیست،با ترس به آینه ماشین نگاه کردم و چشمم به چشم های عصبی علی گره خورد،اونقدر عصبی بود که کارد میزدی هم خونش در نمی یومد!سریع سرم رو پایین انداختم و برای فرار از اون نگاه های پر نفوذ و ترسناکش از ماشین پیاده شدم و بعد از باز کردن در به سرعت خودم رو به داخل خونه رسوندم،نزدیک اتاقم بودم که با صدای بلند بسته شدن در مو به تنم راست شد،با ترس به سمت در بر گشتم و با دیدن علی که با عصبانت بهم نگاه می کرد قدمی به عقب برداشتم که با دست های مشت شده و ابرو های گره خورده به سمتم اومد،باترس خودم رو به دیوار چسبوندم که دو دستش رو به طرفین دیوار گذاشت و به صورتم خیره شد، سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم که با حالت تحدید گفت
-یک بار دیگه،فقط یک بار دیگه همچین رفتاری از خودت نشون بدی بلایی به سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت زار زار گریه کنن.فهمیدی؟
با ترس سرم رو تکون دادم که آرام نزدیک اومد و دست علی رو کشید و گفت
-بسته دیگه علی،اینقدر اضیتش نکن.
علی به سمتش برگشت و گفت
-با این کاری که کرده خیلی بهش احترام گذاشتم که نزدمش.
کنار دیوار نشستم و سرم رو بین دست هام گرفتم.آرام به سمتم اومد و آروم در گوشم گفت
-پا شوضحی،پاشو برو توی اتاقت.جلوی چشمش نباشی زود تر آروم میشه.
به صورتش نگاه کردم.
به روم لبخندی زد و روبه علی گفت
-اینقدر حرص نخور علی،واسه زخمات بده.
علی به من نگاهی کرد و با عصبانیت گفت
-چه جوری حرص نخورم هان.
انگار حق با آرام بود،اگه جلوی چشمش نباشم کمتر عصبی میشه،بلند شدم و نه تنها به خاطر خودم بلکه به خواطرحال بد علی به سرعت به سمت اتاقم رفتم و بعد باز کردن در بی وقفه خودم رو روی تشک انداختم و نفسی از سر آسودگی کشیدم و به فکر فرو رفتم،با اتفاقات این مدت دیگه مطمئن بودم که هیچ کدومشون حاضر به کمک کردن بهم نمی شن.به علاوه خودم هم خوب میدونستم که خیلی خطرناکه و دوست نداشتم که عزیز ترین کسانم رو تو درد سر بندازم و از طرفی هم عذاب وجدان داشتم و دلم میخواست بهش کمک کنم.غلطی روی تشک زدم و با خودم گفتم
-آخه چه جوری میتونم کمکش کنم،وقتی که هیشکی نیست که همراهیم کنه.
همون لحظه فکری اساسی به ذهنم رسید که به سرعت تشک نشستم و گفتم
-خودشه،سروان عارف.
وبعد باذوق به سمت در حرکت کردم و آروم بازش کردم و به بیرون نگاهی انداختم.خوشبختانه هیچ کدومشون توی پذیرایی نبودن،از اتاق بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم که هردو داخل اتاقن،نفسی از سر آسودگی کشیدم و پاورچین پاورچین و با ترس از خونه خارج شدم و به سرعت به سمت پاسگاه حرکت کردم.
**************
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۰
    آب دهنم رو قورت دادم و وارد شدم.نگاهی به اطرافم نگاه کردم که چشمم به احمدی (همون سربازه که آوردمون اینجا)افتاد.به سمتش رفتم و گفتم

    -ببخشید،میشه منوببرید پیش سروان عارف.
    بهم نگاهی کرد و گفت
    -براچی میخواید ایشون رو ببینید؟
    من:اوممم،نمی تونم به شما بگم باید خودشون رو ببینم.
    احمدی سری تکون داد و به سمت اتاق سروان رفت و من هم دنبالش رفتم.به در که رسید در زد و بعد از گرفتن اجازه وارد شد و چیز هایی به سروان گفت که اصلا متوجه نشدم و بعد بیرون اومد رو به من گفت
    -سروان اجازه ورود رو به شما ندادن.

    با ابرویی بالا پریده بهش نگاه کردم و گفتم
    -چرا؟

    احمدی:نمی دونم،فقط گفتن بفرستمتون برید.
    خودم خوب میدونستم که نیم ساعت پیش خیلی بی ادبی کردم و برای همین در خاست ملاقاتم رو رد کرد.متفکرانه سری تکون دادم و به سمت در رفتم که احمدی گفت
    -کجا خانم،سروان به شما اجازه ورود ندادن.
    به حرفش هیچ توجهی نکردم و تقه ای به در زدم.
    سروان عارف:به فرمایید.
    در رو باز کردم و قبل از اینکه احمدی حرفی بزنه وارد اتاق شدم و در رو بستم.سروان بادیدنم اخماش رو تو هم کشید و گفت
    -فکر کنم به احمدی گفته بودم که اجازه ندارید بیاید تو.
    من:بله گفته بودید ولی من لازم دونستم بیام داخل و یک سری چیز هارو بهتون بگم که فکر کنم به دردتون بخوره.
    سروان:چه چیز هایی؟
    من:یک سری اطلاعات در رابـ ـطه با رز.
    به صورتم نگاهی کرد و گفت

    -بشینید.اما اگه دوباره بخواید اونطوری صحبت کنید به جرم توهین به مامور قانون بازداشتتون می کنم.
    من:باشه.
    وبعد نشستم و گفتم
    -اول اینکه من به خاطر رفتار زشتم عذر میخوام.به خاطر اطفاقی که برای برادرم افتاد دوست داشتم با دست های خودم کسری رو خفه کنم و وقتی شنیدم که گمش کردین خیلی عصبی شدم و.....
    وسط حرفم پرید و با حالتی خنصی گفت
    -میشه لطفا برید سر اصل مطلب،من وقت ندارم به حرف های بی ربط گوش بدم.
    سرم رو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم،مرتیکه.....شیطونه میگه پاشم هرچی از دهنم در میاد بارش کنم ولی حیف که بهش نیاز دارم.

    من:سروان چیزی که میخوام بگم به نظر عجیب و غیر باور میاد اما خواهشمیکنم فکر نکنید که دیونم یا دارم دروغ میگم،باشه.
    سروان دست هاش رو در هم گره زد و کلافه گفت
    -بفرمایید.
    حرف ها وخوشکی بیش از حدش عصبیم میکرد ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و هیچی بهش نگم و مشغول تعریف کردن ماجرا شدم،از همه اطفاقات مهمی که این مدت افتاده بود گفتم و بعد از بیان حرف هام سروان با تمسخر گفت
    -هه،یعنی میخواین بگید که کابوس هات واقعی شدن!؟
    دستم رو مشت کردم تا کمی آروم بشم و بعد از کشیدن نفسی عمیق گفتم
    -آقای عارف من حقیقت رو گفت و اگه باور نکنید هم بهتون حق میدم،چون اول برادرم هم باور نکرد.
    سروان:از کجا بدونم که راست میگی؟
    من:چراباید بیام اینجا و به شما دروغ بگم؟
    متفکر به صورتم خیره شد و بعد از گذشت چند دقیقه گفت
    -خب میشه بگید من دقیقا باید چیکار کنم؟
    آهی کشیدم گفتم
    -میخوام کمکمون کنید که به قسمت ممنوعه بریم و اون خونه ای که علی توش بوده رو پیدا کنیم.
    سروان:خانم رفتن به اونجا یعنی بازی کردن باجون خودتون.
    من:مگه شما مسئول اون پرونده نبودید؟
    سروان:خب آره بودم،ولی اون پرونده مختوم اعلام شد.
    ایستادم و گفتم
    -ببینید سروان،من به خاطر احساس عذاب وجدانم باید به اون دختر کمک کنم حتی اگه تنها باشم،ولی الآن از تون کمک میخوام چون می ترسم دوباره اتفاقی واسه برادرم یا همسرش بیفته،آخه...
    کمی مکث کردم و با ناراحتی گفتم
    -آخه اونا تنها کسای منن.
    نگاهی به صورت غم زدم کرد و گفت
    -تنها کساتون؟
    من:بله،من پدر و مادرم رو دوسال پیش از دست دادم.
    سرش رو پایین داد و گفت

    -متاسفم خانم،قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم.
    من:اشکالی نداره‌.
    به حالت قبلش برگشت و خشک تر از قبل گفت
    -ببینید خانم اونجا خیلی خطرناکه،پس بهتره خودتون رو وارد ماجرانکنید چون اگه چیزی هم باشه وظیفه ماست.
    من:ببینید سروان.من به هیچ وجه نمیتونم دست از اینکار بردارم و الآن هم اگه....اگه مجبور نبودم نمیومدم پیش شما،اگه نمیخواد کمک کنید بگید، تا من الکی وقت خودم و شما رو نگیرم.
    بهم نگاهی کرد و گفت
    -باشه بهتون کمک میکنم اما اگه چیز هایی که گفتین واقعی نباشه یا اون خونه پیدانشه بد جور توی درد سر میفتید.

    حرف هاش کاملا جدی بود و مشخص بود که آدم شوخ طبعی نیست،به همین دلیل من هم باجدیت و اعتماد به نفس و بدون توجه به عواقب این کار گفتم
    -باشه قبول میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۱
    سروان از سر جاش بلند شد و گفت
    -فردا کارمون رو شروع می کنیم.
    من:فکرکنم بهتره که امروز بیاین خونه ما تا اونجاهمه با هم برای این کار برنامه بریزیم،البته اگه وقت دارید.
    سروان:بیرون منتظرباشید تا بهتون خبر بدم خانم یاسری.
    باشه ای گفتم از در خارج شدم،از یک طرف خوش حال بودم که موفق شدم و از یک طرف می ترسیدم که با علی رو به رو شم و بهش بگم که چی کار کردم،آهی کشیدم و روی صندلی مقابل در اتاق نشستم و به در اتاق خیره شدم و طولی نکشید که سروان بالباس های تعویض شده از اتاق خارج شد و در حالی که به خروجی اشاره میکرد گفت
    -بفرمایید خانم.
    از سرجام بلند شدم و پشت سر سروان از پاسگاه خارج شدم.
    سروان:خب،خونتون کجاست خانم یاسری؟
    به خونمون که اون طرف خیابون بود اشاره کردم و گفتم
    -اون خونه که درش سیاه و طلاییه خونه ماست.
    سروان نگاهی به خونه کرد و گفت
    -بریم.
    وبعد به سمت خونه حرکت کرد و من هم پشت سرش رفتم.
    به در خونه که رسیدیم دستم رو با استرس روی آیفن گذاشتم و هزار مرطبه خدا خدا کردم که علی آیفن رو جواب نده وبه آرزوم هم رسیدم،چون آرم آیفن روبرداشت و گفت
    -کجابودی ضحی،می دونی چقدر نگرانت شدیم.
    من:آرام میشه در رو باز کنی؟ بعدا برات توضیح میدم.
    آرام آیفن رو زد و من و سروان وارد شدیم،با ورودم علی رو دیدم که با چهره ای مچاله شده و عصبی روی پله های جلوی در نشته بود.با ترس بهش نگاهی کردم که بلند شد و با قدم هایی سنگین و آروم که درد توش مشخص بود به سمتم اومد و بی توجه به اطراف و با تندی گفت

    -کدوم گوری بودی ضحی.
    سروان تک سرفه ای کرد که باعث شد حواس علی جمع بشه و با تعجب بهش نگاه کنه.
    علی:سروان شما اینجا چیکار میکنید؟
    سروان: مثل اینکه شما از هیچ جا خبر ندارید.
    قبل از اینکه علی حرفی بزنه گفتم
    -اوممم اگه میشه بریم تو تا من توضیح بدم.
    علی نگاه ترسناکی بهم کرد و بعد با خنده و خوش رویی روبه سروان گفت
    -بفرمایید تو.
    سروان به سمت داخل خونه حرکت کرد و من هم برای در امان موندن از نگاه های ترسناک علی به داخل خونه پناه بردم.وارد که شدیم سروان سلام آرومی کرد و روی مبل نشست.
    علی روبه روی سروان نشست و گفت
    -خب میشه یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
    قبل از اینکه چیزی بگم سروان گفت
    -خواهرتون پیش من اومدن و همه اتفاقات این مدت رو برام گفتن و ازم خواستن که کمکشون کنم.
    علی به سمتم برگشت و با حالتی ترسناک و لحنی جدی گفت
    -کمک برای چی؟
    با تَتِ پَتِ گفتم
    -ببرای پپپیدا کردن ررز.
    علی:تو خیلی....
    و بعد نفس عمیقی کشید آروم گفت
    -اشتباه کردی.
    من:آخه چرا؟
    علی:چون دیگه به این کار ادامه نمی دیم.

    مسمم و بدون ترس گفتم
    -خب تو و آرام ادامه ندید من میخوام این کار رو انجام بدم.
    با حرفم علی دوباره عصبی شد و با اخم های در هم گفت
    -صاحب اجازه تو منم ضحی و من میگم که ....
    سروان وسط حرفش پرید و گفت
    -میشه دعوا های خانوادگیتون رو بذارید واسه وقتی که من رفتم؟
    هرسه به سمتش برگشتیم که بلند شد و گفت
    -خانم یاسری من وقتی برای حدر دادن ندارم،خدا حافظ.
    و بعد به سمت در رفت.به سرعت بلند شدم و دنبالش از خونه بیرون رفتم و گفتم
    -صبر کنید آقای عارف،برادرم به خاطر یک سری موضوعات از دستم عصبانیه.واسه همین این طوری میکنه.
    سروان به سمتم برگشت و با همون خشکی همیشگی گفت
    -خب اینا به من چه ربطی داره خانم.
    من:اگه میشه یکم صبر کنید من باهاش صحبت
    کنم،خواهش میکنم،فقط یک روز.

    نفسی کشید و گفت
    -باشه،ولی من آدم صبوری نیستم خانم یاسری.

    وبعد ازدر خارج شد و در رو پشت سرش بست.پوفی کشیدم و آماده برای هر اتفاق ترسناک وارد خونه شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۲
    در رو که بستم چشمم به علی افتاد.کنار پنجره ایستاده بود و عصبی بهم نگاه میکرد،بادیدن نگاه ترسناکش قدمی به عقب برداشتم که قدم عقب رفتم رو جلو اومد و گفت
    -جدیدا خوب واسه خودت دور برداشتی،هرچی خواستی میگی،هرجا خواستی میری،اجازه هم که اصلا نیاز نداری‌.
    سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتام شدم که یک دفعه علی نعره بلند و ترسناکی زد و گفت
    -تو با اجازه کی رفتی پاسگاه،هان.
    دادش اونقدر ترسناک بود که آرام باسرعت به سمتش اومد و گفت
    -علی جون آرام ولش کن،حالا یه غلطی کرده.
    علی کنارش زد و با صدایی ترسناک تر و بلند تر از صدای دادش گفت
    -چرا جواب نمیدی؟
    باترس گفتم
    -می می تر
    سیدم بگم،دادشی غلط کردم،دیگه تکرار نمی شه.

    با حرفم آروم که نشد هیچ،عصبی تر هم شد و خواست به سمتم بیاد که آرام جلوش وایساد و گفت
    -علی،ولش کن ترو خدا،یکمم به فکر زخمات باش،نمی خوام دوباره درد بکشی.
    علی دوباه کنارش زد و باداد گفت
    -میشه دخالت نکنی آرام،برو تو اتاقت.
    آرام باناباوری نگاهی به علی کرد و به آشپزخونه پناه برد و من رو با علی یی که خون جلو چشماش گرفته بود تنها گذاشت.باترس به صورت عصبی و پر دردش نگاه کردم که آروم به سمتم اومد و‌با اخم گفت
    -از کی تا حالا اینقدر پرو شدی که جلو یه مرد غریبه تو روی داداشت وامیسی هان.
    خودم رو به دیوار چسبوندم و آروم گفتم
    -آخه چرا اینجوری می کنی داداش،من که کاری نکردم.
    درست مقابلم ایستاد و باداد گفت
    -کاری نکردی؟اون از صبح که بایه غریبه اونجوری حرف زدی،اینم از حالا که بدون اجازه من رفتی جایی که نباید میرفتی و بایه غریبه برگشتی.
    باچشمانی اشک بار به چشم های عصبیش نگاهی کردم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم
    -خب،چیکار میکردم وقتی میدونستم اگه ازت بخوام هم قبول نمی کنی؟
    با حرفم منفجر شد و با نعره ای وحشیانه گفت
    -خفه شو دختره پرو.
    و بعد دستش رو به قصد زدنم بالا برد،دستم رو جلوی صورتم گرفتم و اشک هام به آرامی شروع به باریدن کردن.علی با دیدن اشک هام دستش رو پایین برد و روی پیشونیش گذاشت و پوفی کشید و بعد به سرعت به سمت اتاقش رفت و درش رو محکم بست.با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و روی زمین نشستم،آرام از آشپزخونه بیرون اومد و کنارم ایستاد و آروم گفت

    -آخه چرا اینقدر عذیتش می کنی؟می دونی صبح چه قدر درد کشید؟اصلا میدونی وقتی اومد بیرون و دید تو نیستی چه حالی شد؟آخه چرا اینجوری می کنی ضحی؟مگه برات مهم نیست؟
    با چشمانی اشک بار بهش نگاه کردم.بادیدصورتم انگار متوجه شد که حال خوشی ندارم چون بلند شد و به سمت اتاق علی رفت.سرم رو روی پام گذاشتم و تصاویر چند لحظه پیش رو توی ذهنم مرور کردم.هنوز هم باورم نمیشد که علی می خواست من رو بزنه!یعنی اینقدر کارم زشت بود که می خواست به خواطرش دست به کاری بزنه که هیچوقت انجام نداده بود؟قطره اشکی که از گوشه چشمم بیرون اومده بود رو پاک کردم و از سر جام بلند شدم،خیلی دوست داشتم برم پیش علی و مطمئن شم که حالش خوبه ولی می دونستم که بارفتنم فقط عصبی ترش میکنم به همین دلیل به اتاقم رفتم و خودم رو روی تشک انداختم تا کمی به مغز آشفتم استراحت بدم و طولی نکشید که از شدت خستگی به خواب رفتم.
    **************
    صدایی شبیه به صدای آرام به گوشم خورد
    -ضحی،ضحی،بلندشو خرسه،چه قد میخوابی؟
    بافکر اینکه صدا توهم بوده غلطی در جام زدم و دوباره سعی کردم بخوابم که یک دفعه پتو از روم کشیده شد و بعد صدای واضح آرام رو شنیدم
    -پاشودیگه تنبل،می خوایم ناهار بخوریم.
    چشمم رو باز کردم و بی حال گفتم
    -مگه ساعت چنده آرام؟
    آرام:یک.
    تو جام نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم که یاد علی و ماجرا های صبح افتادم.صاف نشستم و به آرام نگاهی کردم و گفتم
    -علی کجاست؟
    آرام:توی آشپزخونه.
    من:آرام تو گفتی صبح درد داشته؟
    آرام سری تکون داد و گفت
    -آره،بعد از اینکه تو به اتاقت برگشتی خیلی شکمش درد گرفت،در حدی که به زور میتونست ازجاش بلند شه،خودش می گفت به خاطر اینه که اثر بی حسی های دکتر تموم شده.
    با حرفش قلبم به درد اومد،درسته که به خاطر این دعوا ها خیلی از هم دور شده بودیم،ولی بازهم هیچ چیز رو به یک تارموی علی ترجیح نمیدادن.از سر جام بلند شدم که آرام گفت
    -ضحی،ترو خدا دوباره عصبیش نکن،عصبی میشه بیشتر درد میکشه.
    به صورتش نگاهی کردم و گفتم
    -می دونم آرام،خودمم دلم میگیره وقتی میشنوم درد داره.اول از دلش در میارم بعدا بهش میگم.
    آرام به روم لبخندی زد و گفت
    -ببین هنوز از دست عصبیه پس حواست باشه.
    با لبخند باشه ای گفتم و هردو به سمت آشپزخونه رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۳
    وارد آشپزخونه شدم و روی صندلی نشستم.همونطور که حدث میزدم حتی بهم نگاه هم نکرد.به روش لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که با خوش رویی رو به آرام گفت
    -زنگ زدم،گفتن الآن میارن.
    آرام متقابلا لبخندی زد.
    من:آرام،عجیبه که خودت چیزی درست نکردی.
    آرام:آخه سرم درد میکرد علی گفت نمی خواد چیزی درست کنی.
    اوهومی گفتم و دوباره به علی نگاه کردم
    من:داداشی.
    هیچ توجهی نکرد،بلند شدم و کنارش ایستادم و دستش رو گرفتم و گفتم
    -داداشی،نمی خواد جوابم رو بدی؟
    دستم رو پس زد و بی توجه بهم رو به آرام گفت
    -چرا نمیارن؟خوبه نیم ساعت پیش زنگ زدم.
    آرام دوباره لبخندی به روش زد و چیزی نگفت. دوباره به سمتش رفتم و دستم رو به دورگردنش حلقه کردم و گفتم
    -ببخشید،دیگه تکرار نمیشه.

    دستش رو بالا آورد تا دستم رو از دور گردنش وا کنه که حلقه دستم رو تنگ تر کردم و بـ..وسـ..ـه ای روی گونش زدم و آروم در گوشش گفتم
    -ارواح خاک مامان و بابا دیگه تکرار نمیشه.
    دستم رو با تندی از دور گردنم باز کرد و باخشم گفت
    -واسه هر چیز بی اهمیت ارواح خاک مامان و بابا رو قسم نخور.یعنی اینقدر برات بی ارزشن.
    به صورتش خیره شدم
    من:چرا.برام مهمه،خیلی هم مهمه.ووقتی به یه چیز به این مهمی قسم میخورم یعنی سر حرفم هستم.
    خنصی به صورتم نگاه کرد و گفت
    -مطمئنی؟

    لبخند زدم و گفتم
    -آره،قسم خوردم دیگه.
    به صورتم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که صدای آیفن بلند شد،خواستم برم که علی گفت
    -بشین.خودم میرم.
    سرم رو تکون دادم و نشستم و طولی نکشید که علی با سه پرس غذا وارد آشپزخونه شد و هر سه تاش رو روی میز گذاشت و گفت
    -خب بفرمایید.
    و بعد خودش هم پشت میز نشست و هرسه با اشتها مشغول خوردن غذا شدیم.
    *************
    روی مبل نشستم و به علی خیره شدم.به نظر آروم میومد،تصمیم گرفتم از این موقعیت به خوبی استفاده کنم،تو جام جابه جا شدم و گفتم
    -اوممم،علی یه چیزی بگم عصبی نمیشی؟
    علی:بگو،میشنوم.
    من:بهم کمک می کنی تا ماجرای رز رو بفهمم؟
    آرام نگاهی بهم کرد و گفت
    -ضحی تو مثل اینکه هیچی برات مهم نیستا،میدونی نزدیک بود سر این ماجرا علی رو به کشتن بدی؟
    من:آره می دونم،به خاطر همینه که از سروان عارف کمک خواستم.
    علی:تو مگه توی بیمارستان نگفتی دیگه نمیخوای ادامه بدی‌.
    سرم رو پایین انداختم و گفتم
    -من توی بیمارستان این حرف رو زدم که دلت رو نشکنم و عصبیت نکنم.
    علی سری تکون داد و گفت
    -حالا گیریم که ما قبول کردیم که کمکت کنیم،میخوای چه جوری کمکش کنی؟اصلا ما باید چی کار کنیم؟
    من:خب من که توی بیمارستان گفتم که توی خواب یه جا شبیه به اونجایی که توصیفش کردی دیدم.
    علی:دست وردار ضحی،من اصلان یادم نمیاد اون مکان،کجا قرار داشت،به علاوه اونجا خیلی خطر ناکه.
    من:ولی داداش.....
    وسط حرفم پرید و خیلی جدی گفت
    -نه،به هیچ و جه.
    وبعد بلند شد و به سمت اتاقش رفت.نه،من تا حالا تلاش کرده بودم،نمی تونستم بی تفاوت بشینم و هیچی نگم،به علاوه دوست نداشتن بقیه عمرم رو تو زندان بگذرونم،با این فکر بلند شدم و به سمتش رفتم،دستش رو گرفتم و گفتم
    -یه دقیقه وایسا.
    به سمتم برگشت.
    من:اگه منو دوست داری کمک کن.
    دستش رو از توی دستم بیرون کشید و گفت
    -من فقط یک بار حرف میزنم ضحی،فقط یک بار.
    وبعد دو باره به سمت اتاقش رفت.سرجام ایستادم و جدی و با پوز خندگفتم
    -این یعنی اینکه اصلا برات مهم نیستم،درسته.
    دوباره ایستاد و به سمتم برگشت و گفت
    -دِ اگه برام مهم نبودی که نمی گفتم نه.
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم،علی هم به راه خودش ادامه داد و در اتاق رو باز کرد و خواست وارد شه که با صدایی غمگین گفتم
    -علی،ارواح خاک مامان و بابا بهم کمک کن.
    با حرفم سر جاش میخ کوب شد.نه حرفی می زد و نه حرکت می کرد،منتظر بهش چشم دوختم که گفت
    -باشه،اگه واقعا اینقدر برات مهمه،کمکت میکنم.
    وبعد وارد اتاقش شد و درش رو بست.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۴
    با بهت نگاهی به در کردم بی فکر به سمتش دویدم و بازش کردم و وارد شدم،علی با دیدنم بلند شد و روی تشکش نشست و با لحنی سرد گفت
    -باز چی شده ضحی؟
    بی توجه به لحن سردش گفت
    -جدی جدی میخوای بهم کمک کنی؟
    علی:گفتم که،آره.
    به روش لبخندی زدم و گفتم
    -ممنون داداشی.
    هیچ جوابی بهم نداد،به سمتش رفتم و کنارش نشستم و گفتم
    -داداش فکر کنم لازمه که یک سر پیش سروان بریم و ازش بخوایم که بیاد اینجا.
    به سمتم برگشت و با اخم گفت
    -واسه چی؟
    من:خب هرچی باشه اون پلیسه و بودنش خیلی از خطر هارو کاهش میده تازه....
    برای لحظه ای ترسیدم که ماجرا رو براش تعریف کنم و عصبی بشه،واسه همین در سکوت به صورتش خیره شدم که گفت
    -تازه...

    لبخندی مصنویی زدم و گفتم
    -هیچی داداشی.
    و بعد بلند شدم که برم اما با گرفتن دستم اجازه نداد،سرم رو به سمتش برگردوندم که به چشمام زل زد و گفت
    -حرفت رو تموم کن تا عصر برم پیش سروان،دوست ندارم اتفاقات رو از زبون یکی دیگه بشنوم ضحی.
    آب دهنم رو قورت دادم و دل رو به دریا زدم و گفتم
    - سروان گفت که اگه ماجرا حقیقت نداشته باشه یا به بازی گرفته باشمش واسم دردسر میشه.
    بر خلاف تصورم،دستم رو ول کرد و سری تکون داد وگفت
    -خب برو،عصر میرم میارمش اینجا.
    لبخندی زدم و گفتم
    -واقعا ممنون.
    و بعد از در اتاق خارج شدم.با خروجم آرام به سمتم برگشت و گفت
    -ضحی میشه یه دقیقه بیای بشینی؟
    سری تکون دادم و کنارش نشستم و گفتم
    -چیه آرام.
    آرام دستم رو گرفت و باترس به چشمام زل زد و گفت
    -ضحی،خواهش میکنم دست وردار،دلم نمیخواد دوباره یه بلایی سر یکی تون بیاد.
    آروم دستمش رو فشار دادم و با لحنی مهربون گفتم
    -عزیزم،هیچ اتفاقی نمیفته،قول میدم،بهم اعتماد کن.
    نگاهی به صورت مصمم کرد و گفت
    -از کجا میدونی هیچ اتفاقی نمیفته؟
    تنه آرومی بهش زدم و گفتم
    -اَه آرام،انرژی منفی نده دیگه،من مطمئنم هیچ اتفاقی نمیفته.
    سرش رو تکون داد و گفت
    -خب علی چی گفت؟
    من:هیجی،کلی زور زدم تا راضیش کردم عصر بره و از سروان بخواد که بیاد اینجا.
    آرام بهم نگاهی کرد و با کنجکاوی گفت
    -چرا اینقدر اصرار داری که اون هم کمک کنه و باشه؟
    من:اومم،خب من ازش کمک خواستم به خاطر اینکه پلیسه اگه باشه کمتر توی درد سر میفتیم.
    آرام سری تکون داد تلویزیون رو روشن کرد وهر دو مشغول تماشای فیلم شدیم.
    *****************
    علی دستگیره در رو کشید و گفت
    -خب دیگه من دارم میرم.خدا حافظ.
    من:خداحافظ داداشی،بازم ممنون.
    سرش رو به سمتم برگردوند و لبخندی به روم زد و بعد از خدا حافظی با آرام از در خارج شد.به آرام نگاهی کردم و گفتم
    -بیا بشینیم.
    سرش رو تکون داد و هردو روی مبل نشستیم.
    من:آرام خداروشکر که حال علی خوبه.
    آرام سری تکون داد و گفت
    -آره،نمی دونی بعد دیدن اون نوار ویدیو چند بار به سرم زد خودم و بکشم ولی به خاطر تو و مامان بابام پشیمون شدم.
    بهش نگاهی کردم و گفتم
    -می دونی آرام من خیلی خوش حالم که خونواده ای مثل تو و مامان وبابات دارم،خدا میدونه اگه شماها نبودین من و علی باید چیکار میکردیم.
    به شونم فشار خفیفی وارد کرد و با لبخند گفت
    -این چه حرفیه خواهر گلم،ما وظیفمونو انجام دادیم،عمو و خاله هم واسه ماها کم نذاشتن.
    لبخندی زدم و خواستم جوابش رو بدم که صدای زنگ آیفن بلند شد.از روی مبل بلند شدم و به سمت آیفن رفتم و برش داشتم
    من:کیه؟
    صدای علی رو از پشت آیفن شنیدم
    -در رو باز کن ضحی،ماییم.

    آیفن رو زدم وبه سمت در حال رفتم وبازش کردم و روبه سروان عارف و علی گفتم
    -سلام‌.بفرمایید تو.
    هردو سلام کردن و وارد خونه شدن و روی مبلی نشستن،من هم در رو بستم و کنار آرام نشستم که سروان گفت
    -خب خانم یاسری،شما در باره یک خونه حرف زدید و گفتید که کسری برادرتون رو اونجا نگه داشته بودن.
    به صورتش نگاهی کردم و گفتم
    -بله..
    علی حرفم رو قطع کرد و گفت
    -سروان من اونجا بودم اما اصلا یادم نمیاد که اون مکان دقیقا کجا قرار داره،به علاوه اون جنگل اونقدر بزرگ و تاریکه که نمیشه یه خونه رو توش پیدا کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۵
    به صورت علی نگاه کردم،حالا می فهمیدم چرا اینقدر راحت قبول کرد و هیچ شرطی نذاشت.ولی....
    فکر کنم‌هنوز من رو نشناخته که فکر میکنه اینقدر راحت کوتاه میام،به صورت متفکر سروان نگاه کردم و خواستم چیزی بگم که گفت
    -خب،پس باید....
    من:اوممم...ببخشید سروان اما به نظرم کار نشد نداره،من تا حالا باوجود اطلاعات کم پیش رفتم،پس بقیش رو هم میتونم انجام بدم.
    سروان:خانم یاسری خیلی ببخشید ولی این دیونگی که آدم سرش رو بندازه پایین بدون هیچ اطلاعی بره به یه جای خطرناک مثل قسمت ممنوعه جنگل.
    من:خب پس باید چیکار کنیم آقای عارف؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت
    -نمی دونم.
    سرم رو پایین دادم که آرام گفت
    -آقای عارف شما گفتید که مسئول پرونده رز بودید،درسته.
    سروان به آرام نگاه کرد وگفت
    -بله،چه طور مگه؟
    من:خب شما در باره رز چی میدونید؟

    سروان:خوب چیز زیادی نمی دونم،چهار سال پیش بود که یه زن و مرد جون اومدن پاسگاه و گفتن که دخترشون توی جنگل گم شده و یه عکس بهمون دادن و یک سری چیز ها در بارش گفتن ومن و چند نفر دیگه مسئول پیدا کردنش شدیم.حدود دو روز گشتیم تا بلآخره جنازه تیکه تبکه شدش رو توی قسمت ممنوعه جنگل پیدا کردیم.
    من:شما از کجا فهمیدین که خودشه؟
    سروان:از تکه های پاره شده لباسش.هیچ چیز دیگه از اون جنازه مشخص نبود،من قبول نداشتم که اون جنازه،جنازه رزه ولی خانوادش تعیید کردن که جنازه دخترشونه وبا این تعیید مجبور شدم پرونده رو مختوم اعلام کنم و دست از تحقیق بکشم،راستش همین موضوع باعث شد که حرف های شمارو تا حدودی قبول کنم.
    سرم رو تکون دادم که یک دفعه چیزی یادم اومد،به علی نگاهی کردم و گفتم
    -راستی داداشی،دیشب که زنگ زدی حرفت نصفه موند،راجع به چی اطلاع به دست آوردی؟
    سرش رو بالا آورد و نگاهی بهم کرد و گفت
    -حالا....،بعدا بهت میگم.
    سروان با چشمانی ریز شده به چشم علی زل زد وگفت
    -ببینم آقای یاسری نگید که وارد سایت شدین.
    علی به چشماش زل زد و هیچی نگفت.
    آرام:علی!!!واقعا که،خجالت بکش.
    سروان:آقای یاسری می دونید کارتون جرمه؟
    علی سرش رو پایین انداخت و گفت
    -من قصد یه همچین کاری نداشتم سروان.
    سروان سری تکون داد و خواست چیزی بگه که کلافه گفتم
    -فکر کنم ما به خاطر یه موضوع دیگه ای دور هم جمع شدیم،میشه این بحث هارو تموم کنید؟
    هر دو به سمتم برگشتن و به صورتم خیره شدن،با خجالت گفتم
    -ممیشه اینجوری نننگام نکنین.
    هردو سرشون رو پایین انداختن.متفکر به گوشه ای خیره شدم و بعد از گذشت چند دقیقه گفتم
    -سروان شما آدرس خونه آقای سهیلی(پدر رز)رو دارین؟
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۶
    بهم نگاهی کرد و گفت
    -آقای سهیلی.‌‌‌....،فکر نکنم،برای چی؟
    من:خب،شاید چیز هایی بدونن که بدردمون بخوره.

    آرام:موافقم،ممکنه اطلاعاتشون به دردمون بخوره.
    سروان سری تکون داد و گفت
    -آدرس ایشون رو گیر میارم و بهتون خبر میدم.
    و بعد بلند شد و گفت
    -خب دیگه،من باید برم،خداحافظ.
    هرسه خدا حافظی کردیم و سروان به سمت در رفت،به در نریسیده بود که ایستاد و به سمتمون برگشت و گفت
    -اوم،آقای یاسری میتونم شمارتون رو داشته باشم؟فکر کنم نیاز میشه.
    علی سری تکون داد و با لبخند گفت
    -بله،البته.
    و بعد شمارش رو به سروان داد،سروان تشکری کرد و از در بیرون رفت،با خروجش علی پوفی کشید و روبه من گفت
    -ضحی،نزدیک بود تودرد سربندازیم.
    سرم رو دادم پایین و گفتم
    -ببخشید،من که نمی دونستم ماجرا از چه قراره.
    سری تکون داد و گفت
    -این سروان هم به نظرم آدم جالبیه،با اینکه فقط چند دقیقه با هاش حرف زدم ولی ازش خوشم اومده.
    من:من که از اخلاقش خیلی بدم میاد،خیلی بد اخلاق و تنده،خیلی هم تیکه میندازه.
    علی نگاهی بهم کرد و گفت
    -اونوقت این هارو کی فهمیدی؟
    من:امروز که خودم رفتم به خاطر رفتار بدم عذر خواهی کردم ولی به جای پذیرشش گفت وقت نداره به حرف های بی ربط گوش بده.
    باحرفم آرام شروع به خندیدن کرد،با حرس نگاهی بهش کردم و گفتم
    -کوفت،کجاش خنده داره.
    همونطور که می خندید گفت
    -خیلی خوب ضایعت کرده.
    با حرس نگاهش کردم و گفتم
    -دلم میخواست اون موقع هرچی از دهنم در میاد بهش بگم مرتیکه.....
    با حرفم آرام دوباره زد زیر خنده،خواستم چیزی بهش بگم که علی گفت
    -بسته آرام.
    با حرفش آرام خودش رو جمع کرد،علی نگاه بدی بهم کرد و گفت
    -تو هم خجالت بکش.
    وقبل از اینکه چیزی بگیم بلند شد و به اتاقش برگشت.با تعجب نگاهی به آرام کردم و گفتم
    -این چش بود؟
    آرام متفکر به صورتم نگاهی کرد و گفت
    -فکر کنم خوشش نمیاد تو اینجوری راجع به یه غریبه حرف بزنی.
    سری تکون دادم و بلند شدم و به سمت اتاق علی رفتم،در زدم و بعد سرم رو از در بردم داخل و گفتم
    -اجازه هست؟
    علی نگاهی بهم کرد و گفت
    -بیا داخل.
    وارد شدم و روبه روش ایستادم و گفتم
    -از دستم ناراحت شدی؟
    به صورتم نگاهی کرد و گفت
    -آره،خیلی هم ناراحت شدم،اصلا خوشم نمیاد اینجوری حرف بزنی.
    ترجیح دادم تسلیم حرفش باشم تا اینکه دعوا کنم،به همین دلیل سرم رو پایین انداختم و گفت
    -ببخشید.
    سرش رو تکون داد که دوباره گفتم
    -حالا پاشو بریم بیرون.
    نگاهی بهم کرد و با بی حالی گفت
    -اصلا حوصله ندارم ضحی.
    به طرفش رفتم و دستش رو گرفتم و گفتم
    -من که گفتم ببخشید.
    نگاهی بهم کرد و با دیدن صورت مصمم پوفی کشید و گفت
    -باشه،حالا میام،تو برو.
    سری تکون دادم از در بیرون رفتم.با خروجم آرام گفت
    -چی شد؟
    کنارش ایستادم و آروم گفتم
    -گفت حالا میام.
    آرام سری تکون داد و هر دو به سمت آشپزخونه رفتیم.
    **********************
    داشتم کتلت هارو سرخ میکردم که صدای زنگ خوردن موبایل علی بلند شد،
    من:داداشی موبایلت داره زنگ میخوره.
    کسی جواب نداد،نگاهی به اطراف انداختم،هیچ کدومشون نبودن،تازه یادم اومد که هردوشون توی حیاطن،شونه ای بالا انداختم آخرین کتلت رو از توی ماهیتابه بیرون آوردم و بعد به سمت موبایل رفتم،به صفحش نگاهی کردم.شمارش نا آشنا بود،گاز رو خاموش کردم و موبایل به دست به سمت در حال رفتم و بازش کردم،هر دوشون روی پله ها نشسته بودن.
    من:داداش بیا موبایلت داره زنگ میخوره.
    بلند شد و به سمتم اومد و مبایل رو از دستم گرفت و جواب داد
    -بله،بفرمایید.
    -..‌‌.‌‌......‌.
    -سلام سروان.
    -..........
    -بفرمایید.
    -..........
    -ممنون که خبر دادید.
    -..........
    -فردا صبح خوبه؟
    -.......‌.
    -باشه پس،خداحافظ.
    و بعد موبایل رو قطع کرد.کنجکاو به صورتش خیره شدم که گفت
    -فعلا بریم تو،بعدا برات توضیح میدم.
    سری تکون دادم و هر سه وارد خونه شدیم و پشت میز آشپزخونه نشستیم.
    من:خب بگو سروان چی گفت.
    علی با بیخیالی به پشت صندلی تکیه داد و گفت
    -گفت که آدرس آقای سهیلی رو گیر آورده.
    با هیجان گفتم
    -خب.
    علی:بهش گفتم فردا صبح بیاد اینجا تا باهم بریم.
    لبخندی زدم و بلند شدم و به کمک آرام وسایل شام رو چیدیم و به امید اتفاقات خوب فردا با اشتها مشغول خوردن شدم.
    *************
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۷
    باصدای علی از خواب پریدم
    -ضحی بیا صبحونه بخور.
    خمیازه ای کشیدم و گفتم
    -باشه الآن میام.
    بلند شدم و بعد از شستن صورتم به آشپزخونه رفتم و پشت میز نشستم و با چهره ای خندون گفتم
    -صبح به خیر.
    هردو به روم لبخند زدن صبح به خیر گفتن و بعد مشغول خوردن شدیم.صبحانه رو که خوردیم آرام و علی رفتن و توی پذیرایی نشستن و من هم مشغول شستن ظرف ها شدم.ظرف اول رو کفی کردم،هنوز زیر آب نبرده بودم که آیفن زنگ خورد،علی به سمت آیفن رفت و برش داشت
    علی:بله؟؟

    شخص پشت آیفن چیزی گفت که علی گفت
    -بفرمایید تو.
    وبعد گفت
    -آرام،ضحی،سروانه.
    دستم رو شستم و به سمت اتاق رفتم،وارد شدم و درش رو بستم و بعد از تعویض لباس و پوشیدن شال از اتاق بیرون رفتم،باخروجم سروان رو دیدم که کنار علی ایستاده بود.
    من:سلام.
    به سمتم برگشت و بالبخند گفت

    -سلام خانم یاسی.
    علی با دست به مبل اشاره کرد و روبه سروان گفت
    -بفرماید بشینید.
    سروان نگاهی به علی کرد و بعد هر دو روی مبل نشستن،من هم روی مبل مقابلشون نشستم،سروان خواست چیزی بگه که آرام از اتاق بیرون اومد و کنارم نشست و گفت
    -سلام.
    سروان جواب سلامش روداد و گفت
    -واقعا عذر میخوام که این موقع صبح مزاحمتون شدم،همین الآن هم به زور مرخصی گرفتم.
    من:این چه حرفیه،شما مراحمید.
    سروان دهنش رو برای زدن حرفی باز کرد اما علی پیشی گرفت و گفت
    -اومم،ببخشید سروان،شما تلفنی گفتید که آدرس آقای سهیلی رو گیر آوردین درسته؟
    سروان:بله درسته.
    من:خب کی میریم پیششون.
    سروان بلند شد گفت
    -اگه کاری ندارید الآن.
    علی کنارش ایستاد و گفت
    -نه کاری نداریم.
    سروان سری تکون داد و گفت
    -پس من کنار ماشینم منتظر تونم.
    علی سری تکون داد و به اتاقش رفت تا حاظر شه و من و آرام هم پشت سر سروان از در خارج شدیم.
    من:یک سوال برام پیش اومده سروان.
    سروان که پایین پله ها ایستاده بود به سمتم بر گشت و گفت
    -بفرمایید،میشنوم.

    من:آدرس آقای سهیلی رو چه طور گیر آوردین؟
    سروان:قبلا آدرس رو داشتم ولی به خاطر اینکه نیاز نبود دور انداختمش،اما همون جور که حدس میزدم هنوز توی پرونده بود.
    و بعد از این حرف به سمت در حرکت کرد،آروم از پله ها پایین اومدیم و از در خارج شدیم،سروان داخل ماشین نشسته بود،در عقب رو باز کردم و هردو سوار شدیم.
    سروان:برادرتون نیومدن؟
    خواستم جواب بدم که علی بیرون اومد و در جلوی ماشین رو واکرد و سوار شد و گفت
    -ببخشید که معطلتون کردم.
    سروان:اشکالی نداره.
    و بعد این حرف ماشین رو روشن کرد.
    ****************
    از پشت شیشه باهیجان به خونه ویلایی و تقریبا کوچیک روبه روم نگاه کردم و گفتم
    -همینجاست؟
    سروان در ماشینش رو باز کرد و قبل از اینکه پیاده بشه گفت
    -بله،همین جاست،لطفاپیاده شید.
    با حرفش هر سه تامون پیاده شدیم،در ماشین رو قفل کرد و به سمت در رفت،آیفن رو فشار داد و طولی نکشید که صدای مردونه ای از پشت آیفن به گوشم خورد
    -بله.
    سروان:آقای سهیلی میشه یه لحظه تشریف بیارین دم در؟
    مرد که تازه فهمیده بودم آقای سهیلیه گفت
    -شما؟

    سروان:لطفاتشریف بیارید می فهمید.
    آقای سهیلی:اومدم.
    و طولی نکشید که مردی جوان و چشم و مو قهو ای در چهارچوب در ظاحر شد.مرد نگاهی به سروان کرد و گفت
    -بله،بفرمایید.
    سروان:فکر کنم به جانیاوردین،سروان عارف هستم.
    مرد نگاهی گذرا به سروان کرد و بعد بالبخند گفت
    -بله،بله.حالابه جا آوردم.با من کاری دارین؟
    سروان:بله میخواستیم چند تا سوال در باره رز ازتون بپرسم.

    با شنیدن نام رز لبخند روی لب مرد ماسید و حاله ای غمگین در چشمش ایجاد شد،نگاهی به سروان کرد و گفت
    -از اینجا برید،خواهش میکنم سروان،ما تازه کمی فراموش کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۴۸
    سروان نگاهی به صورتش کرد و گفت
    -میدونم آقای سهیلی.باورکنید اگه واجب نبود هیچ وقت نمیومدم و چنین چیزی رو ازتون نمی خواستم.
    آقای سهیلی نگاهی به سروان کرد و از جلوی در کنار رفت و گفت
    -بفرمایید تو.
    وارد شدیم،یه حیاط تقریبا کوچیک پر از درخت و گل،و یه خونه هم آخر حیاط بود،آقای سهیلی به سمت داخل خونه هدایتمون کرد.وارد که شدیم چشمم به یه زن افتاد که کنار بچه ی کوچکی نشسته بود و باهاش بازی می کرد،آقای سهیلی کنار زن ایستاد و چیزی بهش گفت.زن با حرف آقای سهیلی بلند شد و روبه رومون ایستاد و با لبخند سلام کرد و ماهم جواب سلامش رو دادیم.
    آقای سهیلی:بفرمایید بشینید.
    با حرفش هممون نشستیم.زن بچه رو بغـ*ـل آقای سهیلی داد و خودش به جایی که فکر کنم آشپزخونه بود رفت.آقای سهیلی هم روی مبلی نشست.به بچه ای که توی بغـ*ـل گرفته بود نگاه کردم و با حیرت گفتم
    -چه قدر شبیه رزه.
    آقای سهیلی نگاهی بهم کرد و گفت
    -ببخشید؟چیزی گفتین.
    سرم رو پایین انداختم و گفتم
    -نه،چیز مهمی نگفتم.
    آقای سهیلی سری تکون داد و به سروان نگاه کرد،خواست چیزی بگه که اون خانم سینی به دست برگشت و سینی رو روی میز روبه روی مبل گذاشت و کنار آقای سهیلی نشست.
    آقای سهیلی بهش نگاه کرد و گفت
    -فریده جان کاش بچه رو بر میداشتی میرفتی توی اتاق.
    زن که تازه فهمیده بودم اسمش فریده ست نگاهی به آقای سهیلی کرد و گفت
    -من خوبم،مشکلی نیست میخوام بشینم.
    باحرفش آقای سهیلی دیگه هیچی نگفت،فریده بچه رو برداشت و روی پاش گذاشت،آقای سهیلی رو به سروان گفت
    -خب سوالتون رو بپرسید.
    سروان:می خواستم درباره گم شدن رز برام بگید،اصلا چی شد که گم شد.
    آقای سهیلی نفسش رو با آه بیرون فرستاد و گفت
    -اون خودش رو مقصر مرگ دوستش میدونست،ماخیلی تلاش کردیم که حالش خوب بشه حتی قرار شد از اونجا بریم اما درست یه روز قبل رفتنمون رز غیبش زد.
    سروان نگاهی به آقای سهیلی کرد و گفت
    -آقای سهیلی میخوام برام دقیق بگید از اینکه دوستش کی بود و دقیق چه طور گم شد.
    آقای سهیلی سری تکون داد و گفت
    -من و همسرم هردو تود اون روستا بزرگ شدیم ووقتی ازدواج کردیم ترجیح دادیم پیش خونوادمون و توی همون روستا بمونیم و به شهر نیایم.چند و قت بعد ازدواجمون صاحب یه دختر به اسم رز شدیم،یه دختر شیرین که بیشتر شبیه به فرشته ها بود.
    مکثی کرد و دوباره ادامه داد
    -رز از همون بچگی علاقه عجیبی به هستی داشت،یعنی.... چه طور بگم.هستی تنها دوست رز بود و با هم خیلی صمیمی بودن.اون دل بگیر و تنها کس پدر بزرگش بود.چون پدر و مادرش وقتی که اون خیلی کوچولو بود فوت شدن و مادر بزرگش هم یک سال بعد مرگ تنها فرزندش دق کرد و هستی شد تنها کس و کل زندگی آقا کسری.
    باشنیدن اسم کسری متعجب به صورت آقای سهیلی خیره شدم و گفتم
    -آقاکسری!!هستی نوه آقاکسری بود؟
    آقای سهیلا ی با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت
    -شما آقا کسری رو میشناسید؟
    سرم رو پایین انداختم که سروان گفت
    -یه جورایی آره،میشه بقیه ما جرا رو بگید؟
    آقای سهیلی سری تکون داد و ادامه داد
    -اونها همیشه پیش هم بودن و باهم بازی میکردن و....هر از گاهی هم دور از چشم ما به جنگل میرفتن.اون روز هم مثل همیشه رفته بودن بیرون که بازی کنن که یک دفعه رز با چهره ای رنگ پریده و ترسیده وارد خونه شد و گفت که هستی از کوه پرت شده پایین.من و فریده خیلی ترسیدیم و از شنیدن ماجرا هل کردیم وتنها کاری که از دستمون بر میومد رو انجام دادیم و به سرعت خودمون رو به جایی که رز میگفت رسوندیم.وقتی رسیدیم چشمم به آقا کسری افتاد که کنار جنازه بی جون نوش نشسته بود و زجه میزد. لحظه خیلی وحشت ناکی بود،واقعا دلم برای آقا کسری می سوخت،اون تنها کسش رو از دست داده بود،همه سعی در آروم کردنش داشتن اما هیچ فایده ای نداشت و از اون بد تر این بود که رز شُک زده شده بود وفقط به جنازه غرق در خون هستی نگاه میکرد و میگفت من هلش دادم،تقصیر منه،من اونوکشتم.
    بغضش رو به زور قورت داد و سعی کرد مردونگیش رو حفظ کنه،چشماش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد و با لحنی خشک گفت

    -هرکاری کردیم نتونستیم آرومش کنیم به همین خاطر وسایل رو جمع کردیم تا از اونجا بریم اما دقیق یه روز قبل رفتنمون،توی اون ظهر لعنتی وقتی بیدار شدیم هیچ خبری از رز نبود،همه جا رو گشتیم.زمین و زمان رو به هم بافتیم اما پیدا نشد که نشد.....
    و دیگه نتونست چیزی بگه.
    سروان:آقای سهیلی چرا این هارو همون روز اول برامون تعریف نکردین تا از آقا کسری هم باز جویی کنیم؟
    آقای سهیلی که انگار خیلی به هم ریخته بود گونه بچش رو بوسید و آروم گفت
    -چی میگفتم سروان،آقا کسری کل اون مدت توی خودش بود،اونقدر حالش بد بود که حتی از خونش هم بیرون نمیومد.
    سروان سرش رو تکون داد و خواست چیزی بگه که پیشی گرفتم و سوالی که توی ذهنم چرخ می خورد رو پرسیدم
    -ببخشید آقای سهیلی بعد از اینکه رز رو دفن کردین هیچ وقت به خوابتون نیومد؟
    بهم نگاهی کرد و گفت
    -من نه اما..
    و بعد نگاهی به همسرش کرد،زن با صدایی ته رفته که سعی در پنهان کردن بغضش در اون داشت گفت
    -چند وقت بعد اینکه دفنش کردیم به خوابم اومد،توی همون جنگل دیدمش،دیدم که یکی با خودش میبردش و....
    بغضش ترکید و در حالی که اشک می ریخت ادامه داد
    -بچم جیغ میزد و ازم کمک میخواست و من هیچ کاری نمی تونستم بکنم.
    و بعد سرش رو به زیر انداخت،با تعجب به آرام نگاه کردم.اون هم دست کمی از من نداشت،متعجب به صورت زن خیره شده بود.به زور خودم رو جمع کردم و گفتم
    -شما هیچ وقت دنبال این نرفتید که چرا خوابش رو میبینید؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا