۱۹
از سر جام بلند شدم و روبه علی گفتم
-اما من میخوام برم اون پایین،باید......
داد زد
-رو مغز من راه نروضحی.تو هیچ جا نمیری،فهمیدی؟
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم کاری نکنم که عصبیشه،ولی...،نه!نمیتونستم خیلی راحت از کنار این ماجرا رد بشم،باید میفهمیدم،باید یه جوری اون دختر رو پیدا میکردم،
واسه همین خیلی آروم و با حالتی التماس گونا گفتم
-علی،من باید بدونم ماجراچیه،خواه.....
دوتا شونه هام رو گرفت و تکون خفیفی داد و گفت
-اونا فقط کابوسن ضحی میفهمی؟
وبعد درحالی که دستم رو می کشید گفت
-بیا بریم،دیگه هم در این باره حرفی نزن باشه.
چیزی نگفتم و خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه دستش رو به دور دستم تنگ تر کرد و من رو به دنبال خودش کشید و همونطور که به سمت پایین کوه میرفت گفت
-آرام،بیا.
آرام هم که متوجه خشم علی شده بود هیچی نگفت و دنبالش به راه افتاد.با نارضایتی تقلا میکردم اما فایده ای نداشت و با هر بار تقلا دستم رو محکم تر می گرفت و من رو به دنبال خودش میکشید،دیگه طاقتم تاق شده بود،با داد گفتم
-علی دستم رو له کردی،ولم کن.
دستم رو ول کرد و گفت
-زود بیا.
چیزی نگفتم و بی توجه به هردوشون به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم.
***************
وارد خونه شدیم،باز هم با هیچکدوم حرف نزدم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم،آدم حساسی نبودم ولی هیچ خوشم نمیومد که کسی بهم زور بگه.دراتاق رو باز کردم و لباس هام رو عوض کردم و مشغول چیدن وسایل داخل کمد شدم.دقیقه ها پشت سر هم می گذشت و هر لحظه بیشتر زورم می گرفت که چرا اون موقع به زور راضیش نکردم که باهم بیاد.داشتم از درون نابود میشدم،روی زمین نشستم و کفری اما خیلی آروم گفتم
-اینجوری نمیشه،باید دوباره برم اونجا.باید یه راهی پیدا کنم و دوباره برم.
آرام:من کمکت میکنم.
بلند شدم و بهش نگاه انداختم و گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی آرام؟
آرام درحالی که داخل میومد در رو بست وگفت
-اومدم بگم بهت کمک می کنم.
بادلخوری گفتم
-اگه میخواستی کمک کنی همون موقع علی رو راضی میکردی.
نزدیکم اومد و گفت
-آخه دیونه تو هنوز داداشت رو نشناختی؟نمی دونی وقتی عصبانی میشه بزرگ و کوچیک نمیشناسه؟
متفکر به صورتش خیره شدم
من:حق با تو اِ.
روی زمین نشستم،آرام هم کنارم نشست و گفت
-به نظر من فعلا هیچی در این باره نگو،فردا به یه بهونه باهم میریم اونجا،خوب.
من:باشه.ببینم حالا علی کجاست؟
آرام:جز آب چیزی تو یخچال نبود فرستادمش بره چیز میز بخره.
اوهومی گفتم و اینبار با آرام مشغول مرطب کردن بقیه وسایل شدیم.
*************
باصدای تقه در هردو به خودمون اومدیم.
علی:بچه ها اینجایین؟
آرام به سمت در رفت و بازش کرد.
آرام:چی شد علی؟گرفتی؟
علی:بله،هرچی نوشته بودی رو گرفتم.
وبعد این حرف وارد اتاق شد و نگاهی به من کرد و بعد رو به آرام گفت
-میشه تنهامون بذاری؟
آرام باشه ای گفت از اتاق خارج شد ودر رو پشت سر خودش بست.علی به دیوار تکیه داد و روبه من که ایستاده بودمگفت
-بیا بشین.
بی حرف کنارش نشستم.
علی:به خاطر دادی که امروز زدم معذرت میخوام،عصبانی بودم.
به روش لبخند زدم و گفتم
-اشکال نداره داداش.
متقابلاًلبخند زد و همونطور که بلند میشد گفت
-خوب پس اگه کاری نداری بیا بیرون.
من:باشه،الآن میام.
وبعد از شنیدن حرفم از در خارج شد.
همیشه همینجوری بود،خیلی زود از کوره در میرفت و خیلی زود هم از کاراش پشیمون می شد و سعی میکرد کارش رو جبران کنه و این یکی از بزرگ ترین تفاوت هاش با آرام بود،آرام اکثر اوقات مثل اسمش آروم بود ولی وقتی از کوره در میرفت دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبود.
لبخند به لب از اتاق خارج شدم و به سمت علی و آرام که توی آشپزخونه بودن رفتم.
از سر جام بلند شدم و روبه علی گفتم
-اما من میخوام برم اون پایین،باید......
داد زد
-رو مغز من راه نروضحی.تو هیچ جا نمیری،فهمیدی؟
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم کاری نکنم که عصبیشه،ولی...،نه!نمیتونستم خیلی راحت از کنار این ماجرا رد بشم،باید میفهمیدم،باید یه جوری اون دختر رو پیدا میکردم،
واسه همین خیلی آروم و با حالتی التماس گونا گفتم
-علی،من باید بدونم ماجراچیه،خواه.....
دوتا شونه هام رو گرفت و تکون خفیفی داد و گفت
-اونا فقط کابوسن ضحی میفهمی؟
وبعد درحالی که دستم رو می کشید گفت
-بیا بریم،دیگه هم در این باره حرفی نزن باشه.
چیزی نگفتم و خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه دستش رو به دور دستم تنگ تر کرد و من رو به دنبال خودش کشید و همونطور که به سمت پایین کوه میرفت گفت
-آرام،بیا.
آرام هم که متوجه خشم علی شده بود هیچی نگفت و دنبالش به راه افتاد.با نارضایتی تقلا میکردم اما فایده ای نداشت و با هر بار تقلا دستم رو محکم تر می گرفت و من رو به دنبال خودش میکشید،دیگه طاقتم تاق شده بود،با داد گفتم
-علی دستم رو له کردی،ولم کن.
دستم رو ول کرد و گفت
-زود بیا.
چیزی نگفتم و بی توجه به هردوشون به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم.
***************
وارد خونه شدیم،باز هم با هیچکدوم حرف نزدم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم،آدم حساسی نبودم ولی هیچ خوشم نمیومد که کسی بهم زور بگه.دراتاق رو باز کردم و لباس هام رو عوض کردم و مشغول چیدن وسایل داخل کمد شدم.دقیقه ها پشت سر هم می گذشت و هر لحظه بیشتر زورم می گرفت که چرا اون موقع به زور راضیش نکردم که باهم بیاد.داشتم از درون نابود میشدم،روی زمین نشستم و کفری اما خیلی آروم گفتم
-اینجوری نمیشه،باید دوباره برم اونجا.باید یه راهی پیدا کنم و دوباره برم.
آرام:من کمکت میکنم.
بلند شدم و بهش نگاه انداختم و گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی آرام؟
آرام درحالی که داخل میومد در رو بست وگفت
-اومدم بگم بهت کمک می کنم.
بادلخوری گفتم
-اگه میخواستی کمک کنی همون موقع علی رو راضی میکردی.
نزدیکم اومد و گفت
-آخه دیونه تو هنوز داداشت رو نشناختی؟نمی دونی وقتی عصبانی میشه بزرگ و کوچیک نمیشناسه؟
متفکر به صورتش خیره شدم
من:حق با تو اِ.
روی زمین نشستم،آرام هم کنارم نشست و گفت
-به نظر من فعلا هیچی در این باره نگو،فردا به یه بهونه باهم میریم اونجا،خوب.
من:باشه.ببینم حالا علی کجاست؟
آرام:جز آب چیزی تو یخچال نبود فرستادمش بره چیز میز بخره.
اوهومی گفتم و اینبار با آرام مشغول مرطب کردن بقیه وسایل شدیم.
*************
باصدای تقه در هردو به خودمون اومدیم.
علی:بچه ها اینجایین؟
آرام به سمت در رفت و بازش کرد.
آرام:چی شد علی؟گرفتی؟
علی:بله،هرچی نوشته بودی رو گرفتم.
وبعد این حرف وارد اتاق شد و نگاهی به من کرد و بعد رو به آرام گفت
-میشه تنهامون بذاری؟
آرام باشه ای گفت از اتاق خارج شد ودر رو پشت سر خودش بست.علی به دیوار تکیه داد و روبه من که ایستاده بودمگفت
-بیا بشین.
بی حرف کنارش نشستم.
علی:به خاطر دادی که امروز زدم معذرت میخوام،عصبانی بودم.
به روش لبخند زدم و گفتم
-اشکال نداره داداش.
متقابلاًلبخند زد و همونطور که بلند میشد گفت
-خوب پس اگه کاری نداری بیا بیرون.
من:باشه،الآن میام.
وبعد از شنیدن حرفم از در خارج شد.
همیشه همینجوری بود،خیلی زود از کوره در میرفت و خیلی زود هم از کاراش پشیمون می شد و سعی میکرد کارش رو جبران کنه و این یکی از بزرگ ترین تفاوت هاش با آرام بود،آرام اکثر اوقات مثل اسمش آروم بود ولی وقتی از کوره در میرفت دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبود.
لبخند به لب از اتاق خارج شدم و به سمت علی و آرام که توی آشپزخونه بودن رفتم.
آخرین ویرایش: