کامل شده رمان کابوسی از بیداری |snow80 کاربر انجمن نگاه دانلود

چه نوع ژانری را دوست دارید؟

  • ترسناک

    رای: 44 57.9%
  • طنز

    رای: 28 36.8%
  • معمایی

    رای: 18 23.7%
  • عاشقانه

    رای: 22 28.9%

  • مجموع رای دهندگان
    76
وضعیت
موضوع بسته شده است.

snow80

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/31
ارسالی ها
3,971
امتیاز واکنش
39,348
امتیاز
856
سن
22
محل سکونت
گرما سیتی
۱۹
از سر جام بلند شدم و روبه علی گفتم
-اما من میخوام برم اون پایین،باید......
داد زد
-رو مغز من راه نروضحی.تو هیچ جا نمیری،فهمیدی؟
سرم رو پایین انداختم‌ و سعی کردم کاری نکنم که عصبیشه،ولی...،نه!نمیتونستم خیلی راحت از کنار این ماجرا رد بشم،باید میفهمیدم،باید یه جوری اون دختر رو پیدا میکردم،
واسه همین خیلی آروم و با حالتی التماس گونا گفتم
-علی،من باید بدونم ماجراچیه،خواه.....
دوتا شونه هام رو گرفت و تکون خفیفی داد و گفت
-اونا فقط کابوسن ضحی میفهمی؟
وبعد درحالی که دستم رو می کشید گفت
-بیا بریم،دیگه هم در این باره حرفی نزن باشه.
چیزی نگفتم و خواستم دستم رو از دستش بیرون بکشم که حلقه دستش رو به دور دستم تنگ تر کرد و من رو به دنبال خودش کشید و همونطور که به سمت پایین کوه میرفت گفت
-آرام،بیا.
آرام هم که متوجه خشم علی شده بود هیچی نگفت و دنبالش به راه افتاد.با نارضایتی تقلا میکردم اما فایده ای نداشت و با هر بار تقلا دستم رو محکم تر می گرفت و من رو به دنبال خودش میکشید،دیگه طاقتم تاق شده بود،با داد گفتم
-علی دستم‌ رو له کردی،ولم کن.
دستم رو ول کرد و گفت
-زود بیا.
چیزی نگفتم و بی توجه به هردوشون به سمت ماشین رفتم و سوارش شدم.
***************
وارد خونه شدیم،باز هم با هیچکدوم حرف نزدم و مستقیم به سمت اتاقم رفتم،آدم حساسی نبودم ولی هیچ خوشم نمیومد که کسی بهم زور بگه.
دراتاق رو باز کردم و لباس هام رو عوض کردم و مشغول چیدن وسایل داخل کمد شدم.دقیقه ها پشت سر هم می گذشت و هر لحظه بیشتر زورم می گرفت که چرا اون موقع به زور راضیش نکردم که باهم بیاد.داشتم از درون نابود میشدم،روی زمین نشستم و کفری اما خیلی آروم گفتم
-اینجوری نمیشه،باید دوباره برم اونجا.باید یه راهی پیدا کنم و دوباره برم.
آرام:من کمکت میکنم.
بلند شدم و بهش نگاه انداختم و گفتم
-تو اینجا چیکار میکنی آرام؟
آرام درحالی که داخل میومد در رو بست وگفت
-اومدم بگم بهت کمک می کنم.
بادلخوری گفتم
-اگه میخواستی کمک کنی همون موقع علی رو راضی میکردی.
نزدیکم اومد و گفت
-آخه دیونه تو هنوز داداشت رو نشناختی؟نمی دونی وقتی عصبانی میشه بزرگ و کوچیک نمیشناسه؟

متفکر به صورتش خیره شدم
من:حق با تو اِ.
روی زمین نشستم،آرام هم کنارم نشست و گفت
-به نظر من فعلا هیچی در این باره نگو،فردا به یه بهونه باهم میریم اونجا،خوب.
من:باشه.ببینم حالا علی کجاست؟
آرام:جز آب چیزی تو یخچال نبود فرستادمش بره چیز میز بخره.
اوهومی گفتم و اینبار با آرام مشغول مرطب کردن بقیه وسایل شدیم.
*************
باصدای تقه در هردو به خودمون اومدیم.
علی:بچه ها اینجایین؟
آرام به سمت در رفت و بازش کرد.
آرام:چی شد علی؟گرفتی؟
علی:بله،هرچی نوشته بودی رو گرفتم.
وبعد این حرف وارد اتاق شد و نگاهی به من کرد و بعد رو به آرام گفت
-میشه تنهامون بذاری؟

آرام باشه ای گفت از اتاق خارج شد ودر رو پشت سر خودش بست.علی به دیوار تکیه داد و روبه من که ایستاده بودمگفت
-بیا بشین.
بی حرف کنارش نشستم.
علی:به خاطر دادی که امروز زدم معذرت میخوام،عصبانی بودم.
به روش لبخند زدم و گفتم
-اشکال نداره داداش.
متقابلاًلبخند زد و همونطور که بلند میشد گفت
-خوب پس اگه کاری نداری بیا بیرون.
من:باشه،الآن میام.
وبعد از شنیدن حرفم از در خارج شد.
همیشه همینجوری بود،خیلی زود از کوره در میرفت و خیلی زود هم از کاراش پشیمون می شد و سعی میکرد کارش رو جبران کنه و این یکی از بزرگ ترین تفاوت هاش با آرام بود،آرام اکثر اوقات مثل اسمش آروم بود ولی وقتی از کوره در میرفت دیگه به هیچ صراتی مستقیم نبود.
لبخند به لب از اتاق خارج شدم و به سمت علی و آرام که توی آشپزخونه بودن رفتم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۰
    وارد آشپزخونه شدم،علی پشت میز نشسته بود و داشت به آرام که گوجه هارو می شست نگاه می کرد،باورودم سرش رو پایین انداخت، من هم خودم رو زدم به اون راه و رو به آرام گفتم
    -آرام،من چیکار کنم؟
    بهم نگاه کرد و گفت
    -خوب وسایل کتلت رو آماده کن.
    باشه ای گفتم و دست به کار شدم.
    ***************
    غذا هارو روی میز چیدیم،علی همچنان پشت میزنشسته بود و درحال ور رفتن با موبایلش بود.
    آرام:علی نمیخوای شام بخوری؟

    سرش رو از توی موبایل بیرون آورد وگفت
    -چرا،شروع کنیم.
    وبعد موبایل رو گوشه میز گذاشت.مادوتاهم پشت میز نشستیم و طبق معمول در سکوت مشغول شدیم.
    غذا رو که خوردیم ظرف ها رو جمع کرده و طبق برنامه ای که از قبل طراحی کرده بودیم روی یکی از مبل ها و دقیق رو به روی علی نشستیم.علی خیلی مشکوک بهمون خیره شد و بعد از چند دقیقه گفت
    -چیزی شده؟
    آرام بالبخند گفت
    -علی ما فردا میخوایم بریم بازار.
    علی:خوب فردا باهم میریم دیگه.
    من:اوممم،داداش منظور آرام از ما،ما دوتاییم.
    چشماش رو تنگ کرد روبه آرام گفت
    -خب خب، آرام خانوم،چی در زیر سر داری؟
    آرام:من!هیچی زیر سرندارم،فقط میخوایم یه کم باهم بچرخیم،همین.
    علی سری تکون داد و گفت
    -باشه،مشکلی نیست،برین.
    هردو با هم لبخندی از سر رضایت زدیم و به سمت اتاق آرام حرکت کردیم.
    علی:حالا دارین کجامیرین؟
    آرام:میریم وسایل هام رو تو اتاق بچینیم.
    علی اوهومی گفت و دوباره مشغول ور رفتن با موبایلش شد. ماهم بی حرف وارد اتاق شدیم و در رو بستیم.اتاقی که آرام انتخاب کرده بود هم مثل اتاق من ساده بود ولی با ست صورتی و سفید،مشخص بود که قبلا اینجا اتاق خودش بوده،آخه آرام همیشه همه چیز های اتاقش رو صورتی و سفید میکرد.
    همون طور به در ودیوار خیره شده بودم که یک دفعه آرام گفت
    -چته ضحی؟
    من:هیچی.
    وبعد خیلی آروم و با خنده گفتم
    -ولی خداییش تو گول زدن افراد خیلی مهارت داریا.
    نیشخندی زد و گفت
    -آره دیگه،اگه تو منو نداشتی چیکار میکردی ضحی؟
    من:هیچی،زندگی میکردم.
    مشت آرومی به بازوم زد و گفت
    -تو هم تو لج و لج بازی و لج در آوردن مهارتی داری که صد درصد هیچ کس نداره.
    و نیشخندی زدم دوباره مشغول شدیم.
    *************
    خودم رو وسط اتاق آرام انداختم
    من:آخیش بالآخره توموم شد.
    آرام هم خودش رو کنارم انداخت و گفت
    -آره،بالآخره تموم شد.
    به زور بلند شدم و به سمت در حرکت کردم.
    من:من دیگه برم بخوابم که دارم بی هوش میشم.
    آرام:باشه برو.
    دیگه حرفی نزدم و با چشم هایی نیمه باز خودم رو به داخل اتاق رفتم و بعد پهن کردن تشک به سرعت به خواب رفتم.
    ****************
    یه دشت زیبا و بزرگ،دشتی که روح زندگی درش جریان داشت،به تپه مقابلم نگاهی کردم،تپه ای سبز رنگ که سر تا سرش از چمن پوشیده شده بود،بالبخند از تپه بالا رفتم،بادیدن تصویر مقابلم لبخندی زیبا روی لبم جا خوش کرد،یک گلزار بزرگ و زیبا در مقابلم بود،روی تپه نشستم و با لـ*ـذت به مقابلم خیره شدم،نفسی کشیدم که همون لحظه دستی نرم و آشنا روی شونم نشست.بلند شدم و روم رو به طرف صاحب دست چرخوندم،با دیدن اون صورت مهربون گفتم
    -مامان،تو زنده ای!
    منو در آغـ*ـوش کشید و آروم گفت
    -آره عزیزم،من زندم،پیشتم و هیچ وقت تنهات نمی ذارم دخترم.
    اشکام آروم از چشام پایین می اومد.
    من:مامان کجابودی،چرا منو تنها گذاشتی؟...
    و....،هق هق هام اجازه نداد ادامه حرفم رو بزنم،اشک هام به سرعت پایین می ریخت،منو از خودش جدا کرد و به صورتم نگاهی انداخت،خواست حرفی بزنه که یک دفعه انگار چیزی بلندم کردو توی هوا معلق شدم و به سمت بالا می رفتم،اونقدر بالا رفتم که دستم از دستش جدا شد.مثل بچه ای دو ساله که از مادرش جدا شده اشک هام پایین می ریخت و با جیغ گفتم
    -مامان،کمکم کن.
    و بعد محیط اطراف کامل عوض شد و صدای نگران علی رو شنیدم
    -خوبی ضحی.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۱
    چشم هام رو باز کردم و علی و آرام رو دیدم که با نگرانی بهم خیره شده بودن.بلند شدم و روی تشک نشستم،ناخواسته قطره ای اشک از گوشه چشمم بیرون اومد،علی با نگرانی گفت
    -چته ضحی؟باز کابوس دیدی؟
    سرم رو به نشانه منفی به طرفین تکون دادم آرام کنارم روی تشک نشست و آروم گفت
    -پس چی شده آبجی؟
    قطره اشک رو کنار زدم با لبخند گفتم
    -چیزی نیست،خوبم.
    وبعد خواستم بلند شم کی علی شونم رو گرفت و گفت
    -بشین ضحی،هیچی جواب من نیست،درست بگو چی شده؟
    نشستم و به صورت علی خیره شدم و گفتم
    -هیچی،یه رویای زیبا دیدم.
    علی:پس چرا اینقدر تو خواب داد میزدی؟
    من:داد میزدم!
    آرام:آره اینقدر داد زدی که هردومون زهره ترک شدیم.
    علی:چی خواب دیدی؟

    با آهی از سر دلتنگی گفتم
    -خواب مامان رودیدم.
    آرام:خوب اینکه خیلی خوبه.
    لبخندی به روش زدم گفتم
    -آره خیلی خوبه اما...
    با به یاد آوردن اینکه علی اونجانشسته حرفم رو قورت دادم.
    علی:نمیخوای خوابت رو برامون تعریف کنی؟
    با لبخند گفتم
    -یک رویای شیرین بود،فقط همین.
    وبعد بلند شدم و در حالی که به سمت در میرفتم گفتم
    -راستی ساعت چنده؟
    علی:هشت و نیم.

    اوهومی گفتم‌ ودر چهار چوب در ایستادم و به هشون نگاه کردم،هردو با تعجب بهم نگاه می کردن که یک دفعه علی گفت
    -چیه ضحی؟چرا اینجوری نگامون میکنی؟
    باخنده گفتم
    -میخواین تا شب همونجا بشینید؟
    هردو بلند شدن.از چهار چوب در جدا شدم،از در بیرون رفتن و بعد علی در حالی که میرفت گفت
    -توهم زود بیا میخوایم صبحانه بخوریم.
    باشه ای گفتم و بعد از جمع کردن جام به سمت آشپزخونه رفتم.
    آرام و علی با خنده مشغول حرف زدن بودن.وارد آشپزخونه شدم پشت میز نشستم.
    علی:خوب کی میخوای برین بیرون؟
    آرام همونطور با لبخند گفت
    -بعد صبحونه.
    علی اولین گاز از نونی که کره روش مالیده بود رو خوردو دیگه هیچی نگفت،ماهم در سکوت مشغول خوردن صبحونه شدیم.
    **************
    روسری ساتن سفیدم رو سر کردم و از در اتاق خارج شدم و کنار آرام وایسادم.
    آرام:خوب دیگه،خدافظ،مارفتیم.
    علی از روی مبل بلند شد و گفت
    -وایسید،خودم میرسونمتون.
    آرام:نه علی،تو به کارات برس.
    به سمت اتاقش رفت و گفت
    -کارم کجابود؟میرسونمتون.
    با استرس به آرام نگاه کردم،خیلی آروم گفت
    -هیس حالا خودم یه کاریش میکنم،تو برو تو حیاط تا من بیام.
    با خنده باشه ای گفتم و به حیاط رفتم،خونه خوشگلی بود،یه حیاط بزرگ و خوشگل داشت که توش انواع درخت و گل بود.روی پله ها نشستم و به باغ خیره شدم،یکم دلم شور میزد،اگه میفهمید و نمیذاشت چی؟؟؟با این فکر آهی کشیدم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم و با حالتی زمزمه گونه گفتم
    -نه هر جوری شده میرم حتی اگه بخواد بکشتم،دیگه نمیخوام زندگیم رو با کابوس بگذرونم...
    همون لحظه دستی رو شونم نشست،باترس بلند شدم و با دیدن آرام نفسی از سر آسودگی
    کشیدم.
    من:خدا نکشتت آرام،سکته کردما!حالا چی شد؟
    آرام شونه بالا انداخت و به همونطور که به سمت در حیاط میرفت گفت
    -می خواستی چی بشه؟راضیش کردم دیگه!
    به سمتش دویدم و دستش رو گرفتم و گفتم
    -وایسا ببینم،چه طوری راضیش کردی؟
    روش رو به طرفم برگر دوند و با لبخندی خبیث گفت
    -هیچی،بهش گفتم معذب میشم تو خودتو تو زحمت بندازی و از همین حرفا دیگه.
    شونه بالا انداختم و از در حیات خارج شدیم و بعد از گرفتن تاکسی به همون قسمت جنگل رفتیم.
    ************
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۲
    من:آرام،بدو دیگه.
    آرام:باشه،باشه،حالاچرا اینقد عجله داری؟
    پوفی کشیدم و بی توجه به آرام که ریلکس و با احتیاط از کوه پایین می یومد حرکت کردم.
    آرام:ضحی تورو جون داداشت وایسا.
    پوف دیگه ای کشیدم و روم رو به سمتش برگردوندم.روی یه تخته سنگ نشته بود.به سمتش رفتم و به دنبال خودم کشیدمش و گفتم
    -آرام به نظرت یه بازار رفتن چه قدر طول میکشه هان،میدونی اگه علی بفهمه هردومونو خفه میکنه؟
    آرام:آخه خسته شدم،ضحی
    تو خودت میدونی که چه قدر از کوه نوردی متنفرم.
    من:به من چه خواستی کفش پاشنه دار نپوشی خانم عاقل.
    چیز دیگه ای نگفت،حدود ربع ساعت بود که داشتیم از کوه پایین میرفتیم،تا روستا فاصله زیادی نداشتیم،روستا دقیقا زیر کوه قرار داشت.
    آرام:وای ضحی پام داره می شکنه.
    به صوتش خیره شدم و گفتم
    -آخی بچم،پات دردگرفت دختر مامان.
    با حرفم زد زیر خنده،با جدیت گفتم
    -مرض،بایدم بخندی،حالا اینقدر طولش بده که علی بفهمه اومدیم اینجا.
    آرام به زور خندش و قورت داد و گفت
    -اِ،خدانکنه ضحی،اینقدر نفوس بد نزن،اگه بفهمه که هردومونو زنده به گور میکنه.

    من:پس زود باش.
    باشه ای گفت و به کمک من آروم از کوه پایین اومد و با هم وارد روستا شدیم،یه روستای کوچیک ولی با صفا،با خونه های کوچیک وخوشگل بود و تعداد کمی انسان بیرون از خونه های روستا دیده می شد،به سمت دو پسر جون که داشتن باهم حرف میزدن رفتم و گفتم
    -ببخشید آقایون،میشه بگید پیر ترین آدم داخل این روستا کیه؟
    هردو باتعجب به هم نگاه کردن و بعد یکی شون که به نظر میرسید سنش از اون یکی بیشتر باشه با لحجه گفت
    -فکر میکنم آقا کسری باشه.
    وبعد بادست به در خونه ای اشاره کرد،هر دو تشکر کردیم و به سمت خونه ای که بهش اشاره کرده بود رفتیم.
    آرام در گوشم گفت
    -چرا اینقدر از دیدن من و تو تعجب کردن؟
    به نشانه ندونستن شونه ای بالا انداختم،به در که رسیدم تقه آرومی بهش زدم،کسی در رو باز نکرد،چند تقه دیگه به در زدم که صدای پیر مردی رو شنیدم
    -بله،بله،اومدم.
    و چند لحظه بعد در باز شد وپیر مردی با موهای سفید و چشم های سیاه و صورتی تقریبا چرو کیده و جوگندمی در چهار چوب در ظاهر شد،بادیدن ما دو تا کمی تعجب کرد ولی خیلی زود خودش رو جمع کرد و گفت
    -بفرمایید کاری داشتین؟
    من:شما آقا کسری هستید؟
    به صورتم خیره شد و بعد گفت
    -بله و شما؟
    من:من ضحی هستم،ضحی یاسری.
    آقا کسری:ولی من همچین آدمی رو نمی شناسم،اهل اینجایید؟
    آرام:نه.ا
    هل اینجا نیستیم.
    وبعد به من خیره شد و ادامه داد
    -فقط اومدیم چند سوال از تون بپر سیم.
    پیرمرد یا بهتره بگم همون آقا کسری با تعجب و به صورت سوالی به صورتامون نگاهی کرد وگفت
    -چه سوالی؟
    من:شما کسی به اسم رز میشناسید؟

    صورتش رنگ تعجب به خودش گرفت
    -رز؟
    من:بله،یه دختر حدودا چهار-پنج ساله با چشم قهوه ای تیره و موهای قهوه ای روشن.
    با اتمام حرفم تعجبش بیشتر شد و با چشم های گرد شده بهم نگاه کرد.
    من:می شناسیدش؟
    کمی خودش رو جمع کرد و گفت
    -چند لحظه صبر کنید.
    وبعد در رو بست،هردو با تعجب به هم خیره شدیم که یک دفعه در رو باز کرد و رو به ما گفت
    -میشه دنبالم بیاین؟
    من:کجا؟
    در رو بست و در حالی که کلیدی که داخل دستش بود رو تو جیبش میذاشت گفت
    -اینجا نه بریم توی جنگل.
    وبعد به سمت جنگل حرکت و من آرام هم به دنبالش رفتیم.
    **************
    تقریبا داشتیم به بالای کوه میرسیدیم که نفس نفس زنان گفتم
    -نگفتید،می شناسیدش؟
    آقاکسری:آره،می شناختمش.
    آرام با بهت و ترس گفت
    -یعنی چی می شناختم؟
    آقا کسری در سکوت به راهش ادامه داد و از کوه بالا رفت و خواست باز هم راه بره که با خستگی گفتم
    -میشه یکم صبر کنید؟
    سر جاش ایستاد،هردو روی زمین نشستیم،آرام کفشش رو در آورد و گفت
    -اوخ،ببین ضحی پام نابود شد.
    در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
    -غلط کردی کفش پاشنه دار بپوشی.
    مشتی به دسم زد و برای حرفی دهنش رو باز کرد که یک دفعه آقا کسری گفت
    -دخترا نمیخواید بیاید؟
    از سر جام بلد شدم و بعد بلند کردن آرام به دنبالش راه افتادیم.
    من:آقاکسری نمیخواین بگید اون دختر کیه؟
    در حالی که راه میرفت گفت
    -اون دختر حدوداًچهار ساله که مرد،اونو از کجا میشناختی؟
    با تعجب گفتم
    -مرده؟
    آرام باترس و دست و پایی لرزان به صورتم خیره شد،موندم چرا این دختره اینقدر ترسو اِ!
    من:آروم باش آرام،چیزی نیست.
    وبعد به آقا کسری نزدیک شدم و گفت
    -چه طوری؟میشه بهم بگید چه بلایی سرش اومده؟
    آقا کسری راهش رو به سمت قعر جنگل کج کرد و ما هم به دنبالش میرفتیم،آرام خیلی آروم در گوشم گفت
    -کم کم دارم میترسم،بهتر نیست برگردیم؟
    من:نه آرام من تاماجرا رو نفهمم بر نمی گردم.
    آقا کسری بی اینکه حرفی بزنه به سمت تخته سنگ رفت و روش نشست و گفت
    -بیا اینجا بشین دخترم،بیا تا برات بگم‌.
    چیزی نگفتم و با آرام روی زمین و دقیقا رو به روش نشستیم.

    لطفا نظر بدید.میخوام نظر خواننده های رمانم رو راجع به رمان بدونم،ممنون از هر کسی که نظر بده
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۳
    آقا کسری آهی کشید و گفت
    -رز تنها فرزند آقای سهیلی و عزیز دردونه مامان و باباش بود.اون هم خیلی زیبا بود و هم موئدب.رز یه دوست صمیمی به اسم هستی داشت.اون و هستی مثل دو قلو های افسانه ای همیشه کنار هم و باهم بودن...
    بعد از این حرف با غم به زمین خیره شد و سکوت کرد.من که بی طاقت شده بودم و میخواستم هرچه زود تر بدونم چی شده گفتم
    -خب،بعدش.
    سرش رو بالا آورد و ادامه داد
    -اون دوتا از بچگی با هم بودن،تا اینکه یک روز
    باهم به جنگل رفتن و در راه برگشت رز به طور نا خواسته هستی رو حل داد و اون....هاه،از کوه به پایین پرت شد و....
    غمگین تر از قبل سرش رو پایین انداخت.هردو با هم بهش نگاه کردیم و گفتیم
    -چه بلایی سر هستی اومد؟

    ادامه داد
    -اون دختر از کوه پرت شد و مرد.
    با بهت بهش نگاه کردیم.
    آرام:مرد؟!
    سرش رو به نشانه مثبت تکون داد.به آرام نگاه کردم،مثل گچ سفید شده بود.
    من:آرام خوبی؟
    خودش رو جمع کرد و با لبخندی ساختگی گفت
    -آره خوبم.

    می دونستم که ترسیده ولی فعلا باید زود تر سر از ماجرای اون دختر در میاوردم.سرم رو به طرف آقا کسری برگردوندم و گفتم
    -خوب،بعد از مرگش چی شد؟
    آقا کسری:رز که مرگ بهترین و صمیمی ترین دوستش رو جلوی خودش دیده بود تقریبا دیونه شد،مرطب می گفت من اونو کشتم،اون به یه حس عذاب وجدان دچارشد،دختر بیچاره خیلی حالش بد بود،واسه همین پدر و مادرش تصمیم گرفتن از این روستا برن تا حال دخترشون بهترشه ولی..یه روز قبل رفتنشون رزگم شد.همه جارو دنبالش گشتن،هرجایی که فکرش رو میکردن ممکنه رفته باشه ولی هیچ اثری از عزیز دردونشون پیدانکرد،حتی پلیس هم وارد ماجرا شد وباز هم هیچی به هیچی،تا اینکه پس از یک هفته تلاش،بدن تیکه،تیکه شدش رو توی قسمت ممنوعه جنگل پیدا کردن.
    من:وقتی تیکه تیکه شده بوداز کجا فهمیدن خودشه؟

    آقا کسری:از تکه های پاره شده ازلباسش که همون اطراف بود فهمیدن که خودشه.
    اینبار آرام پرسید

    -خوب آقای سهیلی بعد مرگ تنها دخترش چیکار کرد؟
    آقا کسری:اون برای همیشه از اینجا رفت.
    برام واقعا عجی بود،چه طور امکان داشت بدون گرفتن DNAاز اینکه اون جنازه،جنازه دخترشونه مطمعن بشن؟فکرم به شدت مغشوش و در گیر بود که همون لحظه با تکون خوردن بوته ها به خودم اومدم،چشمام رو ریز کردم و به بوته ها نگاه کردم.
    آقا کسری:نترس دخترم،حتما یکی ازحیونای جنگله.
    سری تکون دادم که دو باره صدا شنیدم.اینبار با کنجکاوی از سر جام بلند شدم و به سمت بوته ها رفتم،ولی با کمال تعجب دیدم که هیچی پشتش نبود
    آقا کسری:من که بهت گفتم دختر،فقط یه حیون بود.
    چیزی نگفتم و دوباره برگشتم و کنار آرام نشستم.
    آقا کسری:دخترم نمی خوای بگی رز رو از کجا می شناسی؟
    با شک نگاهی به آرام کردم،شونه ای بالا انداخت و در گوشم گفت
    -هر کاری میکنی بکن.
    با دو دلی دهن باز کردم که یک دفعه موبایلم زنگ خورد.از داخل جیبم بیرون کشیدمش و با دیدن صفحش شک زده و با ترس به آرام نگاه کردم.
    آرام:کیه؟
    من:علی.
    آرام:جواب بده لا بد نگران شده.
    سرم رو تکون دادم و باترس و لرز موبایل رو در گوشم گذاشتم
    من:الو،سلام داداشی.

    علی:سلامضحی خانوم،جنگل گردی خوش میگذره!
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۴
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم
    -چیه؟داری بهمون طعنه میزینی؟جنگل کجابود؟ماهنوز توبازاریم.

    با صدایی که عصبانیت درش موج میزد گفت
    -به من دروغ نگو ضحی.من همونجایی که پیاده شدین وایسادم.
    دوباره خودم رو زدم به اون راه و گفتم
    -آهان دم بازاری؟...
    خواستم حرفم رو ادامه بدم که با دادش ساکت شدم
    -ساکت شو ضحی،به نظرت من گوشام درازه یا با تو شوخی دارم!من همون جایی که پیاده شدین منتظرتونم.
    وبعد آروم گفت
    -زود بیاین.
    بعد هم قطع کرد و حتی اجازه نداد که ادامه حرفم رو بزنم.موبایل رو توی جیبم گذاشتم و گفتم
    -پاشو آرام،پاشو که بد بخت شدیم.
    آرام با حول وحراص بلند شد گفت
    -چیشد؟فهمیده!
    سری تکون دادم و گفتم
    -گفت همونجاکه پیاده شدیم منتظره.
    بعد حرفم آقا کسری هم بلند شد و گفت
    -چیزی شده دخترا؟
    من:آقا کسری داداشم اومده دنبالمون،قرار بود که نفهمه ما اومدیم،ولی...خوب امید وارم که باز هم ببینمتون،البته امید وارم.
    وبعد با آرام خدا حافظی کردیم و با عجله از جنگل خارج شدیم.
    بادیدن پژو نقره ای علی رنگ از رخسارم پرید،علی کلا آدمی بود که همه حرفاش رو جدی و کاملا قاطع میزد و وای به روزی که به حرفش گوش نمیدادی.
    میترسیدم،نه از داد زدن و نه حتی از اینکه قراره چیکارم کنه،تنها ترسم ازاین بود که بگه دیگه بهم اجازه نمیده که بیام به این جنگل،می تر سیدم،از اینکه دوباره زندگیم بشه کابوس و....
    *************
    در ماشین رو باز کردم،هر دو روی صندلی های عقب ماشین نشستیم.در رو که بستم علی ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد.
    از آیینه ماشین بهش خیره شدم،کاملا عادی بود و هیچ گونه خشمی توی صورتش نبود و انگار منتظر بود که ما حرف بزنیم.بادیدن چهرش یه کم خیالم راحت شد و بعد از کشیدن نفسی راحت برای اینکه حوصلم سرنره از پنجره مشغول تماشای بیرون شدم که همون لحظه علی گفت
    -خب آرام،توضیح بده.
    آرام که تا حالا سرش پایین بود نگاهی به علی کرد و گفت
    -چی رو توضیح بدم؟تو بگو چه طور فهمیدی؟
    فکر کردم حالا منفجر میشه و هرچی از دهنش درمیاد بارش میکنه،اما در کمال تعجب دیدم که پوز خندی زد وگفت
    -واقعا من و اینقدر احمق تصور کردین که فکر میکنی متوجه کاراتون نمی شم؟
    وبعد بلند فریاد زد
    -چرا جواب نمی دین،هان!مگه من اون روز نگفتم که دیگه در این باره فکر هم نکنین؟
    هردو سکوت کرده بودیم،چون نه حرفی برای گفتن داشتیم و نه جرئت برای زدن حرف،اونقدر عصبی بود که نمی شد باهاش حرف زد!علی بادیدن سکوتمو دوباره داد زد
    -پس چرا هیچی نمیگید؟
    آرام که انگار دیگه طاقت نداشت ‌گفت
    -اینقدر داد نزن ع....
    علی بادادی ترسناک و بلند حرفش رو قطع کرد
    -ساکت شو،من از تو انتظار نداشتم که یه همچین کاری بکنی.
    وبعد آروم اما عصبی چیزی زیر لب گفت و در سکوت فرو رفت.
    *************

    تا خونه هر سه ساکت بودیم و حتی کلامی حرف نمیزدیم.
    علی در حال رو باز کرد به مبل ها اشاره کرد و گفت
    -بشینید.
    هردو بی حرف نشستیم و خودش هم روبه رومون نشست و بعد با نفسی عمیق خودش رو آروم کرد و گفت
    -وسایل هاتون رو جمع کنید،همین فردا صبح بر میگردیم بندر انزلی.


    خوب امید وارم رمانم رو تا اینجا دوست داشته باشید،یه چیزی که خیلی از دوستانم گفتن این بود که تغییر رفتار علی خیلی یه جوری و یه دفعه ای بوده و لا زمه که در جواب کسانی که گفتن یا اینکه نگفتن و سواله بگم که:
    همون طور که گفته شد شخصیت این فرد جوریه که زود عصبی میشه و سریع هم از رفتارش پشیمون میشه و دوم اینکه اون لحظه که ضحی اون حرف ها رو زد با سوز گریه هاش دل علی به رحم اومد و سعی کرد رفتارش رو بهتر کنه
    باتشکر از همه دوستان لطفا در باره رمانم نظر بدین،این اولین اثرمه و دوست دارم که اگه مشکلی داره بدونم تا اگر میشه اصلاحش کنم و اگه نمی شه ان شا الله رمان های بعدیم رو بهتر و جوری که مورد پسند تون باشه بنویسم
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۵
    باشنیدن حرفش یه هو
    جاخوردم
    من:چی؟مگه خودت نگفتی دوهفته مرخصی گرفتی؟
    با خشم بهم نگاه کرد و گفت
    -گفتم که گفتم.حالا میگم بر می
    گردیم.
    من:آخه چرا؟
    علی:چون نمی خوام خودت رو تو
    درد سر بندازی،اصلا به توچه
    که اون کیه،این مملکتپلیس داره.
    وبعد بلند شدوگفت
    -من میرم وسایلم روجمعکنم،شما هم زود تر حاضر شید.
    نه،نباید اینجوری می شد،بایدیه کاری میکردم تا پشیمون شه.با این فکر به سمتش
    رفتمودستش رو گرفتم،خواست دستش رو از دستم در بیاره که ملتمس گفتم
    -ترو خداعلی،اگه واقعا خیرمنو میخوای اینجا بمونیم.
    دستش رو از دستم بیرونکشید و با صدایی عصبی وتقریبا بلند تو صورتم غرید
    -آخه چرا بمونیم؟هان!جواب
    منو بده،بمونیم که چی بشه.
    وبعد دو باره به سمت اتاقش رفت.
    من:خواهش میکنم علی،من بعد

    از دوماه دیشب با آرامشخوابیدم و به جای کابوس رویایی رو دیدم که دوساله آرزوشو دارم.با حرفم سر جاشایستاد و بدون اینکه روش روبه سمتم برگردونه گفت
    -خوب که چی؟تو تا قبل اینکه بیایم اینجا هم کابوسنمیدیدی،در ضمن اونا فقط کابوسن نه حقیقت.
    خواستم بگم من تو اون مدتخواب هم نمیدیدم ولی حالارویا می بینم و همه کابوسهام راسته که آرام که تا حالا در سکوت بود گفت
    -اونا فقط کابوس نیستنعلی،همه چیزایی که ضحی توکابوس هاش میبینه واقعین.
    برگشت و نگاهی به آرام انداخت و گفت

    -چرا چرند میگی،یعنی چی کهواقعین؟!
    آرام:اون کسی که ضحی تویکابوس هاش میبینه واقعاوجود داره.
    علی پوز خندی زد و گفت
    -برید وسایل تون رو جمع کنید
    تا دیونه تر از این نشدید.

    خیلی جدی گرفتم و گفتم
    -باشه،اگه واقعا برات مهمنیست که با برگشتمون کل زندگیم میشه کابوسبریم.
    انگار حرفم خیلی روش تاثیرگذاشته بود چون به سمتم برگشت و بانگاهی غمگین بهم چشم دوخت و بعد از گذشت چند دقیقه به سمتم اومد وگفت
    -ضحی،من هرچی میگم واسه خودته.
    من:اگه واسه منه بمونیم.
    چشماش رو ریز کرد و بعد به
    سمت مبل رفت و نشست.
    علی:خب،اگه دلیل قانع کنندهای واسه اینکه اینجابمونیم داری بگو.
    خوش حال شدم وروبه روشنشستم،گرچه
    میدونستم حرفامرو دروغ می دونه قبولشوننداره ولی بهتر از این بود کهسکوت کنم.
    من:داداش همونطور که آرامگفت هر چی که تو خوابمیبینم درسته.
    علی:خوب اصلا چی می بینی؟اون روستارو!هه!مسخرس!
    من:نه خیر به جز اون روستا یهبچه به اسم رز رو تو خواب میبینم که تازه فهمیدم کیه.
    علی:اونوقت از کجا فامیدی؟
    پوفی کشیدم و از اولین
    کابوسم تا ملاقاتمون باآقاکسری رو واسش تعریف کردم و آرام هم تمام حرفام رو تعیید می کرد.بعداز حد
    ود نیم ساعت توضیح،آقا نگاهی بهم کرد و گفت
    -خوب گیریم اینا درست باشهکه چی؟تو میخوای چیکار کنی؟اون دختر دیگه مرده.
    بهش نگاه کردم و گفتم
    -داداش،تا حالا هرچی تو
    کابوس هام دیدم درست بوده،پس حتما یه چیزی هست
    که ازم کمک میخواد.
    علی خواست چیزی بگه که آرام گفت
    -راستی تو از کجا فهمیدی مارفتیم جنگل!؟
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۶
    نگاهی به آرام کرد و گفت
    -خوب،باشناختی که ازت دارم میدونستم که هیچوقت نمیگی ما با تاکسی میریم و نمی خواد برسونیمون واسه همین پشت سرتون تاکسی گرفتم و تعقیبتون کردم،وقتی فهمیدم رفتید اونجا،برگشتم و با ماشین اومدم و واقعا از این کارتون عصبی شدم و هنوز هم خیلی عصبیم،به خصوص از دست تو آرام.
    آرام:اِ،واسه چی؟
    علی نگاه بدی بهش کرد و گفت
    -واسه اینکه انتظار دارم بهم راست بگی.من همیشه به تو اعتماد داشتم ولی با اینکارت باعث شدی دیگه بهت اعتماد نکنم.

    نگاهم رو به آرام که با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود دوختم و با خودم گفتم:اون به خاطر من اومد،پس نباید بذارم که باهاش اینطور حرف بزنه و مقصر بدونتش.با این فکر به علی خیره شدم و گفتم
    -تقصیر آرام نیست،من ازش خواستم.
    آرام برای لحظه ای با بهت بهم نگاه کرد و بعد دوباره به حالت قبلش برگشت.
    علی:تو دخالت نکن.

    خواستم جواب بدم ولی قبل از حرف زدنم بحث رو عوض کرد و گفت
    -خوب،ترجیحاًکمکت می کنم.
    من:جدی میگی؟
    علی:آره،حداقل بهتر از اینه که دور از چشم خودم برید.‌...
    دیگه بهش اجازه حرف زدن ندادم گفتم
    -من واقعا به خاطر کارم معذرت میخوام،اگه از همون اول گفته بودی که ما قایمکی نمی رفتیم.
    بهم نگاه کرد وگفت
    -کمک کردنم شرط داره ضحی.

    منتظر به صورتش نگاه کردم.
    علی:به این شرط که مرگشون رو فراموش کنی و دیگه حتی بهش فکر هم نکنی.
    وبعد بلند شد و به سمت اتاقش رفت.با نگاهم دنبالش کردم،یعنی واقعا حرف هام اینقدر عذابش میداد؟
    آهی کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
    آرام:اون همیشه به من می گفت یه راه پیدا کن که ضحی رو از این حال و هوا در بیارم.
    وبعد خودش رو بهم نزدیک کرد و دستش رو نوازش گونه به کمرم کشید و ادامه داد
    -بهش بگو دیگه حتی به این موضوع فکر هم نمیکنی.
    به روش لبخند زدم و به سمت اتاق علی رفتم.
    ********************
    لباس هام رو پوشیدم و بعد از سر کردن شالم از اتاق خارج شدم.
    من:بریم.
    علی و آرام به سمتم برگشتن
    علی:آره،بریم.
    وبعداز خروج از خونه سوار ماشین شدیم.
    علی ماشین رو از در خونه بیرون برد و به سمت جنگل رفتیم.از دیروز عصر که بهش قول دادم دیگه به مامان و بابا فکر نکنم برای کمک بهم قاطع شده و دیگه حرفام رو چرند و چرت و پرت نمی خونه،خیلی جالبه که خودش پیشنهاد داد که صبح بیایم جنگل!از اینکه داشتم به اون دختر یا بهتره بگم رز کمک می کردم خیلی خوشحال بودم اما نمی دونستم باید چیکار کنم و چه طور پیداش کنم.آهی کشیدم سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و مشغول تماشای بیرون شدم،بلکه از این فکر و خیال در بیام
    علی:باز چی شده ضحی؟
    سرم رو بلند کردم و با صورتی بشاش و پر انرژی بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم
    -هیچی.داشتم به اون دختر بچه فکر میکردم.

    علی:اوهوم.....حالا میخوای بری روستا،پیش اون پیر مرد؟
    من:آره،اون تنها کسیه که می تونه تو کشف حقیقت کمکم کنه.
    علی:حقیقت؟
    من:آره،من حس میکنم یه چیزی پشت این مرگ ساده پنهانه،یه راز بزرگ،رازی که به خاطرش هر شب خواب اون دختر رو میبینم ومطمئنم ازم میخواد که حقیقت رو کشف کنم و می خوام به کمک آقا کسری از این راز بزرگ پرده بردارم.
    علی:چه طوری؟
    من:اون تمام عمرش رو اینجا زندگی کرده و حتما این جنگل رو خوب میشناسه.
    علی سری تکون داد و کنار جاده پارک کرد.
    علی:پیاده شید،رسیدیم.
    هر سه پیاده شدیم و به سمت جنگل رفتیم.این قسمت از جنگل خلوت و تقریبا خالی از جمعیت بود و همین ترسناک و البته زیباش میکرد،چون هیچ آشغالی توی این قسمت نیست و خیلی راحت میشه از طبیعت ناب جنگل لـ*ـذت برد،وارد جنگل شدیم و مستقیم به سمت کوه رفتیم،کم کم داشتیم به نک کوه می رسیدیم که از پشت سر صدایی شنیدم
    -سلام.
    روم رو بر گردوندم و به آقاکسری که در فاصله چند متری ما ایستاده بود نگاه کردم.
    من:سلام آقا کسری،شما اینجا چیکار میکنی؟
    علی چشماش رو ریز کرد و به آقا کسری خیره شد.آقا کسری نگاهی نا آشنا به علی کرد و به سمت مون اومد و گفت
    -هر روز عصر میام و این اطراف قدم میزنم،شما اینجا چیکار میکنید؟فکر کردم دیگه نمیاین.
    من:خب ما اومدیم که دوباره شما رو ببینیم.
    وبعد به علی اشاره کردم و گفتم
    -آقا کسری این داداشم علیه.
    هر دو با هم دست دادن و بعد آقا کسری گفت
    -خوب،چرا میخواستید منو ببینید؟کاری باهام داشتین؟
    علی:آره،ما میخوایم بیشتر از رز بدونیم خواهرم کنجکاو شده و حس می کنه یه راز بزرگ پشت ماجرای مرگ اون دختر هست.
    آقا کسری لحظه ای بهم نگاه کرد و بعد به سمت قعر جنگل به راه افتاد و گفت
    -بیاین یه کم قدم بزنیم.
    به سمتش رفتیم و باهاش هم قدم شدیم.
    من:آقا کسری دیگه چیزی دربارش نمیدونی؟
    آقا کسری:نه دخترم،من هر چی می دونستم بهت گفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۷
    سرم رو تکون دادم که گفت
    -دخترم تو بگو.رز رو از کجا میشناسی؟
    باز هم دو دل بودم.سرم رو به سمت علی برگردوندم و به صورتش خیره شدم.
    علی:چی یه؟چرا نگام میکنی؟بگو دیگه!
    لبخند زدم و از اول ماجرا رو براش گفتم.
    ****************
    حدود ربع ساعتی بود که قدم میزدیم و من تعریف میکردم که یک دفعه آرام روی زمین نشست و به درخت تکیه داد و در حالی که نفس،نفس می زد گفت
    -وایسید،من دیگه نمی تونم راه برم.
    خندیدم و به سمتش رفتم و گفتم
    -پاشو آرام،پاشو که یه کم راه رفتن واست خوبه.چاق میشی علی دیگه....
    یک دفعه یادم اومود کجام و دارم چی میگم.سریع جلو دهنم رو گرفتم و کنارش نشستم و خودم رو زد به اون راه.
    من:آره یه کم بشینیم،منم خستم.
    آرام تنه آرومی بهم زد و ابرو هاش رو بالا انداخت،علی دقیق روبه روم وکنار تنه درختی نشست و آقا کسری هم کنارش نشست.
    علی:من دیگه چی ضحی!
    سرم رو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم.وای خدایا حالا چی بگم؟
    آرام:اووو‌مم علی‌بهتر نیست این حرفا رو بذاری واسه یه وقت دیگه؟
    علی سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
    آقا کسری:قصد فوضولی ندارم،ولی به نظر نمیاد این خانوم خواهر تون باشه.
    علی :آرام همسر منه.
    آقا کسری که انگار قصد داشت حال و هوا رو عوض کنه گفت
    -خب دخترم.داشتی می گفتی.
    با حرفش دوباره کلام رو ازسر گرفتم،تقریبا تمام ماجرا رو گفته بودم که دوباره همون صدای خش خش رو از پشت بوته ها شنیدم.
    من:شما هم شنیدی؟
    علی:آره،حتما حیونی چیزیه.
    اما من با این حرف ها راضی نمی شدم،بلند شدم و به سمت بوته ها رفتم و با ترس و لرز نگاهی به پشتش انداختم،ولی باز هم چیزی نبود.با بهت به بوته های بلند نگاه می کردم که یک دفعه دستی رو شونم نشست،باترس به طرف صاحب دست برگشتم و با دید علی،نفسی از سر آسودگی کشیدم.
    من:ترسیدم.
    علی:تو چته ضحی؟
    دوباره نگاهی به بوته ها کردم وگفتم:
    -دفعه قبلی هم که داشتیم حرف می زدیم از پشت بوته ها صدای خش خش شنیدم.
    علی شونه ای بالا انداخت و گفت
    -اینجا جنگله،محل زندگی حیونا و اصلا هم چیز عجیبی نیست که صدایی شنیدی.
    به دور و برم نگاه کردم،تازه متوجه اون تخته سنگ و بوته های آشنا شدم و فهمیدم که اینجا همون جاییه که دیروز صبح نشسته بودیم،با این فکر که ممکنه کسی اینجا باشه گفتم.
    -میشه دیگه نشینیم!میخوام یکم راه برم.

    آرام نگاه مظلومی به صورتم کرد که همون لحظه علی به سمتش رفت و بلندش کرد،آقا کسری بلند شد و در سمتی شروع به حرکت کرد،آرام هم با نارضایتی دنبالمون راه افتاد.
    من:آقا کسری میشه بریم به قسمت ممنوعه جنگل؟
    همه ایستادن و بهم نگاه کردن.
    آقا کسری:دختر حالت خوبه؟اونجا پر از حیون وحشیه،مگه از جونت سیر شدی؟
    علی:چی میگی ضحی،میخوای بری اونجا چیکار کنی؟
    من:خواهش میکنم،من فقط میخوام اونجا رو ببینم همین.
    علی نگاه مشکوکی بهم کرد و آروم گفت
    -چی زیر سرته؟
    آروم تر از خودش گفتم
    -هیچی،فقط میخوام مطمئن شم اونجا،اون جنگل تاریکی نیست که تو خواب دیدم.
    علی شونه ای بالا انداخت و رو به آقا کسری گفت
    -اگه میشه ببریدمون،آخه این دختر اینقدر کله شقه که اگه بگی نه فردا خودش پامی شه میره!
    با حرفش فهمیدم که هنوز ازدستمون دلخوره.
    من:داداش ماکه عذر خواهی کردیم.
    هیچ جوابی بهم نداد.
    آقا کسری:باشه،می برمتون ولی من گفتم که خطرناکه.
    سرم رو تکون دادم و دنبال آقا کسری راه افتادم.
    **************
    با ترس به روبه روم خیره شدم،دقیق همون جنگل بود،همون جنگل خوف ناک،با همون درختای نزدیک به هم و فضای تاریک.و من هم مثل کابوس هام به روبه روم خیره شده بودم و حتی تکون هم نمی خوردم،اما با این تفاوت که بیدار بودم و این کابوس من بود،کابوسی که حالا در بیداریم می دیدمش،کابوسی از بیداری های من.
     
    آخرین ویرایش:

    snow80

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/31
    ارسالی ها
    3,971
    امتیاز واکنش
    39,348
    امتیاز
    856
    سن
    22
    محل سکونت
    گرما سیتی
    ۲۸
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت جنگل به راه افتادم که یک دفعه دستم از پشت کشیده شد و صدای بلند علی رو شنیدم
    -داری کجا میری دیونه؟
    به سمتش برگشتم
    -این خودشه،همون جایی که تو خواب دیدم،بذار برم.
    علی:مگه از جونت سیر شدی؟عمرا بذارم بری.
    سعی کردم دستم رو از توی دستش بیرون بکشم اما تلاش فایده ای نداشت.
    آقا کسری:دخترم تو پیش خودت چی فکر کردی؟هیشکی از این قسمت زنده بیرون نیومده،واسه همین ورود به اینجا رو ممنوع کردن.
    به صورتش نگاه کردم و گفتم
    -من باید برم اونجا،حتی اگه خطرناک باشه حتی اگه...
    علی وسط حرفم پرید با صدایی عصبی گفت
    -بسته ضحی،تو هیچ جا نمیری.
    و بعد آروم گفت
    -بریم خونه.
    دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم
    -من باید برم اونجا،باید برم.
    علی خیلی آروم گفت
    -بعدا راجع بهش حرف میزنیم،فعلا بریم.
    به صورتش نگاه کردم،خیلی دلم میخواست بدونم که اونجا چی میگذر،ولی می دونستم اگه ادامه بدم اوضاع خیلی بد تر میشه پس به ناچار گفتم
    -باشه،بریم.
    علی لبخندی از سر رضایت زد که گفتم
    -ولی برگردیم،خب؟
    علی:گفتم که،بعدا حرف میزنیم.
    پوفی کشیدم وبه ناچار با علی،آرام و آقا کسری هم قدم شدم و به سمت ماشین حرکت کردیم.
    ************
    بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به ماشین رسیدیم.با آقا کسری خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
    به محض روشن شدن ماشین گفتم
    -آخه چرا نذاشتی برم؟تو که قول کمک بهم دادی.
    علی:ساکت شو ضحی،مگه دیونه شدی؟تو خودت میفهمی داری چی میگی؟
    چیزی برای گفتن نداشتم،به همین دلیل سکوت کردم و از پنجره مشغول تماشای بیرون شدم.حق با علی بود،دیونه شده بودم که می خواستم برم تو دل جنگلی که پر بود از حیونای گرسنه و وحشی!اما،این دیونگی بهتر از یک عمر کابوس دیدنه!
    *****************
    لباس هام رو عوض کردم و از اتاق خارج شدم،علی روی مبل دراز کشیده بود و آرام هم مشغول بالا و پایین کردن کانال های تلویزیون بود،به سمتشون رفتم و کنار آرام نشستم.
    من:داداش.
    سرش رو بلند کرد و گفت
    -چیه؟
    من:آخه چرا نذاشتی...
    وسط حرفم پرید و گفت
    -قرار بود هیچی در این باره نگی،دارم فکر می کنم.
    با حرفش ساکت شدم و به طرف آشپزخونه رفتم تا وسایل ناهار رو آماده کنم.بعد از خوردن غذا
    علی تشکری کرد و به سمت اتاقش رفت و من و آرام هم مشغول شستن ظرف ها شدیم.
    من:آرام.
    آرام:هوم.
    با ذوق اسکاچ داخل دستم رو فشار دادم و گفتم
    -به نظرت علی اجازه می ده برم به قسمت ممنوعه جنگل؟
    ظرف داخل دستش رو توی سینک گذاشت بهم خیره شد و گفت
    -آخه آبجی مگه دیونه شدی؟اونجا خیلی خطر ناکه!
    آهی کشیدم و گفتم
    -تو هیچ وقت جای من نیستی که بفهمی چی میگم آرام،اگه می دونستی اون کابوس ها چه قدر زجر آوره و من بعدش چه عذابی میکشم دیگه اسم کارم رو دیونگی نمی ذاشتی.
    آرام باقیافه ای پشیمون بهم نگاه کرد و گفت
    -ببخش ضحی،منظورم این نبود.
    دستم رو شستم و درحالی که از آشپزخونه خارج میشدم گفتم
    -نه اشکالی نداره،درکت میکنم که نفهمیم.
    آرام:نه ضحی،کاملا میفهممت.اصلا من خودم با علی صحبت میکنم که راضی شه،خوبه؟
    با هیجان به سمتش برگشتم و گفتم
    -جدی میگی آرام؟
    سرش رو به نشانه مثبت تکون داد،به سمتش رفتم و در آغـ*ـوش کشیدمش و گفتم
    -ممنون آرام،تو بهترین خواهر دنیایی.
    به روم لبخندی زد و بعد شستن دستش به سمت اتاق علی حرکت کرد.
    ****************

    روی مبل نشسته بودم و با انگشتام بازی میکردم،به ساعتم نگاه کردم ساعت پنج و نیم بود، دیگه یک ساعت و نیمه که رفته تو اون اتاق!موندم اون رفته علی رو راضی کنه یا حرف عشقولانه بزنه!پوفی کشیدم و از روی مبل بلند شدم که همون لحظه هردو از اتاق خارج شدن و روی مبل کنار هم نشستن.با تعجب به صورت هاشون خیره شده بودم که یک دفعه علی گفت
    -چرا وایسادی مارو نگاه میکنی؟بشین دیگه.
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم و روی مبل روبه روشون نشستم و به صورت علی خیره شدم
    علی:ضحی من بهت قول کمک دادم و تا تهشم هستم و فردا باهم می ریم.
    با تعجب به صورتش نگاه کردم،یعنی واقعا بیداربودم یا داشتم خواب میدیدم!

    دوستان لطفا توی تاپیک نظر ندید،اگه نقدی دارید به نقد رمان و اگه نظری هم دارید به پروفایلم مراجعه کنید.

    باتشکر از همه:aiwan_lggight_blum:
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا