کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
تکین به محض جابه‌جا شدن روی صندلی سرخ شده دهانش را باز کرد و با غیظ گفت:
- you are yery...
چنان کلمه‌ی آخر را با غیظ تلفظ کرد که یاس تاب نیاورد‌ و خنده‌ی به زور محصور شده‌اش را رها کرد. تکین دست مشت شده‌اش را باحرص روی داشبورد ماشین فرود آورد. بلافاصله در آن باز شد، قفل سنگین پدال که معلوم نبود چگونه به آن حالت روی در گیر کرده بود، روی پای تکین افتاد. روی کمر تا شده بود و زیر لب ناله می‌کرد. هم یاس هم تکین سرخ شده بودند؛ یاس از خنده و تکین از درد و حرص. سرش را که بالا آورد به‌سمت یاس چرخید، لب‌هایش را با غیظ از هم فاصله داد تا چیزی بگوید که ناگاه ساکت شد‌. انگار مسخ شده سر جایش بی‌حرکت مانده بود. نگاهش روی چشمان خندان یاس خشک شده بود. صورت خندان و گلگونش را که دید گویی آتش گلستان شده باشد به یک‌باره از این رو به آن رو شد. لب‌هایش را به هم چسباند و تخس خیره‌ی یاس شد. قیافه‌ی پسر بچه‌های تخس و بازیگوش را به خود گرفته بود. همان‌ها که با بازیگوشی‌های خودشان ماشین مورد علاقه‌شان را خراب می‌کنند و بعد، به حسرت به تماشا می‌نشینند. تکین باز عزم کرد که چیزی بگوید اما لب گزید و بی‌حرف به پشتی صندلی‌اش تکیه کرد. یاس از این تغییر حالت یک‌باره‌ی تکین متعجب شده بود‌. حتی به این فکر کرده بود که با هم دعوایشان شود و در نهایت تکین را از ماشین پیاده کند. در هر حال انتظار هر چیزی را داشت به‌جز این‌. چه زود کوتاه آمده بود، فکر می‌کرد با سیل حرف‌هایش آن هم به زبان‌های مختلف نگذارد یاس یک لحظه هم آرام بگیرد. یاس همان‌طور که حواسش به جاده‌ی مقابلش بود زیر چشمی تکین را نگاه می‌کرد‌. چند دقیقه که خیره‌ی یاس ماند سرش را به عقب تکیه زد و چشمانش را به نقطه‌ای محو در شیشه‌ی جلو دوخت‌. جایی در دور دست‌ها اما در حقیقت سر رشته‌ای از افکار پریشان و مشوش تکین! پس از ایران آمدنش آن‌قدر خواب و خوراکش بهم ریخته بود که ریتم عادی زندگیش طبق روال نمی‌چرخید و همه چیز سردرگم طی قوانین بی‌قوانینی طی می‌شدند. تکین چند دقیقه‌ی بعد در سیل افکارش غرق شده و خوابش بـرده بود. در خواب و بیداری بود و کم و بیش اتفاقاتی که اطرافشم می‌افتادند را حس می‌کرد. یاس چشمش به جاده‌ی مشکی آسفالتی مقابلش بود اما گویی دنیای دیگری در جلوی چشمانش شکل گرفته بود. مدت زیادی می‌شد که ضمیر ناخودآگاهش فعال شده و بر خلاف میلش هر کاری دلش می‌خواست انجام می‌داد، دلش کم‌کم برای یک نفر می‌رفت و خودش هنوز متوجه این دست و پا زدن‌هایش نشده بود. تقلا‌های عجیب و غریبی که نمی‌دانست چرا با وجود تمام چیز‌هایی که در ذهنش از کودکی شکل گرفته بود، مقاومت می‌کرد. ضمیر ناخودآگاهش تبدیل شده بود به وسیله‌ای که آگاهش کند. نور ریزی برای یک لحظه به چشمانش زد طوری که یک ثانیه چشمانش را محکم بست. از آینه‌ی کنارش پشت ماشین را نگاه کرد. تریلی بزرگی با سرعت نزدیک می‌شد، مرد پشت ماشین با دست ادا در می‌آورد و چیز‌هایی را بلند فریاد می‌زد. تجزیه تحلیل حرف‌هایش برای یاس چند ثانیه بیشتر طول نکشید، مرد با حرکات و داد و بیداد‌هایش می‌خواست بگوید ترمز بریده و اختیار ماشینش را ندارد. یاس به سرعت فرمون ماشین را با دو دستش گرفت و با تمام قدرت به‌سمت مخالف چرخاند. فاصله‌ی کمی داشتند و تریلی هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. انگار کسی در وجود یاس قلبش را گرفته بود و هر ثانیه یک بار محکم می‌فشرد که این گونه رنگش پریده و ترسیده بود. از جاده‌ی آسفالتی خارج شده بود، به طرز فجیعی توانست ماشینش را با سرعت صد و خورده‌ای در جاده خاکی توقف کند تا به تیرک‌های چراغ برق نخورد‌. ماشین با صدای بدی متوقف شد و بوی لنت سوخته در ماشین پخش شد. در لحظه‌ی توقف روی یکی از سنگ‌های نسبتا بزرگ رفته بود و هر دویشان برای لحظه‌ای به‌سمت بالا پریده بودند‌. وقتی ماشین به کل ایستاد یاس همان‌طور مات و مبهوت و فرمون ماشین به دست به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. نفس‌نفس می‌زد و قلبش تند به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید. تکین با هول از خواب پریده بود و گیج اطرافش را نگاه می‌کرد. یاس زیر‌چشمی‌ نگاهش را سمت تکین انداخت. دیده بود که چطوری سر تکین به سقف بالای سرش خورده بود‌. می‌خواست حالش را بپرسد ولی انگار زبانش قفل شده بود. تکین زود‌تر از یاس به خودش آمد و سریع سمت یاس چرخید.
- یاس؟ چی شد؟
یاس تنها نگاهش می‌کرد.
- یاس؟ طوریت شد؟ منو نگاه کن‌. یاس منو نگاه کن. یاسی؟ یاس! دِ یه کلمه حرف بزن آخه!
اول صدایش آرام بود اما کم‌کم نگرانی در رگه‌های صدایش جولان دادند و خیره بودن یاس باعث شدن ناخودآگاه صدایش بالاتر برود. یاس لب‌هایش تکان خورد و از بین لب‌های باز شده‌اش یک کلمه گفت:
- خوبی؟
تکین نفس راحتی کشید. دستش را روی صورتش کشید و باز به طرف یاس چرخید. خودش حدس‌هایی می‌زد که چه اتفاقی افتاده. با صدای ملایمی گفت:
- بیا این طرف من می‌شینم پشت فرمون. بیا ببینم. آب نداری تو ماشینت یکم آب بخوری؟
یاس آرام تکان خورد:
- تو صندوق عقبِ ماشین.
تکین سر تکان داد، دکمه‌ی صندوق عقب را زد و از ماشین پیاده شد‌‌.

منتظر اومدن اوتوبوس توی ایستگاه و ایستاده بودم. چند دقیقه ای می شد که کم مونده بود زیر پام علفای سبز شده رشد کنن.
کلافه و بی حوصله زیر‌نور آفتاب جاده رو نگاه می کردم تا اتوبوس بیاد و بشینم تو اتوبوس و پارت جدید رو بذارم. یعنی درست چند دقیقه ی پیش. یه ماشین مشکی رد شد، یه لحظه که از پشت شیشه دودی عینکم نگاهم افتاد بهش خشکم زد، خودش بود! تموم اون شخصیتی بود که من توی ذهنم تصور کرده بودم، با هموم لبخند خاص!گوشه ی خیابون وایستاد . با خودم می گفتم فقط جای یاس خالیه، تو همین فکرا بودم که یه دختر با قد متوسط، چشمای مشکی و صورتی خونسرد سمت ماشین رفت و سوار شد. وقتی نشست اخماش رفت تو هم و برعکس پسره چهره اش باز شد و با شوخی و سر به سر گذاشتن باهاش حرف می زد. خودش بود، انگار تکین رو برام جلوی چشمام کشیده بودن و بعد زنده شده بود‌. یه لحظه سِر شدم.
نمی دونم کی بود واقعا، چه دنیایی داشت، چه قصه ای... ولی هر کی که بود با این شباهت بیش از حد یه حرفی باهام داشت. انگار تکین می خواست بفهمونه بابا منم هستم! یه کاری بکن دیگه!
اصلا شایدم توهم زده بودم ولی چند دقیقه از دنیای واقعی جدا شدم و پرت شدم تو دنیایی که نوشته بودمش‌.
:)
برا همتون از این لحظه های خوب ارزو می کنم.
از کجا می دونی؛ شاید پسری که یه روز از تو خیابون کنارته و از کنارت رد می شه برسام باشه، تکین ، یا حتی برهان!
شاید دختری که عبوس و با یه عالمه کاغذ و پرونده های در هم و برهم با عجله از پیاده رو رد می شه یاس باشه.
هیچ چیز الکی به ذهن کسی نمیاد:)
شاید گوشه ای از دنیا در حال اتفاق افتادنه.
روزتون عالی :)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند لحظه‌ی بعد تکین با بطری آبی در دستش آمد. گره اخم‌هایش در هم بود.
    - چی شده؟
    - هیچی. این چرا انقدر گرمه؟
    - از قبل تو ماشین مونده.
    - خیلی‌خب اشکال نداره بهتر از هیچیه. یکم بخور حالت بیاد سرجاش.
    تکین بعد از دادن بطری آب به یاس پشت فرمان نشست. استارت زد و دنده را جابه‌جا کرد.
    - گوگل مپ گوشیتو فعال کن. مسیرو بزن من از روش نگاه کنم‌. من راه‌های ایرانو بلد نیستم.این جاده‌ها رو نمی‌شناسم.
    یاس به معنی تایید سر تکان داد. چند دقیقه‌ای با تلفنش ور رفت و سپس آن را به تکین داد.
    - این چرا انقدر سرعتش کندِ؟
    - وسط جاده چه انتظاری داری آخه! آها ببخشید جناب حواسم نبود تو با ایران آشنایی نداری.
    - حالا چرا باید بریم گرگان؟
    - آدرس این گمرکی رو دادن خب‌. من که سر در نمیارم والا.
    تکین پوفی کرد و به راه افتاد. در طول راه یاس به جاده‌های سرسبز، پر از درختان زیبا و گوناگون خیره شده بود‌‌. صدای ریز جیرجیرک از شیشه‌ی نیمه پایین ماشین به گوش می‌رسید‌. هرجا را که نگاه می‌کردی سرسبزی بود، حتی هوا هم هوای دیگری بود، دلت می‌خواست نفس‌های بلند و طولانی بکشی. احساس آرامش خوبی به هردویشان دست داده بود. این سرسبزی‌ها که رفته‌رفته بیشتر می‌شدند نشان از این بود که دارند نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند. نیم ساعت بعد به گمرکی که به یاس آدرس داده بودند، رسیدند. در واقع شش ساعتی را در کل در راه بودند. پلیس‌ها در گوشه و کنار و همچنین مأموران و سربازان با لباس‌های مخصوص دیده می‌شدند. تکین ماشین را گوشه‌ای نگه داشت و پارک کرد، سپس هردو پیاده شدند. یاس از چند نفر پرس‌و‌جو کرد تا بالاخره به اداره‌ی مورد نظر رسیدند‌. وارد سالن که شدند همه‌جا را با حس غریبی نگاه می‌کردند، تنها زینت آنجا، درخت‌های کوتاه و جوانی بود که در گلدان‌های بزرگی در گوشه و کنار اتاق دیده می‌شد. بقیه‌ی وسایل و میز و صندلی‌ها کاملاً رسمی و اداری بودند. صندلی‌های چرم مشکی که یکی دوتا از آن‌ها اسفنج نارنجی رنگشان بیرون زده بود و میز شیشه‌ای جلویشان که روزنامه‌هایی کهنه و قدیمی روی آن خودنمایی می‌کرد قرار داشت.
    چند لحظه بعد منشی به طرف اتاقی راهنماییشان کرد. یاس چند مرتبه در زد، بعد از چند ضربه صدای بلند و زمختی گفت:
    - بفرمایید!
    یاس دستگیره‌ی در را پایین کشید و هردو وارد شدند. فضای درون اتاق از خود اداره کمی بهتر بود، لاقل از دیوار‌های ترک برداشته و سیاه شده از دود بخاری خبری نبود. شاید هم کاغذ کادوهایی که بعضی جاها روی دیوار به طور ناشیانه قرار داشت برای پوشاندن درز و شکاف‌ها بود.
    مرد بی‌اعصاب پشت میز کوچکی در اتاقی نشسته بود و سگرمه‌هایش درهم بود.
    - ببین خانوم، ما اجازه‌ی وارد شدن جنس قاچاق رو نمی‌دیم اگه برای این اومدی بهتره که خودتو خسته نکنی و قبل از این‌که ما رو به زحمت بندازی و الکی‌وقتمونو بگیری، بری. چون تو این مورد اصلاً کوتاه نمیایم.
    یاس یک تای ابرویش بالا پرید:
    - نه اصلاً!
    کارت شناساییش به همراه چند کاغذ دیگر که مدیریت و غیره را نشان می‌داد روی میز مرد گذاشت.
    - ببینین به ما زنگ زدن گفتن که یه سری از جنسای صادراتیمون تو گمرک گیر کرده و به مشکل برخورده‌. برای همین مزاحم شدیم.
    - صادره به کجا؟
    - ببخشید؟
    - به کدوم کشور؟ چه شرکتی؟
    - آهان بله، به شرکت یامور.(این اسم منظور خاصی به شرکت خاصی ندارد صرفاً اسم ساختگی است)
    مرد همان‌طور که سرش پایین بود و برگه‌ها را وارسی می‌کرد زیر چشمی و منتظر یاس را نگاه کرد.
    - مقصدش به ازمیر ترکیه است.
    - صبر کنین باید ببینم.
    با دست به صندلی‌های سبز زهوار در رفته اشاره کرد. یاس آرام روی یکی از صندلی‌ها نشست و نگاه منتظرش را به مرد دوخت. تکین هنوز ایستاده بود و چشمانش را ریز کرده و به صندلی‌های چرک و قدیمی نگاه می‌کرد. چند قدمی نزدیک صندلی‌ها شد، داشت آن‌ها را وارسی می‌کرد. چهره‌ی در هم رفته‌اش نشان می‌داد که اصلاً دلش نمی‌خواهد روی همچین چیزی بنشیند. حتی در ذهنش تصور می‌کرد که به محض نشستن یکی از فنر‌ها از جایش در رفته و به پشتش اصابت کنند. چهره‌ی درهم و بینی چین خورده‌اش واقعاً تماشایی شده بود. چند قدم نزدیک‌تر آمد که به یاس نزدیک باشد، اما هنوز هم قصد نداشت بنشیند. یاس با نگاهش عکس العمل‌های تکین را زیر نظر گرفته بود. وقتی دید هنوز ایستاده و با نگاه عجیب و غریبی صندلی‌ها را نگاه می‌کند، با بدجنسی دستش را سمت لباسش برد، آن را در مشت گرفت و به‌سمت صندلی کشید. تکین که در دنیای دیگری سیر می‌کرد روی صندلی پرت شد. صدای خشی که ناشی از ساییده شدن پایه‌ی صندلی با زمین بود در فضا پیچید که باعث شد مرد مسئول چشم‌غره‌ای به تکین برود و دوباره مشغول شود.
    تکین ناچار روی صندلی نشست. طوری به یاس چپ‌چپ نگاه کرد که یک لحظه یاس نگاهش را دزدید. اما در دلش به چهره‌ی گرفته‌اش می‌خندید. تکین انگشتش را روی صندلی کشید. بلافاصله لایه‌ی غلیظی از گرد‌و‌غبار روی انگشتش نشستند، طوری که آن ناحیه‌ای که صندلی را لمس کرده بود، کاملا مشکی شده بود. انگشتش را بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت. بینی‌اش را چین داد و رو به یاس گفت:
    - حقته الان اینو بزنم به مانتوت!
    به انگشت سیاه شده‌اش اشاره کرد. مرد پشت میز با صدای بلندی گفت:
    - آقا چقد سر‌و‌صدا می‌کنی تمرکز منو بهم زدی! باید یه دفتر شماره تلفن رو دوباره بگردم الان! دو دقیقه مثل این خانوم آروم بشین سرجات یا بفرما بیرون من کارمو بکنم! بفرما آقا!
    مرد با دستش به‌سمت در اشاره کرد. تکین از خدا خواسته از روی صندلی زهوار در‌رفته بلند شد. وقتی روی صندلی نشسته بود هر لحظه می‌ترسید فنر‌هایش سیخ شده و از جایشان بیرون بیایند، یا پایه‌ی زنگ زده‌ی صندلی بشکند و پخش زمین شود‌. برای همین از خدا خواسته رفت بیرون اما قبل از رفتنش زیر لب کلمه‌ای را به فرانسوی گفت:
    - L'homme est nabbat (یه چیزی تو مایه‌های مردک نکبت خودمون)
    حرفش را آن‌قدر بلند نگفته بود اما حتی اگر بلند هم می‌گفت بعید بود مرد بفهمد چه چیزی گفته و معنایش چیست. تکین جلوی در نیمه شیشه‌ای ایستاده بود و پشتش را می‌تکاند تا گرد و خاک‌های چسبیده پاک شوند. هم زمان حواسش به داخل و خصوصاً یاس بود. چند دقیقه بعد از رفتن تکین مرد تلفن روی میزش را برداشت و شماره‌ای را گرفت.
    - سلام شاهسون، چطوری؟ اوضاع خوب پیش میره ؟ چه خبرا!
    یاس نفسی کشید و باز دمش را با حرص فوت کرد. یاس و تکین حسابی معطل شده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    خوش‌و‌بش‌های مرد تازه شروع شده بود! یاس با پای چپش روی زمین ضرب گرفته بود. هر از گاهی هم به ساعتش نگاه می‌کرد. می‌ترسید در این هوای ابری برای برگشتن، به ترافیک ناشی از بارش باران بر بخورد و حالا‌حالا‌ها گیر این شهر باشد. از طرفی هم دلش می‌خواست مشکلی که نمی‌دانست از کجا سبز شده حل شود و برای همین باید کمی صبوری می‌کرد. مرد بالاخره تلفنش تمام شد و گوشی طوسی رنگ چینی را سر جایش گذاشت. سرش را بلند کرد و رو به یاس گفت:
    - مشکلی نیست.
    یاس بلافاصله سرش را بالا آورد و با حیرت به مرد خیره شد:
    - چی؟
    مرد نفسی کشید و دوباره شمرده گفت:
    - گفتم که، مشکلی نیست. زنگ زدم گفتن این محموله از گمرکی رد شده‌.
    یاس با ناباوری گفت:
    - ولی آخه..! ولی به من گفتن که...
    مرد نیم‌نگاهی به یاس انداخت و بعد با کمد کوچک زیر میز چوبی‌اش مشغول شد‌.
    - خانوم وقتی میگن مشکلی نیست یعنی نیست دیگه! نکنه واقعاً خودتون نمی‌خواین بارتون رد بشه و می‌خواین به مشکل بندازین؟
    یاس لپ‌هایش را جمع کرد. لب گزید و گفت:
    - نه اصلاً!
    مکثی کرد و با صدای کمی آرام‌تر گفت:
    - باشه، ممنون ازتون.
    - خواهش می‌کنم. خوشومدین.
    مرد غیرمستقیم به یاس گفته بود که رفع زحمت کند تا به کارهایش برسد. یاس متفکر از اتاق بیرون آمد. تکین همین که یاس را دید تکیه‌اش را از در گرفت و پی یاس راهی شد.
    - چی‌شد؟
    - هیچی.
    - هیچی؟
    یاس چشمانش را ثانیه‌ای بست تا ذهنش را جمع کند:
    - دقیقاً هیچی! هیچ اتفاقی برای محموله‌ها نیفتاده. تو همون تایم مشخص فرستاده شدن.
    تکین دست‌هایش را درون جیب شلوار جین آبی روشنش فرو برد. گوشه‌ی لبش به‌سمت راست کج شده بود و گاهاً لب‌هایش را جمع می‌کرد. اخم ریزی ابروهایش را به هم گره زده بود. گویی تکین هم مثل یاس غرق فکر شده بود. حدس‌هایی می‌زد و برای همین هم فکر‌هایی در سر داشت. وقتی داشتند از چند پله‌ی جلوی ساختمان پایین می‌آمدند یاس آن‌قدر در خودش بود که متوجه یکی از پله‌ها نشد و پایش روی آن به طرز بدی لغزید، تکین در صدم ثانیه‌ای دستش را از جیبش به‌سمت بازوی یاس برد. اگر کمی دیر متوجه یاس می‌شد حتماً چهار پله‌ی دیگر را با سر فرود می‌آمد. برای آن که یاس را نگه دارد محکم بازویش را کشید که باعث شد ناخودآگاه به‌سمت تکین متمایل شود و سرش به شکم تکین بخورد. تکین کمی تلو تلو خورد ولی به موقع خودش را نگه داشت، نزدیک بود هردویشان پخش زمین شود. ضربان قلب تکین کمی ریتم تند گرفته بود.
    - حواست کجاست دختر؟
    یاس چشم‌هایش را در اطراف چرخاند و روی پاهایش صاف ایستاد. چشم‌هایش کمی دو‌دو می‌زدند. برای این حرکت ناگهانی خشکش زده بود. لب خشک شده‌اش را با زبان‌ تر کرد:
    - ببخشید حواسم نبود. عمدی نبود.
    آن‌قدر سیل افکارش غرقش کرده بودند که حتی متوجه نشده بود تکین نگذاشته پخش زمین شود. فکر می‌کرد پایش سر خورده و برای همین به تکین برخورد کرده.
    تکین گاهی بد آزرده می‌شد اما این حجم از نادیده گرفته شدن هنوز چیزی محسوب نمی‌شد. با خودش راه بزرگ و طویلی را می‌دید که باید طی کند.
    کنار ماشین که رسیدند آسمان روشن شد و اندکی بعد صدای غرش رعد‌و‌برقی در فضا پیچید. یاس سرش را بلند کرد و به ابر‌های تیره‌ی درون آسمان نگاه کرد. آخر‌های اسفند بود؛ آسمان، آخر سالی برای چه این‌طور دلگیر می‌نمود؟
    یاس از کودکی هرگاه آسمان را گرفته و بارانی می‌دید با خودش فکر می‌کرد این بار کجای دنیا و برای چه کسی با قصه‌ی خاص خودش اتفاقی افتاده که آسمان این‌گونه برایش می‌گرید؟ شاید هم آسمان دلگیر است. از دست کسی در جایی...شاید هم.‌.. چیزی فراتر از آسمان. همان خدایی که در کودکی‌مان، می‌گفتند جایی در آسمان‌هاست.
    رعد‌و‌برق دیگری زد و برای لحظه‌ای کوتاه رقـ*ـص نوری در چشمان یاس پدیدار شد. بلافاصله باران تند و بی‌وقفه می‌بارید. گرگان بود و هوای بارانی و مرطوبش!
    تکین دستش را مدام به پلک‌ها و صورتش که خیس می‌شدند می‌کشید.
    - نمی‌خوای در رو باز کنی خانوم؟
    صورت تکین از قطرات بارانی که روی پوست نسبتاًً چربش نشسته بود، دانه‌دانه شده بود و قطرات باران روی آن خودنمایی می‌کردند.
    یاس چشم از آسمان و ابر‌ها گرفت و دستش را سمت جیب شلوارش برد تا سوئیچی که تکین بعد از پارک کردن ماشین به او داده بود را بردارد‌. تلفنش را از جیبش بیرون کشید تا از جیبش نیفتد، دستش را درون جیبش فرو برد، حلقه‌ی جاسوئیچی به نخ‌های رشته رشته‌ی تزئینی شلوار جینش گیر کرده بودند. سنگینی نگاه تکین را حس می‌کرد. یک لحظه کلید را گرفت و محکم کشید که کلید و تلفنش هر دو از دستش رها شدند و در جوی آبی که کنار ماشین بود افتادند. آه از نهاد یاس بلند شد. سریع به‌سمت جوی آب رفت، پایش را با غیظ درون آب کرد و به زحمت با لژ کفشش گوشی‌اش را در آب متوقف کرد. همان‌طور که حواسش بود پایش یک سانت هم تکان نخورد تا تلفن همراهش را آب ببرد، آهسته خم شد. چهره‌اش با دیدن جلبک‌های سبز درون آب درهم رفت ولی چاره‌ای نبود. دستش را با کلی کلنجار با خودش درون آب برد و تلفنش را برداشت. لزج شده بود و کم مانده بود از دستش سر بخورد. بوی بدی که تلفنش گرفته بود،کم از بوی فاضلاب نداشت.

    بچه ها نقد کنین دیگه
    اگ توصیفا کمه بگین زیاد کنم
    اگ مشکلی ایرادی چیزی !
    خو با سکوت ک چیزی نمیشه:(
    خیلیاتونم ک اصن هیچی نمی‌گین :(
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    اما گویی کلید را آب بـرده بود. تکین کمی سمت جوی خم شد اما وقتی سرعت روان آب را دید عقب کشید. روی کاپوت ماشین که هنوز کاملا خیس نشده بود نشست. یاس کمی با تلفنش ور رفت و وقتی دید دیگر آبی از این تلفن به عنوان گوشی گرم نمی‌شود آن را در کیسه پلاستیک کوچکی که در کیف پولش بود گذاشت و کیف پولش را در جیب مانتویش گذاشت. بر خودش لعنت می‌فرستاد که چرا از اول تلفنش را در کیف پولش نگذاشته. یاس هم کلافه روی کاپوت ماشین نشست‌.
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    - هیچی‌‌.
    - هیچی؟
    - نمی‌دونم، هیچی هم که نه‌. ولی فعلاً هیچی. دلم می‌خواد زیر این بارون باشم.
    یاس با حالت خاصی تکین را از نظر گذراند و نگاهش کرد. تکین روی شیشه‌ی جلو دراز کشید. گذاشت قطرات باران نرم نرمک روی صورتش بنشینند. یاس چند لحظه با نگاه غریبی خیره‌اش شد و سپس خودش هم همان‌طور روی شیشه دراز کشید. هر دو خیره‌ی آسمانی بودند که قطرات ریز باران به طور ممتد از دل ابر‌هایش می‌بارید.
    - یاس یه چیزی می‌خوام بگم نمی‌دونم خودت متوجه شدی یا نه!
    یاس از لحن جدی تکین جا خورد. تا‌به‌حال این حجم از جدی بودنش را ندیده بود. قلبش بی‌اجازه ضربان گرفت. در ذهنش طور دیگری فکر می‌کرد. می‌خواست چیزی بگوید که تکین منتظر پاسخ یاس نماند و گفت:
    - یه سری هستن که نمی‌خوان الان تو تهران باشی.
    یاس که تصور چنین حرف‌هایی را هم نداشت، با چشمانی درشت شده به‌سمت چپش که تکین بود، نگاه کرد.
    - یعنی چی؟
    - یعنی این‌که من سرچ کردم به‌جز این گمرکی، خیلی گمرکیای نزدیک تری هم بودن، چرا باید به تو زنگ بزن آدرس اینجا رو بدن!؟
    بارش قطرات باران کند‌تر شده بود اما هنوز هم باران نرم نرمک می‌بارید.
    تکین دستش را زیر سرش گذاشت و روی کمر به‌سمت یاس چرخید:
    - یعنی تو شک نکردی؟ نگفتی چرا بهت زنگ زدن گفتن بیای یه همچین گمرکی؟ اصلاً چطوری اعتماد کردی؟ نگفتی من نمی‌دونم این کیه زنگ زده؟
    یاس کمی به طرف تکین چرخید و دسش را مثل او زیر سرش تکیه زد:
    - خب چرا ولی شماره‌اش رند بود. شبیه شماره‌هایی بود که..‌
    تکین با دست دیگرش آرام به پیشانی‌اش زد، نگاهی عاقل اندر سفیه روانه‌ی یاس کرد. با نوک انگشت روی بینی‌اش زد و گفت:
    - دیگه بدتر! این یعنی یکی بهت زنگ زده که از رقیبات محسوب میشه! تو که می‌دونی کارخونه دارا چه شماره های...
    یاس با آه خفیفی گفت:
    - آره..
    لحظه‌ای مکث کرد و یک‌باره سر جایش نشست:
    - خب شایدم واقعاً اتفاقی افتاده برای جنسا و بعد خودش حل شده، از کجا معلوم که یکی الکی زنگ زده یا حرفایی که تو میگی راست باشه؟
    تکین مردمک چشم‌هایش را کلافه به حالت نوسانی چرخاند و گفت:
    - یاس! یکم فکر کن آخه! بچه نباش!
    یاس کمی تکین را نگاه کرد، شانه‌ای بالا انداخت و دوباره روی شیشه دراز شد. تکین پوفی کرد و زیر لب زمزمه‌وار گفت:
    - هر چند تو انقدر این روزا فکرت درگیره که بعید می‌دونم متوجه این چیزای عجیب‌غریب و مشکوک بشی. خدا کنه اون احتمال بدی که تو ذهنمه فقط نباشه‌.
    تکین هم به شیشه چسبید. هردو خیره‌ی آسمانی بودند که فیروزه‌ای تیره شده بود‌. بوی خاک باران خورده همراه با چمن و سبزه‌های خیس به مشام می‌رسید.
    یاس نگاه پرسشگرش را روی تکین چرخاند:
    - چه چیزای عجیب‌غریبی؟ تنها چیز عجیب‌غریبی که می‌بینم تویی! نمی‌دونم این حرفا از کجات... اصلاً وایستا ببینم!
    صدایش از سستی بیرون آمد. صدای شر‌شر آرام باران که به روی ماشین می‌خورد بین صدای یاس جولان می‌داد:
    - تو یهو از کجا سر‌و‌کله‌ات پیدا شد؟ اصلاً برای چی برگشتی؟ راست میگی انقدر فکرم درگیر کارای کارخونه‌اس که اصلاً نمیگم این از کجا یهو سبز شد!
    لحن یاس حالت تهاجمی به خود گرفته بود. مکث کرد و دوباره با همان حالت گفت:
    - یه طوری امروز آقای بهرامی گفت یکی اومده میگه چند درصد کارخونه به اسمشه و مدرک داره که نزدیک بود سکته کنم! من نمی‌دونم چی‌کار کردی که مامان این‌طوری سمتته!
    تکین ریز می‌خندید. صدایش در نمی‌آمد، اما از لرزیدن شانه‌هایش معلوم بود‌. رویش را که سمت یاس چرخاند لپ‌هایش سرخ شده بودند. شاید از سرما و شاید هم از خنده‌ای که سعی می‌کرد قورتش بدهد‌. لب‌هایش را درون دهانش جمع کرد و بعد از مکثی کوتاه رو به چهره‌ی حرصی یاس گفت:
    - Que me dites vous (آخه به تو چی بگم!)
    یاس پرسشگر نگاهش می‌کرد. صدایش کمی بالا رفت:
    - مثل بلبل که فارسی حرف می‌زنی! فارسی ترجمه کن بفهمم چی می‌گی جوابتو بدم.
    تکین خنده‌اش بیشتر شد. دستش را چند بار به پهنای صورتش کشید تا لبخند‌های گشادش را جمع کند. چهره‌ی پر از حرص یاس در عین عصبانیت برای تکین دوست داشتنی می‌نمود. یاس از کوره در رفت:
    - نخند بگو ببینم چی‌گفتی.
    مشتی حواله‌ی بازوی تکین کرد. تکین بازوی دردناکش را با دست دیگرش گرفت و با نگاه شیطنت آمیـ*ـزش که سمت یاس را می‌کاوید، باز می‌خندید‌. یاس که دید حریفش نمی‌شود سر برگرداند و به آسمان خیره شد. ابروهایش درهم رفت، بینی‌اش چین خورد، چشمانش را بست و دهانش را نیمه‌باز کرد. تکین با تعجب یاس را نگاه می‌کرد که یاس سنگینی نگاهش را حس کرد و به‌سمتش برگشت. رویش را که برگرداند دو‌بار پشت سرهم عطسه کرد.
    صد و بیست و چهار تا به نیت صد و بیس و چهار هزار پیامبر :aiwan_lightsds_blum:
    فک کنم این پارتو مدیون این دخترین:)
    منو کُشت!
    @.....16
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تکین بلند شد و نشست. ابروهایش بالا رفته بودند:
    - پاشو، پاشو دختر بریم یه جایی پیدا کنیم. پاشو تا سرما نخوردی! خوابیده برا من رمانتیک‌بازی درمیاره! پاشو ببینم.
    از آستین بازوی یاس گرفته بود و سعی داشت بلندش کند.
    - خیلی‌خب الان پا میشم دستتو بردار.
    یاس کمی خم شد و نشست.
    نگاهش همان‌طور که خیره‌ی آسمان بود گفت:
    - الان چی‌کار کنیم؟ من پول همرام دارم، بریم یه تعمیرگاهی، کلیدسازی چیزی پیدا کنیم بتونه در این ماشین رو باز کنه؟
    - آره ولی فکر نمی‌کنم الان چیزی دستگیرمون بشه.
    مکثی کرد و در حالی که با نوک انگشتانش موهایش را به هم می‌ریخت تا قطرات باران از روی آن پراکنده شود گفت:
    - یاس کسی بهت دروغ نگفته. من مالک تقریباً نصف اون کارخونه‌ام. مریم خانوم یه چیزی دست من داده که فکر می‌کنن الان دست توئه یا لااقل توی اون کارخونه تو گاو صندوق اتاقته.
    یاس مات‌و‌مبهوت، با لب‌هایی که میان آن‌ها کمی باز مانده بود تکین را می‌نگریست. تکین دستش را به ته ریشش کشید و ادامه داد:
    - الان نمیشه برات توضیح بدم. ولی اینو بدون اگه فرستادنت به اینجا نقشه باشه، تا الان حتماً اتاقت رو گشتن و چیزی دستگیرشون نشده.
    یاس سریع واکنش نشان داد:
    - یعنی چی؟! چیزی دستگیرشون نشد؟ می‌دونی چقد توی اون گاو‌صندوق سند و مُهر و پوله؟ چیزی دستگیرشون نشد؟ اگه فقط چند تا از همون مدارک که فکر می‌کنی کاغذ پاره ان رو ببرن...
    - نه یاس. هدفشون اون نیست. چیزی که می‌خوان بدست بیارن خیلی با ارزش‌تر از این حرفاست. چیزی که دلیل اومدن من هم شده.
    تکین مکثی کرد، پاهایش که از روی کاپوت ماشین آویزان بود را جمع کرد و گفت:
    - یاس من دارم از یه موضوع مهم حرف می‌زنم اون وقت تو نگران کارخونه‌ای؟
    یاس کلافه شده بود. از حرکاتش مشخص بود. مدام لب می‌گزید و انگشتانش را به حالت عصبی خم می‌کرد.
    - یعنی چی؟ این چیز مهمی که میگی دست منه ولی دست من نیست چیه؟ تکین من اصلاً نمی‌فهمم چی میگی! یعنی چی که مالک نصف کارخونه‌ای؟
    تکین سرش را خم کرد. داشت به چیزی که یاس نمی‌دانست چیست فکر می‌‌کرد. یاس با خودش می‌گفت کاش می‌توانست ذهن تکین را بخواند. این پسر هیچ‌چیزش مشخص نبود. حتی نمی‌شد فهمید الان چه حس‌و‌حالی دارد. هیچ‌چیز را بروز نمی‌داد.
    - تقصیر منه، نباید الان بهت می‌گفتم. پاشو، پاشو یه تاکسی چیزی پیدا کنیم باید بریم.
    - کجا بریم؟ این ماشین همین‌طوری اینجا بمونه؟ چیو نباید می‌گفتی؟ تا همه چیزو برام تعریف نکنی هیچ‌جا نمیام!
    دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌اش به حالت چلیپایی درهم کرد و خیره‌ی تکین شد. تکین با حالت خاصی یاس را نگاه کرد. چند ثانیه‌ای همین‌طور بی‌حرکت نگاهش می‌کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید اما ساکت مانده بود. دستانش را پشتش گذاشت، وزنش را روی دست‌هایش انداخت، آرنج‌هایش کمی خم شد و سپس از روی کاپوت ماشین پایین پرید. از آستین یاس گرفت و او را هم پایین کشید. بعد از آن که یاس هم پایین آمد، تکین به‌سمت مسیری نامشخص راه افتاد. یاس مجبور بود تند‌تند راه بیاید تا به تکین برسد. تکین گام‌هایی بلند و استوار بر می‌داشت. معلوم بود فکری در سر دارد.
    - صبر کن تکین چه خبرته! یکم یواش‌تر!
    یاس هن‌و‌هن‌کنان دنبالش می‌آمد. تکین پا تند کرده بود و حواسش به اطرافش نبود. کوه انبوه سوال‌ها در ذهن یاس می‌رقصیدند اما یاس مهلت پرسیدنش را هم پیدا نمی‌کرد، آن‌قدر که تکین تند راه می‌رفت. تکین کنار خیایبانی ایستاد، برای ماشین زرد رنگی که روی آن علامت تاکسی نمایان بود دست تکان داد و ماشین چند قدم جلو‌تر از تکین متوقف شد. تکین قبل از آن که به‌سمت ماشین برود به عقب چرخید تا ببیند یاس دنبالش می‌آید یا نه، یاس در چند قدمی نزدیک به تکین، سرجایش متوقف شده بود.
    - بیا دیگه یاس! چرا وایستادی!
    - ولی آخه...
    - بیا بریم یه هتل پیدا کنیم من همه‌چی رو برات توضیح میدم. اون ماشین هم اون‌جا بمونه بهتره.
    یاس لب باز کرد حرفی بزند که تکین چند قدم باقی مانده را به‌سمت یاس رفت و یاس را به دنبال خود کشید. به‌سمت تاکسی زرد رنگ رفت ، در را باز کرد و منتظر ماند تا یاس سوار شود و سپس خودش نشست و در را پشت سرش بست. راننده که مردی جوان بود و به قول معروف از آن‌ها بود که کله‌شان بوی قورمه سبزی می‌دهد، پایش را روی پدال گاز فشرد و ماشین با سرعت زیادی از جا کنده شد. تکین رو به راننده کرد و گفت:
    - آقا برو سمت یه هتل خوب، به اینجا نزدیک باشه.
    مرد جوان با آن سبیل‌های تاب‌دار و چخماخی پر پشتش از آینه نگاهی به تکین انداخت، چشمی گفت و اندکی بعد به‌سمت چپ پیچید.


    به نظرتون کدوم یاسه؟

    بقیه شخصیت ها رو هم می تونین تو صفحات دیگ پروفم ببینین:)
    کامنت کنین نظرتونو توی پروفم زیر عکس :)

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند دقیقه بعد مقابل یک ساختمان چند طبقه با سقف شیروانی که ‌شبیه خانه‌های شمالی گرگان‌ بود توقف کرد. سردر آن با حروف بزرگ انگلیسی طلایی رنگ کلمه‌ی هتل و مقابلش نام آن نوشته شده بود. یاس کرایه‌ی تاکسی را حساب کرد و هردو پیاده شدند. تکین سریع وارد هتل شد ولی یاس به فضای اطراف ناشناخته‌ی جدید نگاه می‌کرد و آرام‌آرام چند قدمی بر می‌داشت. جلوی در ورودی دو درختچه‌ی بلند با گلدان‌های سبز رنگ قرار داشت. فرش قرمز چرکی هم از پایین پنج پله تا در ورودی انداخته شده بود که کمی سیاه و پوسیده می‌نمود. پایین در ورودی هم پادری شیری رنگ کوچک چرکی که روی آن به انگلیسی welcom نوشته شده بود، به چشم می‌خورد. یاس در را باز کرد و وارد شد. چشمش را در اطراف چرخاند و سرسری همه‌جا را از نظر گذراند. میز پیشخوان سفید رنگی با خط‌های مشکی چند قدم جلوتر قرار داشت و مردی با لباس محلی پشت آن ایستاده بود و با تکین صحبت می‌کرد. چشم از تکین گرفت و به‌سمت مبل‌های راحتی که کمی آن طرف‌تر گذاشته بودند، رفت. مبل‌های قهوه‌ای سوخته‌ای که به دیوار‌های تزئین شده‌ی به ظاهر چوبی می‌آمد. جلوی مبل‌ها قطعه‌ای از تنه‌ی درخت تنومندی قرار داشت که نقش میز را بازی می‌کرد.
    شومینه‌ی آجری هم کنار مبل‌ها قرار داشت. خوب که نگاه می‌کردی، می‌دیدی چند دست مبل که هر کدام هشت‌نفره دور هم چیده شده بودند، شبیه هم و یکسان بودند‌. یاس از عمد روی مبلی نشسته بود که نزدیک به شومینه بود. چند تکه چوب درون شومینه می‌سوختند و گرمای لـ*ـذت بخشی همه جا را پر می‌کرد. البته بعید بود که این حجم از گرما که به محض ورود متوجهش می‌شدی، تنها مربوط به این شومینه باشد. با صدای قدم‌هایی یاس چشم از شومینه گرفت و سر بلند کرد.
    - پاشو یاس، پاشو بریم یه اتاق گرفتم‌. پاشو یه زنگ هم به مریم خانوم بزن نگرانت شده.
    - مامان؟ بهت زنگ زده بود؟
    - آره الان دیدم، گوشیم رو سایلنت بود.
    یاس از جایش بلند شد، سمت پله‌ها رفتند و بعد از اینکه چند پله را طی کردند وارد طبقه‌ی اول شدند. تکین کلید و تلفن همراهش را به یاس داد:
    - این مال اتاق توئه. من برم یه دوش بگیرم بعد میام بهت سر می‌زنم. تو هم راحت باش، فقط یاس درو از پشت قفل کن خب!؟
    - تکین میگی چی شده یا...
    - میام بهت میگم دیگه! من عادت دارم باید حتماً یه دوش بگیرم. بیا تلفن منم بگیر به مریم خانوم هم زنگ بزن. با تلفن من زنگ بزنی بهتره.
    - باشه. ممنون.
    یاس به‌سمت شماره‌ای که روی کلید نوشته بود چرخید و آناً متوقف شد.
    - تکین!
    تکین سرجایش ایستاد، به‌سمت یاس چرخید و چند قدم به‌سمتش آمد. سیبک گلویش کمی بالا پایین شد تا بالاخره گفت :
    - جانم؟
    یاس برای لحظه‌ای مکث کرد. سرش را پایین انداخته بود. سر بلند کرد و گفت:
    - راستی تو که پیشت پول نداشتی چطوری دو تا اتاق...
    تکین کارت اعتباری‌ای را از جیبش بیرون کشید و به یاس نشان داد و به آن اشاره کرد:
    - با این. فکر نمی‌کردم یه روز ازش استفاده کنم، ولی امروز به کارمون اومد. راستی رمز گوشیم۱۳۷۴، برم؟
    یاس ناخودآگاه چشمانش به شماره‌های روی کارت که نقره‌ای رنگ نوشته شده بودند افتاد. سر تکان داد و به‌سمت اتاقش رفت. تکین با چند قدم به‌سمت آخرین اتاق این طبقه رفت. وقتی یاس داشت کلید را درون قفل می‌چرخاند، برای لحظه‌ای سر جایش متوقف شد‌. روی کارت اعتباری مثل کارت‌های اعتباری دیگر هیچ نام و نام خانوادگی نوشته نشده بود و از طرفی نماد بانک روی کارت، نماد همان بانکی بود که کارخانه‌ی فراسو در آنجا حساب بزرگی داشت و حقوق کارمندان را هم به شماره کارت‌هایی از آن بانک می‌دادند. از طرفی ارقام اول کارت را که خوانده بود، به شدت برایش آشنا می‌آمد. در با صدای تقی باز شد، یاس کلید را از روی در برداشت و درگیر افکارش وارد اتاق شد. کاغذ دیواری‌های با طرح چوب قهوه‌ای روشن با تخت چوبی تک نفره‌ای که روی آن پتوی تا شده‌ی گل برجسته‌ی کرم، قهوه‌ای قرار داشت، اولین چیزی بود که یاس در بدو ورود دید‌. تخت کنار شومینه‌ای همانند شومینه‌ی طبقه‌ی پایین اما کمی کوچک‌تر قرار داشت. یاس روی تخت دراز کشید و همان‌طور با لباس‌های تنش به سقف خیره شد. چند لحظه در همان حالت مانده بود که یک‌باره فسفرهای مغزش فعال شدند و به‌خاطر آورد آن شماره‌ی کارت که تنها شش رقم اول را دیده بود، همان شماره کارتی بود که هر ماه چهل میلیون به حساب آن واریز می‌شد و یاس چیزی از صاحب آن کارت و علت این‌که چرا این مبلغ نه چندان هنگفت را هر ماه دریافت می‌کند و حتی آدرس و نشانی از آن پیدا نکرده بود. در نهایت هم با وجود شلوغی کار‌های ریخته روی سرس از یاد بـرده بود‌. اما این کارت دست تکین چه می‌کرد و چه ربطی به تکین داشت...؟
    یاس که سر در نمی‌آورد! با خود می‌گفت«نکند حرف‌هایی که راجع‌به به مالکیت کارخانه می‌زند راست باشد؟ نکند...» و چندین احتمال دیگر که این احتمال به بقیه‌ی آن‌ها می‌چربید. از روی تخت بلند شد، وقتی از شر مانتو و مقنعه‌اش خلاص شد دوباره روی تخت دراز کشید. تلفن تکین را برداشت، رمز آن را زد و شماره‌ی مریم خانوم را از حفظ گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    هر چه‌قدر زنگ میزد کسی تلفن را بر نمی‌داشت و جواب نمی‌داد. حتی به خانه‌شان هم زنگ زد، دلشوره‌ای ناخواسته درونش شکل گرفته بود. چند بار دیگر هم امتحان کرد اما کسی برنداشت. ناامید شد و تماس را قطع کرد. خیره به در‌و‌ودیوار اتاق شد. دلش می‌خواست فکر کند و تمام مسائل را تجزیه و تحلیل کند تا بلکه به نتیجه‌ای برسد اما هربار در بخشی از تفکراتش چاله‌ای از ندانستن پیدا می‌شد و درون اوهام محض، یاس را فرو می‌برد. گویی فکر کردن دیگر فایده‌ای نداشت، باید همه چیز را خود تکین برایش توضیح می‌داد. چند دقیقه گذشت و هنوز خبری از تکین نبود. یاس که حوصله‌اش سر رفته بود تلفن تکین را برداشت تا ببیند بازی پیدا می‌کند بلکه کمی سرگرم شود و گذر آرام زمان را کمتر حس کند.
    تلفنش را که باز کرد این بار با دقت بیشتری به آن نگاه می‌کرد، عکس مشکی‌رنگی که روی آن با رنگ سفید و سبز کلماتی به زبانی که نمی‌دانست چیست، نوشته شده بود، پس زمینه‌ی گوشی تکین را تشکیل می‌داد. شانه‌ای بالا انداخت ‌و سراغ فهرست برنامه‌هایش رفت. هنوز به صفحه‌ی دوم فهرست نرفته بود که گالری توجهش را جلب کرد، می‌دانست کار درستی نیست اما وسوسه شده بود عکس‌هایش را نگاه کند. یک بار که عیبی نداشت؟ چند ثانیه با خودش کلنجار رفت تا بالاخره انگشتش روی برنامه‌ی گالری لغزید و فایل باز شد. چند پوشه مقابلش ظاهر شد. اولین پوشه از سمت چپ از بالا را انتخاب کرد و روی آن متوقف شد. بلافاصله با برخورد انگشتش روی پوشه، باز شد و محتویاتش را به نمایش گذاشت. چند عکس از عکس صفحه‌ی گوشی یا به اصطلاح اسکرین شات بود، از آن پوشه بیرون آمد و سراغ پوشه‌ی دیگری رفت. چند عکس از شخصیت‌های بازیگر فیلم‌های مختلف خارجی و چند فایل فیلم بود. از آن پوشه هم بیرون آمد و در حالی که چهره‌اش گرفته از این بود که چیزی دلچسب نصیبش نشده سراغ پوشه‌ی بعدی رفت. حتی یک درصد هم تصورش را نمی‌کرد که در آن پوشه چه چیزی ببیند. با حالتی مات و گنگ سراغ اولین عکس رفت تا از اول همه‌شان را بررسی کند. عکس طوری بود که مشخص بود از روی عکس چاپ شده، عکاسی شده. دختر بچه‌ای با حالت تخس روی تاب چوبی نشسته بود و با گونه‌های سرخی که ناشی از گریه کردن بود، عبوسانه به دوربین خیره شده بود‌. کمی آن سوتر نزدیک‌های حاشیه‌ی عکس پسر بچه‌ای با لبخند گشاد ظرف آلوچه‌ای در دست داشت. جالب این بود که هردویشان سر‌و‌صورت سرخ آلوچه‌ای داشتند‌‌. یاس به خوبی این دو نفر را می‌شناخت. سراغ عکس بعدی رفت. عکس باز از همان دختر بچه بود با موهای خرگوشی بسته شده، پیراهن سفید و دمپایی‌های کارتونی قرمز. روی الا کلنگی نشسته بود، یک طرف لپش باد کرده بود و از بین لب‌هایش چوب آبنباتی بیرون زده بود‌. یاس لبخند محوی زد. طرف دیگر الا کلنگ همان پسرک با تیشرت سبز و شلوارک جین با جیب‌های متعددش نشسته بود و لبخند می‌زد. دوتا از دندان‌های جلویش افتاده بودند. لبخند یاس با دیدن جای خالی دندان‌ها عمیق‌تر شد. سراغ عکس بعدی رفت، همین‌طور که انگشتش را روی صفحه می‌کشید و عکس‌های دیگر جلوی پرده‌ی چشمانش قرار می‌گرفتند، خاطرات هم جلوی چشمانش جان می‌گرفتند. طوری به عکس‌ها نگاه می‌کرد که انگار دارد فیلم زنده‌ای از یک مستند خاطره را نگاه می‌کند. کمی که جلوتر رفت دیگر عکسی از خود تکین نبود، لب‌هایش نیمه‌باز و مبهوت مانده بودند. تنها یاس بود و تنها یاس! این عکس‌ها را تکین از کجا...
    یاس ورق زد و ورق زد. عکس دختری با چادر تلکیف که روی سرش کج ایستاده بود، دختری با کیف مدرسه که برای اولین بار به کلاس اول می‌رود و چند عکس دیگر که معلوم بود از آلبوم عکس‌گرفته شده و ناشیانه ادیت شده بودند. همین‌طور جلو‌تر رفت تا به نزدیک عکس‌های آخر رسید‌. عکس‌های آخر مربوط به همین اواخر می‌شد. عکس‌هایی از یاس در کارخانه، حین بحث کردن با چند تا از کارگرها، حین سوار ماشین شدن، در اتاق غذا خوری نشستن و ...! چند تای آخر مربوط به همین امروز می‌شد. روز تولدش! بدون آنکه از پوشه‌ی عکس‌ها بیرون بیاید دکمه‌ی خاموش را زد و بعد از آن که تلفن را روی قطعه چوب تنه‌ی درخت کنار تخت گذاشت، به سقف خیره شد. گره عمیقی، ابروهایش را درهم کرده و اخم غلیظی در صورتش ساخته بود. از طرفی در قلبش گویی مسابقه برپا بود که تند و تند به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و آرام نمی‌گرفت‌. یاس حال عجیبی داشت. فکر این که تکین در تمام این مدت این عکس هارا در تلفنش نگه داشته و نگاهشان می‌کرده‌‌... قلبش را لرزانده بود، بر خلاف ظاهرش که عصبانی و اخمو می‌نمود، قلبش چیز دیگری می‌گفت. لیک گویی یاس سر لجبازی برداشته بود با احساس و منطقش. اصلاً این عکس‌ها را چطور بدست آورده بود؟ به چه اجازه‌ای این عکس‌ها را...
    دستش را سمت تلفن تکین برد، بی‌رحم شده بود؟ نه! بیشتر باید اسمش را لجبازی گذاشت. یاس داغ کرده بود، عصبانی بود و توجهی به قلبش که دیوانه وار به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید نداشت. پوشه‌ی عکس‌ها را باز کرد و تمامشان را پاک کرد. کمی حس ندامت در وجودش بود، احساس عذاب وجدان هم، اما عصبانیتش در این لحظه به تمام حس‌هایی که می‌توانست در وجودش باشد، می‌چربید و غلبه می‌کرد. تلفن را با عصبانیت روی گوشه‌ای از تخت پرت کرد و چشمانش را بست. ساعدش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. نفهمید چگونه خستگی در وجودش رخنه کرده بود که خواب مثل شبرویی راهزن به وجودش آمد و یاس را ربود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    خیلی بچه های خوبی شدین:)

    ی پارت جایزتون اصن:)

    بچه ها رمانو ب دوستاتونم معرفی کنین:)

    ما زیاد نیستیم
    ولی شماها هر چقدرم که باشین مارو بهترین می کنین:)
    شما بهترین مایین:)
    خیلیم دوستتون داریم
    من و یاس و تکین و برسام و همه:)


    با صدای تق‌تق در از خواب بیدار شد. کسی‌ ‌بی‌وقفه به در می‌کوبید و قصد بیخیال شدن هم نداشت. به‌سختی پلک‌های تب‌دارش را از هم گشود. به قول معروف هنوز لود نشده بود تا اطرافش را تجزیه و تحلیل کند، فقط مغزش فرمان می‌داد تا چیزی که مانع خوابیدنش می‌شود را از بین ببرد. برای همین خودکار به‌سمت در رفت، آن را باز کرد و دوباره به‌سمت تخت برگشت. تقریبا خودش را روی تخت پرت کرد و چشمانش را بست.
    چند لحظه بعد صدای گام‌هایی را شنید. میان خواب و بیداری بود و خواب کم‌کم به بیداری‌اش غالب می‌شد. داشت در عالم خواب غرق می‌شد که حرکت چیزی بین موهایش را حس کرد. دستش را سمت موهایش برد و وقتی سرش را خاراند بی‌حرکت ماند، تا باز خوابش ببرد. خواب داشت به یاس چیره می‌شد که صدای ریزی گویی از زیر آب یا از درون حباب بیرون بیاید، به گوشش خورد:
    - یاس... یاسی؟ یاس؟ یاسی جان؟ خوابیدی؟ دختر منو سکته دادی که! یه ساعته دارم زنگ می‌زنم! یاس واقعاً خوابت برد؟ یاسم؟
    حرکت نوازش‌وار بین موهایش وادارش کرد تا بخوابد، سنگین و عمیق. قبل از آنکه کاملاً بیهوش شود، حس کرد که چیزی مثل پتو رویش قرار گرفت و بعد سیاهی محض بود و عالم پر ماجرای رویا و خیال خواب.
    صدای بلند تکین بود که بیدارش کرد. یاس چشمانش را باز کرد، از بین پلک‌های نیمه‌بازش تکین را دید که داشت با تلفنش صحبت می‌کرد. همزمان طول و عرض اتاق را طی می‌کرد و حرف می‌زد. یاس روی تخت نشست، از صدای جیر‌جیر تخت تکین بلافاصله سمت یاس چرخید. چشمان بازش را که دید چشمک ریزی به صورت خوابالویش زد و باز به‌سمت دیگر چرخید. چند ثانیه‌ی بعد تماس را قطع کرد. از حالت چهره‌اش پریشانی و نگرانی موج می‌زد. یاس سمت سرویس بهداشتی اتاق رفت تا آبی به دست و رویش بزند. همین که مشت‌های آب را روی سر‌و‌صورتش ریخت، فسفر‌های مغزش شروع به فعالیت کردند و ماجرای تلفن و عکس‌ها و... غیره همزمان به سرش هجوم آوردند. نفسی عمیق کشید و شیر آب را بست. صورتش را خشک کرد و بیرون آمد.
    تکین روی مبل کوچکی که گوشه‌ی اتاق بود نشسته بود و موبایلش را در دستش بالا و پایین می‌کرد. یاس چند گام بلند برداشت و به‌سمت تکین رفت، درست در ده سانتی‌اش رو‌به‌رویش ایستاد. اخم غلیظش ابروهایش را به هم پیوند داده بود.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ چجوری اومدی تو؟
    تکین که از لحن یاس و اخم‌های در همش جا خورده بود لب باز کرد تا بگوید «خودت درو باز کردی!» اما حرفش را خورد و به جایش گفت:
    - چند بار در زدم درو باز نکردی، نگران شدم کلید گرفتم از پایین‌.
    تکین تمام لحظاتی که یاس خواب بود را کنارش بود و هر ثانیه‌اش را روی دیوار خاطرات ذهنش حکاکی کرده بود. می‌دانست یاس روی این چیز‌ها حساس است برای همین چیزی نگفت. حدسش را هم نمی‌زد که اوضاع را بدتر کند. یاس با لحن بد و پر خشمی گفت:
    - چرا انقدر می‌خوای ادای آدمای خوب رو دربیاری؟ چی نصیبت میشه؟ چی می‌خوای تکین؟ برای چی برگشتی؟ چرا انقدر دور من می‌چرخی؟ چی می‌خوای؟ تکین منو نگاه کن!
    تکین که نگاه غمزده‌اش را خیره‌ی فرش کوچک وسط اتاق کرده بود، سر بلند کرد و به جایی نزدیک چشم‌های غضبناک یاس چشم دوخت. لب‌هایش را‌ تر کرد اما چیزی نگفت. یاس که گویی دلش پر بود، بی‌آن‌که بیشتر از این منتظر جواب دادن تکین بماند، ادامه داد:
    - عکسای من تو گوشی تو چی‌کار می‌کرد؟ چرا بر نمی‌گردی همون جایی که بودی تکین؟ چرا ادای آدمای عاشق رو در میاری؟
    یاس دستان چلیپا شده روی سـ*ـینه‌اش را از هم باز کرد و به کمرش زد:

    - چی‌کار کردی که انقدر مامان بهت اعتماد داره؟ برای چی اومدی ایران؟ چرا مثل بقیه‌ی خونوادت نموندی همون‌جا!؟ نگو که به‌خاطر چند تا خاطره‌ی بچگی و عشق بچگی و از این حرفا اومدم که اصلاً باورم نمیشه! تکین چی می‌خوای؟ میشه حرف بزنی؟
    یاس مکث کرد. گونه‌های ملتهبش می‌سوختند. قلبش تند می‌کوبید.
    - میشه تو یکی دست از سرم برداری؟ همه کارات و این حرفای عجیب‌غریبتم نقشه‌اس مگه نه؟ اصلاً کار خودته همش! منو تنها بکشونی بیاری اینجا که اعتمادمو جلب کنی بعد به هرچی می‌خوای برسی! از همون اول باید می‌فهمیدم! همه‌ی این آوار مشکلا بعد از اومدن تو شروع شد! چرا هیچی نمیگی استاد زبان؟
    تکین از جایش بر خاست بی‌آن‌که حتی سرش را بلند کند. نمی‌خواست یاس چشمان سرخ شده و شیشه خرده‌های غرورش که از چشمانش هم هویدا بود، را ببیند. یک راست سمت در رفت. قبل از آن‌که از اتاق خارج شود، سرجایش مکث کرد. همان‌طور پشت به یاس ایستاد و گفت:
    - چند دقیقه دیگه برو رستوران طبقه‌ی پایین. برات غذا آوردن.
    مکث کوتاهی کرد و جملات بعدی را طوطی‌وار گفت:
    - از من خوشت نمیاد با معدت که دعوا نداری، چند ساعته درست‌و‌حسابی چیزی نخوردی. برو شامتو بخور.
    در را باز کرد و رفت. رفت و یاس آن‌قدر ملتهب شده بود که شانه‌های خمیده شده‌ی مردی که اشتباه قضاوتش می‌کرد را ندید. رفت و یاس را با افکار فضایی‌اش تنها گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند دقیقه از رفتن تکین گذشته بود و یاس همچنان خیره به نقطه‌ای نامعلوم در کنج دیوار بود. قلبش با ریتم عجیبی که پیدا کرده بود، گویی می‌خواست اعتراض خود را نشان دهد. چند متر آن طرف‌تر، در پس دیوار‌ها و گچ و آجرها، تکین در اتاقش روی فرش کوچک وسط زمین نشسته و آرام و بی‌صدا سرجایش مانده بود. کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کرد. افکارش دوره‌اش کرده بودند. ظاهرش آرام می‌نمود اما در وجودش، میان حصار خاطرات و حجم عظیمی از احساسات مختلف در دست‌و‌پا می‌زد و شاید هم آرام‌آرام غرق می‌شد.
    تکین مطمئن بود که یاس اگر تکین باشد، به سالن غذاخوری نخواهد رفت. برای همین از قبل سرسری غذایی را به عنوان شام خورده بود. صفحه‌ی نمایشگر تلفن همراهش برای لحظه‌ای با آلارمی که نشان دهنده‌ی آمدن پیامک بود روشن و خاموش شد. تکین نگاه بی‌تفاوتش را به تلفن همراهش دوخت.
    برای لحظه‌ای که ناخودآگاه حرف‌های یاس در ذهنش تکرار شدند، چیزی در ذهنش جرقه زد. سریع تلفنش را برداشت و وارد گالری‌اش شد. هر چه پوشه‌ها را بالا و پائین می‌کرد، چیزی دستگیرش نمی‌شد.
    سست و بی‌رخوت پخش زمین شد، درست حدس زده بود، یاس تمام عکس‌ها را پاک کرده بود. وقتی می‌خواست تلفنش را به یاس بدهد حتی یک درصد هم احتمال این را نمی‌داد؛ اما با حرف‌های عجیب‌و‌غریب امروز یاس...!
    عاشق بود دیگر، دلخور که نبود، اما گاهی خودخوری می‌کرد. روحش را می‌خورد، در خودش غرق می‌شد. عشق بی‌زبان‌ترین موجود دنیاست، مثل ویروس یا انگلی طوری آرام وارد وجودت می‌شود که اصلاً احساسش نمی‌کنی. آرام کار خودش را می‌کند و وقتی هم بخواهد، می‌رود. طوری که گویی نه خانی بوده، نه خانی آمده و نه خانی رفته. تنها خرابه‌ای باقی می‌ماند از جسم و شاید هم روحی که بی‌هوا به اغما می‌رود.
    تلفنش را بی‌میل گوشه‌ای روی زمین پرت کرد. چشمان دردناکش را روی هم فشرد و غم‌هایش را پشت حصار پلک‌هایش گذاشت. این مرد، کمی ‌ویران شده بود.
    از طرفی یاس هنوز در افکارش دست‌و‌پا می‌زد. برای لحظه‌ای با صدای قار‌و‌قور شکمش به خود آمد. از جایش بلند شد، دلش نمی‌خواست اما چاره‌ای نداشت. اگر همین‌طور می‌ماند تا صبح از گرسنگی اسید معده اش، معده‌اش را سوراخ می‌کرد.
    کلید اتاق را برداشت و لباس‌هایش را پوشید. از اتاق که بیرون آمد نگاهی به اطراف و راهرو انداخت‌. همه‌جا در سکوتی نه چندان مطلق فرو رفته بود. هر ازگاهی تنها صدای باز و بسته شدن در که ناشی از آمدن و رفتن مشتری‌ها بود می‌آمد. یاس پله‌ها را یکی‌یکی پایین رفت، هر چه به‌سمت طبقه‌ی اول نزدیک‌تر می‌شد، صدای ریز موسیقی محلی شمالی بیشتر به گوشش می‌خورد. موسیقی که پر از شور، عشق و شادابی و طراوت بود. اما در این لحظه... . می‌خواست به‌سمت مرد پشت پیشخوان برود تا نشان از آدرس غذاخوری بگیرد اما با تابلوی ریزی که دید گام‌هایش را به‌سمت فلش آن تنظیم کرد. وقتی وارد سالن شد نسبتاً خلوت شود و پشت یکی از چند میز جای گرفت، مردی به‌سمتش آمد، ته لهجه‌ای گیلکی داشت:
    - چی میل دارین؟
    - چه غذاهایی دارین؟
    - باقالی قاتوق، مرغ ترش، قیمه، باقالی پلو با ماهی، کباب ترش، کته کباب و... ولی برای امشب کته کباب و مرغ ترش داریم‌.
    یاس می‌خواست لب باز کند تا چیزی بگوید که مرد پرسید:
    - آهان شما همون خانومی هستین که اون آقا براتون سفارش داد؟ الان براتون سفارشتون رو میارم.
    و رفت. بی‌آن‌که لحظه‌ای بایستد تا حتی پشت سرش را نگاه کند چه برسد به این‌که منتظر پاسخ یاس بماند. وقتی کباب و برنج کته شده را آورد کمی اشتهایش با تزئیناتی که روی آن شده بود باز شد. البته اگر می‌توانست افکارش را لحظه‌ای دور بریزد، قطعاً برایش غذای دلچسبی می‌شد‌. یاس آرام مشغول خوردن شد اما همین که چند قاشق خورد، اشتهایش باز شد و کل بشقاب را در عرض پنج شش دقیقه تمام کرد. غذا خوردن یاس اکثر مواقع همین‌قدر طول می‌کشید‌. از جا بلند شد، سمت همان مرد که روی صندلی جلوی آشپزخانه بود، رفت‌. هنوز حرف از دهانش کامل خارج نشده بود که مرد با دیدن یاس گفت:
    - از قبل حساب شده‌. نوش جونتون.
    یاس تشکر آهسته‌ای کرد و به‌سمت اتاقش روان شد‌. قبل از آن‌که وارد اتاق خودش شود باید با او حرف می‌زد‌. هر چقدر هم خوشش نمی‌آمد تنها کسی بود که در این شرایط در اطرافش برای کمک پیدا می‌کرد.
    هرچند یاس تمام این اتفاقات را از چشم تکین می‌دید و دیگر حتی چشم دیدنش را هم نداشت. یاسی که یک طرفه کلاهش را قاضی کرده بود و یکه تاز، می‌تاخت و می‌تاخت!
    به‌سمت اتاق تکین رفت. کمی جلوی در منتظر ماند، نفس عمیقی کشید و دکمه‌ی ریز کنار در را فشرد. صدای زنگ در بلند شد. یاس روی پاشنه‌ی پا چرخید، پشت به در ایستاد و نگاهی به اطرافش انداخت. راهرو ساکت و خلوت بود‌. در با صدای چرخیدن دستگیره باز شد و با دنبال آن تکین با چهره‌ای نزار و موهایی پریشان و سر و وضعی آشفته در درگاه در ظاهر شد. همین که نگاهش را بالا آورد و یاس را دید، چشمانش گرد شد. گویی انتظار دیدن هرکسی را داشت به‌جز یاس!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    بچه ها
    حق رمان هست ک بقیه هم بخوننش یا نن؟
    اگه هست واقن به دوستاتون معرفی کنین دیگه :(
    من گـ ـناه دارم

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    - بیام تو یا برم؟
    تکین بلافاصله به خود آمد و از جلوی در کنار رفت. یاس وارد شد و تکین در را به‌آرامی بست.
    - چی مونده بارم کنی؟ چیزی از یادت رفته بود؟
    در تمام این مدت یک‌بار هم سرش را بالا نکرد تا یاس را نگاه کند. سری تکان داد و ادامه داد:
    - اشکالی نداره، no prroblem, می‌شنوم!‌
    - گفتی برات توضیح میدم، اومدم توضیحاتت رو بشنوم.
    اخم ریزی‌ بین ابروهای تکین بود، اولین بار بود که یاس تکین را این شکلی می‌دید.
    - چی کنجکاوت کرده؟ چی می‌خوای بدونی؟
    یاس لب‌هایش را با حرص روی هم فشرد و گفت:
    - همه‌چی، هرچی که به من و اون کارخونه مربوط میشه، همون چیزی که دستته و میگی خیلی مهمه. چیزی که باعث شده جای این‌که من الان خونه باشم مثل این آواره‌ها تو هتلم!
    تکین می‌خواست بگوید« فکر‌می کنم گفتی همه‌ی اینا تقصیر منه! » اما به جایش مکث کوتاهی کرد و گفت:
    - بشین، این طوری سر پا نمی‌تونم برات توضیح بدم.
    یاس روی تخت نشست و تکین روی صندلی کوچک کنار میز چوبی نشست.
    - نزدیک سی سال پیش، وقتی پدرت اون زمین رو می‌خواست بخره، با پدر من قرار گذاشتن که نصف اون زمین به اسم پدرت باشه و نصف دیگه‌اش به اسم پدر من. اما این رو کسی‌ نمی‌دونه، در واقع مدارک هم نشون میدن که کل زمین و کارخونه به اسم پدرته. اما در حقیقت طبق اصل سند نصف به نصف به نامشونه. در عوض پدرت بعد از تأسیس کارخونه و رونق گرفتن کارش، هر ماه مبلغی رو به همون شماره حسابی که کارت عابر بانکش دست من بود، می‌ریخت. پدر من سهم خودش رو به اسم من زده، برای همین گفتم که نزدیک پنجاه درصد اون کارخونه...به نام منه.
    تکین به نقطه‌ای نامعلوم و محو روی دیوار خیره شده بود تا کلمات را کنار هم ردیف کند. خاطراتی که از باغ شازده در ذهن تکین می‌آمد، تکین را برای چند لحظه وادار به سکوت می‌کرد تا به خود مسلط شود‌.
    تکین هم نمی‌دانست چه درد است که وقتی حالت خراب است، تمام درد و غصه‌های عالم به یادت می‌افتند، حتی شیرین‌ترین و خنده دار‌ترین خاطراتت هم غصه‌ای می‌شوند بر غمباد دردهایت. نفس کوتاهی کشید و ادامه داد:
    - الان اینجاییم چون چیزی که دست منه اون قدر ارزش داره که... یه کارخونه‌ی تازه تأسیس رو توی یکی دوسال بکنه یه کارخونه‌ی پر طرفدار. همون فرمول ترکیبات اولین محصولی که پدرت توی کارخونه تولید می‌کرد و بعد از مدتی که کارخونه رونق گرفت اون رو کنار گذاشت و محصولات جدید رو به لیستش اضافه کرد. اون فرمول رو پدرت به پدر من سپرد.
    - توی می‌خوای بگی یه تیکه کاغذ‌...
    - یاس خانوم! بعضی چیزا هستن قدمت و ارزششون به جنس و ظاهرشون نیست. همه‌چی که قرار نیست مادی باشه!
    گوشه و کنایه بود؟! اگر هم نبود برای یاس این معنی را می‌داد. تکین دستش را بین انبوه موهای پرپشت مشکی رنگش که حالا پریشان شده و درهم ریخته بودند، کشید و کمی‌با دست مرتبشان کرد. یاس با خودش فکر می‌کرد موهای آشفته و پریشان چقدر بیشتر به تکین می‌آیند. درجا این تفکر را هنوز به محفظه‌ی ذهنش نریخته پس زد و به اخمش افزود.
    - اون تیکه کاغذی که میگی قدمت چندین ساله و نسل به نسل داره! اصلاً توضیح دادن این موضوع برای تو چه فایده‌ای داره، این جور چیزا برا تو هیچ اهمیتی ندارن. مهم اون چیزیه که با چشمای خودت می‌بینی! نه چیزی که حس می‌کنی،‌ مگه نه؟... پدرت یه مدت با یکی شریک شده بود. فکر‌کنم یکی به اسم تراب، بعد از یه مدت هم عقب کشید و سهمش ‌رو گرفت. محض اطلاعتون خانوم باید بگم که... کاری که نباید شده‌. الان هم نمی‌تونم اجازه بدم برگردی، نه به‌خاطر یه دختر از خودراضی... به‌خاطر مریم خانوم چون بهش قول دادم سالم برت گردونم!
    تکین این حرف‌ها را که می‌زد حس می‌کرد قلبش تیر می‌کشد. گویی قلبش به حرف‌هایی که می‌زد اعتراضش را این‌گونه نشان می‌داد.
    - چه ربطی به تراب داره؟ یعنی‌چی که کاری که نباید شده؟
    تکین از جایش بلند شد. تلفنش را از روی میز برداشت و انگشتش را روی صفحه لغزاند‌. کمی بعد شماره‌ای را گرفت و به یاس داد.
    - مریم خانومه، خط خودش و تلفن خونه فعلاً خاموشه. چند دقیقه پیش باهاش صحبت کردم ولی تا صدای خودت رو نشنوه آروم نمیشه. باهاش حرف بزن بعدش برات توضیح میدم اگه بازم سوالی داری.
    یاس تلفن را از تکین گرفت و کنار گوشش گذاشت. هنوز صدای بوق کامل در گوشی نپیچیده بود که کسی جواب داد:
    - الو؟

    - الو مامان جان؟
    - یاس مادر خودتی؟ کجا بودی دختر؟ جیگرت درآد نمیگی یه خبر بدم یه زنگ بزنم؟
    - سلام، منم خوبم.
    - یاس مسخره‌بازی در نیار! گوش کن ببین چی میگم، فعلا بر‌نگردین تهران، نمی‌دونم چی‌شده، ولی سهامدارا اومدن می‌خوان سهامشون رو بفروشن. تلفنا رو مجبور شدم از برق بکشم. اوضاع کارخونه بهم ریخته، نمی‌دونم چه خبر شده چه شایعه‌ای افتاده ولی خیلیا ریختن جلوی کارخونه! یاس فقط از تکین دور نشو، خب؟
    - مامان ولی...
    - یاسی یه‌بار شد من یه چیزی بگم تو اما و اگه نیاری؟
    لحن کوبنده‌ی مریم خانوم مهربان و نگران شد:
    - مراقب خودت باش مادر.
    ته صدایش بغض بود. حق داشت... حق داشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا