تکین به محض جابهجا شدن روی صندلی سرخ شده دهانش را باز کرد و با غیظ گفت:
- you are yery...
چنان کلمهی آخر را با غیظ تلفظ کرد که یاس تاب نیاورد و خندهی به زور محصور شدهاش را رها کرد. تکین دست مشت شدهاش را باحرص روی داشبورد ماشین فرود آورد. بلافاصله در آن باز شد، قفل سنگین پدال که معلوم نبود چگونه به آن حالت روی در گیر کرده بود، روی پای تکین افتاد. روی کمر تا شده بود و زیر لب ناله میکرد. هم یاس هم تکین سرخ شده بودند؛ یاس از خنده و تکین از درد و حرص. سرش را که بالا آورد بهسمت یاس چرخید، لبهایش را با غیظ از هم فاصله داد تا چیزی بگوید که ناگاه ساکت شد. انگار مسخ شده سر جایش بیحرکت مانده بود. نگاهش روی چشمان خندان یاس خشک شده بود. صورت خندان و گلگونش را که دید گویی آتش گلستان شده باشد به یکباره از این رو به آن رو شد. لبهایش را به هم چسباند و تخس خیرهی یاس شد. قیافهی پسر بچههای تخس و بازیگوش را به خود گرفته بود. همانها که با بازیگوشیهای خودشان ماشین مورد علاقهشان را خراب میکنند و بعد، به حسرت به تماشا مینشینند. تکین باز عزم کرد که چیزی بگوید اما لب گزید و بیحرف به پشتی صندلیاش تکیه کرد. یاس از این تغییر حالت یکبارهی تکین متعجب شده بود. حتی به این فکر کرده بود که با هم دعوایشان شود و در نهایت تکین را از ماشین پیاده کند. در هر حال انتظار هر چیزی را داشت بهجز این. چه زود کوتاه آمده بود، فکر میکرد با سیل حرفهایش آن هم به زبانهای مختلف نگذارد یاس یک لحظه هم آرام بگیرد. یاس همانطور که حواسش به جادهی مقابلش بود زیر چشمی تکین را نگاه میکرد. چند دقیقه که خیرهی یاس ماند سرش را به عقب تکیه زد و چشمانش را به نقطهای محو در شیشهی جلو دوخت. جایی در دور دستها اما در حقیقت سر رشتهای از افکار پریشان و مشوش تکین! پس از ایران آمدنش آنقدر خواب و خوراکش بهم ریخته بود که ریتم عادی زندگیش طبق روال نمیچرخید و همه چیز سردرگم طی قوانین بیقوانینی طی میشدند. تکین چند دقیقهی بعد در سیل افکارش غرق شده و خوابش بـرده بود. در خواب و بیداری بود و کم و بیش اتفاقاتی که اطرافشم میافتادند را حس میکرد. یاس چشمش به جادهی مشکی آسفالتی مقابلش بود اما گویی دنیای دیگری در جلوی چشمانش شکل گرفته بود. مدت زیادی میشد که ضمیر ناخودآگاهش فعال شده و بر خلاف میلش هر کاری دلش میخواست انجام میداد، دلش کمکم برای یک نفر میرفت و خودش هنوز متوجه این دست و پا زدنهایش نشده بود. تقلاهای عجیب و غریبی که نمیدانست چرا با وجود تمام چیزهایی که در ذهنش از کودکی شکل گرفته بود، مقاومت میکرد. ضمیر ناخودآگاهش تبدیل شده بود به وسیلهای که آگاهش کند. نور ریزی برای یک لحظه به چشمانش زد طوری که یک ثانیه چشمانش را محکم بست. از آینهی کنارش پشت ماشین را نگاه کرد. تریلی بزرگی با سرعت نزدیک میشد، مرد پشت ماشین با دست ادا در میآورد و چیزهایی را بلند فریاد میزد. تجزیه تحلیل حرفهایش برای یاس چند ثانیه بیشتر طول نکشید، مرد با حرکات و داد و بیدادهایش میخواست بگوید ترمز بریده و اختیار ماشینش را ندارد. یاس به سرعت فرمون ماشین را با دو دستش گرفت و با تمام قدرت بهسمت مخالف چرخاند. فاصلهی کمی داشتند و تریلی هر لحظه نزدیکتر میشد. انگار کسی در وجود یاس قلبش را گرفته بود و هر ثانیه یک بار محکم میفشرد که این گونه رنگش پریده و ترسیده بود. از جادهی آسفالتی خارج شده بود، به طرز فجیعی توانست ماشینش را با سرعت صد و خوردهای در جاده خاکی توقف کند تا به تیرکهای چراغ برق نخورد. ماشین با صدای بدی متوقف شد و بوی لنت سوخته در ماشین پخش شد. در لحظهی توقف روی یکی از سنگهای نسبتا بزرگ رفته بود و هر دویشان برای لحظهای بهسمت بالا پریده بودند. وقتی ماشین به کل ایستاد یاس همانطور مات و مبهوت و فرمون ماشین به دست به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. نفسنفس میزد و قلبش تند به سـ*ـینهاش میکوبید. تکین با هول از خواب پریده بود و گیج اطرافش را نگاه میکرد. یاس زیرچشمی نگاهش را سمت تکین انداخت. دیده بود که چطوری سر تکین به سقف بالای سرش خورده بود. میخواست حالش را بپرسد ولی انگار زبانش قفل شده بود. تکین زودتر از یاس به خودش آمد و سریع سمت یاس چرخید.
- یاس؟ چی شد؟
یاس تنها نگاهش میکرد.
- یاس؟ طوریت شد؟ منو نگاه کن. یاس منو نگاه کن. یاسی؟ یاس! دِ یه کلمه حرف بزن آخه!
اول صدایش آرام بود اما کمکم نگرانی در رگههای صدایش جولان دادند و خیره بودن یاس باعث شدن ناخودآگاه صدایش بالاتر برود. یاس لبهایش تکان خورد و از بین لبهای باز شدهاش یک کلمه گفت:
- خوبی؟
تکین نفس راحتی کشید. دستش را روی صورتش کشید و باز به طرف یاس چرخید. خودش حدسهایی میزد که چه اتفاقی افتاده. با صدای ملایمی گفت:
- بیا این طرف من میشینم پشت فرمون. بیا ببینم. آب نداری تو ماشینت یکم آب بخوری؟
یاس آرام تکان خورد:
- تو صندوق عقبِ ماشین.
تکین سر تکان داد، دکمهی صندوق عقب را زد و از ماشین پیاده شد.
منتظر اومدن اوتوبوس توی ایستگاه و ایستاده بودم. چند دقیقه ای می شد که کم مونده بود زیر پام علفای سبز شده رشد کنن.
کلافه و بی حوصله زیرنور آفتاب جاده رو نگاه می کردم تا اتوبوس بیاد و بشینم تو اتوبوس و پارت جدید رو بذارم. یعنی درست چند دقیقه ی پیش. یه ماشین مشکی رد شد، یه لحظه که از پشت شیشه دودی عینکم نگاهم افتاد بهش خشکم زد، خودش بود! تموم اون شخصیتی بود که من توی ذهنم تصور کرده بودم، با هموم لبخند خاص!گوشه ی خیابون وایستاد . با خودم می گفتم فقط جای یاس خالیه، تو همین فکرا بودم که یه دختر با قد متوسط، چشمای مشکی و صورتی خونسرد سمت ماشین رفت و سوار شد. وقتی نشست اخماش رفت تو هم و برعکس پسره چهره اش باز شد و با شوخی و سر به سر گذاشتن باهاش حرف می زد. خودش بود، انگار تکین رو برام جلوی چشمام کشیده بودن و بعد زنده شده بود. یه لحظه سِر شدم.
نمی دونم کی بود واقعا، چه دنیایی داشت، چه قصه ای... ولی هر کی که بود با این شباهت بیش از حد یه حرفی باهام داشت. انگار تکین می خواست بفهمونه بابا منم هستم! یه کاری بکن دیگه!
اصلا شایدم توهم زده بودم ولی چند دقیقه از دنیای واقعی جدا شدم و پرت شدم تو دنیایی که نوشته بودمش.
:)
برا همتون از این لحظه های خوب ارزو می کنم.
از کجا می دونی؛ شاید پسری که یه روز از تو خیابون کنارته و از کنارت رد می شه برسام باشه، تکین ، یا حتی برهان!
شاید دختری که عبوس و با یه عالمه کاغذ و پرونده های در هم و برهم با عجله از پیاده رو رد می شه یاس باشه.
هیچ چیز الکی به ذهن کسی نمیاد:)
شاید گوشه ای از دنیا در حال اتفاق افتادنه.
روزتون عالی :)
- you are yery...
چنان کلمهی آخر را با غیظ تلفظ کرد که یاس تاب نیاورد و خندهی به زور محصور شدهاش را رها کرد. تکین دست مشت شدهاش را باحرص روی داشبورد ماشین فرود آورد. بلافاصله در آن باز شد، قفل سنگین پدال که معلوم نبود چگونه به آن حالت روی در گیر کرده بود، روی پای تکین افتاد. روی کمر تا شده بود و زیر لب ناله میکرد. هم یاس هم تکین سرخ شده بودند؛ یاس از خنده و تکین از درد و حرص. سرش را که بالا آورد بهسمت یاس چرخید، لبهایش را با غیظ از هم فاصله داد تا چیزی بگوید که ناگاه ساکت شد. انگار مسخ شده سر جایش بیحرکت مانده بود. نگاهش روی چشمان خندان یاس خشک شده بود. صورت خندان و گلگونش را که دید گویی آتش گلستان شده باشد به یکباره از این رو به آن رو شد. لبهایش را به هم چسباند و تخس خیرهی یاس شد. قیافهی پسر بچههای تخس و بازیگوش را به خود گرفته بود. همانها که با بازیگوشیهای خودشان ماشین مورد علاقهشان را خراب میکنند و بعد، به حسرت به تماشا مینشینند. تکین باز عزم کرد که چیزی بگوید اما لب گزید و بیحرف به پشتی صندلیاش تکیه کرد. یاس از این تغییر حالت یکبارهی تکین متعجب شده بود. حتی به این فکر کرده بود که با هم دعوایشان شود و در نهایت تکین را از ماشین پیاده کند. در هر حال انتظار هر چیزی را داشت بهجز این. چه زود کوتاه آمده بود، فکر میکرد با سیل حرفهایش آن هم به زبانهای مختلف نگذارد یاس یک لحظه هم آرام بگیرد. یاس همانطور که حواسش به جادهی مقابلش بود زیر چشمی تکین را نگاه میکرد. چند دقیقه که خیرهی یاس ماند سرش را به عقب تکیه زد و چشمانش را به نقطهای محو در شیشهی جلو دوخت. جایی در دور دستها اما در حقیقت سر رشتهای از افکار پریشان و مشوش تکین! پس از ایران آمدنش آنقدر خواب و خوراکش بهم ریخته بود که ریتم عادی زندگیش طبق روال نمیچرخید و همه چیز سردرگم طی قوانین بیقوانینی طی میشدند. تکین چند دقیقهی بعد در سیل افکارش غرق شده و خوابش بـرده بود. در خواب و بیداری بود و کم و بیش اتفاقاتی که اطرافشم میافتادند را حس میکرد. یاس چشمش به جادهی مشکی آسفالتی مقابلش بود اما گویی دنیای دیگری در جلوی چشمانش شکل گرفته بود. مدت زیادی میشد که ضمیر ناخودآگاهش فعال شده و بر خلاف میلش هر کاری دلش میخواست انجام میداد، دلش کمکم برای یک نفر میرفت و خودش هنوز متوجه این دست و پا زدنهایش نشده بود. تقلاهای عجیب و غریبی که نمیدانست چرا با وجود تمام چیزهایی که در ذهنش از کودکی شکل گرفته بود، مقاومت میکرد. ضمیر ناخودآگاهش تبدیل شده بود به وسیلهای که آگاهش کند. نور ریزی برای یک لحظه به چشمانش زد طوری که یک ثانیه چشمانش را محکم بست. از آینهی کنارش پشت ماشین را نگاه کرد. تریلی بزرگی با سرعت نزدیک میشد، مرد پشت ماشین با دست ادا در میآورد و چیزهایی را بلند فریاد میزد. تجزیه تحلیل حرفهایش برای یاس چند ثانیه بیشتر طول نکشید، مرد با حرکات و داد و بیدادهایش میخواست بگوید ترمز بریده و اختیار ماشینش را ندارد. یاس به سرعت فرمون ماشین را با دو دستش گرفت و با تمام قدرت بهسمت مخالف چرخاند. فاصلهی کمی داشتند و تریلی هر لحظه نزدیکتر میشد. انگار کسی در وجود یاس قلبش را گرفته بود و هر ثانیه یک بار محکم میفشرد که این گونه رنگش پریده و ترسیده بود. از جادهی آسفالتی خارج شده بود، به طرز فجیعی توانست ماشینش را با سرعت صد و خوردهای در جاده خاکی توقف کند تا به تیرکهای چراغ برق نخورد. ماشین با صدای بدی متوقف شد و بوی لنت سوخته در ماشین پخش شد. در لحظهی توقف روی یکی از سنگهای نسبتا بزرگ رفته بود و هر دویشان برای لحظهای بهسمت بالا پریده بودند. وقتی ماشین به کل ایستاد یاس همانطور مات و مبهوت و فرمون ماشین به دست به نقطهای نامعلوم خیره شده بود. نفسنفس میزد و قلبش تند به سـ*ـینهاش میکوبید. تکین با هول از خواب پریده بود و گیج اطرافش را نگاه میکرد. یاس زیرچشمی نگاهش را سمت تکین انداخت. دیده بود که چطوری سر تکین به سقف بالای سرش خورده بود. میخواست حالش را بپرسد ولی انگار زبانش قفل شده بود. تکین زودتر از یاس به خودش آمد و سریع سمت یاس چرخید.
- یاس؟ چی شد؟
یاس تنها نگاهش میکرد.
- یاس؟ طوریت شد؟ منو نگاه کن. یاس منو نگاه کن. یاسی؟ یاس! دِ یه کلمه حرف بزن آخه!
اول صدایش آرام بود اما کمکم نگرانی در رگههای صدایش جولان دادند و خیره بودن یاس باعث شدن ناخودآگاه صدایش بالاتر برود. یاس لبهایش تکان خورد و از بین لبهای باز شدهاش یک کلمه گفت:
- خوبی؟
تکین نفس راحتی کشید. دستش را روی صورتش کشید و باز به طرف یاس چرخید. خودش حدسهایی میزد که چه اتفاقی افتاده. با صدای ملایمی گفت:
- بیا این طرف من میشینم پشت فرمون. بیا ببینم. آب نداری تو ماشینت یکم آب بخوری؟
یاس آرام تکان خورد:
- تو صندوق عقبِ ماشین.
تکین سر تکان داد، دکمهی صندوق عقب را زد و از ماشین پیاده شد.
منتظر اومدن اوتوبوس توی ایستگاه و ایستاده بودم. چند دقیقه ای می شد که کم مونده بود زیر پام علفای سبز شده رشد کنن.
کلافه و بی حوصله زیرنور آفتاب جاده رو نگاه می کردم تا اتوبوس بیاد و بشینم تو اتوبوس و پارت جدید رو بذارم. یعنی درست چند دقیقه ی پیش. یه ماشین مشکی رد شد، یه لحظه که از پشت شیشه دودی عینکم نگاهم افتاد بهش خشکم زد، خودش بود! تموم اون شخصیتی بود که من توی ذهنم تصور کرده بودم، با هموم لبخند خاص!گوشه ی خیابون وایستاد . با خودم می گفتم فقط جای یاس خالیه، تو همین فکرا بودم که یه دختر با قد متوسط، چشمای مشکی و صورتی خونسرد سمت ماشین رفت و سوار شد. وقتی نشست اخماش رفت تو هم و برعکس پسره چهره اش باز شد و با شوخی و سر به سر گذاشتن باهاش حرف می زد. خودش بود، انگار تکین رو برام جلوی چشمام کشیده بودن و بعد زنده شده بود. یه لحظه سِر شدم.
نمی دونم کی بود واقعا، چه دنیایی داشت، چه قصه ای... ولی هر کی که بود با این شباهت بیش از حد یه حرفی باهام داشت. انگار تکین می خواست بفهمونه بابا منم هستم! یه کاری بکن دیگه!
اصلا شایدم توهم زده بودم ولی چند دقیقه از دنیای واقعی جدا شدم و پرت شدم تو دنیایی که نوشته بودمش.
:)
برا همتون از این لحظه های خوب ارزو می کنم.
از کجا می دونی؛ شاید پسری که یه روز از تو خیابون کنارته و از کنارت رد می شه برسام باشه، تکین ، یا حتی برهان!
شاید دختری که عبوس و با یه عالمه کاغذ و پرونده های در هم و برهم با عجله از پیاده رو رد می شه یاس باشه.
هیچ چیز الکی به ذهن کسی نمیاد:)
شاید گوشه ای از دنیا در حال اتفاق افتادنه.
روزتون عالی :)
آخرین ویرایش توسط مدیر: