- عضویت
- 2020/05/09
- ارسالی ها
- 155
- امتیاز واکنش
- 551
- امتیاز
- 296
یعنی او هم آراد را دیده بود؟ آراد نگاهش را که روی خود می بیند جا می خورد و یک پله پایین می رود. طولی نمی کشد، شاید یک ثانیه ی بعد زن جیغی می کشد و مانند کمانی که رها شده به سمت پایین سقوط می کند...
آراد بی درنگ از جایش کنده می شود و پله ها را دو تا یکی می کند و زن را محکم در میان بازوانش می گیرد تا از سقوطش جلوگیری کند. محکم او را بغـ*ـل می کند و بویش را می بلعد. آرام شد با آن که می دانست خواب است. آرام شد با آن که می دانست دروغ است. گاهی دروغ ها برای آدمی شیرین تر از عسل و واقعیت تلخ تر از زهر است. دروغ بود چون مادرش آن شب با آن سقوط جان داد... اما این اتفاقی بود که باید در واقعیت می افتاد. یک نفر باید آن شب مادرش را از سقوط نجات میداد تا آراد در شب متولد شدنش بی مادر نشود.
اتفاقی که در واقعیت افتاد کابوس بود نه اتفاقی که در خواب افتاد... اتفاقی که در واقعیت افتاد کابوسی بیش نبود و او تا چند لحظه ی دیگر بیدار میشد...!
کمی لای چشمانش را باز می کند و دوباره می بندد. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و دوباره باز می کند. دیگر بیدار بود. دیگر همه چیز واقعی بود. تمام تنش عرق کرده بود. احساساتی که در خواب داشت همراهمش به واقعیت آمده بودند. روی تختش می نشیند و دستی به صورتش می کشد. نم اشکی را روی صورتش حس می کند، در خواب گریه کرده بود؟ البته، وقتی نام مادرش را صدا کرده بود گریه کرده بود. همان گریه ی واقعیت... نگاهش را به ساعت انداخت که عدد پنج رویش خودنمایی میکرد. سرش تیر می کشید. امان از میگرن! حال باید چند ساعت درد زهرماری اش را تحمل میکرد. از جایش بلند می شود و از جیب کتش جعبه ی قرصش را بیرون می آورد و بطری آبی که به عادت هر شب به روی پاتختی می گذاشت را چنگ می زند و قرص را می خورد تا اندکی از دردش کم کند. بعد از بیست و هفت سال این خواب چه معنی ای میتوانست داشته باشد؟ آدم خرافاتی ای نبود. گذاشت پای این که زیاد فکرش درگیرش است. درگیر نبودن مادر. به راستی چرا با این موضوع کنار نمی آمد ؟ خودش را مقصر میدانست؟ شاید! به او گفته شده بود چون زودتر از موعد به دنیا آمده مادرش مجبور شده بود همان جا در عمارت وضع حمل کند و همان شب چون حال خوشی نداشت وقتی می خواست به طبقه ی پایین برود سرش گیج می رود و از بالای پله ها سقوط میکند. سقوطی که به مرگش منجر میشود. آراد همیشه خود را مقصر می دانست. چرا که اگر زودتر نیامده بود مادرش میتوانست در بیمارستان وضع حمل کند و این اتفاق نمی افتاد! او خودش را مسبب بی مادر شدن برادرش و از دست دادن عشق پدرش می دانست!
کشوی پاتختی اش را باز می کند و عکس قدیمی ای را بیرون می آورد. تنها عکس مشترک او و مادرش. شاید اگر به لطف عکس ها نبود هیچ وقت نمی فهمید چهره ی مادرش چگونه است. عکس قدیمی بود و کیفیت چندان مطلوبی نداشت اما برای آراد همان هم کافی بود. با آن عکس احساس می کرد ذره ای از مادرش را پیش خود دارد. گردنبند فاخته ی در گردنش و چهره ی خودش به همراه آن عکس تنها چیزهایی بودند که از مادرش به یادگار داشت. مادرش رفته بود اما چهره اش را در آراد به یادگار گذاشته بود. دستی به چهره ی خسته ی مادرش می کشد و زیر لب زمزمه می کند:
-منو ببخش!
آراد بی درنگ از جایش کنده می شود و پله ها را دو تا یکی می کند و زن را محکم در میان بازوانش می گیرد تا از سقوطش جلوگیری کند. محکم او را بغـ*ـل می کند و بویش را می بلعد. آرام شد با آن که می دانست خواب است. آرام شد با آن که می دانست دروغ است. گاهی دروغ ها برای آدمی شیرین تر از عسل و واقعیت تلخ تر از زهر است. دروغ بود چون مادرش آن شب با آن سقوط جان داد... اما این اتفاقی بود که باید در واقعیت می افتاد. یک نفر باید آن شب مادرش را از سقوط نجات میداد تا آراد در شب متولد شدنش بی مادر نشود.
اتفاقی که در واقعیت افتاد کابوس بود نه اتفاقی که در خواب افتاد... اتفاقی که در واقعیت افتاد کابوسی بیش نبود و او تا چند لحظه ی دیگر بیدار میشد...!
کمی لای چشمانش را باز می کند و دوباره می بندد. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و دوباره باز می کند. دیگر بیدار بود. دیگر همه چیز واقعی بود. تمام تنش عرق کرده بود. احساساتی که در خواب داشت همراهمش به واقعیت آمده بودند. روی تختش می نشیند و دستی به صورتش می کشد. نم اشکی را روی صورتش حس می کند، در خواب گریه کرده بود؟ البته، وقتی نام مادرش را صدا کرده بود گریه کرده بود. همان گریه ی واقعیت... نگاهش را به ساعت انداخت که عدد پنج رویش خودنمایی میکرد. سرش تیر می کشید. امان از میگرن! حال باید چند ساعت درد زهرماری اش را تحمل میکرد. از جایش بلند می شود و از جیب کتش جعبه ی قرصش را بیرون می آورد و بطری آبی که به عادت هر شب به روی پاتختی می گذاشت را چنگ می زند و قرص را می خورد تا اندکی از دردش کم کند. بعد از بیست و هفت سال این خواب چه معنی ای میتوانست داشته باشد؟ آدم خرافاتی ای نبود. گذاشت پای این که زیاد فکرش درگیرش است. درگیر نبودن مادر. به راستی چرا با این موضوع کنار نمی آمد ؟ خودش را مقصر میدانست؟ شاید! به او گفته شده بود چون زودتر از موعد به دنیا آمده مادرش مجبور شده بود همان جا در عمارت وضع حمل کند و همان شب چون حال خوشی نداشت وقتی می خواست به طبقه ی پایین برود سرش گیج می رود و از بالای پله ها سقوط میکند. سقوطی که به مرگش منجر میشود. آراد همیشه خود را مقصر می دانست. چرا که اگر زودتر نیامده بود مادرش میتوانست در بیمارستان وضع حمل کند و این اتفاق نمی افتاد! او خودش را مسبب بی مادر شدن برادرش و از دست دادن عشق پدرش می دانست!
کشوی پاتختی اش را باز می کند و عکس قدیمی ای را بیرون می آورد. تنها عکس مشترک او و مادرش. شاید اگر به لطف عکس ها نبود هیچ وقت نمی فهمید چهره ی مادرش چگونه است. عکس قدیمی بود و کیفیت چندان مطلوبی نداشت اما برای آراد همان هم کافی بود. با آن عکس احساس می کرد ذره ای از مادرش را پیش خود دارد. گردنبند فاخته ی در گردنش و چهره ی خودش به همراه آن عکس تنها چیزهایی بودند که از مادرش به یادگار داشت. مادرش رفته بود اما چهره اش را در آراد به یادگار گذاشته بود. دستی به چهره ی خسته ی مادرش می کشد و زیر لب زمزمه می کند:
-منو ببخش!
دانلود رمان های عاشقانه