کامل شده رمان تاوان | کوثر ناولیست کاربر انجمن نگاه دانلود

کوثر ناولیست

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/05/09
ارسالی ها
155
امتیاز واکنش
551
امتیاز
296
یعنی او هم آراد را دیده بود؟ آراد نگاهش را که روی خود می بیند جا می خورد و یک پله پایین می رود. طولی نمی کشد، شاید یک ثانیه ی بعد زن جیغی می کشد و مانند کمانی که رها شده به سمت پایین سقوط می کند...
آراد بی درنگ از جایش کنده می شود و پله ها را دو تا یکی می کند و زن را محکم در میان بازوانش می گیرد تا از سقوطش جلوگیری کند. محکم او را بغـ*ـل می کند و بویش را می بلعد. آرام شد با آن که می دانست خواب است. آرام شد با آن که می دانست دروغ است. گاهی دروغ ها برای آدمی شیرین تر از عسل و واقعیت تلخ تر از زهر است. دروغ بود چون مادرش آن شب با آن سقوط جان داد... اما این اتفاقی بود که باید در واقعیت می افتاد. یک نفر باید آن شب مادرش را از سقوط نجات میداد تا آراد در شب متولد شدنش بی مادر نشود.
اتفاقی که در واقعیت افتاد کابوس بود نه اتفاقی که در خواب افتاد... اتفاقی که در واقعیت افتاد کابوسی بیش نبود و او تا چند لحظه ی دیگر بیدار میشد...!
کمی لای چشمانش را باز می کند و دوباره می بندد. پلک هایش را روی هم فشار می دهد و دوباره باز می کند. دیگر بیدار بود. دیگر همه چیز واقعی بود. تمام تنش عرق کرده بود. احساساتی که در خواب داشت همراهمش به واقعیت آمده بودند. روی تختش می نشیند و دستی به صورتش می کشد. نم اشکی را روی صورتش حس می کند، در خواب گریه کرده بود؟ البته، وقتی نام مادرش را صدا کرده بود گریه کرده بود. همان گریه ی واقعیت... نگاهش را به ساعت انداخت که عدد پنج رویش خودنمایی میکرد. سرش تیر می کشید. امان از میگرن! حال باید چند ساعت درد زهرماری اش را تحمل میکرد. از جایش بلند می شود و از جیب کتش جعبه ی قرصش را بیرون می آورد و بطری آبی که به عادت هر شب به روی پاتختی می گذاشت را چنگ می زند و قرص را می خورد تا اندکی از دردش کم کند. بعد از بیست و هفت سال این خواب چه معنی ای میتوانست داشته باشد؟ آدم خرافاتی ای نبود. گذاشت پای این که زیاد فکرش درگیرش است. درگیر نبودن مادر. به راستی چرا با این موضوع کنار نمی آمد ؟ خودش را مقصر میدانست؟ شاید! به او گفته شده بود چون زودتر از موعد به دنیا آمده مادرش مجبور شده بود همان جا در عمارت وضع حمل کند و همان شب چون حال خوشی نداشت وقتی می خواست به طبقه ی پایین برود سرش گیج می رود و از بالای پله ها سقوط میکند. سقوطی که به مرگش منجر میشود. آراد همیشه خود را مقصر می دانست. چرا که اگر زودتر نیامده بود مادرش میتوانست در بیمارستان وضع حمل کند و این اتفاق نمی افتاد! او خودش را مسبب بی مادر شدن برادرش و از دست دادن عشق پدرش می دانست!
کشوی پاتختی اش را باز می کند و عکس قدیمی ای را بیرون می آورد. تنها عکس مشترک او و مادرش. شاید اگر به لطف عکس ها نبود هیچ وقت نمی فهمید چهره ی مادرش چگونه است. عکس قدیمی بود و کیفیت چندان مطلوبی نداشت اما برای آراد همان هم کافی بود. با آن عکس احساس می کرد ذره ای از مادرش را پیش خود دارد. گردنبند فاخته ی در گردنش و چهره ی خودش به همراه آن عکس تنها چیزهایی بودند که از مادرش به یادگار داشت. مادرش رفته بود اما چهره اش را در آراد به یادگار گذاشته بود. دستی به چهره ی خسته ی مادرش می کشد و زیر لب زمزمه می کند:
-منو ببخش!
 
  • پیشنهادات
  • کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    راوی
    ماشینش را در پارکینگ شرکت پارک می کند. بعد از پیاده شدن در را می بندد و به سمت ساختمان اصلی حرکت می کند. وارد راهروی طول و دراز شرکت می شود و هر از گاهی سرش را به نشانه ی سلام برای کارکنان شرکت تکان می دهد.
    با دیدن ازدحام جمعیت جلوی آسانسورها راه پله را ترجیح جی دهد و از پله ها بالا می رود. به سمت اتاقش می رود و قبل از آن که وارد شود به میز منشی اش نزدیک می شود و بعد از سلام و احوال پرسی کمی خم می شود و می گوید:
    -خانم کاویانی میشه لطف کنید یه چایی واسه من بیارید؟
    خانم کاویانی، منشی آریا، سر تکان می دهد و با فشردن پلک هایش روی هم لب می‌زند:
    -چشم آقای جاوید.
    آریا لبخندی می زند و وارد اتاقش می شود. در را می بندد و به سمت میز کارش می رود. روی صندلی اش جای می گیرد و توجهش به کاغذ کوچکی که روی میز بود جلب می شود. ابروهایش را به هم می دوزد و دست دراز می کند تا کاغذ را بردارد. کاغذ را مقابلش می گیرد و با کنجکاوی متن رویش را زمزمه می کند:
    -و قسم به تاریکی آن روز که پیر و جوان پر کشیدند... بازگشته ام دوباره، منتظر ماندم داشته باشی هر چه که داشتم... و بگیرم هر آن چه که نگذاشتی داشته باشم... شجاع بودی اما شجاعتت تاوان دارد!
    آهسته کاغذ را از مقابل خود پایین می آورد و روی میز می گذارد. دستش را زیر چانه اش می گذارد و به فکر فرو می رود. هر چه فکر می کند آن کاغذ مفهومی نمی توانست برایش داشته باشد. از یک کلمه اش هم سر در نمی آورد. این که چه کسی می توانست آن را نوشته باشد را هم نمی توانست بفهمد.
    نچی می کند و کلافه لب می‌زند:
    -جمعمون جمع بود شاعرمون کم بود!
    در همین حال تقه ای به در می خورد و کسی بدون آن که منتظر اجازه باشد وارد می شود. فقط یک نفر چنین اخلاقی داشت. آریا سرش را بالا می گیرد و با دیدن خود حلال زاده اش لبخند کجی می زند.
    کیان وارد اتاق می شود و خودش را روی مبل رو به روی میز می اندازد و می گوید:
    -سلام.
    آریا خودش را عقب می کشد و به صندلی اش تکیه می دهد. دست راستش را روی دسته ی صندلی می گذارد و جوابش را می دهد:
    -علیک سلام. چطوری؟
    -خوب. تو چطوری؟
    آریا سرش را به نرمی تکان می دهد و لب می زند:
    -شکر. به خوبیت.
    کیان شروع به حرف زدن می کند و آریا چون فکرش سخت مشغول آن کاغذ بود به حرف هایش جواب هایی کوتاه و مختصر می داد. کیان که متوجه ی دگرگونی حال آریا شده بود پا روی پا می اندازد و نگاه به آریایی می دهد که متفکر به میز زل زده بود.
    چشم هایش را ریز می کند و کنجکاو می پرسد:
    -چیزی شده آریا؟
    صدایش آریا را از افکارش بیرون می کشد. نگاهش را از میز می گیرد و به کیان می دهد. نچی می کند و به نرمی سر تکان می دهد.
    -نه چیزی نیست. فکرم درگیره.
    در همین زمان در باز می شود و همراه با استکان چای وارد می شود. به سمت میز می رود و چای را روی میز می گذارد.
    آریا تشکر می کند و می گوید:
    -خانم کاویانی میشه یکی هم واسه آقای سعادت بیارید؟
    کاویانی سر تکان می دهد اما با مخالفت کیان رو به رو می شود.
    -ممنون خانم کاویانی. من نمی خورم.
    آریا فکرش درگیرتر از چیزی بود که بخواهد اصرار بر تعارف کند.
    کاویانی اتاق را ترک می کند و کیان با لحن کنجکاوی لب می زند:
    -درگیر چی؟
    آریا نگاه به چهره اش می دهد. چشمان سبز رنگش را از رعنا به ارث بـرده بود. اما پوست سفید و روشنش را به ارث نبرده بود. بینی ای متوسط و صورتی تقریبا پر داشت. خال ریزی هم روی لپش بود که از دور دیده نمی شد. آریا خودش هم می دانست جذابیت چهره ی کیان بیشتر از چهره ی خودش است اما اعتراضی نداشت.
    سرش را به طرفین تکان می دهد و با لحن آهسته ای زمزمه می کند:
    -چیز مهمی نیست. درگیری های شرکت...
    دسته ی استکان را چنگ می زند و آن را به لب هایش نزدیک می کند. جرعه ای چای می نوشد که کیان می گوید:
    -شاهین زنگ زد. آریا استکان را کمی پایین می آورد و لب می زند:
    -شاهین خودمون؟
    کیان با سر حرفش را تایید می کند و جوابش را می دهد:
    -آره. گفت جمعه برنامه گذاشتن بریم کوه. گفت ما هم بریم باهاشون.
    آریا به نرمی سرش را بالا و پایین می کند و آهسته می گوید:
    -آره. به خودم هم گفت. به نظرم فکر خوبیه. روحیمون عوض میشه. بیا بریم.
    کیان به پشتی مبل تکیه می دهد. نفسش را بیرون می دهد و ابروهایش را بالا می اندازد:
    -والا من یکی فکر نکنم بتونم.
    آریا جرعه ی دیگری از چایش را می خورد و استکان را روی میز می گذارد. نگاه به نیم رخ کیان می دهد و کنجکاوی صورتش را پر می کند. سر تکان می دهد و کنجکاو می پرسد:
    -چرا؟
    لب های کیان کم کم بالا می روند و به لبخند غلیظی تبدیل می شوند. تک خنده ای می کند و می گوید:
    -والا آریا، جلوی مامانم نگو ولی ماشین رو کوبوندم جایی! الانم تعمیرگاهه...
    آریا یکی از ابروهایش را بالا می اندازد و می گوید:
    -تصادف کردی؟ چرا نگفتی؟
    کیان نگاهش می کند و بی درنگ حرفش را اصلاح می کند:
    -نه بابا تصادف چیه. ماشین رو زدم به جدول. همین! واسه این گفتم به مامانم نگی چون... چون خودت می دونی چه فکری می کنه!
    آریا به نرمی سرش را تکان می دهد. کمی خود را جلو می کشد و لب می زند:
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    -خب امروز بیا با هم برگردیم خونه. هم جمعه با خودمون میری کوه؛ هم این که چند روز اونجایی. خاله رعنا هم خوشحال میشه.
    چهره ی کیان رنگ تفکر به خود می گیرد و به پیشنهاد آریا فکر می کند. آریا از روی چهره اش می فهمد که نسبت به پیشنهادش بی میل نیست. دو سالی میشد که کیان مستقل شده بود. به محض این که پروانه ی وکالتش را گرفته بود و توانسته بود پولی جمع کند راهش را از جاویدها جدا کرده بود. رعنا گریه کرد، اردلان پافشاری کرد، آریا به دنبال دلیل گشت و حتی آراد هم نیمچه تعارفی زد اما حرف کیان عوض نشد.
    کیان به نرمی سر تکان می دهد و می گوید:
    -پیشنهاد خوبیه. ساعت چند میری؟
    -کار زیادی ندارم امروز. ساعت سه پیش ماشینم باش.
    کیان سر تکان می دهد و از جایش بلند می شود. بعد از رفتنش آریا به جای خالی اش خیره می شود و با خود فکر می کند چرا آراد و کیان هیچ وقت نتوانستند با هم کنار بیایند؟ چرا همیشه نقطه ی مقابل یک دیگر بودند؟ البته که به ظاهر روی آتششان خاکستر ریخته بودند اما همه می دانستند با یک جرقه ی کوچک آن آتش دوباره شعله ور می شود. کیان چه کرده بود که برادر خونسرد و آرامش که با کینه غریبه بود این همه با او مشکل داشت؟ با خود فکر کرد دلیل اختلافشان می تواند رعنا باشد؟ شاید... هیچ دلش نمی خواست حالا که کیان به خانه شان می آید بحثی سر بگیرد. با این فکر از جا بلند می شود و از اتاق بیرون می رود. قبل از رفتن یاد آن کاغذ می افتد و به سمت میز خانم کاویانی نزدیک می شود.
    کاویانی که سرش را در تلفنش کرده بود با سنگینی نگاهش تکان شدیدی می خورد و خیره اش می شود. آریا کمی خم می شود و کنجکاو زمزمه می کند:
    -خانم کاویانی امروز من یه کاغذ پیدا کردم که یه چیز شعر مانندی روش نوشته شده بود... شما می دونید از کجا ممکنه اومده باشه؟
    کاویانی لب هایش را کش می دهد و با تردید می گوید:
    -نه والا آقای جاوید. اینجا نه شاعر داریم نه ناشر!
    آریا به نرمی سر تکان می دهد و از او جدا می شود. از راهروی غربی خارج می شود و به سمت راهروی شرقی می رود. به اتاق برادرش که نزدیک می شود تقه ی کوتاهی به در می زند و وارد می شود. آراد با دیدنش سرش را از روی نقشه های زیر دستش بلند می کند و خیره اش می شود. چهره اش خبر از کلافگی می داد و این برای آریا بسیار عجیب بود. ابروهایش را به هم گره می دهد و نگاه پرسشگرش را به او می دهد. آراد نقشه ها را با دست به جلو هل می دهد و بی حوصله زمزمه می کند:
    -یه نفر داره خرابکاری می کنه آریا. نقشه ها بازم مشکل داره...
    آریا نفسش را سنگین بیرون می دهد و نگاه از آراد می گیرد. دستش را عصبی در هوا تکان می دهد و می غرد:
    -ای لعنت به...
    روی مبل آوار می شود و نگاه به رو به رو می دهد. آراد به صندلی اش تکیه می دهد. می داند خواه ناخواه باید داد و فریادهای آریا را تحمل کند. برای همین بدون توجه به عصبانیت برادرش ادامه می دهد:
    -در ضمن، فتحی تازه اومد پیشم. دخل و خرج با هم نمی خونه آریا.
    چهره آریا در هم می رود. چشم می بندد تا عصبانیت در حال فورانش را مهار کند. همان طور با چشم های بسته از بین دندان هایش می غرد:
    -من مرده بودم که اومده پیش تو؟
    آراد شانه هایش را به نرمی بالا و پایین می کند. فتحی حسابدار شرکت بود که حسابی از عصبانیت آریا می ترسید و به همین دلیل آراد را برای صحبت انتخاب کرده بود و آراد نمی خواست او را گرفتار خشم آریا کند.
    ابروهایش را بالا می دهد و با خونسردی لب می زند: -نه... بنده خدا گفت تو سرت گرم کارای مهم تریه...
    آریا چشم هایش را باز می کند و با چهره ای خنثی به برادرش نگاه می کند. لب هایش را جمع می کند و یک تای ابرویش را بالا می دهد. لبخند کج و معناداری می زند و می گوید:
    -قیافه من شبیه احمقاست؟
    آراد نچی می کند و دلجویانه زمزمه می کند:
    -من همچین چیزی گفتم؟
    آریا از جایش بلند می شود و به یک باره فریادی سر می دهد که آراد را در جایش می لرزاند.
    -پس چرا طرف رو توجیه می کنی؟ چرا با من مثل احمقا رفتار می کنی؟ چرا نمیگی ترسید بیاد پیش خودم؟
    آراد از جایش بلند می شود و چشم می بندد تا فریادهای برادرش به سر برسد. یک لحظه از کارش پشیمان می شود که چرا از همان اول در ابتدای کار برادرش را آرام نکرد تا با آرامش موضوع را برای او تعریف کند. می دانست تنها دیواری که بین آریا و عصبانیتش است خود آراد است. اگر خودش نتواند آرامش کند یعنی هیچ کس نمی تواند.
    میز را دور می زند و نزدیکش می زند. لبخند کم جانی می زند و به نزمی می گوید:
    -توجیهش نمی کنم عزیز من. بدبخت نمی خواست عصبانیت کنه.
    دستش را دراز می کند و روی شانه اش می گذارد. فشار خفیفی به شانه اش وارد می کند و سعی می کند آرامش را به او تزریق کند. کمی التماس در چشم هایش می ریزد و با مهربانی ادامه می دهد:
    -الانم آروم باش. بیا بشین. بهش میگم بیاد اینجا با آرامش همه چیز رو واست تعریف کنه. خوبه؟
    آریا که کمی از عصبانیتش کم شده بود نفسش را بیرون می دهد و با جدیت لب می زند:
    -راد بدم میاد خر فرضم میکنی.
    آراد که می بیند تلاشش کمی اثر کرده و برادرش رو به آرام شدن است به تلاشش ادامه می دهد و لب می زند:
    -باشه آروم باش. برو بشین. نمی خواستم از کوره در بری.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    این را می گوید و برادرش را به سمت مبل هدایت می کند. آریا به تند قدم برمی دارد و روی مبل آوار می شود. نگاه طلبکارش را به آراد می دهد و سر تکان می دهد.
    -زنگ بزن بیاد.
    آراد لبخند کم جانی می زند و روی مبل رو به رویش می نشیند. می داند برادرش خونسردی اش را که می بیند حرصی تر می شود. آریا نفسس را کلافه بیرون می دهد و یک تای ابرویش را بالا می دهد. انگشت اشاره اش را به سمتش می گیرد و با لحن تهدیدآمیزی می گوید:
    -میگم زنگ بیاد. من برم اتاقم خودم بهش بگم بیاد بد باهاش تا می کنما...! بهت گفتم باشم.
    آراد به نرمی سر تکان می دهد و پلک هایش را روی هم فشار می دهد. این گزینه ی بهتری بود. بهتر بود تا خودش آن جاست فتحی را خبر کند تا این که بخواهد آن بیچاره را با خشم آریا تنها بگذارد. به روی میزش برمیگردد و تلفنش را برمیدارد. بعد از آن که فتحی را خبر می کند و با او صحبت می کنند فتحی می رود و آریایی می ماند که سخت در فکر فرو رفته بود. البته خدا را شکر مشکلی پیش نیامد و فتحی گرفتار غضب آریا نشد. آن هم به لطف آراد که تا می دید برادرش از کوره در می رفت سریع می جنبید و آرامش می کرد.
    آریا سرش را به مبل تکیه می دهد و سقف را خیره می شود. هیچ دلش نمی خواست پدرش را ناامید کند از این که شرکت را به او سپرده. از طرفی چیزی ته دلش می گفت آن کاغذ ربطی به اتفاقات اخیر دارد. چشم می بندد و می گوید:
    -امروز یه کاغذ عجیب رو میزم بود.
    آراد به نرمی سر تکان می دهد و زمزمه می کند:
    -چه کاغذی؟
    آریا ابروهایش را به هم می دوزد و با تردید می گوید:
    -نمی دونم... یه چیز شعر مانندی!
    آراد شانه هایش را بالا می اندازد و با خنده لب می زند:
    -نه تو شاعری، نه ما اینجا شاعر داریم!
    -منم داشتم به همین فکر می کردم.
    آراد ابروهایش را به هم نزدیک می کند و حس کنجکاوی اش قلقلکش می دهد. کمی به جلو خم می شود و با کنجکاوی می پرسد:
    -حالا چی نوشته بود؟
    آریا نچی می کند و تلفنش را از جیب کتش در می آورد. مشغول گرفتن شماره ای می شود و هم زمان جواب می دهد:
    -حفظش نکردم. الان به خانم کاویانی میگم بیارش اینجا.
    تلفن را به گوشش نزدیک می کند و از کاویانی می خواهد آن کاغذ مشکوک را به اتاق آراد بیاورد. بعد از آمدن کاویانی و گرفتن کاغذ یک بار دیگر متنش را می خواند و کاغذ را به آراد می دهد.
    آراد کاغذ را رو به رویش می گیرد و بی صدا متنش را می خواند. برعکس برادرش چیزهای زیادی به عقلش می رسد و ته دلش خالی می شود. کاغذ برایش بوی تهدید می داد. بوی کینه ای قدیمی می داد. بوی انتقام می داد...!
    سوال های زیادی در ذهنش جان می گیرد اما می داند جواب سوال هایش را برادرش نه بلکه پدرش می داند. کاغذ را پایین می آورد و چهره ی نگران برادرش را که می بیند در جلد آرام همیشگی اش فرو می رود و خونسرد لب می زند:
    -نمی دونم. به نظرم اشتباهی چیزی شده.
    تک خنده ای می کند، شانه هایش را بالا می اندازد و بی خیال ادامه می دهد:
    -طوری نیست. لابد یکی زده تو کار شعر گفتن.
    آریا مشکوک نگاهش می کند و مردد می پرسد:
    -به نظرت ربطی به اتفاقات اخیر نداره؟
    آراد بی درنگ نچی می کند و دستش را در هوا تکان می دهد:
    -نه بابا... تو هم دیگه خیلی فیلم جنایی می بینی.
    آریا چیزی نمی گوید و سعی می کند اتفاقات را به هم ربط ندهد. شاید واقعا اتفاقی بوده باشد. اما ذهن ناآرام آراد اجازه ی این کار را به او نمی دهد. دلش راضی نمی شود قبول کند که قضیه همین قدر ساده است...
    -جمعه میای کوه؟
    صدای آریا او را از افکارش بیرون می کشد. نگاهش می کند و سرش را به معنای تایید تکان می دهد.
    -آره. پینو رو خیلی وقته نبردم گردش.
    -اون که صبح تا شب تو باغ ول می چرخه.
    آراد که فکرش سخت درگیر کاغذ است چیزی نمی گوید و به لبخند کم رنگی اکتفا می کند. آریا کمی این پا و آن پا می کند تا موضوع خانه آمدن کیان را به او بگوید و عاقبت به حرف می آید:
    -میگم می خوای تو دیگه ماشین نیار. هممون با یه ماشین میریم.
    کنجکاوی چهره ی آراد را پر می کند. با تردید سرش را تکان می دهد و می پرسد:
    -هممون؟ چند نفریم مگه؟
    آریا شانه بالا می اندازد و بی خیال می گوید:
    -هیچ. من، تو، کیان هم هست. تا جمعه قراره خونه باشه.
    آراد لبخند معناداری می زند و در سکوت به آریا نگاه می کند. پس از چند ثانیه سر تکان می دهد و زمزمه می کند:
    -خب از همون اول می گفتی کیان قراره بیاد این چند روز مراعات کن. دیگه چرا حرفت رو تاب میدی؟
    آریا نچی می کند و دلجویانه لب می زند:
    -چه حرف تاب دادنی آخه؟
    آراد لبخندش را کش می دهد و کنایه می زند:
    -من شبیه احمقام؟
    آریا مفهوم کنایه اش را می گیرد و صدای قهقهه اش در فضا می پیچد. آراد اما در سکوت و با همان لبخند معنادارش خیره اش می شود. خنده ی آریا به سر که می رسد نگاه به برادرش می دهد و لب می زند:
    -سگ تو روحت راد!
    آراد لبخندش را می خورد، مردمک هایش را بالا می برد و زیرلب ادای برادرش را در می آورد:
    -هممون با یه ماشین بریم...
    لحنش را عادی می کند و ادامه می دهد:
    -تنها هم بودی نمیومدم. باید برم دنبال هستی.
    آریا لبخند شیطنت آمیزی می زند. آراد متوجه می شود و چشم می بندد. با دست خودش سوژه دست برادرش داده بود! آریا از جایش بلند می شود و در حالی که چشمک می زند شیطنت آمیز می گوید:
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    -جون... مرغ عشقا قرار گذاشتن با هم بیان؟
    نگاهش به فاخته ای که از گردن برادرش آویزان بود می افتد و مزه پرانی می کند:
    -البته تو فاخته ی عشقی!
    آراد نگاه کلافه ای تحویلش می دهد. آریا نمی خواست آدم شود؟ دستش را بالا می برد و به ته ریش موردعلاقه ی هستی می کشد. نفسش را بیرون می دهد و بی حوصله می نالد:
    -آریا چه ربطی داشت؟
    آریا پوزخندی می زند و با سر به آراد اشاره می کند:
    -والا خیلی ربط داشت.
    آراد دستش را روی میز می گذارد و سر تکان می دهد. نگاهش می کند و کلافه می گوید:
    -حالا گیریمم که همچین چیزی باشه... تو...
    آریا مهلت نمی دهد حرفش تمام شود. بی درنگ کف دست هایش را به هم می کوبد و با ذوقی وصف نشدنی با انگشت اشاره اش به آراد اشاره می کند:
    -یعنی داری اعتراف می کنی؟
    آراد در سکوت نگاهش می کند. مثلا اگر اعتراف می کرد به آریا جایزه می دادند بابت کشف مهمش؟ دست دراز می کند و بالای ابرویش را می خاراند. لحنش را جدی می کند و با جدیت زمزمه می کند:
    -آریا لطفا، این موضوعی نیست که بشه باهاش شوخی کرد. می خوام برم دنبالش چون ماشین نداره و نمی خوام اذیت شه.
    -خب همین دیگه برادر من، بهش اهمیت میدی...
    آراد دهان باز می کند برای توجیه کردن خودش اما آریا بی حوصله ادامه می دهد:
    -چرا مقاومت می کنی عزیز من؟
    به سمت در می رود و در حالی که در را باز می کند نگاه دیگری به آراد می اندازد و می گوید:
    -لاقل با خودت روراست باش. من که این چیزا سرم نمیشه ولی می دونم اولش باید به خودت اعتراف کنی. پس دست دست نکن!
    بعد از رفتنش آراد به فکر فرو می رود. برادرش خیلی ساده بود که فکر می کرد آراد هنوز با خود کنار نیامده. در واقع او خیلی وقت بود که با خود کنار آمده بود و درد دلش را می دانست!
    تلفنش را برمیدارد و مشغول گرفتن شماره ی هستی می شود. نمی دانست آن شب توانسته بود از دلش در بیاورد یا نه، نمی دانست هستی درخواستش را برای هم مسیر شدن با او قبول می کرد یا نه، اما باید شانسش را امتحان می کرد!
    بعد از چند بوق صدای هستی در گوشش پخش می شود:
    -الو؟
    آراد لبخندی می زند و زمزمه می کند:
    -سلام...
    هستی با صدایی عاری از هرگونه احساسات جوابش را می دهد:
    -سلام.
    -خوبی؟
    -ممنون.
    هستی نمی خواست حالش را بپرسد؟ می خواست، فقط داشت احساسش را سرکوب می کرد. آراد متوجه ی ناراحتی اش می شود و به نرمی می گوید:
    -چیزی شده؟
    هستی اما بی اهمیت می گوید:
    -نه. چطور؟
    -هیچی. حس کردم از چیزی ناراحتی.
    شاید باید جمله اش را تصحیح می کرد. نفسی می گیرد و قبل از آن که هستی چیزی بگوید لب می زند:
    -از من ناراحتی؟
    -نه. چرا باید از تو ناراحت باشم؟
    و دقیقا علت ناراحتی اش خود او بود اما از گفتن دلیلش عاجز بود. از او ناراحت نبود، در واقع آراد کاری نکرده بود که هستی بخواهد از او ناراحت باشد اما علت ناراحتی اش عشق او بود.
    -نمی دونم. چند روزیه خبری ازت نیست.
    -والا دور درسام بودم.
    آراد دروغش را متوجه می شود. هستی کوچک ترین علاقه ای به رشته اش نداشت و هیچ گونه تلاشی برای نمی کرد. نه درس می خواند و نه چیزی. آراد گاهی متعجب می شد که هستی چگونه تا به حال مشروط و اخراج نشده. اما ترجیح می دهد چیزی نگوید و بحث را عوض می کند:
    -جمعه هستی؟
    -آره.
    -میام دنبالت.
    قند در دل هستی آب می شود. لبخندی روی صورتش نقش می بندد که آراد نتوانست ببیند اما توانست از آن فاصله حسش کند. هستی اما سریع به خودش می آید و سعی می کند بی خود امیدوار نشود. سعی می کند به توصیه ی دوستش گوش دهد. گوش دهد تا بیش از این نشکند. تا بیش از این از عشق یک طرفه خرد نشود. تلفن را در دستش جا به جا می کند و تعارف می زند:
    -نمی خواد بابا. مسیرت دور میشه. از همینجا ماشین می گیرم. شاید یکی از دوستام هم باهام اوردم.
    از کی از آراد فرار می کرد؟ وقتی او را تا کافه ی نزدیک دانشگاه می کشاند نگران دور شدن مسیرش نبود؟ این سرد بودن و فرارکردن های هستی کلافه اش می کند. صدایش را صاف می کند و با جدیت می گوید:
    -شما نگران اونش نباش. جمعه صبح اونجام. فعلا.
    فرصت اعتراض را به هستی نمی دهد و تلفن را قطع می کند. برعکس هستی او می دانست عشقش تا حدودی دو طرفه است. نود و نه درصد می دانست حسش دو طرفه است اما همان یک درصد اجازه نمی داد جلو برود و برای همین دنبال فرصت مناسب بود. دستش بی اراده بالا می رود و روی فاخته ی گردنش می نشیند. برگه های روی میز را که می بیند آب دهانش را فرو می برد و سعی می کند ذهنش را خالی کند و روی کارش تمرکز کند.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پس از اتمام ساعت کاری آریا و کیان به اتفاق هم به سمت خانه حرکت می کنند.
    در طول مسیر آریا با یک دست فرمان را گرفته بود و دست دیگرش را روی دنده گذاشته بود. برای چند دقیقه سکوت بینشان حاکم بود و حواس آریا تمام و کمال به جاده بود تا این که کیان سکوت را می شکند.
    -راستی قضیه ی نقشه رو چه کردی؟ همون که آراد خرابش کرد رو میگم.
    طعنه می زد؟ آراد را به خرابکاری متهم می کرد؟ آریا هیچ تعجب نمی کرد اگر می فهمید کیان نسبت به این قضیه خوشحال هم است!
    نفسش را بیرون می دهد و زمزمه می کند:
    -اون که حل شد. طوری نیست.
    کیان سرش را به نرمی تکان می دهد و آهسته لب می زند:
    -خوبه.
    بعد از آن که به خانه می رسند آریا وارد خانه می شود و در جلد سرخوش همیشگی اش فرو می رود. پایین راه پله می ایستد و تقریبا نعره می زند:
    -رعنا بانو... بیا فرش قرمز بنداز ببین کی اومده.
    کیان از حرفش به خنده می افتد و سرش را به طرفین تکان می دهد. آریا خنده اش را که می بیند اخم مصنوعی ای می کند و می گوید:
    -نخند. مگه دروغ میگم؟
    چند ثانیه ی بعد قامت رعنا بالای راه پله نمایان می شود. با دیدن کیان چهره اش رو به خوشحالی می رود و لبخند عریضی چهره اش را پر می کند. خانمانه یک دستش را نرده ی راه پله می کشید و با قدم های آهسته پایین می آمد.
    آریا با مردمک هایش قامتش را برانداز می کند. ماکسی شیری رنگ بلندی پوشیده بود و موهای قهوه ای رنگش را به طرز جالبی بافته بود و روی شانه اش رها کرده بود. چهره اش سرزنده و شاداب بود. نسبت به سنش زیادی جوان مانده بود و دل جوانی هم داشت. به خودش می رسید اما جلف بازی در نمی آورد. آریا گاهی فکر می کرد پدرش حق داشته عاشقش شود.
    رعنا از راه پله پایین می آید و بعد از آن که با آریا سلام و احوال پرسی می کند به سمت کیان می رود و در حالی که با او روبوسی می کند لب می زند:
    -خوش اومدی کیان. دلتنگت بودم.
    آریا کمی متعجب می شود. انتظار داشت رعنا استقبال گرم تری از کیان بکند. هر چه نباشد بعد از مدت ها به خانه آمده بود. اما چهره ی رعنا به طرز عجیبی نشان می داد زیاد خوشحال نیست و این به نظر آریا عجیب می آید. شاید هم با آمدن کیان مشکل نداشت و از چیز دیگری ناراحت بود.
    کیان نگاه به چهره ی مادرش می دهد و می گوید:
    -خوبی مامان؟
    رعنا لبخندی می زند و به نرمی سر تکان می دهد.
    -خوبم. تو خوبی؟ چرا سر نمی زنی؟ نمیگی من دلتنگت میشم؟
    نگرانی های مادرانه رعنا که شروع می شوند آریا خیالش راحت می شود و اطمینان حاصل می کند که سبب گرفتگی حال رعنا چیز دیگری است.
    کیان نگاه شرمنده ای به خود می گیرد و می گوید:
    -ببخش مامان. مسیرم دوره... منم همش درگیر کارم. ولی خب واسه جبرانش اومدم چند روز بمونم.
    رعنا سر تکان می دهد و لبخندی از روی رضایت می زند. اما سریع لبخندش را جمع می کند و لب هایش را خیس می کند. آریا به وضوح می توانست ببیند حال امروز رعنا عادی و مثل همیشه نیست. ابروهایش را به هم می دوزد و مشکوک نگاه به چهره اش می دهد.
    -خوش اومدی مادر.
    با شنیدن صدای خاله نوری؛ زنی که حدود سی سال بود در خانه ی آن ها کار می کرد سرها به سمت او می چرخد. مانند هیکلش صورتی پر داشت. صورتش آن قدر سفید بود که آریا در بچگی و گاهی هم در بزرگ سالی او را خاله پنیری صدا می زد. موهایش برعکس چشمانش رو به سپیدی و پیری بود و قد نسبتا متوسطی داشت.
    کیان به نوری ای که به طرز بامزه ای راه می رفت و در حال ملحق شدن به آن ها بود نگاه می کند و با لبخند می گوید:
    -ممنون خاله نوری. خوبی؟
    نوری خود را به آن ها می رساند و در حالی که گره ی روسری اش که حسابی سفت بود را شل می کند می گوید:
    -خوبم پسرم. خوب کردی اومدی مادر. رعنا خانم دلتنگت بود.
    کیان سر تکان می دهد و نوری نگاه به آریا می دهد و با دلسوزی ای مادرانه می گوید:
    -خسته نباشی پسرم.
    آریا دستش را روی سـ*ـینه اش می گذارد. کمی خم می شود و با لحنی که می دانست نوری بدش می آید می گوید:
    -چاکر مرامتم خاله نوری.
    نوری اخم می کند و با پشت دست ضربه ی آرامی به سـ*ـینه ی آریا می زند.
    -پسر چند بار بت بگم مثل لاتا حرف نزن.
    آریا با لحنی اعتراض آمیز می گوید:
    -لات چیه قربونت برم؟ دارم ابراز احساسات می کنم.
    نوری بی درنگ و با لحن تند همیشگی اش لب می زند:
    -خوبه خوبه!
    -خوش اومدی باباجان.
    اردلان که با شنیدن صداهای آن ها خودش را به جمع آن ها دعوت کرده بود به سمت کیان می رود و با محبت پدرانه ای که هیچ وقت به مزاق کیان خوش نیامده بود لب می جنباند:
    -خوب کردی اومدی. دلتنگت بودیم.
    کیان سر تکان می دهد و با لبخندی که کسی مصنوعی بودنش را متوجه نمی شود می گوید:
    -ممنون عمو. سلامت باشید.
    اردلان در طی این سال ها سعی کرده بود در کنار فرزندان خودش برای فرزند همسرش هم پدری کند و بین آن ها فرق نگزارد. پدری کردن را به خوبی بلد بود. هر چه برای فرزندان خود کرد برای کیان هم کرد. هر چه آنان خوردند کیان هم خورد. هر چه آنان پوشیدند کیان هم پوشید. نهایت سعی خود را کرده بود تا نگزارد کیان نبود پدر را حس کند.
    در همان لحظه صدای واق واق سگی بلند می شود و آراد آهسته آهسته از راه پله پایین می آید و توجهات را به خود جلب می کند. لبخند کم جانی می زند و نگاه به کیان می دهد و از همان فاصله می گوید:
    -خوش اومدی.
     
    آخرین ویرایش:

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    کیان هم مانند او لبخندی مصنوعی می زند که از چشم هیچ کس دور نمی ماند و سرش را به نرمی تکان می دهد. آریا متعجب نگاه به برادرش می دهد. شلوار جین مشکی رنگی به همراه تی شرت سفید رنگی پوشیده بود و کت چرم مشکی ای روی آن انداخته بود و در حالی که سگش را در بغـ*ـل گرفته بود از پله ها پایین می آمد.
    آریا ابروهایش را به هم می دوزد و با کنجکاوی می پرسد:
    -تو کی اومدی؟
    -یک ساعتی میشه. کارم تموم شد اومدم.
    آریا شیطنتش گل می کند. اخم مصنوعی می کند و نگاه جدی ای به خود می گیرد. نچی می کند و می گوید:
    -چرا از رئیست اجازه نگرفتی؟ حالا کجا میری؟
    آراد لب هایش را کش می دهد. سرش را به نرمی تکان می دهد و در حالی که از کنارش گذر می کند می گوید:
    -کتاب فروشی.
    دست اردلان به نرمی روی بازویش می نشیند و او را در جایش میخ می کند. آراد به نرمی نگاهش را به دست پدرش می دهد و سپس نگاهش را به سمت چهره ی او می کشاند. چهره ی جدی پدرش نشان می داد زیاد به رفتنش رضایت ندارد چرا که می داند دارد از خانه ای فرار می کند که کیان زیر سقفش است.
    اردلان ابروهایش را بالا می دهد و با لحنی خونسرد اما جدی طوری که جای اعتراضی را برای آراد نگذارد آهسته لب می زند:
    -شب می خوایم دور هم شام بخوریم. سر موقع خونه باش.
    اردلان مردمک های آراد را که روی خود می بیند چیزی به دلش چنگ می زند و مردمک هایش را می دزدد. سال ها بود همین کار را می کرد. سال ها بود که بیش از پنج ثانیه نمی توانست به آن چشم ها خیره شود و آراد کاملا علت این موضوع را می دانست.
    نگاه گرفته شده ی پدرش از خودش را که می بیند لبخند غمگینی می زند و چشم می بندد. خدا را شکر که بقیه پشت سرش بودند و چهره ای که در تلاش بود تا محکم نشانش دهد را نمی دیدند. چشم باز می کند؛ سرش را به نرمی تکان می دهد و زیرلب می گوید:
    -باشه بابا. خودم رو می رسونم.
    بعد از رفتنش هر کس به یک سمت می رود و آریایی ماند که به رفتن برادرش خیره شده بود و نوری ای که بی صدا کنارش ایستاده بود. به خوبی می دانست اگر پدرش تاکید نمی کرد برادرش حتی شب را هم به خانه نمی آمد. می دانست کنار کیان ماندن برایش سخت است اما دلیل این همه بغض و کینه ی بین آن ها را نمی دانست.
    نوری خودش را به او می رساند و با لحن تندی می گوید:
    -مگه نگفتم به برادرت بگو اون فاخته رو از گردنش دراره؟
    علت کینه ی نوری از آن گردنبند بیچاره هم یکی از چیزهایی بود که آریا نمی دانست. چیزی نمی گوید و با لبخند خسته ای نگاهش می کند. نوری دست در هوا تکان می دهد؛ ابرو بالا می اندازد و با لحنی آمیخته با هشدار ادامه می دهد:
    -مادر چند بار بهت بگم فاخته نحسه؟ به اون خدا بیامرز هم همین رو می گفتم. مگه گوش می داد؟ بچم آراد هم همه چیش سر اون خدابیامرز رفته. ایشالله عاقبتش مثل اون نشه.
    چهره ی آریا در هم می رود. نوری زن خوب و مهربانی بود اما گاهی بی توجه به حال طرف مقابل حرفش را رک می زد. و این که حالا رو به روی آریا داشت از مرگ برادرش حرف می زند هیچ به مزاق آریا خوش نمی آمد. کلافه نوچی می کند و می نالد:
    -خاله نوری این که وقتی بچه بودی بهتون گفتن فاخته نحسه دلیل نمیشه نحس باشه.
    نوری اخمی می کند و چشم می بندد. بعد از چند ثانیه انتظار چشم هایش را باز می کند و با لحن مطمئنی می گوید:
    -تو مو می بینی و من پیچش مو. نمی بینی بچه همش سردرد داره؟
    آریا با چشم هایی گشاد شده ناباور نگاهش می کند و حیران لب می زند:
    -قربون شعر گفتنت بشم آراد میگرن داره. چه ربطی داره؟
    نوری بی درنگ جواب می دهد:
    -ربط داره دیگه مادر. وگرنه واسه چی از بچگی میگرن بگیره؟
    آریا که دیگر کم کم داشت از خرافه گویی های نوری و آن بحث خسته می شد بی حوصله می گوید:
    -خودت میگی بچگی. چون ارثیه.
    نفسش را بیرون می دهد و در حالی که به سمت راه پله می رود ادامه می دهد:
    -قربونت بشم خستمه بم گیر نده. برو به خودش گیر بده.
    این را می گوید و بی توجه به غرغرهای نوری از راه پله بالا می رود. نوری را بسیار دوست داشت اما منطقش هیچ نمی توانست حرف هایش را بپذیرد. نوری اهل روستایی کوچک در شمال بود و در آن روستا فاخته را نماد مرگ و بدبختی می دانستند و معتقد بودند شوم است. همیشه هم می گفت علت مرگ زودهنگام و غیرمنتظره ی مادر آراد و آریا این بوده که آن فاخته برایش نحسی آورده. آریا از شناختی که از خود و اخلاقش داشت سعی می کرد در این موارد با او بحث نکند تا مبادا دلش را بشکند. به همین دلیل در این مواقع فرار می کرد و به اتاقش پناه می برد.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    پریچهر
    از آشپزخانه بیرون می آیم و به سمت پذیرایی راهم را کج می کنم. مادرم برای خرید مرغ به مغازه ی پدرم رفته است. امشب قرار است خانواده ی دایی ام شام مهمان ما باشند. مامان گل هم روی مبل همیشگی اش در حال بافتن است. آن قدر سخت مشغول بافتن است که آمدنم را متوجه نمی شود. صدایم را صاف می کنم و در حالی که به سمتش قدم برمی دارم می گویم:
    -این بافتنی هنوز تموم نشده؟
    سرش را بلند می کند. عینکش را کمی عقب می فرستد و می گوید:
    -مگه جورابه که زود تمام شه مادر.
    قبلا سرعتش بیشتر بود. نگاه به دست های چروکش می کنم. حاضرم نیمی از عمرم را بدهم تا نبینم پیر شده و سرعتش کم شده. حاضرم هر کار کنم تا نبینم دست هایش گاهی می لرزد. بافتنی را روی گل میز کنارش می گذارد؛ عینکش را در می آورد و می گوید:
    -خانم خانما!
    نگاهش می کنم و با خنده لب می زنم:
    -جونم خوشگله!
    لبخندی به روی زبان بازی ام می زند و سرش را به نرمی تکان می دهد. به سمتش قدم برمی دارم که می گوید:
    -تا مامان میاد برنج رو بزار بخیسه. آبش رو هم بزار. چند تا خیار گوجه هم بیار من سالاد درست کنم.
    مخالفتی نمی کنم. می دانم دوست ندارد تعارف بزنم و بگویم خودم سالاد را درست می کنم. این تعارف زدن ها برایش حکم این را داشت که بگوییم پیر شده و از توان افتاده. دلخور میشد. برای همین سعی می کردیم کارهایی به او بسپاریم که نشسته هم بتواند انجام دهد تا غرورش له نشود. تا فکر نکند از توان افتاده.
    به سمت آشپزخانه می روم و کمی برنج برای پاک کردن در ظرف می گذارم. تعدادی خیار و گوجه هم برمیدارم و به پذیرایی برمیگردم. مامان گل که گل میز کناری اش را جلوی خود کشیده بود و خودش را برای درست کردن سالاد آماده کرده بود وسایل را از دستم می گیرد. رو به رویش روی زمین می نشینم و مشغول پاک کردن برنج می شوم. چند دقیقه ای در سکوت سپری می شود تا عاقبت حوصله ام سر می رود و همان طور که برنج ها را پاک می کنم می گویم:
    -راستی مامان گل قضیه هاوش چی شد؟
    مامان گل که انگار دل پری از این قضیه داشت نفسش را بیرون می دهد و سرد لب می زند:
    -والا چه بگم مادر... نسرین امروز زنگ زده بود به مامانت. می گفت سیاوش و هاوش چپ و راست دعوا می کنن. نه داییت کوتاه میاد نه هاوش.
    شانه هایم را بالا می اندازم و به نرمی می گویم:
    -بالاخره یکیشون باید کوتاه بیاد دیگه. نمیشه که تا آخر عمر دعوا کنن.
    -بچم سیاوش هم دلش خونه. آرزوها داره واسه پسرش. میگه چرا باید زن مطلقه ای رو واسه هاوش بگیرم که سه سال ازش بزرگ تره و یه بچه هم داره؟
    چه ربطی دارد خب؟ من که می گویم اگر خوشبختی ات را در دست شیطان هم دیدی همراهش برو! عشق، عشق است... پیر و جوان و سن و سال نمی شناسد. به امید آن که روزی مردم هم این را بفهمند!
    چینی به ابروهایم می دهم و می گویم:
    -مهم اینه که زن بدی نیست؛ هاوش رو هم دوست داره. بنده خدا فقط ایرادش اینه که یه ازدواج ناموفق داشته. به نظرم دایی باید کوتاه بیاد.
    -هر چی خیره مادر. فقط خدا کنه این دعواها هر چه زودتر تموم شه.
    پاک کردن برنج ها که تمام می شود به سمت آشپزخانه می روم. فراموش کردم آب در قابلمه بگذارم. قابلمه ای از کابینت در می آورم و بعد از آن که پر از آبش کردم روی گاز قرارش می دهم. صدای باز شدن در باعث می شود سرم به سمت در بچرخد. مادرم وارد می شود و پدرم در حالی که چند پلاستیک پر از مرغ در دستش دارد پشت سرش وارد می شود. بعد از آن که به مادرم سلام می دهم به سمت پدرم قدم تند می کنم و خم می شوم تا پلاستیک ها را از دستش بگیرم اما پلاستیک ها را عقب می کشد و مخالفت می کند.
    -نمی خواد بابایی... بو مرغ می گیری.
    مادرم به سمت اتاقشان می رود و قبل از آن که من چیزی بگویم پدرم به سمت آشپزخانه قدم تند می کند و پلاستیک ها را در ظرف شویی می گذارد. نزدیکش می شوم، روی پنجه ی پاهایم بالا می روم و دست هایم را دور گردنش حلقه می کنم. اما همین که صورتم را نزدیک می کنم تا ببوسمش سرش را عقب می کشد و می گوید:
    -بزار حمام کنم باباجان، بو مرغ می گیری.
    در آن لحظه مرغ ها برایم منفورترین موجودات شدند چرا که پدرم خودش را از من محروم می کرد. به حرفش توجهی نمی کنم و چند ماچ آبدار از گونه اش می گیرم. اگر قرار باشد برای بوسیدن پدرم به حمام بروم خب به جهنم؛ تا آخر عمر این کار را می کردم!
    خنده ای محبت آمیز به روی سماجتم می کند. خودم را از گردنش آویزان می کنم و با لحن لوسی می گویم:
    -اگه گفتی چی کار کردم؟
    -چی کار کردی؟
    با همان لحن لوسم ادامه می دهم:
    -برنج پاک کردم!
    سرش را با تحسین تکان می دهد و لبخند محبت آمیزی می زند. کار بزرگی نکردم ام اما دختر هستم و گاهی بی اراده خودم را لوس می کنم. نزدیکش می شوم و یک بار دیگر می بوسمش. او نمی خواهد من را ببوسد؟ من حاضرم کثیف ترین موجود جهان باشم اما از بـ..وسـ..ـه های پدرم محروم نشوم! رو به رویش قرار می گیرم و با لحن بچه گانه ای می گویم:
    -یه ماچ بده بابایی!
    -بو میگیری پریِ بابا!
    من حقوق می خوانم؛ باید منطقی باشم اما وقتی جسم و روحم محبت پدرم را طلب می کند بی منطق ترین موجود دنیا می شوم!
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    التماس را که در چشمانم می بیند عقب نشینی می کند. خم می شود و گونه ام را می بوسد. لـ*ـذت به تک تک سلول های بدنم تزریق می شود؛ روحم تازه می شود و جسمم جان می گیرد.
    -لوس!
    نگاه به مادرم می دهم که در حال وارد شدن به آشپزخانه بود. به سمتش می روم و بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش می گذارم. سر تکان می دهم و می گویم:
    -من لوسم؟
    بی درنگ جواب می دهد:
    -لوسی دیگه!
    پدرم خنده ای می کند و در حالی که به سمت حمام می رود می گوید:
    -سیمین جان من میرم حمام. حولم رو بیار واسم.
    مادرم سرش را به نرمی تکان می دهد. به سمت قابلمه می رود و حیران می گوید:
    -این هنوز جوش نیومده؟ کی بود گفتم بزارش؟
    شانه هایم را بالا می اندازم و خودم را به کوچه ی علی چپ می زنم:
    -باید عصبانیش کنی تا جوش بیاره.
    چند لحظه ای نگاهم می کند و سپس با ترشرویی می گوید:
    -بی مزه!
    خنده ای می کنم و او هم لبخند کم رنگی می زند. از آشپزخانه خارج می شود و من هم به سمت راه پله می روم. راه پله را بالا می روم و وارد اتاقم می شوم. خودم را روی تخت می اندازم و تلفتم را چنگ می زنم. قفلش را باز می کنم و متوجه ی پیامی می شوم که از طرف هستی آمده.
    (( زنگ بزن؛ کارت دارم. ))
    امیدوارم زیاد حرف نزند. باید برای امشب آماده شوم. شماره اش را می گیرم و تلفن را به گوشم می چسبانم. انگار منتظر بود چون بی درنگ تماس را وصل می کند.
    -الو؟
    -سلام. چطوری؟
    -خوبم. تو چطوری؟
    در حالی که رو به پهلو می خوابم جوابش را می دهم:
    -خوبم.
    وقت زیادی ندارم. برای همین سریع می روم روی اصل مطلب.
    -چی کارم داشتی؟
    -آراد زنگ زد!
    قسمتی از وجودم برای هستی خوشحال می شود و قسمتی از آن هم کلافه! کلافه از شنیدن مکرر آن نام!
    -خب؟
    -جمعه قراره با بچه ها بریم کوه. گفت میاد دنبالم...
    سرم را از روی رضایت تکان می دهم و متفکر لب می زنم:
    -خوبه. این نشون میده که بهت اهمیت میده و حواسش بهت هست.
    -آراد کلا مهربونه!
    یک لحظه دلم برایش می سوزد. دارد بهانه تراشی می کند تا اگر بعدها مشخص شد احساسی در کار نبوده ضربه نخورد! رسما دارد خودش را از لـ*ـذت بردن محروم می کند!
    نفسم را بیرون می دهم و می گویم:
    -مهم نیست؛ مثبت فکر کن تا مثبت بشه!
    نفسش را سنگین بیرون می دهد. انگار خودش هم از این عشق یک طرفه اش خسته است. حق دارد. عشق یک طرفه انسان را از پای در می آورد.
    -ولش کن حالا؛ زنگ زدم بگم تو نمیای باهامون؟
    دیوانه شده بود یا سرخـوش؟ من وسط فامیل آنان چه می خواستم؟
    -خل شدی هستی؟ من بیام وسط فامیل شما چی کار؟
    -اولا که تو اکثر فامیل ما رو می شناسی. بعدشم همشون فامیل نیستن... بعضیا گفتن دوستاشون رو هم میارن که جمع شلوغ تر شه.
    نچی می کنم و بر مخالفتم پافشاری می کنم:
    -نه من نمیام. روم نمیشه.
    صدایش را اعتراض آمیز بالا می برد:
    -رو می خواد مگه؟
    -هستی من روم هم بشه خوابم میاد اول صبحی.
    بی درنگ بی حوصله جواب می دهد:
    -خیلی خب باشه.
    این را می گوید و بی خداحافظی قطع می کند. یعنی قهر کرد؟ چرا به ناحق قهر می کند؟ اهمیتی نمی دهم. تا آخر عمر که نمی تواند قهر بماند... می تواند؟ از جایم بلند می شوم و به سمت کمدم می روم تا لباسی در بیاورم و برای شب آماده شوم.
    ***

    راوی

    در لپ تاپ را می بندد و همان جا روی تخت رهایش می کند. تلفنش را چنگ می زند و از اتاق بیرون می رود. نگاه به اتاق رو به رویش می اندازد و به سمتش می رود. تقه ای به در می زند و در را باز می کند. به محض وارد شدنش سگ برادرش شروع به واق واق کردن می کند. نگاهش را به پینو می دهد و شکلکی برایش در می آورد. نگاهش را از پینو می گیرد و به آرادی می دهد که مقداری کاغذ قدیمی در آورده بود و مشغول گشتن چیزی در آن ها بود. به سمت کاغذهای روی میز می رود و عکسی توجهش را جلب می کند. دست دراز می کند و عکس را بلند می کند. نیم نگاهی به نیم رخ برادرش که سخت مشغول گشتن بود می دهد و دوباره نگاهش را می گیرد. برادرش در عکس بود منتهی با چهره ای کم سن و سال تر. چهره اش به اندازه ی زمان حال جاافتاده نبود. در کنارش پسر دیگری بود که آریا تا به حال او را ندیده بود. عکس را جلویش تکان می دهد و کنجکاو می پرسد:
    -این کیه؟ تا حالا ندیدمش...
    آراد نیم نگاهی به عکس می اندازد: سر تکان می دهد و بی اهمیت می گوید:
    -یکی از بچه ها دانشگاه بود. عکس دوران دانشجوییمه.
    آریا آهانی زیر لب می گوید و عکس را سر جایش می گذارد. نگاه پرسشگرش را به آراد می دهد و می گوید:
    -دنبال چی می گردی؟
    -مدرک زبانم.
    کنجکاوی در چهره ی آریا جان می گیرد. ابروهایش را به هم می دوزد و می پرسد:
    -چرا؟
    آراد از گشتن می ایستد و به میز تکیه می دهد. لبخند کم جانی می زند و لب می جنباند:
    -یکی از کانونا زبان مدرس می خواد...
    آریا بلافاصله مطلب را می گیرد. پشت دستش را روی دست دیگرش می کوبد و با لحنی سرزنشگر می گوید:
    -چه قدر همون زمان بهت گفتم بیا برو فرهنگیان...
    حسرت در تک تک کلماتش نمایان بود. او به جای برادرش حسرت می خورد که چرا برادرش به دنبال علاقه اش نرفت و معلم نشد. آراد نفسش را غمگین بیرون می دهد و به نرمی سر تکان می دهد:
    -گذشته ها گذشته دیگه.
    آریا سر بالا می اندازد و مخالفت می کند:
    -نگذشته... اگه گذشته بود که الان اینجوری در به در دنبال مدارکت نمی گشتی.
     

    کوثر ناولیست

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/05/09
    ارسالی ها
    155
    امتیاز واکنش
    551
    امتیاز
    296
    ناگهان با یاد آوری چیزی بادش می خوابد. نگاه به نیم رخش می دهد و بی اراده می گوید:
    -یعنی شرکت رو ول می کنی؟
    آراد نچی می کند و آهسته لب می زند:
    -نه بابا. می خوای بابا بکشم؟ روزای زوج ساعت دو تا شیش.
    آریا به نرمی سر تکان می دهد. این بار آراد نگاه به نیم رخش می دهد و با خنده می گوید:
    -امیدوارم رئیسم پارتی بازی کنه و بزاره زودتر برم.
    آریا خنده ی زیرپوستی ای می کند و جواب می دهد:
    -اول مدرکتو پیدا کن... یا نه می خوای پیدا نکن. بیا بریم شام.
    به سمت در حرکت می کند و آراد هم علی رغم میلش پشت سرش راه می افتد. موقع رفتن در را باز می گذارد تا اگر سگش خواست بتواند خارج شود.
    چند دقیقه بعد همگی با هم روی میز بزرگ و شیکی که در هال عمارت بود نشسته بودند. نوری خانم دیس برنج را روی میز می گذارد که آریا می گوید:
    -بشین دیگه خاله نوری. خسته شدی.
    نوری نگاهی به رعنا می اندازد و با چهره ای خسته می گوید:
    -نه مادر... والا من گرسنم بود قبل از شما خوردم.
    نگاه به اردلان می دهد و ادامه می دهد:
    -البته با اجازه ی آقا اردلان.
    اردلان لبخند پهنی می زند و به نرمی سر تکان می دهد:
    -نوش جانت نوری خانم. دستت درد نکنه بابت غذا.
    نوری خواهش می کنمی می گوید و به سمت آشپزخانه می رود.
    آراد که کنار رعنا نشسته بود نگاه به نیم رخ عصبانی اش می اندازد. از وقتی آمده بود عصبانیت از چهره اش بیرون نرفته بود. رد نگاهش را دنبال می کند و به کیانی که کنار آریا و رو به روی آن ها نشسته بود می رسد. معلوم بود دلیل حالش کیان است.
    چند دقیقه می گذرد و بالاخره طاقت رعنا تمام می شود. نگاه به کیان می دهد و می گوید:
    -کیان!
    کیان دست از غذا خوردن می کشد و قاشق و چنگالش را در بشقابش می گذارد. سرش را بالا می گیرد و لب می زند:
    -بله مامان؟
    رعنا با حرصی که از درون صدایش پیدا بود خشمگین لب می زند:
    -گوشیت زنگ خورد... من برداشتم. مکانیکی بود. باز رفتی اون مسابقات کوفتی کیان؟
    کیان چند لحظه در سکوت نگاهش می کند. کم کم عصبانیت به چهره اش می نشیند و قرمز می شود. خشمگین نگاه به مادرش می دهد؛ به جلو خم می شود و ناگهان بی اراده می غرد:
    -به چه حقی تلفن من رو جواب دادی؟
    برای چند ثانیه سکوتی بسیار سنگین بر فضا حاکم می شود. همگی با چهره ای حیران و متعجب دست از غذا خوردن می کشند و به آن دو نگاه می کنند. رعنا به وضوح داغ می کند و با چشم هایی گشاد شده کیان را خیره می شود و دلخوری خودش را در چهره ی اردلان نشان می دهد. هیچ یک انتظار چنین واکنشی را از طرف کیان نداشتند.
    اردلان نگاه به کیان می دهد و با لحن آرام اما جدی همیشگی اش می گوید:
    -کیان جان؛ مامانت یه سوال ساده ازت کرد. می تونستی با آرامش جوابش رو بدی.
    کیان که انگار حرصی تر از این حرف ها بود با سر به رعنا اشاره می کند و می گوید:
    -درست میگی عمو... ولی بار اولش نیست. حالیش نیست حریم شخصی چیه!
    فقط یک نظر به مردمک های لرزان رعنا کافی بود تا آرادِ خونسرد خونش به جوش آید. برعکس برادرش در کنترل کردن خودش ماهر است. خودش را کنترل می کند و نگاه به کیان می دهد و تصمیم می گیرد مثل همیشه به روش خودش عمل کند. چشم هایش را ریز می کند و کنجکاو لب می زند:
    -این دو سال کجا بودی این قدر بی تربیت شدی؟ مادرته؛ نگرانته.
    سرش را به نشانه ی تاسف تکان می دهد و ادامه می دهد:
    -ولی حیف که لیاقت نگرانی رو نداری.
    رعنا با لبخندی غمگین و چشمانی پر حسرت نگاه به نیم رخ آراد می دهد. حمایت آراد از او علاوه بر گرم کردن دلش تمام دلخوری اش از کیان را می شورد و می برد. در دل آرزو می کند کاش آراد یک بار دیگر مانند چند سال گذشته با او رفتار کند. مانند زمانی که هنوز او را مادر خود می دانست.
    رعنا زنی بود که ازدواج ناموفقی داشت و در زندگی اش شکست خورده بود. زندگی اش به حدی بد بود که وقتی فرزند دومش را باردار بود مجبور بود در عمارت اردلان کار کند و پول در بیاورد. اما متاسفانه طفل معصوم بو بـرده بود قرار است فرزند طلاق شود و با چشمانی خاموش و بی صدا به دنیا آمده بود. از همان ابتدا خود را خلاص کرده و رفته بود.
    در همین زمان شهناز خانم، مادر آریا، آراد را باردار بود. وقتی دست سرنوشت آراد را در شب تولد بی مادر می کند رعنا او را در آغـ*ـوش می کشد و او را جای فرزند مرده اش بزرگ می کند. روزها می گذرد و رعنا به حدی وابسته ی آراد می شود که دیگر فراموش می کند آراد فرزند واقعی او نیست. دیگر او را رسما فرزند خود میدید و حاضر نبود از او دل بکند. چندین سال بعد هم خوش شانسی می آورد و مهرش به دل اردلان می نشیند. به این ترتیب رعنایی که در ابتدا به عنوان خدمتکار وارد آن جا شده بود در نهایت خانم عمارت می شود.
    کیان با چهره ای برافروخته نگاه به آراد می دهد و بی شک اگر در حضور دیگران نبودند چیزی به سمتش پرتاب می کرد. اما تنها دستش را به زیر میز می برد و مشت می کند. اردلان نگاهش را روی همگی آنان می چرخاند و با تحکم لب می زند:
    -بسه... تمومش کنید!
    نگاهش را به کیان می دهد و ادامه می دهد:
    -کیان! از مادرت معذرت خواهی کن...
    کیان نگاهش را به مادرش می دهد و سکوت می کند. بعد از چند ثانیه انتظار اردلان وقتی سکوتش را می بیند تکرار می کند:
    -کیان!
    کیان نگاه از رعنا می گیرد و علی رغم میلش زیرلب می گوید:
    -معذرت می خوام.
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا