- عضویت
- 2017/06/18
- ارسالی ها
- 2,550
- امتیاز واکنش
- 13,490
- امتیاز
- 793
از کجا میدانست؟ نکند علم غیب دارد؟ هرچه است، او مرا خوب میشناسد. هیچ حرفی نزدم و به مقابل خیره شدم.
- این هم از سرِ کارهای اون احمقه.
دیگر برایم مهم نبود. بگذار محمد را هرچه دوست دارد صدا بزند، احمق، دیوانه، روانی، هرچه، اصلاً به من چه؟
صدای بلند علیرضا، بار دیگر در فضای کوچک ماشین پیچید:
- بس کن تو رو خدا! تا کِی میخوای با دیدن سامان و محمد گریه کنی؟ ها؟ چرا یه نگاه به اطرافت نمیندازی؟
ولوم صدایش پایینتر آمد و غم در لحنش پدیدار شد:
- بابا باور کن آدمهای زیادی هستن که دوستت دارن.
و با بغض ادامه داد:
- بیشتر از سامان.
نگاه اشکبارش را به چشمانِ غمگینم دوخت.
- چرا؟
دوست داشتم دهان باز کنم و بپرسم «چی چرا؟»؛ اما منتظر بودم خودش توضیح دهد. انتظارم زیاد طول نکشید. با لحن بغضآلود و صدایی آرام زمزمه کرد:
- چرا یه بار من رو ندیدی؟
بغض، دستهایش را دور گلویم پیچید و علیرضا ادامه داد:
- هیچوقت نفهمیدی من چقدر دوست دارم.
اشک، بار دیگر به چشمهایم هجوم آورد و این بار بلند هق زدم. هق زدم بهخاطر اینکه باور نداشتم، هق زدم بهخاطر احمقبودن خودم. هق زدم، فقط هق زدم و ندانستم جواب محبت علیرضا را چه بدهم. یعنی علیرضا هم مرا دوست داشت؟ حتی بیشتر از سامان؟
دقایقی خیره به چشمهایم شد از ماشین پیاده شد و در را محکم به هم کوبید. به ماشین تکیه داد و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. دوست داشتم پیاده شوم و کنارش بشینم. دوست داشتم بگویم دیگر محمد را نمیخواهم. دوست داشتم بگویم انتخابم از اول هم اشتباه بوده؛ اما جواب تمام این خواستنها، مثل این چند وقتِ سکوت بود. در حینِ بازی با گوشهی شال بلندم با دستمال کاغذی آب دماغم را گرفتم. جواب تمام این خواستنها صدایی بود که از ته قلبم گوشهایم را کر میکرد، صدایی با فریادِ «تو سامان رو دوست داری.»
سوار شد و بدون نگاهکردن به من راه افتاد. جو سنگینی بود. دعا کردم این سکوت آزاردهندهی بینمان شکسته شود و حداقل یک کلمهي دیگر بگوید. دوست نداشتم در این آشفتهحالیام یکی از حامیهایم را از دست بدهم. هرچند مرتضی و علیرضا شباهتهای زیادی در رفتار داشتند، اما علیرضا کمی روشنفکرتر بود. دعایم مستجاب نشد که نشد. سکوت، تا آخر حکمفرما بود و علیرضا با همان اخمهای درهم و بدون خداحافظی، مرا مقابل خانهمان پیاده کرد.
وقتی صدای کشیده شدن لاستیکهایش را در روی آسفالتها شنیدم، تازه فهمیدم چه اتفاقاتی در این دوساعت اخیر افتاده و اگر علیرضا این سرعت زیاد مثل من کار دستش بدهد، چه خواهد شد؟
دستم را روی آیفون گذاشتم و نگاهم مسیر رفتهی علیرضا را دنبال کرد. در با صدای تیکی باز شد و من بهناچار چشم از مسیر گرفتم و وارد حیاط شدم. اولین کسی که مقابلم ظاهر شد، مرتضی بود. اضطراب از چهرهاش میبارید. جلو آمد و دستم را میان دستانش گرفت.
- کجا بودی لیلا؟ نگرانت شدیم.
سعی کردم مثل همیشه، اتفاقات اخیر و دردهایم را کنار بزنم و لبخند مصنوعیای را بر لبانم بنشانم. البته موفق هم شدم و لبخندی زدم.
- با علیرضا بودم. حوصلهم تو خونه سر رفته بود، من هم بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون.
اضطرابش کم شد و برای اولین بار، دیگر چیزی دربارهی علیرضا نپرسید. نفسش را از سر آسودگی بیرون داد و کمکم کرد تا وارد خانه شوم. مادرم هم همانند مرتضی، مقابلم آمد. حوصله نداشتم جواب بدهم. برای همین مرتضی توضیح داد که با علیرضا بیرون بودهام.
بدون حرفی و با کمک مرتضی از پلهها بالا رفتم و دوباره خودم را در اتاقم حبس کردم. اما انگار دل اتاقم هم پر بود که بهمحض رسیدنم به اتاق، همانجا پشتِ در نشستم و دوباره اشک ریختم. نمیدانم چرا، دست خودم نبود؛ فقط میدانستم این گریهها واقعیاند و یک جای کار اشتباه است. یک جای کار را اشتباه کردهام، اما کجا؟ مگر در زندگیام اشتباهی بزرگتر از محمد هم بود؟
- این هم از سرِ کارهای اون احمقه.
دیگر برایم مهم نبود. بگذار محمد را هرچه دوست دارد صدا بزند، احمق، دیوانه، روانی، هرچه، اصلاً به من چه؟
صدای بلند علیرضا، بار دیگر در فضای کوچک ماشین پیچید:
- بس کن تو رو خدا! تا کِی میخوای با دیدن سامان و محمد گریه کنی؟ ها؟ چرا یه نگاه به اطرافت نمیندازی؟
ولوم صدایش پایینتر آمد و غم در لحنش پدیدار شد:
- بابا باور کن آدمهای زیادی هستن که دوستت دارن.
و با بغض ادامه داد:
- بیشتر از سامان.
نگاه اشکبارش را به چشمانِ غمگینم دوخت.
- چرا؟
دوست داشتم دهان باز کنم و بپرسم «چی چرا؟»؛ اما منتظر بودم خودش توضیح دهد. انتظارم زیاد طول نکشید. با لحن بغضآلود و صدایی آرام زمزمه کرد:
- چرا یه بار من رو ندیدی؟
بغض، دستهایش را دور گلویم پیچید و علیرضا ادامه داد:
- هیچوقت نفهمیدی من چقدر دوست دارم.
اشک، بار دیگر به چشمهایم هجوم آورد و این بار بلند هق زدم. هق زدم بهخاطر اینکه باور نداشتم، هق زدم بهخاطر احمقبودن خودم. هق زدم، فقط هق زدم و ندانستم جواب محبت علیرضا را چه بدهم. یعنی علیرضا هم مرا دوست داشت؟ حتی بیشتر از سامان؟
دقایقی خیره به چشمهایم شد از ماشین پیاده شد و در را محکم به هم کوبید. به ماشین تکیه داد و صورتش را میان دستانش پنهان کرد. دوست داشتم پیاده شوم و کنارش بشینم. دوست داشتم بگویم دیگر محمد را نمیخواهم. دوست داشتم بگویم انتخابم از اول هم اشتباه بوده؛ اما جواب تمام این خواستنها، مثل این چند وقتِ سکوت بود. در حینِ بازی با گوشهی شال بلندم با دستمال کاغذی آب دماغم را گرفتم. جواب تمام این خواستنها صدایی بود که از ته قلبم گوشهایم را کر میکرد، صدایی با فریادِ «تو سامان رو دوست داری.»
سوار شد و بدون نگاهکردن به من راه افتاد. جو سنگینی بود. دعا کردم این سکوت آزاردهندهی بینمان شکسته شود و حداقل یک کلمهي دیگر بگوید. دوست نداشتم در این آشفتهحالیام یکی از حامیهایم را از دست بدهم. هرچند مرتضی و علیرضا شباهتهای زیادی در رفتار داشتند، اما علیرضا کمی روشنفکرتر بود. دعایم مستجاب نشد که نشد. سکوت، تا آخر حکمفرما بود و علیرضا با همان اخمهای درهم و بدون خداحافظی، مرا مقابل خانهمان پیاده کرد.
وقتی صدای کشیده شدن لاستیکهایش را در روی آسفالتها شنیدم، تازه فهمیدم چه اتفاقاتی در این دوساعت اخیر افتاده و اگر علیرضا این سرعت زیاد مثل من کار دستش بدهد، چه خواهد شد؟
دستم را روی آیفون گذاشتم و نگاهم مسیر رفتهی علیرضا را دنبال کرد. در با صدای تیکی باز شد و من بهناچار چشم از مسیر گرفتم و وارد حیاط شدم. اولین کسی که مقابلم ظاهر شد، مرتضی بود. اضطراب از چهرهاش میبارید. جلو آمد و دستم را میان دستانش گرفت.
- کجا بودی لیلا؟ نگرانت شدیم.
سعی کردم مثل همیشه، اتفاقات اخیر و دردهایم را کنار بزنم و لبخند مصنوعیای را بر لبانم بنشانم. البته موفق هم شدم و لبخندی زدم.
- با علیرضا بودم. حوصلهم تو خونه سر رفته بود، من هم بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون.
اضطرابش کم شد و برای اولین بار، دیگر چیزی دربارهی علیرضا نپرسید. نفسش را از سر آسودگی بیرون داد و کمکم کرد تا وارد خانه شوم. مادرم هم همانند مرتضی، مقابلم آمد. حوصله نداشتم جواب بدهم. برای همین مرتضی توضیح داد که با علیرضا بیرون بودهام.
بدون حرفی و با کمک مرتضی از پلهها بالا رفتم و دوباره خودم را در اتاقم حبس کردم. اما انگار دل اتاقم هم پر بود که بهمحض رسیدنم به اتاق، همانجا پشتِ در نشستم و دوباره اشک ریختم. نمیدانم چرا، دست خودم نبود؛ فقط میدانستم این گریهها واقعیاند و یک جای کار اشتباه است. یک جای کار را اشتباه کردهام، اما کجا؟ مگر در زندگیام اشتباهی بزرگتر از محمد هم بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: