- هنوزم بلد نیستی بند کفشات رو ببندی آلوچه؟
قبل از آنکه یاس فرصت کند در اغمای بهت و تعجبش فرو رود مرد خم شده و بندهای کتونی یاس را که شل و وارفته و سرسری بسته شده بودند باز کرد و دوباره بست.
«آلوچه»، اسمی بود که مدت بعیدی از خاطر بـرده و حتی در عمق سیاهچال خاطراتش به خاک سپرده بود. مرد از جا بلند شده و به یاس مبهوت روبهرویش نگاه میکرد و اما یاس هنوز لود نشده بود.
- عجب استقبالی! آلوچه و کیک کشمشی که برامون نیاوردی لااقل یه کلمه حرف بزن ببینم هنوز زبون داری!؟
یاس به خودش آمد، گویی افسار از هم گسیختهی حرکاتش دست خودش نبودند که گفت:
- مزاحم نشید آقا.
و بعد سریع سوار ماشین شد و با سرعت از آن مخمصه گریخت. غرق فکر شد. یک لحظه هم قلبش آرام نداشت. هجوم یکبارهی خاطرات باعث شده بودند حواسش از مسیر روبهرویش پرت شود. مدام به آن مرد و رفتار عجیب و غریبی که بیاختیار انجام داده بود میاندیشید. آخر تاب نیاورد، ماشینش را گوشهای از جاده کشاند و متوقف شد. فکر خورهای شده بود بر ذهنش و پیشتازتر از آن، خاطراتش بودند که دورهاش کرده بودند. چیزهایی که هیچگاه انسان فراموش نمیکند، دادههایی است که در کودکی در ذهنش ثبت شدهاند. خاطرهای مقابل پردهی فرضی جلوی چشمانش جان گرفت:
- قول میدی زود برگردی؟
در حالی که یکی دیگر از گوجه سبزها را از شاخهی درخت میچید و همانطور نشسته در دهانش میچپاند گفت:
- تو قول میدی وقتی اومدم برام آلوچه و گوجه سبز و کیک کشمشی بیاری؟
با همان لحن مظلومانهی کودکانهاش در جواب گفته بود:
- قول میدم.
پسرک همانطور که روی تنهی ستبر درخت نشسته بود، بهسمت چپش متمایل شد و آنقدر خودش را کشید تا بالاخره گوجه سبز درشتی را که از اول چشمش را گرفته بود از درخت جدا کرد. با دقت پاهایش را روی شاخههای قطور گذاشته و در نهایت از درخت پایین آمده بود. در تمام این مدت یاس دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود، میترسید که نکند از روی درخت بیفتد و آسیبی ببیند. انگشتان تپل و کوچک پسرک که روی دستان یاس قرار گرفت، دستهایش را برداشت و چشمانش را باز کرد. گوجه سبزی به بزرگی آلوی قرمز درست جلوی چشمانش بود. لبخند بیقید و از تهدلی زد و گوجه سبز را قاپید. پسرک فیلمی که دیشب دیده بود را از نظر گذراند و سعی کرد مثل شخصیت بازیگر محبوبش رفتار کند، صدایش را کلفت کرد، بادی در گلو انداخت، قد راست کرد و گفت:
- این گوجه سبز یادگاری من به توئه، نباید تا وقتی بر میگردم بخوریش!
و این حرکات تمام تصوراتی بود که پسرک بعد از اجرایش در ذهن داشت اما در حقیقت چیزی جز پسر بچهی تپل و با نمکی نبود که گونههایش سرخ شده، صدای کودکانهاش همانند شخصیتهای منفی کارتونها شده و صاف ایستادنش چیزی جز اضافه شدن یکی دو سانت به قدش نبود. یاس مردد به گوجه سبز نگاه کرد، دلش میخواست یکباره کل گوجه سبز را گوشهی لپش بچپاند و گاز محکمی به آن بزند اما چون پسرک خواسته بود آن را در جیب کوچک شلوارش گذاشته بود.
- باشه نمیخورمش. تو هم قول میدی دیگه با هیچکی بازی نکنی؟
- حتی با داداشم؟
یاس لبهایش را در دهانش جمع کرده و گفته بود:
- حتی داداشت! اسباب بازیات هم به هیچکی نده باشه؟
- حتی به داداشم؟
- اوهوم.
- پس تو هم با هیچکی دیگه دوست نشو باهاش بازی نکن تا من بیام خب؟
- باشه.
صدایی از کمی آن طرفتر گویی که از سمت درختهای سیب باشد رسید:
- بدو دیگه تکین باید بریم!
- اومدم مامان.
صدای ناراحت و غمزدهی یاس چهرهی تکین را هم گرفته و غمگین کرد:
- نمیشه نری؟
- مامانم گفته اگه بریم وقتی بخوایم بیایم، برای تو هم یه عالمه سوغاتی میاریم.
- ولی من دوست ندارم تو بری! پس با کی بازی کنم؟
تکین حرف یاس را نادیده گرفت و یکباره یاد چیزی افتاد، با هیجان گفت:
- تازشم من یه هواپیمای گنده خریدم به این بزرگی.
دستانش را تا جایی که میشد از هم باز کرد و نشان داد.
- این قدر بزرگ؟
- آره خیلی بزرگه. تازشم پروازم میکنه.
- منم سوارش میکنی؟
- آره، تازشم قول میدم با هواپیمام بیام ببینمت. حالا برم؟
یاس خوشحال با همان لحن بچگانهی شیرینش گفت:
- باشه. زود بیا.
و بعد دنبال پدرش دویده بود. رشتهی افکارش را صدای بوق ماشینی از هم گسست. راه افتاد سمت کارخانه، همان باغ شازده بود اما نه یاس کوچکی داشت و نه پسرک تپلی مثل تکین، خبری هم از آن همه دار و درخت و سرسبزی نبود. تا جایی که چشم کار میکرد ساختمان و تجهیزات اداری بود و بس!
یاس یاد حرفی که به تکین زده بود افتاد. پریشان شد و با دست روی فرمون ماشین کوبید:
- ای بابا، ای بابا، ای بابا! این چه حرکتی بود آخه!
مدام در ذهن سعی در توجیه داشت و وقتی یادش میافتاد باز شروع میکرد:
- ای بابا، ای بابا!
خودش هم نمیدانست با آن مغز قفل شدهاش چگونه آن حرکات ازش سر زده بودند.
بچهها به طرز غریبی عاشق شخصیت جدید ناخوندهای شدم که نمیدونم از کجا پیداش شده ...
حالا حالاها باهاش کار داریم
این اقای ناشناخته و مهمون ناخونده قراره موندگار بشه و کلی کار داریم ...
:)
ژیلا عاشقتونععع مرسی هستین
جلفم خودشونن عح
قبل از آنکه یاس فرصت کند در اغمای بهت و تعجبش فرو رود مرد خم شده و بندهای کتونی یاس را که شل و وارفته و سرسری بسته شده بودند باز کرد و دوباره بست.
«آلوچه»، اسمی بود که مدت بعیدی از خاطر بـرده و حتی در عمق سیاهچال خاطراتش به خاک سپرده بود. مرد از جا بلند شده و به یاس مبهوت روبهرویش نگاه میکرد و اما یاس هنوز لود نشده بود.
- عجب استقبالی! آلوچه و کیک کشمشی که برامون نیاوردی لااقل یه کلمه حرف بزن ببینم هنوز زبون داری!؟
یاس به خودش آمد، گویی افسار از هم گسیختهی حرکاتش دست خودش نبودند که گفت:
- مزاحم نشید آقا.
و بعد سریع سوار ماشین شد و با سرعت از آن مخمصه گریخت. غرق فکر شد. یک لحظه هم قلبش آرام نداشت. هجوم یکبارهی خاطرات باعث شده بودند حواسش از مسیر روبهرویش پرت شود. مدام به آن مرد و رفتار عجیب و غریبی که بیاختیار انجام داده بود میاندیشید. آخر تاب نیاورد، ماشینش را گوشهای از جاده کشاند و متوقف شد. فکر خورهای شده بود بر ذهنش و پیشتازتر از آن، خاطراتش بودند که دورهاش کرده بودند. چیزهایی که هیچگاه انسان فراموش نمیکند، دادههایی است که در کودکی در ذهنش ثبت شدهاند. خاطرهای مقابل پردهی فرضی جلوی چشمانش جان گرفت:
- قول میدی زود برگردی؟
در حالی که یکی دیگر از گوجه سبزها را از شاخهی درخت میچید و همانطور نشسته در دهانش میچپاند گفت:
- تو قول میدی وقتی اومدم برام آلوچه و گوجه سبز و کیک کشمشی بیاری؟
با همان لحن مظلومانهی کودکانهاش در جواب گفته بود:
- قول میدم.
پسرک همانطور که روی تنهی ستبر درخت نشسته بود، بهسمت چپش متمایل شد و آنقدر خودش را کشید تا بالاخره گوجه سبز درشتی را که از اول چشمش را گرفته بود از درخت جدا کرد. با دقت پاهایش را روی شاخههای قطور گذاشته و در نهایت از درخت پایین آمده بود. در تمام این مدت یاس دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود، میترسید که نکند از روی درخت بیفتد و آسیبی ببیند. انگشتان تپل و کوچک پسرک که روی دستان یاس قرار گرفت، دستهایش را برداشت و چشمانش را باز کرد. گوجه سبزی به بزرگی آلوی قرمز درست جلوی چشمانش بود. لبخند بیقید و از تهدلی زد و گوجه سبز را قاپید. پسرک فیلمی که دیشب دیده بود را از نظر گذراند و سعی کرد مثل شخصیت بازیگر محبوبش رفتار کند، صدایش را کلفت کرد، بادی در گلو انداخت، قد راست کرد و گفت:
- این گوجه سبز یادگاری من به توئه، نباید تا وقتی بر میگردم بخوریش!
و این حرکات تمام تصوراتی بود که پسرک بعد از اجرایش در ذهن داشت اما در حقیقت چیزی جز پسر بچهی تپل و با نمکی نبود که گونههایش سرخ شده، صدای کودکانهاش همانند شخصیتهای منفی کارتونها شده و صاف ایستادنش چیزی جز اضافه شدن یکی دو سانت به قدش نبود. یاس مردد به گوجه سبز نگاه کرد، دلش میخواست یکباره کل گوجه سبز را گوشهی لپش بچپاند و گاز محکمی به آن بزند اما چون پسرک خواسته بود آن را در جیب کوچک شلوارش گذاشته بود.
- باشه نمیخورمش. تو هم قول میدی دیگه با هیچکی بازی نکنی؟
- حتی با داداشم؟
یاس لبهایش را در دهانش جمع کرده و گفته بود:
- حتی داداشت! اسباب بازیات هم به هیچکی نده باشه؟
- حتی به داداشم؟
- اوهوم.
- پس تو هم با هیچکی دیگه دوست نشو باهاش بازی نکن تا من بیام خب؟
- باشه.
صدایی از کمی آن طرفتر گویی که از سمت درختهای سیب باشد رسید:
- بدو دیگه تکین باید بریم!
- اومدم مامان.
صدای ناراحت و غمزدهی یاس چهرهی تکین را هم گرفته و غمگین کرد:
- نمیشه نری؟
- مامانم گفته اگه بریم وقتی بخوایم بیایم، برای تو هم یه عالمه سوغاتی میاریم.
- ولی من دوست ندارم تو بری! پس با کی بازی کنم؟
تکین حرف یاس را نادیده گرفت و یکباره یاد چیزی افتاد، با هیجان گفت:
- تازشم من یه هواپیمای گنده خریدم به این بزرگی.
دستانش را تا جایی که میشد از هم باز کرد و نشان داد.
- این قدر بزرگ؟
- آره خیلی بزرگه. تازشم پروازم میکنه.
- منم سوارش میکنی؟
- آره، تازشم قول میدم با هواپیمام بیام ببینمت. حالا برم؟
یاس خوشحال با همان لحن بچگانهی شیرینش گفت:
- باشه. زود بیا.
و بعد دنبال پدرش دویده بود. رشتهی افکارش را صدای بوق ماشینی از هم گسست. راه افتاد سمت کارخانه، همان باغ شازده بود اما نه یاس کوچکی داشت و نه پسرک تپلی مثل تکین، خبری هم از آن همه دار و درخت و سرسبزی نبود. تا جایی که چشم کار میکرد ساختمان و تجهیزات اداری بود و بس!
یاس یاد حرفی که به تکین زده بود افتاد. پریشان شد و با دست روی فرمون ماشین کوبید:
- ای بابا، ای بابا، ای بابا! این چه حرکتی بود آخه!
مدام در ذهن سعی در توجیه داشت و وقتی یادش میافتاد باز شروع میکرد:
- ای بابا، ای بابا!
خودش هم نمیدانست با آن مغز قفل شدهاش چگونه آن حرکات ازش سر زده بودند.
بچهها به طرز غریبی عاشق شخصیت جدید ناخوندهای شدم که نمیدونم از کجا پیداش شده ...
حالا حالاها باهاش کار داریم
این اقای ناشناخته و مهمون ناخونده قراره موندگار بشه و کلی کار داریم ...
:)
ژیلا عاشقتونععع مرسی هستین
جلفم خودشونن عح
آخرین ویرایش توسط مدیر: