کدوم شخصیتو بیشتر دوست دارین؟


  • مجموع رای دهندگان
    58
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
- هنوزم بلد نیستی بند کفشات رو ببندی آلوچه؟
قبل از آن‌که یاس فرصت کند در اغمای بهت و تعجبش فرو رود مرد خم شده و بند‌های کتونی یاس را که شل و وارفته و سرسری بسته شده بودند باز کرد و دوباره بست.
«آلوچه»، اسمی بود که مدت بعیدی از خاطر بـرده و حتی در عمق سیاه‌چال خاطراتش به خاک سپرده بود. مرد از جا بلند شده و به یاس مبهوت رو‌به‌رویش نگاه می‌کرد و اما یاس هنوز لود نشده بود.
- عجب استقبالی! آلوچه و کیک کشمشی که برامون نیاوردی لااقل یه کلمه حرف بزن ببینم هنوز زبون داری!؟
یاس به خودش آمد، گویی افسار از هم گسیخته‌ی حرکاتش دست خودش نبودند که گفت:
- مزاحم نشید آقا.
و بعد سریع سوار ماشین شد و با سرعت از آن مخمصه گریخت. غرق فکر شد. یک لحظه هم قلبش آرام نداشت‌‌. هجوم یک‌باره‌ی خاطرات باعث شده بودند حواسش از مسیر رو‌به‌رویش پرت شود. مدام به آن مرد و رفتار عجیب و غریبی که بی‌اختیار انجام داده بود می‌اندیشید. آخر تاب نیاورد، ماشینش را گوشه‌ای از جاده کشاند و متوقف شد. فکر خوره‌ای شده بود بر ذهنش و پیشتازتر از آن، خاطراتش بودند که دوره‌اش کرده بودند. چیزهایی که هیچ‌گاه انسان فراموش نمی‌کند، داده‌هایی است که در کودکی در ذهنش ثبت شده‌اند. خاطره‌ای مقابل پرده‌ی فرضی جلوی چشمانش جان گرفت:
- قول میدی زود برگردی؟
در حالی که یکی دیگر از گوجه سبزها را از شاخه‌ی درخت می‌چید و همان‌طور نشسته در دهانش می‌چپاند گفت:
- تو قول میدی وقتی اومدم برام آلوچه و گوجه سبز و کیک کشمشی بیاری؟
با همان لحن مظلومانه‌ی کودکانه‌اش در جواب گفته بود:
- قول میدم.
پسرک همان‌طور که روی تنه‌ی ستبر درخت نشسته بود، به‌سمت چپش متمایل شد و آن‌قدر خودش را کشید تا بالاخره گوجه سبز درشتی را که از اول چشمش را گرفته بود از درخت جدا کرد. با دقت پاهایش را روی شاخه‌های قطور گذاشته و در نهایت از درخت پایین آمده بود. در تمام این مدت یاس دستانش را جلوی چشمانش گرفته بود، می‌ترسید که نکند از روی درخت بیفتد و آسیبی ببیند. انگشتان تپل و کوچک پسرک که روی دستان یاس قرار گرفت، دست‌هایش را برداشت و چشمانش را باز کرد. گوجه سبزی به بزرگی آلوی قرمز درست جلوی چشمانش بود. لبخند بی‌قید و از ته‌دلی زد و گوجه سبز را قاپید. پسرک فیلمی که دیشب دیده بود را از نظر گذراند و سعی کرد مثل شخصیت بازیگر محبوبش رفتار کند، صدایش را کلفت کرد، بادی در گلو انداخت، قد راست کرد و گفت:
- این گوجه سبز یادگاری من به توئه، نباید تا وقتی بر می‌گردم بخوریش!
و این حرکات تمام تصوراتی بود که پسرک بعد از اجرایش در ذهن داشت اما در حقیقت چیزی جز پسر بچه‌ی تپل و با نمکی نبود که گونه‌هایش سرخ شده، صدای کودکانه‌اش همانند شخصیت‌های منفی کارتون‌ها شده و صاف ایستادنش چیزی جز اضافه شدن یکی دو سانت به قدش نبود. یاس مردد به گوجه سبز نگاه کرد، دلش می‌خواست یک‌باره کل گوجه سبز را گوشه‌ی لپش بچپاند و گاز محکمی به آن بزند اما چون پسرک خواسته بود آن را در جیب کوچک شلوارش گذاشته بود.
- باشه نمی‌خورمش. تو هم قول میدی دیگه با هیچکی بازی نکنی؟
- حتی با داداشم؟
یاس لب‌هایش را در دهانش جمع کرده و گفته بود:
- حتی داداشت! اسباب بازیات هم به هیچکی نده باشه؟
- حتی به داداشم؟
- اوهوم.
- پس تو هم با هیچکی دیگه دوست نشو باهاش بازی نکن تا من بیام خب؟
- باشه.
صدایی از کمی آن طرف‌تر گویی که از سمت درخت‌های سیب باشد رسید:
- بدو دیگه تکین باید بریم!
- اومدم مامان.
صدای ناراحت و غمزده‌ی یاس چهره‌ی تکین را هم گرفته و غمگین کرد:
- نمیشه نری؟
- مامانم گفته اگه بریم وقتی بخوایم بیایم، برای تو هم یه عالمه سوغاتی میاریم.
- ولی من دوست ندارم تو بری! پس با کی بازی کنم؟
تکین حرف یاس را نادیده گرفت و یک‌باره یاد چیزی افتاد، با هیجان گفت:
- تازشم من یه هواپیمای گنده خریدم به این بزرگی.
دستانش را تا جایی که می‌شد از هم باز کرد و نشان داد.
- این قدر بزرگ؟
- آره خیلی بزرگه‌. تازشم پروازم می‌کنه.
- منم سوارش می‌کنی؟
- آره، تازشم قول میدم با هواپیمام بیام ببینمت. حالا برم؟
یاس خوشحال با همان لحن بچگانه‌ی شیرینش گفت:
- باشه. زود بیا.
و بعد دنبال پدرش دویده بود. رشته‌ی افکارش را صدای بوق ماشینی از هم گسست. راه افتاد سمت کارخانه، همان باغ شازده بود اما نه یاس کوچکی داشت و نه پسرک تپلی مثل تکین، خبری هم از آن همه دار و درخت و سرسبزی نبود. تا جایی که چشم کار می‌کرد ساختمان و تجهیزات اداری بود و بس!
یاس یاد حرفی که به تکین زده بود افتاد. پریشان شد و با دست روی فرمون ماشین کوبید:
- ای بابا، ای بابا، ای بابا! این چه حرکتی بود آخه!
مدام در ذهن سعی در توجیه داشت و وقتی یادش می‌افتاد باز شروع می‌کرد:
- ای بابا، ای بابا!
خودش هم نمی‌دانست با آن مغز قفل شده‌اش چگونه آن حرکات ازش سر زده بودند.
بچه‌ها به طرز غریبی عاشق شخصیت جدید ناخونده‌ای شدم که نمی‌دونم از کجا پیداش شده ...
حالا حالاها باهاش کار داریم
این اقای ناشناخته و مهمون ناخونده قراره موندگار بشه و کلی کار داریم ...

:)
ژیلا عاشقتونععع مرسی هستین 25r30wi:biggfgrin:


جلفم خودشونن عح :NewNegah (8):Snapoutofit
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تقدیم به محیا
    سروین
    یگونه
    و بقیه فرمول خاصیام:)
    اره اصن مال خودمین :campeon4542::campe45on2::biggfgrin:

    احساس عذاب وجدانش را هم که کنار می‌زد موجی از سوال او را در بر می‌گرفت.
    کی آمده بود؟
    چرا برگشته بود؟
    چگونه آدرس خانه‌شان را پیدا کرده بود؟
    چطور بعد از این همه سال یاس را هنوز به‌خاطر داشت؟
    چرا خم شد و کفش‌هایش را برایش بست؟
    و سوالات بی‌شماری که رهایش نمی‌کردند. آن‌قدر که حتی متوجه نشده بود کی با همان افکار پریشان و حال مشوش خود راه را طی کرده و به اتاقش رفته بود. لحظه‌ای که آرام گرفت و از تمام این حاشیه‌ها خلاص شد با خودش گفت:
    «چه بزرگ و مرد شده! » پسرک تپلوی کوچکی که همبازی دوران بچگی‌اش در همان باغ معروف «شازده» بود، حال چه قد کشیده و برای خودش مردی شده بود! به آلوچه و کیک کشمشی که قول داده بود ببرد می‌اندیشید.دنیای کودکی برای دیگران شاید آن‌قدر بزرگ و با معنا نباشد، اما در همان عالم برای یک کودک، یک دنیای دیگریست! دنیایی که مدت‌ها بعد پس از آن که همان کودکان به آرزوی بزرگ شدن خود می‌رسند، در حسرت بازگشت به همان دوران شیرین می‌مانند. یاد گوجه سبزی افتاد که تکین به او داده بود. بعد از رفتن تکین و خداحافظی پدرو مادرهایشان با یکدیگر، یاس همراه پدر و مادرش به خانه بازگشته و به خودش قول داده بود آن گوجه سبز را پیش خود نگه دارد، هر چند که هر لحظه وسوسه‌ی خوردن آن سبز درشت با برق خوشمزه‌اش رهایش نمی‌کرد. پس از دو سه روز عاقبت تاب نیاورده و سراغ شلوارش که در کمدش جاسازی کرده رفته بود و در نهایت تعجب جز برگ خشکیده‌ی همان گوجه سبز چیزی در جیبش نمانده بود‌. کودکی بود و عالم خاص خودش، گاهی با خودش فکر می‌کرد شاید آن‌قدر که دلش می‌خواسته آن را بخورد، یکی از شب‌ها در میان خواب آمده، گوجه سبز را خورده و بعد از خاطر بـرده. چقدر از خودش ناراحت شده بود، گاهی هم به این فکر می‌کرد که شاید همان فرشته‌ی معروف قصه‌ها برای مجازات کردنش که قصد داشته قول خود را زیر پا بگذارد، آمده و گوجه سبزش را بـرده. اما حقیقت چیز دیگری بود. هنگامی که تکین را برای لحظات آخر می‌دید و دنبال هم در باغ شازده می‌دویدند و سر‌به‌سر هم می‌گذاشتند، گوجه سبز از جیبش افتاده بود‌. عاقبت نه توانسته بود آن خوشمزه‌ی دلبر را بخورد ونه لااقل به یادگار نگاهش دارد!
    سعی می‌کرد حواسش را با کارهای کارخانه پرت کند و خودش را مشغول کند تا حتی کوچک‌ترین ذره‌ای جا برای نفوذ خاطرات باقی نگذارد، اما اصلاً هم موفق نبود. مدام به چشمان طوسی‌ای می‌اندیشید که درست چند دقیقه‌ی پیش پشت سرش جا مانده بود. نیمچه لبخندی روی لب‌هایش جا گرفت، چقدر سر رنگ چشم‌ها و لاغری و چاغی و اشعار معروف پسرا شیرن و از این قبیل چیزها دعوایشان می‌شد! و در نهایت تکین برای اینکه یاس دوباره با او بازی کند در نهایت مظلومیت کوتاه می‌آمد و حق را به یاس می‌داد.
    چه روزها و چه شب‌هایی که می‌آیند و می‌روند. همان‌ها که آرام میان چرخ دنده‌های زمانه تو را جا می‌گذارند و به رفت‌و‌آمد طبق روالشان ادامه می‌دهند. وقتی به خود آمد موقع ناهار رسیده بود. این بار صبر نکرد تا در اتاقش بماند و ناهار را در اتاق خودش بخورد، می‌دانست قطع به یقین افکارش از تنها بودنش در اتاق سوءاستفاده کرده و پریشان ترش می‌کردند برای همین نزد بقیه رفت تا پیش بقیه‌ی کارمندان ناهار بخورد. امروز خبری از مسـ*ـتانه نبود، نه نیمه شب زنگ زده بود و نه در کارخانه سراغی از یاس گرفته بود، اصلا آمده بود؟ یاس هم نمی‌دانست. به محض ورودش چند نفری از کارمندان متوجه شدند و بلافاصله با همان دهان‌های پر برخاستند، یاس سریعاً اشاره کرد و از آن‌ها خواست تا راحت باشند و بعد از آن‌که با مسئول آنجا صحبت کرد تا برای او غذا بیاورند، خود جایی برای نشستن پیدا کرد و گوشه‌ای نه چندان دور از بقیه نشست. نگاه‌های زیر زیرکی افراد حاضر را روی خود حس می‌کرد. سرش را با لیوان روی میز گرم کرد تا بالاخره بشقاب و سایر تجهیزات غذایش رسیدند. دیوارهای سفید و حتی سرامیک سفید سالن زیادی بیرنگ می‌نمود، یاس کمتر به اینجا سر می‌زد، برای همین زیاد متوجه این بی‌روحی نشده بود، با خودش فکر می‌کرد حتماً در اسرع وقت فضای اینجا را تغییر دهد تا کمی برای غذا خوردن دلچسب‌تر شود. مشغول خوردن شد، با این که این بار زیر نگاه‌های خیره‌ی چند نفر و حتی شاید پشت حرف‌های عجیب‌و‌غریبی که برایش در می‌آوردند غذایش را می‌خورد اما این به نظرش دلچسب ترین غذایی می‌‌نمود که در کارخانه خورده است. قیمه بادمجان رنگ پریده‌ای که به زور دو تکه و نیم گوشت در آن پیدا می‌شد به قولی گفتنی گوشت شده و به تن یاس چسبیده بود. بعد از آن‌که از آشپز تشکر سرسری کرد و با بقیه‌ی کارمندان خوش‌و‌بش کوتاهی کرد به اتاقش بازگشت. کم‌کم وقت به خانه رفتن می‌رسید و هیجانی زیرپوستی در کنج دلش لانه کرده بود که رهایش هم نمی‌کرد. نمی‌دانست وقتی برگردد چه خواهد شد. امروز آن‌قدر غرق شده بود که حتی نبود مسـ*ـتانه هم آن‌قدر به چشمش نیامده بود. با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود. احساسی قدیمی در قلبش جولان می‌داد، گویی گرد‌و‌غبار از روی شی گران‌قدری برداشته باشند، چیزی در وجودش آن‌چنان می‌درخشید که نمی‌توانست نادیده‌اش بگیرد. ‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    درست چند دقیقه بعد از رفتن یاس تکین از حالت بهت خود بیرون آمد. دست چپش را بین موهایش فرو برد و به آن‌ها چنگ انداخت‌. لب‌هایش را جمع کرده بود که باعث می‌شد صورت کشیده‌اش کمی حالت جمع‌تر و گرد به خودش بگیرد. باخودش فکر می‌کردکه یعنی یاس او را فراموش کرده؟ نکند تمام تلاش‌اش برای برگشتن بی‌فایده باشد؟ نکند دیگر هیچ کدام از خاطرات کودکیشان را در ذهن نگاه نداشته باشد؟ شاید هم هنوز دلخور باشد! شاید هنوز هم بابت رفتنش او را نبخشیده باشد! حق داشت، قولش را زیر پا گذاشته بود! باید هم نمی‌بخشیدش! چقدر آن دخترک کوچک با دامن قرمز و پیراهن سفیدش بزرگ شده بود! وقتی درون هواپیما نشسته بود مدام با خودش فکر می‌کرد و با خود می‌اندیشید که الان چه شکلی شده؟ حتی تصورش را هم نمی‌توانست بکند آن‌قدر بزرگ و به قولی گفتنی «خانوم» شده باشد! هنوز آن صدای کودکانه‌ی یاس ‌و لحن خاصش هنگام حرف زدن را به خاطر داشت، هر ازگاهی هم همان صدا درون گوشش می‌پیچید. چقدر صدایش خانومانه شده بود! مگر این دخترک همان بچه‌ی کوچکی نبود که با هم دور باغ می‌چرخیدند، میوه‌ها را از درختان می‌کندند، دنبال هم می‌کردند، سر‌به‌سر می‌گذاشتند، درون کلبه‌ی چوبی که پدرش برای هردویشان ساخته بود می‌رفتند و تا زمانی که پدر‌ها و مادرهایشان در باغ با هم بودند آنجا با هم بازی می‌کردند! چه دنیای کوچکی داشتند و به خیال خود بزرگترین دنیا را! زمان چقدر زود می‌گذشت، به سان همان جمله‌ی معروف«در یک چشم بهم زدن» ! کمی دیگر همان‌طور ماند و بعد به‌سمت خانه حرکت کرد. قبل از آن که زنگ را بفشارد آدرس روی کاغذ در دستش را نگاهی انداخت و بعد زنگ را زد. صدای شقی که نشان از برداشتن گوشی آیفون بود آمد و سپس زنی گفت:
    - بله؟
    - مریم خانوم؟
    - شم‍.. تکین خودتی؟
    - آره خاله خودشم!
    - بیا تو پسرم بیا تو!
    صدای زینگ باز شدن در آمد. نفسی عمیق کشید و بعد در را باز کرد و وارد شد. اینجا اصلاً شبیه خانه‌ای که در ذهنش حکاکی شده نبود! آن خانه با حوض آبی، شیشه‌های رنگی و ...! در چند سال نبودنش همه چیز تغییر کرده بود، خیابان‌ها، کوچه‌ها، میدان‌ها، آدم‌ها و سبک لباس پوشیدن‌هایشان. و تکین تمام این تغییرات را به جان می‌خرید به جز یک تغییر، در دلش هم خدا خدا می‌کرد که این تغییر رخ نداده باشد چون سخت می‌توانست با این یکی کنار بیاید و آن هم یاس بود. با صدای مریم خانوم از سیل افکار خودش رهایی پیدا کرد ‌و به دنیای اطرافش بازگشت. مریم خانوم با تعجب به تکین نگاه می‌کرد، انگار مریم خانوم هم تکین را همان‌طور مانند بچگی‌هایش تصور کرده بود.
    - سلام پسرم، خوش اومدی! کی رسیدی؟ مامان اینا کوشن؟ خوب اومدی؟ تونستی راحت اینجا رو پیدا کنی؟
    تکین تنها مهلت پیدا کرد جواب سلامی بدهد.
    - سلام خاله.
    لبخندی که روی لب‌هایش بود باعث شد مریم خانوم لحظه‌ای مکث کند:
    - آخ پسرم، خیلی وقته ندیدمت کلی سوال و حرف دارم. بشین برات یه چیزی بیارم بخوری، بشین الان میام‌.
    تکین عادت به تعارف نداشت. چندین سال بود که دیگر برخی عادات ایرانی برایش غریبه و حتی از خاطرش رفته بود. روی یکی از مبل‌ها نشست و فضای خانه را از نظر گذراند. حدس می‌زد مبل‌های سورمه‌ای خوش رنگ، پرده‌های آبی کمی روشن‌تر، و فرش‌هایی که طرح‌های آبی داشتند کار یاس باشد‌. پس هنوز هم همان رنگ را دوست داشت! تکین ناخودآگاه لبخندی زد‌. خاطره‌ای جلوی چشمانش نمایان شده بود:
    - نخیرم آبی می‌بره!
    - کی گفته کی گفته؟ قرمز می‌بره! تازشم رنگ قرمز بیشتره نگاه کن!
    - نخیرشم! همه‌جا قرمزه نگاه کن!
    تکین که می‌دید حریف یاس نمی‌شود چانه‌اش را می‌خاراند وفکر می‌کرد. ناگهان فکر به ذهنش زد:
    - اصلاً هرکی دستش برسه به اون لامپه برندس!
    بچگی است دیگر! منطق نمی‌شناسد که بگوید آخر چگونه دست کسی به دومتر بالاتر از خودش می‌رسد! آن هم اگر برسد چگونه باعث می‌شود تیم مورد علاقه‌شان برنده شود! یاس هم با شوق موافقت کرد:
    - باشه هرکی برسه برنده است ها!
    - قبوله!
    هردویشان هر چه می‌‌توانستند بالا و پایین می‌پریدند‌. پدر یاس و تکین هم که روی کاناپه نشسته و با هم سر نحوه‌ی بازی و غیره بحث می‌کردند اصلاً توجهی به یاس و تکین نداشتند و به قول خودشان رهایشان کرده بودند تا هرچه دلشان می‌خواهد بچگی کنند. چند دقیقه‌ی بعد وقتی دیدند با این منوال دستشان حتی به بیست سانت بالاتر از خودشان نمی‌رسد، دست به دامن بالش‌های مختلف شدند. کمد لحاف‌ها و بالش و پتو‌ها را باز کرده و تمام آن‌ها را بیرون ریخته بودند‌. بالش‌ها را در پذیرایی زیر چراغ روی هم می‌چیدند و سپس روی آن می‌ایستادند تا امتحان کنند که دستشان می‌رسد یا نه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    آن‌قدر بالش‌ها را جابه‌جا کرده و وسایل را پخش زمین کرده بودند که در عرض چند دقیقه پذیرایی و اتاق تبدیل به چیزی به سان ویرانه شده بود. همه چیز بهم ریخته و نامرتب بود. از آن طرف هم پدرهایشان تخمه می‌شکستند، سر بازیکنان داد و هوار می‌کردند، به داور به ظاهر نامنصف امر و نهی می‌کردند و پوست‌های تخمه را همان‌طور بی‌ملاحظه روی زمین می‌ریختند. جای مریم خانوم و فرشته خانوم، مادر تکین خالی بود تا این وضع را ببینند! صدای کل‌کل یاس و تکین با داد و هوار‌های پدرانشان آمیخته و هر از گاهی هم گوینده‌ی فوتبال برای خودش داد می‌کشید. تکین و یاس که تمام بالش‌ها را برداشته بودند و هنوز هم افاقه نکرده بود با چشمان شیطنت بار به بالش‌های یکدیگر چشم دوخته بودند. به یکباره تکین به‌سمت یکی از بالش‌های یاس هجوم بـرده و همین که آن را کشیده بود بلافاصله یاس با سر پخش زمین افتاده بود. تکین که فکر نمی‌کرد بالش باعث افتادن بالش‌های دیگر و درنهایت سر خوردن یاس شود، بالش منفور را رها کرده و دست‌هایش را روی دهانش گرفته بود. با چشمانی گرد شده به یاس نگاه می‌کرد که با چشمانی سرخ شده به‌سختی از میان بالش‌های دیگر بلند می‌شد‌. یاس بغض کرده تکین را نگاه می‌کرد، به یک‌باره شیپور قرمز رنگی که دم دستش بود را برداشت و محکم روی سر تکین کوبید و نامرد محکمی هم نثارش کرد. بعد از آن که کارش را انجام داد برای آن که تکین فرصت اعتراض یا حتی در آوردن کوچک‌ترین صدایی داشته باشد زد زیر گریه. همان لحظه مریم خانوم و فرشته خانوم با کیسه‌های پر در دستشان با کلید در را باز کرده و وارد خانه شدند.
    - هنوزم کیک کشمشی دوست داری پسرم؟
    رشته‌ی افکار تکین از هم گسست و به مریم خانوم خیره شد.
    - بله؟
    - میگم کیک کشمشی‌..
    - آهان، آره چرا که نه‌.
    - بیا پسرم با چایی می‌چسبه‌. بخور که خستگیت در بره‌.
    - دستتون درد نکنه‌.
    - مامان اینا نمیان؟
    - نه تا وقتی که یاس جوابش منفی باشه‌.
    - از کجا می‌دونی که جوابش منفیه؟
    - خب این همه سال دور بودن، .. خیلی چیزا هم تغییر کرده! شاید حتی منو یادش نیاد! منم نتونستم بمونم، حقیقتش اونا نمی‌خوان برگردن ولی اگه یاس جوابش مثبت باشه حتماً میان.
    - تکین تو واقعاً بخاطر یاس برگشتی؟
    - خاله شما که از همه‌چی خبر داری چرا این حرف رو می‌زنی! خودتونم می‌دونین یاس چقدر برای من..
    - نمی‌دونم پسرم، انقدر درگیر این شرکت و این جور مسأله‌ها شده که حتی یه مهمونی هم نمیره. همش یا شرکتِ یا تو خونه! فکر و ذکرشم همیناس! نگرانشم! می‌دونی که چرخوندن یه همچین شرکتی کار کسی مثل یاس نیست!
    تکین چشمانش را کمی ریز کرد:
    - ولی مگه نگفتین همه چی داره خوب پیش میره؟ حتی قضیه‌ی اون محصول جدید و ...
    مریم خانوم نگاهش را از بخار فنجان چای گرفت، لب‌هایش را لحظه‌ای جمع کرد و گفت:
    - خب همینم هست که نگرانم می‌کنه! این یعنی یه اتفاقایی داره میفته!
    - آخه چطور؟
    - پدرش هم که مدیر بود کم مشکل نداشت، کم روزایی نبودن که براش پاپوش درست می‌کردن، مدام دنبال این بودن که یه جوری ورشکستش کنن، بدنامش کنن، کم نبود که بخاطر این چیزا بازداشتگاه نرفته باشه! کلی سر‌و‌کله زد، کلی سختی کشید تا رسید به این جایی که الان این کارخونه و دم و تشکیلاتش هست!
    تکین با چهره‌ای درهم فنجانش را در دست گرفت و گذاشت تا بخارش به فک زاویه دارش برخورد کند:
    - خدا بیامرزتشون‌.
    مریم خانوم برای تشکر سری تکان داد و ادامه داد:
    - همین آروم بودن بیش از حد اوضاع داره نگرانم می‌کنه!
    - ولی خاله همچین آروم هم که میگین نیست! مگه خودتون قضیه‌ی دزدی و... رو نگفتین؟
    - چرا ولی اینا در مقایسه با پدرش و اتفاقی که برای این کارخونه افتاده هیچه! الان که برگشتی پسرم ازت می‌خوام که.. مراقبش باشی.
    تکین قندی را از قندان برداشت:
    - خاله نگران نباشین چیزی نمی‌شه‌. اگه قرار بود اتفاقی بیفته تا الان افتاده بود. منم که الان برگشتم مراقبش هستم. فقط ماجرای اون دستور عمل چیه که گفتین؟
    - نمی‌تونم به تنهایی بدمش دست یاس. تکین این خیلی مهمه، برای پدر یاس و حتی چند جدش هم همین طور بوده‌. احساس می‌کنم به این فرمول نیاز داره ولی نمی‌تونم تو خطر بندازمش.
    تکین جدی شد و فنجان چای را روی میز گذاشت.
    - من می‌تونم کمک کنم خاله ولی به شرطی که خود یاس بخواد.
    مریم خانوم گره دستانش را از هم گشود:
    - حتماً قبول می‌کنه چرا که نه!
    - مثل همون دفعه که می‌خواستم باهاش حرف بزنم!
    منظور تکین دوازده سال پیش بود که بعد از چند سال رفتنشان به مریم خانوم زنگ زده و می‌خواست با یاس حرف بزند اما یاس به طرزی برای این همه مدت رفتن و خبر نگرفتن با او قهر کرده بود. بعد از آن هم دیگر یاس نه سراغی گرفته و نه حتی اسمش را آورده بود. اما خبر نداشت که مریم خانوم و فرشته خانوم هر روز با هم در ارتباطند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تکین نگاهی به ساعتش انداخت. بعد از این همه سال برگشتن خیلی کار‌ها داشت که باید انجام می‌داد‌. دیگر وقت تعلل نبود. به‌خصوص که برایش هر جای خانه با آن که برایش تازگی داشت بوی یاس را می‌داد‌.
    ***
    فصل ششم
    چند روزی می‌شد که اوضاع کمی به هم ریخته بود. اتفاقات خاصی نیفتاده بود، همان مشکلات همیشگی از قبیل: خراب شدن برخی دستگاه‌ها، بالا نیامدن سیستم یکی از خط‌های تولید، و... با این تفاوت که این بار هیچ کدام از آن‌ها قصد حل شدن نداشتند. هر قدر هم یاس این‌سو و آن‌سو می‌رفت و به قولی گفتنی بدو‌بدو می‌کرد باز هم نمی‌توانست همه چیز را سر‌و‌سامان دهد‌. چیزی به شدت مشکوک بود و یاس دلیلش را نمی‌دانست. چند روز هم می‌شد که خبری از مسـتانه نبود؛ نه به کارخانه می‌آمد و نه حتی تلفنش را جواب می‌داد. یاس هیچ خبری از او نداشت. حتی چند باری جلوی در خانه‌شان رفت و سراغش را گرفت اما کسی در را باز نکرد. حتی مادرش هم به تلفن مادر مسـتانه زنگ زد اما تلفن او هم خاموش بود. چند روزی بود که همه چیز تکراری‌تر از قبل روی ریتم خاصی می‌چرخید. چندی پیش با شرکتی ترکیه‌ای برای صادر یکی از محصولاتش قرار داد بسته بود و حال در گمرکی به مشکل خورده بود‌. نبود مسـتانه هم بیش از قبل به چشم می‌آمد. با تمام اذیت کردن‌ها و سر‌به‌سر گذاشتن‌هایش در این جور مواقع کمک حال خوبی بود، حتی با نفرین‌هایش! یاس به وضوح این را در دلش اعتراف کرده بود‌. برای چندصدمین بار تلفنش را می‌گرفت و صدای ضبط شده‌ی زن در گوشش می‌پیچید‌. کم مانده بود زن بگوید:
    - مگه نمیگم مشترک مورد نظر خاموشه یاس؟ نیستش دیگه! نمی‌خوای باور کنی بهترین رفیقت یهو غیب شده؟ ول کن بذار به زندگیمون برسیم! کار و زندگی نداری؟
    این‌ها به کنار، نمی‌دانست با پسرک لجوجی که به یک‌باره و از ناکجا آباد در بحبوحه‌ی مشکلات زندگی‌اش سبز شده بود چه کند! هر از گاهی در مسیر می‌دیدش، گویی تنها به ایران آمده بود. در هتلی در همان نزدیکی‌ها هم اقامت داشت. هتلی که نمی‌دانست کجاست که این پسرک را این‌گونه سریع سر راهش می‌گذارد! چیزی هم نمی‌گفت، یاس انتظار داشت حرفی از کودکی‌شان بزند، خاطرات را میان بکشد و شاید هم کمی با حرکاتش جلوه‌گری کند، درست مانند وقت‌هایی در کودکی‌شان که می‌خواست دل یاس را باز بدست آورد. اما بی‌آن‌که چیزی بگوید هر روز سر راهش سبز می‌شد و نگاهش می‌کرد. دیگر خبری از گونه و لپ‌های سرخ رنگ بچگی تکین نبود، حتی صورتش مردانه‌تر شده و ته ریش مرتبی روی آن جلوه می‌کرد‌. لیک نگاه‌هایش انگار لبخند خاصی داشتند، شاید هم شیطنت آمیز! خسته نمی‌شد از این که هر روز بایستد تا در میان مسیر یاس را ببیند؟ البته این چیزی بود که یاس فکر می‌کرد. نمی‌دانست که تمام مدت روز را کنارش هست و هم نیست. اصلاً این پسرک چه می‌خواست؟ آمده بود تا قلبش را بلرزاند؟ تا باز دلشوره‌هایش شود؟ اصلاً بعد از این همه مدت چه می‌گفت؟ حقیقتا که اصلاً چیزی هم نمی‌گفت اما به قول معروف حرف حسابش چه بود؟ تنها یک بار که مثل همیشه در مسیر قرار گرفته بود با یاس چند کلمه‌ی کوتاه صحبت کرده بود:
    - نمی‌خوای هنوز ببخشیم؟ باهام حرف نمی‌زنی؟
    یاس هم جوابش را با سکوتی محض داده بود. هر چند چیزی در قلبش قصد داشت تمام قانون‌های یاس را بشکند و سرخودانه عمل کند. برای همین به‌ شدت به قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید وکمی نفس کشیدنش را دشوار می‌کرد.
    یک هفته‌ی دیگر به عید مانده بود. هنوز نه لباس خریده بود و نه کوچکترین اقدامی برای آن انجام داده بود. نمی‌دانست افکارش را کجا سر‌و‌سامان دهد، روی مسـتانه، تکین، کارخانه، خودش یا...! اصلاً مگر وقتی هم برای اندیشیدن به خودش می‌ماند؟ وقتی چندین کارتن پشت گمرکی گیر کرده بود، دو تا از خط‌ها به کل تعطیل و سیستم‌شان به طرز غریب الوقوعی خراب شده و از کار افتاده بود‌. با اینکه چند تعمیرکار خبره آورده بود اما نتوانسته بودند مثل دفعات قبل مشکل را برطرف کنند. این دستگاه‌ها هم خارجی بودند و هر چند تعمیرکار بر این عقیده پافشاری می‌کردند که یکی دوتا از قطعات جانبی اما درون دستگاه دستکاری شده و یا برداشته شده، هر چه که بود مطمئن بودند کسی دستگاه را دستکاری کرده‌. به هر حال هرطور شده یاس باید وضعیت موجود را سر‌و‌سامان می‌داد.
    آن روز که مثل همیشه سوار ماشین شد و به راه افتاد، در مسیر تکین را ندید‌. دلش مخفیانه برایش می‌رفت و کمی در هوایش پرسه می‌زد و باز سرجایش درون قفسه‌ی سـ*ـینه‌ی یاس باز می‌گشت. انگار عادت کرده بود که هر روز نگاهش کند، حتی از پشت شیشه‌های دودی عینک آفتابی‌اش! به کارخانه که رسید یک راست به‌سمت دفترش رفت. باید برخی مدارک را بر می‌داشت تا راه بیوفتد و مشکل کالاهایی که متوقف شده بودند را برطرف کند.


    بچه ها حتما لازم نیست نقد کنین توی صفحه نقد ها ! می تونین تو پروفمم بگین !
    من وضعیتو بدونم‌ . ضعیف شدم یا ن ... اصن چیا ضعیفن! و اینا دیگه :)
    خیلی مرسی که تا اینجا همراه بودین و این واقعا برای من باعث افتخاره :)
    عیدتونم مبارک
    عاقا یادتون نره ها! من امسال کنکوریما! التماس دعاااا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تلفنش زنگ خورد، نام مریم خانوم روی آن شکل گرفت. حتماً می‌خواست دوباره همان نصیحت و توصیه‌های قبلی‌اش را بکند. همان حرف‌ها که در این چند روز رهایش نکرده بودند. به زحمت تماس را وصل کرد:
    - بله؟
    - الو یاس؟
    وسایل را درون کیفش جاساز می‌کرد و همزمان تلفن را به گوشش چسبانده بود.
    - جانم مامان؟
    - یاس تکین امروز اومد اونجا؟ باهاش حرف زدم که بیاد.
    - مامان مگه قبلا در موردش حرف نزده بودیم؟
    مریم خانوم در صدایش تحکمی خاص ایجاد کرد:
    - نمیشه که جای مدیر عامل شرکت خالی باشه!
    یاس چشمانش را به حالت نوسانی در طول و عرض اتاقش گرداند، هوفی کرد و گفت:
    - مامان من نمی‌تونم بزارمش جای مسـتانه، جای مسـتانه خالی نیست، بالاخره پیداش میشه.
    صدای مریم خانوم کمی بلند‌تر شد.
    - یاس همین که گفتم! تکین توی اون شرکت پیش تو کار می‌کنه! یه کاری نکن بشونمش‌ جای خودت!
    یاس چشمانش گرد شد:
    - مامان؟؟
    مریم خانوم بی‌هیچ حرف دیگه‌ای تلفن را قطع کرده بود. یاس با خودش گفت:
    «مگه اینکه تو خوابش ببینه! از اون سر دنیا پاشده اومده این سر دنیا اینجا کار کنه؟ قحطی کار اومده؟ جای من بشینه؟ چه غلطا! »
    جای مریم خانوم خالی بود تا این حرف‌ها را بشنود! اگر تنها یک درصد اتفاقی که آن دفعه با مسـتانه افتاد می‌افتاد قطعاً مریم خانوم حتی در خانه هم راهش نمی‌داد و مجبور بود شب‌ها را در شرکت سپری کند، در واقع کل روزش را! داشت از اتاقش بیرون می‌آمد که آقای بهرامی را دید. با چهره‌ای در هم و چشم‌هایی با مردمک‌های لرزان ایستاده بود و به یاس نگاه می‌کرد. یاس نفسی عمیق کشید، گویی این دو نفر؛ آقای بهرامی و آقا رحیم ساخته شده بودند که به یاس خبر بد بدهند!
    - چی شده آقای بهرامی؟
    آقای بهرامی سریع گفت:
    - سلام خانوم، صبحتون به خیره؟ خوبین؟
    یک تای ابروی یاس بالا رفت.
    - ممنونم، صبح شمام بخیر. بفرمایید؟
    آقای بهرامی این‌ پا و آن پا می‌کرد تا حرفش را بزند. بالاخره گفت:
    - یه آقایی اومده، خانوم هر کاری کردیم نمی‌رفت، بعدش یه سری کاغذ و مدرک نشونمون داد، گفتش که چهل و نه درصد سهام این کارخونه به اسم منه. الان اومده اینجا انگار می‌خواد طلبشو بگیره!
    دهان یاس کمی نیمه باز ماند. دستش را درمانده روی صورتش کشید. در دل گفت:
    « خدایا آتش فشانی چیزی نمونده دیگه روی من فوران کنی؟ یکم نگاه کن ببین! »
    با این همه آشفتگی با خودش فکر می‌کرد که بلایای آسمانی روی سرش نازل شده است. به دنبال آقای بهرامی راهی شد تا ببیند چه کاری از دستش برمی‌آید و در واقع چه نوع خاکی را می‌تواند روی سرش بریزد. سوار آسانسور شدند و چند دقیقه‌ی بعد در محوطه‌ی کارخانه راه افتادند. یاس با تعجب به آقای بهرامی نگاه می‌کرد. اینجا برای چه آورده بودش؟ با تردید قدم‌هایش را آرام‌آرام بر می‌داشت. بالاخره آقای بهرامی جایی متوقف شد. تک درختی تنومند در وسط محوطه قرار داشت که دورش را با آجر‌های رنگی حصار کشیده بودند. کسی به آن تکیه داده بود. یاس این درخت را بار‌ها دیده بود اما زیاد راهش به این سمت‌ها نیوفتاده بود تا دقت کند که چه درختی است. در واقع در این کارخانه به جز سه یا چهار درخت، درخت‌های قدیمی دیگر دیده نمی‌شد. چند نهال جوانی هم وجود داشت که به تازگی کاشته شده بودند اما آن چند درخت قدیمی علاوه بر سن و سال دار بودنشان کلی هم حرف داشتند... شاید هم کلی خاطره!
    آقای بهرامی ایستاد تا یاس خودش جلو برود. چند قدم به‌سمت مرد ناشناسی که به درخت تکیه داده بود رفت. کفش‌های ورزشی سفید مشکی به پا داشت، شلوار لی آبی روشن، تیشرت سفید با پیراهن لی که روی آن پوشیده ‌و دکمه‌هایش را آزادانه باز گذاشته بود، و در نهایت... صورتی که چندان واضح نبود. گامی به جلو برداشت. کلاه لبه دار لی روی سرش مانع از این می‌شد که چهره‌اش را ببیند. سرش را هم به‌سمت پایین خم کرده، دستانش درون جیب‌هایش بود و پاهایش را به حالت اریب قرار داده و به درخت تکیه زده بود. یاس تا می‌توانست چهره‌اش را معصومانه و مظلوم کرد تا شاید دل مرد را با رحم بیاورد. صدایش زد:
    - آقا؟ ببخشید شما..
    هنوز حرفش تمام نشده بود که بی‌هوا صدای بوق چیزی مانند سوت سوتک‌های بچگانه که وقتی در آن‌ها فوت می‌کردی دراز می‌شدند درست کنار گوشش پیچید‌. صدای سوت درون گوشش می‌پیچید و ترسیده بی‌حرکت ایستاده بود. قلبش تند‌تند می‌زد و قصد داشت سـ*ـینه‌اش را بشکافد تا روی زمین پهن شود. چشمانش گرد و مات و مبهوت مانده بود. مرد تکیه‌اش را از درخت برداشت. سنگینی حضور چند نفر و نگاه هایشان را پشت سرش احساس می‌کرد. نفس در سـ*ـینه‌ی یاس حبس شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند ثانیه بیشتر از آن خلأ و خلسه‌ی عجیب نگذشته بود که صدای دست و سوتی در فضا پیچید. مرد مقابلش که سر بلند کرد، یاس، تکین را دید. با لبخند مهربانی ایستاده بود، برق شیطنت خاصی درون چشمانش می‌درخشید، سعی در مخفی کردن شیطنت چشمانش هم نداشت. صدای ریتیمکی می‌آمد که باعث شد یاس چند درجه به عقب بچرخد:
    - تولد..تولد.‌..تولدت مبارک... مبارک..مبارک... تولدت مبارک..
    یک لحظه احساس کرد قلبش برای صدم ثانیه‌ای از حرکت ایستاد. چند نفری که دست می‌زدند و شعر می‌خواندند را از نظر گذراند:
    مریم خانوم، منشی شرکت، دو تا از دوستان هم دانشگاهی‌اش، چند نفر از کارمندان خانوم که در دفتر یاس کار می‌کردند، و در نهایت برسام و مسـتانه‌. روی مسـتانه متوقف شد. خیره نگاهش می‌کرد. حتی فرصت نشان دادن عکس العمل هم پیدا نکرده بود. دست مریم خانوم کیک سفید- سبز رنگ نه چندان بزرگی خودنمایی می‌کرد که شکل دسته گل یاس را داشت. شمع‌هایی روی آن قرار داشت که عدد بیست‌و‌شش را نشان می‌دادند. فشفشه‌هایی در دست بقیه بود که در هوا تاب می‌دادند و همزمان با لبخند کش داری شعر می‌خواندند. یاس لب‌هایش را درون دهانش جمع کرد و با گونه‌هایی سرخ شده نوبتی به کسانی که دورش را احاطه کرده بودند می‌نگریست. چشمانش را هاله‌های خیلی محوی مانند مه از اشک، قاب گرفته بودند. به خودش تکانی داد و به نوبت در آغـ*ـوش دوستان و آشنایانش فرو رفت. انتظار هر چیزی را داشت به جز این، از طرفی کم مانده بود از این طرف و آن طرف هم که شده بال پیدا کند و از خوشحالی پرواز کند که ماجرایی که آقای بهرامی گفته بود، ساختگی بوده و قرار نیست باز بار دیگری را به دوش بکشد. نوبت به مسـتانه که رسید گرم در آغوشش کشید و یاس را محکم و دوستانه که نه اما خواهرانه فشرد. یاس غم ریزی را در انتهای چشمان مسـتانه حس می‌کرد، با تمام خنده‌هایش، لب‌های کش آمده و گونه‌های برجسته شده‌اش، باز هم گول حالاتش را نمی‌خورد و حس می‌کرد که امروز مسـتانه انگار مسـتانه‌ی همیشگی نیست. جمعیتی که دورش را گرفته بودند مانع از این می‌شد که بیشتر از این بی‌حرکت بماند و لبخند به لب نیاورد. با خودش تصمیم گرفت بعدا هرطور بعداً که شده با مسـتانه حرف بزند‌. برای چند دقیقه آن‌قدر دورش از همهمه و خوشحالی اطرافیانش پر شد که تکین را که درست چند قدم عقب‌تر و مایل به‌سمت خودش ایستاده بود را نمی‌دید، مردی که به یک‌باره
    مرموزانه برگشته بود و یاس هم نمی‌دانست که چه می‌خواهد، اصلاً الان اینجا چه‌کار می‌کند؟ و خیلی سوال‌های دیگر. مردی که از نظر یاس هیچ وقت نبوده؛ اما همیشه بوده. همیشه از دور هوای یاس را داشته و خیلی جاها....«برخی چیز‌ها را هیچ‌وقت نه می‌توان ترسیم کرد، نه بیان کرد و نوشت، تنها زبان دل حالیشان می‌شود، با دل باید حرف حسابشان را بفهمی! »
    مریم خانوم کیک را به مسـتانه داد و خودش به‌سمت یاس آمد. یاس طوری دستانش را دور مریم خانوم حلقه کرده بود که گویی قصد داشت در آغـ*ـوش پر مهرش حل شود و به نحوی گریزی بزند از بحبوحه‌ی اتفاقات مکرر دور‌و‌برش. مادرش بوی تمام کودکی‌هایش را می‌داد، خود یاس هم نمی‌دانست چرا غم ناخوانده‌ای را همیشه به دوش می‌کشد، غمی که حتی در شادی‌ها هم رهایش نمی‌کند، برای خودش می‌آید، برج لبخند یاس را در هم می‌شکند و می‌رود. کاش کسی بود جلوی این برج زهرمار غم را می‌گرفت! عجیب یاس این روز‌ها به همچین کسی احتیاج داشت. از آغـ*ـوش مادرش به‌سختی دل کند. آن هم به علت اعتراضات بقیه بود. یاس که از آغـ*ـوش مادرش بیرون آمد هاله‌ی سرخ ریزی را درون چشمان مادرش دید. شاید مادرش هم به همان چیزی فکر می‌کرد که در ذهن یاس می‌درخشید، پدرش. با صدای سوت و دست‌های بچه‌ها از خلسه‌ی واگیردار امروزش بیرون آمد. انگار در سلول به سلول بدنش این خلسه محبوس شده بود تا هر ثانیه به سلول دیگری سرایت کند. با دیدن لبخند‌های بقیه دلش گرم شد، کمی بیشتر از کمی امروز به این غافلگیری محتاج بود و هنوز نمی‌دانست چه کسی باعث و بانی امروزش شده.
    مسـتانه با شیطنت بین همه می‌چرخید و با بچه‌ها شوخی می‌کرد. به زور یاس را روی زمین نشاند و کیک را مقابلش قرار داد. دستش را در هوا برای بقیه تکان داد و سه شماره را شمرد. بعد از شماره‌ی سه همه با ابروهایی بالا رفته و متعجب مسـتانه را نگاه می‌کردند. مسـتانه چشم‌غره‌ای رفت و خودش شروع کرد:
    - بیست و شیش، بیست و پنج، بیست و چهار،..
    می خواست ادامه‌اش را بشمارد که بقیه مانع شدند و چند رقمی را میان بر زدند:
    - ده، نه ، هشت، هفت، شیش، پنج..‌.چهار..‌.سه... دو ‌...
    قبل از آن که شماره‌ی آخر را بگویند یاس روی کیک خم شد، چشمانش را بست و به رسم همیشه در دل دعایی کرد. چشمانش را باز کرد و لب‌هایش را جمع کرد تا شمع‌ها را فوت کند که گویی ثانیه‌ای همه چیز متوقف شد. یاس خیره‌ی مرد کت و شلوار پوشی شد که دور‌تر از بقیه به ماشینی تکیه زده بود و با لبخندی سرشار از عشق و مهربانی و صادقانه نگاهش می‌کرد. «چقدر شبیه عکس جوانی‌هایش شده بود» ؛ پدرش را می‌گفت. باز عقربه‌ها با راه افتادند و آن مرد در دل صدای بقیه گم شد.
    - یک...
    همه دست زدند و یاس شمع را با بغض نهفته‌ی کوچکی فوت کرد.


    بچه ها به شدت تو ی بحبوحه‌ی خفن گیر کردم
    نمی‌دونم بقیشو چیکار کنم
    ینی کلیت داستانو می دونم
    فعلا این تیکهه هه رو گیر کردم
    از طرفی نمی‌خوام خسته کننده بشه براتون
    و حس می‌کنم یکم دارین سرد می‌شین از این کش دادن رمان:(
    چار تا صلوات بفرستین مغز من روشن شه
    :campeon4542::aiffwan_light_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    پس از فوت کردن شمع صدای دست و جیغ بود که می‌پیچید و همین باعث شده بود کارمندانی که در آن اطراف پرسه می‌زنند دورشان جمع شوند. صدای بم تکین را که حس کرد به عقب برگشت. درست کنار گوشش ایستاده بود و با صدایی نه چندان خاص تولدش را تبریک گفته بود، اما برای یاس همین صدا تفاوتی آشکار داشت. قلب است دیگر، نه قانون، نه منطق، نه دلیل و نه برهان سرش می‌شود، کار خودش را می‌‌کند!
    یاس سری تکان داد و به‌سمت بقیه چرخید. وقتی نگاه سنگین جمعیتی را حس کرد و صدای دست‌ها سنگین‌تر شدند یاس متوجه کارمندانی شد که دورشان جمع شده بودند. به نشانه‌ی تشکر از همه‌شان ایستاد و کمی سرش را خم کرد. ناگاه چیزی به یادش آمد و ساعت دور دستش را نگاه کرد. باید هر چه زودتر راه می‌افتاد. کلی کار در گمرکی داشت. سمت مادرش رفت تا به او بگوید و از بقیه معذرت خواهی کند برای رفتنش تا هرچه زودتر راهی شود. همین که در گوش مریم خانوم ماجرا را توضیح داد مریم خانوم چهره‌اش کمی در هم شد. متفکر اطراف و آدم‌های دورشان را نگاه کرد و نگاهش جایی روی کسی ثابت شد.
    - باشه برو مادر ولی تنها نه، تکین باهات میاد.
    - یعنی چی مامان؟ تکین برا چی بیاد؟ خودم میرم دیگه! دیرمم شده کلی کار دارم.
    - باشه مادر برو ولی تنها نه، خطرناکه نمیشه تنها راهیت کنم که.
    - مامان من نمی‌تونم با این بشر برم!
    - چی کارت داره بیچاره! یه گوشه می‌شینه با هم می‌رین میاین دیگه!
    یاس چشمانش را ریز کرد. لب‌هایش را جمع کرد و با حرص تکین را نگریست که بی‌خبر از همه جا تکه کیک در دستش را می‌خورد. مریم خانوم هم چه منطقی داشت! یک گوشه می‌نشیند و با هم می‌روند و می‌آیند؟ کارد می‌زدی خون یاس در نمی‌آمد. لیک چاره‌ای نداشت! دیرش شده بود و نمی‌خواست سر یک سرجهازی بحث کند. تکین گویی سرجهازی‌اش شده بود، هر جا که می‌رفت پیدایش می‌شد! سرجهازی برایش کلمه‌ی مناسبی است! از مادرش خواست تا خودش به بقیه بگوید. به دقیقه نکشید که مریم خانوم همه را با خبر کرد. واقعاً هم سازمان‌های خبررسانی در برابر مریم خانوم کم می‌آوردند! یاس قبل از آن که راهی شود چند دقیقه‌ای برای گرفتن هدایایش ایستاد‌. دوستان و آشنایانش نگذاشته بودند که بدون گرفتن هدیه‌هایش برود، یاس تمام آن‌ها را در صندوق عقب ماشینش جای داد و با خداحافظی سرسری سوار ماشینش شد. بلافاصله در کنارش توسط تکین باز شد و تکین با لبخند دلنشینی سوار شد و نشست. البته یاس دوست داشت لبخند دلنشین تکین را جور دیگری تصور کند برای همین چهره‌اش در هم بود. پس از نشستنش کمربندش را محکم بست و به کمربند یاس هم اشاره کرد. یاس پوفی کرد و کمربندش را بست. کلید را سرجایش چرخاند، دنده را جابه‌جا کرد، پایش را روی پدال گاز گذاشت و ماشین از جایش کنده شد. چند دقیقه از رفتن نگذشته بود که تکین دست از چنگ زدن به موهای خوش حالتش برداشت و دستش را به‌سمت ضبط ماشین برد. بلافاصله یکی از آهنگ‌های مورد علاقه‌ی یاس پخش شد.
    - فکر تو تنها کرد منو..
    نگذاشت آهنگ کمی جلوتر برود و آن را عوض کرد.
    - all my friends tell me i should move on..
    تکین دکمه را دوباره فشرد. طوری با کمربند ایمنی دورش خم شده بود و دستش را روی دکمه گذاشته بود که انگار می‌داند آهنگ‌های بعدی هم به مزاجش نمی‌خورند. آهنگ دیگری که پخش شد از شادمهر بود، آهنگ بعدی بی‌معرفت از آرش و مسیح بود، همین‌طور آهنگ را جابه‌جا می‌کرد. یاس از پشت شیشه‌ی تیره‌ی عینک آفتابی‌اش با غیظ نگاهش می‌کرد. تکین که دید چیزی دستگیرش نشد دوباره تکیه داد به پشتی صندلی‌اش.
    - اینا چیه گوش میدی آخه بچه!
    - ببخشید از اون‌ور آب آهنگ مورد علاقتون رو براتون نیاوردن بذاریم.
    چهره‌ی تکین درهم رفت. زیر لب زمزمه‌وار با صدای بسیار آرامی که به‌سختی به گوش خودش هم می‌رسید گفت:
    - من نمی‌دونم تو چرا انقدر با من بدی! چه هیزم تری بهت فروختم؟
    هنوز در صدایش ته لهجه‌ای از لهجه‌ی انگلیسی وجود داشت. هر چه باشد چندین سال با زبان آن‌‌ها صحبت کرده. اما این فارسی حرف زدن و استفاده از تکیه کلام و ضرب المثل‌هایش کمی غریب بود! چند دقیقه‌ی بعد که دوباره نتوانست ساکت بماند گفت:
    - اصلاً خودم می‌خونم!
    چشم‌های یاس گرد شده بود. اگر می‌توانست و دستش به کفشش میر‌سید حتماً بلایی سر تکین می‌آورد. انگار حواسش نبود یا حرفش را کمی بلند گفته بود که تکین شنید و گفت:
    - نفرمایین خانوم شما دست بزنت حرف نداره!
    بازویش را به‌سمت یاس متمایل کرد و انگشتش را روی خط هلال مانندی گذاشت و به آن اشاره کرد:
    - هنوز جاش مونده! همون روز که با شیپور زدی!
    یاس ابروهایش بالا پرید. همان‌طور که نگاهش به جلویش بود به دست تکین هم نگاه می‌کرد، منظورش همان روزی بود که بالش زیر پاهایشان گذاشته بودند و ...
    یاس به خوبی به یاد می‌آورد. لبخند ریزی زد. طوری که تکین به‌سختی توانست لبخندش را ببینند.

    می‌دونم نذاشتم بی‌پارت بمونین ولی این بار یکم فاصله افتاد
    ببشید بچه ها یکم گیر بودم :)

    شرمنده از پارازیت
    پست موقت
    برای دیدن شخصیت رمان ها هر از گاهی نمایه یا پروفایل منو چک کنین
    الان یکیشو گذاشتم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تکین چند لحظه بعد بی‌هوا صدایش را بالا برد:
    - i hate you i love you i hate that..
    ریتمیک و با گرفتن ژست و ادا‌و‌اطوار می‌خواند. یاس عینکش را برداشت تا تأثیر چشم‌غره‌اش چند برابر شود و سپس خیره نگاهش کرد. تکین که نگاه یاس را دید متوقف شد. لب‌هایش را جمع کرد و چند دقیقه‌ای همان گونه بی‌حرکت یاس را نگاه کرد. یک دفعه با صدای بلند خواند:
    - هم نامهربونه، هم آفت جونه، هم قدرم ندونه ندونه ندونه...
    دستانش را با حالت خنده داری در هوا تاب می‌داد. با آن قد و قواره و هیبت واقعاً هم خنده دار شده بود. یاس به‌سختی خنده‌اش را قورت داد و با همان چشم‌غره به تکین خیره شد. این پسر قصد نداشت از کارهایش دست بردارد. تا آخر مسیر گویی باید تحملش می‌کرد. پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد تا سریع‌تر به مقصد برسند. سرعتش زیاد شده بود، کم‌کم از شهر خارج شدند. در اتوبان و جاده‌ها با سرعت زیاد می‌راند و از بین ماشین‌ها لایی می‌کشید تا رد شود. تکین زیر لب به زبان‌های مختلف فرانسوی، انگلیسی و آلمانی حرف‌هایی که یاس معنایشان را نمی‌فهمید می‌گفت و وقتی یاس یک‌باره از بین دو ماشین به طرز خطرناکی عبور می‌کرد، ناخودآگاه صدایش ثانیه‌ای بلند‌تر می‌شد و پس از عبور کردن دوباره ولوم صدایش می‌خوابید.
    یاس در حال و هوای خودش بود که حرکت دستی بیرون از ماشین را در کسری از ثانیه دید طوری که فکر کرد توهم زده، اما ماشین پلیسی که از آینه دید مطمئنش کرد که پلیس است. با دست اشاره می‌کرد توقف کند. سرعتش را به‌سختی کم کرد و متوقف شد. برای سرعت زیادش کمی جلوتر نگه داشته بود برای همین دنده عقب گرفت. کنار پلیس متوقف شد. شیشه را که پایین داد، پلیس به‌سمت یاس آمد.
    تکین قبل از آن که مأمور چیزی بگوید پیش‌دستی کرد:
    - خودشه آقا خودشه.
    یاس سرش را کمی چرخاند و تکین را نگریست. مرد پلیس سلام کرد. نگاهی به تکین انداخت :
    - چی خودشه؟
    یاس لب باز کرد تا چیزی بگوید که دوباره تکین گفت:
    - قاتل خودشه بگیرینش سرکار.
    یاس چشمانش درجا گرد شد. پلیس نگاهی پر غیظ به تکین انداخت، گویی زیر آفتاب ماندن کلافه‌اش هم کرده بود. اهمیتی نداد و مدارک را از یاس خواست. یاس داشبورد را باز کرد و کیف مدارک را برداشت. مرد همزمان که مدارک را بررسی می‌کرد با صدای آرامی گفت:
    - کی رو کشته؟
    تکین ادا در آورد، چشمانش را بست و خودش را سریع به پشتی صندلی‌اش چسباند. زیر لب با صدای عجیب‌و‌غریب اما زمزمه مانندی گفت:
    - من‌‌رو.
    مرد پلیس نگاه چپی به تکین انداخت. چهره‌ی یاس دیدنی بود. اگر این مرد پلیس نبود حتماً ضربه‌ای را گوارای وجود تکین می‌کرد. تکین را چه شده بود؟
    مرد در حالی که عکس یاس را با چهره‌ی خودش مطابقت می‌داد از او پرسید:
    - آقا با شما چه نسبتی دارن؟
    یاس و تکین همزمان با هم پاسخ دادند. یاس گفت:
    - نامزدمه.
    تکین گفت:
    - پسرخالمه.
    به محض خارج شدن حرف از دهانش سرفه‌ای مصلحتی کرد:
    - اهم یعنی پسرخاله اشم.
    مرد هنوز با نگاه مشکوک نگاهش می‌کرد. با آن که داشت وظیفه‌اش را انجام می‌داد و مدارک را چک می‌کرد چشم از تکین بر نمی‌داشت. مدارک را به یاس داد و به‌سمت مخالف آن؛ سمت تکین، رفت. به‌طرف تکین خم شد و با حالتی جدی گفت:
    - ‌ها کن ببینم!
    تکین چشمانش گرد شد: چی؟
    - ‌ها کن ببینم چی زدی!
    تکین لب‌هایش را‌ تر می‌کند، نگاهش را نوسانی می‌چرخاند و پس از آن که لب‌هایش را باد می‌کند چنان بازدمش را بیرون می‌دهد که مرد چند قدمی عقب می‌رود. بلافاصله اخم‌های پلیس درهم می‌رود. پس از آن که چشم‌غره‌ی آب و تاب داری را حواله‌ی تکین می‌کند به‌سمت یاس می‌رود. برگه‌ی جریمه را از دستگاهش جدا می‌کند و به دست یاس می‌دهد.
    - بفرمایید. با سرعت بالا که رانندگی می‌کنین، از ماشین‌ها هم که سبقت می‌گیرین! خانوم اینجا پیست مسابقه نیست! ممکنه اتفاقات جبران ناپذیری بیفته! لطفاً از سرعتتون کم کنید این بار آروم‌تر رانندگی کنین.
    نگاهش را روی کمربند بسته شده‌ی یاس انداخت.
    - حداقل خوبه که کمربندتون رو بستین. بفرمایید. روز خوش‌.
    تکین زیر چشمی یاس را نگاه می‌کرد. یاس شیشه‌ی پنجره‌اش را که بالا کشید، پایش را روی پدال گاز گذاشت و آهسته راهی شد.

    بچه ها نقد نمی کنینا! لینک صفحه نقد پایین این تاپیک تو برخی تاپیک های مشابه هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    چند متری دور شده بودند که تکین به‌طرف یاس متمایل شد:
    - چرا نامزدتم؟ چرا گفتی نامزدت؟
    برق شیطنت در چشمانش می‌درخشید. یاس نگاه چپی به تکین انداخت، با کلافگی گفت:
    - پس باید چی می‌گفتم؟ می‌گفتم این سرجهازیمه دارم با خودم می‌برم؟ یا بی‌افم داریم با هم می‌ریم دور دور؟ جناب اینجا ایرانه‌ها!
    با حرص حرف می‌زد. طوری که حتی نارضایتی‌اش از بودن تکین هم در حرف‌هایش مشخص بود. تکین جای این‌که دلخور شود ریز می‌خندید.کمی جلوتر به عوارضی رسیدند. آن‌قدر خلوت بود که تک‌و‌توک ماشین حوالی آن دیده می‌شد. آن چند تا معدود ماشین هم ماشین‌های کامیون و حمل بار بودند. جلوی ایستگاه مخصوص توقف کرد. دستش را سمت کیفش برد که بلافاصله تکین برای اینکه یاس مانعش نشود از ماشین پیاده شد و کیف پول به دست به‌سمت مردی که پشت شیشه بود رفت‌. یاس با تعجب به تکین نگاه می‌کرد، انگار نه انگار که این پسر فقط چند سال کودکی‌اش را در ایران زندگی کرده و سپس در جای دیگری بزرگ شده، طوری رفتار می‌کرد که انگار...! کیف پولش را باز کرد و یکی از چند تراول‌های درون کیفش را بیرون کشید. رو به یاس خم شد و گفت:

    - می‌دونی که آدم وقتی پیش یه مرد متشخصه دست توی جیبش نمی‌کنه!
    بلند شد و به‌سمت مرد پشت شیشه چرخید. با بیرون کشیدن پول، بقیه‌ی تراول‌ها هم که گیر کرده بودند با آن بیرون آمدند. همه‌ی پول‌هایش درشت و چک یا تراول بودند، کاملاً مشخص بود که تازه دلار‌هایش را با پول ایرانی تعویض کرده. مرد با عجز گفت:
    - آقا خورد ندارین؟
    - نه متاسفانه.
    - پس چند لحظه صبر کنین.
    تکین داشت پول‌هایش را در کیفش می‌گذاشت و همزمان خم شده بود تا تلفن همراهش که زنگ می‌خورد را از جیبش بردارد. هوایی که رو به ابری بودن می‌رفت، کمی بادی و طوفانی هم بود. یاس غرق در فکر به ابر‌های ریز و درشت چمباتمه زده در آسمان نگاه می‌کرد که صدایی توجهش را جلب کرد و به تکین، بیرون از ماشین خیره شد که می‌دوید، چشم‌هایش گرد و ابروهایش بالا پریدند. همین که اسکناس‌های تکین را غرق زمین دید که باد بازیچه‌ی خود کرده و آن‌ها را این‌طرف و آن‌طرف می‌برد، به قولی گفتنی دوزاری‌اش افتاد. اول با تعجب ولی به فاصله‌ی چند ثانیه بعد با خنده نگاهش می‌کرد. تقلاهایش برای دویدن خنده‌دار بود. از طرفی کسی که سعی می‌کرد جلوی یاس خودی نشان دهد حال با این وضعیت می‌دوید، هر از گاهی خم و دوباره راست می‌شد. یاس حسابی از خنده سرخ شده بود. مرد باقی پول‌ها را به یاس داد.
    تکین آن‌قدر رفته بود که از یاس فاصله‌ی کمی نداشت. برای همین یاس معطل نکرد و پایش را روی پدال گذاشت. چند متر که از تکین دور شد، تکین ایستاد. به یاس نگاه می‌کرد که آرام‌آرام در حال دور شدن است‌. پول‌ها را ول کرده و دنبال یاس می‌دوید. یاس حسابی از خنده روده بر شده بود، داشت تلافی وراجی‌های تکین را می‌کرد، شاید هم حرف‌هایی که تحویل پلیس داد. کمی که از تکین دور شد، متوقف شد. دنده عقب گرفت، تکین که از کلافگی و دویدن خسته شده بود و ایستاده بود، با دیدن یاس که دنده عقب می‌گرفت به‌سمتش رفت. یاس که بدش نمی‌آمد تکین را اذیت کند دوباره گاز داد و جلوتر رفت. آن‌قدر عقب وجلو رفت که بالاخره تکین بیخیال شد. هر چند تمام پول‌هایش را باد بـرده بود و جز چند کارت اعتباری که محتوی پول‌های آن به دلار و پوند بود چیزی همراهش نداشت. آن‌ها هم چندان به دردش نمی‌خوردند، پس حالا حالاها باید می‌ماند تا به کسی تلفن کند بلکه آشنایی کسی به کمکش برسد، برای همین هم بود که دنبال یاس می‌دوید ولی حال متوقف شده و تنها یاس را نگاه می‌کرد. چشمان مشکی‌اش درست آزرای مشکی یاس را نشانه رفته بود. با کلافگی دست به ته ریش‌های کوتاه مرتبش می‌کشید و طبق عادت تکیه کلام‌های انگلیسی‌اش را زیر لب مرور می‌کرد، هر از گاهی هم فرانسوی. این دو زبان‌هایی بودند که وقتی ایران نبود در دانشگاه‌ها تدریس می‌کرد و تسلط بیشتری بر آن‌ها داشت. برای همین واکنش‌هایش دست خودش نبود.
    هر چند گاهی رگ ایرانی بودنش گل می‌کرد و طبق عادت آن‌ها از تکیه کلام، کنایه و ضرب المثل و تعارف استفاده می‌کرد. جایی که زندگی می‌کردند، ایرانی‌های مقیم زیادی بودن برای همین رفت و آمد‌های آن‌ها این چیز‌ها برایش هنوز مانا بود.
    چند ثانیه‌ای به یاس خیره شد و وقتی دید یاس همان‌طور بی‌حرکت ایستاده، پشت به یاس برگشت و چند بار به موهایش کلافه چنگ زد. داشت فضا را تجزیه تحلیل می‌کرد که دقیقاً به قول ایرانی‌ها باید چه نوع خاکی را بر سرش بریزد که صدای قژ کشیده شدن لاستیک‌های ماشین بر زمین و به دنبالش پشت آزرای مشکی یاس در گوشه‌ی دید تکین نمایان شد‌. زیر چشمی نگاهی به ماشین انداخت. نامطمئن و مردد گام آرامی برداشت. ماشین تکانی نخورد. با آن رفت و آمد‌هایی که یاس با ماشینش به پا کرده بود، تکین دیگر نفس نداشت این موش و گربه بازی را دوباره انجام دهد، نای دویدن نداشت. وقتی دید ماشین تکان نخورد گام دیگری برداشت. سرجایش متوقف شد و چپ‌چپ ماشین را نگاه کرد. صدای خنده‌های ریز یاس می‌آمد. نیم‌قدم دیگری برداشت. به ماشین نزدیک‌تر شده بود، شاید در حد یک یا دو قدم با ماشین فاصله داشت. زیر لب با خودش تا سه شماره شمرد و بلافاصله با سرعت به‌سمت ماشین خیز برداشت. بعد از باز کردن در ماشین، تقریباً خودش را داخل ماشین پرت کرد و سوار شد. یاس بلافاصله ماشین را به حرکت در آورد.

    عاقا انقدم بچمون بی ابهت نیستا
    شانس نداره من نویسندشم
    صبر کنین
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا