کامل شده رمان عُدول | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست نود و نهم
آه پر حسرتی همراهیم کرد و دوباره به پاکت سرک کشیدم. قطه کاغذی به اندازه کف دست که به پارگی نزدیک بود رو دیدم. تاش رو باز کردم و با این که نمی‌دونستم دیگه چه چیزی در انتظارمه، بازش کردم. با خودکار آبی، خوش خط هک شده بود: « تا ابد مدیونتم، با این که برای تو بودم» این این چه معنی داشت؟! خطاب به کی بود؟! اصلا چرا نصرت‌خان این خاطرات رو نگه می‌داشت؟! نفس سنگینی کشیدم و حتی فرو رفتن گرد و غبار این اتاق تاریک درون ریه‌هام، درد دارتر از این حقیقت منحوس نبود. چرا همیشه خاطرات قدیمی به زیرزمین‌ها ختم می‌شد؟! شاید چون هیچ وقت کسی راهی برای رفتن بهش رو پیدا نمی‌کرد.
از تمام صفحات شناسنامه با این که خالی بود، عکس گرفتم. از نوشته و اون عکس هم عکاسی کردم و با عجله، به پاکت برگردوندمشون. محتویاتی که حالم رو بدجور دگرگون کرده بود.
دریچه‌های قلبم انگار که بیکار بودن؛ چون صدایی ازش نمی‌شنیدم. خم شدم و درست همون طور که بود، وسط صندوق جاش دادم. خودم دلیل این هل شدن رو نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم که مدت زیادی از اومدنم به این اتاق منحوس می‌گذره. کف رو همون‌طور که بود جاسازی کردم و در صندوق رو به آرومی بستم. اهرم فشار پلک هام رو کشیدم و به سمت دبه ترشی راه افتادم. میله رو زیر دبه چپوندم و گوله‌های خاکی که به تازگی متوجه‌اش بودم رو کنار زدم. هل شدنم‌ خیلی از اطرافم رو نادیده گرفته بود.
تمام سعیم در این بود که دست‌های خاکیم رو به تیشرت مشکیم نزنم؛ گرچه کمی غبارآلود شده بود. به سمت سکو رفتم و قفل و کلید رو برداشتم. کلید رو آروم، بدون اصابت دستم به جیبم، داخل فرستادم. قفل رو دست گرفتم و با احتیاط از در آهنی زیرزمین عبور کردم. در با صدای ناله‌ای باز شد و با نگاه انداختن به اطراف، قفل رو نثار در کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به سمت در هال می‌رفتم که متوجه باز شدن در حیاط توسط کلید شدم. نگاهم سمت دست‌هام و لباس‌های خاک
گرفته‌م رفت. این جوری هیچ توجیهی نداشتم، مخصوصا اگه رادوین بود. کمی خودم رو به سمت در کشوندم و نرسیده به پله‌ها، به سرعت روی زمین نشستم.
با حرکت آنی که انگار روی زمین افتادم، سمت راست قفسه سـ*ـینه‌م کمی درد دار شد و طوری که در حال بلند شدنم باشم، ژست گرفتم. دو دستم هم روی زمین بود. این اتفاق هم دست‌های خاکی و هم لباس‌های خاک
گرفته‌م رو توجیه می‌کرد. نگاهم به نصرت‌خانی که زودتر از موعد به خونه برگشته بود کشیده شد. انگار که حس ششمم باعث اون هل شدن بود. سنگ ریزه‌های کوچیکی، زیردستم وول می‌خورد. نصرت‌خان با ساک توی دستش نزدیک‌تر می‌شد و زیرچشمی حواسم بهش بود. خودم رو مشغول بلند شدن نشون دادم و درست توی لحظه به من رسید.
با این سن، چه زود سنگ‌فرش‌ها رو رد کرده بود. پای راستم، نیم‌خیز و پای چپم روی زمین دراز بود. نگاهم بلند و تازه متوجه من شد. ساک خاکستری از دستش به زمین رسید و با بهت به سمتم پا تند کرد. برای این که اینجوری ازش استقبال می‎‌کردم ناراحت بودم؛ اما چاره‌ای نبود. از زیر ابرو نگاهم بهش افتاد و دستی که سمتم دراز شد.
- چی شده بابا جان؟!
باز هم همون لفظ. کدورت رو کنار گذاشتم و دست‌های خاک
خورده‌م به دست‌های بی‌جون پینه بسته‌اش گره خورد. با سنگینی کمی، از جا بلند شدم. دستم ازش جدا شد و با دست چپ، کمی به خودم زدم. لبخند کمرنگی به لب نشوندم.
- خوش اومدین! چیزی نیست، سرم کمی گیج رفت. شما خوبین؟

ناگزیر از دروغی که به زبون آوردم، اخم‌های ابروهای سفید و مشکیش، نگرانی مشهودی رو اعلام کرد. آهی کشید و دست از کتش رها کرد.
- خداروشکر! ترسیدم. تو خوب باشی من هم خوبم باباجان.
سعی می‌کردم لحظات قبلی که پر از راز بود رو فراموش کنم. بی خود نبود که این مرد قد خم کرده بود. لبخندم بی‌جون شد و دستش پشت کتفم نشست. با تمام حواسش، به دنبال حال صورتم، جستجو می‌کرد. کمی خودم رو عقب کشیدم و اشکی که بین چشم‌هاش هاله زد.
- صورتت چی شده بابا؟!
صورتم؟! آه که یادم رفته بود. لعنت به من! به مِن‌مِن افتاده بودم و دنبال حرفی برای این حادثه یکهویی. این لفظ بابایی که تنم رو مور مور و لرزه عجیبی که حالم رو بی‌حال می‌کرد. دست خاکیم روی رون پام نشست و خواستم چیزی بگم که صدای نچندان بمی ما رو به سمت خودش برگردوند.
- عزیزدوردونه‌ات بوف شده بابا جونش.
لب‌هام روی هم فشرده شد و نگاه از رادوین که روی پله‌های پاگرد هال ایستاده بود، گرفتم. دست نصرت‌خان از کتفم سُر خورد و به رادوین خیره شد. رادوین با پوزخند کجی، کتونی‌های سفیدش رو پا کرد. از پله‌ها پایین و به سمتمون اومد. چرا همیشه سر به زنگاه می‌رسید. نگاه دزدیدم و حق داشت که ناراحت باشه، یا حتی طلبکار. نمی‌خواستم دوباره پدرش رو ازش بگیرم. نصرت‌خان، رنگ نگاهش مات بود و رادوین دست به یقه سویشرت سبزش برد.
- یه وقتایی فکر می‌کنم پسر واقعیت اینه و من رو از پرورشگاه آوردی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صدم
    و با ابرو زدن من رو نشون داد. لحن رادوین از هر حسی خالی بود و بیشتر سوز داشت. انگار زمان بیان کلمات، بغضی صداش رو دورگه می‌کرد. نصرت خان بهت زده، اخمی بهم کشید.
    - این چه حرفیه رادوین؟!
    رادوین با نگاه تیزی به من، ابروهای نازکش رو بالا انداخت.
    - واسه اون باباجانی و واسه من، جمله‌هات به اسمم ختم می‌شه؟! احترامت واجب نصرت‌خان! مزاحم اوقات شریف پدر پسریتون نمی‌شم.
    کلاه سویشرتش رو روی سرش کشید و بدون جوابی به سمت در رفت. نصرت خان مغموم و شکست خورده، به رفتنش نگاه می‌کرد. حس عذاب وجدانی که می‌دونستم خفگیش رو تکمیل کرده. به سمت ساک نصرت‌خان پا تند کردم و با برداشتنش لب زدم:
    - بریم تو هوا سرد شده.
    متاسف، سری تکون داد و همراهیم کرد. دلم می‌خواست حرف‌های رادوین رو تایید می‌کردم. حتی توان این که با خودم دست به گریبان بشم رو هم نداشتم. به پله‎‌ها رسیدیم و نصرت‌خان سؤال پرسید:
    - نگفتی صورتت چرا از ریخت افتاده؟!
    دیگه خبری از نگرانی‌های مفرط چند لحظه پیشش نبود. عادی می‌پرسید و این خوب بود که حرفای رادوین مؤثر واقع شده بود. هم زمان با باز کردن در، لب‌هام رو تر کردم.
    - یه تصادف کوچیک بود همین. الان خوبم.
    از در داخل شد و نزدیک جالباسی چوبی بود که با هل به سمتم برگشت.
    - تصادف؟ کجا؟! چرا؟! اصلا چه جوری؟!
    مردمک چشم‌هام گشاد شد و سعی کردم با خوب به نظر رسیدن، جلوی سیل دلداری‌های آتشینش رو بگیرم.
    - گفتنی نیست. حالا بریم تو. می‌بینید که خوبم. شمام خسته‌این، بهتره استراحت کنین.

    چین‌های کوچک شفاف، در اطراف چشم‌هاش دیده می‌شد. گونه‌هاش از فکر و خیال، گود افتاده بود. ساک رو از دستم گرفت و با شونه‌های افتاده‌ای، به سمت پله‌ها راه افتاد. چشمی توی حدقه چرخوندم و برای نداشتن حال خوش، بهش حق می‌دادم. با پشت دست، پیشونیم رو خاروندم و به سمت دستشویی رفتم.
    توی آینه‌ای که کم صورتم رو می دید، زل زده بودم. دلم برای خودم تنگ و حال روحم عجیب وخیم بود. حال نزارم با افکار متوهم سر لج داشت و لبخند خفیفی از ناراحتی روی لبم نشست. دست از دید زدن به کبودی‌های تیره زیرچشمم که مدام اون شب رو یادآوری می‌کرد، برداشستم و از دستشویی بیرون اومدم. قدمی برنداشته بودم که این بار جدی سرم گیج رفت و ناگزیر،
    دستم به دیوار حد فاصل بین دستشویی و راه‌پله، گره خورد. چشم‌هام سیاهی رفت و با بسته شدنش، شدت گرفت. سعی کردم حرکتی نکنم و با کف دست، فرق سرم رو فشار دادم. مثل شلاق زمستون توی دست باد، تنم در حال یخ زدن بود. دست ‌لرزونم رو کنار پای راستم مشت کردم و نفس‌های تندم کم‌کم به حالت اول برگشت. تونستم چشم باز کنم و انگار از شر سوزش معده در امان بودم؛ اما این بدن داشت جور دیگه‌ای تنبیهم می‌کرد.
    چشم چرخوندم و به سمت پله‌ها بالا رفتم.
    کمی با سر انگشت اشاره، چشم‌هام رو بازی دادم. آخرین پله رو هم بالا رفتم و نگاهم از پله‌ها، به رامشی که با هل از اتاق نصرت‌خان بیرون می‌اومد رسید. لبخند پهنش با دیدنم خشک شد و نگاهش رنگ دلواپسی به خودش گرفت. نزدیک‌تر رفتم و با سستی یک قدم نزدیک‌تر شد. صدای مکث‌داری، خبر از دستپاچگیش می‌داد:
    - خوبی؟!
    چرا این رو می‌پرسید؟! شاید نصرت‌خان بهش چیزی گفته بود. با اطمینان سری تکون دادم.
    - خوبم.
    قدمی برنداشته بودم که مانعم شد.
    - انگار از بینیت خون میاد؟!

    توجهش اونچنان سنگین و جدی بود که این بار من تند به سمتش برگشتم. ترسیده و هل شده، دستی به بینیم کشیدم. قطره خون روشنی انگشت اشاره‌م رو دربرگرفته بود. چندباری پلک زدم و با این که از درون بهم ریخته بودم؛ اما با خونسردی حاذقی لب زدم:
    - به خاطر ضربه‌ایه که به سرم خورده. چیزی نیست. عادیه. نترس بیماری لاعلاج ندارم.
    ناخواه پوزخندی روی لبم نشست و اخمی ابروهای کمونیش رو توی خودش گرفت.
    - این چه حرفیه. من فقط نگرانت شدم. بیشتر مواظب خودت باش. همین!
    با پشت دست به بینیم کشیدم.
    - من همونم که چند ساعت پیش بهش گفتی عوضی و من ترحم نگاهت رو نمی‌خوام!

    نمی‌دونستم چرا؛ اما انگار تمام احساساتم از حرفش به سمت ناراحتی، سو گرفته بود. شاید چون انتظار شنیدنش رو از فرد رو به روم نداشتم. چهره‌اش متعجب شد و انگشت‌های لاغر و کشیده‌اش توی هم رفت. مِن‌مِن کنان ادامه داد:
    - حق داری. من معذرت می‌خوام! واقعا وقتی عصبی می‌شم نمی‌دونم چم می‌شه. خودتم م‌ دونی که همیشه گند می‌زنم.
    مظلوم شده بود و از این که انقدر صادقانه عذرخواهی می‌کرد، لبخندی به لب‌هام رو کج کرد. نفسی گرفتم و با نگاه زیرچشمیش ادامه داد:
    - نمی‌دونم چه جوری می‌تونی با این همه درد، بی‌درد بمونی؛ اما این رو بدون که تو همیشه قهرمان من بودی و می‌مونی!
    چشم‌هام روی تک‌تک اجزای صورتش می‌چرخید و به چشم‌های خمارش رسید. چه طور می‌تونست انقدر بی‌پروا باشه؟ چه طور دلم رو انقدر راحت به حرکت می‌انداخت؟ چه طور انقدر برای من شیرین بود؟ چرا انقدر دوست داشتنش حالم رو خوب می‌کرد؟ لبخندش مصنوعی نبود و حرف‌هاش، حرف‌هاش به زلالی آب پاک بود. چرا اینجوری دگرگونم می‌کرد. چرا سردرگمیم رو به انفجار می‌رسوند. نمی‌تونستم ازش نگاه بگیرم و این عذابم م‌ داد. چشم چرخوند و با دست کشیدن به بلوز طرح دار سورمه‌ایش، برای فرار از این جو سنگین شده،‌به سمت اتاقش برگشت. من همون طور بی‌اراده ایستاده بودم.
    نظاره‌گر جای خالیش بودم و پاهام یاری رفتن نمی‌کرد. با اکراه به سمت اتاقم قدم برداشتم. حالم عجیب گرفته بود و توی این لحظه به جرعت می‌تونستم بگم که حال جسمم رو فراموش کرده بودم. در اتاق رو باز
    کردم و پشتم بستمش. روی تخت نشستم و با ناله کردنش جاگیر شدم. پلکی زدم و دستمالی از جعبه دستمال کاغذی کوچیک روی پاتختی برداشتم. بی‌حواس روی بینیم کشیدم و توی دستم مچاله‌اش کردم. حرصی که از این اتفاقات به سرم اومده بود رو تحویل این دستمال می‌دادم. قفسه سـ*ـینه‌م درد می‌کرد و روی تخت دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم و دلم می‌خواست فقط صورت پریچهرش رو به ذهنم هدیه می‌دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و یکم
    پرده‌های سفیدی که توی دست باد می‌رقصید. باد بهاری که دست به گونه‌هام می‌کشید. چه قدر مسرت بخش بود. دلم می‌خواست تا ابد توی همین جا می‌موندم. با این که اطرافم پر از نور بود و سفیدی، آروم به سمت پردهای سرگردون قدم برداشتم. شخصی با موهای پرشونش، از پشت پرده رخ نمایی می‌کرد. دستم به سمت پرده‌ها رفت و با کنار زدنش، صورت شهلای کسی که دوستش داشتم رو می‌دیدم. لبخند محجوبی به دلم می‌نشست و بوی عطر گل‌های شببویی ریه‌هام رو شستشو می‌داد. محو لبخند روی لبش بودم و خواستم قدمی بردارم که تاریکی مبهمی همه جا رو گرفت.
    چشم‌هام رو به سرعت باز
    کردم و تازه فهمیدم از خواب به بیداری برگشتم. سرم سنگین بود و دستم به چشم‌هام رفت. توی جام جابه‌جا شدم و صدای مزاحم آهنگ گوشیم، از توی جیبم بلند شد. با نیم خیز بلند شدم و آرنجم تکیه گاهم شد. هنوز هم قلبم کمی تند می‌زد و گوش‌هام داغ بود. گوشی رو با زحمت از جیبم بیرون آوردم و کسی جز آرش نمی‌تونست به این خطم زنگ بزنه. ناچار با صدای صاف شده‌ای، جواب دادم:
    - می‌شنوم.
    صدای تک خنده‌ای که از آرش بعید نبود.
    - انگار هنوز حالت سرجاش نیست. گفتی بعدا حرف می‌زنیم، الانم بعدا تلقی می‌شه. حواست که هست امروز چهار آبانه؟ گفتی کد پیدا می‌کنی. خب منتظرتم.
    فگارتر از این حرف‌ها بودم که با
    آدم یک دنده‌ای مثل آرش دهن به دهن بشم. دلم فقط کمی آرامش می‌خواست و آرش هم که با من سرناسازگاری بسته بود. البته خودم هم ازش ناامید بودم و بی‌اعتماد. نمی‌تونستم راجع به اسرار اون زیرزمین حرفی بزنم. اول باید مطمئن می‌شدم. مکثم که طولانی شد، کلافه داد زد:
    - هوی؟ خوابیدی؟
    - همینجام. چیزی پیدا نکردم. هنوز وقت هست.
    - شانس آوردی ابریشمی این کار رو عقب انداخت؛ وگرنه همش وقت هست وقت هستت باید کارمون رو راه می‌انداخت. فقط برای بار آخر می‌گم. تحمل این تغییرت رو ندارم ژاییز. یا کارت رو درست انجام می‌دی و برمی‌گردی، یا...
    بهت زده روی تخت نشستم و گوشی رو به دست راستم دادم.
    همون‌طور که یک تای ابروم بالا رفته بود، آهنگ صدام تغییر کرد.
    - یا؟!
    صدای فوتش توی گوشی پیچ خورد و به گوشم رسید:
    - و یا من میام!
    انگار که برق چند وات به تنم وصل شد و به سرعت ایستادم. آرش می‌اومد؟! می‌شناختمش، حتما این آخر خط بود. موهای تنم، سیخ بود و لرز عجیبی تنم رو گرفت. آرش همیشه توی تصمیماتش جدی بود و حتی دهنم به این که چرا میاد باز نشد. نفس گرفته‌م، راه خروج رو گم کرده بود و آرش بی‌تفاوت، ادامه داد:
    - از این که لال شدی، مشخصه تعجب کردی. تعجب که نه، بهتره بگم وحشت زده‌ای. معلومه که هر چیز یا کسی رامشِت رو تهدید کنه این حال و روز رو پیدا می‌کنی. اشتباه خودت بود که به حرفم گوش نکردی و عاشقش شدی. از این به بعد، بد پیش میاد ژاییز. بد!
    و تماس، خیلی راحت قطع شد. من همچنان گوشی به دست بودم و دست‌هام مثل برگی می‌لرزید. تهدیدم می‌کرد؟!
    خشم شدیدی که توان جلوگیری ازش رو نداشتم، توی من می‌جوشید. چی باعث شده که آرش این تصمیم رو بگیره. فقط می‌دونستم که بخاطر عاشقی من نیست. سردرگم، گوشی رو روی پاتختی گذاشتم. چشم می‌چرخوندم و ذهنم یاری نمی‌کرد. چه اتفاقی افتاده بود که من ازش بی‌خبر بودم؟ دستم روی پام کشیده شد. دندون‌هام مستمر لب‌هام رو اسیر می‌کرد و نگاهم به سقف گرفته شد. قلبم به شدت به دیواره خودش می‌کوبید و این اولین باری بود که از آرش حساب می‌بردم. اون هم فقط برای اومدنش!
    صدای تقه در، من رو از بهت بیرون کشید. خودم رو به در رسوندم و با باز شدنش، چهره رامش توی دیدم قرار گرفت. صورتم رو از تعجب رها کردم و خونسرد شدم. با این که تمام حرف‌های آرش توی ذهنم معلق بود؛
    اما پوسته خونسردم رو به تنم کشیدم. موهای زیتونیش، حصار گوشش شد.
    - بابا پایین منتظرته. راستی. رادوینم اومده، اگه می‌شه دعوا نکنین!
    لبخندی لعاب صورتش شد و نه گفتن به این صورت پریچهر کار من نبود. ملایم سری تکون دادم. نفسی گرفت و با ظن توی چشم‌هاش، به سمت راه رو برگشت. چشم‌هام پناه هم شد و با بستن در پشت سرم، به دنبالش راهی شدم. از پله‌ها گذشتم و رادوین رو توی هال نمی‌دیدم. رامش روی مبل به سمت در ورودی هال، جاگیر شد و من هم به
    سمت مبل دونفره زیرتابلوفرش، کنار نصرت خان رفتم. نصرت خانی که در حال باز کردن ساک خاکستریش بود. انگار که هدیه‎‎‌هایی رو بیرون می‌کشید. با دیدن رادوین که با شَر از پله‌ها پایین می‌اومد، سمت نصرت خان خم شدم.
    - لطفا هرچی که اگه برای من آوردین رو بدین رادوین! این که بدونه برای من چیزی نیاوردین رابـ ـطه‌اتون رو درست می‌کنه. من چیزی نمی‌خوام. لطفا!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و دوم
    ازش فاصله گرفتم و نگاه دلمرده و مغموم نصرت‌خان رو روی خودم متحمل شدم. رادوین با نیشخندی کنار خواهرش، روی مبل تک نفره کناری جاگیر شد. با دست کشیدن به پلیور توسیش، ابروی کم پشت و قهوه‌ایش رو بالا انداخت. نگاه ازش گرفتم و نصرت‌خان بالاخره، دست خشک شده‌اش رو از روی هدیه‌ها برداشت. اولین کادویی که بیرون آورد و بدون کاغذکادو، توی جعبه مشکی بود. با نگاه شرمساری سمت من، لب‌های کبودش تکون خورد:
    - این برای توئه رادوین.
    رادوین از جا بلند شد و با گرفتن جعبه از دست پدرش، به جایگاهش برگشت. دستی به چونه گردش کشید و با کنجکاوی جعبه رو باز کرد.
    ظرف سفالی که طرح‌های آبی رو توی خودش جا داده بود. شبیه به بشقاب بود و انگار متنی روش حکاکی شده بود. رادوین با خم شدن سمتش، لب زد:
    - بعد از خدا، پدرت هست!
    رادوین با خنده نسبتا بلندی، با شُبهه‌ای ادامه داد:
    - می‌دونم که هستی نصرت خان. فقط واقعی باش نه اسمی!
    دلخوریش از من اونقدر پررنگ شده بود که به پدرش هم لفظ می‌انداخت. رامش کمی خیره پدرش بود و کمی زوم برادرش. بی‌تفاوت و با نگاهی، برای عوض کردن حال، لب زدم:
    - مگه کجا رفتی نصرت خان؟!
    نصرت خان لبخند محوی به لب‌هاش نشوند.
    - پیش خواهرم، می‌‎دونی که توی سمیرم خونه داره. من هم رفتم چند روزی حال و هوا عوض کنم...
    قبل از این که نصرت خان کلامی منعقد کنه، صدای نه چندان ریز رادوین رو شنیدم:
    - بابا جانش جا موند.
    سرم تندی به سمت رادوین که نگاهش به ظرف توی دستش بود و تبسمی که رنگ تمسخر روی لب‌هاش داشت، برگشت. انتظار این حرف رو ازش نداشتم. کسی ادامه نداد و رامش حتی به رادوین نگاه نمی‌کرد. نصرت خان هم با این که خوب شنیده
    بود، خودش رو به نشنیدن می‌زد. بهترین کار برای باز نشدن روش با پسرش!
    نصرت‌خان کمی ساک رو جابه‌جا کرد و روسری طرح داری از داخلش بیرون کشید. به سمت رامش گرفتتش و رامش تندی خودش رو به روسری رسوند.
    ذوق و قریحه توی چشم‌هاش، پرحرارت و دیدنی بود. روسری رو از دست نصرت‌خان گرفت و روی سر گذاشت. صورت سفیدش عجیب غمزه‌دار شده بود و طرح آبرنگی که فریفته‌اش می‌کرد. اونقدر شیفته‌اش بودم که حواسم به لبخند پررنگ روی لب‌هام نبود. رامش با چرخی به سمت آینه جلوی در رفت و رادوین دوباره گویا شد:
    - خیره. چیز خنده داری هست بگو ماام بخندیم؟!
    حواس پرت شده‌م رو سمتش سوق دادم و ناخواه، اخمی جای لبخندم نشست. رو برگردوندم و رامش مهیج به سمتمون اومد.
    - بهم میاد؟! وای بابا خیلی دوستش دارم.
    توی بغـ*ـل پدرش غرق محبت بود و من فقط نظاره‌گر این صحنه بودم. چندسالی می‌شد که دلم یه بغـ*ـل محکم از پدرم می‌خواست و نبودش، غمی بود که ته دلم سنگینی می‌کرد. نگاه دردارم از دید رادوین دور نموند و از جاش بلند شد. همون‎طور که به سمت نصرت خان می‌رفت، نصرت خان جعبه چندسانتی مربعی زرشکی رو به سمتش گرفت.
    - این هم برای توئه رادوین.
    رادوین انگار که انتظار این حرکت رو نداشت، با انگشت اشاره و دهنی باز، پرسید:
    - مال منه؟! آخه قبلی...
    و با هیجان بچه گانه‌ای، دست نصرت‌خان رو از هدیه خالی کرد. رادوین به سرعت در جعبه رو باز و با دیدنش چشم‌های ریز و گردش رو درشت‌تر کرد. همون‌طور که از حیرت‌ پرتر می‌شد، به نصرت خان نگاه انداخت. ساعت استیلی که براقیتش، متحیرکننده بود. نصرت خان با عجز، نگاهی به سمتم چرخوند و لب زد:
    - می‌خواستم اسمتم حک کنم؛ اما انگار که این جوری بهتر بود.
    حرف‌هاش بهم فهموند که چه هدیه‌ای رو برام در نظر داشت. با لبخند محجوبی، آرامش خاطری هدیه‌اش کردم. نصرت خان ساک رو بست و رادوین پر تعجب، جعبه ساعت رو بست.
    - برای مهمونمون چیزی نیاوردی بابا؟!
    و دوباره نصرت خان براش بابا بود. من این پسر رو می‌شناختم. لبخندی روی لبم نشست و نصرت خان پر افسوس«نه» ای لب زد. سعی کردم جواب مسرت بخشی نثارش کنم.
    - مشکلی نیست. همین که بچه‌هاتون خوش باشن کافیه!
    منظورم رو فهمید و رادوین با عجله جوابی داد:
    - رابین هود بودن بهت میاد، پتروس فداکار!
    با همون لبخند چشم ازش برداشتم و نصرت خان، اخطار داد:
    - رادوین جان!
    خوشحال بودم که رادوین خودش رو برنده تصور می‌کرد. از جام بلند شدم و رادوین، به سمت پدرش پا تند کرد.
    - بلند شو بابا یه عکس بگیریم.
    نصرت خان خوشرو، از جاش بلند شد و از پشت میز، به سمت راست رامش، تغییر مکان داد. رادوین سمت راست نصرت خان ایستاد و گوشی که از جیبش بیرون کشیده بود رو به سمت بالا گرفت.
    - خوب وایستین. آها یه لبخندم بزنین...
    - وایستا!
    چهره نصرت خان رو از پس گوشی می‌دیدم و همون لبخند، ضمیمه صورت مغمومم بود.
    - توأم بیا ژاییز!
    و این اولین باری بود که بدون پسوند بابا، اسمم رو می‌گفت. انگار ناخواه خنده‌م شکست و انگار که چشم‌هام درگیر رطوبت اشک بود. قبل از این که جوابی بدم، رادوین معترض شد:
    - توی عکس خانوادگیمون بیاد چی کار؟!
    رامش با نگاه تیزی، صورت رادوین رو بعد از نصرت‌خان هدف گرفت. تیشرتم رو از پشت کشیدم و همون‌طور که به سمت پله‌ها می‌رفتم، جواب دادم:
    - رادوین درست می‌گـه. در ثانی، اهل عکس هم نیستم. خوش باشین!
    با گذر از قیافه پر استهزای رادوین، از پله‌ها بالا رفتم. رادوین درست به هدف زده و تونسته
    بود قلبم رو هزار تکه و دردم رو هزار برابر کنه. دست لرزونم رو روی دستگیره فلزی اتاق گذاشتم و در رو باز کردم. داخل شدم و قفل در چرخید. من دوباره با استیصال، پشت در فرود اومدم. قلبم از تمام حرف‌هاشوت درد می‌کرد و حالم بدجوری ابری بود. حکم درختی رو داشتم که ظاهرا تنومند دیده می‌شد؛ اما از درون خشکیده بود. مشت‌هام گره هم شد و چشم‌هام روی هم رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و سوم
    فصل دهم
    - مشکلی نیست براتون می‌فرستم.
    خیره نصیری که با جثه ریزش، پشت کامپیوتر کز کرده بود، شدم و سری تکون دادم.
    - فقط لطفا مجیدی...
    خودش رو از پشت کامپیوتر کنار کشید و چشم‌های مزین شده به آرایشش، توی دیدم قرار گرفت. نمی‌دونستم چرا؛ اما انگار یه جورایی بهش اعتماد داشتم. از قضیه حلقه به بعد، کمی با هم راحت‌تر بودیم؛ البته این رابـ ـطه دور از چشم مجیدی شکل می‌گرفت. توی جلسه و هنوز من رو ندیده
    بود. حداقل تا نیم ساعت دیگه می‌رسید. لبخند نصفه نیمه‌ای نثارش کردم و چال سمت راسش صورتش، مثل سیاهچاله‌ای عمق گرفت. تصویر دلنشینی از رامش توی سرم چرخید و آروم لب زدم:
    - ممنون!
    انگار که هر زیبایی می‌دیدم، وسواس‌گونه یاد رامش می‌افتادم. به اتاقم برگشتم و چه خوب که همه جا مرتب و تمیز شده بود. صندلی چرخدار مشکی رو از پشت میز چوبی بیرون کشیدم و هم زمان با نشستنم، نفس خسته‌ای که جونی برای گرفتن نداشت، بیرون پرید. وارد ایمیل کاریم شدم و فایلی که از نصیری رسیده بود. دستم به رونم کشیده شد و با کنجکاوی فایل رو باز کردم. فایل مشخصات ابریشمی که جزئی از رزومه‌اش بود. دستم زیر
    چونه‌م چفت شد و دلهره‌ای که شروع به فوران کرده بود. فایل باز شد و با ریز کردن چشم‌های گردم، نگاه انداختم.
    نگاهم از رزومه معمولیش، به برگ دوم افتاد. زمینی که تازگی‌ها خریداری شده بود. نصیری چه خوب می‌تونست پرده از اسرار این مرد برداره؛ اما انگار زیادی دست کم گرفته بودمش. زمین چند متری که به قیمت ناچیزی خریداری شده. یه جای کار می‌لنگید. با کنجکاوی واضحی، به فکر عمیقی فرو رفتم. دستم رو زیر چونه کشیدم و پرت شدم به گذشته‌ای که حس انزجار رو به رخم می‌کشید. چشم‌هام بسته شد و قلبم سنگین می‌زد.

    همون روزهایی که ابریشمی با جعل اسناد به اسم پدرم، تمام مدارک رو علیهش برگردوند. حواسم به فرو رفتن ناخن‌های پهنم توی کف دستم نبود؛ اما قبل از این که افکارم دست به گریبانم شن، چشم‌هام رو باز کردم. به سمت برگه‌های راستی میز، خم شدم. آدرس زمین رو از متن بیرون کشیدم و روی کاغذی که از جا برداشته بودم، یادداشت کردم.
    همین‌طور که با دقت خیره مانیتور بودم، در با شدت بدی باز شد. سرم رو از مانیتور کنار کشیدم و از زیر ابرو نگاهم به صورت حق به جانب مرد بی‌فرهنگ روبه‌روم افتاد. طلبکارانه نگاهم می‌کرد و بی‌تفاوت به حضورش، دوباره خودم رو مشغول بررسی کردم. بدون هل شدن، آروم ضبدر صفحه رو زدم و وارد فایل‎های دیگه‌ای شدم. مجییدی نزدیک‌تر شد و دستش رو از جیب شلوار پارچه ای خاکیش بیرون کشید.
    در تعجب این که چرا چیزی نمی‌گفت، پایین میزم خم شد و صفحه مانیتور خاموشی رو طلبید. با اخم غلیظی از جا بلند شدم و سرش بالا، به سمتم چرخید. پوزخند مضحکی نثارم می‌کرد و چشم‌هام توی حدقه چرخید. قبل از این که چیزی بگم، صدای چندش آورش، بلند شد:
    - دیدم خیلی غرق کاری، گفتم با اومدنم بهت استراحت بدم.
    دستی به پلیور مشکیم کشیدم و تک خنده‌ای تحویلش دادم.
    - حتما از این که این چند روز نبودم، حسابی دلتون تنگ شده.
    زهر کلامم رو گرفت و قیافه‌ای که پرواضح، جمع شد.
    - بهتر بگم چند روز نه، یک هفته. تمام مرخصیات رو یک جا استفاده کردی. اوه اوه. حتما یه مشکل جدی داشتی. من درک می‌کنم. چون صورت کبودت اصلا به مزاجم خوش نیومد.

    با انگشت اشاره کوتاهش، توی فضا دایره‌ای می‌کشید و برای آروم کردن تلاطم درونم، دستم از زیر میز مشت شد. این استراتژی من بود و باید با آرامش جلو می‌رفتم. از این که فکر می‌کرد برنده‌ست، ریشخندی به لب‌هام دعوت شد. تمامش بوی باخت می‌داد و تظاهر به برنده بودن، تنها سلاحش بود. جنگ روانی که باید همین قدر آروم پیش می‌رفت. جلیقه مشکی ساتنش رو دستی کشید و پا به عقب گذاشت. دلم نمی‌خواست بدون جواب، راه در پیش می‌گرفت. این حس عصیان شده رو کنار زدم و صدای گرفته‌م، واضح شد:
    - نمی‌دونستم انقدر به فکر کارمنداتونین. از این ببعد، صورتم رو همیشه با لبخند می‌بینین.
    از روی شونه نگاه گنگی بهم انداخت و چونه‌ای که از خشم می‌لرزید رو نشونم می‌داد. به سمتم برگشت و با دست کشیدن بین موهای پرپشتش، جوابگو شد:
    - حالا که می‌خوای پر انرژی پیش بری، پس یه سری به اتاقم بزن. کلی پرونده قشنگ منتظر توان که ببریشون خونه.
    از در اتاق بیرون رفت.
    امروز برعکس همیشه که عصبانیتش رو بروز می‌داد، مثل قماربازی به امید برد، سعی می‌کرد بازیش رو پنهون کنه. روی صندلی نشستم و صدای جابه‌جایی گردن چرخدار صندلی، توی اتاق مسکوت واضح شنیده می‌شد. دستی به گردنم کشیدم و خودش هم می‌دونست که من تسلیم نمی‌شم. دکمه قرمز رنگ پریز رو فشار دادم و منتظر روشن شدنش موندم. خیلی چیزها بود که باید می‌فهمیدم. این دفعه دیگه کسی قصر در نمی‌رفت. مانیتور روشن شد و ویندوز سِوِن در حال راه اندازی قرار گرفت. باید فایل‌های ایمیل شده رو می‌گشتم تا زمینی که خریداری شده بود رو کشف کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و چهارم
    فایل باز شد و نگاهم بین حساب‌ها چرخ خورد. حساب‌ها دقیق و درست بود. مجیدی درست یک هفته فرصت داشت تا حساب‌ها رو دقیق، و به طوری که نشه آتویی ازش درز کرد، مرتب کنه. دست کلافه‌ای به صورت تب دارم کشیدم و گردن خشک شده‌م رو چرخوندم. ساعت درست دو و نیم ظهر بود و توی این پنج ساعت، باید کاری می‌کردم. نگاهم باز به دنبال سرنخی، بین اعداد جابه‌جا می‌شد. چشم‌هام از شدت نگاه کردن به صفحه کامپیوتر می‌سوخت و سرم سنگین بود.
    پنج ساعت به سرعت سپری شد و با برداشتن، پرونده‌هایی که مجیدی برام کنار گذاشته بود، از اتاقش بیرون اومدم. خودش رفته بود و درست رأس ساعت نه شب، به خونه می‌رفتم. نصیری تا همین الان مونده بود و با خداحافظی کوتاهی ازش، از شرکت بیرون اومدم. پرونده‌هایی که روی دستم سنگینی می‌کرد رو صندلی جلو هل دادم و در ماشین رو بستم. قصد مجیدی رو
    می‎‌دونستم و به هیچ وجه، مخالفتی نکردم. با تمام خستگی، پشت رول نشستم و راه خونه رو در پیش گرفتم.
    چند تا از پوشه‌ها رو بغـ*ـل زدم و در ماشین رو که کمی عقب‌تر از در خونه پارک کرده بودم، بستم. با زدن دزدگیر، دنبال کلید خونه می‌گشتم. کلید رو با هر سختی که بود، از جیب شلوار پارچه‌ای مشکیم پیدا کردم و با کرختی، قفل رو باز کردم. گردن الیمم رو بالا گرفتم و نگاهم بین حیاط و آسمون نم‌‎دار جابه‌جا شد. نفس سردی بین ریه‌هام حرکت کرد و راه افتادم. بارون تیره‌ای سنگفرش‌ها رو شستشو داده بود. مسافت کوتاه سنگفرش‌ها تا پاگرد در هال رو طی کردم و با کلید دوم در هال باز شد. نیم‌بوت‌های مشکی رنگ شده با گلم رو در آوردم و پشت در گذاشتم. بی‌هوا در رو پشتم بستم و سنگینی پوشه‌ها رو به دست راستم دادم.
    سکوت عجیبی توی هال، حکم فرما بود. بدون معطلی، به سمت پله‌ها پا تند کردم. هم زمان با باز شدن در اتاقم، صدای در اتاقی که نمی‌دونم متعلق به کدومشون بود، بسته شد. از خستگی، حالی برای نگاه کردن نداشتم. در اتاقم رو بستم و به سمت میز مطالعه‌ای درست سمت راست تخت و جلوی پنجره بود، رفتم. با گذاشتن پرونده‌ها روی میز، اورکت مشکیم رو بیرون آوردم. دست راستم به دلیل نگه داشتن پرونده‌ها به شدت گزگز می‌کرد و کمی می‌لرزید. نگاهی به کلید دایره‌ای توی دستم انداختم و یادم اومد که هنوز پسش ندادم. کلید رو توی جیبم چپوندم و بی‌تفاوت به سمت کمد لباس‌هام می‌رفتم که صدای ریزی از پشت در شنیدم.
    اعتنایی نکردم و در چوبی کمد رو بستم. دلم می‌خواست روی تخت دراز بکشم و به خواب عمیقی فرو برم. ساعت روی پاتختی، بیست دقیقه به ده شب رو نشون می‌داد. کمی با دست چپم، دست راستم رو مالش دادم و به سمت تخت می‌رفتم. همین که هیکل نه چندان درشتم روی تشک تخت فرود اومد، صدای نعره‌ای، من رو از حال فگارم بیرون کشید. با تردید روی تخت نشستم و گوش تیز کردم.
    - ژاییز!
    چشم‌هام بی‌حوصله توی حدقه چرخید.
    صدای آتیشی رادوین که اسمم رو ناله می‌زد، توی هزارتوی مغزم اوج گرفت. دستی به رون پام کشیدم و از جا بلند شدم. بی‌صبر، در رو باز کردم و هیکل بیرون انداختم. این داد و فریادهای رادوین برام امری عادی شده بود. صداها واضح‌تر شد و رادوین همون‌جور یکسره اسمم رو صدا می‌زد. از پله‌ها پایین رفتم و رامش با ترس و هل، قصد آروم کردن برادرش رو که نزدیک به در ورودی ایستاده بود، داشت:
    - باشه دیگه آروم! بگو چی‌شده؟ این جوری که نمی‌شه. بابا شما یه چیز بگو...
    به آخرین پله رسیدم و نصرت‌خان همون‌طور با صورتی به ظاهر بی‌تفاوت؛ اما کلافه و مغموم، وسط هال نزدیک به در آشپزخونه، به صورت سرخ شده رادوین نگاه می‌کرد. رادوین با دیدنم، رامش رو کنار زد و به سمتم پا تند کرد.
    - بالاخره، اومدی عوضی؟! می‌کشمت!
    رامش دست راستش رو به دیوار کنار حموم زد و با دهشت به برادر عصیانگرش نگاه می‌کرد. خشم رادوین که درست مقابل صورتم، توی نفس‌های سنگینش ختم می‌د. حیرت زده با خونسردی خاصی، به رادوینی که فقط نفس‌های صدا دارش رو توی صورتم فوت می‌کرد خیره شدم. سرتا پا نگاهی بهش انداختم.
    - باز چی شده رادوین؟
    رادوین با استهزا زبونی به دندون کشید و با چشم‌هایی که از حرص شعله‌ور بود،
    صدای نه چندان بمش، تبدیل به فریاد شد:
    - مرتیکه تو من رو مسخره کردی؟! مگه نگفتم توی کار من دخالت نکن! مگه نگفتم دلربا به تو ربطی نداره؟!
    قبل از این که جوابی بهش بدم، دست راستش با هدف، سمت صورتم راهی شد. تلوخوران، قدمی عقب رفتم و به دیوار پشتم اصابت کردم. استخون فکم درد دار به طرفی رفت و دندون‌هام به شدت به هم متصل شد. رامش دست به دهان، قدمی به سمت رادوین اومد و قبل از این که دستش به بازوی رادوین برسه، به سرعت به سمت رادوین برگشتم. کنترل خودم رو از دست دادم و توی حرکت آنی، بدون ملاحظه و با خشم وصف نشدنی، لگدی به پای چپ رادوین زدم و با گرفتن بازوش، به پشت خوابوندمش. نفس‌نفس می‌زدم و دیگه تحمل کردن رادوین برام غیرعادی بود.
    حرکت غیرارادی که کرده
    بودم، هم نصرت‌خان و هم رامش رو توی بهت غافلگیری فرستاده بود. دیگه نتونستم در مقابل بی‌ادبی‌های رادوین تحمل به خرج بدم. صورتش رو با دست چپ به پرز فرش فشار دادم و ناله‌ای کرد. دیگه برام مهم نبود که نصرت‌خان درست بالا سرم در حال نگاه کردنه. دیگه مهم نبود که رامش با واهمه نظاره گرمه. به کل همه چیز رو به فراموشی سپرده بودم. نفس‌های سخت و کوتاهم راه خروج گرفت. تمام تنم به آنی گر گرفت و انگار که خون به چشم‌هام تزریق شد.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و پنجم
    یک دقیقه توی سکوت ملالت باری گذشت و درست روی رادوینی که زمین پناهش بود، ایستادم و صدای کسی من رو از این خشم متلاطم رها کرد.
    - می‌شه برادرم رو ول کنی ژاییز! دستش درد گرفت.
    نگاه به چشم‌های خمـار ترسیده‌اش، برای برگشتن به خودم خیلی کافی بود.
    نگاهش مثل صاعقه‌ای به سرم فرود اومد و دست‌هام ناتوان شل شد. رادوین از زیر دستم، خودش رو مثل ماهی بیرون کشید. هل شده، ایستادم و به کنار در آشپزخونه رفتم. دستی بین موهای خیس از عرقم کشیدم و روحی که از تنم رخت بسته بود، به من رجوع کرد. رادوین به سرعت و تلوخوران، خودش رو به نصرت‌خان که به سمتم خیره بود، رسوند. قفسه سـ*ـینه‌م به شدت بالا و پایین می‌شد و دم و بازدمم برای خروج راه نداشت. سیاهرگی که پیشونی کوتاه و سفیدش رو طرح انداخته بود، برجسته، برای بیرون اومدن آماده بود. صدای رادوین که دست‌هاش رو ماساژ می‌داد، آخرین صدای ذهنم بود.
    - دیدی؟ دیدیش؟ دیدی چه وحشی توی این خونه داری؟ دیدی چه جوری من رو خلاسلاح کرد. کاری که دقیقا اون شب انجام داد. اون شبی که برای خودشیرینی پیش تو، من رو بیهوش کرد.

    درشت شدن مردمک چشم‌هام، بی‌اراده بود و وهمی که به چشم‌هام نفوذ کرد. نصرت‌خان با حیرت به سمتم چرخید و این بار برعکس همیشه که فقط نگاه می‌کرد و کم حرف می‌زد، پرسید. سؤالی که نباید رو از من پرسید:
    - رادوین درست می‌گـه ژاییز؟!
    آب دهن سنگ
    شده‌م رو به پرتگاه حلقم سپردم و لب‌هام مثل ماهی بی‌آبی، باز و بسته شد. نگاهم به جز چشم‌های سبز نصرت‌خان، جای دیگه‌ای رو نمی‌دید. این چشم‌های ناامید و مایوسی که دلم رو به درد می‌آورد. رادوین از سکوت استفاده کرد و جواب داد:
    - انتظار نداشتی نه؟ وقتی منی که پسرتم رو به این غریبه می‌فروشی همین می‌شه. آره این همون ژاییزیه که حکم امام رو براتون داره. اونی که روبه روته، اونی نیست که تو فکر می‌کنی بابا! اون دقیقا کاری رو با من کرد که یه بادیگارد می‌کنه!
    سرم با شتاب به سمت رادوین که دست راست پدرش، کز کرده بود و
    با چشم‌هاش نفرت به سمتم پرتاب می‌کرد، چرخید و نمی‌تونستم این بار، خونسردی از خودم نشون بدم. حتی رامش که ساکت بود، خودش رو جلو کشید.
    - می‌شه یه چیزی بگی ژاییز؟! رادوین چی می‌گـه؟!

    نگاه از چشم‌های روشن رادوین که مویرگ‌های سرخ کنار سفیدیش پرسه می‌زدن، گرفتم و چشم‌هام با رطوبت اشک، بین نصرت‌خان منتظر و رامش وحشت کرده، چرخید. به دیوار پشتم تکیه زدم و همون‌طور که دستم بی‌‌اراده روی پام کشیده می‌شد، با صدای ضعیفی و ترسیده‌ای لب زدم:
    - من بادیگارد نیستم!
    نمی‌تونستم به چشم‌های هیچ کدومشون نگاه کنم. نباید این جوری می‌شد. از کنجکاوی‌های رادوین و پیگیری‌هاش خسته بودم. دلم می‌خواست فرار کنم و به اتاقم پناه ببرم. اما این کار من نبود. این صورت رنگ پریده و بازنده، حال من نبود. دست‌هام کنار پام مشت و از هم باز شد. رادوین همون‌طور که چشم‌های درشت شده‌اش رو ریز می‌کرد، لب زد:
    - بهت اخطار دادم توی کار من دخالت نکن! دیگه به دلربا نزدیک نمی‌شی! این بار که بهش نزدیک شی، راز بزرگ‌تری از تو فاش می‌شه!
    نیشخند درد داری توی روم زد و به سمت اتاقش راهی می‌شد که تهدیدش رو متحمل نشدم و دستم ناخواه، پیچک‌وار به دور بازوی ماهیچه‌ایش گره خورد. صدای آروم و محکمم زیرگوشش بلند شد:
    - من هم بهت گفته بودم که بیخیال دلربا شو! این جوری پیش بری، به من نه، به خودت ضرر می‌زنی!
    تهدید در مقابل تهدید. خوبه که جا نزده بودم. خوبه که هنوز هم دهنم به گفتن حرفی باز
    می‌شد. خوبه که هنوز شراره آتش بودم. دستش رو با شدت از دستم جدا کرد و زبونش رو روی لب‌های نازکش کشید و حس نفرتی که توی نی‌نی چشم‌هاش موج می‌زد. از پله‌ها با دو، بالا رفت و من موندم و نگاه دلخور نصرت‌خان. حق داشت. حق داشتن. رامش انگشت‌های قلمیش رو توی هم می‌چرخوند و حس شرمندگی که برنده رینگ افکارم بود. نگاه زیرچشمی رامش رو نادیده گرفتم و نمی‌خواستم اونجوری که رادوین می‌خواست بشه. با دستپاچگی کمی که توی صدام مشهود بود، لب زدم:
    - نمی‌دونم رادوین درمورد چی حرف می‌زنه؛ اما من کاری نمی‌کنم که شرمنده‌اتون بشم!

    برعکس حرف‌هایی که آرش بهم می‌گفت مثل خودش باشم و وقتی لو رفتم با افتخار بگم که من کردم، دست به انکار می‌زدم. فکر می‌کردم باز هم اعتمادشون نسبت بهم تغییری نمی‌کنه. نصرت‎‌خان به سمتم چرخید و نگاه کوتاهی نثارم کرد. همیشه با نگاه حرف می‌زد و من هیچ وقت معنی نگاهش رو درک نمی‌کردم. توی این لحظه هم، سعی نمی‌کردم که چیزی از نگاهش که هزاران حرف توش معلق بود بخونم. همون‌طور که از پله‌ها بالا می‎‌رفت، شب‌به‌خیری زمزمه کرد. این یعنی؛ باید فکر می‌کرد و الان مطمئن نبود. آه خفه‎‌ای میون راه نفسم گیر کرد و منتظر حرفی از رامش بودم. حرفی، نگاهی که دلم رو قرص می‌کرد. قبل از این که رامش ازم فاصله بگیره، لب‌های خشک و پهنم بی‌اختیار تکون خورد:
    - رامش!
    ناله کردم؟ با تردید به سمتم نگاه گرفت و شاید اون از من منتظرتر بود. چی می‌گفتم؟ اگه می‌فهمید حتما ازم ناامید می‌شد. همین که رادوین تونسته بود بذر شک رو توی دلشون بکاره، کارم رو سخت می‌کرد. حس عذاب وجدان وخیمی روحم رو از تن جدا می‌کرد. روحی که کالبدش رو در مقابل چشم‌های قهوه‌ایش، به فراموشی می‌سپرد. نفسی گرفتم و جرأتی برای ادامه خرج کردم:
    - بگو که به من شک نداری؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و ششم
    چرا برام مهم بود؟ نمی‌دونستم. فقط می‌دونستم که دلم می‌خواست تاییدش رو بشنوم؛ آروم بشم و از این واهمه ویران کننده بیرون بیام. برخلاف انتظارم، حرفی نزد. حس چشم‌های خمارش رو دوست نداشتم. بازی با شومیز بنفش رنگش رو دوست نداشتم. از این که لب‌های نازکش تکون می‌خوردن و صدای دلنشینش، روحم رو به بازی نمی‌گرفت، دلمرده شدم. اتوماتیک‌وار، سری تکون دادم و از کنارش رد شدم. جون دادم و روحم رو به دروغ فروختم. از این که نگاهم نمی‌کرد، آه چه زجری به دلم می‌نشست.
    از در هال بیرون اومدم و سوز هوای پاییزی، همراه چهره غم‌دارم شد. روی همون پاگرد جاخوش کردم و سرمایی که فرقی به حالم نداشت. بی‌رمق،
    با سری افتاده و گردنی کج شده، به گل‌های رزی که تمام دلخوشیشون ساقه قدعلم کرده کنارشون بود، نگاه می‌کردم. حرف‌های رادوین من رو توی خودم حل کرد و من به گذشته‌ای خفقان آورم، پرتاب شدم.
    - هانا، تول، سِه. (یک، دو، سه)
    بازی شروع شد و با تعظیم کوتاهی به هم سلام دادیم. دسته شمشیر، کف دست راستش رو به پایین چرخید و اون رو نزدیک به محافظ، بین شست و وسط انگشت سبابه‌اش گرفت. تقلیدوار، کارش رو تکرار کردم. فقط می‌دونستم که حرکت سلاح فلوره با دو انگشت شست و سبابه هدایت می‌شه. انگشت‌های دیگه‌م رو به دور دسته پیچوندم و روی طرف گودش قرار گرفت. با انتهای انگشت شست، روی دسته فشار اندکی وارد کردم. مچم باید کمی خم و راست می‌شد. پس سطح هموار پیچ دسته، مماس با مچم قرار گرفت.
    با حرکت پرش به جلوش، با پوینت(نوک شمشیر) ضربه‌ای به جلیقه سـ*ـینه‌م زد و قبل از این که شمشیر فلوره توی دستم بچرخه، یا حتی بتونم با پرش به عقب جوابش رو بدم، ناوارد و زهرخورده، روی زمین نقش گرفتم. صورت خیس از عرقم رو از شر ماسک رها کردم و با نفس‌های کشداری، به بالا نگاه انداختم. این حس ترس نبود، حس خلأیی بود که از شرمساری نشأت می‌گرفت. خیره ماسک سفیدش بودم و شمشیر رو کنار گذاشت. به خودم اومدم و فهمیدم از دومتری آخر پیست، بیرون اومدم.
    نفس‌نفس می‌زدم و هنوز چند ثانیه از سه دقیقه زمان بازی گذشته بود. دستم روی پیست بود و سرم دوباره قدرت بلند شدن گرفت. تنم لرز غریبی به خودش داشت و این باخت رو مدیون ناتعادل بودن ذهن و بدنم بودم. ذهن آشفته‌ای که برای مغزم لق می‌زد. دستش رو به سمتم دراز کرد و بدون برداشتن ماسک، نزدیکم شد.
    - کینچانا؟! (خوبی)
    نمی دونستم به کدومش اعتماد کنم،
    صدای بم تودماغیش یا لحن دوستانه‌اش!
    - یِه! کامساهامنیدا. (بله! متشکرم)
    موهای خیس از عرقم، شرمساریم رو بیشتر به رخ می‌کشید و نفسی از هوای خفه اطرافم قرض گرفتم. با تلوی خفیفی، از جا بلند شدم. زانوهای سستم، ضعف اعصابم رو برنده می‌کرد و من، فقط تونستم صاف بایستم. حتی پوزخندش رو هم از زیر ماسک می‌دیدم. حس می‌کردم. به تن می‌کشیدم و سرم پایین افتاد. صدای گرفته‌ای که دوباره مخاطبش قرارم داد.
    - آنی. نِگـه کومااوهَرگوگاچینن آبسو! (نه. نیازی به تشکر نیست)
    مرمک چشم‌هام لرزید و به دنبال ترجمه حرفش، کتابچه لغات ذهنم رو باز کردم. چی گفت؟!
    فقط یک ماه قبل از اومدنم که ایمیلی مبنی بر اومدن بی‌دردسرم به کره رو دیده بودم، کمی زبان یاد گرفته بودم و نمی‌تونستم خیلی وارد صحبت کنم. کف دست‌هام شوری عرق رو لمس کرد و من، همچنان می‎‌گشتم. گفت نه؟! بعدش چی گفت. کومااو، آبسو... گفت تشکر نکنم؟ نمی‌دونستم، همچین چیزی. استرس چشم‌های مشکیم رو پنهون کردم و تابی به هیکل نچندان پهنم دادم. لبخند نصف نیمه‌ای، مدافع رنگ پریدگی صورتم شد و لکنتی که از فلجی مغزم تراوش می‌کرد. به دنبال کلمه دیگه‌ای می‌گشتم که دوباره دست‌هام مشت شد.
    - می دونم ایرانی هستی، نمی‌خواد به خودت فشار بیاری! شانس آرودی که داوری در کار نبود.
    چشم‌هام تا آخرین حد ممکن درشت شد و اشک مثل خاری چشم‌هام رو به سوزش انداخت. مردمان سختگیری بودن و ترس این که من رو رد کنن، دهشت رو به جونم حاکم کرده بود. آب دهن سنگ شده‌م پایین رفت و قطره عرقی، از کنار شقیقه‌م عابر شد.
    زمانی که به کره رسیدم، مرد چهارشونه ایرانی، با کت و شلوار مشکی، منتظرم بود و با گفتن اسمم، من رو از فرودگاه اینچئون با ماشین شاسی بلند مشکی مدل کره‎ای که حتی اسمش رو هم بلد نبودم، به این باشگاه ورزشی توی سئول آورده بود. تقریبا یک ساعت توی راه بودم و به محض رسیدنم، فرد نقاب دار روبه‌روم، دستور پوشیدن زره بازی رو داد. بعد از بازی صداش رو می‌شنیدم و این اولین ملاقات من با آرش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هفتم
    به زمان حال برگشتم و هنوز هم فکرم از حال اون روزها، بد می‌شد. افکارم مخمری بود که مغزم رو آماده پخت می‌کرد. نفس سردی گرفتم و چشم‌هام با صدای ناله درهال، باز شد.
    - سرما نخوری.
    گرمای پتوی مسافرتی که تنم رو به آغـ*ـوش کشید. هنوز نگرانم بود. قبل از این که گردن برگردونم، جثه نحیفش، کنارم قرار گرفت و از حضور نابش، داغ شدم.
    - می‌خوام باورت کنم. فقط بهم راستش رو بگو!
    نیم‌رخ بینی کوچیکش رو می‌دیدم و دست‌هام رو برای بغـ*ـل نگرفتنش، کنترل می‌کردم.
    نمی‌دونستم چم شده بود. دست راستم به رون پام کشیده شد. سکوت کردم و رخش به سمتم سو گرفت.
    - سکوت کردی و این حرکتی که می‌دونم از استرسه. بهم بگو! لطفا!
    چی می‌گفتم؟! قبلا هم بهش فکر کرده بودم. اگه می‌فهمید چی می‌گفت؟! لبه پتو رو به هم نزدیک کردم و نفس سهمگینی گرفتم.
    - بهم اعتماد داری؟!
    آروم سرتکون داد و تابستون نگاهش، تنم رو تشنه می‌کرد. با صدای ضعیفی ادامه دادم:
    - شش سال پیش، از طرف آرش با یه ایمیل، دعوت نامه گرفتم. نمی‌دونم چه طور؛ اما توی اون همه بدبختی، حال خوبی بود.
    وعده یک جای آروم و راحت، به دور از تمام این انرژی‌های منفی، وعده رسیدن به پیشرفت، با انتقامی که توی دلم بود، باعث شد تصمیم رفتن بگیرم. خودم رو اینجا جا گذاشتم و رفتم. سخت بود. اصلا درد بود. زبان یاد گرفتم و مهارت. باید راهی برای ادامه پیدا می‌کردم. ناوارد بودم و ترسیده. من این ژاییزی که می‌بینی نبودم. شدم.
    سکوت کردم. من آهن داغی بودم که توی دست شعله‌های آتیش، ساخته شدم. همون شراره آتیشی که تنم رو پرنور می‌کرد. می‌دونستم که دروغ رو به حقیقت ترجیح می‌ده؛ اما نمی‌خواستم این بار هم ازم رو بگیره. ادامه دادم:
    - من بادیگارد آرش بودم!
    و گسی که دهنم رو تلخ می‌کرد، به مزاجم خوش نمی‌نشست. چشم‌هام رو بستم و آهم راه گرفت. جسارت نگاه به چشم‌های دلخورش رو نداشتم. نگاه به این معصومیت، شهامت می‌خواست.
    - همه حرفات دروغ بود؟! همه همه‌اش؟
    انتظار این حرف رو داشتم. بی‌اعتمادی! از جاش بلند شد و دور خودش چرخ زد. توی فکری برای آروم کردنش، به دنبال دروغی می‌گشتم. چرا من رو باور نداشت. خواستم حرفی بزنم که با دست به شونه‌م زد.
    - دیوونه شدی؟! اونجا چه غلطی می‌کردی؟ می‌ارزید؟ می‌ارزید که ما رو ول کنی؟ خودت رو زیردست آرش کنی؟! آره؟!
    با هل از جا بلند شدم و منِ آروم رو درک نمی‌کردم. پتو از دورم حلقه گرفت و در مقابلش همیشه بی‌دفاع بودم. دست‌های یخ کرده‌اش رو گرفتم و تنم لرزید.
    - یواش! لطفا! می‌شنون رامش. من بهت گفتم و توأم گفتی که بهم اعتماد داری. من همه چیز رو تعریف کردم پس چرا باورم نداری؟!
    دست‌هاش رو با شدت پس کشید و با اضطراب وافری پیشونیش رو خاروند.
    - بازیمون دادی. همه‌امون رو بازی دادی. بابام تو رو مثل پسرش می‌دونست. چه جوری تونستی دروغ به این بزرگی بگی؟!
    و با دستش فضای بزرگی رو نشون می‌داد.
    قدرت کلماتش نبض ازم می‌گرفت. توی حال خودش نبود و روبه‌روش بودم که با مشت به سـ*ـینه‌م کوبید. مشت‌های ضعیفش به پهنای سـ*ـینه‌م می‌خورد و این اصلا درد نداشت. درد واقعی جایی بود که فهمیدم باز دچار استرس عصبی شده. مستمر مشت می‌کوبید و نفس‌های سنگین و سختش، من رو به وحشت می‌انداخت. راهی نداشتم و هر لحظه با دادهاش، کسی بیرون می‌اومد. تقلایی برای خالی نکردنش نکردنم و فقط صورت پریچهرش رو توی دست‌های مردونه‌م جا دادم.
    - رامش! رامش من رو نگاه کن! هرچی تو به خوای، هرکاری بگی همون می‌شه! فقط آروم!
    آروم از بهت بیرون اومد و
    خیره چشم‌های مرطوبم شد. در مقابل این مروارید نمدار چی کار می‌کردم! آروم‌تر بود و قلبم با ضربان می‌زد. انگار تازه از عالم موت برگشتم. انگار که از برزخ گرفتاری، به قیامت نفس‌هاش رسیدم. پلک نمی‌زد و اشک جاری از چشم‌هاش، دهلیز قلبم رو باز نمی‎کرد. لب‌های بی‌جونش تکون خورد و من نگاه از چشم‌هاش برنداشتم.
    - هر چی من بخوام؟!
    صداش می‌لرزید و ای کاش این لرزش مال قلبم بود! چشم‌هام برای اطمینان خاطرش، روی هم قرار گرفت. ادامه داد:
    - همه چیز رو ول کن!
    دست‌هام بی اراده از صورت یخ زده‌اش سُر خورد. چرا ترسیدم؟!
    - نمی‌تونی؟! مگه نگفتی؟ همه چیز رو ول کن و اون حسی رو که داری بگو!
    و صداش تبدیل به فریادی شد که چشم‌هام رو تکونی نداد. نمی تونم. الان نه. الان که تا چند قدمی رسیدنم نه. نگاهم از چشمش گرفته شد و روی سنگفرش‌ها چرخ خورد. دستم پشت کمرم چفت شد و چیزی برای گفتن نداشتم. صدای پوزخندش، قلبم رو از تپش انداخت. انگشت اشاره‌اش، اتهام وار به سـ*ـینه‌م چسبید.
    - می‌شناسمت. تو اگه دوستم داشتی، همون موقع نمی‌رفتی نه الان که یه آدم دیگه شدی!
    دست‌هاش توی هوا معلق بود و کم‌کم پایین رسید. دوستش داشتم و گفتن این جمله چه قدر درد بود. رامش با خودش درگیر بود و من از اون بدتر. من توی جای‌جای مغزم درد داشتم و با جای‌جای قلبم می‌خواستمش. اون موقع که فکر می‌کردم حسی ندارم، ریشه‌ای نو توی تنم رخنه کرده بود. و من چه راحت نفهمیدم. فقط تونستم سر به زیر بیاندازم و جوابی ندم. لب‌هام کمی فاصله گرفت و دستش که به دست‌های سردم رسید، نفسم ترمز برید.
    - بگو که توام حس من رو داری! لطفا! می‌دونم که احمقم؛ اما این حسی که نسبت بهت دارم دیوونه‌م می کنه. چرا راحتم نمی‌کنی. چرا...
    - چیزی که می‌خوای رو نمی‌شنوی!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست صد و هشتم
    دستم از دستش جدا نشد و نگاهم به رادوین که گوینده‌ی این حرف بود، کشیده شد. لای در هال بود و با نیشخندی پایین می‌اومد.
    - نمی‌دونم با دیدن این صحنه عاشقانه گریه کنم یا بخندم.
    دستش رو جلوی لبا‌هی نازکش گرفت و جز تعجب، حس دیگه‌ای نداشتم. نزدیکمون بود و نگاهش به دست‌هامون. دست به جیب شد و ادامه داد:
    - نه. بیشتر می‌ترسم. حس خواهرم به تو، داره مثل وسواس می‌شه.
    دست رامش محکم‌تر شد و با طلب، به برادرش نگاه می‌کرد. فروغ چشم‌هاش خاموش
    شد و جاش، عصبانیت جاگیر شده بود.
    - بفهم چی می‌گی رادوین! هرچی دوست داری بار ژاییز می‌کنی و هیچی نمی‌گـه. لطفا سکوت کن! هی زخم زبون. هی نیش. بسه دیگه! خسته شدم از دست دوتاتون!
    دستم از دستش جدا شد و قبل از این که مثل تیری از دستم در بره، بازوش رو محکم چسبیدم.
    - بمون!
    رادوین که این بار با تمسخر نگاهمون می‌کرد، لبخند مزحکی روی لبش نشوند و
    چونه گردش رو بالا انداخت. سعی کردم در برابرش، همون بشم که با دیگرانم.
    - به این که مدام حرف بزنی، اصلا اهمیت نمی‌دم. اما اگه بخوای حال خواهرت رو خراب کنی، اون وقت با من طرفی!
    ابروهای کم تار و قهوه‌ای رادوین با استهزا بالا پرید و حیرتی توی نی‌نی چشم‌های رامش، دلخوشی رو نشون
    می‌داد. خودم به حرفی که زدم معتقد بودم. نتونستم بگم دوستش دارم، حداقل باید نشون می‌دادم که دلش بهم خوش بمونه. بمونه و من طاقت بیارم. رادوین قدمی عقب رفت و سرش رو تکون داد.
    - فکر این که با احساسات خواهرم بازی کنی رو از ذهنت عبور نده! تو اگه مرد بودی یه خونواده رو به جون هم نمی‌انداختی. البته حقم داریا. منم بی‌خانواده بودم چشم دیدن دیگران رو نداشتم...
    حرفش گس نبود، زهر بود. دست می‌ذاشت روی نقطه ضعفم. دستم مشت شد و با دست چپم، به جون چونه ریزش افتادم. فکم می‌لرزید و می‌دونست در این یه مورد نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم. دو دستش رو گره دستم
    کرد و سرتقی که تبدیل به التماس شد. عقب کشیدم و خم شده، دستی رو به چونه‌اش کشید. قفسه سـ*ـینه‌م بالا و پایین رفت و خشم چشم‌هام برای ترسوندنش کافی بود.
    - دیگه نبینم دندون‌های چونه‌ات رو به جای دندون نیشت، نشونم بدی! گرفتی؟!
    یقه گرد لباس یشمه‌ایش رو دستی کشید و آب دهن ترسیده‌ای که به حلقوم ناجنسش رسید.
    خسته‌م کرده بود. اصلا از دستش کفری بودم. چرا ولم نمی‌کرد. اگه به شوق دیدن دختر با احساس کنارم نبود، می‌ذاشتم و می‌رفتم. باید می‌رفتم. اما دل بستم. به ترسم دل بستم و این حال و روزم شد. راه گرفت و با چشم‌هایی که برام خط و نشون می‌کشید، به سمت خونه ‌رفت. پوسته خشمگیتم شکست و لطفافت، طرح صورتم شد.
    - گاهی تحملم طاق می‌شه. من...
    چشم‌های خمارش رو بست و لبخند ناآرومی مهمونم کرد.
    - خیلی حالم خوبه. مرسی! فقط همین.
    چشم‌هاش باز
    شد و مبهوت، نگاه قهوه‌ایش رو جست و جو می‌کردم. باز هم برای حالش از من متشکر بود. دستی به بازوی بی‌جونش کشید و بخار کم جونی که از دهنش بیرون پرید.
    - بریم تو، خیلی سرده.

    چشم‌هاش رو جمع و کرد حواسم پرت چین کوچیک کنارش شد. سرد نبود. داغ بود. این لحظه و نگاهی که با شیطنت کم رنگی، غمزه می‌اومد. چرا یکهو تغییر کرد؟ مگه ناراحت نبود؛ اما هر چی که بود، این تغییر زیبا رو دوست داشتم. اصلا حال من هم خوب شده بود. نتونستم چشم‌هام رو مثل خودش پرشور کنم؛ اما لبخند کوچیکی رو به لب‌هام هدیه دادم. مطیع، پشتش راه افتادم. دیگه به در هال رسیده بودیم.
    نفسی گرفتم و همین که در باز شد، به سمتم برگشت. هل خورده، بدون اصابت به تنش، دست‌هام رو عقب بردم. با دیدن قیافه متعجبم، قهقه‌ای شیرین سر داد. نگران این حال متغیر و سرخوشش بودم؛ اما نه. رامش همیشه همین بوده. توی اوج ناراحتی هم شاد می‌شد. با نفس‌های مقطعی لب باز کرد:
    - قیافه‌ات دیدنی بود.
    سر به سرم می‌ذاشت؟! چش شده بود. اخم کمرنگی بین ابروهای پرپشتم جا گرفت و به معنی؛ منظورت چیه، دست چرخوندم. گردن کج کرد و انگار که دوستداشتنی‌تر شده بود. لبخند کوچیکی روی لبم نقش گرفت و از صدای دختر مو زیتونی رو به روم پر شدم.
    - حالا که حالم رو خوب کردی، خواستم توأم خوب باشی. تعجب نگاهت خنده دار بود. هنوز شیطنتام سرجاشن؛ اما فقط برای تو. آره حق داری. من یهو ناراحتم، یهو شاد می‌شم و یهو شیطون. می‌دونی چرا؟! به خاطر تو. تو مسبب تمام حال منی.
    گوش‌هام درست مثل آتشفشان فعالی، داغ و نوک دست‌هام انگار که یخ زده
    بود. درست شنیده بودم. لعنت به من که نمی‌تونستم جواب این همه احساسات خالصش رو بدم! دست‌هام که حالا کنار بدنم پایین افتاده بود، ملایم مشت شد و این که بی‌پرواتر از من بود، خجالتم می‌داد. چرا دهنم مثل نامه مهر وموم شده‌ای قفل شده بود؟ چرا نمی‌تونستم چیزی بگم تا خودم رو آروم کنم.
    بالبخند دلفریبی، رو ازم گرفت و همین که انتظاری ازم نداشت، برام بس بود. به دنبالش داخل خونه شدم و گرمایی صورتم رو لمس کرد. در پشتم بسته شد و
    ساعت دایره‌ای روی دیوار جنب در آشپزخونه، عدد یازده و نیم رو نشون می‌داد. از پله‌ها بالا می‌رفتیم و رامش چراغ‌ها رو خاموش می‌کرد. کم‌کم تاریکی ضعیفی به ما غالب شد. به در اتاقش رسیدیم و قبل از رفتنم، باید چیزی می‌‌گفتم. این‌بار که خوب شده و دلم از بودنش قرص بود. خواستم چیزی بگم که زودتر از من به حرف اومد:
    - در مورد سؤالی که چند وقت پیش پرسیدی...
    توی تاریکی چهره‌اش رو به خوبی تشخیص نمی‌دادم؛ اما متوجه نفهمیدنم شد و خودش ادامه داد:
    -
    رابـ ـطه‌م با مجیدی...
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا