- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست نود و نهم
آه پر حسرتی همراهیم کرد و دوباره به پاکت سرک کشیدم. قطه کاغذی به اندازه کف دست که به پارگی نزدیک بود رو دیدم. تاش رو باز کردم و با این که نمیدونستم دیگه چه چیزی در انتظارمه، بازش کردم. با خودکار آبی، خوش خط هک شده بود: « تا ابد مدیونتم، با این که برای تو بودم» این این چه معنی داشت؟! خطاب به کی بود؟! اصلا چرا نصرتخان این خاطرات رو نگه میداشت؟! نفس سنگینی کشیدم و حتی فرو رفتن گرد و غبار این اتاق تاریک درون ریههام، درد دارتر از این حقیقت منحوس نبود. چرا همیشه خاطرات قدیمی به زیرزمینها ختم میشد؟! شاید چون هیچ وقت کسی راهی برای رفتن بهش رو پیدا نمیکرد.
از تمام صفحات شناسنامه با این که خالی بود، عکس گرفتم. از نوشته و اون عکس هم عکاسی کردم و با عجله، به پاکت برگردوندمشون. محتویاتی که حالم رو بدجور دگرگون کرده بود. دریچههای قلبم انگار که بیکار بودن؛ چون صدایی ازش نمیشنیدم. خم شدم و درست همون طور که بود، وسط صندوق جاش دادم. خودم دلیل این هل شدن رو نمیدونستم. فقط میدونستم که مدت زیادی از اومدنم به این اتاق منحوس میگذره. کف رو همونطور که بود جاسازی کردم و در صندوق رو به آرومی بستم. اهرم فشار پلک هام رو کشیدم و به سمت دبه ترشی راه افتادم. میله رو زیر دبه چپوندم و گولههای خاکی که به تازگی متوجهاش بودم رو کنار زدم. هل شدنم خیلی از اطرافم رو نادیده گرفته بود.
تمام سعیم در این بود که دستهای خاکیم رو به تیشرت مشکیم نزنم؛ گرچه کمی غبارآلود شده بود. به سمت سکو رفتم و قفل و کلید رو برداشتم. کلید رو آروم، بدون اصابت دستم به جیبم، داخل فرستادم. قفل رو دست گرفتم و با احتیاط از در آهنی زیرزمین عبور کردم. در با صدای نالهای باز شد و با نگاه انداختن به اطراف، قفل رو نثار در کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به سمت در هال میرفتم که متوجه باز شدن در حیاط توسط کلید شدم. نگاهم سمت دستهام و لباسهای خاک گرفتهم رفت. این جوری هیچ توجیهی نداشتم، مخصوصا اگه رادوین بود. کمی خودم رو به سمت در کشوندم و نرسیده به پلهها، به سرعت روی زمین نشستم.
با حرکت آنی که انگار روی زمین افتادم، سمت راست قفسه سـ*ـینهم کمی درد دار شد و طوری که در حال بلند شدنم باشم، ژست گرفتم. دو دستم هم روی زمین بود. این اتفاق هم دستهای خاکی و هم لباسهای خاک گرفتهم رو توجیه میکرد. نگاهم به نصرتخانی که زودتر از موعد به خونه برگشته بود کشیده شد. انگار که حس ششمم باعث اون هل شدن بود. سنگ ریزههای کوچیکی، زیردستم وول میخورد. نصرتخان با ساک توی دستش نزدیکتر میشد و زیرچشمی حواسم بهش بود. خودم رو مشغول بلند شدن نشون دادم و درست توی لحظه به من رسید.
با این سن، چه زود سنگفرشها رو رد کرده بود. پای راستم، نیمخیز و پای چپم روی زمین دراز بود. نگاهم بلند و تازه متوجه من شد. ساک خاکستری از دستش به زمین رسید و با بهت به سمتم پا تند کرد. برای این که اینجوری ازش استقبال میکردم ناراحت بودم؛ اما چارهای نبود. از زیر ابرو نگاهم بهش افتاد و دستی که سمتم دراز شد.
- چی شده بابا جان؟!
باز هم همون لفظ. کدورت رو کنار گذاشتم و دستهای خاک خوردهم به دستهای بیجون پینه بستهاش گره خورد. با سنگینی کمی، از جا بلند شدم. دستم ازش جدا شد و با دست چپ، کمی به خودم زدم. لبخند کمرنگی به لب نشوندم.
- خوش اومدین! چیزی نیست، سرم کمی گیج رفت. شما خوبین؟
ناگزیر از دروغی که به زبون آوردم، اخمهای ابروهای سفید و مشکیش، نگرانی مشهودی رو اعلام کرد. آهی کشید و دست از کتش رها کرد.
- خداروشکر! ترسیدم. تو خوب باشی من هم خوبم باباجان.
سعی میکردم لحظات قبلی که پر از راز بود رو فراموش کنم. بی خود نبود که این مرد قد خم کرده بود. لبخندم بیجون شد و دستش پشت کتفم نشست. با تمام حواسش، به دنبال حال صورتم، جستجو میکرد. کمی خودم رو عقب کشیدم و اشکی که بین چشمهاش هاله زد.
- صورتت چی شده بابا؟!
صورتم؟! آه که یادم رفته بود. لعنت به من! به مِنمِن افتاده بودم و دنبال حرفی برای این حادثه یکهویی. این لفظ بابایی که تنم رو مور مور و لرزه عجیبی که حالم رو بیحال میکرد. دست خاکیم روی رون پام نشست و خواستم چیزی بگم که صدای نچندان بمی ما رو به سمت خودش برگردوند.
- عزیزدوردونهات بوف شده بابا جونش.
لبهام روی هم فشرده شد و نگاه از رادوین که روی پلههای پاگرد هال ایستاده بود، گرفتم. دست نصرتخان از کتفم سُر خورد و به رادوین خیره شد. رادوین با پوزخند کجی، کتونیهای سفیدش رو پا کرد. از پلهها پایین و به سمتمون اومد. چرا همیشه سر به زنگاه میرسید. نگاه دزدیدم و حق داشت که ناراحت باشه، یا حتی طلبکار. نمیخواستم دوباره پدرش رو ازش بگیرم. نصرتخان، رنگ نگاهش مات بود و رادوین دست به یقه سویشرت سبزش برد.
- یه وقتایی فکر میکنم پسر واقعیت اینه و من رو از پرورشگاه آوردی.
آه پر حسرتی همراهیم کرد و دوباره به پاکت سرک کشیدم. قطه کاغذی به اندازه کف دست که به پارگی نزدیک بود رو دیدم. تاش رو باز کردم و با این که نمیدونستم دیگه چه چیزی در انتظارمه، بازش کردم. با خودکار آبی، خوش خط هک شده بود: « تا ابد مدیونتم، با این که برای تو بودم» این این چه معنی داشت؟! خطاب به کی بود؟! اصلا چرا نصرتخان این خاطرات رو نگه میداشت؟! نفس سنگینی کشیدم و حتی فرو رفتن گرد و غبار این اتاق تاریک درون ریههام، درد دارتر از این حقیقت منحوس نبود. چرا همیشه خاطرات قدیمی به زیرزمینها ختم میشد؟! شاید چون هیچ وقت کسی راهی برای رفتن بهش رو پیدا نمیکرد.
از تمام صفحات شناسنامه با این که خالی بود، عکس گرفتم. از نوشته و اون عکس هم عکاسی کردم و با عجله، به پاکت برگردوندمشون. محتویاتی که حالم رو بدجور دگرگون کرده بود. دریچههای قلبم انگار که بیکار بودن؛ چون صدایی ازش نمیشنیدم. خم شدم و درست همون طور که بود، وسط صندوق جاش دادم. خودم دلیل این هل شدن رو نمیدونستم. فقط میدونستم که مدت زیادی از اومدنم به این اتاق منحوس میگذره. کف رو همونطور که بود جاسازی کردم و در صندوق رو به آرومی بستم. اهرم فشار پلک هام رو کشیدم و به سمت دبه ترشی راه افتادم. میله رو زیر دبه چپوندم و گولههای خاکی که به تازگی متوجهاش بودم رو کنار زدم. هل شدنم خیلی از اطرافم رو نادیده گرفته بود.
تمام سعیم در این بود که دستهای خاکیم رو به تیشرت مشکیم نزنم؛ گرچه کمی غبارآلود شده بود. به سمت سکو رفتم و قفل و کلید رو برداشتم. کلید رو آروم، بدون اصابت دستم به جیبم، داخل فرستادم. قفل رو دست گرفتم و با احتیاط از در آهنی زیرزمین عبور کردم. در با صدای نالهای باز شد و با نگاه انداختن به اطراف، قفل رو نثار در کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به سمت در هال میرفتم که متوجه باز شدن در حیاط توسط کلید شدم. نگاهم سمت دستهام و لباسهای خاک گرفتهم رفت. این جوری هیچ توجیهی نداشتم، مخصوصا اگه رادوین بود. کمی خودم رو به سمت در کشوندم و نرسیده به پلهها، به سرعت روی زمین نشستم.
با حرکت آنی که انگار روی زمین افتادم، سمت راست قفسه سـ*ـینهم کمی درد دار شد و طوری که در حال بلند شدنم باشم، ژست گرفتم. دو دستم هم روی زمین بود. این اتفاق هم دستهای خاکی و هم لباسهای خاک گرفتهم رو توجیه میکرد. نگاهم به نصرتخانی که زودتر از موعد به خونه برگشته بود کشیده شد. انگار که حس ششمم باعث اون هل شدن بود. سنگ ریزههای کوچیکی، زیردستم وول میخورد. نصرتخان با ساک توی دستش نزدیکتر میشد و زیرچشمی حواسم بهش بود. خودم رو مشغول بلند شدن نشون دادم و درست توی لحظه به من رسید.
با این سن، چه زود سنگفرشها رو رد کرده بود. پای راستم، نیمخیز و پای چپم روی زمین دراز بود. نگاهم بلند و تازه متوجه من شد. ساک خاکستری از دستش به زمین رسید و با بهت به سمتم پا تند کرد. برای این که اینجوری ازش استقبال میکردم ناراحت بودم؛ اما چارهای نبود. از زیر ابرو نگاهم بهش افتاد و دستی که سمتم دراز شد.
- چی شده بابا جان؟!
باز هم همون لفظ. کدورت رو کنار گذاشتم و دستهای خاک خوردهم به دستهای بیجون پینه بستهاش گره خورد. با سنگینی کمی، از جا بلند شدم. دستم ازش جدا شد و با دست چپ، کمی به خودم زدم. لبخند کمرنگی به لب نشوندم.
- خوش اومدین! چیزی نیست، سرم کمی گیج رفت. شما خوبین؟
ناگزیر از دروغی که به زبون آوردم، اخمهای ابروهای سفید و مشکیش، نگرانی مشهودی رو اعلام کرد. آهی کشید و دست از کتش رها کرد.
- خداروشکر! ترسیدم. تو خوب باشی من هم خوبم باباجان.
سعی میکردم لحظات قبلی که پر از راز بود رو فراموش کنم. بی خود نبود که این مرد قد خم کرده بود. لبخندم بیجون شد و دستش پشت کتفم نشست. با تمام حواسش، به دنبال حال صورتم، جستجو میکرد. کمی خودم رو عقب کشیدم و اشکی که بین چشمهاش هاله زد.
- صورتت چی شده بابا؟!
صورتم؟! آه که یادم رفته بود. لعنت به من! به مِنمِن افتاده بودم و دنبال حرفی برای این حادثه یکهویی. این لفظ بابایی که تنم رو مور مور و لرزه عجیبی که حالم رو بیحال میکرد. دست خاکیم روی رون پام نشست و خواستم چیزی بگم که صدای نچندان بمی ما رو به سمت خودش برگردوند.
- عزیزدوردونهات بوف شده بابا جونش.
لبهام روی هم فشرده شد و نگاه از رادوین که روی پلههای پاگرد هال ایستاده بود، گرفتم. دست نصرتخان از کتفم سُر خورد و به رادوین خیره شد. رادوین با پوزخند کجی، کتونیهای سفیدش رو پا کرد. از پلهها پایین و به سمتمون اومد. چرا همیشه سر به زنگاه میرسید. نگاه دزدیدم و حق داشت که ناراحت باشه، یا حتی طلبکار. نمیخواستم دوباره پدرش رو ازش بگیرم. نصرتخان، رنگ نگاهش مات بود و رادوین دست به یقه سویشرت سبزش برد.
- یه وقتایی فکر میکنم پسر واقعیت اینه و من رو از پرورشگاه آوردی.
آخرین ویرایش: