کامل شده رمان کوتاه آخرین کارت قرمز | zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون رمان به چه رنج سنی می خوره؟

  • نوجوان

    رای: 7 41.2%
  • جوان

    رای: 2 11.8%
  • هر دو

    رای: 10 58.8%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
نام رمان کوتاه: آخرین کارت قرمز
ژانر: فانتزی
نام نویسنده: zahra bagheri کاربر انجمن نگاه دانلود
نام تایپیست:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه: داستان پسری به نام جِرِمی که طی حادثه ای عجیب، از طرق یک آسانسور وارد بازاری میشود که ظاهرا کیلومترها پایین تر از سطح زمین وجود دارد. جرمی در آن جا با انسان های عجیبی مواجه شده و سرانجام پس از تلاش برای خارج شدن از آن مکان دربیاید که راهی برای خروج وجود ندارد...
%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B0%DB%B0%DB%B4%DB%B1%DB%B2_%DB%B1%DB%B7%DB%B2%DB%B4%DB%B3%DB%B6.png
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    بیدار شدن از خواب ناز و راحت همیشه عذاب آور است، بنابراین قرار نبود آن روز به جِرِمی که امتحان سختی نیز در پیش داشت، خوش بگذرد.
    او با بدنی خسته و کوفته، در حالی از رخت خواب پایین آمد که انگار چندین نفر او را با قصد و نیت قبلی کتک زده بودند.
    وقتی از اتاقش بیرون آمد صدای خواهرش کایلی را شنید که جیغ می کشید و درست مثل شب قبل، و شب قبل تر از آن، از مادرش تقاضای ماشینی جدید و آخرین مدل را می کرد؛ آن هم نه از آن ماشین های اسباب بازی کنترلی، بلکه یک ماشین کاملا واقعی که صمیمی ترین دوستش نیز به تازگی خریده و حسادت او را به طرز فجیعی برانگیخته بود.
    با این افکار زیر ل**ب پوزخندی زد و مشغول شستن صورتش شد.
    وقتی از سرویس بهداشتی بیرون آمد صدای نعره ای به گوش رسید، تمام خانه به لرزه درآمد و آنگاه هیکل عظیم کایلی در چارچوب راهرو قرار گرفت.
    او با آن چشم ریز و کشیده اش به جرمی زل زده بود، و جرمی که حسابی جا خورده و توقع نداشت صبح به آن زودی ناچار به مقابله با خواهرش شود، آب دهانش را قورت داد و با صدای ضعیفی گفت:
    -صبح بخیر!
    کایلی جوابش را نداد و همچنان خیره به او نگاه کرد، سرانجام انگشت اشاره اش را بالا آورد و آن را تکان داد و بسیار تهدید آمیز گفت:
    - یک روزی از همتون انتقام می گیرم!
    سپس مانند اردکی خشمگین به سمت اتاقش به راه افتاد و زمینِ راهرو از قدم های سنگینش به لرزه درآمد.
    جرمی که خیالش تا حدودی راحت شده بود با خود فکر کرد که کایلی باید آن ها را این چنین تهدید می کرد:
    - یک روزی همتون و می خورم!
    زیرا در آن لحظه به یک غول بی شاخ و دم بیشتر شباهت داشت، تا به یک دختر بیست و یک ساله ی عصبانی!
    وقتی کایلی وارد اتاقش شده و در آن را با آخرین توان به هم کوبید، جرمی نیز به سمت پذیرایی به راه افتاد.
    سالن آن ها تقریبا کوچک و با مبل های یکدست قهوه ای پر شده بود.
    در طرف چپ او آشپزخانه و در طرف دیگر خانه راهروی دیگری قرار داشت که در آن حمام و اتاق خواب مادرش بود.
    جرمی برگشت و به مادرش که با چهره ای غم زده مشغول حاضر کردن صبحانه بود، چشم دوخت.
    -صبح بخیر مامان.
    -صبح بخیر عزیزم.
    مادرش با چهره ای که فلاکت از آن می بارید سر او را بوسید و آخرین شیشه ی مربا را روی میز گذاشت.
    جرمی نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود کایلی گوش نایستاده و سپس با صدای بسیار آهسته ای پرسید:
    -چه اتفاقی افتاده بود؟
    مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:
    -انگار بازم لیلی ماشینشو عوض کرده، کایلی هم...
    -کایلی هم داره از حسادت منفجر میشه!
    مادرش نه چندان تند و تیز به او تشر زد:
    -راجع به خواهر بزرگترت درست صحبت کن!
    -خواهر بزرگ تری که واقعا بزرگه، تقریبا صد و ده کیلو!
    -جرمی!
    -باشه،باشه! من تسلیمم.
    مادرش با مهربانی موهایش را نوازش کرد و گفت:
    -نمی خواد تسلیم بشی، فقط سعی کن با خواهرت دعوا نکنی می دونی که اون...
    -میدونم، اون شبیه یک غول بی شاخ و دمِ!
    -جرمی بس کن!
    اما این بار حتی مادرش نیز به خنده افتاده بود. جرمی به مادرش نگاه کرد که این اواخر بسیار لاغر و استخوانی شده و رنگ موهایش نیز رفته و به همان رنگ نارنجی سابق درآمده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    هر دو مشغول خندیدن به اضافه وزن وحشتناک کایلی بودند که ناگهان هیولای عظیمی وارد آشپزخانه شده و با صدای بلندی گفت:
    -به به! حالا که منو به گریه انداختی نشستی و با پسرت میگی و می خندی؟
    نفس خانوم اسکات بند آمد و عاجزانه گفت:
    -کایلی عزیزم...
    کایلی که برق شرارت در چشم هایش می درخشید نگاهش را از مادر مضطربش به جرمی دوخته و با لبخند شیطانی که بر ل**ب داشت به او نزدیک شد.
    جرمی که حواسش را جمع کرده بود تا در صورت کوچکترین اقدام از سوی کایلی پا به فرار بگذارد، زیرچشمی نگاهی به او انداخت.
    لحظه ای هیچ اتفاقی نیافتاد و آنگاه...
    -آخ! ولم کن! گفتم ولم کن!
    -کایلی! ولش کن!
    کایلی که موهای بور جرمی را گرفته بود، قهقهه زنان او را از روی زمین بلند کرد و در هوا نگه داشت.
    جرمی فریاد بلندی کشید و بد و بیراه گفت، مادرش نیز با جارویی دسته بلند به جان کایلی افتاده بود اما به هیچ طریقی حریف دخترش نمی شد.
    سرانجام جرمی، در یک اقدام شجاعانه با تمام قدرت لگدی به شکم کایلی زده و باعث شد او با جیغ وحشتناکی رهایش کند.
    به محض افتادنش بر روی کاشی های جرم گرفته ی آشپزخانه، مادرش با لحن هشداردهنده ای فریاد زد:
    -جرمی! فرار کن!
    صدای نعره ی کایلی آشپزخانه ی کوچک را به لرزه درآورد و جرمی با دستپاچگی از زمین برخاست و به سمت بیرون دوید.
    کوله ی مدرسه اش را از روی مبل برداشت، سپس دو پا داشت، دو پای دیگر نیز قرض کرده و از مهلکه گریخت.
    خدا می داند که چطور از خانه بیرون زده و طول خیابان را دوان دوان و نفس نفس زنان طی کرد.
    هر چند ثانیه یک بار نیز برمی گشت و به عقب نگاه می کرد تا مطمئن شود کایلی در تعقیب او نیست. سرانجام زمانی که سوار تاکسی شد تا خود را به مدرسه اش برساند، توانست نفس راحتی بکشد.
    درواقع این برنامه ی همیشگی اش بود که از خیابان خانه شان بدین صورت عبور کند، زیرا کایلی چنان زندگی را برای او جهنم کرده بود که امکان نداشت حتی یک ساعت را در آرامش بگذراند و هر بار به یک بهانه او را مورد حمله قرار می داد.
    جرمی فحش رکیکی به کایلی داد و موجب شد راننده ی تاکسی از آینه نگاه بدی به او بیندازد و این جمله را زیر ل**ب زمزمه کند:
    -امان از دست بچه های امروزی!
    جرمی اهمیتی به او نداد.
    هنگامی که به مدرسه ی بِرونینگ رسیدند، جرمی بی توجه به اخم های درهم رفته ی مرد سکه ای از جیبش بیرون آورده و پول کرایه را پرداخت کرد؛ سپس با پاهای دردناکش دوید تا به اولین کلاس آن روز که درس ریاضی بود برسد.
    به محض وارد شدن به سالن اجتماعات میان جمعی از قلدرهای مدرسه گیر افتاد و طبق معمول با چند پیچ و تاب اساسی توانست از زیر دست و پایشان فرار کند.
    اگرچه جرمی که برای زنده ماندن مدت ها قبل به کلاس های رزمی رفته بود از پس آن ها برمی آمد، اما او ذاتا پسری آرام و خونسرد بود که از خشونت نفرت داشت و تنها در مواقع بسیار کمی عصبانی می شد.
    وقتی وارد کلاس شد در کمال خوشحالی دریافت که آقای تامسون، معلم درس ریاضی شان هنوز به کلاس نیامده است.
    جرمی دوید و خود را به صندلی های ردیف دوم رساند، در آنجا سه نفر از بهترین دوستانش انتظارش را می کشیدند.
    -صبح بخیر.
    -صبح بخیر جرمی.
    -انگار روز آرومی رو شروع نکردی!
    -آره، دردسر که اونو ول نمی کنه، نه؟
    سم، الکس و پرسی به او خندیدند و جرمی موهای پریشانش را با دست مرتب کرد و گفت:
    -دوست داشتم شما هم تو خونتون از یک غول مراقبت می کردین تا می دیدم وضعتون بهتر از من بود، یا نه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پرسی با شیطنت گفت:
    - این حرف و نزن، کایلی بیشتر شبیه یک پرنسسه، مگه نه بچه ها؟
    الکس و سم زیر خنده زدند و الکس گفت:
    -آره، کایلی... پرنسس غول ها!
    جرمی با صورت عاری از احساس به دوستان سرخوشش نگاه می کرد که هر کدام با ظاهر متفاوتشان در حال قهقهه زدن بودند.
    سم، با موها و چشم های مشکی و بینی کشیده، پرسی با موهای بور روشن و چشم های سبز تیره که قدش یک سر و گردن از همه ی آن ها بلند تر بود؛ و الکس که چهره اش با آن موهای طلایی و چشم های درشت قهوه ای بسیار مضحک و همیشه لبریز از شیطنت بود.
    جرمی کنار پرسی نشست و به دو دوست دیگرش پشت کرد.
    پرسی آهسته در گوشش گفت:
    -ناراحت که نشدی؟
    جرمی با خونسردی جواب داد:
    -اصلا، فقط...آخ!
    با درد وحشتناک گردنش به عقب برگشت و به صورت های سرخ و ل**ب های خندان سم و الکس نگاه کرد.
    با عصبانیت و صورتی برافروخته به آن ها گفت:
    -اصلا خنده دار نبود.
    الکس طلبکارانه گفت:
    -چرا، بود!
    - ولی اعتراف میکنیم که قیافه ی تو خنده دارتره!
    بار دیگر هر دو قهقهه ی خنده را سر دادند.
    از آنجا که جرمی نشسته بود و به آنها نگاه می کرد شباهت بسیاری به دو برادر دوقلوی غیر همسان داشتند که از غذا تنها تفریحشان در کلاس، آزار و اذیت جرمی بود.
    جرمی به آن ها چشم غره رفت و بی توجه به پرسی که برخلاف خنده های مخفیانه اش سعی در آرام کردن او داشت، بار دیگر برگشت و به دیوار کلاس چشم دوخت.
    درواقع این اولین باری نبود که دوستانش او را بابت داشتن خواهری همچون کایلی مورد تمسخر قرار می دادند، و با اینکه بین او و کایلی کوچکترین مهر و محبتی نبود همیشه از این کارشان آزرده خاطر می شد.
    مگر نه اینکه سر کار او در بیشتر روز با کایلی و جنگ و جدال با او بود؟ پس دلش می خواست که لااقل ساعاتی را که در مدرسه و دور از خواهرش می گذراند راحت و آسوده باشد.
    جرمی در همین فکرها ناگهان احساس کرد دو گلوله به سرش برخورد کرده است.
    با حرکتی سریع برگشت و به الکس و سم که معصومانه به او نگاه می کردند چشم غره رفت.
    -چه مرگتونه!
    سم گردنش را کج کرد و گفت:
    - فقط خواستیم عذرخواهی کنیم.
    جرمی که سرش را می مالید با عصبانیت گفت:
    -اینجوری؟
    الکس که با وجود مظلومیتی که سعی داشت در چهره اش نشان دهد شیطنت از چشم هایش می بارید، به آرامی گفت:
    -آره، راستش تو که می دونی روش ما یک کم متفاوته ولی... ما واقعا می خوایم که تو ما رو ببخشی.
    جرمی که هنوز به نیت واقعی آن ها شک داشت، چند ثانیه با چشم های تنگ شده به صورت های خبیثشان خیره ماند. این را می دانست که اگر لجبازی کرده و آن ها را نبخشد در تمام طول کلاس راحتش نمی گذارند و تا او را به مرز دیوانگی نکشانند راضی و خرسند نمی شوند ، دیگر پس از ده سال دوستی شناخت خوبی از آن دو پیدا کرده بود.
    سرانجام برای خلاصی از دست اذیت و آزارشان با دندان های برهم فشرده گفت:
    -خیلی خب، بخشیدمتون!
    در کلاس به صدا درآمد اما جرمی هنوز کاملا به سمت در ورودی برنگشته بود که...
    بنگ!
    سم و الکس کیف هایشان را بر سرش کوبیدند!
    جرمی که دیگر تحمل شوخی ها و مسخره بازی های آن دو را نداشت نعره ای زد و از جا پرید، اما چیزی مانع آن شد که با سر به صورت آن ها بکوبد و خشم و غضبش را خالی کند...
    اکنون چهره ی سم و الکس که خود را جمع کرده و تا دقایق پیش از شدت خنده نفسشان بند آمده بود، وحشت زده و ترسیده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نگاهشان درست به پشت سر او خیره مانده و دهانشان کاملا باز مانده بود.
    جرمی که از واکنش آن ها تعجب کرده بود با بدخلقی گفت:
    -خیلی خب! دیگه لازم نیست مسخره بازی دربیارین. اگه عذرخواهی کنین منم می بخشمتون و...
    با سقلمه ای که پرسی به او زد برگشت و با گیجی پرسید:
    -چیه؟ شماها چتون شده؟
    اما همین که رویش را برگرداند جواب سوال خود را گرفت و دلیل بهت و حیرت دوستانش را نیز فهمید: جیمی فِلتون، دانش آموزِ سابقِ مدرسه شان که سال ها پیش به دلیل مشکلات روانی ترک تحصیل کرده بود، با همان ظاهر عجیب و غریب همیشگی اش وارد کلاس شده و بی آنکه پلک بزند به آن ها زل زده بود.
    جرمی چشم از او برداشت و نگاهی به باقی بچه های کلاس انداخت و تازه متوجه شد که آن ها نیز به شدت ترسیده، و در آن لحظه کاملا سکوت کرده اند، کاری که همیشه برایشان بسیار دشوار و سخت بود.
    جرمی نگاه از دختر و پسرهای بزدلی که همچون کاغذی بر روی صندلی هایشان مچاله شده بودند، گرفت و رویش را به سمت جیمی برگرداند و با تشر گفت:
    -هی! تو اینجا چیکار می کنی؟ کی بهت اجازه داده که بیای توی کلاس ما؟
    همه در یک زمان مشخص برگشتند و به جرمی که با جسارت خاصی در مقابل جیمی فلتون خل و دیوانه که لباس های نامتناسب و احمقانه به تن کرده بود، زل زدند.
    جرمی سنگینی نگاه بقیه را نادیده گرفت و با اخم غلیظی به چشم های ریز و سیاه جیمی خیره ماند.
    اما جیمی فلتون جوابی به او نداد و سرانجام جرمی که از سکوت او عصبانی شده بود، بی توجه به سقلمه های پرسی از جا برخاست و فریاد زد:
    - از کلاس ما برو بیرون!
    با صدای فریادش همه از جا پریدند و پرسی ناله ی زوزه مانندی سر داد.
    جرمی بی اعتنا به واکنش دانش آموزان میز را دور زد و می خواست او را با زور از کلاس بیرون بیندازد که جیمی فلتون با وجود آن قد دیلاق و هیکلی که دو برابر یک پسر هفده ساله بود، ناگهان بر خود لرزید.
    جرمی که تعجب کرده بود همانجا خشکش زد، سپس برگشت و از دوستانش که در آن لحظه چهره ی خنده داری پیدا کرده بودند، پرسید:
    - اون چه مرگشه؟
    کسی جواب او را نداد. جرمی که از دیدن ترس و وحشت محسوس در چهره ی دوستانش تا حدودی احساس خطر کرده بود، بار دیگر برگشت و به جیمی فلتون نگاه کرد و گفت:
    -خیلی خب، حالا دیگه.‌..اِ...از اینجا برو بیرون.
    جرمی با لحن ملایم تری او را تشویق به رفتن کرد؛ اما جیمی از جایش تکان نخورد و به جایش به جستجو در جیب کاپشنِ زردش پرداخت.
    جرمی آهسته از پِرسی پرسید:
    - داره چی کار می کنه؟
    اما پرسی بی آنکه پاسخی بدهد زوزه ی دیگری کشید و آنقدر از روی صندلی اش پایین رفت که فقط سرش قابل دیدن بود‌.
    جرمی سری از روی تاسف برای او تکان داد و بار دیگر به جیمی نگاه کرد و منتظر ماند تا او دسته ای کارت را از جیبش بیرون بکشد.
    اما گویی او بمبی ساعتی را از جیبش درآورده و در مقابل چشم دانش آموزان تکان داد، زیرا همگی بلااستثنا نفسشان را در سـ*ـینه حبس کرده و ناله ای همگانی را سر دادند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    جرمی که کلافه شده بود، با خونسردی از جیمی که هر سال وارد مدرسه شده و دسته ای از کارت هایش را میان بچه ها پخش می کرد، پرسید:
    -اینا همون کارت های معروف جیمی فلتونن؟ کارت های شانس؟
    جیمی که آب دهانش آویزان شده بود سرش را مانند فرفره ای تند تند تکان داد و خنده ی هزیانی کرد، سپس در مقابل چشم متعجب جرمی شروع کرد به رقصیدن.
    صدای جیغ دخترها بلند شد و پرسی زیر میز پناه گرفت.
    همان موقع الکس به طور ناگهانی نعره زد:
    -فرار کنین!
    جرمی که از رفتار الکس مات و مبهوت مانده بود رد انگشت هایش را دنبال کرد و جیمی فلتون را دید که طبق داستان های همیشگی دانش آموزان مدرسه، همان طور که دیوانه وار می رقصید کارت هایش را در هوا پخش کرده و هر کدام از آن ها را به سمت و سویی پراکنده کرد.
    بلافاصله چنان هیاهویی در کلاس برپا شد که در تمام دوران سابقه نداشت: بیش از نیمی از پسرها صندلی های خود را با سر و صدای بسیار کنار زدند و نعره زنان پا به فرار گذاشتند، دخترها نیز جیغ کشان و گریه کنان خود را زیر میزهایشان جمع کردند.
    جرمی صدای خنده های شیطنت آمیز جیمی فلتون را که زیر دست و پا مانده بود می شنید. سرش را بلند کرد و نگاهی به پنکه ی سقفی کلاس که آخرین کارت را به سمتش می فرستاد انداخت. کارت قرمزی که با حرکتی آهسته پایین و پایین تر آمد و سرانجام درست روی میز او فرود آمد.
    صدای حبس شدن نفس دوستانش را که پا به فرار نگذاشته اما مثل بید می لرزیدند، شنید.
    دستش را دراز کرد و کارتش را برداشت.
    سَم مثل دخترها جیغ کشید و کارت زرد خود را به هوا پرتاب کرد. جرمی که از این حرکت تعجب کرده بود نگاهی به دوستانش انداخت: در آن لحظه جوری به او نگاه می کردند که انگار در آستانه ی مرگی دردناک است.
    جرمی که تحملش را از دست داده بود، بر سرشان فریاد زد:
    -چه خبرتونه؟ این چه قیافه ایه؟
    دوستانش با صدای او چنان از جا پریدند که انگار صندلی هایشان خار درآورده بود. جرمی با وجود تلاشش برای خودداری از خندیدن، با اخم منتظر جواب آن ها ماند.
    در نهایت سم و الکس نگاه دلهره آوری رد و بدل کردند و پرسی که هنوز زیر میز بود، با صدای لرزانی گفت:
    - اون...اون کارت بدشانسیه!
    - نه!
    الکس که از خود بی خود شده بود جرمی را با فشار زیادی در آغـ*ـوش گرفت و ناله کنان گفت:
    - آخه چرا تو؟
    جرمی به زور و زحمت او را از خود جدا کرد و پرسید:
    -منظورتون چیه؟ این فقط یک کارته، مگه چه فرقی با کارت های دیگه داره؟
    صدای خنده های جنون آمیز جیمی فلتون بلند شد.
    او با شادی و سرور فریاد می زد:
    - تو باختی! تو باختی!
    جرمی به او که خاکی و کثیف روی زمین غلت می زد نگاهی انداخت و سپس بار دیگر از پرسی پرسید:
    -اینم یک کارت مثل کارت شماست، مگه چه فرقی داره؟
    الکس که گویی نزدیک بود به گریه بیافتد، جواب داد:
    - اون قرمزه! مال ما زرده! مگه یادت رفته جرمی؟ هر کسی که کارت قرمز و بگیره ناپدید میشه. هیلی کورتون و یادت رفته؟ اونم یک کارت قرمز گرفته بود. قبل از اون هم جانی رودیگرز، ملیسا واتسون، ایگلینا رابرت...
    جرمی که طاقت شنیدن این چرندیات را نداشت به سرعت میان مزخرفات او پریده و گفت:
    -خیلی خب! خیلی خب! فهمیدم، ولی همه ی اینا یک مشت چرنده، باشه؟
    - تو باختی! تو باختی!
    جرمی با خونسردی به جیمی که خاک زمین را به صورتش می مالید، گفت:
    -خفه شو!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    پرسی در پناهگاه خود شروع به صحبت کرد و گفت:
    -جرمی چرا متوجه نیستی؟ همه ی کسایی که کارت قرمز و گرفتن ناپدید شدن. همه ی اونا کارت و گرفتن و بدتر از اون... بازش کردن!
    الکس با لحن هشدار آمیزی گفت:
    -درسته، تو نباید بازش کنی رفیق.
    جرمی نگاهی به حالت التماس آمیز چهره ی آن ها انداخت و بی اراده خنده اش گرفت. در واقع اگر حقیقتا دوستانش به دست و پا نیافتاده بودند بی شک به قیافه‌ ی آن ها با صدای بلند می خندید.
    کارت قرمز! بدشانسی!
    جرمی زیر ل**ب گفت:
    -چه مزخرفاتی!
    - تو باختی! تو باختی!
    کارت قرمزی که در دست داشت را بلند کرد و با دقت آن را بررسی کرد. به نظر نمی آمد که چندان ترسناک باشد؛ در نظر او این موضوع بیشتر خنده دار بود تا نگران کننده.
    به پشت و روی کارت نیز نگاهی انداخت اما هیچ چیزی بر روی آن توجهش را به خود جلب نکرد. آن کارت تنها یک کارت ساده ی قرمز رنگ بود که برای ترساندن بچه ها توسط جیمیِ دیوانه هر سال در مدرسه پخش می شد.
    اصلا از کجا معلوم بود که او واقعا یک دیوانه باشد و تمام این کارها را برای ترساندن بچه ها و تبدیل شدن به یک افسانه ی ترسناک انجام نداده باشد؟
    جرمی برگشت و با سوءظن به جیمی که اکنون در حال لیس زدن زمین بود، نگاه کرد. اگرچه این فکر با دیدن او در آن حالت بلافاصله از ذهنش پر زد و رفت، اما جرمی این را در گوشه ی ذهنش نگه داشت و برای آرامش بیشتر تصمیم خود را گرفت.
    رو به دوستانش کرد و گفت:
    -خب، من خیلی فکر کردم بچه ها، و به این نتیجه رسیدم که... اِ...همه ی این حرف ها چرنده، و من این کارت مسخره رو باز میکنم!
    -جرمی!
    - نه!
    - نه!
    - تو باختی! تو باختی!
    جرمی بی اعتنا به جهش الکس برای پیشگیری از باز شدن کارتش، قسمت مهر و موم شده ی آن را با کمی تلاش باز کرد و با خونسردی کاغذ کوچک تا شده ای که در آن بود را بیرون آورد و تای آن را باز کرد.
    روی آن با خط درشت و پر رنگ نوشته بودند: تو باختی!
    جرمی با احساس فرو ریختن قلبش برگشت و به جیمی فلتون که اکنون دست از خاک بازی برداشته و به او زل زده بود، چشم دوخت.
    جیمی آهسته تکرار کرد:
    - تو باختی!
    دخترها جیغ بنفشی کشیدند و جرمی که دیگر کمی نگران و مضطرب شده بود با گیجی به آن ها نگاه کرد.
    نمی دانست چرا با دیدن نوشته ی درون کارت این چنین منقلب شده است، انگار نه انگار که تا لحظه ای قبل جیمی و کارت های معروفش را مورد تمسخر قرار داده و داستان دوستانش درباره ی ناپدیدی افراد را مشتی چرندیات می پنداشت.
    - سلام بچه ها! بابت تاخیر عذر می خوام ولی من... تو اینجا چیکار می کنی؟
    آقای تامسون تازه وارد کلاس شده و با دیدن جیمی که دندان های زردش را برای دخترهای هراسانِ کلاس به نمایش گذاشته بود، عصبانی و خشمگین شده بود.
    او چهره ی متِوَحِش دانش آموزانش را به سرعت از نظر گذراند و با دیدن میز و صندلی هایی که تا وسط کلاس درس کشیده شده بودند، از تنها کسانی که در کلاس باقی مانده بودند پرسید:
    -اینجا چه خبر شده؟
    هیچ کس جوابی نداد و آقای تامسون رویش را برگرداند و با لحن اتهام آمیزی جیمی فلتون را مورد هدف قرار داد:
    -کی به تو اجازه داده بیای توی کلاس من؟
    جیمی نیشش را باز کرد و با اشاره به جرمی که به او خیره نگاه می کرد، گفت:
    -بدشانسی آورد! بدشانسی آورد!
    ابروهای آقای تامسون تا فرق سرش بالا رفت و از جرمی که هنوز ایستاده بود، پرسید:
    - این دیوونه چی داره میگه؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - من...نمی دونم آقا.
    جرمی که نمی توانست نگاهش را از صورت جیمی بردارد پلک هایش را برهم زد و سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند.
    آقای تامسون با حالتی شک برانگیز تکرار کرد:
    -پس نمی دونی! بسیار خب، حالا یک نفر بیاد و این و از اینجا به دفتر آقای مدیر ببره.
    واکنش دانش آموزان باقی مانده در کلاس کاملا قابل پیش بینی بود: دختر ها یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفته و پرسی، الکس و سم خود را پشت جرمی پنهان کردند.
    در این لحظه نگاه آقای تامسون نیز بر روی او خیره ماند. جرمی که درمانده و بی چاره شده بود، آب دهانش را قورت داد و به ناچار گفت:
    - من می برمش.
    آقای تامسون دست هایش را بهم کوبید و گفت:
    -عالیه! خب الکس...
    الکس که مورد خطاب قرار گرفته بود دستپاچه شده و از پشت به روی زمین افتاد.
    تامسون که گویی کوچکترین اهمیتی به وحشت الکس نمی داد، با بی حوصلگی ادامه داد:
    - تو هم برو دنبال بقیه ی بچه ها، در نهایت تاسف باید اعلام کنم که حتی حضور جیمی...
    در این لحظه جیمی آروغ بلندی زد و همه ی نگاه ها به سوی او بازگشت. آقای تامسون سرفه ی تصنعی کرد تا بار دیگر توجه ها را به خود جلب کند:
    -بله، باید اعلام کنم که حتی این...اِ حادثه ی ناگهانی هم نمی تونه مانع از برگزاری امتحان امروز بشه.
    برخلاف همیشه کوچکترین صدا و اعتراضی از دانش آموزان شنیده نشد و آقای تامسون با رضایتمندی گفت:
    -فکر کنم خوب باشه که هر چند وقت یک بار جیمی رو به کلاسمون دعوت کنیم!
    یکی از دخترها شروع به گریه کرد و آقای تامسون بی توجه به او رویش را به طرف جرمی برگرداند:
    -بسیار خب جرمی، می تونی ببریش. الکس!
    الکس با صدای بلند او از جا پرید و بازوی جرمی را چنان فشار داد که از درد اشک در چشم هایش جمع شد.
    - تو هم زودتر برو، بجنبین بچه ها، امروز می خوام حسابی از مغزهاتون کار بکشم.
    جرمی در حالی که تردید داشت که در سر هیچ کدام از هم کلاسی هایش چیزی به اسم مغز وجود داشته باشد، به سختی میزش را دور زده و به سمت جیمی رفت.
    الکس هم از او آویزان بود و حرکتش را کند می کرد.
    جرمی بالای سر جیمی ایستاد، تمام جسارتش را جمع کرده و با صدای بلندی گفت:
    -بلند شو!
    جیمی با صدای او خود را جمع کرد و به آرامی سرش را بلند کرد و چشم های سیاهش را به او دوخت.
    - تو که باختی! باختی!
    جرمی لرزش الکس را احساس کرد و با بدخلقی گفت:
    - من نمی بازم، حالا هم پاشو باید بریم به دفتر آقای مدیر!
    جرمی زیر بازوی جیمی را گرفت و با تلاشی فراوان او را وادار به ایستادن کرد.
    با این حرکت موجب تحسین آقای تامسون و ناله ی ضعیف الکس شد، اما جیمی که بسیار قد بلندتر از جرمی بود، جوری سرش را پایین انداخت که گویی پسر بچه ای بود که مورد تنبیه والدینش قرار گرفته است.
    جرمی با جدیت به معلمش نگاه کرده و گفت:
    -خیلی زود برمی گردم، آقا.
    سپس زیر نگاه خیره ی آموزگار و چشم های از حدقه بیرون زده ی سم و پرسی از کلاس بیرون رفته و جیمی و الکس را کشان کشان از راهرو گذرانده و از پله ها پایین برد.
    در تمام مدتی که از کلاس خارج شده و از راه پله های طبقه ی دوم پایین می رفتند، جیمی سکوت کرده و الکس زیر ل**ب صحبت می کرد و گاهی اوقات نیز ناسزا می گفت؛ در این میان چیزی که بیشتر موجب دلهره ی جرمی می شد سکوت جیمی بود. در واقع حال و احوال جرمی از زمانی که کاغذ درون کارت را بیرون آورده و خوانده بود به طور محسوسی دگرگون شده بود؛ از همه بدتر آن بود که حتی خودش نیز دلیل دلشوره و اضطرابش را نمی دانست.
    وقتی به طبقه ی اول رسیدند الکس که گویی از ته قلب خواستار ترک جرمی بود، به در خروجی اشاره کرد و با عجله گفت:
    -خب دیگه ، من باید برم. بچه ها...اون بیرونن. فعلا!
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    الکس مانند باد از مقابل جرمی گذشت و به طرف در خروجی دوید.
    آنقدر برای این کار عجله داشت که تا رسیدن به مقصد دو بار تا مرز زمین خوردن پیش رفت و سرانجام هنگامی که از ضربه های متعددی که به مچ پایش واردکرده بود، می لنگید در را باز کرده و خود را به درون حیاط مدرسه اش پرتاب کرد.
    جرمی که تمام مدت ایستاده و به ترس و وحشت بی دلیل دوستش نگاه می کرد، زیر ل**ب گفت:
    -بزدل ! بیا بریم.
    جرمی بازوی جیمی را محکم تر از قبل گرفته و او را به سمت دفتر مدیر که در انتهای راهرو قرار داشت، هدایت کرد.
    وقتی به پشت در رسیدند جرمی لحظه ای زیر چشمی به جیمی نگاه کرد تا عکس العمل او را نسبت به وارد شدن به اتاق مدیریت ببیند، اما گویی جیمی اصلاٌ در این دنیا حضور نداشت و به احضار شدنش در دفتر مدیریت مدرسه ی سابقش کوچکترین اهمیتی نمی داد.
    جرمی نگاه از او گرفت و تقه ای به در سبز رنگ اتاق زد.
    تق تق تق!
    -بفرمایید داخل!
    صدای آقای ریچارد در اتاق پیچید و جرمی با اجازه ی قبلی وارد اتاق او شد.
    به محض وارد شدن، چشمش به پنجره ی بزرگ اتاق افتاد و حسابی جا خورد: الکس و نیمی از همکلاسی هایش اکنون پشت پنجره ایستاده و سرک می کشیدند تا او و جیمی را بهتر ببینند.
    جرمی چشم از آن ها برداشت و به آقای ریچارد که سرگرم خواندن پرونده ای بود نگاه کرد، ظاهراٌ او کوچکترین اطلاعی از ده جفت چشمی که پشت پنجره ی اتاقش کشیک می دادند، نداشت.
    جرمی با افسوس سری برای الکس که برایش چشم و ابرو می آمد تکان داد و با یک سرفه ی محکم حواس آقای ریچارد را از مطالبی که مشغول خواندنش بود، پرت کرد.
    -اوه! روز بخیر جرمی، چی تو رو کشونده اینجا؟
    چشم آقای ریچارد لحظه ای بر روی جیمی متوقف شد، اما اهمیتی نداده و با لبخند تصنعی به جرمی خیره ماند.
    جرمی که توقع داشت آقای ریچارد با دیدن جیمی به علت آمدن او به اتاقش پی ببرد، ابروهایش را بالا بـرده و بازوی جیمی را که مشغول خوردن گل های درون گلدان بود گرفت و جلو آورد و گفت:
    -من به خاطر جیمی اومدم، اون بدون اجازه اومده توی کلاس ما.
    این بار نوبت ریچارد بود که ابروهایش را بالا ببرد. جوری رفتار می کرد که انگار تا قبل از آن متوجه حضور جیمی در اتاق نشده بود.
    -هوم... که اینطور! و باز هم جیمی فلتون!
    جرمی با تعجب به ریچارد که سر کچلش را لمس می کرد چشم دوخته و او تا جایی که امکان داشت به جیمی نزدیک شد.
    در یک آن نزدیک بود جرمی از فاصله ی قدی آقای ریچارد و جیمی فلتون به خنده بیافتد، زیرا مدیر مدرسه اش حتی از خودش کوتاه قامت تر و چهره اش شبیه به کسانی بود که انگار مدام نگران مسئله ی مهمی هستند.
    آقای ریچارد که سرش به زور به شانه ی جیمی می رسید سرش را بلند کرده و با اعتماد به نفس کامل شروع به صحبت کرد و گفت :
    -پس اصلاٌ به حرف هام اهمیتی ندادی جیمی، درسته؟ امسال هم مثل سال گذشته اومدی به مدرسه ی من و نظم کلاس هامو بهم زدی... که اینطور..!
    جرمی نگاهی به جیمی انداخت که در مقابل صحبت های تند و صورت خشمگین آقای ریچارد، تنها لپش را پر از باد می کرد و سپس آن را خالی می کرد.
    صدای خوردن ضربه ای به شیشه شنیده شد و جرمی برگشت و به الکس که بی صدا کلمه ی «بیا بیرون» را ادا می کرد، نگاه کرد. از قرار معلوم باقی همکلاسی هایش به کلاس بازگشته بودند ، زیرا اکنون الکس تک و تنها زاغ سیاه آن ها را چوب می زد.
    جرمی با علامت سر و دست هایش به او فهماند که بی او به کلاس برود و بی توجه به بالا و پایین پریدن های الکس بار دیگر رویش را به سمت جیمی و ریچارد برگرداند.
     
    آخرین ویرایش:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ریچارد می گفت:
    -آخه چرا این کارها رو می کنی پسر جون؟ واسه ی چی هر سال میای به اینجا و بچه ها رو زهر ترک می کنی؟
    جیمی جوابی نداد و به جایش شروع به پاک کردن لکه های روی لباسش کرد.
    جرمی با چشم های تنگ شده به او خیره ماند. به حالت عصبی و حرکت های تندش ؛ به مردمک چشم هایش که به هرجایی غیر از کسانی که در مقابلش بودند، خیره می شد. به لباس های بسیار کثیف و موهای درهم گره خورده اش که گویی سال ها، شسته و شانه نشده بود.
    در آن لحظه اعتراف کرد که امکان ندارد کسی بتواند این چنین نقش انسان های دیوانه را خوب بازی کند.
    ریچارد پرسید:
    - پس نمی خوای جواب بدی؟
    در کمال تعجب این بار جیمی سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
    - دوست داری مجازات بشی؟
    بار دیگر سرش را تکان داد.
    آقای ریچارد که ظاهرا کمی امیدوار شده بود، لبخند کمرنگی زد و با لحن ملایم تری گفت:
    - خب اگه نمی خوای پس چرا انقدر خودت و ما رو اذیت می کنی؟
    در این لحظه ریچارد با ناراحتی سرش را پایین انداخت و متوجه نشد که جیمی بار دیگر بی دلیل سرش را بالا انداخته است.
    جرمی که حدس می زد مدیرش بیهوده غمگین شده باشد، شروع به صحبت کرد و گفت:
    -اِ...آقا؟
    ریچارد که بی نهایت تحت تاثیر سرنوشت تلخ جیمی قرار گرفته بود، با صدای گرفته ای گفت:
    -بله پسرم، جرمی عزیزم!
    از قرار معلوم آقای ریچارد بیش از اندازه احساساتی شده و جرمی چاره ای نداشت جز آن که قبل از آن که آقای ریچارد تصمیم به در آغـ*ـوش کشیدن جیمی بگیرد، او را از سوء تفاهم در آورد.
    بنابراین برای دومین بار صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
    - آقا، من... راستش من فکر کنم شما منظور جیمی رو اشتباه متوجه شدین. البته اون قصد فریب دادنتون رو نداشت ولی...
    - منظورت چیه؟ من چی رو اشتباه متوجه شدم؟
    چشم های مشکی ریچارد گرد شده و اشک و بغض ناشی از دلسوزی برای جیمی فلتون در آن مشهود بود.
    جرمی که هم خنده اش گرفته، و هم در تنگنا قرار گرفته بود، به آرامی گفت:
    - لطفا یک دقیقه صبر کنین.
    جرمی رویش را به طرف جیمی برگرداند و پرسید:
    - جیمی؟ به نظر تو ما الان کجاییم؟
    لحظه ای پس از این پرسش وقفه ای پیش آمده و سپس جیمی بی خود و بی جهت سرش را به نشانه ی منفی تکان داد.
    جرمی نگاه کوتاهی به مدیر مدرسه اش انداخت، آقای ریچارد قیافه ی خنده داری پیدا کرده بود.
    جرمی که دیگر دلشوره و اضطراب نداشت و برعکس از این موقعیت لـ*ـذت می برد و تفریح می کرد، بار دیگر خطاب به جیمی پرسید:
    - خب، حالا بهم بگو ما الان تو کشور آمریکا هستیم؟
    سر جیمی همچون رباتی که با چند باطری و یک دستگاه کنترلی کار کند، بالا رفت و به سرعت پایین آمد.
    دهان ریچارد باز ماند و جرمی به عنوان آخرین سوال نور خورشید را از پشت پنجره نشان داد و پرسید:
    -جیمی، این آخرین سواله: بهم بگو خورشید الان توی آسمونه؟
    در این لحظه به نظر رسید که جیمی در حال فکر کردن است، آقای ریچارد امیدوارانه به او چشم دوخت و جرمی با شک و دودلی.
    سرانجام انگشت اشاره ی جیمی به سمت خورشید حرکت کرده و در نقطه ای که نور از آن جا وارد اتاق می شد، متوقف شده و...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا