کامل شده رمان کوتاه الماس آبی (جلد دوم طلسم آبی) | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
کمی از نگرانی‌ام کاسته شد. سرم را تکان دادم.
- هر چی به نفعشه انجام بدید. کمکی از من برمیاد؟
با حرفی که زد، نگرانی تنها چیزی نبود که حس می‌کردم. ناراحتی و عذاب‌وجدان نیز به آن اضافه شد. او ‌گفت:
- شنیدم خیلی شبا می‌اومد پیش شما می‌خوابید.
سرم را تکان دادم.
- درسته!
ادامه داد:
- راستش برای من عجیب بود. اون از خونه‌ی ما رفت تا مستقل و تنها باشه؛ اما اینکه هرشب می‌اومده اینجا یه‌خورده شک برانگیز بود.
با خود گفتم:
- اگه می‌فهمیدی هرروز یه شیرین‌کاری می‌کرده نظرت عوض می‌شد.
- یه روز دلیلش رو پرسیدم. می‌دونی چی جواب داد؟
- اینکه خونه‌ش تعمیرات می‌خواسته؟
سرش را به طرفین ‌تکان داد.
- گفت خیلی دوست داره با شما وقت بگذرونه. می‌گفت هرروز به بهونه‌ی تعمیرات خونه پیش شما می‌موند؛ چون می‌دونست از تنهایی نفرت دارین.
سکوت کردم. عطیه‌ی دست‌وپاچلفتی قلب به این بزرگی داشت؟ لبخندی زد.
- فکر می‌کردم اگه اجازه مستقل‌بودن رو بهش بدم اون روزبه‌روز بیشتر شبیه جوونای بی‌خیال امروزی میشه؛ اما اون روز فهمیدم نه تنها این‌طور نشد، بلکه با آشنایی با شما تبدیل شد به یه دختر مهربون و مسئولیت‌پذیر!
سکوت طولانی‌ام را که دید، خداحافظی کرد و گفت:
- عطیه نگرانت بود. فقط اومدم حالتو بپرسم.
لحظه‌ی آخر بلند گفتم:
- به عطیه بگو ماما سیسی گفت ممنونم.
از ماشین دست تکان داد.
- حتماً!
گاهی آدم‌ها آن‌طور که به‌نظر می‌رسند، نیستند. الیزا با آن چهره مهربان و اخلاق نرم این‌گونه بود و عطیه با بی‌خیالی و دست‌وپاچلفتی‌هایش چنین دختر شیرین و دوست‌داشتنی!
روی صندلی گهواره‌ای نشسته و به بوته‌های گل که یخ زده بودند، خیره شدم. ناتان با قیافه پکر و غمگین کنارم نشست. متعجب به او نگاه می‌کردم و به دنبال حلاجی رفتار و حضورش بودم. بدون اینکه به من نگاه کند، گفت:
- هی! ما رو هم انداختن بیرون.
- چرا؟
پراهیتی: چون آقا بازم می‌خواست الماس رو بدزده.
نگاه متعجبم سمت پراهیتی رفت.
- تا این حد حماقت؟
ناتان با اخم گفت:
- بهش نیاز دارم. می‌فهمی؟
فنجان قهوه را روی لب‌هایم قرار دادم.
- آره می‌فهمم؛ ولی خب الیژا زرنگ‌تر از این حرفاست
بی‌خیال گفت:
- کار امینه بود! اون منو لو داد.
ابروهایم بالا پرید.
- چرا باید واسه امینه مهم باشه؟
پراهیتی: شاید خودشم الماس رو می‌خواد؛ البته باید اعتراف کرد اون الماس آبی بزرگ که دورتادورش نگین براق داره، وسوسه‌کننده‌ست!
ناتان عصبی گفت:
- تو ساکت باش! اگه درست کارتو انجام داده بودی، الان الماس توی دستای من بود.
پراهیتی عصبی‌تر از او فریاد زد:
- ببین ناتان! حق نداری با من این‌طوری صحبت کنی. اگه برم نه می‌تونی الماسو به‌ دست بیاری، نه هیچ عتیقه‌ی دیگه‌ای رو!
ناتان: آب!
پراهیتی: گفتم سر من د...
مکث کرد و متعجب گفت:
- چی؟!
- فکر کنم آب می‌خواد.
با دست به داخل اشاره کردم که شنلش را روی صورت پراهیتی زد و وارد خانه شد. پراهیتی کنارم نشست و شنل ناتان را روی میز انداخت، کلافه بود.
- موجه گعر جاناهه. (می‌خوام برم خونه.)
نفس عمیقی کشیدم.
- موجه بی. (منم همین‌طور.)
با اینکه در خانه‌ی خودم هستم؛ اما آن خانه‌ای را می‌خواستم که در آن بزرگ شده بودم؛ همان خانه‌ی سرد و بی‌روح.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ***
    ملکه نگران به سمتش آمد و نامش را صدا زد. جرجیس به سختی توانست لبخند زد‌ه و بگوید:
    - مشکلی نیست!
    کودک را به دست دایه داد و ناگهان از حال رفت. با بازکردن چشمانش متوجه دختری زیبا و خنده‌رو که با هیجان به او خیره بود، شد. سعی کرد بنشیند که دختر گفت:
    - بهتر است استراحت کنید.
    جرجیس متعجب گفت:
    - تو کی هستی؟!
    دختر با لبخند پاسخ داد:
    - من همزاد شما هستم، امینه.
    ***
    پراهیتی بیسکویت را تا ته در لیوان شیر فرو برد و گفت:
    - عجیب نیست تو تُرکی؛ ولی بلد نیستی ترکی حرف بزنی؛ اما هندی نیستی و در عوض مثل آب‌خوردن اردو میگی؟
    - راستش خودمم نمی‌دونستم تُرکم.
    با دهن پر گفت:
    - آها!
    لبخند زد.
    - ممنونم که گفتی پیشت بمونم.
    - خواهش می‌کنم!
    به ناتان که آب از سروصورتش می‌چکید، اخم کردم.
    - ولی از این نخواسته بودم.
    کنار پراهیتی نشست و دستش را روی شانه‌ی او گذاشت. با همان لبخند همیشگی‌اش گفت:
    - تحمل کن! تازه تصمیم‌ گرفتیم بعد از ازدواجمونم اینجا بمونیم.
    پراهیتی دست او را پس زد و گفت:
    - من با تو ازدواج نمی‌کنم، ناتان!
    - منم تو رو نمی‌گیرم، پراه!
    پراهیتی چشم چرخاند.
    - تو نمی‌خوای برگردی به قصرت؟
    - مگه جای تو رو تنگ کردم؟
    از او فاصله گرفت.
    - آر. همین الانم جام رو تنگ کردی.
    - اونجا آب نیست. همه منتظرن وقتی برمی‌گردم خشک‌سالی از بین بره.
    - اوه‌! پادشاه وظیفه‌شناس!
    قدمی به سمت اتاق برداشتم که ناگهان صدای الیژا در ذهنم پخش شد: «به تو نیاز دارم، سیسیلیا!»
    به سمت ناتان و پراهیتی برگشتم.
    - وقتی برگشتم، جادوگر دوباره حمله کرد؟
    پراهیتی گفت:
    - نه! راستش به‌نظر غیبش زده. پادشاه خیلی نگران بود. می‌گفت این سکوتش حتماً دردسرساز میشه.
    همان‌طور که می‌رفتم، گفتم:
    - من چند روز نیستم. امیدوارم وقتی اومدم ناتان رفته باشه و تو اینجا باشی.
    ناتان نیم خیز شد.
    - کجا داری میری؟
    - به دیدن عزیزام.
    پراهیتی لبخند زد.
    - خوش بگذره.
    ***
    جرجیس: تو آماده نیستی.
    امینه با هیجان قدم برمی‌داشت و برایش مهم نبود در اطراف او چه می‌گذرد.
    - من رنگین ‌کمان را کامل کرده‌ام.
    جرجیس دست به بـغل ایستاد و رو به دختر شاداب و بی‌خیال، گفت:
    - او یک‌ عجوزه است.
    - می‌دانم و نقطه‌ضعف عجوزه‌ها، آب است.
    کنار دریاچه ایستاد و با دستانش آب را بالا برد. با خنده شکل‌های مختلف می‌ساخت؛ گل، پروانه و پرنده. نگاهی به جرجیس انداخت و با مهارت صورت او را با آب میان زمین و آسمان به نمایش گذاشت. جرجیس ابرو بالا انداخت و گفت:
    - بد نیست.
    درحالی‌که می‌رفت، ادامه داد:
    - اما هنوز آمادگی مبارزه با یک جادوگر را نداری.
    تصویر معلقی که ساخته بود به حالت اول درآمده و در دریاچه افتاد. کمی ناراحت شده بود و با همان ناراحتی به رفتن جرجیس خیره شد. مرد قدبلند با هیکلی درش، پوست روشن و موهای قهوه‌ای بلند. ظاهر او برای امینه که در روستای کوچکش فقط مردهای لاغر و ضعیف با پوستی سبزه می‌دید، تازگی داشت. با خود اندیشید مردان سفید همیشه بی‌احساس هستند. لبخند زد و با خود اعتراف کرد حتی این بی‌احساسی هم برای او دلرباست.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    برخلاف همیشه، این‌بار الیژا آن‌طرف مرز منتظر من است. نگاهی به او که پشت به من ایستاده بود، انداختم. وقتی این‌قدر سالم و سرحال است، چرا از من کمک خواست؟ به محض ورودم به جنگل، نگاهش به سمتم کشیده شد. خوش‌حال و هیجان‌زده نزدیک آمد.
    - کم‌کم از آمدنت نا‌امید می‌شدم.
    - ناامید نشو! دیگه این‌ روزای آخر باید جبران اشتباهاتم باشه.
    اخم کرد و این اخم نشان از کنجکاوی او بود.
    - روزهای آخر؟
    لبخند زدم.
    - منظوری نداشتم. چرا از من کمک خواستی؟
    سکوت کرد. با یادآوری اینکه بدون فهمیدن اتفاقات رخ داده برای او و روسان قبل از حضور جادوگر از جنگل رفته بودم، پرسیدم:
    - شما که رفته بودین نقشه رو پیدا کنید، چطور جادوگر پیداش شد؟
    باز هم جوابی که به من داد، سکوت بود. به اجبار من هم بی‌حرف به او خیره شدم. با آمدنم به جنگل حس سرزنده‌بودن می‌کردم.
    الیژا موهایم را کنار زد و گردن‌بندی را به گردنم آویخت. این حرکت ناگهانی او عجیب به‌نظر می‌رسید. نگاهی به گردن‌بند انداختم. چشمانم برق زد. این الماس، الماس امید بود. روی الماس دست کشیدم تا از واقعی بودن آن مطمئن شوم. نگاهم به سمت دستانم رفت. خبری از چروک نبود. متعجب به سمت او برگشتم و با نگاه سؤالی به چشمان آبی‌اش خیره شدم. گفت:
    - فقط چند روز کنارم بمان.
    سرم را به نشانه‌ی منفی آرام تکان دادم.
    اصرار کرد.
    - لطفاً!
    نمی‌دانستم چه فکری داشت و چرا از من خواست برگردم. آیا قصد او دادن گردن‌بند به من بود؟ حرفی برای گفتن نداشتم، فقط چشمان دردمندم را بستم. برای او این یک تأیید بود. لبخند زد و درحالی‌که کم‌کم تبدیل به پرنده می‌شد، نزدیک‌تر آمد. ناگهان خوش‌حال مرا با خود به آسمان برد. ترسیده بازوانش را می‌فشردم که گفت:
    -پرواز کن‌.
    - چی؟
    رهایم کرد که صدای جیغم کل آسمان را فراگرفت. با یادآوری سال‌ها قبل، منقار بلند و بال‌های بزرگی شکل گرفتند و به پرواز درآمدم. در همان آسمان نگاهی به خودم انداختم. با صدای بلندی از هیجان فریاد زدم:
    - دلم براتون تنگ شده بود!
    بدون شک دلم برای این هیجان‌ها تنگ شده بود. اوج گرفتم و تا آنجایی که می‌توانستم بالا رفتم؛ سپس مانند سقوط آزاد، خودم را رها ساختم. نرسیده به درختان باری دیگر بال‌هایم را باز کردم.
    هیجان و شور و اشتیاقم حد و اندازه نداشت. الیژا هم کمی دورتر در یک نقطه بال می‌زد و مرا تماشا می‌کرد. نزدیک رفتم و با هم پرواز کردیم. بار اولی بود که از این بال‌ها برای سرگرمی استفاده می‌کردم. در واقع باید گفت بار دومی‌ست که این بال‌ها شکل می‌گیرند. از آسمان نگاهم به باغ گل‌ها افتاد. چرا با وجود سرمای شدید هنوز هم شاداب بودند؟ همان‌جا فرود آمدم و ایستادم. الیژا هم کنارم ایستاد. به حالت انسانی‌ام درآمدم و صورتم را نزدیک یکی از گل‌ها بردم. نفس عمیقی کشیده و عطر خوش آن را به ریه‌هایم کشیدم.
    - ممنونم!
    به نگاه پرسشی‌اش لبخند زدم.
    - بابت باغ.
    - می‌دانستی؟
    سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و به سمت دریاچه قدم برداشتم.
    عجیب بود. خبری از درد زانو و کمر نیست. چرا احساس شادابی می‌کردم؟ حس نوزاد تازه متولدشده را داشتم. نزدیک آب رفتم تا از شکی که باعث آزارم شده بود، مطمئن شوم. با دیدن تصویرم درون آب شوک‌زده عقب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    بی‌طاقت دوباره به آب نگاه کردم. دستانم را روی دهانم گذاشته و عقب کشیدم و زیر لب مدام زمزمه می‌کردم:
    - اوه خدای من! خدایا!
    عقب‌گرد کردم و با دیدن لبخند الیژا، متعجب پرسیدم:
    - چطور این کارو کردی؟!
    - من نه، کار او بود.
    به گردن‌بند اشاره کرد. چشمم به رنگ الماس افتاد که کمی روشن‌تر شده بود.
    - باورم نمیشه!
    به او چشم دوختم و گفتم:
    - بگو دارم خواب می‌بینم.
    - این رویا نیست.
    جیغ هیجان زده‌ای از میان لب‌هایم خارج شد؛ مانند هواپیما دستانم را گرفته، می‌دویدم.
    - من دیگه جوونم! من یه دختر جوونم! دیگه حق ندارین بهم بگین ماما سیسی!
    ایستادم و با انگشت اشاره به الیژا گفتم:
    - دیگه حق ندارین این کلمه ‌رو بگین!
    چیزی نگفت و من باز هم به جیغ زدن‌ها ادامه دادم. بالاخره بعد از چند ساعت خسته نشسته و با دست خودم را باد زدم. الیژا هم کنارم نشست.
    - ممنونم.
    پاسخ او فقط سکوت بود.
    - واقعاً نمی‌دونم چطور ازت تشکر کنم. این حس رو بیشتر از هر چیز دیگه ای توی دنیا می‌خواستم.
    به دریاچه خیره بودم که گفت:
    - سالروزت مبارک.
    متعجب به سمتش برگشتم.
    - تو از کجا می‌دونستی؟ صبر کن ببینم. من الان یه پیرزن 67 ساله‌م!
    روسان: یه جوون 67 ساله! تولدت مبارک ماما سیسی.
    با شادی گفتم:
    - تو هم می‌دونستی؟
    سمت چپم نشست.
    روسان: اختیار داری! من بهش گفتما.
    - ممنونم.
    نگاهم را سمت الیژا بردم.
    - از هردوتون. این بهترین کادو تولدی بود که می‌شد گرفت.
    روسان: نه دیگه این غیرممکن بود. من اصرار کردم تا بهت داد.
    الیژا اخم کرد که روسان با همان لحن شوخ گفت:
    - خب اصرار کردم که بهت نده؛ ولی بالاخره از من اصرار از پادشاه انکار!
    خندیدم. او هرگز تغییر نمی‌کرد. بی‌مقدمه پرسیدم:
    - وقتی رفتین دنبال نقشه، چه اتفاقی افتاد؟
    روسان: داستانش طولانیه.
    یکی از ابروانم بالا پرید.
    - بازم؟
    شانه بالا انداخت و گفت:
    - حالا که جوون شدی باید مثل جوونیات باهات رفتار کنم دیگه.
    الیژا: حمله جادوگر غیرقابل‌پیش‌بینی بود.
    سکوت کردم تا ادامه دهد.
    الیژا: وقتی به سمت معبد کوچک بالای کوه می‌رفتیم، ناگهان احساس عجیبی به من دست داد و ایستادم. مطمئن بودم خطر در کمین است؛ اما با اصرارهای مکرر روسان مجبور شدیم به راهمان ادامه دهیم.
    چشم‌غره‌ای به روسان رفتم‌ که لبخند دندان‌نمایی زد.
    الیژا: به معبد که رسیدیم، مکث کردم. بوی آشنایی به مشامم خورد؛ اما این بو آشناتر از آن بود که به وجود جادوگر شک کنم. قدمی برنداشته بودم که با دیدن مه خاکستری‌رنگ به‌ دنیای بی‌خبری رفتم.
    به روسان اشاره کرد. او هم دنباله حرف را گرفت.
    - نمی‌دونم اون مه از کجا پیداش شد و اینم نمی‌دونستم با پادشاه چی‌کار کنم. فقط با یکی از پاهام کنارش زدم و رفتم جلو.
    الیژا میان حرفش با اخم گفت:
    - تو چه کردی؟
    لبخند زد.
    - هیچی. شوخی می‌کردم!
    بلند و کاملاً مصنوعی خندید. با دیدن اخم‌های وحشتناک الیژا، آب دهنش را با صدا قورت داد و زیر لب طوری‌ که فقط من بشنوم، گفت:
    - نباید این جزئیات رو می‌گفتم.
    برای نجاتش گفتم:
    - خب بعدش؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    روسان: بعدش من نزدیک رفتم و در جعبه‌ی چوبی رو باز کردم. اونجا پر بود از جعبه و قفسه‌های چوبی.
    - پس چطور فهمیدی کدوم رو باز کنی؟
    روسان: پادشاه بهم گفته بود. خلاصه جعبه رو باز کردم‌ و نقشه رو درآوردم. هنوز بازش نکرده بودم که صدایی مثل قدم‌های آهسته شنیدم.
    با نگاه جدی و ترسناک به من خیره شد.
    - مثل فیلمای ترسناک یهو...
    کلمه‌ی آخر را آن‌قدر بلند گفت که از ترس لرزیدم. خندید.
    - خب جادوگر بود.
    چشم‌ چرخاندم.
    - بعدش چی شد ؟
    - نقشه رو گرفتم.پادشاه رو هم گرفتم. دنبال جادوگر عجیب راه افتادم؛ یعنی پرواز کردم. بعدشم که خودت بودی یهو اون‌طور شد.
    - نمی‌دونستم همچین‌ معبدی هم اینجا هست.
    به الیژا نگاه کردم که پاسخ داد:
    - اجدادیان ما بت‌پرست بودند و بعدها به راه راست هدایت شدند.
    سرم را تکان دادم. بعد مکثی کوتاه پرسیدم:
    - جادوگر از اول اونجا بود؟
    الیژا: به‌نظر معبد تنها مکانی بود که متروکه مانده و این بهترین انتخاب برای مخفیگاه است. می‌توانست تا زمانی که بخشی از ‌وجودش اسیر است آنجا مخفی‌ بماند‌.‌
    - و من اون تیکه از وجودش رو هم آزادش کردم.
    ***
    امینه: یک عجوزه مگر چقدر می‌تواند قدرتمند باشد؟
    جرجیس: او تنها نیست!
    متعجب پرسید: منظ.‌.
    میان حرفش آمد.
    - او به همراه خواهرانش به جنگل حمله خواهند کرد.
    امینه نمی‌دانست چه جوابی بدهد. کمی به قدرت‌هایش شک داشت و با فهمیدن تعداد دشمن رعب و وحشت وجودش را فراگرفت. بعد از مدت‌ها برای اولین‌بار جرجیس لبخند به لب داشت. امینه کنجکاو پرسید:
    - می‌خندی؟
    جرجیس پاسخ داد:
    - عجیب نیست یک‌ دختر روستایی این‌قدر قدرتمند باشد؟
    امینه با غرور گفت:
    - قدرت یک دختر روستایی بیشتر از تمام مردان شهری‌ست.
    - در آن شکی نیست. با من بیا.
    امینه خوشحال با او همراه شد. وقتی به دریاچه رسیدند، به درون آب رفت. امینه ابرو بالا انداخت و او نیز وارد آب شد. با دیدن منظره‌ی شگفت‌انگیزی ایستاد. یک قصر شیشه‌ای در میان شهر بزرگ و عجیب. موجوداتی عجیب و کوتاه‌قد با پوست روشن از این‌سو به آن‌سو‌ می‌رفتند‌. با اشاره به او فهماند تا به راهشان ادامه دهند. امینه به خود آمد و با لبخند، شناکنان نزدیک ‌رفت.
    مقابل در بزرگ قصر ایستادند. سربازانِ محافظ با دیدن جرجیس درها را گشوده و با تعظیم ‌کنار رفتند.
    ***
    وقتی وارد قصر شدیم‌، تمام نگاه‌ها به سمت من آمد. حیرت ‌را می‌شد در‌ چشمان همه دید. لبخند زدم و گفتم:
    - با سیسیلیای جوان آشنا بشید!
    امینه متعجب و شوک ‌زده به الماس خیره شد. آهسته نزدیک آمد و دستش را به سمت گردن‌بند آورد. ترسیده و با اخم‌های درهم عقب کشیدم. نگاهش بالاتر آمد و گفت:
    - چطور به‌دستش آوردی؟
    - من نگرفتمش. اون بهم داد!
    به الیژا اشاره کردم. اخم شدیدی میان پیشانی امینه نشست. دست به بـغل زد.
    - راجع به زهر روی الماس می‌دونه؟
    مخاطبش الیژا بود. جواب داد:
    - مسمومیت زهر برای انسان‌های عادیست نه شخصی مانند سیسیلیا.
    مغرور ابرو بالا انداختم. امینه گفت:
    - اوه! پس یعنی ارزش جوون‌شدن سیسیلیا بیشتر از آبیاری یک روستا با آدم‌های عادیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    روسان: عجب تیکه‌ای!
    چشمم را در حدقه ‌چرخاندم و بی‌حرف به‌سمت یکی از اتاق‌ها رفته و روی تخت دراز‌ کشیدم. ساعتی بعد الیژا با چشمان خشمگین وارد شد. آن چشم‌ها نشان از جرّوبحث طولانی و نتیجه‌ی نارضایت‌باری که در پی داشت، سرچشمه می‌گرفت.
    - چی شد؟
    کنار پنجره ایستاد.
    - جادوگر یکی از ماست.
    متعجب نشستم.
    - منظورت چیه؟!
    - او به راحتی بین ما نفس می‌کِشد و جان اهالی سرزمینم را می‌گیرد.
    نزدیک رفته و در فاصله‌ی یک قدیمی‌ او ایستادم.
    - کی می‌تونه باشه؟
    - الیزا، امینه، آماندا و هر زن دیگری!
    متعجب به او خیره شدم. حتی به خواهر خود شک داشت؛ البته به او حق می‌دادم. وقتی الیزا او را طلسم کرد، به‌نظر همین حسی را داشت که حالا الیژا دارد. چشم‌ چرخاندم و با خود اندیشیدم که الیزا کجاست؟ اگر حضور داشت مانند امینه او نیز برای زخم‌زبان‌زدن به من سنگ تمام می‌گذاشت. بی هوا پرسیدم:
    - یادته موقعی که جنگل طلسم شده بود می‌گفتن فقط حیوانات عادی جون سالم به در بردن؟
    متعجب به من خیره شد تا ادامه دهم.
    - اما ماتیاس که یه انسان بود، نه یه حیوون معمولی!
    گفت:
    - خودت هم خوب می‌دانی در این سرزمین هیچ موجود عادی‌ای ‌وجود ندارد.
    دلیل غیرمنطقی در عین حال منطقی‌ای بود. خسته بودم و احساس کسالت داشتم. به‌نظر این حس فقط اثرات پیری نیست! بی‌توجه به الیژا روی تخت دراز کشیده و به خواب عمیقی رفتم.
    یک رویا! یک کابوس یا یک الهام! هرچه بود رعب و وحشت را به بدنم تزریق کرد و آن صدای آرامش‌بخش لالایی.
    با صدای زمزمه‌هایی آشنا، خودم را در مرز جنگل یافتم؛ اما خبری از چمن‌زار نبود. به پله‌ی کنار پاهایم نگاهی انداختم و ناخودآگاه از آن بالا رفتم. صدای لالایی با هر قدمی که از پله‌های سنگی معلق برمی‌داشتم نزدیک‌تر می‌شد تا اینکه به قصری باشکوه و قدیمی به سبک هندو رسیدم؛ قصری معلق در میان آسمان‌ها.
    درها باز شدند. زنی با شنل خاکی‌رنگ و قدیمی روی تخت سلطنت نشسته بود. کلاه بزرگ شنل مانع دیدن چهره‌ی او می‌شد.
    همان‌جا میخکوب شدم. کم‌کم سرش را بالا آورد. همان‌طور هم زیر لب لالایی را زمزمه می‌کرد. بالاخره توانستم کاملا صورتش را ببینم. کمی به عقب حایل شدم. وحشتناک بود! سرش را کمی کج کرده و با لبخند شروری همچنان آن لالایی را می‌خواند. چشمانش مانند دو الماس کوچک، اما براق می‌درخشید. مانند دو نگین در تاریکی! در صورتش پوست یا گوشتی نبود و فقط جمجمه‌ای با حکاکی‌های عجیب، ظاهر او را تشکیل می‌داد. او زمزمه‌ می‌کرد‌:
    - Her yeni güne sevgiyle başlarsın
    Annem sen benim yanıma kalansın
    تا به آن‌روز فکر می‌کردم که مادرم با آن صدای دل‌نوازش لالایی می‌خواند؛ اما با دیدن این صحنه نظرم کاملاً عوض شد.
    از خواب پریدم. الیژا با نگرانی به سمتم آمد.
    - چه دیدی؟
    نگاهی به نور ماه که از پنجره اتاق می‌تابید، انداختم و مسیر نگاهم را به سمت او بردم.
    - جادوگر رو.
    ***
    هردو وارد قصر شدند. درها بسته شدند و قصر خالی از آب.
    امینه شادمان اطراف را کاوید. به سمت او برگشت و گفت:
    - این قصر از آن توست؟
    سرش را به طرفین تکان داد و با اشاره به روبه‌رو، پاسخ داد:
    - خیر! حاکم این قصر اوست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    امینه با دیدن یک موجود با همان ظاهرِ موجودات آبزیِ بیرون از قصر، ابرو بالا انداخت و تعظیم کرد. پادشاه لبخند زد.
    - راحت باش. سابقه نداشت جرجیس دوستانش را به قصر من بیاورد.
    امینه با لبخند به جرجیس خیره شد. او نیز خندان بود. به‌نظر اخم و جدیت آن، بعد از آمدن امینه از بین رفته و جای خود را به لبخند داده است. پادشاه با آن قد نسبتاً کوتاه و ظاهر غیرمعمول برای امینه بانمک به‌نظر می‌رسید. او نزدیک آمد و دست امینه‌ را گرفت. درحالی‌که آن را با خود می‌برد، گفت:
    - باید حرف بزنیم. بعد دیدن لبخند جرجیسِ خون‌خوار سکوت جایز نیست.
    امینه متعجب با خود زمزمه کرد:
    - خون‌خوار!
    وقتی پادشاه ایستاد، او توانست اطراف را ببیند. فواره‌ای بزرگ در سالن بی‌نهایت بزرگ‌تر! آبِ فواره به وسیله کانال‌های کف سالن به تک‌تک اتاق‌ها می‌رفت. امینه با هیجان گفت:
    - وای خدا!
    پادشاه خندید.
    - خوشت آمد؟
    - البته!
    جرجیس: خوش‌حالم.
    تازه متوجه حضور او شد. با لبخند به سمتش برگشت و گفت:
    - سپاس‌گزارم!
    جرجیس سرش را تکان داد.
    -خواهش می‌کنم؛ اما من تو را به این دلیل نیاوردم.
    لبخندش به کنجکاوی تبدیل شد. پرسید:
    - پس برای چه آمدیم؟
    جرجیس جدی شد و گفت:
    - برای شکست عجوزه باید سعی کنی تا از این کانال‌ها آب را بالا ببری.
    امینه متعجب شد.
    - غیرممکن است! می‌دانی چقدر با سطح زمین فاصله داریم؟
    جرجیس به پادشاه اشاره کرد. در‌حالی‌که در را می‌بست، گفت:
    - تو هفت‌رنگ رنگین‌کمان را کامل کرده‌ای؛ پس از پس این‌کار هم برخواهی آمد.
    با بسته‌شدن در، امینه به فواره خیره شد.
    ***
    الیژا: تو او را دیدی؟
    سرم را تکان دادم.
    - دیدمش. یعنی مطمئنم خودشه! همون شنل عجیب تنش بود که می‌گفتین و صورتش...
    با اخم گفتم:
    - نگفته بودین اون این‌قدر شبیه فرشته مرگه!
    کنار رفت و بی‌خیال جواب داد:
    - پس جادوگر بود.
    - آره. جمجمه‌ش کاملاً حکاکی شده بود؛ مثل حکاکی روی چوب! عجیب‌تر از اون چشماش مثل دوتا الماس آبی می‌درخشید.
    - قصدش چه بود؟
    - نمی‌دونم! فقط لالای...
    مکث کرده و سعی بر حلاجی معمای آن لالایی بودم. زمزمه‌وار گفتم:
    - اون لالایی نیست. اون یه شعر فرزند برای مادره!
    ناخودآگاه شعر را به زبان ترکی خوانده و معنا کردم:
    - Hani eski zaman masalları anlatır
    Hüznümü huzura dolarsın
    (وقتی که داستان گذشتگان را برایم بازگویی می‌کنی.
    غم و اندوهم را به آرامش بدل می‌کنی.)
    Kaşım gözümden çok içim bir parçan
    Annem sen benim yanıma kalansın
    (بیشتر از چشم‌ها و ابروهایم، روحم با تو یک‌پارچه شده است.
    مادرم تو همیشه کنارم می‌مانی.)
    Hani bir biblon vardı kırdığım
    Üstüne ne kırgınlıklar yaşadın
    (به‌یاد دارم یک شیء زینتی بود که آن را شکستم.
    به‌خاطر آن رنج و اندوه زیادی کشیدی.)
    Ama bil ki ben de parçalandım
    Annem ben senin yanına kalanım
    (اما بدان منم مثل تو اندوهگین شدم
    مادرم! من کسی هستم که کنارت می‌مانم.)
    Annem annem Sen üzülme
    Sözlerin hep yüreğimde
    (مادرم! مادرم! تو اندوهگین نباش.
    حرف‌هایت همیشه در قلبم هست.)
    Annem annem Gel üzülmeBen hala senin
    Dizlerinde
    (مادرم! مادرم! به‌خاطر من ناراحت نباش.
    من اکنون روی زانوهایت هستم.)
    Uzayan sohbet gecelerinde
    Rolleri unutup dost oluruz
    (در میان حرف‌های ادامه‌دار و طولانی هرشب،
    نقش مادری خود را فراموش کرده و دوست من می‌شدی)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    سرم را بالا بردم و به الیژا چشم دوختم.
    - Bizi bağlayan bu kan değil yalnız
    Annem biz birbirimize kalanız
    (خون تنها دلیل نزدیکی ما نیست.
    مادرم ما برای همیشه کنار همدیگر می‌مانیم)
    Ben kararlı uçarken yolumda
    Sen çatık kaşlarının altında
    (مسیر زندگی من با پرواز مقدر شده است
    و زیر ابروهایت غم و اندوه نشسته است.)
    Her yeni güne sevgiyle başlarsın
    Annem sen benim yanıma kalansın
    (هر روز را عاشقانه شروع می‌کنی.
    مادرم تو همیشه کنارم می‌مانی!)
    الیژا متعجب بود.
    - تو.. تو چه می‌گویی؟
    به چشمانش خیره شدم. بعد از کمی مکث گفتم:
    - اون جادوگر گذشته‌ی منو می‌دونه. اون داره منو به سمت خودش می‌کشه!
    الیژا نزدیک‌تر آمد. دستانم را گرفت و با لحنی آرامش‌بخش زمزمه کرد:
    - تو الماس را به او نخواهی داد!
    گردن‌بند را میان دستم فشردم. با خود تکرار کردم: «من هرگز این الماس را به او نخواهم داد!»
    ***
    بعد از ساعت‌ها تلاش پی‌درپی بالاخره موفق شد آب را به خشکی برساند. نگاهش را از سقف که کانال شیشه‌ای تا به خشکی داشت، گرفت و به جرجیس داد.
    - حالا آماده هستم؟
    پادشاه لبخند زد.
    - بی‌نظیر است! بسیار زود یاد گرفتی.
    - سپاس.
    جرجیس: حالا که آماده شدی برویم با عجوزه‌های خندان نیز آشنا شویم.
    امینه جیغ خفه‌ای کشید و با خداحافظی از پادشاه آب‌ها، به‌سمت سطح زمین شنا کرد. با قدم‌های سنگین از آب خارج شد و زیر لب گفت:
    - خدایا!
    جرجیس موهای بلند و خیسش را کنار زد.
    - ترسیدی؟
    امینه دهانش را بست و با قیافه حق‌به‌جانب گفت:
    - البته که نه!
    دستش را زیر چانه زد و ادامه داد:
    - فکر می‌کردم تعداد آن‌ها بیشتر باشد.
    جرجیس به دخترک دهاتی و شیرین‌زبان لبخند زد و گفت:
    - شروع کن!
    به سمت عجوزه‌ها دوید و با مشت‌های یخی به آن‌ها حمله کرد.
    امینه نگاهی گذرا به عجوزه‌هایی که قهقهه‌زنان با جاروهای جادویی از این‌سو به آن‌سو رفته و گلوله‌های بزرگ آتشی مانند پرتاب می‌کردند، انداخت؛ سپس دستانش را مشت کرده و با تمام قدرت آب را به سمت بالا هدایت کرد. جرجیس هم به‌علاوه مشت‌های یخی، نیزه‌هایی از جنس یخ به سمت عجوزه‌ها پرتاب کرده و با برخورد نیزه به آن‌ها، یخ را تبدیل به آب می‌کرد. ساعات طولانی و خسته‌کننده بالاخره به پایان رسید. امینه بعد از شکست عجوزه‌ها از حال رفته بود. جرجیس پریشان نبض او را چک‌ کرد و با حس تپیدن، نفس آسوده‌ای کشید. قصد داشت امینه را از آنجا دور کند؛ اما با صدای پاشنه‌ی کفش منصرف شد. نگاهش به سمت زن عجوزی افتاد که نیمی از پوست او به رنگ سبز بود و با خنده به آن‌ها نزدیک می‌شد. عجوز ایستاد و سرش را کج نمود.
    - جرجیس خون‌خوار و عاشقی؟!
    بلند و با صدای کریه خندید. جرجیس با خشم غرید:
    - تو چطور زنده ماندی؟
    - من کاملاً عجوزه نیستم. ببین!
    به بخشی از صورتش که رنگ عادی داشت، اشاره کرد. جرجیس ایستاد و دستانش را بالا برد. قصد داشت مشت کند؛ اما عجوز گفت:
    - عاعا! نه مرد خوب. معامله کنیم؟
    جرجیس با غرولند گفت:
    - چه می‌خواهی؟
    عجوزه دستش را جلو برد و الماسی را به دست او داد.
    - من این را به تو هدیه می‌دهم و در عوض تو به من فرزند پادشاه را.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    جرجیس مشت یخی‌اش را به سمت او گرفت.
    - من هرگز خواهرزاده‌ام را به تو نخواهم داد!
    عجوز با آرامش گفت:
    - عجول نباش! آن‌ها باز هم صاحب فرزند می‌شوند؛ آن هم سه‌تا.
    جرجیس الماس را نمی‌خواست؛ ولی قصد عجوز را هم نمی‌دانست.
    - این الماس کمک می‌کند تو و آن دختر کوچک بتوانید برای همیشه کنار هم بمانید. دور از قوانین پادشاه!
    با حرفی که عجوز زد، جرجیس نگاهی به امینه انداخت. تردید از چشمانش پیدا بود. پادشاه قوانین سختی در این‌باره داشت. اگر می‌خواست با آن دختر ازدواج کند باید معامله عجوزه را می‌پذیرفت.
    - کودک را برای چه نفرینی می‌خواهی؟
    عجوزه قهقهه زد.
    - حالا به نتایج بهتری رسیدیم.
    با نگاه جدی ادامه داد:
    - خون آن برای مداوای نفرین من لازم است.
    ***
    به محض ورودم به سالن، الیزا شوک‌زده نزدیک آمد و همان‌طور که به گردن‌بند خیره بود، گفت:
    - شما چه کردید برادر؟!
    الیژا روی تخت سلطنتی‌اش نشست؛ من نیز در کنار او. اخم الیزا به کنجکاوی مبدل شد. منتظر پاسخی از جانب ما بود که الیژا گفت:
    - فردا روز تاج‌گذاری ملکه خواهد بود و او به مقام واقعی‌اش می‌رسد.
    الیزا عصبی فریاد زد:
    - او نالایق است!
    الیژا با آرامش گفت:
    - بیشتر از تو؟
    با این حرف خشم الیزا فروکش کرد و با دل‌خوری از قصر بیرون ‌رفت. روز بعد مراسم در میان جنگل برگزار شد. لباس بلند و دنباله‌دار به رنگ قرمز سنگ‌کاری‌شده که هم سنگین بود و هم پرزرق‌وبرق، به تن داشتم. روسان و آماندا تنها کسانی نبودند که لبخند به لب داشتند، تمامی اهالی سرزمین از این تصمیم ‌خشنود بودند. الیزا مستثنی بود و اصلاً در مراسم حضور نداشت. امینه که به‌نظر برایش مهم نبود چه اتفاقی درحال رخ‌دادن است، بعد از اجازه خواستن برای یافتن الیزا، مراسم را ترک گفت. با دیدن نگاه شوک‌زده‌ی دونفر، لبخند دندان‌نمایی زدم و گفتم:
    - نظرت چیه؟
    ناتان: اگه می‌فهمیدم این‌قدر خوشگل میشی، باهات بهتر رفتار می‌کردم.
    پراهیتی با آرنج به پهلوی او زد و گفت:
    - اون خودش صاحب داره!
    خندیدم.
    - نظر تو چیه پراه؟ چطور شدم؟
    پراهیتی با هیجان مرا به آغـ*ـوش کشید.
    - بهود خوب صورت! (خیلی خوشگل!)
    با شنیدن موزیک آرامش‌بخش که مانند صدای بارش باران بود، فهمیدم مراسم شروع شده است. مراسم طبق رسومات پیشین برگزار شد. تاج که روی سرم قرار گرفت، ناگهان مه خاکستری‌رنگی دیده‌ها را تار ساخت. الیژا دستانم را فشرد و مرا به عقب کشید. به جادوگر که از میان مه قدم‌زنان نزدیک می‌آمد و عصای چوبی بلندش را بر زمین می‌زد، خیره شدیم. با صدای ترسناک و خش‌داری گفت:
    - به چه حقی الماس منو لمس کردی؟
    از ترس زبانم بند آمده بود. هیچ‌یک واکنشی نشان نمی‌دادند؛ به مثال اینکه جادو شده‌اند.
    - من پسش نمیدم!
    جادوگر با قدم‌های بلند خودش را به من رساند و دستش را نزدیک آورد.
    - خودم پسش می‌گیرم!
    چشمانم را بستم. دست استخوانی‌اش در یک سانتی متری الماس، بی‌حرکت ماند. زمزمه‌وار گفت:
    - الان وقتش نیست!
    قهقهه‌زنان برگشت و درحالی‌که می‌رفت، گفت:
    - شانس آوردی، ملکه‌ی جوان! امروز وقتش نیست.
    ***
    بعد مراسم، تاج سنگین را کنار زده و روی تخت لم دادم.
    - چه تاج سنگینی و عجب روزی!
    الیژا خندان پرده‌ها را کشید و گفت:
    - حتی جادوگر هم امروز منصرف شد. امروز به رسمیت ملکه شدی.
    ابرو بالا انداختم.
    - بله.
    نزدیک آمد.
    - می‌دانستی قبل از ملکه‌شدن چه مقامی داشتی؟
    کنجکاو به او خیره شدم که ادامه داد:
    - همسر پادشاه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    ***
    چند روزی وقت داشت تا به خواسته عجوزه عمل نماید. نگاهش را از بیرون به‌سمت امینه که تازه چشم باز کرده بود، برد.
    امینه: ما پیروز شدیم؟
    خندید و پاسخ‌ داد:
    - بله. تو قهرمان جدید جنگل هستی.
    امینه با هیجان فریاد زد:
    - وای خدا!
    ملکه با لبخند وارد اتاق شد.
    - خوشحالم ناجیِ جنگل به‌هوش آمدند.
    - سپاس‌گزارم سرورم!
    ملکه گفت:
    - از صدای فریاد تو به این نتیجه رسیدم که کاملا صحت‌مند هستی.
    جرجیس لبخند زد.
    - بدون شک!
    ملکه با دیدن نگاه خیره او به امینه، لبخندش محو شده و بدون هیچ حرف دیگری، اتاق را ترک گفت. جرجیس با رفتن خواهرش متعجب او را دنبال کرد. وقتی به نقطه‌ی امنی از قصر رسید، هردو ایستادند.
    - چه شده؟
    ملکه نگاه اخم‌آلودی به او انداخت و جواب داد:
    - این را من باید بپرسم!
    جرجیس شانه بالا انداخت.
    - خب چیزی نیست.
    - امیدوارم؛ چون ما در جنگل قوانینی داریم.
    با تشر اضافه کرد:
    - باید از آن آگاه باشی!
    به رفتن ملکه خیره شد. این عکس‌العمل ملکه او را بیشتر ترغیب می کرد تا معامله با عجوزه را قبول کند. در همین حین نگاهش به پسر کوچک که همراه پدرش بازی می‌کرد، افتاد. او چطور چنین فرشته معصومی را قربانی خوشبختی خود می‌ساخت؟
    ***
    روسان: عجیبه که جادوگر بی‌خیال گردن‌بند شده!
    امینه: زیادم عجیب نیست! مگه نگفته که امروز نه؟
    - خب آره!
    امینه: پس یعنی یه روز دیگه سروقتت می‌رسه.
    به لبخند امینه اخم کردم که محل نگذاشت.
    آماندا: ما که نمی‌تونستیم جلو بیایم. شما چرا کاری نکردین؟
    - این آقا [به الیژا اشاره کردم] هم مثل شما بود.
    آماندا: خودت چرا کاری نکردی؟
    ناتان: چرا گردن‌بند رو نمیدی به من؟
    نگاه همه به سمت او برگشت.
    - تو از کجا پیدات شد؟
    ناتان: راستش بعد از مراسم دیدم که زشته بی‌خداحافظی برم، این شد که شب موندیم.
    پراهیتی دست تکان داد:
    - سلام.
    سرم را به طرفین تکان دادم و به ادامه بحث پرداختیم.
    - راستش منم کاری از دستم برنمی‌اومد.
    الیژا: این یک هشدار بود!
    روسان سرش را تکان داد.
    - درسته! حق با پادشاهه.
    - حالا باید چی‌کار کنیم؟
    امینه: باید الماسو بدیم؟
    الیژا: خیر، منتظر می‌مانیم.
    روسان: بازم حق با پادشاست. باید خودش، خودش رو نشون بده، وگرنه کاری از ما ساخته نیست.
    حالا که جوان شده بودم، عادت‌های قدیمی سراغم آمده و بی‌اراده گفتم:
    - کتاب منیسا شاید بتونه کمک کنه.
    روسان متفکر گفت:
    - عجیب نیست تازه به این نتیجه رسیدی؟
    - نه خیلی! کجاست؟
    آماندا: خونه‌ی ماتیاس.
    - هنوزم؟
    روسان: خب بعد رفتن تو و سونار کسی دیگه سراغ کتاب رو نگرفت.
    با نادیده‌گرفتن دیگران به‌سمت خانه‌ی چوبی و باصفای ماتیاس رفتم. وارد خانه که شدم تغییرات زیادی به چشمم آمد. بدون شک سلیقه‌ی رانا در این خانه دیده می‌شد. بار قبل آن‌قدر غرق ناراحتی بودم که متوجه هیچ‌یک نشده بودم. نفهمیدم کی و چگونه اطرافم را افراد آشنایی گرفتند.
    روسان: رانا و ماتیاس هردو فوق‌العاده بودند.
    آماندا: همین‌طوره.
    نگاهم را از آن‌ها گرفته و به گهواره‌ی چوبی کوچک که روی میز گوشه دیوار بود، دادم. آن را برداشتم و زیر لب گفتم:
    - رانا چطور مُرد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا