- عضویت
- 2019/07/30
- ارسالی ها
- 643
- امتیاز واکنش
- 6,615
- امتیاز
- 602
- سن
- 26
پست چهل و نهم
مثل همیشه قلبم از شنیدن اسمش، لرزه شیرینی به خودش گرفت. درست لحظه ای که دیده بودمش، جلوی چشمام جون گرفت. می دونستم خواهرشه و هدفم وانمود کردن به ندونستن بود. حالا با هم به سمت اتاق می رفتیم. با لحنی ملموس، ادامه دادم:
- لحظهِ آخر که داشتم می اومدم، از بیرون اومد.
چین گوشه چشمای عسلی و درشتش، عمق گرفت و رنگ دلتنگی نگاهش شدت. چشم چپش نیمه باز و لبای خوش فرمش، زیر دندوناش یه ور رفت.
- ای شیطون حتما زیرسرش بلند شد. یعنی فکر کنم دوباره باکسیه. یادمه وقتی با امیر که دوست بود، همش بیرون می رفت. یه دقیقه ام تو خونه نمی تونستی پیداش کنی.
گیج و مبهوت، قدم از قدم ایستادم. حالا دم اتاق بودیم و هانده با شادی به هانده ای قبل از ماجرای برگشته بود. کسی درون هزارتوی مغزم سوتی کشید و این همون رابـ ـطه ای بود که می گفت؟! اسمش امیر بود؟! لبام بی اراده روی هم فشرده شد. فکر این که کس دیگه ای بخواد توی زندگیش باشه دیوونم می کرد. دهنم به آنی طعم گسی به خودش گرفت و صدایی از خودم شنیدم:
- پس همونه.
حتما نگاهم رنگ باخته بود که این طور خالصانه نگاه می کرد. نا امیدی درونم چیره شد. طبق عادت، موهای کوتاه شده شرابیش رو پشت گوشش محاصره کرد. با خنده سری بالا انداخت.
- با امیر؟ نه خانواده ها نذاشتن. شش یا هفت ماهی می شه جداشدن. بابا روی ماها خیلی حساس بود، از دوست داشتن زیاد البته. بعداز این ماجرا نمی دونم چی می شه؛ اما روی هانا خیلی حساس تر بود و همیشه می گفت: « تهتقاریه و حساسه.»
خیره به پادری قهوه ای اتاق، از افکار مختلفم پذیرایی می کردم. الان باید خوشحال می بودم که همه چیز تموم شده؟ اگه هنوزم دوستش داشته باشه چی؟ هانده که پریشونی ناگهانیم رو دیده بود، با لبخند جمع شده اش، از کنارم رد شد. وارد اتاق شدم. در اتاق رو پشت سرم بستم و به سمت تخت رفتم. درست مثل تسخیر شده ها، روی تخت نشستم وصدای بالا و پایین شدنش توی اتاق پیچید. انگار که کسی به دلم ضربه می زد. حس نا امیدی که احاطه ام کرده بود، دست خودم نبود.
بی حواس به سمت صدای در، سر کج کردم. در باز و مامان تلفن به دست، بی مقدمه داخل شد. نگاهم از سمت روفرشی مشکیش، به صورت شادش افتاد. لبای کوچیک و پهنش می خندیدن. موهای طلایی و کوتاهش، جوری به چهره بشاشش می اومد، که دلم می خواست همیشه بخنده. از بی حواسیم استفاده کرد و لب زد:
- مامان جان یعنی واسه جمعه شب دعوتشون کنم؟!
هنوز هم مات بودم و دستم روی تشک تخت رفت و از جا بلند شدم. همون طور که به سمت کمد سمت چپ راهی می شدم، جوابش رو آماده می کردم.
- آره. قرار بود خودشون خبر بدن. حالا شما شماره رو از هانده بگیر زنگ بزن.
چه خوبه که بعد از اون ماجرا، می تونستم نظاره گر لبخند توی صورت تک تکشون باشم. در کمد قهوه ای کرم رو باز کردم. نیاز مبرمی به آرامشِ یه دوش گرم داشتم. مامان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با برداشتن حوله آبی رنگ، از اتاق بیرون اومدم. وارد حموم دست راست شدم و حوله رو روی رخت آویز گذاشتم. شیر آب باز و قطرات آب رها شدن. برخورد قطرات آب و کف حموم، سمفونی از آرامش رو برام می نواخت. باصدای مامان از پشت در حموم، نیم تنه خودم رو به بیرون انداختم. باعجله حرف می زد:
- برسام زنگ زدم. گفتن میان. من که داشتم دِق می کردم از لجبازی بابات. خداحفظت کنه. توام بیا بیرون به کارات برس کلی کار داریم، مهمونی این هفته است ها.
قطره های مزاحم آب رو برای بهتر دیدن مامان کنار زدم. سری تکون دادم و بدون جوابی از من، از راه گرفت. خنده ای از این دستپاچه بودنش روی لبم طراحی شد. شیر آب رو بستم و باحوله، بیرون اومدم. حوله رو تا یقه ام بالا کشیدم و وارد اتاقم شدم .دوباره سمت کمد لباسام رفتم. دنبال پیراهن می گشتم که چشمم به شالگردن خاکستری گوشه کمد خورد. خاطراتی که مثل زخم کهنه ای سر باز می کرد.
لباسام رو تعویض کرده و آروم، انگار که شیء باارزشی باشه، شالگردن رو توی دستام گرفتم. روی تخت نشستم. بو کشیدم و عطر دلنشین هلویی که جز غبطه خوردن، راهی نمی ذاشت. شالگردن رو توی بغلم گرفتم و همون طور که روی تخت دراز می کشیدم، سعی کردم با حضور کمرنگش، بخوابم. اختاپوس دردی، که جای جای ذهنم رو چنگ می زد. توی کوچه تنهایی خودم گم شدم.
با صدای بم مهراد از پشت در، ازخواب بیدار شدم. گیج، شالگردن رو توی بغلم دیدم. هل کرده برای نیم خیز شدم و با خم شدن به پایین تخت، زیرتخت پرتابش کردم. مهراد که حالا داخل اتاق بود، چشماش رو توی کل اتاق چرخوند.
- خواب بودی؟!
دستی توی موهای پریشونم کشیدم. هنوز از دیشب، کمی نم داشت. نگاه خمارم رو بهش سپردم و دستم ناخودآگاه با پیشونیم برخورد کرد.
- اوهوم، ساعت چنده؟ وای دیرم شد علی من رو می کشه!
به ساعت مچی استلش نگاه کوتاهی انداخت.
- نه ونیم.
به سرعت پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. دست به سـ*ـینه وسط اتاق به دستپاچگیم نگاه می کرد. به سمت میز و آینه رو به روم، پا تند کردم. همون طور که بُرس به موهام می کشیدم، حواسم پی حرفاش بود.
- مامان قضیه مهمونی رو بهت گفت؟ می خوام خوب تیپ بزنیا. هانده یه خواهر داره می خوام واسه تو جورش کنم...
مثل همیشه قلبم از شنیدن اسمش، لرزه شیرینی به خودش گرفت. درست لحظه ای که دیده بودمش، جلوی چشمام جون گرفت. می دونستم خواهرشه و هدفم وانمود کردن به ندونستن بود. حالا با هم به سمت اتاق می رفتیم. با لحنی ملموس، ادامه دادم:
- لحظهِ آخر که داشتم می اومدم، از بیرون اومد.
چین گوشه چشمای عسلی و درشتش، عمق گرفت و رنگ دلتنگی نگاهش شدت. چشم چپش نیمه باز و لبای خوش فرمش، زیر دندوناش یه ور رفت.
- ای شیطون حتما زیرسرش بلند شد. یعنی فکر کنم دوباره باکسیه. یادمه وقتی با امیر که دوست بود، همش بیرون می رفت. یه دقیقه ام تو خونه نمی تونستی پیداش کنی.
گیج و مبهوت، قدم از قدم ایستادم. حالا دم اتاق بودیم و هانده با شادی به هانده ای قبل از ماجرای برگشته بود. کسی درون هزارتوی مغزم سوتی کشید و این همون رابـ ـطه ای بود که می گفت؟! اسمش امیر بود؟! لبام بی اراده روی هم فشرده شد. فکر این که کس دیگه ای بخواد توی زندگیش باشه دیوونم می کرد. دهنم به آنی طعم گسی به خودش گرفت و صدایی از خودم شنیدم:
- پس همونه.
حتما نگاهم رنگ باخته بود که این طور خالصانه نگاه می کرد. نا امیدی درونم چیره شد. طبق عادت، موهای کوتاه شده شرابیش رو پشت گوشش محاصره کرد. با خنده سری بالا انداخت.
- با امیر؟ نه خانواده ها نذاشتن. شش یا هفت ماهی می شه جداشدن. بابا روی ماها خیلی حساس بود، از دوست داشتن زیاد البته. بعداز این ماجرا نمی دونم چی می شه؛ اما روی هانا خیلی حساس تر بود و همیشه می گفت: « تهتقاریه و حساسه.»
خیره به پادری قهوه ای اتاق، از افکار مختلفم پذیرایی می کردم. الان باید خوشحال می بودم که همه چیز تموم شده؟ اگه هنوزم دوستش داشته باشه چی؟ هانده که پریشونی ناگهانیم رو دیده بود، با لبخند جمع شده اش، از کنارم رد شد. وارد اتاق شدم. در اتاق رو پشت سرم بستم و به سمت تخت رفتم. درست مثل تسخیر شده ها، روی تخت نشستم وصدای بالا و پایین شدنش توی اتاق پیچید. انگار که کسی به دلم ضربه می زد. حس نا امیدی که احاطه ام کرده بود، دست خودم نبود.
بی حواس به سمت صدای در، سر کج کردم. در باز و مامان تلفن به دست، بی مقدمه داخل شد. نگاهم از سمت روفرشی مشکیش، به صورت شادش افتاد. لبای کوچیک و پهنش می خندیدن. موهای طلایی و کوتاهش، جوری به چهره بشاشش می اومد، که دلم می خواست همیشه بخنده. از بی حواسیم استفاده کرد و لب زد:
- مامان جان یعنی واسه جمعه شب دعوتشون کنم؟!
هنوز هم مات بودم و دستم روی تشک تخت رفت و از جا بلند شدم. همون طور که به سمت کمد سمت چپ راهی می شدم، جوابش رو آماده می کردم.
- آره. قرار بود خودشون خبر بدن. حالا شما شماره رو از هانده بگیر زنگ بزن.
چه خوبه که بعد از اون ماجرا، می تونستم نظاره گر لبخند توی صورت تک تکشون باشم. در کمد قهوه ای کرم رو باز کردم. نیاز مبرمی به آرامشِ یه دوش گرم داشتم. مامان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با برداشتن حوله آبی رنگ، از اتاق بیرون اومدم. وارد حموم دست راست شدم و حوله رو روی رخت آویز گذاشتم. شیر آب باز و قطرات آب رها شدن. برخورد قطرات آب و کف حموم، سمفونی از آرامش رو برام می نواخت. باصدای مامان از پشت در حموم، نیم تنه خودم رو به بیرون انداختم. باعجله حرف می زد:
- برسام زنگ زدم. گفتن میان. من که داشتم دِق می کردم از لجبازی بابات. خداحفظت کنه. توام بیا بیرون به کارات برس کلی کار داریم، مهمونی این هفته است ها.
قطره های مزاحم آب رو برای بهتر دیدن مامان کنار زدم. سری تکون دادم و بدون جوابی از من، از راه گرفت. خنده ای از این دستپاچه بودنش روی لبم طراحی شد. شیر آب رو بستم و باحوله، بیرون اومدم. حوله رو تا یقه ام بالا کشیدم و وارد اتاقم شدم .دوباره سمت کمد لباسام رفتم. دنبال پیراهن می گشتم که چشمم به شالگردن خاکستری گوشه کمد خورد. خاطراتی که مثل زخم کهنه ای سر باز می کرد.
لباسام رو تعویض کرده و آروم، انگار که شیء باارزشی باشه، شالگردن رو توی دستام گرفتم. روی تخت نشستم. بو کشیدم و عطر دلنشین هلویی که جز غبطه خوردن، راهی نمی ذاشت. شالگردن رو توی بغلم گرفتم و همون طور که روی تخت دراز می کشیدم، سعی کردم با حضور کمرنگش، بخوابم. اختاپوس دردی، که جای جای ذهنم رو چنگ می زد. توی کوچه تنهایی خودم گم شدم.
با صدای بم مهراد از پشت در، ازخواب بیدار شدم. گیج، شالگردن رو توی بغلم دیدم. هل کرده برای نیم خیز شدم و با خم شدن به پایین تخت، زیرتخت پرتابش کردم. مهراد که حالا داخل اتاق بود، چشماش رو توی کل اتاق چرخوند.
- خواب بودی؟!
دستی توی موهای پریشونم کشیدم. هنوز از دیشب، کمی نم داشت. نگاه خمارم رو بهش سپردم و دستم ناخودآگاه با پیشونیم برخورد کرد.
- اوهوم، ساعت چنده؟ وای دیرم شد علی من رو می کشه!
به ساعت مچی استلش نگاه کوتاهی انداخت.
- نه ونیم.
به سرعت پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. دست به سـ*ـینه وسط اتاق به دستپاچگیم نگاه می کرد. به سمت میز و آینه رو به روم، پا تند کردم. همون طور که بُرس به موهام می کشیدم، حواسم پی حرفاش بود.
- مامان قضیه مهمونی رو بهت گفت؟ می خوام خوب تیپ بزنیا. هانده یه خواهر داره می خوام واسه تو جورش کنم...
آخرین ویرایش: