کامل شده رمان رسوخ دل | HananehKH کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

HananehKH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/07/30
ارسالی ها
643
امتیاز واکنش
6,615
امتیاز
602
سن
26
پست چهل و نهم
مثل همیشه قلبم از شنیدن اسمش، لرزه شیرینی به خودش گرفت. درست لحظه ای که دیده بودمش، جلوی چشمام جون گرفت. می دونستم خواهرشه و هدفم وانمود کردن به ندونستن بود. حالا با هم به سمت اتاق می رفتیم. با لحنی ملموس، ادامه دادم:
- لحظهِ آخر که داشتم می اومدم، از بیرون اومد.
چین گوشه چشمای عسلی و درشتش، عمق گرفت و رنگ دلتنگی نگاهش شدت. چشم چپش نیمه باز و لبای خوش فرمش، زیر دندوناش یه ور رفت.
- ای شیطون حتما زیرسرش بلند شد. یعنی فکر کنم دوباره باکسیه. یادمه وقتی با امیر که دوست بود، همش بیرون می رفت. یه دقیقه ام تو خونه نمی تونستی پیداش کنی.
گیج و مبهوت، قدم از قدم ایستادم. حالا دم اتاق بودیم و هانده با شادی به هانده ای قبل از ماجرای برگشته بود. کسی درون هزارتوی مغزم سوتی کشید و این همون رابـ ـطه ای بود که می گفت؟! اسمش امیر بود؟! لبام بی اراده روی هم فشرده شد. فکر این که کس دیگه ای بخواد توی زندگیش باشه دیوونم می کرد. دهنم به آنی طعم گسی به خودش گرفت و صدایی از خودم شنیدم:
- پس همونه.
حتما نگاهم رنگ باخته بود که این طور خالصانه نگاه می کرد. نا امیدی درونم چیره شد. طبق عادت، موهای کوتاه شده شرابیش رو پشت گوشش محاصره کرد. با خنده سری بالا انداخت.
- با امیر؟ نه خانواده ها نذاشتن. شش یا هفت ماهی می شه جداشدن. بابا روی ماها خیلی حساس بود، از دوست داشتن زیاد البته. بعداز این ماجرا نمی دونم چی می شه؛ اما روی هانا خیلی حساس تر بود و همیشه می گفت: « تهتقاریه و حساسه.»
خیره به پادری قهوه ای اتاق، از افکار مختلفم پذیرایی می کردم. الان باید خوشحال می بودم که همه چیز تموم شده؟ اگه هنوزم دوستش داشته باشه چی؟ هانده که پریشونی ناگهانیم رو دیده بود، با لبخند جمع شده اش، از کنارم رد شد. وارد اتاق شدم. در اتاق رو پشت سرم بستم و به سمت تخت رفتم. درست مثل تسخیر شده ها، روی تخت نشستم وصدای بالا و پایین شدنش توی اتاق پیچید. انگار که کسی به دلم ضربه می زد. حس نا امیدی که احاطه ام کرده بود، دست خودم نبود.
بی حواس به سمت صدای در، سر کج کردم. در باز و مامان تلفن به دست، بی مقدمه داخل شد. نگاهم از سمت روفرشی مشکیش، به صورت شادش افتاد. لبای کوچیک و پهنش می خندیدن. موهای طلایی و کوتاهش، جوری به چهره بشاشش می اومد، که دلم می خواست همیشه بخنده. از بی حواسیم استفاده کرد و لب زد:
- مامان جان یعنی واسه جمعه شب دعوتشون کنم؟!
هنوز هم مات بودم و دستم روی تشک تخت رفت و از جا بلند شدم. همون طور که به سمت کمد سمت چپ راهی می شدم، جوابش رو آماده می کردم.
- آره. قرار بود خودشون خبر بدن. حالا شما شماره رو از هانده بگیر زنگ بزن.
چه خوبه که بعد از اون ماجرا، می تونستم نظاره گر لبخند توی صورت تک تکشون باشم. در کمد قهوه ای کرم رو باز کردم. نیاز مبرمی به آرامشِ یه دوش گرم داشتم. مامان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. با برداشتن حوله آبی رنگ، از اتاق بیرون اومدم. وارد حموم دست راست شدم و حوله رو روی رخت آویز گذاشتم. شیر آب باز و قطرات آب رها شدن. برخورد قطرات آب و کف حموم، سمفونی از آرامش رو برام می نواخت. باصدای مامان از پشت در حموم،‌ نیم تنه خودم رو به بیرون انداختم. باعجله حرف می زد:
- برسام زنگ زدم. گفتن میان. من که داشتم دِق می کردم از لجبازی بابات. خداحفظت کنه. توام بیا بیرون به کارات برس کلی کار داریم، مهمونی این هفته است ها.
قطره های مزاحم آب رو برای بهتر دیدن مامان کنار زدم. سری تکون دادم و بدون جوابی از من، از راه گرفت. خنده ای از این دستپاچه بودنش روی لبم طراحی شد. شیر آب رو بستم و باحوله، بیرون اومدم. حوله رو تا یقه ام بالا کشیدم و وارد اتاقم شدم .دوباره سمت کمد لباسام رفتم. دنبال پیراهن می گشتم که چشمم به شالگردن خاکستری گوشه کمد خورد. خاطراتی که مثل زخم کهنه ای سر باز می کرد.
لباسام رو تعویض کرده و آروم، انگار که شیء باارزشی باشه، شالگردن رو توی دستام گرفتم. روی تخت نشستم. بو کشیدم و عطر دلنشین هلویی که جز غبطه خوردن، راهی نمی ذاشت. شالگردن رو توی بغلم گرفتم و همون طور که روی تخت دراز می کشیدم، سعی کردم با حضور کمرنگش، بخوابم. اختاپوس دردی، که جای جای ذهنم رو چنگ می زد. توی کوچه تنهایی خودم گم شدم.
با صدای بم مهراد از پشت در، ازخواب بیدار شدم. گیج، شالگردن رو توی بغلم دیدم. هل کرده برای نیم خیز شدم و با خم شدن به پایین تخت، زیرتخت پرتابش کردم. مهراد که حالا داخل اتاق بود، چشماش رو توی کل اتاق چرخوند.
- خواب بودی؟!
دستی توی موهای پریشونم کشیدم. هنوز از دیشب، کمی نم داشت. نگاه خمارم رو بهش سپردم و دستم ناخودآگاه با پیشونیم برخورد کرد.
- اوهوم، ساعت چنده؟ وای دیرم شد علی من رو می کشه!
به ساعت مچی استلش نگاه کوتاهی انداخت.
- نه ونیم.
به سرعت پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. دست به سـ*ـینه وسط اتاق به دستپاچگیم نگاه می کرد. به سمت میز و آینه رو به روم، پا تند کردم. همون طور که بُرس به موهام می کشیدم، حواسم پی حرفاش بود.
- مامان قضیه مهمونی رو بهت گفت؟ می خوام خوب تیپ بزنیا. هانده یه خواهر داره می خوام واسه تو جورش کنم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاهم
    برس از دستم به میز رسید و این بار من وسط اتاق مقابلش ایستادم. دلم از حرفش آشوب شد. ذهن و قلبم به شدت با هر حرفی درگیر می شد. با این حال سعی کردم بی تفاوت جواب بدم:
    - همین که تو رو قبول کنن کافیه.
    روی تخت نشستم و مشغول پوشیدن جورابم شدم. تند جواب داد:
    - تیکه نبود که؟!
    سر بلند کردم. متوجه حرف بی ربطی که بی منظور زده بودم شدم. کنار تخت ایستاد. دستم رو تند جلوش تکون دادم.
    - باور کن نه.
    سری تکون داد. به سمت در اتاق می رفت که ایستاد. نگاهش به زیرتخت رفت و با تعجب سمش خیره شدم. خم شد و شالگردن خاکستری که نصفش از زیر تخت، بیرون زده بود رو برداشت. چشمام رو بستم . گندش بزنن!
    - این چیه به پام گیر کرد؟! مال کیه؟!
    نفسی بیون فرستادم. دیگه برام مهم نبود. خسته از این پنهون کاری، لبه شلوارم رو درست می کردم و خونسرد جواب دادم:
    - شالگردن، مگه نمی بینی. تواتاقِ منه، پس ماله منه دیگه.
    همون طور که شالگردن رو پشت و رو می کرد، بینی بالا کشید. پلیور سفیدم رو تن کردم و با دست کشیدن به موهای پرپشتم، ابروهای بالا رفته اش رو نادیده گرفتم. صدای خنده اش با چشمک پرمعنایی همراه شد.
    - تو که شالگردن نمی انداختی؟ کلک کی بهت داده هان؟ بوی عطرشم دخترونه است.
    چه قهار! تا دیروز من بهش گیر می دادم و امروز اون می خواست سر از کارم در بیاره. شونه بالا انداختم و باکلافگی، شالگردن رو از دستش کشیدم.
    - حالا می اندازم. ول کن، می گم کسی نیست هی گیر می ده!
    دستش که به بازوم رفت، از رفتن به سمت در متوقف شدم. نیم رخش رو از سرشونه دید زدم. یه سر و گردن از من بلند تر بود. زیر گوشم زمزمه کرد:
    - من کی گفتم یه کسی هست؟ خودت رو لو دادی. چه خوش سلیقه ام هست. کی هست حالا؟ اسمش چیه؟
    برای فرار از سوالاتش، دستم رو پس کشیدم. داشت یادم می رفت که ساعتم رو از میز کارم بردارم. به طرف میزم می رفتم، که دنبالم راه افتاد.
    - بابا می خوام ببینم این کیه که دل سنگ داداشِ من رو تونسته آب کنه. تو که عاشق نمی شدی! هی شعار می دادی. نترس به کسی نمی گم، بذار منم کمکت کنم.
    عشق همیشه درحالی وارد زندگی آدم می شد، که باخیال راحت داشتی داد می زدی، «عاشق نمی شم!» من به خودم نتونستم کمک کنم، چه برسه کس دیگه ای. ساعت استیلم رو به دست انداختم. این بار با نفوذ به چشمای قهوه ای روشنش، با لحنی از جدیت گفتم:
    - خودت رو مسخره کن!
    لباش به جلو مایل و سکوتش برای فهمیدن ناراحتیش کافی بود. دستش به سویشرت سورمه ای ورزشیش رفت و می دونستم تازه از ورزش برگشته. تنها کار مفیدی که گاهی انجام می داد. برعکس من. انگار که زنده نیستم. نفسی گرفتم و به ته ریش کم پشتم دستی کشیدم.
    - می شناسیش! هانا!
    نگاهش رنگ تعجب گرفت و هیجان به چهره بی حالش، سرازیر شد. تک خنده ای کرد و متعجب پرسید:
    - می شناسم؟! جدا؟! دیدمش؟ چه جالب اسم خواهر هانده ام...، وایستا نکنه تو...
    انگار متوجه موضوع شده بود. چشماش رو ریز ونگاهش مشکوک شد. بی دقت به قیافه آویزونش، سری تکون دادم. درست مثل برق گرفته ها، توی صورتم خشک شد. انگار می خواست چیزی بگه و نمی شد. زبونش رو روی دندونای بالاش کشید و با مکث پرسید:
    - توهمین دو روز؟! چه قدر سریع پیش رفتی که بهت هدیه ام داده! مگه رابطتون چه قدر جدیه؟
    از هوای خفه اتاق، نفسی قرض گرفتم. تصمیمم برای تعریف ماجرا قطعی شد؛ با این که برام سخت بود.
    - قبل از اون می شناسمش. کارآموزم بود توی ساختمون، دوست دیبا. کسی نمی دونه، فقط علی، اونم نمی دونه خواهر هانده ست؛ و این که رابـ ـطه ای درکار نیست. تصمیم گرفتیم اون چند ماهیم که باهم بودیم دیگه تموم شه.
    نمی دونستم گفتنش انقدر زهرآلوده. هیکل درشتش رو کمی تکون داد و قیافه متاسفی، برای دلداریم به خودش گرفت.
    - به خاطر باباو پدر هانده؟! پس شالگردن رو اون بهت داده؟ راستی اگرم هانده نمی دونه، شالگردن رو بهش نشون نده می فهمه. بااین وجود مهمونی فرداشب رو می خوای چی کار کنی؟
    خودم به همه ی این ها فکر کرده بودم و ذهنم به جایی قد نمی داد. دلم می خواست راهی می بود و از این مخمسه خلاص می شدم. با صدای آرومی، جواب دادم:
    - نمی دونم. ذهنم بدجور درگیره.
    قدمی بهم نزدیک شد و جوابش با صدای بلند دیبا، از بیرونِ در، تلاقی پیدا کرد.
    - این صدای کیه میاد؟!
    صدای دیبا واضح تر شد. خیره مهراد بودم و با اشاره اش، به سمت بیرون رفتیم. بابا توی پذیرایی، مقابل دیبا و پسری، که مرد پخته ای نشون می داد، ایستاده بود. مطمئنا سنش برای یه پسر، زیاد محسوب می شد. نگاهم روی ته ریش پررنگ و صورت استخونیش، چرخید. موهای شقیقه اش که به سفیدی می رفت، دلیل خوبی برای اثبات تجزیه وتحلیلم به عنوان یک مرد بود. همراه مهراد، لبه راه روی اتاق ها ایستاده بودیم. نگاه متعجبم که به سمت مهراد رفت، صدای بابا شنیده شد:
    - پسر جون دختر من خودش عقل داره، اگه دوستت داشته باشه می گـه.
    مهراد اشاره ای به مامان که دم در آشپزخونه ایستاده بود، زد. با اخمی بین ابروهای کم پشت و کمرنگش، نزدیک تر شد. مهراد دست به جیب پرسید:
    - قضیه چیه مامان؟ اسمش چیه؟ اصلا کی هست؟
    متحیر از کنجکاوی بی موقع مهراد، مامان همون طور که چشمی بین پسره و ما می چرخوند، طوری که فقط ما بشنویم، لب زد:
    - دیبا صبح با این پسره قرار داشته، بابات دم در می بینتشون، پسره ام به جای این که فرار کنه زنگ خونه رو زد و اومد تو. الانم که می بینین. اسمش حامدِ فکر کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و یکم
    متحیر از کنجکاوی بی موقع مهراد، مامان همون طور که چشمی بین پسره و ما می چرخوند، طوری که فقط ما بشنویم، لب زد:
    - دیبا صبح با این پسره قرار داشته، بابات دم در می بینتشون، پسره ام به جای این که فرار کنه زنگ خونه رو زد و اومد تو. الانم که می بینین. اسمش حامدِ فکر کنم.
    به همین راحتی؟! پدر غیرتی و متعصبم دخترعزیز کرده اش رو با یه مرد دیده و الان بدون مواخذه ای باهاش در حال گفتمان بود. ا بروی بالا رفته ام رو پایین کشیدم وتوی صورت مهراد خشک شدم. می دونستم اونم حال من رو داره؛ اما خونسردیش رو درک نمی کردم. حکم مرتکسی رو داشتم که سر جالیز، به اطراف چنگ می زد. با تن صدای بلندی غریدم:
    - حالا اگه ما بودیم، ما رو تحویل پلیس داده بود.
    مامان چادر گلدار آبیش رو پایین تر کشد و با دستش به بینیش فشاری وارد کرد.
    - هیس بابات می شنوه پسر.
    از سکوت همیشگیش خسته بود. از این مواظبت های رفتاری. این فرق گذاشتن ها و تفاوت ها، روحم رو آزار می داد. به درک که می شنید. از این که همیشه مورد حملات بی منطقش قرار می می گرفتم. عصبانیت وصف نشدنی، معادلات رو به روم رو بهم می ریخت. مادرم حتی نمی خواست وارد این محاکمه بشه. حامد کنار در ورودی هال ایستاده. با ژاکت عسلی و شلوار لی که اصلا به سنش نمی اومد، مانور می داد. موهاش رو به سمت بالا دست کشید و به بابا گوش می کرد. کمی به سمت دیبا برگشت و زنجیر طلایی دور گردنش، خودنمایی می کرد. دیبا مشغول جوییدن لب هاش بود و نگاهم زومش. صدای حامد که بلند شد، گوش شدم برای حرفاش.
    - حرفتون درست؛ اما من اگه دخترتون رو دوست نداشتم، وقتی شما رو دیدم فرار می کردم نه که بیام خواستگاریش کنم. من دوستش دارم. تا آخر پاش هستم!
    بی توجه به فاصله سنیشون این رو می گفت؟! من هنوز هاج و واج بودم. من هنوز سلول هی عصبیم د رحال فوران بود. مردک بی آبرو! شرط می بستم دیبا اولین نفر زندگیش نبوده و نخواهد بود ! زیرلب «پررویی» نثارش می کردم و باجوابی که از بابا شنیدم، به چشمام برای از حدقه بیرون زدن حق دادم.
    - از جنمت خوشم اومد!
    از جنم نداشته اش خوشش اومد؟! با کدوم منطق این رو می گفت! سرم در حال انفجار و شقیقه هام داغ شده بود. حامد سر پایین انداخت و خودش رو به اصطلاح جنتلمن نشون می داد. من جنس خودم رو می شناختم. برای چیزی که می خواست، تلاش می کرد. «با اجازه» ای گفت و با دیبا به سوی بیرون از خونه، راهی شدن. کراهتی که دندونام رو روی هم می سابید. می خواستم مثل همیشه لال و خونسرد باشم؛ اما آتشفشان درونم تازه فعال شده بود.
    - همین؟! تازه بهش افتخارم می کنین؟ اون جنم داره؟ مرتیکه مزخرف.
    با نگاه بی تفاوت، بهم نزدیک و نزدیک تر می شد. درست توی چشمام باهمون سردی قبل، خیره شد و با پوزخندی، از کنارم عبور کرد. می خواست چی رواثبات کنه ؟ دیگه از این ها سِر شدم. این ضربه ها بزرگ ترم می کرد. باحرصی که کنترلش ازم خارج بود، دستم رو مشت و به جون گوشت کف دستم افتادم. نفسام تبدیل به آه تند و کوتاهی شد. دست مهراد که به شونه ام رفت، بانگاه کوتاهی منتظر حرفش شدم.
    - ولش کن، منم ازش خوشم نیومد. برو دیگه دیرت نشه.
    این معما حل می شد و من به این موضوع ایمان داشتم. به سمت اتاقم برگشتم و با برداشتن پالتوم از اتاق، از خونه بیرون زدم. در حیاط رو و با شدت بسته شد. صدایی که همراه با تپش قلبم، اوج گرفت. به سمت ماشین پا تند کردم و با سوار شدن، سمت ساختمون روندم. عقربه سرعت، هر لحظه به عدد صد نزدیک تر می شد و من عصبانیتم رو سر فرمون بی دفاع خالی می کردم. چه طور می تونست انقدر راحت بگیره! کلافه دستی به شقیقه های درددارم کشیدم. من خودم از خودم جا مونده بودم. کسی برای شادی من کمکی نمی کرد. پدال گاز رو تا آخرین توان فشردم و این سردرد خوب نمی شد.
    ماشین رو پارک و چهره آقای لطفی که در حال چونه زدن با علیرضا بود، از دور نمایان شد. کنار حصار حلبی ساختمون بودن و با گذر از کنار کپه شن، نزدیکشون شدم. نگاه از محوطه تمیز شده ساختمون گرفتم و با حفظ خونسردی«سلام» ای گفتم. علیرضا و لطفی توجهشون رو به من دادن. دست علیرضا که کلافه گره موهاش شد، فهمیدم لطفی با اصرارهای بی جاش، حسابی از خجالتش دراومده.
    - خوب شد اومدی برسام. بفرما آقای لطفی مهندس خودشون تشریف آوردن.
    منتظر به آقای لطفی که از سرما دستاش رو توی هم گره زده بود، نگاه می کردم. حق به جانب شد:
    - مهندس جان مگه قرارمون این ماه نبود؟
    به کسی که نمی خواست بفهمه، هیچ کمکمی نمی شد کرد. بخاری از دهنم خارج شد و فک قفل شده ام رو آزاد کردم.
    - آقای لطفی چه زود فراموش کردین گفتم سه ماه! مگه توافق سه ماه نکردیم؟ برید یه نگاهی به تعهدنامه ما بندازین.
    آقای لطفی کلاه خاکستری لبه دار پشمیش رو از سرش برداشت و کمی سر کم موش رو خاروند. به چشمای ریز و ابروهای بهم ریخته اش خیره بودم که باپررویی تمام جواب جالبی بهم داد:
    - فراموش نکردم، سر ماه اومدم دیگه. مهندس جان گرفتارم باور کن راهی ندارم.
    دیگه نمی دونستم باید چه جوری خونسردی نداشته ام رو حفظ کنم. دستام توی جیب پالتوم مشت شد و ادامه دادم:
    - خب سه ماه می شه آخر اسفند، ماالان آخر بهمنیم. من قول یک ماه دیگه رو دادم. به روی چشم! ساختمون رو به اتمامه؛ اما کار های ثبت پایان کار مونده. شهرداری و کلی بدو بدو. این که شما هی بیای دم از خونت بزنی که نمی شه. کارگرای من نمی تونن. قبلا هم گفته بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعدازاین پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    باتشکر.
    مدیریت نقد: نوا

    5qzf_240770_nava.jpg
     

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و دوم
    با تموم شدن حرفم، با لبای پهن و کبودش، خیره ام بود. می دونستم متوجه رفتار ناآرومم شده. بینی گوشتی از سرما قرمز شده اش رو بالا کشید و دستم پشتش قرار گرفت. می خحواستم با آرامش نداشته ام، آرومش کنم. انگشت اشاره ام به ابروهای پر پشتم رفت. شرمنده سر پایین انداخته و کلاه لبه دار پشمی خاکستریش رو روی سرش جا به جا کرد.
    - مهندس جان تو بگو منه بدبخت چی کار کنم؟
    لبخند مضحکی نقاب چهره ام شد.
    - بدبخت چرا آقای لطفی، نفرمایین. من قول می دم تا سال نو سرخونه ات باشی، باشه؟! یکم دندون رو جیـ*ـگر بذارین حله.
    لباش روی هم فشرده شد و سری برای تایید تکون داد. دستم رو جلو بردم و به ناچار، دستم رو گره دستای تپلش کرد. با قد کوتاهش، از پشت ابروهای موکتیش نگاهم می کرد. نا امیدی توی چشمای خرماییش پیدا بود و من کاری درمقابل این تقدیر، از دستم برنمی اومد. قدمی به سمت داخل ساختمون برداشتم و تازه می دیدم که علیرضا کنارم نیست. از در راه پله عبور و دستی به دیوارهای کامل گچ کاری شده، کشیدم. در تعویض شده و چوبی دفتر رو باز و داخل شدم.
    نگاهم به علیرضا که طبق معمول روی صندلی ولو شده بود، افتاد. با دیدنم به جون موهاش افتاد و با دست کشیدشون.
    - چه جوری راضیش کردی؟ اصلا حرف حالیش نبود. یه دونه مو هم برام نذاشت از بس گفت: «الان خونه می خوام» انگار دست ماست و انجام نمی دیم، از این مشتریای بد قلق بدم میاد!
    به سمت میزی که هنوز وسط سالن بود، راهی شدم. کلاه ایمنی سفید روی میز رو کنار زدم. صدای ضربه زدن بوتم به میز بلند شد.

    - قراردادمون رو بهش یادآوری کردم. حالا که درست شد، دیگه جوش چی رو می زنی؟ راستی علی؟ فردا زودتر می رم خونه حواست باشه.
    باچشم غره ای، نگاه ازم گرفت و به سقف گچ کاری شده بالا سرش داد.
    - من بی مو شدما نه تو! حالا خیره ان شالله، زن و بچه داری که شب جمعه منتظرتن؟!
    حالا دفنتر تبدیل به خونه کاملی شده بود. توی جیبم دنبال موبایل می گشتم و صدای کنار رفتن میز که اومد، فهمیدم داره سمتم میاد. سر بلند کردم.
    - مهمون داریم. خانواده هانده اینا.
    چینی به صورت شیو شده اش داد و نگاهم به خاک گوشه پیشونی بلندش رفت. بی توجه به حرفم پرسید:
    - هانده کیه؟! می گم دختر مجردم دارن؟
    دستم برای پاک کردن خاک پیشونیش رفت و نمی دونم پایین چی کار می کرده. همراه پوفی جواب سرتقیش رو دادم:
    - عروسمون. برات مهراد رو که تعریف کرده بودم. یه خواهر داره. هانا.
    لبخند خبیث گوشه لبش؛ یعنی فکرهای دیگه ای می کرد. بعد از کمی سکوت توام با تعجب، شلیک خنده اش به هوا رفت. انگشتش رو جلوی صورتم تکون داد.
    - هیچ وقت نمی تونی به خوشمزگیه من باشی. خیلی خندیدم.
    نگاه جدی و زل زده ام رو که دید، به خودش اومد. باگیجی منتظرم موند. درست مثل اکثر مواقع بی حوصله و عصبی بودم؛ اما به خاطر فرد رو به روم، توی خودم حلش کردم. با نفس عمیقی جواب دادم:
    - هانا خواهرهانده ست!
    آروم از بهت در اومد و با دستاش شروع به نمایشی کف زدن کرد.
    - تبریک! چه تصادفی. چی از این بالاتر؟ خدایا یکم پارتی ما باش. دیگه شبه جمعه تنها نیستی برادر.
    انتظار هر واکنشی از سمت علیرضا رو داشتم. لبخندی روی لبام خودنمایی کرد و بلندتر از من خندید. سری از تاسف تکون می دادم. نخندیدن، زمانی که کنارش بودم، کار شاقی بود. همون طور که از خنده قرمز شده بود، روی شونه ام زد. تمام خنده های عصبی و شادی که توی قفس حنجره ام زندونی بود، آزاد شد. حالا قهقه می زدم و علیرضا شادترین قسمت زندگی من بود.
    فصل دوازدهم
    عقربه های ساعت مچیم، روی عدد هشت سوار بود. همه چیز برای اومدن خانواده هانده محیا و پیراهن قهوه ایم رو توی شلوار جین انداختم. با عطر تلخ و سردی، امضای مردونه ای زدم. مرد به عطر تلخش و سردی نگاهشه. با صدای آیفون، دستپاچه، از اتاق بیرون اومدم. مامان و بابا با خنده های از ته دلی، خانواده هانده رو با خوشرویی بدرقه می کردن. خوشبرخوردی که مرد یخی بعید بود. هانده توی آغـ*ـوش پرمهر پدر و مادرش فرو رفت و ازشون دل نمی کند. هق هق دخترونه ای که فضا رو مغموم می کرد. با همون اشک ها، بـ..وسـ..ـه ای روی دست پدر ومادرش کاشت. چه پدر لایقی.
    هانده کنار مادرش، ایستاده بود و میون گریه از خوشی می خندید. گریه و خنده ای که دیدارشون رو باید قدر دونست. روی شونه مادرش سر گذاشته و دیدن این صحنه، برام قابل احترام بود. دیبا کنار چوب لباسی فلزی دم در جا گرفته بود. با نگاه سرتاپایی، با پوزخند مزحکی از ورود هانا پذیرایی می کرد. تیز خیره اش بودم و لحنش چاشنی مسخره ای داشت.
    - هانا؟ تو خواهر هانده ای؟!
    چشم هام برای دیدنش جستجوگر شد. حالا که می دیدمش. چه قدر دلتنگش بودم. شده کسی کنارت باشه و از ته دل برای به آغـ*ـوش کشیدنش انتظار بکشی؛ اما همین که ببینیش نتونی؟ من درست همین حس تلخ رو داشتم. دلبر ناب من. میون این فاصله، زنجیر شده بودم. هانا از بغـ*ـل هانده جدا و با نگاه خالی، هانده رو متوجه موقعیت کرد. هانده اشک های درشتش رو از گونه نرمش پاک کرد. لبخند مهربونی مهمون لباش کرد.
    - آره، خواهر عزیزتر ازجونمه، چه طور؟!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و سوم
    دیبا که برای این جواب منتظر مونده بود، دوباره نگاه خریدارانه ای بهش انداخت. همون نگاه هایی که ازش متنفرم می کرد. با پوزخند کمرنگی ادامه داد:
    - آخه هم دانشگاهی من بود یه زمانی، یادته هانا؟ ساختمون...
    دیبا شروع به زهرچشم گرفتن کرده بود و ادامه حرفش توسط بابا کامل شد:
    - قیافت برای منم آشناست.
    به آنی رنگ از روم پرید. مطمئن بودم اون روز توی اداره پلیس. ندیده بودتش. اگه بقیه می فهمیدن برای هانا بد می شد و من درمورد خودم فکری نداشتم. به دنبال راهی می گشتم و دلهره ای همرایم می کرد. انگار نه تنها من، همه منتظر جواب بودن. باحفظ خونسری جواب داد:
    - شاید من رو با دیبا دیده باشین آقای شادفر.
    بابا با گفتن«درسته» به داخل دعوتشون کرد. نفس محبوسم رو رها کردم و قطره های عرق سردی که پیشونیم رو پوشونده بود، نادیده گرفتم. دستی پشت گردنم کشیدم و حالا از گرمای هوا کم شده بود. آخرین نفری بودم که به سمت سالن می رفت.
    توی پذیرایی مستقر شده و کنار مهراد، رو به روی هانا نشستم. محکوم به نگاه زیرچشمی که بی قرارم می کرد. کف دستم رو می خاروندم و دیدی به شال گلبهی رنگ روی سرش که با موهای مشکی محجوبش عجین شده بود، زدم. بهش می اومد. تکون عصبی پام، غیر قابل کنترل بود. با هانده صحبت می خندید و انگشتام همدیگر رو لمس می کردن. من به این عشق بدهکار بودم. برای عشقی که نتونستم ازش محافطت کنم. با سقلمه ای که مهراد، به خودم اومدم.
    - خیلی دوستش داریا. حالا دیگه فامیل شدیم زیاد می تونی نگاهش کنی. نگاه کن، نه که عذاب بکشی. خدارو چه دیدی شاید همه چیز درست شد. گرچه من زیاد مؤمن نیستم.
    تشنگی بیش از حدم به این حضور، عقلم رو از کار انداخته بود. چشم ازم گرفت و مشغول حرف زدن با پدر هانا شد. هرکسی گرم صحبت با کسی بود وتوی دلم لعنتایی که برای این جدایی به خودم می فرستادم رو می شمردم. بی کنترل، نگاهم دوباره به سمتش پرواز کرد. وجب به وجب اجزای صورتش، برام نور روشنی بود. استحقاقی که خودم رو لایقش می دونستم. غافل از این که این بار با تلاقی چشماش، این آشیونه آوار شد. نگاهش خیره نموند و از جا بلند شد. به سمتم درخواست پا تند کرد و درخواست نشون دادن دستشویی رو کرد. با گنگی مهبوتی، ازجا بلند شدم. جلوتر راه افتادم و به دنبالم می اومد. وارد راه روی اتاق ها که به دستشویی ختم می شد، شده بودیم و صداش متوقفم کرد:
    - دیگه بهم این جوری زیرزیرکی نگاه نکن!
    صداش حال خرابم رو دگرگون می کرد و بی اختیار به سمتش برمی گردم. به یمن حضورش، نفسام تند تر بود. انقدر تند که انگار، زل زدن به چشمای مثل شب سیاهش برام حاجتی بود و حالا برآورده شده. صداش مورفینی بود که من معتاد در حال ترک رو تسکین می داد. بدون این که بخوام متوجه حالم بشه، باپررویی از روی اجبار جوابی دادم:
    - باید برای نگاه کردن ازت اجازه بگیرم؟!
    ده هزارمین لعنتی که به خودم می فرستم. دستاش که به سـ*ـینه اش چسبید، چاشنی عصبانیت، به نگاه سردش اضافه شد.
    - فکر کردی کسی متوجه نمی شه؟ بین ما همه چیز تموم شده مهندس شادفر. یادت که نرفته؟ من دوست ندارم، راحتم بذار، از زندگیم برو بیرون...
    یادم بود و حق داشت. توی این بحث، بازنده ای بیش نبودم. اون نامه آخرین حرف هاش بود و من این رو جدی نگرفته بودم. مجبور به لجبازی بودم. این که گوشیش خاموش باشه و بعد از روشن شدنش توی لیست ردتماسش باشم، حقی بود که نمی تونستم به خاطرش مواخذه اش کنم. دستای یخ کرده ام طبق عادت به سمت جیبم کشیده شد. با لحنی از تمسخر جوابش رو دادم:
    - حرفای خودم رو به خودم می زنی؟
    همون حرفایی که جون ازم گرفت. بی تفاوت شونه بالا انداخت و لب برچید.
    - هرجور راحتی فکر کن برام مهم نیست.
    به قصد برگشت، عقبگرد کرد و دستم به بازوی ظریفش گره خورد. مانع رفتنش شدم. من فقط نمی خواستم بره و بدون فکر، تلخ گفتم:
    - امیر می دونه براش این جوری فدا کاری می کنی؟!
    خوره ای بود که به جونم افتاد.هنوز شک گرفتن دستش رفع نشده بود، که لباش از هم فاصله گرفت. بهت زده، اخمی کرد. دستش رو محکم پس کشید و باضربه ای تخت سـ*ـینه ام چسبید. طلب کار ادامه داد:

    - چی گفتی؟! کی بهت گفته؟! امیر چه ربطی به تو داره؟ هان باتوام؟
    از بین دندونهای قفل شده اش، صداش توی گوشم پیچید. حسادتی وجودم رو قلقلک می داد. دستای بی جونش رو حصار دستم کردم. باحرص برای نجات دستای گرفتارش، تقلا می کرد. تمایل شدیدِ بغـ*ـل کردنش رو کنار زدم. چه طور می شد انقدر راحت بزیچه یک رایحه عطر شد. دلم از بی قراری به ستوه و خیره چشمای وحشی و سرکشش شدم.
    - هر کی که گفته مهم نیست، مهم اینه که فهمیدم.
    سردی لحنم دست خودم نبود. درحالی که خشم صداش رو برای بالاتر نرفتن کنترل می کرد، گفت:
    - چی می گی تو، انگار جنایت کردم. هرکسی می تونه دها رابـ ـطه داشته باشه یا اصلا بیشتر، بااین مدرکت هنوز یاد نگرفتی گذشته گذشته ست مهندس؟!
    انگار به این مجادله شیرین و تلخ عادت کرده بودم . جوری که راضی به شنیدن صداش و موندش، توی همین حالت بودم.
    - گذشته است که آینده رو می سازه! فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که برای چی بامن بودی!
    این بار حریفش نشدم و دستش ازم جدا شد. زل زده به چشمای بی حالتم، پوزخندی زد.
    - رابـ ـطه من و تو به شش ماهم نکشید، اون وقت انقدر وقیح شدی که راجع به من این جوری قضاوت می کنی؟! من یک بار برات توضیح دادم، دیگه ام نیازی نمی بینم برات توضیح بدم؛ چون به تو ربطی نداره!
    مگه عشق هم بدون لجبازی می شد. بدون در نظر گرفتن موقعیت، جواب ناخواسته ای نثارش کردم:
    - رفتار تندت همه چی رو اثبات کرد.
    شعله های عصبانیتش فوران کرد و دست مشت شده با حرصش، از نگاهم دور نموند. سکوت کردم، درمقابل این عصبانیتی که هر لحظه بیشتر می شد. به پذیرایی برگشت و زمزمه وار لب زدم:
    - ای کاش هیچ وقت ندیده بودمت!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و چهارم
    چشمام روی هم فشرده شد و نفس سوزناکم راه خروج گرفت. به دیوار کنار اتاقم تکیه زدم. من برای دلم قفل و قفس ساخته بودم. وارد اتاقم شدم و در رو پشتم بستم. دکمه های اول پیراهنم رو باز کردم. چشمام رو بستم. من خودم قاتل و مقتول خودم بودم. کسی آه درون سـ*ـینه ام رو نمی شنید. کسی انزوای مرده قلبم رو نمی دید. می دونستم اون هم من رو همون قدری که دوستش دارم دوست داره؛ اما با این همه فاصله باید چی کار می کردم. فاصله هایی که رعب و وحشت رابـ ـطه امون بود.
    کمی گذشت و از اتاق بیرون اومدم . به ناچار، بعد از چند دقیقه وارد جمع شدم. دوباره کنار مهراد جا گرفتم. صدای مهراد زیر گوشم با پچ پچ مبهمی شنیده شد:
    - فرصت خوبی بود برای حرف زدن، چی گفتی که ترش کرد؟
    آه از نهادم بلند شد. یعنی قیافه هامون انقدر تابلو بود که همه فهمیدن؟ دیگه نگاهم سمتش نمی چرخید. بعد از کمی تعلل، باصدای ریزی گفتم:
    - بحث کردیم. شما چی کار کردین؟
    دستش که روی تکون عصبی پام قرار گرفت، به سمتش متمایل شدم. با دوتا انگشت اشاره ام به جون کاسه ی چشمم افتادم و اخمی روی پیشونیم، نقش بست.
    کمی بی رمق بود. لبخند مریضی می زد. چرا ذوقی مابین چشم های کشیده اش جولان نمی داد. طوری که از بین صدا ها بشنوم، گفت:
    - عید عروسیمه!
    لبخند پهنی به لبام برگشت. خوشحال بودم از این که تونسته بودم کاری رو که درسته تموم کنم؛ اما با یادآوری این که تا آخرماه ساختمون تموم می شد، دلخور لب زدم:
    - آخر ماه باید ساختمون رو تحویل بدیم خیلی گرفتارم. دلم می خواد کارای عروسیت رو باهم انجام بدیم...
    دستش روی دستم رفت و فشاری بهش وارد کرد. ادامه حرفم قطع شد و با چاشنی بعیدی گفت:
    - من همین تاریخ رو هم مدیون توام. راستی، این دختری که بابا اومد رضایت داد...
    مدل تشکر کردنش همین بود. برادر تخسم داماد می شد. می تونستم مهراد رو توی لباس دامادی ببینم. سِروتونینی به بدنم چنگ می زد. با دستم بازی می کردم و صدای تَرق تَرقش، آواز می خوند. نگاهم سمت لب جوییدن دیبا، که خیره هانا توی خلسه ای فرو رفته بود، می چرخید. باضربه پی درپی مهراد، جواب دادم:
    - آره هانا بود، اون روز درمورد همین اتفاق که تو برادرمی و هانده ام خواهرشه بحث می کردیم که ...
    این بار مهراد با گفتن جمله خبریش من رو از ادامه حرفم منع کرد.
    - فهمیدم. می رم با اصرار مادر، شیرینی تعارف کنم.
    از کنارم بلند و ظرف شیرینی بلوری روی میز رو برداشت. با پا ضربه ای مهمون پام کرد. از پشت ابروهای پر تارم به بالا نگاه می کردم و دیدنش با هیکلی که مجبور به انجام این کار زنونه شده، به اندازه ای بامزه بود که لحظه ای کوتاه خندیدم. با دست اشاره ای زدم و طرف رو روی میزعسلی کنارش گذاشت. کنارم نشست. بعد از موج خنده جمع، منتظر سکوت و ادامه حرف پدر هانا شدم.
    - اگه پسرتون برسام نبود فکر نکنم حالا حالاها این اتفاق می افتاد.
    به سمت حمید خان که سمت راستم، روی مبل منتهی به دیوار نشسته بود برگشتم. بابا در جوابش، درحالی که فنجون چای رو توی پیش دستی می ذاشت، لبخند زنان من رو با حرفش توی بهت قرار داد:
    - بالاخره، یکی باعث وساطت شد.
    مگه این مرد یخی همونی نبود که آب رو به لبم رسوند. مگه اصرار به نشدن نداشت! چه طور می تونست اینقدر دورو باشه. حمید خان کت قهوه ایش رو جمع و باشوخ طبعی ادامه داد:
    - همیشه به این که پسر داشته باشم فکر نمی کردم؛ اما بادیدن برسام علاقه پیدا کردم. نظرت چیه خانوم؟
    جمع به خنده بلندی دعوت شد و حمیدخان درحالی که خنده اش رو جمع می کرد رو به من، ادامه داد:
    - انشالله عروسی خودت برسام جان!
    در جوابش لبخند محجوبی زدم. کسی از آه دلم خبری نداشت. طعم گسی که به تنم زخم می زد. برزخی که به انتظار سوراسرافیل، هراسانشم. مامان روی مبل کناری هانا، به سمت شیلا خانوم زیرگوشی چیزی گفت. شیلاخانوم باحواس پرتی، صداش رو بلندتر کرد:
    - فعلا هانده رو سرو سامون بدیم! به هانا هم می رسیم.
    حرامان و ناامید، اولین کسی که توی ذهنم نقش بست. کسی برای برگشتن عشق توی نگاه من، تلاشی می کرد؟! دیگه حس سرخوشی نداشتم؛ بلکه غم به من چیره شده بود. با سنگینی نگاهم ، ازم رو گرفت. خیره به گل درشت سورمه ای رنگ قالی شدم و حمید خان با اعلام ساعت، افکار مغمومم رو کنار زد:
    - خداروشکر که همه چیز درست شد، ماهم دیگه کم کم رفع زحمت کنیم.
    بابا متقابل از جا بلند شد ودستش پشت حمیدخان قرار گرفت، با تعارف گفت:
    - کجا حالا تشریف داشتین.
    هانا و مادرش، با اشاره محسوس حمیدخان، از جا بلند شدن. برای چندمین بار با هانده خداحافظی کردن. هانده دوباره خودش رو توی بغـ*ـل مادرش انداخت و بارون اشک، روی پهنای باند صورتش فرود می اومد. سفت و وقار هم رو بغـ*ـل کرده، انگار که هزار سال هم رو ندیدن. لبخند کم جونی روی لب هام نقش بست و از جا بلند شدم. نظاره گر این صحنه بودم و حواسم به جواب حمیدخان:
    - نه بابک خان دیر وقتم هست، تاهمین جام کلی زحمت دادیم. بی زحمت آژانس زنگ می زنین؟ من امروز ماشین رو دادم تعمیرگاه واسه...
    بابا سرخم کرده با اخم تصنعی وسط حرفش پرید:
    - آژانس چرا؟ دامادتون هست. آخ نه این پسره رانندگیش افتضاحه، شمام که دست ما امانتین. برسام جان؟ برسام، پسرم حواست کجاست؟! زحمت بکش آقای امیری و خانواده رو تا خونه برسون.
    برسام جان؟! سرم بالا رفت و با بهت نگاهم روی بابا ثابت موند. کمی به اطراف چرخیدم. مطمئن نیستم، جانش رو با من بود؟! پسری به اسم من نداشت و حالا، هنوز هم مهبوت این اتفاقم. چرا جوری رفتار می کردن انگار سال هاست با همن. چرا قلبم رو وادار به تیک آف ناخواسته می کرد. شاید مدل جدیدی از زورگویی هاش بود؛ اما امروز این زور رو برای اولین بار دوست داشتم. سری تکون دادم و هم زمان حمید خان، بازوم رو توی دستش جا داد. نگاهم مات نگاهش شد.
    - نه پسرم بشین با آژانس می ریم، تعارف ندارم که.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و پنجم
    با اصرارهای پی درپی بابا، حمیدخان مجبور به پذیرش شد. آشوبی میون دلم پایکوبی می کرد. دم چوب لباسی، پالتو و سوییچ رو برداشتم. از در بیرون رفتم. ماشین رو از پارکینگ بیرون آورده و جلوی در حیاط، توی ماشین به انتظارشون نشستم. سرمای هوا، تازیانه می زد و دستم سمت بخاری دستام برای گرم کردن، هم رو در آغـ*ـوش گرفته بودن. بالاخره، حمیدخان جلو و هانا همراه مادرش، پشت نشستن. چه قدر دلتنگ این عطر کیمیا بودم. همون عطری که جادو می کرد و تبدیل به آدمی دیگه می شدم. ای کاش تنها بودیم! مثل تمام اون روزهایی که با هم خونه می رفتیم. چه زود همه چیز تبدیل به خاطره می شد. پام روی گاز رفت و حرکت کردیم. با دقت رانندگی می کردم و نمی خواستم بازم کسی مچ نگاه دزدکیم رو بگیره. دنده رو تعویض و از سرعت گیر عبور کردم. صدای حمید خان، توی فضای سکوت ماشین حاکم شد:
    - شنیدم مهندس عمرانی، تا چند وقت دیگه خدا بخواد این هانای مام مهندس می شه.
    دنده که روی سه رفت، خیره به نم بارون جلوم «موفق باشه» ای زمزمه کردم. حال دگرگون شده قلبم با فشار فرمون، توسط دستم رفع نمی شد. نگاه دزدکی خارج از عقلم توی آینه، مساوی با داستان حمیدخان قرار گرفت:
    - راستش این اواخر پیش یه آقایی به سفارش داییش کارآموزی می رفت. من دیگه به داییش اعتماد داشتم ونپرسیدم کیه، چیه؛ اما این قضیه هانده که پیش اومد، مجبورش کردم از اون ساختمون بیرون بیاد. البته هنوز داییش نمی دونه، نگفتم یه وقت ناراحت نشه. اون مهندسم فکر نکنم چیزی گفته باشه وخلاصه، سرت رو درد نیارم، نمی شه به هرکسی اعتماد کرد.
    چشمام لحظه ای از پشیمونی روی هم رفت و من ندونسته چی کار کرده بودم؟ من بدون شنیدن حرفاش، خودم رو ازش دور کردم. صدای دلنشینش که توی گوشم پیچ خورد، دل شدم برای شنیدنش.
    - بابا جان آقای شادفر رو اذیت نکن، خسته می شن!
    می دونستم تاکیدش به خاطر حرفامه؛ اما با تمام لجبازی ها، دوستش داتشم. حمیدخان کنارم، با اون کیلومتر ها با حمیدخانی که توی خونه اشون دیده بودم، فرق داشت . ملایم تر و گرم تر رفتار می کرد. جواب هانارو با ملایمت تمام داد:
    - چیزی نگفتم که بابا جان، داریم حرف می زنیم مردونه.
    با نیم نگاهی رو به حمیدخان، نور چراغ تیره برق توی صورتش خودنمایی می کرد. جواب دادم:
    - بله، دارم فیض می برم. داشتین می گفتین.
    نگاه بی قرارم، با دوران از توی آینه ماشین، روی صورت خوش نگارش افتاد. اخم غلیظی که بین ابروهای خوش فرمش جا گرفته بود، قلبم رو از تپش می انداخت. دلم برای چشم غره دلبرانه اش ضعف رفت و با لبخند کمرنگم، ازم رو گرفت. صدای حمیدخان دوباره میون حال بی قرارم، جاگرفت. این بار در جواب«هوا خیلی سرد شده اش» جوابی دادم:

    - دیگه آخراشه.
    کمی از صندلی فاصله گرفتم و خودم رو به سمت شیشه، جلو کشیدم. بادست، شیشه بخارگرفته جلوم رو پاک کردم و درحال برگشتن به جام، جواب حمیدخان رو شنیدم:
    - همین آخراش این جوری سرده دیگه. امروز صبح داشتم از خونه بیرون می رفتم وماشین رو که روشن کردم برم تاجایی، ترمز گرفتم و صدایی خورد. بردم تعمیرگاه، می گم آقا این جوری شده و اینا، می دونی چی می گـه به من؟ می گـه ماشین با آدم حرف می زنه بهت می گـه چمه، چه جوری نفهمیدی چه شه. بهش می گم آخه من اگه خودم بلد بودم نمی آوردم پیش تو که!
    صدای خنده اش که توی ماشین طنین انداز شد، من هم وادار به خندیدن شدم.
    - درسته. منم راستش رو بخواین زیاد از ماشین سر در نمیارم.
    چشماش از ذوق، می خندید و از سرخوشی پرحرف شده بود. سرعتم رو کم کردم و سرکوچه با راهنما زدن، واردشدم. حمیدخان بادست گذاشتن روی داشبورد حرفی زد:
    - همین جا نگه دار پسرم، مرسی!
    نگاهم سمت حلقه رینگ طلاییش که به دست مردونه اش می اومد، کشیده شد. این که توی این سن، حلقه دست می کرد، برام قابل احترام بود. بدون تعارف، جواب دادم:
    - تا دم در می رسونمتون. هوا سرده و شاخ غول که نمی شکونم، یه دور می زنم دیگه.
    تشکر بلندبالایی کرد و هم زمان دم در خونه ترمز کردم. مادر هانا که تا اون لحظه ساکت بود، با تشکراش موقع پیاده شدن، دم در منتطر هانا ایستادن. وقتی نگاه قفل شده اشون رو روی خودم حس کردم، بدون نگاه کردن به چشمای وحشیش، پذیرای تشکرش شدم.
    - ممنون مهندس شادفر لطف کردین! شبخوش.
    دهن چفت شده ام، به خداحافظی باز نشد. لبای بی جونم روی هم فشرده و خیره به برف پاک کن روبه روم، مات موندم. با بسته شدن در، شونه هام تکون خفیفی به خودش گرفت. از آینه وسط، حواسم به رفتنشون بود. می رفت و دلم رو به یغما می کشید. نگاه کوتاهی که با برگشتنش انداخت. حمیدخان دوباره برام دستی تکون داد و بوق کوتاهی زدم. دستی پشت گوشم کشیدم. بی قرار و بی تحمل از این وضعیت. ماشین رو از حالت لرزش بیرون آوردم. به سرعت دور زدم و راه برگشت رو پیش گرفتم. با مالیدن چشم های فگارم، وقت برای ادامه راه می خریدم.
    در هال رو باز می کنم و خاموشی که خونه رو بغـ*ـل گرفته. پاورچین، به سمت اتاقم پناه می برم. بدون روشن کردن برق، پالتوم رو از تن بیرون و روی تخت انداختم. دلم برای یک خواب، بعد از این ماجرای طولانی به شدت تنگ بود. روتختی رو کنار زدم و دکمه های پیراهن قهوه ایم رو باز کردم. پیراهن رو هم روی تخت انداختم و لباس راحتی گوشه تخت رو برداشتم. دمر روی تخت دراز کشیدم. دلم می خواست با نفس عمیقی، پذیرای یک خواب طولانی باشم.
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و ششم
    دست دراز کرده، به دنبال موبایلی که صداش، خواب رو از چشم های خسته ام پَر داده بود، می گشتم. گوشی رو از پاتختی کنارم برداشته و با چشم نیمه باز، دیدن شماره ناشناس روی صفحه گوشی، هشیاریم رو برگردوند. سر برگردوندم و باصاف کردن صدام، گزینه اتصال رو برقرار کردم. با گفتن «بله» منتظر جواب شدم. صدایی توی گوشم پیچید:
    - سلام. مهندس شادفر؟! امیری هستم. حمید امیری، به جا آوردی؟
    صدای مردی که برام آشنا نبود. دستی به صورتم کشیدم و هم زمان جواب دادم:
    - بله خودم هستم. آ ... حمیدخان شمایین! شرمنده نشناختمتون.
    از شوک این معرفی، به طوری توی جام نیم خیز نشستم که صدای بالا پایین شدن تخت بلند شد.
    - خوبی پسرم؟ تو ببخش بد موقع مزاحم شدم! شماره ات رو از هانده گرفتم. راستش برات یه زحمتی دارم. دیشب یادت هست درمورد کارآموزی هانا حرف زدم؟ امروز دیدم این بچه داره بادوستش حرف می زنه و از کارآموزیش ناراحتی می کنه. من تو این چند مدت که شناختمت خیلی پسر باجنم و باوقاری هستی. می خواستم بدونم برای هانای ما می تونی کاری کنی یا نه؟! می شه بیاد پیش شما؟ از همین امروز بیاد اشکال داره؟ ساختمون که نرفتی؟
    یادم بود. نگاهم سمت عقربه های ساعت، روی پاتختی که هشت و نیم رو خودنمایی می کرد، افتاد. با عجله و پشت هم سوال می پرسید. این که همچین خواسته ای ازم کرده، تقریبا برام محال تلقی می شد. دریچه های قلبم به سرعت نور، خون رو از خودش عبور می داد. هیجان زده، دستام محکم تر به گوشی چسبید و خداخواسته، تند جواب دادم:
    - بیاد! نه نرفتم. موردی نیست.
    - آدرس رو لطف می کنی؟
    با آرامشی تصنوعی، آدرس رو گفتم و تماس رو قطع کردم. باید دوش می گرفتم و لباس می پوشیدم. روتختی رو کنار زده و کامل از جا بلند شدم. هوشیاری که رگ به رگ وجودم رو زنده می کرد. جلوی آینه، نگاه از چشم های پف کرده و موهای بهم ریخته ام گرفتم. با برداشتن حوله از کمد لباس ها، از اتاق بیرون اومدم. بدون معطلی داخل حموم شدم.
    لباس پوشیده و آماده، پالتوی سورمه ایم رومی پوشیدم که چشمم به شالگردن گوشه کمد خورد. شالگردنی که نگاه و عطرش، بازی خوفناکی با روحم، راه می انداخت. شالگردن رو برداشتم. دستی به شلوار کتان مشکیم کشیدم. حالا از اتاق بیرون اومدم و به سمت بیرون از در می رفتم که مهراد از آشپزخونه صدام کرد. فکر نمی کردم پنج شنبه ها تعطیل باشه. با دیدنم، باصدای بمی که حاصل دهن پر شده اش بود، گفت:
    - بشین هانده برات چایی بریزه.
    با دست اشاره ای زدم وخودش فهمید دیره. با بسته شدن در اتاقشون، متوجه هانده شدم. سرپا ایستاده، لقمه نون و پنیری توی دهن گذاشتم. باچرخش دستش، خبری داد:
    - راستی می دونستی دیبا و حامد رفتن بیرون؟ مامان امروز ازش پرسیده، فهمیده رابطشون واسه چند ماهه!
    انقدر ماجراهای مختلف رو گذرونده بودم که دیگه جایی برای دیبا نداشتم. با این که می خواستم بی تفاوت باشم؛ اما باز هم خواهرم بود. دستم توی هوا خشک و نگاهم روی تیکه پنیر جا مونده روی لبش چرخید.
    - جای تعجبم نداره. این پسره مشکوکه ببین کی گفتم.
    سری از تایید تکون می دادم و شالگردنی که مدت ها بود بدون استفاده گوشه کمد جا خوش کرده، توی دستم فشردم. نباید هانده می فهمید. حتما می شناختش. تا رسیدن به ماشین از انداختنش اجتناب کردم. دوباره روز از نو شروع شده بود؛ اما با حال جدیدی. با شوقی که برای دیدنش، در حال پوست انداختن بودم.
    با خروج از پارکینگ، راه ساختمون رو پیش گرفتم. فضای ماشین هنوز هم بوی عطرش رو توی خودش حفظ کرده بود. با لـ*ـذت عطرش رو به ریه هام قرض می دادم و حسی ته دلم رو برای دوباره دیدنش، می خروشید.
    درست رو به روی در بزرگ آهنی مشکی ساختمون، پارک کردم ونگاهم روی نمای مشکی و قرمزش که زبردستانه حکاکی شده بود، چرخید. هنوز یک سال پیش که پی این ساختمون کنده شد رو یادم بود. من با دونه دونه این آجرا زندگی کردم وقطعا دلم برای این ثمره تنگ می شد. از ماشین پیاده و به سمت ساختمون پا تند کردم . پله های تکمیل شده اش نشونه خوبی برای اتمام ساختمون بود. از دفتر عبور و وارد واحد دوم شدم. کارگرها با شت به تن سرد دیوار می کشیدن و رنگ سفید رو بهش هدیه می دادن. بوی رنگ، من رو یاد خونه تکونی های دم عید می انداخت. همون ها براش خیلی بزرگ شده بودم. یکی از کارگرا، چایی به دست، سمتم می اومد و تعارف کوتاهی زد. با اشاره دست، کردم و حواسم رو به سمت گچ بری های زبده جا خوش کرده دل سقف، دادم. پنجره دلبازی که حضورش رو با ورود هوای سرد، اعلام می کرد. سری از رضایت تکون دادم و به سمت دفتر راهی شدم.
    در رو به آرومی باز می کنم وبا دیدن علیرضا و سمیرا کنار هم جلوی میز کار، دستی به پالتوم کشیدم. حس می کنم. این عطر زندگی رو که ریه هام رو تشویق می کرد. هیجانی که دوز به دوز، وارد خونم می شد. حس طراوتی که از این نگاه می گیرم. پقه پلیورم رو کمی از گردن فاصله می دم و این گُر گرفتگی عادی نبود. علیرضا با دیدنم، شاکی سر بالا کشید:
    - چه عجب، بالاخره، اومدی! اِه، اِه. این شالگردنت رو من دیده بودم؟!
    چشمای تیله ای که خیره شالگردنم شد. آره توی ماشیت گردنم انداخته بودم. با لبخند تلخی، رو ازم گرفت. حس پژمردگی که به سراغم می اومد رو دوست نداتشم. پوزخندی که پذیرای لباش می شد. روی مبل همیشگی نشسته و حتی به احترامم از جا بلند نشد. چه احترامی می شد به آدم دلخور گذاشت. همین طور که جلوتر می رفتم، با اشاره نامحسوسش به سمیرا، که از نگاهم دور نموند، سمیرا رو به من گفت:
    - مهندس شادفر، هانا دوباره برگشته!
     
    آخرین ویرایش:

    HananehKH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/07/30
    ارسالی ها
    643
    امتیاز واکنش
    6,615
    امتیاز
    602
    سن
    26
    پست پنجاه و هفتم
    همون طور که پالتوم رو از تن بیرون می کشیدم، سری تکون دادم. پالتو رو حصار صندلی کردم و پشت میز نشستم. انگار راهی جز سکوت و مخفی کردن این دلتنگی نداشتم. سرخورده و گناهکهار، لپ تاپ رو باز کردم. زیر لب، با لحن متمرکزی، گفتم:
    - علیرضا! خانوم امیری رو راهنمایی کن به کارش، خودتم یه سر به کارگرا بزن.
    حتی جرأت نگاه به برزخ چشم هاش رو نداشتم. دستام روی کیبردِ لپ تاپ گره وار مشت شد و صدای علیرضا استرسی بهم القا کرد.
    - مگه تو سر نزدی؟ می گم برسام، این ژستا بهت نمیادا!
    انگار برق هزارولتی بهم متصل شده بود. خودم بهش گفته بودم به کارگرا سر می زنم و بی شک می فهمید. این همه بی حواسی، برای دلتنگی مستعدم می کرد. به روی خودم نیاوردم و سعی کردم با کاغذهای روبه روم مشغول باشم. حرفش که از جانب من بی جواب موند، سمیرا رو صدا زد. می دونستم برای چی باهم به بیرون رفتن. صدای بسته شدن در، سرم رو وادار به بالا آوردن کرد. موج رایحه خوش عطرش، به سمتم می دوید. حالا نزدیک میز ایستاده. صداش روح تازه ای به جونم می داد. عذاب شیرینی که فقط راضی به بودنش بودم. خورشید دلم، با صداش طلوع می کرد.
    - مهندس شادفر؟! اگه فکر...، می خواستم بگم شالگردن رو اشتباه انداختین؛ چون بافت درشتش باید رو بمونه!
    به تندی، خیره چشماش شدم. رفتار بچگانه ای که از من بعید بود. با همون تخسی نگاهم می کرد. حال چشماش خوب نبود و پشیمونی توش موج می زد. درست همون موجی که به ساحل چشمای من می رسید. حالا می تونستم درست ببینمش. امروز موهاش رو بافت کرده بود. بهش می اومد؛ اما دوست نداشتم. دلم می خواست موهاش، مثل همیشه با لجبازی از مقنعه اش بیرون می زد و با ناز، وادار به حبس بودن می کردش. این همه تغییر برام قابل درک نبود. رژگونه ملایم صورتی که همیشه روی گونه های کوچیک و استخونیش جا می گرفت؛ اما بی رژ نمی موند. از دیدنش، شوق باغبانی رو داشتم که گل تازه ای توی باغچه اش روییده. پالتوی کرم رنگ و اندامیش رو بیشتر به خودش چسبوند و منتطر حرفی بود. حرفی که گفته نشد و از در بیرون رفت. به همین راحتی. ناباور و هولناک، دستم به شالگردن کشیده شد. گرمایی این دیدار، باعث شد شالگردن رو از گردنم جدا و روی میز پرت کنم. منشاء عصبانتم، افکار پوچی بود که مغزم رو خوره وار، می جویید. عصیانی که ضعیفم می کرد. باوارد شدن علیرضا بدون در زدن، نگاهم رنگ بی حوصلگی گرفت. باچشم دووندن کوتاهی، ازش رو گرفتم. صدای بشکنش بعداز خودش اومد:
    - هان، حالا شدی همون برسام. چه شالگردن قشنگی!
    با بلند کردن ناله مبل فلک زده، جاگیر شد. وسایلی که لحظات بودن و نبودنش رو به یدک می کشید. به علیرضا نگاه می کردم. پسر رئیس صرافی بزرگ بود و بی دغدغه رو به روم ایستاده بود. کسی که زندگیش، کیلومتر ها با زندگیم فاصله داشت. چند باری روی میز ضرب گرفتم و بازدمم با آه خارج شد.
    - این همون شالگردن هاناست! همین رو می خواستی بشنوی؟
    صدای بمش، که حاصل خم شدن سرش زیر میز، برای دیدن پودر چوبِ ریخته شده ی روی زمین بود، به گوشم خورد:
    - دقیقا. حالا که برگشته دوباره از خودت دورش نکن!
    حتی علیرضا هم از این حرف حق داشت. کلافه، لپ تاپ رو بستم و صریح شدم:
    - اون بامن آینده ای نداره!
    گردنش که برای بهتر دیدنم بلند شد، صدای اصابت سرش با میز، توی فضای خالی اتاق پیچ خورد. «آخی» گفت و با گرفتن سرش، چهره عصبانیش سمتم چرخید.
    - از این حرفا متنفرم! تو دستتم خالی باشه، کافیه دوستش داشته باشی؛ اون وقت همه کار براش می کنی. افتاد؟!
    حرفایی که می زد رو می دونستم و برای نشکستن غرورم، تکیه از صندلی گرفتم. به سمت میز خم شدم و گفتم:
    - فیلسوف شدی!
    خمیازه بلند بالایی تحویلم داد و با پاک کردن اشک گوشه چشمش، جواب داد:
    - عاشق شدم، اونم عاشق واقعی نه مثل تو، ترسوی بزدل!
    از رک گوییش، حالت چهره ام تعویش و این رو خوب می فهمید. به من می گفت ترسو؟! مگه ندید که چیا کشیدم برای به دست آوردنش؟ دستم عصبی لای موهام گره خورد.
    - من همه کار کردم؛ اما نشد که بشه. تو جای من بودی چی کار می کردی؟
    نچی کرد و مشغول تمیز کردن ناخنش شد. این یعنی، من دارم اشتباه می گم و بحث بامن بی فائده است. «ای خدا» ای که زیر لب زمزمه کردم، به گوشش رسید و از جوابش بی نصیب نموندم.
    - باخدا چی کار داری؟ اون الان سرش شلوغه، نمی دونه تورو به عشقت برسونه یانه! خدانکنه من جای تو باشم! من به این سالمی هیچ مشکلیم ندارم؛ اما تو، عین یه آدم سادیسمی داری همه رو با کارات دیوونه می کنی.
    حالا دوتا دستم روی میز بود. باژست خاصی، چشمای مغموم رو پذیرای چشماش کرد. چشمام ریز و تعجب به چهره ام کشیده شد. من تکلیفم با خودمم روشن نبود. با تکون دادن سرش به طرفین، اشاره زد:
    - هوم؟ دوستی به درد همین روزا می خوره دیگه، که بهت لطف کنم و راستش رو بگم.
    خودم رو روی صندلی ول دادم و چشمام روی هم رفت. نیازمند جرعه ای سکوت بودم. من خودم هم نمی دونستم از دوراهی قل و احساسم، چی می خوام. کسالتی با تنم عجین شده بود و حکم نقاشی رو داشتم که به بوم نقاشی خیره و قدرت تعمیمی نداشت. انگار طناب خانواده گریبان گیرم شده بود. شاید این من بودم که باید تکلیف این دوست داشتن رو مشخص می کرد. هوای نبودنش، عجیب سرد بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا