کامل شده رمان ایسکا | حدیث عیدانی کاربر انجمن نگاه دانلود

موافقید بعد از تموم شدن این رمان، یه رمان دیگه بر اساس زندگی پریناز پرنیان بنویسم؟

  • بله

  • خیر


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

HàđīS

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/06/03
ارسالی ها
547
امتیاز واکنش
10,244
امتیاز
717
سن
26
محل سکونت
nowhere
پست شصت‌ونهم
من روزای اولی که می‌گفتم مهربون‌تر و آدم‌تر از این بشر ندیدم، چرت گفتم و به روح بابام خندیدم. چه می‌دونستم که این مردک هزار تا هرکول و شرک رو توی جیبش می‌ذاره و به پونصدرنگ درمیاره!
***

- محمود بدو بیا بریم که هوا داره تاریک میشه.
- سلام. الان میایم، راستی فاطمه هم هست.
- باشه. زود باشین.
دم در منتظر شدم تا بیان. در باز شد و فاطمه با خوش‌حالی بیرون پرید. محمود هم مثل همیشه ساکت و آروم بود. با دیدن فاطمه لبام ناخودآگاه از یه تبسم مهربون پر شد.
به‌سمتش خم شدم، لپ نرمش رو آروم کشیدم و گفتم:
- چطوری خانم خوشگله؟
با هیجان دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با صدای جیغ‌جیغوش گفت:
- خاله می‌خوایم بریم پیتزا بخوریم؟ وای من عاشق پیتزام! خاله برام سیب‌زمینی‌سرخ‌کرده هم می‌گیری؟
محکم به خودم فشارش دادم و با خنده گفتم:
- چه دخترک شکمویی! باشه هر چی دلت می‌خواد سفارش بده؛ اما باید یه قولی بهم بدی.
از بغلم جدا شد و با تردید پرسید:
- چه قولی؟ از الان بگما من پول ندارم که بهت بدم.
- کی خواست پول بگیره وروجک؟ باید بذاری بعد از اینکه شامتو خوردی، من یه لقمه‌ی چپت کنم و بخورمت، آخه فقط تو منو سیر می‌کنی. می‌ذاری؟
با تعجب به شکمم نگاهی انداخت و با همون لحن پر از تردیدش گفت:
- میگم خاله من چجوری تو شکمت جا میشم؟ آخه شکم تو خیلی کوچولوئه.
دلم برای لحن نازش ضعف رفت. بـ*ـوس محکمی از لپاش گرفتم و سر جام ایستادم. با لحن سرخوشی گفتم:
- جا میشی، نگران نباش.
وقتی سرم رو بلند کردم، نگاهم به دم خونه خورد. مریم خانم، مادر محمود و فاطمه کنار در ایستاده بود و با چشمای بارونی و خیسی ما رو نگاه می‌کرد.
فاطمه با لحن شادی پرسید:
- وای خاله یعنی هر چی دلم بخواد، بخورم؟
سرش رو نوازش کردم و همون‌جور که نگاهم به اون زن درد کشیده بود، با صدای آرومی گفتم:
- آره قربونت برم. هر چی دلت می‌خواد بخور.
به‌سمتش رفتم. سرش رو پایین انداخت. سلام کردم.
چادرش رو محکم‌تر دور خودش پیچید و با همون حالت گریون مظلومش گفت:
- نمی‌دونم اسمت چیه. شاید تو یه فرشته‌ای که خدا فرستادت که یه بار دیگه طعم خوشبختی رو به خوانواده‌ی ما بچشونی. توی این چند وقت هر کاری از دستت براومده کردی و امروز هم که محمود برام تعریف کرد که چجوری به‌خاطر آقا غلام تو دردسر افتادی، بیشتر شرمنده‌ت شدم. واقعاً نمی‌دونم چجوری این‌همه لطفت رو جبران کنم.
دستم رو روی سرشونش گذاشتم و با محبت فشارش دادم.
- من فرشته نیستم، فرشته تویی که به‌خاطر یه‌لقمه‌نون حلال زحمت می‌کشی و تن به هر کاری نمیدی. فرشته تویی که توی این زمونه‌ی کثیف همچین بچه‌های گلی تربیت کردی. تو فرشته‌ای و من هیچ‌کس نیستم، حتی به گرد پای تو و هزاران مادر فداکار دیگه هم نمی‌رسم. یه زن توی ایران مثل یه پرنده توی قفسه؛ اما بازم عاشقه و مهر داره، مهر داره به شوهری که شاید از شوهربودن فقط امرونهی‌کردنو بلد باشه. مهر داره به بچه‌هایی که شاید وقتی بزرگ بشن ولش کنن و برن. دست آخرم میگه خدایا شکرت، راضیم از این‌همه نعمتی که بهم دادی. تو یه مادری مثل تموم مادرای ایرانی و فداکار دیگه. من و من‌ها هرچقدر هم که بخوایم جبران کنیم جوونی از دست‌رفتتون رو بازم کمه.
مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت و من می‌دیدم که محمود به‌زور خودش رو نگه داشته که زیر گریه نزنه. من فاطمه‌ی معصوم رو دیدم که سیب‌زمینی و پیتزا رو یادش رفته و مات و مبهوت به ما زل زده بود. ریختن این مرواریدا برای فرزند غیرقابله‌تحمله، فرزندی که از محبت بی‌دریغ مادرش بهره بـرده، هیچ‌وقت نمی‌تونه اشکای مادرش رو ببینه و دم نزنه، هیچ‌وقت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتادم
    منو رو از روی میز برداشتم و زیرچشمی به محمود و فاطمه‌ی سربه‌زیر خیره شدم. دیگه از اون شور و هیجان اولیه‌شون خبری نبود و مغموم و ساکت پشت میز نشسته بودن. می‌خواستم از اون حال و هوا درشون بیارم، یه شب اومده بودیم که بی‌سرخر خوش باشیم؛ پس غم، بی‌غم.
    دوباره نگاهی به منو انداختم و به گارسون اشاره کردم که بیاد. با صدای بلندی که نشون می‌داد چقدر شکمو و گشنمه، شروع کردم به سفارش‌دادن و می‌دیدم که هر لحظه چشمای گارسون و بچه‌ها گردتر و دهنشون بازتر میشه!
    - سالاد فصل. سالاد پاستا. سالاد مکزیکی. سالاد لبنانی. سالاد میوه. پیتزا مخصوص. پیتزا مخلوط. پیتزا سبزیجات. پیتزا پپرونی. پیتزا گوشت. همبر مخصوص. همبر تنوری. همبر زغالی. قارچ سوخاری. اسنک. کنتاکی. از هر کدوم، یکی.
    منو رو روی میز گذاشتم و با نیش بازی گفتم:
    - راستی سیب‌زمینی و دلستر هم یادتون نره.
    گارسونه آب دهنش رو قورت داد و با لحن خنده‌داری پرسید:
    - ببخشید می‌خواید غذاها رو ببرید دیگه؟
    - خیر. همین جا می‌خوریم.
    دهنش اندازه غار باز شد و چندبار اومد یه چیزی رو بگه؛ اما هی دهنش بسته می‌شد. دست آخرم گفت:
    - منتظر دوستانتون هستید؟
    چپ‌چپ نگاهش کردم و این دفعه با لحن تندی گفتم:
    - نخیر. حالا هم میشه این‌قدر سؤال نپرسی و بری سفارشاتمون رو به آشپزتون تحویل بدی؟
    زیر لب معذرت‌خواهی کرد و به‌سرعت پی کارش رفت.
    با لبخند به بچه‌ها نگاه کردم.
    فاطمه گفت:
    - خاله جون همه‌ی این غذاها رو می‌خوایم بخوریم؟
    - آره عزیزم.
    دستاش رو به هم زد و آب دهنش رو قورت داد.
    - وای من خیلی گشنمه، می‌خوام همه‌ی غذاها رو بخورم.
    خندیدم و گفتم:
    - همشون رو می‌خوریم. حالا هم بزن قدش ببینم.
    محکم دستش رو به کف دستم کوبید. محمود هنوز تعجب‌زده بود. نگاهش کردم و با شوخی جعبه‌ی دستمال‌کاغذی روی میز رو برداشتم و به‌سمتش پرت کردم.
    - چته تو؟ چرا این‌جوری نگاه می‌کنی منو؟
    دستمال رو روی میز گذاشت و پرسید:
    - خانوم گرون نمیشه؟ نکنه پول کم بیاریم.
    - تو نگران این چیزا نباش و امشب فقط لـذت ببر.
    وقتی غذاها رو آوردن و روی میز چیدن، مردم با تعجب بهمون نگاه کردن، خب واقعاً جای تعجب هم داشت. آخه کدوم آدم عاقلی برای سه نفر این‌قدر غذا سفارش میده؟ اما من به کسی اهمیتی ندادم. از همه‌ی توانم استفاده کردم که بچه‌ها رو بخندونم و اونا هم معصومانه با صدای بلندی می‌خندیدن و با میـ*ـل غذاشون رو می‌خوردن. نگاه مردا بهم یه‌جوری بود، یه‌جوری که مثل قدیما نبود. این دختر ساده و خندون دیگه جذابیتی نداشت. این دختر مانتوبلند و مقنعه به سر بی‌آرایش دیگه باکلاس نبود. این دختر هنرمند فقط یه دیوونه‌ی الکی‌خوش بود و کسی سعی نمی‌کرد که بهش نزدیک بشه. کسی کاری به کارش نداشت و دیگه نگاه کسی رو خیره نمی‌کرد. چقدر خوش‌حال بود که می‌تونه خودش باشه! می‌تونه از اون حالت خشک و یه‌نواخت دربیاد و حس‌های مختلف رو تجربه کنه و دردای هم‌نوعش رو ببینه.

    خیلی غذا و مخلفات رو دستمون موند و اکثرشون دست‌نخورده باقی موندن. ما هم داشتیم می‌ترکیدیم و واقعاً دیگه جایی نداشتیم. حیف هم بود که بخوایم دور بندازیمشون. تو رسمم نبود که همچین اصرافی بکنم و عذاب‌وجدان نگیرم. برای همین به گارسون گفتم که همشون رو بسته‌بندی کنه تا ببریمشون. چندتا از بسته‌ها رو دست بچه‌ها دادم تا به خونه ببرن. چندتا بسته‌ی دیگه رو هم توی تاکسی که نشسته بودم، وقتی پشت چراغ‌قرمز ایستاد، به بچه‌هایی که یا گل می‌فروختن یا اینکه گدایی می‌کردن، دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتادویکم
    اون شب خیلی خوش گذشت. صدای خنده‌های محمود و فاطمه توی گوشم مرتب زنگ می‌زد و من رو به اوج می‌برد.
    شیرینی اون حس رو با هزاران میلیارددلار و بهترین خونه‌ها و گرون‌ترین ماشین‌ها نمیشه خرید.
    شاید دنیا همین باشه، شادی‌کردن بچه‌هایی که هنوز مثل ما آدم بزرگا به‌زور نمی‌خندن و قهقهه‌هاشون پر از حس زندگی و امیده.
    ***

    الله اکبر الله اکبر...
    با شنیدن نوای اذان چشمام کم‌کم از هم گشوده شد. همون‌جور سر جام موندم و به این آوای پرسوز گوش دادم. شنیدن این کلمات عربی، چه آرامشی داشت!
    اشهد ان محمدالرسول‌الله.
    مثل همیشه پنجره باز بود و نسیم خنکی به داخل می‌وزید. صدای اذان مسجد محله توی خونه پخش می‌شد و من رو بیدار می‌کرد. مثل همیشه بیدارم می‌کرد. به یه خلسه‌ی شیرین می‌رفتم و این خلسه‌ی شیرین، جزئی از زندگیم شده بود، خلسه‌ای که به حضور هر روزش معتاد شده بودم.
    شنیدن اذان با صدای خوش مؤذن حتی من نمازنخون رو هم غرق لـ*ـذت می‌کرد.
    اشهد ان علیاً ولی‌الله.
    و بازهم علی و بازهم علی و منقلب‌شدن حال و احوال من. اسم امام علی که اومد ناخواسته سر جام سیخ نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و با همه‌ی وجود چشمام رو بستم.
    همیشه قبول داشتم که امام علی یه اسطوره‌ست. امام علی یه فرد خاصه. یه اسطوره که به وقتش در مقابل ظلم، خشن و قدرتمند و در مقابل مظلومیت و انسان‌های فقیر، بسیار مهربون و خوش‌رو بود.
    از وقتی بچه بودم یادمه که وقتی اسم امیرالمومنان رو می‌شنیدم، همه‌ی موهای تنم سیخ می‌شد و حالا با شنیدن این اسم مقدس، بغض سنگینی راه گلوم رو سد می‌کرد.
    پرده تکون می‌خورد و این حس و حال غریب، عجیب دگرگونم کرده بود. بوی یاس توی فضا می‌پیچید. اردیبهشت بود و بوی بهارنارنج توی کل شیراز پیچیده بود، حالا این دو بوی بی‌نظیر با هم مخلوط شده بودن. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بیشتر از این بوی ناب لـ*ـذت ببرم.

    حی علی‌الصلات.
    همیشه می‌گفتم نماز من کمک‌کردن به دیگرانه، نماز من پاک‌بودنه؛ اما الان یه حسی داشتم که با این تفکرات ارضـ*ـا نمی‌شد.
    نیاز به صحبت‌کردن داشتم، صحبت‌کردن با خدایی که همیشه می‌گفتم نگاهش به نمازخوندن ما آدما نیست و نیازی به این چیزا نداره. آره، نداره؛ اما من دارم می‌فهمم که خیلی نیاز دارم، نیاز دارم که آرامش بگیرم. دلم خدا رو می‌خواد.
    با نمازخوندن این حس دلتنگی برطرف میشه؟
    پاسخم رو از قلبم گرفتم، دیوانه‌وار به سـ*ـینه‌م می‌کوبید و من بی‌تاب رو بی‌تاب‌تر از هر لحظه‌ی دیگه‌ای می‌کرد.
    الله اکبر. محمدالرسول‌الله. علیاً ولی‌الله. الصلات... الفلاح... حی علی خیرالعمل.
    این کلمات توی سرم به‌شدت بالا و پایین می‌پریدن. همه‌ی بدنم مورمور شده بود.
    از درون داغ شده و از بیرون یخ یخ بودم. آره، بی‌تاب بودم انگار، بی‌تاب اشک‌ریختن و حرف‌زدن با خدای مهربونی‌ها، خدای تنهای ما آدم‌ها.

    مگه اسلام مال عربا نیست؟ چرا منی که عاشق ایرانم این‌جوری با شنیدن این کلمات عربی منقلب میشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتادودوم
    چرا می‌خوام با خدا و با همون زبون که نوای قرآنیش عجیب آرومم می‌کنه، صحبت کنم؟ چرا؟ چی داره به سرم میاد؟
    دستم رو توی موهام فرو بردم.
    اشهد ان علیاً ولی‌الله.
    اشهد ان علیاً ولی‌الله.
    اشهد ان علیاً ولی‌الله.
    زمزمه می‌کردم و اشک می‌ریختم. زمزمه می‌کردم و داغ دلم تازه‌تر می‌شد. این اسم چه ابهتی داشت؟! چرا همه‌ی ذرات وجودم این اسم مقدس رو فریاد می‌کشید؟
    چرا؟
    بعد از کلی فکرکردن، به‌جایی نرسیدم و تصمیم گرفتم که برای یه‌ بار هم که شده، حس نمازخوندن رو تجربه کنم. خیلی وقت بود که این حس قلقلکم می‌داد و حالا هم وقت عملی‌کردن این حس و خواسته بود. دلم می‌خواست برای یه‌ بار هم که شده، این مدلی با خدا حرف بزنم. می‌خواستم ببینم حال‌وهواش چجوریه! دوست داشتم مثل شنیدن صدای اذان با خوندن نماز مـسـ*ـت بشم و اون حس ناب آرامش همه‌ی وجودم رو دربربگیره.
    با کرختی از جا برخاستم و به دست‌شویی رفتم تا وضو بگیرم. لوله رو باز کردم.
    اما من که بلد نبودم. کمی به مغزم فشار آوردم. مامان همیشه نماز می‌خوند و چندبار هم سعی کرده بود که بهم یاد بده. چشمام رو روی هم فشردم. اه! لعنتی. چیزی یادم نمیاد.
    از دست‌شویی بیرون زدم و به‌سرعت به‌سمت لپ‌تاپم رفتم تا از اینترنت بگیرم؛ اما از بدشانسی نت قطع شده بود. عصبانی نشدم و برعکس خنده‌م هم گرفت. خدا یه جورایی بهم فهموند که حتماً لازم نیست با کلمات عربی و اصولی که هیچی ازشون نمی‌دونم، نماز بخونم.
    سرم رو بالا بردم و گفتم:
    - می‌دونم گفتی که همه باید وضو بگیرن و همون‌جور که خواستی نماز بخونن؛ اما نمیشه این یه‌ بار و به روش خودم نماز بخونم؟ البته شاید هم قطع‌شدن نت و بلدنبودن اصول نمازخوندن، باعثش خود تو باشی. درسته که گفتی همه باید اون شکلی نماز بخونن؛ اما همیشه میگن نیت از عمل برتره، عمل هم اگه از ته دل باشه و به کسی ضرر نزنه و پاک باشه، قابل پذیرشه؛ پس امشب به روش خودم نماز می‌خونم و فردا که روش خودت رو یاد گرفتم، اون‌جوری هم می‌خونم، می‌خوام دوتا حس رو تجربه کنم. ببخش پررویی و استدلالای عجیب‌غریب منو خدا جونم.
    باز به دست‌شویی رفتم و آبی به صورتم زدم. دیده بودم به ساق‌های دست هم برای وضو آب می‌زدن؛ اما نمی‌دونستم که چجوری، برای همین دست‌ها و ساق‌ها و بازوهام رو کامل شستم و بیرون اومدم.
    سریع به‌سمت کشویی که توش مهر و تسبیح و چادرنماز مادربزرگ بود، رفتم. برشون داشتم و بدون اینکه بدونم قبله کدوم وریه رو به پنجره جانماز ترمه‌دوزی‌شده رو پهن کردم.
    چادر سر کردم و رو به جانماز نشستم. از پنجره به آسمون نگاه کردم، هنوز هوا تاریک بود. نفسم رو به‌‌آرومی بیرون دادم.

    - خودت هم می‌دونی که من آدم مذهبی و مقیدی نیستم. فقط چون ایرانی هستم؛ مثل اکثر ایرانیا تو مشخصاتم ثبت شده مسلمون؛ اما خب سیب‌زمینی هم نیستم؛ یعنی به دینم غیرت دارم. خدا جون یه گروه داعشی اومده که روی پرچمش نوشته لااله‌الاالله. همه می‌دونن که لااله‌الاالله مهم‌ترین شعار اسلامه، برای همین هم اکثر کشورای دیگه به ما مسلمونا به چشم یه تروریسم نگاه می‌کنن و همه باهامون بدن. همه تا می‌فهمن ما مسلمونیم، خیلی بی‌ادبانه رفتار می‌کنن. حتی خیلی از مسلمونا دارن از این دین زده میشن و میگن این دین مال عرباست و عربا به ایرانیا حمله کردن و به ناموس ما به زور کاری را کردن. میگن اسلام خدا رو خشمگین نشون داده. میگن اسلام پره از بی‌عدالتی. اون‌قدر علم ندارم در این مورد که بخوام نظری بدم؛ اما چرا ته دلم بدون هیچ دانشی، این‌قدر نسبت به این دین ارادت دارم؟ چرا بعضی وقتا دوست دارم به امام علی فکر کنم و اشک بریزم؟ چرا ناخواسته تا اسم حضرت زهرا میاد کل وجودم می‌لرزه؟ چرا وقتی به امام حسین فکر می‌کنم، جیگرم کباب میشه؟ چرا برای حضرت زینب یه احترام خاص قائلم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتاد و سوم:
    چرا بعضی وقتا هم از بعضی روایات و حرفا حرصم می‌گیره. بعضی وقتا فکر می‌کنم که توی دین در حق ما زن‌ها کوتاهی شده؛ اما من به این چیزا کاری ندارم!
    نفسمو فوت کردم بیرون و به مهر خیره شدم.
    - بعضی وقتا از خودم بدم میاد!
    اشکم چکید رو گونم.
    - مثل همین الان!
    سرمو روی مهر گذاشتم. هق زدم. دیوونه‌وار اشک می‌ریختم و ضجه می‌زدم. غم عمیقی روی قلبم بدجوری سنگینی می‌کرد! نمی‌دونم چند لحظه تو اون حالت بودم. با صدای آروم و بی‌رمقی گفتم:
    -بغلم می‌کنی خدا؟
    مهر رو برداشتم و بردم سمت بینیم. عمیق و طولانی بو کشیدم.
    - بعضی وقتا از خودم بدم میاد. مثل الان! بغلم کن خدا!
    بوی یاس و بهار نارنج بیشتر پیچید توی اتاق و باد خنک‌تری از پنجره به داخل وزید و چادر و سجاده‌ی پهنم رو تکون داد!
    در میون اون همه اشک لبخندی زدم و توی خودم جمع شدم.
    -وقتی بغلم می‌کنی. همه‌چی قشنگ میشه! حتی این دنیا!
    مهر رو بردم سمت لبم و بـ..وسـ..ـه‌ای بهش زدم.
    -وقتی بغلم می‌کنی از خودم خوشم میاد. درست مثل همین حالا!
    ***
    تازه بعد از کلی این‌ور اون‌ور کردن چشمام داشت گرم می‌شد که یه از خدا بی‌خبر کثافت دستشو گذاشت روی دکمه آیفون و پشت بند هم هی زنگ می‌زد! سیخ نشستم سرجام و دستمو رو قلبم گذاشتم! هر کی هستی تف تو ذات بی‌فکرت که این‌جوری آدمو سکته میدی! با نق‌نق رفتم سمت آیفون، چه گیریم بود دستشو گذاشته بود رو زنگ و ول‌کن نبود! می‌خواستم بگم اگه سوخت تو نکبت میای پولشو میدی؟!
    با حرص گوشی رو برداشتم و با تشر گفتم:
    -چه خبرته؟ مگه سر آوردی؟ تو دیگه کی هستی اول صبحی؟!
    با صدایی که از اون ور شنیدم تقریباً یه سکته زدم و برگشتم!
    -چمدونت رو بیار بیرون. بدو!
    دستمو گذاشتم رو قلبم، مثل اینکه حرفاش قپی نبوده و واقعاً می‌خواد من وببره تهران! با لحنی که سعی می‌کردم هنوز پرخاشگرانه باشه گفتم:
    -مثل اینکه نفهمیدی من چی گفتم امید خان. من با تو جایی نمیام برادر. برو رد کارت!
    گوشی رو محکم کوبیدم سرجاش و سمت اتاق رفتم. روی تخت نشستم و دستامو تو موهام کردم! حالا چه غلطی بکنم؟! می‌دونستم که به همین راحتیا کوتاه نمیاد و تا کارش رو نکنه کرمش نمی‌خوابه! دقیقاً مثل الان که متصل داشت زنگ می‌زد و به در می‌کوبید!
    خودتو بکشی هم درو برات باز نمی‌کنم. مرتیکه‌ی خودخواه وحشی مغرور! این‌قدر بزن به در تا جونت بالا بیاد! با وحشی بازی این در باز نخواهد شد!
    همون‌جور که نشسته بودم از تو آیینه‌ی مقابلم که روی میز آرایش بود به ریخت و قیافه‌ی هپلیم نگاه کردم! موهای درهم برهم و آشفته، یه نیم تنه‌ی صورتی چرک و یه شلوارک گل گلی مردونه و گشاد. چند وقتی بود که عاشق این مدل شلوارکا شده بودم. وقتی می‌پوشیدم حس می‌کردم راحت‌ترین آدم دنیا منم!
    نشسته بودم و توی همون حالت که به خودم و قیافه‌ی خنده دارم خیره شده بودم. گوشمم به سر و صدای آیفون و در بود، یه جورایی در داشت از جا کنده می‌شد؛ ولی چون آهنی بود نمی‌تونست بشکنتش! اما بعد از گذشت چند دقیقه سر و صدا خوابید. نیشم باز و چشمام درشت‌تر شد. آخرشم کم آوردی امید خان، ایول به خودم!
    من نیازم. همیشه هم همه‌جوره استقلالمو حفظ می‌کنم! هیچ بنی بشری هم نمی‌تونه جلومو بگیره، حتی تو! واقعاً چی فکر کردی؟ فکر کردی چمدون جمع می‌کنم و هلک و هلک پا میشم باهات تهران میام؟! هه هه هه خیال باطل آقا تا دنیا دنیاست و نیاز مشکات پابرجاست، استقلالش هم پایداره!
    توی همین افکار بودم و توی دلم داشم برای امید کُری می‌خوندم که با صدای فوق وحشتناک و بلندی ناخواسته از جام پریدم و ایستادم! قفسه سینم از شدت شوکی که بابت صدا بهم وارد شده بود بالا و پایین می‌شد. این صدا چی بود ؟! چرا این‌قدر نزدیک بود؟! به‌سرعت رفتم سمت پنجره و با دیدن چیزی که دیدنم دهنم سه متر باز شد و چشمام از حدقه بیرون زد. ماشین امید تو حیاط بود و در حیاط کلاً آش و لاش شده بود!
    توی شوک بودم و داشتم به صحنه‌ی روبه‌روم با گیجی نگاه می کردم که صدای خشمگینش توی جا پروندم.
    - کو این چمدونت؟
    برگشتم سمتش. با دیدن تیپش توی اون موقعیت که از ترس داشتم خودمو خیس می‌کردم، خواستم یه سوت کشدار بزنم! این دفعه تیپ اسپرتش سورمه‌ای مشکی بود.
    صدای دادش باعث شد به خودم بیام.
    - د چرا ماتت بـرده؟! ازت پرسیدم چمدون کوفتیت کجاست؟
    سعی کردم بر ترسم غلبه کنم. وحشیه که باشه! به‌ وقتش منم یه درنده میشم، یه درنده‌ی خشن! اخمام تو هم جمع شد و با صدای بلندی گفتم:
    - مگه اینجا طویلس که سرتو می‌ندازی پایین و به همین راحتی وارد خونه‌ی من میشی؟!
    انگار خیلی بهش برخورد، چون به‌سرعت رنگ عوض کرد و کبود شد. با چند قدم بلند، بهم نزدیک شد که من ناخواسته عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.«ماشالله همه هم با این وضعیت به خصوص آشنایی دارن! دیوار و تنهایی و یه گراز بدون افسار چه شود!»
    توی صورتم توپید:
    - این چه وضع حرف زدنه؟! دیروز بهت گفتم عصبیم نکن! حالا سریع آماده شو، باید بریم!
    آب دهنمو قورت دادم.
    - من...من با تو هیچ‌جا...
    چسبید بهم و منو بین خودشو دیوار حبس کرد! با چشمای گرد شده به چشمای به‌ خون نشسته‌اش نگاه کردم.
    - خیلی دارم باهات راه میام نیاز. نذار متوصل به‌زور بشم!

    آخی بچم مثلاً الان داره باهام راه میاد و خیلی با ملاطفت برخورد می‌کنه. خدایی دیگه امکان نداشت که جیکم دربیاد. فقط با ترس نگاهش می‌کردم و لال مونی گرفته بودم. به نظرم منطقی‌ترین کار فعلاً همین بود! رفت عقب و دستمو گرفت و کشید. از دیوار جدا شدم، رفت سمت کمدم و درش رو باز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتاد و چهارم
    کنار تخت ایستادم و فقط نگاهش می‌کردم. هول هولکی یه دست مانتو شلوار کشید بیرون و روی تخت انداخت.
    - بپوش!
    با اعتماد به نفس تو خالی و ضایعی با اون تیپ افتضاحم، نگاهش کردم و گفتم:
    - ولی من...
    نعره زد.
    - نیاز نگفتم حرف بزن. فقط بپوش! وگرنه خودم میام و تنت می‌کنم. مفهومه؟
    منم جیغ زدم و با عصبانیت گفتم:
    - بسهه! این‌قدر سر من داد نزن و بهم دستور نده. من جایی نمیام، اینو تو باید بفهمی نه من.
    با سرعت اومد سمتم و دستشو اورد و روی یقه‌ی نیم تنم گذاشت. قبل از اینکه حتی بتونم تعجب کنم نیم تنه از وسط توی بدنم جــ ر خـ ـورد! مانتومو به‌زور تنم کرد و با یه دست دو تا دستامم مهار کرد تا بتونه جلوی تقلاهای زیادم رو بگیره! شال رو انداخت روی سرم و بی‌توجه به دادوبیدادهام منو سمت در کشید. می‌خواستم بهش بگم هی یارو منو با این تیپ پسر کش کجا می‌بری؟! چشمای کور شدت شلوارک گل‌گلی و رنگ و وارنگ منو نمیبینه؟! آخه با این چجوری تو خیابون بیام؟!
    - امید! وایسا ببینم. حداقل بذار شلوارکم و عوض کنم وحشی.
    سرجاش ایستاد و برگشت سمتم. با اخم به پاهام نگاه کرد.
    - این دیگه چیه پوشیدی تو؟!
    دهنمو کج کردم.
    - تو دهات ما بهش میگن شلوارک!
    اخماش عمیق‌تر شد.
    - زود برو شلوار پات کن.
    پشت چشمی نازک کردم و سمت اتاق رفتم. آدم این مدلی تا حالا توی عمرم ندیده بودم. نکبت!
    - گفتم زود بپوشا! اگه بخوای لجبازی کنی...
    در اتاق رو بهم کوبیدم و با صدای بلندی گفتم:
    - این‌قدر منو تهدید نکن. خبر مرگم می‌خوام شلوار بپوشم بیام دیگه، فعلاً که دور، دوره شماست!
    با تشر اسممو صدا زد که معنیش یعنی خفه خون بگیر و این‌قدر حرف مفت نزن. منم ترجیح دادم بیشتر از این آتیشیش نکنم. گوشیمو از روی میز برداشتم و زدم بیرون. اومد سمتم و دستمو گرفت.
    مردم توی کوچه ایستاده بودن و با تعجب تو حیاط رو نگاه می‌کردن. امید بی‌توجه بهشون منو انداخت تو ماشین و به‌سرعت اومد پشت فرمون نشست. با حرص گفتم:
    - چرا افسار پاره کردی تو؟! در شکسته شده! نمی‌تونم خونه رو همین‌جوری بذارم و باهات بیام!
    دنده عقب گرفت و از تو حیاط بیرون زد. فرمون و پیچوند و بی‌توجه به مردم پاشو روی گاز گذاشت.
    - نگران خونه و وسایلت نباش! یکی از دوستام باهام بود. الان زنگ میزنه میان در و درست می‌کنن. وسایلتم جمع می‌کنه می‌فرسته تهران.
    نفسمو بیرون فوت کردم و رومو یه سمت دیگه کردم. این مردک یه روانی به تمام معناست!
    به‌خاطر آقا به همه‌ی کار و بارم گند زده شد. گوشیمو از جیب مانتوم درآوردم و شماره‌ی ثریا که یکی از همکارام بود رو گرفتم.
    - بَه سلام نیاز جون! حالت چطوره خانم؟
    خیلی سعی کردم که لحنم عادی باشه و نشون نده که حسابی کفریم.
    - ممنونم. تو چطوری؟
    - به‌ خوبی شما دوستان منم خوبم. کاری داشتی که اول صبحی زنگ زدی عزیزم؟
    به‌ ساعت ماشین نگاه کردم. اوپس! تازه شیش و نیم صبح بود! با شرمندگی گفتم:
    - آخ ببخشید! اصلاً حواسم به ساعت نبود.
    چپ چپی به امید نگاه کردم و با غیظ ادامه دادم:
    - امروز یه مزاحم برام دردسر درست کرد و باعث شد که الانم من مزاحم تو بشم!
    نیم‌نگاهی بهم انداخت و پوزخند زد. ثریا با همون لحن مهربونش گفت:
    - نه بابا مزاحمت چیه! من بیدار بودم. از دیشب تا حالا سر یه تابلوام. می‌خوام تمومش کنم که امروز بیارمش نمایشگاه. خیلی دلم می‌خواد نظرتو راجع بهش بدونم.
    - دقیقاً منم درمورده نمایشگاه باهات تماس گرفتم.
    - چیزی شده؟
    - راستش ممکنه برای مدت زیادی من شیراز نباشم. الانم دارم می‌رم تهران. ازت می‌خوام که حواست به‌ اوضاع باشه. خودمم از راه دور همه‌چیزو کنترل می‌کنم، می‌دونم که اگه همه‌چیز بیفته روی دوش تو خیلی خسته میشی!
    - مشکلی پیش اومده که داری میری تهران؟ کمکی از دست من بر میاد؟
    - مشکل خاصی نیست. ممنون بابت نگرانیت. تو فقط حواست به نمایشگاه و سالن باشه. قول میدم که حسابی از خجالتت در بیام و جبران کنم.
    - وظیفست خانومی، شما فقط امر کن! تو باعث شدی که تو این نمایشگاه کارای من دیده بشه و بتونم اسم و رسمی برای خودم پیدا کنم. حالا این منم که باید جبران محبت‌های بی‌دریغتو بکنم. نگران وضع اینجا نباش که چهار چشمی مواظب همه‌چیز هستم.
    - تو لیاقتشو داشتی من فقط بهت امکانات دادم تا بتونی استعداد خودتو بروز بدی. هر چی داری از خودت داری. بازم ممنونم در ضمن، جریان محمود رو یادت نره. حواست بهش باشه. پسر خجالتی و خوبیه. نذار زیاد کار کنه و حقوقش رو سر وقت واریز کن تو حساب مادرش.
    - خیالت تخت. حواسم به محمودم هست.
    ازش خداحافظی کردم. خب اینم از این! حالا باید سراغ دکتره آقا غلام برم. باید باهاش هماهنگ کنم که نیستم و اگه مشکلی پیش اومد حتماً باهام تماس بگیره تا خودمو شیراز برسونم؛ اما بهتر بود که دو سه ساعت دیگه بهش زنگ بزنم. این یکی مثل ثریا مهربون نیست یهو می‌زنه از پشت تلفن لت و پارم می‌کنه!
    - محمود دیگه کیه؟
    بهش نگاه کردم. قشنگ معلوم بود داره از فضولی می‌ترکه‌ها اما به‌زور داره خودش رو خونسرد نشون میده! نیشخندی زدم و دوباره به جاده خیره شدم، با لحن خیلی تخسی گفتم:
    - یه دوست!
    نفسشو محکم فوت کرد بیرون. هنوز سعی می‌کرد که آروم باشه! لبخند کجی زد و دستاش رو محکم‌تر دور فرمون قفل کرد.
    - معلومه خیلی هم عزیزه که مرتب سفارششو می‌کردی!
    دستامو به سـ*ـینه زدم و با همون لحن کشدار گفتم:
    - اوهوم. خیلی عزیزه!
    - مثل آدم جواب منو بده! این محمود لعنتی کیه؟!
    به‌خاطر صدای بلندش توی جام پریدم و چپ‌چپ نگاهش کردم.
    - تو چرا این‌قدر زود عصبی میشی و صدات رو می‌ندازی پس کله‌ات؟!
    هنوز نگاهش به جاده بود. نفس عمیقی کشید، انگار می‌خواست خودشو آروم کنه! با صدایی که معلوم بود داره کنترلش می‌کنه که باز بلند نشه گفت:
    - جواب منو بده!
    - من جوابتو دادم! محمود یه دوست عزیزه!
    دوباره آمپر چسبوند و با داد گفت:
    - این‌قدر برای من عزیز عزیز نکن! نذار کاری کنم که این دوست عزیزت یه شبه سر به نیست بشه!
    اخمام رفت تو هم و با تشر گفتم:
    - چته تو؟! چرا این‌قدر به یه پسر بچه حساس شدی؟! مگه نشنیدی که گفتم حقوقش رو به حساب مادرش واریز کنن؟! درضمن تو حق نداری راه‌به‌راه منو اطرافیانم رو تهدید کنی! فهمیدی جناب رضایی؟!

    همچین دستشو به فرمون فشار می‌داد که رگاش بیرون زده بود. دندون قروچه‌ای کرد و با حرص گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتاد و پنجم
    - چه بچه باشه چه پیر، خوشم نمیاد درموردش این‌جوری حرف بزنی! اینم بدون که من هرکاری دلم بخواد می‌کنم؛ اگه بخوای رو اعصابم راه بری هم تو هم عزیزای دلت رو به خاک سیاه می‌شونم!
    از شدت عصبانیت چشمامو باز و بسته کردم و رومو به جاده کردم. مرتیکه خر! حسابی به سیم آخر زده. زیر لب جوری که نشنوه گفتم:
    - هیچ‌غلطی نمی‌تونی بکنی.
    - می‌خوای حرف بزنی بلند حرف بزن!
    دندونامو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
    -چیزی نمی‌خوام بگم.
    ***
    جلو یه خونه‌ی ویلایی نگه داشت و ریموت رو زد. در باز شد و ماشین رو داخل برد. حیاطش دقیقاً شبیه حیاط توی آمریکا بود، همون‌طور معماری خونه! انگار دو تا خونه از هم کپی پیست شده بودن.
    بی‌توجه بهش از ماشین پیاده شدم و همراهش داخل خونه رفتم. داخل خونه دقیقاً برعکس خوده آمریکا که سنتی سنتی بود، دیزاین خیلی مدرنی داشت. دستامو به سـ*ـینه زدم و روی پاشنه‌ی پا سمتش چرخیدم. اونم داشت نگام می‌کرد. سرفه‌ی کوتاهی کردم و خیلی جدی پرسیدم:
    -منو اوردی اینجا چیکار؟ چرا باید بیام توی خونه تو؟!
    دستاشو با ژست جذابی فرو کرد توی جیب‌های شلوارش و یه تای ابروش رو بالا انداخت.
    -به‌خاطر اینکه جات پیش منه! اینو قبلاً هم بهت گفته بودم.
    با اینکه از مدل جواب دادنش خوشم اومده بود و داشت کیلو‌کیلو آب‌نبات و شکلات تو دلم آب می‌شد اما به رو خودم نیوردم و یه نگاه از پایین تا بالا به قد و قیافه‌ی شیکش انداختم. با اعتماد به نفس گفتم:
    - اون‌وقت چرا؟ مگه ما با هم صنمی داریم؟!
    با آرامش یه قدم سمتم اومد و بهم نزدیک شد. برعکس همیشه نرفتم عقب و صاف و شق و رق سرجام ایستادم. با همون حالت پر غرور لبخند کجی زد و دندون‌های مرواریدی رنگش نمایان شد. زل زد تو چشمام و با لحن دل لرزونک و مردونه‌ای پرسید:
    -ببینم، نکنه دوست داری که با هم صنم داشته باشیم! آره؟
    آره از خدامه؛ اما کیه که از غرورش بزنه امید خان؟ خنده‌ی بلندی کردم و دستمو روی شونه‌اش گذاشتم. کمی فشردمش و روی پنجه ی پا ایستادم و به‌آرومی زیر چونه‌اش رو بوسیدم. هیچی نمی‌گفت، حتی صدای نفساشم نمیومد. با لحنی که هنوز ته خنده داشت در گوشش زمزمه کردم:
    - از جنس تو متنفرم! حالم از همتون بهم می‌خوره. کثیف‌تر از شما توی این دنیا وجود نداره! بهتره که برای خودت خیال پردازی نکنی استاد رضایی. واسه این کارا برو پی اهلش!
    یه قدم عقب رفتم و این‌ دفعه تیر نگاهم به چشمای سیاه و متفکرش برخورد کرد. با لحنی که پر شده بود از جدیت و انزجار ادامه دادم:
    - من، نیاز مشکات اهل صنم منم داشتن با هیچ مردی نیستم.
    به خودم اشاره‌ای کردم و با تأکید گفتم:
    - من تنهام جناب رضایی!
    انگشت اشارمو به‌سمتش تکون دادم.
    - و تنها خواهم موند. اینو هیچ‌وقت یادت نره!
    ***
    تا عصر توی اتاقی که بهم داده بود موندم و خوش‌بختانه چونکه دستشویی و حموم هم داخل همون اتاق گلبه‌ای رنگ بود توی پذیرایی نرفتم. خیلی هم گرسنه بودم و قار و قور شکمم هی بهم اطلاع می‌داد که برم یه چیزی کوفت کنم؛ اما منتظر بودم که امید صدام کنه اما اون از خدا بی‌خبر یه تعارف خشک‌ و خالی هم نزد و من مجبور شدم برای نشکستن غرورم، درد سخت و هلاکت‌بار گشنگی رو به جون بخرم.
    روی تخت افتاده بودم و داشتم به سقف نگاه می‌کردم. شکم نازنینم هم چند ساعتی بود که یه کنسرت مشتی برای خودش راه انداخته بود. دلم می‌خواست امید صدای این سنفونی بی‌نظیر رو می‌شنید اون‌وقت دیگه روش نمی‌شد به خودش آهنگساز و رهبر ارکستر بگه! شنیدن صداش اصلاً لرز به جون آدم می‌نداخت حسابی، از بس استوار و منسجم بود. آهمو بیرون دادم و با مشت آروم به شکمم کوبیدم. غلت زدم و سرمو توی بالش بردم. با حرص نالیدم:
    -یعنی الان پا شی بری یه کاردی بزنی به اون شکمت غرور والا حضرت نیاز لکه می‌گیره گوساله؟! معلوم نیست تا کی می‌خوای تو این خراب شده بمونی، پا شو برو غذاتو بخور. دندش نرم چشمش کور، می‌خواست به‌زور نیارتت اینجا. حالا هم موظفه که خوردو خوراکتو تأمین کنه! می‌خوای از شدت دل ضعفه غش کنی بیفتی رو دستش؟ می‌خوای بمیری؟ مرده شورِ خودتو و اون غرور مزخرفتو ببرن که هیچیت به آدمیزاد نرفته. بهت میگم پاشو برو یه چی کوفت کن، بخدا نیاز داری حالمو بهم می‌زنی با این ادا...
    - به جای اینکه بشینی اینجا برای خودت عزا بگیری پا شو بیا عصرونه بخور.
    با ترس پریدم توی جام و به‌سرعت روی تخت نشستم! این کی داخل اتاق من اومده؟! اخمامو تو هم کردم.
    - نمی‌تونی مثل آدم بیای تو اتاق؟! بلد نیستی در بزنی؟
    دستاشو کرد تو جیبای شلوارش و چند قدم نزدیک اومد. روبه‌روم ایستاد و سمتم خم شد. خیره شد توی چشمام و با لحن خاصی گفت:
    - دلیلی نداره برای ورود به اتاق خودم در بزنم!
    چپ‌چپ نگاهش کردم و با حرص گفتم:
    - خودت گفتی من بیام توی این اتاق! پس دیگه اینجا اتاق من محسوب میشه آقای رضایی!
    صاف ایستاد سرجاش و یه تای ابروش رو بالا داد.
    - مگه من گفتم اینجا اتاق تو محسوب نمیشه خانم مشکات؟!
    گیج نگاهش کردم. واقعاً فاذا؟ انگار حواسش نیست چی داره میگه! یه بار میگه اینجا اتاق منه یه بارم میگه اتاق توئه! لبخند کجی زد و همون‌جور که با خونسردی داشت می‌رفت سمت در اتاق گفت:
    - نمی‌خواد به اون مغز کوچولوت زیادی فشار بیاری. بیا شکمت رو پر کن که تا ساعت نه خبری از شام نیست.
    و از اتاق رفت بیرون. انگار زندانه که غذا خوردنشون تایم داره. البته وقتی آمریکا زندگی می‌کردم تو خونمون خوردن غذا و عصرونه زمان مخصوصی داشت که همیشه من این قانون رو می‌شکستم و هروقت دلم می‌خواست و عشقم می‌کشید غذامو می‌خوردم.
    از تخت پایین پریدم و سمت آیینه قدی روبه‌روی تخت رفتم. نگاهی به جای شکستگی روی پیشونیم انداختم و دستمو روش گذاشتم. زیاد بزرگ و در معرض دید نبود؛ اما یه یادگاری شد. یه یادگاری از تلخ‌ترین شب زندگیم! موهامو با شونه‌ای که روی میز آرایش بود مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم.
    نگاهی به دور و اطراف انداختم و دیدم که روی مبل‌های راحتی روبه‌روی سینما خانگی نشسته و مشغول دیدن یه ارکستر مجلل توی اتریشه. همچین محو تلویزیون شده بود و از اطرافش بی‌خبر بود که آدم دلش می‌خوادست یه ضد حال اساسی بش بزنه! من دلم ازش پر حسابی بود! لازم بود که خودمو خالی کنم وگرنه این همه حرص تبدیل به یه عقده‌ی خیلی بزرگ می‌شد و معلوم نبود چه بلایی سر امید خواهم اورد! پس بهتر بود که از همین حال‌گیری‌های کوچیک، هرچند مدت یه بار استفاده می‌کردم که هم صفایی به اون بنده خدا بدم هم خودم به یه آرامش جاوید برسم!
    آشپزخونه‌ی اپنش دقیقاً پشت سرش قرار داشت و روبه‌روی من بود! لبخند عریضی روی لبم نقش بست و روی نوک پا یواش‌یواش توی آشپزخونه رفتم.
    می‌خواستم یه پارچ آب خنک بریزم روی سرش تا بفهمه دنیا دست کیه. حقم نداره عصبی بشه! اگرم بخواد بشه به‌درک فوقش دوتا داد می‌زنه و بازوهامو کبود می‌کنه و منم قریب به پنجاه شصت بار می‌میرم و زنده میشم! زیاد مسئله‌ی حادی نیست خداروشکر!
    در یخچال رو باز کردم و با دیدن پارچ شربت آلبالو لبخندم شیطانی‌تر شد و ابروهام بالا رفت! شربت بهتر از آب نیست؟!
    به خودم جواب دادم:
    - معلومه که بهتره! شیرینه، خوشرنگه و خوشمزه‌س!
    حتماً امیدم خوشش میاد! درش آوردم و توی دستم گرفتمش. به‌به چقدرم خنک بود! سلانه‌سلانه از آشپزخونه خارج شدم و بدون اینکه متوجه بشه رفتم پشتش ایستام.

    پارچ رو بالا بردم. وای! یعنی عکس‌العملش چجوریه؟! آخی بچم الان سنکوپ می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتاد و ششم
    در یک حرکت سریع پارچ رو برگردوندم و کل مایعات درونش رو بر سر مبارک جناب استاد امید رضایی خالی کردم!
    وقتی شربتا ریخته شد رو سرش تنها عکس‌العملش این بود که سرجاش سیخ نشست. وای خدا! قیافش چه بامزه شده بود. قطره‌های شربت از موهاش چکه می‌کرد و چند تار هم بود به پیشونیش چسبیده شده. فقط با بهت نگاهم می‌کرد.
    با آرامش و لبخند عریضی روی لبام، پارچ رو گذاشتم روی میز کنار مبل و با لحن فوق‌العاده حرص دراری گفتم:
    - حموم بودید استاد؟ چرا سرتون رو خشک نکردید. این‌جوری که سرما می‌خورید!
    چند لحظه فقط نگام کرد. اولش بی‌حس و کم‌کم هی پوزیشن صورتش تغییر کرد. اول یه اخم ظریف، بعدش چشماشو بست، چشماشو بازکرد، نفس عمیق کشید، اخماش بیشتر تو هم رفت و دستاش مشت شد.
    همه‌ی اینا نشون می‌داد که الان وقت چیه؟!
    فرار.
    از جاش که بلند شد ناخواسته جیغ بنفشی کشیدم و سمت اتاقم دویدم. هیچی نمی‌گفت فقط اونم دوید دنبالم.
    وای خدا! حالا من یه غلطی کردم یه چیزی خوردم، خودت منو در پناه خودت حفظ کن. این غول بی‌شاخ و دم اعصاب درست درمونی نداره، یهو دیدی می‌زنه ناکارم می‌کنه‌ها. حواست به این بنده‌ی بی‌کست باشه. خدا!
    قبل از اینکه دستم به دستگیره‌ی در برسه، دستش از پشت بازمو چنگ زد و صدای جیغم بود که کل فضا رو برداشت.
    - دختره‌ی گستاخ! چه غلطی کردی؟
    در حین کشیده شدن که این جمله رو هم بهم گفت پاهام روی سرامیکا لیز خورد و همه‌ی بدنم متمایل سمت دیوار شد و قبل از اینکه امید بتونه کنترلم کنه، پیشونیم محکم به دیوار خورد. آه بلندی از نهادم برخاست و شل شدم. داغ شدن پیشونیم دقیقاً همون جایی که قبلاً شکسته بود رو حس کردم و سرم به‌شدت گیج رفت. امید به‌سرعت منو برگردوند سمت خودش و با نگرانی اسممو صدا کرد:
    - نیاز! خوبی؟
    چشمام سیاهی رفت. با صدایی که به‌زور از ته گلوم در میومد نالیدم:
    -سرم!
    و پلکام روی هم افتاد و بعدش تنها چیزی که فهمیدم این بود که مثل یه پر کاه روی دستای امید بلند شدم. بعدشم صدای شنیدن کوبش قلبش بود و تکون خوردن من توی آغوشش که نشون می‌داد داره به‌سرعت می‌دوه!
    ***
    - ببرینش تو یه اتاق خصوصی. دوست ندارم بین این همه جمعیت باشه.
    - ولی جناب رضایی ما اتاق خالی برای ایشون نداریم! همین چند ساعت رو باید تحمل...
    صدای فریاد امید باعث شد پرستاره بیچاره دهنش رو ببنده و سیخ سرجاش بایسته.
    - مگه کری؟ بهت گفتم یه اتاق خصوصی آماده کن! همین الان!
    پرستاره تندتند سرشو تکون داد و به‌سرعت از کنار امید گذشت و در همون حین گفت:
    - چشم. همه‌ی سعیمو می‌کنم فقط چند لحظه لطفاً منتظر بمونید.
    - خیلی زود آماده می‌کنی.
    - چشم.
    وقتی که رفت، امید نفسشو کلافه بیرون داد و دست راستش رو توی موهای پرپشتش فرو برد. در همون حین برگشت سمت تخت من و با دیدن چشمای بازم به‌سرعت بهم نزدیک شد و گفت:
    - به هوش اومدی؟ دیگه درد نداری؟
    با بی‌حالی لبخندی زدم و فقط گفت:
    - خوبم.
    درد پیشونیم خیلی کم بود؛ اما نمی‌دونم چرا این‌قدر بی‌حال بودم شاید بهم آرامبخش تزریق کرده بودن یا شایدم بخاطر اون همه دردی بود که بخاطر برخورد با دیوار کشیده بودم.
    اخماش بیشتر تو هم جمع شد و دستمو که روی شکمم بود، گرفت توی دستش و با لحن جدی و آمرانه‌ای که توش نگرانی هم مشهود بود پرسید:
    - چرا این‌قدر یخی تو؟مطمئنی خوبی؟
    چشمامو به علامت تأیید باز و بسته کردم. تا وقتی که دستم توی دست مردونه و بزرگش بود مگه می‌شد خوب نباشم؟! نمی‌دونست که این دستا بهترین مسکن برای آروم کردن همه‌ی دردای زندگیمه.
    تو چشمام خیره شد. هنوز اخم داشت؛ اما حالت نگاهش یه حس غریبی رو فریاد می‌زدن. کلافگی، خشم و یه حسی که قادر به تفسیرش نبودم! حس کردم که به‌طور نامحسوسی داره انگشتامو نوازش می‌کنه. خم شد سمتم و با صدای آرومی گفت:
    - دیدی با خودت چیکار کردی کوچولو؟ انگار توی این شیش ماه خود واقعیتو پیدا کردی که یهو این‌قدر شیطون و سربه هوا شدی!
    آره، توی این شیش ماه فهمیدم که دیگه نمی‌تونم یخ و بی‌احساس باشم حتی در ظاهر! دلم می‌خواست برای یه بارم که شده خود اصلیم رو به خودم بچشونم! به خودم چشوندم و بدجوری بهش معتاد شدم. توی این شیش ماه به یاد امید خوده واقعیم رو جایگزین اون همه حجم سرماو تظاهر کردم. امید همیشه میگفت خود واقعیمو دوست داره. بخاطرش اون نیاز قلابی رو تبدیل به نیاز اصلی کردم!
    لبای خشکمو با زبون تر کردم و با صدای دورگه‌ای گفتم:
    - حقت بود. خیلی از دستت حرصی بودم می‌خواستم خودمو خالی کنم.
    اخماش محو شده بود اما هنوز جدیت خودشو داشت. یه خرده به چشمام نگاه کرد و بعدش نگاهش رفت سمت پیشونی باند پیچی شدم. دوباره خیره‌ی چشمام شد.
    - چه بلایی سر پیشونیت اورده بودی؟ چرا قبلاً ضربه خورده؟
    چند لحظه‌ای همون‌جور ساکت فقط نگاهش کردم. چی باید می‌گفتم؟! باید می‌گفتم خودم زدم پیشونیم رو شکستم؟ نمی‌گفت دختره دیوونس و تعادل روانی نداره؟
    رومو یه سمت دیگه کردم. به آدمای درحال رفت و آمد نگاه کردم و به‌آرومی جوابش رو دادم.
    - چیز خاصی نیست!
    چونم مشت شد توی دستش و به‌آرومی سرمو سمت خودش برگردوند. هنوز جدی بود؛ ولی بدون اخم!
    - وقتی دارم باهات صحبت می‌کنم به من نگاه کن! ازت پرسیدم چجوری؟ درست جواب سؤالمو بده.
    لعنتی! نمی‌تونستم تو چشماش نگاه کنم و دروغ بگم. نمی‌خواستمم راستش رو بگم. کلافه خیره شدم بهش که منتظر جواب من بود. بعد از کمی کلنجار رفتن با خودم و افکار مشوشم گفتم:
    - می‌خوای بهت دروغ بگم؟
    خط افتاد روی پیشونیش و نمی‌دونست که این اخما چقدر قیافش رو جذاب و دل نشین می‌کنه. نمی‌دونست که هر لحظه داره بیشتر منو به خودش و این خلقیات ضد و نقیضش وابسته‌تر می‌کنه! نمی‌دونست!
    - تو هیچ‌وقت حق نداری غیر از حقیقت به من چیزی رو بگی! حالا هم بگو که جریان از چه قرار بوده!
    - آقای رضایی اتاق آمادس. اگه اجازه بدید ما خانم مشکات رو به اتاقشون منتقل کنیم.
    با خوشحالی به اون خانوم پرستار که باعث شد جوابش رو ندم، نگاه کردم و لبخند عمیقی زدم.
    اما امید همچین چشم غره‌ای بهش رفت که رنگش مثل گچ شد و به‌سرعت سمت من اومد. یکی دیگه از پرستارا هم به همراه یه ولیچر کنارمون اومد. خواستن کمکم کنن تا روش بشینم. چون واقعاً تعادل نداشتم و هر لحظه امکان داشت روی زمین ولو شم. هنوز دستشون بهم نخورده بود که صدای جدی امید باعث شد، خیلی سریع عقب برن.
    - بهش دست نزنید! خودم میارمش!

    با چشمای گرد شده به صورت درهمش نگاه کردم که بدون توجه به من یه دستشو برد زیر گردنم و یه دست دیگه شم زیر پاهام رفت. بلندم کرد و منو به خودش چسبوند. کلاً توی بهت بودم و نمی‌تونستم چیزی بگم یا شایدم نمی‌خواستم حرف بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتاد و هفتم
    این عکس‌العملای غیر منتظره‌اش یه جورایی برام شیرین و دل‌چسب بود. صدای جدی و محکمش رو به اون دو پرستار باعث شد چشمامو با لـ*ـذت ببندمو سرمو به سـ*ـینه‌اش بچسبونم.
    - کدوم سمت باید برم؟
    دوست داشتم تا ابد توی این کوره‌ی آتشفشان باشم و نفس عمیق بکشم. دوست داشتم تا ته دنیا درد این پیشونی رو تحمل کنم اما ذره‌ای از این آغـ*ـوش مردونه فاصله نگیرم. دوست داشتم این آغـ*ـوش این گرما این مردونگی برای خودم باشه. ای کاش خودشم دوست داشته باشه. ای کاش!
    وقتی که گذاشتم روی تخت دستامو از دور گردنش برنداشتم. اونم عقب نکشید و به صورتم که فاصله‌ی خیلی کمی باهاش داشت نگاه کرد. سرمو کمی بردم بالا و با بی‌حالی گونه‌ی مردونش رو بوسیدم.
    دوباره به صورت جذابش نگاه کردم. اخم که نداشت هیچ، یه لبخند نامحسوسم روی لبای خوش حالتش جا خشک کرده بود.
    دستامو از دور گردنش جدا کردم؛ اما اون عقب نرفت هنوز با همون حالت خاص خیره نگام می‌کرد.
    - ببخشید جناب رضایی!
    با صدای پرستار به خودمون اومدیم. من که به شخصه یادم رفته بود که این دو تا تو اتاقن وگرنه وای! چرا بوسیدمش آخه؟ امید مکثی کرد و عقب رفت. همون‌جور که بازم به من نگاه می‌کرد گفت:
    - برید بیرون. نیاز احتیاج به استراحت داره.
    - چشم. فقط لطفاً تشریف بیارید کارای ترخیصشون رو انجام بدید. انشالله که تا دو ساعت دیگه مرخص میشن.
    تنها به تکون دادن سر اکتفا کرد. اون دو تا هم به‌سرعت رفتن بیرون. معلوم نبود امید چه پدر کشتگی ای با این بدبختا داره. محل سگم بشون نمی‌داد. با یادآوری قیافه‌ی ترسیدشون خندم گرفت و به‌آرومی خندیدم. با دیدن خنده‌ی بی‌موقعم ابروهاش رفت بالا و دستاشم توی جیباش رفت.
    - به چی می‌خندی؟
    هنوز داشتم می خندیدم، بهش اشاره‌ای کردم و صادقانه گفتم:
    - به تو!
    یه نگاه به سرتاپای خودش انداخت و گفت:
    - فکر نمی‌کنم تیپ و قیافم مشکلی داشته باشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - تیپ و قیافت همیشه عالیه خود شیفته. اما من به یه چیز دیگه خندیدم.
    - منم ازت پرسیدم دقیقاً به چی می‌خندیدی؟
    - به‌رفتارت با پرستارا. فکر نمی‌کنی زیادی از حد خشونت به خرج دادی؟
    اخماش رفت تو هم و با حرص آشکاری گفت:
    - خودشون دلشون می‌خواد این‌جوری برخورد کنم! اگه بخوای آروم باشی سوارت میشن! گاهی اوقات خشونت لازمه خصوصاً توی همچین جاهایی!
    با تیکه گفتم:
    - فقط گاهی اوقات؟
    لبخند کجی زد و بی‌حرف فقط نگام کرد.خودم گفتم:
    - والله ما که فقط توی چند ماه اول تو رو آروم و مهربون دیدیم. کم‌کم شدی تبدیل شدی به یه آدمه عصبی و بداخلاق و مغرور.
    با همون ژستش رفت سمت در اتاق و در همون حینم گفت:
    - بهت که گفتم. گاهی اوقات خشونت لازمه! من اگه می‌خواستم با تو به‌نرمی برخورد کنم الان نه تو اینجا بودی نه من، پس بهتره به روش خودم پیش برم!
    و از اتاق خارج شد. یادمه یه بارم همون اوایل بهم گفته بود که در اصل خیلی آدم مغرور و خشنیه اما همیشه تمرین می‌کنه که خوش برخورد باشه و غرورش رو از بین ببره، چون که هر آدمی به‌راحتی می‌تونه این‌قدر بداخلاق باشه اما هر کسی نمی‌تونه توی این شرایط خاص و شهرت آروم و مهربون باشه!
    حالا هم به نظر من خیلی وقته که دیگه تمرین نمی‌کنه که مهربون باشه! چون‌که به‌طرز وحشتناکی اخلاقش تغییر کرده بود و حقیقتاً هر کسی رو می‌ترسوند. البته لازم به ذکره که بگم در هر دو حالتش جذاب و تو دل برو هستش. متین بودنش یه جور دلم آدم رو می‌لرزونه و خشن بودنشم یه جوره دیگه!
    آهمو دادم بیرون و به تخت تکیه دادم.
    من خل نشم خیلیه!
    ***
    غلتی توی جام زدم و پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم. نور خورشید داشت می‌تابید روی تخت و باعث می‌شد که نتونم راحت بخوابم. سرمو فرو بردم توی بالش نرم و چشمامو محکم تر به هم فشردم. دوست داشتم چند ساعتی بیشتر توی این رخت خواب گرم و راحت استراحت کنم. همه جا بوی امید رو می‌داد، حتی اتاقی که دیگه مختص خودم بود. همون بوی خنک و آرام بخش! نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم. دوباره دستم رفت سمت پتو و تا گردنم کشیدمش. وای چه پتوی لطیفیه، چقدر حال میده بهم!
    - نمی‌خوای بیدار شی؟
    چه صدای جذاب و قشنگی! مثل این حوریای مرد بهشتی که خدا گفته خیلی تیکه و جیگرن! لبخندم عمیق‌تر شد و سرمو بیشتر توی بالش فرو کردم.
    - نیاز! بیدار شو. باید قرصاتو بخوری.
    آخه صدا هم اینقدر بم و مردونه؟ وای خدا قدرتت رو بنازم. من الان مشتاق مردن شدم! منو بکش تا زودتر به این حوری خوش صدا برسم!
    با سرخوشی غلتی زدم که پتو کنار رفت. بی‌خیالش شدم و همون‌جور که چشمام بسته بود، پاهای برهنه‌ام رو حالت باز گذاشتم روی تخت و از نور آفتابی که داشت به بدنم می‌تابید لـ*ـذت می‌بردم. واقعاً چقدر خوبه که یه پنجره‌ی بزرگ و رویایی روبه‌روی تختت باشه! شبا ماه و ستاره‌ها رو اون‌قدر می‌بینی تا خوابت ببره و صبح‌ها هم نور آفتاب این‌جوری ازت پذیرایی می‌کنه. وای من چقدر نیاز به ماساژ دارم! این امید یه ماساژور نداره بیاد یه صفایی بهم بده؟
    چی؟! امید؟!
    یهو چشمامو به شدت باز کردم و سیخ نشستم سرجام. امید با اخمای درهمی کنارم ایستاده بود و دست‌به‌سـ*ـینه نگام می‌کرد!چشمامو یه بار محکم باز و بسته کردم و با دهن باز بهش خیره شدم!
    با همون اخمای افسانه‌ای یه نگاه به سرتاپام انداخت و جدی گفت:
    - همیشه عادت داری این‌قدر راحت بخوابی؟!
    هنوز هنگ بودم! با گنگی یه نگاه به خودم و لباس خواب توری مشکیم که اگه نمی‌پوشیدمش سنگین‌تر بودم، انداختم و با بهت پرسیدم:
    - راحت؟!
    از حالت گیج‌ومنگم یه لبخند کج نشست کنج لباش و فقط نگام کرد. خمیازه‌ای کشیدم و دستمو محکم به صورتم مالیدم. سرمو کمی تکون دادم تا به خودم بیام. موهای پریشونم پخش شده بود دور و اطرافم و حداقل شونه‌های برهنه‌ام رو پوشونده بود. البته برای من فرقی نداشت معلوم بود واسه‌ی امیدم کاملاً عادیه!
    بعد از چند ثانیه‌ای که گذشت و یه جورایی به خودم مسلط شدم تکیه دادم به تاج تخت و با صدای خش گرفته ای پرسیدم:
    - حالا چی شده که اول صبحی مثل عزرائیل اومدی ایستادی بالا سرم؟
    دوباره یه نگاه دیگه به بدنم انداخت و پس از مکث نسبتا طولانی و کشداری، با لحن آرومی گفت:
    - اومدم صبحانه‌ات رو بهت بدم. بعدشم باید قرصات رو بخوری تا درد پیشونیت خوب بشه.
    من غلط کردم گفتم واسش عادیه. حالت نگاهش یه جوری بود! نه اینکه هـ*ـوس باشه ها نه. چون که اصلاً اذیت نشدم، برعکس ته دلمو قلقلک داد. یه جورایی نگاه خیره‌اش روی بدنم باعث شد که لحن تندم نسبتاً آروم بشه.
    کنارم روی تخت نشست و این دفعه نگاهشو به چشمام دوخت.
    هنوز همون لبخند کج روی لبای مردونه‌اش بود. گرمای چشماش محوم کرد!
    - خیلی دلت می‌خواد این مدلی لباس بپوشی؟
    ابروهام ناخودآگاه رفت بالا و بدون فکر پرسیدم:
    - مگه لباسم چشه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    HàđīS

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/06/03
    ارسالی ها
    547
    امتیاز واکنش
    10,244
    امتیاز
    717
    سن
    26
    محل سکونت
    nowhere
    پست هفتاد و هشتم
    لبخندش عمیق‌تر شد و چشماش سمت گردن و یقه‌ی لباسم رفت.
    - می‌دونی اگه یه مرده دیگه جای من بود چی‌کار می‌کرد الان؟
    بلافاصله با تعجب پرسیدم:
    - چی‌کار؟!
    حالت نگاهش خشن شد و توی صورتم توپید:
    - چه مشتاقم هست که بشنوه! هر مردی غیر از من بیجا می‌کنه بیاد توی اتاق تو! فهمیدی؟
    با شنیدن حرفش ناخواسته لبخند اومد روی لبم و با نیش بازی گفتم:
    - آخه کدوم مردی مثل تو این‌قدر بی‌ادبه که بخواد بدون اجازه وارد اتاق یه خانوم بشه؟!
    یه تای ابروش رو بالا داد و سینی صبحانه رو از روی میز کنار تخت برداشت. در همون حال گفت:
    - چقدرم که تو الان معذبی! بیا صبحانه‌ات رو بخور. داره از وقت قرص خوردنت می‌گذره.
    راست میگه! ماشاالله که من عین خیالمم نیست؛ اما خوشم اومد ازش زیاد مسئله رو ناموسی نکرد و جلوی اون نگاه داغش رو به سرعت گرفت. معلوم بود با جنبه‌ هستش! البته خب امیدم توی محیط بازی مثل آمریکا بزرگ شده، بایدم براش عادی باشه؛ اما خب مدل و حالت من خیلی باز بود! توی اون لحظه شاید اگه حتی یه آمریکایی هم میومد تو اتاق، به‌زور می‌تونست خودشو کنترل کنه!
    ولی معلوم بود که خداروشکر امروز از دنده راست بلند شده و یه کوچولو توی اون اخلاق فوق وحشتناکش تغییر وارد کرده! لبخندم عمیق‌تر شد و دستم سمت لیوان آب پرتقالی که توی سینی بود رفت؛ اما دستم هنوز به مقصد نرسیده بود که امید لیوان رو برداشت و دستم رو عقب پس زد! نیشم جمع شد و با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
    - ببینم مگه این صبحونه مال من نیست؟! چرا می‌خوای آب پرتقالمو بخوری؟ اگه می‌خواستی بخوریش چرا برای من اوردی؟! یعنی کمبود آب پرتقاله تو این خونه؟! چشمت به این یه نمه...
    خنده‌اش گرفت. با خنده دستشو گذاشت روی دهنم که یه ضرب داشتم حرف می‌زدم و تندتند گفت:
    - هی هی هی صبر کن! بابا تو که بریدی و دوختی و تنم کردی! نترس این آب پرتقال مال خودته.
    دستشو از روی دهنم پس زدم و با اعتراض گفتم:
    - دروغ نگو! پس چرا برداشتیش؟!
    از خنده‌ی کوتاه و مردونش فقط یه لبخند محو مونده رو لبش بود. هیچی نگفت و لیوان رو اورد سمت دهنم. مثل خنگا نگاهش کردم که با لحن آمرانه‌ای گفت:
    - وقتی از خواب بیدار میشی خنگیا! دهنتو باز کن ببینم!
    به‌طور خودکار دهنم باز شد و جرعه جرعه از آب پرتقال درون لیوان رو نوشیدم. نگاهش به لبا و دهنم و نگاه من به چشمای رنگ شبش بود!
    راستش کاری که کرد برام خیلی غیر منتظره بود. نمی‌دونم اسمش محبت بود یا نه! نمی دونم اما بازم از این کار غیرمنتظره مثل همیشه ته دلم خوشحال شدم و یه عالمه قربون صدقه‌اش رفتم!
    وقتی لیوان رو از دهنم جدا کرد، با لحنی که یه جورایی تلفیقی از سپاسگزاری و تعارف بود گفتم:
    - خب خودم می‌خوردم، لازم نبود که...
    لقمه‌ی نون پنیر گردو رو دستم داد و حرفمو قطع کرد. دیگه جدی شده بود.
    - بعد از اینکه صبحانه و قرصات رو خوردی می‌خوام برم بیرون. چند ساعتی نیستم، مواظب خودت باش!
    عاشق این مدل اخلاقش بودم. وقتی به یه نفر یه محبتی می‌کرد بعدش اصلاً به روی خودش نمیورد.
    لقمه رو از دستش گرفتم و مشغول خوردن شدم. در همون حین گفتم:
    - باشه تو برو به کارات برس. منم ممکنه برم یه خرده شهر گردی. خیلی وقته که نیومدم تهران.
    خم شد و باز از کنار میز جعبه‌ی قرصام رو برداشت و گفت:
    - شما می‌مونی تو خونه.
    یه گاز گنده به لقمه‌ام زدم و در کمال خونسردی بدون هیچ خصومتی گفتم:
    - بابا بی‌خیال امید! خسته نشدی از بس راه‌به‌راه حرفاتو به من تحمیل کردی؟! من حق دارم که برم بیرون و هر کاری که دلم بخواد بکنم! مگه زندانی گیر اوردی؟
    نگاهی بهم انداخت. عمیق و متفکر! منم همون‌جور که فکم درحال جنبیدن بود نگاش می‌کردم.
    - نه زندونی نیستی! توام حق فعالیت داری توام حق تصمیمی گیری داری!
    یه گاز دیگه زدم و گفتم:
    - آ قربون آدم چیز فهم! خوشم میاد که گاهی اوقات منطق حالیته! پس امروز من میرم می‌گردم!
    لقمه رو از دستم گرفت و به جاش یه لیوان آب و یه قرص دستم داد. در همون حینم گفت:
    - باشه برو. ولی خیلی زود برگرد!
    اخمام رفت تو هم و اومدم اعتراض کنم که از جاش بلند شد و ایستاد. محکم گفت:
    - حرفم نباشه! همین که گفتم. تا دو ساعت دیگه باید خونه باشی.
    ای بابا! عجب آدمیه ها. انگار من اسیرشم‌!
    - میشه دلیل این همه زورگوییتو بدونم؟!
    رفت سمت در اتاق و گفت:
    - به نفع خودته! این چند‌ وقته رو به حرفای من گوش کن. نمی‌خوام بلایی سرت بیاد!
    درو باز کرد و برگشت و تو چشمام خیره شد. نافذ و دقیق!
    - حرفام یادت نره نیاز!آسه میری آسه میای. دو ساعت دیگه خونه نباشی کل شهرو بهم می‌ریزم! شیر فهم شد؟
    مات نگاهش کردم و یواش سرمو تکون دادم. در و بست و منو با یه عالمه حیرت و فکر تنها گذاشت!
    منظورش از بَلا دقیقاً چی بود؟! یعنی من بخوام برم بیرون بلا سرم میاد؟!
    چرا چرت‌وپرت میگه؟!
    سرمو تکون دادم و از روی تخت بلند شدم. داشتم می‌رفتم سمت دستشویی که کسی در و زد. متقابلش صدای خدمتکار به گوشم رسید که اجازه‌ی ورود می‌خواست. بهش گفتم بیاد داخل و خودم تو دستشویی رفتم.
    بعد از اینکه قضای حاجت رو به جا اوردم، سر و صورتم رو حسابی شستم و یه مسواک دِبشَم زدم و بیرون اومدم. خدمتکار سینی صبحانه رو برداشته و رفته بود.
    رفتم سمت کمد لباسام. دیشب وقتی که برگشتیم خونه، متوجه شدم که دوست امید همه‌ی وسایل مورد نیازمو از شیراز اینجا اورده و خدمتکارم توی اتاق اونا رو چیده. همه‌ی لباسامو به‌طور منظم و مرتبی توی کمد گذاشته بود. همین لباس خواب اعجوبه‌ای هم که پوشیده بودم در اصل مال خودم بود! با اینکه شوهر نداشتم اما خب عشق این‌جور لباسای داغون رو داشتم دیگه! بعضی وقتا واسه‌ی دل خودم می‌پوشیدم و صفا می‌کردم! مگه آدم فقط باید برای شوهرش خوشگل کنه و تیپ بزنه؟ خودش این وسط غاغه؟ یه دست مانتو شلوار بیرونیِ ساده در اوردم با یه شال نخی و خنک. انداختمشون روی تخت و سمت آیینه رفتم. نشستم روی صندلی و با حوصله موهای بلند و افشونم رو شونه کردم. بعدشم محکم پشت سرم بستمشون که زیر شال اذیتم نکنن. تنها به زدن ضدآفتاب بسنده کردم و تندتند لباسای بیرونیمو پوشیدم.

    در عین سادگی شیک و مرتب بودم. یه مانتوی مشکی رنگ تا بالای زانو که نه چسبون بود نه گشاد از جلو دکمه نمی‌خورد و برای همینم زیرش یه تاپ بلند مشکی تن کرده بودم. یه شلوار کتون سفید با یه شال همرنگش. از وقتی که برگشته بودم ایران اکثراً همین‌جوری ساده می‌رفتم بیرون و دیگه از دک و پوز رسمی و مارک پوش خبری نبود! هنوز مرتب بودم و دیگران از خوش پوشیم تعریف می‌کردن؛ اما دیگه از مانتوهای چند صد هزار تومنی و کتی که طبق مد روز دوخته شده بود استفاده نمی‌کردم. از تام فورد پونصد شیصد هزار تومنی استفاده نمی‌کردم، از روسری‌ها و شال‌های ابریشیمی و حریر اصل استفاده نمی‌کردم، از کفش‌های میلیونی استفاده نمی‌کردم رک میگم! دیگه از پول‌های پدرم استفاده نمی‌کردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا