پست شصتونهم
من روزای اولی که میگفتم مهربونتر و آدمتر از این بشر ندیدم، چرت گفتم و به روح بابام خندیدم. چه میدونستم که این مردک هزار تا هرکول و شرک رو توی جیبش میذاره و به پونصدرنگ درمیاره!
***
- محمود بدو بیا بریم که هوا داره تاریک میشه.
- سلام. الان میایم، راستی فاطمه هم هست.
- باشه. زود باشین.
دم در منتظر شدم تا بیان. در باز شد و فاطمه با خوشحالی بیرون پرید. محمود هم مثل همیشه ساکت و آروم بود. با دیدن فاطمه لبام ناخودآگاه از یه تبسم مهربون پر شد.
بهسمتش خم شدم، لپ نرمش رو آروم کشیدم و گفتم:
- چطوری خانم خوشگله؟
با هیجان دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با صدای جیغجیغوش گفت:
- خاله میخوایم بریم پیتزا بخوریم؟ وای من عاشق پیتزام! خاله برام سیبزمینیسرخکرده هم میگیری؟
محکم به خودم فشارش دادم و با خنده گفتم:
- چه دخترک شکمویی! باشه هر چی دلت میخواد سفارش بده؛ اما باید یه قولی بهم بدی.
از بغلم جدا شد و با تردید پرسید:
- چه قولی؟ از الان بگما من پول ندارم که بهت بدم.
- کی خواست پول بگیره وروجک؟ باید بذاری بعد از اینکه شامتو خوردی، من یه لقمهی چپت کنم و بخورمت، آخه فقط تو منو سیر میکنی. میذاری؟
با تعجب به شکمم نگاهی انداخت و با همون لحن پر از تردیدش گفت:
- میگم خاله من چجوری تو شکمت جا میشم؟ آخه شکم تو خیلی کوچولوئه.
دلم برای لحن نازش ضعف رفت. بـ*ـوس محکمی از لپاش گرفتم و سر جام ایستادم. با لحن سرخوشی گفتم:
- جا میشی، نگران نباش.
وقتی سرم رو بلند کردم، نگاهم به دم خونه خورد. مریم خانم، مادر محمود و فاطمه کنار در ایستاده بود و با چشمای بارونی و خیسی ما رو نگاه میکرد.
فاطمه با لحن شادی پرسید:
- وای خاله یعنی هر چی دلم بخواد، بخورم؟
سرش رو نوازش کردم و همونجور که نگاهم به اون زن درد کشیده بود، با صدای آرومی گفتم:
- آره قربونت برم. هر چی دلت میخواد بخور.
بهسمتش رفتم. سرش رو پایین انداخت. سلام کردم.
چادرش رو محکمتر دور خودش پیچید و با همون حالت گریون مظلومش گفت:
- نمیدونم اسمت چیه. شاید تو یه فرشتهای که خدا فرستادت که یه بار دیگه طعم خوشبختی رو به خوانوادهی ما بچشونی. توی این چند وقت هر کاری از دستت براومده کردی و امروز هم که محمود برام تعریف کرد که چجوری بهخاطر آقا غلام تو دردسر افتادی، بیشتر شرمندهت شدم. واقعاً نمیدونم چجوری اینهمه لطفت رو جبران کنم.
دستم رو روی سرشونش گذاشتم و با محبت فشارش دادم.
- من فرشته نیستم، فرشته تویی که بهخاطر یهلقمهنون حلال زحمت میکشی و تن به هر کاری نمیدی. فرشته تویی که توی این زمونهی کثیف همچین بچههای گلی تربیت کردی. تو فرشتهای و من هیچکس نیستم، حتی به گرد پای تو و هزاران مادر فداکار دیگه هم نمیرسم. یه زن توی ایران مثل یه پرنده توی قفسه؛ اما بازم عاشقه و مهر داره، مهر داره به شوهری که شاید از شوهربودن فقط امرونهیکردنو بلد باشه. مهر داره به بچههایی که شاید وقتی بزرگ بشن ولش کنن و برن. دست آخرم میگه خدایا شکرت، راضیم از اینهمه نعمتی که بهم دادی. تو یه مادری مثل تموم مادرای ایرانی و فداکار دیگه. من و منها هرچقدر هم که بخوایم جبران کنیم جوونی از دسترفتتون رو بازم کمه.
مثل ابر بهاری اشک میریخت و من میدیدم که محمود بهزور خودش رو نگه داشته که زیر گریه نزنه. من فاطمهی معصوم رو دیدم که سیبزمینی و پیتزا رو یادش رفته و مات و مبهوت به ما زل زده بود. ریختن این مرواریدا برای فرزند غیرقابلهتحمله، فرزندی که از محبت بیدریغ مادرش بهره بـرده، هیچوقت نمیتونه اشکای مادرش رو ببینه و دم نزنه، هیچوقت.
من روزای اولی که میگفتم مهربونتر و آدمتر از این بشر ندیدم، چرت گفتم و به روح بابام خندیدم. چه میدونستم که این مردک هزار تا هرکول و شرک رو توی جیبش میذاره و به پونصدرنگ درمیاره!
***
- محمود بدو بیا بریم که هوا داره تاریک میشه.
- سلام. الان میایم، راستی فاطمه هم هست.
- باشه. زود باشین.
دم در منتظر شدم تا بیان. در باز شد و فاطمه با خوشحالی بیرون پرید. محمود هم مثل همیشه ساکت و آروم بود. با دیدن فاطمه لبام ناخودآگاه از یه تبسم مهربون پر شد.
بهسمتش خم شدم، لپ نرمش رو آروم کشیدم و گفتم:
- چطوری خانم خوشگله؟
با هیجان دستاش رو دور گردنم حلقه کرد و با صدای جیغجیغوش گفت:
- خاله میخوایم بریم پیتزا بخوریم؟ وای من عاشق پیتزام! خاله برام سیبزمینیسرخکرده هم میگیری؟
محکم به خودم فشارش دادم و با خنده گفتم:
- چه دخترک شکمویی! باشه هر چی دلت میخواد سفارش بده؛ اما باید یه قولی بهم بدی.
از بغلم جدا شد و با تردید پرسید:
- چه قولی؟ از الان بگما من پول ندارم که بهت بدم.
- کی خواست پول بگیره وروجک؟ باید بذاری بعد از اینکه شامتو خوردی، من یه لقمهی چپت کنم و بخورمت، آخه فقط تو منو سیر میکنی. میذاری؟
با تعجب به شکمم نگاهی انداخت و با همون لحن پر از تردیدش گفت:
- میگم خاله من چجوری تو شکمت جا میشم؟ آخه شکم تو خیلی کوچولوئه.
دلم برای لحن نازش ضعف رفت. بـ*ـوس محکمی از لپاش گرفتم و سر جام ایستادم. با لحن سرخوشی گفتم:
- جا میشی، نگران نباش.
وقتی سرم رو بلند کردم، نگاهم به دم خونه خورد. مریم خانم، مادر محمود و فاطمه کنار در ایستاده بود و با چشمای بارونی و خیسی ما رو نگاه میکرد.
فاطمه با لحن شادی پرسید:
- وای خاله یعنی هر چی دلم بخواد، بخورم؟
سرش رو نوازش کردم و همونجور که نگاهم به اون زن درد کشیده بود، با صدای آرومی گفتم:
- آره قربونت برم. هر چی دلت میخواد بخور.
بهسمتش رفتم. سرش رو پایین انداخت. سلام کردم.
چادرش رو محکمتر دور خودش پیچید و با همون حالت گریون مظلومش گفت:
- نمیدونم اسمت چیه. شاید تو یه فرشتهای که خدا فرستادت که یه بار دیگه طعم خوشبختی رو به خوانوادهی ما بچشونی. توی این چند وقت هر کاری از دستت براومده کردی و امروز هم که محمود برام تعریف کرد که چجوری بهخاطر آقا غلام تو دردسر افتادی، بیشتر شرمندهت شدم. واقعاً نمیدونم چجوری اینهمه لطفت رو جبران کنم.
دستم رو روی سرشونش گذاشتم و با محبت فشارش دادم.
- من فرشته نیستم، فرشته تویی که بهخاطر یهلقمهنون حلال زحمت میکشی و تن به هر کاری نمیدی. فرشته تویی که توی این زمونهی کثیف همچین بچههای گلی تربیت کردی. تو فرشتهای و من هیچکس نیستم، حتی به گرد پای تو و هزاران مادر فداکار دیگه هم نمیرسم. یه زن توی ایران مثل یه پرنده توی قفسه؛ اما بازم عاشقه و مهر داره، مهر داره به شوهری که شاید از شوهربودن فقط امرونهیکردنو بلد باشه. مهر داره به بچههایی که شاید وقتی بزرگ بشن ولش کنن و برن. دست آخرم میگه خدایا شکرت، راضیم از اینهمه نعمتی که بهم دادی. تو یه مادری مثل تموم مادرای ایرانی و فداکار دیگه. من و منها هرچقدر هم که بخوایم جبران کنیم جوونی از دسترفتتون رو بازم کمه.
مثل ابر بهاری اشک میریخت و من میدیدم که محمود بهزور خودش رو نگه داشته که زیر گریه نزنه. من فاطمهی معصوم رو دیدم که سیبزمینی و پیتزا رو یادش رفته و مات و مبهوت به ما زل زده بود. ریختن این مرواریدا برای فرزند غیرقابلهتحمله، فرزندی که از محبت بیدریغ مادرش بهره بـرده، هیچوقت نمیتونه اشکای مادرش رو ببینه و دم نزنه، هیچوقت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: