کامل شده رمان خیزش اژدهای تاریکی(جلد دوم اژدهای سپید) | مهدی.ج کاربر نگاه دانلود

کدام شخصیت مورد پسند شما می باشد؟

  • آدرین

    رای: 94 74.6%
  • دایانا

    رای: 11 8.7%
  • اهریمن

    رای: 2 1.6%
  • پیرمرد(چیتای بزرگ)

    رای: 16 12.7%
  • نارنیا

    رای: 3 2.4%

  • مجموع رای دهندگان
    126
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
اولین شیشه رو برداشت و درش رو باز کرد. زهر درخت جاودانگی رو که آبی‌رنگ بود داخل کاسه‌ی آهنی به آرومی ریخت. بلافاصله شیشه‌ی دوم رو باز کرد و موهای قهوه‌ای شیر قدرتمند خدایان رو داخل کاسه انداخت که بلافاصله نوری از کاسه ساطع شد. لبخند دیگه‌ای زد و شیشه‌ی سوم رو باز کرد و باارزش‌ترین چیزی رو که به دست آورده بود به دست گرفت. سنگ مذاب رو که قدرت شفابخشی داشت داخل کاسه انداخت. مواد داخل کاسه چرخید و طیف رنگی از مواد رو تشکیل داد.
- عالیه! با این می‌تونم قدرتمند و استوار بشم، مردم سرزمینم به من افتخار می‌کنن.
دست‌هاش رو به هم مالید و به کتاب کنارش که سیاه و کهنه بود زل زد. نفس عمیقی کشید و‌ کتاب رو باز کرد. ادامه‌ی متنی رو که قبلاً خونده بود زمزمه کرد:
- با ترکیب این مواد شما می‌توانید به موجودی جاودانه، فوق قدرتمند و باهوش تبدیل شوید و‌ اگر‌ ورد صفحه‌ی بعد را به ‌درستی اجرا کنید، شکست‌ناپذیر خواهید شد؛ اما...
دیگه ادامه‌ی متن رو نخوند و سریع به ورد چندخطی صفحه‌ی بعد خیره شد. نفس عمیقی کشید و ورد رو اجرا کرد.
اهریمن داخل کلبه بود و خیره به جسم سابقش بود که ورد رو اجرا می کرد؛ اما در گوشه‌ای از کلبه، نارنیا تمام حرکات و حرف‌های ویلی رو دیده و شنیده بود. باورش نمی‌شد ویلی به چنین چیز‌ بزرگی‌ دست پیدا کرده باشه؛ اما خطرناک به‌نظر می‌رسید. ویلی وقتی که ورد رو به درستی اجرا کرد، سریع کف دستش رو با چاقو برید و خون داغ و روشنش رو داخل کاسه ریخت. اهریمن صورتش رو درهم کشید و نارنیا دستش رو روی دهنش گذاشت تا جیغش هوا نره. با ریختن قطره خون ویلی داخل کاسه، کاسه سیاه شد و رگه‌های سبزرنگی داخلش شکل گرفت. ویلی نفس عمیقی کشید و‌ یک‌نفس، نصف کاسه رو نوشید. مزه‌ی تلخی رو حس می‌کرد که ناگهان با درد وحشتناکی که به بدنش هجوم آورد، به کتاب چنگی انداخت. به‌طور اتفاقی چشمش به یه متن ریز پایین صفحه افتاد.
- اما این کار باعت ازبین‌رفتن خوبی و روشنایی می‌شود و جایش را به پلیدی و تاریکی می‌دهد.
و‌ با خوندن این جمله روی زمین افتاد و ناپدید شد. اهریمن سر جاش خشکش زده بود. نمی‌دونست دلیل دیدن این خاطره‌ی قدیمی چیه که با دیدن نارنیا که کاسه‌ای رو به لبش نزدیک می‌کرد تا بنوشه، به‌سمتش دوید‌‌ و با گفتن نه همه‌جا سیاه و تاریک شد.
***
اهریمن
چشم‌هام رو وحشت‌زده باز کردم و‌ به زن رو‌به‌روم خیره شدم. لبخندش عمق گرفت و‌ گفت:
- یادت اومد کی هستم ویلی عزیز؟
سری به طرفین تکون دادم و‌ ناباور گفتم:
- نه نه امکان نداره تو نارنیا باشی، امکان نداره!
زنی که حالا نارنیای من بود، با یه حرکت با قدرت تاریکش کاری کرد که زنجیرهای دور دست‌هام شکسته و‌ پودر شدن. نیشخندی زد و نیروی تاریکی به‌سمتم روانه کرد.
- بیشتر از این نمی‌تونم بهت انرژی بدم، خیلی ضعیفی ویلی. فعلاً با این مقدار انرژی که دادم مهمون ناخونده‌ت رو از بین ببر.
بعد از هزاران سال که یه جا با زانو نشسته بودم، الان سرپا و نیرومند شدم. انرژیم کم بود؛ ولی می‌تونستم از قدرت تاریکم استفاده کنم. کش‌وقوسی به بدنم دادم و با پوزخندی رو به هردوشون گفتم:
- آزادی حس خوبیه، حسی که هزاران ساله که از من گرفته شده بود.
به‌سمت نارنیا رفتم که با با لب بالارفته نگاهم می‌کرد. تا خواستم به آغـ*ـوشش بکشم، یه قدم عقب رفت و انگشتش رو روی سـ*ـینه‌م گذاشت و به عقب هلم داد.
- نچ نچ، من دیگه اون دختر‌بچه‌ی هزارسال قبل نیستم.
با چهره‌‌ی توهم‌رفته‌ش که ثانیه‌ای پیش شکل گرفته بود بهم خیره‌ شد. پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
- جای همیشگی می‌بینمت ویلی عزیز.
و بعد هردو ناپدید شدن. دندون‌هام رو روی هم ساییدم و با یه پرش بلند روبه‌روی در سیاه‌چال ایستادم. در سیاه‌چال از قرار معلوم قفل بود و باید از قدرت تاریکم استفاده می‌کردم. اگه می‌شد تله‌پات می‌کردم و ناپدید می‌شدم؛ اما خیلی ضعیف بودم. تا خواستم قدرت تاریکم رو فرابخونم، صدای خرناس کسی به گوشم رسید. از حرکت ایستادم و به‌آرومی برگشتم. چشم‌های قرمز و پر از خشم لویاتان الان دیدنی بود. از عصبانیت بخاری از بینیش خارج می‌شد.
- فکر نمی‌کردم بتونی آزاد بشی اهریمن. کی این کار رو کرد؟
پوزخندی زدم که با نعره‌ی پر از خشمش مواجه شدم. لعنتی! الان همه فهمیدن که آزاد شدم، باید زود از اینجا خلاص بشم. لعنت بهتون که تنهام گذاشتین! نارنیا به حسابت می‌رسم، اگه تو اون نارنیای قدیم نیستی، من هم ویلی قدیم نیستم. کمی بهش نزدیک شدم و‌ گفتم:
- می‌تونیم باهم معامله کنیم لویاتان، نظرت چیه؟
مواد مذاب از بدن بزرگ سرسخت و سیاهش روونه‌ی دریاچه مذاب می‌شد. کمی خودم رو غمگین و ناراحت جلوه دادم و سرم رو پایین انداختم؛ اما زیرچشمی نگاهش می‌کردم.
- من خیلی تنهام، دلم می‌خواد دوباره به سرزمینم برگردم! می‌خوام گذشته‌ی ننگ‌بارم رو درست کنم.
لویاتان خرناس‌کنان رو به من گفت:
- این حرفای تو باعث نمیشه دلم برات بسوزه. نمی‌دونی که چقدر دنبال یه فرصت بودم تا از بین ببرمت.
زیر لب لعنتی نثارش کردم که ادامه داد:
- سرورم متوجه آزادشدنت شدن. بهتره دست از پا خطا نکنی، وگرنه با خشم من و خدایان مواجه میشی.
نیشخندی زدم و سریع دو دستم رو جلو آوردم و تاریکی رو سمتش فرستادم. با برخورد تاریکی به صورتش نعره‌ای کشید و عقب رفت. دوباره با یه جهش به وسط دریاچه مذاب پریدم. لویاتان از من فاصله‌ی زیادی داشت و می‌تونستم سعی کنم تا ناپدید بشم. چشم‌هام رو بستم که با صدای زئوس خودبه‌خود باز شدن.
- کجا با این عجله اهریمن؟
و از داخل اون تونل وارد سیاه‌چال شد. نگاهی به لویاتان زخمی انداخت که یه چشمش رو زخمی کرده بودم. لبخندی زدم و گفتم:
- به‌نظرت وقتش نیست که دوباره برگردم؟ خیلی کارا هست که باید انجام بدم.
دست‌های زئوس جرقه‌ای زد و با خشم گفت:
- بهتره تا نکشتمت همون‌جا بمونی.
با صدای بلندی خندیدم و گفتم:
- دست بردار زئوس! خودت می‌دونی که نامیرابودن من رو همه می‌دونن.
چشم‌هام رو بستم و تمام انرژیم رو فراخوندم تا ناپدید بشم. قبل از اینکه ناپدید بشم غریدم:
- مواظب اون اژدها کوچولو باش! خیلی بازیا قراره باهاش بکنم.
زئوس خشمگین شد و آذرخشی به‌سمتم پرت کرد؛ اما قبل از برخوردش با من ناپدید شدم.
- دیگه وقتشه که خودم دست‌به‌کار بشم. دنیای تراگوس، به زودی سایه‌ی مرگ رو بر سرتون می‌اندازم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ***
    پیرمرد (چیتای بزرگ)
    لبخندی به آدرین زدم. بالاخره تمام حرف‌هایی رو که تو قلبم نهفته شده بود در آخرین لحظه بهش گفتم، رازهایی که مثل گنج تو قلبم پنهان شده بود. کم‌کم در حال محوشدن بودم؛ ولی آدرین خشکش زده بود، حق داشت که تعجب کنه. وقتی که کامل محو شدم، تو دلم گفتم:
    - باز هم می‌بینمت آخرین نواده.
    ***
    از گذشته دست کشیدم و مثل همیشه روبه‌روی قصر سفید و باشکوه خدایان ظاهر شدم. این مکان هیچ‌وقت برای من تکراری نشده. با اینکه در گذشته زیاد به این مکان اومدم؛ ولی برای شخص من تازگی داشت. دستم رو پشتم قرار داده بودم و با اخم اطراف رو از نظرم می‌گذروندم. ثانیه‌ای نکشید که پری‌ای طلایی روبه‌روم با نیزه سه‌شاخه‌ش ظاهر شد و با تعظیم کوچیکی رو به من سرد گفت:
    - پادشاه منتظر شما هستن، لطفاً با من بیاید.
    سری تکون دادم و به داخل قصر پا گذاشتم. براق‌تر از قبل شده بود.
    - از این‌ور بیاید.
    سر جام ایستادم و مشکوک بهش خیره شدم. با حالت سؤالی گفتم:
    - زئوس همیشه با من در اتاقش ملاقات می‌کرد!
    سرباز ایستاد و نیم‌نگاهی به من انداخت. ریشم رو نـ*ـوازش دادم و منتظر حرفی از این پری سرد و بی‌حالت بودم.
    - سرورم زئوس...
    روی «سرورم» تأکید کرد و ادامه داد:
    - گفتن که می‌خوان در سیاه‌چال جهنمی باهاتون صحبت کنن.
    و با اتمام حرفش به راه افتاد. پوزخندی زدم و‌ پشت سرش به راه افتادم. قصدش از این کارش چی بود؟
    وارد اتاقی سیاه و خالی از هرچیزی شدیم. پری در وسط اتاق ایستاد و به من اشاره کرد که کنارش قرار بگیرم.
    - open the hell jail (زندان جهنمی را باز کن).
    بلافاصله دود سیاهی دورمون رو گرفت و در کسری از ثانیه از بین رفت. محیط دوروبرم عوض شده بود و داخل غاری بودم که مشعل‌های روشن روی دیوار روشنش می‌کرد. به‌سمت پری چرخیدم که به من تعظیمی کرد و گفت:
    - سرورم در انتهای این غار منتظر شما هستن.
    همون جمله رو گفت و در میان دود سیاهی که دورش می‌چرخید، ناپدید شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    نفس عمیقی کشیدم و راه باریک غار رو در پیش گرفتم. هرچی جلوتر می‌رفتم، هوا و فضا اطرافم داغ‌تر و سوزناک‌تر می‌شد. در انتهای غار روشنایی می‌دیدم. به پاهام سرعت بخشیدم و در دقایقی طولانی به انتهای غار رسیدم. موهام رو عقب فرستادم و نرده‌ی آهنی رو کنار کشیدم و وارد سیاه‌چال جهنمی شدم. سوزناک‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. قطره‌های عرق از صورتم چیکه‌چیکه پایین می‌ریخت.
    روبه‌روم دریاچه‌ای از مواب مذاب وجود داشت که در وسط دریاچه، یه محوطه‌ی تقریباً کوچیکی بود که برای افراد خطرناکی همچون اهریمن ساخته شده بود. تاریک سوزناک بود و هرازگاهی صدای ناله‌های دردناکی به گوش می‌رسید. انگار اینجا فقط برای اهریمن ساخته نشده بود.
    - خوش اومدی چیتای بزرگ.
    به‌ سمت راست متمایل شدم و به زئوس نگاه کردم که با اخمی به اون محوطه‌ای که برای اهریمن ساخته شده بود، خیره بود. سرم رو کمی خم کردم و گفتم:
    - سلام سرورم.
    لباس یکدست سیاه با نقش‌ونگارهای سفید به تن داشت و موهای بلندش توی صورتش ریخته شده بود. آشفته و عصبی به‌نظر می‌رسید و حرفی نمی‌زد.
    - شنیدم چه اتفاقی برای تراگوس افتاد.
    از نیم‌رخش دیدم که گوشه‌ی لبش بالا رفت و ادامه داد:
    - از اول ورودش به تراگوس و‌ مواجه‌شدن با اون سه‌تا اورک و نجاتش توسط پرنسس سرزمین ساتین رو دیدم. دیدم که چقدر قدرتمند شد و کجاها پا گذاشت و چه چیزهایی رو تجربه کرد.
    به‌سمت من چرخید و ادامه داد:
    - که برای اون تجربه‌ی خوبی بود. اگر من بودم لـ*ـذت می‌بردم.
    - درسته.
    - می‌دونی چیتا، همیشه بین اون‌ موجوداتی که بهشون حمله می‌کردن، تاریکی رو حس می‌کردم.
    یه ابروم بالا پرید‌ و با تعجب پرسیدم:
    - منظورت چیه؟!
    قدمی به‌سمت من برداشت، گرما و نور به صورتش می‌تابید و چهره‌ش رو خشن می‌کرد.
    - تایتان، سایکروس، ساکورا، کالیوار و اون هیولای آبی که نزدیک بود آدرین رو‌ بکشه. اینا قدرتی بیشتر از قدرت خودشون داشتن.
    یه حدس‌هایی داشتم می‌زدم. زئوس اخم غلیظی کرد و ادامه داد:
    - این موجودات متحدین اهریمن بودن.
    لعنتی! پس دست‌به‌کار شده. حتماً آدرین رو تحت فشار قرار داده تا باهاش همکاری کنه. مطمئنم که این کار رو کرده. آدرین باید می‌گفتی!
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - نفهمیدین که اهریمن کجاست؟
    زیر لب خس‌خسی کرد و دستش رو مشت کرد. عصبی بود و با چشم‌های ترسناکش به من نگاه می‌کرد.
    - همه‌ش در حال تغییر مکانه؛ اما مدتیه که ناپدید شده و نمی‌تونم پیداش کنم.
    زیر لب ناسزایی به اهریمن دادم. دوست داشتم دوباره باهاش رو در رو بشم و باز شکستش بدم.
    - از این خشمگینم که داره متحد جمع می‌کنه. قدرتش کمه؛ ولی اگه بیشتر زمان بخره، دوباره نیروش برمی‌گرده و ارتش پنهانش رو آزاد می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    - ارتش پنهان؟ ارتشش رو من از بین بردم، نذاشتم یه نفر هم زنده بمونه.
    از من چشم گرفت و دوباره به اون محوطه‌ی دایره‌شکل وسط دریاچه خیره شد.
    - به اون حیله‌گر میگن اهریمن! مطمئنم ارتش پنهانش به خواب رفته، قدرتش رو به دست بیاره همه‌شون رو بیدار می‌کنه و قدرت تاریک بهشون میده.
    تعجبی نداشت که اهریمن ارتش پنهانی داشته باشه! ارتشی که ساخت قدرت تاریکشه و نژادی می‌سازه که غیرقابل‌شکست باشه!
    - چیتا تو نباید به دنیای مردگان برگردی.
    با صدای بلندی گفتم:
    - چی؟! امکان نداره. اگه هادس متوجه بشه که یکی از روح‌های قدرتمندش فرار کرده عصبی میشه. تو من رو از اونجا فراری دادی، جنگی بینتون رخ میده.
    پوزخند صداداری زد و گفت:
    - اون هزاران روح قدرتمند داره. درضمن تو در دنیای مردگان در سرزمین خوبی‌ها بودی، نه بدی‌ها؛ پس نگران چیزی نباش و هادس هم تو رو نمی‌شناسه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - من دیگه یه الف ساده هستم، موجود درونی ندارم.
    دوباره به من نگاه کرد. سرد و خشک جواب داد:
    - تو هنوز قدرت جادو رو داری. یادت نره تو چیتای بزرگی و هنوز قدرتمندی؛ پس این مسئله رو بذار کنار. به وقتش تو رو به دنیای مردگان می‌فرستم.
    مرموز نگاهش کردم. اصلاً من اینجا چرا اومدم؟ منظورش از حرف‌هاش چی بود؟
    - خب من پس باید چی‌کار کنم؟
    دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - مأموریتت اینه که به دنبال اهریمن بگردی.
    - هادس که داره این کار رو می‌کنه، چه نیازی به من هست؟
    دوباره پوزخندی زد و دستش رو از شونه‌‌م برداشت.
    - پیرمرد تو با این‌همه قدرت و شکوهت متوجه این نشدی که نوزده‌ساله که هادس دنبال اهریمن می‌گرده و هنوز چیزی پیدا نکرده؟ برادر من بی‌عرضه‌تر از این حرفاست که بخواد کاری به این بزرگی رو درست انجام بده.
    خندیدم که زئوس هم با من همراهی کرد. بعد از دقایقی گفت:
    - نامرئی شو که می‌خوام هادس رو احضار کنم.
    سری تکون دادم‌ و با زمزمه‌کردن ورد مخصوص، نامرئی شدم. به‌سمت ستون بزرگ و داغی رفتم و پشت اون پنهان شدم تا هادس به چیزی شک نکنه.
    - تا نگفتم جایی نرو، باید حرفایی بهت بزنم.
    «باشه‌»ای گفتم که زئوس چشم‌هاش رو بست و زیر لب زمزمه کرد:
    - برادر تو را فرامی‌خوانم! به اینجا بیا اگر صدایم را می‌شنوی.
    ثانیه‌ای بعد دود سیاهی روبه‌روی زئوس در حال شکل‌گرفتن بود و گسترش پیدا می‌کرد. دود بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد که ناگهان هادس رو‌به‌روش ظاهر شد. لبخند پررنگی بر لب داشت. لبخندش مثل لبخند نوزده‌سال پیشی که دیده بودمش، کثیف و غیرقابل‌دیدن بود. دندون و چشم‌هاش به سیاهی شب بود‌ و لباس سیاهی بر تن داشت. تنها صورتش بود که سفید و بی‌روح بود.
    - برادر من رو فراخوندی؟
    زئوس نزدیکش شد و گفت:
    - هادس یادم میاد تو زمانی به قصرم اومدی و درخواستی از من کردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    هادس لبخندش عمق گرفت و گفت:
    - درسته، می‌خواستم که در سرزمین پدریم زندگی کنم.
    زئوس نیشخند زد و‌ گفت:
    - من هم گفتم تو باید در سرزمین خودت باشی، نه در سرزمین من؛ اما برات شرطی گذاشتم که اگه عملیش می‌کردی می‌تونستی تو سرزمینم زندگی کنی، درسته؟
    هادس لبخندش از بین رفت و سری تکون‌ داد.
    - برادر عزیز اما من هیچ نتیجه‌ای از کارت ندیدم.
    زئوس اخمی کرد و دست‌به‌سـ*ـینه به صورت بی‌حالت هادس که دقایق پیش خندان بود خیره شد.
    - من نوزده‌ساله مدام به دنبال اهریمنم؛ اما هربار که بهش نزدیک‌ میشم ناپدید میشه. فهمیدم کالیوار متحد اهریمنه. گیرش آوردم و شکنجه‌ش کردم تا جای اهریمن رو بگه؛ ولی چیزی نگفت که مجبور شدم بکشمش.
    صورت زئوس توهم کشیده شد و با انگشت اشاره‌ش به سـ*ـینه‌ی هادس کوبید.
    - تو به چه حقی کالیوار رو کشتی؟ من همچین اجازه‌ای بهت نداده بودم.
    - اما زئوس اون...
    زئوس داد کشید و غرید:
    - هیچی نگو هادس!
    - ببین زئوس اون حرفی نمی‌زد. خودت کالیوار رو می‌شناسی. اون با من درگیر شد و من هم کشتمش. فکر نکنم این چیز مهمی باشه که بخوای درباره‌ش با خشونت رفتار کنی.
    زئوس پوزخندی زد و ازش فاصله گرفت.
    - تو عرضه این رو نداری که اهریمن رو پیدا کنی. نباید بهت اعتماد می‌کردم. تو مایه‌ی ننگ ما خدایانی هادس!
    هادس اخمی کرد و نیم‌نگاهی به جایی که بودم انداخت و گفت:
    - من دارم تلاش می‌کنم و حتماً پیداش می‌کنم. چند روزی به من فرصت بده، دارم بهش نزدیک میشم.
    زئوس با پوزخند جواب داد:
    - مطمئنی تو این چند روز می‌تونی پیداش کنی؟
    سری تکون داد و زئوس ادامه داد:
    - دلم نمی‌
    خواد این بی‌عرضگیت باعث بشه تا یه موجود جهنمی دیگه آزاد بشه، منظورم رو که می‌فهمی؟
    هادس غرید:
    - نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنی برادر.
    زئوس با ابروهای بالاپریده، دور هادس چرخید و درحالی‌که براندازش می‌کرد گفت:
    - منظورم تایتانه برادر. فکر کردی نمی‌فهمم تایتان یکی از موجودات سرزمین توئه؟ فکر کردی اون اورک بی‌عرضه می‌تونه یه موجود قدرتمند از دنیای تو رو آزاد کنه و به فرماندهی بگیره؟ با عقل که جور درنمیاد.
    پوزخندی زدم. به این فکر نکرده بودم که چطوری تایتان آزاد شده! هادس اخمش باز شد و‌ جاش رو به تعجب داد.
    - چ... چطور فه... فهمیدی؟
    زئوس پشت هادس از حرکت ایستاد و درحالی‌که دست رو روی شونه‌ش می‌ذاشت گفت:
    - من پادشاه تو هم محسوب میشم هادس. باید بفهمم که تو سرزمین زیرین یا مردگان چه کاری می‌کنی!
    - جاسوس برای من گذاشتی؟
    زئوس سرش رو به گوش هادس نزدیک کرد و با پوزخند جواب داد:
    - ترست رو حس می‌کنم برادر. تویی که از ترس مردم انرژی می‌گیری؛ ولی خودت از ترس داری می‌لرزی.
    هادس دهن باز کرد تا چیزی بگه که زئوس ادامه داد:
    - درسته تو سرزمینت جاسوس گذاشتم؛ ولی موضوع این نیست هادس. باید بگی کی تایتان رو آزاد کرده و چرا از من پنهانش کردی که یکی از موجودات سرزمین تو آزاد شده.
    - من نمی... نمی‌دونم که چط... چطوری آزاد شده؛ ولی بر... برادر من تر... ترسیدم بهت بگم اون موجود برای منه.
    زئوس دوباره ازش فاصله گرفت و دورش چرخید. نمی‌دونم چرا؛ ولی هادس از چیزی دیگه‌ای می‌ترسید که خبر نداشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    زئوس مدام پوزخند می‌زد و هادس استرسش بیشتر می‌شد.
    - مهم نیست هادس! مهم اینه که اون اورک به تنهایی نمی‌تونه همچین کار بزرگی رو انجام بده.
    - پس یعنی به غیر از اون اورک یکی دیگه هم کمکش کرده؟
    زئوس گوشه‌ی لبش بالا رفت و با حالت مرموزی گفت:
    - درسته، یکی که قدرت تاریک داره.
    هادس ترسش رو با اخم جایگزین کرد و با دست‌هاش شونه‌های زئوس رو گرفت تا هی دورش نچرخه.
    - من نمی‌دونم کی بوده؛ ولی فکر نکن که من با کسی هم‌دستی کردم تا موجود قدرتمندم رو آزاد کنم. حتماً اهریمن این کار رو انجام داده.
    زئوس با دستش، دست هادس رو کنار زد.
    - امیدوارم تو هم‌دستی نکرده باشی برادر! می‌دونی که تو قدرت زیاد رو بیشتر دوست داری؛ مگه نه؟
    هادس دندون‌هاش رو روی هم سایید و غرید:
    - چند روز دیگه مکان اهریمن رو بهت میگم برادر.
    سپس از زئوس فاصله گرفت و دود سیاهی دورش رو در بر گرفت و ناپدید شد. سریع از پشت ستون بیرون اومدم و مرئی شدم. با تعجب نگاهش می‌کردم.
    - نظرت چیه؟
    ریشم رو نوازش کردم و به‌آرومی گفتم:
    - فکر نمی‌کنم با اهریمن هم‌دست باشه، ترسوتر از این حرفاست.
    سری به طرفین تکون داد و تن صداش رو بالا آورد.
    - هادس طمع‌کاره، قدرت رو بیشتر دوست داره. اون هزاران ساله که می‌خواد من کشته بشم و کی بهتر از اهریمن؟
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    - شاید اون بوده که اهریمن رو آزاد کرده؟ یا اون بوده که تایتان رو آزاد کرده؟
    - نمی‌دونم شاید.
    آهی کشید و سری از تأسف تکون داد.
    - قدرت‌طلبی هادس بین مردم و خدایان زبانزده چیتا.
    کمی نزدیکش شدم و به اون محوطه خیره شدم. با چیزی که از دریاچه‌ی مذاب رد شد، رو به زئوس گفتم:
    - یقیناً یکی از ما که قدرت زیادی داره خــ ـیانـت کرده؛ اما چطور لویاتان رو شکست داده وقتی که ضعیف بود؟
    صورتش تو هم کشیده شد. انگار به این چیزها اهمیت نداده بود.
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم. زنجیر الماس سیاه ضعیفش کرده بود؛ اما به گفته‌ی لویاتان اهریمن تنها بود و با قدرت تاریکش شکستش داد.
    کمی فکر کردم. اهریمن نباید از قدرت تاریکی استفاده کنه تا وقتی که ضعیف شده بود. یه چیزی این وسط جور درنمی‌اومد و عجیب به‌نظر می‌رسید. چشم‌هام رو بستم و تمرکز کردم. ناگهان چیزی به ذهنم هجوم آورد که سریع به زبون آوردم.
    - قدرت تاریکی با قدرت تاریکی جون می‌گیره و این یعنی...
    زئوس که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود، با حرف من جوری سرش رو بالا آورد و با تعجب به من خیره شد که انگار منظور حرفم رو گرفته بود.
    - چیتا منظورت این نیست که...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    - درسته، یکی مثل اهریمن قدرت تاریک داره.
    زئوس دستش رو مشت کرد و ناگهان به دیوار سنگی کنارش کوبید. نعره‌ای کشید و موهاش رو به هم ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به قدری ضربه‌ش قوی و محکم بود که سیاه‌چال کمی به خودش لرزید.
    - پس نفر دومی هم وجود داره! اما چرا کاری نکرده؟ چرا بعد چندین قرن الان باید همه‌چیز به هم بریزه؟
    جواب سؤالش راحت بود، هرچند با گفتنش خشمش فروکش نمی‌کنه.
    - آدرین، دلیلش آدرینه!
    نگاه عصبی و آمیخته با تعجبش رو به من دوخت.
    - اون می‌دونسته به احتمال زیاد اژدهای سپیدی وجود خواهد داشت؛ برای همین فرار کرد تا نابودش کنه.
    آهی کشید و گفت:
    - آدرین نباید تراگوس رو ترک کنه، باید مواظب تراگوس باشه.
    وضعیت بدتر شد! حالا چطوری بگم آدرین به دنیای انسان‌ها رفته؟ دیگه غیرقابل‌کنترل میشه.
    - اما آدرین به دنیای خودش برگشته.
    با این حرفم لحظه‌ای چشم‌هاش گشاد شد و نعره کشید.
    - چی؟ رفته؟ چطور اجازه دادی بره؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    - به خواست مادرش از اینجا رفته، آرامش می‌خواستن.
    اول پوزخندی زد و ناگهان شروع به خندیدن کرد.
    - اون نیکا بلای جون ما شده! تا ما رو از بین نبره آروم نمی‌گیره.
    - کاریش نمیشه کرد. الان هم دروازه دنیای انسانا باز نمیشه تا باخبرش کنم. باید منتظر باشیم تا خودش بیاد.
    زئوس به‌سمت تونلی که ازش وارد شده بودم حرکت کرد و بدون اینکه نگاهم کنه غرید:
    - انگار موقعیت رو درک نمی‌کنی چیتا. الان معلوم نیست چند نفر قدرت تاریک رو دارن.
    پشت سرش حرکت کردم و گفتم:
    - هیچ‌‌کاری نمی‌تونم بکنیم. تا خودش نیاد چیزی حل نمیشه.
    - بزرگان تا الان فهمیدن چه اتفاقی افتاده، می‌دونم آدرین رو به‌خاطر این کار عذاب میدن.
    به انتهای غار رسیدیم و کنارش ایستادم و با تعجب گفتم:
    - بزرگان؟! برای چی باید تو این مورد دخالت کنن؟
    سرش رو به‌سمت من متمایل کرد و گفت:
    - آدرین قدرتمنده، حتی قدرتمندتر از منی که پادشاه خدایان هستم. آدرین اونی نیست که فکر می‌کنی.
    چشم‌هام رو ریز کردم و مشکوک بهش خیره شدم. سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت. منتظر منظور حرفش بودم. من رو داشت کلافه می‌کرد که بالاخره لب باز کرد.
    - آدرین خدای محافظینه، محافظ دنیاها.
    با حرفی که زد شوک بزرگی به من وارد شد. خشکم زده بود و توانایی سخن‌گفتن رو نداشتم. تا به خودم اومدم، تو همون اتاقی بودم که سرباز من رو آورد.
    - می‌دونم شوکه شدی. به من از طرف بزرگان الهام شده. برای همین براش مشکل میشه. اون به این دنیا وابستگی داره و الان دل‌تنگ و بی‌قراره؛ اما بزرگان به‌خاطر این کارش کمی عذابش میدن.
    سری به معنای تفهیم تکون دادم. گوشه‌ی لبش بالا رفت و سریع از اتاق خارج ‌شد. آهی کشیدم و به دنبالش رفتم.
    - می‌تونیم چندین‌نفر از خدایان دیگه رو جمع کنیم و با اهریمن و هم‌نوعای خودش مبارزه کنیم.
    بدون اینکه برگرده گفت:
    - نه چیتا، ما اجازه‌ی همچین کاری رو نداریم. تا چیزی سرزمین من رو مورد حمله قرار نده نمی‌تونم بهش حمله کنم.
    - پس چطوری اهریمن رو گیر بندازیم؟
    سرجاش ایستاد و کمی به‌سمتم متمایل شد.
    - اما می‌تونم برای دستگیرکردنش همچین کاری رو بکنم. اگه هادس یا تو تونستین پیداش کنین، می‌‌تونیم یه درس حسابی بهش بدیم.
    لبخندی رو لب‌هام اومد. «خوبه‌»ای گفتم و دوباره راه افتادیم. بدون هیچ حرفی به‌سمت اتاق مخصوص خودش به راه افتاد.
    - چیتا دیگه می‌تونی از الان به مأموریتت برسی. هرچیز مشکوکی که دیدی به من خبر بده. نمی‌خوام دست‌ِخالی برگردی. می‌دونی که اون از نبود آدرین سوءاستفاده می‌کنه و خون و خون‌ریزی راه میندازه.
    سری تکون دادم و قبل از اینکه ناپدید بشم گفتم:
    - به‌زودی جاش رو پیدا می‌کنم.
    چشم‌هام رو بستم و ناپدید شدم.
    - اهریمن دوباره می‌بینمت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    ***
    آدرین-دنیای انسان‌ها
    آخرین نگاهم رو به دایانا انداختم و در سیاهی دروازه کشیده شدم تا به دنیای مادریم پا بذارم. به طرز وحشتناکی کشیده می‌شدم که مادرم رو بیهوش کنارم دیدم که در سیاهی به یه مسیر مستقیم کشیده می‌شد. فشار انتقال به قدری زیاد بود که به من هم حس خستگی و خواب‌آلودگی دست داد.
    - می‌بینمت مامان.
    در آخر چشمم بسته شد و سیاهی‌ای که بهم چیره شده بود، من رو به عالم دیگه‌ای برد.
    ***
    - پسرم، پسرم بلند شو! بلند شو آدرین.
    با تکون‌دادن پلک‌هام، چشم‌هام رو آروم باز کردم. سایه‌ای که مثل سایبون روی من افتاده بود و مانع از این می‌شد که نور آفتاب به چشم‌هام برخورد کنه.
    - پسرم بیدار شو دیگه! بچگیات این‌طوری نبودی.
    لبخندی زدم و چشم‌هام رو سریع باز و بسته کردم تا بهتر ببینم. مادرم کنارم نشسته بود و به‌آرومی موهام رو نوازش می‌کرد. لبخند زیبایی بر لب داشت که به من انرژی زیادی تزریق می‌کرد.
    دستم رو تا خواستم بلند کنم، درد بدی در ناحیه‌ی بازوم حس کردم و «آخ»ی زیر لب گفتم. دستم رو آروم پایین آوردم که مادرم با نگرانی گفت:
    - چیزی شده آدرین؟ دستت درد می‌کنه؟
    سری تکون دادم که از جاش بلند شد و با عجله از من فاصله گرفت و رفت. چشم چرخوندم و تازه متوجه مکان دوروبرم شدم؛ جنگل!
    اینجا کجاست که ما منتقل شدیم؟ صدای دارکوبی اومد که در حال شکافتن تنه‌ی درختی بود. همه‌جا درخت بود و آفتاب سوزناکی می‌تابید.
    از جام به‌آرومی بلند شدم و به تنه‌ی درختی تکیه دادم. لبخندی بر لب داشتم که مادرم رو دیدم که به‌سمتم می‌اومد. کنارم نشست و بازوی پاره‌ی لباسم رو در‌حالی‌که زخم عمیقی نداشت مادرانه نگاه کرد.
    - خواستم کمک بیارم؛ ولی کسی نبود.
    به‌آرومی گفتم:
    - چیزی نیست، زود ترمیم میشه. یادت رفته من کیَم؟
    - نه. اما من نگرانتم.
    - چیزی نیست، نترس.
    هیچی نگفت و من فکرم ناخودآگاه به‌سمت دنیای دیگه‌ای کشیده شد. انگار حس می‌کنم اون چیزهایی که دیدم همه‌ش خواب و خیال بود.
    - می‌خوای برگردی؟
    نگاهم ناخواسته به سمت چپم و مسیری که به اجبار واردش شده بودیم برگشت.
    - برمی‌گردیم.
    ناامیدی‌ای که صدام رو لرزونده بود، مادرم رو هم متوجه کرده بود. دستمالی که دستش بود رو برداشت و بازوی کمی خونیم رو بست.
    در تمام مدتی که با چشم‌های پرشده زخم دستم رو می‌بست، من به چشم‌هاش و چین‌وچروک خیلی ریز اطرافشون زل زده بودم. اگه به‌خاطر آسایش و استراحت مادرم نبود، مجبور به برگشتن به دنیای انسان‌ها نبودم و وسط این جنگل عجیب سقوط نمی‌کردیم؛ ولی دوست داشتم خودم هم کمی از اونجا دور بشم.
    وقتی دستم رو بست، تشکر کردم و رو بهش گفتم:
    - اینجا کجاست؟
    شونه‌ای بالا انداخت و نگاهی به دوروبرش انداخت.
    - نمی‌دونم؛ ولی باید تا شب نشده بریم.
    از‌ جام با کمک مامانم بلند شدم و باز نگاهی به دروازه‌ی دنیای انسان‌ها انداختم که کم‌‌کم در حال بسته‌شدن بود. ازش چشم گرفتم و در کنار مادرم به راه نامعلومی از جنگل راه افتادیم.
    - کاش می‌شد به اژدها تبدیل بشم.
    - نه پسرم همچین کاری نکن! معلوم نیست کجاییم، شاید خطرناک باشه!
    به سر تکون‌دادن اکتفا کردم و به مسیر پیش روم نگاه انداختم و سرعتم رو زیاد کردم.
    حدود دو ساعتی تو راه بودیم که صداهای جیغ و داد چند نفر رو شنیدم. ایستادم و به مادرم اشاره کردم چیزی‌ نگه. چشم‌هام رو بستم‌ و به صداهای اطرافم گوش سپردم.
    - ولم کن برم. تو بالاخره دستگیر میشی.
    - فکر کردی می‌ذارم که من رو به همه لو بدی؟ چطور فکر کردی که نمی‌فهمم جاسوسی؟
    دختره که گیر یه مرد افتاده بود غرید:
    - من تمام اطلاعات رو بهشون دادم. بالاخره دستگیر میشی!
    - می‌دونم سحر. من راه فرارم رو مهیا کردم؛ ولی تو کشته میشی.
    چشم‌هام رو سریع باز کردم و به راه افتادم. نباید می‌ذاشتم اون دختر کشته بشه.
    - پسرم کجا میری؟
    بدون اینکه سرم رو برگردونم گفتم:
    - یکی رو می‌خوان بکشن.
    - کی پسرم؟
    سرم رو برگردوندم و گفتم:
    - نمی‌دونم کیه؛ ولی فهمیدم کجا هستیم.
    مامانم نفس‌زنان باهام هم‌قدم شد و گفت:
    - کجاییم؟
    - تو کشور خودت، ایران.
    لبخندی رو لب‌هاش شکل گرفت که با صدای جیغ اون دختر از بین رفت. پشت یه درخت با تنه‌ی کلفت پنهان شدیم و پنهانی به مرد میان‌سال شیک‌پوشی نگاه کردم که دختری رو‌به‌روش زانو زده بود و اون اسلحه‌ای به‌سمتش گرفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    به عقب برگشتم و آروم گفتم:
    - اصلاً هیچ حرکتی نکن.
    مادرم سرش رو به گوشم نزدیک کرد و به‌آرومی زمزمه کرد:
    - پسرم خطرناکه، خودت رو به خطر ننداز.
    لبخندی زدم و با چشمکی رو بهش گفتم:
    - من خودِ خطرم.
    لبخند ملیحی زد؛ ولی ناگهان چهره‌ش تغییر کرد. با ترس به پشت سرم نگاه می‌کرد.
    - ولی این‌طور که به‌نظر می‌رسه فعلاً من برات خطرناکم پسرک.
    دوتا ابروهام رو بالا فرستادم و تا خواستم به عقب برگردم غرید:
    - دستت رو بالا بیار و آروم برگرد‌. اگه اشتباهی کنی، این خانم زیبا رو می‌کشم.
    تو ذهن مادرم نفوذ کردم و به چشم‌هاش خیره شدم.
    - «مامان از چیزی نترس! بخوای تو چند ثانیه می‌کشمش.»
    تو ذهنم صدایی اکو شد.
    - «پسرم دلم دیگه خون و کشتار نمی‌خواد. به حرفش گوش کن و یه جوری بیهوششون کن.»
    - «باشه مامان کار خطرناکی نمی‌کنم. فقط بگو چند نفرن؟»
    - «سه‌تا بادیگارد هیکلی اسلحه به دست پشت سرتن.»
    - «خیله‌خب، از چیزی نترس.»
    -«تا هستی نمی‌ترسم.»
    دستم رو بالا آوردم و آروم برگشتم. سه‌تا مرد هیکلی که عینک زده بودن با اخم به من نگاه می‌کردن. لعنتی چطوری فهمیدن که ما این‌طرف هستیم؟
    ناگهان به یاد گذاشته افتادم. دقیقاً یک سال پیش من دایانا رو تو جنگل دنبال کردم و اون فهمید که دنبالش میام.
    - چطور ما رو پیدا کردین؟
    همون مرد میان‌سال که داشت دختره رو می‌کشت، از بین این بادیگاردها گذشت و به‌سمتم اومد. عینک آفتابیش رو برداشت و با چشم‌های عسلیش به من خیره شد. ته‌ریش کم و سفیدی داشت که با ابروهای توهم‌کشیده ابهت خاصی بهش داده بود.
    - گفتم چطوری ما رو پیدا کردین؟ به پلیس خبر دادی؟
    همین‌طوری نگاهش می‌کردم، هیچی نمی‌گفتم و اون هرلحظه چهره‌ش بیشتر تو هم می‌رفت. بالاخره صبرش لبریز شد و با پشت اسلحه‌ش ضربه‌ی محکمی به صورتم زد‌. صورتم چند سانت جا‌به‌جا شد و درد کمی احساس کردم؛ اما با قدرتی که داشتم چیزیم نمی‌شد.
    پوزخند صداداری زدم و در صدم ثانیه اسلحه‌ش رو گرفتم و با ضربه‌ی پا دورش کردم. بادیگاردی رو که رو‌به‌روم بود با ضربه‌ی دستم به گردنش بیهوش کردم.
    سریع پشت درخت پنهان شدم که صدای شلیک گلوله‌های دو بادیگارد دیگه دراومد. گلوله‌ها به درختی که پشتش پنهان شده بودم برخورد می‌کردن.
    به مادرم نگاه کردم که از پشت درختی با ترس نگاهم می‌کرد.
    - پسرم مواظب خودت باش!
    داد زدم:
    - نترس صبر کن حلش می‌کنم.
    ناگهان صدای گلوله‌ها قطع شد. با تعجب به مادرم نگاه کردم که شونه‌ای بالا انداخت.
    - بیرون بیایید، دیگه مشکلی وجود نداره.
    صدای همون دختره بود که نزدیک بود کشته بشه. آروم از پشت درخت بیرون اومدم که دو بادیگارد دیگه رو زمین افتاده بودن. به دختره نگاه کردم که چوب کلفتی در دست داشت.
    حجاب داشت و موهاش معلوم نبود، صورت گرد با چشم‌های سیاهی داشت و ابروهای کشیده‌ش کمی صورتش رو خشن کرده بود.
    مادرم هم قبل از واردشدنش به این دنیا لباس ایرانی پوشید تا حجابش رعایت بشه. لبخندی زدم و به‌سمت مادرم رفتم و به آغـ*ـوش کشیدمش.
    - حالت خوبه مامان؟
    خندید و با صدای آرومی گفت:
    - نرسیده نزدیک بود که کشته بشیم. انگار مرگ دلش می‌خواد با ما بازی کنه.
    - آره این‌طور به‌نظر می‌رسه.
    از مادرم جدا شدم و به‌سمت اون دختر رفتم و بهش گفتم:
    - شما حالتون خوبه؟
    کمی ترسیده بود و خون از کنار لبش می‌اومد.
    - آ... آره حالم خوبه. ممنون که نجاتم دادی.
    سری تکون دادم و به اون چهار نفر نگاه کردم.
    - اینا کی بودن؟
    پوفی کشید و لباس کثیفش رو تمیز کرد و شال سیاهش رو کمی جلوتر آورد تا موهاش معلوم نباشه.
    - این چند نفر مواد مخـ ـدر به کشورای دیگه صادر می‌کردن و من هم جاسوس این عوضیا بودم. وقتی فهمیدن جاسوسم، خواستن من رو بکشن که شما رسیدین.
    آهانی گفتم که صدای آژیر پلیس به گوش رسید.
    - شما به پلیس خبر دادین؟
    سری تکون داد و گفت:
    - من خودم پلیسم، ردیابیم کردن و اینجا اومدن.
    چیزی نگفتم که پلیسا از هرطرف اسلحه به دست دورمون حلقه زدن.
    - سروان محمدی حالتون خوبه؟
    لبخندی به فرد میان‌سالی که لباس نظامی با درجه‌ی بالا به تن داشت زد.
    - من به لطفت ایشون خوبم سرهنگ رادمنش.
    به من اشاره کرد و ادامه داد:
    - و به لطف خدا تونستیم بزرگ‌ترین باند قاچاق مواد مخـ ـدر رو دستگیر کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    سرهنگ رادمنش سمتم اومد و دستش رو جلو آورد. چهره‌ی دل‌نشینی داشت و مثل نظامی‌های دیگه خشن نبود. دستم رو تو دستش گذاشتم.
    - بابت نجات سروان محمدی ازتون تشکر می‌کنم.
    سری تکون دادم و با لبخندی مصنوعی گفتم:
    - وظیفه‌م بود.
    دستم رو از دستش خارج کردم که مرموز نگاهم کرد.
    - ولی شما تو دل جنگل چی‌کار می‌کنید؟ مگه نمی‌دونید که اینجا قتلای مرموزی اتفاق میفته؟
    به مادرم نگاه کردم که تو این مدت ساکت بود و حرفی نمی‌زد. ازش چشم گرفتم و با لبخند ساختگی گفتم:
    - من و مادرم سرپناهی نداریم، خونه‌مون از بین رفته.
    تو این جنگل گم شده بودیم که اتفاقی با این آدما مواجه شدیم.
    سری تکون داد و بدون اینکه از من چشم برداره گفت:
    - سروان محمدی می‌تونین برای این آقا و مادرشون خونه‌ای پیدا کنین؟
    لبخندی زد و گفت:
    - چرا که نه؟ می‌تونم کلبه‌ای رو که این جنگله
    بهشون بدم.
    به مادرم نگاه کردم و لبخندی زدم. چی بهتر از این که تو یه جای خلوت و سرسبز جنگلی زندگی کنیم؟ خیلی کارهام رو می‌تونم انجام بدم.
    مادرم متوجه نگاهم شد و با مهربونی گفت:
    - خیلی ممنون، اگه باشه که خیلی عالی میشه. از اینجا خوشمون میاد.
    - پس من تا کلبه همراهیتون می‌کنم.
    چشمکی به مادرم زدم و از سرهنگ که تیز نگاهم می‌کرد گذر کردم و به دنبال سحر محمدی به راه افتادم.
    ***
    کلبه‌ی نسبتاً بزرگی به رنگ فندقی بود که کنار یه رودخونه‌ی زیبا قرار داشت. به گفته‌ی سحر اینجا امنیت داره و چیزی تهدیمون نمی‌کنه.
    - این هم از کلبه. امیدوارم راحت باشین، چند وقت یه بار بهتون سر می‌زنم تا مشکلات رو رفع کنم.
    - خیلی به زحمت افتادین. نمی‌دونم چطوری از شما تشکر کنم که به یه آدم غریبه کمک می‌کنین.
    سحر دست‌های مادرم رو گرفت و گفت:
    - این چه حرفیه؟ شما جون من رو نجات دادین. این تنها کاریه که می‌تونم براتون انجام بدم.
    مادرم تنها سری تکون داد و به یه لبخند اکتفا کرد. سحر سمت من برگشت و گوشی‌ای که داخل جیبش قرار داشت رو به من داد.
    - کاری داشتین به شماره‌ای که داخل گوشیه زنگ بزنین.
    - حتماً.
    از ما فاصله گرفت و به‌سمت ماشین پلیس رفت و در آخرین لحظه برگشت و رو به ما گفت:
    - خداحافظ.
    دستی تکون داد و سوار ماشین شد. بلافاصله ماشین حرکت کرد و از ما دور شد.
    نفس راحتی کشیدم و به همراه مادرم به داخل کلبه رفتیم. چشم چرخوندم و همه‌جا رو برانداز کردم. همه‌چیز ساده، اما شیک بود. دوتا اتاق هم داشت که تمیز بودن و همه‌چیز داخلشون بود؛ پس جای شکر داشت.
    - پسرم گرسنه‌ت نیست؟
    مادرم این حرف رو با صدای بلندی گفت. از اتاقی که در اختیارم قرار گرفته بود خارج شدم و به آشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم و به مادرم نگاه کردم که در حال آماده‌کردن چیزی بود.
    - آره گرسنه‌مه، چیزی هست؟
    - آره پسرم، صبر کن آماده بشه.
    «باشه‌»ای گفتم که صدایی تو ذهنم اکو شد.
    - «نباید می‌رفتی، نباید می‌رفتی، باید برگردی!»
    پوفی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. دوست نداشتم همین اول راه فکر و‌ خیال‌های الکی بکنم. همین‌طور که داشتم ذهنم رو خالی می‌کردم، مادرم بشقابی جلوم گذاشت.
    - به لطف سحرجان یه نودل آماده‌ی پنج‌دقیقه‌ای برات درست کردم.
    لبخندی زدم و با چنگالم به جون نودل افتادم و خوردمش.
    - خوشمزه بود.
    - نوش جونت پسرم.
    هوا تاریک شده بود. صدای زوزه گرگ‌ها از بیرون خونه به گوش می‌رسید.
    - پسرم من دیگه میرم کمی استراحت کنم.
    - باشه مامان، خوب بخوابی! من هم یه‌کم دیگه میرم می‌خوابم.
    به مادرم نگاه کردم. خمیازه‌ای کشید و به‌سمت اتاقش به راه افتاد.
    - باشه پسرم، شبت خوش.
    زیر لب «شب به‌خیر»ی گفتم و از جام بلند شدم. کش‌و‌قوسی به بدنم دادم و از کلبه خارج شدم. به‌سمت نزدیک‌ترین درخت رفتم و بهش تکیه دادم و نشستم. آهی کشیدم و خاطره‌هایی برام زنده شد.
    کاش پیش دایانا بودم! کاش تو دنیای خودم بودم! این دنیا برام غریبه شده، من به تراگوس وابسته‌م و حس می‌
    کنم که نمی‌تونم ازش جدا باشم.
    تصمیم گرفتم حرف‌هام رو یه جایی بنویسم. چشم‌هام رو بستم و دفتر و خودکاری ظاهر کردم. دفتر رو باز کردم و شروع به نوشتن کردم.
    «بالاخره به دنیای خودم برگشتم. جایی که مادر واقعیم توش بزرگ شده و برای خودش خانواده‌ای داشته. جایی که پدرم با ساحره‌ها واردش شدن و عاشق مادرم شد. دنیایی که موجوداتش فاقد قدرت‌های ماورایی‌ان و فقط با قدرت جسمانی ضعیف، در حال زندگی هستن و فکر و ذهنشون، زندگی بی‌خطر و بی‌دردسره. دنیای انسان‌های فانی و من هم نصفی از وجودم انسانه و نصف دیگه‌م یه الف قدرتمند و جاودانه.
    همه‌ی خطر و هیجان و مرگی رو که مدام رو‌به‌روم قرار می‌گرفت، ترجیح میدم به یه زندگی ساده و‌ یکنواخت.
    اما زندگیم به طور عجیبی از یکنواختی دراومده بود. این رو الان می‌فهمم؛ چون هیجان و ماجراجویی سفرم تو تراگوس رو هیچ‌وقت تجربه نکرده بودم و الان که دارم‌ به زندگی ساده‌م برمی‌گردم، حسش می‌کنم!
    به‌هرحال زیاد اینجا نمی‌مونم و دوباره به تراگوس و سرزمینم برمی‌گردم. اونجا کسایی رو دارم که منتظرن تا من برگردم.
    کسی رو تنها گذاشتم که تو اولین دیدارمون ناجی من شد و از شرّ اون اورک‌ها نجاتم داد.
    من رو با خودش تو سفرهاش همراه کرد و چیزهایی نشونم داد که هیچ‌وقت نمی‌تونستم تو ذهنم تصور کنم. حسی بهم داد که شیرین‌تر از عسل بود و لـ*ـذت وصف‌ناپذیری بهم عطا کرد.
    با وجود دایانا من خیلی تونستم خودم رو تغییر بدم و زمانی که برگردم به تراگوس، اون رو برای همیشه مال خودم می‌کنم.
    من به‌زودی برمی‌گردم.»
    خودکار رو لای دفتر گذاشتم و بستم. از جام بلند شدم و به داخل کلبه برگشتم. خمیازه ای کشیدم و وارد اتاقم شدم. دفتر رو گوشه‌ای پرت کردم و روی تختم دراز کشیدم. چشم‌هام رو بستم و سریع به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا