- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
اولین شیشه رو برداشت و درش رو باز کرد. زهر درخت جاودانگی رو که آبیرنگ بود داخل کاسهی آهنی به آرومی ریخت. بلافاصله شیشهی دوم رو باز کرد و موهای قهوهای شیر قدرتمند خدایان رو داخل کاسه انداخت که بلافاصله نوری از کاسه ساطع شد. لبخند دیگهای زد و شیشهی سوم رو باز کرد و باارزشترین چیزی رو که به دست آورده بود به دست گرفت. سنگ مذاب رو که قدرت شفابخشی داشت داخل کاسه انداخت. مواد داخل کاسه چرخید و طیف رنگی از مواد رو تشکیل داد.
- عالیه! با این میتونم قدرتمند و استوار بشم، مردم سرزمینم به من افتخار میکنن.
دستهاش رو به هم مالید و به کتاب کنارش که سیاه و کهنه بود زل زد. نفس عمیقی کشید و کتاب رو باز کرد. ادامهی متنی رو که قبلاً خونده بود زمزمه کرد:
- با ترکیب این مواد شما میتوانید به موجودی جاودانه، فوق قدرتمند و باهوش تبدیل شوید و اگر ورد صفحهی بعد را به درستی اجرا کنید، شکستناپذیر خواهید شد؛ اما...
دیگه ادامهی متن رو نخوند و سریع به ورد چندخطی صفحهی بعد خیره شد. نفس عمیقی کشید و ورد رو اجرا کرد.
اهریمن داخل کلبه بود و خیره به جسم سابقش بود که ورد رو اجرا می کرد؛ اما در گوشهای از کلبه، نارنیا تمام حرکات و حرفهای ویلی رو دیده و شنیده بود. باورش نمیشد ویلی به چنین چیز بزرگی دست پیدا کرده باشه؛ اما خطرناک بهنظر میرسید. ویلی وقتی که ورد رو به درستی اجرا کرد، سریع کف دستش رو با چاقو برید و خون داغ و روشنش رو داخل کاسه ریخت. اهریمن صورتش رو درهم کشید و نارنیا دستش رو روی دهنش گذاشت تا جیغش هوا نره. با ریختن قطره خون ویلی داخل کاسه، کاسه سیاه شد و رگههای سبزرنگی داخلش شکل گرفت. ویلی نفس عمیقی کشید و یکنفس، نصف کاسه رو نوشید. مزهی تلخی رو حس میکرد که ناگهان با درد وحشتناکی که به بدنش هجوم آورد، به کتاب چنگی انداخت. بهطور اتفاقی چشمش به یه متن ریز پایین صفحه افتاد.
- اما این کار باعت ازبینرفتن خوبی و روشنایی میشود و جایش را به پلیدی و تاریکی میدهد.
و با خوندن این جمله روی زمین افتاد و ناپدید شد. اهریمن سر جاش خشکش زده بود. نمیدونست دلیل دیدن این خاطرهی قدیمی چیه که با دیدن نارنیا که کاسهای رو به لبش نزدیک میکرد تا بنوشه، بهسمتش دوید و با گفتن نه همهجا سیاه و تاریک شد.
***
اهریمن
چشمهام رو وحشتزده باز کردم و به زن روبهروم خیره شدم. لبخندش عمق گرفت و گفت:
- یادت اومد کی هستم ویلی عزیز؟
سری به طرفین تکون دادم و ناباور گفتم:
- نه نه امکان نداره تو نارنیا باشی، امکان نداره!
زنی که حالا نارنیای من بود، با یه حرکت با قدرت تاریکش کاری کرد که زنجیرهای دور دستهام شکسته و پودر شدن. نیشخندی زد و نیروی تاریکی بهسمتم روانه کرد.
- بیشتر از این نمیتونم بهت انرژی بدم، خیلی ضعیفی ویلی. فعلاً با این مقدار انرژی که دادم مهمون ناخوندهت رو از بین ببر.
بعد از هزاران سال که یه جا با زانو نشسته بودم، الان سرپا و نیرومند شدم. انرژیم کم بود؛ ولی میتونستم از قدرت تاریکم استفاده کنم. کشوقوسی به بدنم دادم و با پوزخندی رو به هردوشون گفتم:
- آزادی حس خوبیه، حسی که هزاران ساله که از من گرفته شده بود.
بهسمت نارنیا رفتم که با با لب بالارفته نگاهم میکرد. تا خواستم به آغـ*ـوشش بکشم، یه قدم عقب رفت و انگشتش رو روی سـ*ـینهم گذاشت و به عقب هلم داد.
- نچ نچ، من دیگه اون دختربچهی هزارسال قبل نیستم.
با چهرهی توهمرفتهش که ثانیهای پیش شکل گرفته بود بهم خیره شد. پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
- جای همیشگی میبینمت ویلی عزیز.
و بعد هردو ناپدید شدن. دندونهام رو روی هم ساییدم و با یه پرش بلند روبهروی در سیاهچال ایستادم. در سیاهچال از قرار معلوم قفل بود و باید از قدرت تاریکم استفاده میکردم. اگه میشد تلهپات میکردم و ناپدید میشدم؛ اما خیلی ضعیف بودم. تا خواستم قدرت تاریکم رو فرابخونم، صدای خرناس کسی به گوشم رسید. از حرکت ایستادم و بهآرومی برگشتم. چشمهای قرمز و پر از خشم لویاتان الان دیدنی بود. از عصبانیت بخاری از بینیش خارج میشد.
- فکر نمیکردم بتونی آزاد بشی اهریمن. کی این کار رو کرد؟
پوزخندی زدم که با نعرهی پر از خشمش مواجه شدم. لعنتی! الان همه فهمیدن که آزاد شدم، باید زود از اینجا خلاص بشم. لعنت بهتون که تنهام گذاشتین! نارنیا به حسابت میرسم، اگه تو اون نارنیای قدیم نیستی، من هم ویلی قدیم نیستم. کمی بهش نزدیک شدم و گفتم:
- میتونیم باهم معامله کنیم لویاتان، نظرت چیه؟
مواد مذاب از بدن بزرگ سرسخت و سیاهش روونهی دریاچه مذاب میشد. کمی خودم رو غمگین و ناراحت جلوه دادم و سرم رو پایین انداختم؛ اما زیرچشمی نگاهش میکردم.
- من خیلی تنهام، دلم میخواد دوباره به سرزمینم برگردم! میخوام گذشتهی ننگبارم رو درست کنم.
لویاتان خرناسکنان رو به من گفت:
- این حرفای تو باعث نمیشه دلم برات بسوزه. نمیدونی که چقدر دنبال یه فرصت بودم تا از بین ببرمت.
زیر لب لعنتی نثارش کردم که ادامه داد:
- سرورم متوجه آزادشدنت شدن. بهتره دست از پا خطا نکنی، وگرنه با خشم من و خدایان مواجه میشی.
نیشخندی زدم و سریع دو دستم رو جلو آوردم و تاریکی رو سمتش فرستادم. با برخورد تاریکی به صورتش نعرهای کشید و عقب رفت. دوباره با یه جهش به وسط دریاچه مذاب پریدم. لویاتان از من فاصلهی زیادی داشت و میتونستم سعی کنم تا ناپدید بشم. چشمهام رو بستم که با صدای زئوس خودبهخود باز شدن.
- کجا با این عجله اهریمن؟
و از داخل اون تونل وارد سیاهچال شد. نگاهی به لویاتان زخمی انداخت که یه چشمش رو زخمی کرده بودم. لبخندی زدم و گفتم:
- بهنظرت وقتش نیست که دوباره برگردم؟ خیلی کارا هست که باید انجام بدم.
دستهای زئوس جرقهای زد و با خشم گفت:
- بهتره تا نکشتمت همونجا بمونی.
با صدای بلندی خندیدم و گفتم:
- دست بردار زئوس! خودت میدونی که نامیرابودن من رو همه میدونن.
چشمهام رو بستم و تمام انرژیم رو فراخوندم تا ناپدید بشم. قبل از اینکه ناپدید بشم غریدم:
- مواظب اون اژدها کوچولو باش! خیلی بازیا قراره باهاش بکنم.
زئوس خشمگین شد و آذرخشی بهسمتم پرت کرد؛ اما قبل از برخوردش با من ناپدید شدم.
- دیگه وقتشه که خودم دستبهکار بشم. دنیای تراگوس، به زودی سایهی مرگ رو بر سرتون میاندازم!
- عالیه! با این میتونم قدرتمند و استوار بشم، مردم سرزمینم به من افتخار میکنن.
دستهاش رو به هم مالید و به کتاب کنارش که سیاه و کهنه بود زل زد. نفس عمیقی کشید و کتاب رو باز کرد. ادامهی متنی رو که قبلاً خونده بود زمزمه کرد:
- با ترکیب این مواد شما میتوانید به موجودی جاودانه، فوق قدرتمند و باهوش تبدیل شوید و اگر ورد صفحهی بعد را به درستی اجرا کنید، شکستناپذیر خواهید شد؛ اما...
دیگه ادامهی متن رو نخوند و سریع به ورد چندخطی صفحهی بعد خیره شد. نفس عمیقی کشید و ورد رو اجرا کرد.
اهریمن داخل کلبه بود و خیره به جسم سابقش بود که ورد رو اجرا می کرد؛ اما در گوشهای از کلبه، نارنیا تمام حرکات و حرفهای ویلی رو دیده و شنیده بود. باورش نمیشد ویلی به چنین چیز بزرگی دست پیدا کرده باشه؛ اما خطرناک بهنظر میرسید. ویلی وقتی که ورد رو به درستی اجرا کرد، سریع کف دستش رو با چاقو برید و خون داغ و روشنش رو داخل کاسه ریخت. اهریمن صورتش رو درهم کشید و نارنیا دستش رو روی دهنش گذاشت تا جیغش هوا نره. با ریختن قطره خون ویلی داخل کاسه، کاسه سیاه شد و رگههای سبزرنگی داخلش شکل گرفت. ویلی نفس عمیقی کشید و یکنفس، نصف کاسه رو نوشید. مزهی تلخی رو حس میکرد که ناگهان با درد وحشتناکی که به بدنش هجوم آورد، به کتاب چنگی انداخت. بهطور اتفاقی چشمش به یه متن ریز پایین صفحه افتاد.
- اما این کار باعت ازبینرفتن خوبی و روشنایی میشود و جایش را به پلیدی و تاریکی میدهد.
و با خوندن این جمله روی زمین افتاد و ناپدید شد. اهریمن سر جاش خشکش زده بود. نمیدونست دلیل دیدن این خاطرهی قدیمی چیه که با دیدن نارنیا که کاسهای رو به لبش نزدیک میکرد تا بنوشه، بهسمتش دوید و با گفتن نه همهجا سیاه و تاریک شد.
***
اهریمن
چشمهام رو وحشتزده باز کردم و به زن روبهروم خیره شدم. لبخندش عمق گرفت و گفت:
- یادت اومد کی هستم ویلی عزیز؟
سری به طرفین تکون دادم و ناباور گفتم:
- نه نه امکان نداره تو نارنیا باشی، امکان نداره!
زنی که حالا نارنیای من بود، با یه حرکت با قدرت تاریکش کاری کرد که زنجیرهای دور دستهام شکسته و پودر شدن. نیشخندی زد و نیروی تاریکی بهسمتم روانه کرد.
- بیشتر از این نمیتونم بهت انرژی بدم، خیلی ضعیفی ویلی. فعلاً با این مقدار انرژی که دادم مهمون ناخوندهت رو از بین ببر.
بعد از هزاران سال که یه جا با زانو نشسته بودم، الان سرپا و نیرومند شدم. انرژیم کم بود؛ ولی میتونستم از قدرت تاریکم استفاده کنم. کشوقوسی به بدنم دادم و با پوزخندی رو به هردوشون گفتم:
- آزادی حس خوبیه، حسی که هزاران ساله که از من گرفته شده بود.
بهسمت نارنیا رفتم که با با لب بالارفته نگاهم میکرد. تا خواستم به آغـ*ـوشش بکشم، یه قدم عقب رفت و انگشتش رو روی سـ*ـینهم گذاشت و به عقب هلم داد.
- نچ نچ، من دیگه اون دختربچهی هزارسال قبل نیستم.
با چهرهی توهمرفتهش که ثانیهای پیش شکل گرفته بود بهم خیره شد. پوزخندی زدم و ازش فاصله گرفتم.
- جای همیشگی میبینمت ویلی عزیز.
و بعد هردو ناپدید شدن. دندونهام رو روی هم ساییدم و با یه پرش بلند روبهروی در سیاهچال ایستادم. در سیاهچال از قرار معلوم قفل بود و باید از قدرت تاریکم استفاده میکردم. اگه میشد تلهپات میکردم و ناپدید میشدم؛ اما خیلی ضعیف بودم. تا خواستم قدرت تاریکم رو فرابخونم، صدای خرناس کسی به گوشم رسید. از حرکت ایستادم و بهآرومی برگشتم. چشمهای قرمز و پر از خشم لویاتان الان دیدنی بود. از عصبانیت بخاری از بینیش خارج میشد.
- فکر نمیکردم بتونی آزاد بشی اهریمن. کی این کار رو کرد؟
پوزخندی زدم که با نعرهی پر از خشمش مواجه شدم. لعنتی! الان همه فهمیدن که آزاد شدم، باید زود از اینجا خلاص بشم. لعنت بهتون که تنهام گذاشتین! نارنیا به حسابت میرسم، اگه تو اون نارنیای قدیم نیستی، من هم ویلی قدیم نیستم. کمی بهش نزدیک شدم و گفتم:
- میتونیم باهم معامله کنیم لویاتان، نظرت چیه؟
مواد مذاب از بدن بزرگ سرسخت و سیاهش روونهی دریاچه مذاب میشد. کمی خودم رو غمگین و ناراحت جلوه دادم و سرم رو پایین انداختم؛ اما زیرچشمی نگاهش میکردم.
- من خیلی تنهام، دلم میخواد دوباره به سرزمینم برگردم! میخوام گذشتهی ننگبارم رو درست کنم.
لویاتان خرناسکنان رو به من گفت:
- این حرفای تو باعث نمیشه دلم برات بسوزه. نمیدونی که چقدر دنبال یه فرصت بودم تا از بین ببرمت.
زیر لب لعنتی نثارش کردم که ادامه داد:
- سرورم متوجه آزادشدنت شدن. بهتره دست از پا خطا نکنی، وگرنه با خشم من و خدایان مواجه میشی.
نیشخندی زدم و سریع دو دستم رو جلو آوردم و تاریکی رو سمتش فرستادم. با برخورد تاریکی به صورتش نعرهای کشید و عقب رفت. دوباره با یه جهش به وسط دریاچه مذاب پریدم. لویاتان از من فاصلهی زیادی داشت و میتونستم سعی کنم تا ناپدید بشم. چشمهام رو بستم که با صدای زئوس خودبهخود باز شدن.
- کجا با این عجله اهریمن؟
و از داخل اون تونل وارد سیاهچال شد. نگاهی به لویاتان زخمی انداخت که یه چشمش رو زخمی کرده بودم. لبخندی زدم و گفتم:
- بهنظرت وقتش نیست که دوباره برگردم؟ خیلی کارا هست که باید انجام بدم.
دستهای زئوس جرقهای زد و با خشم گفت:
- بهتره تا نکشتمت همونجا بمونی.
با صدای بلندی خندیدم و گفتم:
- دست بردار زئوس! خودت میدونی که نامیرابودن من رو همه میدونن.
چشمهام رو بستم و تمام انرژیم رو فراخوندم تا ناپدید بشم. قبل از اینکه ناپدید بشم غریدم:
- مواظب اون اژدها کوچولو باش! خیلی بازیا قراره باهاش بکنم.
زئوس خشمگین شد و آذرخشی بهسمتم پرت کرد؛ اما قبل از برخوردش با من ناپدید شدم.
- دیگه وقتشه که خودم دستبهکار بشم. دنیای تراگوس، به زودی سایهی مرگ رو بر سرتون میاندازم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: