کامل شده رمان از تجریش تا راه آهن | افسون امینیان نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

افسون امینیان

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/02/07
ارسالی ها
421
امتیاز واکنش
40,647
امتیاز
816
محل سکونت
تهران
با صدای بنفشه از تار عنکبوتی افکارش بیرون آمدو سرش به سمت او چرخید که با شکم گردو قلنبه چشمانی که از فرط گریه سرخ و تب دار شده بود در آستانه ی در آشپزخانه ایستاده بود.
دستش را بر روی کتف خسته اش گذاشت و قدری آن را فشرد و بی حرف کلامی سری جنباند . عروس عمه الی با پر روسری مشکی اش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با یک بغض نشکسته در گلویش که صدایش را قدری خش دار کرده بود ، گفت:
«گلی جون ، تو برو منم چند دقیقه ی دیگه میام کمکت.»

بازهم سری جنباند و آخرین استکان ها را پر از چای کرد تا سینی چای زنگ تفریحی باشد برای گریه عزاداران که شیون آنها لحظه ای قطع نمی شد و سرش رو به بنفشه برگشت .
« سیامک را صدا کن بیاد این سینی چای رو ببره.»

سپس در حالی که رمقی در پاهایش نبود به سمت گلخانه عمه الی به راه افتاد.

***
آفتاب بعد از ظهر زمستان مثل یک موجود نامرئی در گلخانه حس می شد و اما اثری از آن دیده نمی شد. نور کم رنگی که حتی سایه ای از اجسام باقی نمی گذاشت.

گلدان های عمه الی به طرز غریبی در عزای دستان مهربان صاحبشان نشسته بودند .گلدان های شمعدانی با برگهایی پژمرده سر بر روی خاک کج کرده بودند و حال و روز گلهای دیگر هم چندان تعریفی نداشت.
نگاهش را دایره وار در گل خانه شیشه ای چرخاند و پر از هجوم خاطرات قدیمی شد. خاطرات کهنه ای که هر گوشه اش عمه الی حضور داشت. آهی کشید . عمیق و پر از حسرت . آن گاه لخ لخ کنان به سراغ کارت قند رفت . کارتنی که در دیواره هایش ترک عمیقی ایجاد شده بود و از کناره هایش خاکه قند شُره می کرد .
خم شد تا آن را بردارد که در آهنی گلخانه با صدای قیژ قیژی زنگ دار سبب شد تا تصور کند که عروس عمه الی برای کمک آمده است.

نفس های خسته اش را قورت داد بی آن که برگردد گره روسری اش را زیر چانه محکم کرد و گفت:
« فهیمه جون ، دستمال کاغذی ها رو پیدا نکردم. »

سکوت ممتد سبب شد تا بی حواس سر بچرخاند و زمان برایش ایستاد وقتی البرز را در آستانه ی در دید. آن هم با ابروهایی همچون خنجری تیز و برنده که در هم فرو رفته بودند و حریف می طلبیدند . البرز به نرمی در آهنی پشت سرش بست و چندقدمی پیش تر آمد و دقیقا روبروی گلی ایستاد.
« چرا از من فرار می کنی!؟»

دلش مثل افتادن از بلندی هوری به پایین سقوط کرد. سقوطی که با تپش های قلبش همراه بود . البرز با این جمله ی کوتاه شمشیر از نیام در آورده بود و اگر قانع نمی شد گلی را قطعا ریز ریز می کرد.
ذهنش مثل ساعت بی باطری ثابت مانده بود و حتی آستین هایش که همیشه پر از حاضر جوابی ریزو درشت و تندو تیز بود خالی خالی بود .

دستی به پر روسری اش کشید و قدمی پس رفت و نگاهش را هم دزدید و به گل شمعدانی داد که از فرط بی آبی چروکیده شده بود. بایدفرار می کرد وگرنه پنجره چشمانش رسوایش می کرد. نیاز به زمان داشت تا به افکارش سرو سامانی دهد. دلش نمی خواست حرفی بزند که بعدا از گفتن آن پشیمان شود . با یک تصمیم آنی بدون حرف و کلامی به سمت کارتن قند رفت سپس خم شد و کارتن را که پنج ، شش کیلویی وزن داشت و برای آغوشش قدری بزرگ و سنگین ببود را برداشت و در حالی که به سمت در گلخانه می رفت ، گفت:
« من باید برم عروس عمه دست تنهاست.»

اما پیش از آن که به در برسد البرز راهش را سد کرد و همانطور که به چشمانش خیره شده بود با غیض کارتن قند را از او گرفت و بر زمین گذاشت و آن گاه در یک قدمی گلی ایستاد . حالا علاوه بر راه خروج ، نفس های گلی را هم بند آورده بود . البرز خیره به او زل زد بود جادویی که گلی در مقابل آن بی دفاع بود والبرز این را خوب می دانست. گلی به سختی پلک هایش را به زیر انداخت و پر روسری مشکی اش را میان انگشتان بی قرارش تاب داد.
« پسر خاله بگذار برم .»

البرز صدایش را چند پرده بالا تر برد .
« د ِ لا مذهب... حرف بزن ببینم چی شده ؟مرگ عمه الی داره داغونم می کنه تو دیگه نمک نپاش روش . چی شده که لقب عزیز دلم رو از من گرفتی و به جاش پسر خاله نشوندی ؟ چرا دیگه جواب پیام ها تلفن هام رو نمی دیدی و تلفنت رو از بیخ و بن خاموش کردی!؟ که اگه پیام ها رو دیدی بودی متوجه می شدی چرا دیر تر ازهمه خودم رو به مراسم رسوندم . می فهمیدی که وقتی خبر فوت عمه الی رو شنیدم این قدر بی حواس بودم که با یه عابر پیاده تصادف کردم و خدا رحم کرد که به خیر گذشت و برای همین بود که تلفن های دو روز پیش تو رو قطع می کردم . حالا تو جواب من رو بده چرا از من فرار می کنی!؟»
خجالت کشید. به حرمت عشقی که نثارش می شد و او مجبور بود تا آن را پس بزند. میان دل دل کردن هایش به دنبال بهترین جمله ها گشت. جمله ای که بوی چوغولی ندهد و یک مادر را درچشم پسر حقیر نکند.

کلافه از زبانی که نمی توانست قفل آن را باز کند چانه بالا داد و سر انگشتانش را بر روی حنجره اش گذاشت و تِپ تِپ به آن چند ضربه کوتاه زد.
« البرز مرگ عمه الی داره خفه ام می کنه تورو خدا تو دیگه سین جینم نکن .»

البرز خیال کوتاه آمدن نداشت و بی قراری چشمان گلی را خوب می شناخت . در یک نفسی گلی ایستاد و به سمت او سرخم کرد و نجوا گونه گفت:
« عزیز دلم. مرگ عمه الی من رو هم داره خفه می کنه. ولی این فرارت تو رو توجیه نمی کنه.»

صدای البرز پر از نوازش بود انگار که بر بر روی یک پارچه ی مخملی دست می کشد. همانقدر لطیف و دلنشین. گلی مـسـ*ـت این نوازش با نهیبی به دلش با کف دست به سـ*ـینه ی البرز ضربه ی محکمی می زد و رد پنج انگشتش که با خاکه قند در آمیخته بود بر روی پیراهن مشکی البرز به جا ماند . سپس با چشمانی که یک پرده اشک شفاف شان کرده بود ، گفت:
« چرا این قدر به من نزدیک می شی !؟ اون قدر که نفس هات وادارم می کنه بی اراده بشم و نتونم پا روی دلم بگذارم. »

البرز گیج بود و گنگ . درس مثل کسی که در یک جاده ی مه آلود به یک دیوار بتنی برخورد کرده باشد.
ذهنش بی درنگ به دنبال جواب می گشت. این که چرا گلی می خواهد پا روی دلش بگذارد!؟ کلافه انگشتانش را بین موهایش فرو برد و آن را به عقب هل داد .
« کسی حرفی زده و که من بی خبرم . مثلا فلورجون یا آیدا...؟»
گلی از پس پرده اشکی که در چشمانش می لرزید البرز را رقصان می دید .پلک برهم فشرد تا راه نگاهش باز شود و با صدایی خفه گفت:
« البرز درسته که بین من و تو یک حسی به اسم عشق هست ولی برای شروع زندگی این نصف راهه و نصف راه دیگه خانواده هامون هستن. قبول کن من کنار سحر با او سرو شکل و موقعیت اجتماعی شانسی ندارم. کاری نکن که خاله فلور من رو پس بزنه و توی فامیل تحقیر بشم. خودت هم خوب میدونی که پول و موقعیت اجتماعی چقدر برای خانواده ات مهمه . چیزی که من و خانواده ام نمی تونیم به تو بدیم. »
البرز دو گام فاصله را پر کرد روبروی گلی ایستاد درست در یک نفسی اش و مرز بین آنها فقط پیراهن های مشکی بود که بر تن داشتندو شمرده گفت :
« نمیدونم کی چی گفته؟ ولی این رو مطمئنم که عشق واقعی نیاز داره تا لباس رزم بپوشی و براش بجنگی وگرنه اسمش عشق نیست . من پای تو همه جوره ایستادم و به حرف صد من یه غاز غریبه و آشنا هم کاری ندارم که اگه قرار باشه با هر حرفی پا پس بکشم این حرف مردم که زندگیم رو می چرخونه نه خواست و اراده ی من . حالا اگه تو هم همین قدر عاشقی بمون وگرنه همین الآن از این در برو بیرون و دیگه اسم من رو هم نیار.»

گلی چشمانش از اشک خالی نمی شد وبی وقفه می بارید. دوست نداشتن البرز را بلد نبود . پیشانی اش را به پیراهن البرز تکه داد و ثانیه ای بعد آغـ*ـوش البرز براش باز شد و دستان گلی به دور کمر البرز حلقه.
البرز دستش را به حالت عمودی نوزاش وار بر روی تیغه ی کمر گلی سر می داد و گلی سرش بر شانه های او بود و گره به گره بغض هایش را باز می کرد و می توانست ساعت ها در همان آغـ*ـوش باقی بماند اگر در گلخانه با چند ضربه کوتاه که صدایی چون دَنگ دَنگ را داشت باز نمی شد. البرز به آنی گلی را از خودش جدا کرد و قدمی از او فاصله گرفت . سیامک سرش را از لای در به داخل کشاند و رو به آن دو گفت:
« بچه ها حرف هاتون تموم شد؟ »

سپس رو به البرز شد و چشمک ریزی زد و ادامه داد:
« هلاک شدم از بس کشیک کشیدم . عروس عمه الی و یکی دو تا از زن های فامیل توی راه پله هستن و دارن میان بالا...»

البرز لبخند زد سپس دست پاچه به سمت کارتن قند رفت و آن را بلند کرد و گفت:
« دَمت گرم داداش . برو ما هم اومدیم.»
گلی با پر دست اشکهایش را پاک کرد و شرمنده از حضور سیامک و نقشه ای که بی شک در چیدن آن دخیل بود پشت سر البرز به راه افتاد و در گلخانه را پشت سرش بست. گلخانه ای که حالا بوی عشق آن دو را به خود گرفته بود.

***

روزگارتون پر از عشق و سلامتی و آرامش.
هفته ی آینده با باقی قصه برمی گردم.
 
  • پیشنهادات
  • افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی خیابان فرمانیه

    بعد از یک هفته عزاداری کردن حالا حوصله ی آیدا و وراجی هایش را نداشت. حتی حوصله ی خودش را هم نداشت و دلش اتاقش را می خواست یک قرص مسکن قوی به همراه یک آرامبخش تا به دور از هر هیاهویی قدری بخوابد. اما وقتی آیدا گفت :
    « بیا برویم آپارتمان فرمانیه را نشانت بدهم.»
    از ترس این که مبادا لقب حسود و بخیل به سـ*ـینه اش سنجاق شود با وجود درد موذی که در دل و کمرش جولان می داد و رمق از پاهایش بـرده بود ، در دهانش نه گفتن نچرخید و همراه او راهی شد .

    آپارتمان فرمانیه که آیدا و خاله فلور با آب و تاب از آن بسیار گفته بودند الحق زیبا و دنج بود. در طبقه ی آخر یک برج نو ساز با آشپزخانه ای به سبک کلاسیک و پنجره هایی دست ولباز که رو به شهر باز می شد و تراس بزرگش دلبری می کرد.
    گلی در حالی که صدای تق تق کفش هایش در سالن بزرگ آپارتمان خالی می پیچید و به در و دیوار برخورد می کرد و انعکاسش خوش آهنگ بود به کنار پنجره سالن رفت و به این فکر کرد که زمستانهای شمال شهر تهران از پشت این پنجره چقدر دیدنی است !
    موبایلش را از جیب پالتو مشکی رنگش بیرون آورد و برای البرز پیامک زد:
    « عزیز دلم. من با آیدا اومدم آپارتمان فرمانیه رو نشونم بده. وقتی رسیدیم خونه بهت زنگ می زنم.»
    جواب البرز هم زود از گرد راه رسید . زود تر از ثانیه ای که به دقیقه تبدیل شود.
    « جان دلم. مرسی که خبر دادی برام لوکیشن بفرست. »
    گلی با این جمله ی ساده ی البرز که پر توجه مردانه بود پر از نوازش شد. لبخندی نرم بر روی لبش نشست. سپس موبایل را داخل جیب پالتو اش گذاشت و سرش به سمت آیدا و صادقانه گفت:
    « مبارکتون باشه . خیلی خونه ی شیک و قشنگیه. خلوت و دنج. انشالله که همسایه های خوبی داشته باشید. دیشب مامان فروغ می گفت قرار پرده ها خونه ی جدید تون رو بدوزه.»
    خود شیفتگی آیدا مثل حلزونی که همیشه خانه اش را حمل می کند از او دمی جدا نمی شد. گوشه ی لبش با حالتی تمسخرآمیز به یک سمت کج شد و طرحی که هیچ شباهتی به لبخند نداشت . چتری هایش را که با دقت فر کرده بود را پس زد و باگامهایی پر از غرور گویی بخواهد زمین را به لرزه در آورد به پشت جزیره آشپزخانه رفت و همان جا ایستاد و نگاهش را دایره وار چرخاند .
    « ممنونم . برج نوسازه و هنوز کسی ساکن نشده . جکوزی و استخرش رو ببینی هوش از سرت میره.»
    سپس با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
    « منم این خونه رو خیلی دوست دارم. ولی با شرایط پیش اومده تصور نمی کنم بتونیم نگهش داریم.»
    گلی بی خبر از همه جا دهانش پر شد تا بپرسد:چرا؟ که آیدا غافل گیرش کرد و ابروهای پهن اش را که هیچ تناسبی با چشمان ریزش نداشت را درهم کشید و بی مقدمه ، گفت:
    « گلی راستش رو بگو، البرز کی عاشق تو شد!؟ تا جایی که یادم میاد تو البرز باهم کارد و پنیر بودید. توهم دوستش داری!؟ »
    آیدا صدایش را چند پرده پایین تر آورد و گویی که بترسد شخص سومی صدایش را بشنود و با چشمانی ریز شده اضافه کرد.

    « میگم نکنه بین تون یه اتفاقی افتاده و از خط قرمز رد شدید و حالا البرز با وجود دختری مثل سحر مجبوره پای خبطش بمونه ... !؟»
    زبان آیدا مثل خنجر تیز و برنده بود و می توانست قلب آدم ها را سوراخ کند و به روحشان تجـ*ـاوز کند. درد توی رگهایش کش آمد. درست مثل کسی که بی حواس انگشتش لای در اتاق بماند. بی آن که پلک بزند. با صدایی که یقین داشت خط خطی است، گفت:
    « لطفا خفه شو...»
    آیدا عصبی دستایش را در هوا تاب داد :
    «خب به ما حق بده شک کنیم و این عشق سوزان یهویی رو باور نکنیم! نیستی ببینی البرز برات چه سـ*ـینه ای سپر می کنه و چطوری به خاطر تو با فلورجون و بابام سرشاخ شده و حاضره پشت پا به همه چی بزنه. حتی این خونه لاکچری! البرز دیشب می گفت به حرمت اون خدا بیامرز فعلا حرفی به آقا محمود و خاله فروغ نمی زنه ولی بعد از چهلم عمه الی می خواد بیاد خواستگاریت. »
    گلی ته مانده آب دهانش را به زحمت فرو داد و در حالی که درد تارگهایش رسوخ کرده بود با گامهایی بلند به سمت در خروجی آپارتمان رفت .
    « دختر خاله، تو نه من رو می شناسی و نه داداشت رو . لطفا حواست به اون یه تکه گوشت متحرک توی دهنت باشه که می تونه بدون خون ریزی دلی رو زخمی کنه و به راحتی آب خوردن بشکونه.برای گفتن این مزخرفات لازم نبود با این حالم من رو تا این جا بکشونی.توی خونه هم می تونستی این توهین ها رو بارم کنی.من مثل تو نیستم که چشمم رو ببندم و دهنم رو باز کنم، وگرنه حرف برای گفتن زیاد دارم.»
    آیدا به حالت دویدن از پشت جزیره بیرون آمد و بازوی گلی را گرفت و او را وادار به ایستادن کرد.
    « خیلی خب بابا . چرا رَم می کنی!؟ ببخشید، حرف چرتی زدم. صبر کن کارت دارم. هنوز حرفهام تموم نشده.»



    فردا با بقیه قصه برمیگردم.





     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی ایستاد. با آیدا بزرگ شده بود و حتی میمیک چهره اش را هم می شناخت و می دانست پَس و پشت این جِز جز کردن ها چیزی مخفی شده که برایش خوشایند نیست.
    انگشت اشاره اش را به سمت او نشانه رفت و با لحنی تهدید وار گفت:
    « آیدا به جان مامان فروغ . به روح عمه الی قسم. اگه یه جمله ی چرت دیگه بگی همین الآن برمی گردم خونه.»

    آیدا فاتحانه چانه بالا داد و تند شتاب زده ، گفت:
    « عاشق همدیگه شدید نوش جونتون . به چندو چونش هم کاری ندارم. من به تو و البرز کمک می کنم و راهها رو هم هموار. حتی اگه لازم باشه قید این خونه رو هم می زنم . خودت می دونی که من زبون فلورجون رو بلدم و می تونم راضیش کنم. بابام هم جرات نداره روی حرف فلور جون حرفی بزنه. من به شما کمک می کنم تو هم در عوض به من کمک کن. حالا که تونستی داداش غد و یه دنده ی من رو این جوری شیفته ی خودت بکنی! لابد حرفهات رو هم خریداره .»

    گلی کلافه از دردی که دل و کمرش را هر ماه سربزنگاه اسیر می کرد ، سر درگم سری به اطراف جنباند .
    « لقمه رو دور سرت نچرخون وحرف آخرت رو اول بزن . چه کمکی از دست من بر میاد؟»
    آیدا هول شد و دست پاچه . درست مثل کسی که قابلمه ی داغی را بدون دستگیره برداشته باشد و برای به زمین گذاشتنش عجله دارد.
    « گلی، اگه عشق رو می شناسی کمکم کن تا به نادر برسم. من و نادر همدیگر رو دوست داریم و می دونم البرز هیچ رقم کوتاه بیا نیست مگر این که تو نظرش رو عوض کنی.»
    خشک شد. مثل پروانه ای که که از جریان الکتریسته ای عبور کرده باشد وبا مردمک هایی که حرکت نمی کرد اشتیاق و هیجان زیر پوست آیدا را می دید.

    خواسته اش محال بود. محال تر از بخیه کردن آسمان به زمین. قدری از او فاصله گرفت ، ناباورپرسید:
    « مگه تو هنوز نادر رو می بینی...!؟»
    آیدا شانه ای بالا انداخت. بی تفاوت و بی خیال. انگار که درمورد وضعیت آب و هوا از او سوال کرده باشد!
    « فقط دو یا دفعه باهم کافی شاپ و رستوران رفتیم.»

    آیدا این را گفت و با هیجان به سمت گلی آمد و دستهای او را گرفت.
    « گلی به خدا ما همدیگه رو دوست داریم. کجای این موضوع فهمیدنش سخته!؟ من دلیل نفرت البرز رو از نادر درک نمی کنم.»

    سکوت به سنگینی سیمان بر روی زبانش نشسته بود و نای تکان دادن آن را نداشت. آیدا دستان گلی را فشرد.
    « گلی جان خاله فروغ کمکم کن. نادر قرار هفته ی آینده برای خواستگاری بیاد و من از واکنش البرز می ترسم. . نگرانم مخالفت کنه. گلی بد جایی قرار گرفتم. نمی تونم از داداشم دل بکنم و توان گذشتن از نادر رو هم ندارم. تو رو خدا با البرز صحبت کن کوتاه بیاد. »
    با یک حرکت تند و عصبی دستش را از میان دستان آیدا بیرون آورد. تاجر ناشی که آمده بود تا معامله کند و نمی دانست متاعی که برای به دست آوردنش به آب و آتش می زد فقط دکوری شیک و زیبا دارد و از بیخ و بن کِرم به جانش رسوخ کرده است . بر فرض محال عشق آتشین آن دو را باور هم می کرد، محال بود البرز را وادار کند تا به این شکنجه ی دائم تن در دهد. نگاهش را از او برداشت و با ابروهایی گره شده دستانش را در جیب پالتو فرو برد.
    « من اصلا حالم خوب نیست و باید برگردم.»

    گلی این را گفت و به سمت در خروجی رفت اما پیش از آن که دستش به در برسد آیدا نیم نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت سپس به حالت دو به طرفش رفت و راهش را سد کرد و دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و کف هر دو دستش را به سمت او گرفت.
    « باشه باشه. می دونم از دستم دلخوری. غلط کردم. اصلا گ... اضافی خوردم. جون خاله فروغ صبر کن ببین چی میگم.»

    بازهم ایستاد. این بار درمانده تر از قبل . تاب التماس های آیدا را که همیشه خود را در اوج نشان می داد، نداشت .
    « آیدا جان ، بیا بریم تو راه حرف می زنیم.»

    آیدا شتاب زده بود و هول و دستپاچه ،گفت:
    « گلی جونم. باشه ، باشه . می دونم دلت درد می کنه . ولی گوشش کن ببین چی میگم . نادر داره میاد این جا. وقتی اومدیم درورودی ساختمون رو نبستم. الآن هم توی آسانسوره و چند دقیقه دیگه می رسه. جون من آبروم رو نبر. نادر می خواد باهات حرف بزنه . میگه می تونه تو رو قانع کنه که البرز رو راضی کنی. »
    هراس مثل سیالی میان رگهایش جاری شد.زبان سنگینش را به حرکت در آورد تا بپرسد:« آیدا تو چی کار کردی!؟» که صدای زنگ در آپارتمان مجالی به او نداد و جمله سر زبانش خشک شد.

    فردا بر می گردم.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    چیزی ته دلش فرو ریخت. مثل حل شدن جوهری در آب، تمام جراتش در ترس حل شد.
    تاپ تاپ قلبش تا زیر زبانش کش آمد و مثل مجسمه ای که پاهایش را بر روی ریل گذشته باشند ، چند گام پس رفت و به آیدا خیره شد که سرخوش و لبخند زنان شال از سر بر داشت ، آن را بر روی شانه اش سوار کرد و تابی هم به موهای مواجش داد ،سپس با عشـ*ـوه و کرشمه ای دخترانه در آپارتمان را باز کرد و برای این که گفتگویش با نادر خصوصی باشد ، لنگه ی در ورودی را با یک دست گرفت و در چهار چوب آن ایستاد و نرم و پچ پچ وار گفت:
    « سلام عزیزم. خوش اومدی. این جا رو راحت پیدا کردی؟»
    نادر یک تا ابروی خوش حالتش را که بر روی چشمان جذاب و گیرایش سوار بود را بالا برد سری به علامت مثبت تکان داد. سپس کیسه نایلونی را که حاوی اب میوه پاکتی و کیک و شکلات و چند لیوان یک بار مصرف بود را پیش چشمان ایدا بالا آورد ، گفت:
    « سلام عشقم. این هم اوامرتون. ببین چیزی کم و کسر نباشه. دفعه ی بعد پارتی خونه ی منه . نمی شه و نمی تونم هم نداریم.»
    ایدا که گویی بر روی ابر سوارشده باشد، خندید. از ته دل و دندان های ردیف و مروارید گونه اش درخشید. نادر چشم از مردمک های ایدا برداشت و درحالی که از پس شانه ی او به داخل سالن خانه نگاه می کرد با سری خم شده کنار گوش او نجوا کرد:
    « عشقم، ماموریتم فقط خرید خوراکی بود و قرار نیست داخل بیام که این طوری چهار چنگولی به در چسبیدی!»
    آیدا که توانی در جمع کردن خوشی رسوخ کرده زیر پوست احساسش را نداشت بازهم خندید.
    این بار بلند و پر از قهقهه. سپس لنگه ی در را رها کرد و نادر داخل شد و پیش از آن که آیدا مجالی پیدا کند تا درآپارتمان را پشت سرش ببندد، مردی با قامتی متوسط که موهایی مجعد پله پله ای داشت وعضلات تراشیده اش از پشت پلیور خاکستری رنگش هم هویدا بود ، مثل گربه ای که پس و پشت دیوار در کمین شکار باشد ، یک پایش را لای در گذاشت و با کف دست محکم آن را هول داد با حجم برودتی باور نکردی ، داخل شدو پیش از آن که آیدا زبان به اعتراض باز کند یا عکس المعلی نشان دهد سیلی محکمی به گوش او زد . ضربه ی محکمی که سبب شد تا آیدا تعادلش را از دست بدهدو تلو خوران به عقب برود و کیسه ی خوراکی ها از دستش بیفتد.
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدایی که همیشه هست.

    گلی خشک شد .آن چنان که اگر پلک می زد تمام پیکرش درهم می شکست.
    از تمام مقدسات عالم کمک گرفت تا دهانش باز شود . اما سکوت به لبهایش چسبیده بود و خیال جدا شدن هم نداشت!
    با مردمک هایی که از فرط ناباوری درشت شده بودند به آیدا نگاه کرد . حال روز او هم چندان تعریفی نداشت و بهت زده به نادر زل زده بود تا هضم کند تمام آنچه را که می دید و مثل ماهی بیرون افتاده از آب فقط دهانش باز و بسته می شد اما آوایی از آن به گوش نمی رسید .
    نادر همچون سرداری فاتح به سمت او رفت و در یک قدمی اش ایستاد و درحالی با مردمک های سیاهش صورت آیدا را وجب می کرد ، ناجوانمردانه دیوار آرزو های آیدا را با یک جمله هم وزن پُتک ، همراه با یک ریشخند بر سرش آوار کرد.
    « اعتماد به نفست بد جوری حال بهم زنه ! خیلی احمقی که فکر کردی عاشق چشم های خروسی تو شدم! دختر خاله ات از تو عاقل تره ....»
    نادر این را گفت و با یک حرکت نمایشی بر روی پاشنه چکمه های براقش چرخید و رو به گلی شد و با لحنی نرم تر اضافه کرد:
    « و البته خواستنی تره...»
    سپس با همان نگاه خیره همچون مته با گامهایی پر حوصله که لذتی پس و پشت آن بود به سمت او رفت و با لبخندی مهار نشدنی کنج لبش گفت:
    « جلال ، تو اون چشم خروسی رو دریاب تا من هم با این خواستنی دلخواه تصویه حساب کنم.»

    گلی چند قدم پس رفت و عاقبت به دیوار چسبید و به آن تکه زد تاپاهایی را که از شدت ترس ناتوان از ایستادن بودند را استوار نگه دارد .
    نادر چند قدم فاصله را پر کرد و درست روبروی گلی ایستاد و با لحنی چندش آور پشت دستش را بر روی گونه سر داد و با حظی وافر ، گفت:
    « ترسیدی؟ نمی خوای بجنگی؟ دفعه ی پیش زدی اسباب و اثاثیه ی ما رو ناکار کردی . ولی نگران نباش حالش خوبه.»

    خب نمی توانست منکر ترسی شود که ذهنش را فلج کرده بود. و حقیقت این بود که به قدری مشغول مبارزه با اشک های درحال بیرون آمدنش بود که توانی برای جنگیدن در خود نمی دید.
    ترس خوابیده در چشمان گلی نادر را گستاخ تر کرد و انگشت اشاره اش را به سمت جلال نشانه گرفت و درحالی که نگاهش به گلی بود، گفت:
    « راستی جلال رو یادته !؟ خوب یادمه ، البرز همیشه جلال و جمال رو عنتر و منتر صدا می زد.»

    نادر انگشت اشاره اش را به علامت تفکر بر روی شقیقه اش گذاشت .
    « عروسی خواهرت هم بودند. اگه اشتباه نکنم یه باغ گردو هم همون اطراف مجلس عروسی بود. تو چیزی یادت میاد؟»

    از این صحنه های رعب آور فقط در اخبار و حوادث خوانده و شنیده بود و تصور نمی کرد که این ترس توان فلج کردن هم داشته باشد. تمام جراتش را جمع کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد بی معنا ترین سوال را پرسید:
    « از ما چی می خوای...؟»

    نادر خندید و دو چال خوش نقش بر روی صورت جذابش نقش بست . سپس به سمت گلی سر خم کرد و لبهایش را تا نزدیکی گونه ی گلی پیش آورد . آن قدر نزدیک که هرم نفس هایش بر روی پوست صورتش احساس می کرد.
    « از اون چشم خروسی حال بهم زن هیچی. ولی از تویه یادگاری می خوام . از همون یادگاری هایی که از البرز گرفتم.

    نظرت چیه.. موافقی؟»
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تا ته ته حرف های که منظوری پس و پشت آن بود را ترجمه کرد و ترسی دلهر آور به رگهایش تزریق شد و سبب شد تا سرش را قدری پس بکشد.
    حس مشمئز کننده ای داشت. درست مثل بوسیدن یک وزغ خیس و لزج که بوی مرداب گندیده می دهد. تمام آب دهان را جمع کرد تا آن را به صورت نادر پرت کند اما آیدا مجالی نداد و جلال را که برای مهارش او را چندان جدی نگرفته بود پس زد و مثل ببری زخمی به سمت نادر دوید و به شانه ی او ضربه ی محکمی زد و سبب شد نادر یک قدم به جلو برود و درحالی که بارش اشک جمله هایش را منقطع و بریده بریده کرده بود ، گفت:
    « بی شرف کثافت. من عاشقت شدم. »

    نادر به سمت آیدا چرخید و گلی حواس پرت او را غنیمت شمرد و مثل بادی که طوفان به جانش افاده باشد به سمت سرویس بهداشتی که نزدیک ترین در به او بود، دوید و در را پشت سرش قفل کرد.

    ***
    جز تاریکی هیچ چیز نمی دید و همراه صدای نفس نفس زدن هایش صدای دستگیره ی در را می شنید که با خشمی مهار نشدنی مدام بالا و پایین می شد

    نفس های ملتهب اش را قورت داد و چند بار پلک زد تا مردمک هایش به تاریکی عادت کند. سپس با دستانی که می لرزید و هیچ کنترلی روی انگشتانش نداشت از جیب پالتو اش تلفن همراهش را بیرون آورد و شماره البرز را گرفت اما فرصتی برای صحبت پیدا نکرد و به کوتاهی چند زنگ پی در پی نادر با لگدی محکم قفل در را شکست و سبب شد تا گلی به پشت در برود و بلافاصله موبایلش را به داخل جیب پالتو اش جا دهد.
    نادر در آستانه ی نوری که به داخل پهن شده بود ایستاد وبا صدایی که بازهم آرام اما به قندیل هـ*ـوس به آویخته بود ، گفت:
    « شکار وقتی یاغی باشه ، تصاحبش هم لـ*ـذت بخش تره. گلی خانوم از پشت در بیا بیرون .»
    گلویش همچون بیابانی برهوت بود و قطره آبی هم در آن یافت نمی شد . راه گریزی نداشت و به ناچار با نفس های که به شماره افتاده بود آهسته در را پس زد و بیرون آمد.

    ***
    البرز میدان تجریش شرکت تفرشی ها

    دلش مثل آسمان اسفند ماه ابری بود. پر از سایه های تردید . دل نگران از آینده ای که نمی دانست میان مشت های همیشه پنهانش چه چیزی برای او تداراک دیده و قرار است این بار با کدام سورپرایزش شگفت زده شود یا کدام مشکل، بار دیگر او را به چالش می کشد. هر چه که بود یقین داشت این بار گلی را رها نمی کرد.
    با افکاری پر تلاطم که مثل موج دریای طوفان زده ، آرام و قرار نداشت. لخ لخ کنان به سمت میز تحریزش رفت وکیف دستی اش را روی میز گذاشت و شروع به جمع کردن وسایل شخصی اش کرد.
    از خیر برداشتن خودنویسی که با دقت و ظرافت به بدنش طلا کوبیده شده بود و هنگام نوشتن میان انگشتان خوش رقصی می کرد و سحر برایش کادو گرفته بود گذشت. یقینا از امروز به بعد این خودنویس متعلق به او نبود.
    ماگی را که عکس یک کلاه طلایی و یک سبیل بر روی آن بود را هم پس زد. این هم کادوی سحر بود . میان خرت و پرت های روی میز نگاهش به سر رسید سال نود و هفت رسید. سر رسیدی با جلد چرمی اعلا که آرم شرکت تفرشی ها پر طمطراق بر روی آن حک شده بود. به این تقویم که تاریخ انقضایش سه هفته ی دیگر به اتمام می رسید نیازی نداشت. باید این فصل از زندگی اش را می بست تا فصل دیگری شروع می شد.
    دلش نمی خواست افسوس گذشته ای که پشت سر گذاشته بود بخورد، اما می بایست درسی که از آن گرفت بود را بر می داشت .

    از همان ابتدا نباید برای میان بُر زدن به آینده ای بهتر، خام وسوسه ی حقوق های نجومی سحر می شد و باید یاد می گرفت که زندگی نردبانی است با پله های بسیار که می بایست آن را پله پله بالا رفت.
    البرز میان باید ها و نباید پرسه می زد و ناگهان در اتاقش به شتاب باز شد و سحر داخل شد.
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    سپس با گام هایی بلند که صدای تق تق آن ها بر روی سرامیک های مرمری طنین می انداخت ، در حالی که کاغذی میان انگشتان ظریفش بود رو بروی میز البرز ایستاد، به چشمان او خیره شد و نامه ی استعفا ی او را پیش چشمانش تاب داد ، با لحنی آرام که هزار اعتراض لا به لای آن خوابیده بود ، گفت:
    « فکر نمی کردم اینقدر غیر حرفه ای عمل کنی !؟»
    پوزخند کم رنگی روی لبش نشست. خنده ای که تلخی خاصی داشت.
    « اونی که تاجر و حرفه ای عمل می کنه تو هستی نه من!»
    « می دونم دلخوری! بگذار برات توضیح بدم.»
    «نیازی به تو توضیح تو ندارم. توضیحی که با توجیح ادغام شده»

    سحر قدری عصبی شدو برگ ی استعفا ی البرز ر بر روی میز کوبید.
    « رسم مردونه ای نیست که بی دفاع مجازاتم کنی. حداقل بهم اجازه دفاع بده.»
    نفس های پر از التهابش را با دم و بازدمی قدری آرام کرد و بی آن که حرفی بزند منتظر به چشمان او خیره شد.
    « پدر و مادرت از من خواستن که به تو حرفی نزنم . پدرت به من گفت تعمیرگاه رو فروخته و یه خونه توی فرمانیه خریدند و حالا چهار میلیارد کم دارندو از من وام خواستن ومادرت تاکید کردکه البرز فعلا از این موضوع چیزی نفهمه. پیش خودم گفتم شاید میخوان سورپرایزت بکنن و من این پول رو به اعتبار تو بهشون وام دادم تا بتونن سند رو به نام بزنن. قرار شد خونه ی راه آهن و ماشین پدرت رو هم بفروشن و بخشی از وام رو برگردونه .»

    سحر دستپاچه جمله هایش را راست وریس کرد تا چیزی از قلم نیفتد.
    « البرز به جان پدرم قسم. پیشنهاد کار رو پدرت داد و گفت توی نمایشگاه اتومبیل پدرم براش یه کاری دست وپا کنم تا بتونه بقیه ی وامش رو قسطی پرداخت کنه.»
    تلاطم غریبی به جانش افتاده بود. حسی آمیخته با حقارت که قل می زد و از ته ته جانش بالا می آمد.کف دستش را به علامت سکوت بالا برد و میان جمله های نیمه کاره سحر یک نقطه گذاشت.
    « یک جمله ازت می پرسم صریح وبی حاشیه جواب بده... تا من همین الآن این برگه ی استعفا را پاره کنم و برگردم سرکارم. می دونم آدم دروغگویی نیستی و حقیقت رو می گی.»
    سحر لبهایش را تر کرد و به علامت پرسش سرش را به اطراف تکان داد:
    « چه سوالی؟ چی رو باید بدونی؟»
    « به من بگو چه حسابی روی من باز کردی؟ اصلا یه جور دیگه می پرسم. اگه بهت بگم بعد از چهلم عمه الی می خوام برم خواستگاری گلی و باهاش ازدواج کنم ، باز به اعتبار من با شرایط پدرم موافقت می کنی و چهار میلیارد رو بهش قرض میدی وموافقت می کنی که توی نمایشگاه اتومبیل پدرت کار کنه.؟»
    سحر مات شدو بی آن که پلک بزند به چشمان خیره ی البرز نگاه کرد. به مردمک هایی قهوه ای که از جایشان تکان هم نمی خوردند. جوابش یقینا نه بود. اما آن را لابه لای جمله هایی ظریف و زیبا پیچید تا تلخی آن کاسته شود.
    « البرز می دونم دوستم نداری. ولی از احساس خودم نسبت به تو مطمئنم.من و تو می تونیم زوج های خوبی باشیم.

    البرز تو برای گلی خیلی زیادی و حیفه که کنار اون یه زندگی خیلی خیلی معمولی داشته باشی. به خانواده ات فکر کن. به آرزوهاشون که تو می تونی اونها رو برآورده کنی. میدونم از نادر خوشت نمیاد . امشب قراره بره ترکیه ولی وقتی برگشت عذرش رو می خوام. اصلا هر کسی رو دوست داری استخدام می کنم. هرجایی خواستی زندگی می کنیم. با هر شرایطی که تو بخوای.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    تا ته ته حرف او را خواند. نگاهش را از لبهای سرخ و براق سحرکه مسلسل وار جمله هایش را ردیف می کرد برداشت. پلک هایش را برهم فشرد و بغضی که ته گلویش ته نشین شده بود را فرو داد تا بتواند حرف بزند.
    « متوجه شدم. لطفا دیگه چیزی نگو...»
    سحر دستپاچه شد و برای نجاتش به دست و پا افتاد. درست مثل غریقی که قانون شنا کردن را بلد نباشد. بی درنگ چند قدم فاصله اش را با او پر کرد و دست بر روی بازوی او گذاشت، گفت:
    « خواهش می کنم زود تصمیم نگیر و تا چهلم عمه الی فکر کن.»

    با صدای زنگ تلفن همراهش، دست سحر را از روی بازویش پس زد و با دیدن اسم گلی بر روی صفحه ی آن از او فاصله گرفت و محکم و رسا آن طور که سحر جوابش را بگیرد ،گفت:
    « جانم گلی....؟»
    جوابی نشنید و دوبار جمله اش را تکرار کرد و ناگهان صدای مهیبی مثل کوبیدن یا شکستن یک جسم سخت را شنید و پشت بند آن صدای مردی را که صدایش نه کاملا رسا اما واضح بود .
    « شکار وقتی یاغی باشه تصاحبش لـ*ـذت بخش تره .»
    نفس در سـ*ـینه اش مبحوس شد.صاحب این صدای منحوس را می شناخت. ناباور با مردمکهایی که به اندازه یک دکمه ی کوچک ، بزرگ شده بودند به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود ، افکارش در خلاء اسیر شده بود و او ناتوان از تفکری منطقی و مستمر ذهنش به هر سو سرک می کشید.
    صدای نادر را می شنید. هرچند دور و پر خط و خش و پشت بند آن صدای گلی را که بغضی پس و پشت آن خوابیده بود . می گفت:« به ما کاری نداشته باش. البرز میدونه ما این جا هستیم و قراره بیاد اینجا.»
    ذهن خالیش را زیر رو کرد. گلی بیست دقیقه ی پیش لوکشین خانه ی فرمانیه را فرستاده بود.
    به یکباره احساس گرما کرد.گویی در کوره ای روشن افتاده باشد . دست بر روی یقه پیراهنش گذاشت و تا بلکه راه نفس اش باز شود. اما علاج سوختن جگرش نشد. دستهایش را به حالت بادبزن تکان داد با پشت دست عرق نشسته بر پیشانی ش را پاک کرد. عاقبت کمر خم کرد و به حالت رکوع بر روی زانو خم شد و مستاصل زیر لب، گفت:
    « یا خدا... به دادم برس حالا چیکار کنم؟»

    سحر به تصور این که البرز خبر تصادف یا مرگ کسی را شنیده هراسان و شتاب زده به او نزدیک شد و سر خم کرد و گفت:
    « البرزجان چیزی شده ؟ برای کسی اتفاقی افتاده ؟»
    البرز سر برداشت و کمر راست کرد. سپس بی آن که جواب سحر را بدهد همانطور که تلفن همراه میان دستش بود آسیمه به سر از در اتاق خارج شد و پیش روی چشمان متعجب کارمندان بخش، چون باد از پله ها سرازیر شد و سحر هم درحالی که متصل صدایش میزد به دنبال او می دویدو می گفت:
    « البرز چی شده ؟ صبر کن منم بیام .»

    ***

    روزبهارتون به خیر.
    میدانم این چند پست اخیر قدری ملتهب است . اگر خاطری را آزردم عذر می خواهم .
    دو یا سه پست دیگر بیشتر درخدمتتان نیستم و به زودی این رمان به اتمام می رسد و از خدمتتان مرخص می شوم .روزخوش
     
    آخرین ویرایش:

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    البرز همچون باد می دوید و پاهایش پله ها را یک در میان پشت سر جا می گذاشت. وقتی به پارکینگ شرکت رسید از نفس افتاده بود و دم وبازدم هایش یک در میان ریپ می زد و پیش از آن که سوار ماشین شود سحر بازویش را گرفت و او ر مجبور به ایستادن کرد و در حالی که شالش از روی سرش فرار کرده و بر روی شانه هایش سوار بود و با نفس هایی بریده بریده ، گفت:
    « از نفس افتادم. صبر کن ببینم چی شده آخه ؟ برای کسی اتفاقی افتاده ...»
    البرز بی آن که جواب کنجکاوی های بی وقت سحر را بدهد در حالی که نفس هایش در سـ*ـینه به درد افتاده بود وبه امید اینکه شاید صدایی بشنود ، تلفن همراهش را کنار گوش اش گرفت و گوش تیز کرد. ولی جز صدای خش خش نامفهوم چیزی نصیبش نشد. یک لحظه تصمیم گرفت تا با موبایل آیدا تماس بگیرد ، اما نتواست از این روزنه ی کوچک چشم پوشی کند و در دم منصرف شد.
    دست بر روی قلبش گذاشت که گویی از سنگینی زیر تلی از سیمان مدفون شده بود و با صدایی بریده بریده و با کلماتی جویده جویده ، گفت:
    « دست از سر زندگیم بردار و بگذار برم ببینم چه خاکی توی سرم شده و مردک روانی چه بلایی سر گلی و خواهرم آورده!؟»
    سحر گیج و گنگ از حرفهای نامفهوم البرز، ابروهای خوش حالتش در هم افتاد و در نیمه باز اتومبیل را بست به آن تکه داد و روبروی البرز ایستاد.
    « منظورت کیه ؟ از کی حرفی می زنی!؟»

    طاقتش به سر آمد و از کاسه ی صبرش لبریز شد. سحر را پس زد وپر از آتشی که بی دود و شعله می سوزاندش، مشت محکمی بر روی سقف اتومبیل اش کوبید و صدایی مثل انفجاری کوچک در پارکینگ طنین انداخت .
    « دِ لامذهب، نادر بی شرف رو می گم. همون روانی که به واسطه ی تو دوباره سایه ی نحسش روی زندگیم سایه انداخت . همون مردک سادیسمی کینه ای که از آزار من و اطرافیانم لـ*ـذت می بره. الآن هم رفته سراغ گلی وآیدا. حالا هم به جای سین جین کردن من یه زنگ بزن به اون مردک و ببین می تونی یه یه بهونه بکشونیش شرکت. »
    ذهن سحر پر بود از نامجهول ها ی بی جواب. به ناچار سری جنباند و در حالی که اتومبیل را دور می زد تلفن همراهش را از کیفش بیرون آورد وشماره ی نادر را گرفت ، تماسی که بعد از یک بوق ، بلافاصله قطع شد .
    حالا دلشوره به جان او هم افتاده بود. بی درنگ سوار شد سرش به سمت البرز که منتظر نگاهش می کرد،چرخید.
    « تماسم رو قطع کرد.»
    البرز پریشان و آسیمه به سر ماشین را از پارکینگ بیرون آوردو زیر لب غرید :
    « کثافت عوضی ، زنده ات نمی گذارم.»

    سپس پایش را بر روی پدال گاز فشرد و درحالی که قلبش در سـ*ـینه بی امان می کوبید، گفت:
    «سحر زنگ بزن صدو ده....»

    ***
     

    افسون امینیان

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/02/07
    ارسالی ها
    421
    امتیاز واکنش
    40,647
    امتیاز
    816
    محل سکونت
    تهران
    گلی خیابان فرمانیه
    تمام علائم حیاتی اش رو به اتمام بود و روزگاری باور نمی کرد که ترس می تواند تمام مثانه را پر کند!
    لبهایش خشک و قاچ قاچ شده اش را با سر زبان تر کرد و دلخوش به اینکه شاید تماس همچنان بر قرار باشد و البرز از آن سوی خط صدایش را می شنود با صدایی که مذبوحانه تلاش می کرد تا رد پای ترس در آن نباشد ، با جملاتی پس و پیش، گفت:
    « به من و آیدا کاری نداشته باش. البرز می دونه ما این جا هستیم و قرار بیاد اینجا..»

    نادر از جلوی دری که دستگیره اش مثل اعدامی بر چوبه دار، معلق در هوا تاب می خورد کنار رفت و نور به داخل پهن شد .
    « آهوی فراری نترس ،بیا بیرون . فقط یه تنبه کوچولوئه، اون هم برای بی ادبی دفعه ی پیشت.»

    نفس هایش گره گره در سـ*ـینه جا ماند و با خشمی مهار نشدنی به سمتش حمله ور شد و پیش از آن که از خود دفاع کند، نادر ترو فرز اندکی از او فاصله گرفت و مچ هر دوست گلی را میان دستانش جا داد و با لحنی مشمئز کننده، گفت:
    « ترفندت قدیمی شده ، حواسم بود تا دوباره مثل دفعه ی قبل پاتک نزنی و اسباب و اثاثیه ام رو داغون نکنی! »

    نادر این را گفت و سرش را بر روی گردن کج کرد و آهسته و پچ پچ وار ادامه داد:
    « حیف نیست. می دونی چه کارهایی ازش بر میاد!؟»
    هرچند ترس ذهنش را ناتوان کرده بود ولی این را خوب می دانست که محال است به این خفت تن در دهد. فشار و درد عجیبی در مچ هر دو دستش احساس می کرد و بوی عطر نادر راه نفس هایش را بند آورده بود.
    دلنگران آیدا که صدایی ازش نمی شنید . لبریز از انزجار ته مانده آب دهانش را جمع کرد و با تمام توانش به صورت نادر تف کرد . نادر همراه با پوزخندی صورتش را پاک کرد و در حالی که یک دست گلی میان دستش بود او را به سمت پذیرایی کشاند.

    ***

    نادر با صدای زنگ تلفن همراهش گلی را به سمتی هول داد و قدری از او فاصله گرفت و با دیدن اسم سحر بر روی صفحه تلفن همراهش با این فکر که در راه فرودگاه با او تماس می گیرد ، تماس او را قطع کرد . سپس برای اینکه دیگر هیچ مزاحمی ، مزاحم افکار شیطانی اش نشود آن را از بیخ و بن خاموش کرد.
    آن گاه چون سرداری فاتح با حالتی پر غرور به جزیره وسط آشپزخانه تکه زد و دستهایش را بر روی سـ*ـینه قلاب کردو نیم نگاهی به آیدا انداخت که به طرز رغت انگیزی چهار چنگولی با دست و پایی بسته بر روی زمین افتاده بود و موهای منگول منگولش بر روی صورتش افتاده و بی صدا اشک می ریخت . زیر لب با تمسخری پیدا ،گفت: « دختره ی حال بهم زن!» سپس با پشت چشمی نازک شده مردمک هایش را ازروی آیدا بر داشت و به سمت گلی برگشت که کمی آن سو تر شق و رق و استوار ایستاده بود و بی آن که قطره اشکی از چشمانش سر ر یز شود ، مثل ماده ببری او را نگاه می کند.
    « آدم های قوی همیشه جذاب تر هستن. حالا اگه طرف مقابلت یه ماده ببر باشه، فوق العاده میشه.»
    نادر انگشت اشاره اش را به گوشه ی لب برد و دستی به لبش کشید و ادامه داد:
    « گرمت نیست ؟ پالتوت رو در بیار...»


    روز خوش
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا