با صدای بنفشه از تار عنکبوتی افکارش بیرون آمدو سرش به سمت او چرخید که با شکم گردو قلنبه چشمانی که از فرط گریه سرخ و تب دار شده بود در آستانه ی در آشپزخانه ایستاده بود.
دستش را بر روی کتف خسته اش گذاشت و قدری آن را فشرد و بی حرف کلامی سری جنباند . عروس عمه الی با پر روسری مشکی اش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با یک بغض نشکسته در گلویش که صدایش را قدری خش دار کرده بود ، گفت:
«گلی جون ، تو برو منم چند دقیقه ی دیگه میام کمکت.»
بازهم سری جنباند و آخرین استکان ها را پر از چای کرد تا سینی چای زنگ تفریحی باشد برای گریه عزاداران که شیون آنها لحظه ای قطع نمی شد و سرش رو به بنفشه برگشت .
« سیامک را صدا کن بیاد این سینی چای رو ببره.»
سپس در حالی که رمقی در پاهایش نبود به سمت گلخانه عمه الی به راه افتاد.
***
آفتاب بعد از ظهر زمستان مثل یک موجود نامرئی در گلخانه حس می شد و اما اثری از آن دیده نمی شد. نور کم رنگی که حتی سایه ای از اجسام باقی نمی گذاشت.
گلدان های عمه الی به طرز غریبی در عزای دستان مهربان صاحبشان نشسته بودند .گلدان های شمعدانی با برگهایی پژمرده سر بر روی خاک کج کرده بودند و حال و روز گلهای دیگر هم چندان تعریفی نداشت.
نگاهش را دایره وار در گل خانه شیشه ای چرخاند و پر از هجوم خاطرات قدیمی شد. خاطرات کهنه ای که هر گوشه اش عمه الی حضور داشت. آهی کشید . عمیق و پر از حسرت . آن گاه لخ لخ کنان به سراغ کارت قند رفت . کارتنی که در دیواره هایش ترک عمیقی ایجاد شده بود و از کناره هایش خاکه قند شُره می کرد .
خم شد تا آن را بردارد که در آهنی گلخانه با صدای قیژ قیژی زنگ دار سبب شد تا تصور کند که عروس عمه الی برای کمک آمده است.
نفس های خسته اش را قورت داد بی آن که برگردد گره روسری اش را زیر چانه محکم کرد و گفت:
« فهیمه جون ، دستمال کاغذی ها رو پیدا نکردم. »
سکوت ممتد سبب شد تا بی حواس سر بچرخاند و زمان برایش ایستاد وقتی البرز را در آستانه ی در دید. آن هم با ابروهایی همچون خنجری تیز و برنده که در هم فرو رفته بودند و حریف می طلبیدند . البرز به نرمی در آهنی پشت سرش بست و چندقدمی پیش تر آمد و دقیقا روبروی گلی ایستاد.
« چرا از من فرار می کنی!؟»
دلش مثل افتادن از بلندی هوری به پایین سقوط کرد. سقوطی که با تپش های قلبش همراه بود . البرز با این جمله ی کوتاه شمشیر از نیام در آورده بود و اگر قانع نمی شد گلی را قطعا ریز ریز می کرد.
ذهنش مثل ساعت بی باطری ثابت مانده بود و حتی آستین هایش که همیشه پر از حاضر جوابی ریزو درشت و تندو تیز بود خالی خالی بود .
دستی به پر روسری اش کشید و قدمی پس رفت و نگاهش را هم دزدید و به گل شمعدانی داد که از فرط بی آبی چروکیده شده بود. بایدفرار می کرد وگرنه پنجره چشمانش رسوایش می کرد. نیاز به زمان داشت تا به افکارش سرو سامانی دهد. دلش نمی خواست حرفی بزند که بعدا از گفتن آن پشیمان شود . با یک تصمیم آنی بدون حرف و کلامی به سمت کارتن قند رفت سپس خم شد و کارتن را که پنج ، شش کیلویی وزن داشت و برای آغوشش قدری بزرگ و سنگین ببود را برداشت و در حالی که به سمت در گلخانه می رفت ، گفت:
« من باید برم عروس عمه دست تنهاست.»
اما پیش از آن که به در برسد البرز راهش را سد کرد و همانطور که به چشمانش خیره شده بود با غیض کارتن قند را از او گرفت و بر زمین گذاشت و آن گاه در یک قدمی گلی ایستاد . حالا علاوه بر راه خروج ، نفس های گلی را هم بند آورده بود . البرز خیره به او زل زد بود جادویی که گلی در مقابل آن بی دفاع بود والبرز این را خوب می دانست. گلی به سختی پلک هایش را به زیر انداخت و پر روسری مشکی اش را میان انگشتان بی قرارش تاب داد.
« پسر خاله بگذار برم .»
البرز صدایش را چند پرده بالا تر برد .
« د ِ لا مذهب... حرف بزن ببینم چی شده ؟مرگ عمه الی داره داغونم می کنه تو دیگه نمک نپاش روش . چی شده که لقب عزیز دلم رو از من گرفتی و به جاش پسر خاله نشوندی ؟ چرا دیگه جواب پیام ها تلفن هام رو نمی دیدی و تلفنت رو از بیخ و بن خاموش کردی!؟ که اگه پیام ها رو دیدی بودی متوجه می شدی چرا دیر تر ازهمه خودم رو به مراسم رسوندم . می فهمیدی که وقتی خبر فوت عمه الی رو شنیدم این قدر بی حواس بودم که با یه عابر پیاده تصادف کردم و خدا رحم کرد که به خیر گذشت و برای همین بود که تلفن های دو روز پیش تو رو قطع می کردم . حالا تو جواب من رو بده چرا از من فرار می کنی!؟»
خجالت کشید. به حرمت عشقی که نثارش می شد و او مجبور بود تا آن را پس بزند. میان دل دل کردن هایش به دنبال بهترین جمله ها گشت. جمله ای که بوی چوغولی ندهد و یک مادر را درچشم پسر حقیر نکند.
کلافه از زبانی که نمی توانست قفل آن را باز کند چانه بالا داد و سر انگشتانش را بر روی حنجره اش گذاشت و تِپ تِپ به آن چند ضربه کوتاه زد.
« البرز مرگ عمه الی داره خفه ام می کنه تورو خدا تو دیگه سین جینم نکن .»
البرز خیال کوتاه آمدن نداشت و بی قراری چشمان گلی را خوب می شناخت . در یک نفسی گلی ایستاد و به سمت او سرخم کرد و نجوا گونه گفت:
« عزیز دلم. مرگ عمه الی من رو هم داره خفه می کنه. ولی این فرارت تو رو توجیه نمی کنه.»
صدای البرز پر از نوازش بود انگار که بر بر روی یک پارچه ی مخملی دست می کشد. همانقدر لطیف و دلنشین. گلی مـسـ*ـت این نوازش با نهیبی به دلش با کف دست به سـ*ـینه ی البرز ضربه ی محکمی می زد و رد پنج انگشتش که با خاکه قند در آمیخته بود بر روی پیراهن مشکی البرز به جا ماند . سپس با چشمانی که یک پرده اشک شفاف شان کرده بود ، گفت:
« چرا این قدر به من نزدیک می شی !؟ اون قدر که نفس هات وادارم می کنه بی اراده بشم و نتونم پا روی دلم بگذارم. »
البرز گیج بود و گنگ . درس مثل کسی که در یک جاده ی مه آلود به یک دیوار بتنی برخورد کرده باشد.
ذهنش بی درنگ به دنبال جواب می گشت. این که چرا گلی می خواهد پا روی دلش بگذارد!؟ کلافه انگشتانش را بین موهایش فرو برد و آن را به عقب هل داد .
« کسی حرفی زده و که من بی خبرم . مثلا فلورجون یا آیدا...؟»
گلی از پس پرده اشکی که در چشمانش می لرزید البرز را رقصان می دید .پلک برهم فشرد تا راه نگاهش باز شود و با صدایی خفه گفت:
« البرز درسته که بین من و تو یک حسی به اسم عشق هست ولی برای شروع زندگی این نصف راهه و نصف راه دیگه خانواده هامون هستن. قبول کن من کنار سحر با او سرو شکل و موقعیت اجتماعی شانسی ندارم. کاری نکن که خاله فلور من رو پس بزنه و توی فامیل تحقیر بشم. خودت هم خوب میدونی که پول و موقعیت اجتماعی چقدر برای خانواده ات مهمه . چیزی که من و خانواده ام نمی تونیم به تو بدیم. »
البرز دو گام فاصله را پر کرد روبروی گلی ایستاد درست در یک نفسی اش و مرز بین آنها فقط پیراهن های مشکی بود که بر تن داشتندو شمرده گفت :
« نمیدونم کی چی گفته؟ ولی این رو مطمئنم که عشق واقعی نیاز داره تا لباس رزم بپوشی و براش بجنگی وگرنه اسمش عشق نیست . من پای تو همه جوره ایستادم و به حرف صد من یه غاز غریبه و آشنا هم کاری ندارم که اگه قرار باشه با هر حرفی پا پس بکشم این حرف مردم که زندگیم رو می چرخونه نه خواست و اراده ی من . حالا اگه تو هم همین قدر عاشقی بمون وگرنه همین الآن از این در برو بیرون و دیگه اسم من رو هم نیار.»
گلی چشمانش از اشک خالی نمی شد وبی وقفه می بارید. دوست نداشتن البرز را بلد نبود . پیشانی اش را به پیراهن البرز تکه داد و ثانیه ای بعد آغـ*ـوش البرز براش باز شد و دستان گلی به دور کمر البرز حلقه.
البرز دستش را به حالت عمودی نوزاش وار بر روی تیغه ی کمر گلی سر می داد و گلی سرش بر شانه های او بود و گره به گره بغض هایش را باز می کرد و می توانست ساعت ها در همان آغـ*ـوش باقی بماند اگر در گلخانه با چند ضربه کوتاه که صدایی چون دَنگ دَنگ را داشت باز نمی شد. البرز به آنی گلی را از خودش جدا کرد و قدمی از او فاصله گرفت . سیامک سرش را از لای در به داخل کشاند و رو به آن دو گفت:
« بچه ها حرف هاتون تموم شد؟ »
سپس رو به البرز شد و چشمک ریزی زد و ادامه داد:
« هلاک شدم از بس کشیک کشیدم . عروس عمه الی و یکی دو تا از زن های فامیل توی راه پله هستن و دارن میان بالا...»
البرز لبخند زد سپس دست پاچه به سمت کارتن قند رفت و آن را بلند کرد و گفت:
« دَمت گرم داداش . برو ما هم اومدیم.»
گلی با پر دست اشکهایش را پاک کرد و شرمنده از حضور سیامک و نقشه ای که بی شک در چیدن آن دخیل بود پشت سر البرز به راه افتاد و در گلخانه را پشت سرش بست. گلخانه ای که حالا بوی عشق آن دو را به خود گرفته بود.
***
روزگارتون پر از عشق و سلامتی و آرامش.
هفته ی آینده با باقی قصه برمی گردم.
دستش را بر روی کتف خسته اش گذاشت و قدری آن را فشرد و بی حرف کلامی سری جنباند . عروس عمه الی با پر روسری مشکی اش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با یک بغض نشکسته در گلویش که صدایش را قدری خش دار کرده بود ، گفت:
«گلی جون ، تو برو منم چند دقیقه ی دیگه میام کمکت.»
بازهم سری جنباند و آخرین استکان ها را پر از چای کرد تا سینی چای زنگ تفریحی باشد برای گریه عزاداران که شیون آنها لحظه ای قطع نمی شد و سرش رو به بنفشه برگشت .
« سیامک را صدا کن بیاد این سینی چای رو ببره.»
سپس در حالی که رمقی در پاهایش نبود به سمت گلخانه عمه الی به راه افتاد.
***
آفتاب بعد از ظهر زمستان مثل یک موجود نامرئی در گلخانه حس می شد و اما اثری از آن دیده نمی شد. نور کم رنگی که حتی سایه ای از اجسام باقی نمی گذاشت.
گلدان های عمه الی به طرز غریبی در عزای دستان مهربان صاحبشان نشسته بودند .گلدان های شمعدانی با برگهایی پژمرده سر بر روی خاک کج کرده بودند و حال و روز گلهای دیگر هم چندان تعریفی نداشت.
نگاهش را دایره وار در گل خانه شیشه ای چرخاند و پر از هجوم خاطرات قدیمی شد. خاطرات کهنه ای که هر گوشه اش عمه الی حضور داشت. آهی کشید . عمیق و پر از حسرت . آن گاه لخ لخ کنان به سراغ کارت قند رفت . کارتنی که در دیواره هایش ترک عمیقی ایجاد شده بود و از کناره هایش خاکه قند شُره می کرد .
خم شد تا آن را بردارد که در آهنی گلخانه با صدای قیژ قیژی زنگ دار سبب شد تا تصور کند که عروس عمه الی برای کمک آمده است.
نفس های خسته اش را قورت داد بی آن که برگردد گره روسری اش را زیر چانه محکم کرد و گفت:
« فهیمه جون ، دستمال کاغذی ها رو پیدا نکردم. »
سکوت ممتد سبب شد تا بی حواس سر بچرخاند و زمان برایش ایستاد وقتی البرز را در آستانه ی در دید. آن هم با ابروهایی همچون خنجری تیز و برنده که در هم فرو رفته بودند و حریف می طلبیدند . البرز به نرمی در آهنی پشت سرش بست و چندقدمی پیش تر آمد و دقیقا روبروی گلی ایستاد.
« چرا از من فرار می کنی!؟»
دلش مثل افتادن از بلندی هوری به پایین سقوط کرد. سقوطی که با تپش های قلبش همراه بود . البرز با این جمله ی کوتاه شمشیر از نیام در آورده بود و اگر قانع نمی شد گلی را قطعا ریز ریز می کرد.
ذهنش مثل ساعت بی باطری ثابت مانده بود و حتی آستین هایش که همیشه پر از حاضر جوابی ریزو درشت و تندو تیز بود خالی خالی بود .
دستی به پر روسری اش کشید و قدمی پس رفت و نگاهش را هم دزدید و به گل شمعدانی داد که از فرط بی آبی چروکیده شده بود. بایدفرار می کرد وگرنه پنجره چشمانش رسوایش می کرد. نیاز به زمان داشت تا به افکارش سرو سامانی دهد. دلش نمی خواست حرفی بزند که بعدا از گفتن آن پشیمان شود . با یک تصمیم آنی بدون حرف و کلامی به سمت کارتن قند رفت سپس خم شد و کارتن را که پنج ، شش کیلویی وزن داشت و برای آغوشش قدری بزرگ و سنگین ببود را برداشت و در حالی که به سمت در گلخانه می رفت ، گفت:
« من باید برم عروس عمه دست تنهاست.»
اما پیش از آن که به در برسد البرز راهش را سد کرد و همانطور که به چشمانش خیره شده بود با غیض کارتن قند را از او گرفت و بر زمین گذاشت و آن گاه در یک قدمی گلی ایستاد . حالا علاوه بر راه خروج ، نفس های گلی را هم بند آورده بود . البرز خیره به او زل زد بود جادویی که گلی در مقابل آن بی دفاع بود والبرز این را خوب می دانست. گلی به سختی پلک هایش را به زیر انداخت و پر روسری مشکی اش را میان انگشتان بی قرارش تاب داد.
« پسر خاله بگذار برم .»
البرز صدایش را چند پرده بالا تر برد .
« د ِ لا مذهب... حرف بزن ببینم چی شده ؟مرگ عمه الی داره داغونم می کنه تو دیگه نمک نپاش روش . چی شده که لقب عزیز دلم رو از من گرفتی و به جاش پسر خاله نشوندی ؟ چرا دیگه جواب پیام ها تلفن هام رو نمی دیدی و تلفنت رو از بیخ و بن خاموش کردی!؟ که اگه پیام ها رو دیدی بودی متوجه می شدی چرا دیر تر ازهمه خودم رو به مراسم رسوندم . می فهمیدی که وقتی خبر فوت عمه الی رو شنیدم این قدر بی حواس بودم که با یه عابر پیاده تصادف کردم و خدا رحم کرد که به خیر گذشت و برای همین بود که تلفن های دو روز پیش تو رو قطع می کردم . حالا تو جواب من رو بده چرا از من فرار می کنی!؟»
خجالت کشید. به حرمت عشقی که نثارش می شد و او مجبور بود تا آن را پس بزند. میان دل دل کردن هایش به دنبال بهترین جمله ها گشت. جمله ای که بوی چوغولی ندهد و یک مادر را درچشم پسر حقیر نکند.
کلافه از زبانی که نمی توانست قفل آن را باز کند چانه بالا داد و سر انگشتانش را بر روی حنجره اش گذاشت و تِپ تِپ به آن چند ضربه کوتاه زد.
« البرز مرگ عمه الی داره خفه ام می کنه تورو خدا تو دیگه سین جینم نکن .»
البرز خیال کوتاه آمدن نداشت و بی قراری چشمان گلی را خوب می شناخت . در یک نفسی گلی ایستاد و به سمت او سرخم کرد و نجوا گونه گفت:
« عزیز دلم. مرگ عمه الی من رو هم داره خفه می کنه. ولی این فرارت تو رو توجیه نمی کنه.»
صدای البرز پر از نوازش بود انگار که بر بر روی یک پارچه ی مخملی دست می کشد. همانقدر لطیف و دلنشین. گلی مـسـ*ـت این نوازش با نهیبی به دلش با کف دست به سـ*ـینه ی البرز ضربه ی محکمی می زد و رد پنج انگشتش که با خاکه قند در آمیخته بود بر روی پیراهن مشکی البرز به جا ماند . سپس با چشمانی که یک پرده اشک شفاف شان کرده بود ، گفت:
« چرا این قدر به من نزدیک می شی !؟ اون قدر که نفس هات وادارم می کنه بی اراده بشم و نتونم پا روی دلم بگذارم. »
البرز گیج بود و گنگ . درس مثل کسی که در یک جاده ی مه آلود به یک دیوار بتنی برخورد کرده باشد.
ذهنش بی درنگ به دنبال جواب می گشت. این که چرا گلی می خواهد پا روی دلش بگذارد!؟ کلافه انگشتانش را بین موهایش فرو برد و آن را به عقب هل داد .
« کسی حرفی زده و که من بی خبرم . مثلا فلورجون یا آیدا...؟»
گلی از پس پرده اشکی که در چشمانش می لرزید البرز را رقصان می دید .پلک برهم فشرد تا راه نگاهش باز شود و با صدایی خفه گفت:
« البرز درسته که بین من و تو یک حسی به اسم عشق هست ولی برای شروع زندگی این نصف راهه و نصف راه دیگه خانواده هامون هستن. قبول کن من کنار سحر با او سرو شکل و موقعیت اجتماعی شانسی ندارم. کاری نکن که خاله فلور من رو پس بزنه و توی فامیل تحقیر بشم. خودت هم خوب میدونی که پول و موقعیت اجتماعی چقدر برای خانواده ات مهمه . چیزی که من و خانواده ام نمی تونیم به تو بدیم. »
البرز دو گام فاصله را پر کرد روبروی گلی ایستاد درست در یک نفسی اش و مرز بین آنها فقط پیراهن های مشکی بود که بر تن داشتندو شمرده گفت :
« نمیدونم کی چی گفته؟ ولی این رو مطمئنم که عشق واقعی نیاز داره تا لباس رزم بپوشی و براش بجنگی وگرنه اسمش عشق نیست . من پای تو همه جوره ایستادم و به حرف صد من یه غاز غریبه و آشنا هم کاری ندارم که اگه قرار باشه با هر حرفی پا پس بکشم این حرف مردم که زندگیم رو می چرخونه نه خواست و اراده ی من . حالا اگه تو هم همین قدر عاشقی بمون وگرنه همین الآن از این در برو بیرون و دیگه اسم من رو هم نیار.»
گلی چشمانش از اشک خالی نمی شد وبی وقفه می بارید. دوست نداشتن البرز را بلد نبود . پیشانی اش را به پیراهن البرز تکه داد و ثانیه ای بعد آغـ*ـوش البرز براش باز شد و دستان گلی به دور کمر البرز حلقه.
البرز دستش را به حالت عمودی نوزاش وار بر روی تیغه ی کمر گلی سر می داد و گلی سرش بر شانه های او بود و گره به گره بغض هایش را باز می کرد و می توانست ساعت ها در همان آغـ*ـوش باقی بماند اگر در گلخانه با چند ضربه کوتاه که صدایی چون دَنگ دَنگ را داشت باز نمی شد. البرز به آنی گلی را از خودش جدا کرد و قدمی از او فاصله گرفت . سیامک سرش را از لای در به داخل کشاند و رو به آن دو گفت:
« بچه ها حرف هاتون تموم شد؟ »
سپس رو به البرز شد و چشمک ریزی زد و ادامه داد:
« هلاک شدم از بس کشیک کشیدم . عروس عمه الی و یکی دو تا از زن های فامیل توی راه پله هستن و دارن میان بالا...»
البرز لبخند زد سپس دست پاچه به سمت کارتن قند رفت و آن را بلند کرد و گفت:
« دَمت گرم داداش . برو ما هم اومدیم.»
گلی با پر دست اشکهایش را پاک کرد و شرمنده از حضور سیامک و نقشه ای که بی شک در چیدن آن دخیل بود پشت سر البرز به راه افتاد و در گلخانه را پشت سرش بست. گلخانه ای که حالا بوی عشق آن دو را به خود گرفته بود.
***
روزگارتون پر از عشق و سلامتی و آرامش.
هفته ی آینده با باقی قصه برمی گردم.