کامل شده رمان از ما بهترون 4 | zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از جلد های از ما بهترون از داستان پردازی بهتری برخورداره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
چند قدم عقب می رم. شاید به نظر رابر این کارم خیلی احمقانه باشه.
ادامه می دم:«دوست ندارم وقتت به خاطر من هدر بره. خودم به کمک بروج ها از پس دشواری ها بر میارم .»
و به سمت ساختمون می رم.
نگاه خیره ی رابر رو تا آخرین لحظه حس می کنم .
جمله ای رو چند روزه مدام با خودم زمزمه می کنم، اما به زبون نیاوردم.
این که با پذیرش مسئولیت تمام حماقت هام، بازتاب تمام کارهای بد و خوبم رو به عهده بگیرم؛ حتما لازم نیست که کاری انجام داده باشم، حتی شرایط می تونه بازتابی از افکار منفی و کارهایی که انجام ندادم باشه .
فکر کردن به این جمله ها تا حدودی آرومم می کنه، اما قاطعیت این نظریه ی من در آوردی، به اندازه ای عذابم می ده که دوست دارم خودم رو بکشم.
روز جدید رو با انرژی خوبی شروع می کنم. توی رخت خواب بروج های مشترک رو چک می کنم و توی ذهنم درباره ی اتفاقات داوری می کنم. تا جای ممکن به اتفاقات واکنشی نشون نمی دم و با مردم بی ارتباط می مونم.
یادداشت های جدیدی از کتاب رو منتشر کردم. احتمالا فردا با رابر برای خرید می ریم بیرون ، احتمالا! البته فروشگاهی که قراره بریم دور از مرکز شهره و فکر نکنم تمام وسایل مورد نیاز رو داشته باشه .
چند ساعت پیش یه انتشاراتی که از قضا با مادرم نیم چه آشنایی داشته رو پیدا کردم. دو تا پیغام جدید ارسال کرده. مرد با جذبه و خوبی به نظر می رسه. البته شاید من زیاد خوش بینم . نمی دونم چه تخصص و مطالعه ای داره. این طور که از آرشیو کتاباشون بر میاد آن چنان مهارتی ندارن و کتابای خاصی هم منتشر نکردن.
حتی گاهی فکر می کنم آشنایی با همچین موجوداتی از روی کم شانسیه.
زیاد مهم نیست. همون قدر که من بازیچه ی دنیا هستم، دنیا رو هم بازیچه ی خودم می دونم و اون قدر با ریسک زنده بودن، همه چیز رو زیر سوال می برم و توهین می کنم که چیزی آزارم نده.
امروز پدرم هم پیغامی برام فرستاد . فقط یه احوال پرسی ساده و کوتاه بود. نه چیز امید بخشی گفت و نه من رو دلسرد و ناامید کرد .
اخبار رو این روز ها سرسری تر مرور می کنم، چون حقیقتا اتفاق خاصی نمیوفته.
خبر ها، روابط جدید و رو به افزایش انسان های محافظ کار، با خاکزی ها رو به خوبی پوشش می ده .
بعد از مرور اخبار، سراغ مقاله های روز می رم. این روز ها که روابط اجتماعی ندارم، اینطور نوشته ها، غذای روحم رو تامین می کنن .
مقاله ای که نظرم رو جلب می کنه درباره ی صداقته.
هر چند که من دچار بدبینی و تجربه های تلخی هستم اما نمی تونم ورود انسان ها و حالا توی این شرایط ، ورود اجنه ی جدید رو به زندگیم، بگیرم. اما شاید واقعا داشتن صداقت بتونه من رو نسبت به این روابط خوش بین تر کنه. شاید یکی از دلایلی که من رو به طرف رابر می کشونه همینه؛ این پسر صداقت خاصی داره و این رو از چهره ی متین و رفتار منصفانه اش به خوبی می شه درک کرد .
توی این مقاله چند تا معیار برای آدمای صادق بیان کرده .
_هیچ قسمتی از شخصیت خود را پنهان نمی کنند.
در این باره مطمئن نیستم . فکر نمی کنم رابر روی پنهانی داشته باشه. حتی خودش گفت که بیا توی بیان احساساتمون صادق باشیم. حتی با این که می دونست، من قراره توی این اتاق اقامت داشته باشم، وسایلشون رو بر نداشتن و من حس می کنم این به خاطر اینه که به من اعتماد دارن. من تا الان می دونم که رابر یه ورزشکار گوشه گیر و با دستپخت خوبه که یحتمل مادرش رو از دست داده و مطالعه اش درباره ی جامعه شناسیه و درباره ی ما انسان ها هم چیزای زیادی می دونه.
شایدم بهتر باشه زیادم بهش خوش بین نباشم .
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی ام از ما بهترون 4



    با این حال، رابر، به طور ناخواسته کمک بزرگی به من کرد. چشمه، اثری از دوشان، چیزی که الان توی گالری فردین نگهداری می شه، همون چیزیه که من توی خواب دیدم.

    چشمه مربوط به قرن نوزدهم و جزء آثار مفهومی به حساب میاد. تا جایی که درباره اش خوندم، الان گمشده و بعیدم نیست که چشمه ای که دست فردینه، همون تندیس اصلی باشه.

    البته محبوب بودن همچین چیزی توی دنیای انسان ها، اصلا چیز عجیبی نیست.

    دوشان برای ساختن این تندیس زحمت خاصی نکشیده، فقط یه پیشابگاه یا همون دستشویی فرنگی رو برداشته و روش رو امضا کرده.

    با خودم که فکر می کنم اونقدر ها هم بی معنی نیست و اسم جالبی رو هم براش انتخاب کرده.

    اما خب همچین تندیسی به چه درد فردین می خوره؟

    فردین شباهت های شخصیتی زیادی با دوشان داره و به نظرم بهتر باشه یه بار به دیدنش برم . براش هدیه ی خوبی هم در نظر گرفتم .

    به طرف کمد دیواری می رم. از توی خرت و پرتا، یه قیف، یه ساعت درخشان که مطمئنم از طلا نیست، یه جعبه ی بی شکل و خالی و مقداری زرد چوبه و موم پیدا می کنم.

    متاسفانه هنر مدرن، همیشه من رو دل سرد و ماتم زده می کنه.

    وقتی می بینم عده ای هم این بین دارن ازش سواستفاده می کنن و روزگار می گذرونن، حس می کنم واقعا دیگه چیزی به اسم هنر وجود نداره. احساس پوچی ، همون احساس واقعی هنر مدرن، تمام روحم رو لبریز می کنه.

    قیف رو با بی سلیقگی روی جعبه جاگذاری می کنم و ساعت رو با کمی چسب، کنار جعبه می چسبونم. موم رو با ادویه ی زرد قاطی می کنم و تمام تندیس رو رنگ می زنم. زیاد زمان نمی بره.

    این بین به این فکر می کنم که می تونم مقاله ی بلند والایی هم درباره ی اثر هنریم بنویسم.

    دنبال جایی می گردم که کارمو در معرض هوای آزاد قرار بدم.

    راهرو های باریکی رو رد می کنم . از پنجره اش مقدار کمی نور می تابه. در رو به سختی باز می کنم. قبل از خروج صدای برخورد دو تا ظرف رو از آشپزخونه می شنوم. بر می گردم ، هیچ موجودی رو توی راهرو نمی بینم.

    با دیدن حیاط خلوت یاد خونه ی خودمون و مخصوصا بدی های پدرم می افتم. هیچ چیز مثل ذره ذره کم شدن محبتش، نسبت به خونواده ی کوچیکمون، آزارم نمی ده.

    جدا بودن از خونوادم، من رو از همه چیز خالی و بیزار می کنه.

    حیاط خلوت این جا پوشیده از زغاله ، پودر زغال.

    چند تا گونی پر از عدس و نخود رو می بینم. بعضی از اونا ترکیدن و محتویاتشون بیرون ریخته.

    حوض کثیفی رو می بینم که مقداری آب لجن بسته، توش جمع شده.

    با همه ی این ها یه آیینه رو می شه لبه ی حوض دید که از خودش نور منتشر می کنه.

    تعجب می کنم که همچین ابزار به درد بخور و پیشرفته ای، چطور هر جای خونه های از ما بهترونی دیده می شه؟

    به طرفش می رم. باکتری هایی که روی صفحه اش در حال رشدن ، نشون می ده که مدت زیادیه که بهش بها داده نشده.

    می تونم باهاش به بروج های مشترک برم و اخبار جدید رو بخونم.

    اولین خبری که به چشمم می خوره مربوط به عملیات دریایی گاورنره .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و یکم از ما بهترون 4


    نمی دونستم یه مدرسه ی نظامی تا این حد می تونه فعال و تاثیر گذار باشه. البته گاورنر کاملا سیستم متفاوت و قدرتمندی داره.

    اخبار دنیای از ما بهترون هم، مثل دنیای من، پر از تیتر های بی فایده و پوچه. یعنی اخباری محبوب می شن که اصلا اهمیت و ارزشی ندارن.

    الان که برای هدف خاصی اخبار رو مرور می کنم ، بیشتر به پوچ بودن دامنه ی زیادی از اخبار پی می برم.
    از طرفی اخبار و اتفاقات و اشخاصی که فوق العاده توی تغییرات جامعه تاثیر گذار هستن و خواهند بود، اصلا محبوب نیستن، یعنی اصلا خونده نمی شن.

    دوباره می شه خبر هایی از تحکیم دوستی بین انسان های محافظه کار و نیروهای خاک زی رو خوند.

    _صنا؟

    بر می گردم و رابر رو جلو در می بینم.

    _اوه رابر ، چقدر خوب شد که اومدی...

    میون حرفم می پره و با لحن سرد و خشکی می گـه:«پدرم گفت که بری به دفترش، منم کار دارم و باید زود تر برم، متاسفم .»

    و بدون گفتن حرف اضافه ای غیب می شه .

    احساس بدی بهم دست می ده .

    به اتاق ایلیا می رم. اما چون خبری ازش نیست، مدتی منتظر می مونم. دوباره کاغذ دیواری های آزار دهنده و نقاشیِ زشت روی دیوار رو می بینم.

    کاغذ دیواری ها، نقاشی های دروغ گویی هستن که برای ریلکس جلوه دادن زندگی، به دیوار خونه ها چسبونده می شن و باهاش خودمون رو گول می زنیم. زیبا کردن محیط خونه، هر چقدر که جامعه خفه تر و عذاب اور تر می شه، بیشتر مورد توجه قرار می گیره و این فقط منحصر به کاغذ دیواری ها نیست.

    توی همین فکرم که ایلیا از راه می رسه و درباره ی جا به جایی و نزدیک شدن به خشایث می گـه.
    اون منظورش دقیقا ورود به مدرسه ی نظامیه .
    با لحن خاص خودم می گم:«حس می کنم فضای مدرسه ی نظامی اصلا خوب نیست و هر کی پا می ذاره توش، مثل خودشون می شه. دوست ندارم زیاد با دانش آموزاش تعاملی داشته باشم و ماجرای خاک زی ها هم ناجور ترسوندم.»

    از طرف دیگه توی اسپراست سیتی و شهرک های گیاه زی، جوری جلوه می ده که انگار قشر فرهیخته ای از جامعه توی مدارس نظامی جمع شدن و دارن کار بزرگی برای تمدن از ما بهترون انجام می دن. دوست دارم کارم رو پیش ببرم ، فرقی نمی کنه کتاب نوشته شه یا نه، فرقی نمی کنه سرم زیر سنگایی که بقیه پرت می کنن خرد شه یا نه، فرقی نمی کنه که تهش از گرسنگی بمی رم یا جنگ.
    ***
    از خواب بعد از ظهر بیدار می شم.

    خواب دیدم توی یه شهر مدرن از ما بهترونی هستم و مردم زلزله ای آزمایشی و مصنوعی رو توی شهر درست کردن.

    اولین چیزی که یادم میاد ، آخرین گفت و گوم با ایلیاست.

    با ایلیا یه بحث طولانی داشتم. من گفتم که دوست ندارم تحت تاثیر جو دنیای از ما بهترون و اخباری که مردم رو برای مبارزه تحـریـ*ک می کنه قرار بگیرم.

    ایلیا منزجر شد و بابت این طرز فکر از من بدش اومد و بحث به درازا کشید و اصلا قانع نشد که مبارزه چیز بدیه. خیلی هم من رو سرزنش کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و دوم از ما بهترون 4


    تصمیم گرفتم دیگه در این باره باهاش بحث نکنم و خودم رو افسرده و رنجور تر از این نکنم .
    چهره ی خودمو توی شیشه ی کمد رو به روی تخت می بینم و به دنیای از ما بهترون فکر می کنم. این که قلبا دنیای مادرم رو دوست دارم اما اصلا اون جایی نیست که فکرش رو می کردم و خیلی موجودات آزار دهنده ای وجود دارن. این جا ، خواب های خوبی نمی بینم. ناراحت و مریضم و روز ها می گذره و من غذای کافی برای خوردن ندارم. نمی تونم به خاطر ایلیا و پسرش راحت باشم. اونا از سادگی و کم حرفی و بی تفاوتی من سواستفاده می کنن. با دیدن چهره ام توی آیینه، به یاد دنیای قبلیم میوفتم و این که من چقدر ترحم بر انگیزم.
    دیگه وجود ایلیا بهم دلگرمی نمی ده و حس می کنم همه ی محبت هاش ظاهر سازی و بابت نیت دیگه ای بوده، ازش متنفرم.
    رابر دیگه بهم انگیزه ای نمی ده چون می دونم بودنش دلیل دیگه ای داره.
    این مدت چند تا مطلب درباره ی این که ما توی گفت و گو هامون زیاد دروغ می گیم خونده بودم اما الان دارم به یقین می رسم که همه ی ما موجودات بسیار دروغ گویی هستیم. این باعث می شه بیشتر از قبل از حرف زدن بیزار بشم و همه چیز به نظرم پوچ بشه.
    می خوام اخبار رو مرور کنم اما بدون هیچ برنامه ی قبلی، مقاله ای پزشکی و آرایشی رو می خوم. به یاد میارم که طی روز های آینده باید به دیدن موجودات روشن فکری برم که ممکنه بخش زیادی از قضاوتشون ، بابت ظاهرم باشه.
    توی مقاله نوشته:
    - این یک راز نیست که چرا بعضی از دخترها موهایی اضافی بین دو ابروی خود دارند، اصولا همه ی دختر ها و خانم ها از وجود مو های اضافی روی صورت خود ناراحت هستند.
    از ادبیات استفاده شده توی این مقاله خود به خود خنده ام می گیره.
    وایز بات گرین ایز، همون جن خاک زی و گیاه زی ایه که برام پیغام ارسال کرده بود. تا قبل از پیغام الانش، از اسمش سرسری رد می شدم و توجهی نمی کردم. چون حقیقتا اسم عجیب و غریبی داره. اما هنوزم عقیده ام اینه که موجود معقول و قابل اعتمادیه. ازم خواسته برنامه ای رو ترتیب بدیم که بتونیم همدیگه رو ببینیم. پیشنهادش همین امشب توی سرداب میوزه. کروکی و آدرس دقیق محل رو برام نوشته.
    باید مدام با خودم تکرار کنم تا اسم مسخره اش رو فراموش نکنم.
    وایز بات گرین ؟ این دیگه چه اسم مسخره ایه ؟
    توی آیینه به خودم نگاه می کنم . کراوات تزئینی لباسم رو با سنجاق سنگی و نقره ای می بندم و می گم :«سلام آقای وایز ، تا حالا بهتون گفتن که چه چشمای جذاب و قشنگی دارین؟ مدل موهاتونم خیلی شیک و جالبه و قیافه ی مشنگت رو به خوبی می پوشونه.»
    به طرز فکرم می خندم و ادامه می دم :«این شایعه که می گن توی چاپ کتاب های جدیدتون از پشگل گاو استفاده کردین حقیقت داره؟»
    از تجسم این که همچین حرفایی رو، رو در رو به وایز بات گرین ایز بزنم، از خنده روده بر می شم.
    ساعتی بعد وارد سرداب میوز می شم و سعی می کنم پول هنگفتی که به تاکسی هوایی از ما بهترون دادم رو فراموش کنم.
    نگاهی به اطراف می ندازم. وایز بات گرین ایز رو توی زاویه ی سرداب، جایی کنار حوض وسط سرداب می بینم که پشت میز جن نمایی نشسته.
    وایز بر خلاف اسمش موجود خوش سلیقه ایه و جایی که برای ملاقات انتخاب کرده، بیشتر شمایل سنتی خودش رو حفظ کرده.
    _سلام آقای وایز ، ببخشید معطلتون کردم.
    _سلام خانوم صنا، نه اصلا مشکلی نیست.
    رو به روش می شینم و می گم :«اصلا فکر نمی کردم بتونم از نزدیک ببینمتون.»
    _منم همین طور، برام خیلی جالبه که تونستم باهات ملاقاتی داشته باشم.
    _چرا می خواستین من رو ببینین؟
    وایز می گـه:«خب من یه انتشاراتی دارم و می دونم که شما هم قراره کتابتون رو چاپ کنین.»
    _از این هم اطلاع دارین که تحت حمایت ایلیا هستم؟
    _بله خیلی زود تر از این ها متوجه حمایت ایلیا شده بودم، حتی فکرشم نمی کردم که هنوز انتشاراتش کار کنه. خیلی برام عجیبه.
    _چرا برات عجیبه؟ خب کارش این بوده، وقتی براش صرفه داره چرا دوباره کار نکنه؟
    _وضعیت انتشارات خیلی تغییر کرده. کتابای چاپی خیلی زیاد خواننده ندارن، اما نویسنده ها تقریبا با وضعیت سابق برابری می کنن. انتشارات منم خیلی امکانات خوبی داره و هنوز اون قدر فلک زده نشدیم که اسپانسرا از سر و کولمون بالا برن. کارمندامون فعالن و کم سن و سال و نسبت به انتشارات تعهد دارن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و سوم از ما بهترون 4



    _ایلیا به من گفته که سطح کیفیِ کتاب ها هیچ پیشرفتی نکرده و نویسنده های خوب، دیگه رغبت نمی کنن که کتاباشون رو چاپ کنن و راه برای انتشار غیر رسمی از طریق بروج ها فراهمه . به نظر شما این ترحم برانگیز نیست؟

    وایز می گـه:«ایلیا رو نمی دونم ، اما من توی این فضا نسبت به خودم مترحم نیستم. هر چی باشه الان دیگه چهار ساله که انتشراتم رو دارم و آمار کتاب های چاپی از دستمون در رفته. اعتماد به نفس دارم و خودم رو مسئول یه انتشارات می دونم. علاوه بر اون، همین که کتاب هایی به یاد ماندنی رو چاپ می کنیم کافیه که انتشارات رو قوی حفظ کنه.»

    بی اختیار می خندم و می گم:«چه چیزایی یه کتاب رو ماندگار می کنه؟ یعنی می خوای بگی کتاب می تونه حقیقتا چیز تاثیر گذار و مهمی باشه که روی مغز قشر وسیعی از جامعه تاثیر بذاره؟ مخصوصا این که تو چطور فکر می کنی که مردم از یه کتاب تاثیر می گیرن؟ البته اگر کتاب رو بخونن.»

    وایز می گـه:«مهم نیست که چند الف کتاب ها رو می خونن، مهم ترین عامل موفقیت ماندگاریه، خواننده ها از مطالبی خوششون میاد که جزئی از عادت، اهداف یا ارزش هاشون باشه. ما هم مثل هر انتشارات دیگه مرام خاص خودمون رو داریم. من دوست دارم کتابی رو چاپ کنم که موضوعش مردم رو غافلگیر کنه.»

    به بقیه ی حرفاش درست و حسابی گوش نمی دم و خودم رو با خوردن آب هندونه ی تازه و خنک سرگرم می کنم.

    وایز می گـه:«من عاشق کمک کردن به دیگرانم.»

    با دهان پر از تفاله ی هندونه می گم:«منم همین طور !»

    _خب این خیلی فوق العاده است!

    _نه ، به نظرم اصلا هم ترفند خوبی برای ماندگار شدن نیست. در واقع موجوداتی که برای خودنمایی و قهرمان بازی به بقیه کمک می کنن خیلی هم عوضی هستن.

    وایز خودداری می کنه و سعی می کنه آشفتگی خودش از این حرف رو نشون نده.

    ***
    بعد از ظهر رو برای خودم استراحت می کنم. توی رخت خواب ، پیام های جدید رو چک می کنم.

    خواب روز هایی رو می دیدم که به کلاس های ورزشی می رفتم. بدون دغدغه و ناراحتی از این که دیگه مادرم نیست. یادم اومد که پدرم داره دوباره تشکیل خونواده می ده. یادم اومد که من به تنهایی نمی تونم طریقه ی زندگیم رو عوض کنم، چون مردم جامعه آدمای کثیفی هستن.

    توی خواب گریه می کردم. چهره ی رنگ پریده ی خودمو توی آیینه می دیدم و گریه می کردم. وقتی که بیدار شدم دوست داشتم بلند بلند گریه کنم.

    پدرم با این که نمی دونست من خواب باشگاه و دوستام رو دیدم، پیغام فرستاده که نامه ای از طرف باشگاه برام اومده .

    سایت باشگاه رو سرچ می کنم. عکس های جدید همایش ها و مسابقات رو می بینم. مربی و دوستام رو می بینم.

    اونا جزئی از حافظه ی من هستن و دیگه نمی تونم فراموششون کنم. دلم برای بعضی از هم تیمی هام که بهم کمک رسوندن و چیزی بهم بخشیدن یا قرض دادن یا باهام حرف زدن، تنگ شده.

    نباید تحت تاثیر قرار بگیرم. در هر حال نمی تونم فعلا برگردم و خب اون جا دیگهجای من نیست .

    علاقه ای هم ندارم توی دنیای آدم ها باشم.

    حال روحی خیلی بدی دارم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و چهار از ما بهترون 4



    شاید همه ی فکرای من اشتباه باشه اما احساس حقارت واقعیه. مثل احساس سیاست مدار کثیفی که فکر می کنه می تونه برای مردمش آرامش و عدالت رو فراهم کنه .

    کار روی تندیس قیف رو تموم کردم. چند تا گل و پروانه رو روی بدنه اش چسبوندم. البته دیگه براق نیست اما تندیس جالبی شده .

    من احساس پوچی می کنم و وقتی به مکافات عمل فکر می کنم، وجودم رو هیچ فرض می کنم چه برسه به این که عملم بازتابی داشته باشه، دیگه چه برسه که کسی بخواد ظلمی در حقم کنه و بخواد تاوان پس بده. درسته که خیلی از دست اطرافیانم رنج می کشم اما چیزی که باعث می شه ازشون انتقام نگیرم و شب رو راحت بخوابم اینه که من فقط پوچ گرا هستم.

    محبت و دوستی خود به خود یه مخلوقه که معنایی رو به وجود میاره و درباره ی باقی احساسات و اتفاقات چیزی نمی بینم و نمی دونم چی هستن.

    به یاد میارم که رابر، آخرین بار چه رفتاری با من داشت. خیلی احساس بدی بهم دست داد. حس می کنم از وقتی که باهام این طور برخورد کرده، دیگه چشماش زیبایی اولیه رو نداره.

    من رابر رو خیلی دوست داشتم و وجودش رو برای خودم خوش یمن می دونستم، باعث شده بود که طبع شاعرانه ام گل کنه، به خاطرش سعی کردم زیبا و با اعتماد به نفس به نظر برسم. البته شاید من زیادی حساسیت به خرج می دم.

    با خودم فکر می کنم، همون طور که اون حق داره گاهی این طور برخورد کنه، چون شرایط خاص خودش رو داره، منم حق دارم بابت رفتارش ناراحت شم و برای تسکین ناراحتیم، گریه کنم.

    به یاد زمانی می افتم که به رابر گفتم:«فکر کنم خیلی خوش شانسم که پسر خوش اخلاقی مثل شما رو، این جا می بینم.»

    امروز که از راهرو رد می شدم، صدای ایلیا رو می شنیدم که داشت با یه جن صحبت می کرد. اونا داشتن درباره ی فروش کتاب ها صحبت می کردن و این که تاجر داره از این اتفاق سوء استفاده می کنه. و احساس می کنم طرف مقابل، تا جایی به تاجر حق می داد که از این موضوع سو استفاده کنه.

    ایلیا می گفت:«این که تاجر می تونه اینطور از آب گل آلود ماهی بگیره، برمی گرده به افسرای مدارس نظامی که از قدیم بازیچه ی خود خواهی و فیلم بازی کردن های دلال هایی مثل تاجر شدن. امثال تاجر می تونن افسر ها رو نسبت به سیستم و جبری که وجود داره و کثیفی های سازمان مرکزی تحـریـ*ک کنن اما از قدرتشون برای بت جلوه دادن خودشون استفاده می کنن. آنیا هم حق داشت که اونو از کمپانی حذف کنه.»

    دوست دارم بدونم تاجر کیه که مادرم اون رو می شناخته و ایلیا هم اینطور درباره اش حرف می زنه.

    مادرم توی گزارشاتی که از جلساتشون نوشته، جسته و گریخته از تاجر گفته و من اینو به فال نیک می گیرم:

    گزارش 47 ، بی ، 94

    آنیا

    دوئه، هشت ، دو هزار و چهارده .

    از در زیر کومولوس وارد می شیم. چند تا از چهره های برجسته ی سازمان رو می بینم. همراه با ما به طرف سالن انتهای کومولوس به راه میوفتن. همه چیز نشون دهنده ی اینه که جلسه ی مهمی رو در پیش داریم.

    اوستا گوشه ی کومولوس به مانیتور تکیه داده و با همون چشمای گرد و بزرگ سبز رنگش به ما خیره شده. با جدا ایستادن از جمع و جلسه، قانون شکنی خودش رو به همه ثابت می کنه.

    هر کدوم تز خودشون رو می دن، باورم نمی شه دوباره برگشتم میون مامورای کله پوک سازمان. امروز، قیافه هاشون بیشتر از چند ماه پیش به لاشخور ها شباهت پیدا کرده.

    خشایث گاهی میون صحبت ها به من نگاه می کنه و لبخند می زنه. آذرتاش که یه عینک قاب مشکی داره، الان شبیه معتاد ها شده.

    کم کم داره یادم می ره برای چی اومدم این جا، اما خشایث من رو به خودم می اره و می گـه:«این یه جور تعهد شما به سازمان رو می رسونه! چون تو الان همه چیز رو می دونی ، می تونی حتی از کمپانی شکایت کنی!»

    با گفتن این جمله ، قهقهه ی خرخر دار اوستا از گوشه ی کومولوس بلند می شه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و پنجم از ما بهترون 4



    سر همه ی مامورا به طرف شبح اوستا که داره از توی سایه بیرون میاد می‌چرخه. حتی تاجر که گردن کلفت ترین مامور کمپانی به حساب میاد، از ترس، رنگ می‌بازه .

    اوستا همین طور که به میز نزدیک می‌شه، سیگارش رو از پشت گوشش برمی‌داره و می‌گـه:«کدوم کمپانی خشایث ؟ ...هه...وقتی کلمه ی کمپانی رو می‌گی ، مضحک می‌شی ...هه هه ...»

    متوجه می‌شم که آرین زیر چشمی‌ و با عصبانیت به من خیره می‌شه. تا حالا ندیده موجودی از من دفاع کنه .

    خشایث روی صندلیش مایل می‌شه و در حالی که سعی داره لبخندش رو حفظ کنه، می‌گـه:«کمپانی همون جائیه که تو عادت نداشتی براش کار کنی و الان هم به جایی می‌گیم که داره روی پرونده ی غلام کار می‌کنه.»

    اوستا همین طور که میز رو دور می‌زنه و دود سیگارش رو وسط میز فوت می‌کنه، می‌گـه:«از جمه ی دومت که می‌تونه جک سال شه می‌گذریم، به عنوان رئیس جدید کمپانی توضیح بده که الان، من، به عنوان یه شاکیه کمپانی، کجا باید شکایت خودم رو طرح کنم؟»

    همه ی مامور ها به همدیگه خیره می‌شن. خشایث بلافاصله جواب می‌ده:«معمولا کمپانی یه مسئول حقوقی و قضایی داره ...واگر توی جلسات حاضر نبودید، حداقل از اعلامیه های ما باید متوجه می‌شدید که تاجر این وظیفه رو به عهده داره.»

    همه ی نگاه ها روی تاجر زومه که دیگه داره خودش رو خیس می‌کنه. اما بلافاصله خودش رو جمع و جور می‌کنه و با غرور خاص خودش، سرشو بالا می‌گیره و به رو به رو خیره می‌ش .

    اوستا همین طور که خاکستر سیگارش رو پشت صندلی آرین می‌ریزه، می‌گـه:«و اگه من بخوام بابت دزدیده شدن محموله ی توتونم توی ترانس لوگزامبورگ شکایت کنم، اون وقت بازم باید به تاجر شکایت کنم؟»

    با این حرف ، دهنم دو متر باز می‌شه وهمه ی اعضا، حتی خشایث، نگاه استرس برانگیزی به تاجر می‌ندازن.

    تاجر، با حیله و مکر، حدود دو سال پیش، دو تن توتون که مال اوستا بود رو ضبط کرد ولی دو ماه بعد معلوم شد که خودش همه رو تبدیل به پول کرده و پولش رو توی یه بانک گیاه زی تلمبار کرده.

    از اوستا بعید بود که همچین مساله ای رو توی جمع به رخ تاجر بکشه.

    تاجر که دیگه داره به آخرین رشته های اعصابش چنگ می‌زنه، همین طور که سرش رو بالا نگه داشته، به وسط میز خیره می‌شه و یکی از ابروهاش رو بالا می‌ندازه. خیلی دوست دارم بلند شم و یکی از دکمه های اون کت فیکس مشکیش رو باز کنم تا کمی‌ از حرارت بدنش کم شه.
    ***
    غرق توی خوندن یادداشت هستم که خونه به لرزش در میاد و صدای حرکت چند جن وحشی رو توی راهرو ها حس می‌کنم.

    تا به خودم میام، صدای بهم ریخته شدن وسایل دفتر ایلیا رو از پشت دیوار می‌شنوم.

    _صنا! صنا! بیا جلوی پنجره ی اتاق!

    این صدای رابره که ظاهرا برای کمک رسانی اومده.

    توی اخرین لحظه وسایلم رو توی کوله پشتی می‌ریزم و با رابر به راه میوفتم. اون کمکم می‌کنه تا وارد یه ماشین ابری شیم و از دفتر انتشارات دور.

    با وحشت به رابر خیره می‌شم. هیچ ایده ای برای حرف زدن ندارم. دوست دارم بدونم چرا منتظر پدرش نشده و اون رو از مهلکه نجات نداده؟!
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و ششم از ما بهترون 4


    علاوه بر ترس، اوضاع مزاجیِ خوبی هم ندارم. به تجهیزات ماشین ابری خیره می‌شم.
    رابر، جایی نزدیک شهر متوقف می‌شه. نور حاصل از بنر ها و پل های معلق، از این فاصله هم مشخصه.
    رابر می‌گـه:«اینجا، سالن ورزشی ایه که همیشه میام. بچه های خوبی هستن. کم کم باهاشون آشنا می‌شی.»
    بدون هیچ توضیحی، درب سالن رو باز می‌کنه. صدای حاصل از هیجان و خوشحالی رو به خوبی می‌شه شنید. ساختمون، تهویه ی خیلی خوبی داره و بطری های آب و نوشابه های مارک دار، همه جای سالن دیده می‌شه. از همون بدو ورود با چهار تا راهرو، رو به رو می‌شم. رابر بین جمعیتی که به طرف سالن های زیر زمینی می‌رن، حرکت می‌کنه. منم دنباله ی دختر ها رو می‌گیرم و به طرف رختکن کنار زمین بازی شون می‌رم .
    آثار نگرانی و وحشت رو توی چهره ی رابر حس می‌کردم. بیشتر هدفش از اومدن به این جا این بود که جو استرس انگیز دفتر رو هر چه زود تر هضم کنه.
    اون ها مربیِ جوون و خوشرویی دارن . یه زن بیست و هفت هشت ساله است. از همون اول بهم لبخند می‌زنه و من رو با خوشرویی توی جمعشون راه می‌ده.
    مدال ها و کاپ هاشون رو می‌شه روی در و دیوار سالن دید.
    مدال ها فوق العاده خوش نقش هستن. یه تندیس هست که به نظر میاد توی طراحیش از چرم هم استفاده شده باشه.
    روی چرم یه پیرمرد و یه گوسفند رو می‌شه دید که نمی‌دونم معنیش چی می‌تونه باشه؟! کمی‌ جلو تر، یه تندیس درست مثل کار قبلی رو می‌بینم که البته نقش و نگار بهتری داره .
    بچه های تیم با هم شوخی های مسخره می‌کنن. خسته هستن و می‌خوان کمی استراحت کنن. این جا نمونه ای از باشگاه ایده آل و رویاییِ منه.
    کمی می‌گذره و چند تا جن کم سن و سال تر به رختکن میان. این طور که از حرفاشون بر میاد یه برنامه برای پیک نیک ریختن که پسرا هم توش حضور دارن.
    یکی از دخترا که کاپیتان تیم به نظر می‌رسه، چند تا پاکت از تنقلات رو توی یه سینی خالی می‌کنه و همین طور که مشغول خوردن می‌شه، می‌گـه:«پسرا به این چیزا اهمیت نمی‌دن، مخصوصا این گروه .... پسرا خیلی بخوان زحمت بکشن، نهایتا میان پنجره های هتل رو باز می‌کنن و جوراباشون رو می‌شورن و برای خودشون بازی غیر مجاز یا گیم می‌کنن. اونا حتی از تنقلاتشون به من هم تعارف می‌کنن.»
    ساعتی بعد، جلوی در خروجی باشگاه، منتظر رابر می‌مونم. با کمال تعجب، وایز بات گرین ایز رو می‌بینم. باهاش مشغول صحبت می‌شم و می‌گم که شریکتون هم برام پیامی ارسال کرد، ولی ناامنی های اخیر، از این که برای انتشار کتاب مادرم روی بقیه حساب کنم، ناامیدم می‌کنه.
    جلوی باجه ی کنار در باشگاه یه روزنامه ی باطله رو می‌بینم که توش فالای هفته رو نوشته. من به این فالا اعتقادی ندارم اما هر جا ببینم، محض سرگرمی هم که شده می‌خونم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و هفتم از ما بهترون 4

    ***
    : امروز هیچ ترسی به دل راه ندهید، شما آن قدر قدرت دارید که می‌توانید هر آن چه بخواهید به دست آورید. پس نگذارید ترس های کوچک و حس پشیمانی بر شما غلبه کند و مانع از پیشرفتتان شود. راهی که در مقابلتان قرار گرفته، بر خلاف آنچه از بیرون به چشم می‌ آید، روشن و واضح است. اگر بر اهدافتان اصرار ورزید و مرد عمل باشید و افکار کم اهمیتی که در حال حاضر ذهنتان را درگیر کرده را دور بریزید، صاحب بهشتی خواهید شد که تنها در رویاهایتان می‌دیدید.
    ***
    نمی‌دونم چرا ادبیات نوشتاری این فال ها جالب و تاثیر گذاره.
    هنوز خبری از رابر نشده. پیغامی‌ از طرف پدرم دریافت می‌کنم . اون توی دهلیز اول گندی شاپور منتظرمه و ادرس دقیقی از اون محل رو برام فرستاده.
    به خیابون خلوتی که کم کم خلوت تر هم می‌شه، خیره می‌شم. به یاد رفتار خشک و زننده ی رابر میوفتم. البته ازش ممنوم که نجاتم داده اما اگر تاوان اون بد رفتاریش رو پس نده، لذتی از دوست داشتنش به من نمی‌رسه و احساس حقارتم هم بر طرف نمی‌شه.
    به سرعت با شرکت خدماتی تماس می‌گیرم و یه ماشین ابری سفارش می‌دم. منشی، بار اول متوجه منظورم نمی‌شه.
    گندی شاپور خیلی بزرگتر و پیچیده تر از اونیه که فکرش رو می‌کردم. بعید می‌دونم که بتونم به این راحتی ها پدرم رو پیدا کنم.
    پسرا و دخترای جوون و محصل رو می‌بینم که دسته دسته یا تک تک از راهرو ها و کلاس ها بیرون میان. بی اراده بهشون لبخند می‌زنم و درک می‌کنم که توی چه دوران خوبی از زندگی شون به سر می‌برن.
    به یه باجه می‌رسم. ناخواسته گفت و گوی دو تا دانشجو رو می‌شنوم.
    سن و سالشون بیشتر از بقیه ست. یکی از اونا می‌گـه:«راه انداختن اردو نیاز به تخصص و وقت زیادی داره. تقصیر گروه ها هم نیست. گندی شاپور بی بته شده. نمی‌ذارن بحث تخصصی ای صورت بگیره و استادای عوضی ای توش ریخته که ثبات شخصیتی ندارن. آنچنان دخلی به مراکز و سیستم های دیگه هم نداره، کلاس ها و کتابخونه های گندی شاپور، هنوز از بهترین جاها برای نشر اطلاعات خوب و معتبر هستن. پا گرفتن این سازمان ها و همه گیر شدنشون یه تکونی به مدارس علمی‌ داد تا نشون بدن چقدر اطلاعات تخصصی و به درد بخور دارن و چقدر جنبه ی سرگرمی‌.
    به طرف راه پله ها می‌رم. جلو تر از من دو تا دختر در حرکتن که یکیشون یه پای تراشکاری شده و شفاف داره و با عشـ*ـوه ی خاصی حرف می‌زنه. خیلی کند حرکت می‌کنن و جوری راه پله رو پر کردن که نمی‌تونم ازشون جلو بزنم.
    دختری که سالمه، می‌گـه:«زبان خوندم و سعی کردن آهنگ های بهتری گوش بدم ولی دست و دلم نمی‌ره سمت آهنگای شاد، حتی اگر بخوام زوری به خودم روحیه بدم، حس می‌کنم موزیک چیزِ پوچیه و هیچ وقت به دلم نمی‌شینه.»
    وقتی به طبقه ی بالا می‌رسم، اجنه و قیافه های پکر یا احمقانه شادشون، حالم رو بد می‌کنه. وسط سالن یه حفره است که ازش می‌شه سالن طبقه ی پایین رو دید. توی آهن ستون ها، روانپریش به نظر می‌رسم و هیچ ایده ای برای رسیدن به دهلیز اول ندارم. دوست دارم از موجوداتی که بهم بدی کردن و باعث شدن که حس حقارت بهم دست بده انتقام بگیرم. از طرفی نمی‌دونم این جا چه خبره و دارم چیکار می‌کنم . غیر از اینه که پاهام رو به زمین می‌کوبم که صدایی درست شه و حس کنم زندگی ای وجود داره؟
    با خودم فکر می‌کنم، مثلا اگر پدرم تاوان کارش رو پس بده و سقوط کنه و کارشو کنار بذاره یا حتی ازم عذر خواهی کنه یا مثلا رابـ ـطه اش با همسر جدیدش بهم بخوره و زجر بکشه، من احساس رضایت بهم دست می‌ده ؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست سی و هشتم از ما بهترون 4



    اگر رابر زجر بکشه و تاوان رفتارش با من رو پس بده، اگر ایلیا زجر بکشه و بفهمه که رفتار درستی با من نداشته و کارش توی انتشارات از پایه پوچ و اشتباهه؛ خب امثال اون تمام عمرشون به یه راه اشتباهی می‌رن.

    تحقیر شدن از آدما موجودات پست و مریضی رو می‌سازه که ممکنه به بقیه آسیب برسونن. مشکلی که با خودم دارم همینه.

    به آسانسور متروکی می‌رسم که روش اسم دهلیز ها نوشته شده.

    با باز شدن آسانسور، هم مسیر یه پسر و دختر جوون می‌شم که عازم یکی از دهلیز ها هستن. متوجه می‌شم روی پیرهن هاشون کارتی نصب شده که نشون می‌ده توی چه رشته و مقطعی تحصیل می‌کنن. اصطلاحا به خودشون پاندت می‌گن.

    هر دو زیبا هستن. دختر جوون نگاهی زیر چشمی به من می‌ندازه. پسر زیاد توی باغ نیست. فقط از روی خوشحالی و خوش ذوقی بهش لبخند عریضی می‌زنم. پسر ، اول تعجب می‌کنه ولی نگاهی به دختر می‌ندازه و بعد بهم لبخند می‌زنه.

    وقتی از آسانسور خارج می‌شم با خودم می‌گم:«حقیقتا نیت بدی نداشتم. فقط به نظرم هر دو خیلی خوشگل بودن.»

    مشکل من توی دنیای قبلیم این بود که روحیه ی آدمایی که باهاشون در ارتباط بودم مشخص نبود و بعضا آدمای عوضی ای بودن. آدمای خوبی هم که دوست داشتم باهاشون در ارتباط باشم، خودشون دوستای سودمند تر و بهتری داشتن و از من شاید اصلا خوششون نمیومد.

    پدرم با لبخند ازم استقبال می‌کنه و عیدو بهم تبریک می‌گـه. نمی‌دونم چه عیدیه دقیقا.

    می‌دونم که صحبت هامون کلیشه ای و عادیه اما همین می‌تونه تا حدودی نیاز های عاطفیم رو برطرف کنه.

    ازش چیزی درباره ی ازدواجش نمی‌پرسم. درباره ی وضعیت جایی که اقامت دارم و روند کار می‌پرسه.

    _چیزی درباره اوستا و تاجر که زمانی عضو کمپانی بودن می‌دونین؟

    _چطور؟ من زمانی که به سازمان ملحق شدم، کمپانی منحل شده بود.

    _تا جایی که می‌دونم تاجر هنوز فعال و تاثیر گذاره. بیشتر از اون اوستا، ....آنیا چیزای زیادی درباره اش نوشته.

    _اوستا رو می‌شناسم. اگر تا شب صبر کنی می‌تونم آدرس دفترش رو برات ارسال کنم.

    _این خیلی خوبه! پس من منتظر می‌مونم!

    توی راهرو، گفت و گوی دو تا از پاندت ها رو می‌شنوم. یکی از اونا می‌گـه:«استفراغ دیروزم بهتر شده اما احساس می‌کنم هنوز حالم خوب نشده.»

    با تعجب به سر و وضع پسری که به راحتی درباره ی بیماریش حرف می‌زنه، خیره می‌شم.

    حوالی دفتر ایلیا پرسه می‌زنم. رابر برام چند تا پیغام فرستاده.

    _من دیگه دارم نگران می‌شم، لطفا توی اولین فرصت بهم پیغام بده و بگو که کجایی!

    پیغامش رو چند بار می‌خونم.

    به این فکر می‌کنم که من الان یه بی خانمان هستم.

    به رابر فکر می‌کنم و حس می‌کنم هر لحظه که می‌گذره، نفرتم ازش بیشتر می‌شه.

    توی مرور یادداشت ها متوجه می‌شم که آنیا توی یه سری از یادداشت هایی که تاریخ نخورده، دوباره از اسم اوستا استفاده کرده.

    به پشت بوم یه خونه ی مجلل می‌رم تا بتونم یادداشت ها رو با آرامش بیشتری بخونم.

    _این کرم داره امروز صابون ها و کیک های منو می‌خوره. مدیر ارشد فروش یه مرد آبزی به اسم اوستاست. اوستا رو به جز چند باری که توی جلسه های مهم دیدم، زیاد ملاقات نکردم. اون هر بار یه عینک عجیب و غریب می‌زد و هر وقت بهش نگاه می‌کردی لبخند می‌زد. مثل آدما لباس می‌پوشید و کفشاشو واکس می‌زد!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا