- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
چند قدم عقب می رم. شاید به نظر رابر این کارم خیلی احمقانه باشه.
ادامه می دم:«دوست ندارم وقتت به خاطر من هدر بره. خودم به کمک بروج ها از پس دشواری ها بر میارم .»
و به سمت ساختمون می رم.
نگاه خیره ی رابر رو تا آخرین لحظه حس می کنم .
جمله ای رو چند روزه مدام با خودم زمزمه می کنم، اما به زبون نیاوردم.
این که با پذیرش مسئولیت تمام حماقت هام، بازتاب تمام کارهای بد و خوبم رو به عهده بگیرم؛ حتما لازم نیست که کاری انجام داده باشم، حتی شرایط می تونه بازتابی از افکار منفی و کارهایی که انجام ندادم باشه .
فکر کردن به این جمله ها تا حدودی آرومم می کنه، اما قاطعیت این نظریه ی من در آوردی، به اندازه ای عذابم می ده که دوست دارم خودم رو بکشم.
روز جدید رو با انرژی خوبی شروع می کنم. توی رخت خواب بروج های مشترک رو چک می کنم و توی ذهنم درباره ی اتفاقات داوری می کنم. تا جای ممکن به اتفاقات واکنشی نشون نمی دم و با مردم بی ارتباط می مونم.
یادداشت های جدیدی از کتاب رو منتشر کردم. احتمالا فردا با رابر برای خرید می ریم بیرون ، احتمالا! البته فروشگاهی که قراره بریم دور از مرکز شهره و فکر نکنم تمام وسایل مورد نیاز رو داشته باشه .
چند ساعت پیش یه انتشاراتی که از قضا با مادرم نیم چه آشنایی داشته رو پیدا کردم. دو تا پیغام جدید ارسال کرده. مرد با جذبه و خوبی به نظر می رسه. البته شاید من زیاد خوش بینم . نمی دونم چه تخصص و مطالعه ای داره. این طور که از آرشیو کتاباشون بر میاد آن چنان مهارتی ندارن و کتابای خاصی هم منتشر نکردن.
حتی گاهی فکر می کنم آشنایی با همچین موجوداتی از روی کم شانسیه.
زیاد مهم نیست. همون قدر که من بازیچه ی دنیا هستم، دنیا رو هم بازیچه ی خودم می دونم و اون قدر با ریسک زنده بودن، همه چیز رو زیر سوال می برم و توهین می کنم که چیزی آزارم نده.
امروز پدرم هم پیغامی برام فرستاد . فقط یه احوال پرسی ساده و کوتاه بود. نه چیز امید بخشی گفت و نه من رو دلسرد و ناامید کرد .
اخبار رو این روز ها سرسری تر مرور می کنم، چون حقیقتا اتفاق خاصی نمیوفته.
خبر ها، روابط جدید و رو به افزایش انسان های محافظ کار، با خاکزی ها رو به خوبی پوشش می ده .
بعد از مرور اخبار، سراغ مقاله های روز می رم. این روز ها که روابط اجتماعی ندارم، اینطور نوشته ها، غذای روحم رو تامین می کنن .
مقاله ای که نظرم رو جلب می کنه درباره ی صداقته.
هر چند که من دچار بدبینی و تجربه های تلخی هستم اما نمی تونم ورود انسان ها و حالا توی این شرایط ، ورود اجنه ی جدید رو به زندگیم، بگیرم. اما شاید واقعا داشتن صداقت بتونه من رو نسبت به این روابط خوش بین تر کنه. شاید یکی از دلایلی که من رو به طرف رابر می کشونه همینه؛ این پسر صداقت خاصی داره و این رو از چهره ی متین و رفتار منصفانه اش به خوبی می شه درک کرد .
توی این مقاله چند تا معیار برای آدمای صادق بیان کرده .
_هیچ قسمتی از شخصیت خود را پنهان نمی کنند.
در این باره مطمئن نیستم . فکر نمی کنم رابر روی پنهانی داشته باشه. حتی خودش گفت که بیا توی بیان احساساتمون صادق باشیم. حتی با این که می دونست، من قراره توی این اتاق اقامت داشته باشم، وسایلشون رو بر نداشتن و من حس می کنم این به خاطر اینه که به من اعتماد دارن. من تا الان می دونم که رابر یه ورزشکار گوشه گیر و با دستپخت خوبه که یحتمل مادرش رو از دست داده و مطالعه اش درباره ی جامعه شناسیه و درباره ی ما انسان ها هم چیزای زیادی می دونه.
شایدم بهتر باشه زیادم بهش خوش بین نباشم .
ادامه می دم:«دوست ندارم وقتت به خاطر من هدر بره. خودم به کمک بروج ها از پس دشواری ها بر میارم .»
و به سمت ساختمون می رم.
نگاه خیره ی رابر رو تا آخرین لحظه حس می کنم .
جمله ای رو چند روزه مدام با خودم زمزمه می کنم، اما به زبون نیاوردم.
این که با پذیرش مسئولیت تمام حماقت هام، بازتاب تمام کارهای بد و خوبم رو به عهده بگیرم؛ حتما لازم نیست که کاری انجام داده باشم، حتی شرایط می تونه بازتابی از افکار منفی و کارهایی که انجام ندادم باشه .
فکر کردن به این جمله ها تا حدودی آرومم می کنه، اما قاطعیت این نظریه ی من در آوردی، به اندازه ای عذابم می ده که دوست دارم خودم رو بکشم.
روز جدید رو با انرژی خوبی شروع می کنم. توی رخت خواب بروج های مشترک رو چک می کنم و توی ذهنم درباره ی اتفاقات داوری می کنم. تا جای ممکن به اتفاقات واکنشی نشون نمی دم و با مردم بی ارتباط می مونم.
یادداشت های جدیدی از کتاب رو منتشر کردم. احتمالا فردا با رابر برای خرید می ریم بیرون ، احتمالا! البته فروشگاهی که قراره بریم دور از مرکز شهره و فکر نکنم تمام وسایل مورد نیاز رو داشته باشه .
چند ساعت پیش یه انتشاراتی که از قضا با مادرم نیم چه آشنایی داشته رو پیدا کردم. دو تا پیغام جدید ارسال کرده. مرد با جذبه و خوبی به نظر می رسه. البته شاید من زیاد خوش بینم . نمی دونم چه تخصص و مطالعه ای داره. این طور که از آرشیو کتاباشون بر میاد آن چنان مهارتی ندارن و کتابای خاصی هم منتشر نکردن.
حتی گاهی فکر می کنم آشنایی با همچین موجوداتی از روی کم شانسیه.
زیاد مهم نیست. همون قدر که من بازیچه ی دنیا هستم، دنیا رو هم بازیچه ی خودم می دونم و اون قدر با ریسک زنده بودن، همه چیز رو زیر سوال می برم و توهین می کنم که چیزی آزارم نده.
امروز پدرم هم پیغامی برام فرستاد . فقط یه احوال پرسی ساده و کوتاه بود. نه چیز امید بخشی گفت و نه من رو دلسرد و ناامید کرد .
اخبار رو این روز ها سرسری تر مرور می کنم، چون حقیقتا اتفاق خاصی نمیوفته.
خبر ها، روابط جدید و رو به افزایش انسان های محافظ کار، با خاکزی ها رو به خوبی پوشش می ده .
بعد از مرور اخبار، سراغ مقاله های روز می رم. این روز ها که روابط اجتماعی ندارم، اینطور نوشته ها، غذای روحم رو تامین می کنن .
مقاله ای که نظرم رو جلب می کنه درباره ی صداقته.
هر چند که من دچار بدبینی و تجربه های تلخی هستم اما نمی تونم ورود انسان ها و حالا توی این شرایط ، ورود اجنه ی جدید رو به زندگیم، بگیرم. اما شاید واقعا داشتن صداقت بتونه من رو نسبت به این روابط خوش بین تر کنه. شاید یکی از دلایلی که من رو به طرف رابر می کشونه همینه؛ این پسر صداقت خاصی داره و این رو از چهره ی متین و رفتار منصفانه اش به خوبی می شه درک کرد .
توی این مقاله چند تا معیار برای آدمای صادق بیان کرده .
_هیچ قسمتی از شخصیت خود را پنهان نمی کنند.
در این باره مطمئن نیستم . فکر نمی کنم رابر روی پنهانی داشته باشه. حتی خودش گفت که بیا توی بیان احساساتمون صادق باشیم. حتی با این که می دونست، من قراره توی این اتاق اقامت داشته باشم، وسایلشون رو بر نداشتن و من حس می کنم این به خاطر اینه که به من اعتماد دارن. من تا الان می دونم که رابر یه ورزشکار گوشه گیر و با دستپخت خوبه که یحتمل مادرش رو از دست داده و مطالعه اش درباره ی جامعه شناسیه و درباره ی ما انسان ها هم چیزای زیادی می دونه.
شایدم بهتر باشه زیادم بهش خوش بین نباشم .
آخرین ویرایش: