- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
به محض دریافت اجازه، وارد اتاق پادشاه شدیم؛ اتاقی ساده که تنها وسایلش یک تخت و میز بزرگ با چند صندلی ردیف چیدهشده بود.
جلو رفتیم و نزدیک میز ایستادیم. پادشاه دستهاش رو پشتش گره کرده بود و با لباسهای طلایی فرماندهی رو به پنجره بلند و ساده ایستاده بود و حیاط رو زیر نظر داشت.
بعد از چند لحظه بالاخره چشم از بیرون برداشت و در حالی که سعی میکرد نگاه آشفتهاش رو ازمون پنهان کنه گفت:
_خوش آمدید شاهزاده خانم، چیزی شده؟
لب پایینم رو گاز گرفتم و نگاهی بهش انداختم. نمیدونستم حرفی که میخوام بزنم درسته یا نه؛ اما میدونستم اگه حرفم رو نزنم تا آخر عمر پشیمون میشم؛ به خاطر همین قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_ سرورم، میخواستم پیشنهاد کنم یا طی یک حمله همگانی تکلیف همه چیز رو مشخص کنیم یا این که در حملهی بعدی من رو هم همراه لشکری غیر از لشکر آسمان وارد میدان کنید، اگر نه من مجبورم خودم رو به اتحاد شیطانی تحویل بدم تا هرچه زودتر این جنگ تموم بشه.
لبخند کمرنگی روی لبهای پادشاه نشست و گفت:
_هنوز که چیزی از جنگ نگذشته شاهزاده خانم، ما تازه یک نیم روز جنگیدیم، به همین زودی خسته شدید؟
سرم رو چند بار تکون دادم وگفتم:
_ نه نه من خسته نشدم، فقط دوست ندارم مرگ تدریجی این همه آدم رو ببینم. در جنگ همگانی تمام جنگجویان اوریا میتونند حضور داشته باشند، ما جلوی نیروهای شیطانی رو میگیرم و تا تعداد سربازهامون کمتر از این نشده و هنوز توان جنگیدن دارند شکستشون میدیدم. من خودم رو درقبال این سربازها مسئول میدونم، این جنگ یه جورایی به خاطر من به این جا کشید.
پادشاه با شنیدن حرفام دوباره دستهاش رو پشتش گره کرد و به سمت پنجره برگشت و همزمان گفت:
_ میدونم منظور شما چیه، اتفاقا پیشنهاد حمله همگانی توسط چند تا از فرماندهان دیگه هم مطرح شده؛ به همین خاطر فکر و ذهنم این قدر مشغول و مشوشه. این تصمیمی بزرگ و سرنوشت ساز خواهد بود، پس به من اجازه بدید، کمی فکر کنم، تمامی جوانب رو بسنجم و نتیجه رو اعلام کنم.
چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومدیم؛ اما هنوز دو قدم برنداشته بودم که دستم به شدت کشیده شد و از پشت به دیوار سنگی برخورد کردم. نگاه متعجبم رو به آرتین که شونههام رو به دیوار فشار میداد و از چشماش آتیش میبارید انداختم و همین که دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم، با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
_ لازم نکرده از این به بعد پیشنهاد بدی، فهمیدی؟
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
_ کدوم پیشنهاد؟!
فشار دستش رو روی شونههام بیشتر کرد و سرش رو جلوتر آورد و گفت:
_ که میخوای خودت رو به اتحاد شیطانی تحویل بدی، هان؟ بری جایی که اون مردک برسام هست؟ مگه تو خودت تنهایی که تنهایی تصمیم میگیری؟
چشمام رو از درد رو هم فشار دادم و تلاش بیفایدهای برای رهاشدن از دستهاش کردم. وقتی متوجه شدم کاری از دستم بر نمیاد، قطرهی اشکی از چشمم پایین اومد و رو بهش گفتم:
_خب، من احساس عذاب وجدان دارم، من...
صداش رو یه کم بالا برد و گفت:
_ من، من، همهاش شدی من، پس ما چی حسیبا؟
با حرص دستهاش رو از روی شونههام برداشت و به سمت پلهها رفت.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. وقتی خیالم راحت شد کسی نیست، نفس راحتی کشیدم و روی زمین نشستم. رفتارش خیلی غیر منتظره بود و باعث میشد بیشتر از این که از دستش ناراحت بشم، حس عذاب وجدان تازهای رو در کنار تمام عذابهای گذشتم حس کنم. فکر تازهای که تا به حال به سرم نزده بود، مسئولیتم در قبال آرتین و این که شاید زندگیم دیگه فقط به خودم مربوط نباشه.
نیم ساعت قبل از حرکت به طرف میدان جنگ، تمام فرماندهها و شاهزادهها برای جلسه قبل از حمله تو اتاق پادشاه جمع شدند.
بعضی روی صندلیها نشسته بودند و بعضی دیگه هم به خاطر استرس و فشار فکری دائما تو اتاق قدم میزدند.
بالاخره با دعوت باتیس همگی نزدیک میز جمع شدند. پادشاه صدایی صاف کرد و بیمقدمه گفت:
_ خیلیها از من خواسته بودید تا دستور حمله همگانی بدم؛ اما همون طور که اطلاع دارید در جنگ قبلی ما بازندهی میدان بودیم، پس انتخاب نوع حمله فعلا با اتحاد شیطانی خواهد بود. من هم مشکلی با حمله همگانی ندارم؛ اما باید قبل از اون در یک حمله قدرتمندانه اونها رو شکست بدیم و زمانی که انتخاب با ما بود این نوع حمله رو انتخاب کنیم.
سکوت همهی حضار نشون میداد که با این طرح موافقند. پادشاه وقتی این سکوت رو دید، ادامه داد:
_ در ضمن تصمیم دارم در صورت استفاده اتحاد شیطانی از نیروهای اهریمنی، شاهزاده خانم رو همراه لشکر به میدان بفرستم. ایشون خاندانی ندارن که بخوان باهاش بجنگند، پس فکر میکنم میتونند همراه یک خاندان دیگه وارد میدان بشند.
با شنیدن حرف پادشاه همهی چشمها سمت من برگشت و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
نمیدونستم باید از این تصمیم خوشحال باشم یا ناراحت؛ اگه شکست میخوردم و همه رو ناامید میکردم چی؟
یه دفعه اضطراب مثل خوره به جونم افتاد. یاد صحنههای دلخراش کشتهشدن سربازها و حمله وحشیانهی دشمن افتادم و انگار دلم پایین ریخت. ترس از دستدادن جونم و عشق به حیات باعث شده بود دچار تردید بشم. آیا میتونستم از پس این کار بر بیام؟ اگه جلوی چشم سربازهام کشته میشدم، شاید امید یک سرزمین نابود میشد. من میترسیدم و جرئت نداشتم ترسم رو بروز بدم.
جلو رفتیم و نزدیک میز ایستادیم. پادشاه دستهاش رو پشتش گره کرده بود و با لباسهای طلایی فرماندهی رو به پنجره بلند و ساده ایستاده بود و حیاط رو زیر نظر داشت.
بعد از چند لحظه بالاخره چشم از بیرون برداشت و در حالی که سعی میکرد نگاه آشفتهاش رو ازمون پنهان کنه گفت:
_خوش آمدید شاهزاده خانم، چیزی شده؟
لب پایینم رو گاز گرفتم و نگاهی بهش انداختم. نمیدونستم حرفی که میخوام بزنم درسته یا نه؛ اما میدونستم اگه حرفم رو نزنم تا آخر عمر پشیمون میشم؛ به خاطر همین قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_ سرورم، میخواستم پیشنهاد کنم یا طی یک حمله همگانی تکلیف همه چیز رو مشخص کنیم یا این که در حملهی بعدی من رو هم همراه لشکری غیر از لشکر آسمان وارد میدان کنید، اگر نه من مجبورم خودم رو به اتحاد شیطانی تحویل بدم تا هرچه زودتر این جنگ تموم بشه.
لبخند کمرنگی روی لبهای پادشاه نشست و گفت:
_هنوز که چیزی از جنگ نگذشته شاهزاده خانم، ما تازه یک نیم روز جنگیدیم، به همین زودی خسته شدید؟
سرم رو چند بار تکون دادم وگفتم:
_ نه نه من خسته نشدم، فقط دوست ندارم مرگ تدریجی این همه آدم رو ببینم. در جنگ همگانی تمام جنگجویان اوریا میتونند حضور داشته باشند، ما جلوی نیروهای شیطانی رو میگیرم و تا تعداد سربازهامون کمتر از این نشده و هنوز توان جنگیدن دارند شکستشون میدیدم. من خودم رو درقبال این سربازها مسئول میدونم، این جنگ یه جورایی به خاطر من به این جا کشید.
پادشاه با شنیدن حرفام دوباره دستهاش رو پشتش گره کرد و به سمت پنجره برگشت و همزمان گفت:
_ میدونم منظور شما چیه، اتفاقا پیشنهاد حمله همگانی توسط چند تا از فرماندهان دیگه هم مطرح شده؛ به همین خاطر فکر و ذهنم این قدر مشغول و مشوشه. این تصمیمی بزرگ و سرنوشت ساز خواهد بود، پس به من اجازه بدید، کمی فکر کنم، تمامی جوانب رو بسنجم و نتیجه رو اعلام کنم.
چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومدیم؛ اما هنوز دو قدم برنداشته بودم که دستم به شدت کشیده شد و از پشت به دیوار سنگی برخورد کردم. نگاه متعجبم رو به آرتین که شونههام رو به دیوار فشار میداد و از چشماش آتیش میبارید انداختم و همین که دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم، با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفت:
_ لازم نکرده از این به بعد پیشنهاد بدی، فهمیدی؟
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
_ کدوم پیشنهاد؟!
فشار دستش رو روی شونههام بیشتر کرد و سرش رو جلوتر آورد و گفت:
_ که میخوای خودت رو به اتحاد شیطانی تحویل بدی، هان؟ بری جایی که اون مردک برسام هست؟ مگه تو خودت تنهایی که تنهایی تصمیم میگیری؟
چشمام رو از درد رو هم فشار دادم و تلاش بیفایدهای برای رهاشدن از دستهاش کردم. وقتی متوجه شدم کاری از دستم بر نمیاد، قطرهی اشکی از چشمم پایین اومد و رو بهش گفتم:
_خب، من احساس عذاب وجدان دارم، من...
صداش رو یه کم بالا برد و گفت:
_ من، من، همهاش شدی من، پس ما چی حسیبا؟
با حرص دستهاش رو از روی شونههام برداشت و به سمت پلهها رفت.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. وقتی خیالم راحت شد کسی نیست، نفس راحتی کشیدم و روی زمین نشستم. رفتارش خیلی غیر منتظره بود و باعث میشد بیشتر از این که از دستش ناراحت بشم، حس عذاب وجدان تازهای رو در کنار تمام عذابهای گذشتم حس کنم. فکر تازهای که تا به حال به سرم نزده بود، مسئولیتم در قبال آرتین و این که شاید زندگیم دیگه فقط به خودم مربوط نباشه.
نیم ساعت قبل از حرکت به طرف میدان جنگ، تمام فرماندهها و شاهزادهها برای جلسه قبل از حمله تو اتاق پادشاه جمع شدند.
بعضی روی صندلیها نشسته بودند و بعضی دیگه هم به خاطر استرس و فشار فکری دائما تو اتاق قدم میزدند.
بالاخره با دعوت باتیس همگی نزدیک میز جمع شدند. پادشاه صدایی صاف کرد و بیمقدمه گفت:
_ خیلیها از من خواسته بودید تا دستور حمله همگانی بدم؛ اما همون طور که اطلاع دارید در جنگ قبلی ما بازندهی میدان بودیم، پس انتخاب نوع حمله فعلا با اتحاد شیطانی خواهد بود. من هم مشکلی با حمله همگانی ندارم؛ اما باید قبل از اون در یک حمله قدرتمندانه اونها رو شکست بدیم و زمانی که انتخاب با ما بود این نوع حمله رو انتخاب کنیم.
سکوت همهی حضار نشون میداد که با این طرح موافقند. پادشاه وقتی این سکوت رو دید، ادامه داد:
_ در ضمن تصمیم دارم در صورت استفاده اتحاد شیطانی از نیروهای اهریمنی، شاهزاده خانم رو همراه لشکر به میدان بفرستم. ایشون خاندانی ندارن که بخوان باهاش بجنگند، پس فکر میکنم میتونند همراه یک خاندان دیگه وارد میدان بشند.
با شنیدن حرف پادشاه همهی چشمها سمت من برگشت و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
نمیدونستم باید از این تصمیم خوشحال باشم یا ناراحت؛ اگه شکست میخوردم و همه رو ناامید میکردم چی؟
یه دفعه اضطراب مثل خوره به جونم افتاد. یاد صحنههای دلخراش کشتهشدن سربازها و حمله وحشیانهی دشمن افتادم و انگار دلم پایین ریخت. ترس از دستدادن جونم و عشق به حیات باعث شده بود دچار تردید بشم. آیا میتونستم از پس این کار بر بیام؟ اگه جلوی چشم سربازهام کشته میشدم، شاید امید یک سرزمین نابود میشد. من میترسیدم و جرئت نداشتم ترسم رو بروز بدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: