کامل شده رمان شاهزاده ای از آسمان | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
به محض دریافت اجازه، وارد اتاق پادشاه شدیم؛ اتاقی ساده که تنها وسایلش یک تخت و میز بزرگ با چند صندلی ردیف چیده‌شده بود.
جلو رفتیم و نزدیک میز ایستادیم. پادشاه دست‌هاش رو پشتش گره کرده بود و با لباس‌های طلایی فرماندهی رو به پنجره بلند و ساده ایستاده بود و حیاط رو زیر نظر داشت.
بعد از چند لحظه بالاخره چشم از بیرون برداشت و در حالی که سعی می‌کرد نگاه آشفته‌اش رو ازمون پنهان کنه گفت:
_خوش آمدید شاهزاده خانم، چیزی شده؟
لب پایینم رو گاز گرفتم و نگاهی بهش انداختم. نمی‌دونستم حرفی که می‌خوام بزنم درسته یا نه؛ اما می‌دونستم اگه حرفم رو نزنم تا آخر عمر پشیمون میشم؛ به خاطر همین قدمی به جلو برداشتم و گفتم:
_ سرورم، می‌خواستم پیشنهاد کنم یا طی یک حمله همگانی تکلیف همه چیز رو مشخص کنیم یا این که در حمله‌ی بعدی من رو هم همراه لشکری غیر از لشکر آسمان وارد میدان کنید، اگر نه من مجبورم خودم رو به اتحاد شیطانی تحویل بدم تا هرچه زود‌تر این جنگ تموم بشه.
لبخند کمرنگی روی لب‌های پادشاه نشست و گفت:
_هنوز که چیزی از جنگ نگذشته شاهزاده خانم، ما تازه یک نیم روز جنگیدیم، به همین زودی خسته شدید؟
سرم رو چند بار تکون دادم وگفتم:
_ نه نه من خسته نشدم، فقط دوست ندارم مرگ تدریجی این همه آدم رو ببینم. در جنگ همگانی تمام جنگجویان اوریا می‌تونند حضور داشته باشند، ما جلوی نیروهای شیطانی رو می‌گیرم و تا تعداد سربازهامون کمتر از این نشده و هنوز توان جنگیدن دارند شکستشون می‌دیدم. من خودم رو درقبال این سرباز‌ها مسئول می‌دونم، این جنگ یه جورایی به خاطر من به این جا کشید.
پادشاه با شنیدن حرفام دوباره دست‌هاش رو پشتش گره کرد و به سمت پنجره برگشت و همزمان گفت:
_ می‌دونم منظور شما چیه، اتفاقا پیشنهاد حمله همگانی توسط چند تا از فرماندهان دیگه هم مطرح شده؛ به همین خاطر فکر و ذهنم این قدر مشغول و مشوشه. این تصمیمی بزرگ و سرنوشت ساز خواهد بود، پس به من اجازه بدید، کمی فکر کنم، تمامی جوانب رو بسنجم و نتیجه رو اعلام کنم.
چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومدیم؛ اما هنوز دو قدم برنداشته بودم که دستم به شدت کشیده شد و از پشت به دیوار سنگی برخورد کردم. نگاه متعجبم رو به آرتین که شونه‌هام رو به دیوار فشار می‌داد و از چشماش آتیش می‌بارید انداختم و همین که دهنم رو باز کردم تا اعتراض کنم، با صدایی که از عصبانیت می‌لرزید گفت:
_ لازم نکرده از این به بعد پیشنهاد بدی، فهمیدی؟
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
_ کدوم پیشنهاد؟!
فشار دستش رو روی شونه‌هام بیشتر کرد و سرش رو جلو‌تر آورد و گفت:
_ که می‌خوای خودت رو به اتحاد شیطانی تحویل بدی، هان؟ بری جایی که اون مردک برسام هست؟ مگه تو خودت تنهایی که تنهایی تصمیم می‌گیری؟
چشمام رو از درد رو هم فشار دادم و تلاش بی‌فایده‌ای برای‌‌ رهاشدن از دستهاش کردم. وقتی متوجه شدم کاری از دستم بر نمیاد، قطره‌ی اشکی از چشمم پایین اومد و رو بهش گفتم:
_خب، من احساس عذاب وجدان دارم، من...
صداش رو یه کم بالا برد و گفت:
_ من، من، همه‌‌اش شدی من، پس ما چی حسیبا؟
با حرص دست‌هاش رو از روی شونه‌هام برداشت و به سمت پله‌ها رفت.
سریع خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. وقتی خیالم راحت شد کسی نیست، نفس راحتی کشیدم و روی زمین نشستم. رفتارش خیلی غیر منتظره بود و باعث می‌شد بیشتر از این که از دستش ناراحت بشم، حس عذاب وجدان تازه‌ای رو در کنار تمام عذاب‌های گذشتم حس کنم. فکر تازه‌ای که تا به حال به سرم نزده بود، مسئولیتم در قبال آرتین و این که شاید زندگیم دیگه فقط به خودم مربوط نباشه.

نیم ساعت قبل از حرکت به طرف میدان جنگ، تمام فرمانده‌ها و شاهزاده‌ها برای جلسه قبل از حمله تو اتاق پادشاه جمع شدند.
بعضی روی صندلی‌ها نشسته بودند و بعضی دیگه هم به خاطر استرس و فشار فکری دائما تو اتاق قدم می‌زدند.
بالاخره با دعوت باتیس همگی نزدیک میز جمع شدند. پادشاه صدایی صاف کرد و بی‌مقدمه گفت:
_ خیلی‌ها از من خواسته بودید تا دستور حمله همگانی بدم؛ اما همون طور که اطلاع دارید در جنگ قبلی ما بازنده‌ی میدان بودیم، پس انتخاب نوع حمله فعلا با اتحاد شیطانی خواهد بود. من هم مشکلی با حمله همگانی ندارم؛ اما باید قبل از اون در یک حمله قدرتمندانه اون‌ها رو شکست بدیم و زمانی که انتخاب با ما بود این نوع حمله رو انتخاب کنیم.
سکوت همه‌ی حضار نشون می‌داد که با این طرح موافقند. پادشاه وقتی این سکوت رو دید، ادامه داد:
_ در ضمن تصمیم دارم در صورت استفاده اتحاد شیطانی از نیروهای اهریمنی، شاهزاده خانم رو همراه لشکر به میدان بفرستم. ایشون خاندانی ندارن که بخوان باهاش بجنگند، پس فکر می‌کنم می‌تونند همراه یک خاندان دیگه وارد میدان بشند.
با شنیدن حرف پادشاه همه‌ی چشم‌ها سمت من برگشت و از خجالت سرم رو پایین انداختم.
نمی‌دونستم باید از این تصمیم خوشحال باشم یا ناراحت؛ اگه شکست می‌خوردم و همه رو ناامید می‌کردم چی؟
یه دفعه اضطراب مثل خوره به جونم افتاد. یاد صحنه‌های دلخراش کشته‌شدن سرباز‌ها و حمله وحشیانه‌ی دشمن افتادم و انگار دلم پایین ریخت. ترس از دست‌دادن جونم و عشق به حیات باعث شده بود دچار تردید بشم. آیا می‌تونستم از پس این کار بر بیام؟ اگه جلوی چشم سربازهام کشته می‌شدم، شاید امید یک سرزمین نابود می‌شد. من می‌ترسیدم و جرئت نداشتم ترسم رو بروز بدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    باز هم لشکر ما و باز هم اتحاد شیطانی. یک طرف میدان ما بودیم و طرف دیگه لشکری بی‌رحم و سرکش با همه خباثت‌ها و وحشیگری‌هاش.
    فکر حضور تو میدان جنگ باعث می‌شد وجودم از شدت اضطراب هر لحظه زیر و رو بشه و تنم به لرزه بیفته. تمام سعیم رو برای مخفی‌کردن این حس به کار می‌بردم؛ اما هنوز هم نمی‌تونستم در برابرش پیروز بشم. آخه جنگجویی که به خودش مسلط نباشه و نتونه به ترسش غلبه کنه چه جوری می‌تونه به یک لشکر کمک کنه؟
    با صدای سم اسب‌های یک سوار، سریع برگشتم و آرتین رو دیدم که داشت نزدیک می‌شد. می‌دونستم خیلی از دستم عصبانیه و بعد از اون اتفاق جرئت نکرده بودم باهاش حرف بزنم.
    تا حد ممکن جلو اومد و وقتی اسبش کنار اسبم ایستاد، سرش رو نزدیکم کرد و آروم گفت:
    _ آخرش کار خودت رو کردی؟ حالا منم باهات میام تو میدان جنگ تا بفهمی که وقتی میگم تو فقط خودت نیستی یعنی چی.
    با شنیدن حرفش سرم رو سریع سمتش چرخوندم و گفتم:
    _ نه!
    انگار صدام خیلی بلند بود؛ چون چند تا از سربازا به سمتمون برگشتند و با تعجب نگاهمون کردند.
    خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    _ تو نباید بیای. من یه جنگجوی اوریا هستم، دارم وظیفه‌ام رو در قبال این مردم انجام میدم؛اما تو هیچ مسئولیتی در قبالشون نداری، تو مجبور نیستی جونت رو به خطر بندازی.
    دست‌هاش رو روی هم فشار داد و صدای جیر جیر کشیده‌شدن دستکش‌هاش روی هم بلند شد؛ انگار بدجور عصبانی بود.
    سری به نشونه‌ی تاسف تکون داد و بعد ازم فاصله گرفت و به صف عقب برگشت.
    دوباره حس دوگانه خوشی و ناراحتی سراغم اومد. نمی‌دونستم باید خوشحال باشم که یکی اون قدر دوستم داره یا ناراحت باشم که جون اونی که دوستش دارم در خطره.
    با نزدیک شدن فرستاده‌ی اتحاد شیطانی، یک دفعه سکوت تمام لشکر رو گرفت و صدای بلند و واضحش تو فضا پیچید:
    _ سرورم ویگن بزرگ، حمله رو با صد و پنجاه سرباز آغاز می‌کنند.
    به محض دورشدن فرستاده‌، فرمانده‌ی لشکر الماس جلو اومد و مثل دفعه پیش از پادشاه خواهش کرد تا این بار اون‌ها رو برای جنگ به جلو بفرسته. پادشاه از دور نگاهی به من انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
    _ فکر می‌کنم صد و بیست سرباز می‌تونه پاسخگو باشه مشکلی نیست، لشکرتون رو آماده کنید.
    چند دقیقه بعد لشکر الماس سمت میدان حرکت کرد؛ اما هنوز خبری از لشکر دشمن نبود. این تاخیر می‌تونست خبر از چیز‌های بدی بده.
    بالاخره بعد از چند دقیقه، سر و کله لشکر صد و پنجاه نفره یک دست مشکی‌پوش پیدا شد. با ورود لشکر سیاهپوش اونیکس انگار آه از نهاد کل لشکر بلند شد. نگاه نگرانم رو روی سرباز‌ها چرخوندم، چرا همه عزا گرفته بودند؟!
    دنبال آرتادخت چند بار روی اسب جابه جا شدم و وقتی پیداش نکردم رو به فرمانده لشکر زمرد که یه کم اون طرف‌تر روی اسبش نشسته بود، گفتم:
    _عذر می‌خوام، چی شده؟
    فرمانده چشم‌های سبزرنگش رو از میدان برداشت و آه کشید. با این کارش بیشتر نگران شدم؛ حتما چیزی شده که من نمی‌دونم. این بار یه کم نزدیک‌تر شدم و گفتم:
    _من نگران شدم، میشه توضیح بدید چی شده؟
    فرمانده چند بار سرش رو تکون داد و بالاخره بعد از چند لحظه گفت:
    _ فکر نمی‌کردیم لشکر اونیکس به این زودی وارد میدان بشه.
    اخمی کردم و گفتم:
    _مگه فرقی می‌کنه چه لشکری وارد میدان بشه؟
    فرمانده دوباره نگاه نگرانش رو سمت میدان گرفت و گفت:
    _ بله خیلی فرق داره، لشکر اونیکس قوی‌ترین لشکر اون‌هاست.
    وای خدا چرا این مرد نصفه و نیمه جواب می‌داد! چرا نمی‌گفت دقیقا این قدرت بیشتر یعنی چی؟ کاش آرتادخت این جا بود تا اطلاعات کاملی ازش می‌گرفتم. مجبور بودم تا شروع جنگ صبر کنم و خودم همه چیز رو بفهمم.
    با شروع جنگ و یورش دو لشکر، یه دفعه دود سیاه تمام میدان رو گرفت و بعد از چند لحظه وقتی دود و غبار عقب نشست، انگار لشکر سیاه پوش دو برابر شد.
    باورم نمی‌شد چیزی که دارم می‌بینم حقیقت باشه! چند بار چشم‌هام رو به هم زدم و اسبم رو تا نزدیکی پادشاه جلو برم. صدای یکی از فرماندهان از پشت سرم بلند شد که گفت:
    _ نگاه کنید، نیروهای شیطانی وارد میدان شدند.
    دوباره نگاهم رو سمت میدان دقیق کردم. با این وضع یک قتل عام واقعی حتی بد‌تر از جنگ لشکر زمرد اتفاق می‌فتاد.
    دلم به حال سرباز‌های لشکر الماس سوخت. انگار حس نوع دوستی و جسارتم دوباره بالا گرفته بود و شجاعت و غرور رو با هم به وجودم می‌ریخت. من نمی‌تونستم نسبت به این مردم بی‌تفاوت باشم، باید به قولم عمل می‌کردم. حالا نوبت من بود که وارد میدان بشم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    دهنه‌ی اسبم رو سمت پادشاه کشیدم و وقتی رو به روش قرار گرفتم، با صدای بلندی که بین اون همه همهمه به گوشش برسه گفتم:
    _ سرورم، فکر می‌کنم حالا زمان مناسب برای ورودم به میدان باشه.
    پادشاه با شنیدن حرفم چند لحظه‌ای نگاهم کرد و گفت:
    _ این‌ها که می‌بینید لشکریان خاندان اونیکس هستند شاهزاده خانم، مطمئنید می‌تونید از پسشون بر بیاید؟
    هجوم خون تو رگ‌هام باعث شده بود سرم حسابی داغ بشه و در اون زمان از هیچی نترسم. شاید هم جو گیر شده بودم؛ چون صدام رو بالا بردم و فریاد زدم:
    _ بله سرورم، تا آخرین قطره خونم مبارزه خواهم کرد.
    صدای بلند و اعتماد به نفس بی‌سابقه‌ام انگار باعث شد خیال پادشاه راحت بشه و بلافاصله اجازه ورود به میدان رو صادر کنه.
    با دریافت اجازه با سری پر باد و سـ*ـینه‌ای پر غرور سر اسبم رو سمت میدان کج کردم؛ غافل از این که جنگ چیزی فرا‌تر از رویاهای ماست.
    اسبم رو سمت میدان هی کردم و با عزم و انگیزه سرعتم رو بالا‌تر بردم؛ اما هر چی که نزدیک‌تر می‌شدم، با دیدن جنازه‌ها انگار ته دلم خالی‌تر می‌شد. حالا که همه شرایط برای جنگی که مدت‌ها براش تمرین کرده بودم آماده شده بود، تازه متوجه این بُعد تلخ شخصیتی خودم شده بودم بعدی که ترس رو لحظه به لحظه تو وجودم بیشتر می‌کرد.
    این جا انگار با داستان‌های حماسی و جنگ‌های تو قصه‌ها خیلی فرق داشت، این جا فقط مرگ بود و مرگ.
    سرعتم رو کم کردم و از فاصله چند متری فقط ایستادم و نگاه کردم. خدایا من چِم شده بود؟ این صحنه بیش از حد برام سنگین و شوک‌آور بود. بدن‌های بی‌جونی که به بد‌ترین شکل ممکن پاره پاره شده بودند یا در حال تکه تکه‌شدن بودند.
    انگار صدای فریاد آشنایی از پشت سرم بلند شد؛ اما گنگ‌تر از اونی بودم که به سمتش برگردم.
    صدا دوباره بلند شد و این بار تو گوشم پیچید:
    _چیکار می‌کنی؟ تو امید این سربازا هستی، یه کاری کن براشون.
    صدا نزدیک و نزدیک‌تر شد و وقتی دستی محکم با بازوم برخورد کرد، انگار از خواب عمیقی بیدار شدم.
    نگاه مضطربم رو سمت مرد نقاب‌طلایی که جلو‌تر از من وارد اون مهلکه شد، انداختم که با اسب سیاهش به جلو یورش می‌برد و تونفای بلندش هر سرباز سیاهپوشی رو که سر راهش بود از پا در می‌آورد. با دیدن شجاعتش انگار تلنگری بهم خورد.
    سرم رو پایین انداختم و با دیدن نگاه‌های ملتمس و منتظر زخمی‌هایی که یه کم دور‌تر روی زمین افتاده بودند، تلنگر دوم رو به خودم زدم؛ من امید این سرباز‌ها بودم.
    بی‌اراده دست‌های سردم رو زیر شنلم بردم و تکه چوب‌های بسته‌شده به کمرم رو بیرون کشیدم. یاد حرف‌های روشاک افتادم؛ تمرکز، ایمان، مهارت.
    من به نیروی خداوند که خالق اوریاست ایمان دارم، پس به قدرت اوریا هم ایمان دارم. قبل از این که متوجه بشم تسمه‌های چرمی به همراه نور آبی رنگ مثل آبشار پایین ریختند و باعث شدند یه بار دیگه به قدرت بی‌‌‌نهایت خالق امیدوار بشم.
    بلافاصله از اسب پایین اومدم و سمت اولین سیاه‌پوشی که با یک سرباز الماس درگیر بود، حرکت کردم. دنباله‌ی شلاق‌ها پشت سرم کشیده می‌شدند و رد آبی رنگشون رو روی زمین جا می‌ذاشتند. من امید این سرباز‌ها بودم، امیدشون رو ناامید نمی‌کردم.
    شلاق دست راستم رو بالا بردم و تو یه لحظه اوریا باقدرتی بیشتر از اون چه تصور می‌کردم سمت سرباز سیاه‌پوش پایین اومد. چند ثانیه بعد تمام سرباز‌هایی که تو اون قسمت مشغول جنگ بودند، چه خودی و چه دشمن به عقب پرت شدند.
    چشمای متعجبم رو به اوریا که انگار نورش چند برابر شده بود، انداختم و بعد به سرباز‌هایی که چند متر اون طرف‌تر روی زمین افتاده بودند و داشتن از جاشون بلند می‌شدند؛ خداروشکر سرباز‌های خودی آسیبی ندیدند.
    چند لحظه بعد سرباز‌های نقره‌ای‌پوش با دیدن این وضعیت سریع از نیروهای اونیکس جدا شدن و به سمت دیگه میدان جنگ دویدند. حتما متوجه شدند اگه دور باشند بهتر می‌تونم مبارزه کنم.
    فرصت رو از دست ندادم و این بار شروع به چرخوندن شلاق‌ها کردم. با کنده شدن تکه‌های سبزه و خاک و پخش شدنشون روی هوا یک لحظه دیدم تار شد و وقتی گرد و خاک نشست، سرباز‌های سیاهپوش دورم حلقه زده بودند.
    نگاهم رو روی صورت‌های خالی تک تکشون چرخوندم و انگار قلبم ته سـ*ـینه‌ام افتاد. صورت اینا چرا هیچ عضوی نداشت؟ چرا همه‌اش سیاه بود.
    سریع سرم رو سمت دیگه‌ی میدان که سربازهای اونیکس با چهره‌های عادی در حال حمله به سرباز‌های الماس بودند چرخوندم، پس این‌هایی که من رو محاصره کرده بودند همون نیروهای شیطانی بودند.
    با فکر این که مقتول‌های شلاق‌هام شیاطین خبیثی هستند که نه قلب دارند و نه احساس، دلگرم‌تر شدم و تصمیم گرفتم با قدرتی چند برابر مقابلشون بایستم.
    اوریا رو بالا بردم و به زمین کوبیدم. صدای بلندی ایجاد شد و شیاطین یک قدم عقب‌گرد کردند. نگاه پر غرورم رو به اوریا و بعد به دشمنان شیطانیم انداختم. من با اوریا کسی جدا از حسیبای همیشگی بودم. اون ازم یه آدم دیگه می‌ساخت و باعث می‌شد فکر کنم من واقعا کی هستم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    شلاق‌ها رو پایین می‌آوردم و با هر برخورد، مخلوطی از دود سیاه و نور آبی به هوا می‌پاشید. شیاطینی که گاهی اوقات یکی یکی و گاهی اوقات چند تا چند تا سمتم حمله می‌کردند و به نیمه راه نرسیده تمام وجود سیاهشون از هم متلاشی می‌شد. نمی‌دونم چه قدر از این مبارزه طاقت‌فرسا گذشته بود؛ اما می‌دیدم که لحظه به لحظه از تعداد نیروهای شیطانی کم میشه.
    داشتم ضعف می‌کردم و سطح کنترلم روی اوریا پایین‌تر می‌اومد. این همه فعالیت بدنی داشت انرژیم رو تموم می‌کرد، باید زود‌تر کار رو یک‌سره می‌کردم.
    هردو شلاق رو بالا بردم و سعی کردم آخرین تلاشم برای پس‌زدن چند سیاهپوش باقی مونده رو شروع کنم؛ اما انگار واقعا نیروم ته کشیده بود؛ چون قبل از این که شلاقم پایین بیاد، پاهام شل شدند و با زانو روی زمین نشستم. چند لحظه بعد هم اوریا به شکل اول در اومد و توی دستام تبدیل به دو تکه چوب شد.
    معده‌ام تو هم جمع شده بود و هیچ نیرویی برای ادامه‌ی مبارزه تو خودم حس نمی‌کردم.
    خنجرم رو از کنار چکمه‌هام بیرون کشیدم و به شیاطینی که با احتیاط نزدیک می‌شدند نگاه کردم. من که از پس اون همه بر اومده بودم، مطمئنا این‌ها چیزی نبودند؛ اما آیا بدون اوریا هم می‌تونستم این قدر شکست‌ناپذیر باشم؟
    نگاه بی‌رمقم رو به اطراف چرخوندم. مردان نقره‌ای‌پوش به همراه دلاور نقاب‌طلایی مشغول جنگ با آخرین سرباز‌های اونیکس بودند و این یعنی جنگ داشت تموم می‌شد.
    خنجر رو پایین انداختم و دوباره اوریا رو برداشتم. پاهام خسته‌تر از اونی بودند که بتونند سرپام کنند، پس خنجر به هیچ دردی نمی‌خورد.
    چشمام رو بستم و سعی کردم یه بار دیگه روی اوریا تمرکز کنم و از خدا بخوام کمکم کنه. هجوم نیروهای شیطانی رو حس می‌کردم و نمی‌دونستم می‌تونم آخرین دفاعم رو انجام بدم یا نه.
    از پشت پلک‌هام رد شدن یک سایه رو حس کردم و اوریا رو سمتش فرود آوردم. اگه شلاق‌ها فعال نشده باشند، مطمئنا تا چند ثانیه دیگه کشته میشم.
    با ترس یک چشمم رو باز کردم و با دیدن شیاطینی که سرجاشون متوقف شده بودند و دودی که به هوا می‌رفت، نگاه پر امیدم سمت اوریا برگشت؛ نور آبی دوباره تابیدن گرفته بود و چشم‌های بی‌فروغم از درخشش زیباش روشن شده بود.
    همون طور که روی زانو نشسته بودم، شلاقم رو بالا بردم و با یک ضربه آخرین آثار شوم این سرباز‌های شیطانی هم نابود شد.
    نگاه حیرت‌زده و گیجم رو به جای خالیشون انداختم و روی زمین سرد و نمدار نشستم. دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم؛ تمام تنم شل بود، حتی دست‌هام رو هم حس نمی‌کردم.
    با صدای قدم‌هایی که از پشت بلند شد، هول خوردم و سعی کردم برگردم تا از هویت دشمنان جدیدی که قصد حمله از پشت سر رو داشتن آگاه بشم؛ اما انگار بی‌فایده بود مثل یک باتری خالی شده بودم که توان انجام ساده‌ترین کار‌ها رو هم نداره.
    نگاه نا‌امیدم رو به اوریا که دوباره غیر فعال شده بود انداختم. دیگه فعال‌کردنش ممکن نبود. نه انرژی برام مونده بود و نه تمرکزی؛ این بار دیگه کارم ساخته بود.
    چشم‌هام رو به طرف جایی که بقیه در حال مبارزه بودند، کشوندم تا بلکه بتونم از اونا کمک بگیرم؛ ولی دیگه هیچ کس اون جا نبود.
    نگاهم بی‌حالت شده بود و حس می‌کردم تک تک اعضای صورتم آویزون شدند. حس آدم معلولی رو داشتم که از کل اعضای بدنش تنها ستون فقراتش رو برای نشستن و چشم‌هاش رو برای دیدن در اختیار داره.
    صدا‌ها نزدیک‌تر شدند و ضربان قلبم بالا‌تر رفت؛ یعنی تو جنگ شکست خورده بودیم؛ یعنی همه مرده بودند و من با این شیاطینی که هرلحظه نزدیک‌تر می‌شدند تنها مونده بودم؟!
    بغض سنگینی روی گلوم نشست و مانع نفس‌کشیدنم شد. نمی‌تونستم، نمی‌خواستم همه چیز این جوری تموم شه. من شاهزاده‌ی شکست‌خورده و بی‌لیاقتی بودم، من این همه سرباز رو به کشتن دادم، من...
    یه دفعه صدای فریاد و هلهله از سمت لشکریان خودی بلند شد. چشم‌هام رو به لشکری که به جنب و جوش افتاده بود انداختم. هنوز علت این شادی ناگهانی رو نفهمیده بودم که صداهای پشت سرم هم تبدیل به فریاد شادی شد.
    دلم می‌خواست برگردم و ببینم چه اتفاقی باعث این همه شادی شده؛ اما دریغ از یک ذره حرکت، انگار تمام بدنم تو همون حالت نشسته قفل شده بود.
    چند لحظه بعد گرمای عبور مردی با شنل آبی رو حس کردم و ناباورانه دهنم رو برای صدازدن اسمش باز کردم؛ اما بغض اجازه نداد و اشک‌هام پشت سر هم راهشون رو باز کردند. خدایا همه این‌ها نشونه‌ی پیروزی بود، ما پیروز میدان بودیم و من تا این لحظه نفهمیده بودم.
    آرتین با شنلی که تو باد تکون می‌خورد، درست مثل یک قهرمان جلو اومد و در حالی که افسار شفق رو تو دستش گرفته بود، کنارم زانو زد، بعد لبخند دلنشینی به روم زد و با خوشحالی بی‌حد و اندازه‌ای که تو صداش موج می‌زد گفت:
    _چی شده؟ چرا بلند نمیشی عزیزم؟ می‌بینی؟ ما پیروز شدیم. تو قهرمان این نبردی، بلند شو تا برگردیم سمت لشکر خودمون و ما هم تو این شادی سهیم باشیم.
    با شنیدن حرفاش دوباره اشک شوق تو چشمام جمع شد و آرامش برداشته‌شدن وظیفه بزرگی رو از روی دوشم حس کردم.
    دست‌هام رو روی زمین فشار دادم و تمام تلاشم رو برای روی پا شدن کردم؛ اما انگار واقعا بی‌فایده بود. به خاطر همین نگاهم رو سمت آرتین بالا بردم و بین اشک و لبخند گفتم:
    _ دوست دارم بلند شم؛ ولی نمی‌تونم، فکر کنم کم آوردم.
    با شنیدن حرفم نگاه پرمحبتی بهم انداخت و در حالی که به سربازهای نقره‌ای‌پوشی که داشتن به سمت لشکر می‌رفتند نگاه می‌کرد، دستش رو زیر بغلم زد، با یه یاعلی از زمین بلندم کرد و کم کم به طرف شفق حرکت کردیم.
    با کمکش روی اسب نشستم و افسار رو تودستم محکم کردم. نگاهی بهش انداختم و گفتم:
    _خب سوار شو بریم، باور کن دیگه به زور سرپام.
    اسبش رو جلو کشید و همزمان که دستش رو روی زین می‌ذاشت تا سوار بشه گفت:
    _امروز به مهارتت ایمان آوردم حسیبا.
    چشمام از تعجب گرد شدند؛ باورم نمی‌شد این حرف رو از دهن آرتین شنیدم!
    شادی رو تا اعماق وجودم حس کردم؛ اما توانی برای نشون‌دادنش از خودم نمی‌دیدم، پس تمام ذوق و خوشحالیم از این پیروزی باورنکردنی رو به شکل یک لبخند کوچیک به نمایش گذاشتم.
    با نزدیک‌شدن به لشکر، صدای شادی و هیاهو بیشتر شد. اعضای لشکر آسمان اول یکی یکی و بعد دسته دسته به سمتمون اومدند و با خوشحالی شروع به تبریک گفتن کردند و من هم با چشم‌هایی که دیگه توانی برای بازموندن نداشتند، به رویای آبی که اطرافم در جریان بود نگاه می‌کردم و تو دلم خدا رو به خاطر این اتفاق بزرگ شکر می‌کردم‌.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بالاخره بعد از یک استراحت دوازده ساعته تونستم دل از خواب بکنم و چشم‌های پف‌آلودم رو از هم باز کنم. هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و مه رقیق همه جا در حرکت بود.
    سکوت عمیقی تو قلعه حکم‌فرما شده بود و باعث می‌شد با خودم فکر کنم که چه زمانی بهتر از الان برای راز و نیاز و درخواست کمک از خدا وجود داره.
    بدن دردناک از مبارزه دیروزم رو از زمین جدا کردم و به سمت یکی از بشکه‌های چوبی و پر از آب رفتم، کاسه مسی رو تو آب زلال فرو بردم و با آب خنکش وضو گرفتم. چه قدر نمازخوندن تو این هوای زنده و دلپذیر رو دوست داشتم. این عبادت تنها چیزی بود که از دنیای پر از جنگ و دلهره جدام می‌کرد و باعث می‌شد لحظه‌ای هر چه قدر کوتاه رو بی‌ هیچ غم و غصه‌ای بگذرونم.
    بعد از نماز کش و قوسی به بدنم دادم و سعی کردم با چرخش دست‌هام کمی از دردشون کم کنم. باید برای جنگ بعدی بدنم رو گرم می‌کردم تا شاید این بار دیگه عضله‌هام به خاطر یه مبارزه طولانی مدت درد نگیرند و کم نیارم.
    چند دقیقه بعد بقیه هم کم کم بیدار شدند و یکی یکی برای شستن دست و صورتشون سمت بشکه‌ها راه افتادند.
    صبحونه مختصری خوردم و قبل از این که فرستاده برای اعلام جلسه دنبالم بیاد، خودم سمت اتاق پادشاه حرکت کردم.
    بین راه نگاه پرعطشم رو دنبال مرد مورد علاقه‌ام به گوشه و کنار حیاط کشوندم و بعد از چند لحظه بالاخره کنار ستون بلند در حالی که دست‌هاش رو تو جیب شلوارش کرده بود و یک پاش رو به دیوار پشتش تکیه داده بود، دیدمش.
    با دیدن چشم‌های تیزبینش که تک تک حرکاتم رو زیر نظر داشت، یاد دیروز افتادم. چه قدر حواسش بهم بود. شاید اگه این مرد جذاب و شجاع نبود، تا آخر جنگ همون جا می‌ایستادم و نگاه شوک‌زده‌ام رو فقط به یک نقطه خیره نگه می‌داشتم، شاید اون قدر اون جا می‌ایستادم تا کشته بشم، شاید هم فرار می‌کردم و یک ننگ بزرگ برای خاندان و پدرم به بار می‌آوردم.
    وارد بنای قلعه شدم و با خودم فکر کردم شاید تمام زندگیم رو به این مرد مدیونم، مردی که تمام سهمش از من فقط قرار‌های پنهانی و نگاه‌کردن‌های یواشکی بود.
    از پله‌ها بالا رفتم و با دیدن باتیس و چند شاهزاده‌ی دیگه که نزدیک در اتاق پادشاه مشغول صحبت بودند، یک لحظه مکث کردم. دیروز اون قدر خسته و داغون بودم که اصلا متوجه عکس‌العمل شاهزاده‌ها بعد از مبارزه و پیروزیم نشده بودم.
    سرم رو پایین انداختم و سعی کردم بی‌توجه به حضورشون وارد اتاق بشم.
    به محض ورودم همه سر‌ها سمتم برگشت. تقریبا تمام شاهزاده‌ها و فرمانده‌ها حاضر بودند و با چهره‌هایی که معلوم بود خوشحالی ازش می‌باره نگاهم می‌کردند. خداروشکر بالاخره یه بار دیدیم این جماعت همه با هم خوشحال باشند!
    سلام کردم و روی آخرین صندلی نشستم. پادشاه به محض دیدن من با صدای آروم همیشگیش گفت:
    _درود بر شاهزاده خانم پاک‌نژاد، خوش آمدید، تصور نمی‌کردیم با وجود خستگی به این زودی وارد جلسه بشید.
    شاهزاده جوان و طلایی‌پوش از کنار پنجره با صدای بلند گفت:
    _ شاهزاده خانم عادت دارند همه رو شوکه کنند عالیجناب، از مبارزه دیروزشون که کاملا مشخص بود.
    شاهزاده نقره‌ای دیگه‌ای که به نظرم سنش از بقیه بالا‌تر بود، روی صندلیش جابه جا شد و گفت:
    _ واقعا تبریک میگم شاهزاده خانم، سال‌ها بود که دیگه چنین مبارزه‌ای رو ندیده بودم. من رو به خاطرات نوجوانی خودم بردید؛ خاطره‌ی جنگجوی لاجوردی که وقتی وارد میدان می‌شد هیچ کس جلودارش نبود.
    سرم رو با خجالت پایین انداختم و شروع به بازی‌ با انگشتام کردم. فکرش رو هم نمی‌کردم مبارزم این قدر چشم‌گیر بوده باشه، به خاطر همین با صدای آروم گفتم:
    _ این کاری بود که از پس هر جنگجوی اوریای بر می‌اومد، من کاری نکردم.
    فرمانده لشکر زمرد لبخندی زد و از روی صندلی نزدیک به پادشاه بلند شد و با هیجان گفت:
    _ هرگز، هرگز! هیچ جنگجویی تا به حال نتونسته یک تنه با اون همه سرباز شیطانی مبارزه کنه، شما در میدان جنگ یک اعجوبه بودید شاهزاده خانم، لطفا شکست نفسی نکنید.
    ابروهام رو بالا دادم و با تعجب به فرمانده زمرد نگاه کردم؛ یعنی واقعا کار دیروز من این قدر بزرگ و غیرممکن بوده و خودم نمی‌دونستم؟! یاد حرف برسام افتادم. وقتی ازم خواست باهاش متحد بشم، فکر می‌کردم می‌خواد به این وسیله گولم بزنه تا باهاش وارد قلمرو اتحاد شیطانی بشم؛ اما حالا با شنیدن این توصیف‌ها و تعریف‌ها فکر می‌کردم که شاید پیشنهادش واقعی بوده و می‌خواسته با کمک نیروی من امپراطوری جدیدی تشکیل بده. مثل این که دشمن زیرکم خیلی زود‌تر از من پی به قدرتم بـرده و این دشمن زیرک بیشتر از هر چیزی تو دنیا من رو می‌ترسوند. با یادآوری برسام و اون روز شوم که به سراغم اومده بود، احساس کردم تمام موهای تنم سیخ شد.
    با شنیدن اسمم از دهن پادشاه، رشته افکار دور و درازم پاره شد و با تعجب نگاهش کردم.
    پادشاه با دقت نگاهم کرد و گفت:
    _ حواستون کجاست شاهزاده خانم؟ سوالی پرسیدم ازتون.
    لبم رو به دندون گرفتم و با خجالت گفتم:
    _ عذر می‌خوام متوجه نشدم، میشه سوالتون رو تکرار کنید؟
    سری تکون داد و با لبخند گفت:
    _ پرسیدم شما فکر می‌کنید در جنگ بعدی علاوه بر شاهزاده برسام با چه تعداد از سرباز‌ها می‌تونید بجنگید؟
    با شنیدن اسم برسام از زبان پادشاه، تمام تنم مور مور شد و دلهره‌ی همیشگی سراغم اومد. حتی فکر این که بخوام با برسام مبارزه کنم، وحشت رو به جونم می‌انداخت و باعث می‌شد از شدت اضطراب حالت تهوع بگیرم.
    آب دهنم رو قورت دادم و در حالی که سعی می‌کردم بهش نگاه نکنم گفتم:
    _من با هر تعداد سرباز که بخواید مبارزه می‌کنم عالیجناب؛ اما برسام... راستش و بخواید من ازش خوشم‌ نمیاد؛ یعنی نمی‌تونم باهاش مبارزه کنم.
    صدای پچ پچ از گوشه و کنار اتاق بلند شد. می‌دونستم درباره چی حرف می‌زنند. حتما پیش خودشون فکر می‌کردند چه قدر ترسو هستم که حاضر نیستم با حریف خودم رو به رو بشم؛ اما کدوم یکی از اون‌ها به وسیله‌ی اون مرد جهنمی تا پای مرگ رفته بودند تا حالم رو درک کنند؟
    با صدای جنگجوی اوریای خاندان زمرد، نگاه همه سمت مرد لاغر اندام با موهای بلند و سبز برگشت. مرد جنگجو نگاهی به من انداخت و گفت:
    _ سرورم، پیشنهاد من اینه که ما جنگجویان اوریا جلوی شاهزاده برسام رو بگیریم و سعی کنیم تا پایان جنگ مانع از نزدیک‌شدنش به شاهزاده خانم بشیم تا ایشون با خیال راحت به مبارزه با بقیه نیروهای دشمن بپردازند.
    نگاه جنگجوی اوریای الماس سریع به طرف جنگجوی زمرد برگشت و با لحن تندی گفت:
    _ چی می‌گید؟ شما می‌دونید شاهزاده برسام کیه؟ اون مرد یک جنگجوی ساده نیست، یک نیروی شیطانی هم نیست، اون خودِ شیطانه! در ضمن با جنگجویان اوریایی که حریف اصلی خودمون هستن چه کنیم؟
    جنگجوی اوریای آمیتیست از سمت دیگه میز سرش رو جلو آورد و رو به پادشاه گفت:
    _ سرورم، من هم مشکلی با این کار ندارم. همیشه آرزو داشتم قدرتم رو در برابر جنگجویی مثل شاهزاده برسام بسنجم. من به شخصه می‌تونم علاوه بر مبارزه با همتای خودم، برسام رو هم مشغول کنم.
    شاهزاده‌ی الماس با شنیدن این حرف انگار تسلیم شد؛ چون چند لحظه بعد گفت:
    _ با این وصف من هم مشکلی ندارم، فقط امیدوارم بتونیم در برابرش دوام بیاریم.
    با شنیدن حرفش غم بزرگی تو دلم نشست. اینا همه داشتند جونشون رو به خاطر من به خطر می‌انداختند، به خاطر منی که نمی‌تونستم با ترسم کنار بیام. خدایا آخه چرا این قدر از این مرد شیطانی می‌ترسیدم؟ چرا نمی‌تونستم این ترس رو هم مثل ترس‌های قبلیم پس بزنم؟
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پادشاه اسبش رو به طرف لشکر بزرگ هِی کرد و وقتی دقیقا رو به روش قرار گرفت، صداش رو صاف کرد و با غرور و اقتدار آخرین سخنرانی قبل از جنگ نهایی رو شروع کرد:
    _ درود بر شما سربازان دلیر، نبرد امروز یک نبرد همگانی خواهد بود. همه‌ی شما اطلاع دارید که اگر جنگ به این شکل پیشروی کنه، تبدیل به نبردی فرسایشی میشه که پایانی جز شکست نداره. سربازان شجاع، به تعداد زیادِ لشکر دشمن توجه نکنید، قدرت سربازان این لشکر به دلیل استفاده از نیروهای شیطانی بسیار کم شده، پس با کمی تلاش به راحتی شکست خواهند خورد. با امید و تکیه بر قدرت پروردگار پیش به سوی پیروزی.
    صدای فریاد قدرت‌نمایی از تمام لشکر بلند شد و چند لحظه بعد همه به جز پادشاه و سی و هشت سرباز باقی مونده از لشکر الماس، تو صف‌های منظم شروع به پیشروی کردیم.
    دل تو دلم نبود و چشم‌های نگرانم دائما تو لشکری که از سمت مقابل داشت نزدیک می‌شد، می‌چرخید تا دشمن قدرتمند و کابوس بزرگ زندگیم رو پیدا کنم و تمام تلاشم برای فرار از چشم‌های آتشینش رو به کار بگیرم.
    هر دو لشکر تو فاصله ده‌متری همدیگه ایستادند. خودم رو روی زین جا به جا کردم تا بتونم اعضای لشکر آسمان رو زیر نظر بگیرم. با این که تقریبا بیشتر صورتشون به وسیله کلاه شنل پوشیده شده بود؛ اما می‌شد جو ترس و اضطرابی رو که به وجود اومده بود، حس کرد. این اولین جنگ اون‌ها بود و مطمئنا وحشت تمام وجودشون رو پر کرده بود؛ درست مثل من که با وجود یک مبارزه هنوز هم با دیدن لشکری به اون عظمت از شدت اضطراب افسار رو تو دستم مچاله کرده بودم.
    وقتی هردو لشکر رو در روی هم آماده‌ی شروع این نبرد سرنوشت‌ساز شدند، مردی با چیزی شبیه شاخ گاو تو دستش وسط میدان دوید و نفسش رو داخلش دمید. صدای بلند و مهیب تو دشت پیچید و آغاز جنگ رو اعلام کرد. بلافاصله بعد از این اتفاق، دود سیاه دوباره کل لشکر اتحاد شیطانی رو گرفت و حدود ششصد یا هفتصد نیروی سیاه‌پوش و بی‌چهره به لشکر بزرگشون اضافه شد.
    چند لحظه بعد هردو لشکر سمت هم یورش بردند و یک دفعه تمام دشت از سرباز‌هایی که دسته دسته با هم مبارزه می‌کردند، پر شد.
    چشم‌های جستجوگرم رو دنبال فضای خالی که بشه توش با اوریا جنگید چرخوندم؛ اما با دیدن برسام خشکم زد.
    چشم‌هام رو از شدت اضطراب چند بار به هم زدم و به شلاق‌هایی که ازشون آتیش می‌بارید و هر از گاهی جرقه می‌پروند خیره شدم، پس شلاق‌های آتشین اینا بودند.
    نگاهم رو از شلاق‌ها به صورت شیطانی حریفم انداختم که با خنده‌های وحشیانه و موهای آشفته‌ای که نصف صورتش رو پوشونده بود، ترسناک‌تر از همیشه به نظر می‌اومد. با دیدنش تمام تنم به لرزه افتاد، خدایا مگه قرار نبود بقیه جلوش رو بگیرند؟!
    نگاه وحشت‌زده‌ام رو یک ثانیه هم ازش جدا نمی‌کردم تا مبادا با یک غفلت سمتم حمله‌ور بشه. افسار رو کشیدم و شفق رو چند قدم عقب‌تر بردم. معلوم بود متوجه ترسم شده؛ چون این بار با صدای بلند‌تر خندید و داد زد:
    _ کجا فرار می‌کنی شاهزاده کوچولو؟ تو حریف منی، بیا جلو و نشون بده که می‌تونی شکستم بدی.
    با شنیدن صداش انگار ترسم ده برابر شد. باز هم اسبم رو چند قدم عقب‌تر بردم و نگاه نگرانم رو به اطراف چرخوندم، پس بقیه کجا بودند؟
    با دیدن سرباز‌هایی که با تمام قدرت بدون ذره‌ای ترس اون طور شجاعانه می‌جنگیدند، از خودم خجالت کشیدم. نباید از خودم ضعف نشون می‌دادم؛ با این کارم باعث می‌شدم دل بقیه سرباز‌ها هم خالی بشه، پس سعی کردم دیگه عقب‌گرد نکنم. حداقل باید ظاهرم رو حفظ می‌کردم. سریع از اسب پایین اومدم و دست‌هام رو برای بیرون‌کشیدن شلاق‌ها آماده کردم. نمی‌تونستم دست روی دست بذارم تا این شیطان از راه برسه و با یه ضربه من رو از بین ببره.
    لرزش بدنم اجازه‌ی محکم‌شدن اوریا تو دستام رو نمی‌دادند. نمی‌تونستم صورتم رو ببینم؛ اما مطمئنم مثل گچ سفید شده بود. من می‌ترسیدم و این ترس داشت من رو تا پای مرگ می‌برد.
    صدای خنده‌ی بلند و کریه برسام این بار از فاصله نزدیک‌تر بلند شد و گفت:
    _ تو که این قدر از جنگیدن با من می‌ترسی چرا قبول نکردی بی‌دردسر بیای به سرزمینمون؟
    نفسم رو با ترس بیرون دادم و از لای دندونای به هم قفل‌شده گفتم:
    _من... نمی‌ترسم.
    پوزخندی زد و قبل از این که بخواد جواب بده، ناجی لحظات بحرانیم به جلو دوید و دست‌های حمایتگرش رو باز کرد.
    با خوشحالی به آرتین که گاردگرفته آماده‌ی حمله شده بود نگاه کردم و با اعتماد به نفس ساختگی قدمی به جلو برداشتم؛ اما با صدای فریادش که ازم می‌خواست به عقب برگردم، متوقف شدم.
    برسام که انگار از ورود آرتین زیاد خوشحال نشده بود، اخمی کرد و داد زد:
    _ برو کنار نقاب‌طلایی، حریف من اون شاهزاده خانومه.
    بعد دوباره خندید و در حالی که با نگاهش زیر و روم می‌کرد ادامه داد:
    _ یه بار با هم جنگیدیم، از جنگیدن باهاش خیلی لـ*ـذت می‌برم.
    آرتین با شنیدن این حرف یه دفعه انگار آتیش گرفت، به سمتم برگشت و با آخرین صدایی که ممکن بود فریاد زد:
    _ مگه نمیگم برو؟
    چشم‌های نگرانم رو بهش انداختم و قدمی به عقب برداشتم. باید بهش اعتماد می‌کردم؟ اون وقت با نگرانی و دلشوره‌ام چی می‌کردم. نمی‌تونستم با اون غول تنهاش بذارم.
    با ورود ناگهانی سه جنگجوی اوریا نفس راحتی کشیدم. حاضر بودم با هزار تا سرباز بجنگم؛ ولی با برسام نه. با خیال راحت فاصله‌ام رو چند قدم بیشتر کردم. چهار تایی حتما می‌تونستند حریفش بشند.
    برسام که با دیدن این وضعیت انگار بدجور حرصش گرفته بود، فریاد زد:
    _ شما می‌خواید با من بجنگید؟ خیال می‌کنید این جوری دارید از شاهزاده کوچولو دفاع می‌کنید؟ بسیار خب، پس قدرت من رو ببینید و اگر زنده موندید برای بقیه تعریف کنید.
    بلافاصله دستش رو سمت دهنش برد و سوت بلندی کشید که صداش تو تمام دشت پیچید. یه دفعه انگار همه چیز از حرکت ایستاد و تمام نیروهای سیاه و شیطانی به سمت برسام که انگشت اشاره‌اش رو به طرف من گرفته بود، برگشتند.
    چند لحظه بعد توده‌ی سیاه و بزرگی از صد‌ها سرباز شیطانی به سمتم هجوم آوردند.

    پایان جلد اول.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    هستی 24

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    2
    امتیاز واکنش
    35
    امتیاز
    16
    سن
    24
    محل سکونت
    همسایه دریای خزر
    خسته نباشید :aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_light_blum:ss:aiwan_light_heart:منتظر جلد دوم هستم :aiwan_lightfff_blum::aiwan_light_cray::aiwan_light_girl_cray2::aiwan_light_cray:
    :aiwan_light_cray:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا