کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
هجوم هیجان، خون و ترس رو به تک تک سلول‌های بدنم حس می‌کردم. تعقیب و گریزی نفس‌گیر که حتی این اجازه رو بهم نمی‌داد تا برگردم و تعقیب‌کننده‌های وحشیم رو ببینم و فقط گاهی اوقات از گوشه‌ی چشم نزدیک شدن و عقب افتادنشون رو حس می‌کردم.
این چند روزه و با وجود این اتفاقات بیشتر از همیشه به توانایی، سرعت و قدرت شفق ایمان آورده بودم، اون بی‌نظیر بود و مطمئنا هرگز سوارش رو ناامید نمی‌کرد؛
اما انگار راهزن‌ها از این سرعت زیاد راضی نبودند؛ چون وقتی از رسیدن به ما ناامید شدند، شروع کردند به پرتاب خنجرهاشون!
با عبور اولین خنجر از کنار سر سپنتا و دومیش از گوشه‌ی شنل باد خورده‌ی من، هر دو سرمون رو دزدیدیم. سپنتا با دیدن خنجری که از کنار گوشش گذشت برگشت سمتم و با آخرین صدای ممکن فریاد زد:
_چیزی نمونده، به دره جمجمه که برسیم دیگه دنبالمون نمیان.
بعد به جلو اشاره کرد و گفت:
_اونجاست.
نگاهم رو سمت جایی که اشاره کرده بود، کشوندم و تونستم زیر نور ماه دره‌ای روشن و بزرگ رو تو چند صد متری خودمون تشخیص بدم، دره‌ای که صخره‌ای عظیم وسطش خودنمایی می‌کرد و صخره‌ای که با کمی دقت میشد به شکل و شمایل جمجمه مانندش پی برد.
با عبور خنجر بعدی از کنارم دوباره سرم رو دزدیدم، تو عمرم راهزن ندیده بودم؛ اما به نظرم سماجت و پشتکار این‌ها در دله دزدی از همه راهزن‌های دنیا بیشتر بود!
تقریبا داشتم سمت مقصدی که قرار بود ناجی ما باشه پرواز می‌کردم، دیدن دره امیدوارم کرده بود و فاصله‌ام با سپنتا و راهزن‌ها زیاد شده بود. با نزدیک شدن به دره‌ای که تمام امیدمون رو بهش بسته بودیم، سرعت اسب رو کم کردم تا متوقف بشم، اینجا همون دره بود و طبق گفته سپنتا دیگه نباید دنبالمون می‌اومدند.
سپنتا اما با دیدن توقف من فریاد زد:
_چرا توقف کردید؟
نگاه متعجبم رو به سواری که مثل باد از کنارم رد شد و جلوی چشم‌های وحشت زدم، وارد دره شد، دوختم و قلبم از فکر به آخر این نقشه‌ی وحشتناک یک لحظه ایستاد! باید چیکار می‌کردم؟ یعنی باید خودکشی می‌کردم و وارد دره‌ای با این شیب زیاد می‌شدم! هرگز نمی‌تونستم، این طور خطر کنم.
با نزدیک شدن صدای سم اسب‌هایی که سوارهای وحشی شون مثل یه قبیله آدم خوار در حال نزدیک شدن بودند، احساس تنهایی کردم واضطرابم چند برابر شد، تا جایی که حالت تهوع گرفتم و محتویات معده خالیم چند بار تا روی گلوم بالا اومد!
این یک دوراهی ساده مثل بقیه دوراهی های زندگیم نبود، من بین پریدن تو یه دره عمیق و اسیر شدن تو دست سیزده تا راهزن وحشی باید یکی رو انتخاب می‌کردم؛ کدومش بهتر بود؟ یا بهتره بگم، کدومش بدتر بود؟
اسبم رو سمت لبه‌ی دره هی کردم و تونستم سپنتا رو که داشت از دیواره دره پایین می‌رفت ببینم؛ حتی شفق بیچاره هم با دیدن اون ارتفاع و شیب وحشت کرد و چند قدم به عقب برداشت! آخه سپنتا چطور پیش خودش فکر کرده بود، من هم می‌تونم مثل خودش وارد دره‌ای به این خطرناکی بشم؟
صدای اسب‌های پشت سرم خیلی نزدیک شده بود، خبر از اتفاقات بدی می‌داد.
چند لحظه بعد همه اسب‌ها متوقف شده بودند، دیگه هیچ صدایی نمی‌اومد و تنها صدای خنده‌های وحشیانه‌ی راهزن‌ها بود که مثل باد تو بیابون می‌پیچید و مو به تنم سیخ می‌کرد. باورم نمیشد سپنتا اون‌قدر راحت تنهام گذاشته باشه!
من با دوحقیقت می‌جنگیدم؛ حقیقتی غیر قابل باور که بی‌توجه به من تو دره داشت پیش می‌رفت و حقیقت نزدیک دیگه‌ای پشت سرم که در حال قهقهه زدن بود. کدوم رو باید باور می‌کردم؟ تنهاییم در برابر سیزده راهزن یا تنها گذاشته شدنم به وسیله سپنتا؟!
سرنوشت انگار داشت مجبورم می‌کرد که وارد بازی امشبش بشم و رو در رو با حقیقت پشت سرم بجنگم. نمی‌تونستم وارد دره بشم؛ اما اون‌قدر هم ترسو نبودم که به این زودی تسلیم بشم.
قبل از اینکه تک سواری که از چند لحظه قبل صدای نزدیک شدنش ناقوس مرگ رو تا دلم به صدا در آورده بود، بهم برسه، برگشتم سمتش و از اسب پایین اومدم، پاهام اون‌قدر شل شده بودند که با برخورد با زمین خم شدند و نزدیک بود بیفتم؛ اما سریع جمع و جورش کردم، باید با اقتدار رفتار می‌کردم.
درونم دنیایی از ترس بود؛ اما نقاب روی صورتم مانع از این میشد که دشمنم چیزی از این دنیای وحشت متوجه بشه.
یکی از دست‌هام رو سمت شلاق بسته شده به کمرم بردم و بیرون کشیدم. مردی که داشت سمتم می اومد با دیدن شلاقم عقب گرد کرد و به حلقه محاصره برگشت.
نگاهی به چهره‌های کریه و زشتی که مثل گرگ‌های گرسنه پیش می‌اومدند، انداختم و چشمم روی مردی با صورت بی مو و یک چشم بند چرمی روی چشم چپش ثابت موند.
نفس بریده شدم رو به داخل کشیدم و رو به مرد تک چشم که به نظر می‌اومد رئیسشون باشه، گفتم:
_ برید عقب وگرنه بد...
لعنتی، اضطراب بهم اجازه حرف زدن نمی‌داد!
سریع آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم:
_ بد میبینید.
تقریبا همه راهزن‌ها با شنیدن صدام سرجاشون متوقف شدن؛ اما مرد تک چشم همچنان جلو می‌اومد و وقتی به سه چهار قدمیم رسید، گفت:
_تو یه زنی؟
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
_اگه باشم فرقی می‌کنه؟
خنده‌ای کرد و با لحنی بی‌پـ*ـروا گفت:
_بله که فرق میکنه.
افسار شفق رو تو دست آزادم گرفتم و با لحنی پر از امید گفتم:
_ پس اگه فرق می‌کنه، بگذارید برم.
مرد تک چشم از اسبش پایین پرید و همین طور که سمتم می اومد پوزخندی زد و گفت:
_تو این بیابون کجا می‌خوای بری؟ امشب مهـ*ـمون مایی.
با شنیدن حرف گسـ*ـتاخانه‌ش دستم دور شلاق محکم شد و سمتش بالا رفت. مرد با دیدن شلاقی که سمتش پایین می‌اومد سریع خودش رو به عقب پرت کرد.
به محض برخورد تسمه چرمی با جای خالیش شلاق رو دور مچم جمع کردم و گفتم:
_ من از اینجا میرم تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی؛ حالا اگه جرات داری بیا جلو.
مرد دستی به گوشه صورتش کشید، مثل اینکه شلاق به صورتش گرفته بود. با دیدن آثار خون روی دستش فریادی از خشم کشید و رو به بقیه گفت:
_هرکس این دختر وحشی رو بکشه، یک کیسه طلا پیش من داره.
مردها با شنیدن حرف رئیسشون یه دفعه انگار هار شدند، یکی یکی از اسب‌هاشون پیاده شدند، مشعل‌هاشون رو تو زمین نرم فرو کردند، بعد هم شمشیر و خنجرهاشون رو بیرون کشیدند.
دیگه چیزی برام مهم نبود، شاید امشب می‌مردم؛ ولی هرگز تسلیم نمی‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با نزدیک شدن اولین مرد، شلاق رو یک بار دیگه بالا بردم و قبل از اینکه بتونه واکنشی نشون بده از بغـ*ـل روی کمرش فرود آوردم، مرد غافلگیر از ضربه‌ام روی زمین افتاد و شروع به ناله کرد.
    بعد از اون رفتم سراغ مهاجم‌های دومی و سومی و قبل از اینکه بتونند، حرکتی کنند، به سرنوشت مرد اولی گرفتارشون کردم.
    انگار کم کم داشتم اعتماد به نفسم رو بدست می‌آوردم، رئیس راهزن‌ها که بدجور عصبانی شده بود. روبه بقیه که عقب‌تر ایستاده بودند، فریاد زد:
    _بی عرضه‌ها، از یه دختر می‌ترسید؟
    پوزخندی زدم و برای ترسوندن بیشتر اون‌ها سه تا از مردهایی رو که سمت راستم آماده حمله بودند، نشونه گرفتم و با یه ضربه هرسه رو به عقب روندم.
    خوشحال و سرخوش از این ضربه موفقیت آمیز سمتشون جلو رفتم، هفت مرد باقی مونده با حرکت من چند قدم عقب رفتند.
    جلو دویدم و تسمه چرمی شلاق رو سمت مرد تبر به دستی که نزدیک‌تر از بقیه بود پرتاب کردم، شلاق به سرعت روی مچش پایین اومد و تبر از دستش رها شد، خودش هم روی زمین چمباتمه زد و شروع کرد به آه و ناله. حالا نوبت مرد کناریش بود. شلاق رو فرستادم پشتم تا بعد از یه نشونه گیری دقیق سمت پاهاش پایین بیارم؛ اما نتونستم. انگار دنباله شلاق به جایی گیر کرده بود!
    سریع برگشتم پشت و با دیدن مرد قوی هیکلی که دنباله شلاق رو تو دستش گرفته بود خشکم زد! لعنتی، نباید از دره فاصله می‌گرفتم، پشتم خالی شده بود و این مرد تونسته بود از نقطه ضعفم استفاده کنه! انگار غرورم کار دستم داده بود.
    دسته شلاق رو دودستی گرفتم و با تمام قدرت شروع کردم به کشیدن؛ اگه تنها سلاحم از دستم می‌رفت کارم تموم بود!
    اما خیلی زود با سُر خوردن پاهام روی زمین فهمیدم زور این مرد خیلی بیشتر از منه و اسلحه‌ام از همون اول از دست رفته!
    بغض به گلوم چنگ میزد و داشتم کم کم دنبال شلاق به مرد قوی هیکل نزدیک‌تر میشدم، ناچار بودم رهاش کنم.
    وزنم رو روی شلاق انداختم و با تمام قدرت کشیدمش و یه دفعه ولش کردم. دسته بزرگ و سنگین شلاق از دستام ول شد و محکم خورد تو سرش!
    مرد تلو تلو خوران یکم عقب‌تر رفت، بلافاصله دستم رو سمت خنجر بسته شده به پام بردم و کشیدمش بیرون، حالا این خنجر تنها امید من بعد از خدا بود.
    می‌خواستم برگردم پشت تا وضعیتم رو چک کنم؛ اما با احساس فرورفتن چیزی تو کتفم نفسی که تا روی سـ*ـینه‌ام بالا اومده بود، همون جا حبس شد.
    من خیلی زودتر از اونکه فکرش رو می‌کردم مغلوب شده بودم!
    چشم‌هام رو از درد روی هم فشار دادم و سعی کردم برگردم تا با چشم‌های خودم ببینم این دست کدوم نامردی بوده که از پشت بهم خنجر زده!
    با دیدن چهره‌ی مرد تک چشم از فاصله‌ای به اندازه‌ی یک قدم و خنجری که رد خونِ روش تو تاریکی به سیاهی میزد، نفس حبس شدم رو با آهی بلند بیرون دادم و روی زمین نشستم.
    مرد تک چشم خوشحال از این نبرد ناجوانمردانه بادی به غبغب انداخته بود و با غرور از بالا نگاهم می‌کرد. از شدت درد اشک تو چشم‌هام جمع شد و دیگه نتونستم چیز واضحی از اطرافم ببینم.
    با برخورد چکمه زمخت و بزرگ با شونه‌م، بدن بی‌جونم از پشت روی زمین افتاد و چشم‌هام به آسمونی که دیگه ستاره‌ای توش نمیدرخشید خیره موند. باورم نمیشه به همین راحتی، در اوج پیروزی اینجوری همه چیز تموم بشه. کاش ماموریتم رو به سرانجام می‌رسوندم و بعد می‌مردم، کاش حالا که داشتم نفس‌های آخرم رو می‌کشیدم، آرتین کنارم بود.
    مرد تک چشم سرخوش از پیروزی کنارم روی پا نشست، صورتش رو جلو آورد و گفت:
    _نگران نباش جوری نزدمت که بمیری کاری کردم که فعلا مطیعم باشی، حالا دیگه هیچ غلط اضافه‌ای نمی‌تونی کنی‌.
    بعد دستش رو سمت نقابم برد و کشیدش پایین، یکم تو صورتم دقیق شد و بعد از چند لحظه رو به یکی از راهزن‌ها فریاد زد:
    _اون مشعل رو بیار نزدیک‌تر.
    گرمای مشعلی که به صورتم نزدیک شد رو حس کردم؛ اما هنوز نگاهم به آسمون بود، درد و سوزش تو تمام شونه و دستم پیچیده بود و توانایی کوچک‌ترین حرکتی نداشتم، با اینکه به گفته ضاربم این ضربه اون‌قدرها هم کاری نبود؛ اما این درد غیر قابل تحمل‌تر از تمام دردهای عمرم بود!
    صدای آمیخته با تعجب مرد تک چشم تو گوشم پیچید:
    _تو کی هستی دختر؟
    نگاه بی حالم رو سمت صورت پر از طمعش کشوندم. دوست داشتم جوابش رو بدم، دوست داشتم تمام بد و بیراه‌های عالم رو نثارش کنم؛ اما دهنم خشک شده بود.
    مرد با دیدن حالم از جاش بلند شد و فریاد زد:
    _زود باشید، باید ببریمش به نزدیک‌ترین شهر.
    چند دقیقه مکث کرد و دوباره صداش تو بیابون پیچید:
    _چرا ایستادید؟ تا فردا که نمی‌تونم صبر کنم. زنده می‌خوامش زود باشید.
    پشت سرش صدای مردها بلند شد:
    _ چشم رئیس.
    با شنیدن این حرف انگار قلبم به تپش در‌اومد، حال خرابم با فکر اینکه یکی از اون موجودات کثـ*ـیف بخواد بهم دست بزنه خراب‌تر شد.
    به شونه سالمم فشار آوردم و تونستم چند سانتی متر از زمین فاصله بگیرم. دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و قبل از اینکه مرد بهم نزدیک بشه سرجام نشستم، دستی رو که سمتم می‌اومد با یک ضربه پس زدم و نگاهی رو که پر از اشک و درد و خشم بود، بهش دوختم.
    انگار مرد از نگاهم متوجه منظورم شد؛ چون برگشت سمت مرد تک چشم و گفت:
    _نمی‌گذاره بیارمش رئیس.
    مرد تک چشم برگشت سمتمون و گفت:
    _ به زور بیارش بی‌عرضه.
    با شنیدن این حرف با هر زوری بود یکم خودم رو عقب‌تر کشیدم، خنجرم رو از روی زمین برداشتم و سمتش گرفتم؛ حاضر بودم همین جا، تو همین بیابون، تنها بمیرم؛ اما باهاشون جایی نرم، معلوم نبود رفتن با این‌ها چه عاقبتی داره.
    این بار خود رئیس سمتم اومد، خشم تو همون یه دونه چشم بی چشم بندش موج میزد و مطمئنم می‌کرد که در برابرش شانسی ندارم.
    با بیچارگی چند سانت دیگه خودم رو روی خاک‌ها عقب کشیدم، کتفم تیر می‌کشید و انگار می‌خواست وادارم کنه با این مرد بی‌رحم همراه بشم؛ اما غرور و حیام اجازه‌ی چنین کاری رو نمی‌داد، حتی به قیمت از دست دادن جونم. حفظ آبرو و غرور در برابر از دست دادن جون، به نظر معامله خوبی بود‌.
    با نزدیک شدن مرد تک چشم نگاهم رو تا روی صورت عصبی و ابروهای گره خوردش بالا بردم و خنجر رو سمتش گرفتم، قبل از اینکه حتی نوک خنجر بهش برخورد کنه یه لگد محکم سمت دستم انداخت و مچ ضعیف و خستم به راحتی از خنجر جدا شد.
    بعد از اون یقه شنلم اسیر دست‌های بی‌رحمش شد و با یه حرکت من رو دنبال خودش روی زمین کشوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    نزدیک پاهای زرد رنگ شفق بودم که بالاخره یقه مچاله شدم، رها شد و روی کتف آسیب دیدم زمین افتادم و آه از نهادم بلند شد.
    مرد تک چشم سمت اسبش رفت و گفت:
    _ خودت سوار اسبت شو وگرنه کل مسیر رو با دست‌های بسته دنبالم می‌کشونمت.
    دندون‌هام رو از خشم و درد روی هم فشار دادم و چشم هام رو روی هم گذاشتم؛ دیگه تحمل نداشتم. کاش وارد دره شده بودم، مرگ تو اون دره خیلی بهتر از این وضع بود.
    چشم‌های پر اشک و تمنام رو سمت آسمون گرفتم و تو دلم از خدا خواستم این کابوس زودتر تموم بشه.
    هنوز پرنده کوچیکِ آرزو از دلم پر نکشیده بود که صدای فریاد یکی از راهزن‌ها بلند شد:
    _ ارواح دره‌ی جمجمه بهمون حمله کردند رئیس.
    یه دفعه انگار همه به تکاپو افتادند، حتی اون‌هایی که به وسیله شلاقم زخمی و مجروح شده بودند هم یکی یکی از جاشون بلند شدند و لنگان لنگان و با کمرهای خم شده سمت اسب‌هاشون دویدند.
    به چند ثانیه نکشید که تعداد زیادی سوار عجیب و غریب به راهزن ها حمله کردند و شروع کردند به قلع و قمع!
    باورم نمیشد این‌قدر زود آرزوم بر آورده شده باشه خوشحال از این امداد غیبی نگاهم رو سمت این ناجی‌های لحظه آخری دقیق کردم؛ اما با دیدن هیبت و سایه‌های سیاهشون وحشت دوباره به جونم افتاد. سوارهایی با هیکل‌های انسانی و سرهایی شبیه گاو!
    باورم نمیشد از دست این جونورها رها شده باشم و گیر یک مشت هیولا افتاده باشم. این یعنی از چاله به چاه افتادن!
    ولی باید از فرصت بدست اومده استفاده می‌کردم، اینجا اون‌قدر شلوغ بود که کسی حواسش به من نبود.
    با کمک انرژی مضاعفی که به واسطه این فرصت به جسم و روحم تزریق شده بود، تمام عزمم رو جزم کردم و خودم رو تا روی اسب بالا کشیدم.
    کتفم دوباره به گز گز افتاده بود و نفسم رو بند آورده بود؛ وضعیتم داشت لحظه به لحظه خراب‌تر از قبل میشد. سرم رو روی گردن شفق پایین کشیدم و بی توجه به مسیری که قراره برم پاهام رو محکم به زیر شکمش کوبیدم. همه مشغول جنگ و حفاظت از جون خودشون بودند و کسی حواسش به یک فراری نبود!
    شفق هم که انگار متوجه حال بدم شده بود به سرعت راهش رو از بین موجودات وحشی شب باز کرد و با شتاب هرچه بیشتر به طرف بیابان خالی پیش رفت.
    باورم نمیشد چه طور از خطری به این بزرگی گذر کرده بودم، شاید این هم معجزه و هدیه‌ای از طرف خدایی بود که هنوز تنهام نگذاشته بود.
    با تیر کشیدن کتفم چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و یادم اومد، هنوز هم خطری هست که تهدیدم میکنه، اگه تا صبح یه فکری به حال جراحتم نمی‌کردم از شدت خونریزی تلف می‌شدم.
    با دور شدن از صحنه اون نبرد وحشیانه سرعتم رو کم کردم تا فکری به حال خودم کنم، کم کم چشم‌هام رو سنگین‌تر و بدنم رو سردتر از قبل حس می‌کردم‌، این‌ها علامت خوبی نبودند!
    صدای سم اسبی که داشت نزدیک میشد تو گوشم چند بار اکو شد و لرز به تنم انداخت؛ چرا این سوارها دست بردار نبودند؟! نگاه مستاصلم رو برای پیدا کردن یک مخفیگاه به اطراف چرخوندم؛ اما این بیابان جایی برای مخفی شدن نداشت!
    ناچار بودم دوباره سرعت اسب رو بالا ببرم و اون‌قدر دور بشم که سوار گمم کنه. سر شفق رو به طرف مکانی نامعلوم در بیابان نیمه تاریک کج کردم و چند بار هی کردم، سرعت دوباره بالا رفت؛
    اما صدای سم اسبی که در تعقیبم بود هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد و همزمان صدای سوارش تو دشت می‌پیچید، صدایی که انگار داشت چیزی رو تکرار می‌کرد:«توقف کنید بانو.»
    صدا آشنا بود؛ اما مغزم انگار ترمز بریده بود و به هیچ چیزی توجه نمی‌کرد. صدا دوباره و چند باره حرفش رو تکرار کرد و این بار گفت:
    _ صبر کنید بانو، منم سپنتا.
    با شنیدن کلمه‌ی آخرش انگار یه دفعه تلنگری به مغزم خورد، سپنتا، چقدر آشنا بود این اسم!
    پاهام دیگه بی‌اراده و پشت سر هم زیر شکم اسب بیچاره نمی‌خورد و طبیعتا سرعتم داشت کم و کمتر میشد؛ وقتی چهره‌ی آشنای سپنتا رو که زیر نور مشعل تو دستش می‌درخشید، کنار اسبم دیدم. بالاخره افسار رو کشیدم و چند لحظه بعد متوقف شدم.
    چهره‌ای رو که از شدت درد مچاله شده بود سمتش گرفتم و گفتم:
    _شما کجا بودید؟ من...
    دیگه نتونستم ادامه بدم، آخی گفتم و نفسم رو با درد بیرون دادم.
    سپنتا که تا حالا ساکت بود جلو‌تر اومد و وقتی حسابی به صورتم دقیق شد جمله‌ای رو که قبلا از رئیس تک چشم شنیده بودم روی زبون آورد:
    _ شما کی هستید؟
    با شنیدن این حرف تازه یادم به نقابی افتاد که دیگه روی صورتم ‌نبود و لبم رو گزیدم.
    صدای لغزش خرده سنگ‌ها زیر سم اسب سپنتا باعث شد سرم رو بالا بگیرم و به دستش که سمت افسار اسبم رفت و دنبال خودش کشید نگاه کنم. بی اون که اعتراضی کنم شفق رو دنبالش هی کردم و کم کم سرعتمون بالا رفت.
    بدن بی حالم رو روی گردن اسب انداختم و چشم‌هام رو آروم روی هم گذاشتم، دیگه نه توانی برای مقاومت داشتم و نه جونی برای مخالفت.
    بعد از گذشت دقایقی پر از درد و یورتمه رفتن‌های بی‌وقفه اسب بالاخره حس کردم، وارد سراشیبی شدیم. صحنه‌هایی که از جلوی چشم‌های نیمه بازم می‌گذشت نشون می‌داد وارد دره جمجمه شدیم.
    حدود یک ربع داخل دره پیش رفتیم تا بالاخره صدای همهمه و هیاهوی محیطی انسانی به گوشم رسید. توانایی سر بلند کردن نداشتم پس با چشم‌های بسته از وسط اون هیاهو گذشتم. وقتی متوقف شدیم صدای سپنتا از کنار اسبم بلند شد:
    _ شما دوتا بیایید کمک، یکی هم بره دنبال درمانگر.
    بعد از این حرف حس کردم دو جفت دست زنانه بازو و شونه سالمم رو گرفتن و آروم از اسب پایینم کشیدند. چشم‌های سنگینم رو کمی باز کردم و دیدم که به طرف چادری به رنگ شب حرکت کردیم.
    از فرصت استفاده کردم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم تا جمعیتی رو که تو سیاهی بیابون از دور با تعجب نگاهمون می‌کردند، ببینم.
    سپنتا با دیدن جمعیت سریع جلو دوید و کلاه شنلم رو که کمی عقب رفته بود تا روی چشم‌هام پایین کشید و با این کارش انگار آتیش به دلم انداخت، کاری رو کرده بود که فقط یک نفر قبل از اون انجامش می‌داد، فقط یک نفر بود که اون‌قدر روی چهره‌ی من حساس بود، کسی که تو سخت‌ترین مرحله زندگیم تنهام گذاشت.
    داغی اشکی رو که از روی گونه‌ام سر خورد پایین حس کردم و آهی از سر بی کسی کشیدم. چقدر امشب احساس تنهایی می‌کردم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    همون طور که مرد تک چشم گفته بود جراحتم زیاد عمیق نبود و خطر با یه مقدار مرهم و پانسمان و داروهای گیاهی رفع شد. وقتی کار پیرزنی که می‌گفتند، درمانگره تموم شد و لباس‌هام رو دوباره پوشیدم، زنی قد بلند و هیکلی با کاسه‌ی تو دستش وارد شد و گفت:
    _درمانگر گفتند این رو بخورید تا دردتون کمتر بشه شاهزاده خانم.
    با شنیدن اسم شاهزاده خانم از دهنش فکرم مشوش شد و نگاه مضطربم تا روی صورت خندون زن بالا اومد؛ اون از کجا می‌دونست من کیم؟! اگه این زن من رو می‌شناخت، پس حتما کل مردم اینجا هم شناختند دیگه! واقعا که تو اجرای ماموریت بی‌عرضه بودم، بهتر بود از همین جا برگردم به شهر زمرد و بیشتر از این گند نزنم!
    زن که انگار از قیافه بهم ریختم متوجه اضطراب درونیم شده بود لبخند رو روی لب های باریکش پهن تر کرد و گفت:
    _نگران نباشید، من می‌دونم که هویت شما نباید فاش بشه، سپنتا فقط به من گفته شما کی هستید تا کمکتون کنم.
    حرفش باعث شد نفس راحتی بکشم و آروم به متکاهای گرد و بزرگِ پشتم تکیه بدم. حتما این زن نامزد یا همسر سپنتا بود که این‌قدر بهش اطمینان داشته.
    تا اینجا سه نفر از هویت من با خبر شده بودن اما نکته عجیب این بود که هیچ کدومشون سعی نکرده بودند من رو لو بدند؛ مگه غیر از این بود که من دشمن پادشاهشون محسوب می‌شدم؟!
    با فکر به خوش شانسی‌های اخیر تو دلم خدا رو شکر کردم و کاسه جوشونده رو از دست زن گرفتم و سر کشیدم، مزه خاصی نداشت. تمام این مدت زن با تعجب نگاهم می‌کرد و گاهی اوقات که به طور اتفاقی نگاه‌هامون به هم گره می‌خورد، لبخندش رو پر رنگ‌تر می‌کرد، میشد حدس زد که منظوری پشت این لبخندهاست؛ اما چی؟ خدا می‌دونه.
    کاسه‌ی خالی رو سمت زن گرفتم و برای خلاص شدن از نگاه‌هاش گفتم:
    _ من باید به شهر اونیکس برم، میشه به محافظ کاروان بگید مقدمات رو فراهم کنند؟
    زن این بار اخمی به ابروهای کشیدش نشوند و گفت:
    _حال مساعد الان شما به خاطر مرهم و داروهای درمانگره؛ اگه بخواید حرکت کنید دوباره وضعتون وخیم میشه. حداقل به چند روز استراحت نیاز دارید. من با سپنتا صحبت می‌کنم تا برای وقتی که حالتون بهتر شد، مقدمات رو فراهم کنه. نگران نباشید.
    راست می‌گفت، خودم هم بدم نمی‌اومد یکم استراحت کنم، اتفاقات امشب کوهی از خستگی رو روی دوشم گذاشته بود. همین حالا هم به زور چشم‌هام رو باز نگه داشته بودم.
    سری به نشونه‌ی قبول حرفش تکون دادم و گفتم:
    _فقط یک روز.
    زن سرخوش از حرفم چشم‌های قهوه‌ایش رو به نشونه اعتماد روی هم فشار داد و سمت گوشه‌ی چادر رفت. خوش به حالش چقدر پر انرژی و خندون بود. این زن اولین کسی بود که می‌دیدم تو این سرزمین خوشحاله!
    چند لحظه بعد با چند تا رو انداز برگشت و گفت:
    _راحت باشید شاهزاده خانم، فعلا جز من و شما کسی وارد این چادر نمیشه.
    به لباس‌هام اشاره کرد و ادامه داد:
    _این شنل و پیراهن هم پاره و خونی شده، بهتره با لباس‌های تمیز عوضشون کنید، خودم یک لباس دیگه براتون تهیه می‌کنم.
    بدون اینکه منتظر جوابم بمونه، شنلم رو از روی سر و دوشم برداشت و وقتی حسابی صورت و موهام رو دید زد، لباس سفیدی رو سمتم گرفت و گفت:
    _فعلا این رو بپوشید تا فردا لباس مناسبی براتون بیارم.
    لباس رو از دستش گرفتم و با هر زور و دردی که بود با لباس قبلیم عوض کردم و نگاهی به خودم انداختم. این پیراهن که تو تنم زار میزد!
    نگاه پر از شکایتم رو سمت زن گرفتم و گفتم:
    _ببخشید خانم...
    لبخندی زد و گفت:
    _ سمیرا، اسمم سمیراست شاهزاده خانم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    _ بله، ببخشید سمیرا جان این لباس‌ها انگار یکم مشکل دارند.
    نگاهی به سر تا پام انداخت و یه دفعه زد زیر خنده! از رفتارش حرصم گرفته بود؛ ولی ادب حکم می‌کرد به کسی که بزرگ‌تر از خودمه چیزی نگم.
    بعد از چند لحظه وقتی بالاخره خندیدنش تموم شد دستش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
    _عذر می‌خوام، لباس مال سپنتاست به همین خاطر این‌قدر بزرگه، لباس مناسب‌تری نداشتم باید ببخشید؛ اما اگه امشب رو باهاش سر کنید تا فردا لباس بهتری براتون میارم.
    نگاهی به لباس بلند و گشاد که بیشتر شبیه لباس خواب بود انداختم و آروم سر جام دراز کشیدم؛ درسته کمی گشاد بود؛ اما عوضش خیلی راحت بود.
    ***
    روز بعد با احساس گرما چشم‌هام رو باز کردم. دمای هوا بالا بود و تک تک قطره‌های عرقی رو که از کل بدنم به پایین سُر می‌خوردن حس می‌کردم. نمی‌دونستم چه وقت از روزه و همین مساله کمی اعصابم رو بهم ریخته بود، از نظر من هیچی بدتر از این نبود که آدم بخوابه و وقتی بیدار میشه متوجه نشه چه ساعتی از روزه یا اینکه چقدر خوابیده.
    نگاهم رو اول به سقف بلند و سیاه و بعد به دور و برم چرخوندم؛ عجیب بود که دیشب متوجه زیبایی‌های در عین سادگی این چادر نشده بودم. چادری بزرگ که کف اون پوشیده از نمدهای قرمز و سفید و قهوه‌ای بود و گوشه و کنار وسایل و ظرف و ظروف با نظم و ترتیب کنار هم چیده شده بودند. گلوله‌های پشمی و رنگارنگ از سقف آویزون بودند و شمعدان‌های بلند و سه شاخه با شمع‌های نصفه نیمه و خاموش، مثل نگهبان‌های آماده به خدمت یکی کنار در و یکی بالای سرم خودنمایی می‌کردند.
    پارچه‌ای که دَرِ چادر محسوب میشد، نیمه باز بود و همراه با گلوله‌های پشمی آویزون از سقف هرازگاهی با وزش نسیم تکون می‌خورد؛
    اما با وجود این نسیم‌های گاه و بی گاه هوا هنوزم گرم بود و بهم یادآوری می‌کرد وسط یه بیابون هستیم. دیشب با چشم‌های خودم دیدم که وارد دره‌ی جمجمه شدیم، پس این گرما طبیعی بود‌.
    بالاخره دست از تحلیل وضعیت آب و هوا برداشتم و آروم و با احتیاط، جوری که به کتفم فشار نیاد از جام بلند شدم و سعی کردم رو انداز رو با یک دست و بدون تکون خوردن شونم جمع کنم و تاحدودی هم موفق شدم.
    قدمی به عقب برداشتم، نگاهی به نتیجه کارم انداختم و با دیدن رو اندازی که بیشتر به یه ملافه مچاله شده شبیه بود، لبم رو گزیدم. خیلی ضایع جمعش کرده بودم؛ ولی بهتر از هیچی بود. سریع برش داشتم و گوشه چادر گذاشتم.
    می‌خواستم زودتر برم بیرون و هوای تازه رو وارد ریه‌هام کنم، هوای داخل چادر دیگه خیلی گرم و خفه شده بود. تا دم در رفتم؛ اما با دیدن لباسام سر جام ایستادم، بلوزی گشاد و سفید تا پایین‌تر از زانو تنم بود، شلوار هم پام بود؛ اما سرم باز بود!
    نمی‌تونستم اینجوری بیرون برم. نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن تیکه پارچه‌ای که کنار روانداز افتاده بود گل از گلم شکفت. دویدم سمتش و برداشتم. یکم بلند و پهن بود؛ اما با چند بار تا کردن درستش کردم و مثل یه شال بلند گذاشتم روی سرم، تا جای ممکن رو گرفتم تا چیز زیادی از چشم‌هام مشخص نباشه، یکی از دنباله‌های بلندش رو هم روی صورتم مثل یه نقاب کشیدم و بعد از پوشیدن چکمه‌هام بیرون رفتم.
    جلوی در چادر ایستادم و با دقت اطراف رو زیر نظر گرفتم. محیطی باز و وسیع که چند تا صخره دورَش کرده بودند، درست سمت چپ در فاصله‌ای زیاد صخره‌ای به شکل جمجمه قد علم کرده بود. حدود پونزده تا بیست چادر مثل چادری که توش بودم، هر گوشه برپا شده بود و مردم با لباس‌های عادی؛ یعنی همون کت بلندِ کلاه دار و دامن برای زن‌ها و بلوز شلوار و چکمه برای مردها. بی‌توجه به من مشغول فعالیت‌های روزانه‌ی خودشون بودند.
    از چادر خودمون فاصله گرفتم و سمت تنها منبع آب که چاهی در فاصله چند متری بود حرکت کردم. می‌خواستم ازش کمی آب بکشم تا دست و صورتم رو بشورم؛ اما با یادآوری کتف آسیب دیدم، منصرف شدم و سطل خالی رو دوباره لبه‌ی چاه گذاشتم.
    بلافاصله بعد از من دستی بزرگ با پوست تیره سمت سطل رفت. هینی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم و به صاحب دست‌ها که مشغول کشیدن آب بود نگاه کردم. سپنتا بود، با همون قیافه‌ی جدی و عبوس!
    چند لحظه بعد سطل پر آب رو گذاشت زمین و گفت:
    _لطفا وقتی کارتون تموم شد تشریف بیارید به چادری که کنار چادر خودتونه.
    چشمی گفتم و مشغول شستن صورتم شدم. وقتی حسابی سر حال شدم سمت چادری که سپنتا ازم خواسته بود، رفتم و جلوش توقف کردم.
    اینجا که در نداشت چه جوری باید اجازه ورود می‌گرفتم؟ نمی‌تونستم همین جوری سرمو پایین بندازم و برم تو.
    عمدا چند بار صدام رو صاف کردم تا بلکه سپنتا متوجه من بشه؛ اما خبری نشد، این بار با صدای بلند گفتم:
    _اجازه هست بیام داخل؟
    بلافاصله صدایی از داخل چادر بلند شد:
    _بفرمایید شاهزاده خانم پاک نژاد.
    صدا و نحوه‌ی حرف زدن برام جدید بود و این یعنی کس دیگه‌ای جز سپنتا داخل چادر بود! دوباره دلشوره به جونم افتاد، اگه لوم داده باشه چی؟
    یکم این‌ پا و اون پا کردم و بالاخره دلم رو به دریا زدم، تا نمی‌رفتم تو متوجه نمی‌شدم چه خبره.
    چکمه‌هام رو از پام درآوردم و آروم وارد شدم؛ اما با دیدن افراد حاضر تو چادر پاهام از حرکت ایستاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    مردی با موهای بلند و مشکی به همراه چشم‌های سیاهی که نواری همرنگ روشون خودنمایی می‌کرد، ترسناک‌تر و مرموزتر از هر شاهزاده‌ی اونیکس، کنار یک شاهزاده زمرد!
    حضور یک شاهزاده اونیکس تو این سرزمین رو میشد باور کرد؛ اما مساله‌ی عجیب این شاهزاده‌ی زمرد بود!
    شاهزاده‌ی مو سیاه کمی سن بالا میزد و شاهزاده‌ی سبز اون‌قدر پیر و شکسته بود که با هر دم و بازدمش ترسی به دلم می‌نشست که مبادا این آخرین نفسی باشه که از سـ*ـینه‌اش بالا میاد.
    بعد از سکوتی چند دقیقه‌ای بالاخره صدای شاهزاده اونیکس تو فضای چادر پیچید:
    _چرا همونجا ایستادید شاهزاده خانم؟
    با شنیدن صداش از بهت و حیرت این دیدار عجیب بیرون اومدم و رو بهشون گفتم:
    _سلام، عذر می‌خوام؛ اما حضورتون اون‌قدر عجیب بود که یک لحظه فراموش کردم، کجا هستم.
    پیرمرد بدن خشکیده و لاغرش رو کمی جا به جا کرد و نفسی رو که انگار پر بود از خستگی بیرون داد و با صدای لرزونش گفت:
    _پیش بیا ای بازمانده فریمان.
    هم حرفش عجیب بود، هم نحوه‌ی صحبتش و هم اسمی که به زبون آورد. نگاه پر سوالم رو به پیرمردی که پیری وکهولت باعث شده بود از شاهزادگی تنها چشم‌های سبز و نوار دورشون براش باقی بمونه دوختم و به طرفش رفتم، با فاصله روبروی هر دو شاهزاده که به متکاهای بزرگ تکیه زده بودند، نشستم و سعی کردم جزئیات بیشتری از این چادر و میزبانان عجیبش کشف کنم. سپنتا که تا حالا ساکت بود، نگاهی به شاهزاده ها انداخت و گفت:
    _بزرگان ما می‌خواستن شما رو ببینند تا از علت سفرتون به این سرزمین باخبر بشند.
    سوالش باعث شد لحظه‌ای سکوت کنم و با خودم فکر کنم که باید چی بگم؟ اگه علت سفر و ماموریتم رو لو می‌دادم امنیتم به خطر نمی‌افتاد؟ سرم رو رو به شاهزاده‌ها بالا گرفتم و به دروغ گفتم:
    _ این فقط یک سفر ساده است، علت خاصی نداره.
    بلافاصله شاهزاده زمرد با نگاه دقیق و سبز رنگش وراندازم کرد و گفت:
    _ بازمانده‌ فریمان اهل دروغ نیست.
    چرا این شاهزاده پیر من رو به این اسم صدا میزد؟ بازمانده‌ فریمان! این اسم برام خیلی عجیب بود به خاطر همین پرسیدم:
    _ عذر می‌خوام؛ اما منظور شما از بازمانده فریمان چیه؟
    شاهزاده زمرد لبخندی زد که چروک‌های کنار لبش رو عمیق‌تر کرد و گفت:
    _فریمان پدربزرگ توست.
    مثل اینکه اشتباه گرفته بود؛ چون قبلا بارها از پدرم شنیده بودم که اسم پدربزرگم اورنگ بوده. به تبعیت از شاهزاده زمرد لبخندی زدم و گفتم:
    _اما اسم پدر بزرگ من چیز دیگه‌ایه عالیجناب.
    این بار شاهزاده اونیکس گفت:
    _مثل اینکه شما از خیلی مسائل بی‌خبرید، اگر از سپنتا نشنیده بودم شما کی هستید، امکان نداشت باور کنم، دریغ از ذره‌ای هوش و ذکاوت.
    با شنیدن حرف‌هاش اخم‌هام رفت تو هم، چرا هر شاهزاده‌ی اونیکسی که می‌دیدم اون‌قدر مغرور و بی‌ملاحظه بود؟ فرستاده‌ای که یکی دو ماه پیش به سرزمین زمرد اومده بود، هم همین اخلاق گند رو داشت.
    بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد:
    _فریمان لقب اورنگِ بزرگ، پادشاه شهر لاجورد بود. ایشان به خاطر ایمان فوق العاده بالای خودشون چنین لقبی رو از چاووش اعظم دریافت کرده بودند.
    بعد اشاره‌ای به شاهزاده زمرد کرد و گفت:
    _با این میزان هوشی که در شما می‌بینم بعید نیست هنوز متوجه نشده باشید، ایشون کی هستند.
    نگاه پرحرصم رو اول به شاهزاده اونیکس بعد سمت پیر مرد کشوندم و گفتم:
    _ نه متاسفانه متوجه نشدم.
    سپنتا نگاهی پر تعجب بهم انداخت و جوری که انگار مرتکب جرمی شده باشم گفت:
    _یعنی چاووش اعظم رو هم نمی‌شناسید؟! شما چه جور شاهزاده‌ای هستید؟!
    با شنیدن اسم چاووش اعظم چشم‌هام چهارتا شدند، نمی‌تونستم باور کنم کسی که اسمش رو فقط در داستان‌های قدیمی این سرزمین شنیدم حالا جلوم نشسته باشه!
    سریع روی دو زانوم بلند شدم و یکم جلوتر رفتم تا بتونم این افسانه رو از نزدیک ببینم. تو فاصله دو متری از چاووش اعظم دوباره نشستم و با لحنی متعجب گفتم:
    _شما زنده‌اید؟!
    شاهزاده اونیکس چینی به پیشونیش انداخت و با لحن جدی گفت:
    _این چه حرفیه شاهزاده خانم!
    نگاهی بهش انداختم و در حالی که سعی می‌کردم حرفم رو تصحیح کنم، گفتم:
    _ آخه همه جا می‌گفتند بعد از اون اتفاق دیگه کسی ایشون رو ندیده، خب طبیعیه که فکر کنم ایشون...
    شاهزاده اونیکس پرید وسط حرفم و گفت:
    _زمانی که به دست چاووش اعظم پنج اوریا برای خاندان‌های زمرد، لاجورد، آمیتیست، الماس و زبرجد ساخته شد، ایشان به وسیله‌ی سران اتحاد شیطانی ربوده شدند. دراونجا مجبورشون کردند تا برای خاندان‌های اونیکس، یاقوت، مرجان، لعل و کهربا هم اوریا بسازند.
    تا اینجای داستانو می‌دونستم، مهم بقیه‌اش بود.
    شاهزاده دستی به موهای سیاهش کشید و ادامه داد:
    _ وقتی سلاح‌ها برای تمام خاندان‌های شیطانی ساخته شد، ویگن تصمیم گرفت چاووش اعظم رو به قتل برسونه، اما سردارانی که هنوز اندک اعتقاد و ایمانی در قلبشون داشتند، ایشون رو فراری دادند. در اون زمان تصمیم بر این بود که به سرزمین زمرد برگردند؛ اما ایشون اجازه ندادن و گفتند...
    قبل از اینکه شاهزاده اونیکس حرفش رو کامل کنه صدای چاووش اعظم بلند شد:
    _ من دیگر لیاقت بر دوش کشیدن این مسئولیت بزرگ را نداشتم و در این بیابان به همراه سایر مخالفان اتحاد شیطانی اقامت گزیدیم.
    باورم نمیشد پای حرف‌های بقایای یک افسانه نشستم و دارم از زبون خودش سرگذشتش رو می‌شنوم.
    این غیر منتظره‌ترین اتفاق ممکن بود.
    ***
    فریمان: فر و شکوه ایمان.
    اورنگ: عقل و کیاست، تخت پادشاهی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با صدای شاهزاده اونیکس از فکر به این سرگذشت عجیب بیرون اومدم. یک بار دیگه سوالش رو تکرار کرده بود، حالا دیگه با اطلاعاتی که ازشون بدست آورده بودم می‌تونستم بهشون اعتماد کنم و از علت سفرم براشون بگم.
    دسته بلند پارچه‌ای رو که روی صورتم کشیده بودم کمی شل کردم تا بتونم راحت‌تر صحبت کنم و گفتم:
    _ همون طور که اطلاع دارید سپاهیان ما به علت سلطه نیروهای شیطانی نمی‌تونند به این سرزمین قدم بگذارند و قلمروهایی رو که روزی متعلق به خودشون بوده باز پس بگیرند، از طرفی با ادامه‌ی این روند هنگامی که سپاهیان اتحاد شیطانی دوباره تجدید قوا کنند، مطمئنا به ما حمله خواهند کرد و این کار رو اون‌قدر ادامه میدند تا بالاخره تنها سرزمین باقی مونده رو هم از چنگ ما در بیارند؛ علاوه بر این اصلا دوست نداشتم، مردمی رو که روزی در کنار مردم شهر زمرد در صلح و آرامش زندگی می‌کردند، حالا اینطور در فقر و بدبختی ببینم. من به درخواست و پیشنهاد جناب نیاسا به طور داوطلبانه قبول کردم، وارد این سرزمین بشم تا شاید بتونم راهی برای شکست ویگن و بهبود وضعیت پیدا کنم.
    حرفم که به اینجا رسید شاهزاده اونیکس پوزخندی زد و گفت:
    _ ما سال‌هاست در این سرزمین هستیم و هنوز موفق نشدیم اون راهی رو که شما می‌گید پیدا کنیم، حالا شما چطور به این نتیجه رسیدید که می‌تونید این کار رو انجام بدید؟
    سرم رو پایین انداختم و جوابی ندادم. سکوت کردم؛ چون حرفش درست بود، خودم هم سردرگم بودم و هیچ تصوری از یک راه حل درست نداشتم.
    صدای آروم، اما محکم چاووش اعظم از پشت حنجره‌ی کهنه و سالخورد‌ه‌اش یک بار دیگه تو چادر پیچید:
    _ مشوش نباش ای فرزند فریمان، پروردگار بزرگ پشتیبان تو خواهد بود.
    بعد رو کرد به سپنتا و ادامه داد:
    _فرزند فریمان را تا قلمرو ویگن همراهی بنما؛ گوش به فرمان باش تا در صورت درخواست کمک یاری‌گرش باشی. هدف ما یک چیز و آن نابودی شیطان لعنت شده و نجات مردم بی‌گـ ـناه است. باشد که زین پس با یاری پروردگار موفق باشید.
    بعد از این جملات پر معنی سکوت تو چادر برقرار شد؛ خدا رو شکر دیگه اون شاهزاده اونیکس هم تیکه ننداخت بهم. از چاووش اعظم خداحافظی کردم و همراه سپنتا از چادر بیرون زدم.
    دیدار با اون مرد بزرگ و افسانه‌ای چیزی مثل دیدار با جناب نیاسا بود و حسابی بهم انرژی داده بود. وقتی می‌گفت خدا پشتیبان منه و تنهام نمی‌گذاره، نور امیدی رو که به قلب و روحم تابیده شد حس کردم. حالا مطمئنا با امیدی چندین برابر به سفرم ادامه می‌دادم.
    به طرف چادر خودم حرکت کردم؛ اما درست جلوی در چیزی یادم اومد و برگشتم سمت سپنتا که داشت به طرف چادر دیگه ای در فاصله نزدیک میرفت و گفتم:
    _ ببخشید سوالی داشتم.
    سپنتا نیمه راه برگشت سمتم و همین طور که به طرفم می اومد گفت:
    _ بفرمایید.
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _سوالیه که خیلی ذهنم رو درگیر کرده؛ چطور این همه مدت چاووش اعظم از چشم سربازان شیطانی و ویگن مخفی بوده؟
    با دیدن پاهایی که نزدیک می‌شدند سریع سرم رو بالا گرفتم و با تعجب به چهره مصمم سپنتا نگاه کردم؛ انگار می‌خواست بیاد تو چادر!
    کنار کشیدم تا وارد بشه؛ اما خودم نرفتم داخل، صداش از توی چادر بلند شد:
    _ بیاید داخل شاهزاده خانم.
    با شنیدن دعوتش مردد شدم و یکم به اطراف سرک کشیدم، کاش سمیرا هم بود اینجوری راحت‌تر بودم.
    وقتی اثری ازش پیدا نکردم به ناچار چکمه‌هام رو در آوردم و وارد چادر شدم.
    به محض ورود چشمم به سپنتا افتاد که گوشه چادر نشسته بود و تو صندوقچه بزرگ دنبال چیزی می‌گشت. ترجیح دادم جلو نرم و همون جا نزدیک در بایستم تا جواب سوالم رو بگیرم. همین فاصله برای پاسخ گویی کافی بود.
    بعد از کمی جست و جو تو صندوقچه چوبی بالاخره سر سپنتا بالا اومد و با یه چیز بزرگ که تو پارچه سیاه پیچیده شده بود به سمتم برگشت. نگاهم رو روی اون چیز دقیق کردم؛ اما نتونستم متوجه بشم چیه.
    سپنتا با دیدن نگاه گنگ و پر سوالم جلو اومد و گفت:
    _به خاطر دارید دیشب به وسیله چه کسانی نجات پیدا کردید؟
    حرفش فکرم رو برد سمت اون هیولاهایی که به راهزن‌ها حمله کرده بودن و سریع گفتم
    :_ بله، بله خاطرم هست، چیزی شبیه انسان و...
    سپنتا پارچه رو از روی اون چیز تو دستش برداشت؛ سمتم گرفتش و گفت:
    _گاو، موجوداتی با بدن انسان و سر گاو.
    بلافاصله نگاهم رو سمت کله بزرگ و توخالی یک گاو که تو دستاش جا داده بود کشوندم و دستم رو برای لـمـ*ـسش جلو بردم.
    سوراخی به اندازه سر یک انسان زیر گردن گاو وجود داشت و نشون میداد به عنوان ماسک ازش استفاده میشه. انگشتم رو روی پوست نرم و سیاه و سفیدش کشیدم، واقعا طبیعی بود!
    سپنتا دوباره کله گاو رو تو پارچه پیچید و گفت:
    _ روزی که چاووش اعظم به اینجا آورده شدن در تمام شهر شایعه کردند که در دره جمجمه ارواحی با سر گاو و بدن انسان دیده شدند. همین شایعه کافی بود تا دیگه احدی پاش رو به اینجا نگذاره. کسانی هم که بر حسب ماجراجویی و کنجکاوی یا شاید جاسوسی به این دره می‌اومدند به وسیله ارواح، فراری یا حتی کشته می‌شدند. بنابراین امنیت در سراسر دره برقرار شد؛ اما در رابـ ـطه با نیروهای شیطانی قضیه فرق می‌کرد، اون‌ها به واسطه ادعیه چاووش اعظم از اینجا دور می‌شدند. راه حل خوب و جالبی بود، حداقل موفق شده بودن بیست و چند سال هر جنبنده‌ای رو از اینجا دور نگه دارند.
    وقتی توضیحاتش تموم شد، برگشت سمت صندوقچه تا ماسک رو برگردونه سر جاش.
    می‌خواستم برم بیرون؛ اما یادم اومد که سوال دیگه‌ای هم داشتم. به خاطر همین چند قدم تا وسطای چادر رفتم و گفتم:
    _میشه زودتر مقدمات سفرمون رو مهیا کنید؟ چقدر دیگه تا شهر اونیکس باقی مونده؟
    سپنتا ماسک کله گاو رو سرجاش گذاشت و گفت:
    _اگه حالتون بهتره امروز بعد از نهار حرکت می‌کنیم، نزدیک نیمه شب وارد شهر اونیکس می‌شیم.
    با شنیدن حرفش ابروهام رو بالا دادم و پرسیدم:
    _ نیمه شب؟! مگه شب هدیوش‌ها در شهر نیستن؟ با وجود اون‌ها به صلاحه که نیمه شب وارد شهر بشیم؟
    اخمی کرد و گفت:
    _نه، هدیوش‌ها و زیلانت‌ها در شهر اونیکس جایگاهی ندارند؛ وظیفه‌ی موجودات شب پرسه در شهرهای اطراف و ایجاد ترس و وحشته. در شهر اونیکس مردم شب و روز آزاد هستند و هیچ منع رفت و آمدی وجود نداره؛ اما این به این معنی نیست که هیچ یک از شیاطین از شهر مراقبت نمی‌کنند. اتفاقا برعکس، مراقبت‌ها سنگین‌تر؛ اما نامحسوس هستند. پس باید بیشتر از قبل مراقب باشید، یک زیلانت یا هدیوش به راحتی قابل تشخیصه؛ اما موجوداتی که خواهید دید نه، اون‌ها خودشون رو به اشکال عجیب و متفاوتی که فکرش رو هم نمی‌کنید در میارند و بین مردم به جاسوسی مشغول می‌شند. هرچند که مردم اون شهر با آزادی‌های دروغین اون‌قدر سرگرم و مشغول شدند که نیازی به جاسوس ندارند؛ عده‌ای در بدبختی‌های خودشون سرگردان هستند و عده‌ای دیگه در دنیایی فاقد ایمان و انگیزه تنها خور و خواب و خوش گذرانی رو یاد گرفتند. ویگن با زیرکی تمام ذهن‌ها رو در خواب نگه داشته تا کسی در برابرش شورش نکنه.
    حرفش که به اینجا رسید سرش رو چند بار با عصبانیت تکون داد و بعد از چند لحظه ادامه داد:
    _اما این‌ها دلیل نمیشه که شما بتونید شب‌ها به تنهایی در شهر اونیکس برید بیرون، تا زمانی که من هستم خطری نیست؛ اما این رو فراموش نکنید که هرگز شب ها به تنهایی بیرون ن...
    مهلت ندادم حرفش تموم شه بلافاصله پرسیدم:
    _ چرا؟
    نگاه پر از ناراحتیش رو بهم دوخت و گفت:
    _ بعدا متوجه خواهید شد.
    زیر لب چشمی گفتم و برگشتم سمت ورودی چادر تا برم بیرون؛ اما با دیدن سمیرا سرجام ایستادم و با تعجب گفتم:
    _ شما اینجایید؟!
    سمیرا یه لبخند از اون لبخند‌های پر انرژی همیشگیش زد و گفت:
    _ بله شاهزاده خانم، رفته بودم براتون لباس تهیه کنم.
    نگاهی به لباس‌های تو دستش انداختم و گفتم:
    _واقعا ممنونم؛ اما نیازی به این همه زحمت نبود، همون لباس‌ها رو میشد دوخت.
    جلوتر اومد و نگاهی به من و سپنتا انداخت و بی توجه به حرفم گفت:
    _عذر می‌خوام به نظرم بد موقع مزاحم شدم، میرم تا راحت باشید.
    حتما ناراحت شده که با همسرش تنها صحبت می‌کردم، حق هم داشت. سریع دویدم سمتش و بازوش رو تو دستم گرفتم و گفتم:
    _ صبر کنید، اصلا مزاحم نیستید اتفاقا من دنبال شما می‌گشتم. جناب سپنتا داشتند در رابـ ـطه با سفر امروزمون توضیحاتی می‌دادند.
    لبخندی زد و گفت:
    _ سفر امروزتون؟ به همین زودی می‌خواید برید؟
    بعد نگاهی به سپنتا که تمام مدت با اخم نگاهش می‌کرد، انداخت و ادامه داد:
    _به همین زودی می‌خوای شاهزاده خانم رو ببری سپنتا؟
    وقتی دید جوابی ازش نمی‌گیره نگاهش رو دوباره سمت من کشوند و گفت:
    _پس اجازه بدید قبل از اینکه برید چیزی بگم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _ بله حتما بگید.
    نیم نگاهی به سپنتا انداخت و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:
    _می‌خواستم شما رو برای برادرم سپنتا خواستگاری کنم.
    با شنیدن حرفش ناخودآگاه نگاهم سمت سپنتا پرید، با دیدن قیافه عصبانیش خنده‌ام گرفت و دستم رو روی پارچه‌ای که روی صورتم رو پوشونده بود فشار دادم تا صدای خندم بلند نشه. صورتش عین لبو قرمز شده بود و با خشم به سمیرا نگاه می‌کرد. سمیرا اما بی‌خیال فقط نگاهش به من بود و انگار منتظر بود، همین الان جوابش رو بدم!
    از نگاه‌های اول سمیرا میشد حدس زد منظوری داره؛ اما خدایی دیگه فکر این یکی رو نمی‌کردم؛ چون از اول برام این ذهنیت به وجود اومده بود که سمیرا و سپنتا زن و شوهرن نه خواهر و برادر!
    یه دفعه انگار آتشفشان خشم سپنتا فوران کرد و صدای فریادش بلند شد:
    _ مگه نگفتم دخالت نکن؟ یعنی حد خودت رو نمیشناسی که از یک شاهزاده خواستگاری می‌کنی؟
    سمیرا قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و گفت:
    _ مگه تو چیزی از بقیه کم داری؟ تا کی میخوای سربار خواهرت باشی؟ بالاخره که باید ازدواج کنی. نگاه کن، کی بهتر از شاهزاده خانم؟
    اوضاع داشت بدجور خراب میشد. صدایی صاف کردم گفتم:
    _ ببخشید سمیرا جان شما درست میگید جناب سپنتا مرد بسیار خوبی هستند؛ اما من به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم.
    سپنتا بعد از شنیدن این حرفم ببخشیدی گفت و از چادر زد بیرون.
    سمیرا با نگاه دنبالش کرد و رو به من گفت:
    _ چرا انقدر زود جواب منفی دادید شاهزاده خانم؟ قول بدید حداقل در رابـ ـطه با این موضوع کمی فکر کنید.
    پارچه رو از جلوی صورتم برداشتم و با لبخندی اطمینان بخش گفتم:
    _ نظر من عوض نمیشه؛ اما قول میدم من هم مثل یک خواهر دلسوز شبیه شما به دنبال دختر مناسبی براش باشم. خوبه؟
    انگار با حرفم قانع نشده بود چون نگاهی آزرده بهم انداخت و آروم گفت:
    _باشه ولی بازم باید فکرهاتون رو کنید شاید نظرتون عوض شد.
    عجب عزم جزمی داشت این زن!
    کلافه پوفی کشیدم و سری تکون دادم. خوشحال از قولی که به زور ازم گرفته بود، لباس‌های تو دستش رو سمتم گرفت و گفت:
    _حالا این‌ها رو بپوشید، ببینید اندازه‌اش خوبه؟
    لباس‌ها رو از دستش گرفتم و با احتیاط پوشیدمشون تا کتفم دوباره اذیت نشه. وقتی کارم تموم شد نگاهی به خودم انداختم، بلوزی سیاه و بلند شبیه همون لباس قبلیم تا روی زانو، با این تفاوت که این دقیقا قالب تنم بود به همراه شلوار ساده. شنلم هم شنلی ساده و سیاه؛ اما یکم بلندتر از شنل قبلیم بود و کمی روی چکمه‌هام رو می‌پوشوند.
    یقه لباس کمی کوتاه بود به خاطر همین مجبور شدم تیکه پارچه بلند و مشکی رو چند بار دور گردنم ‌بپیچم و وقتی گلوم حسابی پوشیده شد جلوی گردنم‌ گره بزنم.
    برای آخرین بار وضعیت گوشواره‌ها، انگشتر و گردنبند محافظتی رو چک کردم و وقتی ازشون مطمئن شدم رو به سمیرا گفتم:
    _لطفا به جناب سپنتا اطلاع بدید که من آماده‌ام.
    به محض خوردن نهاری مختصر بند کیسه چرمیم رو به زین شفق بستم و بعد از خداحافظی با سمیرا سوار اسبم شدم. سپنتا هم که انگار بعد از حرف‌هایی که بین خودش و خواهرش رد و بدل شده بود، کمی ناراحت و گرفته بود. بدون خداحافظی سوار اسبش شد و جلو‌تر از من راه افتاد. کلاه شنلم رو روی سرم جلوتر بردم و روبه سمیرا این زن صحرا لبخندی از سر قدردانی زدم، نقابم رو روی صورتم بالا کشیدم و با امید و انگیزه‌ای دو چندان دنبال سپنتا به طرف شهر سرنوشت حرکت کردیم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تا خود شب یک نفس سواری کردیم تا به موقع به شهر اونیکس برسیم. تمام طول راه، با وجود دردی که با هر بار تکون خوردن روی زین تو کتفم می‌پیچید، حرفی نزده بودم. دلم نمی‌خواست حالا که سپنتا به هویت من پی بـرده از خودم ضعف نشون بدم، باید برمی‌گشتم به همون حسیبای روزهای جنگ؛ قوی و با اراده.
    نقاط نورانی که تو دل شب مثل ستاره‌های روی زمین می‌درخشیدند، کم کم از دور پیدا شد و این نوید رو داد که بالاخره داریم به شهر اونیکس نزدیک می‌شیم.
    با نزدیک شدن به شهر کم کم ساختمان‌های بزرگ و دوطبقه مثل غول‌های تاریکی جلومون ظاهر شدند. درخت‌های بلند و سر به فلک کشیده تک و توک اطراف و داخل شهر از بین ساختمان‌ها سر بلند کرده بودند و انگار می‌خواستند فریاد بزنند و وجودشون رو از بین اون همه تیرگی به رخ بکشند و بگن هنوزم امیدی هست‌.
    با نزدیک شدن به ورودی شهر سرعتون رو کم کردیم و از بین خیابون‌های سنگ فرش شده پیش رفتیم. سکوت سنگینی همه جا حکم فرما بود و تنها صدای سم اسب‌های ما بود که این سکوت خوف انگیز رو می‌شکست. تنها منبع نور، سنگ‌های سفیدی بودند که از تیرک‌های بلند چوبی به وسیله‌ی زنجیر آویزون شده بودند.
    هرچقدر جلوتر می‌رفتیم به تعداد خونه‌های اشرافی و مجلل شهر اضافه میشد و سایه سیاه قلعه‌ی بزرگ روی تپه بیشتر نمود پیدا می‌کرد.
    شهر نسبتا وسیع بود؛ اما بنای اون قلعه اون‌قدر بزرگ بود که حتی از این فاصله زیاد هم به راحتی مشخص بود و این حس رو به آدم می‌داد که غولی بزرگ در کمین تازه واردها نشسته و تمام شهر رو زیر نظر گرفته.
    بالاخره بعد از حدود ده دقیقه سواری، به میدانی که به نظر می اومد مرکز شهر باشه رسیدیم. میدانی بزرگ با مجسمه‌ای غول پیکر از یک پادشاه سیاه که روی تخت پادشاهیش نشسته؛ چهار پایه تخت هم روی دوش چهار مرد با کمرهای خمیده بود، مردهایی که زیر نور سنگ‌های اطراف میدان رنگ‌های نارنجی، قهوه‌ای، خاکستری و قرمزشون قابل تشخیص بود و کاملا معلوم بود که نماد چهار خاندان متحد با خاندان اونیکس هستند؛ اما اینکه چرا مجسمه جوری ساخته شده بود که انگار بقیه خاندان‌ها بـرده شاه اونیکس هستند، خیلی عجیب بود!
    صدای خنده‌هایی که از یکی از مغازه‌های اطراف میدان شنیدم، باعث شد توجهم از مجسمه به اطراف میدان بره؛ میدانی که دور تا دورش پر بود از مغازه‌هایی که بیشترشون بسته بودند. تنها نور سه چهار تا از بزرگترین‌هاشون بود که به بیرون می‌پاشید و صدای موسیقی و خنده‌های بلند از توشون می‌اومد. فکر کنم چیزی مثل کافه بودند.
    چند تا مرد قهقهه زنان و تلو تلو خوران از یکی از کافه‌ها بیرون اومدند و به طرف یکی از کوچه‌ها رفتند. سپنتا با دیدن مردها صداش رو بالا برد و گفت:
    _ چرا ایستادید؟ دنبالم بیاید.
    با شنیدن صداش هولی خوردم و سریع دنبالش رفتم. فضای شهر اون‌قدر برام عجیب بود که متوجه نشدم چند دقیقه‌ایه که متوقف شدم و به اطراف نگاه می‌کنم.
    دنبال سپنتا وارد کوچه‌ای شدیم که انتهاش ساختمانی سنگی و بزرگ قرار داشت. نسبت به وسعت و مکانش به نظر می‌اومد مهمانخانه باشه.
    با ورود به حیاط کوچیک ساختمان شَکَم به یقین تبدیل شد، اینجا یه مهمانخانه بود و به نظرم انتخاب خوبی بود؛ نزدیکی به مرکز شهر و دسترسی آسون به همه جا از مزایاش محسوب میشد.
    از اسب‌هامون پیاده شدیم، افسارها رو به نرده‌های چوبی جلوی مهمانخانه بستیم و وارد شدیم.
    سالن مهمانخانه خالی از هر جنبنده‌ای به نظر می‌رسید. نگاه کنجکاوم رو به اطراف چرخوندم و تمام دکوراسیون ساده؛ اما تمیز رو از نظرم گذروندم. چند دست میز و صندلی که نزدیک به هم چیده شده بودند، گلدان‌های فلزی با نی‌های بلندِ توش اطراف سالن رو زینت داده بودند. یک میز که به نظر می‌اومد پیشخوان باشه، گوشه سالن بود. یک راه پله هم گوشه‌ی دیگه. تا جلوی پیشخوان رفتیم و سپنتا زنگوله طلایی روی میز رو که زیر نور سنگ‌های گوشه و کنار سقف می‌درخشید، برداشت و چند بار تکون داد.
    صدای زنگ تو سالن پیچید و چند لحظه بعد در یکی از ده اتاقی که دور تا دور سالن کنار هم ردیف شده بودند باز شد و مردی تپل و سیبیلو با موهای فرفری قهوه‌ای بیرون اومد. گونه‌های سرخ مرد حتی از این فاصله هم به راحتی قابل تشخیص بود و نشون می‌داد برای بیرون اومدن از اتاق عجله کرده. درست مثل وقت‌هایی که گلسا عجله می‌کرد، گونه‌هاش همینطور قرمز میشد.
    مرد تپل با دیدن سپنتا لبخند پت و پهنی به لب‌های پر و گوشتیش نشوند و با شور و شوقی که تو صداش موج میزد گفت:
    _ دوست من خوش آمدی، خیلی وقته که دیگه به من سر نزدی.
    سپنتا هم در جوابش لبخندی کج به لب‌های باریکش نشوند و به طرف مرد تپل حرکت کرد و همدیگه رو تو بغـ*ـل گرفتند.
    این اولین باری بود که لبخند سپنتا رو می‌دیدم، پس معلومه با این مرد خیلی رفیقه.
    بعد از یکم خوش و بش با هم بالاخره سپنتا از مرد تپل فاصله گرفت و رو به من گفت:
    _ ایشان جناب فربد هستن، مردی قابل اعتماد و منصف. مدتی که در این شهر حضور دارید می‌تونید در مسافرخانه ایشان اقامت کنید.
    بعد رو کرد به فربد و گفت:
    _ این خانم یکی از نزدیکان من هستند، لطفا در کمک بهش کوتاهی نکن فربد.
    فربد لبخندی زد و دستش رو محکم پشت سپنتا کوبید و گفت:
    _ آشنای تو مثل آشنای خودمه سپنتا، به یاسمین میگم هواشون رو داشته باشه و بهترین اتاقم رو براشون در نظر می‌گیرم. خیالت راحت.
    بعد اشاره‌ای به پله‌های گوشه سالن کرد و گفت:
    _ از این طرف بفرمایید.
    سپنتا جلوتر از ما از پله‌‌ها بالا رفت و ماهم پشت سرش راه افتادیم.
    طبقه دوم برعکس پایین تنها سه اتاق داشت و یه پنجره‌ی بزرگ انتهای راهروش بود، سنگ‌های نورانی اینجا هم بودند.
    با دیدن سنگ‌های سفید و پر نور بالاخره سوالی رو که از ابتدای ورودمون به شهر تو ذهنم بالا پایین میشد پرسیدم:
    _چرا اینجا از سنگ های نورانی استفاده می‌کنند؟ مگه ممنوع نیست؟
    فربد با شنیدن سوالم یک لحظه سر جاش متوقف شد و با تعجب نگاهم کرد. فکر کنم سوتی داده بودم! آخه این چه سوال بی‌جایی بود؟!
    سپنتا که انگار دوباره صورتش داشت از عصبانیت سرخ میشد، بهم چشم غره‌ای رفت و رو به فربد گفت:
    _ایشان اهل سرزمین ما نیستند، به همین خاطر به مهمانخانه تو آوردمش؛ چون بیشتر از هرکسی بهت اعتماد دارم.
    با شنیدن حرف سپنتا سرم رو پایین انداختم و لبم رو آروم گزیدم، نمی‌دونم چرا این‌قدر حماقت کردم.
    فربد بعد از چند لحظه بالاخره از شوک این راز فاش شده بیرون اومد و گفت:
    _ اشکال نداره سپنتا؛ ولی شما خانم، بیشتر حواستون رو جمع کنید؛ اگر جای دیگه‌ای این حرف رو زده بودید مطمئنا الان در راه زندان قلعه بودید.
    چشمی گفتم و سرم رو پایین‌تر انداختم. راست می‌گفت، این اشتباه ممکن بود به قیمت جونم تموم بشه.
    بعد از چند لحظه پر از شرمندگی، بالاخره صدای سپنتا بلند شد:
    _ خب حالا کدوم اتاق متعلق به ایشونه؟
    خداروشکر، مثل اینکه بالاخره بحث رو عوض کردند. اگه ادامه می‌دادند، از خجالت آب میشدم.
    فربد به طرف تنها اتاق دست راستی رفت، در رو باز کرد و گفت:
    _بفرمایید، بهترین اتاق ما. امیدوارم خوشتون بیاد. همه امکانات محیاست، فقط برای حمام کردن باید به طبقه پایین بیاید. فکر کنم شام نخوردید، تا شما اتاق رو می‌بینید، شام رو آماده می‌کنم.
    بعد رفت سمت پله‌ها.
    دستم رو روی دستگیره برنجی گذاشتم و در نیمه باز رو تا آخر باز کردم و داخل شدم. انصافا اتاق خوبی بود، پنجره‌ای بزرگ با پرده‌های سفید رو به شهر داشت و تخت خوابی بزرگ و زیبا با رواندازی به رنگ زرد و طلایی گوشه سمت چپ، یک کمد و یک میز سفید آینه‌دار گوشه راست. یک میز با رومیزی زرد و طلایی همراه دو صندلی هم دقیقا وسط اتاق بود.
    همه چیز عالی بود، فکرش رو هم نمی‌کردم تو این سرزمین چنین اتاقی نصیبم بشه.
    خوشحال از این شانس خوب به طرف بیرون اتاق حرکت کردم؛ اما هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که صدای سپنتا بلند شد:
    _ بهتر نیست بیشتر مراقب حرف هاتون باشید؟
    با یاد آوری سوتی چند دقیقه پیشم یه بار دیگه لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
    _عذر می‌خوام، بله درست می‌گید از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع می‌کنم.
    انگار عذر خواهیم راضیش کرد چون بالاخره اخماشو از هم باز کرد و گفت:
    _بسیار خب، حالا جواب سوالتون رو میدم تا دوباره مجبور نشید از کسی بپرسید.
    صداش رو پایین تر برد و ادامه داد:
    _ در شهرهای اطراف از سنگ های نورانی استفاده نمیشه به دو دلیل؛ یک، نداشتن بودجه کافی. دو، تضعیف نیروی شیاطین؛ اما همون طور که قبلا گفتم در این شهر نیازی به زیلانت و هدیوش نیست، اینجا شیاطین اون‌قدر قوی هستند که انرژی سنگ‌های نورانی اثری روی قدرتشون نداشته باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    روز بعد، قبل از طلوع آفتاب از خواب بیدار شدم و بعد از خوندن نماز دیگه خوابم نبرد. دلم برای آرامشی جز این آرامش الهی تنگ شده بود. حس سکون و آسودگی که از بودن کنار آرتین بهم دست می‌داد با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود. حالا بهتر حس می‌کردم وجود یک تکیه‌گاه امن برای یک دختر چه آرزوی بزرگیه، آرزویی که خیلی زود از دستم رفت‌...
    با یادآوری آرتین یک بار دیگه قلبم تیر کشید، انگار اون هم می‌خواست از نبود آرتین، و غم کاری که باهاش کرده بود ضجه بزنه. فکر می‌کردم اون‌قدر قوی هستم که خیلی زود فراموشش کنم؛ اما حقیقت این بود که هنوزم نمی‌تونستم با رفتنش کنار بیام. شاید فکر می‌کردم این بار هم مثل دفعه‌ی قبل، مثل همون موقع که مجبور شد بره؛ اما اون رفتن کجا و این رفتن کجا؟!
    اشک‌هام برای پایین ریختن از حصار چشم‌هام بال بال می‌زدند؛ اما من نمی‌خواستم؛ نمی‌خواستم برای کسی که به این راحتی تنهام گذاشت گریه کنم. از جام بلند شدم و مُهری رو که از آخرین دیدارم با مامان و بابا به یادگار داشتم توی کیسه چرمیم جاسازی کردم. شنلم رو از روی دوشم برداشتم و با یه نفس عمیق هوای گریه رو پس زدم.
    وقت آزادم تا شروع صبحانه رو به جابجایی وسایلم و زیر نظر گرفتن شهر از تنها پنجره‌ی اتاق گذروندم تا حالم عوض بشه و همین طور هم شد.
    حالا هـ*ـوس گشت و گذار تو شهر به سرم زده بود و دوست داشتم از نزدیک با وضعیت مردم آشنا بشم تا بتونم اون راه حلی رو که به خاطرش این همه راه اومده بودم پیدا کنم؛ اما بهتر بود برای اولین بار سپنتا هم همراهم باشه تا مبادا مثل دیشب حرفی از دهنم بپره که مایه دردسر بشه.
    یک ساعت بعد، از انتظار خسته شدم و لباس‌هام رو پوشیدم تا به طبقه پایین برم. اتاق سپنتا هم پایین بود، شاید بیدار شده بودند و من رو فراموش کرده بودند!
    به طرف در رفتم؛ اما هنوز وسط اتاق بودم که صدای چند تقه ضعیف به در چوبی بلند شد. خوشحال از این صدای نوید بخش چند قدم باقی مونده رو دویدم و در رو باز کردم.
    با دیدن پسر بچه موفرفری و تپل ناخودآگاه لبخند مهمون لبم شد. بچه بانمکی بود و بهش می‌خورد حدودا شیش یا هفت سالش باشه. قیافش به حدی بانمک بود که به شدت ترغیبم می‌کرد لپ‌هاش رو گـ*ـاز بگیرم.
    پسر بچه که انگار از دیدن من با شنلی که تا نزدیک چشم‌هام پایین اومده ترس برش داشته بود، قدمی به عقب برداشت و با هول گفت:
    _ س... سلام. پدرم گفت بیاید برای صبحانه.
    با شنیدن صدای بامزه‌ش کلاه شنلم رو عقب‌تر کشیدم و روی دو پا نشستم، دستم رو سمتش جلو بردم و گفتم:
    _ اسمت چیه آقا پسر بامزه؟
    پسر بچه که انگار با واضح تر شدن چهره‌ام کمی از ترسش کم شده بود، آروم قدمی به جلو گذاشت و گفت:
    _ آخه پدر گفته با مسافرها حرف نزنم.
    دستم رو روی موهای فرفری و قهوه‌ایش کشیدم و گفتم:
    _ پدرت حرف درستی زده؛ اما من دوست شما هستم عزیزم.
    انگار زیاد از برخورد دستم با موهاش خوشش نیومد چون سریع سرش رو از زیر دستم عقب کشید و گفت:
    _ اسمم مهرابه.
    بعد سمت طبقه پایین دوید. رفتارش شیرین و دوست داشتنی بود و باعث شد، حسابی سرحال بشم. لبخند پت و پهنم رو جمع و جور کردم و کلاه شنلم رو به حالت اولیه درآوردم؛ اما نقابم رو روی صورتم نکشیدم. کلاه به اندازه‌ی کافی بلند بود، علاوه بر این حس می‌کردم داخل این مهمان خانه اون‌قدر امن هست که بتونم کمی راحت باشم و خطری تهدیدم نکنه.
    با خوشحالی پله‌ها رو دوتا یکی کردم و پایین رفتم؛ اما درست روی پله‌ی آخر با دیدن سپنتا که روی یه صندلی دقیقا رو به روی پله‌ها نشسته متوقف شدم و سعی کردم مثل یک شاهزاده موقر رفتار کنم؛ ولی انگار دیر شده بود، چون با اخم‌های تو هم سرش رو پایین انداخته بود و در حالی که لیوان نوشیدنی رو هم میزد سرش رو به نشونه‌ی تاسف به چپ و راست تکون می‌داد!
    واقعا نمی‌دونم چرا همه سوتی‌هام باید جلوی سپنتا باشه؟!
    با قدم‌های آهسته سمت میزی که چهار صندلی دورش چیده شده بود، رفتم و روی صندلی رو به روی سپنتا نشستم. چند لحظه بعد زنی زیبا و خوش پوش جلو اومد و گفت:
    _ خوش امدید خانم، من یاسمین همسر جناب فربد هستم، از آشنایی با شما بی‌نهایت خوشحالم.
    از جام بلند شدم و رو به یاسمین گفتم:
    _ممنون. من هم همینطور، امیدوارم در مدتی که اینجا هستم، دوستان خوبی برای هم باشیم.
    یاسمین خوشحال از صمیمیتی که در برخورد اول با هم داشتیم، چند تار موی قهوه ای بیرون اومده از کلاهش رو پنهان کرد و لبخند رو مهمون لب‌ها و چشم‌های درشتش کرد و گفت:
    _ باعث افتخاره که شخصی چون شما دوست من باشه.
    منظورش رو متوجه نشدم، مگه اون می‌دونست من کی هستم؟! نگاه پر سوالم رو به سپنتا که مشغول خوردن یه تیکه نون بود انداختم و وقتی جوابی نگرفتم دوباره به یاسمین نگاه کردم تا شاید جوابم رو از اون بگیرم.
    بالاخره صدای سپنتا بلند شد:
    _ به خاطر حرف دیشب شما مجبور شدم، هویتتون رو آشکار کنم.
    بعد صداش رو محکم تر کرد و با لحنی پر از تاکید ادامه داد:
    _ و گفتم که برای دیدن سرزمین آبا و اجدادی خودتون، یعنی شهر لاجورد به اینجا اومدید.
    نگاهم به یاسمین بود و به حرف‌های سپنتا گوش می‌کردم. با تموم شدن حرف‌هاش لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
    _ کار درستی کردید، مطمئنا دوستان جناب سپنتا از قابل اعتمادترین‌ها هستند.
    یاسمین سری به نشونه‌ی تایید حرفم تکون داد و گفت:
    _ بله، از ما مطمئن باشید خانم.
    بعد رفت سمت یکی از اتاق‌ها و چند لحظه بعد با سینی صبحانه برگشت. مخلفاتی رو که شامل نان، کره، مربای هویج و یه نوشیدنی که از بوش مشخص بود، دمنوش نعناست روی میز چید و دوباره برگشت سمت اتاقی که حالا می‌دونستم، آشپزخونه است.
    صبحانه رو که خوردیم سپنتا از جاش بلند شد و گفت:
    _ من داخل شهر کاری دارم، اگر بخواید می‌تونید آماده بشید و همراهم بیاید.
    به تبعیت از سپنتا از جام بلند شدم، نقابم رو روی صورتم کشیدم و گفتم:
    _ من آماده‌ام، بریم.
    *
    مهراب: کسی که فروغ خورشید را دارد.
    فربد: مناعت و بزرگی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بنابر صلاح دید سپنتا اسب‌ها رو داخل حیاط مهمانخانه گذاشتیم و پیاده راه افتادیم. از کوچه بیرون اومدیم و قدم زنان تا خیابان اصلی جلو رفتیم. با دیدن میدان یک بار دیگه محو مردم و فضای شهر شدم. تو روشنایی روز همه چیز واضح‌تر بود و به طبع جلوه‌ی دیگه‌ای داشت.
    تقریبا همه مغازه‌ها باز بودند و حالا میشد فهمید که هر کدومشون چه اجناسی رو به فروش گذاشتند. مردم تو لباس‌های مختلف در تکاپو و تلاش روزانه به این طرف و اون طرف می‌رفتند و گاهی جلوی یکی از مغازه‌ها توقف می‌کردند. کافه‌ها اما خلوت‌تر از دیشب به نظر می‌اومدند. حتی خیلی از مردم همین که نزدیکشون می‌شدند راهشون رو کج می‌کردند و از مسیری دورتر عبور می‌کردند، انگار نسبت به اون مکان‌ها نوعی ترس یا نفرت داشتند!
    فضای کلی شهر نسبت به شهر مرجان زنده‌تر بود؛ اما هنوز هم یه غم و گرفتگی خاص روی دل سنگینی می‌کرد.
    با هشدار سپنتا چشم از میدان گرفتم و دوباره دنبالش راه افتادم. چقدر سخت‌گیر بود، حتی اجازه نمی‌داد، درست اطرافم رو ببینم.
    نگاه گذرایی به قلعه بزرگ با چهار برج بلند دورش انداختم و دنبال سپنتا وارد کوچه‌ای که به نظر می‌اومد به طرف قسمت غربی شهر میره، شدم. خونه‌ها تو این کوچه به نسبت ساده‌تر بودند؛ اما هنوز اون جنبه اشرافی خودشون رو حفظ کرده بودند. یکم که جلو‌تر رفتیم تعداد خونه‌ها افزایش؛ اما اندازه‌اشون کاهش پیدا کرد و کم کم به کهنگی و فرسودگیشون اضافه شد.
    با دیدن این وضعیت سرعتم رو بیشتر کردم و وقتی به فاصله مناسبی از سپنتا رسیدم، گفتم:
    _ چرا اینجا خونه‌ها اینطوری هستند؟ بین اینجا و خونه‌های اطراف میدان و خیابون اصلی خیلی تفاوت هست.
    کمی از سرعتش کم کرد و با صدایی کنترل شده گفت:
    _ لطفا آروم‌تر. گفتم که مردم این شهر یا در فقر مطلق به سر می‌برند یا در ثروت و خوش گذرانی غرق شدند. اون ساختمان‌های زیبا چیزی شبیه نمایی گول زننده برای ظاهر شهر هستند. نمایی که چهره دردآور فقر رو بپوشونه و این سراب واهی رو ایجاد کنه که همه اینجا شاد و خوش...
    یه دفعه ساکت شد! نگاه متعجبم رو سمتش کشوندم و متوجه شدم، نگاهش به مرد شنل پوشیه که از روبرو نزدیک میشه. از این رفتارهاش سر در نمی‌آوردم. نگاه گنگم رو به مرد شنل پوش دوختم و لحظه‌ی آخری که از کنارمون رد میشد تونستم، چشم‌های یک دست مشکیش رو ببینم. باورم نمیشد درست دیده باشم به خاطر همین برگشتم پشت تا بتونم بهتر ببینمش؛ اما بلافاصله گوشه‌ی شنلم کشیده شد و برگشتم به حالت اول. نگاهی به چهره عصبانی سپنتا انداختم و فهمیدم اشتباه بزرگی کردم.
    سرعتش بالا رفته بود و مجبور شدم برای رسیدن بهش تقریبا بدوم. بعد از چند دقیقه دویدن تو کوچه‌هایی که لحظه به لحظه تنگ‌تر و تاریک‌تر می‌شدند، بالاخره وارد یه خونه گلی با در دولنگه چوبی شدیم.
    دستم رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم و نفس‌های بریدم رو بیرون دادم و وقتی یکم نفسم سر جاش اومد با عصبانیت گفتم:
    _ معلومه چیکار می‌کنید؟ من اصلا متوجه کارهای شما نمیشم؛ اگر چیزی هست که لازمه بدونم بهتر نیست زودتر بهم بگید؟
    انگار از این لحن حرف زدنم کمی متعجب شده بود چون سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    _بله درسته، باید زودتر بهتون هشدار می‌دادم.
    خوشحال از اینکه بالاخره برای یک بار هم که شده تونستم در برابرش عاقل‌تر به نظر بیام لبخند محوی گوشه‌ی لبم نشست و گفتم:
    _ اشکال نداره. اگه اینجا به اندازه کافی اَمنه چیزهایی رو که لازمه برام توضیح بدید تا متوجه بشم.
    سری تکون داد و گفت:
    _فعلا که امن به نظر میاد. ببینید، اون شنل پوش که دیدید اسمش مرد آزماست. گونه‌ای از شیاطین مجسم که بیشترِ شهر اونیکس در اختیارشونه و از طریق چشم هاشون قابل تشخیص هستند. چشم‌هایی که لحظه‌ای عادی و لحظه‌ای تماما سیاهه. در حالت عادی به راحتی قابل تشخیص نیستند، پس باید خیلی حواستون رو جمع کنید. در ضمن مراقب جغد‌های سیاه هم باشید، اون‌ها چشم‌های شیاطین هستند.
    با شنیدن حرفش ناخودآگاه نگاهم سمت بیرون کشیده شد و اطراف رو زیر نظر گرفتم. این واقعا وحشتناک بود که حتی به پرنده‌های بالا سرت هم نتونی اعتماد کنی. بعید نبود، همین الان یه جغد سیاه مشغول جاسوسی از ما باشه!
    سپنتا که انگار از این احتیاط من خوشش اومده بود، صدایی صاف کرد و گفت:
    _ خوبه که این‌قدر حواستون جمعه. من اینجا کاری دارم، شما می‌تونید با احتیاط کامل همین اطراف دوری بزنید. فقط زودتر برگردید.
    چشمی گفتم و خوشحال از این موقعیت از خونه بیرون زدم. به طرف کوچه‌هایی که پایین‌تر از این کوچه بودند، راه افتادم تا بهتر با وضعیت مردم آشنا بشم؛ اما هرچی جلوتر می‌رفتم حالم بدتر میشد و بغض سنگین به گلوم چنگ می‌انداخت. باورم نمیشد آدم‌ها بتونند تو چنین خرابه‌هایی زندگی کنند. اینجا دیگه حتی خبری از اون خونه‌های گلی هم نبود و مردم بیچاره تو چادرهایی که از فرط کهنگی انگار هفت تیر خورده بودن زندگی می‌کردند. اینجا آخر شهر بود و برای من آخر دنیا!
    بعد از چادرها بیابانی بی‌رحم، داغ و پر از خطر تا دور دست‌ها ادامه داشت و به مردم بی‌پناه می‌فهموند که تو این شهر پر از دروغ و نیرنگ نه راه پیش دارند و نه راه پس.
    بچه‌های بی‌گـ ـناه مثل فرشته‌های زمینی بین چادرها به اطراف می‌دویدن و با صدای خنده‌های کودکانه‌اشون نشاط زندگی رو بین این مردم مرده می‌پاشیدند. بزرگترها یا با چشم‌های پر از غم و اندوه به جایی نامعلوم خیره بودند یا به سختی مشغول کشاوزی روی زمین‌های کوچیک، خشک و بی‌حاصلشون بودند.
    چطور میشد این مردم رو نجات داد؟ چطور باید بهشون کمک می‌کردم و ریشه این ظلم رو می‌خشکوندم؟ امروز بیشتر از هر روز دیگه‌ای برای این کار حریص بودم. دلم می‌خواست به اون قلعه‌ی نفرین شده برم و با کشتن ویگن به این کابوس شیطانی پایان بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با شنیدن صدای کوبیده شدن دست جمعی و منظم تعداد زیادی پا روی زمین سریع برگشتم پشت و یه دسته ده‌تایی سرباز رو در حال نزدیک شدن به چادر‌ها دیدم. سر دسته‌شون زنی زیبا با موهای بلند و نارنجی سوار بر اسبی سیاه رنگ بود. چشم‌های نارنجی زن و سایه‌ی همرنگی که دورشون رو زینت داده بود از بیست کیلومتری داد میزد باید از خاندان لعل باشه و لباس‌های نیمه جنگی و طلاییش هم نشون می‌داد یکی از ارشدهای قلعه است.
    با دیدن سربازها نقابم رو بالاتر کشیدم و کلاهم رو جلوتر تا مبادا شناسایی بشم.
    سربازها بی توجه به من از کنارم رد شدند و مستقیم به سراغ یکی از چادرها رفتند.
    زنی که سر دسته سربازها بود از اسبش پیاده شد و از بیرون چادر فریاد زد:
    _ بیا بیرون ماکان، فرمانده دارند از راه می‌رسند، اگه نمی‌خوای جنازه‌ت رو به قلعه ببرم خودت تسلیم شو.
    بلافاصله زنی میانسال به همراه دختر نوجوانش هراسان از چادر بیرون دوید و پشت سرشون مردی پیر بیرون اومد و گفت:
    _ به چه جرمی باید تسلیم بشم؟
    زن دستش رو روی دسته شمشیری که به کمرش آویزون بود گذاشت و گفت:
    _ پس ماکان تویی؟ شرم نمی‌کنی که در این سرزمین نفس می‌کشی و بر علیه پادشاهت توطئه می‌کنی.
    پیرمرد سریع و با مهارتی که از سنش بعید بود، چوب دستی کنار چادر رو برداشت و فریاد زد:
    _ من کاری نکردم که به خاطرش شرمنده باشم. من برای بقای خودم و خانوادم جنگیدم، تو باید شرمنده باشی شیوانا، چطور تونستی علیه مردمت قد علم کنی؟ من از ویگن بیزارم، من از عامل بدبختی این مردم بیزارم و اون‌قدر جرات داشتم که مخالفتم رو اعلام کردم.
    عجب پیرمرد شجاعی بود!
    شیوانا عصبانی از این حرف ماکان، شمشیرش رو کشید. مردم از ترس تا جای ممکن عقب رفتند و با چشم‌های غمگین تماشاچی این نمایش تراژدی شدند.
    پیرمرد به طرف حصار سربازها حمله کرد و در کسری از ثانیه اسیر دست‌هاشون شد. پشت سرش زن میانسال به طرف شیوانا حمله کرد، شمشیر شیوانا به سرعت بالا رفت و تو سـ*ـینه زن فرود اومد.
    به همین راحتی کشتش!
    دختر بهت زده از این اتفاق دوید سمت زنی که مادر صداش می‌کرد و بالای سرش شروع به گریه و ضجه‌های جان سوز کرد.
    شیوانا با بی‌رحمی تمام رفت سمت دختر و شمشیرش رو بالا برد، انگار می‌خواست اونم بکشه!
    دیگه نمی‌تونستم شاهد این همه ظلم و بی‌گـ ـناه کشی باشم، چیزی تو وجودم به وجد اومده بود که وادارم می‌کرد، جلو برم و از اون دختر دفاع کنم. مگه غیر از این بود که اینا مردم من بودند؟
    پاهام بی اراده سمت شیوانا حرکت کرد و کم کم سرعتم بالا رفت. تو یه لحظه از حصار سربازها رد شدم و روبروی اون زن سنگدل ایستادم و گفتم:
    _ فقط زورت به زن‌ها و دختر‌های ضعیف می‌رسه؟
    شیوانا که از حضور ناگهانی من کم مونده شاخ در بیاره قدمی به عقب برداشت و شمشیرش رو پایین آورد؛ اما به چند ثانیه نکشید که دوباره به خودش مسلط شد و شمشیرش رو برای ضربه به من بالای سرش برد.
    سلاحی همراهم نبود، دست دختر رو گرفتم و با خودم عقب کشیدمش، باید چیزی برای دفاع پیدا می‌کردم. شیوانا خوشحال از عقب نشینی من لبخند موذیانه‌ای زد و جلو اومد؛ اما با صدای سم اسبی که در حال نزدیک شدن بود، متوقف شد. برگشت و رو به مرد شنل پوشی که سوار بر اسب پیش می‌اومد جلو رفت. مرد نزدیک حصار سربازها ایستاد و گفت:
    _ اینجا چه خبره؟
    با اینکه فاصله‌ام تا مرد زیاد بود؛ اما صداش به نظرم خیلی آشنا اومد!
    شیوانا که انگار خیلی از دیدن مرد خوشحال شده بود، مسیر باقی مونده رو دوید سمتش و گفت:
    _ما اومدیم تا ماکان رو دستگیر کنیم، می‌خواستم خانوادش رو هم به سزای اعمالشون برسونم که...
    با سر اشاره‌ای به من کرد و ادامه داد:
    _ این دخالت کرد، مطمئنم شما ادبش می‌کنید.
    نمیدونم چرا یه لحظه از نحوه حرف زدنش بدم اومد. لحنش جوری بود که هر کسی می‌فهمید علاقه یا منظوری پشت حرف‌هاشه.
    مرد با شنیدن حرف‌های شیوانا از اسبش پیاده شد و همزمان که کلاه شنلش رو از روی سرش برمی‌داشت سمت من اومد. می‌خواستم چوب دستی پیرمرد رو بردارم و باهاش مبارزه کنم؛ اما با دیدن چهره مرد شنل پوش نفسم تو سـ*ـینه حبس شد و دنیا برام مثل یه فیلم آهسته پیش رفت! خدایا باورم نمیشه، باورم نمیشه. این حقیقت برام زیادی سنگین بود!
    مرد جلو اومد، اون‌قدر که سـ*ـینه به سـ*ـینه‌ی من شد. پاهام شل‌تر از اونی بود که بتونه این تلنگر رو تحمل کنه. قدمی به عقب برداشتم و دیگه نتونستم سر پا باشم؛ از پشت روی زمین سخت فرود اومدم. مرد با نگاه تاریکش چند بار وراندازم کرد و خم شد و یقه شنلم رو تو مشتش گرفت، نگاهم ناباورانه تو صورت آشناش چرخید و اشک از گوشه چشم‌هام سر خورد. با این اتفاق من دیگه نابود شده بودم.
    صدای موذیانه شیوانا از پشت مرد بلند شد:
    _ این دختر بدبخت‌تر و قابل ترحم‌تر از اونیه که فکرش رو می‌کردم. به خاطر من ولش کن فرمانده.
    لبخندی گوشه لب‌های آرتین شکل گرفت و نگاهش از یقه مچاله شدم به نقاب صورتم افتاد، چند لحظه بعد یقه‌م رو ول کرد و همراه اون زن افسونگر ازم دور شدند...
    *
    ماکان: شجاعت، نام یکی از حکّام مازندران.
    شیوانا: فریبنده، مسحور کننده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا