- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
هجوم هیجان، خون و ترس رو به تک تک سلولهای بدنم حس میکردم. تعقیب و گریزی نفسگیر که حتی این اجازه رو بهم نمیداد تا برگردم و تعقیبکنندههای وحشیم رو ببینم و فقط گاهی اوقات از گوشهی چشم نزدیک شدن و عقب افتادنشون رو حس میکردم.
این چند روزه و با وجود این اتفاقات بیشتر از همیشه به توانایی، سرعت و قدرت شفق ایمان آورده بودم، اون بینظیر بود و مطمئنا هرگز سوارش رو ناامید نمیکرد؛
اما انگار راهزنها از این سرعت زیاد راضی نبودند؛ چون وقتی از رسیدن به ما ناامید شدند، شروع کردند به پرتاب خنجرهاشون!
با عبور اولین خنجر از کنار سر سپنتا و دومیش از گوشهی شنل باد خوردهی من، هر دو سرمون رو دزدیدیم. سپنتا با دیدن خنجری که از کنار گوشش گذشت برگشت سمتم و با آخرین صدای ممکن فریاد زد:
_چیزی نمونده، به دره جمجمه که برسیم دیگه دنبالمون نمیان.
بعد به جلو اشاره کرد و گفت:
_اونجاست.
نگاهم رو سمت جایی که اشاره کرده بود، کشوندم و تونستم زیر نور ماه درهای روشن و بزرگ رو تو چند صد متری خودمون تشخیص بدم، درهای که صخرهای عظیم وسطش خودنمایی میکرد و صخرهای که با کمی دقت میشد به شکل و شمایل جمجمه مانندش پی برد.
با عبور خنجر بعدی از کنارم دوباره سرم رو دزدیدم، تو عمرم راهزن ندیده بودم؛ اما به نظرم سماجت و پشتکار اینها در دله دزدی از همه راهزنهای دنیا بیشتر بود!
تقریبا داشتم سمت مقصدی که قرار بود ناجی ما باشه پرواز میکردم، دیدن دره امیدوارم کرده بود و فاصلهام با سپنتا و راهزنها زیاد شده بود. با نزدیک شدن به درهای که تمام امیدمون رو بهش بسته بودیم، سرعت اسب رو کم کردم تا متوقف بشم، اینجا همون دره بود و طبق گفته سپنتا دیگه نباید دنبالمون میاومدند.
سپنتا اما با دیدن توقف من فریاد زد:
_چرا توقف کردید؟
نگاه متعجبم رو به سواری که مثل باد از کنارم رد شد و جلوی چشمهای وحشت زدم، وارد دره شد، دوختم و قلبم از فکر به آخر این نقشهی وحشتناک یک لحظه ایستاد! باید چیکار میکردم؟ یعنی باید خودکشی میکردم و وارد درهای با این شیب زیاد میشدم! هرگز نمیتونستم، این طور خطر کنم.
با نزدیک شدن صدای سم اسبهایی که سوارهای وحشی شون مثل یه قبیله آدم خوار در حال نزدیک شدن بودند، احساس تنهایی کردم واضطرابم چند برابر شد، تا جایی که حالت تهوع گرفتم و محتویات معده خالیم چند بار تا روی گلوم بالا اومد!
این یک دوراهی ساده مثل بقیه دوراهی های زندگیم نبود، من بین پریدن تو یه دره عمیق و اسیر شدن تو دست سیزده تا راهزن وحشی باید یکی رو انتخاب میکردم؛ کدومش بهتر بود؟ یا بهتره بگم، کدومش بدتر بود؟
اسبم رو سمت لبهی دره هی کردم و تونستم سپنتا رو که داشت از دیواره دره پایین میرفت ببینم؛ حتی شفق بیچاره هم با دیدن اون ارتفاع و شیب وحشت کرد و چند قدم به عقب برداشت! آخه سپنتا چطور پیش خودش فکر کرده بود، من هم میتونم مثل خودش وارد درهای به این خطرناکی بشم؟
صدای اسبهای پشت سرم خیلی نزدیک شده بود، خبر از اتفاقات بدی میداد.
چند لحظه بعد همه اسبها متوقف شده بودند، دیگه هیچ صدایی نمیاومد و تنها صدای خندههای وحشیانهی راهزنها بود که مثل باد تو بیابون میپیچید و مو به تنم سیخ میکرد. باورم نمیشد سپنتا اونقدر راحت تنهام گذاشته باشه!
من با دوحقیقت میجنگیدم؛ حقیقتی غیر قابل باور که بیتوجه به من تو دره داشت پیش میرفت و حقیقت نزدیک دیگهای پشت سرم که در حال قهقهه زدن بود. کدوم رو باید باور میکردم؟ تنهاییم در برابر سیزده راهزن یا تنها گذاشته شدنم به وسیله سپنتا؟!
سرنوشت انگار داشت مجبورم میکرد که وارد بازی امشبش بشم و رو در رو با حقیقت پشت سرم بجنگم. نمیتونستم وارد دره بشم؛ اما اونقدر هم ترسو نبودم که به این زودی تسلیم بشم.
قبل از اینکه تک سواری که از چند لحظه قبل صدای نزدیک شدنش ناقوس مرگ رو تا دلم به صدا در آورده بود، بهم برسه، برگشتم سمتش و از اسب پایین اومدم، پاهام اونقدر شل شده بودند که با برخورد با زمین خم شدند و نزدیک بود بیفتم؛ اما سریع جمع و جورش کردم، باید با اقتدار رفتار میکردم.
درونم دنیایی از ترس بود؛ اما نقاب روی صورتم مانع از این میشد که دشمنم چیزی از این دنیای وحشت متوجه بشه.
یکی از دستهام رو سمت شلاق بسته شده به کمرم بردم و بیرون کشیدم. مردی که داشت سمتم می اومد با دیدن شلاقم عقب گرد کرد و به حلقه محاصره برگشت.
نگاهی به چهرههای کریه و زشتی که مثل گرگهای گرسنه پیش میاومدند، انداختم و چشمم روی مردی با صورت بی مو و یک چشم بند چرمی روی چشم چپش ثابت موند.
نفس بریده شدم رو به داخل کشیدم و رو به مرد تک چشم که به نظر میاومد رئیسشون باشه، گفتم:
_ برید عقب وگرنه بد...
لعنتی، اضطراب بهم اجازه حرف زدن نمیداد!
سریع آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم:
_ بد میبینید.
تقریبا همه راهزنها با شنیدن صدام سرجاشون متوقف شدن؛ اما مرد تک چشم همچنان جلو میاومد و وقتی به سه چهار قدمیم رسید، گفت:
_تو یه زنی؟
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
_اگه باشم فرقی میکنه؟
خندهای کرد و با لحنی بیپـ*ـروا گفت:
_بله که فرق میکنه.
افسار شفق رو تو دست آزادم گرفتم و با لحنی پر از امید گفتم:
_ پس اگه فرق میکنه، بگذارید برم.
مرد تک چشم از اسبش پایین پرید و همین طور که سمتم می اومد پوزخندی زد و گفت:
_تو این بیابون کجا میخوای بری؟ امشب مهـ*ـمون مایی.
با شنیدن حرف گسـ*ـتاخانهش دستم دور شلاق محکم شد و سمتش بالا رفت. مرد با دیدن شلاقی که سمتش پایین میاومد سریع خودش رو به عقب پرت کرد.
به محض برخورد تسمه چرمی با جای خالیش شلاق رو دور مچم جمع کردم و گفتم:
_ من از اینجا میرم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی؛ حالا اگه جرات داری بیا جلو.
مرد دستی به گوشه صورتش کشید، مثل اینکه شلاق به صورتش گرفته بود. با دیدن آثار خون روی دستش فریادی از خشم کشید و رو به بقیه گفت:
_هرکس این دختر وحشی رو بکشه، یک کیسه طلا پیش من داره.
مردها با شنیدن حرف رئیسشون یه دفعه انگار هار شدند، یکی یکی از اسبهاشون پیاده شدند، مشعلهاشون رو تو زمین نرم فرو کردند، بعد هم شمشیر و خنجرهاشون رو بیرون کشیدند.
دیگه چیزی برام مهم نبود، شاید امشب میمردم؛ ولی هرگز تسلیم نمیشدم.
این چند روزه و با وجود این اتفاقات بیشتر از همیشه به توانایی، سرعت و قدرت شفق ایمان آورده بودم، اون بینظیر بود و مطمئنا هرگز سوارش رو ناامید نمیکرد؛
اما انگار راهزنها از این سرعت زیاد راضی نبودند؛ چون وقتی از رسیدن به ما ناامید شدند، شروع کردند به پرتاب خنجرهاشون!
با عبور اولین خنجر از کنار سر سپنتا و دومیش از گوشهی شنل باد خوردهی من، هر دو سرمون رو دزدیدیم. سپنتا با دیدن خنجری که از کنار گوشش گذشت برگشت سمتم و با آخرین صدای ممکن فریاد زد:
_چیزی نمونده، به دره جمجمه که برسیم دیگه دنبالمون نمیان.
بعد به جلو اشاره کرد و گفت:
_اونجاست.
نگاهم رو سمت جایی که اشاره کرده بود، کشوندم و تونستم زیر نور ماه درهای روشن و بزرگ رو تو چند صد متری خودمون تشخیص بدم، درهای که صخرهای عظیم وسطش خودنمایی میکرد و صخرهای که با کمی دقت میشد به شکل و شمایل جمجمه مانندش پی برد.
با عبور خنجر بعدی از کنارم دوباره سرم رو دزدیدم، تو عمرم راهزن ندیده بودم؛ اما به نظرم سماجت و پشتکار اینها در دله دزدی از همه راهزنهای دنیا بیشتر بود!
تقریبا داشتم سمت مقصدی که قرار بود ناجی ما باشه پرواز میکردم، دیدن دره امیدوارم کرده بود و فاصلهام با سپنتا و راهزنها زیاد شده بود. با نزدیک شدن به درهای که تمام امیدمون رو بهش بسته بودیم، سرعت اسب رو کم کردم تا متوقف بشم، اینجا همون دره بود و طبق گفته سپنتا دیگه نباید دنبالمون میاومدند.
سپنتا اما با دیدن توقف من فریاد زد:
_چرا توقف کردید؟
نگاه متعجبم رو به سواری که مثل باد از کنارم رد شد و جلوی چشمهای وحشت زدم، وارد دره شد، دوختم و قلبم از فکر به آخر این نقشهی وحشتناک یک لحظه ایستاد! باید چیکار میکردم؟ یعنی باید خودکشی میکردم و وارد درهای با این شیب زیاد میشدم! هرگز نمیتونستم، این طور خطر کنم.
با نزدیک شدن صدای سم اسبهایی که سوارهای وحشی شون مثل یه قبیله آدم خوار در حال نزدیک شدن بودند، احساس تنهایی کردم واضطرابم چند برابر شد، تا جایی که حالت تهوع گرفتم و محتویات معده خالیم چند بار تا روی گلوم بالا اومد!
این یک دوراهی ساده مثل بقیه دوراهی های زندگیم نبود، من بین پریدن تو یه دره عمیق و اسیر شدن تو دست سیزده تا راهزن وحشی باید یکی رو انتخاب میکردم؛ کدومش بهتر بود؟ یا بهتره بگم، کدومش بدتر بود؟
اسبم رو سمت لبهی دره هی کردم و تونستم سپنتا رو که داشت از دیواره دره پایین میرفت ببینم؛ حتی شفق بیچاره هم با دیدن اون ارتفاع و شیب وحشت کرد و چند قدم به عقب برداشت! آخه سپنتا چطور پیش خودش فکر کرده بود، من هم میتونم مثل خودش وارد درهای به این خطرناکی بشم؟
صدای اسبهای پشت سرم خیلی نزدیک شده بود، خبر از اتفاقات بدی میداد.
چند لحظه بعد همه اسبها متوقف شده بودند، دیگه هیچ صدایی نمیاومد و تنها صدای خندههای وحشیانهی راهزنها بود که مثل باد تو بیابون میپیچید و مو به تنم سیخ میکرد. باورم نمیشد سپنتا اونقدر راحت تنهام گذاشته باشه!
من با دوحقیقت میجنگیدم؛ حقیقتی غیر قابل باور که بیتوجه به من تو دره داشت پیش میرفت و حقیقت نزدیک دیگهای پشت سرم که در حال قهقهه زدن بود. کدوم رو باید باور میکردم؟ تنهاییم در برابر سیزده راهزن یا تنها گذاشته شدنم به وسیله سپنتا؟!
سرنوشت انگار داشت مجبورم میکرد که وارد بازی امشبش بشم و رو در رو با حقیقت پشت سرم بجنگم. نمیتونستم وارد دره بشم؛ اما اونقدر هم ترسو نبودم که به این زودی تسلیم بشم.
قبل از اینکه تک سواری که از چند لحظه قبل صدای نزدیک شدنش ناقوس مرگ رو تا دلم به صدا در آورده بود، بهم برسه، برگشتم سمتش و از اسب پایین اومدم، پاهام اونقدر شل شده بودند که با برخورد با زمین خم شدند و نزدیک بود بیفتم؛ اما سریع جمع و جورش کردم، باید با اقتدار رفتار میکردم.
درونم دنیایی از ترس بود؛ اما نقاب روی صورتم مانع از این میشد که دشمنم چیزی از این دنیای وحشت متوجه بشه.
یکی از دستهام رو سمت شلاق بسته شده به کمرم بردم و بیرون کشیدم. مردی که داشت سمتم می اومد با دیدن شلاقم عقب گرد کرد و به حلقه محاصره برگشت.
نگاهی به چهرههای کریه و زشتی که مثل گرگهای گرسنه پیش میاومدند، انداختم و چشمم روی مردی با صورت بی مو و یک چشم بند چرمی روی چشم چپش ثابت موند.
نفس بریده شدم رو به داخل کشیدم و رو به مرد تک چشم که به نظر میاومد رئیسشون باشه، گفتم:
_ برید عقب وگرنه بد...
لعنتی، اضطراب بهم اجازه حرف زدن نمیداد!
سریع آب دهنم رو قورت دادم و ادامه دادم:
_ بد میبینید.
تقریبا همه راهزنها با شنیدن صدام سرجاشون متوقف شدن؛ اما مرد تک چشم همچنان جلو میاومد و وقتی به سه چهار قدمیم رسید، گفت:
_تو یه زنی؟
قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
_اگه باشم فرقی میکنه؟
خندهای کرد و با لحنی بیپـ*ـروا گفت:
_بله که فرق میکنه.
افسار شفق رو تو دست آزادم گرفتم و با لحنی پر از امید گفتم:
_ پس اگه فرق میکنه، بگذارید برم.
مرد تک چشم از اسبش پایین پرید و همین طور که سمتم می اومد پوزخندی زد و گفت:
_تو این بیابون کجا میخوای بری؟ امشب مهـ*ـمون مایی.
با شنیدن حرف گسـ*ـتاخانهش دستم دور شلاق محکم شد و سمتش بالا رفت. مرد با دیدن شلاقی که سمتش پایین میاومد سریع خودش رو به عقب پرت کرد.
به محض برخورد تسمه چرمی با جای خالیش شلاق رو دور مچم جمع کردم و گفتم:
_ من از اینجا میرم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی؛ حالا اگه جرات داری بیا جلو.
مرد دستی به گوشه صورتش کشید، مثل اینکه شلاق به صورتش گرفته بود. با دیدن آثار خون روی دستش فریادی از خشم کشید و رو به بقیه گفت:
_هرکس این دختر وحشی رو بکشه، یک کیسه طلا پیش من داره.
مردها با شنیدن حرف رئیسشون یه دفعه انگار هار شدند، یکی یکی از اسبهاشون پیاده شدند، مشعلهاشون رو تو زمین نرم فرو کردند، بعد هم شمشیر و خنجرهاشون رو بیرون کشیدند.
دیگه چیزی برام مهم نبود، شاید امشب میمردم؛ ولی هرگز تسلیم نمیشدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: