کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
بعد از چند ساعت خواب، وقتی بارون به طور کامل بند اومد، صبحانه مختصری خوردیم و دوباره سمت مرز حرکت کردیم. باتیس دیگه محلم نمی‌گذاشت، حتی نگاهمم نمی‌کرد، فکر کنم دیشب خیلی بهش برخورده؛ ولی حقش بود، باید حد و حدود خودش رو می‌شناخت، اجازه نمی‌دادم پیش خودش فکر کنه؛ چون آرتین رفته تشنه محبتم و حاضر میشم باهاش اون طور که دوست داره راحت باشم. هیچ‌کس اجازه نداشت، چنین فکری رو درباره‌ی من بکنه.
چند ساعتی بود، سواری می‌کردیم و هرچقدر جلوتر می‌رفتیم تعداد درخت‌های جنگل کمتر می‌شدند و دیگه خبری از اون همه سرسبزی و زیبایی نبود، صدای هیچ پرنده‌ای نمی‌اومد و هیچ جنبنده‌ای دیده نمیشد، همه اینا علامتی بودند برای درک این حقیقت که داریم هرلحظه به سرزمین تاریک نزدیک و نزدیکتر می‌شیم.
حوالی بعدازظهر بود و حتی برای خوردن نهار هم توقف نکرده بودیم. نمی‌دونم چرا انقدر برای رسوندن من به اون سرزمین نفرین شده عجله داشتند.
بالاخره با کمتر شدن سرعت سوارهای جلویی همگی متوقف و از اسب ها پیاده شدیم، کنار یکی از درخت‌های خشکیده نشستیم و یکی از سربازها بقچه‌ای رو از کیسه آویزون از زین اسبش بیرون آورد و جلومون پهن کرد.
همگی تو سکوت کامل مشغول خوردن شدیم. همه سرها پایین بود و در فکر مشغله‌های خودشون غرق شده بودند؛ اما نگاه سرگردون من تو فضای سرد و بی‌روح جنگل اطرافم می‌چرخید و سعی می‌کردم تو ذهنم تصویری از سرزمین تاریک رو تداعی کنم، اینجا نزدیک مرز بود و وضعیت این بود خدا رحم کنه به داخل اون سرزمین!
لقمه تو دهنم رو قورت دادم و رو به سربازی که فاصله کمتری باهام داشت پرسیدم:
_چرا اینجا این‌قدر با بقیه جاهای سرزمین آلتون متفاوته؟ منظورم اینه که چرا اینجا این‌قدر خشک و خوف انگیزه؟
سرباز بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
_اینجا نزدیک مرز سرزمین تاریکه و نیروهای شیطانی برای محافظت از اونجا به شدت قوی هستند، با فاصله گرفتن از مرز کم کم وضعیت به حالت عادی برمیگرده.
زیر لب از سرباز تشکر کردم و یه بار دیگه با دقت بیشتر اطرافم رو زیر نظر گرفتم، یعنی نیروهای شیطانی اون‌قدر قوی هستند که باعث شدند، اینجا اینجوری بشه؟! فکر کنم پادشاه حق داشت، اجازه نده لشکرمون به سرزمین تاریک حمله کنه.
بلافاصله بعد از خوردن غذا، باتیس زودتر از بقیه از جاش بلند شد و گفت:
_همگی به جز شاهزاده خانم اسب‌هاشون رو همین‌جا بگذارند.
بعد خودش اومد سمت من و افسار شفق رو تو دستش گرفت، دستی به سر و یال زرد رنگش کشید و آروم به جلو کشوندش. من هم به تبعیت از بقیه دنبال باتیس راه افتادم.
نیم ساعتی پیاده‌روی کردیم و بالاخره نزدیک یه تپه بلند متوقف شدیم، باتیس سربازها رو بالای تپه فرستاد و اومد سمت من، با دیدنش سرم‌ رو پایین انداختم و قبل از اینکه بهم برسه دنبال سربازها سمت تپه حرکت کردم؛ اما سریع جلوم در اومد و گفت:
_صبر کنید، پشت این تپه مرزهای سرزمین تاریکه، می‌خوام قبل از اینکه برید بالا و با واقعیت رو به رو بشید، چیزی بگم.
با شنیدن اسم سرزمین تاریک اونم از فاصله‌ای به اندازه یه تپه باهاش، قلبم به تپش افتاد، پس بالاخره رسید اون لحظه.
سرم رو پایین انداختم و در جوابش خیلی خشک و جدی گفتم:
_بفرمایید.
یک قدم از فاصله بینمون کم کرد و گفت:
_شاید این آخرین بار باشه که همدیگه رو می‌بینیم، می‌خواستم بدونم که آیا هنوز هم حاضر به ازدواج با من نیستید؟ دفعه قبل قبول نکردید چون شخص دیگه‌ای تو زندگیتون بود؛ ولی حالا اوضاع متفاوته، هنوز هم نمی‌خواید، متعلق به من باشید؟
خدایا من دارم از استرس می‌میرم اونوقت این توچه فکراییه! قدمی به طرف تپه برداشتم و همین طور که ازش دور میشدم گفتم:
_اگر قبلا یک درصد احتمال داشت، قبول کنم. مطمئن باشید الان به صفر و زیر صفر رسیده، بعد از آرتین دیگه هیچ مردی برای من ارزش نخواهد داشت. پس تلاش بیهوده نکنید.
دوست نداشتم بیشتر از این به حرف‌های آدم بی‌ملاحظه و فرصت طلبی مثل باتیس گوش بدم. بی‌توجه بهش از تپه بالا رفتم و وقتی تو موقعیت مناسبی قرار گرفتم با احتیاط سرم رو نزدیک لبه بردم؛ اما با دیدن صحنه باور نکردنی روبروم خون تو رگ‌هام خشک شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بی‌شک چیزی که جلوی چشم‌هام می‌دیدم غیر قابل باورترین صحنه عمرم بود. تنها موجودی که همه عمر ازش می‌ترسیدم، حالا شده بود سد راهم، یک هزار پای غول پیکر سیاه که سرخی چشم‌هاش حتی از این فاصله به خوبی مشخص بود. فکرش هم نمی‌کردم روزی مجبور باشم با موجودی که همیشه ازش وحشت داشتم روبرو بشم.
    مردی سیاه پوش درست مثل همون سربازهای شیطانی که تو میدان جنگ باهاشون روبرو شدم روی کمر صاف و براق هزار پا نشسته بود و انگار هدایتش می‌کرد. اطراف مرز به وسیله‌ی کوه‌های بلند، کاملا نفوذ ناپذیر به نظر می‌رسید و تنها راه ورود یعنی اون دروازه بزرگ به وسیله‌ی تنها نگهبان وحشتناکش به سختی محافظت میشد.
    حتی فکر اینکه بخوام اون هزار پا رو بکشم و وارد سرزمین تاریک بشم تنم رو می‌لرزوند، اون موجود جهنمی ته دلم رو کاملا خالی کرده بود.
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم و رو به سربازی که نزدیکم کشیک می‌داد، گفتم:
    _با وجود اون هزار پا چطور باید وارد بشم؟
    سرباز با شنیدن حرفم شنلش رو عقب داد و نقابش رو پایین کشید، با دیدن چهره آشناش داشتم از تعجب شاخ در میاوردم، این که یکی از فرماندهان لشکر بود! چطور تا حالا متوجهش نشده بودم؟!
    فرمانده بی توجه به قیافه متعجبم نگاهش رو از دروازه گرفت و گفت:
    _زیلانِت، اون موجود زیلانت نام داره، موجودی که تماما از سیاهی ساخته شده، درست مثل موجوداتی که در آینده خواهید دید و...
    به مرد سیاهی که پشت هزار پا نشسته بود اشاره کرد و ادامه داد:
    _اربابانی که هدایتشون می‌کنند. در ضمن شما قرار نیست با زیلانت رو در رو بشید، این وظیفه‌ی ماست، شما فقط در فرصت مناسب از دروازه عبور می‌کنید و تا جای ممکن دور می‌شید. باید تا قبل از تاریکی هوا به اون شهر برسید.
    نگاهم رو سمت جایی که اشاره کرد، کشوندم و چشم‌هام رو برای دیدن شهر مورد نظر تنگ کردم. شهری کوچیک که فاصله تقریبا زیادی با ما داشت و از اینجا مثل لکه‌ای سیاه بین بیابون خشک و بی‌آب و علف به نظر می‌رسید؛ اما با اسب می‌تونستم قبل از تاریکی بهش برسم.
    سری به نشونه تایید حرفاش تکون دادم و گفتم:
    _ بعد باید چیکار کنم؟ باید کجا بمونم؟
    صدای باتیس از پشت سرمون بلند شد و باعث شد هر دو برگردیم سمتش، داشت با پشت دست عرق روی پیشونیش رو پاک می‌کرد و می‌گفت:
    _وقتی به اون شهر رسیدید در تنها مهمان‌خانه اونجا برای یک شب اقامت می‌کنید، صبح فردا به طرف شهر مرجان حرکت می‌کنید و روز بعد به شهر اونیکس می‌رید. مرزی که برای ورود انتخاب کردیم، نزدیک‌ترین مرز به شهر اونیکسه و به راحتی و با کمی پرس و جو می‌تونید، خودتون رو به اونجا برسونید و ماموریتتون رو شروع کنید، اونجا مرکز فرماندهیه و همه اتفاقات از اونجا نشات می‌گیره.
    اخمی کرد و همین طور که به دروازه نگاه می‌کرد ادامه داد:
    _ الان هم ما به زیلانت حمله می‌کنیم و شما وارد می‌شید، به خاطر ادعیه حفاظتی جناب نیاسا که همراهتونه نگهبان حضورتون رو تشخیص نمیده؛ اما از اونجایی که هیچ موجودی، حتی شیطانی، اجازه عبور از این دروازه مهم رو نداره، ما باید حواسش رو پرت کنیم تا شما عبور کنید، مشکل ما فقط عبور از دروازه است، بعد از ورود به سرزمین تاریک ادعیه اثر خودشون رو خواهند گذاشت.
    نگاه نگرانم رو سمت هزار پایی که زیلانت صداش می‌کردند کشوندم و گفتم:
    _اما اگه برای بقیه اتفاقی بیفته چی؟
    این بار فرمانده جواب داد:
    _نگران نباشید شاهزاده خانم، ما قبلا هم با زیلانت رو در رو شدیم؛ شما بهتره مراقب خودتون باشید.
    راست می‌گفت، یکی باید به فکر من باشه، با این دردسری که برای خودم درست کردم، فقط خدا باید به دادم می‌رسید!
    به دستور باتیس پشت تپه پناه گرفتم تا خودش و سه شنل پوشی که فقط هویت یک نفرشون برام مشخص شده بود، سمت دروازه حرکت کنند. دل تو دلم نبود، تصور اینکه قراره تا چند لحظه دیگه با یه هزار پای پنج متری روبرو بشم وجودم رو زیر و رو می‌کرد. مطمئنم همین اول کار با دیدنش قبض روح می‌شدم و آبروی خودم و خاندانم رو یک جا می‌بردم.
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم با یه نفس عمیق اعتماد به نفسم رو بدست بیارم. باید قوی باشم، من تو جنگ با بدتر از این هم روبرو شدم، این که چیزی نیست.
    صدای بلند و جیغ مانندی که به نظر می‌رسید مال زیلانت باشه تو فضا پیچید و مو به تنم سیخ شد، هرچی اعتماد به نفس جمع کرده بودم پرید!
    صدای نفس‌های بلند و کشیده اون جونور کثیف خیلی نزدیک شده بود و دیگه جرات نداشتم به صحنه پشت تپه نگاه کنم، این بدترین کابوسی بود که می‌تونستم تو بیداری ببینم، یه هزار پای غول پیکر که مطمئنا به خونمم تشنه بود، چیزی شبیه برسام!
    چند لحظه بعد صدای فریاد باتیس از پشت تپه بلند شد، فکر کنم حالا وقتش بود؛ اما پاهام انگار به زمین چسبیده بودند، آخه چه جوری باید می‌رفتم؟ خدایا کمکم کن.
    یکم جلوتر رفتم و آروم و با احتیاط سمت اون صحنه وحشتناک سرک کشیدم. همه مشغول جنگ و پرت کردن حواس زیلانت بودند. دوتاشون از فرماندهان بودند و یکیشون جنگجوی اوریای زمرد که با کمان سبز رنگش مشغول پرتاب تیرهای نورانی به طرف اون اهریمن بود. تازه الان می‌تونستم علت پوشوندن صورت و چهره‌اشون رو بفهمم.
    زمان، زمانِ حرکت بود، سر موجود جهنمی به طرفی مخالف من چرخیده بود و به راحتی می‌تونستم سمت دروازه برم؛ اما کی جراتشو داشت؟
    صدای باتیس دوباره بلند شد و این بار گفت:
    _زود باشید برید، دیگه نمی‌تونیم مقاومت کنیم.
    خدایا حالا باید چیکار می‌کردم؟ جون اونا به خاطر من به خطر افتاده، باید هرچه زودتر می‌رفتم.
    افسار شفق رو تو مشتم گرفتم و سریع سوارش شدم. هنوزم مردد بودم، از طرفی صدای فریاد جنگجوها به جلو هولم می‌داد و از طرف دیگه صدای جیغ‌های ممتد زیلانت به عقبم می‌کشید، باید چیکار می‌کردم؟ می‌رفتم یا می‌موندم؟
    این راهی بود که خودم انتخاب کردم، جای پس زدن نداشتم.
    چشم‌هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم، بی اون که به نتیجه کارم فکر کنم، پاهام رو محکم به زیر شکم شفق کوبیدم و یک لحظه بعد اسب شد گلوله آتیش و به تاخت به طرف جلو حرکت کرد.
    چشم‌هام هنوز بسته بودند و جرات باز کردنشون رو نداشتم؛ اما اگه مستقیم می‌رفتم تو دهن زیلانت چی؟
    با فکر به این اتفاق شوم سریع چشم‌هام رو باز کردم و دروازه‌های بلند و فلزی که حالا از هر وقتی برام امیدوار کننده تر بودند، رو جلوی روم دیدم، فاصله زیادی نمونده بود، دیگه داشتم می‌رسیدم.
    با صدای فریاد باتیس نگاهم به عقب کشیده شد و با دیدن هزارپای خشمگینی که متوجه من شده بود، قلبم از حرکت ایستاد.
    این که داشت می اومد طرف من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پاهام رو بی‌اراده و پشت سر هم به شکم شفق می‌کوبیدم تا سرعتم بیشتر بشه، انگار انتظار داشتم حیوان بیچاره در این لحظات حساس چهار تا پای دیگه در بیاره و سرعتش رو دو برابر کنه! نگاهم هنوز روی بدن براق و بند بند زیلانت بود که با شاخک‌های بلند و چشم‌های آتشینش دنبالم می‌اومد.
    وقتی با هر حرکت یک بند از بدن سیاهش بالا و پایین می‌رفت، دلم زیر و رو میشد. همیشه هزارپاها رو یکی از چندش‌آورترین موجودات دنیا می‌دونستم و حالا به نظرم یکی از ترسناک‌ترین‌ها هم بود.
    برگشتم جلو و تمام سعیم رو کردم تا دیگه به پشت برنگردم، دیدن هیولایی از فاصله به این نزدیکی بی‌اندازه وحشت‌آور بود، با نگاه بعدی یا سکته می‌کردم یا از اسب می‌افتادم و یه لقمه چرب می‌شدم.
    سرم رو روی گردن شفق پایین آوردم تا سرعتم بالاتر بره و زیر لب شروع کردم به خوندن آیت الکرسی، تو دلم دعا می‌کردم یا پاهای اون هزار پا بشکنه یا شفق بال در بیاره!
    با عبور از دروازه یه دفعه احساس گرمای متمرکز و شدیدی رو روی قفسه سینم حس کردم. دستم رو سمت گردنبندم بردم و چنگ زدم بهش تا از بدنم دورش کنم، احساس می‌کردم منبع حرارت از این گردنبنده، چند لحظه بعد وقتی شدت گرما کم و نهایتا محو شد، دلم طاقت نیاورد و نگاه وحشت‌زده‌ام دوباره برگشت پشت تا وضعیتم رو چک کنم؛ اما در نهایت ناباوری دیدم که اون پشت شرایط جوریه که انگار هرگز هیولایی دنبالم نبوده!
    این جای خالی زیلانت من رو فقط یاد یک چیز می‌نداخت، حرف باتیس. مثل اینکه با گذر از دروازه ادعیه حفاظتی واقعا تاثیر خودشون رو گذاشته بودند و نیروهای شیطانی دیگه حضورم رو حس نمی‌کردند!
    با این وضعیت فکر کنم باتیس و بقیه هم تونسته باشند با استفاده از غفلت نگهبان فرار کنند.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و وقتی حسابی از اون دروازه و نگهبان جهنمیش دور شدم، سرعتم رو کم و کمتر کردم و نزدیک تک درخت خشکیده ایستادم. باید اول استراحتی به شفق می‌دادم و بعد ادامه راهم رو می‌رفتم، برای فرار به این حیوون بیچاره خیلی فشار آوردم حقش بود یکم آب بهش بدم.
    از اسب پیاده شدم و نگاهم رو دنبال یه چشمه یا برکه به اطراف چرخوندم؛ اما مگه تو این بیابون بی‌آب و علف این چیزها پیدا میشد؟ اینجا تا چشم کار می‌کرد فقط تپه‌های کوچیک و بزرگ بود و خشکی و گرما، اگه شانس می‌آوردی شاید می‌تونستی یه درخت خشکیده مثل همین که کنارش ایستادم پیدا کنی.
    باورم نمیشد! اینجا فاصله نهایتا بیست کیلومتری از سرزمین خودمون باشه، اونجا این‌قدر سرسبز و زیبا بود و اینجا انگار دنیایی متفاوت داشت؛ حتی نزدیک مرز با اون همه تغییر و فضای خوفناک هم درخت‌های بیشتری داشت و زنده و شاداب‌تر به نظر می‌رسید، اینجا فقط بوی مرگ می‌داد، مرگ و نیستی.
    با این وضعیت ناچار بودم اول تا شهر مورد نظرم بدون توقف پیش برم و بعد به شفق استراحت بدم. موندن تو این بیابون اون هم وقتی که تا تاریکی هوا زمان زیادی نمونده بی‌عقلی محض بود.
    دوباره سوار شدم و در مسیری خلاف جهت دروازه به طرف شهری که فرمانده نشونم داده بود، حرکت کردم.
    نزدیک غروب بود که بالاخره سیاهی‌های شهر از دور مشخص شد و باعث شد خدا رو زیر لب شکر کنم، کم کم داشتم از پیدا کردنش نا امید می‌شدم؛ اگه زودتر نمی‌رسیدم یا مسیرم رو عوض کرده بودم، معلوم نبود از کجا سر در می‌آوردم.
    پاهام رو آروم زیر شکم شفق زدم تا سرعتش رو بالا تر ببره؛ اما حیوان بیچاره انگار دیگه جونی تو بدنش نمونده بود. حق داشت مسیر طولانی و گرم بود، هر موجود دیگه‌ای هم بود به همین حال و روز می افتاد.
    نزدیک شهر از اسب پیاده شدم، کلاه شنلم رو جلوتر و نقاب روی صورتم رو بالا تر کشیدم؛ باید خیلی احتیاط می،کردم، چهرم با وجود این رنگ‌های آبی از صد کیلومتری داد میزد، کی هستم و چه کاره‌ام.
    بعد از اون نگاه دقیقی به شهر کوچیک و بی‌دروازه انداختم و از جاده خاکی وارد شدم.
    اینجا خونه‌ها همه سنگی بودند با سقف‌های صاف و بدون شیروانی، در ساده‌ترین شکل ممکن؛ هیچ گل و درختی هم نبود فقط خونه.
    انگار روی شهر گرد مرگ و سیاهی پاشیده بودند. جز چند تا زن و مرد که بی‌توجه به من با عجله به طرف خونه‌هاشون می‌رفتند، هیچ‌کس دیگه‌ای تو جاده نبود.
    اضطراب و عجله مردم از یک طرف و خلوت بودن کوچه‌ها از طرف دیگه ترس به دلم انداخت و باعث شد من هم سرعت قدم‌هام رو بالا ببرم تا زودتر مهمانخانه رو پیدا کنم‌؛
    اما هر چی جلوتر می‌رفتم و به پایان شهری که کلا پونزده شونزده تا خونه هم نداشت، نزدیک می‌شدم. ترسم بیشتر میشد، اینجا که هیچ اثری از مهمانخانه نبود!
    باید از کسی می‌پرسیدم و مطمئن می‌شدم. تمام مسیر رفته رو برگشتم؛ اما جز من هیچ‌کس دیگه‌ای تو خیابون نبود!
    سمت یکی از خونه‌ها رفتم و چند بار درچوبی و رنگ پریدش رو کوبیدم؛ اما کسی باز نکرد! حاضر بودم شرط ببندم با چشم‌های خودم دیدم چند دقیقه پیش یکی رفت توش!
    از اون خونه فاصله گرفتم و در بعدی رو کوبیدم؛ اما این‌هم مثل اون یکی، خدایا حالا چه کار کنم؟
    نا امید نشدم، چند تا در دیگه رو هم کوبیدم؛ ولی باز هم هیچی! واقعا که اهالی این شهر چقدر مهمون نواز بودند!
    هوا دیگه داشت رو به تاریکی می‌رفت و سکوت این شهر کم کم وهم‌آور میشد.
    تصمیم گرفتم تا هوا کاملا تاریک نشده درِ همه خونه‌ها رو بزنم، بالاخره بین این همه آدم یه با وجدان پیدا میشد.
    سرعتم رو بیشتر کردم و این بار همزمان با کوبیدن در با صدای بلند گفتم:
    _ لطفا باز کنید، من دنبال مهمانخانه شهر هستم.
    به محض اینکه این حرف رو زدم صدای قیژ بلندِ دَر از دو تا خونه اون طرف تر بلند شد، خوشحال و امیدوار به طرفش دویدم و تو تاریک و روشن هوای دم غروب تونستم چهره شکسته یک پیرزن رو تشخیص بدم.
    پیرزن با دیدن من از لای در نگاهی دقیق به سر تا پام انداخت و پرسید:
    _کی هستی؟
    جلوتر رفتم تا بتونم از شکاف باریک بهتر ببینمش و گفتم:
    _یکی از اهالی همین سرزمین، مسافر سرزمین مرجان هستم، جایی می‌خوام تا امشب رو استراحت کنم.
    پیرزن در رو باز تر کرد و گفت:
    _بیا تو.
    نگاه قدردانی بهش انداختم و گفتم:
    _ولی من می‌خوام برم مهمانخانه مزاحم شما نمیشم.
    پیرزن اول سرش رو بیرون آورد و با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت بعد آروم گفت:
    _اینجا مهمانخانه‌ است بیا تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    یک قدم عقب رفتم و دوباره نگاهی به خونه‌ای که نسبت به بقیه فقط یکم بزرگ‌تر بود و هیچ تابلو و علامتی که نشون بده مهمانخانه است، نداشت، انداختم. اینجا هیچ چیزش شبیه یه مهمانخانه نبود؛ اما چاره‌ای نداشتم، باید اعتماد می‌کردم تا شب بیرون نمونم.
    به اصرار پیرزن شفق رو داخل اتاقک کوچیک کنار مهمانخانه بردم و بستم، سطل آب رو جلوش گذاشتم و یکم از علوفه‌ی خشکیده‌ای که روی زمین ریخته بود رو یک جا جمع کردم تا بخوره، خیلی کم بود؛ اما تو این بیابون بی‌آب و علف همین هم حکم طلا رو داشت.
    وقتی خیالم از شفق راحت شد، بند بلند کیسه چرمیم رو روی دوشم انداختم و دنبال پیرزن وارد جایی که می‌گفت مهمانخانه است، شدم.
    فضای نیمه تاریکِ داخل مهمان خانه مثل بیرونش کاملا ساده بود و هیچ سنگ سفید و نورانی توش دیده نمیشد، در عوض چند شمع بلند چهار گوشه هال کوچیک روی شمعدان‌های آهنی قد علم کرده بودند و به فضای اطراف خودشون روشنایی می‌دادند، یک دست میز و صندلی کنار پنجره چیده شده بود و انتهای هال هم چهار تا دَر کنار هم رو به جایی که توش بودیم باز میشد که فکر کنم، اتاق مسافرها بودند.
    پیرزن که حالا می‌تونستم لباس‌های بلند و سراسر قهوه‌ایش رو تو نور شمع‌ها واضح‌تر ببینم اتاق آخر از سمت راست رو نشونم داد و گفت:
    _اون اتاقته، کنارش هم اتاق منه؛ اگر کاری داشتی در بزن. کنار اتاق من مطبخه و کنار مطبخ هم مستراح.
    بعد به سمت اتاق خودش راه افتاد. تو این فاصله نگاه دقیقی به سر تا پای پیرزن انداختم، برام جالب بود که مردم این سرزمین هم لباس‌هایی شبیه لباس اهالی شهر زمرد می‌پوشیدند؛ همون دامن بلند و کت‌های کلاه‌دار. این نشون می‌داد که با وجود این همه سال جدایی دو سرزمین، هنوز فرهنگ‌ها تقریبا یکسانه. البته الان برای قضاوت خیلی زود بود، باید شهرهای دیگه رو هم می‌دیدم و بعد نظر می‌دادم.
    با صدای قار و قور شکمم دست از این فلسفه‌بافی‌ها و نظریه پردازی‌ها برداشتم و دنبال پیرزن دویدم و قبل از اینکه در رو ببنده گفتم:
    _این‌قدر زود باید بخوابم؟ شما، غذا نمی‌خورید؟
    با شنیدن حرفم اخمی کرد و رفت سمت در بغلی که می‌گفت مطبخه. عجب پیرزن بداخلاقی بود، چرا هرچی می‌گفتم اخم می‌کرد؟!
    دنبالش رفتم ‌سمت مطبخ و ناخن انگشت اشاره‌ام رو چندبار به در بازش کوبیدم و وارد شدم.
    پیرزن عنق پشت میز چوبی نشسته بود و نون‌های بزرگ و گرد رو با دست به تیکه‌های کوچیک‌تر تقسیم می‌کرد. روی صندلی رو به روش نشستم و سوالی رو که بدجور تو ذهنم بالا پایین میشد، پرسیدم:
    _چرا از سنگ‌های نورانی استفاده نمی‌کنید؟
    بعد نگاهی به شمع کوچیک روی میز که قطره‌ای از اشکش داشت از بدنه سفیدش پایین می‌اومد انداختم و ادامه دادم:
    _اینجوری با این شمع‌ها یکم سخت نیست؟
    بدون اینکه سرش رو بلند کنه، گفت:
    _چرا دروغ گفتی؟ تو اهل این سرزمین نیستی، وگرنه این سوال رو نمی‌پرسیدی.
    وای گند زدم! همین اول کار سوتی داده بودم خدا به آخرش رحم کنه؛ حالا اگه منو لو می‌داد چی؟
    گوشه لبم رو گزیدم و سریع گفتم:
    _نه، من...
    اجازه نداد حرفم رو ادامه بدم، نگاه بی‌حالتش رو تا روی صورتم بالا آورد و گفت:
    _مهم نیست، بیشتر حواست رو جمع کن، جاسوس‌های شیطانی مثل موش در همه روزنه‌های این سرزمین پنهان شدند.
    اوف... خدا رو شکر، مثل اینکه آدم فروش نبود؛ ولی تا وقتی اینجا هستم باید حواسم رو جمع می‌کردم، شاید شیطون می‌رفت تو جلدش و هـ*ـوس می‌کرد به خاطر چند سکه طلا لوم بده.
    تو این فکرها بودم که سینی نون رو سمتم هول داد و گفت:
    _تنها چیزی که داریم همینه؛ اینجا سکه‌ای برای خرید غذا نداریم، چه برسه به سنگ نورانی. در ضمن در چند سال گذشته استفاده از سنگ‌های نورانی برای مردم عادی ممنوع شده؛ چون روشنایی اون سنگ‌ها مانع از فعالیت نیروهای سیاه میشه.
    بعد از جاش بلند شد و زیر لب غر غر کرد:
    _به خاطر یک مشت شیطان صفت ما باید در تاریکی زندگی کنیم.
    سپس از مطبخ بیرون رفت.
    دلم به حالشون سوخت، چه زندگی سختی داشتند، نه آب و غذایی برای خوردن و نه حتی نوری برای شب‌های تاریکشون، این نهایت ظلم بود!
    سری به نشونه تاسف تکون دادند و نقابم رو پایین کشیدم تا چیزی بخورم؛ تیکه‌های نون خشکیده رو با لیوان آبی که روی میز بود به زور یکم نرم کردم و آروم آروم جویدم تا گلوم رو پاره نکنه، اونقدر خشک بودند، که آدم فکر می‌کرد، داره تیغ می‌خوره!
    بعد از خوردن اون تیکه‌های چاقو، بلند شدم برم یکم استراحت کنم؛ اما هنوز پامو از مطبخ بیرون نذاشته بودم که صدای بلند و جیغ مانند از جایی بین کوچه ها بلند شد، این که، صدای زیلانت بود!
    اما باتیس که می‌گفت با وجود ادعیه نمی‌تونند، پیدام کنند، پس این اینجا چیکار می‌کرد؟
    سریع برگشتم سمت مطبخ و پشت دیوار پناه گرفتم، حالا باید چه کار می‌کردم؟ فرار؟ نه، اگه می‌رفتم بیرون کارم تموم بود‌.
    صدای جیغ‌های ممتد هر لحظه نزدیک‌تر میشد و ضربان قلبم از شدت هیجان به صد و هشتاد رسیده بود.
    روی دیوار پشت سرم سُر خوردم و روی زمین نشستم، پاهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتند.
    دستم آروم روی شلاقم پایین اومد و همون جا به حالت آماده باش ثابت موند، امشب بالاخره یا من می‌مردم یا اون زیلانت لعنتی.
    یه دفعه جیغ بلند از جایی پشت درهای مهمان‌خانه بلند شد و باعث شد ناخودآگاه شلاق رو از کمرم باز کنم؛ بدنم شل شده بود و دسته چرمی شلاق رو دیگه تو دست‌هام حس نمی‌کردم؛ یعنی پیدام کرده بود؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    کم کم صدای جیغ‌های مرگ به همراه صدای قدم‌های ریز ده‌ها پای سیاه که به نوبت و پشت سر هم روی زمین فرود می‌اومدند، دور شد و تونستم نفس راحتی بکشم.
    بدن جمع شده از اضطرابم رو روی زمین ول کردم و شلاق رو کنارم انداختم، خدا می‌دونه که تا پای مرگ پیش رفته بودم.
    با ورود ناگهانی پیرزن به مطبخ و دیدن من تو اون حال و روز سرم رو پایین انداختم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم. یک لحظه از اینکه این‌قدر ترسو شدم، خجالت کشیدم.
    پیرزن با دیدن وضعیتم لیوان آب روی میز رو سمتم گرفت و گفت:
    _مطمئنم مال این سرزمین نیستی.
    اه اینم که هر موقعیتی گیر می‌آورد، فقط می‌خواست سوتی‌های من رو بگیره! دلم می‌خواست تو چشم‌هاش نگاه کنم و بهش بگم «باشه بابا تو درست میگی» شاید اون موقع ولم می‌کرد؛ اما احترامی که برای سنش قائل بودم، مانع از این کار میشد.
    نگاهم رو به لیوان سفالی تو دستم دوخته بودم و حرفی نمی‌زدم، برای چندمین بار از قبول این ماموریت پشیمون شده بودم و راه فراری نداشتم.
    پیرزن که انگار دلش به حالم سوخته بود، کنارم روی زانو نشست و با لحن مهربونی که برای اولین بار بود ازش میشنیدم گفت:
    _باید از این به بعد به دیدن و شنیدن چیزهایی ما فوق تصورت عادت کنی، در این سرزمین هرشب بعد از تاریکی هوا تازه فعالیت شیاطین آغاز میشه، اون‌ها در تاریکی قدرتی چند برابر دارند و برای شناسایی هر عامل مخالف داخل شهرها پرسه می‌زنند. در شهرهای حاشیه‌ای زیلانت‌ها و در شهرهای مرکزی و مهم هدیوشها؛ فقط همین‌ها نیستند، اون‌ها خودشون رو به هر شکلی در میارند؛ به همین خاطر بود که امروز کسی در رو به روت باز نمی‌کرد؛ با غروب آفتاب علاوه بر تاریکی، وحشت و مرگ هم سراغ ما میاد و از ترس جونمون جرات باز کردن در، روی هیچ کس رو نداریم. شیاطین زندگی ما رو به غارت بردند. نمی‌دونم کی هستی و به چه منظوری وارد این سرزمین ویران شده شدی؛ اما از این به بعد باید انتظار هر چیزی رو داشته باشی.
    بعد نگاهی به تن و بدن بی حالم انداخت و گفت:
    _با این وضعیت شک دارم به جایی برسی.
    آه بلندی کشیدم و رفتم تو فکر، از یه پیرزن روستایی چنین حرف‌هایی بعید بود، حرف‌هاش اون‌قدر سنجیده و درست بود که آدم رو یاد جناب نیاسا می‌انداخت.
    داشت حقیقت رو می‌گفت و حقیقت هم تلخ بود؛ شاید این پیرزن نمی‌دونست من کی هستم؛ اما خودم که می‌دونستم.
    حقیقت این بود که رفتارهای من اصلا شبیه جنگجویی که برای اجرای ماموریتی به این مهمی داوطلب شده نبود، اونقدر سست، شکننده و ترسو شده بودم که گاهی اوقات خودم هم خجالت می‌کشیدم! من اینجا باید چیزی فراتر از اینی که هستم، باشم.
    از جام بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق خواب، کاش فردا که بیدار می‌شدم جرات و جسارت گذشته رو بیشتر از همیشه تو وجودم حس می‌کردم.
    صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شدم و بعد از خوردن صبحانه و چک کردن وسایلم آماده رفتن شدم. مقداری نون و آب هم از پیرزن گرفتم و پولش رو با هزینه یک شب اقامتم با هم حساب کردم.
    شهر مرجان با اینجا فاصله‌ی زیادی نداشت؛ اما مشکل اصلی من بلد نبودن راه بود؛ تو یکی از صفحات کتابی که جناب نیاسا بهم داده بود، نقشه کاملی از سرزمین تاریک وجود داشت؛ اما مگه بدون قطب نما میشد راه رو پیدا کرد؟ کلافه و سر در گم کتاب رو دوباره تو کیسه‌ام جا دادم و نگاهم رو دنبال پیرزن به اطراف چرخوندم، مثل اینکه دوباره باید بهش رو می‌انداختم، اون که همه چیز رو درباره من فهمیده بود اینم روش.
    سمت مطبخ رفتم و پشت میز چوبی در حال تمیز کردن آثار شمعی که دیشب روشن بود، پیداش کردم، نزدیک شدم و بی‌مقدمه پرسیدم:
    _چه جوری باید به شهر مرجان برم؟
    نگاه سرسری بهم انداخت و گفت:
    _مگه نگفته بودی مال این سرزمینی؟
    اوف خدا یه غلطی کردم، یه خالی بستم مثل اینکه دیگه ول کن نبود!
    کلافه سرم رو تکون دادم و دست‌هام رو به حالت تسلیم جلوش بالا گرفتم و گفتم:
    _من دروغ گفتم، حالا میشه کمکم کنید؟
    یکم چپ چپ‌ نگاهم کرد و بدون اینکه جوابم رو بده از مهمانخانه بیرون رفت؛ دویدم کنار پنجره و با نگاه دنبالش کردم، وارد خونه رو به رویی شد؛ داشت چیکار می‌کرد؟ نکنه حالا که ازم اعتراف گرفته می‌خواست لوم بده!
    با این فکر چشم‌هام چهار شد و سرم رو به پنجره نزدیکتر کردم تا دقیق‌تر اون رو زیر نظر بگیرم.
    چند دقیقه بعد از اون خونه بیرون اومد و به سمت مهمانخانه برگشت. سریع از پنجره فاصله گرفتم و روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم و خودم رو زدم به اون راه.
    به محض ورود یک راست اومد سراغم و گفت:
    _بلند شو.
    چشم‌هام رو با تعجب گرد کردم و گفتم:
    _چرا؟
    کیسه چرمیم رو از روی میز برداشت داد دستم و گفت: کسی هست که در ازای دریافت سه سکه تو رو به شهر مرجان می‌بره.
    خوشحال از این خبر خوب از جام بلند شدم و سمت در دویدم. اینجوری دیگه مطمئن بودم تو راه اتفاقی نمی‌افته.
    قبل از خروج یادم اومد اون‌قدر ذوق زده شدم که با پیرزن خداحافظی نکردم. درست نبود بدون تشکر از کسی که با حرف‌هاش تحولی هرچند کوچیک رو تو شخصیتم به وجود آورده بود برم.
    راه رفته رو برگشتم و گفتم:
    _ممنون به خاطر همه کمک‌هاتون.
    اون هم چند قدم به طرف من برداشت، لبه‌ی کلاه شنلم رو آروم جلو کشید و گفت:
    _بیشتر مراقب باش‌.
    آخ، این آخری بدترین سوتی ممکن بود، حالا دیگه چهره‌ام رو هم دیده بود، همین رنگ آبی دردسر ساز برای هرکسی کافی بود تا همه چیز رو بفهمه!
    فقط خدا کنه هیچ‌وقت هـ*ـوس نکنه درباره‌ام با کسی صحبت کنه وگرنه خیلی راحت دستگیر می‌شدم.
    از زیر نقاب سیاهم لبم رو به دندون گرفتم و خجالت زده از این همه ناشی‌گری به طرف در دویدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    به لطف مرد راهنما و با کمک اسب پیرش بالاخره به شهر مرجان رسیدیم. جایی که نسبت به شهر قبلی وضعیتی به مراتب بهتر داشت، کمی سرسبزتر و آبادتر به نظر می‌اومد؛ اما هواش همون هوای کدر و گرفته بود. انگار هوا همه جای این سرزمین همین جور مسموم بود.
    خونه‌ها اکثرا کوچیک و قدیمی بودند و تک و توک خونه‌های بزرگ هم توش پیدا میشد. خونه‌های بزرگ با شیروانی‌های خاکستری و خیلی قدیمی که معلوم بود مال زمانیه که هنوز اتحاد شیطانی رو تشکیل نداده بودند و همه‌جا اون‌قدر بارون می‌اومده که نیاز به این سقف‌ها بوده.
    فضای شهر و دیوارها اکثرا خاکستری بودند و توی دل آدم غم بزرگی می‌گذاشتند. با دیدن چهره و نگاه‌های غمگین و گاهی بی‌تفاوت مردمی که تو ورودی خونه‌های کوچیکشون نشسته بودند هرلحظه نوعی حس غم و همدردی رو تو وجودم کشف می‌کردم، شاید داشتن غصه روزهای خوش گذشته رو می‌خوردند، روزهایی قبل از شروع این جنگ که همه تو خوشی زندگی می‌کردند، روزهایی که تعریفش رو خیلی شنیده بودم.
    نگاهم رو تا آسمون گرفته بالا کشیدم، چیزی تا تاریکی نمونده بود، به خاطر همین اجازه ندادم، مرد راهنما برگرده سمت شهرش، بیابون‌های این سرزمین با حضور شیاطین تاریکی مثل زیلانت اصلا امن نبود.
    علاوه بر اون حضورش می‌تونست تو پیدا کردن مهمانخانه و گرفتن اتاق مفید باشه.
    با کمک مرد راهنما خیلی زود از خیابون‌های تنگ و دلگیر گذشتیم و بالاخره انتهای یکی از کوچه‌ها که به نسبت بقیه پهن‌تر و تمیزتر به نظر می‌رسید. مهمانخانه رو پیدا کردیم، ساختمان نسبتا بزرگ و دو طبقه‌ای که در نگاه اول به خاطر کهنگی و متروکه بودن به هرچیزی جز مهمانخانه شبیه بود؛ اما تابلوی بزرگ سر درش چیز دیگه‌ای می‌گفت.
    مرد راهنما اسبش رو سپرد به من و جلوتر رفت تو مهمانخانه تا همه چیز رو هماهنگ کنه و بعد از چند دقیقه به همراه مردی با مو، ریش و چشم‌های خاکستری و نوار همرنگ روشون بیرون اومد، مطمئنا این مرد یک شاهزاده مرجان بود.
    مرد چشم خاکستری جلو اومد و با لبخند پت و پهنی گفت:
    _خوش آمدید، من شاهزاده رامان هستم‌. بفرمایید داخل.
    مرد راهنما اسب‌ها رو سمت اسطبل گوشه حیاط برد و من به همراه شاهزاده رامان وارد سالن اصلی مهمانخانه شدیم، سالنی ساده که جز چند تا میز و صندلی چیز دیگه،ای برای نمایش نداشت و نشون می‌داد وضعیت معیشت تو این شهر هم مثل شهر قبلی افتضاحه اون‌قدر افتضاح که یه شاهزاده مجبور شده تو مهمانخانه‌ای با این وضعیت کار کنه.
    خود مهمانخانه هم از سکوت محضی که توش برقرار شده بود، معلوم بود؛ کاملا خالی و متروکه است.
    با صدای شاهزاده رامان چشم از اطراف گرفتم و به کلید بزرگ و آهنی روی میز نگاه کردم و گفتم:
    _اینجا جز ما اقامت کننده‌ی دیگه‌ای نداره؟
    با شنیدن حرفم یه دفعه قیافش گرفته شد و آروم گفت:
    _خیر بانو، عرض کنم که مدت هاست کسی به مهمانخانه ما نیومده.
    اخم‌هام رو تو هم کشیدم و پرسیدم:
    _یعنی مسافری به این شهر نمیاد؟
    این بار دستش رو کنار دهنش گرفت و آروم‌تر از قبل گفت:
    _عرض کنم که، مسافر کم و بیش وجود داره، مخصوصا مسافرهایی که به خاطر کار به اینجا میان؛ اما عرض کنم که کسی توانایی پرداخت هزینه مهمانخانه رو نداره، همه ترجیح می‌دند شب رو در خیابون‌ها به سر ببرند؛ حتی اگر جونشون به وسیله یک هَدیوش سوار به خطر بیفته.
    از شنیدن حرف‌هاش خشکم زده بود، چقدر سخت بود که مجبور باشی به خاطر بی‌پولی جایی بخوابی که شاید هرگز دیگه نتونی طلوع خورشید فردا رو ببینی.
    آهی از ته دل کشیدم و کلید رو برداشتم و با راهنمایی شاهزاده رامان رفتیم طبقه بالا سمت اتاقی که برام در نظر گرفته شده بود.
    حوالی نیمه شب بود که صدای نعره و خرناس‌های وحشتناک و بلند موجودی ناشناخته که فقط اسمش رو شنیده بودم، تو سکوت مرگبار شهر پیچید.
    با شنیدن صدا کنجکاوی وجودم رو تحت سلطه خودش گرفت و از روی تخت پایینم کشید. باید موجودی رو که تا به حال چند بار اسمش رو شنیده بودم؛ اما تصویر ذهنی درستی ازش نداشتم با چشم‌های خودم ببینم تا بهتر بتونم باهاش رو در رو بشم.
    زیر نور تک شمع روشنِ گوشه اتاق سمت پنجره حرکت کردم. پرده سفید و ضخیم رو کنار زدم و چشم‌هام رو تو فضای تاریکی که از طبقه‌ی دوم مهمانخانه واضح‌تر دیده میشد چرخوندم؛ با کمی جستجو بالاخره سایه‌ی سیاهی رو که تو کوچه‌ها پرسه میزد دیدم؛ اما تاریکی باعث میشد چیز واضحی ازش مشخص نباشه. یعنی هدیوش، موجودی که اون‌قدر ترس تو دل مردم انداخته این بود؟ این که بیشتر شبیه یه آدم بود!
    با ورود سایه به نور حاصل از هلال ماه، سرم رو به پنجره نزدیک‌تر کردم و تونستم هیکل سراسر سیاهش رو واضح تر ببینم، قلاده‌ای تو دستش بود که به سر آزادش چیزی شبیه یک مار دو سه متری و کلفت وصل بود! مار! یعنی از مار برای بو کشیدن استفاده می‌کردند؟! از این موجودات پلید بعید نبود این کار رو کنند. بالاخره کدومشون هدیوش بود؟! اون سایه یا اون ماره؟
    صدای خرناس‌هایی که از سیاهی تغذیه می،کرد و لحظه به لحظه بلندتر میشد، دوباره تو تاریکی داشت جون می‌گرفت. نگاهم رو روی مار که انگار با بلندتر شدن صدای خرناس داشت بزرگ و بزرگتر میشد دقیق کردم، چیزی که جلوی چشم‌هام می‌دیدم مافوق تصورم بود. صدای خرناس‌هایی که دیگه تقریبا مطمئن بودم از اون موجود، بالا گرفت و همراه باهاش مار تغییر شکل داد! با کامل شدن تغییرات هینی کشیدم و از پنجره فاصله گرفتم. قطعا این موجود تغییر شکل یافته و صاحب همه‌ی اون صداهای وحشتناک، یعنی هدیوش بود!
    مگه میشه؟ اصلا مگه ممکنه چنین چیزی؟ ماری که اول دست و پا در آورد و بعد هیکلش اون‌قدر رشد کرد که به یه گاو هلندی بزرگ شبیه شد از همه بدتر سرش بود سری با چشم های قرمز و یه منقار بلند و تیز!
    حتی از تصور این موجود هم تنم می‌لرزید. آروم و با احتیاط دوباره به پنجره نزدیک شدم و این بار لبه‌ی پرده رو کمی کنار زدم، هنوزم اون هیبت عجیب همون جا بود، وقتی منقار بلندش رو باز و بسته می‌کرد و اون نعره‌های وحشتناک ازش بیرون می‌اومد، تازه می‌تونستم حقیقت رو به روم رو درک کنم.
    این یک شیطان بود، شیطانی با سه شاخ روی سرش!
    هیکل سیاه مردی که قبلا قلاده تو دست‌هاش بود، سمت هدیوشِ کامل شده رفت و روش نشست، قلاده‌ای رو که حالا تبدیل به افسار شده بود کشید و به سرعت از بین کوچه‌ها رد شد.
    با دور شدن اون موجودات شیطانی من هم از پنجره فاصله گرفتم و به طرف تختم رفتم. می‌خواستم بخوابم؛ اما با وجود چیزی که دیده بودم، مگه خوابم می‌برد؟ از طرفی تو دلم خداروشکر می‌کردم که تونستم با یکی از حریف‌های سر سختِ این نبرد مخفی از فاصله‌ای مطمئن آشنا بشم، نه رو در رو و غافلگیرانه؛ از طرف دیگه خوشحال بودم که بالاخره تونستم کمی، فقط کمی خودم رو با شرایط و موجودات این سرزمین وفق بدم، این خودش یک پله پیشرفت بود. حالا می‌تونستم با خیال راحت‌تری در رابـ ـطه با هدیوش، موجودی که چیزهای وحشتناکی درباره‌اش شنیده بودم فکر کنم و تو ناخودآگاه ذهنم باهاش وارد مبارزه بشم تا ترسم به مقدار زیادی فروکش کنه.
    با فکر به این تغییرات کوچیک و امیدوار کننده لبخندی از رضایت گوشه‌ی لبم نشست و پلک‌هام آروم روی هم افتادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صبح روز بعد، با کمک مرد راهنما کاروانی رو که مقصدش شهر اونیکس بود، پیدا کردیم و قرار شد، قبل‌ازظهر باهاشون همراه بشم.
    فاصله این شهر در برابر شهر قبلی به نسبت بیشتر بود و باید تقریبا دو روز تو راه می‌بودیم.
    کمی قبل از حرکت برای آشنایی با مسئول کاروان به میدان اصلی و بزرگ شهر رفتیم، میدانی با حوضی بزرگ و خالی از آب که مجسمه یک اسب که روی دوپا بلند شده بود وسطش خودنمایی می‌کرد، با وجود کدر و کثیف شدن بدنه سفید مجسمه کاملا معلوم بود که این میدان قبلا چه زیبایی بی‌نظیری داشته.
    نمی‌دونم مردم اینجا چه طور می‌تونستند تو شهری با خاطرات مرده زندگی کنند، تک تک چیزهایی که تو این شهر می‌دیدم مجسمه‌ها، آبنماهای خشکیده، ساختمان‌های بزرگ و مخروبه و... مثل فیلمی بودند که با هر بار نگاه کردن بهشون یه قسمت از گذشته‌ی پرشکوه این شهر رو به نمایش می‌گذاشتند، گذشته‌ای که حالا با گذشت چندین سال انگار فقط یه رویا ازش باقی مونده بود.
    چند دقیقه‌ای رو به تماشای اطراف گذروندم تا بالاخره سر و کله گاری بزرگ ‌با سقف پارچه‌ای و سفید پیدا شد، فکر کنم مسافرها باید با این گاری می‌رفتند.
    راننده گاری که مردی گوژپشت و قد کوتاه بود، گاری رو کنار حوض خشکیده متوقف کرد و خیلی فرز و چابک پیاده شد؛ به محض پیاده شدن ِمرد گاریچی، چند زن و مرد با لباس‌های پر از وصله پینه سمتش دویدند و شروع کردند به التماس!
    متعجب از صحنه‌ای که رو به روم می‌دیدم رو به مرد راهنما گفتم:
    _چرا این کارو می‌کنند؟
    مرد راهنما ابروهای پرپشتش رو تو هم کرد و گفت:
    _به این خاطر که اون‌ها رو با نصف قیمت همراه خودش به شهر اونیکس ببره.
    نگاهی به مرد گوژپشت که حالا داشت سکه‌ها رو از مردم می‌گرفت انداختم، برق طمع رو حتی از این فاصله هم تو چشم‌های ورقلمبیدش می‌دیدم. دوباره رو به مرد راهنما گفتم:
    _خب این‌ها برای چی این‌قدر اصرار دارند به شهر اونیکس برن؟
    مرد میانسال سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
    _به امید اینکه در اون شهر کار یا منبع درآمدی پیدا کنند، مردم شهرهای اطراف به شدت فقیر هستند، آبی برای کشت و زرع و کشاوزی وجود نداره، به همین خاطر مجبور به مهاجرت به شهرهای آباد هستند، اون‌ها تنها برای زنده موندن تلاش می‌کنند و نه حتی یک زندگی بهتر؛ برای یک سکه حاضرند دست به هر کاری بزنند.
    راست می‌گفت، مردمی که محتاج باشند برای سکه‌ای بیشتر هر کاری می‌کنند، حتی به خطر انداختن جون خودشون در جنگ‌های بزرگی مثل همون که کمتر از یک ماه پیش از سر گذروندیم. مگه این همیشه سیاستِ پادشاه‌ها و حکّام نبوده؟ که مردم رو اون‌قدر گرسنه نگه دارند تا حاضر بشند در ازای مقدار کمی پول یا غذا تن به خواسته هاشون بدند و یا اون‌ها رو ناخواسته وارد جنگ کنند، جنگ بر علیه مردمی که روزی جزء سرزمین بزرگ خودشون بودند و هم وطن همدیگه محسوب می‌شند.
    با صدای بلند مرد گاریچی از فکر و خیال بیرون اومدم، مثل اینکه بالاخره ظرفیت کاروان تکمیل شد. مرد راهنما رو با پنج سکه فرستادم سراغ مرد گوژپشت تا باهاش صحبت کنه، چند دقیقه بعد مرد راهنما برگشت و گفت:
    _مشکلی نیست می‌تونید همراهشون برید. فقط حواستون رو جمع کنید خانم، یک شب در بیابان می‌خوابید، با هزینه‌ای که دادید باید آب و غذای شما رو تامین کنند و در ضمن مراقب راه و خطرات باشید، سفر با کاروان بسیار مطمئن‌تر از سفرهای یک یا دو نفرست؛ اما باز هم باید مراقب بود.
    بعد به مردی با پوست تیره و موهای سیاه که سوار بر اسب قهوه‌ایش مغرورانه همه جار و زیر نظر گرفته بود، اشاره کرد و گفت:
    _اون مرد سپنتا، محافظ کاروان شماست، مرد قوی و مطمئنیه، در طول سفر اگر مشکلی بود باهاش در میون بگذارید.
    نگاهی به هیکل و بازوهای عضلانی سپنتا که از زیر پیراهن خاکستریش به وضوح مشخص بود، انداختم و گفتم:
    _معلومه که جنگجوی تواناییه.
    مرد راهنما سری به نشونه‌ی تایید حرفم تکون داد و گفت:
    _بله خانم، سپنتا یکی از فرماندهان لشکر بوده؛ اما بعد از جنگ از شدت فقر مجبور به قبول این کار شده.
    از شنیدن حرفش خیلی تعجب کردم، مگه میشه فرمانده یک لشکر با همه غرور و جوونیش حاضر به کار تو یه کاروان زیر بار خفت چنین مرد طمعکاری بشه؟! اینجا انگار همه چیزش عجیب بود، عجیب و غم‌انگیز.
    با صدای فریاد مرد گوژپشت همگی سوار گاری شدند و تو ردیف‌های نزدیک به هم نشستند؛ من هم بعد از خداحافظی و تشکر از مرد راهنما سوار اسبم شدم و دنبال کاروان به طرف شهری با دنیایی از اسرار ناشناخته راه افتادم.

    با فاصله گرفتن از مرز انگار هرلحظه از میزان گرما کم و هوا به هوایی قابل تحمل‌تر از قبل تبدیل میشد؛ از میزان خشکی زمین هم کم شده بود و تک و توک درخت‌های ضعیف و تُنُک سرسختانه زمین رو شکافته و بین پهنه وسیع بیابان پراکنده بودند.
    نگاهی به خورشیدی که چیزی تا غروبش نمونده بود انداختم و چشم‌هام رو بستم، غروب‌ها خیلی دلگیر بودند و غروب این سرزمین دلگیرتر.
    هنوزم باورم‌ نمیشد من، به تنهایی و بدون آرتین وارد سرزمینی شدم که چیز زیادی ازش نمی‌دونم. حالا که بیشتر از ده روز از اتفاق اون شب شوم و شروع تنهاییم گذشته ذهن داغ و پرالتهابم انگار تازه خنک شده، به آرامش نسبی رسیده و یک قدم به بلوغ فکری نزدیک‌تر شده بود، بلوغی که به ذهنم القا می‌کرد. در دنیا چیزهایی مهم‌تر از عشق هم وجود داره و میشه بعد از یک خــ ـیانـت، هرچقدر هم بزرگ باز هم زنده بود و زندگی کرد.
    کمی بعد آخرین اشعه‌های خورشید هم مغلوب تاریکی شد و تنها منبع نور مشعل هایی شدن که کناره‌های گاری وصل شده بودند.


    سپنتا: پاک و مقدس
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تو این چند ساعتی که سفرمون شروع شده بود بدون توقف و بی هیچ حرفی پیش رفته بودیم و تو تمام مسیر فقط فکر کرده بودم؛ اما حالا که این تاریکی خزنده مثل ماری سیاه تمام دشت رو گرفته بود، دل من هم تاریک و خالی از هر چیزی جز ترس شد.
    از ابتدای این ماموریت، این حجم از ترس برام عجیب بود، انگار هوا و زمین اینجا با وحشت عجین شده بود و ناخودآگاه ترس رو به دل‌ها سرازیر می‌کرد، اصلا بعید نبود این هم یکی از آثار شوم شیاطین باشه تا با ایجاد وحشت به اهدافشون برسند.
    با خودم عهد بسته بودم، هروقت وحشت به سراغم اومد، با یاد خدا دلم رو آروم کنم. پس شروع کردم به خوندن سوره‌های قرآنی که حفظ بودم، اینجوری راه نفوذ فرزند موذی ترس رو به ذهنم می‌بستم و قوت قلب بیشتری می‌گرفتم.
    نیم ساعت دیگه هم تاریکی رو شکافتیم و تو بیابون سیاه پیش رفتیم، تمام این مدت چشمم به آسمونی بود که برخلاف همه این تاریکی‌ها پر ستاره بود، ستاره‌هایی که با وجود حضور در عمق شب، همچنان می‌درخشیدند.
    صدای عجیب و بلند کوبیده شدن چیزی روی زمین از فاصله‌ای نه چندان دور، باعث شد از افکارم فاصله بگیرم.
    سپنتا که تا حالا جلوی گاری حرکت می‌کرد با شنیدن صدا دستور توقف داد. سریع خودم رو به جلو رسوندم و متوجه شدم چشم‌هاش رو بسته و داره با دقت به صداها گوش میده، هنوز هم ادامه داشتن، انگار یه لشکر آدم به طرفمون می‌اومدند!
    بعد از چند لحظه سپنتا خودش رو به مرد گوژپشت رسوند و شروع به پچ پچ کرند. اوضاع به نظر مشکوک می‌اومد! دیگه طاقت این پنهان کاری رو نداشتم، من هم سمتشون رفتم و پرسیدم:
    _چی شده؟
    مرد گوژپشت با چشم‌های ورقلمبیدش نگاهی بهم انداخت و گفت:
    _چیزی نیست.
    سپنتا صداش رو روی مرد گوژپشت بالا برد و گفت:
    _چرا حقیقت رو نمیگی؟
    بعد رو کرد به من و ادامه داد:
    _راهزن‌ها نزدیک هستند!
    یک لحظه نفسم از شنیدن این ‌خبر تو سـ*ـینه‌ام حبس شد و با کشش نا خودآگاه افسار تو دستم ،شفق قدمی به عقب برداشت.
    سپنتا با صدای بلندی که شبیه فریاد بود، گفت:
    _الان فرصتی برای ترس و تعجب نداریم، از کسی که به تنهایی سفر می‌کنه شجاعتی بیش از این رو انتظار دارم.
    حرفش خجالت زدم کرد، راست می‌گفت، بازم داشتم با ترسم همه چیز رو خراب می‌کردم. شفق رو جلوتر بردم و با اعتماد به نفس پرسیدم:
    _باید چه کار کنم؟
    اخم‌هاش رفت تو هم و در حالی که اطراف رو زیر نظر می‌گرفت گفت:
    _شما برید و به مسافرها این خبر رو بدید، بهشون بگید در سکوت کامل فقط سرجاشون بشینند، من هم مشعل‌ها رو خاموش می‌کنم. در تاریکی و سکوت پیش می‌ریم. فکر نکنم، اینجوری بتونند، پیدامون کنند.
    سریع چشمی گفتم و سمت عقب گاریبرگشتم، از اسب پیاده شدم و رو به زن‌ها و مردهایی که با ترس نگاهم می‌کردند، گفتم:
    _خطر در کمین ماست؛ اما اگر ساکت بشینیم و دعا کنیم، مطمئنم که از سرمون رفع میشه، باشه؟
    با خاموش شدن یکی از مشعل‌ها دختر بچه‌ای که بهش می‌خورد، تقریبا هفت هشت ساله باشه سریع خودش رو تو بغـ*ـل مادرش جا کرد و گفت:
    _چی شده مامان؟ من می‌ترسم.
    مادر سر دختر بچه رو تو بغـ*ـلش گرفت و رو به من گفت:
    _لااقل به ما بگید چی شده، راهزن‌ها حمله کردند؟
    دوست نداشتم بهشون دروغ بگم پس سری تکون دادم و آروم گفتم:
    _بله.
    هنوز این حرف از دهنم بیرون نیومده بود که یکی از زن‌ها از جاش بلند شد و از بین جمعیت راهش رو باز کرد تا از گاری پیاده بشه، پشت سرش هم چند نفر دیگه بلند شدند!
    قبل از اینکه زن از گاری بیاد پایین دستم و تخت سـ*ـینه‌اش زدم و گفتم:
    _کجا میری؟ مگه نمیگم ساکت بشینید تو گاری؟
    زن دستم رو پرت کرد طرف دیگه و با صدایی که از خشم می‌لرزید، گفت:
    _برو کنار، نمی‌خوام اینجا بمونم تا بمیرم.
    این بار من عصبانی شدم و فریاد زدم:
    _می‌خوای بری بیرون تا بمیری؟
    زن صداش رو بالا تر برد و گفت:
    _اینجا بمونم نمی‌میرم؟ فکر کردی اون محافظ یک نفره کاری از دستش بر میاد؟ اون راهزن‌ها به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند چه سکه‌ای داشته باشی و چه نداشته باشی کشته میشی.
    نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
    _چرا یک نفره؟ من هم هستم.
    با شنیدن حرفم پوزخندی زد و گفت:
    _تو؟ من به اون محافظ امیدی ندارم چه برسه به تو...
    این زن چرا هیچی نمی‌فهمید؟ معلوم بود داره لجبازی میکنه؛ خنجر رو از غلاف کنار ران پام بیرون کشیدم و گرفتم سمتش و گفتم:
    _تکون بخوری خودم زودتر می‌کشمت. برگرد سرجات.
    زن با دیدن خنجرم قدمی به عقب برداشت و با بغض گفت:
    _من نمی‌خوام بمیرم، بگذار برم.
    لحنم رو جدی‌تر کردم و گفتم:
    _نمی‌میری؛ اگه شده جون خودم رو به خطر بندازم، نمی‌گذارم تو یکی بمیری.
    این بار همگی سرجاشون نشستند، دختر بچه‌ای که تو بـ*ـغل مادرش بود رو به من با گریه گفت:
    _من چی خانوم؟ میشه نگذارید من و مادرم هم بمیریم؟
    با شنیدن حرفش یک لحظه انگار همه وجودم شکست. آخرین مشعل هم خاموش شد؛ اما من هنوز تو تاریکی به جایی که دختر نشسته بود، نگاه می‌کردم. این دختر با این حرفش انگار تازه یادم انداخت، جز ترسیدن و عقب کشیدن وظیفه دیگه‌ای هم دارم، یک وظیفه انسانی که خیلی وقته فراموشش کردم، محافظت از مردمم.
    صدام رو صاف کردم و با محکم ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
    _با همه‌اتون هستم، خیالتون راحت باشه، به قیمت جونم هم شده نمی‌گذارم اتفاقی براتون بیفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صدای کوبیده شدن سم تعداد زیادی اسب تو سکوت بیابون می‌پیچید و هر لحظه لشکر ترس رو به دل‌های ما سرازیر می‌کرد.
    گاری اما بر خلاف تعقیب کننده‌های بی رحممون آروم و با بی‌صداترین حالت ممکن پیش می‌رفت.
    مقصد، خرابههای نزدیک ترین روستا بود، جایی که می‌تونستیم توش مخفی بشیم.
    با نزدیک‌تر شدن صداها سرم رو به پشت برگردوندم و سوسوی نور مشعل‌های رقصـ*ـان رو از دور دیدم. این یعنی خیلی نزدیک شدند و دیگه فرصتی نداشتیم!
    اسبم رو سمت سپنتا بردم و وقتی درست کنارش قرار گرفتم جوری که مسافرها صدام رو نشنوند، گفتم:
    _به نظرم اینجوری به جایی نمی‌رسیم، نگاه کنید، نور مشعل‌هاشون از اینجا مشخصه.
    بدون اینکه به پشت نگاه کنه گفت:
    _می‌دونم، مشعل روشنی نداریم پس قاعدتا نباید پیدامون کنند. یک مقدار دیگه پیش می‌ریم؛ اگر مطمئن شدیم متوجه ما شدند، سرعتمون رو بالا می‌بریم.
    عصبانی از این بی‌خیالی اخمی کردم و گفتم:
    _اما اونا به زودی به ما می‌رسند، باید از همین حالا فرار کنیم.
    صداش رو بالا برد و با خشم گفت:
    _فکر کردید اگر فرار کنیم به ما نمی‌رسند؟ ما دو اسب داریم که باید یک گاری آدم رو بکشه؛ اما اون‌ها هر کدومشون یک اسب دارند، در چشم به هم زدنی محاصره می‌شیم؛ اگر در سکوت پیش بریم شاید هرگز متوجه ما نشند؛ اما این عاقلانه‌است که از حالا با فرارمون بهشون علامت بدیم که دنبالمون بیان؟
    دلیلش قانع کننده بود و دیگه حرفی برای گفتن باقی نمونده بود. می‌خواستم برگردم پشت کاروان؛ اما با دیدن سایه‌های سیاه بناهای مخروبه‌ای که زیر نور ماه کم و بیش مشخص بودند انگشت اشاره‌ام رو سمتشون گرفتم و گفتم:
    _اون‌ها چیه؟
    سپنتا سرش رو به طرف جایی که اشاره کرده بودم برگردوند و به محض دیدن بناها گفت:
    _پروردگارا سپاسگذارم.
    پس معلومه خودش هم استرس داشته و به روش نمی‌آورده.
    بعد سریع به طرف مرد گوژپشت رفت و گفت:
    _رسیدیم به خرابه‌های روستا. برو اونجا.
    مرد گوژپشت سرعت رو کمی بالاتر برد و به طرف خرابه‌ها حرکت کرد.
    با شنیدن این خبر نوید بخش یک لحظه امید رو تو قلبم حس کردم، بیشتر نگرانیم بابت مسافرها بود، همین که نجات پیدا می‌کردند، خودش یه دنیا بود.
    مرد گوژپشت گاری رو از درهای باز و شکسته یک اسطبل قدیمی و مخروبه عبور داد و همون جا توقف کرد، سپنتا هم از اسب پیاده شد و بیرون رفت تا وضعیت رو بررسی کنه. باید همین جا صبر می‌کردیم تا راهزن‌ها عبور کنند، بعد به راهمون ادامه بدیم.
    همه‌جا تو سکوت محض فرو رفته بود و از شدت ترس کسی حتی جرات نداشت بلند نفس بکشه، با اینکه چیزی از قیافه مسافرها واضح نبود؛ اما اون جو سنگین نشون می‌داد، چه اضطرابی تو دل‌هاشونه.
    چند دقیقه بعد صدای سم اسب‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و بالاخره کنار روستا متوقف شد!
    بلافاصله سپنتا اومد تو اسطبل و رو به مرد گوژپشت با صدایی بی نهایت آروم گفت:
    _شک کردند، دارند میان تو خرابه رو بگردند.
    با این حرفش دلم ریخت، چقدر سمج بودند این‌ها انگار مثل گرگ بو می‌کشیدند! از کجا فهمیدن ما اینجاییم؟
    سپنتا با عجله رفت سمت اسبش و رو به مسافرهایی که حالا بر حسب غـ*ـریـ*ــزه و احساس خطر دور هم جمع شده بودند، گفت:
    _ به کمک یک نفر نیاز دارم، باید حواسشون رو پرت کنیم تا بقیه فرار کنند.
    جمعیت ساکت بود و از هیچ‌کس صدایی در نمی‌اومد، حق هم داشتند، کی حاضر بود جون عزیزش رو بسپره دست یه عده جلاد؟
    وقتی دید کسی داوطلب نمیشه رو کرد به من و گفت:
    _شما با من میاید؟
    از پیشنهادش شوکه شدم، خیلی ناگهانی بود؛ من چه جوری باید حواس راهزن‌هایی رو که از گرگ بیابون هم وحشی‌تر بودن پرت می‌کردم؟
    نگاهی به جمعیت ترسیده انداختم و یادم به قولم افتاد، باید هر طور شده بهش عمل می‌کردم.
    بی‌اون که جوابی بدم رفتم سمت ورودی اسطبل و افسار شفق رو دنبال خودم کشیدم، سپنتا با دیدن حرکتم رو به مرد گوژپشت گفت:
    _ما دنبال خودمون می‌بریمشون به دره‌ی جمجمه، شما هم به محض دور شدن راهزن‌ها فرار کنید.
    مسافرها با شنیدن این حرف مطیع‌تر از همیشه بی‌معطلی رفتند و پشت گاری نشستند. سپنتا هم اومد سمت من و هردو از اسطبل بیرون رفتیم.
    سکوت مطلق همه جارو گرفته بود و تنها صدا، صدای راهزن‌ها بود که گاهی سکوت شب رو می‌شکست. بی‌صدا جلو رفتیم و پشت نزدیک‌ترین دیوار پناه گرفتیم، سرم رو جلوتر بردم و به جایی که راهزن‌ها دور هم حلقه زده بودند نگاه کردم و شروع کردم به شمردن؛ یک، دو، سه...، نه، ده... سیزده! سیزده تا مرد که تو سیاهی شب کنار اسب‌هاشون ایستاده بودند و انگار داشتند باهم صحبت می‌کردند.
    با دیدن تعداد کمشون نفس راحتی کشیدم، من تو جنگ با بیشتر از اینا جنگیده بودم پس جای نگرانی نبود؛ اما منطق ناامیدکننده‌ام از جایی اعماق ذهنم فریاد زد«اون موقع اوریا رو داشتی؛ ولی حالا چی؟ تو این سرزمین نمی‌تونی از اوریا استفاده کنی.» واقعا بدون اوریا بازم می‌تونستم همون‌طور بجنگم؟
    با صدای سپنتا افکار ناامیدکننده‌ام رو پس زدم؛ افسار اسبم رو جلو آورد و گفت:
    _دارند میان، سوار اسبتون بشید و هروقت گفتم دنبالم بیاید.
    با اضطراب چند بار سرم رو تکون دادم و سوار شفق شدم.
    سپنتا هم سوار اسبش شد و جلوتر از من حرکت کرد. بی‌معطلی و قبل از اینکه پشیمون بشم دنبالش راه افتادم و وقتی سرعت گرفت من هم دنبالش از خرابه بیرون رفتم.
    نگاهی گذرا به راهزن‌هایی که انگار از ورود ناگهانی ما گیج شده بودند انداختم و دنبال سپنتا به طرف مکانی نامعلوم حرکت کردم. به یک دقیقه نکشید که صدای سم سیزده اسب تیز پا پشت سرمون بلند شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    با عرض پوزش از تمامی دوستان در وقفه ایجادشده در ادامه روند
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    به اطلاع می‌رسانم

    بر اساس تصمیمات جدید و بر اساس راه کارهایی که در آینده برای پیش‌برد کار خود در دستور کار خود قرار داده‌ایم
    این پست در تمامی درخواست‌هایی که برای نقد و بررسی تگ درخواست می‌دهند به دلیل بررسی‌های احتمالی بعدی شورا در تاپیک ثابت خواهد ماند


    نویسنده عزیز شما می‌توانید به پست‌گذاری خود ادامه بدهید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا