- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
بعد از چند ساعت خواب، وقتی بارون به طور کامل بند اومد، صبحانه مختصری خوردیم و دوباره سمت مرز حرکت کردیم. باتیس دیگه محلم نمیگذاشت، حتی نگاهمم نمیکرد، فکر کنم دیشب خیلی بهش برخورده؛ ولی حقش بود، باید حد و حدود خودش رو میشناخت، اجازه نمیدادم پیش خودش فکر کنه؛ چون آرتین رفته تشنه محبتم و حاضر میشم باهاش اون طور که دوست داره راحت باشم. هیچکس اجازه نداشت، چنین فکری رو دربارهی من بکنه.
چند ساعتی بود، سواری میکردیم و هرچقدر جلوتر میرفتیم تعداد درختهای جنگل کمتر میشدند و دیگه خبری از اون همه سرسبزی و زیبایی نبود، صدای هیچ پرندهای نمیاومد و هیچ جنبندهای دیده نمیشد، همه اینا علامتی بودند برای درک این حقیقت که داریم هرلحظه به سرزمین تاریک نزدیک و نزدیکتر میشیم.
حوالی بعدازظهر بود و حتی برای خوردن نهار هم توقف نکرده بودیم. نمیدونم چرا انقدر برای رسوندن من به اون سرزمین نفرین شده عجله داشتند.
بالاخره با کمتر شدن سرعت سوارهای جلویی همگی متوقف و از اسب ها پیاده شدیم، کنار یکی از درختهای خشکیده نشستیم و یکی از سربازها بقچهای رو از کیسه آویزون از زین اسبش بیرون آورد و جلومون پهن کرد.
همگی تو سکوت کامل مشغول خوردن شدیم. همه سرها پایین بود و در فکر مشغلههای خودشون غرق شده بودند؛ اما نگاه سرگردون من تو فضای سرد و بیروح جنگل اطرافم میچرخید و سعی میکردم تو ذهنم تصویری از سرزمین تاریک رو تداعی کنم، اینجا نزدیک مرز بود و وضعیت این بود خدا رحم کنه به داخل اون سرزمین!
لقمه تو دهنم رو قورت دادم و رو به سربازی که فاصله کمتری باهام داشت پرسیدم:
_چرا اینجا اینقدر با بقیه جاهای سرزمین آلتون متفاوته؟ منظورم اینه که چرا اینجا اینقدر خشک و خوف انگیزه؟
سرباز بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
_اینجا نزدیک مرز سرزمین تاریکه و نیروهای شیطانی برای محافظت از اونجا به شدت قوی هستند، با فاصله گرفتن از مرز کم کم وضعیت به حالت عادی برمیگرده.
زیر لب از سرباز تشکر کردم و یه بار دیگه با دقت بیشتر اطرافم رو زیر نظر گرفتم، یعنی نیروهای شیطانی اونقدر قوی هستند که باعث شدند، اینجا اینجوری بشه؟! فکر کنم پادشاه حق داشت، اجازه نده لشکرمون به سرزمین تاریک حمله کنه.
بلافاصله بعد از خوردن غذا، باتیس زودتر از بقیه از جاش بلند شد و گفت:
_همگی به جز شاهزاده خانم اسبهاشون رو همینجا بگذارند.
بعد خودش اومد سمت من و افسار شفق رو تو دستش گرفت، دستی به سر و یال زرد رنگش کشید و آروم به جلو کشوندش. من هم به تبعیت از بقیه دنبال باتیس راه افتادم.
نیم ساعتی پیادهروی کردیم و بالاخره نزدیک یه تپه بلند متوقف شدیم، باتیس سربازها رو بالای تپه فرستاد و اومد سمت من، با دیدنش سرم رو پایین انداختم و قبل از اینکه بهم برسه دنبال سربازها سمت تپه حرکت کردم؛ اما سریع جلوم در اومد و گفت:
_صبر کنید، پشت این تپه مرزهای سرزمین تاریکه، میخوام قبل از اینکه برید بالا و با واقعیت رو به رو بشید، چیزی بگم.
با شنیدن اسم سرزمین تاریک اونم از فاصلهای به اندازه یه تپه باهاش، قلبم به تپش افتاد، پس بالاخره رسید اون لحظه.
سرم رو پایین انداختم و در جوابش خیلی خشک و جدی گفتم:
_بفرمایید.
یک قدم از فاصله بینمون کم کرد و گفت:
_شاید این آخرین بار باشه که همدیگه رو میبینیم، میخواستم بدونم که آیا هنوز هم حاضر به ازدواج با من نیستید؟ دفعه قبل قبول نکردید چون شخص دیگهای تو زندگیتون بود؛ ولی حالا اوضاع متفاوته، هنوز هم نمیخواید، متعلق به من باشید؟
خدایا من دارم از استرس میمیرم اونوقت این توچه فکراییه! قدمی به طرف تپه برداشتم و همین طور که ازش دور میشدم گفتم:
_اگر قبلا یک درصد احتمال داشت، قبول کنم. مطمئن باشید الان به صفر و زیر صفر رسیده، بعد از آرتین دیگه هیچ مردی برای من ارزش نخواهد داشت. پس تلاش بیهوده نکنید.
دوست نداشتم بیشتر از این به حرفهای آدم بیملاحظه و فرصت طلبی مثل باتیس گوش بدم. بیتوجه بهش از تپه بالا رفتم و وقتی تو موقعیت مناسبی قرار گرفتم با احتیاط سرم رو نزدیک لبه بردم؛ اما با دیدن صحنه باور نکردنی روبروم خون تو رگهام خشک شد.
چند ساعتی بود، سواری میکردیم و هرچقدر جلوتر میرفتیم تعداد درختهای جنگل کمتر میشدند و دیگه خبری از اون همه سرسبزی و زیبایی نبود، صدای هیچ پرندهای نمیاومد و هیچ جنبندهای دیده نمیشد، همه اینا علامتی بودند برای درک این حقیقت که داریم هرلحظه به سرزمین تاریک نزدیک و نزدیکتر میشیم.
حوالی بعدازظهر بود و حتی برای خوردن نهار هم توقف نکرده بودیم. نمیدونم چرا انقدر برای رسوندن من به اون سرزمین نفرین شده عجله داشتند.
بالاخره با کمتر شدن سرعت سوارهای جلویی همگی متوقف و از اسب ها پیاده شدیم، کنار یکی از درختهای خشکیده نشستیم و یکی از سربازها بقچهای رو از کیسه آویزون از زین اسبش بیرون آورد و جلومون پهن کرد.
همگی تو سکوت کامل مشغول خوردن شدیم. همه سرها پایین بود و در فکر مشغلههای خودشون غرق شده بودند؛ اما نگاه سرگردون من تو فضای سرد و بیروح جنگل اطرافم میچرخید و سعی میکردم تو ذهنم تصویری از سرزمین تاریک رو تداعی کنم، اینجا نزدیک مرز بود و وضعیت این بود خدا رحم کنه به داخل اون سرزمین!
لقمه تو دهنم رو قورت دادم و رو به سربازی که فاصله کمتری باهام داشت پرسیدم:
_چرا اینجا اینقدر با بقیه جاهای سرزمین آلتون متفاوته؟ منظورم اینه که چرا اینجا اینقدر خشک و خوف انگیزه؟
سرباز بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
_اینجا نزدیک مرز سرزمین تاریکه و نیروهای شیطانی برای محافظت از اونجا به شدت قوی هستند، با فاصله گرفتن از مرز کم کم وضعیت به حالت عادی برمیگرده.
زیر لب از سرباز تشکر کردم و یه بار دیگه با دقت بیشتر اطرافم رو زیر نظر گرفتم، یعنی نیروهای شیطانی اونقدر قوی هستند که باعث شدند، اینجا اینجوری بشه؟! فکر کنم پادشاه حق داشت، اجازه نده لشکرمون به سرزمین تاریک حمله کنه.
بلافاصله بعد از خوردن غذا، باتیس زودتر از بقیه از جاش بلند شد و گفت:
_همگی به جز شاهزاده خانم اسبهاشون رو همینجا بگذارند.
بعد خودش اومد سمت من و افسار شفق رو تو دستش گرفت، دستی به سر و یال زرد رنگش کشید و آروم به جلو کشوندش. من هم به تبعیت از بقیه دنبال باتیس راه افتادم.
نیم ساعتی پیادهروی کردیم و بالاخره نزدیک یه تپه بلند متوقف شدیم، باتیس سربازها رو بالای تپه فرستاد و اومد سمت من، با دیدنش سرم رو پایین انداختم و قبل از اینکه بهم برسه دنبال سربازها سمت تپه حرکت کردم؛ اما سریع جلوم در اومد و گفت:
_صبر کنید، پشت این تپه مرزهای سرزمین تاریکه، میخوام قبل از اینکه برید بالا و با واقعیت رو به رو بشید، چیزی بگم.
با شنیدن اسم سرزمین تاریک اونم از فاصلهای به اندازه یه تپه باهاش، قلبم به تپش افتاد، پس بالاخره رسید اون لحظه.
سرم رو پایین انداختم و در جوابش خیلی خشک و جدی گفتم:
_بفرمایید.
یک قدم از فاصله بینمون کم کرد و گفت:
_شاید این آخرین بار باشه که همدیگه رو میبینیم، میخواستم بدونم که آیا هنوز هم حاضر به ازدواج با من نیستید؟ دفعه قبل قبول نکردید چون شخص دیگهای تو زندگیتون بود؛ ولی حالا اوضاع متفاوته، هنوز هم نمیخواید، متعلق به من باشید؟
خدایا من دارم از استرس میمیرم اونوقت این توچه فکراییه! قدمی به طرف تپه برداشتم و همین طور که ازش دور میشدم گفتم:
_اگر قبلا یک درصد احتمال داشت، قبول کنم. مطمئن باشید الان به صفر و زیر صفر رسیده، بعد از آرتین دیگه هیچ مردی برای من ارزش نخواهد داشت. پس تلاش بیهوده نکنید.
دوست نداشتم بیشتر از این به حرفهای آدم بیملاحظه و فرصت طلبی مثل باتیس گوش بدم. بیتوجه بهش از تپه بالا رفتم و وقتی تو موقعیت مناسبی قرار گرفتم با احتیاط سرم رو نزدیک لبه بردم؛ اما با دیدن صحنه باور نکردنی روبروم خون تو رگهام خشک شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: