کامل شده رمان غبار سرنوشت | zeynabyavarianکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sara yavarian

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/06
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
39,168
امتیاز
781
محل سکونت
زیر آسمان شهر
نویسنده: zeynabyavarian
نام رمان: غبار سرنوشت
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

تایید کننده :Roya_77
ژانر: عاشقانه،تراژدی
خلاصه:
رها دختری‌ست همچو نخل زیر خاکستر. نفرت و نامردیِ مردی، تیشه به ریشه‌ی او زده و سوزانده و سوزانده؛ ولی استواری یعنی مقاومت او در این همهمه‌ی زندگی. در اوج سختی‌ها کسی می‌رسد تا دخترک را از غم برهاند؛ ولی بازگشت غریبه‌ی آشنایی، بر زندگی او آوار می‌شود.


axdk_img_20170919_015248.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .​

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.​

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود​
     

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    مقدمه:
    امروز در سردترین لحظه‌ی تاریخ، بیرون آمدم از رویا، فراموش کردم هرچه که دیروز به دست آورده بودم. خاطره‌ی روز رسیدن به مرز نیستی و حس کوچکی از خشم که گذشتم از آن به اشتباه... بیدار شدم با شمشیری از جنس انتقام. تو در دستانم، از کف دادمت! جائي براي جبران نيست. خاطره‌ی هر چه به من شد، هر چه به تو شد، اراده‌اي براي بستن ابدي چشم من و تو و پشت پاهاي ناجوان‌مردانه... اين حس حقيقي‌ست. به ضمانت چهره‌ی تو روزهاي ديگر باقي خواهد ماند. من در اين ميان گرفتارم...
    به زمان ي ...
    ***
    تو رو خدا در رو باز کنین.
    با دستانش به در کوبید؛ ولی این بار هم همانند دفعات قبل هیچ‌کس در را به رویش باز نکرد. مگر گـ ـناه او چه بود؟ سرش را بلند کرد و با صدای گرفته‌اش گفت:
    - تو رو خدا در رو باز کنین. بذارید حرف بزنم. تو رو به اون خدایی که می‌پرستید در رو باز کنین!
    چادر مشکی‌اش را جلو کشید و مشتش را به در خانه کوبید. آن قدر خسته بود که پاهایش توان تحمل وزنش را نداشت. ناگهان چهره‌ی پیرزنی در مقابلش نمایان شد. پیرزن نگاهش را به چهره‌ی بی‌روح او دوخت. از دفعه‌ی پیش که او را در دادگاه دیده بود، شکسته‌تر شده بود. طاقتش طاق شده بود از تمناهای این زن. اخم‌هایش را در هم کشید و دستانش را به کمر زد.
    - چیه؟ چی می‌خوای از جون‌مون؟ رضایت نمیدم. بچه‌م رو گرفتی، تمام زندگیت رو رنگ چادر سرت می‌کنم. آخه چرا نمی‌فهمی؟ پسرم بود! پاره‌ی تنم بود!
    لبان خشکش را با زبانش تر کرد و با بغض گفت:
    - تو رو خدا خانم! نذارید بچه‌م بی‌پدر بزرگ شه. به خدا پشیمونه! اصلاً نفهمیده اون شب چه اتفاقی افتاده!
    دندان‌هایش را روی یک‌دیگر سایید و گفت:
    - پشیمونیِ اون پسر من رو برنمی‌گردونه! پشیمونی اون هیچ چیزی رو به عقب برنمی‌گردونه!
    جلوی پایش زانو زد. دیگر به فکر خاکی شدن چادرش نبود. دیگر به فکر غرورش نبود. دیگر از آن دخترک قبل خبری نبود.
    - خواهش می‌کنم خانم! تا عمر دارم کنیزی‌تون رو می‌کنم. نذارید بچه‌م بی‌پدر بزرگ شه! اون بدی کرد، شما خوبی کنید.
    چرا اشک‌هایش دل پیرزن را به رحم نمی‌آورد؟ سرش را برگرداند و گفت:
    - از این‌جا برو و بیشتر از این خودت رو کوچیک نکن. من رضایت بده نیستم، من هم داغ‌دارم.
    پیرزن به داخل رفت و در را محکم به رویش بست. چادرش را روی صورتش کشید تا چهره‌ی زارش را نبینند. به خدا که تنها یک زندگی آرام می‌خواست و بس!
    «چرا روشن نمی‌شود؟ نه دلم، نه روزم، نه تکلیفم!»
    ***
    - به فرودگاه بین‌المللی امام‌خمینی خوش آمدید. دمای هوا بیست و هشت درجه بالای صفر و ساعت به وقت محلی هفت و سی دقیقه‌ی صبح می‌باشد. لطفاً تا توقف کامل هواپیما و باز شدن درهای خروجی صندلی‌های خود را ترک نفرمایید.
    با صدای کمک خلبان چشمانش را باز کرد و به اطراف خیره شد. مهمان‌دارها با عجله حرکت می‌کردند و به برخی از افرد اخطار می‌دادند تا صندلی‌های خود را به حالت اولیه برگردانند. عده‌ای هم بالشت‌های کوچک را تحویل می‌گرفتند. دستی به چشمان خسته‌اش کشید. پرواز کسل کننده‌ای بود. نگاهی به کمربند بسته‌اش انداخت و با خیال راحت از طریق پنجره‌ی کوچک به اطراف خیره شد. تکان‌های هواپیما برای فرود، سر دردش را تشدید می‌کرد؛ مخصوصاً که از دیشب تا به امروز از فرط استرس لب به چیزی نزده بود. نفس کلافه‌اش را بیرون فرستاد که دست کوچکی روی دستان گندمی رنگش قرار گرفت. با تعجب به دخترک دو سه ساله خیره شد. لپ‌های گل انداخته‌اش، نیشگون ریزی را می‌طلبید. چشمان پف کرده‌اش به راحتی نمایان‌گر خواب طولانی مدتش بود. مادر دخترک که خانوم بیست و هشت نه ساله‌ای به نظر می‌رسید، دست دخترک را میان دستانش گرفت و گفت:
    - شرمنده خانم!
    لبخند مهربانی حواله‌اش کرد.
    - مشکلی نداره، بذارید راحت باشه.
    با فرود هواپیما نفس راحتی کشید و بدون توجه به مهمان‌دار که پشت سر هم صحبت می‌کرد، ساک دستی کوچکش را از داخل باکس بیرون کشید. گوشی‌اش را از داخل کیفش بیرون آورد و زنگی به مهدیس «منشی شرکت و همچنین دوست قدیمی‌اش» زد. مطمئناً او بیش از هر کسی می‌دانست چه شده. بعد از چند لحظه انتظار بالاخره صدایش داخل گوشش پیچید.
    - سـ... سلا... م!
    با شنیدن صدای هولش کمی مضطرب شد و چشمانش را برای ذره‌ای آرامش روی هم گذاشت. ساک‌دستی سرمه‌ای رنگش را در دست فشرد و همان‌طور که از هواپیما خارج می‌شد ادامه داد:
    - الو مهدیس؟ خوبی؟
    - ممنون تو خو... بی؟ کی می... رسی؟
    - تازه همین الان رسیدم تهران.
    مهدیس از رسیدن یک دفعه‌ای رییس جوانش، استرس به یک باره به وجودش القا شد.
    - ای وای من، الان!
    کمی روسری گلبهی رنگ را جلو کشید و کلافه گفت:
    - وا، آره! چیزی شده؟
    مهدیس سعی کرد خونسردی خود را به دست بیاورد؛ اما چندان هم موفق نبود.
    - نه نه چیز خاصی نیست، منتظرتم.
    با خروجش از هواپیما باد گرم تابستانه به صورتش سیلی زد و قصد کلافه‌تر کردنش را داشت. عینک دودی تیره‌اش را به چشمانش زد و گفت:
    - اذیت نکن مهدیس، چه اتفاقی افتاده؟
    - چیزی نیست ها، فقط... فقط باز هم آقای قاسمی خراب‌کاری کرده!
    مهدیس جمله‌ی آخرش را با سرعتی وصف‌نشدنی به زبان آورد و نفس عمیقی کشید. دندانش را روی هم فشرد و زیر لب تکرار کرد:
    - باز دوباره! این دفعه چی کار کرده؟
    - یک هفته‌ست پروژه‌ی آسمان رو تحویل نداده!
    سوار اتوبوس‌های حمل مسافر تا سالن فرودگاه شد و دست آزادش را به میله‌ی آهنی گرفت. زیادی جمعیت اخم‌هایش را در هم برد.
    - تا چند ساعت دیگه شرکتم.
    - باشه، فعلا.
    بدون حرف گوشی‌اش را قطع کرد و دستی به صورتش کشید. اشتباه اول آن مرد نبود و این بیشتر ناراحتش می‌کرد. باز هم نفس عمیقی کشید و سرش را به میله تکیه داد. گاهی دلش می‌خواست از زیر بار این همه مشکل فرار کند. دلش یک فکر آرام می‌خواست، حتی شده برای یک لحظه. دلش می‌خواست که چشم‌هایش را به روی همه چیز ببندد. عجب خیال باطلی! با رسیدن به سالن اصلی فرودگاه با توجه به شماره‌ی پرواز، به سمت محل تحویل بار حرکت کرد. چمدان‌ها هنوز نرسیده بودند. هر از گاهی با پاشنه‌ی بلند کفش ورنی‌اش بر روی زمین ضرب می‌گرفت و به ساعتش خیره می‌شد. با دیدن چمدان‌هایی که بر روی دستگاه می‌چرخیدند، لبخندی به روی لبان باریکش نشست و کمی نزدیک‌تر ایستاد. نگاهش به چمدان خاکستری رنگش افتاد و آرام از روی دستگاه بلندش کرد. با دیدن ایستگاه بازرسی تقریباً خالی، لبخندش پررنگ‌تر شد و سریع از آن عبور کرد. با رسیدنش به بیرون از فرودگاه، به سمت پیرمرد تاکسی‌رانی که پیراهن آبی رنگی به تن داشت حرکت کرد.
    - سعادت آباد؟
    مرد دستی به سبیل‌هایش کشید و گفت:
    - بفرمایید خانوم.
    چمدانش را به دست پیرمرد داد و در صندلی عقب جای گرفت. باید اول به خانه می‌رفت. نمی‌توانست چمدان‌ها را همراه خودش بیاورد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و سعی کرد به موزیک سنتی در حال پخش گوش دهد. تلفن همراهش را روشن کرد و به انبوه پیام‌ها مراجعه کرد. همه‌ی آن‌ها عبارت بودند از پیامک‌های تبلیغاتی. چه با خودش خیال کرده بود؟ منتظر پیام کسی بود که نیست؟
    - خانم رسیدیم.
    چشمانش را باز کرد و با نگاه به در سفید رنگ خانه از ماشین پیاده شد. پیرمرد دستی در موهای جو گندمی‌اش کشید، چمدان‌ها را از صندوق بیرون کشید و به دستش داد.
    - بفرمایید.
    - تشکر.
    حوصله‌ی رانندگی را نداشت و از راننده خواست تا بایستد. چمدانش را به دنبال خود کشید. وقتی نداشت. آن‌ها را به آقا رحمت، نگهبان مورد اعتمادش سپرد و سوار تاکسی شد.
    ***
    با ورودش، مهدیس از جایش بلند شد. دستی به مانتوی رسمی‌اش کشید و موهای بیرون زده از مقنعه مشکی‌اش را به داخل هدایت کرد.
    - سلام، رسیدن بخیر.
    - سلام، ممنون. بگو بیاد توی اتاقم.
    - چشم.
    سری تکان داد و وارد اتاقش شد. لبخندی زد. دلش شدیداً برای این اتاق تنگ شده بود. روی صندلی بزرگ سیاه رنگش نشست و کیفش را روی میز مقابلش قرار داد. با صدای در "بفرماییدی" گفت که چهره‌ی ناراحت و شکسته شده‌ی آقای قاسمی نمایان شد. سلام زیر لبی گفت که جوابی به همان شکل دریافت کرد. سعی کرد آرام باشد، آن مرد هم کم مشکل در زندگی‌اش نداشت.
    اشاره‌ای به مبل‌های نسکافه‌ای رنگ مقابلش کرد.
    - بشینید لطفا.
    با سری پایین افتاده روی مبل تک نفره‌ای نشست.
    - قرارداد چی شد؟
    با صدایی لرزانی جواب داد:
    - به خدا... مـ... من... تموم... تلاشم رو...
    از تلگرافی و تکه‌تکه حرف زدنش به ستوه آمد و دستش را به حالت سکوت بالا آورد، این مرد با مرد بودنش زیادی ترسو و بزدل بود! از جایش بلند شد. جلوی میز ایستاد و به آن تکیه داد. رنگش پریده بود و دستانش می‌لرزیدند که سعی داشت با مشت کردنشان از لرزششان کم کند. خوب می‌دانست رئیس جوانش منطقی برخورد خواهد کرد؛ ولی باز هم او رئیسش بود. مثل همیشه کت و شلوار خاکستری رنگی را به تن کرده بود، سعی کرد لحنش آرام باشد و باعث رنجشش نشود.
    - آقای قاسمی اون پروژه خیلی مهم بود.
    چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت. نگاهی به موهای خاکستری رنگش کرد. ریش‌های بلندش باعث شده بود صورتش تیره‌تر به نظر برسد. توی این مدت به خاطر مشکلاتش خیلی شکسته شده بود. چهار سالی بود که برایش کار می‌کرد و به خوبی می‌شناختش.
    - می‌دونم شما هم خیلی درگیرید؛ اما لطفاً حواس‌تون رو بیشتر جمع کنید. اون پروژه چیز کمی نبود، لطفاً دیگه تکرار نشه.
    سرش را بلند کرد و نگاهی به رئیس مهربانش کرد. می‌توانست برق خوشحالی را داخل چشمان قهوه‌ای رنگش ببیند.
    - مرسی خانم، ان‌شاالله خدا هر چی می‌خواید بهتون بده.
    به سمت صندلی‌اش رفت و رویش نشست.
    - شنیدم واسه عمل دخترت درخواست وام دادی.
    در کسری از ثانیه خوشحالی چشمانش جایش را به غم داد، سرش را پایین انداخت و گفت:
    - بله خانم، دکترها گفتن هر چی زودتر باید عمل بشه.
    بغضی که در صدای این مرد بود قلبش را فشرده کرد.
    - گفتن حتی اگر عمل هم بشه موندنش پنجاه پنجاهه.
    با لحن آرامی گفت:
    - امروز برو حسابداری، سپردم وامت رو بهت بدن.
    سرش را بلند کرد. رئیس کوچکش زیادی دلسوز بود.
    - دست‌تون درد نکنه، به خدا تا عمر دارم مدیونتونم!
    لبخند تلخی زد گفت:
    - این حرف رو نزن. من رو از حالش بی‌خبر نذار.
    - چشم خانم حتماً، باز هم دست‌تون درد نکنه.
    لبخندی زد که از جایش بلند شد و گفت:
    - اگه اجازه بدید من از حضورتون مرخص بشم.
    سری تکان داد که با خداحافظی از اتاق خارج شد.
    به صندلی تکیه داد و چشمانش را برای لحظه‌ای بست. خیلی خسته بود، بعد از یک سفر کاری هفت روزه، کلی کار داخل شرکت بر روی سرش ریخته بود. پوفی کرد و مشغول برسی برگه‌های مقابلش شد. بعد از چند ساعت با صدای در سرش را بلند کرد، مهدیس بود.
    - بله.
    - ساعت هفته، نمی‌خوای بری؟
    نگاهی به صورت مهربانش کرد و گفت:
    - چرا.
    - پس تا فردا.
    به سمت در رفت که صدایش زد:
    - مهدیس.
    - جانم؟
    - قبل از رفتنت یه آژانس برام بگیر.
    - چشم.
    با بسته شدن در سروسامونی به برگه‌ها داد و از شرکت خارج شد. خوش‌بختانه آژانس از راه رسیده بود. در عقب را باز کرد و به روی صندلی نرم ماشین جای گرفت و به آرامی مسیرش را زمزمه کرد. با زنگ تلفنش نگاهی به آن انداخت. نام شیوا، دوست دوران کودکی‌اش و کسی که همیشه در تمام مراحل زندگی‌اش کنارش بود، چشمک می‌زد.
    - بله.
    شیوا با شنیدن صدایش لبخند آرامش بخشی زد و گفت:
    - سلام رهاخانم سفر خوش گذشت؟
    - قابل تحمل بود!
    خنده‌ای کرد و گفت:
    - از مهدیس شنیدم نیومده پدر همه رو درآوردی!
    - این مهدیس تو شرکت کار دیگه‌ای نداره که همه‌ش خبرهای من رو به تو میده؟
    - اوه اوه حالا نری اون هم اخراج کنی!
    - نترس اون پشتش گرمه.
    خندید و با لحن مهربان همیشگی‌اش زمزمه کرد:
    - شب میای پیشم؟ دلم برات تنگ شده.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - نه شیوا اصلاً حالم خوب نیست. بذار برای یه روزِ دیگه، حتماً میام.
    پوفی کرد. خوب می‌دانست خسته است و الان تنها یک نوشیدنی داغ می‌خواهد. عادت‌هایش را یک به یک از بر بود.
    - باشه عزیزم اصرار نمی‌کنم؛ ولی رها؛ این‌قدر خودت رو اذیت نکن. یکم استراحت کن عزیزم. به خدا نگرانیم!
    دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت:
    - چیزی نیست، آخر هفته حتماً استراحت می‌کنم.
    - باشه پس فعلا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    گوشی‌اش را قطع کرد و بعد از ده دقیقه به خانه رسید.
    کرایه را حساب کرد و وارد لابی برج شد. دکمه‌ی ده را فشرد. نفس‌های عمیقش از عمق سـ*ـینه‌ی زخم‌خورده‌اش بیرون می‌آمدند و چشمانش به شدت تیر می‌کشیدند. سرش را به آسانسور تکیه داد و به سقف رنگارنگش خیره شد. فکرش را هم نمی‌کرد همه چیز این‌قدر خوب پیش برود! خودش را برای یک مشکل بزرگ آماده کرده بود. مشکلی که بعد از آن سفر کاری حالش را دگرگون کند و خوشحالی یک هفته‌ای‌اش را نابود.
    با ایستادن آسانسور در طبقه‌ی مورد نظر، پیاده شد و به سمت واحد صد و یک رفت. در را باز کرد و داخل شد. به خانه‌ی کوچکش نگاه کرد که مثل همیشه در تاریکی غرق شده بود و تنها نورش، آباژور سفید رنگی بود که روی عسلی کنار دیوار جا خوش کرده بود. باز هم به رسم عادت گلویش از بغض فشرده شد. تنهایی؛ تنها واژه‌ای بود که در ذهن خسته‌اش تکرار می‌شد. با تکان خوردن پرده‌های سفید رنگ که گوشواره‌ی سرمه‌ای رنگش زیباترش کرده بود، به یاد آرالیایش افتاد. کیفش را روی کاناپه‌ی شیری رنگ گوشه‌ی سالن رها کرد و به سمت بالکن پرواز کرد.
    با عشق نگاهی به برگ سبز رنگش انداخت. این گل آرالیا تنها یادگاری به جای مانده از او بود. مگر می‌شد فراموشش کند؟ دستی به روی گل‌برگ‌های پهنش کشید و لبخندی زد. یک هفته‌ای بود سری به آن نزده بود؛ ولی اطلاع داشت که نگهبان هر روز برای آب دادن به آن می‌آمده است. همیشه با نگاه کردن به آن، آرامشی سراسر وجودش را در بر می‌گرفت و کمی زخم دلش را التیام می‌بخشید. مگر می‌شد چیزی متعلق به او باشد و هوایی‌اش نکند؟ به سمت آشپزخانه رفت. چای را از داخل کابینت‌های نسکافه‌ای رنگی که روز خرید این خانه با ذوق وصف نشدنی انتخابش کرده بود بیرون آورد. چای‌ساز را به برق زد. الان فقط یک چای سبز داغ می‌توانست آرامش کند و مانند همیشه دوایی شود برای درد بی‌پایانش. با نگاه به میز ناهارخوری چهار نفره قلبش فشرده شد. این دیگر به چه دردش می خورد؟ دیگر خبری از آن جمع دوست‌داشتنی که با خنده‌ها و شوخی‌هایشان غذایشان را می‌خوردند نبود. لبخند دیگر مهمان لب‌های خشکش نمی‌شد. وارد اتاق خوابش شد. لباس‌هایش را از تن خارج و روی تخت دو نفره‌ی طلایی رنگ واقع در وسط اتاق رها و لباس راحتی به تن کرد. با صدای تیک چای‌ساز به سمت آشپزخانه برگشت و چای را داخل فنجان محبوبش ریخت. روی کاناپه نشست و فنجان را در دست گرفت. گرمایش را با تک‌تک سلول‌هایش احساس می‌کرد؛ ولی دلش با این گرما آشنا نبود. دلی که فقط سردی چشیده بود دیگر گرما را کمتر احساس می‌کرد، ذره‌ای از چای‌اش را نوشید، تلخ، تلخ مثل گذشته و حال و آینده‌اش. با صدای تلفن خانه، از جایش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت. در آخر روی مبل سرمه‌ای رنگی که در سالن مربع شکل خانه چیده شده بود پیدایش کرد.
    - بله.
    مهدیس با شنیدن صدایش نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
    - سلام عزیزم خوبی؟
    دستش را داخل موهایش به حرکت در آورد.
    - آره بهترم، تو خوبی؟
    - ممنون.
    مهدیس کمی نگران بود از بیان خواسته‌اش، دوست نداشت رها از سر دوستی‌شان پیشنهادش را قبول کند؛ ولی از طرفی درخواست پسرخاله‌ی از فرنگ برگشته‌اش را نمی‌توانست نادیده بگیرد.
    - چیزی شده مهدیس؟
    - راستش از آقای جعفری شنیده بودم به یه معمار نیاز داری. خوب راستش... من یه پسرخاله دارم، فوقش رو تازه از پاریس گرفته و برگشته، فکر کنم برای شرکت مناسب باشه.
    کمی فکر کرد. نیاز به فردی داشت تا کارهای شرکت سریع‌تر انجام شود.
    - باشه، بهش بگو فردا ساعت نه شرکت باشه.
    مهدیس با خیال راحت نفس عمیقی کشید و گفت:
    - باشه عزیزم ممنون، فعلاً.
    بعد از قطع تلفن چای‌اش را کمی مزه‌مزه کرد، نگاهش به قاب عکس روی دیوار افتاد و باز هم با دیدنشان خاطرات برایش مرور شد.
    «- رها عزیزم از کنار استخر بیا این‌ور می‌افتی ها!
    اخمی کرد و خیره گفت:
    - نه خیرم حواسم هست!
    پدر به سمتش آمد که شروع به دویدن کرد.
    - رها وایسا میفتی ها!
    - نه نمی‌افتم.
    پاهایش درد گرفته بود و دیگه توان لجبازی و دویدن بیشتر را نداشت. با ایستادنش، پدر از پشت در آغوشش گرفت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر گونه‌ی دختر نازک‌دلش زد.
    - بالاخره گرفتمت!
    لبخندی زد و با صدای چیکی به عقب برگشت. به مادرش که دوربینی در دست داشت و موهای تازه رنگ شده‌اش در دست نسیم بهاری به رقـ*ـص درآمده بود، خیره شد.
    مامان: چه عکسی شد، حتماً یادم باشه قابش کنم.»
    قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش چکید و به خودش آمد. آهی کشید؛ آهی پر از درد که از بی‌رحمی دنیایش بود. شاید اگر آن اتفاق...
    سرش را به طرفین تکان داد. نه، نه! نمی‌خواست به آن فکر کند و باز هم ذهنش را متشنج کند. فنجان در دستش را داخل آشپزخانه گذاشت که زنگ در به صدا در آمد. نگاهی به ساعتش کرد و با اخم به سمتش رفت. با گشودن در، نگاهش به دسته گل بزرگی، شامل گل رز افتاد. لبخندی به روی لبانش نشست و همه چیز را از یادش برد. با حیرت گفت:
    - فرهاد!
    فرهاد وکیل و دوست قدیمی‌اش، گل را از جلوی صورتش کنار زد و گفت:
    - سلام بانو.
    از جلوی در کنار رفت و گفت:
    - سلام بیا داخل.
    فرهاد دسته گل را به دستش داد و وارد شد. فضای گرفته‌‌ی خانه قلبش را فشرده کرد و برای بار هزارم دلش به حال او سوخت. رها دسته گل را روی کانتر گذاشت و گفت:
    - بشین.
    فرهاد همان‌طور که روی مبل می‌نشست گفت:
    - سفر خوب بود؟ مشکلی نداشتی؟
    - نه همه چیز خوب بود؛ فقط لحظه‌ی آخر باز هم قاسمی اعصابم رو بهم ریخت.
    لبخند مهربانی به رویش زد و همان‌طور که گره کروات مشکی‌اش را شل می‌کرد گفت:
    - سخت نگیر، اون درگیره.
    - آره می‌دونم.
    رها دستی به سرش کشید. هنوز هم درد می‌کرد و هیچ دوایی درمانش نمی‌کرد.
    - من برم برات چای بیارم.
    فرهاد دستش را گرفت و گفت:
    - بشین، سرت درد می‌کنه، من خودم می‌ریزم.
    لبخندی به روی این مرد سی و هفت ساله زد. چرا این‌قدر خوب او را می‌شناخت و هیچ‌چیز را نمی‌توانست از او پنهان کند؟
    فرهاد به سمت آشپزخانه رفت و رها نگاهی به او انداخت. شلوار پارچه‌ای خاکستری رنگش همیشه ابهتش را چندین برابر می‌کرد، مخصوصاً ترکیب شدنش همراه آن پیراهن خاکستری. فرهاد دو فنجان حاوی چای را در مقابلش قرار داد و گفت:
    - چهره‌ت خیلی بازتر شده، به این مسافرت نیاز داشتی.
    - هنوز هم خسته‌م فرهاد، خیلی خسته.
    فرهاد از بغض گلویش، صورتش درهم رفت. حاضر بود برای آرامش او جان دهد؛ ولی این‌گونه نبیندش.
    شکلات‌های مورد علاقه‌اش را مقابل رها گذاشت. هیچ خصوصیتی نبود که او از این دختر نداند.
    - می‌خوای چند روزی شرکت رو بسپری دستم؟
    - نه، از شرکت خسته میشم و از خونه موندن هم کلافه. این روز‌ها حال خودم رو درک نمی‌کنم.
    فرهاد نگاهش را به چشمان ستاره باران او دوخت.
    چای‌اش را میان دستانش گرفت و ذره‌ای از آن نوشید.
    - رها خودت می‌دونی؛ اما باز هم میگم. اگه هر مشکلی بود روی من حساب کن، باشه؟
    چشم‌هایش را روی هم گذاشت و گفت:
    - یک دنیا مدیونتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    مانتو و شلوار رسمی مشکی‌اش را از کمدی که با فاصله کمی از تخت قرار داشت بیرون کشید و به تن کرد. روسری مشکی‌اش را آزادانه روی موهای فِرش گذاشت و به سمت پارکینگ به راه افتاد. نگاهش به کمری مشکی افتاد و ناخودآگاه خاطرات در ذهنش گذشت. روزی که با شوق خبر قبولی‌اش را در بهترین دانشگاه تهران به پدرش داد و او، با تمام عشقی که به فرزندش داشت به عنوان کادو این ماشین را برایش خرید. با مرور خاطرات لبخند تلخی به روی لبان خشکش نشست. کاش در آن روز به جای گرفتن این ماشین، قول ماندن همیشگی‌اش را در زندگی‌اش می‌گرفت.
    روی صندلی‌اش نشست و آینه‌ی ماشین را تنظیم کرد که نگاهش به چشمان درشت قهوه‌ای‌اش افتاد. همیشه با دیدن صورتش چهره‌ی سارایش در ذهنش تداعی می‌شد. شباهت زیادی به او داشت، در حدی که پدر همیشه او را سارای کوچک صدا می‌زد.
    نگاهش را از آینه گرفت، حتی تصور چشمان سارایش تنش را به لرزه در می‌آورد!
    ***
    نگاهی به نمای شرکت انداخت. با آن‌که چندین سال از ساختش می‌گذشت؛ ولی هنوز هم جزء ساختمان‌های مدرن به حساب می‌آمد. به طبقه‌ی دوم از ساختمان پنج طبقه رفت. هم‌زمان با ورودش نگاهش به مردی افتاد که در مقابل میز مهدیس ایستاده بود و با او صحبت می‌کرد. حدس می‌زد این همان پسرخاله‌اش باشد که دیشب درباره‌اش صحبت کرده بود.
    مهدیس مثل همیشه از جایش بلند شد و گفت:
    - صبح بخیر خانم.
    لبخند دلنشینی به او زد و گفت:
    - صبح بخیر.
    نگاهی به آن پسر کرد که او به رسم ادب از جایش بلند شد و گفت:
    - سلام عرض شد.
    سرش را کمی خم کرد و گفت:
    - سلام.
    لبخند ملیحی به هر دوی آن ها زد و به سمت اتاقش رفت، پشت صندلی‌اش نشست و تلفنش را خاموش کرد. تلفن شرکت را برداشت و از مهدیس خواست تا او را داخل بفرستد. با صدای در "بفرماییدی" گفت و به رسم ادب از جایش بلند شد.
    - سلام.
    - سلام، خوش اومدید.
    اشاره‌ای به مبل‌ها کرد و گفت:
    - بفرمایید.
    مردِ خوش‌پوش فرنگ رفته، آرام روی مبلی که در کنار میزش بود نشست و کیفش را کنار پایش قرار داد. رها نگاهی به چشمان خاکستری رنگش انداخت و با اعتماد به نفس همیشگی‌اش شروع به صحبت کرد.
    - مدارک‌تون همراهتونه؟
    مرد پوشه‌ی قرمز رنگی را از کیفش خارج کرد و به سمتش گرفت.
    - بله بفرمایید.
    لبخند دوستانه‌ای زد و گفت:
    - ممنون.
    مرد جوان از آرامش او لبخندی زد و نگاهش را به کتابخانه‌ی کوچک کار گذاشته شده در دیوار معطوف کرد. دلش می‌خواست نگاهی به آن‌ها کند. بدش نمی‌آمد سلیقه‌ی رییس جوانش را بداند. رها، پوشه را باز کرد و مدارک را از داخلش بیرون آورد. رادمان سپهری بیست و هشت ساله فوق لیسانس عمران از دانشگاه دکارت پاریس، اسم این دانشگاه را زیاد از زبان همگان شنیده بود. مدارک را روی میز گذاشت و گفت:
    - خب آقای سپهری، شما می‌تونید یه ماه به طور آزمایشی این‌جا مشغول به کار بشید. اگر هر دوی ما از هم راضی بودیم، با شما قرارداد یه ساله بسته میشه.
    تک دکمه‌ی کت و شلوار خاکستری رنگش را باز کرد و گفت:
    - مشکلی نیست؛ فقط من از کی می‌تونم کارم رو شروع کنم؟
    دستانش را روی میز در هم قفل کرد و گفت:
    - نظر من اینه که امروز رو شما استراحت کنید و از فردا کارتون رو شروع کنید.
    سپهری از برخورد خوب رئیس جوان لبخندی زد و گفت:
    - ممنون، به نظر من هم فردا مناسب‌تره.
    - باشه پس، من از مهدیس‌جان می‌خوام تا شما رو با قوانین موجود تو این شرکت آشنا کنه.
    - متشکرم، لطف می‌کنید. اگر اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم.
    رها از جایش بلند شد و گفت:
    - خواهش می‌کنم.
    سری برایش تکان داد که از در خارج شد.
    ***
    مشغول کارش بود که صدای تلفن همراهش بلند شد. نگاهی به آن کرد، فرهاد بود!از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره قدم برداشت.
    - بله.
    فرهاد کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:
    - سلام رهاجان خوبی؟
    از لحن ناراحتش استرسی به او وارد شد و گفت:
    - سلام، ممنون چه خبرها؟
    - خبر که زیاده!
    اخمی کرد و خودکار را در دستش فشرد.
    - چیزی شده؟
    فرهاد همان‌طور که طول و عرض اتاق را از اضطراب طی می‌کرد، گفت:
    - سام برگشته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    چند لحظه احساس کرد نفسش بالا نمی‌آید. پاهایش سست شده بود. دستش را به مبلی که پشتش قرار داشت گرفت تا مانع از افتادنش شود. با صدایی که از قعر چاه می‌آمد ادامه داد:
    - منظورت چیه؟
    فرهاد همان‌طور که دستش را شانه‌وار داخل موهایش می‌برد گفت:
    - دیشب بهم خبر دادن که هفته‌ی پیش رسیده ایران.
    چند لحظه سکوت کرد و گفت:
    - برنامه‌ت چیه؟
    - نمی‌دونم فرهاد، نمی‌دونم. واقعاً الان خیلی گیج شدم. بذار بعداً باهات تماس می‌گیرم.
    - باشه فعلا.
    با قطع گوشی به مبل تکیه داد و سعی کرد نفس عمیق بکشد، گویی حجم عظیمی گلویش را احاطه کرده بود. هوای اتاق نفس‌گیر شده بود و توان ماندن در این قفس را نداشت. سریع کیفش را برداشت و از شرکت خارج شد.
    ***
    با رسیدن به بام تهران از ماشین پیاده شد و نفس عمیقی کشید. نگاهی به شهر شلوغ انداخت. علاقه‌ی زیادی به این مکان داشت و دیدن انسان‌ها از این بالا به او احساس قدرت می‌داد.
    بغضی گلویش را فشرده کرد. او برگشته بود! آن هم بعد از هشت سال! در کسری از ثانیه اشک‌هایش صورتش را پر کرد. او برگشته بود تا یک بار دیگر تازیانه به روح خسته‌اش بزند. روی زمین نشست و پاهایش را در خودش جمع کرد. خاطرات باز هم در گوشش طنین‌انداز شدند:
    «با صدای جیغ خودش از خواب پرید. سارایش با شتاب در را باز کرد و در آغوشش کشید. رها خودش را به او فشرد تا با تموم وجود حسش کند، حس کند که الان این‌جاست، در کنار او.
    - آروم باش عزیز دلم، من این‌جام!
    - من... می...ترس...م.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهایش زد.
    - نترس عزیزم من این‌جام، نمی‌ذارم هیچ اتفاقی برات بیفته.
    - نه تو اون موقع نبو...دی، جیغ...زدم، صدا...ت کردم؛ ولی تو هر لحظه ازم دورتر می‌شدی.
    صورت رهای کوچکش را میان دستانش قاب گرفت و گفت:
    - هیچ‌وقت تنهات نمی‌زارم، هیچ‌وقت...»
    ناخن‌هایش را در زمین فرو برد. مگر نگفته بود هیچ‌وقت ترکش نمی‌کند؟ پس الان کجا بود؟ کجا بود تا با دیدن اشک‌هایش پا‌به‌پایش گریه کند و بـ..وسـ..ـه بر موهای بلندش بزند؟ هنوز هم به عشق او موهایش را کوتاه نمی‌کرد. کجا بود تا دختر نازپروده‌اش را ببیند؟ فکرش را می‌کرد که حال به این روز بیفتد؟
    سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
    - پس کجاست؟ مگه نگفت تنهام نمی‌ذاره؟
    کیفش را برداشت و مسکنی از آن خارج کرد، بدون آب قرص را داخل دهانش گذاشت و سرش را به ماشین تکیه داد. نمی‌دانست چند دقیقه یا شاید هم چند ساعت گذشته بود که با صدای گوشی‌اش به خودش آمد. نگاهی به آن انداخت، باز هم شمس بود.
    - بله.
    - فکرهات رو کردی؟
    - قرار بود بهم فرصت بدی!
    - می‌دونم، آخه الان یه خبر بهم رسید.
    - چی؟
    - سام واسه آخر هفته به خاطر ورودش به ایران مهمونی گرفته.
    - خوب این چه ربطی به من داره؟
    - رها ببین، ما توی این هشت سال نتونستیم هیچ مدرکی به دست بیاریم که نشون بده اون چی کار کرده؛ پس از راه قانونی نمی‌تونیم وارد بشیم، فقط می‌مونه یه راه.
    - این قدر مقدمه نچین حرفت رو بزن.
    - به نظر من تو باید سعی کنی بهش نزدیک بشی، اون هم که تا حالا تو رو ندیده، پس می‌تونی بهش پیشنهاد یه شراکت رو بدی و بعد که کاملاً بهت اعتماد کرد، سعی کن تلافی کنی.
    - ولی فرهاد...
    وسط حرفش پرید و گفت:
    - فعلا هیچی نگو؛ فقط خوب فکر کن، فکر کن به تمام زجرهای این هشت سال.
    بعد بدون دادن فرصتی به او تلفن را قطع کرد.
    سوار ماشینش شد و شروع به چرخیدن در خیابان‌ها کرد. کاری که به او آرامش می‌داد؛ ولی این بار به جای دریافت ذره‌ی کمی آرامش، تصویری از تمام مشکلاتش جلویش شکل می‌گرفت. ساعت نه بود که به خانه رسید. هنوز هم به نتیجه‌ای نرسیده بود. روی کاناپه دراز کشید و به گوی‌های براق لوستر خیره شد. تمام بدنش می‌لرزید؛ ولی این لرزش از سرما نبود، از مرور خاطراتی بود که در ذهنش می گذشت و اشک را مهمان چشمانش می‌کرد.
    «سرش را روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و گفت:
    - بابا‌جون!
    - هیس، آروم دختر بابا.
    خودش را در آغـ*ـوش پدرش جای داد.
    - رها گوش کن، اگر رو... روزی من نـ... بودم حالا به هر دلیلی، می...می‌خوام تو حق...مون رو پس بگیری، من تموم این سال‌ها برای آسایش تو...در آینده تلا...ش کر...دم.
    اشکش با سرعت از چشمانش می‌چکید. سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمان پدرش دوخت. برای این مرد چهل و نه ساله مرگ خیلی زود بود! دستش را بالا آورد و صورتش را نوازش کرد.
    - رها...قول..می... میدی؟
    رها دستان پدر را روی لبانش قرار داد و از عمق وجودش بـ..وسـ..ـه‌ای به آن زد.
    - قول میدم پدر، قول میدم...
    پدر لبخند تلخی زد و برای بار آخر به چهره‌ی دخترکش خیره شد، پرستار وارد اتاق شد و با اخم رها را از اتاق بیرون کرد. چنگی به بازوی پرستار انداخت. لحظات آخر را می‌خواست پیش او باشد. دلش می‌خواست این لحظات آخر در هوای نفس‌های او تنفس کند.
    - ولم کن، می‌خوام پیش پدرم باشم، تو رو خدا ولم کن!
    با شنیدن صدایی پرستار سریع بازویش را رها کرد و به سمت اتاق رفت. با ترس روی زمین نشست و در خودش جمع شد. خیره به دکترها و پرستارهایی نگاه می‌کرد که با سرعت وارد اتاق می‌شدند، انگار همه چیز روی دور تند بود. خروج دکترها از اتاق و در آخر کلمه‌ی متاسفم...»
    هنوز هم لرزش بدنش را در آن لحظه احساس می‌کند، هنوز هم مثل همیشه، صدای دکتر در گوشش تکرار می‌شود و تازه می‌فهمد نفرت از صدای کسی یعنی چه!
    به خودش آمد، از روی کاناپه بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت؛ اما سرگیجه‌اش باعث افتادنش بر روی زمین شد. سرش را درون دستانش گرفت و فشاری به ریشه‌ی موهایش وارد کرد تا شاید فقط کمی از این درد کم بشود. به زور از جایش بلند شد و به سمت اتاق حرکت کرد. در کشوی کنار تخت را باز کرد و قرص آرام‌بخشی را داخل دهانش گذاشت. دستانش را در هم قفل کرد و فشارشان داد تا از لرزششان کم کند. به سمت تخت رفت و دراز کشید، سرش را برگرداند و به عکس پدرش روی دیوار خیره شد.
    - بهت... بهت قول میدم!
    اشکش گونه‌اش را تر کرد. او به پدرش قول داده بود، گفته بود حقش را می‌گیرد. باز هم با چشمان خمارش به عکس خیره شد که کم‌کم چشمانش گرم شد.
    «خدایا استعفایم را از زندگی بپذیر، دیگر طاقتم طاق شده است...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    در برابر سلام مهدیس بی‌حوصله سری تکان داد و وارد اتاقش شد. امروز باید نگاهی به کار معمارها می‌کرد. پوشه‌ی مخصوص را باز کرد و نگاهی به آن انداخت.
    با صدای تلفن سرش را بلند کرد و گوشی را برداشت.
    - بله.
    مهدیس صدای خواب آلودش را صاف کرد و گفت:
    - آقای سپهری اومدن.
    موهای بیرون زده از روسری‌اش را به سمت داخل هدایت کرد و با اخم لب زد:
    - سپهری دیگه کیه؟
    مهدیس با کف دست ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد.
    - پسرخاله‌م دیگه!
    چشمانش را روی هم فشار داد که تصویر مردی با چشمانی طوسی در برابرش ایجاد شد.
    - به اتاق‌شون راهنمایی‌شون کنید.
    - بله حتما.
    با قطع تلفن، نگاهش به گوشی‌اش افتاد. باید امروز به فرهاد خبر می‌داد که برنامه‌اش چیست.
    فقط یک جمله در ذهنش ایجاد می‌شد و آن هم انتقام بود. انتقام از مردی که زندگی‌اش را ویران کرده بود و آرامش را از تن خسته‌اش فراری. باید می‌فهمید او چه رنج‌هایی را در این سال‌ها به جان خریده است. باید آرام می‌گرفت و آخرین خواسته‌ی پدر را عملی می‌کرد تا کمی دلش خوش باشد. نمی‌خواست از تصمیمش منصرف شود، سریع تلفنش را برداشت و شماره‌ی فرهاد را گرفت.
    - بله.
    - پیشنهادت رو قبول می‌کنم.
    فرهاد از عجله‌ی رها و لحن تند صحبتش با صدای بلند خندید و گفت:
    - خوبه می‌خواستی فکر کنی، تو که حالا بیشتر از من عجله داری!
    رها لبخند کوچکی زد و گفت:
    - مهمونی کی هست؟
    - نمی‌دونم، حالا کارت رو برات پست می‌کنم.
    کمی این پا و آن پا کرد و در انتها کلمات رقصان در ذهنش را به زبان آورد.
    - باشه ممنون؛ ولی فرهاد من خیلی می‌ترسم!
    فرهاد با آن که خودش از آینده‌ای نامعلوم در اضطراب بود؛ اما سعی کرد آرامشی خیالی را به او منتقل کند.
    - ترس نداره عزیزم، تو باید انتقامت رو بگیری. هشت ساله یه روز خوش نداشتی.
    اخمی کرد. دوست نداشت کسی درباره ی تنهایی و بی کسی‌اش حرفی بزند، کلافه گفت:
    - کار دارم.
    فرهاد دستی به ریش‌هایش کشید، باز هم ناخواسته این دختر را رنجانده بود.
    - باشه برو، فعلا.
    گوشی‌اش را روی میز گذاشت و با آرامش نگاهی به نقشه‌ها کرد.
    ***
    با صدای در سرش را بلند کرد و با لحن آرامی گفت:
    - بله؟
    مهدیس وارد اتاق شد. نگاهی به چشمان خسته‌اش کرد و گفت:
    - وقت ناهاره! نمیای؟
    کمی شقیقه‌اش را فشار داد و گفت:
    - چرا تو برو من هم میام.
    لبخند دوستانه‌ای زد و گفت:
    - باشه.
    با ورودش به سالن غذاخوری واقع در شرکت، همه از جایشان بلند شدند و احوال‌پرسی کوتاهی کردند. لبخندی به لب زد و با خوش‌رویی جوابشان را داد. در جای همیشگی‌اش نشست. همه‌ی کارمند‌ها مثل همیشه دور میز گرد بزرگ سالن نشسته و مشغول بودند. نگاهی به غذا انداخت و با دیدن جوجه، غذای مورد علاقه‌اش، لبخندی زد. اشتها نداشت، فکرش درگیر بود. کی قرار بود مشکلاتش پایان یابد؟
    با خوردن نیمی از غذا، قاشق و چنگالش را کنار بشقاب گذاشت و با غم به غذا نگاه کرد. دلش می‌خواست باز هم بخورد، تا جایی که این بغض لعنتی هم همراه با تکه‌های مرغ پایین برود. با سنگینی نگاهی سرش را بلند کرد که نگاهش به سپهری افتاد، با نگاه مهربانی به او خیره شده بود. از آن روز متوجه شیطنت چشمان خاکستری رنگش شده بود. سپهری که با دیدن عکس رها درون گوشی مهدیس، شیفته‌ی صورت ملیح و چشمان گیرایش شده بود، به دنبال راهی بود تا بتواند بیشتر به او نزدیک بشود.
    - چرا نمی‌خورید؟
    یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - ببخشید منتظر اجازه‌ی شما بودم!
    با لحن شیطونی که سعی می‌کرد احترام در آن حفظ بشود گفت:
    - به خاطر خودتون گفتم!
    رها پرویی زیر لب زمزمه کرد. از جایش بلند و سالن غذاخوری را ترک کرد. نگاهش به مهدیس افتاد، جعبه‌ی کادویی جلویش قرار داشت و با عشق نگاهش می‌کرد. لبخندی زد، معلوم نبود دوباره مخ کدام بدبختی را زده بود! آرام به او نزدیک شد و گفت:
    - این چیه؟
    مهدیس با ترس سرش را بلند کرد و نگاهی به لبخند مرموز رها انداخت، سریع کادوی اهدایی سعید را زیر میز قرار داد و گفت:
    - هیچی.
    رها با دیدن چهره‌ی رنگ پریده و چشمان درشت شده‌اش نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و با صدای نسبتاً بلندی شروع به خندیدن کرد. مهدیس سرش را پایین انداخت و خودش هم لبخندی زد. رها خودش را کنترل کرد و گفت:
    - من امروز پستی چیزی نداشتم؟
    مهدیس کارتی را از کشو درآورد و گفت:
    - این پاکت رو همین الان برات آوردن.
    کارت را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. مهمانی روز پنج‌شنبه در لواسون بود. به سمت مهدیس برگشت و گفت:
    - امروز چند شنبه‌ست؟
    - دوشنبه.
    وقت زیادی نداشت، باید لباس هم تهیه می‌کرد. نگاهش به سپهری افتاد که به سمت اتاقش می‌رفت.
    - آقای سپهری.
    با تعجب به سمتش برگشت، کمی به او نزدیک شد.
    - بله خانم!
    یک تای ابرواش را بالا داد و لبخندی به تصمیم خبیثش زد.
    - امروز یه ساعت اضافه کار تو شرکت می‌مونید.
    سپهری که اصلاً توقع شنیدن چنین چیزی را نداشت حیرت‌زده پرسید:
    - برای چی؟
    اخمی کرد و گفت:
    - تا یاد بگیرید با رئیس‌تون باید چه‌جوری برخورد کنید!
    صورتش در هم مچاله شد، رها می‌توانست به راحتی عصبانیت را در چشمانش ببیند. لبخندی تحویلش داد.
    سپهری چشمی زیر لب گفت و به سمت اتاقش رفت.
    رها چشمکی به نگاه متعجب مهدیس و چشم‌های عسلی رنگش که حالا درشت‌تر شده بود زد و وارد اتاقش شد.
    ****
    کارش در شرکت زیاد بود. ساعت نه بود که کیفش را از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد. شرکت خالیِ خالی بود. نگاهش به اتاق ته راه‌رو افتاد که چراغش روشن بود. با تعجب به سمتش رفت و درش را باز کرد. سپهری پشت میز ایستاده بود و با دقت به نقشه‌ای نگاه می‌کرد. تازه به یاد اضافه‌کاری‌اش افتاد. برای اعلام حضورش سرفه‌ای کرد که سپهری به سمتش برگشت.
    - ا، سلام شما هنوز نرفتید؟
    - نه کار داشتم، اشاره‌ای به نقشه کرد و گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    - بله متاسفانه یه تیکه از نقشه رو هر کاری می‌کنم درست نمیشه!
    به سمتش رفت و نگاهی به نقشه انداخت و سعی کرد مشکلش را براش توضیح دهد. سپهری با تمام شدن توضیحاتش نگاه مهربانی به رها انداخت.
    - ممنون.
    رها احساس خوبی نسبت به این مرد فرنگ رفته داشت و ناخود آگاه با او احساس راحتی می‌کرد.
    - خواهش می‌کنم، می‌تونید برید. کارها رو بذارید برای فردا.
    رادمان لبخندی زد و گفت:
    - متشکرم.
    سری برایش تکان داد و گفت:
    - خدانگهدار.
    *****
    قرار بود همراه سپهری و چند تا از معمارها برای دیدن زمینی به کرج برود. مانتوی مشکی بلندش را به تن کرد و روسری سرمه‌ای‌ رنگش را روی موهایش گذاشت. کمی مداد داخل چشمانش کشید و با برداشتن سوئیچ از در خارج شد. ترافیک سنگین کلافه‌اش کرده بود. نگاهی به ساعت مچی سفید رنگش کرد و پایش را روی گاز فشرد. با رسیدنش به شرکت با سرعت از پله‌ها بالا رفت. مهدیس با دیدنش خدا را شکری گفت و از جایش بلند شد.
    - کجایی بابا؟ نیم ساعت دیگه باید اون‌جا باشید!
    همان‌طور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
    - بچه...ها...کجان؟
    - تو اتاق منتظرتن.
    وارد اتاقش شد. آقای قاسمی، سپهری و آقای موسوی روی مبل‌ها نشسته و مشغول صحبت بودند. سلامی به همه‌شان داد و گفت:
    - واقعاً به خاطر تاخیرم عذر می‌خوام.
    به سمت میزش رفت و نقشه‌های مورد نیاز را از کشو بیرون آورد. نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    - بریم که خیلی دیره.
    به سمت ماشینش رفت که آقای موسوی که مرد 31 ساله‌ای بود گفت:
    - رها جان من و آقای قاسمی با هم میایم، شما هم با هم، دیگه سه تا ماشین نبریم.
    - باشه فقط لطفاً سریع‌تر که دیره.
    با سپهری سوار ماشین شدند و سریع از پارکینگ بیرون آمدند. پایش را روی گاز فشرد که نگاهش به سپهری افتاد، کمربندش را محکم در دستش گرفته بود و به جلو نگاه می‌کرد. با دیدنش نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
    - وای خانوم راد من خاطره‌ی خوبی از تصادف ندارم، اگه میشه آروم‌تر!
    همان‌طور که سرعتش را کم می‌کرد گفت:
    - وای آقای سپهری چهره‌تون خیلی بانمک شده بود!
    سپهری لبخندی از دیدن لبخند زیبای رها زد و گفت:
    - رادمان هستم.
    ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - رها.
    - خوشبختم.
    - من هم همین‌طور.
    اشاره‌ای به فرمان کرد و گفت:
    - دست فرمون خوبی دارید، برای یه خانم عالیه!
    رها با افتخار بهش نگاه کرد و گفت:
    - ممنون.
    ***
    با رسیدن به زمین مورد نظر، ماشین را پارک کرد و پیاده شدند. صاحب زمین گوشه‌ای ایستاده بود و آرام به سنگ‌ریزه‌های جلویش ضربه می‌زد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد اعتماد به نفسش را به دست آورد.
    - سلام آقای حسینی.
    حسینی نگاه دقیقش را به رها دوخت و درخشش چشمانش از چشم رها دور نماند.
    - سلام خانم راد.
    نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
    - گفتم دیگه تشریف نمیارید!
    رها نگاهی به چروک‌های کنار چشمان قهوه‌ای‌اش انداخت و گفت:
    - عذر می‌خوام مشکلی پیش اومد.
    دستی به کت‌وشلوار قهوه‌ای سوخته‌اش کشید و گفت:
    - مشکلی نیست.
    به زمین اشاره کرد و ادامه داد:
    - نظرتون چیه؟
    نگاهی به آن انداخت. زمین بزرگی بود و جای مانور زیادی داشت.
    - به نظر من خوبه، فکر می‌کنم بتونیم خوب روش کار کنیم.
    حسینی سرش را به حالت مثبت تکان داد که رها با اجازه‌ای گفت و به سمت آقای موسوی و بقیه رفت. هنوز هم نگاهش به روی هیکل بی‌نقص او و صورت ملیحش بود.
    رها: نظرتون چیه؟
    قاسمی: زمین خوب و بزرگیه، من فکر می‌کنم اگر فضای سبزی هم اطرافش باشه زیبا‌تر جلوه می‌کنه.
    رادمان: من هم همین نظر رو دارم، اگه بشه طبقه دوم هم کلاً دیوارهاش از شیشه باشه، نمای زیبایی رو ایجاد می‌کنه.
    رها: عالیه! می‌خوام هر ایده‌ای دارید براش انجام بدید. من فکر می‌کنم چهار ماهه درست بشه.
    آقای موسوی: آره با این که بزرگه؛ ولی می‌تونیم چهار ماهه تمومش کنیم.
    - خوبه.
    چند ساعتی آن‌جا بودند و در آخر ساعت یک ظهر بود که به سمت تهران راه افتادند.
    رادمان: چه قدر هوا گرمه!
    نگاهش به بستنی فروشی افتاد و کنارش توقف کرد.
    رادمان با تعجب به برق چشم‌هایش نگاهی انداخت و گفت:
    - چی شده؟
    - تو گرما فقط بستنی می‌چسبه.
    - آی گفتی!
    با هم از ماشین پیاده شدند و آقای موسوی هم ایستاد.
    رها اشاره‌ای به بستنی فروشی کرد و گفت:
    - هوا گرمه یه بستنی بخوریم و بعد راه بیفتیم.
    همه موافقت کردند. همراه رادمان به بستنی فروشی رفت و سفارش چهار بستنی با طعم‌های مخلف را داد.
    موقع حساب کردن کارت را از کیفش بیرون آورد که رادمان با اخم نگاهش کرد و پول بستنی‌ها را خودش پرداخت کرد. نگاهی به بستنی‌اش کرد و گفت:
    - ممنون، زحمت کشیدید.
    با لبخند نگاهش کرد و گفت:
    - نوش جان.
    ***
    فردا مهمانی سام بود. آن‌قدر کارهای شرکت زیاد بود که اصلاً وقت نمی‌کرد به خرید برود. امروز جلسه‌ی مهمی با شرکت دیگری داشت و همیشه بعد از جلسات سردرد شدیدی به سراغش می‌آمد. از مهدیس خواست تا چایی سبزی برایش بیاورد. از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره‌ی بزرگ اتاق رفت. نگاهی به بیرون انداخت، پنجره‌ی اتاق را باز کرد و نفس عمیقی کشید. ذهنش درگیر مهمانی فردا بود. نمی‌دانست باید چه کند و چه برخوردی مناسب‌تر است. با صدای در به عقب برگشت:
    - بفرمایید.
    مهدیس همراه فنجانی داخل شد و با غم نگاهی به چهره‌ی خسته‌ی رها انداخت و با خود فکر کرد این دختر، جوانی‌اش را هم فدای شرکتش کرده است.
    رها اشاره‌ای به میز کرد. مهدیس فنجان گل‌دار را روی میز گذاشت و گفت:
    - بهتری؟
    لبخندی به نگرانی همیشگی مهدیس زد و گفت:
    - آره عزیز دلم نگران نباش.
    لبخندی زد و می‌خواست از اتاق خارج بشود که با صدای رها به عقب برگشت.
    - مهدیس!
    - جانم!
    - میای بریم خرید؟
    مهدیس لبخند مرموزی زد و گفت:
    - اتفاقاً الان قولش رو به رادمان دادم، خوشحال میشم تو هم همراه‌مون بیای.
    - نه نه مزاحمتون نمیشم‌.
    مهدیس اخم ظاهری کرد و گفت:
    - مزاحمت چیه عزیز دلم، من از خدامه همراه‌مون بیای!
    لبخندی از مهربانی‌اش، کنج لبش نشست و گفت:
    - باشه پس خواستید برید خبرم کنید.
    مهدیس چشم غلیظی گفت و از در خارج شد. فنجان را برداشت و نگاهی به نقشه‌ی روبه‌رویش کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ساعت هشت همراه مهدیس از شرکت خارج شدند. نگاه‌شان به سمت سپهری کشیده شد که سرش را داخل کاپوت ماشین فرو بـرده بود و کلافگی در صورتش فریاد می‌زد. به او نزدیک شدند که رها گفت:
    - مشکلی پیش اومده؟
    رادمان با شنیدن صدای رها سرش رو بالا آورد که محکم به کاپوت برخورد کرد. مهدیس دستش را جلوی دهانش گرفت و شروع به خندیدن کرد. خوب می‌دانست رها دل پسرخاله‌اش را بد بـرده است! رها لبش را میان دندان‌هایش کشید تا مانع از لبخندش شود. رادمان همان‌طور که سرش را مالش می‌داد، کلافه از سوتی‌اش گفت:
    - روشن نمیشه!
    رها که دلش کمی شیطنت می‌خواست ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - مرد هم مردهای قدیم، یه چیزی از ماشین سرشون می‌شد!
    رادمان با دیدن شیطنت رها ابرویی بالا انداخت.
    - آره والا!
    مهدیس لبخند ریزی زد و با خودش، رها و رادمان را در کنار هم تصور کرد. رها همان‌طور که سوییچ ماشین را از کیف شنلش بیرون می کشید گفت:
    - بفرمایید من می‌رسونمتون.
    رادمان چینی به چشمانش داد و گفت:
    - نه ممنون مزاحم نمیشم.
    مهدیس: قراره رها هم باهامون به خرید بیاد.
    رادمان خوشحال شد و سعی کرد مانع از لبخند بزرگش شود؛ ولی باز هم نمی‌توانست مانع لبخند شکل گرفته‌ی گوشه‌ی لبش را شود.
    رادمان: چه عالی!
    رها: پس بفرمایید با ماشین من بریم.
    ***
    با دقت به لباس‌ها نگاه می‌کردند. رها به دنبال لباسی خاص بود، چیزی که بتواند در عین زیبا بودن، پوشیده باشد و مانع از نمایان شدن بدنش شود. رادمان برای عوض کردن جو ایجاد شده اشاره‌ای به لباسی کرد و گفت:
    - این خوبه ها!
    رها نگاهی به جایی که اشاره کرد انداخت، لباس صورتی رنگی که دامنش از پولک‌هایی رنگی پر شده بود. پشت‌پشت چشمی برایش نازک کرد که مهدیس حرف دلش را به زبان آورد.
    - این رو شما برو برای دوست‌دخترت بخر!
    لبخند بزرگی به مهدیس زد و چشمک ریزی از او دریافت کرد. رادمان که توانسته بود این دو دختر کم حرف را به حرف بیاورد، لبخندی زد و با اعتماد به نفسی گفت:
    - شماها سلیقه ندارید به من چه!
    هر دو بی‌توجه به لباس به راه‌شان ادامه دادند که نگاه رها به کت و شلوار مشکی رنگ خیلی زیبایی افتاد.
    مطمئن بود که این لباس در تنش عالی میشد.
    رادمان: لباس قشنگیه امتحانش کنم؟
    مهدیس: وای آره رادمان خیلی قشنگه!
    رادمان نگاهی به رها انداخت. فقط به دنبال تایید او بود، هر چند که با نگاه خیره‌اش به کت و شلوار متوجه بی‌میل نبودنش شده بود. رها دستی به روسری‌اش کشید و با سری که پایین افتاده بود گفت:
    - هر جور دوست دارید.
    رادمان با شوق به سر پایین افتاده‌اش نگاه کرد. آرامشش حس خوبی را در وجود او ایجاد می‌کرد. حسی خاص که با آن ناآشنا بود. وارد مغازه شد و با گرفتن لباس سایز خودش، به اتاق پرو رفت. نگاهی به خودش در آن کت و شلوار زیبا انداخت. اگر رها او را در همچین لباسی می‌دید آیا خوشش می‌آمد؟ آیا به چشمش می‌آمد؟
    با خروجش از اتاق، رها نگاهی از بالا به پایین به او انداخت. رنگ کت و شلوار بی‌نهایت به چشمانش می‌آمد.
    رادمان: چطوره؟
    مهدیس: خیلی عالیه رادمان!
    رها شانه‌ای بالا انداخت و آرام گفت:
    - بد نیست.
    رادمان نگاهی به برق چشمان رها انداخت و گفت:
    - چشم‌هاتون که میگن خیلی قشنگه!
    رها باز هم لبش را به دندان گرفت و سعی کرد سر خودش را با پیراهن‌های مردانه گرم کند. رادمان که برق نگاه او را دیده بود به سمت مغازه‌دار برگشت و گفت:
    - همین رو بر می‌دارم.
    مغازه‌دار مبارک‌ باشه‌ای زیر لب گفت و کت و شلوار را به دست رادمان داد. با خروج‌شان نگاه رها به لباسی در مغازه‌ی روبه‌رویی افتاد. لباسی بلند با آستین‌هایی از جنس حریر به رنگ بادمجانی، تا حد امکان پوشیده بود و همان چیزی بود که دوست داشت. رها با ذوق اشاره‌ای به لباس کرد و گفت:
    - وای مهدیس اون لباس رو ببین!
    مهدیس نگاهی به لباس انداخت و گفت:
    - اوم... خوشگله!
    هر سه به سمت مغازه رفتند و رادمان از این‌که توجهی به او نشده، ابروهایش را در هم کشید.
    لباس در تنش به زیبایی نشسته بود و کمر باریکش را به خوبی نشان می‌داد. دستی به روی لباسش کشید و در اتاقک را باز کرد. مهدیس با شور و شوق نگاهی به او انداخت و گفت:
    - وای رها خیلی قشنگه! در عین سادگی زیبایی خاص خودش رو داره.
    رها لبخندی زد و نگاهش را به رادمان انداخت. زمانی که او نظر رها را خواسته بود، ادب حکم می‌کرد او نیز نظر او را بپرسد.
    - نظر شما چیه؟
    رادمان از توجه رها نوری در قلب کوچک و مهربانش روشن شد؛ ولی سعی کرد مانند خودش رفتار کند.
    - بد نیست.
    رها لبخندی به تلافی بچگانه‌اش زد، به اتاق پرو برگشت و لباس را با لباس خودش تعویض کرد. رها کارتش را از داخل کیف کوچکش بیرون کشید، رادمان کارتش را به دست مغازه‌دار داد و به سرعت رمزش را تکرار کرد. رها لبخندی زد و سربه‌زیر تشکر کرد.
    رادمان: قابل شما رو نداره.
    با خروج‌شان از مغازه، نگاهش به رستوران مرکز خرید افتاد. به سمت بچه‌ها برگشت و گفت:
    - من خیلی گشنمه، میشه بریم شام بخوریم؟
    مهدیس: وای آره من هم خیلی گشنمه!
    رادمان: من هم موافقم.
    با هم به سمت رستوران رفتند و کنار میز چهار نفره‌ای نشستند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    گارسون منویی را به دستشان داد. رها بدون نگاه به منو گفت:
    - جوجه.
    رادمان رو به گارسون گفت:
    - دو تا برگ و یه جوجه.
    گارسون سری تکان داد و رفت. مهدیس نگاهی به هر دوشان کرد. باید فرصتی را برایشان فراهم می‌کرد تا بتوانند با هم صحبت کنند.
    مهدیس: من برم دست‌هام رو بشورم.
    رها: باشه عزیزم.
    با رفتن مهدیس، رادمان نیم نگاهی به رها انداخت و در دل تشکری از مهدیس کرد. جلوی این دختر نمی‌دانست چرا اعتماد به نفسش را از دست می‌داد. نگاهی به او که سرش را پایین انداخته بود و با انگشت‌هایش بازی می‌کرد انداخت. چهره‌ی بی‌آرایشش به دل می‌نشست.
    - میشه چند تا سوال بپرسم؟
    سرش را بلند کرد و نگاهش به کودکی افتاد که همراه خانواده‌اش بر روی صندلی نشسته. به یاد خودش افتاد، بیرون رفتن‌هایشان. پنج‌شنبه‌ها شب هرگز نمی‌گذاشت شب را در خانه سپری کنند، می‌گفت آخر هفته فقط برای تفریح. سعی کرد حواسش را به سپهری بدهد.
    - حتماً.
    - چند سالتونه؟
    رها لبخندی زد و گفت:
    - بیست و شیش.
    با آن که از این موضوع اطلاع داشت؛ اما ابرویش را کاملاً جدی بالا انداخت و گفت:
    - واقعاً؟
    تک‌خنده‌ی آرامی کرد و گفت:
    - بهم بیشتر میاد؟
    - به رفتارتون بله.
    سرش را پایین انداخت و گفت:
    - این رو نگید چی بگید؟
    رادمان دستان عرق کرده‌اش را در هم قفل کرد و نیمچه لبخندی تحویل رها داد.
    - فکرش رو هم نمی‌کردم که دختر جوونی مثل شما مدیر عامل یه شرکت باشه، واقعاً تاسیسش کار بزرگیه.
    آهی آرامی کشید. دلش می‌خواست بگوید "تنها که شوی، مردانه بار خواهی آمد."
    - ممنون شما لطف دارید.
    مهدیس به سمت‌شان آمد و سر جایش نشست.
    مهدیس: خب‌خب، من نبودم چی کار می‌کردید؟
    رادمان: صحبت‌های متفرقه.
    نگاه شیطنت‌آمیـ*ـزش را بینشان به گردش درآورد که رادمان رو به رها گفت:
    - مادرتون نگرانتون نشن، می‌خواین یه زنگ بهشون بزنین.
    رها با غم نگاهش کرد. سرش را پایین انداخت و دستی به گلویش کشید. حتی جمله‌ی کوتاهی درباره‌ی آن‌ها چشمانش را لبریز می‌کرد.
    مهدیس: پدر و مادر رها جان چند سال پیش فوت کردن.
    رادمان ناراحت از به زبان آوردن این جمله که او را ناراحت کرده بود گفت:
    - متاسفم! من اطلاعی نداشتم.
    حالش گرفته بود و خبری از خوشحالی دقایق پیشش نبود. حرف از سارایش شده بود و باز هم بدنش لرزیده بود. حرف از محمدش شده بود و قلبش تیر می‌کشید. کلمه‌ی متاسفم در ذهنش تکرار شد و چنگی به قلب خاکستری‌اش زد. او هیچ خاطره‌ی خوبی از این کلمه نفرت‌انگیز نداشت. تاسف او به چه درد می‌خورد؟ دوای دردش می‌شد یا آن‌ها را به او بر‌می‌گرداند؟
    - مهم نیست.
    رادمان با شنیدن بغض صدای رییس کوچکش، چهره‌اش در هم شد. شکست این دختر را هیچ‌گاه نمی‌خواست ببیند، حتی هنگام خواب. با آوردن غذا همه سکوت کرده بودند و هیچ‌کس قصد شکستنش را نداشت. جو سنگینی ایجاد شده بود و هر کس در فکری بود. رها هر از گاهی نگاهش را به کودکی می‌دوخت که خود را برای خانواده‌اش لوس می‌کرد. او هم تک فرزند بود و ناز کرده‌ی خانواده؛ اما حال چه؟ کجاست آن همه نازی که در کلام و حرکاتش موج می‌زد؟ بی‌حوصله تکه‌ای از غذا را در دهانش گذاشت؛ ولی فکر سارایش چنگ به گلویش می‌زد.
    مهدیس برای عوض کردن جو ایجاد شده گفت:
    - وای رها بیچاره آقای قاسمی چه‌قدر ترسیده بود!
    سعی کرد آرام باشد و موقعیت حالش را درک کند.
    - آره بیچاره، همه‌ش استرس داره که یه وقت اخراج نشه.
    - آره، اتفاقاً روزی هم که گفتی بیاد تو اتاقت، کلی به من سفارش کرد که براش دعا کنم اخراج نشه.
    لبخندی روی لبانش نشست. هیچ‌گاه به اخراج کردن او فکر نکرده بود.
    - بیچاره اون هم خیلی گرفتاره.
    - آره حال دخترش زیاد خوب نیست.
    - نفهمیدی عملش کردن یا نه؟
    - چرا اتفاقاً بهم گفت دیروز عملش کردن و خدا رو شکر مشکلش حل شد.
    خدا را شکری گفت و خوشحال شد از این‌که توانسته عزیزی را به خانواده‌اش برگرداند. چه حس خوبی می‌توانست بالاتر از آن باشد؟
    بعد از شام با هم از رستوران خارج شدند. مهدیس خریدی نداشت و برای همین با کمک آدرسی به سمت خانه‌شان حرکت کرد.
    با رسیدن به خانه‌ی مهدیس، ماشین را نگه داشت که مهدیس به سمتش برگشت و گفت:
    - دستت درد نکنه عزیزم، خیلی خوش گذشت.
    گونه‌اش را بوسید و گفت:
    - قربونت عزیز دلم به من هم خوش گذشت.
    رادمان: دست‌تون درد نکنه رهاخانم شب خوبی بود.
    از آینه نگاهی به چشمان خاکستری رنگش کرد و گفت:
    - خواهش می‌کنم، کاری نکردم که! برای من هم شب خوب و به یاد موندنی بود.
    بچه‌ها شب به خیری گفتند و از ماشین پیاده شدند.
    تک بوقی برایشان زد و به سمت خانه حرکت کرد. امشب واقعاً به او خوش گذشته بود و باعث شده بود فردا را به کلی فراموش کند.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Sara yavarian

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/06
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    39,168
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    زیر آسمان شهر
    ***
    استرس تمام وجودش را در بر گرفته بود و شب قبل هم نتوانسته بود لحظه‌ای سر بر بالشت بگذارد. زیر دست آرایش‌گر نشسته بود و تنها به نقاشی که بر صورت ساده‌اش می‌نشاند نگاه می‌کرد. به درخواست خودش، موهایش را به رنگ عسلی درآورده بودند و آرایش کاملی هم به روی صورتش نشاندند. امشب باید به چشم می‌آمد.
    ***
    لباسش را از کاورش خارج و به تن کرد. بلند بود؛ بنابراین تنها مانتوی مشکی رنگی رویش تن کرد. نگاهی به چهره‌اش انداخت. سایه‌ی دودی رنگ پشت پلکانش معرکه بود و خط چشم زیبایی که آرایش‌گر برایش کشیده بود، کشیدگی چشمانش را بیشتر نشان می‌داد و در آخر، رژ قرمزی که بی‌نهایت به پوست سفیدش می‌آمد. لبخندی به تصویر خودش درون آینه زد. چهره‌ی خودش را در میان رنگ و لعابی پنهان کرده بود تا کسی متوجه غم چشمانش نشود. سرش را را پایین انداخت و خطوط فرضی را با ناخن‌های بلندش بر روی میز ترسیم کرد. او می‌توانست و به خودش ایمان داشت. چشمانش را روی هم گذاشت و زیر لب گفت:
    - الهی به امید تو.
    ***
    حدود یک ساعت در راه بود. کمی استرس داشت. روبه‌رو شدن با او آن هم بعد از هشت سال برایش سنگین بود. روبه‌رو شدن با افرادی که ندیده، خاطرات بدی از آن‌ها به یاد داشت. با رسیدنش، نگاهش به نگهبانی افتاد که جلوی در ایستاده بود. کارت را از کیف خارج کرد و با دستان لرزانش به نگهبان داد. نگهبان تابی به سبیلش داد، نگاه دقیقی به کارت انداخت و به داخل راهنمایی‌اش کرد. ماشین را در حیاط پارک کرد و به آرامی از آن پیاده شد. استرسش بیشتر شده بود و کف دستانش عرق سردی نشسته بود. نفس عمیقی کشید و با خودش تکرار کرد: باید آروم باشی، هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته.
    نگاهی به خانه‌ی مجلل سام انداخت. ویلایی با نمای سفید که پنجره‌های دایره‌ای شکلش زیبایی خاصی به آن بخشیده بود، استخر بزرگ مربع شکل که با فاصله‌ی نسبتاً زیادی از ویلا قرار داشت و میز و صندلی چهار نفره‌ی سفیدی کنارش قرار داشت. بوی گل‌های بنفشه و رز که در اطراف کاشته شده بود بینی‌اش را نوازش داد و کمی از استرسش را کم کرد. نفس عمیقی کشید به سمت در بزرگ سفید رنگ حرکت کرد. با ورودش پالتواش را به خدمت‌کار داد و با خوش‌رویی به سمت سالن راهنمایی‌ شد. عده‌ای در پیست رقـ*ـص می‌رقصیدند و بعضی با هم صحبت می‌کردند و با صدای بلند می‌خندیدند. دلش گرفته شد. او هم فکری آزاد می‌خواست و خنده‌ای از ته دل و بی‌دغدغه.
    مهمانی از آن‌چه که انتظارش را داشت خیلی شلوغ‌تر بود. پیست رقـ*ـص در وسط سالن قرار داشت و مبل‌هایی در کنارش با فاصله چیده شده بود. میز گردی در گوشه‌ی سالن قرار داشت که رویش پر از نوشیدنی‌های مجاز، غیرمجاز و همچنین انواع میوه‌ها بود. به سمت مبلی که در گوشه سالن بود رفت و رویش نشست. با توجه به عکسی که فرهاد برایش فرستاده بود، چشمانش را در سالن به گردش درآورد تا او را پیدا کند. در آخر بین جمعیت پیدایش کرد. ناخودآگاه دستانش را مشت کرد. چهره‌ی رنگ گچ سارایش جلوی چشمانش آمد و قطره‌ی اشکی بر روی گونه‌اش چکید. روی مبل سلطنتی نشسته بود و با فرد مقابلش صحبت می‌کرد. با دیدنش حس نفرتش چندین برابر شد. دندان‌هایش را محکم روی هم فشار داد و تکه‌ای از لباسش را درون دستش فشرد. باید اطلاعات بیشتری به دست می‌آورد. به بهانه‌ی گرفتن نوشیدنی از جایش بلند شد و به سمت خدمت‌کاری رفت. یک نوشیدنی از سینی‌اش برداشت و دقیق به اطراف خیره شد که نگاهش به رایانا خواهر سیاوش افتاد. شباهت زیادی به هم داشتند. لباس فیروزه‌ای رنگ کوتاهی تنش کرده بود و با ناز با مردی صحبت می‌کرد. بهتر بود از راه او وارد شود. آرام به سمتش رفت و به او نزدیک شد که رایانا به عقب برگشت و شانه‌اش به شانه‌ی رها برخورد کرد. طوری نشان داد که انگار لیوان از دستش سرازیر شده است. رایانا با شتاب به سمتش برگشت و گفت:
    - وای ببخشید عزیزم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا