کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
padeshahi_bigonahan.png

نام رمان: پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده‌ای از آسمان)
سطح رمان: پرطرفدار
نویسنده: نارسیس زِد اِی آر
ژانر: عاشقانه-تخیلی-فانتزی
تایید کننده رمان: h.esmaeili
ویراستار: هدافتحی

خلاصه جلد اول:
در جلد اول متوجه شدیم، حسیبا دختری معمولی؛ اما بی‌باک به واسطه‌ی یک نور آبی به همراه نامزدش آرتین پا به دنیای دیگه‌ای می‌ذارند.
اونجا متوجه میشه که نیاکان و اجدادش از پادشاهان و شاهزادگان اون سرزمین بودند و پدرش سال‌ها پیش به خاطر یک مشکل بزرگ مجبور به ترک خاندانش شده و حالا نوبت اونه که اشتباهات پدرش رو جبران کنه...
(به همه کسانی که جلد اول رو مطالعه نکردند، پیشنهاد می‌کنم به خلاصه اکتفا نکنند و حتما اون جلد رو هم مطالعه کنند؛ چون خیلی از اطلاعات اونجا آورده شده.)

خلاصه‌ی جلد دوم:
در هیاهوی جنگ و خون و شمشیر؛ ناگهان معجزه‌ای رخ داد و سرنوشت شاهزاده‌ی قصه را به گونه‌ای دیگر رقم زد.
تنهایی و نبردی بی‌پایان با ظلم و جور همان تقدیری بود که در حال رقم خوردن است.
لشکر ترس و ناامیدی از یک سو و لشکر سیاه و شیطانی از سویی دیگر؛ آیا این مبارزه را پایانی خواهد بود؟

توجه:
هر گونه کپی برداری پیگرد قانونی خواهد داشت‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بسم الله الرّحمن الرّحیم

    مقدمه:
    تنهایی...
    شاید واژه مقدسی‌ست، برای کسی که به آن نیاز دارد و من اکنون بدون تو، در این تنهایی بی‌نهایت سرگردانم.
    دل بی‌طاقتم، در میانه‌‌ی این نبرد بی‌رحم،
    چه زود رازش را برملا می‌کند و روزی که تو بازگشتی چقدر دیر است...
    تنهایی واژه مقدسی‌ست؛ اگر تو کنارم باشی...
    چه تفاوتی‌ست که آبی باشی یا سیاه؟
    تو برای من، ورای دنیای رنگ‌هایی، اولین بی‌رنگی که به دلم نشستی و در آخرین لحظات این عشق توست که پناهم می‌دهد.
    تنهایی واژه مقدسی‌ست؛ اما...


    عرقی رو که از بین دو اَبروم به آرومی راه باز می‌کرد، حس کردم. سریع با پشت دست پَسِش زدم و تسمه بلند و نورانی اوریا رو سمت دسته‌ای از شیاطین سیاه پایین آوردم.
    این ضربه هم مثل تمام ضربه‌هایی که در این ساعات سخت مبارزه زده بودم، موفقیت آمیز بود؛ اما انگار با هر ضربه تعداد این دشمنان نحس بیشتر میشد.
    دور خودم چرخی زدم و نگاهی کوتاه به سربازان سیاهپوشی که قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شدند، انداختم. چرا تموم نمی‌شدند؟!
    درمانده و تنها آهی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. دوباره اوریا رو سمت دسته‌ای که از بقیه نزدیک‌تر بودند پایین آوردم، ضربه سوم و چهارم رو پشت سرش وارد کردم و همه جا پر شد از نور آبی و دود سیاه!
    اما به چند ثانیه نکشید که دود سیاه مثل اژدهایی خوفناک، نور آبی اوریا رو تو خودش بلعید و دوباره تو هوای مسموم دور و برم چیزی جز تاریکی باقی نموند.
    ذهن سرگردانم بعد از دقایقی پر از اضطراب و دلهره کم کم داشت به نتیجه‌ای با معنی می‌رسید، نتیجه‌ای که شاید انتهایی جز مرگ نداشت؛ اما پایانی پر ثمر رو برام به همراه می‌آورد. جنگیدن برای خدا، مردمم و لشکرم...
    چشم‌هام رو بستم و با یه نفس عمیق، رو به حقیقت غیر قابل انکار پیش رو باز کردم‌. حالا دیگه مشت تقدیر در برابر سرنوشتم باز شده بود‌ و می‌دونستم که این آخرین مبارزه‌ی من خواهد بود، پس باید بهترین هم می‌بود.
    هنوز نسیم خنک این فکر امید بخش از برزخ داغ ذهنم نگذشته بود که هجوم دنیایی از نور از سمت اون شعله خداوند رو حس کردم و...

    ***
    آغازی دوباره
    «حسیبا»

    چشم‌هام رو بستم و یه بار دیگه صحنه آخرین نبرد رو تو ذهنم زنده کردم. جنگ، خون، شمشیر و... معجزه‌ای که تو یه لحظه اتفاق افتاد. همیشه همینطور بود. معجزه‌ها یه دفعه‌ای بودند، جوری می‌اومدند و می‌رفتند که انگار هیچ‌وقت اتفاق نیفتادند.
    وقتی جنگ به اوج رسید؛ وقتی ذهن آشفته‌م به این نتیجه‌ی تلخ رسید که آخرِ این نبردِ یک به ششصد چیزی جز مرگ نیست، یه لحظه انگار تصمیمم رو گرفتم؛ مبارزه تا آخرین نفس برای خدا، لشکرم و مردمم...
    همون موقع بود که اون معجزه اتفاق افتاد، پرتو آبی اوریا تبدیل به شعله‌هایی سرکش و لاجوردی شد، انفجاری از نور و از هم پاشیدن وجود سیاه تمام شیاطین!
    هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، بعد از اون انفجار بزرگ تا چند دقیقه هیچ‌کس حرکتی نمی‌کرد. تمام میدان شده بود، نمایشگاهی بزرگ از مجسمه‌هایی با دهان‌های باز که منتظر بودند، منتظر چیزی که بتونه این اتفاق رو توضیح بده؛ غافل از اینکه هیچ‌کس نمی‌تونه یه معجزه رو توجیح کنه، اصلا معجزه به خاطر همین معجزه‌است، به خاطر اینکه هیچ جوابی نداره؛ مثل نوری که از راه می‌رسه و یه دفعه اتاق ذهن رو با صدها سوال بی پاسخ روشن می‌کنه و تازه تو روشنایی اون نوره که میفهمی هیچی نمی‌دونی!
    حال خودم هم دست کمی از اون جماعت بهت زده نداشت. با چشم‌های گشاد شده از ترس و تعجب به آثار سیاه شیاطینی که تا چند لحظه‌ی قبل هیچ امیدی به نابودیشون نداشتم، نگاه می‌کردم و دستکش‌های سوخته از حرارت ناگهانی اوریا رو از دستم بیرون می‌کشیدم تا چرم آب شده بیشتر از این آتیشم نزنه.
    چند لحظه بعد، صدای هشدار عقب نشینی از لشکر اتحاد شیطانی بلند شد و به یک دقیقه نکشید که میدان خالی از سربازهای دشمن بود!
    فریاد شادی تمام دشت رو گرفت و سربازها دیگه تو حال خودشون نبود، این یه پیروزی قطعی بود.
    اون موقع هضم این قضیه برام خیلی سخت بود؛ اما حالا با گذشت چهار روز و مرور لحظه به لحظه‌ی اون اتفاقات بهتر می‌تونستم، درک کنم که خداوند چه سرنوشت عجیبی رو برای این مردم رقم زده. معجزه‌ای که تونست، نتیجه‌ی نامعلوم جنگ رو اون‌طور به نفع ما تغییر بده!
    اما کاش کوتاهی نمی‌کردیم، کاش مغرور نمی‌شدیم، کاش اون طور جنگ رو رها نکرده بودیم، کاش همه چیز رو یک سره می‌کردیم و با خیال راحت به سرزمین خودمون برمی‌گشتیم. با یادآوری این تصمیم اشتباهِ شاهزاده‌ها آهی کشیدم و چشم‌های بی‌قرارم رو برای پیدا کردن آرتین باز کردم.
    شاخه‌های اقاقیا، گل‌های سفید و صورتی و بنفش، باد خنک و بوی سبزه‌های تازه، همه این‌ها از دنیای فکر و نگرانی جدام می‌کردند و من رو به دنیای زیبا و رویایی این باغ مخفی می‌کشوند، این بهشت گمشده، محل قرارهای مخفیانه‌ی من و آرتین، جایی که می‌تونستیم دور از همه چشم‌ها با هم تنها باشیم. من از دل خوری‌ها و دلتنگی‌هام بگم و اونم مثل همیشه دلداریم بده.
    تکیه‌ام رو از درخت خوشبوی سنجد گرفتم و دنبالش چشم چرخوندم؛ می‌خواستم دوباره براش حرف بزنم، اون‌قدر که دلم سبک بشه.
    شنلم رو دور خودم محکم‌تر پیچیدم تا هوای خنک صبح بیشتر از این به تنم سیخونک نزنه.
    سرپا شدم و با یکم سرک کشیدن به اطراف پیداش کردم. کنار نهر آب نشسته بود و با نقاب طلاییش ور می‌رفت. به دقت زیر نظرش گرفتم و یک لحظه با خودم فکر کردم، امروز چقدر بهتر از همیشه به نظر می‌رسه. اون پوتین‌های بلند، شنل قهوه‌ای روی دوشش، کمربند پهن و نقاب طلایی به شدت جذابش می‌کرد و باعث میشد گاهی اوقات حتی از نگاه‌های زیر زیرکی خدمتکارها بهش احساس حسادت کنم.
    دویدم سمتش و کنارش روی دو زانو نشستم و مثل دختر بچه‌ها لب ورچیدم و گفتم:
    _ کجا بودی؟ نمی‌دونی از نبودنت می‌ترسم؟
    سرش رو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد، داشت شاخ در می‌آورد!
    حق داشت. از وقتی که با هم نامزد شده بودیم، چنین رفتارها و لوس بازی‌های دخترانه‌ای رو ازم ندیده بود. این مدت همیشه همراه با اضطراب و استرس بود و هرگز نتونسته بودم خود واقعیم، خود دخترونم رو بروز بدم و حالا که این کارها رو می‌کردم. تازه داشتم می‌فهمیدم؛ چقدر برای یه دختر طنازی و دلبری حیاتیه؛ بخشی از وجودشه که اگه صد سال هم پنهانش کنه، باز هم یه روزی از یکی از شکاف‌های شخصیتش بیرون می‌زنه.
    با دیدن قیافه‌ی متعجبش خنده‌ام گرفت، دیگه خیلی داشت تعجب می‌کرد؛ خندیدم و گفتم:
    _چیه؟ به من نمیاد لوس بازی دربیارم؟
    خنده روی لبش رو خورد و با دستپاچگی گفت:
    _ نه، نه، خوبه... یعنی... خب... تا حالا اینجوری نبودی.
    دلم براش سوخت، کاش حالا که به آرامش نسبی رسیده بودیم، می‌تونستیم رابـ ـطه‌امون رو برای شاهزاده‌ها و همه‌ی مردم این سرزمین علنی کنیم و با یه مراسم ازدواج ساده زندگی بهتری رو با هم بسازیم؛ زندگی غیر از این دیدارهای یواشکی، زندگی که توش بی‌هیچ ترسی کنار هم باشیم. تازه اون موقع می‌تونستیم با پادشاه صحبت کنیم و سری به پدر مادرم هم بزنیم، شاید یکم از دلتنگیم کم میشد.
    چشم‌هام رو توی چشم‌های قهوه‌ایش ثابت کردم و در حالی که چند تار از موهای بلندش رو روی پیشونیش می‌ریختم، گفتم:
    _بعد از جشن پیروزی امشب به همه میگم تو کی هستی، می‌خوام از این به بعد با هم زندگی کنیم.
    تقریبا مطمئن بودم از خوشحالی قند تو دلش آب میشه؛ اما در نهایت ناباوری دیدم که با شنیدن حرفم همون خنده کوچیکم از لبش محو شد و سریع از جاش بلند شد. دستی به موهاش کشید و گفت:
    _ نه، فعلا نمی‌خوام کسی چیزی بدونه.
    ابروهام رو بالا دادم و با تعجب گفتم:
    _ چرا؟ تو که همیشه می‌گفتی می‌خوای کنارم باشی!
    پشتش رو بهم کرد و در حالی که نقابش رو روی صورتش می‌ذاشت گفت:
    _ همین که گفتم، فعلا چیزی نگو، وقتی زمانش برسه خودم به همه میگم؛ حالا بیا بریم، زیاد تو قصر نباشیم، شک می‌کنند.
    بعد راه افتاد. بغضم گرفته بود و دلم می‌خواست درباره علت این مخالفتش بیشتر بدونم؛ اما با قاطعیتی که در رفتارش دیدم مطمئن بودم چیزی نمیگه. باورم نمیشد این حرف‌ها رو از آرتین شنیده باشم، اون که حتی یه لحظه تنهام نمی‌ذاشت و مدعی بود همیشه نگرانمه، حالا چطور با این پیشنهاد مخالفت می‌کنه؟! شاید، شاید دیگه دوستم نداشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    فضای قصر زنده و پر جنب و جوش‌تر از همیشه به نظر می‌رسید و باعث میشد کمی از حال و هوای غم فاصله بگیرم.
    پارچه‌های رنگارنگ از هر گوشه سقف آویزون بود و گاهی از یک طرف تا انتهای تالارها پیش رفته بود. گل‌های تازه و شاداب تو گلدون‌های بلندِ طلایی و برنزی و مسی، گوشه و کنار چیده شده بودند و عطرشون همه جا رو پر کرده بود. امروز روز جشن پیروزی بود و شاهزاده‌ها می‌خواستند، بعد از یک ماه دوری از هر تجمل و خوش گذرونی با برگذاری یه جشن بزرگ همه سختی‌ها رو باهم تلافی کنند.
    آروم از پله‌ها بالا رفتم و نزدیک اتاقم با دیدن مینوفر لبخند بی‌جونی روی لب‌هام جا خوش کرد، برگشتم رو به آرتین که از پشت سرم می‌اومد و با بد‌جنـ*ـسی گفتم:
    _ لطفا تنهامون بذارید.
    انگار از این حرفم جا خورد، چون تا چند ثانیه چیزی نگفت و نفسش رو با حرص بیرون داد، بعد هم ازمون فاصله گرفت و رفت.
    با مخالفتی که تو باغ با خواستم کرده بود، بدجور ناراحت شده بودم، باید یکم بهش سخت می‌گرفتم تا مجبور شه، موافقت کنه.
    برگشتم سمت مینوفر و برای جنگیدن با عذاب وجدانی که ته دلم سنگینی می‌کرد، لبخندی زدم و گفتم:
    _بریم داخل، باهاتون خیلی حرف دارم.
    در و باز کردم و وارد شدم. مینوفر هم پشت سرم اومد و گفت:
    _ من هم بعد از پیروزی خیلی مشتاق دیدارتون بودم.
    با شنیدن حرفش دوباره داغ دلم تازه شد، سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و در حالی که لبه تخت می‌نشستم گفتم:
    _ پیروزی؟ کدوم پیروزی بانو؟ پیروزی برای وقتی بود که می‌تونستیم لشکر دشمن رو نابود کنیم تا دوباره تهدید به جنگ نشیم، نه اینکه با بی‌خیالی فرصت فرار رو براشون محیا کنیم.
    مینوفر با شنیدن حرف‌هام دستی به بلوز دامن نقره‌ایش کشید، روی یکی از صندلی‌ها نشست و گفت:
    _ نه شاهزاده خانم، قبول کنید که فرار اون‌ها خیلی غیرمنتظره بود و قبل از اینکه بخوایم، تعقیبشون کنیم؛ شبانه وارد سرزمینشون شده بودند. فرماندهان حتی فکرش رو هم نمی‌کردند که لشکر اتحاد شیطانی به این زودی به سرزمین تاریک برگرده.
    دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و گفتم:
    _خب حرف من هم همینه بانو؛ چرا وقتی فهمیدیم برگشتند به سرزمینشون دنبالشون نرفتیم تا هم سرزمین‌های غصب شده رو پس بگیریم، هم جنگ‌های احتمالی آینده رو پس بزنیم؟
    با شنیدن حرفم یه دفعه سرش رو با شوک چرخوند سمتم و با لرزش آشکاری که تو صداش بود، گفت:
    _هرگز، هرگز ما نمی‌تونیم وارد اون سرزمین بشیم شاهزاده خانم‌. لطفا فکرش رو هم نکنید.
    از شنیدن حرفش ابروهام بالا پریدند و گفتم:
    _آخه چرا نمیشه؟ اون‌ها به این راحتی وارد سرزمین ما می‌شند، قتل و غارت به راه می‌ندازند؛ ولی ما... اصلا متوجه نمی‌شم.
    آهی کشید و در حالی که سعی می!کرد صداش رو تا حد ممکن پایین بیاره، گفت:
    _شما از سرزمین تاریک چیزی نشنیدید شاهزاده خانم؟ نیروهای شیطانی و فضای مسمومش چطور؟ به محض اینکه غریبه‌ای وارد اون سرزمین بشه نابودیش حتمیه، اون سرزمین جای ما نیست؛ اگر وارد اون سرزمین می‌شدیم همگی از بین می‌رفتیم. اون‌ها هم با عِلم به همین موضوع مثل موش به سرزمینشون فرار کردند؛ چون می‌دونستند اونجا خیلی برتر از ما هستند.
    بدجور رفتم تو فکر، پس اگه اینطور باشه که ما هیچ‌وقت نمی‌تونستیم شکستشون بدیم و تا ابد باید با ترس و دلهره زندگی می‌کردیم! مطمئنا این صلح هم زیاد دووم نمیاره؛ این اصلا عادلانه نبود! حتما یه راهی وجود داشت.
    مینوفر انگار متوجه درگیری شدید فکریم شده بود؛ چون چند لحظه بعد در حالی که می‌خندید، گفت:
    _نگران نباشید شاهزاده خانم، با وجود شما فکر نمی‌کنم جرات کنند، دوباره حمله کنند. امروز روز جشن، خوشحال باشید؛ لطفا.
    می‌دونستم حرف‌هاش فقط برای دلخوشی منه. با این حال لبخندی زدم و گفتم:
    _ درست می‌گید، امروز رو نباید خراب کنیم.
    خوشحال از تایید من کلاهش رو روی موهای نقره‌ای و زیباش مرتب کرد و گفت:
    _خوبه، پس لطفا دعوت بانوان لشکر آسمان رو بپذیرید و امشب بعد از جشن قصر به جشنی که به افتخار شما در سالن تمرین ترتیب دادیم، تشریف بیارید. همه‌ی بانوان هستند و با هم این مراسم رو ترتیب دادند.
    از خوشحالی نمی‌دونستم چی بگم، لطف و محبت زنان این سرزمین به من تمومی نداشت. خندیدم و با شوق بی اندازه‌ای که تو صدام موج میزد، گفتم:
    _ بله حتما میام، اصلا انتظار نداشتم این‌قدر به زحمت بیفتید، واقعا ممنونم بانو.
    از جاش بلند شد و گفت:
    _ فقط من نبودم شاهزاده خانم، همه با هم این جشن رو برگذار کردیم، شجاعت و لیاقت شما در صحنه نبرد بسیار ستودنی و لایق این قدردانی بود. پس ما بعد از جشن در سالن تمرین منتظر شما هستیم.
    به احترام مهمانم از جام بلند شدم و گفتم:
    _می‌دونید که جشن‌ها در این قصر تمومی ندارند؛ اگه بخوام پا به پای شاهزاده‌ها در جشن باشم احتمالا تا صبح مشغولم، ترجیح میدم در جمع دوستانه شما باشم، پس بعد از صرف شام میام به سالن تمرین.

    مینوفر خوشحال از حرفم قدمی به طرف در برداشت؛ اما وسط راه انگار چیزی یادش اومد، برگشت سمتم و نگاه پر از تردیدش رو بهم دوخت. یکم من و من کرد و بالاخره گفت:
    _ام، شاهزاده خانم می‌خواستم بگم که... شما، چقدر به نقاب طلایی اطمینان دارید؟
    با شنیدن حرفش اخمام رفت تو هم، منظورش چی بود؟!
    نگاهی بهش انداختم و گفتم: خب... خیلی. منظورتون چیه؟
    لبخندی تصنعی زد و در حالی که سمت در می‌رفت، گفت: هیچی شاهزاده خانم، همین‌جوری پرسیدم.
    با دیدن این کارش اخمام بیشتر تو هم رفت، حتما یه چیزی بود. دویدم سمتش و قبل از اینکه از اتاق بره بیرون دستش رو گرفتم و گفتم: خواهش می‌کنم؛ اگه چیزی هست بگید. برام مهمه.
    لحظه‌ای دم در متوقف شد و برگشت سمتم؛ تردید و دو دلی تو نگاهش موج میزد. بالاخره بعد از یک دقیقه کلنجار رفتن با خودش گفت:
    _خب اینو من نمیگم، امروز از بقیه شنیدم که نقاب طلایی و رکسانا با هم...
    با شنیدن اسم رکسانا ناخودآگاه ابروهام بالا پریدند و گفتم:
    _چی شده؟ لطفا راحت بگید.
    سریع دستش رو از دستم بیرون کشید و در حالی ‌که ازم دور میشد گفت:
    _ چیزی نیست شاهزاده خانم. در حد یک شایعه‌ است. مهم نیست.

    باورم نمیشد چیزی که شنیدم حقیقت داشته باشه، آرتین و رکسانا؟!
    دلم بهم ریخته بود و اضطراب بدجور وجودم رو زیر و رو می‌کرد. انگار این شایعه مسخره، همراه با مخالفت آرتین برای برملا کردن رابـ ـطه‌امون و تردیدی که روزهای اول آشناییمون ازش دیده بودم، دست به یکی کرده بودند تا شَک رو مثل خوره به جون ذهن و قلبم بندازند؛ اگه این شایعه حقیقت داشته باشه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بلافاصله بعد از نهار صدای در بلند شد و بعد از کسب اجازه بانوی خیاط با هیکل تپلش و پارچه‌ی تو دستش هن و هن کنان، داخل شد. پشت سر
    ش زن لاغر و قد بلندی که تا به حال ندیده بودم، وارد شد.
    با اینکه قیافه زن تقریبا به سی چهل ساله‌ها می‌خورد؛ ولی انصافا خوشگل بود. مخصوصا با اون کت بلند و دامن سبز روشنی که تنش بود، چند سال جوون تر به نظر می‌رسید.
    بانوی خیاط با دیدن نگاه‌های من به زن تازه وارد دستش رو سمتش گرفت و گفت:
    _ایشون بانوی چهره‌آرا هستند، شما رو برای جشن آماده می‌کنند.

    نگاهی به بانوی تازه وارد انداختم و در حالی که سعی می‌کردم، خودم رو شاد و سرحال نشون بدم، سری به نشونه‌ی احترام براش تکون دادم. حقیقتش بعد از حرف‌های چند ساعت پیش مینوفر خیلی با خودم کلنجار رفته بودم و بالاخره تصمیم گرفته بودم امروز رو به چیزی فکر نکنم تا خودم بعدا درباره این قضیه جستجو کنم و به جواب قانع کننده‌ای برسم. نمی‌خواستم زحمات بانوان لشکر آسمان رو با حال بدم ندید بگیرم یا جشنی رو که برای من ترتیب داده بودند، خراب کنم.
    بانوی خیاط که انگار برای نشون دادن شاهکارش خیلی عجله داشت، سریع با اجازه‌ای گفت و رفت سمت تخت و پارچه زرشکی تو دستش رو که بیشتر شبیه یه لباس بود، روش پهن کرد.
    لباس زرشکی که پیچک‌های طلایی بیشتر قسمت هاش رو تزیین کرده بود و نمای خیلی زیباتری بهش داده بود، تا جایی که نمی‌تونستم به راحتی چشم ازش بردارم.
    وقتی کار بانوی خیاط تموم شد، کنار رفت و من هم عین آدم‌های هیچی ندیده جلو رفتم و دست روی پارچه نرم و مخملی کشیدم، این لباس بی نظیر بود!
    صدای بانوی خیاط رو از پشت سرم شنیدم:
    _ خوشحالم که خوشتون اومده شاهزاده خانم. به محض اینکه شنیدم قراره جشنی برگذار بشه، دست به کار شدم، امروز صبح تمومش کردم.
    با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
    _ این برای جشن امروزه؟ نمی‌خوام زحماتتون رو نادیده بگیرم؛ ولی نمیتونم بپوشمش، این لباس بیشتر مخصوص مهمانی‌های زنانه‌ست، به یقه بازش نگاه کنید.
    بانوی خیاط لبخند مادرانه‌ای روی لباش نشوند و گفت:
    _ میدونم شاهزاده خانم، شنلش رو هم آماده کردم، یقه اون کاملا بسته و پوشیده‌ست؛ برای جشن قصر می‌تونید شنل رو بپوشید؛ از بانوان شهر شنیدم اون‌ها هم جشنی جداگانه ترتیب دادند، می‌تونید تو اون مجلس زنانه لباس رو بدون شنل بپوشید.
    با شنیدن حرفش تو دلم قند آب شد. راست می‌گفت فکر خیلی خوبی بود. دوباره نگاهی به لباس انداختم، واقعا زیبا و تک بود، کدوم دختری بود که بتونه از این لباس بگذره؟
    به پیشنهاد بانوی خیاط لباس‌ها رو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم تا اگه مشکلی داره برطرف کنه؛ اما مثل همیشه کارش عالی بود. مگه میشد از این شاهکار عیب گرفت؟! انگار دقیقا قالب تنم بود.
    با دیدن این همه زیبایی و ظرافت که محصول هنر بانوی خیاط بود، دستم رو روی یقه خوش دوخت لباس که از سر یه شونه تا شونه دیگم ادامه داشت و با پیچک‌های طلایی تزیین شده بود، کشیدم و روی آستین‌های تنگ و بلندش پایین آوردم. رنگش پوستم رو سفیدتر از همیشه نشون می‌داد و باعث شد همون لحظه برگردم سمت بانوی خیاط و بگم:
    _لطفا شنلش رو نشونم بدید، می‌خوام مطمئن بشم کامل گردنم رو می‌پوشونه.
    بانوی خیاط لبخندی زد و گفت:
    _ چشم شاهزاده خانم، اجازه بدید وقتی حاضر شد میارم خدمتتون، دخترم داره روش کار می‌کنه.
    با خیال راحت سری تکون دادم و دوباره به خودم تو آینه خیره شدم و این بار دامن بلند و کم پف رو زیر نظر گرفتم؛ قدش کمی بلند بود که با کفش درست میشد. پیچک‌های ریز و طلایی با ظرافت همه جاش کار شده بود و نماش رو چند برابر کرده بود، روی کمرش هم از پیچک‌های درشت و زیبا بی‌نصیب نمونده بود. بعد از آنالیز جزء جزء لباس این بار نگاهی دقیق و کلی به سر تا پام انداختم و لحظه‌ای خودم رو مثل پرنسس قصه‌ها دیدم و نتونستم به راحتی از این تصویر دل بکنم، مگه نه اینکه یکی از آرزوهای هر دختری اینه که مثل یه پرنسس زیبا باشه و بدرخشه؟
    با صدای نرم و نازک بانوی چهره‌آرا بالاخره چشم از خودِ زیبا و به شدت فریبندم برداشتم و رفتم سمت میز کنار پنجره؛ نمی‌دونستم قراره چیکار کنه که انقدر عجله می‌کرد، اینجا که امکانات یه آرایشگاه وجود نداشت!
    جلو اومد، نگاه دقیقی به صورتم انداخت و با ناز گفت:
    _فکر نمی‌کنم کار خاصی نیاز باشه، چهره‌ی شاهزاده خانم‌ها نیاز به آرایش نداره.
    راست می‌گفت، دور چشمام که خودشون آبی بودند، گونه‌هام هم که با هاله نقره‌ای و آبی پر شده بود، دیگه باید چیکار می‌کرد؟ معجزه می‌کرد و دماغم رو کوچیک می‌کرد؟!
    یک ساعتی میشد که زیر دست بانوی چهره‌آرا نشسته بودم و دیگه داشتم کلافه می‌شدم، این که می‌گفت کار خاصی نیاز نداره پس داره چیکار میکنه؟
    با ورود گلسا به اتاق سرم رو بالا گرفتم و نگاه زارم رو سمتش کشیدم تا شاید کاری کنه؛ اما اون انگار ماتش بـرده بود! با چشم‌های گرد شده از تعجب اومد سمتم و گفت:
    _وای شاهزاده خانم، خیلی زیبا شدید...
    می‌دونستم داره هندونه می‌زنه زیر بغلم. با کشش موهای کنار سرم از پشت، آخی گفتم و چین انداختم به پیشونیم، داشت کله‌ی من رو می‌کند!
    با ناراحتی به گلسا گفتم:
    _جشن شروع نشده؟ نباید بریم؟
    نگاه گنگی بهم انداخت و وقتی با چشم به بانوی چهره‌آرا اشاره کردم، تازه انگار متوجه منظورم شد و گفت:
    _ آهان... بله، بله گفتن زودتر حاضر بشید، بیاید پایین.
    همون لحظه بود که بانوی چهره‌آرا بالاخره دست از سرم برداشت. اومد جلوم وایساد و بعد از یه نگاه کلی به سر و صورتم خنده ملیحی کرد و گفت:
    _تموم شد شاهزاده خانم.
    خدا رو شکر یعنی بالاخره خلاص شدم؟!
    گلسا دوید جلو و دستم رو تو دستش گرفت و با ذوق گفت:
    _ بلند شید شاهزاده خانم، بیاید تو آینه ببینید، چقدر زیبا شدید.
    نخواستم دلش رو بشکنم، از جام بلند شدم و با بی میلی راه افتادم؛ اما با دیدن چهره‌ی خودم تو آینه یه لحظه فقط سکوت کردم، بعد سرم رو جلو تر بردم و دقیق‌تر شدم، باورم نمیشد با این امکانات کم بشه این‌قدر تغییر کرد!
    سیاهی سنگ سرمه شبِ، چشم‌ها و ابروهام رو تاریک‌تر از همیشه به نمایش گذاشته بود و در تضاد با سایه آبی دورش ترکیب زیبایی رو به وجود آورده بود؛ چتری‌های جلوی سرم روی پیشونیم ریخته شده بود و بقیه موهای تو هم تابیده شده و بلندم پشت سرم رها شده بود، دو تیکه نسبتا بلند از موهام هم از بغـ*ـل سرم جمع شده بود پشت و همونجا به وسیله شونه آهنی تزیین شده با سنگ های زرشکی و طلایی ثابت مونده بود.
    همه چیز عالی و زیبا به نظر می‌اومد، لباس‌هام، موهام، چهره‌ام.
    لبخندی از سر رضایت روی لب‌های سرخم نشوندم و رو به بانوی چهره‌آرا گفتم:
    _ واقعا عالی شدم ازتون ممنونم، فقط میشه لطفا یک مقدار از اون چیز قرمزی که به لبام زدید رو برای من بذارید؟
    با تعجب نگاهم کرد و دستپاچه گفت:
    _از کارم راضی نیستید؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _نه، گفتم که کارتون عالی بود؛ ولی من نمی‌تونم با این لب‌ها به جشن قصر برم، شایسته نیست با این وضعیت اونجا ظاهر بشم؛ چشم‌ها و ابروهام با شنل پوشیده میشه؛ ولی لـب هام نه؛ اگر شما اون چیز قرمز رو در اختیارم بذارید، هر وقت خواستم به مهمونی لشکر آسمان برم می‌زنمش، اینجوری خیالم راحت‌تره‌.
    نگاه بانوی چهره‌آرا با شنیدن حرف‌هام متعجب‌تر شد، دهنش رو باز کرد تا اعتراض کنه؛ اما قبل از اینکه بخواد چیزی بگه با دستمال روی میز لب‌هام رو پاک کردم.
    از دیدن قیافه متعجبش بدجور خنده‌ام گرفته بود؛ معلوم بود داره شاخ درمیاره. حق هم داشت، با شناختی که از رکسانا و بعضی دیگه پیدا کرده بودم احتمالا تا به حال از هیچ کدوم از شاهزاده خانم‌هایی که آماده‌اشون کرده چنین کاری رو ندیده؛ اما باید می‌فهمید، باید می‌فهمید من با همه فرق دارم، من به هرکسی اجازه نمی‌دادم چشم به زیبایی‌هام بندازه، من شاهزاده خانم پاک نژاد بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    قبل از خروج از اتاق یه بار دیگه جلوی آینه خودم رو برانداز کردم و پاهام رو تو کفش‌های پاشنه دار زرشکی گذاشتم.
    انگار همه چیز سر جاش بود به جز، به جز دلم، دلم پیش آرتین بود؛ کاش با خواسته‌ام مخالفت نکرده بود. کاش این شایعه مسخره به گوشم نرسیده بود. اینجوری لااقل برای کاری که می‌خواستم انجام بدم عذاب وجدان نداشتم. امیدوار بودم که امشب اون‌قدر جرات پیدا کنم که بتونم برخلاف میل آرتین جلوی پادشاه و شاهزاده‌ها دهن باز کنم و از رابـ ـطه‌امون بگم، از اینکه از خیلی وقت پیش، همون موقع که هنوز وارد این ماجراجویی‌های عجیب نشده بودیم، قلب‌هامون به وسیله‌ی یک پیوند الهی به نام هم زده شده و هیچ قانون دیگه‌ای نمی‌تونه این پیمان رو از بین ببره. امشب می‌خواستم رابـ ـطه‌امون رو برای همه علنی کنم.
    با صدای باز شدن در از فکر به این تصمیم بزرگ بیرون اومدم. برگشتم و با ترس به آرتین که بین درگاه ایستاده بود و تو سکوت زل زده بود بهم نگاه کردم.
    وای سکته کردم، انگار یه تار موش رو آتیش زدم، همین که فکرش رو کردم ظاهر شد!
    چند دقیقه بود که فقط داشتیم به همدیگه نگاه می‌کردیم و هیچکدوم حرفی نمی‌زدیم، من از ترس و اون، نمی‌دونم اون چرا حرف نمیزد.
    بالاخره انگار تصمیمش رو گرفت؛ درو پشت سرش بست و نقابش رو زد بالا تا بتونم چهره مشتاقی رو که با علاقه براندازم می‌کرد، ببینم.
    تا حالا من رو با این مدل لباس‌ها ندیده بود و مطمئنا براش جذابیت داشت، خوشحال از تحسینی که مهمون چشم‌هاش شده بود لبخند به لبم اومد؛ اما با یادآوری حرف‌‌های امروزش و اون شایعه، یه دفعه دلم گرفت و دوباره سمت آینه برگشتم. موضوعِ امروز باید حل میشد.
    صدای قدم‌هاش رو که از پشت نزدیک میشد شنیدم و ضربان قلبم بالا رفت؛ اما سعی کردم بی‌تفاوت باشم. دستش که روی شونه‌م نشست دیگه اختیار حرکاتم از دست رفت. طاقت نیاوردم و برگشتم سمتش، خدایا آخه چرا انقدر دل رحم بودم؟
    نگاه عجیبش تو اجزای صورتم در گردش بود و باعث شد از خجالت سرمو پایین بندازم. دستش که زیر چونه‌م قرار گرفت قلبم بی‌تاب‌تر شد و مجبورم کرد که دوباره سرم رو بالا بیارم. سعی می‌کردم هرجایی رو نگاه کنم جز چشم‌هاش، اونا نقطه ضعف من بودند!
    این بار نگاهش روی لباس‌هام چرخید و بلافاصله یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    _ اینجوری می‌خوای بیای جشن؟!
    از حرفش جا خوردم، انتظار هر حرفی رو داشتم جز این یکی!
    نگاه شکایت گرم رو به چشماش دوختم و گفتم:
    _ واقعا فکر می‌کنی اینجوری میرم؟
    بعد رفتم سمت شنل روی تخت و انداختمش روی شونه هام و سعی کردم ردیف دکمه‌های طلایی زیر گردنم رو ببندم.
    با نزدیک شدن آرتین اخم به پیشونیم نشست و پشتم رو بهش کردم، ناراحتی امروزم چیزی نبود که به این راحتی از دلم بیرون بره.
    جلوم در اومد و قبل از اینکه دوباره پشتم رو بهش کنم دستم رو گرفت و مجبورم کرد همون‌جا بمونم. بی هیچ حرفی شروع کرد به بستن دکمه‌های شنل و وقتی دکمه آخر رو هم بست با نگاه پر از جذبش چشم‌هام رو نشونه گرفت و گفت:
    _ پس منو دَک می‌کنی شاهزاده خانم زیبا؟
    از اون طرز نگاه دلم لرزید؛ اما با تمام زوری که از قلب بی طاقتم سراغ داشتم، اخمی کردم و گفتم:
    _نه خیر من تو رو دک نکردم، می‌خواستم بانو مینوفر راحت باشند، جلوی تو که نمی‌تونستیم حرف بزنیم.
    چشم‌هاش رو تنگ کرد و با همون لبخند جذاب که گوشه لبش جا خوش کرده بود گفت:
    _حتما الانم که این رفتارها رو می‌کنی ازم دلگیر نیستی؟ شایدم پیش خودت فکر کردی شاهزاده خانم به این زیبایی نباید به محافظش که از قرار معلوم عاشقشم هست توجهی کنه؟
    دیگه نمی‌تونستم فیلم بازی کنم، باید لااقل بخشی از ناراحتیم رو بهش می‌گفتم، وگرنه از هجوم این همه حرف به ذهنم مغزم می‌ترکید!
    سرمو پایین انداختم و با ناراحتی گفتم:
    _ نه، خودتم می‌دونی بحث این چیزا نیست، دلگیرم چون نمی‌دونم چرا دوست نداری همه بفهمند بین ما چه رابـ ـطه‌ایه، مگه ما نامزد نیستیم؟
    با شنیدن حرفم یه دفعه انگار رنگ نگاهش عوض شد و قلبم رو از حرکت انداخت. دیگه خبری از اون لبخند هم نبود!
    برگشت و با لحنی که سرماش وجودم رو می‌لرزوند، گفت:
    _امشب نه، بهم فرصت بده.
    وای خدا دوباره همین حرف رو زد، دیگه دارم دیوونه میشم از این شَک و تردیدش.
    چشم‌هام رو بستم و در حالی که سعی می‌کردم به اعصابم مسلط باشم، گفتم:
    _چقدر فرصت می‌خوای؟ بهم زمان بگو، اینجوری لااقل می‌تونم امیدوار باشم.
    اخم کرد و چند قدم به جلو برداشت، دیگه کم کم داشتم به عشق و علاقه‌ش شک می‌کردم. نمی‌دونم اگه قضیه اون شایعه رو می‌گفتم، چه بهانه‌ای می‌خواست بیاره؟
    چند دقیقه بعد برگشت سمتم، انگار بدجور مردد بود. دست برد به کلاه شنلم و کشید روی موهام؛ دیگه اصلا به چشمام نگاه نمی‌کرد!
    دوباره به طرف در رفت، دستش رو روی دستگیره گذاشت و گفت:
    _یک ماه، یک ماه به من فرصت بده تا خودم همه چیز رو به همه بگم.
    یک ماه! با اینکه زمان زیادی نبود؛ اما نگرانی و شک مثل خوره به جونم افتاد؛ چرا باید یک ماه صبر می‌کردم؟ همه چیز مشکوک بود و عجیب؛ کی باورش میشه آرتین که انقدر برای به دست آوردنم تلاش کرده بود، حالا این حرفا رو بزنه؟
    دلشوره داشتم و نمی‌تونستم این حرف‌ها رو تجزیه و تحلیل کنم؛ اما قضیه هر چیزی که بود مطمئنا امشب نمی‌تونستم چیزی ازش بفهمم، شاید چند روز آینده می‌تونستم سوالاتی ازش کنم؛ ولی امشب نه. قشنگ حس می‌کردم فکرش به شدت درگیره و آماده یه جرقه‌است تا آتشفشان خشمش فوران کنه.
    پس سریع چشمی گفتم و در سکوت کلاه شنل رو تا روی بینیم جلو کشیدم، فعلا باید عقب نشینی می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    به همراه آرتین پشت در تالار ضیافت ایستادیم تا جارچی ورودمون رو اعلام کنه. کنجکاوی بی‌سابقه تمام وجودم رو به قلقلک انداخته بود، آخه این تالار مخصوص مهمانی‌ها بود و تا به حال داخلش رو ندیده بودم.
    اسمم که تو تالار پیچید جلوتر از آرتین وارد شدم و به محض ورود انگار نمایشگاهی از رنگ‌ها جلومون ظاهر شد.
    خود تالار یک دست سفید بود، میز و صندلی‌ها، چلچراغ سنگی سقف، کفپوش‌ها، دیوارها، همگی مثل صفحه‌ی خالی یه بوم سفید بودند که شاهزاده‌ها با لباس‌های سبز، بنفش، طلایی و نقره‌ای مثل رنگ‌های زنده توش پخش شده بودند.
    این همه رنگ و زندگی که در آسمان سفید این تالار جاری شده بود؛ باعث شد، نگاهم سمت دامن زیبا و بی‌نظیرم کشیده بشه. فکر کنم فقط من بودم که لباسم با همه متفاوت بود و بین این همه رنگ تک بودم، به خاطر همین با ورودم سر تک تک مهمان‌ها برگشت سمتمون و یه لحظه صدای همهمه و گفتگو خوابید و فقط آوای موسیقی که انتهای سالن به وسیله‌ی نوازنده‌ها در حال اجرا بود به گوشم رسید.
    بی توجه به این سکوت و نگاه‌های خیره، تا وسطای سالن جلو رفتیم و سری به نشونه‌ی احترام برای پادشاه که روی تخت باشکوه سفید و پر از دونه‌های الماس نشسته بود، تکون دادیم.
    بعد از کسب اجازه به همراه آرتین سمت میز و صندلی‌هایی که گوشه سالن چیده شده بودند، حرکت کردیم. من نشستم؛ اما آرتین کنارم ایستاد؛ طبق قانونی که اصلا قبولش نداشتم، محافظ‌ها اجازه‌ی نشستن در حضور شاهزاده‌ها رو نداشتند.
    پادشاه که انگار منتظر ورود ما بود چند بار کف دست‌هاش رو بهم زد و سکوت کامل برقرار شد، به محض انجام این کار گروهی از خدمتکارها با سینی‌های پر از شیرینی و شربت وارد و مشغول پذیرایی شدند.
    همزمان پادشاه از جاش بلند شد و شروع کرد به خیر مقدم و سخنرانی:
    _شاهزادگان و جنگجویان پیروز خوش آمدید.
    به لطف و یاری پروردگار بزرگ، جنگ به پایان رسید و امیدواریم هرگز دوباره چنین نبردی در این سرزمین به وقوع نپیوندد، ما از خداوند بزرگ آسمان‌ها به خاطر این پیروزی سپاسگذاریم، خداوندی که در بحرانی‌ترین لحظات بار دیگر قدرت و عظمت خود را به نمایش گذاشت و با یک اتفاق عجیب دشمنان را تار و مار کرد.
    در این نبرد شاهزادگان ما خردمندانه تصمیم گرفتند، فرماندهان ما مقتدرانه رهبری کردند و سربازان ما شجاعانه جنگیدند. در این بین شخصی حضور داشت که همگی اطلاع دارند، چطور نتیجه را به نفع ما پایان داد. بی شک ما و آیندگانمان همگی قدردان زحمات شاهزاده پاک نژاد خواهیم بود و در کتب تاریخی این سرزمین همواره از ایشان به عنوان قهرمان یاد خواهد شد.
    سرم رو پایین انداخته بودم و از خجالت داشتم آب می‌شدم، پادشاه لطف زیادی بهم داشت و این همه تعریفش باعث شده بود، همه‌ی نگاه‌ها روم ثابت بشه؛ تو دلم خدا خدا می‌کردم زودتر تمومش کنه. دوست نداشتم، بیشتر از این زیر ذره بین نگاه‌ها باشم.
    بالاخره سخنرانی پادشاه تموم شد و این بار باتیس که روی صندلی بزرگ و سلطنتی کنار پادشاه نشسته بود، از جاش بلند شد و گفت:
    _همون طور که پادشاه و برادر عزیزم گفتند، ما این پیروزی رو مدیون تلاش تمام ملت بودیم، علی الخصوص شاهزاده خانم...
    بعد نگاهش رو سمت میز ما گرفت و ادامه داد:
    _مطمئنا ایشون با توانایی و مهارتی که در جنگ از خودشون نشون دادند به همه ثابت کردند جنگجویی بی‌نظیر هستند که حتی نیاز به محافظی چون نقاب طلایی هم ندارند، ما همگی به توانایی ایشون ایمان آوردیم.
    می‌دونستم آخرش باتیس یه تیکه به آرتین می‌ندازه، نمی‌دونم اصلا چه لزومی داشت صحبت کنه. از زیر چشم مشت گره شده آرتین رو دیدم، معلوم بود از حرف‌های باتیس بدجور شاکی شده، بهش حق می‌دادم ولی مگه همه اینا تقصیر خودش نبود؟ من که می‌خواستم همین امشب همه چیز رو به همه بگم، خودش نگذاشت.
    بالاخره چرت و پرت‌های باتیس تموم شد و صدای کمانچه و عود و چنگ دوباره فضای تالار رو پر کرد و همگی مشغول پذیرایی از خودشون شدند.
    تقریبا همه همراه همسر و فرزندانشون سر میز نشسته بودند و این وضعیت باعث میشد بیش از پیش جای خالی آرتین رو کنارم حس کنم؛ سرم رو بالا بردم و سعی کردم با نگاهی عمیق به حامی و تکیه گاه گمنام زندگیم، کمی از این خلا رو جبران کنم؛ اما حضور الانِ آرتین، اونم در نقش یه محافظ اصلا حس با هم بودن رو بهم نمی‌داد؛ کاش ما هم می‌تونستیم مثل بقیه با هم باشیم، کاش نامزد من‌ هم کنارم بود نه بالای سرم.
    با شنیدن صدای خنده‌های بلند و پر عشـ*ـوه‌ای که از طرف دیگه تالار بلند شد از فکر و اندوه این تنهایی همیشگی بیرون اومدم. نگاه کنجکاوم رو به اون سمت کشوندم و رکسانا رو با اون چهره زیبا و سحرانگیز دیدم که موهای طلایی و زیباش رو با رنگ زرد لباسش سِت کرده و مثل همیشه مشغول دلبری از مردهاست و گاهی نگاهی پر معنی سمت ما می‌ندازه!

    با دیدن نگاه‌های منظوردار و گاه و بی‌گاهش دوباره یاد اون شایعه افتادم و حالم بدتر شد. اخمام تو هم رفته بود و دستم تو چین‌های دامنم گم شده بود.
    با هجوم ناگهانی فکری به مغزم، سریع سرم رو بالا گرفتم تا ببینم آرتین هم نگاهش می‌کنه یا نه؛ اما با دیدن نگاه تیزش از پشت اون نقاب طلایی که به دقت زیر نظرم گرفته بود، خیالم راحت شد و دوباره به رکسانا نگاه کردم.

    واقعا نمی‌فهمیدم این دختر چرا این‌قدر راحت خودش رو در اختیار هرکسی قرار می‌داد تا از رفتارش سوء استفاده کنند؟ واقعا این‌قدر تشنه محبت بود؟!
    نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم، چشم اکثر حضار به اون قسمت از تالاره! با رفتارهای چندش‌آور امشب رکسانا دیگه مطمئن شده بودم، واقعا هیچ قید و بندی نداره.
    حتما پیش خودش فکر می‌کرد در زیبایی همتا نداره و خیلی‌ها شیفته‌ش هستند؛ اما من مطمئن بودم، اگه همین بانوان قصر هم خودشون رو در این حد ول می‌کردند خیلی بیشتر از اون خواهان داشتند؛ ولی اونا ارزش خودشون رو خیلی بیشتر از این می‌دونستند که عروسک نمایشی هر کسی بشند.
    بالاخره نگاهم رو از جلف بازی‌های حال بهم زن رکسانا گرفتم و کلافه به اطراف چرخوندم، این مراسم کم کم داشت حوصلم رو سر می‌برد؛ تو دلم خدا خدا می‌کردم زودتر شام رو بیارند تا بتونم به جشن بی‌ریای لشکر آسمان برم.
    با ورود خدمتکارها و دیس‌های بزرگ غذا یه دفعه ذوق زده شدم، انگار خدا حرف دلم رو شنید!
    حالا که تکلیف شام معلوم شده باید مینوفر رو پیدا می‌کردم؛ اگه هماهنگ می‌شدیم و بعد از شام با هم به سالن تمرین می‌رفتیم خیلی بهتر بود.
    سر جام کمی به اطراف سرک کشیدم؛ اما انگار خبری ازش نبود، از جا بلند شدم و خدمتکارهای جلو در رو زیر نظر گرفتم؛ بعید نبود برای هماهنگی امورات جشن اونجا رفته باشه.
    نگاه جستجوگرم به دنبال مینوفر بین درهای بزرگ تالار در گردش بود؛ اما با دیدن چهره‌ی آشنایی که بین خدمتکارها در رفت و آمد بود یک لحظه خشکم زد، اون‌... اون الهام بود! دوستی که کمی قبل از ورود به این سرزمین ناپدید شده بود و حالا اون رو اینجا می‌دیدم!
    هول شده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. اگر دوباره گمش می‌کردم؛ شاید دیگه هیچ‌وقت اون رو نمی‌دیدم. در یک تصمیم آنی، برگشتم سمت آرتین و به بهانه صحبت با مینوفر ازش جدا شدم؛ از دیدن الهام بی‌نهایت ذوق زده شده بودم، شاید اون کلید پیدا کردن بقیه دخترها بود؛ اما نمی‌خواستم تا مطمئن نشدم، چیزی به آرتین بگم.
    قدم‌هام رو تند کردم و بین جمعیت انبوه خدمتکارها به سرعت از تالار خارج شدم. اطراف رو خوب زیر نظر گرفتم، اما دیگه اثری ازش نبود، انگار یه قطره آب شده بود، رفته بود تو زمین!
    گیج شده بودم، چطور ممکن بود به این زودی رفته باشه؟ اصلا تو این زمان کم کجا می‌تونه بره؟!
    پایین دامنم رو ‌تو مشتم گرفتم و دویدم سمت حیاط؛ بین خدمتکارهای اونجا جستجوی دوباره‌ای کردم؛ ولی بازم هیچی، انگار واقعا خبری ازش نبود. اما... اما اون تو هم یا خیال هرچی که بود، خیلی واقعی به نظر می‌اومد!
    با سر و شونه‌های پایین افتاده نا امید از پیدا کردنش برگشتم سمت تالار؛ خوب شد چیزی به آرتین نگفتم وگرنه با این وضعیت چه جوری باید حرفم رو ثابت می‌کردم؟
    جلوی درب بزرگ و سفید دوباره برگشتم و برای آخرین بار با چشم همه جارو به دنبال گمشدم زیر و رو کردم و وقتی کاملا ناامید شدم به طرف تالار برگشتم، اما هنوز قدم اول رو به داخل نذاشته بودم که چشمام روی صحنه غیر قابل باور رو به روم ثابت موند.
    پلک هام رو ناباورانه چند بار روی هم فشار دادم و دوباره نگاه کردم؛ نگاه کردم و باز هم نگاه کردم. باورم نمیشد این رکسانا باشه که جلوی آرتین ایستاده و با پرروگری تمام باهاش حرف می‌زنه! این یعنی... یعنی حرف‌های مینوفر چیزی فراتر یک شایعه بوده!
    با بالا رفتن صدای خنده‌ی رکسانا خون تو رگ‌هام
    خشک شد و نفسم تنگ بالا اومد! دیگه تحمل دیدن این وضعیت رو نداشتم، امشب چه شبی بود که اتفاقاتش اون‌قدر آزاردهنده بودند؟!
    اشک تو چشم‌هام حلقه زده بود و دلم می‌خواست به حال خودم گریه کنم. درسته رفتار آرتین باهاش سرد بود؛ اما دختری مثل رکسانا به چه حقی به خودش اجازه داده بود، بهش نزدیک بشه و آرتین به چه حقی داشت به هـ*ـر*زه گویی‌هاش گوش می‌کرد؟! مگه اون نامزد من نبود؟ پس چرا ردش نکرده بود بره؟!
    دلم آتیش گرفته بود، برای یه سیلی که بخوابونم تو گوش رکسانا؛ اما نه، من آدم این بی حیایی‌ها نبودم. لبم رو به دندون گرفتم و برای کنترل خودم مشت‌هام تو هم گره خورد. کم کم نفس‌هام داغ شدند و دست‌‌هام به لرزش افتادند. هوای اینجا برام تنگ بود و احساس می‌کردم؛ اگه یک دقیقه دیگه بمونم از شدت بغض و حسادت خفه میشم.
    دویدم تو حیاط و اولین اسبی که جلوی قصر دیدم، سوار شدم و رو به خدمتکار که با تعجب نگاهم می‌کرد با بغض گفتم:
    _ به نقاب طلایی... بگید من... سالن تمرین.
    این‌ها تنها حرف‌هایی بودند که تونستم روی زبون بی‌جونم بیارم و بعد از اون به سرعت از قصر خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    آرتین
    نگاهم رو سمت جای خالیش کشوندم و یک بار دیگه خودم رو به خاطر این کوتاهی سرزنش کردم؛ نباید اجازه می‌دادم تنها از تالار بیرون بره، علاوه بر این رفتارهاش قبل از رفتن خیلی عجیب بود و بیشتر به فکر وادارم می‌کرد.
    از دست خودم عصبانی بودم و حرصم رو سر دستمال مچاله شده تو دست‌هام خالی می‌کردم.
    کلافه سری تکون دادم و تکیه‌ام رو از صندلی خالی گرفتم؛ باید همین الان برم دنبالش.
    قدمی به سمت درب خروجی برداشتم؛ اما با شنیدن صدای نازکی که از کنارم بلند شد، سر جام متوقف شدم و برگشتم سمتش؛ همون دختر مو بور بود! همون که سمت دیگه تالار برای باتیس مجلس گرمی می‌کرد؛ این اینجا چیکار داشت!
    بی توجه به چشم‌های زردی که روی جزء به جزء بدنم در گردش بود، نگاه خشک و عصبیم رو سمت دیگه گرفتم و به دنبال حسیبا یک بار دیگه کل تالار رو از نظر گذروندم؛
    اما انگار دختر مو بور پرروتر از این حرف‌ها بود؛ چون با دیدن بی‌توجهی من قدمی به جلو برداشت و با صدایی که سعی می‌کرد، اغواگر باشه، گفت:
    _همیشه دنبال یک نقاب طلایی بودم تا بتونم از نزدیک ببینمش و حالا انگار به این خواستم رسیدم. شما یک نقاب طلایی هستید دیگه؟ از نوع واقعیش؟
    از شنیدن حرف‌هاش جا خوردم، سوالات آخرش بوی توطئه می‌داد و انگار یه چیزهایی از هویتم می‌دونست، حتما باتیس بهش گفته بود، از اون آدم پست اصلا بعید نبود.
    با صدای خنده‌های ریز دختر به خودم اومدم، نباید ضعف نشون می‌دادم.
    نگاه تند و تیزی به سرتا پاش انداختم و بدون اینکه جوابش رو بدم دوباره نگاهم رو دنبال حسیبا به اطراف چرخوندم؛ شاید با این بی‌محلی‌ها از رو می‌رفت؛ اما این بار خنده بلندتری کرد و باعث شد، بیشتر سالن به ما خیره بشند، این دختر حتما یه مرضی داشت!
    کارهاش عامدانه به نظر می‌اومد؛ اما نمی‌تونستم دلیلش رو متوجه بشم؛ اخمی غلیظ همراه با نفرتی آشکار رو تو چشم‌هام ریختم و با خشم به چهره‌اش خیره شدم. این جور دخترها حالم رو بهم می‌زدند، سبک، بی‌ملاحظه و بی‌قید.
    به چند ثانیه نکشید که از تنها عضو مشخص صورتم، یعنی چشم‌هام، حساب برد و آروم ازم دور شد.
    با رفتن این مزاحم نفس راحتی کشیدم و برای دهمین بار تمام سالن رو به دنبال حسیبا از نظرم گذروندم، دیر کرده بود و فکرم آشفته و مشوش میزد، چرا یه دفعه رفت بیرون؟

    ***
    حدود نیم ساعت گذشته بود و هنوز خبری ازش نشده بود؛ تقریبا تمام مهمان‌ها شام رو خورده بودند و خدمتکارها مشغول جمع‌آوری میزها شده بودند. دیگه صبر کردن جایز نبود، به اندازه کافی منتظرش مونده بودم.
    از تالار بیرون رفتم و دنبالش به همه جا سرک کشیدم، هیچ جا نبود و این نگرانی و عصبانیتم رو بیشتر می‌کرد.
    تقریبا دیگه جایی جز طبقه‌ی دوم و اتاق خودش نمونده بود، باید می‌رفتم و اونجا رو هم می‌گشتم.
    سمت پلکان پا تند کردم؛ اما هنوز نیمی از پله‌ها رو بالا نرفته بودم که با صدای بلند یک مرد سر جام متوقف شدم.
    برگشتم سمتش و پله‌های بالا رفته رو سریع پایین اومدم؛ خدمتکار جوانی بود که چند بار تو حیاط دیده بودمش؛ جلوش ایستادم و دست‌هام رو به نرده‌های پله تکیه دادم و هم زمان پرسیدم:
    _چی شده؟
    خدمتکار سرش رو جلو آورد و در حالی که دستش رو کنار صورتش می‌گرفت، آروم گفت:
    _شاهزاده خانم پیغامی براتون گذاشتند؛ انگار حال مساعدی نداشتند و از تالار یک راست سمت حیاط اومدند، سوار یکی از اسب‌ها شدند و قبل از رفتن به من گفتند به شما اطلاع بدم که به سالن تمرین می‌رند.
    با شنیدن حرفش شوکه شدم؛ چرا انقدر ناگهانی تصمیم گرفت به جشن بره؟ مگه قرار نبود من هم همراهش برم و بیرون سالن منتظر بمونم؟
    رفتار حسیبا امشب بی نهایت مشکوک بود.
    سری برای خدمتکار تکون دادم تا بره. خودم هم دویدم سمت حیاط؛ باید می‌رفتم دنبالش، چطور بدون هماهنگی با من رفته بود؟ چرا حالش مساعد نبود؟
    جلوی در ورودی قصر راهم رو سمت اسطبل کج کردم، باید اسبم رو برمی‌داشتم.

    ***
    حسیبا
    با حال خرابی که هرلحظه افتضاح‌تر میشد، خودم رو به نزدیکی‌های سالن تمرین رسوندم. همیشه همین طور بودم، خیلی زود احساساتی میشدم.

    کاش این‌قدر زود از قصر بیرون نیومده بودم، کاش لااقل می‌موندم و از آرتین درباره این شایعه و رکسانا می‌پرسیدم و وقتی مطمئن شدم ترکش می‌کردم.
    انگار تلنگرهای ریز ناشی از عذاب وجدان این تصمیم عجولانه تازه داشت، مغزم رو بیدار می‌کرد؛ اما تو اون لحظه اصلا حالم جوری نبود که بتونم منطقی تصمیم بگیرم.

    قصد نداشتم به جشن بانوان برم، فقط می‌خواستم از فضای قصر دور بشم. با وجود تمام این عذاب وجدان و حس گـ ـناه باید چند ساعتی تنها می‌موندم و فکر می‌کردم. الان بیشتر از هر وقتی بهش نیاز داشتم.
    نفس عمیقی از سر غم و ناراحتی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم. هوا مه آلود بود و وهم انگیز. تصمیم گرفتم زیاد از قصر و سالن فاصله نگیرم؛ هوای مه گرفته به شدت حس ناامنی رو بهم القا می‌کرد.
    تو نور ضعیفی که از در ورودی سالن به بیرون می‌ریخت بی سر و صدا از اسب پیاده شدم و سعی کردم، بدون هیچ جلب توجهی خودم رو به پشت سالن برسونم؛ اونجا تنها جایی بود که می‌تونستم بی‌هیچ مزاحمی تو افکار پر از غم و ناامیدی خودم غرق بشم، اون‌قدر که هیچ راه نجاتی نداشته باشم.
    صدای صحبت و شادی زنانی که مطمئنا انتظار من رو می‌کشیدن از در نیمه باز بیرون می‌اومد و باعث میشد به خاطر این بدقولی از خودم متنفر بشم، کاش موقعیت بهتری داشتم و منتظرشون نمی‌گذاشتم.
    با ناراحتی افسار رو کشیدم و از دورترین فاصله ممکن به طرف پشت سالن حرکت کردم؛ اما شانس زیاد باهام یار نبود؛ چون مینوفر که انگار تازه از قصر رسیده بود. تو آخرین لحظه من رو دید و با صدای بلندی که مطمئنا خیلی‌ها از داخل سالن می‌شنیدند، گفت:
    _ کجا می‌رید شاهزاده خانم؟ در سالن که از این طرفه.
    با شنیدن حرفش حالم گرفته شد و حس بد اجبار و عدم اختیار بهم هجوم آورد. با این افتضاحی که به بار اومد، راهی جز رفتن به جشن نداشتم؛ اما با حال و وضعیت روحی بدم چه می‌کردم؟ اگه وسط جشن می‌زدم زیر گریه چی؟!
    دوباره صدای مینوفر بلند شد و برای اینکه بیشتر از این رسوا نشم افسار رو با حرص کشیدم سمت سالن، کاش نیومده بودی مینوفر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سالن تمرین غرق نور بود و بانوان با خوشحالی شاخه‌های گل رو تو دست‌هاشون بالا گرفته بودند. صدای شور و شادی و خنده از هرطرف به گوش می‌رسید و درد هر دل غمگینی رو درمان می‌کرد.
    همراه مینوفر تا وسط‌های سالن پیش رفتیم و جلوی صندلی‌های بلند و تزئین شده با پارچه‌های رنگی ایستادیم.
    همون موقع بود که بارانی از گُل روی سرمون ریخت و یک لحظه حس رویایی حضور در یک گلستان بهم دست داد و باعث شد با همه‌ی غمی که تو سـ*ـینه‌ام داشتم، سر ذوق بیام؛ مگه میشد این همه محبت بانوان رو دید و باز هم غمگین بود؟
    لبخند کمرنگی که نا خودآگاه روی لب‌هام نشست رو حس کردم و با خوشحالی که کم کم داشت جای غم رو تو دلم می‌گرفت، روی صندلی نشستم. حالا شاید می‌تونستم به کمی شادی تو این شب ناراحت کننده فکر کنم.
    با کمک مینوفر شنلم رو از روی دوشم برداشتم و دنبال بقیه تو سالن چشم گردوندم. هنوز افراد زیادی بودند که ندیده بودمشون و با وجود گذشت تنها چهار روز از آخرین دیدارمون دلم براشون تنگ شده بود.
    اشتیاقم برای دیدن این دوستان باوفا باعث میشد، جوری دلتنگ بشم که انگار ماه‌ها از آخرین دیدارمون گذشته، وابستگی من به این لشکر خیلی بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردم.
    به پیشنهاد مینوفر و اعضای لشکر تصمیم گرفتم سخنرانی کوچیکی رو که از قبل برای این مراسم آماده کرده بودم شروع کنم:
    _درود بر شما بانوان شجاع. خوشحالم از اینکه یک بار دیگه در کنار شما هستم. مدتی که در کنار شما گذشت، بدون شک یکی از خاطره انگیزترین ایام عمرم بود و دلاوری و شجاعتی که از شما دیدم یکی از بی‌نظیرترین نمونه‌های از خود گذشتگی.
    تک تک شما بانوان تا ابد در یاد و خاطر من خواهید ماند، مثل دوستی عزیز که هرگز از خاطره‌ها پاک نخواهد شد...
    با اتمام سخنرانیم صدای فریاد شادی بالا رفت و دوباره شعاری که قبل از جنگ هم یک بار شنیده بودم از بین جمعیت جون گرفت.
    -شاهزاده‌ی آسمانی، شاهزاده‌ی آسمانی...
    این بار لبخند پررنگ‌تری روی لب،هام نشست و با امید بیشتر به زنان و دخترانی که با تمام ذوقشون این جشن رو ترتیب داده بودند، نگاه کردم. امشب من بیشتر از هر وقتی رابـ ـطه خونیم رو با مردم این سرزمین حس می‌کردم.
    همه چیز مطبوع و دلپذیر به نظر می‌رسید و گرمای حضور بانوان جمع رو دوستانه‌تر از همیشه کرده بود؛ اما همه‌ی این آرامش با صدای انفجار ناگهانی که سالن رو به لرزه انداخت تموم شد!
    ***
    سکوت و بعد صدای زنگ ممتدی که تو گوشم پیچید و چشم‌هام که به زحمت باز شدند. همه چیز مثل یک کابوس ناگهانی بود، کابوسی که بی‌مقدمه به زیباترین جشن عمرم یورش برد و گرد ناامیدی و مرگ رو روی همه این شادی‌ها پاشید.
    همه جا ویران شده بود و از دیوارهای ریخته شده آتیش وحشیانه به داخل می‌بارید. باورم نمیشد اینجا همون سالنی باشه که تا دو دقیقه پیش زندگی توش جریان داشت! اینجا همه ویرانی بود و ویرانی، ویرانی که حاصل چند دقیقه غفلت بود.
    گیج شده بودم و با چشم‌های گشاد شده از ترس مثل آدمی که انگار تازه از کما در اومده باشه اطرافم رو نگاه می‌کردم؛ چه چیزی باعث این انفجار مهیب شده بود؟!
    همه چیز مثل صحنه‌ی آهسته یک فیلم از جلو چشم‌هام عبور می‌کرد، زن‌ها و دخترهایی که جیغ کشان و وحشت زده از در چهار طاق باز شده سالن فرار می‌کردند و مه و دود غلیظی که همه جا رو گرفته بود. دستم به وسیله‌ی کسی که نمی‌دیدم، کشیده شد. صندلیی که ازش جدا شدم و فرار از اون جهنم سوزان به هوای آزادی که به صورتم هجوم آورد.
    تازه با این هجوم زندگی بخش بود که تونستم از شوک اون انفجار بیرون بیام و چهره‌ی نگران آرتادخت رو جلوی صورتم تشخیص بدم، پس اون بود، این فرشته نجات!
    با دست لرزونم عرقی رو که از کنار شقیقه‌هام پایین می‌اومد پاک کردم و خودم رو روی زمین کنار بقیه انداختم.
    باید خدا رو به خاطر این خطر از سر گذشته شکر می‌کردم؛ مرگ یک قدمی من بود و اگه آرتادخت کمکم نکرده بود تا چند دقیقه دیگه چیزی جز خاکستر ازم باقی نمی‌موند.
    سرم رو به تک درخت کوچیک تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. باید یکم آرامش می‌گرفتم تا بعد بتونم به بقیه کمک کنم.
    ذهنم رو از هرچی فکر و نگرانی بود، خالی کردم تا فرصت درست فکر کردن رو به مغزم بدم؛ اما با شنیدن صدایی که انگار از جایی دور اسمم رو صدا میزد، چشم‌هام آروم آروم باز شدند و نگاه وحشت زدم رو به اطراف چرخوندم‌. همه تقریبا سالم بودند و هیچ مشکلی نبود؛ اما این صدای آشنا...
    شاید صدای فریاد زن بی‌گناهی بود که تو آتیش گیر افتاده و از شدت بی پناهی من رو صدا میزنه!
    با تصور این احتمال دردناک عذاب وجدان مثل سوزنی تیز و بیرحم شروع کرد به سیخونک زدن روحم؛ درسته خودم حال درستی نداشتم؛ اما باید مطمئن میشدم، کسی داخل سالن نمونده. این صدا هرچی که بود، نمیشد نادیده گرفت.
    به زحمت از جام بلند شدم و با پاهای شل شده از اضطراب و دلشوره سمت سالن دویدم. تا جای ممکن به محل آتش سوزی نزدیک شدم و وقتی از حرارت اون جهنم سوزان نتونستم جلوتر برم، از بین درهای باز به دقت داخل رو جستجو کردم، هیچ‌کس اونجا نبود.
    به چند ثانیه نکشید که صدا دوباره بلند شد! این بار بلندتر و واضح‌تر از قبل، این زن کی بود که پشت سر هم اسمم رو صدا میزد؟ نکنه زخمی شده و جایی گیر کرده؟!
    نگاه نگرانم رو به جایی که مینوفر و آرتا دخت مشغول رسیدگی به حال بقیه بودند، انداختم و سالن رو به دنبال منبع صدا دور زدم.
    انگار هرچی به پشت سالن نزدیک‌تر می‌شدم، صدا واضح‌تر میشد.
    به قدم‌هام سرعت دادم و با دیدن زن لاغر و نحیف یک لحظه امید رو که به قلبم سرازیر شد حس کردم؛ روی زمین افتاده بود و همچنان اسمم روی زبونش بود، چیزی از قیافش مشخص نبود به خاطر همین دویدم سمتش و دستم رو روی شونش گذاشتم. باید می‌فهمیدم آسیب دیدگیش چقدره؛ اما به محض برخورد دستم با بدنش مثل برق گرفته‌ها برگشت سمتم و تونستم چهره‌ی بی‌نهایت آشناش رو زیر نور شعله‌های سربه فلک کشیده‌ی آتیش تشخیص بدم، الهام، اون خودش بود!
    باورم نمیشد الهام، امشب، تو این موقعیت و این مکان.
    خشکم زده بود و دیگه نمی‌تونستم کاری کنم؛ کسی که تمام این مدت دنبالش بودم، کسی که تو قصر هم دیدمش؛ اما به طور ناگهانی ناپدید شده بود!
    می‌خواستم مطمئن بشم همه چیز واقعیه باید لــ*ـمـسش می‌کردم، دستم رو سمت صورت بی‌روحش جلو بردم؛ اما با احساس برخورد چیز سفت و سختی با پشت گردنم درد تو تمام بدنم پیچید و دنیا جلو چشم‌هام خاموش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    همه جا سیاهی بود و سیاهی، تاریکی مطلق همراه با حسی گنگ و نامفهوم. انگار که هیچ‌وقت تو این دنیا وجود نداشتم. ذهنم، خاطراتم، مغزم، همه خالی بودند.
    ترسی ناشناخته؛ ترس از سیاهی، معلق بودن تو تاریکی محض، دست‌هام که دیگه حسشون نمی‌کردم، صدای قدم‌هایی که از انتهای تاریکی نزدیک میشد و پلک‌های سنگینم که بالاخره از هم باز شدند و باز هم تاریکی و کابوس در کابوس.
    شاید صدمین تلاش بی‌فایده برای رها شدن از کابوسی تاریک.
    موج گریه تا ساحل سیاه چشم‌هام هجوم آورد؛ اما اشکی نریختم. باید تلاش می‌کردم، صدها بار و شاید هزاران بار. می‌خواستم از این دنیای وحشت بیرون بیام، باید بیرون می‌اومدم، باید یه بار دیگه پلک‌هام رو روی هم می‌گذاشتم و با امید بازشون می‌کردم. تو دلم خدا رو صدا می‌زدم و یه بار دیگه امتحان می‌کردم.
    پلک‌های خستم روی هم افتادند و دوباره چشم باز کردم و باز هم تاریکی؛ اما نه، این بار فرق داشت، انگار همه چیز داشت کم کم واضح میشد!
    چشم‌هام رو چند بار محکم به هم فشار دادم تا تاری دیدم بر طرف بشه: اما انگار اینجا خودش تا حدودی تاریک بود؛ یه خرابه با دیوارهای نیمه ریخته، وسطِ درخت‌های بلندی که از سوراخ‌های بزرگ و کوچیک دیوار، بین اون مه غلیظ کم و بیش پیدا بودند؛ من اینجا چیکار می‌کردم؟!
    سعی کردم آخرین اتفاقات رو به یاد بیارم؛ اما تو سرم اثری از هیچ خاطره‌ای نبود، انگار مغزم کار نمی‌کرد.
    با احساس درد و سوزشی که تو مچ دست‌هام و پشت گردنم حس کردم سرم رو بالا گرفتم و با دیدن دست‌هام که با طناب بلندی بالای سرم به سقف بسته شده بود دلم ریخت؛ فشار دوباره برای یاد آوری اتفاقات؛ اما، هیچ.
    نور ماه به سختی راهش رو از بین مه باز کرده بود و از وسط سقف نیمه ریخته‌، اطرافم رو کمی روشن‌تر از بقیه قسمت‌ها کرده بود و می‌تونستم تشخیص بدم اطرافم چه خبره. سعی کردم از جام بلند شم؛ اما نشد، پاهام بی‌حس بودند، درست مثل دست‌هام، انگار هیچ‌وقت وجود نداشتند.
    صدای قدم‌های آروم؛ اما اعصاب خوردکن، دوباره بلند شد و قلبم به تپش افتاد. سریع نگاهم رو روی لباس باز و موهای آشفته‌ای که دورم ریخته بود، انداختم و از شدت این حرکت شوک گونه گردنم دوباره تیر کشید. اخمام از درد تو هم رفت و ته دلم خدا خدا کردم، مقصد اون قدم‌ها اینجا نباشه؛ تو بد وضعیتی گیر کرده بودم.
    با دیدن سایه‌ی سیاهی که کم کم نزدیک میشد، تقلای دوباره‌ای برای بلند شدن کردم؛ اما انگار واقعا بی‌فایده بود. من با دست‌های بسته و پاهایی که بود و نبودشون برام فرقی نمی‌کرد، کاملا بی دفاع در برابر سایه‌ی نامعلومی که لحظه به لحظه نزدیک‌تر میشد؛ این عادلانه نبود!
    با نزدیک‌تر شدن صدا چشم‌هام رو تا جای ممکن باز کردم و نفس‌های سوخته‌ام رو بریده بریده بیرون دادم، شک ندارم این سایه می‌خواست من رو از اضطراب بکشه!
    چند لحظه پر استرس و بالاخره دیدمش. خودش بود، داریا!
    طلبکارانه دستش رو به کمرش زده بود و با چهره‌ی حق به جانبش زل زده بود بهم.
    از شدت هیجان حالت تهوع گرفته بودم و با هر نفس انگار راه گـلـ*ـوم بسته میشد، هنوز همون جوری بود، جذاب، با همون نگاه‌های گیرا.
    از موقعیتی که داشتم از این لباس نامناسب متنفر بودم و کاری از دستم بر نمی‌اومد؛ من داشتم جلوش آب میشدم.
    لب‌هام رو به زور از هم باز کردم، آروم و با تعجبی که هیچ تلاشی برای مخفی کردنش از خودم نشون نمی‌دادم پرسیدم:
    _تو؟! تو اینجا چیکار می‌کنی؟!
    لبخند موذیانه‌ای به لب‌های خوش فرمش داد و گفت:
    _ من از اولشم همین‌جا بودم، گـه گاهی فقط برای ماموریت‌هام می‌اومدم اونجا؛ فقط نمی‌تونم بفهمم چرا دست کم گرفتمت؟ چرا از همون اول نفهمیدم.
    آب دهنم رو قورت دادم و با ترس و صدایی که به صورت عصبی کم کم داشت، بالا می‌رفت؛ گفتم:
    _چی رو باید می‌فهمیدی؟ تو واقعا کی هستی لعنتی؟ با من چیکار داری؟
    دستش رو تو موهای قهوه‌ای کوتاه و فرش برد و با همون چشم‌های نافذ آبی نگاهم کرد، بعد از چند لحظه با حرص گفت:
    _اومدم کار نیمه تمومم رو تموم کنم، هیچ‌وقت فکرش رو هم نمی‌کردم تو اونی باشی که دنبالشم، باید اعتراف کنم واقعا ظاهر گول زننده‌ای داشتی؛ ولی حالا...
    نگاهی به سر تا پام انداخت و باعث شد یکم تو خودم جمع بشم و ادامه داد:
    _حالا می‌بینم که خیلی بیشتر از اون که فکر می‌کردم بودی و متوجه نشدم، من به خاطر این اشتباهم خیلی تنبیه شدم؛ اما...
    با شنیدن صدای قدم‌های سنگینی که داشت نزدیک میشد هر دو چشم دوختیم به تاریکی و سایه بزرگی که کم کم واضح شد و نفسم رو بند آورد، اینجا چه خبر بود؟!
    داریا با دیدن مرد تازه وارد تعظیم بلند بالایی کرد و گفت:
    _ بفرمایید شاهزاده برسام، گفته بودم کارم رو نا تموم نمی‌گذارم.
    با شنیدن حرف‌های داریا نگاهم روی مرد شنل پوشی که حالا دیگه کلاهش رو برداشته بود ثابت موند و خیلی زود اون رو شناختم.
    تلاش بیهوده‌ای برای جدا کردن دست‌هام از طناب آویزون از سقف کردم؛ اما تنها چیزی که نصیبم شد گرد و خاکی بود که از سقف نیمه جون روی سرم ریخت.
    هیچ راه فراری نبود و تماشای تقلای بیهوده‌ی من انگار جزئی از سرگرمی‌های برسام به حساب می‌اومد؛ چون لحظه به لحظه لبخندش پررنگ‌تر میشد.
    با اشاره‌ی سر برسام، داریا با یه تعظیم بیرون رفت و من با بزرگترین کابوس زندگیم تنها موندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا