کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
***
آرتین
به رسم قواعد بازجویی آخرین سوالم رو از زن میانسال رو به روم پرسیدم و وقتی ناامید از پیدا کردن حتی یک سرنخ کلیدی شدم، مشت محکمی روی میز چوبی کوبیدم، هیچ نشونه‌ای نبود!
تا قبل از انفجار و آتش سوزی همه دیده بودنش و بعد از اون...
دارم دیوونه میشم، این چه امتحان سختیه؟ چرا وقتی هنوز بدستش نیاوردم باید از دستش بدم؟ خدایا این دومین نفریه که گمش می‌کنم، دیگه طاقت ندارم...
کلافه از پشت میز نیم سوخته کنار سالن بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. نیاز به آرامش داشتم، آرامشی که سلول‌های خاکستری مغزم و شامه پلیسی که مدتیه ازش استفاده نکردم رو دوباره به کار بندازه.
نگاهی دقیق و موشکافانه به اطراف انداختم. سقف کاملا سوخته و دیوارها کم و بیش ریزش کرده بودند. سربازها مشغول جستجو بین آوارها بودند تا شاید سرنخی از حادثه پیدا کنند.
صدای همهمه زن‌هایی که با نگرانی باهم حرف می‌زدند روی مخم بود و باعث میشد همین یه ذره تمرکزم رو هم از دست بدم.
باید از اینجا دور میشدم، باید در تنهایی راهی پیدا می‌کردم، هر چقدر که از گم شدنش می‌گذشت اضطرابم بیشتر میشد، یعنی کجا می‌تونست رفته باشه؟
جلوی قصر از اسب پایین پریدم و یک راست به طرف اتاق اوکتام حرکت کردم. تصمیم داشتم با کمک نیروهاش وارد جنگل بشم و همه جا رو جستجو کنم. هوا تاریک و مه آلود بود و بدون یک راهنما و بَلَد ‌ورود به جنگل ممکن نبود.
از شانس بدم به محض ورود به تالار اصلی با باتیس روبرو شدم، بی توجه به نگاه‌های طلبکارانش راه اتاق اوکتام رو پیش گرفتم؛ اما صدای بلندش مانع از ادامه حرکتم شد.
سرجام ایستادم و دندون‌هام رو روی هم فشردم، بازم این مزاحم فرصت طلب داشت از موقعیت سوء استفاده می‌کرد!
صدای قدم‌هاش رو از پشت سر شنیدم؛ اما برنگشتم.
جلوم ایستاد و با لحن طلبکارانه گفت:
_کجا؟
اخم‌هام رو تو هم بردم و با لحن جدی گفتم:
_چه کار داری؟ عجله دارم، برو کنار.
پوزخندی زد و گفت:
_دیدی لیاقت داشتن شاهزاده خانم رو نداشتی؟ تو حتی نتونستی درست ازش محافظت کنی، همین که یک دختر زیبا دیدی به کل فراموشش کردی. من به چشم خودم دیدم که شاهزاده خانم بعد از دیدن تو با رکسانا ناراحت شد و از تالار بیرون رفت.
از شنیدن حرفش جا خوردم، شک نداشتم فرستادن اون دختر کار خودش بود. مردک عوضی به هر دری میزد تا رابـ ـطه من و حسیبا رو خراب کنه!
از شدت خشم داشتم منفجر می‌شدم و اعصاب صغیفم اجازه شنیدن بقیه حرف‌هاش رو نمی‌داد. قبل از اینکه بیشتر از این به چرندیاتش ادامه بده صدام رو بالا بردم و فریاد زدم:
_خودتم می‌دونی این‌ها همش نقشه‌ی خودت بوده، می‌خواستی اینجوری از چشم حسیبا بیفتم؛ ولی کور خوندی، هر جا باشه پیداش می‌کنم و اونوقت کاری می‌کنم که نه تو و نه اون دختره‌ی معلوم الحال بتونید نگاه چپ بهش بندازید.
دیگه بیشتر از این نمی‌تونستم اینجا بمونم، فکر از دست دادن حسیبا باعث میشد یک لحظه هم آروم و قرار نداشته باشم.
راهم رو کج کردم برم که دوباره صدای نحسش بلند شد:
_تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی، تو لیاقت شاهزاده خانم رو نداری بی‌ریشه.
دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم و کنترل مشت فشرده شدم دست خودم نبود، بدون اینکه متوجه بشم دستم رو بالا بردم و تو صورتش فرود آوردم.
صبر نکردم تا ببینم چه بلایی سرش اومده. دویدم سمت اتاق اوکتام، نگرانیم به اوج رسیده بود!
***
حدود نیم ساعت بعد من، اوکتام و بیست و پنج سرباز جلوی سالن سوخته جمع شدیم تا جستجو رو شروع کنیم.
با دیدن سربازی که از پشت دیوارهای خراب شده سالن نزدیک میشد دست از صحبت با اوکتام کشیدم و با تعجب به پارچه زرشکی تو دستش خیره شدم، این پارچه خیلی آشنا بود!
دویدم سمت سرباز و پارچه رو از تو دست‌هاش بیرون کشیدم و جلوی صورتم گرفتم؛ یه شنل نیمه سوخته بود، شنلی که شک نداشتم متعلق به حسیباست!
سرم رو پایین انداختم و پارچه‌ی سوخته رو تو دست‌هام فشردم، حالا دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی براش افتاده، اون بدون این شنل امکان نداشت جایی بره!
نگاهم رو سمت سرباز گرفتم و سریع پرسیدم:
_این رو کجا پیدا کردی؟
اشاره‌ای به پشت سرش کرد و گفت:
_همون جا قربان، داخل سالن.
این بار تکه سنگ‌های قهوه‌ای رو که تو مشتش بود سمتم گرفت و گفت:
_این هم پیدا کردیم قربان.
نگاه دقیقی به سنگ‌ها انداختم و گفتم:
_این‌ها چیه؟
ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
_این‌ها سنگ‌های انفجاری هستند دیگه قربان، سنگ‌های مخصوصی که به وسیله خاندان کهربا فعال می‌شند، این‌ها پشت سالن بین آوار بودند.
با شنیدن حرف‌های سرباز شَک و احتمالی که از همون اول تو ذهنم بود به یقین تبدیل شد، انگار دوباره با اون موجودات پلید طرف بودیم!
سریع برگشتم سمت اوکتام و گفتم:
_بهتره زودتر بریم، با توجه به شواهد فکر می‌کنم باید از جنگل‌های پشت سالن شروع کنیم.
نگاهی به سنگ‌های تو دستم انداخت و بعد از چند لحظه با تردید گفت:
_بسیار خوب، بریم.
با دستور اوکتام همگی به طرف جنگل حرکت کردیم؛ اما هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای لرزان زنی از پشت سر باعث شد سر جامون متوقف بشیم.
برگشتم و گلسا رو در حالی که دوان دوان بهمون نزدیک میشد دیدم، این داشت کجا می‌اومد؟
وقت تنگ بود و انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا به هر دلیلی فرصت رو از دست بدم.
اوکتام و سربازها رو جلوتر از خودم فرستادم داخل جنگل تا زودتر جستجو رو شروع کنند و من هم بهشون ملحق بشم.
با نزدیک شدن دختر تپل و رنگ پریده دویدم جلو و گفتم:
_چی شده؟ زود باش عجله دارم.
سرش رو جلو آورد و بین نفس‌های بریده بریده گفت:
_من... من هم می‌خوام همراهتون بیام.
اخم‌هام تو هم رفت، به خاطر این حرف این‌قدر وقت کشی کرده بود؟!
به گفتن یه «نه خیر» اکتفا کردم و برگشتم سمت جنگل تا زودتر به سربازها برسم؛ اما انگار ول کن نبود؛ چون دنبالم دوید و این بار گفت:
_ شما رو به پروردگار آسمان‌ها قسم میدم صبر کنید، من می‌تونم کمکتون کنم.
دیگه برنگشتم سمتش از همون جا دستی براش تکون دادم و داد زدم:
_برو به قصر، ما زمان زیادی نداریم.
صدای قدم‌های تندش روی علف‌های بلند به گوشم رسید و این بار سر جام ایستادم، مثل اینکه ول کن نبود!
با عصبانیت برگشتم سمتش و تقریبا فریاد زدم:
_برو دختر، من به اندازه‌ی کافی نگرانی دارم، وجودت دست و پا گیر میشه.
با آخرین سرعتی که ازش بر می‌اومد جلو دوید و نفس نفس زنان در حالی که اشکِ تو چشم‌هاش زیر نور ماه می‌درخشید، گفت:
_من شنیدم اون سنگ‌های انفجاری رو پیدا کردید، فکر می‌کنم بدونم شاهزاده خانم کجاست، اجازه بدید بیام.
فاصله بینمون رو با یک قدم بلند پر کردم و با صدایی که دیگه کنترلش رو نداشتم فریاد زدم:
_تو از کجا می‌دونی حسیبا کجاست؟ دِ حرف بزن.
اشک‌هاش روی صورتش روان شد و گفت:
_آخه، آخه من، یه زمانی... قول بدید در امان باشم تا بگم.
کلافه چند بار سرم رو تکون دادم و گفتم:
_در امانی، در امانی فقط بگو.
آب دهنش رو با صدای بلندی قورت داد و با ترس آشکاری که تو صداش موج میزد گفت:
_من، من خب من یه زمانی... من حدودا تا یک ماه پیش برای اتحاد شیطانی جاسوسی می‌کردم!
به هق هق افتاد و بین گریه‌هاش ادامه داد:
_ اما وقتی محبت‌های شاهزاده خانوم رو دیدم دیگه نتونستم بهشون خــ ـیانـت کنم؛ من از شاهزاده‌ها متنفر بودم و می‌خواستم انتقام کمک نرسوندن به شهر و خانوادم رو ازشون بگیرم؛ اما با دیدن شاهزاده خانم فهمیدم اشتباه کردم، بگذارید همراهتون بیام فکر می‌کنم، بدونم کجا بردنشون.
با دهان باز به حرف‌هاش گوش می‌کردم و باورم نمیشد، دختر ساده‌ای که روبروم ایستاده یه روز جاسوس بوده باشه، باورم نمیشد؛ اما مجبور بودم این حقیقت رو بپذیرم، حقیقتی که خواه ناخواه پیش روم بود و باید ازش استفاده می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    حسیبا

    با صدای خنده‌های بلند برسام پلک‌هام رو روی هم فشار دادم و از اضطراب سرنوشت نامعلومی که امشب در انتظارمه به نفس تنگی افتادم.
    این مرد با تمام جذابیت و قدرتی که داشت بدترین و خبیث‌ترین آدمی بود که به عمرم دیدم و با هربار دیدنش مرگ رو جلوی چشمام تجسم می‌کردم.
    با برقرار شدن سکوت وهم انگیر آروم چشم‌هام رو باز کردم؛ اما با دیدن مردمک‌های قرمزی که از فاصله نیم متری بهم زل زده بودند، هینی کشیدم و خودم رو تا جایی که دست‌های بسته شده به سقفم اجازه می‌دادند روی زمین عقب کشیدم ؛ نزدیک بودن به این مرد حالم رو بد می‌کرد و با وجود دیوونه بازی‌های امشبش باید اشهدم رو می‌خوندم چون مطمئنا قبض روح می‌شدم. درست رو به روم روی دو پاش نشسته بود و با اون موهای قرمز و هیکل دوبرابر من مثل یه دیو بهم خیره شده بود!
    یک بار دیگه صدای خنده‌های بلندش تو فضا پیچید و سقف نیمه جون رو به لرزه انداخت، خدایا این شاهزاده یه مجنون واقعی بود!
    چند لحظه بعد از روی پا بلند شد و گفت:
    _خب، دیگه تفریح بسه، شاهزاده کوچولو بگو ببینم روز جنگ چرا ازم فرار کردی؟ من تمام شب رو از فکر نبرد با تو خوابم نبرده بود، کشتنت برام لـ*ـذت داشت کوچولو، این لـ*ـذت رو ازم گرفتی.
    یکم مکث کرد تا شاید جوابی ازم بشنوه؛ اما تنها چیزی که نصیبش شد، نگاه های تیز و نفس‌های بریده من بود.
    نگاهی از بالا بهم انداخت و وقتی جوابی نشنید پوزخندی زد و ادامه داد:
    _می‌بینم که خوب ازم حساب می‌بری، جالبه شاهزاده‌ای که در میدان جنگ و با در اختیار داشتن اوریا اون طور شکست ناپذیره در برابر من اینطور ناتوان به نظر می‌رسه، اون‌قدر ناتوان که به راحتی می‌تونم تو مشت‌هام خردش کنم.
    از حرف‌هاش حرصم گرفته بود، داشت تحقیرم می‌کرد و این اصلا با روحیه‌ی مغرور من جور در نمی‌اومد، دوست داشتم دهن باز کنم و بگم اگه جرئت داری دست‌هام رو باز کن تا بفهمی من هنوز همون شاهزاده مغرور و شکست ناپذیر هستم؛ اما ترجیح دادم فعلا سکوت کنم؛ چون از یک طرف تنها و دست بسته بودم و از عکس العملش واهمه داشتم و از طرف دیگه می،خواستم اول اون حرف‌هاش رو بزنه تا ببینم حرف حسابش چیه یا بهتره بگم اصلا حرف حسابی داره؟!
    برسام که انگار متوجه حالم شده بود دوباره رو به روم روی پاش نشست و در حالی که سعی می‌کرد تو چشم‌هام نگاه کنه، گفت:
    _ ولی من مشکلی با این دوگانگی تو ندارم شاهزاده کوچولو، این ترسِ تو برای من حس قدرت به همراه میاره و از هر زمانی در نظرم خواستنی‌تر میشی. هنوز هم سر حرفم هستم و می‌خوام پیشنهادم رو برای آخرین بار تکرار کنم، حاضری با من همراه بشی تا همه رو شکست بدیم؟ حاضری ملکه من باشی؟

    حرفش حالم رو دگرگون کرد. سریع سرم رو سمت چشم‌های وحشی و سرخش چرخوندم و با نهایت خشمی که تو اون موقعیت ازم بر می‌اومد بهش نگاه کردم.
    انگار توقع چنین عکس‌العملی رو نداشت؛ چون از جاش بلند شد و در حالی که دسته‌ای از موهای بلند و لختش رو با حرص از روی پیشونیش عقب میزد، گفت:
    _مثل اینکه راهی جز کشتنت ندارم، یا باید با من باشی یا نباشی!
    بعد از گفتن این حرف بلافاصله خنجر بلندش رو از کمربند لباس سیاهش بیرون کشید و جلو اومد.
    با دیدن خنجر نفسم بند اومد و انگار تازه زبونم باز شد، لب های خشکیدم رو با آب دهنم تر کردم و گفتم:
    _ من...
    با شنیدن صدام لبخند محسوسی روی لب‌هاش نقش بست، روی دوپا نشت و در حالی که لبه‌ی کُند خنجر رو روی صورتم می‌کشید، گفت:
    _ تو چی؟ می‌خوای با من متحد بشی؟
    صورتم رو با ناراحتی از لبه خنجر دور کردم و گفتم:
    _ نه، هرگز.
    از شنیدن حرفم بدجور حرصی شد. سریع از جاش بلند شد و خودش رو به پشتم رسوند، موهام رو تو مشتش گرفت و با یه حرکت کشید.
    سرم محکم به عقب رفت و درد دوباره تو گـ*ـردنم پیچید، می‌خواستم جیغ بزنم و کمک بخوام؛ اما خنجر نقره‌ای که زیر گلوم قرار گرفت، دهنم رو بست!
    باورم نمیشد اینجا آخر راهم باشه، هنوز خیلی آرزوها داشتم. مامان، بابا، هنوز هیچ‌کدومشون رو ندیده بودم از همه بدتر آرتین بود که اونجوری تنهاش گذاشتم، نمی‌خواستم پیش خودش فکر کنه دوستش ندارم که بدون اجازه‌اش رفتم جشن و این بلاها سرم اومده.
    سر برسام کنار سرم پایین اومد و صداش تو گوشم پیچید:
    _ این آخرین فرصته شاهزاده کوچولو، با من میای؟ قدرت‌هات رو در اختیارم می‌گذاری؟
    از این نزدیکی بیش از اندازه صداش مو به تنم سیخ شده بود، خدایا مگه می‌تونستم جلوی مردمم بایستم؟ مگه می‌تونستم باهاشون بجنگم؟ مگه می‌تونستم مایه ننگ پدرم بشم؟ مگه می‌تونستم به آرتین پشت کنم؟ حاضر بودم بمیرم؛ اما خیانتکار نباشم.
    سرم رو تکون دادم و با آروم‌ترین صدایی که از حنجرم در می اومد گفتم:
    _نه.
    همین برای پایان کارم کافی بود، همه چیز به همین سادگی داشت تموم میشد. قلبم با همه وجود فریاد میزد و می‌گفت که نمی‌خواد اینطور تو تنهایی بمیره، این بدترین مرگ ممکن بود!
    حتما درد هم داشت، چند ساعت زجر و عذاب تا وقتی خونم به طور کامل از شکاف گـ*ـردنم خارج بشه و بمیرم. نه، این اون چیزی که من از زندگی می‌خواستم نبود. خدا، من فقط تو رو دارم کمکم کن.
    قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم روی صورتم چکید و سُر خورد زیر چونم و با برخورد به تیغه خنجر متوقف شد. این نه خواب بود و نه رویا، تیغه تیز مرگ روی شاهرگ من بود و کم کم داشت به جنب و جوش می‌افتاد، سوزش پوست زیر گـ*ـردنم شاهد این ماجرا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صدای برخورد چیزی با زمین تو فضای خالی پیچید و فشار خنجر روی شاهرگ ملتهب گـ*ـردنم کمتر شد؛ نفس حبس شده‌ی تو سـ*ـینه‌ام رو با احتیاط بیرون دادم و چشم‌های فشرده شده‌ام رو آروم از هم باز کردم؛ من الان درست مثل یک اعدامی بودم که برای زنده موندن به هر چیزی امید می‌بنده، حتی این صدای ساده برام حکم یه نوید زندگی بخش رو داشت، شاید کسی برای نجاتم اومده بود.
    خوشحال از این فرصت طلایی اطراف رو دنبال منبع صدا جستجو کردم و تو دلم خدا خدا کردم، حداقل یک نفر تونسته باشه تو این خرابه فراموشی پیدام کنه؛ ولی فشار خنجر دوباره داشت زیاد میشد و نشون می‌داد که خبری از هیچ معجزه‌ای نیست!
    دیگه حالم دست خودم نبود و اشک‌هام پشت سر هم روی صورتم پایین می‌اومدند؛ چقدر سخته که تو این لحظات بحرانی یک لحظه امیدوار بشی و لحظه‌ای بعد در اوج ناامیدی باشی.
    با احساس سوزش عمیقی که تا مغز استخونم رو سوزوند زیر لب آخرین زمزمه‌های نزدیکی به خداوند رو شروع کردم:
    _ اَشهَدُ اَن لا اِلهَ الاَّ الله؛ اَشهدُ اَن مُحَمَّدً رسول الله؛ اَشهَدُ اَن عَلیًّ...
    صدای مهیبی از پشت سرم بلند شد و یه دفعه خنجر به جلو رفت! با یه عکس‌العمل غیر ارادی سرم رو عقب کشیدم و تیغه‌ی تیز دقیقا از چند سانتی گلوم رد شد.
    بعد از اون صدای داد و فریاد و تو یک لحظه باور نکردنی، دست‌هام آزاد شدند!
    شوکه شده بودم و نمی‌دونستم چه خبره، همه چیز اون‌قدر یه دفعه‌ای بود که گیج گیج بودم!
    تمام توانم رو تو پاهام جمع کردم و خودم رو سـ*ـینه خیز جلو کشیدم و سعی کردم به کمک دست‌های خواب رفتم خودم رو برگردونم؛ می‌خواستم از صحنه درگیری پشت سرم با خبر بشم، می‌خواستم با چشم خودم ببینم این معجزه رو.
    با هر زوری که شده خودم رو برگردوندم و تو روشنایی نور مهتاب که از سوراخ بزرگ سقف به داخل می‌تابید، دو تا جسم سیاه پوش رو تشخیص دادم، یکی برسام بود و اون یکی...
    چشم‌هام رو تنگ کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم. باورم نمیشد اون آرتین باشه که اینجور با برسام گلاویز شده! صدای بلندش که تو فضا پیچید، هولی خوردم و یکم عقب‌تر رفتم، جمله اخطاریش تو مغز خالیم چند بار تکرار شد:
    _فرار کن حسیبا، فرار کن حسیبا.
    فرار کنم؟! آخه چه جوری تو این موقعیت تنهاش می‌گذاشتم؟
    آرنج‌هام رو به زمین تکیه دادم و بالاخره تونستم بشینم؛ زیر گلوم بدجور می‌سوخت و خبر از اتفاقات خوبی نمی‌داد؛ دست بی‌حسم رو زیر گردنم کشیدم و با دیدن خون سرخ ضعف کردم، نامرد واقعا داشت سرم رو می‌برید!
    باید یه چیزی روش می‌گذاشتم تا خونش بند بیاد؛ اما الان آرتین مهمتر بود، تصمیم نداشتم به حرفش گوش کنم، باید کمکش می‌کردم تا هردو با هم فرار کنیم.
    دست‌هام رو به دیوار تکیه دادم و با هر زوری بود سر پا شدم و مثل بچه‌هایی که تازه راه افتادند با کمک لبه‌های دیوار خودم رو به چوب بلندی که گوشه‌ی دیگه خرابه افتاده بود رسوندم؛ برای دفاع چیز خوبی بود. برداشتم و لنگان لنگان به طرف برسام حرکت کردم. نقشه‌ام این بود که با یه ضربه به سرش کارش رو تموم کنم؛ اما هنوز به وسط راه نرسیده بودم که با یه حرکت، آرتین رو سمت من هل داد و هردو نقش زمین شدیم!
    از شدت درد و سوزش گردنم دیگه جونی تو بدنم نمونده بود و با این برخورد دیگه نابود شدم!
    آرتین که انگار تازه متوجه من شده بود سریع سر پا شد و دوید سمتم؛ دست‌هامو تو دستش گرفت تا بلندم کنه؛ اما نتونستم. سرگیجه و حالت تهوع داشتم و حس می،کردم تمام بدنم داره یخ میزنه؛ آروم و با صدایی که به شدت میلرزید گفتم:
    _نمی... نمی‌تونم ب... بلند شم.
    با دیدن وضعیتم من رو کشون کشون به سمت مخالف برد و به دیوار تکیه داد.
    لرزش بدنم بیشتر شده بود و ضربان قلبم کمتر، شاید داشتم می‌مردم و حواسم نبود!
    چشم‌های نیمه جونم رو به آرتین که رد خون از گوشه پیشونی و لبش پایین اومده بود، انداختم و لحظه‌ای آرامش گرفتم؛ اما با دیدن برسام که از پشت داشت نزدیک میشد، دوباره وحشت تمام وجودم رو پر کرد. این دیو بی‌رحم امشب ول کن نبود، من که خودم داشتم می‌مردم، حتما باید بادست‌های خودش من رو می‌کشت تا خیالش راحت بشه؟!
    آرتین با شنیدن صدای قدم‌های سنگین برسام سریع از جاش بلند شد و پشتش رو بهم کرد، تونفاهای تو دستش رو به حالت حمایت از من باز کرد و رو بهش گفت:
    _جرات داری بیا جلو.
    حضور مردی رو که با تمام وجودش می‌خواست ازم محافظت کنه حس می‌کردم و جایی ته دلم احساس خوبی داشتم.
    صدای پوزخند برسام بلند شد. لعنتی انگار با این همه کتک کاری هیچیش نشده بود! همون جا سرجاش ایستاد و گفت:
    _دیگه داری زیاده روی می‌کنی آرتین، مثل اینکه یادت رفته چقدر بهم نیاز داری؟ راستی تو خیلی زرنگی، چطور تونستی دل شاهزاده کوچولو رو بدزدی پسر؟ من که هر کاری کردم حاضر نشد رهات کنه .
    حرف‌هاش هر دومون رو شوکه کرده بود، هیچکس جز پادشاه و باتیس از هویت واقعی آرتین خبر نداشت اون چطور...
    آرتین عصبانی از حرف برسام صداش رو بالا برد و گفت:
    _ حسیبا خوب می‌دونه به کی باید دل ببنده و کی رو آدم حساب نکنه، حالا بهتره گورتو گم کنی؛ چون سربازا تو راه هستند و وقتی برسند زنده‌ات نمی‌گذارند.
    برسام این بار خنده بلندتری کرد و گفت:
    _شاهزاده خانم از گذشته تو خبر داره؟
    بعد سرش رو خم کرد و در حالی که با اون چشم‌های آتیشی زل زده بود بهم ادامه داد:
    _آره شاهزاده کوچولو؟ تو می‌دونی که چشم آرتین دنبال یه دختر دیگه است؟ می‌دونی که به خاطر اون دختر حتی حاضر شده بود وارد نیروهای ما بشه و در برابر تو بجنگه؟ می‌دونی که..
    صدای فریاد آرتین مانع از ادامه حرف‌های برسام شد:
    _خفه شو دروغ گو، حسیبا هیچ‌کدوم از حرف‌های تو رو باور نمی‌کنه.
    اما شک و تردید خیلی زود مثل یه مار سیاه تو دل و ذهنم نفوذ کرده بود و با یادآوری اون شایعه مسخره که مصداقش رو هم تو تالار دیده بودم، حالم خراب‌تر از قبل شد؛ اگه این حرفها حقیقت داشت چی؟ من که با چشم‌های خودم دیده بودم. اون نگاه خالی از احساسش رو تو روز عقد، من که همینجوریش هم به علاقه‌اش شک داشتم و تازه داشتم به عشقش اطمینان می‌کردم حالا با این حرف‌ها باید چیکار می‌کردم؟! برای باور کردن حرف‌های برسام دلایل زیادی بود و برای انکارش تقریبا هیچ...
    برسام بی توجه به آرتین ادامه داد:
    -مگه اسمش آرزو نبود؟ چرا انکارش می‌کنی آرتین؟ یه عشق سوزناک که به سرانجام نرسید. تو حتی به خاطر اون دختر بود که به شاهزاده کوچولو نزدیک شدی، این هم دروغه؟
    این بار آرتین با بلندترین صدای ممکن فریاد زد:
    _اسم آرزو رو به زبون کثیفت نیار، تو که می‌دونی قضیه چیه عوضی.
    بعد نیم رخ صورتش رو سمتم گرفت و گفت:
    _ دروغه حسیبا، شاید اولش با این هدف بهت نزدیک شدم؛ اما بعدش نه. نگاه کن، من الان به خاطر تو اینجام. حرف‌هاش رو باور نکن.
    چی رو نباید باور می‌کردم؟ تعصبش روی اسم اون دختر یا حرف‌های برسام که این‌قدر با حقیقت جور در می‌اومد؟
    دیگه نفس هام به شماره افتاده بودند، با حال زار و چشم‌های پر از اشک گفتم:
    _ تو یکی دیگه رو می‌خواستی و باز اومدی سراغم؟ همون روزهای اول فهمیده بودم که دوستم نداری.
    صدای گریه‌هام بالا رفته بود و حالم دست کمی از مرگ نداشت، این شک و تردید داشت دیوونم می‌کرد.
    آرتین درمانده و مستاصل، این بار برگشت سمتم و جلوم روی دو زانو نشست، شونه‌هام رو تو دستش گرفت و با ناراحتی آشکاری که تو صداش موج میزد، گفت:
    _همه چیزو برات توضیح میدم حسیبا، صبر کن از اینجا بریم، جلوی این مردک کثیفِ فرصت طلب وقتش نیست، صبر کن.
    حرف‌هاش مثل کورسوی امیدی که به تاریکی‌های ذهنم بتابه، کمی آرومم کرد؛ اما نه اون‌قدر که به حال خرابم سر و سامان بده. سرم رو پایین انداختم و بین گریه گفتم:
    _ امیدوارم توضیحت قانعم کنه‌ آرتین.
    برسام انگار از این وضعیت خیلی خوشش اومده بود؛ چون با وجود همه‌ی بد و بی راه‌هایی که آرتین نثارش کرده بود، هنوز داشت می‌خندید. حق هم داشت، تونسته بود، تیر آخر رو به قلبم بزنه و کارم رو تموم کنه.
    با شنیدن صدای سرباز‌هایی که معلوم بود، خیلی نزدیک هستند، چشم‌هام رو بستم و نفس‌های پر بغضم رو با حرص بیرون دادم.
    چشم‌هام رو بسته بودم تا شاید مرگ بیاد سراغم، یا بخوابم و دیگه هیچوقت بیدار نشم. من طاقت نداشتم، طاقت جنگیدن با این همه دلیل محکم برای خــ ـیانـت آرتین رو نداشتم. باورم نمیشد که تمام این مدت من فقط یه وسیله بودم، برای رسیدن آرتین به اون دختر، آرزو...
    یاد آرزوهای ناکام خودم افتادم و قطره‌های اشکم پایین ریخت. پس به خاطر همین بود که دوست نداشت رابـ ـطه‌امون رو علنی کنیم، حتما تمام این مدت دوستم نداشته.
    قلبم تیر کشید و بدنم روی زمینی که انگار خیلی گرمتر از تن یخ زدم بود، بی‌حس شد.
    تو دلم از خدا خواستم اون‌قدر دیر به قصر برسم که بمیرم، این تنها آرزوی قلب شکستم بود.
    دیگه حتی صداهای اطرافم رو هم نمی‌شنیدم. آه بلندی کشیدم و با احساس برخورد دست‌های آشنای آرتین با زیر زانوهام وارد دنیای بی‌رحم و پر از سیاهی شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    چشم‌هام رو، رو به پنجمین طلوع بی‌رنگ خورشید باز کردم و نگاه بی‌رمقم رو سمت منظره‌ای که دیگه برام زیبایی نداشت، کشوندم.

    پنج روز از اون اتفاق گذشته بود. دو روز بیهوشی کامل و سه روز انتظار، امروز سومین روزی بود که از روی این بالکن سنگی انتظار آرتین رو می‌کشیدم. تا بیاد و به قولش عمل کنه، بیاد و توضیح بده؛ اما کی فکرش رو می‌کرد بعد از دو روز تلاش و دست و پا زدن بین مرگ و زندگی وقتی بالاخره چشم باز می‌کنم دیگه نبینمش؟! به همین سادگی تنهام گذاشته باشه و رفته باشه.
    بغض سنگینم رو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم. از اون شب گریه رو به چشم‌هام حرام کرده بودم. دیگه نمی‌خواستم کسی اشک‌هام رو ببینه، مطمئنا تا ابد به کسی دل نمی‌بستم، حتی عشق هم برام به واژه‌ای بی‌معنی تبدیل شده بود.
    همین برای تمام عمرم کافی بود، عشقی یک طرفه که تو دلم پرورشش دادم و کسی که از خودمم بیشتر دوستش داشتم، یک شب بعد از بر ملا شدن رازش این‌قدر راحت تنهام گذاشت، حتی نموند که مطمئن بشه زنده می‌مونم یانه، اون بی‌وفا بین مرگ و زندگی ولم کرده بود.
    آهی کشیدم و افسار چشم‌های سرکشم رو رها کردم تا بره اونجا که دوست داره، سمت جای همیشگی، جایی که یه زمانی می‌ایستاد و تماشام می‌کرد.
    چند لحظه بعد عصبانی از این نگاه عصیانگر برای هزارمین بار با خودم عهد کردم که این آخرین باره، این آخرین نگاهه.
    کاش نرفته بودی آرتین، کاش لااقل می‌موندی و همه چیز رو برام توضیح می‌دادی، من راضی بودم حتی به دروغ دلم رو خوش کنی؛ ولی حالا با این غیبت ناگهانی کاری کردی که تا ابد نتونم از فکرت بیرون بیام، تو منو تباه کردی آرتین، تو یه نامردِ...
    اَه، لعنت به من، لعنت به قلب بی‌طاقتم، لعنت به دلی که می‌دونه بهش خــ ـیانـت شده؛ اما تحمل کوچکترین بد و بی‌راهی رو به معشـ*ـوقه‌ی بی‌وفاش نداره، لعنت به منِ ساده دل.
    بالاخره با صدای گلسا وجودم رو از محکمه بزرگ بین عقل و دل بیرون کشیدم؛ دستم رو روی گردن باند پیچی شدم گذاشتم و با احتیاط سرم رو سمت در نیمه باز بالکن چرخوندم. با وجود اینکه چند روز از اون اتفاق گذشته بود؛ اما هنوز انگار جای زخمم تازه بود و سوزش داشت، سوزشی که با هر بار اوج گرفتن، خاطره اون شب شوم رو برام زنده می‌کرد و زخمی نو به قلب پاره پارم میزد.
    آهی کشیدم و آروم از لبه‌ی کنگره‌های بالکن فاصله گرفتم.
    این روزها بعد از نماز صبح؛ این تنها منبع باقی مونده آرامشم، می‌اومدم و گوشه بالکن می‌نشستم، تو فکر و غم و غصه‌هام غرق می‌شدم، به امید اینکه بالاخره روزی زیر سنگینی موج بلند یکی از همین غم‌ها خرد بشم.
    بی‌توجه به نگاه های پر شکایت گلسا وارد اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم.
    دختر بیچاره با دیدن حال خرابم دنبالم دوید و با لحن ناراحت گفت:
    _ بلند شید شاهزاده خانم؛ نقاب طلایی که غیبش زده، شما هم که سه روزه غذای درست و حسابی نخوردید، از وقتی به هوش اومدید فقط تو اون بالکن می‌شینید و به یه گوشه خیره می‌شید، نه از اتاق بیرون اومدید و نه حرفی زدید، آخه چی شده که این‌قدر ناراحت هستید؟ اون شب هرچی که بوده تموم شده، شاهزاده برسام مطمئنا به سرزمین خودش برگشته و تو قصر دیگه جای نگرانی نیست، شما باید به فکر خودتون باشید، نمی‌تونید اینجوری...
    بی‌توجه به ادامه‌ی حرف‌هاش ملافه‌ی سبز رو روی سرم کشیدم و چشم‌هام رو بستم.
    امروز هم مثل روزهای قبل، گوشم برای شنیدن تمام حرف‌های عالم آماده بود؛ اما زبونم... فکر نمی‌کنم حالا حالاها بتونم زبون باز کنم؛ این‌بار، خیلی بزرگتر از دوش من بود.
    ***
    چهار روز دیگه گذشت و شد هفت روز، هفت روز برای اطمینان از رفتنت کافیه آرتین، نه؟
    دیگه نمی‌تونم قلبم رو راضی کنم که نرفتی، باید کم کم رفتنت رو باور می‌کردم. رفتی سراغ آرزو، دختر مورد علاقه‌ت، دختری که به من ترجیهش دادی؛ نمی‌دونم اون دختر جای من رو تو قلبت گرفته بود یا من جاش رو گرفته بودم؟ شایدم اصلا هیچ‌وقت جایی تو قلبت نداشتم.
    بغض، بغض و باز هم بغض. کی از دست این هوای بارونی خلاص می‌شدم؟ یه بار دیگه بغضم رو خوردم و اجازه ندادم؛ حتی قطره‌ای از این آسمون ابری پایین بچکه. باید بزرگ می‌شدم، اون‌قدر بزرگ که دیگه اشکی نریزم، مثل یه کوه.
    همیشه از بزرگ شدن می‌ترسیدم، بزرگ شدن رو مساوی با قلبی سنگی می‌دونستم، با چشم‌هایی که هیچ‌وقت نمی‌بارند.
    هوای چشم‌های آدم بزرگ‌ها به ندرت ابری میشد و این من رو می‌ترسوند، اینکه آسمون یه نگاه همیشه کویری باشه؛ اما من امروز می‌خواستم بزرگ بشم، با آسمونی خشک و سوزان، آدم‌ها چقدر راحت عوض می‌شدند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    صبح روز هشتمه و هنوز خبری ازش نیست، عقلم فرمان فراموشی رو از چند روز پیش صادر کرده بود؛ ولی دلم هنوز پشت پنجره اتاقم دنبالش می‌گشت.
    با صدای چند تقه به در چشم‌هام رو بستم و رو انداز رو تا زیر گردنم بالا کشیدم؛ می‌خواستم خودم رو به خواب بزنم تا کسی مزاحمم نشه؛ اما با برخورد دست هایی با شونه‌م نا خود آگاه چشم باز کردم؛ شاید منتظر بودم این دست‌ها دست‌های خودش باشند!
    با دیدن گلسا خیلی زود اخم جای نگاه پر تعجبم رو گرفت، می‌خواستم دوباره پارچه سبز و طلایی رو روی سرم بکشم؛ اما اجازه نداد. ملافه رو تو مشتش گرفت و کشید.
    عصبانی از این کار اخمم رو پر رنگ تر کردم و گفتم:
    _ راحتم بگذار گلسا.
    ولی در کمال ناباوری دیدم که نه تنها ولش نکرد، بلکه بیشتر کشیدش و همزمان گفت:
    _من عادت ندارم شاهزاده خانم جنگجو و مقتدرم رو تو این حال ببینم، شما همیشه الگوی من بودید، حالا با یه اتفاق کوچیک اینجور افسرده شدید؟
    آخه اون چی می‌دونست از غم دل من؟ اون معنی خــ ـیانـت رو از کجا باید می‌فهمید؟ پوزخندی گوشه لبم نشست و گفتم:
    _ پس الگوی خوبی برای خودت انتخاب نکردی دختر، من دیگه هیچ‌وقت اون آدم همیشگی نمیشم.
    این بار اون پوزخند زد و گفت:
    _ شما دیگه دارید اغراق می‌کنید، به نظر من هیچ اتفاقی اون‌قدر بزرگ نیست که آدم به خاطرش تا آخر عمر گوشه گیر بشه.
    صدای در بلند شد و یه لحظه هر دو از جا پریدیم؛ گلسا انگار چیزی یادش اومد، لبش رو به دندون گرفت و گفت:
    _آخ، عذرخواهی می‌کنم شاهزاده خانم، من برای کار دیگه‌ای اومده بودم خدمتتون، یک نفر می‌خواد شما رو ببینه.
    دهن باز کردم تا این ملاقاتی جدید رو هم مثل همه اونایی که طی چند روز گذشته می‌خواستند به ملاقاتم بیان رد کنم؛ اما قبل از اینکه کلامی از زبونم بیرون بیاد گفت:
    _ جناب نیاسا می‌خوان شما رو ببینند و اینم گفتند که اگه قبول نکردید به زور و با کمک سربازها شما رو ببرم پیششون، الانم دو تا سرباز پشت در منتظر هستند.
    اخم‌هام رو تو هم کشیدم و کلافه سرم رو به بالش کوبیدم، اصلا آمادگی هم صحبتی با کسی رو نداشتم. زبونم پر نیش و کنایه شده بود و ممکن بود برای دیگران نا خوش آیند باشه.
    با این حال به خاطر احترام خاصی که برای این مرد بزرگ قائل بودم نتونستم این درخواست رو رد کنم.
    از جام بلند شدم و رفتم سراغ کمد لباس‌ها تا آماده بشم، لباس ساده قهوه‌ای رو پوشیدم و جلوی آینه نگاهی به چهره تکیده خودم انداختم. زیر چشم‌هام گود افتاده بود و صورتم لاغر و رنگ پریده به نظر می‌اومد، شاید با کمی دقت می‌تونستم آثار بیشتری از غصه رو توی صورتم تشخیص بدم‌؛ اما دیگه برام اهمیتی نداشت.
    آهی کشیدم و بندهای شنل رو محکم کردم و بعد از هشت روز پام رو از اتاقم فراتر گذاشتم.
    بیرون از اون اتاق انگار دنیا برام بی‌روح شده بود. نگاه متعجب خدمتکارها روم سنگینی می‌کرد و باعث میشد، قدم‌هام رو تندتر کنم تا زودتر به اتاق جناب نیاسا برسم، این نگاه‌ها بدجور آزارم می‌دادند، این راهروها بدون اون، پر از هوای مرده بود. اَه، دوباره یادش افتاده بودم و قانون دلم رو زیر پا گذاشته بودم، قانونی که طبق اون از این به بعد عشق ممنوع بود، آرتین ممنوع بود، شادی ممنوع بود.
    نفس عمیقی کشیدم تا حال و هوام عوض بشه. بالاخره بعد از چند لحظه با انگشت اشاره چند تقه به در سبز رنگ زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم.
    اتاق مثل همیشه پر از آرامش بود و از آخرین باری که دیده بودمش تفاوت چندانی نکرده بود. همون قفسه‌های بلند و چوبی پر از کتاب که دور تا دور و وسط اتاق رو گرفته بودند با همون میز بزرگ و سفید.
    کمی به اطراف چشم چرخوندم و نگاهم روی جالی خالی جناب نیاسا ثابت موند، پس خودش کجا رفته بود؟ مطمئنم صدای خودش بود که اجازه ورود داد!
    با شنیدن صدای آشناش از انتهای اتاق سر خم کردم و جایی بین قفسه‌ها پیداش کردم، مثل همیشه مشغول جستجو بین کتاب‌هاش بود.
    با دعوت این مرد خردمند، بین قفسه‌ها جلو رفتم و جایی بین لشکری از کتاب‌ها متوقف شدم. این همه کتاب باعث میشد با خودم فکر کنم که آیا جناب نیاسا هیچ‌وقت فرصت پیدا کرده همه‌ی این‌ها رو مطالعه کنه یا فقط واسه تزئین کتابخونه‌اشه؟!
    با صدای گرم و دلنشینش چشم از کتاب‌هایی با اسم و زبان‌های عجیب و غریب برداشتم و به کتاب‌هایی که سمتم گرفته بود خیره شدم، باید با اینا چیکار می‌کردم؟!
    با دیدن رنگ تعجب تو چشم‌هام لبخندی زد و گفت:
    _بگیر دخترم، بگذار روی میز، نمی‌خوای به این پیرمرد کمک کنی؟
    با شنیدن حرفش با خجالت کتاب‌ها رو گرفتم و سمت میز حرکت کردم؛ چرا خودم متوجه نشده بودم.
    می‌خواستم برگردم و بقیه کتاب‌ها رو هم بیارم؛ اما انگار فقط همین‌ها بودند؛ چون جناب نیاسا هم با چهار پنج تا کتاب تو دستش داشت از بین قفسه‌ها بیرون می‌اومد.
    روی نزدیک،ترین صندلی نزدیک میز نشستم و وقتی خودش هم نشست بی‌هیچ مقدمه‌ای گفتم:
    _ حتما کار مهمی داشتید که خواستید من رو ببینید.
    طاقت محیطی جز اتاقم رو نداشتم، دوست داشتم زودتر حرف‌هاش رو بشنوم و دوباره خودم رو تو اون غار تنهایی زندانی کنم.
    جناب نیاسا انگار متوجه منظورم شده بود؛ چون اخم کرد، چیزی که تا به حال ازش ندیده بودم!
    اخمش طوفانی نبود؛ اما هرچی که بود اخم محسوب میشد.
    از تعجب داشتم شاخ در‌می‌آوردم؛ چرا این کارو کرد؟ مگه از من چی دیده بود؟!
    فضا سنگین شده بود و جرات نداشتم لـب باز کنم، این تغییر ناگهانی بدجور من رو ترسونده بود؛ حتی به خودم شک کرده بودم، شاید کاری، گناهی، ازم سر زده بود و خودم خبر نداشتم.
    سرم رو پایین انداختم و زیر لب گفتم:
    _ من به اندازه کافی غم تو دلم دارم جناب نیاسا، شما دیگه مواخذه‌ام نکنید.
    صدای آرومش رو شنیدم که گفت:
    _ازت ناراحتم دخترم، من هرگز از شاهزاده‌ای به اراده و قدرت تو انتظار چنین رفتارهای کودکانه‌ای رو ندارم، تو امید این مردم هستی چطور به خودت اجازه میدی یک هفته تمام در اتاقت حبس بشی و مردمت رو رها کنی؟
    لبخند غمگینی گوشه‌ی لبم نشست و گفتم:
    _ غم من بزرگ‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنید؛ شما از چیزی خبر ندارید، پس انتظار ندارم درکم کنید.
    چشم‌های سبزش روی اجزای صورتم به گردش در اومد و گفت: مطمئنی بی‌خبرم دخترم؟
    از جناب نیاسا بعید نبود از همه چیز خبر داشته باشه، من قبلا از این مرد شگفتی‌ها دیده بودم.
    سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم:
    _نمی‌دونم، شاید بدونید، پس اگه می‌دونید لطفا درکم کنید.
    این بار لبخند زد، لبخندی زیبا و پدرانه و گفت:
    _بهتر نیست به فرداها امیدوار باشی؟ آینده هنوز شگفتی‌های زیادی برای ما داره دخترم، صبر کن، اتفاقات بی‌شماری پیشِ روی ماست، شاید روزی برسه که از این افکار پشیمون بشی، صبر کن و همه چیز رو به خداوند بزرگ بسپار، صبر کن و به مردمت خدمت کن.
    حرف‌هاش امیدوار کننده بود، نمی‌دونم به چی؛ ولی امیدوارم می‌کرد، مثل باریکه‌های نوری بود که از دریچه‌ی سنگی دخمه‌ی تاریک قلبم به داخل می‌تابید.
    غرق در افکارم شده بودم و وقتی به خودم اومدم که متوجه شدم لبخندی روی لب‌هام شکل گرفته، پس هنوزم می‌تونستم بخندم!
    لبخندی که لحظه به لحظه داشت پررنگ‌تر میشد رو از روی لب‌هام جمع کردم و گفتم:
    _دیگه چه کاری از دست من برای مردمم بر میاد؟ جنگ که به پایان رسید، مردم الان خوشحال هستند، دیگه چه کاری باید انجام بدم؟
    جناب نیاسا یکی از کتاب‌ها رو جلوم باز کرد و تصویر نقشه،ای بزرگ رو بهم نشون داد، نقشه‌ای جالب و قدیمی که به ده قسمت نامساوی تقسیم شده بود و هر قسمتش یک رنگ بود.
    سرش رو جلوتر آورد و گفت:
    _ این نقشه، نقشه ی تمام سرزمین توئه دخترم، نقشه‌ای که برای زمان صلح ماست، این رنگ‌ها، روزی این‌ها همه با هم یک سرزمین بودند، سرزمین آلتون. حالا به سوال من پاسخ بده، آیا همه مردم سرزمینت خوشحال هستند؟
    نگاهم روی قسمتی از نقشه که با رنگ آبی مشخص شده بود ثابت موند؛ اینجا روزی سرزمین نیاکان من بوده، جایی که روزی پدرم و پدربزرگم توش قدم می‌زدند و نفس می‌کشیدند!
    اما حالا بیشتر این رنگ‌ها نابود شدند، حالا بیشتر این نقشه سیاه شده بود!
    همه این‌ها مردم من بوده، ما همه اهالی یک سرزمین بودیم؛ اما آیا همه‌ی مردم من خوشحال بودند؟
    نگاهم رو از روی نقشه برداشتم و گفتم:
    _از کجا باید متوجه بشم مردمم خوشحال هستند یا نه؟
    جناب نیاسا نگاهش رو سمت من کشید و گفت:
    _برای تو اهمیت داره که خوشحال هستند یا نه؟
    سری به نشونه تایید تکون دادم و گفتم :
    _بله، مهمه، این،ها مردم من هستند؛ شاید رنگ‌هاشون متفاوت باشه؛ اما همه ما از یک سرزمین هستیم، همه ما هم نوع هستیم؛ شاید امیدی جز من و خدای بزرگ نداشته باشند.
    لبخند محسوسی روی لب‌های جناب نیاسا نشست و زیر لب گفت:
    _از خودگذشتگی، ایمان، شجاعت...
    بعد با صدای بلندتری ادامه داد:
    _ما باید اتحاد شیطانی رو شکست بدیم دخترم، با وجود این دشمن سرسخت مردم هرگز رنگ آرامش رو نخواهند دید.
    اخمی کردم و گفتم:
    _من که از همون روز جنگ همین رو گفتم، من که گفتم باید وارد اون سرزمین بشیم و همه رو نابود کنیم، متاسفانه شاهزاده‌ها مخالفت کردند و اجازه ندادند لشکریان ما...
    صدای جناب نیاسا وسط حرفم بلند شد و گفت:
    _یک نفر... فقط یک نفر میتونه وارد اون سرزمین بشه و سرنوشت تمام ملت رو رقم بزنه، با وجود نیروهای شیطانی به هیچ وجه امکان لشکر کشی به سرزمین تاریک وجود نخواهد داشت.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    _شما هم که حرف بقیه شاهزاده‌ها رو می‌زنید جناب نیاسا؛ اگر این طور که شما می‌گید باشه اون یک نفر چطور باید وارد سرزمین تاریک بشه که اسیر نیروهای شیطانی نشه؟
    جناب نیاسا دستی به کتاب‌های روی میز کشید و گفت:
    _ محافظت از اون شخص بر عهده‌ی منه، پس جای نگرانی نیست، فقط... باید دید چه کسی حاضر میشه این خطر رو بپذیره و وارد سرزمین تاریک بشه؟ کسی که هیچ دلبستگی نداشته باشه و بتونه به راحتی جان خودش رو برای مردمش فدا کنه، رفتن به اون سرزمین؛ شاید هیچ‌وقت بازگشتی نداشته باشه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    روی تختِ نرم غلت زدم و نگاهم روی سنگ سفید و کم نوری که به زحمت گوشه‌ی اتاق رو روشن کرده بود ثابت موند، شب بود و تاریکی. همه جای اتاق تو ظلمات فرو رفته بود و این همه سیاهی من رو فقط یاد یک چیز می‌انداخت، سرزمین تاریک.
    اسم و توصیفاتِ این سرزمین، تصور مکانی با خصوصیات بد رو تو ذهنم ساخته بود،
    جایی بی‌نهایت شیطانی که توش همه در تاریکی مطلق زندگی می‌کنند.
    اونجا جایی بود برای فراموشی و رفتنِ من به معنی سفری بی‌بازگشت و بدون دلبستگی؛ اما مگه این همون چیزی نبود که من می‌خواستم؟ شاید این تقدیر من بود، تا ابد تنهایی. لااقل اینجوری می‌دونستم برای یه هدف مهم می‌میرم، می‌شدم مثل نوری در تاریکی، کی بهتر از من برای این ماموریت؟!
    ***
    صبح روز بعد قبل از اینکه صبحانه بخورم لباس‌هام رو پوشیدم و سمت اتاق جناب نیاسا حرکت کردم، امیدوار بودم این وقت صبح بتونم ملاقاتش کنم؛ اما از شانس بد انگار هنوز به قصر نیومده بود.
    حسابی ناراحت و کلافه شده بودم، پوفی کشیدم و به طرف حیاط قصر حرکت کردم. یکم تو باغی که دیگه برام اون آرامش همیشگی رو نداشت. قدم زدم و وارد آلاچیق شدم؛ روی یکی از صندلی‌ها نشستم و نگاهم روی پیچک‌هایی که دور تا دور سقف آویزون شده بودند، خیره شد. فکر کنم الان فصل گل‌دادنشون بود؛ چون پر از گل‌های سفید و صورتی شده بودند، دقیقا برعکس دل من که فصل خزانش رسیده بود.
    این باغ و این آلاچیق همه‌شون خاطره آرتین رو برام زنده می‌کردند، با خودم عهد کرده بودم دیگه بهش فکر نکنم؛ اما مگه میشد؟ مگه می‌تونستم خاطرات قدم زدن‌هامون تو این باغ رو به این زودی فراموش کنم؟ تصاویری که لحظه به لحظه برام زنده می‌شد.
    سرم رو روی میز مرمری و بزرگ گذاشتم و چشم‌هام رو بستم، کاش جناب نیاسا همین الان از راه می‌رسید، می‌خواستم هرچه زودتر حکم تبعید خودم رو ازش بگیرم، تبعید به سرزمین تاریک.
    ظاهرا این انتخاب به خاطر مردم بود؛ اما فقط خودم از راز دردناک قلبم خبر داشتم، این سفر فقط و فقط به خاطر خودم بود، یک لجبازی و ناامیدی بچگانه که وادارم می‌کرد هر چی زودتر خودم رو تبعید کنم به جایی که بازگشتی نداره، جایی که نه اسمی ازم بمونه و نه نشونی.
    با صدای کشیده شدن صندلی روی کف چوبی آلاچیق سرم رو از روی دست‌هام بلند کردم و به باتیس که با پررویی تمام جلوم نشسته بود نگاه کردم. حضورش این وقت صبح و اینجا واقعا عجیب بود!
    با دیدن لبخند پت و پهنی که روی لبش نشسته بود، سرم رو پایین انداختم و از روی صندلی بلند شدم. تحمل نداشتم باهاش یک جا باشم. هنوز قدم اول رو برنداشته بودم که صداش بلند شد:
    _کجا می‌رید شاهزاده خانم؟ باهاتون حرف دارم.
    سر جام ایستادم و همون طور که پشتم بهش بود، گفتم:
    _گوش می‌کنم.
    یکم مکث کرد و بعد از چند لحظه گفت:
    _می‌خواستم بگم حالا که نقاب طلایی رفته؛ اگه به کمک نیاز داشتید می‌تونید روی من حساب کنید، من برعکس اون حاضرم برای شما هر کاری کنم و مطمئن باشید، هرگز شما رو رها نمی‌کنم.
    داشت زیادی حرف میزد و حالی رو که هشت روز برای بهتر شدنش تلاش کرده بودم، دوباره خراب می‌کرد. آرتین بهم زخم زده بود و باتیس داشت روش نمک می‌پاشید.
    صدام رو صاف کردم تا اثری از بغض توش نباشه و گفتم:
    _من به هیچ‌کس نیاز ندارم.
    بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، سمت قصر رفتم و تا پشت در اتاق جناب نیاسا یک بند دویدم، دیگه طاقت این فضا رو نداشتم، فضایی که قدم به قدمش خاطره و یاد آوری بود، خاطره با اون.
    پنج تقه پشت سرهم به در زدم و وقتی صدای جناب نیاسا رو شنیدم، لبخند عصبی به لبم نشست. سریع در رو باز کردم و یک راست رفتم سراغ میز بزرگ وسط اتاق، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم، یک لحظه تردید به جونم افتاد، ترس و تردید باهم! اگه می‌رفتم و می‌مردم چی؟
    میل به بقا تو وجودم جون گرفته بود و زبونم رو بند آورده بود؛ اما مگه همین رو نمی‌خواستم؟ مگه نمی‌خواستم برم جایی که خودم باشم و تنهایی و مرگ؟ پس این تردید واسه چی بود؟
    چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن چهره‌ی مهربون جناب نیاسا که با لبخند نگاهم می‌کرد یاد حرف‌هاش افتادم، شاید می‌تونستم با این کار به مردمم کمک کنم، شاید یک نفر بود که چشم امیدش به من باشه.
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و آروم گفتم:
    _ من، می‌خوام به سرزمین تاریک برم.
    لبخند جناب نیاسا با شنیدن حرفم کمرنگ شد و همزمان که دستش رو سمت صندلی دراز می‌کرد، گفت:
    _بشین دخترم، خوب فکرهات رو کردی؟ مطمئنی ازاین سفر؟
    روی صندلی نشستم و گفتم:
    _ بله، فقط یک شرط دارم، قبل از رفتن باید به دیدن والدینم برم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    نگاهی به سنگ سبز و صیقلی که به زیبایی تو جعبه‌ی چوبی حکاکی شده می‌درخشید، انداختم و در جعبه رو بستم. امانتی گرانبها رو روی میز گذاشتم و سراغ کمد لباس‌ها رفتم.
    بلوز دامن آبی طلایی زیبایی رو که مخصوص جلسات شورا بود، پوشیدم و بهترین کفش‌هام رو پام کردم. دوست داشتم برای این ملاقات بهترین لباسم رو بپوشم تا فکر نکنند اینجا جام بده، این مدت نبود من به اندازه‌ی کافی آزارشون داده بود.
    شنل آبی با حاشیه‌ی پهن طلایی رو روی دوشم انداختم و کلاهش رو روی سرم گذاشتم و وقتی کاملا مرتب و آماده شدم، برگشتم سمت گلسا و گفتم:
    _من امشب میرم و فردا صبح برمی‌گردم همین جا؛ اگه کسی سراغم رو گرفت، چیزی از غیبتم نگو.
    سرش رو به نشونه تایید حرفم تکون داد و گفت:
    _ بله شاهزاده خانم، خیالتون راحت.
    سمت میز رفتم و دوباره جعبه رو تو دستم گرفتم. جعبه‌ای که سنگ انتقال دهنده‌ی جناب نیاسا توش بود.
    دل تو دلم نبود و وجودم با یادآوری دیداری که در پیش داشتم، هر لحظه زیر و رو میشد. تو این موقعیت مامان و بابا تنها کسایی بودند که می‌تونستند بهم آرامش بدند.
    در چوبی و ظریف جعبه رو باز کردم و انگشت‌هام رو که از شدت هیجان می‌لرزید، سمت سنگ بردم و لمسش کردم، چشم‌هام رو بستم و طبق آموزش جناب نیاسا سعی کردم تصویر حیاط خونمون رو تو ذهنم بیارم.
    با احساس تغییر سطح زیر پاهام آروم چشم‌هام رو باز کردم و نگاه متعجبم رو به دور تا دور حیاط آشنایی که تمام خاطرات بچگیم رو تو خودش جا داده بود، انداختم. باورم نمیشد به این راحتی و در عرض یک ثانیه انتقال انجام بشه!
    سریع در جعبه رو بستم و تو جیب دامنم جا دادم. دیگه طاقت نداشتم، می‌خواستم هر چه زودتر ببینمشون و از حضور آرامش بخششون انگیزه زندگی بگیرم که مطمئن بشم این یه خواب نیست.
    قدم‌هام رو سمت در ورودی تند کردم، نور پذیرایی از پنجره‌ی رو به حیات بیرون می‌ریخت؛ اما صدایی نمی‌اومد. هیچ‌وقت این خونه رو این‌قدر ساکت و سوت و کور ندیده بودم.
    کفش‌هام رو کنار پادری درآوردم و دستم رو به دستگیره آهنی که به طور آشکاری با بدن داغ شده‌م، اختلاف دما داشت، گرفتم و با یه حرکت بازش کردم. قدم به داخل گذاشتم؛ اما بازم هیچ صدایی نبود!
    وارد راهرو باریک شدم و پاهام اتوماتیک وار جلوی آینه بزرگ نزدیکِ دَر ثابت شد، یاد آخرین باری افتادم که جلوی همین آینه ایستادم و برای بیرون رفتن با آرتین آماده شدم و ناخودآگاه پوزخندی به لبم نشست، اون روز فکرشم نمی‌کردم، سرنوشت ماجرایی به این بزرگی رو برام زیر سر داره!
    با دیدن چهر‌ه‌ام ناباورانه، قدمی به سمت اون قاب شیشه‌ای برداشتم. باورم نمیشد این چهره، چهره‌ی من باشه، شده بودم همون حسیبای همیشگی، بدون اون جادوی آبی! انگشتام ناخود آگاه سمت آینه رفتند و روی انعکاس تصویر خودم دست کشیدم، چقدر دلم برای این قیافه ساده تنگ شده بود!
    با شنیدن صدای آشنایی از انتهای راهرو چشم از آینه گرفتم و نگاهم روی مردی که در میانسالی پیر شده بود خیره موند، واقعا این مردِ شکسته پدر من بود؟!
    بغض تا روی گلوم اومد؛ ولی این‌بار پسش نزدم، اجازه دادم همه دلتنگی‌هام از چشم‌هام پایین بریزند.
    پاهام سبک شده بودند، انگار به جای پا دو تا بال روی شونه‌هام درآورده بودم و با اون‌ها به طرف پدر پرواز می‌کردم. این پدر من بود، کسی که نگاه پر محبتش مطمئنم می‌کرد، تو این دنیای بزرگ کسی رو دارم که بی هیچ چشم داشتی دوستم داره.
    سرم رو تو اون آغـ*ـوش گرم که پر بود از بوی خاص و دلنشینش فرو کردم و تمام بغضم رو روی سیـ*ـنه‌ی پر مهرش خالی کردم، اون‌قدر هق هق کرده بودم که نفسی برام باقی نمونده بود.
    چند لحظه بعد صدای آشنای مامان به گوشم رسید و بعد هم دست‌های مهربونش؛ خیلی وقت بود که تشنه محبت این دو فرشته الهی بودم.
    تمام شب رو بیدار موندم، سرم رو روی پای مامان گذاشتم و از اتفاقاتی که پشت سر گذاشتم گفتم، از وضعیت خوب و احترامی که برام قائل هستند، دوست داشتم خیالشون از بابت من راحت باشه.
    چشم روی هم نگذاشتم تا مبادا یک ثانیه رو برای دیدنشون از دست بدم، این دونفر تنها کسایی بودند که تو این دنیا داشتم، حتی دیگه آرتین هم نبود.
    مامان چند بار سراغش رو گرفته بود؛ ولی هربار یه بهانه می‌آوردم و نبودش رو توجیه می‌کردم. قلبم به بردن آبروش رضایت نمی‌داد، انگار با این همه اتفاق هنوزم آخرین بند دلم پیشش گیر بود.
    درباره سفرم به سرزمین تاریک هم چیزی نگفتم، همین جوری به خاطر غصه‌هایی که این مدت بهشون داده بودم، عذاب وجدان داشتم، حالا چطور می‌تونستم خبر این سفر بی‌بازگشت رو بدم؟
    تو دلم دعا می‌کردم امشب به بلندترین شب عمرم تبدیل بشه تا بتونم یه دل سیر کنارشون باشم و تمام بی‌کسی‌هام رو جبران کنم، که به خودم ثابت کنم من هم، مادر پدر دارم، من هم کس و کار دارم.
    ***
    صبح روز بعد، بالاخره لحظه‌ی وداع رسید، دیگه نمی‌تونستم تو چشم‌های مهربونشون نگاه کنم. می‌ترسیدم چشم‌هام رازهای بزرگم رو لو بدند و رسوا بشم. باورم نمیشد این آخرین دیدارمون باشه، یعنی دیگه قرار نبود ببینمشون؟ مگه می‌تونستم؟
    دست‌هام رو، رو به مامان باز کردم و هیکل تپلش رو تو بغـ*ـلم جا دادم؛ عطر تنش رو تو ریه‌هام کشیدم و تمام صورتش رو غرق بـ*ـوسـه کردم، بعد از اون نوبت بابا بود، خودم رو تو بغـ*ـلش انداختم و سعی کردم از این آغـ*ـوش محکم و پر قدرت اعتماد به نفس بگیرم، پدرم مایه افتخار من بود.
    نگاهم رو به چشم‌های آسمونیش دوختم و آروم گفتم:
    _ ازتون دوتا خواهش داشتم بابا جون؛ اولا حلالم کنید، کسی از فرداش خبر نداره؛ دوما قول بدید دیگه غصه نخورید.
    بعد نگاهم رو سمت مامان کشیدم و ادامه دادم:
    _ می‌بینید که وضعیت من خوبه، خدا رو چه دیدید شاید ما هم یه روزی تونستیم کنار هم زندگی کنیم.
    دوباره بغض کرده بودم، از این سرنوشتی که پدر و مادرم رو ازم گرفته بود، دلخور بودم؛ اما چاره‌ای جز صبر نبود، یا می‌مردم یا برمی‌گشتم پیششون.
    مامان اشک چشمش رو با دستمال کاغذی مچاله شده تو دستش گرفت و گفت:
    _ قول بده زود به زود به ما سر بزنی دخترم.
    بابا نگاه پر محبتی بهش انداخت و همین طور که دستش رو دور شونش حلـ*ـقه می‌کرد، گفت:
    _زهره جان حسیبا الان دیگه فقط متعلق به ما نیست، در اون سرزمین مسئولیت‌های زیادی روی دوششه، اذیتش نکن.
    مامان بینیش رو بالا کشید و دستش رو روی صورتم گذاشت و با ‌لبخند گفت:
    _قربون شاهزاده خانمم برم؛ خیلی دوست داشتم چهره‌ی جدیدت رو هم ببینم، بابات بهم گفته اونجا چقدر خوشگل‌تری.
    از شنیدن حرفش یه لحظه خنده‌ام گرفت، به چه چیزهایی فکر می‌کرد لحظه آخری؛ لبخندی روی لبم نشست و با پشت دست اشک‌های روی صورتم رو پاک کردم و به شوخی گفتم:
    _ یعنی الان این‌قدر زشتم؟
    بعد روم رو طرف بابا کردم و ادامه دادم:
    _بفرما بابا، گفتم بگذار دماغم رو عمل کنما.
    مامان دستپاچه از شنیدن حرفم سریع گفت:
    _نه، نه دخترم، تو همیشه برای ما همون حسیبای خوشگل و بانمکی.
    لبخندم وسیع‌تر شد. صورت گرد و مهربونش رو تو دست‌هام گرفتم و آروم روی پیشونیش رو بـ*ـوسـیدم، واقعا هیچکس مثل پدر و مادر آدم نمیشه.
    بعد از اون دست پدر رو تو دستم گرفتم و چند بار بـ*ـوسـیدم و گفتم:
    _من دیگه باید برم، قولتون یادتون نره، دفعه بعد که برگشتم باید ده سال جوون‌تر شده باشیدا.
    و بعد تو دلم ادامه دادم:
    _اگه بازگشتی بود.
    هر دو از این شوخی‌های لحظه آخری من می‌خندیدند و شاد بودند. از فرصت استفاده کردم و دستم رو روی سنگ سبز کشیدم، دوست داشتم آخرین تصویری که تو ذهنم ازشون دارم این خنده‌های زندگی بخش باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    به محض بازگشت به قصر، با وجود حال روحی نامناسب، وقت رو تلف نکردم و یک راست سمت اتاق جناب نیاسا حرکت کردم، بهش قول داده بودم بلافاصله بعد از بازگشت به دیدنش برم و نمی‌خواستم زیر قولم بزنم.
    چند تقه به در سبز زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم. مثل دفعه قبل پشت میزش نشسته بود و با اون لبخند همیشگی انتظارم رو می‌کشید. سریع سلام کردم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم.
    استرس وجودم رو تسخیر کرده بود و گاهی اوقات پوست لبم رو بی‌رحمانه زیر دندون می‌گرفتم و قسمتی ازش رو می‌کندم. امروز شاید سرنوشت سازترین روز زندگی من بود، روزی که تصمیم داشتم با علم به تمام خطرات این سفر خودم رو به مسلخ بفرستم. با کار آرتین زندگی برام بی‌ارزش شده بود، دیگه هدفی نداشتم و چه بهتر که با پای خودم به این سفر می‌رفتم؛ شاید اونجا هدف و انگیزه‌ای هرچند کوچیک پیدا می‌کردم.
    تحت تاثیر افکار ناامید کننده‌ام آهی کشیدم و سر پایین افتاده‌ام رو، رو به اون چشم‌های سبز که با دقت رفتارم رو زیر نظر گرفته بود، بالا بردم و گفتم:
    _ بسیار خوب، من اینجام تا شروع کنم.
    جناب نیاسا بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد و رفت پشت قفسه‌های کتاب و چند لحظه بعد با جعبه بزرگی تو دستش برگشت، روی میز گذاشتش و آروم سمت من هلش داد.
    نگاه کنجکاوم رو اول به جعبه چوبی و بعد جناب نیاسا که حالا نشسته بود، انداختم و گفتم:
    _ این برای منه؟
    لبخندی زد و گفت:
    _بله دخترم، لوازم مورد نیاز در این سفر داخل جعبه قرار داره، لطفا بازش کن.
    سریع جعبه رو سمت خودم کشیدم، درش رو برداشتم و از دیدن وسایل توش کنجکاویم چند برابر شد. یکی از وسایل آشنا بود؛ ولی بقیه رو تا حالا ندیده بودم.
    اوریا، اولین چیزی بود که به چشمم اومد، آروم و با احتیاط اون رو ازجعبه بیرون آوردم. بعد از اون کیسه‌ی کوچیکی که جیرینگ جیرینگ محتویات توش نشون می‌داد چیزی مثل پوله، کیسه رو سمت جناب نیاسا بالا گرفتم و گفتم:
    _داخلش پوله؟
    کیسه رو ازم گرفت و یه سکه نقره‌ای ازش بیرون آورد و گفت:
    _بله دخترم، این‌ها سکه‌های سرزمین تاریکه، لازم میشه.
    دوباره نگاهم رو به جعبه انداختم و این بار جعبه کوچیک‌تری رو بیرون آوردم، درش رو باز کردم و با دیدن محتویاتش دهنم از تعجب باز شد. یه گردنبند، یه جفت گوشواره و یه انگشتر با نگین‌های آبی که انگار یه آسمون توش در جریان بود!
    نگاه متعجبم رو به صورت آروم جناب نیاسا انداختم و گفتم:
    _این‌ها چقدر زیبا هستند!
    سرش رو به نشونه‌ی تایید حرفم تکون داد و گفت:
    _بله دخترم، زیبا و حیاتی. به این سنگ‌ها دقت کن.
    نگاهم روی تک تک زیور آلات به گردش در‌اومد، پنج سنگ ریز و آبی روی زمینه‌ی نقره‌ای انگشتر با ظرافت کار شده بود؛ روی گوشواره‌های حلقه‌ای که اندازش تقریبا دو برابر انگشتر بود هم همین تعداد سنگ با فاصله کار شده بود؛ اما روی گردنبند تعداد سنگ‌ها بیشتر شده بود و به چهارده تا رسیده بود، چهارده سنگ ریز که حول یه محور دایره‌ای به صورت مارپیچی جاسازی شده بودند.
    سرم رو از روی گردنبند بالا آوردم و گفتم:
    _بله، خیلی ظریف و خوش رنگ هستند.
    جناب نیاسا نگاهش رو به انگشتر داخل جعبه انداخت و گفت:
    _این سنگ‌ها در کنار هم اثر بخش خواهند بود، از این‌ها استفاده کن و هرگز، تاکید می‌کنم، هرگز از خودت جدا نکن. قدرت این سه به وجود هم بستگی داره و در صورتی که یکی از این‌ها نباشه اون‌های دیگه بی‌اثر خواهند بود. جایگاه هر یک از این‌ها به درستی تعیین شده، یکی در نزدیکی مغز یکی در نزدیکی قلب و دیگری در دستت خواهد بود تا به خوبی از خطر نیروهای اهریمنی در امان باشی.
    نگاهم رو دوباره به گردنبند، گوشواره‌ها و انگشتر انداختم و با تعجب پرسیدم:
    _اما این‌ها چطور می‌تونند از من محافظت کنند؟
    نگاه سبز جناب نیاسا بالا رفت و گفت:
    _این سنگ‌ها با ادعیه آسمانی ساخته شدند، با یاری خداوند محافظ خوبی خواهند بود.
    با شنیدن این حرف کمی دلگرم شد و انگشتم رو روی نگین‌های آبی و درخشان کشیدم، وقتی اسم خدا می‌اومد خیالم از همه چیز راحت میشد.
    در جعبه‌ی کوچیک زیور آلات رو بستم و به آخرین چیزی که ته جعبه بزرگ بود نگاه کردم، یه کتاب!
    دستم رو بردم سمتش و بیرون آوردمش؛ جلدش قهوه‌ای و چرمی بود؛ اما اسمی روش نداشت.
    چند صفحه‌اش رو ورق زدم و در کمال تعجب متوجه شدم همه‌ش به زبان فارسیه، چیزی که تا به حال بین کتاب‌های این کتابخونه ندیده بودم!
    صدای جناب نیاسا رو شنیدم که گفت:
    _این کتاب یک راهنماست و مجموعه‌ای از اطلاعات مورد نیاز رو در برداره.
    سرم رو آروم تکون دادم و کتاب رو بستم، دیدنش اضطرابم رو بیشتر می‌کرد.
    همه وسایل رو دوباره تو جعبه جا دادم و گفتم:
    _حالا لطفا وظیفه‌ی من رو توضیح بدید، یعنی منظورم اینه که چه نقشه‌ای داریم؟
    جناب نیاسا انگشت‌هاش رو تو هم کرد و دستش رو به حالت متفکرانه جلوی بینیش گرفت و گفت:
    _نقشه‌ای در کار نیست دخترم؛ اگر می‌تونستیم نقشه‌ای موفق طرح کنیم و نقاط ضعف و قوت رو تشخیص بدیم که تا به حال پیروز شده بودیم.
    اخمام تو هم رفت، خودم رو روی صندلی جابجا کردم و گفتم:
    _شما دقیقا چه انتظاری از من دارید؟ که برم به اون سرزمین و بیهوده کشته بشم؟
    یه دفعه رنگ نگاه جناب نیاسا عوض شد و با لحن جدی گفت:
    _نه، هرگز دخترم، جان تو از هر چیزی برای ما مهم‌تره؛ تو باید به اون سرزمین بری تا راهی پیدا کنی؛ من مطمئنم راهی وجود داره؛ اما تا به حال کسی موفق نشده اون رو پیدا کنه، من روی شاهزاده خانم پاک نژاد حساب جداگانه ای باز کردم، شاید تو اون کسی باشی که راه حل رو پیدا می‌کنه؛ اگر هم موفق نشدی می‌تونی برگردی.
    آخه من چه جوری باید این کارو می‌کردم؟! کاری که سال‌هاست کسی نتونسته انجامش بده؛ در ضمن اگه موفق نمیشدم چه جوری می‌خواستم برگردم؟ مگه میشه از اونجا به این راحتی برگشت؟! این یک ریسک بزرگ بود.
    اما مگه غیر از اینه که من هم یک ریسک‌پذیر بزرگ‌تر هستم؟ من که دیگه امیدی به این زندگی نداشتم، لااقل اینجوری می‌تونستم خودم رو تو حس انجام وظیفه و ماموریت و مسئولیت غرق کنم و از این حس پوچی و ناامیدی فاصله بگیرم؛ این ماموریت ارزش مردن رو داشت. از جام بلند شدم و گفتم:
    _کی باید حرکت کنم؟
    جناب نیاسا هم از جاش بلند شد و گفت:
    _این یک سفر محرما‌نه‌است؛ اگر ویگن بویی از اون ببره تمام سرزمین تاریک رو به دنبال تو زیر و رو خواهد کرد، پس بهتره به دور از چشم همه این اتفاق بی‌افته، از فردا به همه اطلاع داده خواهد شد که تو به دنیای خودت و پیش والدینت برگشتی، امشب به طور مخفیانه به همراه چند سرباز مطمئن و شاهزاده باتیس سمت مرز خواهید رفت‌.
    با شنیدن اسم باتیس اخمام تو هم رفت و سریع گفتم:
    _نمیشه شاهزاده باتیس همراه ما نیاد؟
    جناب نیاسا جعبه روی میز رو سمتم گرفت و با صدایی که آروم تر از حد معمول بود گفت:
    _شاهزاده باتیس یکی از کسانی هست که یک بار وارد سرزمین تاریک شده، آگاه به راه‌های وروده، پس بهتره تا اونجا همراهت باشه و در عبور از مرز کمکت کنه دخترم.
    از شنیدن این حرف‌ها داشتم شاخ در می‌آوردم، باورم نمیشد باتیس، مردی که فقط فکر خوش گذرونیه، روزی وارد سرزمین تاریک شده باشه!
    سرم رو پایین انداختم و با لب و لوچه آویزون گفتم:
    _بسیار خوب، هر طور شما صلاح می‌دونید، پس امشب می‌بینمتون.
    لبخند بزرگ و مهربونی روی لب‌های چروکیده جناب نیاسا نشست و گفت:
    _تو مایه افتخار پدرت هستی دخترم؛ حتی اگر پیروز این میدان هم نباشی کار تو تا ابد در حافظه‌ها خواهد ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    زمان خیلی زودتر از اونچه که فکرش رو می‌کردم گذشت و تو یه چشم بهم زدن شب به نیمه رسید. گلسا رو از یک ساعت قبل فرستاده بودم، استراحت کنه تا بتونم دور از چشمش از قصر خارج بشم.
    اضطراب وجودم رو گرفته بود و هر لحظه از فکر عاقبت این سفر ته دلم خالی میشد. با اینکه نمازم رو خونده بود؛ اما تصمیم گرفتم دو رکعت دیگه برای آرامشم بخونم و بعد حاضر بشم، اینجوری حالم بهتر میشد.
    بعد از راز و نیاز با خدا انگار وضعیتم کمی بهتر از قبل شد، تو نمازم از خدا خواسته بودم همه چیز رو به خیر بگذرونه و هرچی به صلاحمه همون بشه. تنها با امید به رحمت پروردگار بود که می‌تونستم تن به این موج خطر بدم.
    وقتی یه کم به خودم مسلط شدم رفتم سراغ لباس‌هایی که برای سفرم در نظر گرفته بودم. به سفارش جناب نیاسا لباس‌هام رو سراسر سیاه انتخاب کردم تا بین اون همه تیرگی لباس‌های رنگی و روشنم شک برانگیز نباشه. یک بلوز یقه بلند مشکی تا روی زانوهام، به همراه شلوارش، یک جفت پوتین بلند مشکی تا زیر زانو، یه کمربند روی کمر لباس، دستکش‌های بلند و یه شنل سیاه. همه چیز تا حد امکان ساده بود، شاید تنها تزیین لباسم همون گردنبند بلند بود که به طرز زیبا و خیره کننده‌ای روی زمینه مشکی لباسم درخشش داشت‌.
    رفتم جلوی آینه و موهام رو بالای سرم جمع کردم تا دست و پا گیرم نباشه، گوشواره‌ها رو گوشم کردم و انگشتر رو هم طبق دستور العمل جناب نیاسا تو انگشت چهارم دست راستم انداختم، و به خودم یادآوری کردم، از این به بعد این سه تا وسیله هرگز نباید ازم جدا بشند.
    غلاف خنجر کوچیکم رو به جای کنار چکمه دور رون پام بستم تا از زیر شنلی که تا بالای چکمه‌هام می‌رسید، مشخص نشه و شلاقم رو روی کمربند سیاهم بستم تا در مواقع لزوم راحت بتونم ازش استفاده کنم.
    وسایلی رو که جناب نیاسا داده بود به همراه وسایل خودم تو یه کیسه سیاه چرمی گذاشتم و بندش رو کشیدم و روی دوشم انداختمش.
    نگاه آخرم رو به اطرافم انداختم، انگار همه چیز برای رفتن آماده بود و دیگه بهانه‌ای برای موندن نداشتم. دلم برای این اتاق تنگ میشد، جایی که توش با آرتین خاطره‌ها داشتم، چه شب‌هایی که اون بالکن تنها دلخوشیم میشد؛ اما حالا کارم به جایی رسیده بود که برای فرار از همین خاطره ها داشتم خودم رو به خطر می‌انداختم و وارد راهی بی‌بازگشت می‌شدم.
    بیشتر از این تحمل مرور خاطرات خوب و بد رو نداشتم. دویدم سمت در و خودم رو از فضای سنگین اتاق بیرون انداختم و مثل غریقی که تازه نجات پیدا کرده نفس عمیق کشیدم.
    نگاهم سرتاسر راهرو، رو از نظر گذروند، همه جز منِ شبگرد خواب بودند و سکوت مطلق تمام فضای قصر رو پر کرده بود.
    چه بدرقه با شکوهی! تو تنهایی می‌رفتم و تو تنهایی هم می‌مردم، کی می‌فهمید من کی بودم و کجا رفتم؟
    کلافه سرم رو چند بار تکون دادم تا این افکار ناامید کننده از سرم بپره. آروم و بی‌صدا از پله‌ها پایین رفتم و از در کوچیک پشتی وارد حیاط شدم.
    به محض خروج باد سرد به صورتم هجوم آورد، امشب از اون شب‌های طوفانی بود!
    پارچه سیاه و کوچیکی رو که دور گردنم بسته بودم، تا روی بینیم بالا آوردم و صورتم رو باهاش پوشوندم. پارچه‌ای که برای مخفی کردن چهره‌ام تو سرزمین تاریک در نظر گرفته بودم؛ ولی مثل اینکه الان وجودش لازم تر بود. شنلم رو دور خودم جمع کردم و تو تاریکی شب به طرف اسطبل حرکت کردم.
    چند لحظه بعد نزدیک بنای چوبی اسطبل توقف کردم و کنار دیوار کوتاهش پناه گرفتم تا باد وحشی بیشتر از این آزارم نده.
    نمی‌دونم با وجود این باد شدید می‌تونستیم حرکت کنیم یا نه، باید حتما این مورد رو به جناب نیاسا می‌گفتم.
    چشم‌هام رو دنبال اثری از همراهانم تنگ کردم و به اطراف سرک کشیدم؛ اما هیچ خبری ازشون نبود، فکر کنم یکم زود اومده بودم.
    کم کم داشتم از بیرون اومدنم پشیمون می‌شدم که بالاخره سایه سیاه چند نفر از دور پیدا شد؛ اگه یکم دیگه دیر می‌کردند تو این تاریکی طاقت نمی‌آوردم و برمی‌گشتم قصر!
    از دیوار فاصله گرفتم و به طرفشون حرکت کردم، سنگ سفید تو دست جناب نیاسا که جلوتر از بقیه پیش می‌اومد کمی از اطرافشون رو روشن کرده بود و تونستم هیکل چهار مرد که شنل‌های سیاهشون تو باد تکون می‌خورد رو تشخیص بدم.
    سرعتم رو بیشتر کردم و همین که به جناب نیاسا رسیدم گفتم:
    _سلام، امشب هوا مساعد نیست، به نظرتون به صلاحه که حرکت کنیم؟
    هم زمان یکی از مردهای شنل پوش از بقیه فاصله گرفت و به ما نزدیک شد، کلاه شنلش رو عقب داد و تونستم موهای آشفته طلاییش رو که تو نور سنگ به سفیدی میزد تشخیص بدم، این باتیس بود.
    هنوزم باورم نمیشد قراره با این مرد سفری هرچند کوتاه داشته باشم. نمی‌خواستم جوری رفتار کنم که بخواد سوءاستفاده کنه. نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره سمت جناب نیاسا سوالم رو تکرار کردم.
    اما صدای باتیس زودتر بلند شد:
    _ نگران نباشید، این هوا اصلا جای نگرانی نداره؛ من خودم در بسیاری از سفرهام با هوایی به مراتب بدتر از این رو به رو بودم.
    جناب نیاسا هم پشت سرس گفت:
    _شاهزاده باتیس درست میگن، مشکلی نیست.
    شونه‌هام رو بالا دادم و رو به جناب نیاسا گفتم:
    _اگر شما می‌گید حتما مشکلی نیست.
    بعد از این همگی سمت اسطبل حرکت کردیم، اسب هامون رو برداشتیم و سوار شدیم؛ سه سرباز به دستور باتیس کمی جلوتر راه افتادند تا اوضاع رو زیر نظر بگیرند.
    جناب نیاسا نزدیک اسبم شد و با صدای نسبتا بلند، جوری که باتیس هم بشنوه گفت:
    _اون سه سرباز از معتمدهای من هستند دخترم، همه اتفاقات رو به من گزارش خواهند داد.
    بعد صداش رو پایین تر آورد و ادامه داد:
    _این آخرین توصیه‌است دخترم. روزنه‌ها رو پیدا کن، نقاط ضعف رو بشناس و هنگامی که زمانش رسید، اطلس خشک شده رو آتیش بزن.
    از حرف آخرش گیج شدم، سرم رو جلو تر بردم و آروم پرسیدم:
    _اطلس خشک شده؟
    لبخندی زد و گفت:
    _به وقتش متوجه میشی.
    به حرف‌هاش اطمینان داشتم به خاطر همین سوال دیگه‌ای نپرسیدم.
    بعد از خداحافظی از جناب نیاسا سر اسب‌هامون رو سمت مسیری خلاف جهت قصر کج و به طرف سرنوشت نامعلوم حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تو تاریکی جنگل و دشت‌های وسیع ساعت‌ها سواری کردیم و لحظه‌ای از وقت ارزشمند رو برای استراحت تلف نکردیم. وضع هوا خراب بود و با اینکه صورتم رو پوشونده بودم، باد شدید با بی‌رحمی تمام به صورتم شلاق میزد و باعث میشد اشک از چشم‌هام سرازیر بشه.
    نزدیکای صبح کم کم بارون هم شروع به باریدن کرد، انگار آسمون هم باما سر ناسازگاری داشت! با شدت گرفتن بارون مجبور شدیم، تو اولین مهمون خونه‌ی کنار جاده سبز توقف کنیم.
    خوبی این بارون این بود که باعث شد بعد از چند ساعت سواری بالاخره متوقف بشیم و نفسی تازه کنیم.
    هوا هوای گرگ و میشِ دمِ صبح بود و جزئیات بنای مهمون خونه زیاد واضح نبود؛ اما میشد سقف شیروانی و چوبیش رو تشخیص داد، از پنجره‌های بزرگش هم نوری بیرون نمی‌اومد و نشون می‌داد همه ساکنینش خواب هستند.
    اسب‌ها رو زیر سقف جلو اومده مهمون خونه بستیم و بین گِل‌های چسبنده و بارون خورده به طرف در ورودی حرکت کردیم.
    با اشاره سر باتیس یکی از سربازها جلو دوید و در رو چند بار با شدت کوبید. انگار اصلا اعصاب نداشت!
    به یک دقیقه نکشید که نوری از اون طرف پنجره‌ها ظاهر شد و پشت سرش در باز شد. خدا رو شکر مثل اینکه این سرباز می‌دونست باید چه جوری در بزنه که زیاد معطل نشیم.
    با مشخص شدن چهره‌ی خواب آلود و سیبیلوی مرد قد بلند بین چهار چوب در این بار باتیس جلو رفت و بعد از یکم صحبت همه با هم وارد شدیم.
    با ورود به فضای نیمه تاریک، صدای بلند رعد و برق تو آسمون پیچید و یک لحظه تمام مهمون خونه رو روشن کرد و سالنی نسبتا بزرگ که به وسیله پله‌های باریک و چوبی به طبقه دوم می‌رسید جلومون ظاهر شد. انگار امشب اون بیرون جنگ بزرگی بین زمین و آسمون بر پا شده بود.
    هوای اینجا به وضوح گرم‌تر بود و از این گرما حس خوب و مطبوعی رو روی پوست نرم گونه‌هام حس کردم.
    مرد مهمونخونه‌دار بدون هیچ حرفی جلوتر از ما سمت پله‌های طبقه بالا حرکت کرد و ما هم بی‌صدا دنبالش راه افتادیم.
    طبقه دوم هیچ پنجره‌ای نداشت؛ اما چند تا سنگ نورانی به گوشه گوشه‌ی دیوارها وصل شده بود و فضا رو کمی روشن کرده بود.
    مرد بین سه اتاق ایستاد و با صدایی که به خاطر خواب آلودگی دورگه شده بود گفت:
    _سه تا اتاق دارم، یکیش مال خودمه اون دوتای دیگه رو هر طور صلاح می‌دونید، تقسیم بندی کنید.
    بعد خودش راه افتاد سمت اتاق آخر و ما موندیم و اون دو اتاق باقی مونده.
    مردد بودم که سمت کدوم یکی برم، از زیر چشم به باتیس که داشت سربازها رو سمت یکی از اتاق‌ها می‌فرستاد، نگاه کردم و سمت اتاق دیگه حرکت کردم.
    در چوبی و رنگ و رو رفته‌اش رو باز کردم و با دیدن فضای گرم و ساده با یک تخت و چند تا پتو که زیر نور منعکس شده از تنها پنجره اتاق خود نمایی می‌کردند لبخندی روی لبم نشست، همین پتو و تخت گرم برام بس بود دیگه هیچی از دنیا نمی‌خواستم.
    پاهام بی‌اختیار سمت تخت حرکت کردن و بدون اینکه شنلم رو در بیارم خودم رو انداختم روش، یکم سفت بود؛ ولی باز خدا رو شکر به قول قدیمی‌ها در بیابان لنگه کفشی نعمت است!
    دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم، گرمای مطبوع کم کم داشت زیر پلک‌هام نفوذ می‌کرد و روحم رو از فضای این اتاق فراتر می‌برد؛ اما با صدای باز و بسته شدن دَر خواب از پشت پلک‌های سنگینم پرید و چند لحظه بعد با احساس تکون خوردن تخت چشم‌هام رو باز کردم، اینجا که جز من کس دیگه‌ای نیست پس این صداها...
    با دیدن باتیس که روی تخت نشسته بود و به دقت من رو زیر نظر گرفته بود سریع جستی زدم و خودم رو تا حد ممکن از روی تخت عقب کشیدم، این مگه نرفته بود اون یکی اتاق!
    مردک پررو با دیدن تعجبم از جاش بلند شد و با خنده گفت:
    _عذر می‌خوام باید در می‌زدم.
    سریع شنلم رو دورم مرتب کردم و گفتم:
    _مگه چنین کاری رو هم بلدید؟ بفرمایید بیرون لطفا.
    با شنیدن حرفم ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
    _نکنه انتظار دارید در اتاقی که سربازها استراحت می‌کنند بخوابم؟! فراموش کردید من یک شاهزاده هستم؟
    این بار من تعجب کردم، سریع از روی تخت بلند شدم و چند قدم به عقب رفتم و گفتم:
    _فکرش رو هم نکنید اجازه بدم اینجا بخوابید، لطفا اتاق رو ترک کنید.
    بی توجه به حرفم روی تخت دراز کشید، ساعد دستشو روی چشم‌هاش گذاشت و با لحن موذیانه گفت:
    _این همه مدت با نقاب طلایی در یک اتاق بودید یک شب هم با من باشید. باور کنید کاری باهاتون ندارم.
    از شنیدن حرفش آتیش گرفتم، به چه حقی داشت این حرف‌ها رو میزد؟! صدام رو بالا بردم و با عصبانیت گفتم:
    _برو بیرون، وگرنه بد میبینی.
    سر جاش نشست و با چشم‌های گرد شده از تعجب و خشم نگاهم کرد و گفت:
    _اگه دوست ندارید با من یک جا باشید خودتون می‌تونید برید و تو اون یکی اتاق بخوابید، در شان من نیست با یک مشت سرباز هم اتاق باشم.
    دیگه تحمل پررو بازی‌هاش رو نداشتم، می‌دونستم اینجا و در حضور سربازهایی که گزارش لحظه به لحظه این سفر رو به جناب نیاسا میدن جرات نداره نزدیکم بشه؛ اما اصلا دوست نداشتم؛ حتی یک ثانیه باهاش تنها باشم چه برسه به چند ساعت!
    با قدم‌های بلند سمت پتوها رفتم و یکیشون رو تو بغـ*ـلم گرفتم و جلوی چشم‌های متعجبش از اتاق بیرون رفتم؛ تو همین راهرو می‌خوابیدم خیلی بهتر بود.
    پتو رو دور خودم پیچیدم و پشتم رو به یکی از دیوارها تکیه دادم، آروم سُر خوردم پایین و نشستم روی زمین، سرم رو عقب دادم و چشم‌هام رو بستم؛ اما هنوز یک دقیقه نگذشته بود که صدای باز شدن در اتاق بلند شد .
    سریع و اتوماتیک‌وار چشم‌هام رو باز کردم و به باتیس که جلوم ایستاده بود و یکی از دست‌هاش رو طلبکارانه به کمرش زده بود نگاه کردم، از نگاهش معلوم بود بدجور شاکیه، سرش رو یکم جلو آورد و گفت:
    _برید تو اتاق.
    بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه سمت اتاق صاحب مهمون‌خونه حرکت کرد و چند دقیقه بعد مرد سیبیلو کلافه از اتاقش بیرون اومد و وارد اتاق سربازها شد.
    عجب زورگویی بود این باتیس!
    از جام بلند شدم و با لبخندی پیروزمندانه روی لبم به طرف اتاق حرکت کردم، بالاخره تونستم اون رو سرجاش بنشونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا