- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
***
آرتین
به رسم قواعد بازجویی آخرین سوالم رو از زن میانسال رو به روم پرسیدم و وقتی ناامید از پیدا کردن حتی یک سرنخ کلیدی شدم، مشت محکمی روی میز چوبی کوبیدم، هیچ نشونهای نبود!
تا قبل از انفجار و آتش سوزی همه دیده بودنش و بعد از اون...
دارم دیوونه میشم، این چه امتحان سختیه؟ چرا وقتی هنوز بدستش نیاوردم باید از دستش بدم؟ خدایا این دومین نفریه که گمش میکنم، دیگه طاقت ندارم...
کلافه از پشت میز نیم سوخته کنار سالن بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. نیاز به آرامش داشتم، آرامشی که سلولهای خاکستری مغزم و شامه پلیسی که مدتیه ازش استفاده نکردم رو دوباره به کار بندازه.
نگاهی دقیق و موشکافانه به اطراف انداختم. سقف کاملا سوخته و دیوارها کم و بیش ریزش کرده بودند. سربازها مشغول جستجو بین آوارها بودند تا شاید سرنخی از حادثه پیدا کنند. صدای همهمه زنهایی که با نگرانی باهم حرف میزدند روی مخم بود و باعث میشد همین یه ذره تمرکزم رو هم از دست بدم.
باید از اینجا دور میشدم، باید در تنهایی راهی پیدا میکردم، هر چقدر که از گم شدنش میگذشت اضطرابم بیشتر میشد، یعنی کجا میتونست رفته باشه؟
جلوی قصر از اسب پایین پریدم و یک راست به طرف اتاق اوکتام حرکت کردم. تصمیم داشتم با کمک نیروهاش وارد جنگل بشم و همه جا رو جستجو کنم. هوا تاریک و مه آلود بود و بدون یک راهنما و بَلَد ورود به جنگل ممکن نبود.
از شانس بدم به محض ورود به تالار اصلی با باتیس روبرو شدم، بی توجه به نگاههای طلبکارانش راه اتاق اوکتام رو پیش گرفتم؛ اما صدای بلندش مانع از ادامه حرکتم شد.
سرجام ایستادم و دندونهام رو روی هم فشردم، بازم این مزاحم فرصت طلب داشت از موقعیت سوء استفاده میکرد!
صدای قدمهاش رو از پشت سر شنیدم؛ اما برنگشتم.
جلوم ایستاد و با لحن طلبکارانه گفت:
_کجا؟
اخمهام رو تو هم بردم و با لحن جدی گفتم:
_چه کار داری؟ عجله دارم، برو کنار.
پوزخندی زد و گفت:
_دیدی لیاقت داشتن شاهزاده خانم رو نداشتی؟ تو حتی نتونستی درست ازش محافظت کنی، همین که یک دختر زیبا دیدی به کل فراموشش کردی. من به چشم خودم دیدم که شاهزاده خانم بعد از دیدن تو با رکسانا ناراحت شد و از تالار بیرون رفت.
از شنیدن حرفش جا خوردم، شک نداشتم فرستادن اون دختر کار خودش بود. مردک عوضی به هر دری میزد تا رابـ ـطه من و حسیبا رو خراب کنه!
از شدت خشم داشتم منفجر میشدم و اعصاب صغیفم اجازه شنیدن بقیه حرفهاش رو نمیداد. قبل از اینکه بیشتر از این به چرندیاتش ادامه بده صدام رو بالا بردم و فریاد زدم:
_خودتم میدونی اینها همش نقشهی خودت بوده، میخواستی اینجوری از چشم حسیبا بیفتم؛ ولی کور خوندی، هر جا باشه پیداش میکنم و اونوقت کاری میکنم که نه تو و نه اون دخترهی معلوم الحال بتونید نگاه چپ بهش بندازید.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم اینجا بمونم، فکر از دست دادن حسیبا باعث میشد یک لحظه هم آروم و قرار نداشته باشم.
راهم رو کج کردم برم که دوباره صدای نحسش بلند شد:
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی، تو لیاقت شاهزاده خانم رو نداری بیریشه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و کنترل مشت فشرده شدم دست خودم نبود، بدون اینکه متوجه بشم دستم رو بالا بردم و تو صورتش فرود آوردم.
صبر نکردم تا ببینم چه بلایی سرش اومده. دویدم سمت اتاق اوکتام، نگرانیم به اوج رسیده بود!
***
حدود نیم ساعت بعد من، اوکتام و بیست و پنج سرباز جلوی سالن سوخته جمع شدیم تا جستجو رو شروع کنیم.
با دیدن سربازی که از پشت دیوارهای خراب شده سالن نزدیک میشد دست از صحبت با اوکتام کشیدم و با تعجب به پارچه زرشکی تو دستش خیره شدم، این پارچه خیلی آشنا بود!
دویدم سمت سرباز و پارچه رو از تو دستهاش بیرون کشیدم و جلوی صورتم گرفتم؛ یه شنل نیمه سوخته بود، شنلی که شک نداشتم متعلق به حسیباست!
سرم رو پایین انداختم و پارچهی سوخته رو تو دستهام فشردم، حالا دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی براش افتاده، اون بدون این شنل امکان نداشت جایی بره!
نگاهم رو سمت سرباز گرفتم و سریع پرسیدم:
_این رو کجا پیدا کردی؟
اشارهای به پشت سرش کرد و گفت:
_همون جا قربان، داخل سالن.
این بار تکه سنگهای قهوهای رو که تو مشتش بود سمتم گرفت و گفت:
_این هم پیدا کردیم قربان.
نگاه دقیقی به سنگها انداختم و گفتم:
_اینها چیه؟
ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
_اینها سنگهای انفجاری هستند دیگه قربان، سنگهای مخصوصی که به وسیله خاندان کهربا فعال میشند، اینها پشت سالن بین آوار بودند.
با شنیدن حرفهای سرباز شَک و احتمالی که از همون اول تو ذهنم بود به یقین تبدیل شد، انگار دوباره با اون موجودات پلید طرف بودیم!
سریع برگشتم سمت اوکتام و گفتم:
_بهتره زودتر بریم، با توجه به شواهد فکر میکنم باید از جنگلهای پشت سالن شروع کنیم.
نگاهی به سنگهای تو دستم انداخت و بعد از چند لحظه با تردید گفت:
_بسیار خوب، بریم.
با دستور اوکتام همگی به طرف جنگل حرکت کردیم؛ اما هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای لرزان زنی از پشت سر باعث شد سر جامون متوقف بشیم.
برگشتم و گلسا رو در حالی که دوان دوان بهمون نزدیک میشد دیدم، این داشت کجا میاومد؟
وقت تنگ بود و انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا به هر دلیلی فرصت رو از دست بدم.
اوکتام و سربازها رو جلوتر از خودم فرستادم داخل جنگل تا زودتر جستجو رو شروع کنند و من هم بهشون ملحق بشم.
با نزدیک شدن دختر تپل و رنگ پریده دویدم جلو و گفتم:
_چی شده؟ زود باش عجله دارم.
سرش رو جلو آورد و بین نفسهای بریده بریده گفت:
_من... من هم میخوام همراهتون بیام.
اخمهام تو هم رفت، به خاطر این حرف اینقدر وقت کشی کرده بود؟!
به گفتن یه «نه خیر» اکتفا کردم و برگشتم سمت جنگل تا زودتر به سربازها برسم؛ اما انگار ول کن نبود؛ چون دنبالم دوید و این بار گفت:
_ شما رو به پروردگار آسمانها قسم میدم صبر کنید، من میتونم کمکتون کنم.
دیگه برنگشتم سمتش از همون جا دستی براش تکون دادم و داد زدم:
_برو به قصر، ما زمان زیادی نداریم.
صدای قدمهای تندش روی علفهای بلند به گوشم رسید و این بار سر جام ایستادم، مثل اینکه ول کن نبود!
با عصبانیت برگشتم سمتش و تقریبا فریاد زدم:
_برو دختر، من به اندازهی کافی نگرانی دارم، وجودت دست و پا گیر میشه.
با آخرین سرعتی که ازش بر میاومد جلو دوید و نفس نفس زنان در حالی که اشکِ تو چشمهاش زیر نور ماه میدرخشید، گفت:
_من شنیدم اون سنگهای انفجاری رو پیدا کردید، فکر میکنم بدونم شاهزاده خانم کجاست، اجازه بدید بیام.
فاصله بینمون رو با یک قدم بلند پر کردم و با صدایی که دیگه کنترلش رو نداشتم فریاد زدم:
_تو از کجا میدونی حسیبا کجاست؟ دِ حرف بزن.
اشکهاش روی صورتش روان شد و گفت:
_آخه، آخه من، یه زمانی... قول بدید در امان باشم تا بگم.
کلافه چند بار سرم رو تکون دادم و گفتم:
_در امانی، در امانی فقط بگو.
آب دهنش رو با صدای بلندی قورت داد و با ترس آشکاری که تو صداش موج میزد گفت:
_من، من خب من یه زمانی... من حدودا تا یک ماه پیش برای اتحاد شیطانی جاسوسی میکردم!
به هق هق افتاد و بین گریههاش ادامه داد:
_ اما وقتی محبتهای شاهزاده خانوم رو دیدم دیگه نتونستم بهشون خــ ـیانـت کنم؛ من از شاهزادهها متنفر بودم و میخواستم انتقام کمک نرسوندن به شهر و خانوادم رو ازشون بگیرم؛ اما با دیدن شاهزاده خانم فهمیدم اشتباه کردم، بگذارید همراهتون بیام فکر میکنم، بدونم کجا بردنشون.
با دهان باز به حرفهاش گوش میکردم و باورم نمیشد، دختر سادهای که روبروم ایستاده یه روز جاسوس بوده باشه، باورم نمیشد؛ اما مجبور بودم این حقیقت رو بپذیرم، حقیقتی که خواه ناخواه پیش روم بود و باید ازش استفاده میکردم.
آرتین
به رسم قواعد بازجویی آخرین سوالم رو از زن میانسال رو به روم پرسیدم و وقتی ناامید از پیدا کردن حتی یک سرنخ کلیدی شدم، مشت محکمی روی میز چوبی کوبیدم، هیچ نشونهای نبود!
تا قبل از انفجار و آتش سوزی همه دیده بودنش و بعد از اون...
دارم دیوونه میشم، این چه امتحان سختیه؟ چرا وقتی هنوز بدستش نیاوردم باید از دستش بدم؟ خدایا این دومین نفریه که گمش میکنم، دیگه طاقت ندارم...
کلافه از پشت میز نیم سوخته کنار سالن بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم. نیاز به آرامش داشتم، آرامشی که سلولهای خاکستری مغزم و شامه پلیسی که مدتیه ازش استفاده نکردم رو دوباره به کار بندازه.
نگاهی دقیق و موشکافانه به اطراف انداختم. سقف کاملا سوخته و دیوارها کم و بیش ریزش کرده بودند. سربازها مشغول جستجو بین آوارها بودند تا شاید سرنخی از حادثه پیدا کنند. صدای همهمه زنهایی که با نگرانی باهم حرف میزدند روی مخم بود و باعث میشد همین یه ذره تمرکزم رو هم از دست بدم.
باید از اینجا دور میشدم، باید در تنهایی راهی پیدا میکردم، هر چقدر که از گم شدنش میگذشت اضطرابم بیشتر میشد، یعنی کجا میتونست رفته باشه؟
جلوی قصر از اسب پایین پریدم و یک راست به طرف اتاق اوکتام حرکت کردم. تصمیم داشتم با کمک نیروهاش وارد جنگل بشم و همه جا رو جستجو کنم. هوا تاریک و مه آلود بود و بدون یک راهنما و بَلَد ورود به جنگل ممکن نبود.
از شانس بدم به محض ورود به تالار اصلی با باتیس روبرو شدم، بی توجه به نگاههای طلبکارانش راه اتاق اوکتام رو پیش گرفتم؛ اما صدای بلندش مانع از ادامه حرکتم شد.
سرجام ایستادم و دندونهام رو روی هم فشردم، بازم این مزاحم فرصت طلب داشت از موقعیت سوء استفاده میکرد!
صدای قدمهاش رو از پشت سر شنیدم؛ اما برنگشتم.
جلوم ایستاد و با لحن طلبکارانه گفت:
_کجا؟
اخمهام رو تو هم بردم و با لحن جدی گفتم:
_چه کار داری؟ عجله دارم، برو کنار.
پوزخندی زد و گفت:
_دیدی لیاقت داشتن شاهزاده خانم رو نداشتی؟ تو حتی نتونستی درست ازش محافظت کنی، همین که یک دختر زیبا دیدی به کل فراموشش کردی. من به چشم خودم دیدم که شاهزاده خانم بعد از دیدن تو با رکسانا ناراحت شد و از تالار بیرون رفت.
از شنیدن حرفش جا خوردم، شک نداشتم فرستادن اون دختر کار خودش بود. مردک عوضی به هر دری میزد تا رابـ ـطه من و حسیبا رو خراب کنه!
از شدت خشم داشتم منفجر میشدم و اعصاب صغیفم اجازه شنیدن بقیه حرفهاش رو نمیداد. قبل از اینکه بیشتر از این به چرندیاتش ادامه بده صدام رو بالا بردم و فریاد زدم:
_خودتم میدونی اینها همش نقشهی خودت بوده، میخواستی اینجوری از چشم حسیبا بیفتم؛ ولی کور خوندی، هر جا باشه پیداش میکنم و اونوقت کاری میکنم که نه تو و نه اون دخترهی معلوم الحال بتونید نگاه چپ بهش بندازید.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم اینجا بمونم، فکر از دست دادن حسیبا باعث میشد یک لحظه هم آروم و قرار نداشته باشم.
راهم رو کج کردم برم که دوباره صدای نحسش بلند شد:
_تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی، تو لیاقت شاهزاده خانم رو نداری بیریشه.
دیگه نمیتونستم تحمل کنم و کنترل مشت فشرده شدم دست خودم نبود، بدون اینکه متوجه بشم دستم رو بالا بردم و تو صورتش فرود آوردم.
صبر نکردم تا ببینم چه بلایی سرش اومده. دویدم سمت اتاق اوکتام، نگرانیم به اوج رسیده بود!
***
حدود نیم ساعت بعد من، اوکتام و بیست و پنج سرباز جلوی سالن سوخته جمع شدیم تا جستجو رو شروع کنیم.
با دیدن سربازی که از پشت دیوارهای خراب شده سالن نزدیک میشد دست از صحبت با اوکتام کشیدم و با تعجب به پارچه زرشکی تو دستش خیره شدم، این پارچه خیلی آشنا بود!
دویدم سمت سرباز و پارچه رو از تو دستهاش بیرون کشیدم و جلوی صورتم گرفتم؛ یه شنل نیمه سوخته بود، شنلی که شک نداشتم متعلق به حسیباست!
سرم رو پایین انداختم و پارچهی سوخته رو تو دستهام فشردم، حالا دیگه مطمئن بودم اتفاق بدی براش افتاده، اون بدون این شنل امکان نداشت جایی بره!
نگاهم رو سمت سرباز گرفتم و سریع پرسیدم:
_این رو کجا پیدا کردی؟
اشارهای به پشت سرش کرد و گفت:
_همون جا قربان، داخل سالن.
این بار تکه سنگهای قهوهای رو که تو مشتش بود سمتم گرفت و گفت:
_این هم پیدا کردیم قربان.
نگاه دقیقی به سنگها انداختم و گفتم:
_اینها چیه؟
ابروهاش رو بالا داد و با تعجب گفت:
_اینها سنگهای انفجاری هستند دیگه قربان، سنگهای مخصوصی که به وسیله خاندان کهربا فعال میشند، اینها پشت سالن بین آوار بودند.
با شنیدن حرفهای سرباز شَک و احتمالی که از همون اول تو ذهنم بود به یقین تبدیل شد، انگار دوباره با اون موجودات پلید طرف بودیم!
سریع برگشتم سمت اوکتام و گفتم:
_بهتره زودتر بریم، با توجه به شواهد فکر میکنم باید از جنگلهای پشت سالن شروع کنیم.
نگاهی به سنگهای تو دستم انداخت و بعد از چند لحظه با تردید گفت:
_بسیار خوب، بریم.
با دستور اوکتام همگی به طرف جنگل حرکت کردیم؛ اما هنوز چند قدمی نرفته بودیم که صدای لرزان زنی از پشت سر باعث شد سر جامون متوقف بشیم.
برگشتم و گلسا رو در حالی که دوان دوان بهمون نزدیک میشد دیدم، این داشت کجا میاومد؟
وقت تنگ بود و انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا به هر دلیلی فرصت رو از دست بدم.
اوکتام و سربازها رو جلوتر از خودم فرستادم داخل جنگل تا زودتر جستجو رو شروع کنند و من هم بهشون ملحق بشم.
با نزدیک شدن دختر تپل و رنگ پریده دویدم جلو و گفتم:
_چی شده؟ زود باش عجله دارم.
سرش رو جلو آورد و بین نفسهای بریده بریده گفت:
_من... من هم میخوام همراهتون بیام.
اخمهام تو هم رفت، به خاطر این حرف اینقدر وقت کشی کرده بود؟!
به گفتن یه «نه خیر» اکتفا کردم و برگشتم سمت جنگل تا زودتر به سربازها برسم؛ اما انگار ول کن نبود؛ چون دنبالم دوید و این بار گفت:
_ شما رو به پروردگار آسمانها قسم میدم صبر کنید، من میتونم کمکتون کنم.
دیگه برنگشتم سمتش از همون جا دستی براش تکون دادم و داد زدم:
_برو به قصر، ما زمان زیادی نداریم.
صدای قدمهای تندش روی علفهای بلند به گوشم رسید و این بار سر جام ایستادم، مثل اینکه ول کن نبود!
با عصبانیت برگشتم سمتش و تقریبا فریاد زدم:
_برو دختر، من به اندازهی کافی نگرانی دارم، وجودت دست و پا گیر میشه.
با آخرین سرعتی که ازش بر میاومد جلو دوید و نفس نفس زنان در حالی که اشکِ تو چشمهاش زیر نور ماه میدرخشید، گفت:
_من شنیدم اون سنگهای انفجاری رو پیدا کردید، فکر میکنم بدونم شاهزاده خانم کجاست، اجازه بدید بیام.
فاصله بینمون رو با یک قدم بلند پر کردم و با صدایی که دیگه کنترلش رو نداشتم فریاد زدم:
_تو از کجا میدونی حسیبا کجاست؟ دِ حرف بزن.
اشکهاش روی صورتش روان شد و گفت:
_آخه، آخه من، یه زمانی... قول بدید در امان باشم تا بگم.
کلافه چند بار سرم رو تکون دادم و گفتم:
_در امانی، در امانی فقط بگو.
آب دهنش رو با صدای بلندی قورت داد و با ترس آشکاری که تو صداش موج میزد گفت:
_من، من خب من یه زمانی... من حدودا تا یک ماه پیش برای اتحاد شیطانی جاسوسی میکردم!
به هق هق افتاد و بین گریههاش ادامه داد:
_ اما وقتی محبتهای شاهزاده خانوم رو دیدم دیگه نتونستم بهشون خــ ـیانـت کنم؛ من از شاهزادهها متنفر بودم و میخواستم انتقام کمک نرسوندن به شهر و خانوادم رو ازشون بگیرم؛ اما با دیدن شاهزاده خانم فهمیدم اشتباه کردم، بگذارید همراهتون بیام فکر میکنم، بدونم کجا بردنشون.
با دهان باز به حرفهاش گوش میکردم و باورم نمیشد، دختر سادهای که روبروم ایستاده یه روز جاسوس بوده باشه، باورم نمیشد؛ اما مجبور بودم این حقیقت رو بپذیرم، حقیقتی که خواه ناخواه پیش روم بود و باید ازش استفاده میکردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: