پارت119
بنو سرش را بالا آورد و با لبخند مصنوعیی گفت:
- میبینم که بر خلاف من، تو تجارتت برپاست و منتظر بهرهی این ماهی!
پیرزن در کمال حیرت گفت:
- اتفاقاً من واقعاً تاجرم و چند دقیقه دیگهم قراره پول سودم به دستم برسه، برای همین هم هرروز اینجا میشینم.
بنو قصد تمسخر پیرزن را داشت؛ اما خود را در مقابل او باخت. وقتی خود را در برابر او ناچیز دید، با سری افتاده و به سرعت از آنجا دور شد.
دیری نگذشت که به بازار رسید.
نگاهی به دکههای اطراف انداخت، هر یک مشغول کار خود بودند. یکی لباس میفروخت، دیگری مواد غذایی، یکی هم مشغول طرحدستی با مار بود و دیگر کارهایی از این قبیل که یک کاسب در بازار انجام میدهد.
او از این کارها چیزی عایدش نمیشد، بنابراین آرام آرام در میان شلوغی بازار محو گشت.
در حال جست و جو با چشمانش بود که در همین زمان چشمش به یک پسر جوان افتاد. آن پسرِ چاق و درشت اندام با سردرگمی از مردم سوال میپرسید؛ اما پاسخی دریافت نمیکرد.
بنو نزدیک پسر جوان رفت و پرسید:
- میتونم کمکی کنم؟
پسرجوان با شادمانی گفت:
- اوه البته! به نظر میاد این ادما شبیه کسایین که جادو شدند، بدون هیچ عکسالعمل خاصی از کنارم رد میشند. تو میدونی اینجا چطور یه اقامتگاه پیدا کنم؟
- خب معمولا اینجا خیلی شلوغ و پر رفت و آمده و راجع به سوالت، نه نمیدونم!
پسرک چاغ آهی کشید و رو به او لبخند زد.
- در هر صورت از آشنایی با شما خوشحال شدم، من «خَلفانی» هستم.
او هم سر تکان داد.
- منم بنو ام.
بنو همانطور که به چهرهی گرد و مهربان آن پسر خیره بود، متفکر گفت:
- میتونی پیش من بمونی، البته به طور موقت!
خلفانی متعجب پرسید:
- مطمئنی؟! شاید من یه آدم خلافکار باشم، اونوقت چی؟
- یادت باشه گفتم موقتاً. درضمن میدونم خلافکار نیستی، اگرم باشی با این هیکل چاغت تا بخوای فرار کنی ازت نون درست کردم.
- نون؟
- چون شبیه خمیری و شکمت...
بنو خواست بیشتر توضیح دهد که خلفانی مانع شد و گفت:
- فهمیدم فهمیدم! باشه خونهت کجاست؟
بنو میدانست امروز روزی نیست که بتواند شغلی پیدا کند، به همین دلیل با او همراه شد تا خانهاش را با خلفانی برای چند روز شریک شود.
همانطور که راه میرفتند، خلفانی گفت:
- اندام من اصلا شبیه خمیر نیست!
- چطور؟
- خمیر سفته ولی بدن من نرمه.
بنو چند لحظه به او خیره شد و سپس گفت:
- خب این بار نانواش تاجیکیه و میخواد با خمیر نرم، نون محلی بپزه.
خلفانی کمی غمگین گشت؛ اما سکوت کرد، بنو با دیدن چهرهی درهم رفتهی او لبخند زد.
- شوخی کردم اونقدرام چاغ نیستی، خب تو واسه چی اومدی به فیوم ؟
خلفانی اخمهایش از هم باز شد و جواب داد:
- اومدم یه تجارت راه بندازم.
- خوبه! چه نوع تجارتی؟
- مرغ و خروس!
- خوبه! چه نوع مرغ و خروسی؟
- منظورت رو نفهمیدم!
- منم همینطور، آخه میخوای از خروس چه سودی کسب کنی؟
- خب پرورش حیوان خانگی و فروختنش به بقیه!
بنو به او چشم دوخت، کمی فکر کرد و سپس گفت:
- خوبه! شاید یه زمانی منم باهات شریک شدم.
خلفانی که کسی را در فیوم نمیشناخت، فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:
- چطوره الان شریک من بشی؟
بنو خوشحالیاش را پنهان نمود و بیمیل پاسخ داد:
- نمیدونم، بهش فکر میکنم.
خلفانی اصراری نکرد. بنو وقتی بیتفاوتیِ او را دید، فوراً گفت:
- الان که اصرار داری، باشه!
خلفانی شادمان گشت و هردو پس از گفت و گویی کوتاه، به توافق رسیدند.
چند قدم به خانهی بنو مانده بود که خلفانی گفت:
- چقد سرمایه داری؟
- هیچی!
خلفانی متعجب از حرکت ایستاد، همچنان به او خیره بود که بنو لبخند دندان نمایی زد.
- در عوض میتونم با مرغ و خروسها حرف بزنم تا بهتر و بیشتر رشد کنند.
خلفانی دست به بغـ*ـل زد و با اطمینان از این که بنو چنین توانایی ندارد، پرسید:
- واقعاً میتونی؟
بنو با اعتماد به نفس پاسخ داد:
- معلومه! تو راجع به من چی فکر کردی؟
با این سخنِ بنو، خلفانی به شک افتاد. دستانش را رها کرد و موشکوفانه گفت:
-تو واقعاً میتونی با حیوانات حرف بزنی؟
بنو که دید حیلهاش نتیجه داد، ادامهی دروغ را گرفت.
- همهی حیوانات که نه، فقط مرغ و خروس.
مشتی به بازوی نرم و بزرگ خلفانی زد و گفت:
- خوش به حالت که من رو دیدی!
بنو سرش را بالا آورد و با لبخند مصنوعیی گفت:
- میبینم که بر خلاف من، تو تجارتت برپاست و منتظر بهرهی این ماهی!
پیرزن در کمال حیرت گفت:
- اتفاقاً من واقعاً تاجرم و چند دقیقه دیگهم قراره پول سودم به دستم برسه، برای همین هم هرروز اینجا میشینم.
بنو قصد تمسخر پیرزن را داشت؛ اما خود را در مقابل او باخت. وقتی خود را در برابر او ناچیز دید، با سری افتاده و به سرعت از آنجا دور شد.
دیری نگذشت که به بازار رسید.
نگاهی به دکههای اطراف انداخت، هر یک مشغول کار خود بودند. یکی لباس میفروخت، دیگری مواد غذایی، یکی هم مشغول طرحدستی با مار بود و دیگر کارهایی از این قبیل که یک کاسب در بازار انجام میدهد.
او از این کارها چیزی عایدش نمیشد، بنابراین آرام آرام در میان شلوغی بازار محو گشت.
در حال جست و جو با چشمانش بود که در همین زمان چشمش به یک پسر جوان افتاد. آن پسرِ چاق و درشت اندام با سردرگمی از مردم سوال میپرسید؛ اما پاسخی دریافت نمیکرد.
بنو نزدیک پسر جوان رفت و پرسید:
- میتونم کمکی کنم؟
پسرجوان با شادمانی گفت:
- اوه البته! به نظر میاد این ادما شبیه کسایین که جادو شدند، بدون هیچ عکسالعمل خاصی از کنارم رد میشند. تو میدونی اینجا چطور یه اقامتگاه پیدا کنم؟
- خب معمولا اینجا خیلی شلوغ و پر رفت و آمده و راجع به سوالت، نه نمیدونم!
پسرک چاغ آهی کشید و رو به او لبخند زد.
- در هر صورت از آشنایی با شما خوشحال شدم، من «خَلفانی» هستم.
او هم سر تکان داد.
- منم بنو ام.
بنو همانطور که به چهرهی گرد و مهربان آن پسر خیره بود، متفکر گفت:
- میتونی پیش من بمونی، البته به طور موقت!
خلفانی متعجب پرسید:
- مطمئنی؟! شاید من یه آدم خلافکار باشم، اونوقت چی؟
- یادت باشه گفتم موقتاً. درضمن میدونم خلافکار نیستی، اگرم باشی با این هیکل چاغت تا بخوای فرار کنی ازت نون درست کردم.
- نون؟
- چون شبیه خمیری و شکمت...
بنو خواست بیشتر توضیح دهد که خلفانی مانع شد و گفت:
- فهمیدم فهمیدم! باشه خونهت کجاست؟
بنو میدانست امروز روزی نیست که بتواند شغلی پیدا کند، به همین دلیل با او همراه شد تا خانهاش را با خلفانی برای چند روز شریک شود.
همانطور که راه میرفتند، خلفانی گفت:
- اندام من اصلا شبیه خمیر نیست!
- چطور؟
- خمیر سفته ولی بدن من نرمه.
بنو چند لحظه به او خیره شد و سپس گفت:
- خب این بار نانواش تاجیکیه و میخواد با خمیر نرم، نون محلی بپزه.
خلفانی کمی غمگین گشت؛ اما سکوت کرد، بنو با دیدن چهرهی درهم رفتهی او لبخند زد.
- شوخی کردم اونقدرام چاغ نیستی، خب تو واسه چی اومدی به فیوم ؟
خلفانی اخمهایش از هم باز شد و جواب داد:
- اومدم یه تجارت راه بندازم.
- خوبه! چه نوع تجارتی؟
- مرغ و خروس!
- خوبه! چه نوع مرغ و خروسی؟
- منظورت رو نفهمیدم!
- منم همینطور، آخه میخوای از خروس چه سودی کسب کنی؟
- خب پرورش حیوان خانگی و فروختنش به بقیه!
بنو به او چشم دوخت، کمی فکر کرد و سپس گفت:
- خوبه! شاید یه زمانی منم باهات شریک شدم.
خلفانی که کسی را در فیوم نمیشناخت، فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:
- چطوره الان شریک من بشی؟
بنو خوشحالیاش را پنهان نمود و بیمیل پاسخ داد:
- نمیدونم، بهش فکر میکنم.
خلفانی اصراری نکرد. بنو وقتی بیتفاوتیِ او را دید، فوراً گفت:
- الان که اصرار داری، باشه!
خلفانی شادمان گشت و هردو پس از گفت و گویی کوتاه، به توافق رسیدند.
چند قدم به خانهی بنو مانده بود که خلفانی گفت:
- چقد سرمایه داری؟
- هیچی!
خلفانی متعجب از حرکت ایستاد، همچنان به او خیره بود که بنو لبخند دندان نمایی زد.
- در عوض میتونم با مرغ و خروسها حرف بزنم تا بهتر و بیشتر رشد کنند.
خلفانی دست به بغـ*ـل زد و با اطمینان از این که بنو چنین توانایی ندارد، پرسید:
- واقعاً میتونی؟
بنو با اعتماد به نفس پاسخ داد:
- معلومه! تو راجع به من چی فکر کردی؟
با این سخنِ بنو، خلفانی به شک افتاد. دستانش را رها کرد و موشکوفانه گفت:
-تو واقعاً میتونی با حیوانات حرف بزنی؟
بنو که دید حیلهاش نتیجه داد، ادامهی دروغ را گرفت.
- همهی حیوانات که نه، فقط مرغ و خروس.
مشتی به بازوی نرم و بزرگ خلفانی زد و گفت:
- خوش به حالت که من رو دیدی!
آخرین ویرایش: