کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت119
بنو سرش را بالا آورد و با لبخند مصنوعیی گفت:
- میبینم که بر خلاف من، تو تجارتت برپاست و منتظر بهره‌ی این ماهی!
پیرزن در کمال حیرت گفت:
- اتفاقاً من واقعاً تاجرم و چند دقیقه دیگه‌م قراره پول سودم به دستم برسه، برای همین هم هرروز اینجا میشینم.
بنو قصد تمسخر پیرزن را داشت؛ اما خود را در مقابل او باخت. وقتی خود را در برابر او ناچیز دید، با سری افتاده و به سرعت از آن‌جا دور شد.
دیری نگذشت که به بازار رسید.
نگاهی به دکه‌های اطراف انداخت، هر یک مشغول کار خود بودند. یکی لباس می‌فروخت، دیگری مواد غذایی، یکی هم مشغول طرح‌دستی با مار بود و دیگر کارهایی از این قبیل که یک کاسب در بازار انجام می‌دهد.
او از این کارها چیزی عایدش نمی‌شد، بنابراین آرام آرام در میان شلوغی بازار محو گشت.
در حال جست و جو با چشمانش بود که در همین زمان چشمش به یک پسر جوان افتاد‌‌. آن‌ پسرِ چاق و درشت اندام با سردرگمی از مردم سوال می‌پرسید؛ اما پاسخی دریافت نمی‌کرد.
بنو نزدیک پسر جوان رفت و پرسید:
- می‌تونم کمکی کنم؟
پسرجوان با شادمانی گفت:
- اوه البته! به نظر میاد این ادما شبیه کسایین که جادو شدند، بدون هیچ عکس‌العمل خاصی از کنارم رد میشند. تو میدونی این‌جا چطور یه اقامتگاه پیدا کنم؟
- خب معمولا اینجا خیلی شلوغ و پر رفت و آمده و راجع به سوالت، نه نمیدونم!
پسرک چاغ آهی کشید و رو به او لبخند زد.
- در هر صورت از آشنایی با شما خوشحال شدم، من «خَلفانی» هستم.
او هم سر تکان داد.
- منم بنو ام.
بنو همانطور که به چهره‌ی گرد و مهربان آن پسر خیره بود، متفکر گفت:
- میتونی پیش من بمونی، البته به طور موقت!
خلفانی متعجب پرسید:
- مطمئنی؟! شاید من یه آدم خلافکار باشم، اونوقت چی؟
- یادت باشه گفتم موقتاً. درضمن میدونم خلافکار نیستی، اگرم باشی با این هیکل چاغت تا بخوای فرار کنی ازت نون درست کردم.
- نون؟
- چون شبیه خمیری و شکمت...
بنو خواست بیش‌تر توضیح دهد که خلفانی مانع شد و گفت:
- فهمیدم فهمیدم! باشه خونه‌ت کجاست؟
بنو می‌دانست امروز روزی نیست که بتواند شغلی پیدا کند، به همین دلیل با او همراه شد تا خانه‌اش را با خلفانی برای چند روز شریک شود.
همانطور که راه می‌رفتند، خلفانی گفت:
- اندام من اصلا شبیه خمیر نیست!
- چطور؟
- خمیر سفته ولی بدن من نرمه.
بنو چند لحظه به او خیره شد و سپس گفت:
- خب این بار نانواش تاجیکیه و می‌خواد با خمیر نرم، نون محلی بپزه.
خلفانی کمی غمگین گشت؛ اما سکوت کرد، بنو با دیدن چهره‌ی در‌هم رفته‌ی او لبخند زد.
- شوخی کردم اونقدرام چاغ نیستی، خب تو واسه چی اومدی به فیوم ؟
خلفانی اخم‌هایش از هم باز شد و جواب داد:
- اومدم یه تجارت راه بندازم.
- خوبه! چه نوع تجارتی؟
- مرغ و خروس!
- خوبه! چه نوع مرغ و خروسی؟
- منظورت رو نفهمیدم!
- منم همینطور، آخه می‌خوای از خروس چه سودی کسب کنی؟
- خب پرورش حیوان خانگی و فروختنش به بقیه!
بنو به او چشم دوخت، کمی فکر کرد و سپس گفت:
- خوبه! شاید یه زمانی منم باهات شریک شدم.
خلفانی که کسی را در فیوم نمی‌شناخت، فرصت را غنیمت شمرد و پرسید:
- چطوره الان شریک من بشی؟
بنو خوشحالی‌اش را پنهان نمود و بی‌میل پاسخ داد:
- نمیدونم، بهش فکر می‌کنم.
خلفانی اصراری نکرد. بنو وقتی بی‌تفاوتیِ او را دید، فوراً گفت:
- الان که اصرار داری، باشه!
خلفانی شادمان گشت و هردو پس از گفت و ‌گویی کوتاه، به توافق رسیدند.
چند قدم به خانه‌ی بنو مانده بود که خلفانی گفت:
- چقد سرمایه داری؟
- هیچی!
خلفانی متعجب از حرکت ایستاد، همچنان به او خیره بود که بنو لبخند دندان نمایی زد.
- در عوض می‌تونم با مرغ و خروس‌ها حرف بزنم تا بهتر و بیش‌تر رشد کنند.
خلفانی دست به بغـ*ـل زد و با اطمینان از این که بنو چنین توانایی ندارد، پرسید:
- واقعاً می‌تونی؟
بنو با اعتماد به نفس پاسخ داد:
- معلومه! تو راجع به من چی فکر کردی؟
با این سخنِ بنو، خلفانی به شک افتاد. دستانش را رها کرد و موشکوفانه گفت:
-تو واقعاً می‌تونی با حیوانات حرف بزنی؟
بنو که دید حیله‌اش نتیجه داد، ادامه‌ی دروغ را گرفت.
- همه‌ی حیوانات که نه، فقط مرغ و خروس.
مشتی به بازوی نرم و بزرگ خلفانی زد و گفت:
- خوش به حالت که من رو دیدی!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت120
    خلفانی هم لبخند زد و سخن او را تائید کرد.
    - آره واقعاً خوش به حالم!
    ***
    بسیار زود آن دو، دوستان خوبی برای یکدیگر شدند. همانطور که خلفانی گفت، تعداد زیادی مرغ و خروس خریداری نمود. از یک انبار بزرگ، مرغداری ساخت و در آنجا از ماکیان نگهداری کردند.
    در یکی از همان روزها، بنو مشغول ریختن دانه برای ماکیان بود که خلفانی وارد انبار شد. بنو با دیدن او بلافاصله رو به پرنده‌ها شروع به سخن گفتن کرد:
    - میدونم... زندگی واقعاً سخته؛ اما باید از پسش بربیای!
    خلفانی پرسید:
    - چی میگه؟
    نگاهش را از مرغ‌هایی که قدقد می‌کردند و متحیر به او خیره بودند، برداشت و جواب داد:
    - میگه که شاید از پس تخم گذاشتن برنیاد.
    - چرا؟
    - میگه یه بار توی زندگیش شکست روحی خورده برای همین.
    خلفانی با ناراحتی رو به آن مرغ ایستاد و از بنو پرسید:
    - شکست روحی چیه؟
    بنو هم به آن مرغ چشم دوخت و جذبه‌ای به خود گرفت که گویی اطلاعات بسیاری دارد، گفت:
    - نمیدونم.
    خلفانی راه خروج را ازپیش گرفت.
    - من دارم میرم، فردا قراره یه تاجر بیاد و مقدار زیادی از ماکیان فروش میره.
    - این یکی رو نفروشی!
    - خودش گفت؟
    - نه ولی من می‌خوام کاری کنم تخم بزاره.
    خلفانی همانطور که می‌خندید، دستش را در هوا تکان داد و رفت.
    بنو پس از اتمام کار، به سوی خانه رفت.
    پیرزنِ همسایه مانند روزهای قبل در کنار خانه‌ی خود نشسته بود. با دیدن او گفت:
    - هی بنو!
    بنو لبانش را عصبی بهم فشرد و ایستاد.
    - امر بفرما!
    - شنیدم تشکیل خانواده ‌دادی.
    بنو متعجب پرسید:
    - غلط کرده، کی گفته؟
    - من خودم دیدم!
    - حتما اشتباه کردی من زن نگرفتم!
    - من هم نگفتم زن گرفتی، میدونم کسی به تو زن نمیده. منظورم اون مرغ و خروسایی که باهاشون زندگی می‌کنی، بود.
    بنو با قهقهه‌ی پیرزن، فهمید که باز هم توسط او به سخره گرفته شد.
    وارد خانه که شد، خلفانی با خوشحالی گفت:
    - ببین برات چی درست کردم!
    بنو با دیدن مرغ بریان شده، وحشت زده فریاد زد. گفت:
    - من کل روز دارم با اون مرغا حرف می‌زنم، چطور تونستی بکشیش؟
    - خیالت راحت، این مرغ مال ما نیست.
    - عه نیست؟
    خلفانی سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    - خب از اول می‌گفتی!
    و با خوشحالی شروع به خوردن کرد.
    ***
    فردای آن روز، یک مرد با چند تن از محافظانی که در اطرافش بودند، وارد مرغداری آن‌ها شد. آن مرد که شکم فربه و ریش بلندی داشت، بدون شک تاجر بود.
    خلفانی و تاجر مشغول گفت و گو شدند، بنو هم به سخنان آن‌ها گوش سپرد.
    بنو پس از گذشت دقایقی، متوجه شد محافظان بسیار پنهانی و بدون جلب توجه، در حال ریختن دانه‌های رنگی در ظرف‌های ماکیان هستند.
    متعجب به سوی آن‌ها رفت و فریاد زد:
    - هی! چی‌ کار می‌کنید؟
    محافظان از حرکت ایستادند، خلفانی با تعجب گفت:
    - اتفاقی افتاده؟
    بنو رو به تاجر و خلفانی جواب داد:
    - دارن یه چیزی به خورد ماکیان میدن!
    خلفانی فوراً به سوی او رفت و اطراف را از نظر گذراند؛ اما چیزی نیافت.
    - این جا که چیزی نیست!
    تاجر با اخم‌های درهم رفته گفت:
    - فکر می‌کنم این عدم اعتماد، باعث میشه بعدها هم دچار مشکل بشیم. من از این خریداری صرف نظر می‌کنم!
    و با گفتن همان جمله، به همراه محافظانش از مرغداری خارج شد.
    خلفانی با نگاه عصبی و دلگیر به بنو چشم دوخت و پرسید:
    - چرا این کار رو کردی؟
    بنو با تشر گفت:
    - تو باید حواست رو جمع کنی، معلوم نیست چی داشتن می‌ریختن به این بیچاره‌ها!
    پس از کمی مکث، آرام ادامه داد:
    - به نظرت قصدشون چی بود؟
    خلفانی پاسخی به او نداد، زیر لب گفت:
    - تجارت و پرورش موجودات زنده، کار سختیه!
    - وقتی توی این راه اومدی باید به خطراتش فکر می‌کردی.
    خلفانی لحظاتی سکوت کرد، این سکوت طولانی‌تر شد تا این که بنو ضربه‌ی محکمی به کمرش زد و با خنده گفت:
    - فعلاً که اتفاقی نیوفتاده، خانواده‌ت هنوز زنده‌ن!
    خلفانی از شنیدن این سخن خوشنود گشت و پرسید:
    - منظورت از خانواده کیه؟ تو؟
    - نه احمق شدی؟ منظورم ماکیان بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت121
    یک‌ هفته بعد، تاجر دیگری برای خرید به مرغداری آن‌ها سر زد. این تاجر برخلاف خلفانی، فردی بی‌پروا بود و بدون هیچ شرط و شروطی، مقداری از مرغ‌ و خروس‌ها را خریداری نمود.
    فروش اول سود فراوانی داشت و از آن روز کار آن‌ها پیشرفت چشم‌گیری کرد.
    بنو مانند دیگر روز‌ها مشغول کار در مرغداری بود که خلفانی وارد انبار شد.
    بنو با دیدن او گفت:
    - درسته سرمایه از توئه؛ ولی حداقل همه‌ی کار‌ها رو ننداز گردن من...
    با تشر اضافه کرد:
    - با یکم تحرک اون شکمت کوچیک نمیشه‌!
    خلفانی دستی به شکم فربه‌اش کشید و گفت:
    - این شکم مادرزادیه.
    بنو متعجب به او چشم دوخت.
    - شکمت مادرزادیه؟ اون چیزی که مادرزادیه عقل ناقصته!
    با عصبانیت مرغ‌ها را به سوی خانه‌های کوچک ‌و چوبی که ساخته بودند، برد و هر یک از نژادهای مختلف را در خانه‌های جداگانه هدایت نمود‌.
    خلفانی قصد خروج از آن انبار را داشت که ناگهان بنو نقش بر زمین شد. خلفانی بلافاصله راهش را کج کرد و با ترس همانطور که نامش را صدا می‌زد، به سوی او دوید.
    - بنو... بیدار شو... چی شد... بیدار شو!
    فریادهای خلفانی باعث شد بنو چشمانش را برای یک لحظه باز کند؛ ولی باز هم به خواب رفت.
    او را به خانه برد. حرارت بدن بنو هر لحظه بالاتر می‌رفت، خلفانی طبیب را بر بالین او آورد.
    طبیب پس از معاینه گفت:
    - شما حیوان خانگی دارید؟
    - ما مرغ و خروس پرورش میدیم!
    - متأسفانه این بیمار دچار یک بیماریِ نادر شده که حتی در دارالحیات هم مداوا نمیشه.
    خلفانی هر چه از طبیب خواهش کرد تا راه چاره‌ای بیان نماید، طبیب چیزی نگفت و آن‌جا را ترک نمود.
    بدن بنو روز به روز بیش‌تر ضعیف می‌شد، کهیرهای قرمز رنگ و تیره بر بدنش نقش بست و سوزش پوست هم به دردهایش اضافه شد.
    پیرزن همسایه وقتی ماجرای مریض شدن او را شنید، به خلفانی گفت:
    - شنیدم یک مهره توی گردن دیو هست که اگه بتونی به دستش بیاری، همه‌ی بیماری‌ها مداوا میشه.
    - کدوم دیو؟
    پیرزن به خانه‌اش رفت و یک برگ پاپیروس آورد. پاپیروس را به سوی او گرفت، گفت:
    - زمانی که جوان بودم، من و همسرم برای تجارت به جاهای زیادی سفر کردیم و تجربه‌های زیادی هم به‌دست آوردیم. این نقشه هدیه یک پسربچه بود، اون گفت که پدر و مادرش برای دیو خدمت می‌کردند؛ ولی وقتی پدرش کشته شد، دیگه دیو رو ندیدند. اگه خوش شانس باشی میتونی پیداش کنی و دوستت رو نجات بدی.
    خلفانی از او تشکر کرد و راهیِ سفر شد، او به یک غار بزرگ و تاریک رسید که اطراف آن را سراسر برگ‌های سبز و گیاهان متنوع گرفته بود.
    درون غار رفت، در آن تاریکی یک مهره‌ی قرمزرنگ می‌درخشید. آن را برداشت و بلافاصله به فیوم بازگشت.
    این سفر روزهای زیادی را در پی داشت، به همین دلیل وقتی به خانه رسید خبر به غارت رفتن مرغداری و دزدیده شدن تمام ماکیان را شنید‌‌. انبار کاملا خالی شده بود.
    غمگین به سوی بنو رفت، مهره را جوشاند و آن را در آب حل کرد.
    وقتی بنو آن جوشانده را نوشید، کاملا مداوا شد و پوستش کم‌کم به حالت سابق بازگشت.
    روزی که بنو توانست سخن بگوید، پرسید:
    - انبار چی شد؟
    خلفانی با صدای غمگین جواب داد:
    - غارت رفت!
    بنو هم غمگین گشت؛ اما بی‌تفاوت گفت:
    -خیلی بد شد. هرچند اگه غارت نمی‌رفت بازم چون من نبودم که ازشون مراقبت کنم، تا حالا ماکیان مُرده بودند.
    خلفانی با دیدن یکس از بازمانده‌های مرغداری، لبخند زد و به آن اشاره کرد.
    - این جا رو ببین!
    بنو با دیدن آن مرغ، شادمان گشت.
    - توی این مدت تخم گذاشته؟
    - نه.
    در همین حین مرغ کنار رفت و گنـد که گذاشته بود، نمایان شد.
    هردو خندیدند که بنو گفت:
    - کار خوبی کردم یکی دوتاش رو آوردم خونه!
    خلفانی راجع به پیرزن همسایه و کمکی که از جانب او شد، سخن‌ گفت.
    بنو با تمام توان ایستاد و به خانه‌ی پیرزن رفت؛ اما کسی آن‌جا نبود. گویا همسایه‌ی بداخلاق او اخیراً پس از دریافت آخرین حق‌الزحمه‌ی تجارتش، از دنیا رفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت122
    با این که میانه‌ی خوبی با او نداشت؛ اما از خبر مرگ همسایه‌اش بسیار ناراحت شد و متأثر گشت.
    ***
    بنو به خلفانی کمک کرد تا با کمک همان دوتا مرغ و خروسی که در خانه نگهداری می‌کردند، بتوانند دوباره پرورش ماکیان را راه اندازی کنند.
    به این ترتیب زحمات خلفانی را که برای مداوای او کشیده بود، جبران نمود.
    روزی بنو پرسید:
    - تو چطور این مهره رو پیدا کردی؟
    خلفانی برای رفتن به ملاقات خریدار عجله داشت. به همین دلیل درحالی که می‌رفت، گفت:
    - کار خاصی نکردم، توی غار افتاده بود.
    بنو سرش را تکان داد و پس از گذشت دقایق کوتاهی، او نیز روانه‌ی بازار شد.
    اکنون که نمی‌توانست در کنار ماکیان مشغول کار شود، باید همان هدف را دنبال می‌کرد؛ هدف یافتن یک شغل درآمدزا.
    او به خیاطی روی آورد. خیاطی در مصر شاید در آن روز‌ها همزمان آسان‌ترین و دشوارترین کار ممکن بود؛ زیرا آدم‌های معمولی یک لباس ساده و یا یک دامن کوتاه می‌پوشیدند؛ اما اشراف‌زاده‌ها و کاهنین معابد، باید لباس‌هایی مزین به پر پرندگانی چو طاووس یا پوست حیواناتی همانند تمساح را به تن می‌کردند.
    این کار برای بنو که به تازگی از کام مرگ بازگشته بود، بدون شک دشوارتر خواهد شد.
    مردی که خیاطی را اداره می‌کرد، فردی سخت‌گیر و قانونمدار بود؛ اما اندک لبخندش را هم می‌دیدند.
    روز اول به او سخت نگرفت؛ لیکن پس از آن همچو فرمانده‌ا‌ی سخت‌گیر، برای سرعت بیش‌تر و دقت بیشتر فریاد سر داد.
    - بنو!
    - بله؟
    - شنیدم از کام مرگ برگشتی.
    - درسته، به نظر جغد من پاش سالم بود و تونست من رو به دنیای زنده‌ها هدایت کنه!
    - اما این دلیل نمیشه که لباس اشراف‌زاده رو بشکافی!
    بنو با دیدن سوراخ کوچکی در لباس گران‌بهایی که در حال دوخت آن بود، متعجب لباس را بالا برد و زیر لب با غرولند گفت:
    - پیرمرد خرفت! آدم رو به حرف میگیره بعد میگه شکافتیش.
    - چیزی گفتی؟
    به صورت بدون موی خیاط چشم دوخت و سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    - خودم درستش می‌کنم و اگه صاحبش اومد، بگو با خودِ من صحبت کنه.
    خیاط نگاه خشم آلودی به او انداخت و رفت.
    چندی بعد یک زن با چهره‌ای متوسط و دماغی پهن به سوی او آمد و گفت:
    - تو اونی هستی که لباس من رو خراب کرده؟
    بنو از زشتی آن زن میان سال چهره‌ا‌ش درهم رفت، پاسخ داد:
    - متاسفانه بله!
    زن یک نگاه خریدارانه به او انداخت و لبخند زد:
    - با خیاط صحبت می‌کنم تا یه کار بهتر بهت بده!
    بنو که خیال می‌کرد قصد آن زن از کار بهتر یعنی یک کار کم‌ارزش دیگر، پس بی‌تفاوت به کارش ادامه داد.
    دقایقی بعد، برخلاف تصورش خیاط آمد و گفت:
    - کارِ‌ت رو ارتقاء میدم‌.
    - اگه میدونستم خراب کردن لباس یه اشراف‌زاده باعث میشه اینجوری پیشرفت کنم، زودتر‌ از اینا این کار رو می‌کردم!
    خیاط با نگاه غضب‌آلود، گفت:
    - وسایلت رو جمع کن و برو!
    بنو ناچار از این کار هم صرف نظر کرد و به سوی خروجی رفت، ناگهان صدای یکی از سربازان او را از حرکت واداشت.
    - با ما بیا!
    - کجا بیام... من رو به خاطر یه لباس می‌خواید بکشید؟
    سربازان با زور او را با خود بردند.
    در راه بنو رو به یکی از سرباز‌ها که چهره‌ی خشنی داشت، گفت:
    - فکر نمی‌کردم اینقدر لباسش گرون باشه!
    پاسخی نشنید، ادامه داد:
    - همش تقصیر اون پیرمرده، اون حواسم رو پرت کرد.
    - ساکت!
    بنو سکوت نمود و به دستان بسته‌اش چشم دوخت، حس کرد دست‌هایش چاغ شده‌اند.
    او در این روز‌ها زیاد اشتها نداشت و از خوردن خوراکی و آشامیدنی امتناع می‌کرد، به همین دلیل این تغییر جسمانی بنو را ترساند.
    سرباز، نزدیک یک امارت بزرگ ارابه را نگه داشت و با تشر گفت:
    - پیاده شو!
    بنو پیاده شد و زیر لب گفت:
    - هر از گاهی لبخند بزن برادر من!
    آن سرباز که صدایش را شنیده بود، با دسته‌ی چوبیِ نیزه، فشاری به کمرش آورد و فریاد زد:
    - حرف اضافه نباشه!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت123
    نگاهی به خانه‌‌ای که در مقابلش قرار داشت، انداخت. آن عمارتِ بزرگ بی تردید می‌شد گفت از اموال یک غنی یا یک اشراف‌زاده بود.
    با تشرهایی که سربازان زدند، او به داخل عمارت رفت. در همین حین همان اشراف‌زاده یعنی صاحب لباس، با خوشحالی برای خوشامدگویی او آمد و گفت:
    - خوشحالم اومدی!
    بنو که هنوز متوجه اوضاع نشده بود، در پاسخ به او گفت:
    - من نیومدم، من رو به زور آوردن.
    با شنیدن این سخن، زن میانسال بلند و قهقهه‌وار خندید.
    - چقد شوخ طبع و شیرین زبان هستی!
    دستش را بدون این‌که باز کند گرفت و با خود به یکی از اتاق‌ها برد، ادامه داد:
    - مطمئنم همسر خوبی برای من خواهی شد.
    بنو ناگهان به خودش آمد و سعی کرد خود را از دست آن زن نجات دهد؛ اما نتوانست، زن لبخند خبیثی زد و دستان بنو را محکم‌تر فشرد. اگر بنو بیش‌تر مقاومت می‌کرد، بدون شک صدای شکستن استخوان‌هایش را خواهد شنید.
    بنو با وحشت قدم برمی‌داشت، این وحشت در مقابل یک زن میانسال غیر قابل باور بود. او صدای موزیک مصری که زمان مراسم ازدواج با نی‌لبک می‌زدند، را در ذهنش می‌شنید.
    هرچه می‌رفتند به آن اتاقی که حتی از همان ورودی عمارت پیدا بود، نمی‌رسیدند. لب‌های بنو از ترس به‌هم دوخته شده بود و زن میان‌سال هم سخنی به زبان نمی‌آورد.
    سرانجام پس از گذشت ساعت‌ها، به آن اتاق رسیدند. همین که بنو پایش را داخل گذاشت، آن اتاق اشرافی تبدیل به یک غار گشت.
    زن رفته رفته تغییر شکل داد و تبدیل به دیوی خاکستری رنگ شد‌. او چاغ، زشت و بزرگ بود؛ بنو اکنون متوجه شد چرا اینقدر وحشت داشت.
    دیو بدقواره با صدای ضمخت و عصبی گفت:
    - شما مهره‌ی جوانی من رو دزدیدید!
    بنو بی‌تفاوت گفت:
    - من ندزدیدم، کار خلفـ...
    ناگهان سکوت کرد. اگر نام او را می‌آورد، خلفانی نیز همانند بنو اسیر می‌‌شد.
    دیو پرسید:
    - اون کیه؟
    - اون منم!
    - تو کی هستی؟
    - همینی که میبینی!
    بنو لبخند مصنوعی زد، دیو سردرگم به او چشم دوخت و سپس رفت. با رفتن دیو، بنو با سردرگمی گفت:
    - حالا باید چی کار کنم؟
    ***
    روز‌ها گذشت، در آن غار تاریک فقط یک سبو یا همان کوزه‌ی سفالی، با یک سنگ وجود داشت. دیو با خوراندن گوشت غاز و نوشید*نی سعی داشت بنو را چاغ کند، موفق هم بود.
    بنو از خوردن بیش ‌از حد، به تنگ آمد و روزی که دیو مانند همیشه برای آوردن غذا آمده بود، او را به حرف گرفت.
    - فکر نمی‌کردم دیو‌ها وجود داشته باشند!
    دیو که قصد خروج از غار را داشت، ایستاد و گفت:
    - ما وجود داریم.
    - دارم میبینم!
    - زمانی در تمام نقاط مصر، یکی از ما دیده می‌شد.
    بنو که دید نقشه‌اش جواب داده، پرسید:
    - چه جالب! خب چه اتفاقی افتاد؟
    دیو نشست، دستی به دماغ کج و تک چشم بزرگش کشید و ادامه داد:
    - وقتی به اشتباه، یکی از ما یک پسربچه‌ی کوچیک رو تبدیل به خاک کرد، دو تن از خدایان خشمگین شدند و تمام مردم من رو کشتند.
    - فکر ‌نمی‌کردم خدایان وجود داشته باشند!
    - خب داشتند، اونا بزرگ و دارای چهره‌ی عجیبی بودند. یکی از آن دو «ماعت» الهه‌ی حقیقت، عدالت و نمادی از سیستم ابدی در جهان بود که یک پر شترمرغ روی سرش میزاشت. دیگری «ﻧﻔﺮﺗﻮم» بود، در اساطیر مصر باستان او را به عنوان فرزند «رع» و «سخمت» می‌شناختند. گفته می‌شد که پس از تولد نفرتوم که الهه‌ی زیبایی، سلامت و نماد «نیلوفرآبی» بود، از اشک او انسان به وجود آمد.
    - دروغه!
    - البته که دروغه، اون هم یه موجود فانی بود و مثل همه‌ی ما یک موجود محدود. بعد از قتل عام همنوعانم، نفرتوم یک مهره‌ی قرمزرنگ به من داد و گفت « به عنوان آخرین بازمانده، باید از خودت در میان مردم مصر دفاع کنی»
    - چرا باید همچین کاری کنه؟
    - چون هردوی اونا مثل من یک زن بودند.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت124
    وقتی بنو باز هم تنها شد، به فکر فرو رفت و با خود اندیشید قصد دیو از چاق کردن او چه می‌توانست باشد.
    ناگهان به یاد آورد که مهره‌ی جوانی دیو اکنون در رگ‌های او جاریست، این می‌تواند یک انگیزه برای خوردن بنو توسط آن دیو باشد.
    روز بعد، دیو باز هم یک غذای کامل و نوشید*نی برای بنو آورد‌. بنو بدن چاق و اندام گِردش را به زحمت تکان داد، بدن او به غذای زیاد عادت کرده بود برای همین هم همیشه احساس گرسنگی می‌کرد.
    دیو نگاهی به او انداخت و آب دهانش را با صدا قورت داد، زمزمه‌وار گفت:
    - دیگه آماده‌ای!
    بنو که در حال به دندان کشیدن گوشت غاز بود، بی‌حرکت ماند. با دهان پر گفت:
    - الان می‌خوری من رو یا وقتی غذام تموم شد؟
    دیو با صدای بلندی خندید:
    - بخورمت؟ نه من فقط خونت رو لازم دارم.
    بنو نفس آسوده‌ای کشید و گفت:
    - اوه! خیالم راحت شد.
    دستش را بالا آورد و به سمت او گرفت، به غذا خوردن نیز ادامه داد.
    - باشه میتونی هرچقدر دوست داری خون بگیری ازم.
    دیو دهانش را کج ‌کرد.
    - تا آخرین قطره!
    ران غاز از دهانش افتاد و دهان او همچنان باز ماند. دیو در یک حرکت ناگهانی دندان‌های تیزش را در رگ دست او فشرد و شروع به نوشیدن خون بنو کرد. بنو شوک زده و بی‌حرکت به بلعیده شدن خونش توسط دیو خیره ماند.
    کم‌کم رنگ از چهره‌ی بنو پرید و لب‌هایش کبود گشت، او هر لحظه ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. چشمان بنو دیگر جز تاریکی چیزی را نمی‌دید که ناگهان دیو بی‌حرکت شد و از هوش رفت.
    در لحظات آخر، بنو تصویر مبهمی از یک شخص را در مقابل چشمانش دید.
    چشمانش را باز کرد و اطراف را با سردرگمی از نظر گذراند. نگاهش به خلفانی که بر بالین او ایستاده بود، افتاد.
    حیرت زده خواست از جای برخیزد؛ اما اندام چاقش مانع شد. خلفانی با این که بسیار نگران و آشفته بود، با دیدن او در این حالت گفت:
    - میبینم که یه نفر شبیه خمیر نرم شده!
    بنو چشمانش را در حدقه چرخاند، شاید امید داشت زمانی که بیدار می‌شود تمام آن روزهای اسارت و آن دیو، صرفاً یک کابوس باشد.
    - با توجه به سختی‌هایی که کشیدم، من الان دیگه یه تیکه نونم!
    خلفانی بلند و قهقهه‌وار خندید.
    - از این که می‌بینم هنوزم همون بنوی‌ همیشگی هستی، خیالم راحت شد!
    بنو لبخند کوچکی زد و کمی بعد پرسید:
    - چه بلایی سر دیو آوردی؟
    خلفانی پاسخی نداد. بنو از سکوت او متعجب گشت، هر چه فکر می‌کرد نمی‌توانست معنای سکوت او را بیابد. باز هم سوالش را تکرار کرد:
    - پرسیدم چه بلایی سر دیو آوردی!
    خلفانی زمزمه‌وار گفت:
    - فکر کنم کشتمش.
    بنو با نگاه متاثری به او چشم دوخت، درنگی نمود و سپس گفت:
    - کار خوبی کردی!
    خلفانی متعجب به بنو که با بی‌‌خیالی سخن می‌گفت، خیره شد. بنو شانه بالا انداخت و حق به جانب گفت:
    - خب دیو همیشه یه دیوه، چه خوب و چه بد.
    لحظاتی بعد سکوت حاکم شد. هر یک غرق افکار خود بودند، خلفانی به تجارت دوباره برپا شده‌اش می‌اندیشید و بنو به دنبال راه چاره برای لاغر شدن و نجات یافتن از این اندام بی‌نهایت چاق.
    روزها در حال گذر بود، بنو باز هم برای کمک به خلفانی به مرغداری بازگشت. هرچند کار کردن در مرغداری برایش دشوار بود؛ اما باید آن اندامی که دوبرابر خلفانی چاق شده را لاغر می‌کرد، در غیر این صورت زندگی و تحرک برایش روز به روز سخت‌تر می‌شد.
    یکی از همان روزها که خلفانی برای تجارت به شهر دیگری رفته بود، بنو خسته و درمانده از مرغداری با قدم‌های سنگین به سوی خانه می‌رفت.
    در همین حین چند کودک که در میدان شهر مشغول بازیگوشی بودند، به او سنگ پرتاب کردند. بنو وحشت‌زده سرش را بالا آورد تا شخصی که به او سنگ پرت کرد را ببیند، اولین بار بود چنین اتفاقی برایش رخ می‌دهد.
    با دیدن آن کودکان متعجب پرسید:
    - دارین چیکار می‌کنید؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت125
    کودکی که به نظر سردسته‌ی تمام کودکان حاضر بود، چند قدم به جلو برداشت و با خنده فریاد زد:
    - می‌خواستیم ببینیم سنگ بهت آسیب میزنه یا از بس گنده‌ای هیچی روت تاثیر نداره. معلومه حسابی گوشت داری، مثل یه شتر!
    با گفتن جمله‌ی آخر دوید و تمام کودکان پس از او پا به فرار گذاشتند. از آن روز بنو متوجه‌ی نگاه تمسخرآمیز دیگران شد.
    هرروزی که می‌گذشت او از ناراحتی کم ‌اشتها‌تر و تمسخر مردم بیشتر می‌شد.
    دیری نگذشت که خلفانی پس از انجام یک معامله‌ی موفق به شهر بازگشت.
    خندان وارد خانه شد تا هرچه زودتر بنو را نیز در این شادی شریک سازد؛ اما با دیدن او در بستر بیماری، لبخند از لبانش رفت.
    شتاب‌زده به سوی او دوید و پرسید:
    - چه اتفاقی افتاده بنو؟!
    بنو به سختی چشمانش را باز کرد و نگاهی به او انداخت، همین یک نگاه برای خلفانی دلگرم کننده بود و باعث شد با خیالی آسوده؛ اما شتاب‌زده به سوی طبیب برود.
    طبیب پس از معاینه رو به خلفانی گفت:
    - نمیدونم بار قبل چطور بیماریش رو درمان کردی؛ ولی انگار عوارض دارویی که بهش دادی، چاق شدن بوده. اگه بنو باز هم بخواد مثل سابق لاغر بشه، بیماری دوباره میاد سراغش.
    طبیب یک دارو که در ظرف کوچک چوبی بود را به او داد و اضافه کرد:
    - اجازه نده گرسنه بمونه و در ضمن تاکید می‌کنم، باید قید لاغر شدن رو بزنه!
    خلفانی سرش را به نشانه تائید تکان داد، از طبیب تشکر کرد و به عنوان دستمزد به او یک مرغ داد.
    چند روزی خلفانی با خوراندن آن دارو به بنو و دادن غذاهای مفید، از او مراقبت کرد. همزمان با مراقبت از بنو به تجارتش نیز پرداخت و روز به روز درحال پیشرفت بود.
    بنو سرانجام باز هم سرپا شد؛ اما هیچ چیز مثل سابق نبود، اکنون خلفانی یک مرغداری بزرگ داشت که آوازه‌اش تمام فیوم را پر کرده بود. بنو نیز پس از بهبودی، کمک حال خلفانی شد.
    موفقیت آن‌ها باعث به وجود آمدن رقیب‌ها و حسادت‌های بی‌جای اطرافیانشان شد. افراد زیادی به موفقیت آن‌ها غبطه می‌خوردند و به فکر برهم زدن شادی آن دو دوست بودند.
    درست زمانی که بنو خیال می‌کرد دیگر مشکلات آن‌ها تمام شده، در یک شب تاریک و آرام، چند تن از رقبا که به خون خلفانی تشنه بودند، برای خارج کردن او از دنیای تجارت، به طور غافلگیر کننده به او حمله کردند.
    آن‌ها شمشیر‌های بزرگی در دست داشتند و چهره‌های خود را پوشانده بودند، تعدادشان به چهار نفر ختم می‌شد؛ اما به دلیل اندام لاغر و بدن چابکی که داشتند، دفاع را برای آن دو دشوار کردند.
    یک‌آن در میان تاریکی و ابهامات تاریِ دید، خانه‌ی کوچکِ بنو، در مقابل چشمانش پر شد از خون خلفانی و جسم بی‌جان او در مقابل چشمانش نقش بر زمین شد.
    یاغی‌ها که به مقصدشان رسیده بودند، بنو را رها کردند و در یک چشم برهم زدن ناپدید گشتند.
    بنو غمگین و ناامید خزیده خزیده به سوی خلفانی رفت، درمانده فریاد زد:
    - اگه اینقد چاق و سنگین نبودم میتونستم نجاتت بدم!
    خلفانی با تکان کوچکی خورد، گویا هنوز زنده بود؛ هرچند نفس‌های آخرش را می‌کشید. آرام گفت:
    - تو دوست خوبی بودی!
    بنو متعجب به او چشم دوخت و منتظر ماند به سخنانش ادامه دهد.
    خلفانی لبخند کم‌جانی زد و گفت:
    - باید قبل از مرگم به یه چیزی اعتراف کنم... من همیشه میدونستم تو نمیتونی با ماکیان حرف بزنی؛ ولی چون من رو توی خونه‌ی خودت راه دادی، شراکتت رو قبول کردم. ازت ممنونم!
    بنو درحالی که چشمانش پر از اشک شده بود، گفت:
    - واقعاً تأسف آوره که قبل مرگت تنها چیزی که برای گفتن داری دروغ منه! این رو که همه میدونستند.
    خلفانی با لبخند آرام چشمانش را بست و به دیار باقی پیوست.
    بنو همانطور که تمام اندام چاقش آغشته به خون او شده بود، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت.
    پایان زندگیِ خلفانی شروع یک زندگیه ساده و دل‌انگیز برای بنو بود. او پس از مرگِ تنها دوستش، تصمیم گرفت تا برای خودش زندگی کند و سخنان اطرافیان را نادیده بگیرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت126
    پس از پایان دادن به سخنانش، خندید و پاسخ را هم با یک جمله متأثر کننده گفت. بنو با این که سعی داشت حکایتش طنز باشد؛ لیکن متوجه شدم او درد زیادی را متحمل شده بود، امروز به من ثابت شد افراد شوخ و مهربان دارای گذشته‌ای دردناک هستند.
    ***
    همراه ذحنا به سمت ابوالهول پرواز کردم. لحظاتی بعد، ابوالهول بزرگ بال‌هایش را بالا برد و همانند این که قصد پرواز داشته باشد، گفت:
    - «روز‌های سخت و آدم‌های ضعیف، شکستن قلب و یافتن هدف. چه‌ چیزی درون آن نهفته ‌است؟»
    چشمانم را بستم، تصویر بنو مقابل چشمانم شکل گرفت. به یاد آوردم پس از اتمام حکایتش، معما را زیر لب بازگو کرد و چنین گفت:
    -« روز‌هایی که داشتم عذاب می‌کشیدم و شنیدن تمسخر دیگران برام دردناک شده بود، یه چیزی توی قلبم می‌گفت تو میتونی از پسش بربیای، یه چیزی مثل امید یا اراده. من زمانی لاغر بودم درسته؛ اما بخاطر اون بیماری تصمیم گرفتم چاغ بمونم. می‌تونستم کاری‌ کنم که لاغر بشم، اراده‌ی قویی هم داشتم؛ ولی تصمیم من این بود که در عوض، مقابل حرفای بقیه قوی بمونم و قوی هم موندم. چیزی که در روز‌های سخت با آدم‌های ضعیفِ و چیزی که بعد از شکستن قلب، باعث یافتن هدف میشه علاوه بر امید... اراده است.»
    چشمانم را باز کردم و جواب دادم:
    - جواب درست «اراده» است!
    ابوالهول تکانی خورد و پرسید:
    - پاسخ شما‌ چیست؟
    ذحنا با پوزخند گفت:
    - باید صبر می‌کردی حرفاش تموم بشه.
    نگاهم را از ذحنا گرفتم، تکرار کردم:
    - اراده!
    ابوالهول به آرامی بال‌هایش را بست و گفت:
    - پاسخ شما صحیح است.
    و آرام آرام تبدیل به سنگ شد.
    دلگیر شدم، بسیار احساس ناراحتی کردم‌. عذاب وجدانی که نسبت به مرگ آنلیا داشتم پس از شنیدن سخنان بنو تشدید یافت. سر به زیر و غمگین به سمت معبد قدم برداشتم که ناگهان ذحنا گفت:
    - بریم فیوم؟
    متعجب پرسیدم:
    - اونجا چه خبره؟ همین الان برگشتیم!
    - میدونم، دوست دارم توی مهمونی امشب حضور داشته باشم.
    - کدوم مهمونی؟
    - همونی که مال اشراف زاده‌هاست!
    - گفتند ممکنه اشراف‌زاده‌ها هم باشند. درضمن ما که نمیدونیم این مهمونیِ مخفیانه... تکرار می‌کنم مخفیانه، کجا برگزار میشه!
    - من پیداش می‌کنم، بریم؟
    راستش خودم هم کنجکاو شده بودم و دوست داشتم کمی ذهنم آرام شود. پس با کشیدن یک نفس عمیق به سمت فیوم پرواز کردم.
    ***
    منظره شهر را از نظر گذراندم، گفتم:
    - خب نقشه چیه؟
    سرش را کج کرد و با اعتماد بنفس پاسخ داد:
    - نمیدونم!
    ابروهایم بالا رفت، او نمی‌دانست چه کند و این همه راه مرا مجبور کرد به فیوم بازگردم.
    خواستم اعتراض کنم؛ اما می‌دانستم ذحنا اهمیتی نخواهد داد، بنابراین زیر لب گفتم:
    - باید می‌فهمیدم.
    - اوه اینجا رو!
    با شادمانی راه یک کوچه خلوت را ازپیش گرفت، من هم به دنبال او رفتم.
    ذحنا یکی از مردانی که صبح دیدیم را شناخته بود و حالا ما در حال تعقیب آن مرد بودیم.
    مرد مرموز، نزدیک یک دروازه‌ی چوبی ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت و با کف دست یک ضربه به در زد و پس از درنگ کوتاهی، دو ضربه دیگر هم به همان شکل بر دروازه زد.
    من و ذحنا در یک گوشه مخفی شده بودیم، منتظر ماندیم تا او به داخل خانه برود و سرانجام با گذشت دقایق طولانیی، او وارد خانه شد.
    به سمت دروازه رفتم؛ اما ذحنا راه مخالف را پیش گرفت، متعجب پرسیدم:
    - مگه نمی‌خواستی به مهمونی اشراف‌زاده‌ها بری؟
    حق به جانب گفت:
    - هی پسر! نمیخوای که با همین قیافه‌ها بریم؟
    نگاهی به خودم انداخته و دستی روی صورتم کشیدم.
    - مگه قیافه‌م چشه؟
    - تو رو نمیدونم؛ ولی من میخوام زیبا دیده بشم.
    نوچی کردم و ناچار به دنبالش رفتم. از دست‌فروش یک روبنده و لباس خرید. یک دامن تجملاتی که جواهرات تقلبی مشابه جواهرات اصل داشت را هم برای من خریداری نمود؛ هرچند گفت باید سکه‌هایی که برای خرید این‌ها داده بود را به او بازگردانم.
    او برخلاف دیگر زنان در روزمره آرایشی نداشت؛ لیکن امروز با کشیدن سورمه‌ی سیاه و رنگ کردن لب‌هایش سنگ تمام گذاشت.
    با دهان باز به او خیره بودم که گفت:
    - چیه؟ اینجوری نگاه نکن آرایش چیز خوبیه، باعث میشه چشم‌ها در برابر آفتاب آسیب نبینند. تو هم باید امتحان کنی!
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت127
    بالاخره نزدیک دروازه ایستادیم. به اجبار ذحنا، من نیز سورمه کشیدم و با این که آن دامن پر زرق و برق را به تن داشتم، احساس می‌کردم شبیه بـرده‌های دوران کهن شده‌ام.
    حرکات آن مرد را به یاد آوردم، همانگونه به در کوبیدم و منتظر شدم.
    آرام پرسیدم:
    - اگه بهمون شک کنند؟
    - اوه کای، باز شروع نکن!
    ناگهان با ترس گفت:
    - حق باتوئه، اگه همه رو بشناسند چی؟
    در همین حین، مرد قدبلندی با اندام ورزیده دروازه را باز کرد و نگاه هردویمان به او میخکوب شد.
    شما کی هستین؟
    نیم‌نگاهی به ذحنا انداخت و رو به من ادامه داد:
    - این دخترٍ سفید، بـرده‌ست؟
    ناگهان فکری به سرم زد و با حالت جسورانه و بی‌پروا گفتم:
    - درسته! این رو آوردم برای فروش.
    ذحنا هم با یک حرکت، درست زمانی که حواس آن مرد به من بود، لباس‌هایش را پاره کرد و زانو زد.
    مرد نگاهش را به ذحنا داد، ابتدا ابرو بالا انداخت؛ ولی پس از درنگ کوتاهی بی‌تفاوت گفت:
    - فکر نکنم اینجا جاش باشه؛ ولی بیاین داخل!
    هردو نفسی آسوده کشیدیم و داخل خانه شدیم؛ اما بلافاصله با دیدن آن مکان فهمیدیم خانه‌ای در کار نیست. از دروازه چوبی بیست پله پایین رفتیم تا به تالار بزرگی رسیدیم.
    تابوت‌های مومیایی در تمام نقاط تالار به چشم می‌آمد و اشراف‌زاده‌های زیادی حضور داشتند. لباس‌های فاخر آن‌ها اصالتشان را گوشزد می‌کرد و همچنین ثروت هنگفتی که در خزانه‌هایشان داشتند.
    ذحنا با شادمانی این‌سو و آن سو را دید و گفت:
    - بالاخره تونستم بیام اشراف‌زاده‌ها رو از نزدیک ببینم!
    - نگو که با این همه سفر تا حالا هیچکدومو ندیدی.
    _ دیدم؛ ولی نه اینقدر از نزدیک!
    سرم را تکان دادم که یکی از اشراف‌زاده‌ها به سوی من آمد، خودم را نباختم و با غرور به او خیره شدم. مرد خوش‌گذرانی به نظر می‌آمد، این را از آن دختران رنگارنگ اطرافش متوجه شدم.
    مرا با نگاهش برانداز کرد و با دیدن بازوبندها گفت:
    - از قیافت معلومه آدم درست و حسابی هستی!
    حق به جانب جواب دادم:
    - خب هستم.
    اشاره‌ای به ذحنا کرد.
    - ولی اشتباهی اومدی، اینجا جای بـرده‌ فروشا نیست.
    پاسخی ندادم، ذحنا نیز سکوت کرد. آن اشراف‌زاده‌ی متکبر، سرتا پای ذحنا را با نگاه خاصی از نظر گذراند.
    - شاید هم من تونستم بخرمش.
    با دیدن نگاه خشم‌آلودم، بلافاصله گفت:
    - اوه اشتباه فکر نکن! ازش خوشم نیومده، برای این که دست‌خالی نری دارم این رو میگم.
    ذحنا قدمی به جلو برداشت که مانعش شدم، با صدای آرامی گفتم:
    - اون هم مثل من آدم حسابیه!
    اشراف‌زاده متعجب ابرو بالا انداخت و پرسید:
    - پس من اشتباه متوجه‌ی لباس‌های پاره‌ش شدم؟
    ذحنا در پاسخ به او، با خشم غرید:
    - همینطوره! این لباس‌ها آخرین مدل‌های لباس مصری هستن.
    اشراف زاده بلند خندید، گفت:
    - من «مِنِس» هستم. خوشحالم با شما ملاقات می‌کنم!
    جواب دادم:
    - منم کا...
    با ضربه‌ای که از جانب ذحنا به پهلویم خورد، گفتم:
    - «کاحم»... منم کاحم هستم و دختر عموی من...
    ذحنا میان سخنم گفت:
    - «کامله» ، در ضمن دختر خاله‌ش هستم نه دختر عموش!
    با نگاه تیزبینش به من هشدار داد، شانه بالا انداختم و چیزی نگفتم.
    - پس شما نژاد مصری رو خراب کردید.
    منظورش را نفهمیدم، از نگاه ذحنا پیدا بود او نیز متوجه نشده‌.
    پرسیدم:
    - عذر می‌خوام چی فرمودی؟
    - تو که معلومه مصری هستی ولی این... منظورم دخترخاله‌تِ، اینطور به نظر نمیاد.
    - اوه! بله پدرش اهل مصر نبود.
    - واقعاً شرم‌آوره، پادشاهان زیادی از نژاد‌های مختلف به مصر یورش آوردند؛ ولی ما اصالت خودمون رو حفظ کردیم. با دیدن دختر خاله‌ت خیلی حس بدی بهم دست داد.
    همراه همان دختران عقب گرد کرد و در‌حالی که دور می‌شد گفت:
    - امیدوارم تا آخر شب دیگه چشمم به شماها نیوفته.
    وقتی کاملا دور شد، شانه بالا انداختم و بی‌خیال گفتم:
    - چه مرد عجیبی!
    ذحنا پوفی کرد و همانطور که به او خیره بود، گفت:
    - نظرم راجع به اشراف زاده‌ها کاملا عوض شد.
    خندیدم‌ و خودم را مشغول خوردن نوشیدنیِ آبجو و خوراکی‌های خوشمزه‌‌ای که در تالار بر روی یک میز بزرگ و رنگارنگ سرو می‌شد، کردم. آبجو هنوز هم در مصر رایج بود و افسانه‌ی قدیمی که می‌گفت «اویریس» ساختن این نوشیدنی را آموزش داده بود، دهان به دهان می‌چرخید.
    روی میز پر بود از گوشت اردک، سبزیجات، و نان تازه. از زمانی که عابدین را به قصد یافتن پاپیروس ترک کردم، تا به حال نتواستم به درستی شکمم را سیر کنم؛ اکنون زمان پر شدن معده‌ام بود. ذحنا نیز به من پیوست.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت128
    ناگهان یک مرد با لباس‌های تقلبی فرعون، توجه‌ها را به خود جلب کرد و با صدای بلندی گفت:
    - ای اصیل‌زادگان مصر! ما همه جمع شده‌ایم تا با پذیرایی جناب منس امشب را شاهد بازگشایی مومیایی دو تن از خاندان «فرعون آخن آتون» باشیم.
    من و ذحنا ‌متعجب به یکدیگر چشم دوختیم، اولین‌بار بود چنین چیزی را می‌شنیدم.
    مرد فرعون‌نما ادامه داد:
    - ابتدا با «ملکه تی» شروع می‌کنیم، والده‌ی «آخن آتون» که نقش مهمی در براندازی آمون و ایجاد دئیسم یا «باور بر یک خدایی» در مصر داشت.
    تابوت را آوردند، منس با غرور آن را باز کرد و بر صندلی طلایی‌اش نشست. مرد فرعون‌نما بلند گفت:
    - به او نگاه کنید! از نوشیدنی و زندگیتان لـ*ـذت ببرید؛ زیرا شما هم پس از مرگ همانند این مومیایی خواهی شد.
    او با کمک چند تن از غلامان مومیایی را باز کردند، آن صحنه قابل دیدن نبود.
    صورتم را برگرداندم تا شاهد متلاشی شدن مومیایی تهوع‌آور نباشم، سرم را که بالا بردم دیدم ذحنا همچنان خیره‌ی آن نمایش بود و همزمان شیرینی‌ها را از میان روبنده‌‌اش وارد دهان خود می‌کرد.
    روبنده‌ی آویزی‌اش که رنگ طلایی داشت، کمی کثیف شده بود؛ اما ذحنا اهمیتی نمی‌داد.
    نباید تعجب می‌کردم؛ لیکن از حیرت دهانم باز مانده بود. پرسیدم:
    - تو حالت تهوع بهت دست نداد؟
    - چرا داد.
    - خب تو چی کار کردی؟
    - منم بهش پا دادم.
    پوفی‌ کردم و گفتم:
    - بهتره بریم، فردا دوباره باید دنبال جواب معما بگردیم.
    - همچین میگی باید دنیال جواب بگردیم انگارن مبارزه می‌کنی، خب یه حکایت می‌شنوی میره پی کارش دیگه.
    با این که حق با او بود؛ ولی نباید تسلیم می‌شدم، بنابراین دستش را کشیدم و به سخنان مرد فرعون‌نما که مومیایی دوم را معرفی کرده و قصد متلاشی دومین آن مومیایی را نیز داشت، توجه نکردم.
    هنوز چند قدم برنداشته بودیم که ذحنا دستش را رها کرد و گفت:
    - اونجا رو ببین!
    با دیدن چند تن از دختران که از لباس‌هایشان پیدا بود رقاصه هستند، متوقف شدم.
    زیر لب گفت:
    - خیلی دوست داشتم برای یک بار هم شده رقـ*ـص مخصوص اشراف‌زاده‌ها رو ببینم.
    ناچار ایستادم، هرچند خودم هم بدم نمی‌آمد کمی از آن رقـ*ـص را تماشا کنم.
    دختران در حالی که منیت به دست داشتند، با لباس‌هایی طلایی و کلاه‌گیس‌های مزین شده با جواهرات، همچنین سربنده‌های طلا و لباسی‌که صرفا یک تکه پارچه بود، همچو همسران فرعون دیده می‌شدند. موزیک زیبایی پخش شد و دختران شروع کردند به رقـ*ـص اغواکننده.
    نگاهم را چرخاندم؛ در یک گوشه از تالار چند نفر با لباس‌هایی همچو بـرده در حال زدن ساز با سیستروم، درام، ترومپت، لوت و چنگ بودند. در کنار منس چند تن از اشراف زاده‌ها که چهره‌ی آن‌ها به سختی دیده می‌شد، نشستند.
    نگاهم به یک زن اشراف‌زاده میخکوب شد، گویا آن چشم‌ها را می‌شناختم؛ اما چهره‌ی او را نمی‌توانستم از روبنده تشخیص دهم.
    صدای همهمه که بالا رفت متوجه شدم رقـ*ـص هم تمام شده، اشاره‌ای به ذحنا کردم و از تالار خارج شدیم.
    نگهبان دروازه با دیدن ما پرسید:
    - نفروختیش؟
    به سرعت قدم برمی داشتم تا فوراً از آن مکان دور شویم‌. پاسخ دادم:
    - نه! ‌کسی نخریدش‌.
    مرد نگهبان سرش را تکان داد و گفت:
    - می‌دونستم فروش نمیره.
    ذحنا عصبی به سمت او رفت که دستش را محکم‌تر گرفته و مانعش شدم‌. زیرلب با کلافگی گفتم:
    - دردسر درست نکن!
    ***
    وارد معبد که شدیم، ابوالهول کوچک ابرو بالا انداخت.
    - اوه چه خوشکل شدی ذحنا! کجا بودی؟
    ذحنا لبخندی زد و روبنده‌اش را باز کرد.
    - رفته بودیم مهمونی باز کردن مومیایی‌ها!
    - خوش گذشت؟
    - خیلی!
    با دیدن آن دو، نوچی کردم که نگاه ابوالهول کوچک به من افتاد. با اکراه و تمسخر گفت:
    - تو هم خیلی خوشکل شدی کای!
    به نشانه‌ی تائید سرتکان دادم و لبخند مصنوعی زدم.
    از ذحنا پرسید:
    - مومیایی کی رو متلاشی کردن؟
    - یه زن به اسم ملکه تی.
    - اوه ملکه تی!
    - می‌شناختیش؟
    - نه.
    - خب اون یکی کی بود؟
    ذحنا به من اشاره‌ای کرد و پاسخ داد:
    - این نزاشت بفهمم کی بود.
    - مراسم رقـ*ـص هم داشتند؟
    - آره! اصلا تو این جزئیات مراسما رو چطور میدونی؟
    - خودمم نمیدونم.
    متعجب به ابوالهول کوچک خیره شدم. مکالمه‌ی عجیب آن دو، مرا کمی کنجکاو کرد تا پی ببرم چگونه ابوالهول چنین اطلاعاتی دارد؛ اما امشب زمان مناسبی برای پرسیدن نبود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا