کامل شده رمان بازوبندهای طلا | _Aramis.H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت139
به سوی عابدین پرواز کردم، در آن تاریکیِ شب چیز زیادی پیدا نبود. کاش ذحنا هم با من می‌آمد، آنوقت این تاریکی کم‌تر وهم برانگیز بود.
در میدان شهر فرود آمدم، عابدین همیشه کم ازدحام بود؛ اما شب‌ها کاملا غرق در سکوت می‌شد.
صداهایی همانند زمزمه به گوشم رسید، چند قدم به جلو برداشتم که ناگهان یک تکه چوب زیر پایم شکست. با صدای شکستن چوب، زمزمه‌ها آرام شد؛ با کنجکاویِ بیشتری به سوی مکانی که صداها از آن شنیده می‌شد، رفتم.
در یک کوچه‌ی تنگ و باریک، چند سایه دیدم؛ لحظاتی بعد با چهره‌های آشنایی نیز مواجه شدم‌.
- کای؟!
برق وحشت را می‌شد در همان تاریکی هم در چشمان بهاتوا دید، گویا باز هم او و نوچه‌هایش قصد انجام یک کار ابلهانه که بدجنس بودن آن سه را به نمایش بگذارد، را داشتند. با دیدن من، زبانشان بند آمد و مانند یک مجسمه، بی‌حرکت ایستادند. من هم فرصت را غنیمت شمرده و بسیار آرام گفتم:
- کاش بال داشتم.
بال‌هایم که باز شدند، از ترس قصد داشتند فرار کنند؛ اما با برخورد بهاتوا به آن دو، هر سه به زمین افتادند.
سعی کردم صدایم را کمی ضخیم کنم تا بیشتر وحشت کنند.
- ای زورگوهای بدبخت! آیا مرگ من برای شما کافی نبود؟ چرا هنوز هم به کارهای خبیثانه‌ی خود ادامه می‌دهید؟!
بهاتوا گفت:
- من نمی‌خواستم بکشمت! من اصلا عرضه‌ی کشتن کسی رو ندارم.
ناگهان پا به فرار گذاشت و به صورت کشیده فریاد زد:
- کای من رو ببخش!
به آن دو اشاره کردم که به خودشان آمدند، آن‌ها نیز همانند بهاتوا فریاد سر داده و فرار کردند. یکی رو به او گفت:
- صبر کن ما هم بیایم!
دیگری مرا مخاطب قرار داد:
- همش تقصیر بهاتوا بود، ما آدمای خوبی هستیم!
با شنیدن این‌ جملات، خندیده و روی زمین ایستادم. خیال نکنم زین پس دست به کار اشتباهی بزنند.
به آرامی به سوی خانه قدم برداشتم، برای دیدن پدر مردد بودم. آخرین باری که با او ملاقات کردم، می‌گفت که پدر واقعی‌ من نیست. هنوز هم این حقیقت را نتوانستم بپذیرم، با این وجود حسی به من می‌گفت تا راجع به والدین حقیقی خود پرس و جو کنم.
در مقابل دروازه‌ی خانه ایستادم، آهی کشیدم و در را به آرامی باز کردم. تاکنون اینقدر از خانه دور نبودم، حالا که بازگشته‌ام حس دلتنگی در وجودم تشدید شد.
وارد اتاق پدر شدم. انتظار داشتم با زن همسایه رو به رو شوم؛ اما در زیر نور مشعل‌، چشمهای جذاب او را دیدم. ناباور گفتم:
- خضر؟!
خضر به سمت من برگشت و گفت:
- زود برگشتی! نکنه به این زودی تونستی پاپیروس رو پیدا کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
- نه! اومدم به پدرم سر بزنم و ببینم حالش خوبه.
نگاهی به پدر که غرق در خواب بود، انداخت.
- حالش زیاد خوب نیست؛ اما هنوز زنده است.
نزد پدر رفتم، بر بالین او نشستم و دستش را گرفتم. خضر درست می‌گفت، نبض پدر به سختی می‌زد و با این که زنده بود، وضعیت خوبی نداشت.
خضر آرام پرسید:
- اون دو نفر کجان؟
نگاهم به پدر دوخته شده بود، به آن چهره‌ی پیر و چروکیده‌اش. در پاسخ به سوالش، بی‌حواس پرسیدم:
- کدوم دو نفر؟
- تواب و اون دزد!
- از تواب خبری ندارم؛ اما ذحنا... اون تا حالا کمک زیادی بهم کرد. تا به دست آوردن پاپیروس هم چیز زیادی نمونده، فقط دوتا معمای دیگه.
- منظورت چیه؟
ماجرای ابوالهول و معماهایش را بازگو کردم، خضر کمی فکر کرد و گفت:
- شاید بتونم کمکی کنم.
سکوت کردم، تمایلی برای کمک خواستن از او نداشتم؛ زیرا بار قبل هم با یک شرط اجازه داد به راهم ادامه دهم.
افکارم را بیان نمودم:
- بار قبل وقتی ظاهراً قصد کمک داشتی در عوضش برام شرط گذاشتی.
- اوه درسته شرط! فراموش که نکردی چی بهت گفتم؟
پاسخی ندادم که با جدیت بیشتری افزود:
- نزار اون دزد باعث بشه زیر قولت بزنی.
حالا که از زنده بودن پدر، اطمینان حاصل کردم دیگر ماندن جایز نبود.
به سوی دروازه رفتم و آرام گفتم:
- من هیچوقت زیر قولم نمیزنم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت140
    قبل از این که از در خارج شوم دستش را روی شانه‌ام گذاشت و فشاری به آن قسمت وارد کرد، گفت:
    - پس اجازه نده هیچی، حتی احساست باعث بد قولیت بشه.
    باز هم نگاهم را به پدر دوختم، آهی کشیده و سرم را به نشانه تائید تکان دادم. خضر لبخند زد و با برداشتن دستش، اجازه داد تا برگردم. این ملاقات چیزی نبود که تصور می‌کردم، شاید امید داشتم پدر وضعیتش تا بازگشتم ثابت بماند و کم‌تر زجر بکشد؛ اما خودم هم میدانستم چنین چیزی امکان نداشت.
    بال‌هایم را باز کردم که ناگهان صدای جیغ نازکی را شنیدم، فوراً بال‌ها را بستم و اطراف را با چشمانم بررسی کردم. هر چه چشم چرخاندم نتوانستم آن زنی که فریاد زد را ببینم، فقط تاریکی بود. باری دیگر نگاهی انداختم که اندام لاغر و قدِ بلند پادوک نمایان شد.
    چشمان بزرگش بیشتر از پیش گرد شده و همچو یک تکه سنگ، به من خیره مانده بود. دستم را در مقابل چشمانش تکان دادم که پلک زد و با لکنت پرسید:
    - خوشمزه بود؟
    متعجب ابرو بالا انداختم.
    - کی؟
    - کای.
    - من کایم!
    - نه نیستی تو خوردیش.
    اعتراف می‌کنم بسیار دلتنگ این لودگی‌‌هایش بودم‌. با خنده او را در آغـ*ـوش گرفتم و بدن لاغرش را میان بازوهایم فشردم، گفتم:
    - هیچوقت عوض نمیشی!
    - استخونام شکست.
    زود از او جدا شدم و با شرمندگی گفتم:
    - معذرت می‌خوام!
    با نگاه تیز به من خیره شد، پرسید:
    - بابت؟
    - این که محکم بغلت کردم.
    - و؟
    - منظورت چیه؟
    لحن خونسردش را تغییر داد و با فریاد گفت:
    - این که من رو قال گذاشتی و ده دوازده روز غیبت زد!
    آرامتر ادامه داد:
    - میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ از المعادی تا شبر دنبالت اومدم؛ ولی وقتی نتونستم ردی ازت پیدا کنم، برگشتم. تازه همین امروز رسیدم خونه و بلافاصله اومدم به پدرت سر بزنم که اون بال‌ها رو دیدم.
    نمیدانستم پادوک در این حد به من وابسته است، او بدون شک دوست خوبی بود. ممتظر به من خیره بود که گفتم:
    - داستان بال‌ها طولانیه، وقتی برگشتم قول میدم از اول تا آخرش رو تعریف کنم.
    دستش را روی شانه‌ام قرار داد و گفت:
    - چطوره توی راه برام تعریف کنی؟
    - تو که نمیخوای...
    - چرا اتفاقاً، این بار دیگه نمیزارم من رو دست به سر کنی.
    با تردید به او چشم دوختم، لبخند اطمینان بخشی زد و آرام پلک زد.
    پوفی کردم، گفتم:
    - باشه ولی از الان دارم میگم که من توی این سفر تنها نیستم و قراره چیزای عجیب زیادی هم ببینی.
    بال‌هایم را که گشودم، همانند دختران نوجوان خودش را در آغوشم انداخت و گفت:
    - مگه موجودی عجیب‌تر از تو هم هست؟!
    خندیدم و در یک چشم برهم زدن از عابدین دور شدم، در این مدت توانسته بودم به خوبی با بال‌هایم هماهنگ شوم.
    نزدیک دریچه‌ی معبد ایستادم، از من فاصله گرفت و با حیرت به اهرام و ابوالهول چشم دوخت. مدت کوتاهی که در آسمان بودیم بسیار فشرده از اتفاقات رخ داده، آشنایی با افراد مختلف و حکایت‌هایی که پاسخ معماها بودند، توضیح ‌دادم.
    زیر لب گفت:
    - واقعاً این مکان فراانسانیه! اصلا ما مصری‌ها چرا قدر فرهنگ و عجایبمون رو نمیدونیم؟
    - بدون شک مصر پر از چیزای عجیبه!
    قد او کمی از من بلندتر بود؛ برای همین دست خود را روی سرم قرار داد و همانطور که به سوی دریچه می‌رفت، گفت:
    - آره، یکیش هم تو.
    هردو وارد معبد شدیم. تا نگاهش به ابوالهول کوچک افتاد، از ترس بی حرکت ماند‌. ابوالهول کوچک با کنجکاوی به او خیره شد و پرسید:
    - این دیگه کیه؟
    دهان باز کردم پاسخ دهم که پادوک زیر لب بدون تکان دادن لب‌هایش، گفت:
    - جوابش رو نده، جوابش رو نده! الان خیلی آروم همونطور که از این دریچه اومدم، برمی‌گردم و تا عابدین میدوم.
    - من که راجع به ابوالهول بهت گفته بودم.
    با عصبانیت و ترس گفت:
    - آره ولی نگفته بودی اینقدر ترسناکه!
    ابوالهول کوچک نگاهش را بین ما چرخاند و گفت:
    - نترس من قرار نیست کسی رو بخورم.
    پادوک نفس حبس شده‌اش را بیرون داد، گفت:
    - اوه خیالم راحت شد! ولی تو که توی این معبد زندونی هستی، چی میخوری؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت141
    من هم با کنجکاوی به ابوالهول کوچک خیره شدم تا جوابش را بشنوم، من و ذحنا در این مدت غذاهای ساده‌ای می‌خوردیم به عنوان مثال نان و پیاز یا سبزیجات.
    ابوالهول کوچک پاسخ داد:
    - اوم... راستش من غذا نمیخورم!
    پادوک دهانش باز ماند.
    - امکان نداره!
    گفتم:
    - خب اون یه موجود افسانه‌ایه.
    پادوک دستش را به سمت من گرفت و گفت:
    - نکته‌ی خوبی بود!
    سر چرخاند تا معبد را بهتر ببیند که نگاهش به ذحنا افتاد، برخلاف تصورم به او خیره نشد و با لحن بی‌تفاوتی پرسید:
    - این همون راهنماست؟
    - خودشه.
    سرش را به نشانه تائید تکان داد و در یک گوشه‌ی معبد دراز کشید. با توجه به سخنانی که در عابدین به زبان آورد، او باید از این سفر طولانی بیشتر از من خسته شده باشد و به استراحت زیادی هم نیاز داشت.
    او که به خواب رفت، من نیز چشمانم را بستم.
    ***
    نور خورشید مرا وادار کرد تا از جای برخیزم. از این گرما پیدا بود که نسبت به روزهای قبل، معبد تقریباً در راستای تابش نور قرار دارد.
    صدای خنده‌های آزاردهنده‌ی پادوک مرا از افکارم خارج کرد؛ به نظر او و ذحنا قبل از بیدار شدن من، یک مکالمه‌ی طولانی و صمیمی داشتند.
    ذحنا با خنده گفت:
    - درسته، واقعاً همینطوره!
    پادوک نگاهش به من افتاد و با ته مانده‌ی لبخندی که به لب داشت، پرسید:
    - هی بیدار شدی؟
    با شکاکی نگاهم را بین آن دو چرخاندم که ابوالهول کوچک با جدیت گفت:
    - نمیخوای بری معمای نهم رو بشنوی؟
    ذحنا سخن او را تائید کرد.
    - حق با ابوالهول کوچکه، باید زودتر معما رو بشنویم... ممکنه این بار جواب فقط با شنیدن حکایت به دست نیاد.
    ایستادم و بی حرف به سوی ابوالهول رفتم، ذحنا و پادوک هم بعد از من از معبد خارج شدند.
    در مقابل ابوالهول ایستادیم تا معمای نهم را بیان کند. امروز بیشتر از روزهای قبل واهمه داشتم، می‌ترسیدم حالا که به پاپیروس نزدیک شده‌ام نتوانم پاسخ صحیح را پیدا کنم و همانطور که ذحنا گفت شاید این بار شنیدن حکایت دیگران برایمان کافی نباشد.
    ابوالهول مانند روز قبل با همان ابهت بال‌هایش را گشود و زنده شد. پادوک که انتظار چنین چیزی را نداشت، از وحشت چشمانش از حدقه بیرون زد و چند قدم به عقب برداشت.
    - اوه خدای من! این دیگه چیه؟!
    ذحنا پوزخندی زد و گفت:
    - عادت می‌کنی.
    ابوالهول غرشی نمود، با صدای رسایی گفت:
    - اکنون زمان زیادی تا پایان معماها باقی نمانده، روز نهم و معمای نهم...
    بلندتر ادامه داد:
    - «شب‌ها به پایان می‌رسند و روزها نیز می‌گذرند... خورشید و ماه در جدال ظهور، هردو سرانجام مخفی می‌شوند»
    ابوالهول در مقابل چشمان حیرت‌زده‌ی پادوک تبدیل به سنگ شد، من هم به فکر فرو رفته بودم و از سخن ابوالهول که هیچ شباهتی به معما نداشت، حیرت زده بودم.
    ذحنا بی‌حرف به سوی لیبور رفت. با دور شدن او، من هم به سوی معبد قدم برداشتم تا قبل از هرچیزی از ابوالهول کوچک راهنمایی دریافت کنم. پادوک همچنان به مجسمه خیره بود؛ اما با کشیده‌ای که به سرش زدم، به خودش آمد و با من هم‌قدم شد.
    متفکر گفت:
    - به نظرت جواب معما...
    میان سخنش آمدم.
    - ابوالهول کوچک بهمون کمک می‌کنه تا مقصد بعدی برای سفر رو بفهمیم.
    - چرا سفر؟
    - بهت گفته بودم که هر بار ما رو میفرسته به یه شهری که بتونیم جواب معما رو پیدا کنیم‌.
    بعد از من، وارد معبد شد و با تردید گفت:
    - اما شاید جواب معما...
    ابوالهول کوچک با دیدن ما پرسید:
    - معما چی بود؟
    پادوک سخنش را نیمه تمام رها کرد. معما را برای ابوالهول کوچک بازگو کردم که جواب داد:
    - با توجه به این که به خورشید و ماه اشاره کرده، به نظر نیازی به سفر نیست. جیزه شهر مناسبی برای اخترشناسیه، بهتره همین اطراف دنبال جواب بگردین.
    دستم را در هوا تکان دادم و همانطور که از معبد بیرون می‌رفتم، گفتم:
    - از این بهتر نمیشه! اگه یه شهر دور رو می‌گفتی، نمیدونم چطور همزمان پادوک و ذحنا رو با خودم می‌بردم.
    ذحنا نزدیک دریچه ایستاده بود، گفت:
    - لیبور رو آماده کردم، بریم؟
    متعجب به او خیره شدم.
    - از کجا فهمیدی قراره توی جیزه دنبال جواب بگردیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت142
    حق به جانب پاسخ داد:
    - خب این شهر کاملاً مناسب اخترشناسیه. یا باید می‌رفتیم پیش راشد و ازش کمک بگیریم، یا توی همین شهر دنبال جواب باشیم. با وجود پادوک سفر به شبر سخت می‌شد، اینطور نیست؟
    پادوک دستش را روی شانه‌ام قرار داد و همانطور که به سوی ارابه می‌رفت، گفت:
    - راهنمای خوبی داری، واقعاً باهوشه!
    با این که این را آرام گفته بود؛ اما ذحنا شنید و با صدای بلندی گفت:
    - ممنونم!
    نگاهی به همدیگر انداختیم و سوار ارابه شدیم، آرام آرام به سوی مقصد راه افتادیم.
    به محض ورودمان به شهر، با ازدحام و شلوغی مواجه شدیم. در سال‌های اخیر مردم زیادی مشتاق دیدن ابهت ابوالهول و اهرام شده و به جیزه می‌آمدند؛ اما افراد بی‌بضاعتی همانند ما، نمی‌توانستند زیاد به سفر بروند، مگر برای به دست آوردن غنیمت و روزی.
    در هر کوچه دستفروش‌هایی که طلسم‌های دروغین یا آویزهای پر زرق و برق از خدایان را می‌فروختند، وجود داشت. دستفروشان دیگر، چیزهایی مانند مجسمه‌های مختلف، کتیبه‌های عجیب، لباس‌های رنگارنگ و کلاه گیس می‌فروختند. در بین آن‌ها فروش کلاه‌گیس بسیار پر رونق بود؛ زیرا مصریان ترجیح می‌دادند موهای واقعی خود را بتراشند و از کلاه‌گیس‌هایی که با استخوان، جواهرات و رنگ‌های متنوع تزئین شده بود استفاده ‌کنند.
    ذحنا رو به پادوک پرسید:
    - اولین باره میای جیزه؟
    پاسخ داد:
    - آره، اخیراً چندتا شهر رو گشتم؛ ولی مثل جیزه و قاهره جالب نبودند.
    موشکوفانه به او چشم دوختم:
    - گفتی تا شبر دنبالم اومدی، چه شهرایی سر راهت اومد که به شبر رسیدی؟
    نقشه‌ی قدیمی که بر یک تکه پاپیروس حک شده بود را از لباسش بیرون آورد و در مقابل چشمان متعجبم گرفت. همانطور که با انگشت اشاره مسیر را نشان می‌داد، گفت:
    - از المعادی به اینجا، بعد اینجا، بعد هم که اینننجا و بعد هم شبر، آخرش هم همه‌ی این راه رو برگشتم.
    با ابروی بالا رفته و گیج، به او چشم دوختم. ذحنا شانه بالا انداخت و کنایه‌وار گفت:
    - توی مسیر یابی خیلی ناشی بودی!
    پادوک نقشه را باز هم در لباسش قرار داد، حق به جانب گفت:
    - این شهرها برای پیدا کردن چیزای نایاب، مناسب بودند.
    ذحنا افسار را رها کرد و فوراً نقشه را از لباس پادوک بیرون آورد. از حرکت ناگهانی‌اش ترسیدم و بلافاصله افسار را به دست گرفتم، هرچند لیبور آنقدر آرام راه می‌رفت که مشکلی پیش نیاید.
    پادوک با اعتراض دستانش را برای حفاظت از بدنش گرفت و گفت:
    - داری چی‌کار می‌کنی؟ خجالت بکش دختر!
    ذحنا با چشمان شکاکش نقشه را بررسی کرد، زیر لب زمزمه کرد:
    - چطور من نفهمیدیم؟
    پادوک سرش را تکان داد، با لحن مغروری گفت:
    - خب تو روش خودت رو داری، من هم روش خودم رو... هرچند روش من طبیعی‌تره.
    نقشه را گرفت و ادامه داد:
    - بیدار کردن ابوالهول افسانه‌‌ای، خیلی متکبرانه‌ست.
    ذحنا غرید:
    - روش من احتمال موفقیتش بیشتره!
    پادوک پرسید:
    - تو تضمین می‌کنی که یک ‌مجسمه‌ی غولپیکر بتونه یک گیاه طبیعی رو بهت بده؟
    ذحنا مردد شد، پاسخی نداشت. برای تغییر جو به وجود آمده، گفتم:
    - کاریه که شده، بهتره روی جواب معما تمرکز کنیم.
    پادوک گفت:
    - من فکر می‌کنم...
    ناگهان سکوت کرد و به یک نقطه خیره شد. وقتی نگاه متعجبش را دنبال کردم، دیدم تعداد زیادی از سربازان مستقیم به سوی ما می‌آیند. هر سه از حیرت چشمانمان گرد شد. ذحنا افسار را گرفت و گفت:
    - امیدوارم کوچه‌های جیزه تغییر زیادی نکرده باشه.
    و سپس با سرعتِ هرچه تمام‌تر، از آنجا دور شد. لیبور ناگهان همانند یک اسب جوان شده بود و سرعت شگفت‌انگیزی داشت، این برای یک شتر دور از انتظار بود.
    همانطور که من و پادوک سعی داشتیم از ارابه پرت نشویم، پرسید:
    - برای چی دارن میان سمت ما؟
    - نمیدونم!
    ذحنا با موهای پریشان گفت:
    - انگار فهمیدن دنبال پاپیروس هستیم.
    پادوک با حالت زار زمزمه کرد:
    - چرا باید حاکم همچین دستوری بده، پاپیروس که چیز بدی نیست!
    - درسته! تازه خواص دارویی داره.
    پادوک و من، مانند این که جرقه‌ای در ذهنمان زده شود، به یکدیگر خیره شدیم. با همین حواس پرتیِ کوچک، ناگهان هردو به زمین افتادیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت143
    به سختی کمی از زمین فاصله گرفتم. گویا ذحنا متوجه‌ی غیبت ما نشده بود؛ زیرا با همان سرعت به راهش ادامه داد. هردو از میان گرد و خاکی که ارابه‌ی ذحنا به وجود آورده بود، به دور شدنش خیره ماندیم.
    با شنیدن صدای پاهای سربازان و سم اسب‌ها، پادوک با عجله وارد یک خانه شد و مرا هم با خود به داخل خانه کشید.
    نفس نفس زنان به دیواری که نزدیک درِ ورودی بود، چسبیدیم تا سربازان رد شوند. وقتی از رفتن سربازها مطمئن شدیم، از دیوار فاصله گرفتیم.
    - باید به ذحنا کمک کنیم!
    پادوک بی‌تفاوت گفت:
    - سربازها به احتمال زیاد گمش کردن...
    با خنده اضافه کرد:
    - لیبور سرعتش بیشتر از اسب‌ها بود!
    - آره؛ ولی متوجه‌ای که ما هم گمش کردیم؟
    - کمکی از من برمیاد؟
    با صدای شخص سوم، هردو با تعجب روی برگرداندیم تا صاحب صدا را ببینیم. پیرمردی چروکیده که لباسی همچو کاهنان به تن داشت، گفت:
    - گفتم کمکی از من برمیاد؟
    به خودم آمدم و سرم را به طرفین تکان دادم.
    - ن... بله! ما اومدیم تا راجع به معمای ابوالهول...
    نگذاشت حرفم را تمام کنم، روی صندلی نشست و با لبخند گفت:
    - اوه ابوالهول! همه چیز تحت کنترله، چی می‌خوای بشنوی؟
    نگاهی به اطراف انداختم. آویزها و طلسم‌هایی که سر تا سر دیوارهای این اتاقک را پوشانده بود، گواه می‌داد که او یک غیبگو یا پیشگو است.
    پادوک رو به روی پیرمرد نشست، گفت:
    -ام... ما می‌خوایم که معمای...
    باز هم پیرمرد مانع شد.
    - معمای ابوالهول رو حل کنید؟
    مشتاق گفتم:
    - درسته!
    پیرمرد به من اشاره کرد تا کنار پادوک ‌بنشینم، با اعتماد به نفس گفت:
    - معما رو بگید.
    همانطور که ایستاده بودم، معما را بازگو کردم. به فکر فرو رفت و زمزمه‌وار گفت:
    - شاید داستان خدای خورشید بتونه کمکی کنه، رع!
    با خود اندیشیدم که ممکن است او نیز حکایتی را بیان کند، پس بی‌میل نشستم. پیرمرد غیب‌گو گفت:
    - داستان «رع» خدای خورشید یکی از جالب ترین داستان‌ها درباره خدایان مصر باستانه. گفته شده هر شب، این خدا به وسیله الهه آسمان، «نات» خورده میشه و سپیده دم روز بعد دوباره متولد می‌شد. ممکنه جواب معما رع باشه!
    یکی از ابروهایم بالا رفت، پادوک با تردید گفت:
    - فکر نکنم جواب معما این باشه، شاید...
    پیرمرد اجازه نداد پادوک ادامه دهد.
    - اوه خب شاید راجع به یه خدای دیگه‌ست. ما خدایان زیادی داشتیم، البته با این که 2000 تا بودند؛ اما بیشتر اون‌ها فقط شهرت محلی داشتند. اجداد ما معتقد بودند که اگه خدایی محلی و خاص هر مکان وجود داشته باشه، پس در نتیجه به احتمال زیاد بیش از یک خدا برای عالم وجود داره.
    دستانش را به یکدیگر گره زد و ادامه داد:
    - همونطور که گفتم، در حالی که بیشتر خدایان مصر باستان محلی بودند، بعضی از اون‌ها مثل «رع»، «اوزیریس» و «توث» به مرحله پرستش قومی رسیدند.
    پادوک سرش را نزدیک من آورد و بدون تکان دادن لب‌هایش، گفت:
    - این یارو میدونه که ما به خدایان باور نداریم؟
    پوزخندی زدم و به پیرمرد که مشتاقانه در حال سخن گفتن بود، چشم دوختم. مانند خودش جواب دادم:
    - فکر نکنم!
    پیرمرد ادامه داد:
    - مذهب قبلا بیشتر روح گرایانه (آنیمیسم) بود‌. روح گرایی به معنی قایل بودن به وجود روح در جانوران، گیاهان، اشیاء و پدیده‌های طبیعیه.
    پادوک بی‌میل گفت:
    - میدونیم روح گرایی چیه، اونقدرام بی‌سواد نیستیم.
    پیرمرد با اخم به کتیبه‌ای که در بالای سرش قرار داشت اشاره کرد و گفت:
    - میدونی معنی آنخ که همیشه توی دست فرعون و خدایان بود، چیه؟
    به کتیبه نگاه کردیم. آن کتیبه «آمون»، «باستت» و «خپری» که هر کدام در یک دست آنخ و در دست دیگر یک شیٔ مانند کیف دستی، به دست داشتند و در معبد بزرگی ایستاده بودند را به تصویر کشیده بود.
    پادوک جواب داد:
    - من حتی نمیدونم کدومش زنه کدوم مَرد!
    پیرمرد گفت:
    - البته که نمیدونی، معمولا مردم نمیتونن از روی تصاویر و حکاکی‌ها بفهمند. محض اطلاعت اونایی که پوست قهوه‌ای مایل به قرمز دارند، مرد و اونایی که پوست زرد دارند هم زن هستند.
    پادوک سرش را تکان داد، بی‌میل گفت:
    - باشه، گرفتم چی شد.
    پیرمرد با جدیت ادامه داد:
    - آنخ نشونه‌ی زندگی جاوید بود و یک کلید، کلید حیات. این کلید، بقا و ابدیت قوانین خدایان رو تقویت می‌کرد.
    برای این که پیرمرد بیش از این عصبانی نشود، خود را مشتاق نشان داده گفتم:
    - اوه جالبه!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت144
    پیرمرد لبخند زد، گفت:
    - خب چی داشتم می‌گفتم؟
    پادوک لبخند مصنوعی زد و جواب داد:
    - خدایان و اعتقادات روح‌گرایانه!
    - بله... خیلی از خدایان معروف مصری، به دوران روح گرایی نسبت داده میشند. آنوبیس، خدای مرگ و تشییع جنازه رو در نظر بگیرید. این خدا با سر شغال نمایش داده می‌شده؛ چون که توی نواحی بیابانیی که مصریان درگذشتگان خودشون رو اونجا دفن می‌کردند، معمولا این نوع حیوانات هم دیده می‌شدند.
    - اما آنوبیس که توی دریاچه...
    - جواب درست روحه!
    من و پادوک نگاهی به یکدیگر انداختیم، با تردید گفتم:
    - مطمئنی؟ چون ما معمایی که جوابش روح بود رو حل کردیم.
    - پس بهتره یه چیز دیگه رو تعریف کنم، راجع به سوبك.
    - اوه سوبك رو میشناسم، راجع بهش...
    - ما خدای «گِیتور» یا کروکودیل داشتیم‌، این خدا از نظر تکنیکی سر کروکودیل رود نیل رو داشت.
    پادوک‌ با خنده گفت:
    - تکنیک!
    پیرمرد با چشم غره‌ای به او، به سخنانش ادامه ‌داد:
    - اسمش سوبك بود و یکی از قدرتمندترین و قدیمی‌ترین خدایان محسوب می‌شد. سوبك به عنوان حافظ راه آب‌ها، مثل بیشتر کروکودیل‌ها از خوردن ماهی، لـ*ـذت می بـرده. برای نشون دادن اهمیت این خدا، توی بیشتری از معابد، کروکودیل‌های زنده درون حوضچه‌های مخصوص نگهداری می‌شد.
    دیگر نمی‌توانستم حرافی‌های او را که اطلاعات درست و غلطش راجع به خدایان دروغین به رخ می‌کشید، تحمل کنم. گفتم:
    - من برام مهم نیست که چطور از سوبك قدردانی می‌شد، البته همه‌ی اینا رو قبلا شنیده بودم؛ اما الان اهمیتی نداره. کِی قراره حکایتت رو تعریف کنی؟
    متعجب به من خیره شد. پرسید:
    - حکایت؟ چه حکایتی، من حکایتی بلد نیستم!
    صدای بلند برخورد در چوبی به دیوار، نگاه هر سه‌ی ما را به آن سو کشاند؛ ذحنا با لباس‌های خونی و زخمی که روی صورتش بود، در ورودیِ خانه ایستاده بود.
    - گفتم که قرار نیست این بار با شنیدن حکایت به جواب برسی.
    فوراً به او نزدیک شدم و با نگرانی پرسیدم:
    - چه اتفاقی افتاده؟
    دستم را که به سوی صورتش دراز کرده بودم، پس زد و روی صندلی چوبی نشست. پادوک زیر لب گفت:
    - انگار سربازا گمش نکرده بودن!
    ذحنا گفت:
    - نه گم نکرده بودن، از پسشون براومدم فقط موهام...
    چشمم به موهایش افتاد، گویا با شمشیر قسمتی از آن‌ها بریده شده بود. کلافه ادامه داد:
    - چرا کلاه‌گیس اینقدر قیمتش بالاست؟!
    پیرمرد گفت:
    - رنگ موهات خیلی زیباست. توی یونان سعی می‌کردند موهاشون رو مثل تو به رنگ طلایی دربیارند؛ ولی خب اون رنگ‌‌ها باعث کچلیشون شد، اون‌ها هم موهای بـرده‌ها رو می‌تراشیدند و به خودشون وصل می‌کردند.
    ذحنا با دقت به سخنان او گوش سپرده بود، کمی حالت متفکر به خود گرفت و گفت:
    - برام مهم نیست!
    از آن اتاقک خارج شد، من و پادوک هم به دنبال او رفتیم. بی‌حرف سوار ارابه شدیم که راه افتاد، پادوک پرسید:
    - تو که سلاحی نداشتی، چطور از پسشون براومدی؟
    ذحنا پاسخ‌ داد:
    - اینش مهم نیست...
    ارابه را از حرکت واداشت و گفت:
    - برای پیدا کردن معما باید از اهالی جیزه پرس و جو کنیم.
    نگاهمان را به سوی ازدحام بردیم. در آن شلوغی و تعداد زیادی از آدم‌ها، پرس و جو مدت زیادی را در برمی‌گرفت. ناچار پیاده شدیم و هر یک در نقاط مختلف معما را بازگو کرده و از اهالی شهر کمک می‌خواستیم؛ اما باز هم به نتیجه‌ای نرسیدیم.
    دو دختر جوان را که آرایش‌های خاص مصری به چهره و لباس‌های زیبایی به تن داشتند، دیدم. خواستم از آن‌ها کمک بگیرم که یکی از آن‌ها گفت:
    - هی تو هم بالهای طلاییش رو دیدی؟
    - آره واقعاً خیره کننده بود، به نظرت خدایان برگشتند؟
    متعجب به آن‌ها گوش سپردم. من در مقابل چشمان مردم جیزه پرواز نکرده بودم و اگر راجع به من سخن نمی‌گفتند، پس آن‌ شخص چه کسی بود؟
    تا قدمی به جلو برداشتم تا این را از آن دختران بپرسم، ذحنا مانع شد و با اشاره به یک نقطه از شهر، گفت:
    - اون به نظرت آشنا نیست؟
    با دیدن آن مرد، متعجب به سوی او رفتم‌. با حیرت و هیجان زده گفتم:
    - تواب؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت145
    تواب که مشغول معامله با یک کشاورز بود، متوجه‌ی من شد و با حیرت و خوشحالی گفت:
    - کای! خوشحالم میبینمت‌.
    نزدیک رفته و او را در آغـ*ـوش گرفتم.
    - منم همینطور!
    ذحنا با لبخند گفت:
    - منم از دیدنت خوشحال شدم تواب!
    تواب به او لبخندی زد و ابراز شادمانی کرد، در همین حین سکینه از پشت ارابه سرش را بالا آورد.
    - سلام عمو کای!
    با خوشحالی او را بغـ*ـل کردم و پرسیدم:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    تواب گفت:
    - نمی‌تونستم بزارم توی خونه تنها بمونه.
    ذحنا با دیدن سکینه، چشمانش برق زد و دستش را گرفت.
    - تو دختر توابی؟!
    سکینه را از بغلم پایین آوردم که رو به روی ذحنا ایستاد و جواب داد:
    - تو هم همون دختر موطلایی هستی که پدر همیشه راجع بهش می‌گفت؟
    تواب دخترش را به سوی خود کشید و دستش را روی دهان او گذاشت، با لبخند مصنوعیی گفت:
    - شوخی می‌کنه، من فقط یه بار راجع به تو حرف زدم.
    ذحنا خندید و چیزی نگفت. صدای همهمه‌ی مردم بالا رفت، اطراف را از نظر گذرانده و با نگرانی پرسیدم:
    - پادوک کجاست؟
    با کنجکاوی و ترس به آن سو رفتم؛ از بین مردم، خود را به آن مکان رساندم. با دیدن ‌او حدسم به یقین مبدل گشت. پادوک باز هم در حال جلب توجه بود، او سعی داشت یک غرفه‌ی چوبی را همانند ارابه متحرک کند تا آن پیرزنِ فروشنده اجناس خود را به راحتی در شهر بچرخاند.
    دست به بغـ*ـل به تماشای آن ایستادم. پادوک با ضربه‌ی آخری که با پتک به میله‌ی یکی ‌از چرخ‌ها زد، آن چرخ‌ چوبی را با انگشتش چرخاند و با اعتماد به نفس گفت:
    - تموم شد!
    پیرزن دستش را با مهربانی روی صورت پادوک کشید و یکی از همان گردنبندهایی که برای فروش ساخته بود، به گردن او آویخت. گفت:
    - امیدوارم بتونی به جواب معما برسی!
    سپس غرفه را تکان داد و آرام از آنجا دور شد. تک تک بازاری‌ها با دیدن هنر پادوک، به سوی او هجوم آوردند و تقاضا داشتند غرفه‌ی آن‌ها را هم متحرک سازد.
    با عجله دستش را کشیدم و از بین مردم او را بیرون آوردم؛ اما متوجه شدم دست یک دختر را گرفته‌ام، آن دختر قد بلند هم یک سیلی به من زد و رفت. باری دیگر سعی کردم پادوک را از میان آن‌ها بیرون بکشم و این بار موفق بودم.
    عصبی فریاد زدم:
    - داری چی کار می‌کنی؟
    پادوک با غرور به پیرزن و غرفه‌ی متحرکش اشاره کرد، گفت:
    - میبینی؟ من ساختمش!
    نگاه خشمگینم را به آن سویی‌ که اشاره کرده بود، بردم. ناگهان دسته‌ی غرفه از میان دستان پیرزن رها شد و با سرعت فراوانی در سراشیبی حرکت کرد.
    پیرزن فریاد زد:
    - کمک... کمک... جواهراتم!
    پادوک با دیدن غرفه‌ که غیرقابل کنترل بود، لبخند مصنوعی و دندان نمایی زد. زیر لب گفت:
    - بهتره هر چه زودتر دور شیم.
    اخمی کردم و به سوی مکانی که تواب و ذحنا ایستاده بودند، رفتیم.
    ***
    ظهر بود و به اصرار سکینه، همه در یک گوشه نشستیم تا غذا بخوریم.
    پادوک از تواب پرسید:
    - چشم‌های دخترت برام خیلی آشناست، تو چهل دزد رو میشناسی؟
    تواب نگاهی به سکینه که مشغول صحبت با ذحنا بود، انداخت و جواب داد:
    - میشناسم. ازت دزدی کردند؟
    - نه البته که نه، اونا بهم کمک کردند.
    تواب متعجب پرسید:
    - واقعاً؟!
    پادوک با اخم پاسخ‌ داد:
    - معلومه که ازم دزدی کردند، اون هم آخرین اختراعم رو!
    - چی ساخته بودی؟
    - یه ساعت موچی که وقتی به دستت می‌بستی هر دوازده ساعت، صدای زنگ می‌داد.
    با افسوس اضافه کرد:
    - حتی فرصت نکردم امتحانش کنم.
    خندیدم و گفتم:
    - حتماً الان حسابی از دستت عصبانی‌ن!
    پادوک که متوجه‌ی کنایه من شد، چشمانش را در حدقه چرخاند و دست به بغـ*ـل زد.
    ذحنا گفت:
    - هی من هم راجع به چهل دزد یه چیزایی شنیدم‌. اونا توی یه غار جادویی زندگی می‌کنند و دروازه‌ی غار رمز ورود داره.
    به تواب نگاهی انداخته و متعجب گفتم:
    - اما اون غار که کاملاً معمولی بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت146
    تواب گفت:
    - اون یک افسانه‌ی محلی راجع به چهل دزد بغداده.
    گفتم:
    - پس شما به تقلید از چهل دزد بغداد، اون گروه رو تشکیل دادید؟
    پادوک‌ سردرگم پرسید:
    - کلا ماجرای چهل دزد چیه؟!
    تواب آهی کشید و گفت:
    -اون زمان که مردم زندگیِ سختی داشتند و اوضاع مصر نابسامان بود، با خودم فکر کردم که چطور میشه به آدمای فقیر کمک کنم. خب هیچکس کمک یک ثروتمند رو نمی‌خواست، شاید هم می‌ترسیدند که روزی باید بهای این کمک رو پس بدند. همون زمان داستان چهل دزد رو شنیدم، یک داستان محلی که تمام اعراب اون رو به عنوان «چهل دزد بغداد و علی‌بابا» می‌شناختند. کمی بعد به ذهنم رسید که چرا چهل دزد رو به مصر نیارم؟ برای همین دنبال آدمایی مثل خودم گشتم، غنی و نیازمند. تا این که چهل نفر از خوش قلب‌ترین، زیرک‌ترین و ماهرترین دزدهای مصر رو توی اون غار جمع کردم.
    ذحنا و پادوک با حیرت به او خیره شدند، پادوک گفت:
    - تو یه دزدی؟!
    بی‌توجه به او پرسیدم:
    - خب مشکلت با عبید چیه، چون اون هم یکی بود مثل تو. مطمئناً موضوع فقط تمنا نبود، درسته؟
    تواب با جدیت گفت:
    - اون پدر خودش رو کُشت!
    حالا من بودم که با حیرت به او چشم دوخته بود، نمیتوانستم باور کنم که عبید در این حد سنگدل باشد.
    - اما چرا؟!
    تواب پاسخ داد:
    - این که چرا این کار رو کرد باید از خودش بپرسی.
    سکوت حاکم جمع شد. پادوک و ذحنا بی‌صدا به مکالمه‌ی ما گوش سپرده بودند و سخنان تواب برایشان سرگرم کننده بود. کمی بعد گفتم:
    - وقتی اینقدر مردم بی‌بضاعت مصر برات مهم بودند، چی شد که اون غار رو تسلیم عبید کردی؟
    تواب لبخندی زد و گفت:
    - چون یکی رو پیدا کردم که بیشتر از بقیه‌ی مردم، برام باارزش بود.
    پس از مکث کوتاهی ادامه داد:
    - همونطور که تو بخاطر پدرت وارد دنیای ماجراجویانه‌ شدی، من به خاطر اون آدم قید ماجراجویی رو زدم.
    ذحنا آرام گفت:
    - حتماً منظورت مادر سکینه‌ست.
    تواب لبخند غمگینی زد.
    - درسته!
    ***
    تا نزدیک غروب خورشید در شهر پرس و جو کردیم؛ اما پاسخ معما را نیافتیم، سرانجام خسته در میدان شهر ایستادیم. تواب گفت:
    - من باید برگردم به المعادی، برای سکینه خوب نیست مدت زیادی توی سفر باشه.
    کنجکاو پرسیدم:
    - مگه سکینه مشکلی داره؟
    سکوت تواب باعث شد از سوالم پشیمان شوم. ذحنا و پادوک از او خداحافظی کردند و کمی دورتر ایستادند. تواب نزدیک من آمد و آرام گفت:
    - روز اولی که دیدمت بهت قول دادم کمکت کنم؛ اما دخترم بیشتر از تو به کمک احتیاج داشت، اون مریض شده. تو ذحنا و پادوک رو داری، حتی ابوالهول کوچک؛ اما سکینه فقط من رو داره‌. تا اینجای راه رو که اومدی، امیدوارم فردا به خواسته‌ت برسی.
    با شنیدن سخنان او، به یاد آوردم که فردا آخرین روز از معماهای ابوالهول است و من هنوز پاسخ معمای نهم را نیافته بودم. گفتم:
    - ممنونم، می‌تونم درک کنم. منم امیدوارم هم سکینه ‌و هم پدرم معالجه بشن!
    مرا مردانه در آغـ*ـوش کشید و با یک خداحافظی کوتاه، دور شد. به سکینه که غرق خواب بر روی گونی‌های نرم داخل ارابه دراز کشیده بود، نگاه کردم. از شنیدن این که او نیز بیمار بود، بسیار متأثر شدم.
    ذحنا دستش را روی شانه‌ام قرار داد و گفت:
    - آفتاب داره غروب می‌کنه، بهتره بری و جواب رو از ابوالهول کوچک ‌بخوای.
    - به نظرت جواب رو همینطوری بهم میگه؟
    - راه دیگه‌ای مگه داریم؟
    سرم را به نشانه تائید تکان دادم و بال‌هایم را باز کردم، کمی بالا رفتم که ذحنا فریاد زد:
    - هی... پادوک رو هم با خودت ببر! لیبور نمیتونه ارابه‌ی سنگین رو حمل کنه‌.
    پادوک که تاکنون دست به بغـ*ـل و بی‌صدا ایستاده بود، لبخند دندان نمایی زد و پلک‌هایش را آرام روی هم گذاشت. پوفی کردم و دستش را گرفته به سرعت او را با خود به سوی آسمان بالا بردم. همزمان با اوج گرفتنم، فریاد وحشت زده‌ی او هم تمام آسمان را پر کرد.
    وقتی مقابل ابوالهول ایستادیم، پادوک بلافاصله مشتی حواله‌ی صورتم کرد که باعث شد خون از بینی‌ام جاری شود.
    فریاد زد:
    - داشتی من رو می‌کشتی؟
    وقتی متوجه من شد، عصبی و پشیمان با دستش خون را پاک کرد. با خنده گفتم:
    - مشکلی نیست. حق داشتی؛ ولی واقعاً توقع نداشتم دستای استخونیت اینقدر قوی باشه.
    لبخند زد و چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت147
    به سوی معبد رفتم تا جواب معما را از ابوالهول کوچک بپرسم. پادوک گفت:
    - شرط میبندم جواب رو نمیگه!
    حق به جانب ایستادم.
    - اگه جواب رو آوردم چی؟
    با خنده گفت:
    - دوتا مشت بزن به دماغم.
    - قبوله!
    یک قدم جلو رفتم که گفت:
    - اما اگه جواب رو نیاوردی... اون رو وقتی که اومدی میگم.
    با توجه به این که ابوالهول یک بار جواب را به ذحنا گفته بود، امیدوارم بودم باز هم پاسخ را بگوید پس با خوشحالی وارد معبد شدم.
    ***
    در مقابل ابوالهول بزرگ ایستادیم.
    پادوک خندید و گفت:
    - بگم شرطم چی بود؟
    با اخم به او چشم دوختم که سکوت کرد.
    - فقط چند دقیقه فرصت داریم تا جواب درست رو به ابوالهول بگیم‌. الان که ابوالهول کوچک جواب رو نمیگه، چطور باید از دست ابوالهول بزرگ نجات پیدا کنیم؟!
    در همین حین ابوالهول زنده شد و با صدای غرش مانندش گفت:
    - «شب‌ها به پایان می‌رسند و روزها نیز می‌گذرند... خورشید و ماه در جدال ظهور، هردو سرانجام مخفی می‌شوند.»
    آرام‌تر ادامه داد:
    - پاسخ صحیح چیست؟
    پادوک گفت:
    - به نظرم...
    کنجکاو به او خیره بودم تا ادامه دهد، وقتی سکوت کرد پرسیدم:
    - به نظرت چی؟
    - به نظرم جواب درست...
    کلافه گفتم:
    - خب بگو!
    - با توجه به چرخه‌ی روز و طلوع و غروب خورشید، به نظرم جواب درست میتونه «گذر زمان» باشه.
    ناگهان ابوالهول تکانی خورد و گفت:
    - پاسخ شما صحیح است.
    در مقابل چشمان متعجبم، ابوالهول باز هم پس از تائید پاسخ، تبدیل به سنگ شد.
    پادوک‌ابرو بالا انداخت، زیرلب گفت:
    - کاش همون صبح می‌گفتم!
    کمی از حیرتم کاسته شد، گفتم:
    - یعنی از صبح جواب رو میدونستی؟
    - چندبار سعی کردم بهت بگم؛ ولی تو هم مثل اون پیرمردِ غیبگو اجازه نمی‌دادی.
    خندیدیم که همان زمان صدای ارابه توجه ما را به خودش جلب کرد. ذحنا با لبخند از ارابه پیاده شد و گفت:
    - معلومه جواب درست رو گفتی، ابوالهول کوچک واقعاً موجود خارق‌العاده‌ایه!
    - جواب درست رو گفتیم؛ ولی نه بخاطر ابوالهول کوچک، به لطف پادوک!
    ذحنا ابرو بالا انداخت، ناباور گفت:
    - اوه! آفرین.
    پادوک تعظیمی نمایشی کرد و گفت:
    - گذشت اون سال‌ها که کای من رو دست کم می‌گرفت.
    با خنده به سوی معبد رفتیم. باید تا فردا که آخرین معما گفته می‌شد، استراحت کنیم.
    ***
    ابوالهول کوچک مرهمی را که من و پادوک محتویاتش را تهیه کرده بودیم، باهم ترکیی کرد و به ذحنا داد. گفت:
    - همسفر شدن با دوتا بزدل، باید هم همچین عوارضی داشته باشه. خوب شد جواب معما رو نگفتم‌.
    - ولی اون موقع تو نمیدونستی که ذحنا زخمی شده!
    - درسته. بهت گفتم من قادر به گفتن جواب معما نیستم؛ ولی اگه بودم هم نمی‌گفتم.
    - اما اوندفعه به ذحنا...
    ذحنا گفت:
    - برید بیرون، می‌خوام مرهم رو استفاده کنم‌.
    پادوک بی حرف از معبد خارج شد، نگاهی به آن دو انداختم و من نیز از معبد بیرون رفتم.
    پادوک تکه‌های چوب‌ را روی هم قرار داد و آتش روشن کرد؛ هردو نزدیک آتش نشستیم و به نور قرمز و طلایی او در تاریکیِ شب، خیره شدیم. واقعاً روز عجیبی بود؛ ذحنا زخمی شد، با تواب ملاقات دوباره‌ای داشتم و پادوک هم پاسخ معما را گفت. به این فکر می‌کردم که روز بعد چه معمایی خواهم شنید؛ آیا روزی که این همه مدت منتظرش بودم، فرداست؟
    - به چی فکر می‌کنی؟
    با صدای پادوک، به خودم آمدم‌. سرم را به نشانه «هیچی» تکان دادم که گفت:
    - از همسایه‌ت شنیدم که پدرت گفته هم‌خون نیستید. پدرم وقتی شنید، بهم گفت کاش اون هم میتونست به من همین رو بگه‌...
    با خنده ادامه داد:
    - اما متاسفانه من همخونش بودم!
    متفکر گفتم:
    - بعد از این که خوب شد می‌خوام راجع به مادر واقعیم ازش بپرسم.
    - بهتره این کار رو نکنی.
    - چرا؟
    - پدرت بهم گفت قضیه چیه، اون تو رو نزدیک خونه‌ش پیدا کرده بود و اصلا نمیدونست که تو کی هستی؛ ولی از یه چیز مطمئن بود.
    - چی؟
    - این که تو به هیچ وجه مصری نیستی.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت148
    به دهان پادوک‌ خیره ماندم. همیشه حسی به من می‌گفت که اصالت من مصری نیست؛ اما اکنون از شنیدنش تعجب کردم.
    ذحنا میان من و پادوک نشست، دستانش را روی شانه‌ی ما گذاشت و گفت:
    - پسرا دارید درد و دل می‌کنید؟
    پادوک‌ لحن شوخ خود را به کار گرفت.
    - نه داشتیم برای سلامتیت دعا می‌کردیم و از خدایان شفای کاملت رو می‌خواستیم.
    ذحنا خندید و متعجب گفت:
    - خدایان! اون پیرمرد هنوز هم از خدایان حرف می‌زنه؟
    - حرفاش رو شنیدی؟
    سرش را به نشانه‌ی تائید تکان داد و دستانش را نزدیک ‌آتش گرفت.
    - اون پیرمرد فراموشی داره، تنها چیزی که به یاد میاره یه سری افسانه راجع به خدایانه.
    سکوت کردیم. همانطور که به آتش خیره بودم، آرام گفتم:
    - متأسفم که امروز تنهات گذاشتم.
    جواب داد:
    - می‌بخشمت، دفعه‌ی دیگه خودت رو محکم‌تر به ارابه بچسبون!
    لبخند زدم که پادوک متفکر گفت:
    - سربازا هم مثل ما دنبال پاپیروسن، وقتی توی قاهره بودم حتی مردم عادی هم بازرسی می‌شدند.
    حق با پادوک بود، این‌ موضوع باید دلیل خاصی داشته باشد. احتمالی که من و پادوک می‌دادیم را بیان کردم:
    - اگه حاکم هم به پاپیروس احتیاج داشته باشه، یعنی امکان داره که کسان دیگه‌ای هم این بیماری رو دارند؛ حتی ممکنه شیوع پیدا کنه.
    پادوک گفت:
    - ممکنه. بیاین امیدوار باشیم قبل از این که حاکم از قضیه‌ی ابوالهول باخبر میشه، جواب معمای آخر رو پیدا کرده باشیم.
    - پس برای همین از ارابه پرت شدید پایین، داشتین به این چیزا فکر می‌کردید.
    - دقیقاً!
    باز هم سکوت شد؛ لیکن دقایقی بعد ذحنا خندید،‌ متعجب به او نگاه کردیم. پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    ذحنا پاسخ داد:
    - نه، خنده‌ی من برای اینه که امروز حکایتی نشنیدی، فکر کنم به شنیدنش عادت کردی... می‌خوای من یه حکایت بگم؟
    بی‌میل گفتم:
    - اوه‌ نه! امروز به اندازه کافی حرافی‌های اون غیبگو رو شنیدم.
    پادوک گفت:
    - ولی من دوست دارم بشنوم!
    ذحنا پرسید:
    - حتشپسوت رو یادته؟ بهت گفته بودم داستانش رو میگم‌. اون ‌واقعاً زن با سیاستی بود؛ ولی یکی توی زندگی و حتی مرگش نقش پررنگی‌ داشت چون بیشتر از خودش، از اون‌می‌گفت.
    ***
    حکایت «حتشپسوت»
    چند روز از مرگ نابهنگام و ناراحت کننده‌ی «تحوطمس دوم» گذشته بود و مصر در اندوه به سر می‌برد.
    «حتشپسوت» و «تحوطمس سوم» در تالار قصر نشسته بودند که ناگهان کاهنین معبد پس از درخواست اجازه‌یِ‌ ورود، در مقابل آن‌ها شرف‌یاب شدند.
    حتشپسوت گفت:
    - ای خادمین آمون! برای چه به دیدار ما آمدید؟
    یکی از عابدها سر به زیر، پاسخ داد:
    - گستاخیِ مرا عفو کنید؛ لیکن ما برای اداره امور، نیاز به یک فرمانروا داریم تا مصر را از هرج و مرج نجات دهد.
    حتشپسوت نگاهی به تحوطمس انداخت و لبخند نامحسوسی زد. سرش را بالا گرفت و با صدایی ضخمت که سعی داشت مردانه به نظر برسد، گفت:
    - دلمان می‌خواست بگوییم که تحوطمس سوم را برگزینید؛ اما همانطور که تمامیِ ما آگاه هستیم، او یک نیمه رعیت است.
    پوزخندی که زد، آتش را در وجود تحوطمس شعله‌ور کرد. خشم وجود او را فرا گرفت و از اهانت‌هایی که از بدوع تولد می‌شنید، دل‌چرکین شد.
    عابدها لبخند رضایتمندی زدند و با تعظیم گفتند:
    - بنابراین شما شایسته‌ی این مقام هستید، خانم اعلیحضرت!
    حتشپسوت با تکان دادن سر، سخنان آن‌ها را تائید کرد و اینگونه او به مدت هفت‌سال به عنوان نایب‌السلطنه برگزیده شد.
    در این سال‌ها‌ی حکومت، او قدرتش را تثبیت کرد و رویای پادشاهی را در سر پروراند. حتشپسوت با حمایت اهالی معبد، سایستمداران و آمون، توانست به عنوان اولین پادشاه زن مصر، تاجگذاری کند‌.
    در این مدت کینه‌ی تحوطمس ذره ذره تمام قلب و عقلش را تسخیر کرد، او می‌دانست نمی‌تواند آزادانه با فرعون مجادله یا نزاع داشته باشد؛ بنابراین از راه دیگری وارد عمل شد.
    حتشپسوت همانند هرروز، به رود نیل رفت. ندیمه‌ها کوزه‌های شیر را در یک گوشه از رود که آب تکان نمی‌خورد، ریختند و حتشپسوت هم به آرامی ردایش را از سرشانه به زیر انداخت و وارد آب شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا