پارت139
به سوی عابدین پرواز کردم، در آن تاریکیِ شب چیز زیادی پیدا نبود. کاش ذحنا هم با من میآمد، آنوقت این تاریکی کمتر وهم برانگیز بود.
در میدان شهر فرود آمدم، عابدین همیشه کم ازدحام بود؛ اما شبها کاملا غرق در سکوت میشد.
صداهایی همانند زمزمه به گوشم رسید، چند قدم به جلو برداشتم که ناگهان یک تکه چوب زیر پایم شکست. با صدای شکستن چوب، زمزمهها آرام شد؛ با کنجکاویِ بیشتری به سوی مکانی که صداها از آن شنیده میشد، رفتم.
در یک کوچهی تنگ و باریک، چند سایه دیدم؛ لحظاتی بعد با چهرههای آشنایی نیز مواجه شدم.
- کای؟!
برق وحشت را میشد در همان تاریکی هم در چشمان بهاتوا دید، گویا باز هم او و نوچههایش قصد انجام یک کار ابلهانه که بدجنس بودن آن سه را به نمایش بگذارد، را داشتند. با دیدن من، زبانشان بند آمد و مانند یک مجسمه، بیحرکت ایستادند. من هم فرصت را غنیمت شمرده و بسیار آرام گفتم:
- کاش بال داشتم.
بالهایم که باز شدند، از ترس قصد داشتند فرار کنند؛ اما با برخورد بهاتوا به آن دو، هر سه به زمین افتادند.
سعی کردم صدایم را کمی ضخیم کنم تا بیشتر وحشت کنند.
- ای زورگوهای بدبخت! آیا مرگ من برای شما کافی نبود؟ چرا هنوز هم به کارهای خبیثانهی خود ادامه میدهید؟!
بهاتوا گفت:
- من نمیخواستم بکشمت! من اصلا عرضهی کشتن کسی رو ندارم.
ناگهان پا به فرار گذاشت و به صورت کشیده فریاد زد:
- کای من رو ببخش!
به آن دو اشاره کردم که به خودشان آمدند، آنها نیز همانند بهاتوا فریاد سر داده و فرار کردند. یکی رو به او گفت:
- صبر کن ما هم بیایم!
دیگری مرا مخاطب قرار داد:
- همش تقصیر بهاتوا بود، ما آدمای خوبی هستیم!
با شنیدن این جملات، خندیده و روی زمین ایستادم. خیال نکنم زین پس دست به کار اشتباهی بزنند.
به آرامی به سوی خانه قدم برداشتم، برای دیدن پدر مردد بودم. آخرین باری که با او ملاقات کردم، میگفت که پدر واقعی من نیست. هنوز هم این حقیقت را نتوانستم بپذیرم، با این وجود حسی به من میگفت تا راجع به والدین حقیقی خود پرس و جو کنم.
در مقابل دروازهی خانه ایستادم، آهی کشیدم و در را به آرامی باز کردم. تاکنون اینقدر از خانه دور نبودم، حالا که بازگشتهام حس دلتنگی در وجودم تشدید شد.
وارد اتاق پدر شدم. انتظار داشتم با زن همسایه رو به رو شوم؛ اما در زیر نور مشعل، چشمهای جذاب او را دیدم. ناباور گفتم:
- خضر؟!
خضر به سمت من برگشت و گفت:
- زود برگشتی! نکنه به این زودی تونستی پاپیروس رو پیدا کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
- نه! اومدم به پدرم سر بزنم و ببینم حالش خوبه.
نگاهی به پدر که غرق در خواب بود، انداخت.
- حالش زیاد خوب نیست؛ اما هنوز زنده است.
نزد پدر رفتم، بر بالین او نشستم و دستش را گرفتم. خضر درست میگفت، نبض پدر به سختی میزد و با این که زنده بود، وضعیت خوبی نداشت.
خضر آرام پرسید:
- اون دو نفر کجان؟
نگاهم به پدر دوخته شده بود، به آن چهرهی پیر و چروکیدهاش. در پاسخ به سوالش، بیحواس پرسیدم:
- کدوم دو نفر؟
- تواب و اون دزد!
- از تواب خبری ندارم؛ اما ذحنا... اون تا حالا کمک زیادی بهم کرد. تا به دست آوردن پاپیروس هم چیز زیادی نمونده، فقط دوتا معمای دیگه.
- منظورت چیه؟
ماجرای ابوالهول و معماهایش را بازگو کردم، خضر کمی فکر کرد و گفت:
- شاید بتونم کمکی کنم.
سکوت کردم، تمایلی برای کمک خواستن از او نداشتم؛ زیرا بار قبل هم با یک شرط اجازه داد به راهم ادامه دهم.
افکارم را بیان نمودم:
- بار قبل وقتی ظاهراً قصد کمک داشتی در عوضش برام شرط گذاشتی.
- اوه درسته شرط! فراموش که نکردی چی بهت گفتم؟
پاسخی ندادم که با جدیت بیشتری افزود:
- نزار اون دزد باعث بشه زیر قولت بزنی.
حالا که از زنده بودن پدر، اطمینان حاصل کردم دیگر ماندن جایز نبود.
به سوی دروازه رفتم و آرام گفتم:
- من هیچوقت زیر قولم نمیزنم!
به سوی عابدین پرواز کردم، در آن تاریکیِ شب چیز زیادی پیدا نبود. کاش ذحنا هم با من میآمد، آنوقت این تاریکی کمتر وهم برانگیز بود.
در میدان شهر فرود آمدم، عابدین همیشه کم ازدحام بود؛ اما شبها کاملا غرق در سکوت میشد.
صداهایی همانند زمزمه به گوشم رسید، چند قدم به جلو برداشتم که ناگهان یک تکه چوب زیر پایم شکست. با صدای شکستن چوب، زمزمهها آرام شد؛ با کنجکاویِ بیشتری به سوی مکانی که صداها از آن شنیده میشد، رفتم.
در یک کوچهی تنگ و باریک، چند سایه دیدم؛ لحظاتی بعد با چهرههای آشنایی نیز مواجه شدم.
- کای؟!
برق وحشت را میشد در همان تاریکی هم در چشمان بهاتوا دید، گویا باز هم او و نوچههایش قصد انجام یک کار ابلهانه که بدجنس بودن آن سه را به نمایش بگذارد، را داشتند. با دیدن من، زبانشان بند آمد و مانند یک مجسمه، بیحرکت ایستادند. من هم فرصت را غنیمت شمرده و بسیار آرام گفتم:
- کاش بال داشتم.
بالهایم که باز شدند، از ترس قصد داشتند فرار کنند؛ اما با برخورد بهاتوا به آن دو، هر سه به زمین افتادند.
سعی کردم صدایم را کمی ضخیم کنم تا بیشتر وحشت کنند.
- ای زورگوهای بدبخت! آیا مرگ من برای شما کافی نبود؟ چرا هنوز هم به کارهای خبیثانهی خود ادامه میدهید؟!
بهاتوا گفت:
- من نمیخواستم بکشمت! من اصلا عرضهی کشتن کسی رو ندارم.
ناگهان پا به فرار گذاشت و به صورت کشیده فریاد زد:
- کای من رو ببخش!
به آن دو اشاره کردم که به خودشان آمدند، آنها نیز همانند بهاتوا فریاد سر داده و فرار کردند. یکی رو به او گفت:
- صبر کن ما هم بیایم!
دیگری مرا مخاطب قرار داد:
- همش تقصیر بهاتوا بود، ما آدمای خوبی هستیم!
با شنیدن این جملات، خندیده و روی زمین ایستادم. خیال نکنم زین پس دست به کار اشتباهی بزنند.
به آرامی به سوی خانه قدم برداشتم، برای دیدن پدر مردد بودم. آخرین باری که با او ملاقات کردم، میگفت که پدر واقعی من نیست. هنوز هم این حقیقت را نتوانستم بپذیرم، با این وجود حسی به من میگفت تا راجع به والدین حقیقی خود پرس و جو کنم.
در مقابل دروازهی خانه ایستادم، آهی کشیدم و در را به آرامی باز کردم. تاکنون اینقدر از خانه دور نبودم، حالا که بازگشتهام حس دلتنگی در وجودم تشدید شد.
وارد اتاق پدر شدم. انتظار داشتم با زن همسایه رو به رو شوم؛ اما در زیر نور مشعل، چشمهای جذاب او را دیدم. ناباور گفتم:
- خضر؟!
خضر به سمت من برگشت و گفت:
- زود برگشتی! نکنه به این زودی تونستی پاپیروس رو پیدا کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم.
- نه! اومدم به پدرم سر بزنم و ببینم حالش خوبه.
نگاهی به پدر که غرق در خواب بود، انداخت.
- حالش زیاد خوب نیست؛ اما هنوز زنده است.
نزد پدر رفتم، بر بالین او نشستم و دستش را گرفتم. خضر درست میگفت، نبض پدر به سختی میزد و با این که زنده بود، وضعیت خوبی نداشت.
خضر آرام پرسید:
- اون دو نفر کجان؟
نگاهم به پدر دوخته شده بود، به آن چهرهی پیر و چروکیدهاش. در پاسخ به سوالش، بیحواس پرسیدم:
- کدوم دو نفر؟
- تواب و اون دزد!
- از تواب خبری ندارم؛ اما ذحنا... اون تا حالا کمک زیادی بهم کرد. تا به دست آوردن پاپیروس هم چیز زیادی نمونده، فقط دوتا معمای دیگه.
- منظورت چیه؟
ماجرای ابوالهول و معماهایش را بازگو کردم، خضر کمی فکر کرد و گفت:
- شاید بتونم کمکی کنم.
سکوت کردم، تمایلی برای کمک خواستن از او نداشتم؛ زیرا بار قبل هم با یک شرط اجازه داد به راهم ادامه دهم.
افکارم را بیان نمودم:
- بار قبل وقتی ظاهراً قصد کمک داشتی در عوضش برام شرط گذاشتی.
- اوه درسته شرط! فراموش که نکردی چی بهت گفتم؟
پاسخی ندادم که با جدیت بیشتری افزود:
- نزار اون دزد باعث بشه زیر قولت بزنی.
حالا که از زنده بودن پدر، اطمینان حاصل کردم دیگر ماندن جایز نبود.
به سوی دروازه رفتم و آرام گفتم:
- من هیچوقت زیر قولم نمیزنم!
آخرین ویرایش: