#پارت_شصت و نهم
احسان و بیتا همزمان به طرف آرمیتا سرچرخاندن و متعجب به او که در ورودی بالکن دست به سـ*ـینه ایستاده بود، زل زدند.
بیتا نگاهی به احسان انداخت که رویش را از او برگردانده و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. نگاه مغمومش را به زمین دوخت و با ببخشیدی زیر لب، از کنار آرمیتا رد شد و بالکن را ترک کرد.
آرمیتا با رفتن بیتا، پوزخندی صدا دار زد. با قدم هایی بلند به احسان نزدیک شد و بدون اینکه به احسان نگاه کند گفت:
_ اون موقع ها عاطفه بود، حالا شده بیتا!
احسان پوفی کرد و با خشمی که از حرف آرمیتا در صدایش مشخص بود غرید:
_ همیشه بدبینی!
آرمیتا از حرف احسان حرصی شد و خیره به نیمرخ خونسردش گفت:
_ یعنی میگی دروغ میگم؟!
_ نمیدونم، از خودت بپرس! کی بود که وقتی عاطفه از این خونواده فاصله گرفت اول از همه خوشحال شد؟!
_ حرف رو عوض نکن!
_ حرف رو عوض نمیکنم، تو همیشه عاطفه رو به چشم رقیب نگاه میکردی!
_ با رفتارهایی که از تو میدیدم، میخواستی دیدم بهش عوض نشه؟! وقتی همش از اون و خاطره هاش موقع نامزدیتون جلوی من و حسام تعریف میکردی، توقع داشتی هنوز به چشم زن داداش بهش نگاه کنی؟ تو حتی از بچه ات هم خجالت نکشیدی!
_ زیادی بزرگش نکن!
_ نه، اون بدبختم تقصیری نداشت ! عاطفه واقعا عاشق آرمین بود و بهت نگاه هم نمی کرد. این تو بودی که همش میخواستی به طریقی بهش نزدیک بشی! منم برای اینکه تو رو ازش دور کنم، مجبور شدم بر خلاف خواسته قلبم باهاش دهن به دهن بشم و اونو از خونوادم دور کنم!
_ خب، حالا که رفته. چرا این بحث رو میکشی وسط ؟!
_ من نیومدم اینجا تا این حرفارو بزنم، وقتی تو رو با بیتا دیدم، زد به سرم!
_ جدا از این قضایا... چی میگی؟ حوصله چرندیاتتو ندارم!
آرمیتا دلخور تا لحظاتی به احسان خیره شد. انگار به نیش و کنایه های احسان در این چند سال عادت کرده بود که سریع به خود آمد و با اخمی غلیظ گفت:
_ دکتر پاکزاد یه چیزایی گفت!
احسان نگاهش به روبرو، اما گوشش با آرمیتا بود. آرمیتا آهی کشید و ادامه داد:
_ دکتر گفت که ... مرگ عمه مشکوک به نظر میرسه!
لرزی بر تن احسان افتاد. پشت سرهم پلک زد و با تن صدایی پایین من من کنان گفت:
_ م ... منظورت چیه؟یعنی چی که مشکوکه ؟!
آرمیتا بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ چه میدونم! میگه که بعد از یه مشت آزمایش روی جسد بهمون خبر میده.
ذهن و فکر احسان با این حرف آرمیتا، به بیتا کشیده شد. یک لحظه او را گوشه زندانی تاریک تصور کرد که منتظر حکم اعدامش است.
ناگهان با صدای آرمیتا به خود آمد و گیج به چهره اش خیره شد. آرمیتا ابرویی بالا انداخت و نگران پرسید:
_ حالت خوبه؟!
احسان به نشانه تایید سر تکان داد و چیزی نگفت. آرمیتا به دور و برش نگاهی انداخت و غصه دار خطاب به احسان گفت:
_ بیا بریم تو. الان از بیمارستان میان که عمه رو ببرن !
_ آرمین، پسرم ؟ بلندشو برو توی یکی از اتاقا بخواب!
آرمین با صدای شهلا، پلکانش را به سختی تکان داد و با دید تاری که داشت، گیج به صورت مادرش زل زد. شهلا با باز شدن چشمان آرمین، لبخندی محو گوشه لبش نشست و دوباره حرفش را تکرار کرد.
آرمین همانطور که خمیازه میکشید به روی کاناپه نیم خیز شد. به دور و برش نگاهی انداخت و با ابروانی در هم از مادرش پرسید:
_ ساعت چنده؟
مهری به ساعت بزرگ در سالن نگاهی انداخت و بلافاصله جواب داد:
_ 1:35 دقیقه نیم شب!
آرمین با به یادآوردن موضوعی، سریع از جا بلند شد و با برداشتن سویچ از روی میز خطاب به مادرش گفت:
_ من دیگه میرم! کاری با من نداری؟!
شهلا متعجب از حرف آرمین، ابرویی بالا انداخت و با اشاره به بیتا گفت:
_ کجا میخوای بری این موقع شب؟! بیتا که اینجاست!
آرمین با نگاهی زودگذر به سمت بیتا، پوفی کرد. دست به کمر ایستاد و کوتاه جواب داد:
_ دارم میرم پیش عاطفه!
_ دیوونه شدی؟! با اون آبروریزی که توی محضر جلوی همه کرد، هنوزم میری به دیدنش؟ اون دختر جلوی چشم همه سکه یه پولت کرد!
آرمین کفری از حرف های شهلا، چشمانش را سخت بهم فشرد و از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید:
_ مامان، بسه! هرچی باشه زن من و مادر بچه هامه. از همه مهمتر من دوسش دارم و میخوام گذر عمرم در کنار اون باشه!
بیتا با شنیدن حرف های آرمین، نگاهش غصه دار شد. به پارکت های زیر پایش خیره شد و دم نزد. آرمین که متوجه تعجب در چشمان مادرش و ناراحتی در رفتار بیتا شده بود، بیشتر از این ایستادن را جایز ندانست و با شب بخیری زیر لب، در را پشت سرش بست.
احسان و بیتا همزمان به طرف آرمیتا سرچرخاندن و متعجب به او که در ورودی بالکن دست به سـ*ـینه ایستاده بود، زل زدند.
بیتا نگاهی به احسان انداخت که رویش را از او برگردانده و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. نگاه مغمومش را به زمین دوخت و با ببخشیدی زیر لب، از کنار آرمیتا رد شد و بالکن را ترک کرد.
آرمیتا با رفتن بیتا، پوزخندی صدا دار زد. با قدم هایی بلند به احسان نزدیک شد و بدون اینکه به احسان نگاه کند گفت:
_ اون موقع ها عاطفه بود، حالا شده بیتا!
احسان پوفی کرد و با خشمی که از حرف آرمیتا در صدایش مشخص بود غرید:
_ همیشه بدبینی!
آرمیتا از حرف احسان حرصی شد و خیره به نیمرخ خونسردش گفت:
_ یعنی میگی دروغ میگم؟!
_ نمیدونم، از خودت بپرس! کی بود که وقتی عاطفه از این خونواده فاصله گرفت اول از همه خوشحال شد؟!
_ حرف رو عوض نکن!
_ حرف رو عوض نمیکنم، تو همیشه عاطفه رو به چشم رقیب نگاه میکردی!
_ با رفتارهایی که از تو میدیدم، میخواستی دیدم بهش عوض نشه؟! وقتی همش از اون و خاطره هاش موقع نامزدیتون جلوی من و حسام تعریف میکردی، توقع داشتی هنوز به چشم زن داداش بهش نگاه کنی؟ تو حتی از بچه ات هم خجالت نکشیدی!
_ زیادی بزرگش نکن!
_ نه، اون بدبختم تقصیری نداشت ! عاطفه واقعا عاشق آرمین بود و بهت نگاه هم نمی کرد. این تو بودی که همش میخواستی به طریقی بهش نزدیک بشی! منم برای اینکه تو رو ازش دور کنم، مجبور شدم بر خلاف خواسته قلبم باهاش دهن به دهن بشم و اونو از خونوادم دور کنم!
_ خب، حالا که رفته. چرا این بحث رو میکشی وسط ؟!
_ من نیومدم اینجا تا این حرفارو بزنم، وقتی تو رو با بیتا دیدم، زد به سرم!
_ جدا از این قضایا... چی میگی؟ حوصله چرندیاتتو ندارم!
آرمیتا دلخور تا لحظاتی به احسان خیره شد. انگار به نیش و کنایه های احسان در این چند سال عادت کرده بود که سریع به خود آمد و با اخمی غلیظ گفت:
_ دکتر پاکزاد یه چیزایی گفت!
احسان نگاهش به روبرو، اما گوشش با آرمیتا بود. آرمیتا آهی کشید و ادامه داد:
_ دکتر گفت که ... مرگ عمه مشکوک به نظر میرسه!
لرزی بر تن احسان افتاد. پشت سرهم پلک زد و با تن صدایی پایین من من کنان گفت:
_ م ... منظورت چیه؟یعنی چی که مشکوکه ؟!
آرمیتا بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ چه میدونم! میگه که بعد از یه مشت آزمایش روی جسد بهمون خبر میده.
ذهن و فکر احسان با این حرف آرمیتا، به بیتا کشیده شد. یک لحظه او را گوشه زندانی تاریک تصور کرد که منتظر حکم اعدامش است.
ناگهان با صدای آرمیتا به خود آمد و گیج به چهره اش خیره شد. آرمیتا ابرویی بالا انداخت و نگران پرسید:
_ حالت خوبه؟!
احسان به نشانه تایید سر تکان داد و چیزی نگفت. آرمیتا به دور و برش نگاهی انداخت و غصه دار خطاب به احسان گفت:
_ بیا بریم تو. الان از بیمارستان میان که عمه رو ببرن !
***
_ آرمین، پسرم ؟ بلندشو برو توی یکی از اتاقا بخواب!
آرمین با صدای شهلا، پلکانش را به سختی تکان داد و با دید تاری که داشت، گیج به صورت مادرش زل زد. شهلا با باز شدن چشمان آرمین، لبخندی محو گوشه لبش نشست و دوباره حرفش را تکرار کرد.
آرمین همانطور که خمیازه میکشید به روی کاناپه نیم خیز شد. به دور و برش نگاهی انداخت و با ابروانی در هم از مادرش پرسید:
_ ساعت چنده؟
مهری به ساعت بزرگ در سالن نگاهی انداخت و بلافاصله جواب داد:
_ 1:35 دقیقه نیم شب!
آرمین با به یادآوردن موضوعی، سریع از جا بلند شد و با برداشتن سویچ از روی میز خطاب به مادرش گفت:
_ من دیگه میرم! کاری با من نداری؟!
شهلا متعجب از حرف آرمین، ابرویی بالا انداخت و با اشاره به بیتا گفت:
_ کجا میخوای بری این موقع شب؟! بیتا که اینجاست!
آرمین با نگاهی زودگذر به سمت بیتا، پوفی کرد. دست به کمر ایستاد و کوتاه جواب داد:
_ دارم میرم پیش عاطفه!
_ دیوونه شدی؟! با اون آبروریزی که توی محضر جلوی همه کرد، هنوزم میری به دیدنش؟ اون دختر جلوی چشم همه سکه یه پولت کرد!
آرمین کفری از حرف های شهلا، چشمانش را سخت بهم فشرد و از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید:
_ مامان، بسه! هرچی باشه زن من و مادر بچه هامه. از همه مهمتر من دوسش دارم و میخوام گذر عمرم در کنار اون باشه!
بیتا با شنیدن حرف های آرمین، نگاهش غصه دار شد. به پارکت های زیر پایش خیره شد و دم نزد. آرمین که متوجه تعجب در چشمان مادرش و ناراحتی در رفتار بیتا شده بود، بیشتر از این ایستادن را جایز ندانست و با شب بخیری زیر لب، در را پشت سرش بست.
***