کامل شده رمان تقاص آبی چشمهایش (جلد اول) | زهرا سلیمانی کاربر انجمن نگاه دانلود

روند رمان از نظر شما چگونه است ؟

  • عالی

    رای: 2 66.7%
  • متوسط

    رای: 1 33.3%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    3
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zhrw._.sl

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/09/09
ارسالی ها
254
امتیاز واکنش
3,306
امتیاز
451
سن
22
محل سکونت
Shrz
#پارت_شصت و نهم

احسان و بیتا همزمان به طرف آرمیتا سرچرخاندن و متعجب به او که در ورودی بالکن دست به سـ*ـینه ایستاده بود، زل زدند.
بیتا نگاهی به احسان انداخت که رویش را از او برگردانده و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود. نگاه مغمومش را به زمین دوخت و با ببخشیدی زیر لب، از کنار آرمیتا رد شد و بالکن را ترک کرد.
آرمیتا با رفتن بیتا، پوزخندی صدا دار زد. با قدم هایی بلند به احسان نزدیک شد و بدون اینکه به احسان نگاه کند گفت:
_ اون موقع ها عاطفه بود، حالا شده بیتا!
احسان پوفی کرد و با خشمی که از حرف آرمیتا در صدایش مشخص بود غرید:
_ همیشه بدبینی!
آرمیتا از حرف احسان حرصی شد و خیره به نیمرخ خونسردش گفت:
_ یعنی میگی دروغ میگم؟!
_ نمیدونم، از خودت بپرس! کی بود که وقتی عاطفه از این خونواده فاصله گرفت اول از همه خوشحال شد؟!
_ حرف رو عوض نکن!
_ حرف رو عوض نمیکنم، تو همیشه عاطفه رو به چشم رقیب نگاه میکردی!
_ با رفتارهایی که از تو میدیدم، میخواستی دیدم بهش عوض نشه؟! وقتی همش از اون و خاطره هاش موقع نامزدیتون جلوی من و حسام تعریف میکردی، توقع داشتی هنوز به چشم زن داداش بهش نگاه کنی؟ تو حتی از بچه ات هم خجالت نکشیدی!
_ زیادی بزرگش نکن!
_ نه، اون بدبختم تقصیری نداشت ! عاطفه واقعا عاشق آرمین بود و بهت نگاه هم نمی کرد. این تو بودی که همش میخواستی به طریقی بهش نزدیک بشی! منم برای اینکه تو رو ازش دور کنم، مجبور شدم بر خلاف خواسته قلبم باهاش دهن به دهن بشم و اونو از خونوادم دور کنم!
_ خب، حالا که رفته. چرا این بحث رو میکشی وسط ؟!
_ من نیومدم اینجا تا این حرفارو بزنم، وقتی تو رو با بیتا دیدم، زد به سرم!
_ جدا از این قضایا... چی میگی؟ حوصله چرندیاتتو ندارم!
آرمیتا دلخور تا لحظاتی به احسان خیره شد. انگار به نیش و کنایه های احسان در این چند سال عادت کرده بود که سریع به خود آمد و با اخمی غلیظ گفت:
_ دکتر پاکزاد یه چیزایی گفت!
احسان نگاهش به روبرو، اما گوشش با آرمیتا بود. آرمیتا آهی کشید و ادامه داد:
_ دکتر گفت که ... مرگ عمه مشکوک به نظر میرسه!
لرزی بر تن احسان افتاد. پشت سرهم پلک زد و با تن صدایی پایین من من کنان گفت:
_ م ... منظورت چیه؟یعنی چی که مشکوکه ؟!
آرمیتا بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت:
_ چه میدونم! میگه که بعد از یه مشت آزمایش روی جسد بهمون خبر میده.
ذهن و فکر احسان با این حرف آرمیتا، به بیتا کشیده شد. یک لحظه او را گوشه زندانی تاریک تصور کرد که منتظر حکم اعدامش است.
ناگهان با صدای آرمیتا به خود آمد و گیج به چهره اش خیره شد. آرمیتا ابرویی بالا انداخت و نگران پرسید:
_ حالت خوبه؟!
احسان به نشانه تایید سر تکان داد و چیزی نگفت. آرمیتا به دور و برش نگاهی انداخت و غصه دار خطاب به احسان گفت:
_ بیا بریم تو. الان از بیمارستان میان که عمه رو ببرن !


***

_ آرمین، پسرم ؟ بلندشو برو توی یکی از اتاقا بخواب!
آرمین با صدای شهلا، پلکانش را به سختی تکان داد و با دید تاری که داشت، گیج به صورت مادرش زل زد. شهلا با باز شدن چشمان آرمین، لبخندی محو گوشه لبش نشست و دوباره حرفش را تکرار کرد.
آرمین همانطور که خمیازه میکشید به روی کاناپه نیم خیز شد. به دور و برش نگاهی انداخت و با ابروانی در هم از مادرش پرسید:
_ ساعت چنده؟
مهری به ساعت بزرگ در سالن نگاهی انداخت و بلافاصله جواب داد:
_ 1:35 دقیقه نیم شب!
آرمین با به یادآوردن موضوعی، سریع از جا بلند شد و با برداشتن سویچ از روی میز خطاب به مادرش گفت:
_ من دیگه میرم! کاری با من نداری؟!
شهلا متعجب از حرف آرمین، ابرویی بالا انداخت و با اشاره به بیتا گفت:
_ کجا میخوای بری این موقع شب؟! بیتا که اینجاست!
آرمین با نگاهی زودگذر به سمت بیتا، پوفی کرد. دست به کمر ایستاد و کوتاه جواب داد:
_ دارم میرم پیش عاطفه!
_ دیوونه شدی؟! با اون آبروریزی که توی محضر جلوی همه کرد، هنوزم میری به دیدنش؟ اون دختر جلوی چشم همه سکه یه پولت کرد!
آرمین کفری از حرف های شهلا، چشمانش را سخت بهم فشرد و از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید:
_ مامان، بسه! هرچی باشه زن من و مادر بچه هامه. از همه مهمتر من دوسش دارم و میخوام گذر عمرم در کنار اون باشه!
بیتا با شنیدن حرف های آرمین، نگاهش غصه دار شد. به پارکت های زیر پایش خیره شد و دم نزد. آرمین که متوجه تعجب در چشمان مادرش و ناراحتی در رفتار بیتا شده بود، بیشتر از این ایستادن را جایز ندانست و با شب بخیری زیر لب، در را پشت سرش بست.

***
 
  • پیشنهادات
  • Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد ام

    عاطفه بدون اینکه چشم به روی هم بگذارد، روبروی تلویزیون نشسته و به ظاهر فیلم تماشا میکرد؛ اما ذهنش آشفته و پریشان بود و با نگرانی هرازگاه به در نگاه میکرد تا شاید همان لحظه آرمین در را باز کند و داخل شود. ریحانه هم به روی مبل دراز کشیده و سر بر روی پای عاطفه گذاشته بود و خواب هفت پادشاه را می دید.
    عاطفه با شنیدن صدای تیک در، از جا پرید. وحشت زده به پشت سرش چشم دوخت. در آن سیاهی و ظلمات خانه، چیزی جز سایه یک شخص ندید. با دیدن سایه در درگاه خانه، ناخوداگاه هی بلندی کشید.
    شخص از در ورودی فاصله گرفت و با نگرانی تند و تند گفت:
    _ هیس نترس ... منم!
    عاطفه با تشخیص صدای آرمین، نفس حبس شده اش را آسوده رها کرد. به آرامی سر ریحانه را از روی پایش بلند و یک کوسن جایگزینش کرد. آنگاه از جا بلند شد و روبروی آرمین ایستاد. هردو در هاله ای از نور به یکدیگر خیره شدند و کلامی از دهانشان بیرون نیامد. عاطفه خسته پلکی زد و خیره به چشمان خمارآلود آرمین، زیر لب گفت:
    _ فکر کردم دیگه نمیای!
    آرمین سرش را به فاصله کمی از صورت عاطفه نگه داشت. خسته لبخندی زد و نالید:
    _ تا حالا شده به کسی قولی بدم اما بهش عمل نکنم؟!
    عاطفه به حرف آرمین ریز خندید. سکوتی عجیب بین هردوشان حکم فرما شد. بغضی در گلوی عاطفه جمع شده بود که نمی دانست منشا اش از کجاست. سعی کرد بغضش را به پایین قورت دهد، که ناگهان خودش را در آغـ*ـوش آرمین گم کرد. دستانش را به دور کمر آرمین حلقه کرد و خودش را سخت به او فشرد. در همان حال، اشک آرام آرام از گونه هایش جاری شد و خطاب به آرمین زمزمه کرد:
    _ دلم برات تنگ شده بود. این مدت، همش بینمون فاصله و جنگ و جدل بود!
    آرمین هم به تبعیت از او، دستانش را به دور کمرش پیچید و چانه اش را به سر عاطفه تکیه داد. همانطور که نوازشگرانه دستش را به روی کمر ظریف عاطفه بالا و پایین میکرد، در جواب گفت:
    _ منم دلم برای بغـ*ـل کردنت تنگ شده بود! به خدا این مدت بیشتر از هرموقع زجر کشیدم!
    ناگهان در میان حرف هایش، دهانش به اندازه یک اسب آبی باز شد و خمیازه ای بلند بالا کشید. عاطفه تا این صحنه را دید، نتوانست خود را تحمل کند و در حالیکه دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا صدایش بالا نرود ، شروع به خندیدن کرد.
    آرمین هم از خنده ی عاطفه خندید و در حالیکه به زور پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، گفت:
    _ بهتر نیست به جای این حرف های رمانتیک بریم یکم بخوابیم؟ آخه دارم از خواب بیهوش میشم. دیگه بیشتر از این تحمل ندارم!


    ***

    سه ماه بعد ...

    _ آرمین؟ میشه ریحانه رو ببری بیرون؟! خواهش میکنم !
    آرمین که تازه از حمام خارج شده و در حال پوشیدن لباسش بود با تعجب گفت:
    _ چرا عزیزم؟ مگه باز داره اذیتت میکنه؟!
    عاطفه با ظاهری بسیار شلخته، حنانه را در آغـ*ـوش گرفته و همانطور که با دست به کمرش ضربه میزد تا از شیر خورده شده آروغ بزند، جلوی آرمین سبز شد و از شدت خستگی نالید:
    _ به خدا دارم دیوونه میشم! حداقل تو مواظب ریحانه باش. من که خودم گرفتارم!
    و در ادامه حرف هایش به حنانه اشاره کرد. در همان لحظه نوزاد چنان آروغ زد که آرمین و عاطفه تا چند لحظه ماتشان برد. پس از کمی خیره شدن در چشم یکدیگر، ناگهان هردو با صدای بلند شروع به خندیدن کردند.
    ریحانه با چهره ای اخمو، دست به سـ*ـینه بالای پله ها ایستاده بود و آنهارا تماشا میکرد. عاطفه و آرمین، هردوشان متوجه ریحانه شدند و به او چشم دوختند. آرمین لبخندی زد و با مهربانی خطاب به ریحانه گفت:
    _ سلام بر اخمالوی بابا. میای بریم بیرون یکم بگردیم؟
    ریحانه با عصبانیت به دماغش چین داد و با صدایی بلند داد زد:
    _ مامان بهت گفته که منو ببری؟ توهم مثل مامان منو دوست نداری؟!
    نگاهی بین آرمین و عاطفه رد و بدل شد. اینبار عاطفه خنده ی آرامی کرد و با ملایمت روبه ریحانه گفت:
    _ چی داری میگی مامان، کی گفته که دیگه من تو رو دوست ندارم؟ تو همه چیز منی!
    همان لحظه آرمین کاملا به طرف عاطفه چرخید. دست به سـ*ـینه و طلبکار یک تای ابرویش را بالا داد و خیره به عاطفه گفت:
    _ که اینطور! پس من کجای زندگیتم؟!
    عاطفه پشت چشمی نازک کرد و با حفظ لبخندش خطاب به آرمین پاسخ داد:
    _ تو که دلیل زندگیمی!
    آرمین چنان از جواب عاطفه کیف کرد، که تا لحظاتی تنها با لبخندی دندان نما تماشایش کرد.
    در این سه ماه، عاطفه هرچه سعی کرد تا درمورد مرگ مهری با آرمین صحبت کند، زمان و موقعیت مناسب پیش نیامد و آن اتفاق همچنان بر سـ*ـینه اش سنگینی میکرد.
    حدود 1 ماه قبل، آرمین بالاخره به زندگی به ظاهر مشترک خودش و بیتا پایان داد و از هم جدا شدند؛ با اینکار خیال خودش و عاطفه را راحت کرد.
    شهلا هم پس از بی محلی هایی که از جانب آرمین دید، از دنده لج بیرون آمد و هرازگاه به اتفاق آرمیتا، به عاطفه سر میزد؛ آرمیتا هم سعی میکرد زمانی که احسان در خانه نیست به عاطفه سر بزند تا از شروع رابـ ـطه اش با عاطفه بویی نبرد و دوباره سعی نکند خودش را به عاطفه نزدیک کند.
    عمارت شاهی بعد از فوت ناگهانی مهری، بدون اینکه کسی در آن سکونت داشته باشد درحال خاک خوردن بود. مهری قبل از فوتش وصیت نامه ای به دست دکتر پاکزاد که امانتدارش محسوب میشد، سپرده بود تا بلافاصله پس از مرگش برای اطرافیان خوانده شود. همانطور که همه می پنداشتند، طبق وصیت نامه، عمارت شاهی به عزیز دردانه این خانواده، یعنی آرمین به ارث رسید. آرمین هم به خاطر نارضایتی عاطفه، پا به درون آن عمارت نگذاشت و بدون اینکه برای آینده کاخ فکری داشته باشد، بی خیال به ادامه زندگی اش پرداخت.
    همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه...

    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و یکم

    هوا حسابی گرم بود. در حالیکه گوشه یقه اش را گرفته و تند و تند خود را باد میزد، نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 11:29 دقیقه بود. با حفظ اخم کمرنگی که چهره اش را جدی تر نشان میداد، به شخصی اشاره کرد که او هم با حرکت سر، دستورش را تایید کرد.
    زنگ به صدا در آمد و همه کارگرها، به تبعیت از صدای هشدار، دستگاه ها را خاموش کردند و راهی سالن نهار خوری شدند. عده ای هم به قصد نماز خواندن به سمت شیر آب رفتند تا وضو بگیرند و در نمازخانه سالن نهار خوری ، قامت نماز ببندند.
    آرمین که در حال تماشای کارگرها بود ، نفس عمیقی کشید. به موهایش چنگی زد و پس از مکثی کوتاه، با قدم هایی بلند از کارخانه بیرون رفت. به طرف ماشینش که زیر سایبان زده بود گام برداشت. با سویچ دستش ، آرام در ماشین را باز کرد؛ اما قبل از اینکه سوار شود، با صدای فریادی سرجایش ایستاد. رویش را به سمت صدا برگرداند. آبدارچی بود که از فاصله دور فریاد میزد تا آرمین حرکت نکند. وقتی نزدیکش شد، نفس نفس میزد که آرمین کمی صبر کرد تا حالش جا بیاید.
    آرمین وقتی او را به این حال دید، ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    _ چی شده مش رحیم، کار مهمی باهام داشتی؟!
    مش رحیم که دیگر نفس کشیدنش به حالت طبیعی برگشته بود، خیره در چشم کنجکاو آرمین پاسخ داد:
    _ من نه آقا! اما یکی زنگ زده، میگه با شما کار فوری داره!
    تعجب آرمین بیشتر شد. مش رحیم وقتی سردرگمی را در چشمان آرمین دید، ادامه داد:
    _ میگفت که باید حتما باهاتون حرف بزنه! صداش که زنونه بود. غلط نکنم، باید خانم صبوری باشه که میخواست توی کارخونه سهام بزاره!
    آرمین پوفی کرد. دوست داشت هرچه زودتر از این گرما راحت شود و در کنار خانواده اش باشد. می دانست که عاطفه چشم از ساعت نمیگیرد تا زمانی که به خانه برسد.
    دوباره نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 11:47 دقیقه بود. اگر تا ساعت 12 به خانه نمیرفت، باید منتظر تلفن های پی در پی عاطفه میشد. این اتفاق بارها برایش رخ داده بود و از تک تک رفتارهای عاطفه خبر داشت.
    ناچار در ماشین را بست. با قدم هایی شل و ول دوباره وارد کارخانه شد و به سمت دفترش رفت. با کلیدی که داشت، در دفترش را باز کرد و داخل شد. در ابتدا، تلفن آماده جواب، به چشمش خورد. بی حوصله تلفن را از روی میز برداشت و با لحنی جدی گفت:
    _ الو؟
    صدایی از پشت خط به گوشش نخورد. با تعجب بار دیگر تکرار کرد:
    _ الو؟!
    اما باز جوابش سکوت بود و سکوت. کلافه پوفی کرد و همینکه تلفن را از گوشش دور کرد تا قطع کند، صدای آشنایی به گوشش رسید:
    _ سلام!
    آرمین که انگار اشتباه شنیده باشد، تلفن را به گوشش چسباند و با ابروهای بالا رفته گفت:
    _ الو؟ شما؟!
    دوباره صدای ضعیفی از آن طرف خط آمد که گفت:
    _ الو آرمین؟ منم... بیتا!
    آرمین با شنیدن نام بیتا، اخم هایش در هم رفت و عصبانی نفس عمیقی کشید. دستش را در جیبش فرو برد و جواب داد:
    _ امرتون؟!
    بیتا که انتظار چنین واکنش سردی از جانب آرمین داشت، پوزخند تلخی زد و گفت:
    _ بیخودی ترش نکن، کار مهمی باهات داشتم که زنگ زدم!
    آرمین با سکوتش، به او فهماند که به حرف هایش ادامه دهد. اوهم خوشحال از سکوت آرمین ادامه داد:
    _ راستش ... خواستم یه جایی قرار بزاریم تا بیام ببینمت! یه چیزایی هست که باید بهت بگم‌.
    آرمین پوزخندی به حرف بیتا زد. کمی این پا و آن پا کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
    _ چی میخوای بگی؟!
    _ پشت تلفن نمیشه گفت!
    _ اما من وقت اضافه برای قرار گذاشتن ندارم!
    _ تو که صبح تا صبح شرکتی، بقیه وقتت چی میشه پس؟!
    _ بقیه وقتم برای گذروندن اوقات کنار خانواده امه! حرفیه؟!
    بیتا در جواب سوال آرمین چیزی نگفت. با اینکه حس نفرت از عاطفه تمام وجودش را فرا گرفته بود، اما به خود مسلط شد و خونسرد حرف را عوض کرد:
    _ خیله خب! پس حالا که اینطور شد، تو همونجا بمون من میام کارخونه تا ببینمت. نظرت چیه؟!
    آرمین ناچار قبول کرد تا بیتا به کارخانه بیاید. وقتی صدای شاد بیتا را پشت تلفن شنید، حس کرد عاطفه را دوباره ناامید کرده است. عاطفه از او قول گرفته بود تا دیگر هیچ گونه ارتباطی با بیتا نداشته باشد؛ اما حالا، قولش را زیر پایش گذاشته بود و تا لحظاتی دیگر با بیتا روبرو میشد.


    ***

    _ سلام!
    صدای بیتا بود که در درگاه دفتر ایستاده و خیره به آرمین سلام میکرد. آرمین حتی به خودش زحمت نداد تا رویش را به سمتش برگرداند و جواب سلامش را دهد. تنها پشت به بیتا ایستاده و به محیط آنور شیشه خیره شده بود.
    بیتا وقتی صدایی از آرمین نشنید، آرام لبخندی را که بر لب داشت جمع کرد و با چهره ای بی روح صندلی را از زیر میز وسط اتاق بیرون کشید و رویش نشست. آرمین بی حوصله پلکی زد و خطاب به بیتا بلافاصله گفت:
    _ گفتی کار مهمی باهام داری. میشنوم!
    بیتا ابرویی بالا انداخت و با پوزخندی گوشه لبش در پاسخ به حرف آرمین گفت:
    _ من اینجوری راحت نیستم. اگر یه دقه بیای کنار من بشینی، نترس عاطفه نمیفهمه!
    اخمی محو به روی پیشانی آرمین نقش بست. نفس عمیقی کشید و بالاخره از پنجره دل کند. با قدم هایی محکم نزدیک بیتا شد و بر صندلی کنارش جای گرفت. بیتا تا لحظاتی تمام اجزای صورت آرمین را زیر ذره بین گرفته بود و پلک نمیزد. آرمین کلافه از نگاه خیره بیتا، نفسش را به بیرون فوت کرد و نگاهش را به نقطه ای دیگر دوخت. بیتا لبخندی تلخ زد و خیره به نیمرخ آرمین زیر لب گفت:
    _ خیلی وقته که ندیدمت!
    آرمین که از خونسردی بیتا حرصش در آمده بود، با عصبانیت گفت:
    _ بهتر نیست یه راست بری سر اصل مطلب؟ چی میخواستی به من بگی؟!
    بیتا پشت پلکی نازک کرد و نگاهش را از آرمین گرفت. کیفش را که به روی میز گذاشته بود، به طرف خودش کشید و زیپش را باز کرد. پاکتی را از کیف بیرون آورد و جلوی آرمین گذاشت. آرمین با تعجب، یک تای ابرویش را بالا انداخت و خیره به پاکت پرسید:
    _ این چیه؟!
    بیتا دست به سـ*ـینه، به صندلی تکیه داد و شانه ای بالا انداخت.
    _ بهتره خودت ببینی !
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و دوم

    آرمین کنجکاو در پاکت را باز کرد. با باز کردن پاکت، تعدادی عکس به چشمش خورد. با حفظ اخمی محو به روی پیشانی، عکس هارا یکی پس از دیگری نگاه کرد. در همه عکس ها، عاطفه و احسان حضور داشتند که در حال صحبت با یکدیگر بودند.
    آرمین کلافه عکس هارا جلوی بیتا به روی میز انداخت و گیج گفت:
    _ خب... این عکسا چی رو میخواد به من بگه؟!
    بیتا به حرف آرمین خندید که باعث شد اخم آرمین غلیظ تر شود. کفری انگشتانش را در هم فشرد و از لای دندان های بهم چسبیده اش غرید:
    _ میشه بگی الان داری به چی میخندی؟!
    بیتا لب هایش را که از خنده باز شده بود، با این حرف آرمین بست و به یک لبخند محو بسنده کرد. خودش را بیشتر به آرمین نزدیک کرد و با صدایی ملایم گفت:
    _ یعنی تو نفهمیدی یا خودتو زدی به نفهمی؟!
    _ منظورت چیه؟!
    _ منظورم واضحه!
    آنگاه دستش را دراز کرد و یکی از عکس هارا برداشت. جلوی چشمان آرمین تکان داد و اضافه کرد:
    _ این عکس ... لباسی که تنشون کردن ... حرفای من ... هیچکدوم رو به خاطر نمیاری؟
    آرمین متفکر به عکس خیره شد. پس از کمی نگاه کردن به عکس، ناگهان ذهنش به مدت ها پیش کشیده شد؛ مکالمه با عاطفه در روزی که پروژه اش شکست خورده بود:
    _ کجا داشتی میرفتی؟ شیک و پیک کردی!
    _ میخواستم ریحانه رو ببرم پارک!
    آنگاه صدای بیتا، پشت تلفن، در گوشش پیچید:
    _ میخواستم بگم که، عاطفه الآن توی پارک با نامزد سابقش قرار ملاقات گذاشته!
    و در آخر، دیدن عاطفه و مردی خوش پوش از دور ... لباس مردی را که از دور در کنار عاطفه دیده بود، درست شبیه لباسی بود که در عکس بر تن احسان بود.
    چند بار نام احسان را زیر لب با خود تکرار کرد. ذهنش با دیدن عکس، حسابی بهم ریخته بود. چشمانش را به روی هم فشرد و ناگهان تصویری از دعوای گذشته شان پیش چشمش آمد:
    _ من هیچوقت از نامزد سابقم بهت چیزی رو نگفتم، تا تو هم مجبورنشی از نامزد سابقت جلوی من حرف بزنی؛ چون می دونستم صحبت کردن درباره شون، هم تو و هم منو عصبانی می کنه! اما ... تو امشب با حرف زدن درباره کسی که دیگه عشقش از قلبم رفته، منو ناراحت کردی. تو همه چیز رو درباره نامزد سابقم فهمیدی. فکر می کنم این حق منه که درباره گذشته زنم بدونم!خیلی دوست دارم بدونم ، اونی رو که عاشقش بودی چه ویژگی هایی داشت؛ که باعث شد تو جذبش بشی، عاشقش بشی، وابسته اش بشی و یادش باشی! چون مشخصه هنوز که هنوزه توی اون ذهنت داره جولون میده! چیه، چرا خشکت زده ؟ یعنی حرف زدن درمورد یار قدیمیت اینقدر سخته؟! چطور میتونی درباره میترا حرف بزنی، اما وقتی پای اون مردیکه وسط میاد لال مونی میگیری؟!
    _ بسه دیگه! چرا اینکارا رو می کنی؟ من که معذرت خواهی کردم، چرا اینقدر عذابم میدی؟!
    _ مگه من چی گفتم؟! من ازت چیزی رو خواستم که باید خیلی وقت ها پیش دربارش بهم می گفتی!
    _ تو رو خدا بس کن! مگه من چه گناهی کردم که باید به خاطر نامزدی سابقم امشب توبیخ بشم؟! قبلا گفتم ؛ بازم میگم معذرت میخوام. نباید در مورد میترا حرفی می زدم. حتی بهت این حق رو میدم عاشقش شده باشی؛ چون به غیر از تو، منم ازش خوشم اومد! تازه ... یه پسرم داره که اسمشو آرمین گذاشته؛ فقط به خاطر عشقش نسبت به تو! وقتی اینو گفت ، من اصلا ناراحت نشدم. چون میدونم عشق های واقعی، هیچوقت از بین نمیرن. اون همیشه توی قلبش تو رو صدا میزنه !
    _ منظورت از این حرفا چیه؟ میخوای بگی که توهم هنوز به یاد عشق سابقتی و شبانه روز داری بهش فکر میکنی؟!
    _ راستش نه، منظور من بر عکس حرف های تو بود!
    _ چی؟!
    _ در واقع من قبل از آشنایی با تو، هرچی حس نسبت بهش داشتم رو از قلبم پاک کردم! اون کسی بود که مادرش رو به بودن با من ترجیه داد. چطور میتونستم با همچین آدمی رویای آیندمو بسازم؟!
    _ که اینطور! پس اونشب که به عمه گفتی به خاطر بلند پروازیاش نامزدیمو باهاش بهم زدم ، دروغ بود؟!
    _ آره، همون موقع تازه از هم جدا شده بودیم !
    _ اسمش ... اسمش چی بود؟
    _ احسان!
    ناگهان چشمانش تا حد ممکن باز شد. با دستانی لرزان، به عکس در دست بیتا چنگ زد و مقابل چشمانش گرفت. حدسش درست بود. آن شخصی که عاطفه همیشه از گفتن در موردش پرهیز میکرد، احسان بود.
    نفسش به شماره افتاد. پلکانش شروع به لرزیدن کرد. آرام نگاهش را از عکس گرفت و به چهره بیخیال بیتا در مقابلش دوخت. بیتا همانطور که با عکسی که در دست داشت خود را باد میزد، سرش را به طرفین تکان داد و زیر لب پرسید:
    _ به حرفم رسیدی؟ هنوزم فکر میکنی عاطفه در تمام این مدت عاشقانه کنارت زندگی کرده؟!
    آرمین کف دستانش را به میز چسباند و با تکیه بر آنها، به سختی از جا بلند شد. سعی کرد حلقه های اشکی را که در چشمانش جمع شده بود پس بزند. در همان حال زیر لب نالید:
    _ اون ... اون هیچوقت به من خــ ـیانـت نکرده! نه، عاطفه ... عاطفه همیشه منو دوست داشت. خودش بارها بهم اعتراف کرده!
    _ آخه تو چقدر ساده ای! احسان عشق اولش بوده و سمانه مادر احسان به خاطر اینکه نمیخواسته اون عروسش باشه با یه سری حرف و نقشه کشی، باعث جدایی شون شده! عاطفه همیشه رویای یه زندگی با احسان رو داشته!
    _ این حرفا چرنده! تو ... تو از روی حسادت این حرفارو میزنی!
    بیتا حرصی پوفی کرد و به تبعیت از آرمین، از جا بلند شد. چند بار طول و عرض اتاق را با قدم هایش طی کرد و در آخر روبه آرمین ثابت ایستاد.
    _ خیله خب، اگر فکر میکنی من از روی حسادت این حرفارو میزنم، پس احسان چی؟! چرا از اون نمیپرسی ؟
    _ چی؟!
    _ آره ! احسان میتونه بهت حقیقت رو بگه!

    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و سوم

    _ خسته نباشی!
    آرمین با نیم نگاهی به سمت عاطفه که خندان پایین راه پله ها ایستاده بود، تنها به تکان دادن سر اکتفا کرد.
    عاطفه که بی حوصله بودن آرمین را فشار کاری تصور میکرد، با حفظ لبخندی که داشت، وارد آشپزخانه شد و از همانجا خطاب به آرمین با صدایی بلند گفت:
    _ امروز صبح زهره زنگ زد. گفت که یوسف ترفیع گرفته و شده معاون! خیلی خبر خوبی بود... نه؟!
    باز هم با سکوت آرمین روبرو شد. چایی تازه دم را روی سینی گذاشت و همینکه پایش را از آشپزخانه بیرون گذاشت، آرمین را دید که به روی مبل ولو و از خواب بیهوش شده بود.
    نفس عمیقی کشید و آرام نزدیکش شد. خیره به چهره غرق در خوابش، سینی را به روی میز گذاشت. هنوز کمرش را صاف نکرده بود که از طبقه بالا صدای گریه حنانه به گوشش رسید. مستاصل ایستاده بود و به آرمین نگاه میکرد. صدای حنانه لحظه به لحظه شدت میگرفت که باعث شد بالاخره عاطفه بند نگاهش را پاره کند و با حالت دو از پله ها بالا برود.
    با رفتن عاطفه، آرمین آرام پلکانش را از هم باز کرد. خودش را به خواب زده بود تا دیگر مجبور نباشد با عاطفه هم صحبت شود. عصبی به موهایش چنگ زد و خودش را از روی مبل جمع کرد.
    از آن طرف عاطفه، حنانه را در آغـ*ـوش گرفته و در حالیکه با نوای مادرانه خود سعی میکرد او را آرام کند، از اتاق بیرون آمد.
    هنوز بالای پله ها ایستاده بود که صدای بسته شدن در، سکوت خانه را برهم زد. با تعجب و حالتی گیج، آرام از پله ها پایین آمد و به مبل خالی پیش رویش چشم دوخت. تا به حال پیش نیامده بود که آرمین این موقع روز از خانه خارج شود.
    نفسش را به بیرون فوت کرد و به طرف مبل رفت. حنانه را که آرام شده بود، به روی صندلی مخصوصش گذاشت. سینی حاوی فنجان چای را از روی میز برداشت و به درون آشپزخانه برد.
    موقع بیرون آمدن از آشپزخانه، چشمش به روی کت آرمین ثابت ماند. شانه ای بالا انداخت و به کت نزدیک شد. کت را از روی مبل برداشت و با قدم هایی محکم وارد اتاق خوابشان شد. در کمد را باز کرد تا کت را درونش آویزان کند؛ اما در حین وارد کردن چوب لباسی درون کت، متوجه چیزی سفید رنگ درون جیبش شد. کنجکاو پاکتی را که در جیب کت بود بیرون آورد. پشت و روی پاکت را بررسی کرد تا شاید نوشته ای را به رویش پیدا کند؛ اما خبری از نشانه یا آدرس نبود.
    خواست پاکت را به درون جیب کت بازگرداند که ناگهان به خاطر فاسد بودن چسب پاکت، سر پاکت باز شد و هرچه عکس درونش بود ، به روی زمین پخش شد.
    عاطفه خیره به عکس های پخش شده، نفسش در سـ*ـینه حبس شده و ماتش برد. چشمانش تا آخرین حد گشاد شده بود. تمام بدنش از شدت ناراحتی و ترس به لرزه افتاده بود. دستش را به خاطر شوکی که بهش وارد شده بود، بی اراده روی دهانش گذاشت و زیر لب نالید:
    _ وای خدا! این عکسا ... این عکسا ...
    ناگهان با به یاد آوردن آرمین، هراسان از اتاق بیرون رفت. سریع پله ها را پشت سر گذاشت و وارد طبقه دوم شد. به دستگیره در اتاق ریحانه چنگ زد و با یک حرکت آن را باز کرد. ریحانه که در حال کشیدن نقاشی بود، با باز شدن ناگهانی در اتاقش هی بلندی کشید. عاطفه با دو قدم بلند نزدیکش شد و دستش را محکم در دست گرفت. همانطور که او را به دنبال خود می کشاند، تند و تند گفت:
    _ باید بریم عزیزم! سریع تا آبجیت رو بغـ*ـل میکنم، سویچو بردار و در ماشین رو باز کن. فهمیدی؟
    ریحانه از ترس آب دهانش را قورت داد و در تایید حرف مادرش پشت سرهم سرش را تکان داد. عاطفه حنانه را در آغـ*ـوش گرفت و در حالیکه زیر لب با خود زمزمه میکرد:
    _ خدایا خودت رحم کن!
    سریع از خانه بیرون رفت ...

    ***

    آرمین بدون آنکه انگشتش را از روی زنگ بردارد، کلافه زیر لب با خود گفت:
    _ باز کن دیگه ... اَه!
    همان لحظه، آرمیتا هراسان در را باز کرد و مبهوت به چهره پر کلافه آرمین خیره شد.
    آرمین در را به داخل هل داد و بدون اینکه به آرمیتا چیزی بگوید وارد شد. به دور و برش نگاهی انداخت و در همان حال خطاب به آرمیتا تند و تند گفت:
    _ شوهرت کجاست؟ احسان کو؟!
    آرمیتا که سر از رفتارهای عجیب آرمین در نمی آورد، بدون اینکه کلامی حرف بزند، با انگشت به اتاق آخر راهرو اشاره کرد.
    آرمین سری به نشانه تایید تکان داد و بلافاصله با قدم هایی بلند به اتاقی که احسان در آن حضور داشت نزدیک شد. پشت سرش آرمیتا بی تاب به دنبالش گام برداشت و نگران از او پرسید:
    _ چیزی شده آرمین؟چرا همچین میکنی؟!
    آرمین بی توجه به سوالات مکرر آرمیتا، بدون اینکه به در ضربه ای بزند و اعلام حضور کند، دستگیره در را گرفت و در یک حرکت آن را چرخاند. با باز شدن در، قامت بلند احسان پشت در نمایان شد که دستش برای باز کردن در آماده بود. نگاه پرسشگرش را به چشمان خشمگین آرمین دوخت و با ابروهای بالا رفته نالید:
    _ اتفاقی افتاده؟! این موقع روز ... اینجا چیکار میکنی؟!
    آرمین همانطور که دندان هایش را به روی هم می سایید، زیر چشمی به آرمیتا نگاه کرد و به حالت دستوری گفت:
    _ تو برو، من با احسان کار دارم!
    آرمیتا مستاصل ایستاده بود و نگران چشمانش بین احسان و آرمین می چرخید. آرمین وقتی حرکتی از جانب آرمیتا ندید، چشمانش را به روی هم فشرد و بی اراده فریاد زد:
    _ مگه نمیگم برو؟! برو دیگه!
    آرمیتا وحشت زده آب دهانش را قورت داد. کمی خیره به چهره رنگ پریده احسان شد و در آخر با حالت دو از آنها فاصله گرفت.
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و چهارم

    احسان که از عصبانیت بی مورد آرمین رنگ از رویش پریده بود، به زور لبخندی به رویش زد و با ملایمت گفت:
    _ چیزی شده آرمین؟ چرا اینقدر داغ کردی؟! اگر مشکلی پیش اومده، با حرف و گفتگو رفع میشه!
    آرمین خیره به احسان آرام وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. با بسته شدن در، ضربان قلب احسان هم بالاتر رفت و با ترس به آرمین زل زد. آرمین در حالیکه قدم به قدم ، به احسان نزدیک میشد، با خونسردی پلکی زد و گفت:
    _ ازت سوالی دارم، باید بهم راستشو بگی!
    احسان با سردرگمی ابرویی بالا انداخت و با چشمان ریز شده نالید:
    _ سوال؟ چه سوالی؟!
    ناگهان آرمین در فاصله یه قدمی اش ایستاد. نفس عمیقی کشید. دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و غافلگیرانه پرسید:
    _ تو در گذشته قبل از اینکه من با عاطفه آشنا بشم اونو میشناختی؟!
    احسان با سوال آرمین، ماتش برد. تکیه به میز گوشه اتاق، با دهانی باز و چشمان از حدقه در آمده، تنها به آرمین نگاه کرد.
    آرمین که از نگاه متعجب احسان کلافه شده بود، با مشت به دیوار ضربه زد که باعث شد احسان از ترس به بالا بپرد. اخم هایش غلیظ شد و از لای دندان های چفت شده اش غرید :
    _ باتوام، جواب منو بده! میگم تو عاطفه رو قبل از من میشناختی؟!
    آنگاه سرش را روبروی صورت احسان نگه داشت و با تن صدایی آرام ادامه داد:
    _ جواب من، آره یا نهِ!
    احسان نمی دانست که چه جوابی باید به آرمین بدهد؛ تنها نگاهش را از چشمان سرخ شده آرمین گرفت و به نقطه ای نامعلوم دوخت. آرمین همچنان منتظر بود تا احسان دهن باز کند و چیزی بگوید؛ اما با سکوت او روبرو شد. در آخر نا امید خود را عقب کشید و با صدایی لرزان گفت:
    _ این سکوتت ... نشونه چیه؟!
    احسان بازهم چیزی نگفت. نگاهش به روبرو بود اما تمام رفتارهای آرمین را زیر نظر داشت.
    _ نزار فکر کنم که ... با حرف نزدنت میخوای بهم بگی جوابت آره ست!
    احسان اینبار سرش را بالا گرفت و با ابروانی درهم سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت:
    _ دقیقا!
    آرمین که حس کرد دنیا دور سرش در چرخش است، کم کم زانوانش سست شد و به روی زمین نشست. دوست داشت زمان همینجا از حرکت می ایستاد. طاقت نداشت چیزی از عاطفه بشنود که باب میلش نبود؛ اما بالاخره باید می فهمید. سرش را به دیوار تکیه داد و با چشمانی بسته خطاب به احسان نالید:
    _ بهم بگو! همه چیزی رو که عاطفه ازم سال ها مخفی کرد و بگو؛ بی پرده ... از گذشته!
    احسان که مدت ها منتظر همچین روزی بود، به ظاهر لبخندی تلخ زد و خیره به نیمرخ آرمین دهن باز کرد و گفت:
    _ من و عاطفه حدود 9 سال پیش باهم نامزد کردیم. همدیگر رو خیلی دوست داشتیم و برای وز عروسیمون لحظه شماری میکردیم. تا اینکه ... بابای عاطفه بهم گفت که شرط ازدواج با دخترم اینه که باید مدتی بری جبهه! منم که یه عاشق بی مغز بودم و سریع خواسته شو قبول کردم. با عارف رفتیم جبهه و عارف توی جنگ کشته شد. از اینها بگذریم ... بعد از رفتن من به جبهه مصیبت ها شروع شد! نگو که مامانم دور بودن من رو از چشم عاطفه و خونواده اش می دید و از همون موقع حس کینه و حسادت و خیلی چیزای دیگه توی دل مادر ما جمع شد! بعد از برگشتنم به تهران، مامانم فکر همه جاشو کرده بود و می خواست با نقشه، من و عاطفه رو از هم جدا کنه که ... موفق هم شد! هم عاطفه رو از چشم من انداخت و هم من رو از چشم عاطفه. روزای سختی بود؛ من از دوری عاطفه شب و روز نداشتم و اون تازه با تو آشنا شده بود و منم فراموش کرده بود! تصمیم گرفتم منم مثل خودش بشم. منم مثل خودش همه چیزو فراموش کنم و بچسبم به آینده! تا اینکه با آرمیتا آشنا شدم و وقتی عاشقش شدم تازه فهمیدم خواهر توئه! اما دیگه برام هیچی مهم نبود و باهاش ازدواج کردم. بعد از ازدواجم با آرمیتا، نگاه های خیره عاطفه رو به روی هردومون حس میکردم. کم کم کار از نگاه کردن گذشت و شروع به مزاحمت توی تلفن و کوچه کرد!
    به اینجا که رسید، زیر چشمی به آرمین نگاه کرد تا عکس العملش را ببیند. وقتی او را خیره به روبرو و متفکر دید، ناخودآگاه پوزخندی گوشه لبش نقش بست؛ اما خیلی زود آن را جمع کرد و ادامه داد:
    _ هرجا میرفتم می دیدمش! وقتی روی تلفن زنگ میزد، اگر آرمیتا جواب میداد سریع قطع میکرد. اما اگر من جواب میدادم دیگه ول کن نبود! بارها سد راهم شد و ازم خواست که دوباره باهاش باشم‌. میگفت که براش شوهر و بچه مهم نیست؛ اما من از خوشبختیم براش میگفتم تا شاید بیخیال بشه و بره رد کارش، اما باز هم بیخیال نشد! تا حالا که فکر کنم اگر ازش بپرسی منکر همه چیز بشه؛ اما حقیقت همینی هست که گفتم!
    آرمین که بی اراده اشک از چشمانش سرازیر شده و صورتش را خیس کرده بود، سرش را به طرفین تکان داد و زمزمه وار گفت:
    _ یعنی میگی ... در تمام این مدت بهم خــ ـیانـت میکرده؟! اما ... اما من توی چشماش عشق و علاقه رو میدیدم. همچین چیزی امکان نداره!
    _ اون نقشش رو خوب بلده اجرا کنه. گول ظاهرشو نخور!
    دقایقی به سکوت گذشت. احسان وقتی حال خراب آرمین را دید، همانطور که به طرف در قدم بر می داشت زیر لب گفت:
    _ الان برات یه لیوان آب میارم!
    و به دنبال، در را باز کرد و بیرون رفت. وقتی وارد آشپزخانه شد، با چهره نگران آرمیتا روبرو شد. خونسرد لیوانی برداشت و از بطری درون یخچال مقداری آب ریخت.
    آرمیتا وقتی دید که احسان خیالی ندارد تا درباره اتفاقات اخیر حرفی بزند، با کلافگی نزدیکش شد و تند و تند گفت:
    _ آرمین نگفت چش شده؟ چرا اینقدر از دستت عصبانی بود؟!
    احسان طبق معمول بی حوصله و خونسرد بدون اینکه به آرمیتا نگاه کند جواب داد:
    _ چیزی نیست. یه موضوع بین خودمونه!
    آرمیتا بی قرار و نگران ادامه داد :
    _ اگر میتونم کمکی بهتون کنم بگو!
    احسان پلکانش را به روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید. به طرف آرمیتا سر چرخاند و خیره در چشمانش زیر لب گفت:
    _ اگر کاری بود که میتونستی انجام بدی حتما ...
    ناگهان با جرقه فکری در ذهنش، حرفش را خورد و با کمی مکث حرفش را عوض کرد و گفت:
    _ چرا یه کاری هست!
    _ چه کاری؟
    _ میتونی هرچی من به آرمین میگم رو تصدیق کنی؟
    _ چی؟!
    _ کار راحتیه، فقط هی وسط حرفام به آرمین بگو " راست میگه داداش " و از این حرفا!
    _ احسان موضوع چیه ؟ چرا درست حرف نمیزنی؟!
    _ مهم نیست! فقط اگر میخوای عاطفه برای همیشه از زندگیمون بره بیرون، کاری که بهت میگمو بکن! فهمیدی؟
    آرمیتا سر از کارهای عجیب و غریب احسان در نمی آورد. تنها با فکر اینکه برای همیشه سایه عاطفه از سر زندگی مشترکشان با این کار کم می شود، با در خواست احسان موافقت کرد.
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و پنجم

    در همان لحظه، صدای در به طرز وحشت ناکی در فضای خانه پیچید. آرمیتا پس از مکثی کوتاه، برای باز کردن در پیشقدم شد. پشت در ایستاد و با صدایی لرزان پرسید:
    _ کیه؟!
    صدای خسته و نگران عاطفه از آن طرف در به گوشش رسید که گفت:
    _ منم آرمیتا. درو باز کن لطفا!
    آرمیتا به پشت سرش نگاهی انداخت و وقتی چهره اخموی احسان را دید، آب دهانش را پر سروصدا به پایین قورت داد و آرام در را باز کرد.
    تا در باز شد، عاطفه درحالیکه یک دستش ریحانه را نگه داشته و با دست دیگرش حنانه را در آغـ*ـوش گرفته بود، وارد شد.
    نگاهی به دور و برش انداخت و خیره به صورت مات بـرده آرمیتا دل نگران تند و تند گفت:
    _ آرمین نیومده اینجا؟ ظهر یهو از خونه زد بیرون. نگرانشم!
    تا آرمیتا دهن باز کرد چیزی بگوید، صدای احسان از پشت سرش پاسخگوی عاطفه شد:
    _ چرا، اومده اینجاست. خیلیم از دستت عصبانیه!
    نفس های عاطفه کشدار شد. حنانه را به آغـ*ـوش آرمیتا سپرد و پرخاشگرانه روبروی احسان ایستاد و داد زد:
    _ چی بهش گفتی؟ هان؟! اون عکسا چی بود؟ چرا یکی رو اجیر کرده بودی تا ازمون عکس بگیره؟ خفه خون نگیر حرف بزن!
    آرمیتا که گیج از حرف های عاطفه چیزی نمی فهمید، سرش را به طرفین تکان داد و خیره به چشمان بی روح احسان نالید:
    _ احسان عاطی چی میگه؟ ماجرای عکس و اجیر کردن چیه؟!
    احسان کلافه پوفی کرد و روبه آرمیتا جواب داد:
    _ هیچی، زده به سرش! من که نمی فهمم چی میگه!
    چشمان عاطفه با این حرف احسان از حدقه بیرون زد. پوزخندی عصبی زد و غافلگیرانه به شانه احسان مشت کوبید و گفت:
    _ که تو نمی فهمی چی میگم هان؟ تو از کی این همه عوض شدی؟ چرا خودتو به اون راه میزنی؟!
    احسان سریع خودش را عقب کشید و با اخمی غلیظ جواب داد:
    _ معلوم هست چی میگی؟عکس چی؟! متوجه منظورت نمیشم!
    _ پس کی؟ کی اون عکسارو به آرمین داده؟! اگر تو ندادی پس کی بوده؟!
    _ بیتا!
    صدای آرمین بحث بین آنها را پایان داد و نگاه خیره شان را به سمت خودش جلب کرد. عاطفه با پلک هایی لرزان نالید:
    _ چی گفتی؟!
    آرمین با گام هایی بلند نزدیکشان شد و دوباره تکرار کرد:
    _ بیتا! بیتا با دادن اون عکسا چشم و گوشم رو درباره تو باز کرد!
    _ چی داری میگی آرمین؟ تو حرفاش رو بعد از دیدن چنتا عکس از من و احسان، باور کردی؟!
    _ نه! وقتی اون درباره گذشته تو و احسان بهم گفت باورم نشد؛ اما وقتی از زبون خود احسان شنیدم باورم شد که تو در تمام مدت زندگی مشترکمون هنوز در گذشته زندگی میکردی و محبتت به من ظاهری بوده!
    عاطفه با دهانی باز به حرف هایش گوش میداد. با همان حالت شوکه شده، به احسان که گوشه ای ایستاده و تماشایش میکرد خیره شد و با بغض نالید:
    _ پس تو این اراجیفو بهش گفتی. پس فطرت عوضی!
    آرمین عصبی سرش را روبروی صورت پکر عاطفه نگه داشت و گفت:
    _ بهتره تمومش کنی. دیگه نقش بازی کردن بسه!
    عاطفه در حالیکه بغض در گلویش او را داشت خفه میکرد، پاهایش سست شد و آرام به روی زمین زانو زد. به اشک هایش اجازه ریزش داد و با عجز نالید:
    _ اما آرمین به خدا هرچی بهت گفته دروغه! احسان کسی بود که سد راهم میشد و ازم میخواست بهش فرصت دوباره بدم. باور کن دارم حقیقت رو میگم، قسم میخورم!
    آرمیتا وقتی نگاه خیره احسان را به روی خود دید، فهمید که وقت اجرای نقشه ست. گلویش را با تک سرفه ای صاف کرد و با ابروهای بالا رفته گفت:
    _ اِه! عجبا! دختر تو اینقدر دروغ میگی خسته نمیشی؟! من خودم بارها شاهد بودم که با اعصاب شوهرم بازی میکردی و میخواستی یه جوری زندگیمون رو بهم بزنی!
    آرمین با شنیدن حرف های آرمیتا سکوت کرد. کم کم به طرز ناخودآگاه بغض در گلویش شکسته شد و صورتش در عرض چند ثانیه سیلاب اشک در برگرفت.
    عاطفه هم وقتی آن حرف ها را از جانب آرمیتا شنید، ته دلش خالی شد. حس کرد از همیشه تنها تر شده و هرکس سعی دارد او را زمین بزند. بیش از هرچیز حضور دلگرم کننده زهره را آرزو میکرد.
    آرمین پشت به عاطفه کرد و با قدم هایی شل و ول خواست راهی حیاط پشتی شود؛ اما عاطفه به گوشه لباسش چنگ زد و او را نگه داشت. با هق هق گریه ای که میکرد، پشت سرهم و کشیده گفت:
    _ نه! نه! نگو که حرفاشون رو باور کردی! کردی؟! باور کن برام پاپوش درست کردن! میخوان که زندگیمون رو بهم بزنن، باور کن آرمین!
    ناگهان آرمین با آن حال خرابی که داشت
    ، به طرف عاطفه سر چرخاند و سیلی محکمی به صورتش زد. در ادامه کارش فریاد زد:
    _ بسه دیگه! آره همه دروغ میگن فقط تو راست میگی! فردا دیگه توی خونه نبینمت! همه وسایلت رو جمع میکنی و از خونه میری! فهمیدی؟!
    سپس بدون اینکه منتظر جواب عاطفه باشد، از او فاصله گرفت و رفت. عاطفه از شوک سیلی که از آرمین خورده بود، در حالتی که به روی زمین نشسته بود، چشمانش را به روی هم گذاشته و آرام اشک می ریخت.
    صدای گریه حنانه کل خانه را برداشته بود؛ اما صدای او در این سکوت تاسف بار خانه محو بود.
    آرمیتا با دیدن حال عاطفه، همانطور که خود را سرزنش میکرد قدم برداشت تا به او کمک کند از روی زمین بلند شود. تا دست آرمیتا به عاطفه برخورد کرد، سریع واکنش نشان داد و با چشمانی به خون نشسته فریاد زد:
    _ به من دست نزن عوضی دو رو!
    آرمیتا با فریاد عاطفه، با ترس سریع خودش را عقب کشید. عاطفه با حالتی عصبی از جا بلند شد. اول از همه حنانه را از آغـ*ـوش آرمیتا بیرون کشید و سپس دست ریحانه را محکم گرفت. آنگاه بدون اینکه به کسی نگاهی بیندازد، در حالیکه اشک بی محابا پشت سرهم از چشمانش سرازیر میشد، سریع از خانه بیرون رفت.
    ***

     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و ششم

    بی وقفه اشک میریخت و لباس هایش را درون چمدان جا می داد. ریحانه هم مظلومانه گوشه ای ایستاده و تماشایش میکرد. عاطفه که هنوز اشک هایش پشت پلک هایش اجازه ریزش میخواست، با پشت دستش رد اشک را بر گونه اش پاک کرد و خیره به ریحانه با صدایی لرزان و دورگه گفت:
    - چرا اونجا وایسادی؟! برو اتاقت هرچی لباس میخوای رو جدا کن تا برات بزارم تو چمدونت!
    ریحانه لبانش را جمع کرد و گفت:
    -کجا میخوایم بریم؟!
    عاطفه آهی کشید و تنها در سکوت شانه ای به نشانه ندانستن بالا انداخت. کمرش را صاف کرد و کشان کشان چمدان را جلوی در اتاق آورد. دست به کمر، سریع از پله ها بالا رفت تا وسایل ضروری بچه هایش را جمع کند. پس از گذشت چندین دقیقه، چمدان به دست وارد طبقه اول شد.
    هنوز از آرمین خبری نبود و انگار قصد نداشت تا زمان رفتن آنها به خانه بیاید. عاطفه که دوست داشت سریع از آنجا بیرون برود ، لباسی سر دستی پوشید و با زنگ زدن به تاکسی آماده رفتن شد.
    ***
    پشت در سفید رنگ، مستاصل ایستاده بود. با فشاری که ریحانه به دستش آورد، به خود آمد و گنگ نگاهش کرد.
    - چرا در نمیزنی مامان؟
    عاطفه سری به نشانه تایید تکان داد و چیزی نگفت. نفس عمیقی کشید و گلویش را صاف کرد. دستش را به سختی بالا آورد و با دلهره ای عجیب زنگ را فشار داد. چیزی نگذشت که صدای برادرش به گوشش رسید که از فاصله دور داد میزد:
    -کیه؟
    عاطفه جوابی نداد و منتظر شد تا عرفان در را باز کند. وقتی در توسط عرفان باز شد، خطاب به عرفان با لبخند گفت:
    - سلام داداشی! خوبی؟
    عرفان هم با دیدن عاطفه شاد شد و در جواب گفت:
    - سلام آبجی! خوش اومدی. بفرما تو!
    عاطفه با تعارف عرفان، به درون حیاط پا گذاشت. به دنبالش ریحانه با خرسی که زیر بغلش زده بود وارد حیاط شد و با تعجب به دور و برش نگاه کرد.
    عاطفه نفسش را آرام بیرون فرستاد و با گام هایی بلند از کنار حوض وسط حیاط گذشت. در همان حال خطاب به عرفان که جلوتر از خودش حرکت میکرد، پرسید:
    - کی خونه ست؟
    عرفان بدون آنکه برگردد و به عاطفه نگاه کند، از پله ها بالا رفت و جواب داد:
    - هیچکی! فقط خودم و مامان و آغاجون!
    عاطفه با شنیدن نام آغاجون، از حرکت ایستاد. جرئت بالا رفتن از پله ها را نداشت؛ در اصل جرئت روبرو شدن با پدرش را نداشت. به همین دلیل قدم به عقب برداشت و خیره در چشمان متعجب عرفان تته پته کنان گفت:
    - پس ... پس من میرم، یه روز دیگه میام!
    عرفان سریع سد راهش شد و گفت:
    - کجا آبجی؟!
    عاطفه خیره به تخت گوشه حیاط پاسخ داد:
    - میرم خونه، یه روز دیگه میام!
    اخمی ناخودآگاه بر پیشانی عرفان نقش بست. ساک در دست عاطفه را غافلگیرانه گرفت و تند و تند گفت:
    - درسته 12 سالمه؛ اما دیگه بچه نیستم! میخوای باور کنم تو با این ساک و حال و روزت از خونه اومدی که بخوای برگردی؟! دیگه نمیتونی گولم بزنی آبجی! نترس، آقاجون هم کارت نداره! خیلی وقته چشم به راهته!
    در همان لحظه صدای حاج عبدالله از پشت پنجره اتاق، در فضای حیاط پیچید:
    - کی بود عرفان؟
    عرفان جوابی نداد و تنها به عاطفه خیره شد. عاطفه با شنیدن صدای پدرش لرزه ای بر اندامش افتاد. لرزه ای که به خاطر دلتنگی فراوانش از دوری پدرش بود. می دانست که حاج عبدالله به خاطر درخت وسط حیاط و پناه بودنش، هنوز او را ندیده است. به پاهایش جرئت داد و آرام از پشت درخت بیرون آمد. تا چشم در چشم حاج عبدالله شد، نفس در سـ*ـینه اش حبس شد. هردو حالی دگرگون پیدا کرده بودند. این اولین دیدارشان پس از گذشت 6 سال بود. دستان عبدالله به لرزه در آمد و با حلقه ای اشک در چشمانش نالید:
    - عاطفه! تو ... تو ...
    از آن طرف، عاطفه در حالیکه بغض در گلویش او را آزار می داد، به اشک هایش اجازه ریزش داد و در همان حال با خنده ای آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - آقاجون، الهی فداتون بشم!
    ***
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و هفتم

    - چرا میخواستی برگردی؟!
    عاطفه استکان چای را از روی سینی که ثریا جلویش گرفته بود برداشت و در همان حال زیر لب جواب داد:
    - چون ... چون روی دیدن شمارو نداشتم!
    عبدالله با شنیدن جواب عاطفه، چهره اش گرفته شد و همانطور که انگشتش را به دور لبه استکان میکشید نالید:
    - پس به خاطر من بود که این همه مدت به اینجا نیومدی!
    - آقاجون!
    - من متاسفم عاطفه؛ به خاطر تمام حرفایی که اون شب بهت زدم. باور کن از ته دلم نبود!
    - آقاجون، این حرفو نزنید! من میدونم ... میدونم شما اون حرفارو از ته دلتون نزدید؛ اما اونی که باید متاسف باشه منم! این منم که باید ازتون معذرت بخوام. حق با شما بود، من و آرمین خیلی فرق ها باهم داریم!
    - نه عاطی!
    عاطفه متعجب سر بلند کرد و خیره در چشمان غم زده پدرش شد. عبدالله ادامه داد:
    - من واقعا عشق رو توی تک تک رفتارهای آرمین می دیدم! شما کنار هم خوشبخت بودین. این بحث های بینتون رو باید از چشم احسان ببینی؛ اون کسیِ که هنوز ازت کینه به دل داره! حتی جدایی بینتون هم اونو آروم نمیکنه!
    - پس میگی چیکار کنم؟! چیکار کنم که دست از سرم برداره؟!
    - نمیدونم دخترم. واقعا نمیدونم! فقط میگم که امیدت به خدا باشه!
    - اما آقاجون، تا بخوایم فکرامون رو روی هم بریزیم احسان تو گوش آرمین میخونه که ازم جدا بشه!
    - آرمین اگر بهت اعتماد داشته باشه، هیچوقت اینکارو نمیکنه !
    - اما اون با زدن سیلی توی گوشم، بهم فهموند که دیگه بهم اعتمادی نداره!
    ***
    چند روز بعد، نامه ای به دست عاطفه رسید که خبر از درخواست طلاق می داد. عاطفه با خواندن آن نامه، دو روز کامل را در اتاقش سپری کرد و از آن بیرون نیامد. تمام فکرش را متمرکز این موضوع کرده بود که چکار کند؛ آیا صلاح در این است که از آرمین جدا شود؟!
    او پس از گذشت ساعت ها، بالاخره به نتیجه رسید و تصمیمش را گرفت. تصمیم خود را به پدر و مادرش اعلام کرد، اما آنها مخالفت کردند. اعتراض پدر و مادرش باعث سستی افکارش نشد و با پا فشاری، تاکید کرد که این کار را انجام خواهد داد.
    بالاخره روز موعود فرا رسید. عاطفه، تک و تنها و با گام هایی محکم وارد سالن دادگاه شد. روبروی دفتر قاضی، آرمین را به همراه احسان، آرمیتا و شهلا دید. آنها بدون آنکه به سمتش نگاهی بیندازند، با کاغذ و هرچه در دستشان بود خود را باد میزدند. تنها در این میان، آرمین بود که هرازگاه زیر چشمی به عاطفه که روبرویش نشسته بود زل میزد و رفتارهایش را زیر نظر میگرفت. عاطفه هم خود را بیخیال نشان میداد و سعی میکرد چشمانش به آرمین نیفتد.
    دقایقی به همین منوال گذشت تا نوبت به آنها رسید. وارد دفتر قاضی شدند و نامه مربوط به طلاقشان را نشان دادند. هردو موافق با طلاق بودند و برای همین کارشان سریع پیش رفت.
    آرمین بعد از امضای عاطفه، چکی از جیبش بیرون آورد و روبروی عاطفه گرفت. عاطفه با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - این چیه؟!
    آرمین در جواب پوزخندی زد و گفت:
    - مهریه ات! بگیرش!
    اخمی بر پیشانی عاطفه نقش بست. چک را از دست آرمین گرفت؛ اما بلافاصله آن را جلوی چشمان مبهوت آرمین تکه تکه کرد. در همان حال، زیر نگاه خیره و گنگ همه، سرش را به طرفین تکان داد و با تن صدایی ملایم گفت:
    - من اینو نمیخوام! مهریه من دخترام هستن که به موقعش خودم ازت میگیرم!
    آنگاه بدون کوچکترین معطلی، کیفش را به روی شانه اش جا به جا کرد و سریع از دفتر قاضی بیرون رفت.
    ***
    - بهتره خودت بیای ببینیش. بیا باهاش حرف بزن تا بلکه سر عقل بیاد!
    - ...
    - میدونم! اون حتی با منم دیگه حرف نمیزنه !
    - ...
    - باشه باشه! منتظرتم. خداحافظ!
    صدای مادرش را از پشت در می شنید که با زهره تماس گرفته بود تا به تهران بیاید و او را ملاقات کند. عاطفه پس از طلاق گوشه گیر و منزوی شده بود و اجازه نمی داد کسی با او حرف بزند؛ همین موضوع، ثریا و عبدالله را هم کلافه کرده بود.
    وقتی ثریا از پشت تلفن خداحافظی کرد، ناگهان در اتاق به شدت باز شد و عاطفه با چهره ای عصبانی بیرون آمد. به تلفن در دست ثریا چنگ زد و با صدایی که بر اثر خشم می لرزید گفت:
    - چی از جونم میخوای مامان؟! میخوای کمک کنی؟ اگر میخوای بیشتر از این خورد نشم لطفا حمایتم کن تا آرمین بچه هامو ازم نگیره!
    - بسه دیگه عاطفه، کار عاقلانه اینه که لچه ها پیش آرمین بزرگ بشن!
    - نه! من نمیزارم! بچه ها بدون من دووم نمیارن!
    - عاقل باش عاطفه! من و آقات بیشتر از تو صلاحت رو میدونیم!
    - تو و آقاجون اگر صلاحمو می دونستین، هیچوقت نمیزاشتین بیشتر از این زجر بکشم. یکم درکم کن مامان! اگر خودتم جای من بودی میزاشتی بچه هات ازت دور بشن؟ مشخصه، قبول نمیکردی!
    - اگر در شرایط تو بودم حتما قبول میکردم!
    عاطفه با جواب مادرش جا خورد. چشمانش را ریز کرد و زیر لب نالید:
    - مگه ... مگه من تو چه شرایطی هستم؟!
    ثریا سعی کرد تا اینبار با ملایمت حرف بزند. قدمی به عاطفه نزدیک شد. شانه هایش را در دست گرفت و خیره در چشمانش دلسوزانه گفت:
    - گوش کن عاطی! تو هنوز جوونی، هنوزم امید به یه زندگی جدید در کنار یه شخص جدید هست. هیچکس هم حاضر نیست با زنی که دو تا بچه داره، سَر کنه! یکم عاقلانه فکر کن!
    عاطفه ناباورانه دست مادرش را از روی شانه هایش پس زد و با صدایی که بر اثر خشم دو رگه شده بود، نالید:
    - دیگه از شما توقع نداشتم! میزاشتی مهر طلاق توی شناسنامه ام خشک شه بعد این حرفو میزدی! من دیگه نمیخوام یه زندگی مزخرف دیگه رو شروع کنم!
    - عاطفه!
    - اگر این تصمیم شماست، پس دیگه اینجا جای من نیست!
    - چی داری میگی عاطی!
    - من درد تو و اقا جون رو میدونم؛ میدونم که نمیخواین آبروتون لکه دارشه! از اینجا میرم تا انگشت نمای مردم نشید!
    - بس کن، یکم سر عقل بیا!
    عاطفه بی توجه به مادرش، رویش را برگرداند و وارد اتاقش شد. ثریا پشت در ایستاده بود و با ناراحتی عاطفه را نصیحت میکرد؛ اما عاطفه روی تخت نشسته و با دست، گوش هایش را گرفته بود تا دیگر صدای مادرش را نشنود.
     

    Zhrw._.sl

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/09/09
    ارسالی ها
    254
    امتیاز واکنش
    3,306
    امتیاز
    451
    سن
    22
    محل سکونت
    Shrz
    #پارت_هفتاد و هشتم

    تا شب، در اتاقش سر کرد و از آن بیرون نیامد. تکیه به صندلی، روبه پنجره نشسته و با حنانه حرف میزد. وقت شام که شد، صدای ضربات آرام به روی در، به گوشش رسید. کلافه پوفی کرد و زیر لب گفت:
    - مامان، اگر میخوای دوباره بحث امروز رو شروع کنی ...
    هنوز حرفش تمام نشده بود که در باز شد و چهره خمـار آلود ریحانه پشت در پدیدار گشت. عاطفه با دیدن حال و روز ریحانه، هراسان حنانه را به روی تخت خواباند و نزدیک ریحانه شد. نگران دست های ریحانه را گرفت و تند و تند گفت:
    - چی شده؟! چرا این طوری شدی؟!
    ریحانه به سختی آب دهانش را قورت داد و بی حال گفت:
    - نمیدونم مامان! با دایی عرفان رفتیم شهر بازی، یهو اینجوری شدم!
    سپس چند قطره اشک از چشمانش چکید و با بغض نالید:
    - مامان، چشمام داره آتیش میگیره!
    عاطفه وحشت زده پشت دستش را به روی پیشانی ریحانه گذاشت. ناگهان رنگ از رویش پرید. بقیه قسمت های بدنش را هم دست کشید و فهمید که حدسش درست بوده است. موهای پریشان ریحانه را به پشت گوشش فرستاد و زمزمه وار خطاب به او گفت:
    - چت شده ریحانه؟ چرا مثل کوره داغی؟!
    طاقت نیاورد و ریحانه را به روی تخت نشاند. سریع از اتاق بیرون رفت؛ اما هنوز پایش را داخل آشپزخانه نگذاشته بود که صدای پچ پچ های پدر و مادرش را شنید. تکیه به دیوار، گوش هایش را تیز کرد تا صدایشان را بهتر بشنود.
    - هرچی بهش میگم بازم حرف خودشو میزنه!
    - خب، سخته! تا مدتی همینجور پا فشاری میکنه اما بعد خودش سر عقل میاد و میفهمه که آرمین صلاحیت نگه داری از بچه هاش رو داره!
    - میگم ... میترسم یه وقت فکر کنه ما نوه هامون رو دوست نداریم!
    - خودش احساس داره! کدوم پدر بزرگ و مادربزرگی تو دنیا هست که نوه شون رو دوست ندارن؟! میدونه که حرفامون همش از روی حس دلسوزیِ!
    - ایشالله. طلاقش هم شده قوز بالا قوز!
    - هیس! یه وقت صداتو میشنوه!
    - نه بابا! از صبح تا حالا خودشو چپونده تو اون اتاق و هنوز در نیومده!
    - لابد خیلی اصرار کردی تا نظرشو عوض کنه!
    - نه، ولی امیدوارم بکنه!
    عاطفه که در سکوت به حرف هایشان گوش میداد، از رفتن به آشپزخانه پشیمان شد. بی سرو صدا به اتاقش برگشت و تا نیمه شب، بالای سر ریحانه بیدار نشست.
    ***
    - ریحانه؟ ریحانه عزیزم؟ مامان جون پاشو قربونت برم!
    ریحانه به سختی چشمانش را از هم باز کرد. از لای پلک های پلک های نیمه بازش به عاطفه خیره شد و با صدایی ضعیف نالید:
    -چی شده مامان؟!
    عاطفه به زیر سر ریحانه دست انداخت و او را آرام به روی تخت نشاند. موهایش را که به خاطر شدت تبش به پیشانی اش چسبیده بود، نوازشگرانه کنار زد و با ناراحتی نالید:
    - شدت تبت بیشتر شده!
    ریحانه بی حال خواست دوباره به روی تخت دراز بکشد که عاطفه با گرفتن دستانش او را ثابت نگه داشت. با لبخندی محو به چشمان سرخ شده ریحانه خیره شد و زیر لب گفت:
    - بیدارت نکردم که دوباره بخوابی عزیزم دلم. بلند شو، باید بریم!
    ریحانه که به خاطر حال بدش حواسش سر جای خود نبود، به تبعیت از حرف مادرش، آرام از روی تخت پایین آمد.
    عاطفه که از قبل همه وسایلشان را در چمدان جمع کرده و همینطور خود را آماده کرده بود، سریع لباس راحتی ریحانه را با لباس بیرون عوض کرد و با در آغـ*ـوش گرفتن حنانه غرق در خواب، آرام دستگیره در را چرخاند. در با صدای قیژ مانندی از هم باز شد. تمام خانه را تاریکی و ظلمات احاطه کرده بود و چشم جایی را نمی دید.
    ریحانه گوشه لباس عاطفه را گرفت و با گذر کردن از وسایل خانه، با موفقیت وارد حیاط شدند. عاطفه خوشحال از رهایی، با دو به طرف در حیاط گام برداشت که ناگهان با صدای شخص آشنایی در جای خود خشکش زد:
    - کجا آبجی این موقع شب؟!
    عاطفه به آرامی به طرف عرفان که تازه از دستشویی خارج شده بود چرخید و خیره به دستان خیسش، آب دهانش را با صدا به پایین فرستاد و من من کنان گفت:
    - خب، ما ... راستش ... ما ... می خواستیم ...
    - نمی خواد چیزی بگی!
    - چی؟!
    - گفتم مهم نیست. نمی خواد توضیح بدی!
    - چی؟ منظورت چیه؟!
    - چمدون به دست، این موقع شب...کاملا مشخصه که در حال فراری!
    - ع... عرفان!
    - نترس آبجی! من هواتو دارم.
    - ...
    - برو عاطفه! برو تا بچه ها ازت جدا نشدن!
    - داداشی!
    عرفان وقتی معطلی عاطفه را دید، کلافه پوفی کرد و به سمت در حیاط رفت. بی سروصدا آن را باز کرد و گوشه ای ایستاد. به بیرون اشاره کرد و خیره در چشمان عاطفه نالید:
    - شاید این آخرین کاریه که به عنوان داداش برات انجام میدم!
    عاطفه با حلقه اشک جمع شده در چشمش، محبت آمیز به عرفان خیره شد و زمزمه وار گفت:
    - عرفان، تو... تو دلسوزترین فرد برای من در تمام این مدت زندگیم بودی!
    عرفان در جواب حرف عاطفه، لبخندی محو زد و در جواب خونسرد گفت:
    - بهشون میگم که بی خبر رفتی، منم نفهمیدم !
    - باشه. حداقل خوبه یکی پیدا شد و فهمید من بدون بچه ها دیگه امیدی برای زندگی ندارم! تو خیلی بیشتر از سنت می فهمی! نمیخوام فکر کنی که به خاطر لجبازی با آقاجون و مامان دارم میرم؛ فقط میخوام بچه هام پیشم باشن!
    - میدونم آبجی! بهتره دیگه بری، ممکنه الآن بیدار بشن!
    - باشه. خداحافظ، امیدوارم همینجور که هستی بمونی!
    - این قول رو بهت میدم!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا