وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,834
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
258409_srzmn_mn_u_namdaran3.png


نام رمان: سرزمین من و نامدارا
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
(جلد دوم)
نویسنده: fatima Eqb نویسنده‌ی انجمن نگاه دانلود
ژانر: طنز، تاریخی، تخیلی
ناظر: elena
ویراستارها: @Sara0413 و @zahra.unesi
سطح رمان=ویژه
خلاصه‌ی داستان:
در قسمت قبل خواندید که بچه‌ها از طریق دری که در خانه‌ی متروک بود، به دوران بعد از اسلام تاریخ ایران سفر کردند و با شاهان و شخصیت‌های برجسته‌ی مختلفی آشنا شدند. در یکی از این سفرها به دوران شاهنشاه جلال‌الدین محمد اکبرشاه، یکی از شاهان معروف و قدرتمند بابریان رفتند. در آنجا با شخصیت اکبرشاه و ملکه جودها آشنا شدند. در آنجا دچار دردسر شدند و با کمک پریا توانستند فرار کنند. بعد از اینکه به ایران بازگشتند، کسی آن‌ها را تهدید کرد که در ادامه خواهید خواند.
 

پیوست ها

  • 258409_srzmn-mn-u-namdaran3.png
    258409_srzmn-mn-u-namdaran3.png
    211.9 کیلوبایت · بازدیدها: 1,736
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • P_Jahangiri_R

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/31
    ارسالی ها
    1,168
    امتیاز واکنش
    9,632
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    Tehran
    120663

    نویسنده ی گرامی, ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش, قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن, تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد, به نقد گذاشتن رمان, تگ گرفتن, ویرایش, پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها, درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آنچه که گذشت...
    پریا، دخترعموی نارسیس، دانشجوی رشته‌ی باستان‌شناسی بود و بعد از اینکه به‌همراه دوستش مریم، وارد خانه‌ی متروک و مرموزی شدند، کتابی قدیمی پیدا کردند. مریم بر اثر کنجکاوی، به اخطارهای کتاب توجه نکرد. در نتیجه به وسیله‌ی امواج ماورایی ناپدید گشت. پریا کتاب کهن را نزد دخترعمویش برد و از وی کمک خواست. نارسیس ماجرا را برای مجید و آرش تعریف می‌کند و همه به این نتیجه می‌رسند که دروازه‌ی تاریخ هنوز باز است و بسته نشده است. بعد از مدتی بچه‌ها تصمیم می‌گیرند که مجدداً به گذشته سفر کنند. این بار هدف آن‌ها پیداکردن مریم بود. آغاز سفر از داخل خانه‌ متروکه بود. آنها پس از عبور از گذرگاه تاریخ به دوره‌های مختلف ایران بعد از اسلام سفر می‌کنند و با حوادث و نامداران آن دوران‌ها روبه‌رو می‌شوند. آخرین دوره‌ای که به آن سفر کردند، دوره‌ی اکبرشاه بود. بچه‌ها در هند دچار دردسر شدند، ولی توانستند به‌سلامت از گذرگاه تاریخ هند عبور کنند. اما این پایان سفر نبود؛ چراکه به‌محض ورود به دوره‌ای دیگر، کسی یا کسانی آن‌ها را تهدید کردند.
    اینک ادامه داستان...
    مجید بلند داد زد: هوی! تو کی بودی تیر زدی؟ بیا بیرون.
    یک‌مرتبه دو تیر دیگر هم رد شد و به درختی دیگر اصابت کرد. آرش با نگرانی گفت:
    - مواظب باشین! ممکنه بهمون حمله کرده باشن.
    مجید گفت:
    - آرش، با خانوم‌ها سریع برین پشت اون درخت‌ها. من هم بعداً میام. زود باشین!
    آرش و خانم‌ها به‌سمت درخت‌ها دویدند. مجید ایستاد و بلند داد زد:
    - کی هستی؟ اگه مَردی بیا بیرون.
    هنوز حرفش تمام نشده بود که چند تیر دیگر هم پرتاب شد. مجید سریع به‌سمت بقیه دوید و داد زد:
    - یا قمر بنی‌هاشم! جومونگ حمله کرده. وایستین من هم بیام.
    مجید با یک حرکت سریع پشت یکی از درخت‌ها مخفی شد. آرش بااحتیاط از پشت درخت سرک کشید تا شخص تیرانداز را ببیند، اما چیزی ندید. آهسته به مجید گفت:
    - مجید، فکر کنم فقط یه نفر داره تیراندازی می‌کنه.
    - من هم همین نظر رو دارم. بیا باهاش مذاکره کنیم. حداقل ببینیم کیه و چی می‌خواد.
    - موافقم. بریم؟
    - بریم.
    نارسیس: نه، صبر کنین. شاید بهتون یه تیر زد. اون‌وقت خلاص!
    پریا: راست میگه. بی‌گدار به آب نزنین. ممکنه شما رو بکشه.
    آرش: نگران نباشین. یه پارچه سفید به نشونه‌ی صلح بالا می‌گیریم. شاید تیراندازی نکنه.
    مجید: حالا پارچه‌ی سفید از کجا بیاریم؟
    پریا: من یه دستمال سفید دارم. همین رو ببندین به سر چوب و تکون بدین.
    مجید: خوبه. دستمالت رو بده من.
    پریا دستمال سفیدی که داشت را به مجید داد. مجید یک تکه چوب پیدا کرد و دستمال را به سرش بست. دو تایی با احتیاط ایستادند. مجید تکه چوب را به‌نشانه‌ی صلح بالا برد و داد زد:
    - تیراندازی نکن. ما دشمن نیستیم. ما خودی‌ایم. بیا با هم مذاکره کنیم.
    مجید چند بار این جمله را تکرار کرد، اما کسی جواب نداد. بچه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کردند که یک‌مرتبه صدای خنده‌ی بلند زنانه‌ای را از پشت‌سرشان شنیدند. سریع به‌سمت صدا برگشتند و زنی را دیدند که لباس نظامی پوشیده بود و قهقهه می‌زد. بچه‌ها با تعجب به زن نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. بعد از اینکه خنده‌ی زن متوقف شد، با لبخند شیطنت‌آمیزی به‌سمت بچه‌ها رفت و گفت: از اینکه توانستم شما را غافل‌گیر کنم، بسیار لـ*ـذت بردم.
    نارسیس پرسید:
    - شما کی هستین؟ چرا لباس نظامی پوشیدین؟
    زن به‌سمت نارسیس رفت و بادقت به سرتاپای نارسیس و پریا نگاه کرد. کمی بعد بلند خندید و گفت:
    - شما بانوان چه لباس‌های عجیبی بر تن کرده‌اید!
    صورتش را به صورت نارسیس نزدیک کرد و با دست به صورت نارسیس دست کشید و گفت:
    - عجب صورت زیبا و تمیزی داری ای بانو! نامت چیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بعد به صورت پریا هم دست کشید و گفت:
    - تو نیز صورت زیبایی داری و همانند وی تمیز می‌باشی. نام تو چیست؟
    پریا و نارسیس با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. پریا جواب داد:
    - اسم من پریاست و ایشون هم دخترعموم نارسیس هستن. اسم شما چیه؟
    زن پوزخندی زد و گفت:
    - عجیب است که من را نمی‌شناسید! حکماً از دیاری دیگر به اینجا آمده‌اید. بسیار خب. حال که نمی‌دانید من که هستم، خود را به شما معرفی می‌کنم. من تاجلی‌بیگم هستم، همسر شاه اسماعیل.
    بچه‌ها با حیرت به زن که حالا فهمیده بودند نامش تاجلی‌بیگم است، نگاه کردند. تاجلي‌بیگم با لبخند خاصی به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - برای چه متحیر مانده‌اید؟ تابه‌حال نام من را نشنیده‌اید؟
    مجید جواب داد:
    - دروغ چرا؟ من که تا حالا نشنیدم. ولی برام جالبه که زن یه شاه، اینجا خارج از قصر و با لباس نظامی پرسه بزنه.
    تاجلی‌بیگم بلند خندید و گفت:
    - من از همسران خاص شاه هستم. ایشان فقط به من اجازه‌ی خروج از حرم‌سرا را داده‌اند.
    نارسیس:
    - تاجلی‌بیگم خانوم، شما ملکه‌ی دربار هم هستین؟ آخه فقط یکی از زنان دربار شاه، ملکه می‌شد، بقیه سوگلی بودن.
    تاجلی‌بیگم چند قدم به نارسیس نزدیک شد و جواب داد:
    - من هم ملکه و هم سوگلی خاص شاه هستم. من در تمام امورات شاه با وی همکاری و هم‌فکری می‌کنم.
    کمی بعد تاجلی‌بیگم سوت زد و از پشت تپه‌ی کوچکی اسب قهوه‌ای‌رنگ و زیبایی بیرون دوید و به‌سمت تاجلی‌بیگم رفت. تاجلی‌بيگم افسار اسب را گرفت و همان‌طور که اسبش را نوازش می‌کرد، به بچه‌ها گفت:
    - اگر مایل باشید، می‌توانید همراه من به قصر بیایید. اگر هم مایل نیستید، می‌توانید به شهر بروید و کمی گردش کنید.
    بچه‌ها به یکدیگر نگاه کردند. آن‌ها مایل بودند به قصر بروند، پس آرش جواب داد:
    - اگر شما اجازه بدین، دوست داریم به قصر بیاییم.
    تاجلی‌بیگم سوار اسبش شد و گفت:
    - بسیار خب، به‌دنبال من بیایید.
    تاجلی‌بیگم راه افتاد و بچه‌ها هم پشت‌سرش رفتند. در بین راه مجید آهسته به بقیه گفت:
    - انگارنه‌انگار ما هم آدمیم! خودش جلوجلو میره و ما هم باید عین بـرده‌ها پشت‌سرش راه بریم. شیطونه میگه همون پاکت شوخی رو بذارم زیر زینش تا بفهمه پشت‌کردن به مجید چقدر خطرناکه.
    بچه‌ها ریز خندیدند. در طول مسیر کسی حرفی نزد و چیزی نپرسید تا اینکه به قصر رسیدند. قصر شاه اسماعیل اول صفوی، بسیار زیبا و با سبک معماری آن دوران ساخته شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سبک معماری دوره‌ی صفویه خاص و منحصربه‌فرد بود. نگاره‌گری و گچ‌بری‌های آن دوره وجه متمایزی با دوران‌های قبل از خود داشت. سبک معماری قصرهای صفویه بی‌شباهت به دوران ایل‌خانیان و تیموریان نبود و تقریباً برگرفته از قرن پنجم و ششم بود.
    شهری که بچه‌ها به آن رفته بودند، اولین پایتخت صفویان، یعنی شهر تبریز بود. صفویان در طول حکومت نسبتاً طولانی سیصدساله‌ی خود در ایران، سه شهر مهم تبریز، قزوین و اصفهان را به پایتختی برگزیدند. شاه اسماعیل صفوی تبریز را به پایتختی برگزید تا هم به مرکز قدرت معنوی خاندان خود در اردبیل نزدیک باشد و هم از جایگاه استقرار پیروان و فداییان پرشور خود، ایل‌های ترکمان شیعی‌مذهب در سرزمین آناتولی، فاصله‌ی زیادی نداشته باشد. شاه اسماعیل در طول سلطنت خود گهگاهی از قزوین دیدار می‌کرد و مدتی را در این شهر به سر می‌برد. در زمان حکومت شاه اسماعیل و پس از او (شاه طهماسب)، عثمانی‌ها و ازبکان به‌طور مکرر از ناحیه‌ی شمال غرب به ایران حمله می‌کردند و قتل و غارت ایشان گاهی به شهر تبریز هم می‌رسید. این درگیری‌ها به‌همراه وجود تنش‌های اجتماعی ناشی از دو دستگی (حیدری‌ها و نعمتی‌ها) در تبریز موجب شد که شاه طهماسب برای انتقال پایتخت اقدام کند. پایتخت جدید می‌بایست در جایی باشد که در صورت هرگونه حمله‌ی غافل‌گیرانه‌ای از سوی نیروهای عثمانی و ازبکان، هیچ‌گاه چون تبریز مورد تهدید قرار نگیرد و در عین حال از میدان‌های نبرد در شرق و غرب فاصله‌ی زیادی نداشته باشد. بنابراین انتخاب قزوین با توجه به موقعیت استراتژیک آن، انتخابی منطقی به شمار می‌رفته است.
    قزوین با توجه به موقعیت ویژه‌ی جغرافیایی از دوران ساسانیان به‌عنوان یکی از پایگاه‌های مهم در برابر منطقه‌ی کوهستانی شمال ایران به شمار می‌آمد. با روی کار آمدن دولت سلجوقی، قزوین از رشد قابل‌توجهی برخوردار شد؛ به‌طوری که تا قبل از دولت صفوی، چنین رونقی نداشته است. یکی از نکات مهمی که در انتخاب قزوین به‌عنوان پایتخت موردتوجه شاهان صفوی قرار نگرفته بود، مشکل کم‌آبی قزوین بود. مشکل کمبود آب در قزوین از یک‌سو و محاسن شهر اصفهان از سوی دیگر، در آن زمان موجب شد که شاه عباس پایتخت خود را به اصفهان منتقل کند. اصفهان از آب فراوان زاینده‌رود برخوردار و دارای مرکزیت جغرافیایی در ایران بود. همچنین در مسیر راه‌های بزرگ بازرگانی قدیم مانند دمشق و حلب در غرب و سمرقند و بخارا در شرق قرار داشت.
    این اقدام ظرف چند سال، اصفهان را به اوج عظمت خود رساند و آن را به صورت پایتختی بین‌المللی درآورد که فرستادگان و بازرگانان از اروپا و خاور دور بدان رو می‌آوردند. برخلاف شاهان دیگر که در شهر کهنه‌ی اصفهان اقامت گزیدند، شاه عباس تصمیم گرفت دربار خود را در حاشیه‌ی جنوب غربی شهر کهنه برپا سازد.
    هسته‌ی مرکزی طرح شاه عباس، میدانی بود که تأسیسات اداری، مذهبی، علمی و اقتصادی پیرامون آن قرار می‌گرفت. آنچه در شهر و میدان قديمي اصفهان در طی چندین سده انجام گرفت، در طرح تأسیسات شاه عباس با نظمی از پیش مطالعه‌شده در مدت نسبتاً کوتاهی به وجود آمد.
    بچه‌ها به‌همراه تاجلی‌بیگم وارد قصر شدند. تاجلی‌بیگم به دو نفر از ندیمه‌های شخصی خود دستور داد مهمانانش را به تالار پذیرایی هدایت کنند و خود نیز به اقامتگاهش رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. ندیمه‌های تاجلی‌بیگم با احترام بچه‌ها را به تالار بردند و از آن‌ها خواستند که همان‌جا بنشینند تا زمانی که تاجلي‌بیگم بیاید. بچه‌ها هرکدام روی تخت‌های مخصوص مهمانان نشستند. چند نفر از خدمه‌ از آن‌ها پذیرایی کردند و رفتند. بچه‌ها در تالار پذیرایی تنها نشسته بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس و پریا از تمام قسمت‌های تالار عکس و فیلم گرفتند. مجید رو به خانم‌ها کرد و گفت:
    - باز خدا رو شکر که هنوز دوربین مداربسته اختراع نشده؛ وگرنه جفتتون رو الان تو سیاه‌چال مینداختن.
    نارسیس: ما که دزدی نمی‌کنیم. فقط چند تا عکس گرفتیم.
    آرش: همین عکس و فیلم باعث میشه فکر کنن که شما جاسوسین.
    پریا: جاسوسِ کجا؟
    مجید: جاسوس عثمانی.
    نارسیس: عثمانی؟ حالا چرا عثمانی؟
    آرش: چون حکومت صفوی از زمان روی کار اومدنش با عثمانی‌ها درگیری داشت.
    مجید: آره. همیشه یکی این می‌گفت، اون یکی ده تا جواب می‌داد. مگه شما اسم جنگ چالدران رو نشنیدین؟
    پریا: همون جنگی که ایرانی‌ها شمشیر و نیزه داشتن، اما عثمانی‌ها توپ و تفنگ؟
    آرش: بله، همون جنگ. متأسفانه این جنگ یکی از افتخارات بزرگ تاریخ ترکیه‌ست. دو سال پیش با چند تا از دوست‌هام یه سفر رفتیم ترکیه. برای بازدید کاخ توپکاپی (توپقاپی) رفته بودیم. اونجا راهنما با افتخار زیاد از نبردهای عثمانی و ایران می‌گفت و اینکه جنگ چالدران به نفع عثمانی‌ها تموم شده.
    مجید: بچه‌ها فکر کنم یه صدایی شنیدم.
    آرش: حتماً کسی داره میاد.
    مجید: بچه‌ها صاف بشینین. حتماً تاجلی‌بیگمه.
    بچه‌ها مرتب نشستند و به در چشم دوختند. همان موقع در باز و تاجلی‌بیگم با ابهت و وقار وارد اتاق شد و بر روی تخت نشست. ندیمه‌ها اطرافش ایستادند. در یک لحظه تالار با حضور ندیمه‌ها شلوغ شد. مجید به تاجلی‌بیگم و بقیه‌ی حضار نگاهی کرد و آهسته در گوش آرش گفت:
    - آرش، تا دیر نشده یکی از همین‌ها رو انتخاب کن. ببین چقدر طلا به خودشون آویزون کردن!
    آرش هم آهسته جواب داد:
    - تو حرف نزنی میگن لالی؟ ساکت سر جات بشین و حرف نزن.
    - لیاقت نداری برات آستین بالا بزنن. حقته تو خونه تک‌وتنها بشینی. بدبخت!
    آرش خنده‌اش را خورد و چیزی نگفت. تاجلی‌بیگم به بچه‌ها نگاه کرد و گفت:
    - کمی از خودتان بگویید. از کجا آمده‌اید و اینجا چه می‌خواهید؟
    نارسیس اجازه نداد مجید زودتر جواب دهد و خودش در جواب‌دادن پیش‌قدم شد.
    - ما از شیراز اومدیم. خیلی خوش‌حالیم که شما رو می‌بینیم.
    تاجلی‌بیگم: قصد ملاقات با چه کسی را دارید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید: قصد ملاقات با کسی رو نداشتیم. یعنی شما جوری ما رو غافل‌گیر کردین که قصد سفر یادمون رفت.
    تاجلی‌بیگم پرسيد:
    - گفتید که از شهر شیراز آمده‌اید. در تبریز چه می‌خواهید؟
    نارسیس با تعجب گفت:
    - تبریز؟ مگه ما اصفهان نیستیم؟
    تاجلی‌بیگم با تعجب به نارسیس نگاه کرد. آرش جواب داد:
    - درسته. اینجا تبریزه چون اولین پایتخت صفویان تبریز بود.
    نارسیس: اما من همیشه فکر می‌کردم اصفهان تنها پایتخت صفویان بود.
    مجید: صفویان چند تا پایتخت عوض کردن. اولیش تبریز بود و دومیش قزوین. بعداً اصفهان رو انتخاب کردن.
    آرش: اصفهان هم بعدها به دست محمود افغان محاصره‌ی سختی شد تا اینکه سقوط کرد.
    زمانی که بچه‌ها حرف می‌زدند، تاجلی‌بیگم و ندیمه‌هایش با تعجب به صحبت‌های آن‌ها گوش می‌دادند؛ چون بچه‌ها از چیزهایی صحبت می‌کردند که هنوز اتفاق نیفتاده بود و این باعث شگفتی همه‌ی حاضرین در تالار شده بود. بعد از اینکه صحبت آرش تمام شد، تاجلی‌بیگم با تردید پرسید:
    - راستش را بگویید. شما که هستید و منظورتان از سخنانی که گفتید چیست؟
    بچه‌ها با ترس به یکدیگر نگاه کردند و متوجه اشتباهشان شدند. طبق معمول، مجید پیش‌قدم شد و گفت:
    - چیزه... تاجلی‌بیگم خانوم، تو رو خدا این‌هایی که بهتون میگم رو جایی نگین ها! حتی به شاه اسماعیل هم نگین. باشه؟
    تاجلی‌بیگم نگاهی به مجید کرد و گفت:
    - بسیار خب. به کسی چیزی نمی‌گوییم.
    مجید: ببینین تاجلی‌بیگم. این آرش ما پیشگویی بلده. تمام وقایع دوران شما و شاه اسماعیل و بقیه‌ی شاه‌هایی که بعد از شاه به تخت می‌شینن رو می‌دونه. حتی می‌دونه آخرعاقبت شما چی میشه. مگه نه آرش؟
    مجید برگشت و به آرش نگاه کرد، اما دید که آرش با اخم غلیظی به او نگاه می‌کند. مجید سریع به‌سمت تاجلی‌بیگم برگشت و گفت:
    - خانوم جان، فعلاً آرش در حال تمرکز بر روی صور فلکیه تا بتونه پیشگویی کنه. یه خرده هم برزخی شده.
    نارسیس و پریا سعی کردند جلوی خنده‌شان را بگیرند. آرش به‌طور نامحسوس یک نیشگون از مجید گرفت که باعث شد مجید یکه بخورد. تاجلی‌بیگم به آرش اشاره کرد و گفت:
    - جناب پیشگو! لطفاً پیش بیایید تا با شما بیشتر آشنا شویم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش مردد مانده بود. نگاهی به مجید و بقیه کرد و بعد از اینکه با اشاره‌ی چشم و ابرو برای مجید خط‌ونشان کشید، به‌سمت تاجلی‌بیگم رفت. تاجلی‌بیگم لبخندی زد و گفت:
    - جناب پیشگو! اگر شما پیشگویی‌تان درست باشد، بگویید تا چند وقت دیگر چه رخدادی بر ما پیش می‌آید؟
    آرش در ذهنش منابعی را که درباره‌ی تاریخ صفویان مطالعه کرده بود، مرور کرد. ناگهان به یاد وقایع جنگ چالدران افتاد. حس کرد تمام وقایع دوران صفوی را به‌خوبی به‌ یاد دارد و حتی می‌تواند عاقبت تاجلی‌بیگم و بعضی از بانوان دربار صفوی را بگوید. لبخندی زد و گفت:
    - علیاحضرت، برای گفتن وقایع یه سری شرط‌وشروط دارم.
    تاجلی‌بیگم: چه شرطی؟
    - اول اینکه به دقت به حرف‌هام گوش بدین. دوم اینکه از هیچ‌کدوم از حرف‌هام عصبانی نشین.
    - بسیار خب. شرط شما را می‌پذیرم.
    - پس با اجازه‌ی شما بعضی از وقایع دوران شما رو میگم. از مهم‌ترین وقایع زمان شما، جنگ چالدرانه. به‌زودی جنگ سختی تو منطقه‌ی چالدران بین شاه اسماعیل و سلطان سلیم عثمانی اتفاق میفته که متأسفانه به شکست ایران منجر میشه.
    تاجلی‌بیگم با نگرانی گفت:
    - این امکان ندارد! لشکریان ما از زبده‌ترین‌ها هستند. چگونه است که از سپاه عثمانی شکست می‌خورد؟ نه، این حرف شما را قبول ندارم.
    - اما تاجلی‌بیگم! اتفاقات ناخواسته‌ای تو جنگ میفته که باعث شکست ایران میشه.
    - مثلاً چه اتفاقی؟
    آرش مجبور شد تمام وقایع را به‌طور مفصل برای تاجلی‌بیگم تعریف کند.
    ***
    سلطان سلیم با سپاهی که شمار آن را در حدود دویست هزار نفر نوشته‌اند، به‌سوی ایران شتافت تا اینکه به دشت چالدران در شمال غربی خوی رسید و در آنجا اردو زد. موقعیت سوق‌الجیشی منطقه‌ی چالدران و عدم رویارویی با متجاوزان در دشت باز از مزیت‌های سپاه ایران بود. شمار قشون ایران را در این جنگ حدود ۲۹ هزار تن نوشته‌اند. پیش از نبرد، شاه اسماعیل و فرماندهان سپاه برای تعیین استراتژی جلسه تشکیل دادند. نورعلی خلیفه‌لو و محمدخان اُستاجلو به‌دلیل آشنایی قبلی با روش‌های جنگی عثمانیان و قدرت ویرانگر توپ‌خانه پیشنهاد کردند پیش از آنکه دشمن موفق به تکمیل آرایش دفاعی خود گردد، حمله به آن‌ها را از پشت آغاز کنند. این نظر منطقی با مخالفت شاه اسماعیل و دورمیش‌خان استاجلو مواجه شد که نتیجه‌ی آن شکستی سخت بود.
    شاه اسماعیل به عثمانیان فرصت داد تا آرایش دفاعی خود را کامل کنند. دوازده هزار ینی‌چری مسلح به شَمخال در پشت زنجیره‌ای از توپ‌ها قرار گرفتند. مانعی که همانند سدی نفوذناپذیر در برابر سپاه غالباً سوارِ ایرانی عمل نمود. با آغاز جنگ، جناح راست سپاه ایران، جناح چپ عثمانی را در هم کوبید و فرمانده‌ی آن‌ها، حسن پاشا نیز کشته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    صلابت نخستین یورش ایرانیان به حدی بود که سلطان سلیم لحظاتی پس از شروع درگیری به گمان اینکه کارش با شکستی برق‌آسا به اتمام رسیده، در پی گریز از کارزار بود. کثرت سپاه عثمانی و محدودیت فضای نبرد به‌قدری بود که عثمانیان برای رویارویی با سپاه ایران، پشت نیروهای خود مدت‌ها به انتظار می‌ایستادند.
    با آغاز کار توپ‌ها، نتیجه‌ی جنگ به‌سرعت به سود عثمانی تغییر کرد. آتش توپ‌خانه برای ایرانیان مصیبت‌بار بود. بسیاری از سپاهیان ایران و فرماندهان و صاحبان مناصب در میدان جنگ کشته شدند و شاه اسماعیل با فداکاری چند قزلباش جان سالم به در برد. سلطان سلیم کمی پس از درهم‌شکستن سپاه صفوی به‌دلیل ترس از وجود تله، به تعقیب ایرانیان نپرداخت و تنها چند روز بعد وارد تبریز شد. تلفات جنگ چالدران ۲۷ هزار تن از ایران و ۴۲ هزار تن از سپاه عثمانی بود. با شکست سپاه قزلباش، درفش ارتش ایران به دست سپاه عثمانی افتاد.
    در اين جنگ که اولین نبرد دولت صفوی با عثمانی بود، بر اثر كثرت سپاه عثماني و مجهزبودن به تفنگ و توپ‎‌خانه، لشكر ايران عقب‌نشيني کرد و تعداد زيادي از دو طرف كشته شدند. شاه اسماعیل تا نزدیکی همدان عقب کشید و سلطان سليم تبريز را اشغال كرد؛ ولي زود بر اثر مقاومت ملي مجبور شد تبريز و آذربايجان را تخليه كند. پس از بازگشت سلطان سليم، شاه اسماعيل بار دیگر به آذربايجان و تبريز رفت و به تعمير خرابي‏‌هاي به‌جامانده از لشكريان عثماني پرداخت. گفته‌اند بعد از اين واقعه ديگر كسي شاه اسماعيل را خندان نديد.
    ***
    تاجلی‌بیگم با تأسف آهی کشید و گفت:
    - خداوندا! سرورمان چه مشقت‌ها که تحمل نخواهند کرد!
    از روی تخت بلند شد و با ناراحتی و شتابان به‌سمت در رفت و گفت:
    - باید هرچه زودتر سرورمان را آگاه کنم. باید او را در این راه همراهی کنم.
    مجید: اما تاجلی‌بیگم! هنوز اصل مطلب آرش تموم نشده.
    تاجلی‌بیگم برگشت. به مجید نگاه کرد و گفت:
    - اصل مطلب؟ اصل مطلب چه می‌باشد؟
    آرش: اصل مطلب خودِ شمایین.
    تاجلی‌بیگم با تعجب گفت:
    - خودِ من؟ درباره‌ی من چه می‌خواهید بگویید؟
    - تاجلی بیگم! شما هم در این جنگ شاه اسماعیل رو همراهی می‌کنین، اما به دست عثمانی‌ها اسیر می‌شین.
    - اسیر خواهم شد؟ آن هم به‌دست یک مشت عثمانی؟ هرگز! هرگز دستان کثیف یک عثمانی به من نخواهد خورد!
    - اما اسیر می‌شین، ولی باز هم با درایت خودتون می‌تونین از دستشون فرار کنین.
    تاجلی‌بیگم با قدم‌های آهسته به‌سمت آرش رفت و پرسید:
    - چگونه؟
    - اجازه بدین من نگم و اون لحظه خودش اتفاق بیفته.
    نارسیس: آرش بهشون بگو تا اتفاق نیفته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,834
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: تو تمام این سفرها که رفتم، متوجه‌ یه چیز شدم و اون هم اینکه تاریخ قابل‌تغییر نیست. قبلاً هم خیلی سعی کردیم یه قسمت از تاریخ رو عوض کنیم، اما نشد. الان هم بهتره بذاریم تاجلی‌بیگم خودش این قسمت از تاریخ رو تجربه کنه. من و شما هیچ کمکی نمی‌تونیم بهشون کنیم. فقط می‌تونیم نظاره‌گر باشیم.
    پریا: حق با آقا آرشه. ما چه بخوایم و چه نخوایم، نمی‌تونیم هیچ کاری کنیم چون تاریخ اجازه‌ی تغییر نمیده.
    مجید قیافه‌ی فیلسوفانه‌ای گرفت و گفت:
    - به قول هِگِل، خدای تاریخ با ارابه‌ش بر روی اجساد مردگان می‌تازد.
    تاجلی‌بیگم حس کرد پاهایش سست شده است. به یکی از ندیمه‌هایش اشاره کرد و او هم کمک کرد تا بانویش بر روی تخت بنشیند. تاجلی‌بیگم با دست‌هایش دو طرف سرش را گرفت و با غصه گفت:
    - نباید بگذاریم سرورمان نابود شود. من شهبانوی این مملکت هستم. اجازه نمی‌دهم سرورمان آسیب ببیند.
    آرش: تاجلی‌بیگم! وضع شما که خوبه. بیچاره اون یکی همسر شاه. اسمش چی بود؟ آهان! بهروزه خانوم. ایشون هم هم‌زمان با شما اسیر میشن؛ اما وضعش خیلی بدتر از شما میشه.
    تاجلی‌بیگم با شتاب پرسید:
    - مگر چه بر سر او می‌آید؟
    آرش: اون هم اسیر میشه، اما مجبورش می‌کنن با قاضی عسکرِ عثمانی‌ها ازدواج کنه.
    نارسیس با ترس گفت:
    - زن بیچاره! مگه نمی‌دونستن همسر شاه اسماعیله؟
    آرش: می‌دونستن، اما صیغه‌ی طلاق براش می‌خونن و بعد به عقد قاضی عسکر درش میارن. بعد از مدتی قاضی عسکر فوت می‌کنه و بهروزه خانوم از آدرنه به استانبول میره. بعد از اون دیگه کسی نمی‌دونه چی به سرش اومد.
    پریا: اینکه برای یه ملکه ایرانی فاجعه‌ست!
    نارسیس: دقیقاً!
    مجید یک سیب از ظرف میوه‌خوری برداشت و همین‌طور که به سیب گاز می‌زد گفت:
    - عجب اوضاعیه! حس می‌کنم وسط کاخ خرم‌سلطانم.
    نارسیس: چه ربطی به خرم‌سلطان داره؟ باز هم چرت‌وپرت‌گوییت شروع شد؟
    مجید: ناری جونم، اوضاع حکومت صفوی با حکومت عثمانی شبیه به هم بود. هرچی جنابت اونجا می‌شد، عین همون هم تو کاخ صفوی می‌شد.
    پریا: دلم براشون می‌سوزه. نمیشه یه کاری کنیم جنگ نشه؟
    مجید پوزخندی زد و گفت:
    - تو دلت به حال این‌ها نسوزه. به حال خودمون بسوزه که ازاین‌به‌بعد افتادیم وسط دسیسه و جنایت و شاهزاده‌کُشی.
    نارسیس: یعنی چی ؟
    - یعنی اینکه دوره‌ی صفوی فقط هنر و ادب و زیبایی نبود. تو عمق وجود این دوره همه‌ش قتل و دسیسه بود خانوم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا