نارسیس: کولهت رو ببر. اینجوری ممکنه به ترقههای بیشتری نیاز پیدا کنی.
مجید: این هم حرفیه. خیلهخب. اهلوعیال! ما داریم میریم. کسی قرآنی چیزی نداره من رو از زیرش رد کنه؟
پریا: من یه دونه از این دعاهای تکبرگی که یه طرفش آیهالکرسی نوشته با خودم آوردم. بیا از زیر همین رد شو.
نارسیس: بده خودم براش بگیرم.
مجید همینطور که کولهپشتیاش را روی دوشش میانداخت، شروع به خواندن کرد:
- ای لشکر صاحبزمان آماده باش! آماده باش!
آرش: تو رو خدا نگاهش کن! انگار داره میره جنگ هشتسالهی ایران و عراق.
مجید: عامو جنگ چالدران از اون جنگ هشتساله هم خطرناکتر بود.
نارسیس: مجید اينقدر حرف نزن. بیا رد شو.
مجید با بدرقهی بچهها بههمراه یکی از جاسوسان زبدهی شاه اسماعیل بهسمت مقر سلطان سلیم راه افتادند.
***
لشکر عثمانیها در نزدیکی دشت چالدران چادرها را افراشته بودند. نگهبانان زیادی در آن منطقه بهشدت همهجا را تحت نظر داشتند. مجید و آن جاسوس که حالا فهمیده بود نامش محمد است، پشت تپهی کوچکی کمین کرده بودند. مجید آهسته از محمد پرسید:
- ممد! به نظرت با این تدابیر شدید، چجوری میتونیم به لشکرشون نفوذ کنیم؟
- تو با آن کاری نداشته باش. خودم میدانم چگونه نفوذ کنم. تو فقط هرچه که میگویم، انجام بده.
- عامو یه وقت به کشتنم ندیها! من دو تا بچه دارم. زنم هم که دیدی، همراهم اومده.
- میدانم چه میگویی. خیالت آسوده باشد. غیرتم اجازه نمیدهد هموطنم را در میان عثمانیها تنها بگذارم و بگریزم. هر اتفاقی که بیفتد، با هم هستیم.
- آ قربون آدم با معرفت!
محمد لبخندی زد و گفت:
- بسیار خب. وقت آن رسیده که این جامهها را بپوشیم. بیا، این یک دست از آن توست. هرچه سریعتر جامههایت را عوض کن.
مجید لباسها را از محمد گرفت و با تعجب گفت:
- اینها شبیه لباسهای خودمون نیستن.
- آری. اینها لباسهای عثمانی است. ما خودمان را بهشکل عثمانیها در میآوریم و وارد مقرشان میشویم.
- ولی من ترکی بلد نیستم.
- من زبان ترکی میدانم. خود از ترکان تبریز هستم و به زبان عثمانیها نیز تسلط کامل دارم؛ اما تو باید خودت را کرولال نشان دهی. آنها هرچه گفتند، تو چیزی نگو، من خودم جواب میدهم.
- وای چه سخت شد! من نمیتونم یه دقیقه هم خودم رو به کریولالی بزنم. عادت دارم حرف بزنم.
- امروز زمان آن رسیده که خودت را بیازمایی. این امتحان توست.
- ای خدا!
مجید و محمد لباسهایشان را عوض کردند و با احتیاط بهسمت لشکر عثمانی رفتند.
مجید: این هم حرفیه. خیلهخب. اهلوعیال! ما داریم میریم. کسی قرآنی چیزی نداره من رو از زیرش رد کنه؟
پریا: من یه دونه از این دعاهای تکبرگی که یه طرفش آیهالکرسی نوشته با خودم آوردم. بیا از زیر همین رد شو.
نارسیس: بده خودم براش بگیرم.
مجید همینطور که کولهپشتیاش را روی دوشش میانداخت، شروع به خواندن کرد:
- ای لشکر صاحبزمان آماده باش! آماده باش!
آرش: تو رو خدا نگاهش کن! انگار داره میره جنگ هشتسالهی ایران و عراق.
مجید: عامو جنگ چالدران از اون جنگ هشتساله هم خطرناکتر بود.
نارسیس: مجید اينقدر حرف نزن. بیا رد شو.
مجید با بدرقهی بچهها بههمراه یکی از جاسوسان زبدهی شاه اسماعیل بهسمت مقر سلطان سلیم راه افتادند.
***
لشکر عثمانیها در نزدیکی دشت چالدران چادرها را افراشته بودند. نگهبانان زیادی در آن منطقه بهشدت همهجا را تحت نظر داشتند. مجید و آن جاسوس که حالا فهمیده بود نامش محمد است، پشت تپهی کوچکی کمین کرده بودند. مجید آهسته از محمد پرسید:
- ممد! به نظرت با این تدابیر شدید، چجوری میتونیم به لشکرشون نفوذ کنیم؟
- تو با آن کاری نداشته باش. خودم میدانم چگونه نفوذ کنم. تو فقط هرچه که میگویم، انجام بده.
- عامو یه وقت به کشتنم ندیها! من دو تا بچه دارم. زنم هم که دیدی، همراهم اومده.
- میدانم چه میگویی. خیالت آسوده باشد. غیرتم اجازه نمیدهد هموطنم را در میان عثمانیها تنها بگذارم و بگریزم. هر اتفاقی که بیفتد، با هم هستیم.
- آ قربون آدم با معرفت!
محمد لبخندی زد و گفت:
- بسیار خب. وقت آن رسیده که این جامهها را بپوشیم. بیا، این یک دست از آن توست. هرچه سریعتر جامههایت را عوض کن.
مجید لباسها را از محمد گرفت و با تعجب گفت:
- اینها شبیه لباسهای خودمون نیستن.
- آری. اینها لباسهای عثمانی است. ما خودمان را بهشکل عثمانیها در میآوریم و وارد مقرشان میشویم.
- ولی من ترکی بلد نیستم.
- من زبان ترکی میدانم. خود از ترکان تبریز هستم و به زبان عثمانیها نیز تسلط کامل دارم؛ اما تو باید خودت را کرولال نشان دهی. آنها هرچه گفتند، تو چیزی نگو، من خودم جواب میدهم.
- وای چه سخت شد! من نمیتونم یه دقیقه هم خودم رو به کریولالی بزنم. عادت دارم حرف بزنم.
- امروز زمان آن رسیده که خودت را بیازمایی. این امتحان توست.
- ای خدا!
مجید و محمد لباسهایشان را عوض کردند و با احتیاط بهسمت لشکر عثمانی رفتند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: