وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
نارسیس: کوله‌ت رو ببر. این‌جوری ممکنه به ترقه‌های بیشتری نیاز پیدا کنی.
مجید: این هم حرفیه. خیله‌خب. اهل‌وعیال! ما داریم می‌ریم. کسی قرآنی چیزی نداره من رو از زیرش رد کنه؟
پریا: من یه دونه از این دعاهای تک‌برگی که یه طرفش آیه‌الکرسی نوشته با خودم آوردم. بیا از زیر همین رد شو.
نارسیس: بده خودم براش بگیرم.
مجید همین‌طور که کوله‌پشتی‌اش را روی دوشش می‌انداخت، شروع به خواندن کرد:
- ای لشکر صاحب‌زمان آماده باش! آماده باش!
آرش: تو رو خدا نگاهش کن! انگار داره میره جنگ هشت‌ساله‌ی ایران و عراق.
مجید: عامو جنگ چالدران از اون جنگ هشت‌ساله هم خطرناک‌تر بود.
نارسیس: مجید اين‌قدر حرف نزن. بیا رد شو.
مجید با بدرقه‌ی بچه‌ها به‌همراه یکی از جاسوسان زبده‌ی شاه اسماعیل به‌سمت مقر سلطان سلیم راه افتادند.
***
لشکر عثمانی‌ها در نزدیکی دشت چالدران چادرها را افراشته بودند. نگهبانان زیادی در آن منطقه به‌شدت همه‌جا را تحت نظر داشتند. مجید و آن جاسوس که حالا فهمیده بود نامش محمد است، پشت تپه‌ی کوچکی کمین کرده بودند. مجید آهسته از محمد پرسید:
- ممد! به‌ نظرت با این تدابیر شدید، چجوری می‌تونیم به لشکرشون نفوذ کنیم؟
- تو با آن کاری نداشته باش. خودم می‌دانم چگونه نفوذ کنم. تو فقط هرچه که می‌گویم، انجام بده.
- عامو یه وقت به کشتنم ندی‌ها! من دو تا بچه دارم. زنم هم که دیدی، همراهم اومده.
- می‌دانم چه می‌گویی. خیالت آسوده باشد. غیرتم اجازه نمی‌دهد هم‌وطنم را در میان عثمانی‌ها تنها بگذارم و بگریزم. هر اتفاقی که بیفتد، با هم هستیم.
- آ قربون آدم با معرفت!
محمد لبخندی زد و گفت:
- بسیار خب. وقت آن رسیده که این جامه‍ها را بپوشیم. بیا، این یک دست از آن توست. هرچه سریع‌تر جامه‌هایت را عوض کن.
مجید لباس‌ها را از محمد گرفت و با تعجب گفت:
- این‌ها شبیه لباس‌های خودمون نیستن.
- آری. این‌ها لباس‌های عثمانی است. ما خودمان را به‌شکل عثمانی‌ها در می‌آوریم و وارد مقرشان می‌شویم.
- ولی من ترکی بلد نیستم.
- من زبان ترکی می‌دانم. خود از ترکان تبریز هستم و به زبان عثمانی‌ها نیز تسلط کامل دارم؛ اما تو باید خودت را کرولال نشان دهی. آن‌ها هرچه گفتند، تو چیزی نگو، من خودم جواب می‌دهم.
- وای چه سخت شد! من نمی‌تونم یه دقیقه هم خودم رو به کری‌ولالی بزنم. عادت دارم حرف بزنم.
- امروز زمان آن رسیده که خودت را بیازمایی. این امتحان توست.
- ای خدا!
مجید و محمد لباس‌هایشان را عوض کردند و با احتیاط به‌سمت لشکر عثمانی رفتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    ***
    نارسیس با نگرانی قدم می‌زد و زیر لب چیزهایی می‌گفت. پریا کلافه شد و گفت:
    - بیا یه جا بشین. چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟
    نارسیس گفت:
    - نگرانم. دلم داره مثل سیروسرکه می‌جوشه. اگه یه وقت بلایی سر مجید بیاد چی؟ وای خدا! عجب بدبختی داریم با این سفر تاریخی!
    پریا لبخندی زد. دست نارسیس را گرفت و به‌زور کنار خودش نشاند و گفت:
    - نگران نباش. مجید بلده چجوری از خودش مواظبت کنه. ترقه هم با خودش بـرده. همین‌ که احساس خطر کرد، سریع از ترقه استفاده می‌کنه. نگران نباش.
    همین موقع آرش وارد چادر شد. نارسیس با نگرانی به آرش نگاه کرد و سریع پرسید:
    - چه خبر؟ از مجید و اون جاسوس خبری نشد؟
    آرش گفت:
    - فعلاً که هیچ خبری نشده. نگران نباش. اتفاق خاصی نیفتاده؛ چون اگه چیزی شده بود، تا حالا صداش در اومده بود.
    نارسیس: می‌ترسم آرش! می‌ترسم بلایی سر مجید بیاد.
    آرش: نترس، چیزی نمیشه. اگه قراره کسی بترسه، اون سلطان سلیمه که مجید وارد قلمرو جنگیش شده.
    پریا خندید و گفت:
    - دیدی گفتم؟! هر کسی که مجید رو می‌شناسه، می‌دونه هیچ اتفاقی براش نمیفته.
    نارسیس: مجید به‌قدر کافی ترقه همراهش بـرده؟
    آرش: فکر کنم به‎اندازه‎ی کافی ترقه داشته باشه. شما چقدر دیگه دارین؟
    نارسیس: من که چیزی ندارم. همه رو تو دوره‎ی جودها و اکبر و چند جای دیگه تموم کردم. خودت چقدر دیگه داری؟
    - من هم تموم کردم. حتی اون ترقه‎های نم‎دار هم تموم شدن.
    پریا هم گفت:
    - من هم دیگه چیزی ندارم. مال من هم تموم شده.
    آرش: پس فقط مونده مجید که بقیه‎ی مهمات دست خودشه.
    بچه‎ها مشغول صحبت بودند که یکی از سربازان شاه اسماعیل وارد چادر شد و گفت:
    - جناب شاه اسماعیل دستور دادند به چادر ایشان بروید.
    آرش گفت:
    - باشه. برو بگو الان میاییم.
    سرباز بیرون رفت. کمی بعد، بچه‎ها به چادر شاه اسماعیل رفتند. در آنجا شاه به‌همراه تاجلی‌بیگم و بهروزه خانم منتظر بچه‌ها نشسته بودند. بعد از ورود، آرش پرسید:
    - جناب شاه اسماعیل با ما کاری داشتن؟
    شاه اسماعیل گفت:
    - آری. می‌خواستم به شما بگویم که در این نبرد، شما تاجلی‌بیگم و بهروزه خانم را همراهی کنید؛ زیرا ممکن است با وجود شما آسیبی به ایشان نرسد.
    نارسیس: ما چجوری می‌تونیم ازشون مراقبت کنیم در حالی که خودمون هم از این جنگ می‌ترسیم؟
    شاه اساعیل: شما بهتر از هر کسی می‌دانید این نبرد چگونه آغاز می‌شود و چه حوادثی در پیش دارد. پس می‌توانید حوادث پیش رو را تغییر دهید و از آنچه که گفتید، جلوگیری کنید.
    آرش گفت:
    - ولی قربان...
    شاه اسماعیل اجازه‌ی صحبت نداد و گفت:
    - همین که گفتم. مراقبت از بانوان ما بر عهده‌ی شماست. حال می‌توانید بروید.
    بچه‌ها با دلخوری از چادر شاه بیرون رفتند. نارسیس با خشم گفت:
    - همین مونده نگهداری از دو تا از ملکه رو به ما بدن. خدا می‌دونه قراره چی به سر خودمون بیاد، اون‌وقت مسئولیت این دوتا هم افتاد گردنمون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    آرش: زیاد خودت رو ناراحت نکن. همین که جنگ شروع شد، اوضاع این‌قدر به‌هم‌ریخته میشه که شاه یادش میره چند تا زن داشته. چه برسه به اینکه مراقبشون باشه.
    پریا: ناراحت نباش. توکل بر خدا!
    ***
    حالا بهتره سراغ مجید و محمد بریم.
    بعد از اینکه محمد اوضاع و احوال سپاه عثمانی را بررسی کرد، رو به مجید گفت:
    - بهتر است همین حالا خودمان را به سپاه عثمانی برسانیم.
    - یعنی همین الان بریم؟
    - آری.
    - به‌نظرت تو این لباس، من شبیه عثمانی‌ها شدم؟
    - مگر آن‌ها چه شکلی هستند؟ آن‌ها نیز مانند ما هستند. بهتر است درنگ نکنیم و تا قبل از شروع جنگ، خودمان را به خیمه‌ی سلطان سلیم برسانیم.
    - اونجا دیگه چرا؟
    - برای اینکه سر از تنش جدا کنی.
    مجید با حیرت گفت:
    - کی؟ من سر از تنش جدا کنم؟
    - آری. تو.
    - بابا ول کن این مزخرفات رو. من تو کل عمرم فقط تونستم دو بار سر مارمولک از تنش جدا کنم. من آدم این کار نیستم.
    - نگران نباش. من نیز به تو کمک خواهم کرد.
    - عامو ولم بکن! بیا برگردیم تو سپاه خودمون. هیچی بهتر از جون خودِ آدم نیست.
    محمد محکم دست مجید را گرفت و با تحکم گفت:
    - همین حالا به‌سمت سپاه عثمانی می‌رویم و اگر مجبور شوم، خود سر از تن سلطانشان جدا خواهم کرد.
    - خیله‌خب، باشه. قبول. همرات میام؛ اما خودت سلطان سلیم رو می‌کشی. من نیستم. گفته باشم.
    بالاخره مجید و محمد با هم توافق کردند و با احتیاط به‌سمت سپاه عثمانی رفتند. به‌نزدیکی عثمانی‌ها که رسیدند، یک‌مرتبه یکی از سربازان عثمانی با نیزه جلوی آن‌ها را گرفت و پرسید:
    - شما که هستید؟
    محمد به‌زبان ترکی جواب داد:
    - من پاشا اوغلو هستم. از ادرنه تا به اینجا با شتاب آمدم تا خبری را که از سپاه ایران به دست آوردم، به جناب سلطان سلیم برسانم.
    سرباز به مجید اشاره کرد و گفت:
    - او کیست که به‌همراهت آمده است؟
    - او یکی از سربازان تازه‌وارد ینی‌چری است. کرولال می‌باشد و همراه من آمده است تا انجام وظیفه کند.
    زمانی که محمد و سرباز عثانی با هم صحبت می‌کردند، مجید فهمید به‌لطف این سفر زمان، به‌خوبی متوجه‌ی زبان کشورهای دیگر می‌شود. با خوش‌حالی به محمد و سرباز نگاه کرد و چیزی نگفت. سرباز به محمد اجازه داد تا به‌سمت سپاه برود. مجید هم تند و سریع همراه محمد راه می‌رفت و سعی می‌کرد ادای کرولال‌ها را در آورد. اما ملاقات با سلطان سلیم به‌ همین راحتی نبود؛ چون یکی دیگر از سربازان عثمانی، محمد و مجید را به چادری دیگر برد تا با فرمانده‌ی سپاه درخصوص اطلاعاتی که دارند، صحبت کنند. فرمانده‌ی سپاه سلطان سلیم، شخصی به نام احمد پاشا هرسکلی اوغلو بود. همان کسی که بعد از پیروزی در جنگ چالدران، تبریز را به‌آسانی فتح کرد و حرم‌سرای شاه اسماعیل را نیز به دست آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    احمد پاشا با لحنی جدی از محمد پرسید:
    - به ما خبر داده‌اند که شما اطلاعات مهمی از سپاه ایران آورده‌اید.
    محمد: آری جناب احمد پاشا! من خود را به سپاه ایرانیان رساندم و متوجه شدم آن‌ها با سپاه کمی برای نبرد آمده‌اند. گویا شاه اسماعیل تهدید سلطانمان را جدی نگرفته است.
    احمد پاشا با عصبانیت گفت:
    - باید به شاه ایرانیان درس مهمی بدهیم تا دگر بار تهدید سلطانمان را بی‌ارزش و پوچ نپندارند. باید نزد سلطان سلیم بروم و این خبر را به ایشان بدهم. شما نیز همراهم بیایید.
    احمد پاشا سریع و با عجله از چادر بیرون رفت تا به ملاقات سلطان سلیم برود. محمد و مجید هم پشت سرش رفتند. محمد آهسته در گوش مجید گفت:
    - حواست باشد خراب‌کاری نکنی. ممکن است سلطانشان حرف‌هایی بزند که به مذاق من و تو خوش نیاید. مبادا از کوره در بروی!
    مجید: خودم بلدم چکار کنم؛ اما قول بده بذاری به‌سبک خودم، یه بلایی سر سلطانشون در بیارم.
    - نه مجید! ممکن است جان هر دوی ما به‌خطر بیفتد.
    - تو نگران نباش. می‌دونم چی کارکنم.
    احمد پاشا بعد از کسب اجازه، وارد خیمه‎ی سلطان سلیم شد. مجید و محمد هم پشت سرش وارد شدند. احمد پاشا تمام حرف‌های محمد را به سلطان سلیم منتقل کرد. سلطان سلیم اخم‌هایش را در هم کشید و متفکرانه کمی قدم زد. بعد از مدتی گفت:
    - پیکی را به‌نزد شاه اسماعیل بفرستید. می‌خواهم برایش پیامی بفرستم.
    احمد پاشا: امر شما اطاعت می‌شود.
    سلطان سلیم نامه‌‌ای تهدیدآمیز به‌زبان فارسی برای شاه اسماعیل فرستاد و در آن نامه از شاه دعوت کرد از زندقه، اعمال گناهکارانه و اهانت نسبت به خلفای راشدین دست بردارد و الا به ایران حمله خواهد کرد و سرزمین‌هایی را که به دست آورده بود، از چنگش خارج خواهد نمود. همین طور در نامه ادعای خلافت و جانشینی پیغمبر را نمود و شاه اسماعیل و خاندان او را به کفر و ارتداد متهم ساخت و از او دعوت کرد توبه کند و راضی شود ایران جزو تصرفات عثمانی باشد. سلطان سلیم نامه را به سفیر خود داد و او هم نامه را با سرعت به دست شاه اسماعیل رساند. در این هنگام به سلطان عثمانی خبر دادند شاه اسماعیل در جواب نامه گفته است که درصدد مقابله و جنگ با او نبوده است و قصد دارد معبر قشون وی را نابود کند و آنان را به داخل ایران بکشاند تا فصل زمستان فرا رسد و سربازان ترک از سرما و گرسنگی تلف شوند.
    مادامی که نامه بین سلطان عثمانی و شاه ایرانی ردوبدل می‌شد، مجید و محمد در سپاه عثمانی به سر می‌بردند. شب‌هنگام، زمانی که مجید و محمد در گوشه‌ای کنار آتش نشسته بودند، محمد پرسید:
    - تو می‌دانی آن‌ها در نامه‌هایشان چه برای هم می‌نویسند؟
    مجید کمی فکر کرد و گفت:
    - تا جایی که یادمه، سلطان سلیم یه نامه برا شاه اسماعیل می‌فرسته که توش شاه اسماعیل رو «اسماعیل بهادر» خطاب می‌کنه و همراه نامه یه عصا و کشکول درویشی هم می‌فرسته؛ یعنی باید جنگ و کشورداری رو ول کنه و مثل اجدادش بره درویشی و صوفیگری کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محمد با افسوس گفت:
    - چه توهین ظالمانه‌ای!
    - فکر کردی میشه به یه ایرانی متلک گفت؟ همیشه یادت باشه، تو آستین ایرانی‌جماعت، همیشه یه جواب دندون‌شکن یا یه متلک آب‌دار هست.
    - چطور مگر؟
    - شاه اسماعیل پیام بدتری برای سلیم می‌فرسته. جناب شاه اسماعیل یه نامه‌ی ملایم و توأم با ادب و احترام که در خون‌سردی کامل نوشته شده بود، برای سلطان سلیم تندخو و خودخواه می‌فرسته که توش پُر از نیش و کنایه بود. یه قوطی تریاک هم می‌فرسته؛ یعنی براندازی حکومت ایران و تسخیر ایران فقط یه خیال خام و توهمه که سلیم تو عالم نشئگی می‌تونه به اون برسه.
    - چه جواب دندان‌شکنی!
    - سلطان سلیم هم به‌قدری از این نامه عصبانی میشه که پیک شاه اسماعیل رو در جا می‌کشه و یه نامه‌ی اعلان جنگ رسمی به‌همراه یک دست لباس زنانه برای شاه اسماعیل می‌فرسته. از اون به بعد، جنگ شروع میشه. گرچه متأسفانه جنگ به نفع عثمانی‌ها تموم میشه؛ اما نمی‌تونن ایران رو تسخیر کنن؛ چون فساد و اختلافات درباری تو عثمانی‌ها به‌قدری زیاد بود که مجبور میشن ایران رو رها کنن و برگردن.
    مجید و محمد مشغول صحبت بودند که یک‌مرتبه یکی از سربازان عثمانی بدون خبر به آن‌ها نزدیک شد و از محمد پرسید:
    - با چه کسی صحبت می‌کنی؟
    محمد و مجید غافل‌گیر شدند. محمد در حالی که صدایش کمی می‌لرزید، گفت:
    - با دوستم صحبت می‌کردم.
    - دوستت؟ مگر او کرولال نیست؟
    - چرا او کرولال است؛ اما هر بار که با او صحبت می‌کنم، متوجه‌ی صحبت‌هایم می‌شود.
    سرباز مشکوک به مجید نگاه کرد و گفت:
    - اما گمان نمی‌کنم که او معیوب باشد. شاید به دروغ او را کرولال معرفی کرده باشی.
    همین موقع مجید با ایماواشاره شروع به صحبت کرد که بیشتر تولید صداهای عجیب‌وغریب بود:
    - اَ... بَ... بَ... اوتوتو... مَتوتو... تَ‌تَ... توتو...
    سرباز رو به محمد کرد و پرسید:
    - او چه می‌گوید؟
    محمد به مجید نگاه کرد و گفت:
    - می‌گوید گرسنه است و کمی غذا می‌خواهد.
    سرباز که باز هم قانع نشده بود و همچنان به مجید مشکوک بود، گفت:
    - مطمئن هستی که غذا می‌خواهد؟ چیز دیگری نمی‌خواهد؟
    - آری. او می‌گوید گرسنه است. از دیروز تا به حال چیزی نخورده. فقط خود را با آب سیر کرده است.
    سرباز ایستاد و گفت:
    - پس چرا در صف جیره‌ی غذایی نرفتید تا سهمتان را بستانید؟
    - چون ما از دیروز در خیمه‌ی فرمانده بودیم و ایشان به‌طور دائم درباره‌ی جنگ با ایرانیان با ما صحبت می‌کردند.
    - مگر شما اشخاص مهمی هستید که درباره این جنگ بزرگ با شما صحبت می‌کنند؟ حرف‌هایتان من را قانع نمی‌کند. به شما مشکوک می‌باشم. باید در این باره با جناب احمد پاشا صحبت کنم. ممکن است شما از جاسوسان ایرانیان باشید.
    همین موقع مجید یک‌مرتبه گفت:
    - ای بیا برو گم شو ببینم.
    مجید سریع با پا ضربه‌ای به پای سرباز زد که باعث شد سرباز روی زمین بیفتد. قبل از اینکه سرباز بتواند فریاد بزند، محمد سریع و چابک روی کمر سرباز پرید. دهانش را گرفت و با خنجرش گلوی او را بدون فوت وقت برید. مجید مات‌ومبهوت به این صحنه نگاه می‌کرد و زبانش بند آمده بود. بعد از اینکه محمد مطمئن شد سرباز مرده است، به مجید گفت:
    - از تاریکی شب باید استفاده کنیم و سریع جنازه‌ش را در جایی دفن کنیم.
    مجید که هنوز بهت‌زده بود، به اطراف نگاه کرد و بعد به محمد کمک کرد. سرباز را دور از چشم بقیه در جای تاریکی بردند و دفن کردند. همین‌‌طور که به‌طرف چادرها می‌رفتند، مجید گفت:
    - عجب آدم خطرناکی هستی تو! پسر مردم رو سه‌سوته فرستادی اون دنیا.
    - حقش بود. اگر تعلل می‌کردیم، بدون شک تا الان سپاه عثمانی فهمیده بود که ما جاسوسان ایران هستیم.
    - لعنت به جنگ! لعنت به زیاده‌خواهی حکام و سلاطین. این وسط فقط مردم بیچاره کشته میشن.
    - ناراحت نباش. او فقط یک سرباز عثمانی بود.
    - درسته که دشمنمون محسوب میشن؛ اما اون داشت انجام وظیفه می‌کرد.
    - ما نیز در حال انجام وظیفه هستیم. آن‌ها وارد خاک ما شده‌اند و باید نابود شوند.
    - می‌دونم چی میگی؛ اما منظور من اینه که اگه سلطان این‌ها خودخواه نبود، اون بیچاره الان پیش زن‌وبچه‌ش یا شاید پیش پدرومادرش بود. فردا معلوم نیست چندین نفر به‌واسطه‌ی خودخواهی این سلطان سلیم ازخدابی‌خبر کشته بشن.

    - می‌دانم چه می‌گویی؛ اما این قانون جنگ و حکومت است. چاره‌ای دیگر نداریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    مجید با حرص گفت:
    - لعنت به جنگ که همه رو به خاک سیاه می‌نشونه!
    محمد جلوی دهان مجید را گرفت و گفت:
    - هیس! به‌گمانم یک نفر به این سمت می‌آید.
    مجید و محمد سریع پشت چند درخت و بوته مخفی شدند. یکی از سربازان عثمانی به آن سمت می‌آمد. آن‌ها در میدان دید سرباز نبودند. سرباز ایستاد و کسی را صدا زد. همین موقع یک نفر از پشت بوته‌های بلند بیرون آمد و به‌طرف سرباز رفت. مرد که لباس سیاه پوشیده و صورتش را پوشانده بود، چیزی شبیه به کاغذ از کیسه‌اش بیرون آورد و به سرباز داد. سرباز آن را گرفت و گفت:
    - کارت خوب بود. مواظب باش کسی نفهمد که به اینجا آمدی.
    مرد سیاه‌پوش گفت:
    - نگران نباش. آن‌ها از نقشه‌ی ما بویی نبرده‌اند.
    - بهتر است بروی. شاید کسی تعقیبت کرده باشد.
    مرد سیاه‌پوش دوروبر را نگاه و سریع محل را ترک کرد. سرباز هم شتابان به‌سمت اردوگاه رفت. مجید و محمد مات‌ومبهوت به یکدیگر نگاه کردند. محمد گفت:
    - این‌گونه که پیداست عثمانی‌ها نیز در سپاه ایران جاسوس فرستاده‌اند.
    مجید گفت:
    - آره. ولی بدبختی اینه که طرف ایرانی بود.
    محمد با تعجب پرسید:
    - از کجا فهمیدی؟
    - به طرز حرف‌زدنش دقت کردی؟ لهجه داشت.
    محمد با تعجب گفت:
    - لهجه داشت؟ یعنی چه؟
    - ببین، یه ایرانی وقتی بخواد به زبون دیگه‌ای صحبت کنه، با لهجه صحبت می‌کنه. تو چون خودت ترک هستی، بلدی ترکی رو جوری حرف بزنی که بدون لهجه باشه؛ اما اونی که الان دیدیم، ترک نبود. فارس بود؛ اما داشت ترکی حرف می‌زد.
    مجید یه گوشه روی یک تکه سنگ نشست و با خشم گفت:
    - اگه بدونم کدوم بی‌پدرومادری داره بهمون خــ ـیانـت می‌کنه، حقش رو می‌ذارم کف دستش. کاری می‌کنم که از به‌دنیااومدن خودش پشیمون بشه. محمد! باید زودتر برگردیم تا به شاه اسماعیل بگیم یه جاسوس وطن‌فروش بینمونه.
    - ولی هنوز اینجا کار داریم. باید بدانیم چه اطلاعاتی به سرباز عثمانی داده است.
    مجید متفکرانه گفت:
    - راست میگی. باید بفهمیم تو اون کاغذ چی نوشته بود. بیا سریع بریم پیش احمد پاشا.
    - آنجا برای چه؟
    - خب میره همه‌چیز رو می‌ذاره کف دست فرمانده‌شون.
    - آری. بهتر است به خیمه‌ی احمد پاشا برویم.
    - ولی من یه نقشه دارم. باید یه کاری کنیم که احمد پاشا بهمون بگه چی تو کاغذ نوشته شده بود.
    - چه نقشه‌ای داری؟
    - تو بیا بریم. کاریت نباشه.
    محمد با ترس گفت:
    - یک وقت کاری نکنی که بفهمند تو کرولال نیستی.
    - می‌دونم چکار کنم. بیا تو راه بهت میگم چی کار کنی.
    مجید و محمد به‌طرف خیمه‌ی احمد پاشا رفتند و در بین راه، مجید نقشه‌اش را به محمد گفت. بعد از اینکه مطمئن شدند کسی متوجه‌ی غیبت کوتاه‌مدت آن‌ها نشده است، به‌طرف خیمه رفتند. محمد اجازه‌ی ورود خواست. احمد پاشا روی صندلی نشسته بود. کاغذی در دست داشت و با دقت مشغول خواندن آن بود. محمد تک‌سرفه‌ای زد و گفت:

    - جناب پاشا! جاسوس ما از سپاه ایران خبری آورده است. آن را به دست شما رساند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    احمد پاشا با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت:
    - شما او را از کجا می‌شناسید؟
    محمد به مجید نگاهی کرد. بعد رو به احمد پاشا کرد و گفت:
    - آن جاسوس را من گماشته‌ام.
    احمد پاشا لبخندی زد و گفت:
    - پس تو آن ایرانی را گماشته‌ای که خبرها را برای ما بیاورد؟ آفرین بر ذکاوت تو! باید درباره‌ی این کارت با سلطان صحبت کنم.
    مجید نگاه معناداری به محمد کرد و دور از چشم احمد پاشا لبخند پیروزمندانه‌ای زد. محمد گفت:
    - نعمات سلطان بسیار شامل حال ما گردیده است.
    مجید با خودش گفت «چقدرم که رسیده!»
    احمد پاشا پرسید:
    - او را چگونه پیدا کردی؟
    - مشکل نبود. این جزو اسرار کار من است.
    - بسیار خب. می‌توانید بروید.
    محمد پرسید:
    - اما نگفتید آن جاسوس چه خبری آورده است؟
    - برایتان مهم است؟
    - آری جناب پاشا. جمع‌آوری اطلاعات از سپاه دشمن، وظیفه‌ی من است. باید بدانم کسانی که با مقداری پول می‌خرم، وظیفه‌شان را به چه نحوی انجام می‌دهند و چگونه اطلاعات را ارسال می‌کنند.
    احمد پاشا دستی به ریش سفید و بلندش کشید و گفت:
    - بسیار خب. این نامه را به سلطان سلیم برسان. سلطانمان باید بداند مواضع دشمن چیست.
    محمد نامه را گرفت و به‌همراه مجید از خیمه بیرون رفتند. در فاصله‌ی بین خیمه‌ی احمد پاشا و سلطان سلیم، مجید به دور و اطراف نگاهی انداخت و گفت:
    - ایول به خودم! ایول به تو محمد! دیدی چجوری تمام اطلاعات رو از دستش گرفتیم؟ حالا ببین اون مردیکه‌ی نامرد چه اطلاعاتی داده؟
    محمد نامه را باز کرد و بعد از خواندن آن با خشم گفت:
    - درخصوص تدارکات نظامی و زمان نبرد هرچه اطلاعات داشته، نوشته است.
    مجید کمی فکر کرد و گفت:
    - محمد! با خودت قلم و کاغذ داری؟
    - آری. همیشه با خود کاغذ و دوات می‌آورم؛ زیرا در مواقع لزوم به کارم می‌آیند.
    - خب پس بیا بریم یه گوشه؛ چون می‌خوام برام یه چیزی بنویسی.
    مجید و محمد یه گوشه‌ی خلوت و امن پیدا کردند. محمد سریع کاغذ و دوات آماده کرد. مجید گفت:
    - چون من خط و زبان ترکی بلد نیستم، هر چی میگم تو بنویس.
    - باشد. تو بگو، من می‌نویسم.
    - بنویس؛ درود بر سرورمان سلطان سلیم کبیر! سرورم! ماه‌هاست که از عشق شما در تب‌وتاب هستم و برای دیدن روی ماه شما با هزار مشقت خود را در سپاه ایران جای داده و مخفیانه به چالدران رساندم. سرورم! فردا که روز نبرد است، خود را به شما خواهم رساند. امیدوارم فردا به عشق شما برسم. عاشق دلخسته‌ی شما، ننه سیامک.
    محمد با تعجب به مجید نگاه کرد. مجید در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، گفت:
    - چرا این‌جوری نگاه می‌کنی؟ بیا بریم این نامه رو بدیم به سلطان سلیم دیگه.

    - ممکن است برایمان دردسر شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - نمیشه. ما این دو تا نامه رو با هم عوض می‌کنیم و سریع به‌سمت سپاه ایران فرار می‌کنیم.
    - اگر سلطان سلیم به ما شک کند چه؟ هر دویمان را اعدام خواهد کرد.
    - پس بیا یه کاری کنیم؛ این نامه رو بدیم به سربازی که دم در چادر نگهبانی میده و بگیم بده به سلیم. بعد خودمون فرار می‌کنیم. چطوره؟
    محمد با لبخند گفت:
    - فکرت عالی است. بهتر است سریع برویم که وقت تنگ است.
    مجید و محمد به‌سمت چادر سلطان سلیم رفتند و طبق نقشه‌ی مجید، نامه را به سرباز دادند که به سلیم بدهد. خودشان با عجله و جوری که کسی به رفتار و حرکاتشان شک نکند، از سپاه عثمانی خارج شدند و شتابان به‌سمت سپاه ایران فرار کردند.
    آن‌ها تا مدتی بدون توقف و یک‌نفس دویدند. بعد از اینکه مطمئن شدند کاملاً از سپاه عثمانی دور شده‌اند، خسته، روی تخته‌سنگی نشستند. مجید همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
    - با خودت آب آوردی؟
    - آری. در این مَشک کمی آب آورده‌ام. بیا، قدری بنوش.
    مجید کمی آب نوشید و گفت:
    - کاش می‌تونستم چهره‌ی سلطان سلیم رو ببینم. بیچاره سیامک! از ننه‌ش تو جنگ چالدران استفاده کردم.
    مجید این را گفت و زیر خنده زد. محمد با تعجب به مجید نگاه کرد و پرسید:
    - مگر این ننه‌ی سیامک کیست؟
    مجید همین‌طور که می‌خندید، گفت:
    - سیامک، پسر همسایه‌مونه. تو شیراز، این‌ها همسایه‌ی دیواربه‌دیوارمون هستن.
    - اگر موضوع را بفهمد، ممکن است ناراحت شود.
    - کی؟ گلاب خانوم؟ عمراً. زن خوش‌مشربیه. تو کل محل فقط با من شوخی و خنده داره. دیگه به کسی رو نمیده. یه وقت‌هایی که از دست سیامک عصبانی میشه، بهش میگم گلاب خانوم چی شده که امروز ننه‌میرغضب شدی؟ اون هم می‌خنده و جوابم رو میده.
    - پس تو با زنان محلتان مزاح می‌کنی؟! جالب است؛ چون در محل ما کسی حق نگاه‌کردن به روی زنان را ندارد؛ چه برسد به اینکه با آنان مزاح کند.
    - بذار یه خاطره از بچگیم برات تعریف کنم، جالبه. وقتی یازده سالم بود، بابام یه ماشین لندرور داشت. یه بار بعدازظهر تابستون بود، بابام خوابیده بود. کوچه خلوت بود و پرنده پر نمی‌زد. آرش از تهرون اومده بود خونه‌ی ما. ظهر نذاشتم بخوابه و مجبورش کردم دو تایی بریم سوار ماشین بشیم. رفتیم سمت ماشین و من هم پشت فرمون نشستم. دنده رو خلاص کردم که یک‌مرتبه ماشین راه افتاد. آرش داد زد مجید بپر پایین! ماشین راه افتاد. من هم سریع بیرون پریدم و ماشین رفت سمت یه کُپه شن‌وماسه که کنار یه ساختمون نیمه‌کاره بود. ماشین نیمه‌ایستاده تو شن‌وماسه گیر کرد و وایستاد. همین گلاب خانم که گفتم، ما رو دید. اومد گوشم رو گرفت و برد در خونه. زنگ زد. بابام بیدار شد و اومد دم در. گلاب خانم با حرص و بی‌مقدمه گفت حاجی این خط، این نشون، اگه فردا این بچه آدم نکشت من اسمم رو عوض می‌کنم. خلاصه بماند که اون روز، وقتی بابام فهمید چی کار کردم، چه کتک مفصلی خوردم؛ ولی بچه که بودم، واقعاً تخس و شیطون بودم. همیشه روزم رو با کتک شروع می‌کردم و شب هم با کتک می‌خوابیدم.
    محمد خندید و گفت:
    - آن کتک‌ها تو را ناراحت نمی‌کرد؟
    مجید خندید و گفت:

    - کتک‌خوردن به من یه حال اساسی می‌داد. یه انرژی خاص می‌گرفتم. اصلاً اگه کتک نمی‌خوردم، تعجب می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    هر دو زیر خنده زدند و بعد از استراحت به‌سمت سپاه ایران راه افتادند. بعد از مدت کوتاهی، به سپاه ایران رسیدند. خبر رسید که مجید و محمد برگشته‌اند. نارسیس، پریا و آرش با عجله به استقبال مجید رفتند. شاه اسماعیل هم از خیمه‌اش بیرون رفت تا بفهمد آن‌ها چه کار کردند.
    نارسیس با خوش‌حالی دستی به سروروی مجید کشید و با اشک و لبخند گفت:
    - مجید عزیزم! حالت خوبه؟ صدمه که ندیدی؟ جاییت که درد نمی‌کنه؟ کسی اذیتت نکرد؟
    مجید با خنده گفت:
    - نه عامو. کسی جرئت نداره به من نزدیک بشه، چه برسه به اینکه بخواد آسیب بزنه؟ من حالم خوبه. شما خوبین؟ آرش؟ در نبود من کسی نارسیس و پریا رو اذیت نکرد؟
    آرش خندید و گفت:
    - نه بابا. اینجا کسی از گل کمتر به ما نمیگه. تو چی کار کردی؟ با دست پُر اومدی یا نه؟
    مجید به محمد نگاه کرد. با دست آرام پشت کمرش زد و گفت:
    - تا داداش ممد کنارم باشه، هیچ غمی نیست.
    آرش: پس با این حساب دیگه با ما کاری نداری؟
    - نه عامو. حالاحالاها با تو یکی خیلی کار دارم.
    بچه‌ها مشغول خوش‌وبش بودند که شاه اسماعیل به‌سمتشان آمد و گفت:
    - خبر چه آورده‌اید؟
    قبل از اینکه محمد جواب دهد، مجید پیش‌دستی کرد و زودتر گفت:
    - جناب شاه اسماعیل! خبر داریم، توپ! در حد تیم ملی. بیا ببین چی برات آوردیم. ممد! هر چی داری رو کن.
    محمد گفت:
    - اگر جناب شاه اسماعیل اجازه دهند، با ایشان در چادرشان صحبت کنم.
    مجید: خب اینجا بگو. دیگه چرا تو چادر؟
    محمد به مجید نگاه کرد و به زبان رمز گفت:
    - نمی‌شود. ممکن است مرغان آسمان که بر بالای سرمان پرواز می‌کنند، خبرها را به شغال‌ها برسانند.
    مجید خیره به محمد نگاه کرد و سریع گفت:
    - آهان، آهان. باشه، باشه. جناب شاه! بیا بریم تو چادر تا کلاغه خبر نبرده. بچه‌ها بیایین بریم.
    مجید بدون درنظرگرفتن موقعیت شاه، دست شاه اسماعیل را گرفت و با خودش به‌داخل چادر کشاند. کاری که باعث حیرت و نگرانی مقامات دیگر شد.
    شاه اسماعیل روی تخت نشست و گفت:
    - خب بگویید چه خبری آورده‌اید که نمی‌توان بیرون از اینجا گفت؟
    محمد گفت:
    - جناب شاه اسماعیل! متأسفانه در بین سپاهیان خودمان، خبرچینی برای عثمانی‌ها داریم.
    شاه اسماعیل با نگرانی گفت:
    - عثمانی‌ها در میان ما خبرچین دارند؟
    مجید گفت:
    - بله جناب شاه! و بدبختی اینجاست که طرف ایرانی هم هست. این داره من رو از درون نابود می‌کنه. جگرم رو سوزونده.
    شاه اسماعیل با ناراحتی گفت:
    - یک ایرانی خبرچین عثمانی‌هاست؟ او کیست؟
    مجید: به خدا اگه بفهمم کیه که به یه تپه ترقه می‌بندمش و کبریت زیرش روشن می‌کنم که بره فضا.
    محمد گفت:

    - متأسفانه نفهمیدیم کیست و نامش چیست؛ اما توانستیم این نامه را که او به فرمانده‌ی عثمانی‌ها رسانده بود، از چنگ احمد پاشا در آوریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    محمد نامه را به شاه داد و او هم نامه را با دقت خواند. کمی بعد با عصبانیت گفت:
    - در این نامه که جزئیات مواضع ما را نوشته‌اند. آن خبرچین این‌ها را نوشته است؟
    مجید: بله، خودِ نامردش نوشته. ولی جناب شاه! یه چیزی برام مشکوکه. اونی که این چیزها رو موبه‌مو نوشته، معلومه هم به شما خیلی نزدیکه و هم از استراتژی جنگی شما خیلی چیزها می‌دونه. باید بین نزدیکان خودتون پیداش کنین.
    همان موقع تاجلی‌بیگم وارد چادر شد و بعد از فهمیدن ماجرا، در حالی که نامه را نگاه می‌کرد، گفت:
    - حال که عثمانی‌ها از مواضع ما با خبر شده‌اند، باید چه کار کرد؟
    همین موقع پریا که ساکت نشسته بود گفت:
    - من می‌دونم باید چی کار کنیم.
    همه به پریا نگاه کردند. شاه اسماعیل گفت:
    - بگو ببینم چه باید کرد؟
    پریا گفت:
    - باید برعکس هر چیزی رو که تو نامه نوشته شده، انجام بدیم. مثلاً اگه نوشته شبانه قصد حمله داریم، ما باید تو روز بهشون حمله کنیم تا غافل‌گیر بشن.
    همه ساکت و خیره به پریا نگاه کردند. مجید سکوت را شکست و گفت:
    - چرا خودم بهش فکر نکردم؟ درسته. ما باید برعکس جزئیات این نامه رفتار کنیم. جناب شاه! بهترین کار همینه. ما که تو سپاه عثمانی بودیم، دیدیم دارن آماده میشن. نگو که دارن خودشون رو برای حمله تو شب آماده می‌کنن.
    محمد: اما ما که نگذاشتیم نامه به دست سلطان سلیم برسد و یک نامه دیگر به وی دادیم. چطور فهمیدند که باید در شب آماده‌ی حمله شوند؟
    مجید: اِ! راست میگی ها! اما یه چیزی اینجا مشکوکه به خدا!
    شاه اسماعیل گفت:
    - بسیار خب. می‌توانید بروید. قدری استراحت کنید که فردا روز سختی در پیش داریم.
    بچه‌ها به‌همراه محمد از چادر بیرون رفتند. نارسیس از مجید پرسید:
    - مجید! به‌جای این نامه، چه نامه‌ای به سلطان سلیم دادی؟
    مجید خندید و ماجرای نامه را برای همه تعریف کرد. همه خندیدند و محمد باز هم با تعجب به بچه‌ها نگاه می‌کرد؛ چون دلیل خندیدن به گلاب خانم، مادر سیامک، را نمی‌دانست. نارسیس همین‌طور که می‌خندید گفت:
    - بیچاره آقا منوچهر! اگه خبردار بشه زنش برای سلطان سلیم نامه‌ی عاشقانه فرستاده، طفلک چه حالی میشه؟!
    آرش: اگه سیامک بفهمه که زنده‌ت نمی‌ذاره.
    مجید: حالاحالاها با این اسم ننه‌ی سیامک کار دارم. بذارین به وقتش. راستی بچه‌ها! بگین ببینم چقدر ترقه براتون مونده؟
    آرش: من که دیگه چیزی ندارم. حتی اون‌هایی هم که خراب شده بودن، تموم شده.
    پریا: من هم چیزی ندارم.
    نارسیس: من هم هر چی داشتم تموم شده.
    آرش: خودت چقدر دیگه داری؟
    مجید بدون اینکه داخل کوله‌پشتی‌اش را نگاه کند، در کوله‌پشتی دست کرد و یک ترقه زیر دستش احساس کرد و گفت:
    - من هنوز دارم. خیالتون راحت! فردا یه چهارشنبه‌سوری راه بندازم که تو تاریخ عثمانی بنویسن.
    نارسیس: بیا بریم یه کم استراحت کن. مشخصه که خیلی خسته شدی.

    بچه‌ها به چادر خودشان رفتند تا کمی استراحت کنند. فردا باید نبرد تاریخی سختی را پشت سر می‌گذاشتند. هیچ‌کدامشان از وقایع تلخی که قرار بود بر سر سپاه ایران و خودشان اتفاق بیفتد، خبر نداشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا