بهادر به مجید نگاه کرد و گفت:
- مجید، نظرت چیست سلاحی که دارم به بقیه هم نشان دهم.
بهادر با چشم و ابرو اشارهای به نارسیس و پریا کرد. مجید با شیطنت خندید و گفت:
- عالیه.
آرش فهمید و سریع گفت:
- نه، می خواین سکته کنن؟
مجید: بابا طوریشون نمیشه، از دور نشون میده.
آرش: نه مجید، کار درستی نیست. میرم به نارسیس میگم چه نقشهای داری.
مجید: راست میگی، کار درستی نیست. داداش سلاحت رو برای مغولا بذار.
بهادر با خنده گفت:
- باشد، سلاحهایم را برای مغولان میگذارم. دوستان، آنجا خانهی من است، به کلبه حقیر بنده خوش آمدید.
بهادر به بچهها تعارف کرد که وارد خانهاش شوند. خانه بهادر کوچک بود. در یکی از اتاقها وسایل زن و بچهی مرحومش را گذاشته بود و در یکی دیگر از اتاقها وسایل استفاده روزمره خودش بود. بچهها در اتاق نشستند و بهادر سریع برایشان بساط چای و میوه حاضر کرد. نارسیس آهسته از مجید پرسید:
- زن و بچه نداره؟
مجید: چرا داشت؛ ولی همه رو مغولا کشتن.
نارسیس: الهی بمیرم! چندتا بچه داشت؟
مجید: 6 تا بچه داشت.
نارسیس: 6 تا؟ چه خبره؟
مجید: اون دوره بچه زیاد آوردن کار خوبی بود، نه تو این دوره که تو دخلوخرج یکی میمونی چه برسه به 6 تا.
پریا: زنشم مغولا کشتن؟
مجید: نه، اون رو عمه من کشت! وقتی مغولا بچههاش رو کشتن، پس بدون زنشم همونا کشتن.
پریا خندهاش گرفت و دیگه چیزی نگفت. کمی بعد بهادر با ظرف میوه وارد اتاق شد و با لبخند به بچهها تعارف کرد که بخورند.
بهادر: بفرمایید میل کنید. امروز خیلی خسته شدید.
نارسیس: خیلی ممنون، راضی به زحمت نبودیم.
بهادر: چه زحمتی، اینجا را مانند خانهی برادرشوهرتان بدانید.
نارسیس نگاهی به مجید کرد و گفت:
- مجید، نظرت چیست سلاحی که دارم به بقیه هم نشان دهم.
بهادر با چشم و ابرو اشارهای به نارسیس و پریا کرد. مجید با شیطنت خندید و گفت:
- عالیه.
آرش فهمید و سریع گفت:
- نه، می خواین سکته کنن؟
مجید: بابا طوریشون نمیشه، از دور نشون میده.
آرش: نه مجید، کار درستی نیست. میرم به نارسیس میگم چه نقشهای داری.
مجید: راست میگی، کار درستی نیست. داداش سلاحت رو برای مغولا بذار.
بهادر با خنده گفت:
- باشد، سلاحهایم را برای مغولان میگذارم. دوستان، آنجا خانهی من است، به کلبه حقیر بنده خوش آمدید.
بهادر به بچهها تعارف کرد که وارد خانهاش شوند. خانه بهادر کوچک بود. در یکی از اتاقها وسایل زن و بچهی مرحومش را گذاشته بود و در یکی دیگر از اتاقها وسایل استفاده روزمره خودش بود. بچهها در اتاق نشستند و بهادر سریع برایشان بساط چای و میوه حاضر کرد. نارسیس آهسته از مجید پرسید:
- زن و بچه نداره؟
مجید: چرا داشت؛ ولی همه رو مغولا کشتن.
نارسیس: الهی بمیرم! چندتا بچه داشت؟
مجید: 6 تا بچه داشت.
نارسیس: 6 تا؟ چه خبره؟
مجید: اون دوره بچه زیاد آوردن کار خوبی بود، نه تو این دوره که تو دخلوخرج یکی میمونی چه برسه به 6 تا.
پریا: زنشم مغولا کشتن؟
مجید: نه، اون رو عمه من کشت! وقتی مغولا بچههاش رو کشتن، پس بدون زنشم همونا کشتن.
پریا خندهاش گرفت و دیگه چیزی نگفت. کمی بعد بهادر با ظرف میوه وارد اتاق شد و با لبخند به بچهها تعارف کرد که بخورند.
بهادر: بفرمایید میل کنید. امروز خیلی خسته شدید.
نارسیس: خیلی ممنون، راضی به زحمت نبودیم.
بهادر: چه زحمتی، اینجا را مانند خانهی برادرشوهرتان بدانید.
نارسیس نگاهی به مجید کرد و گفت:
آخرین ویرایش توسط مدیر: