کامل شده رمان سرزمین من و نامداران | fatima Eqbکاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatima Eqb

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/01/30
ارسالی ها
1,489
امتیاز واکنش
51,862
امتیاز
1,017
سن
43
محل سکونت
سرزمین رویاها
بهادر به مجید نگاه کرد و گفت:
- مجید، نظرت چیست سلاحی که دارم به بقیه هم نشان دهم.
بهادر با چشم و ابرو اشاره‌ای به نارسیس و پریا کرد. مجید با شیطنت خندید و گفت:
- عالیه.
آرش فهمید و سریع گفت:
- نه، می خواین سکته کنن؟
مجید: بابا طوریشون نمیشه، از دور نشون میده.
آرش: نه مجید، کار درستی نیست. میرم به نارسیس میگم چه نقشه‌ای داری.
مجید: راست میگی، کار درستی نیست. داداش سلاحت رو برای مغولا بذار.
بهادر با خنده گفت:
- باشد، سلاح‌هایم را برای مغولان می‌گذارم. دوستان، آنجا خانه‌ی من است، به کلبه حقیر بنده خوش آمدید.
بهادر به بچه‌ها تعارف کرد که وارد خانه‌اش شوند. خانه بهادر کوچک بود. در یکی از اتاق‌ها وسایل زن و بچه‌ی مرحومش را گذاشته بود و در یکی دیگر از اتاق‌ها وسایل استفاده روزمره خودش بود. بچه‌ها در اتاق نشستند و بهادر سریع برایشان بساط چای و میوه حاضر کرد. نارسیس آهسته از مجید پرسید:
- زن و بچه نداره؟
مجید: چرا داشت؛ ولی همه رو مغولا کشتن.
نارسیس: الهی بمیرم! چندتا بچه داشت؟
مجید: 6 تا بچه داشت.
نارسیس: 6 تا؟ چه خبره؟
مجید: اون دوره بچه زیاد آوردن کار خوبی بود، نه تو این دوره که تو دخل‌وخرج یکی می‌مونی چه برسه به 6 تا.
پریا: زنشم مغولا کشتن؟
مجید: نه، اون رو عمه من کشت! وقتی مغولا بچه‌هاش رو کشتن، پس بدون زنشم همونا کشتن.
پریا خنده‌اش گرفت و دیگه چیزی نگفت. کمی بعد بهادر با ظرف میوه وارد اتاق شد و با لبخند به بچه‌ها تعارف کرد که بخورند.
بهادر: بفرمایید میل کنید. امروز خیلی خسته شدید.
نارسیس: خیلی ممنون، راضی به زحمت نبودیم.
بهادر: چه زحمتی، اینجا را مانند خانه‌ی برادرشوهرتان بدانید.
نارسیس نگاهی به مجید کرد و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - بله، خیلی هم خوب.
    مجید: میگم داداش، خونه‌ت خیلی سوت و کوره. تو دوره ما یه مَثَل هست که میگه، زن بلاست، الهی هیچ خونه‌ای بی‌بلا نشه، تو هم کم‌کم آستین بالا بزن و یه دونه از این بلاهای طبیعی وارد خونه‌ت کن.
    بهادر خندید و گفت:
    - بگذار پس از قیامی که در سر داریم، اگر زنده ماندم زن هم می‌گیرم.
    مجید: تو هم مثل این آرش ما تو زن گرفتن تنبلی. اونم داره اذب اغلی زندگی می‌کنه. بهش میگم داداش بیا زن بگیر، میگه وقت ندارم، میل ندارم، اشتها ندارم‌.
    آرش: این چه حرفیه می‌زنی؟
    مجید: مگه دروغ میگم؟ بارها بهت گفتم بیا زن بگیر، همینا رو گفتی.
    آرش: از دست تو. بهادرجان اصلاً به اراجیف این مغز فندقی گوش نده، یه چیزی برا خودش میگه.
    مجید: من مغز فندقیم؟ من؟
    نارسیس: خدا رحم کنه، باز شروع شد‌.
    بهادر خندید و گفت:
    - بسیار خب، بحث را تمام کنید، بهتر است استراحت کنید. خانم‌ها شما می‌توانید در آن اتاق استراحت کنید، ما نیز در این اتاق.
    نارسیس: باشه ممنون. پریا، پاشو بریم تو اتاق.
    نارسیس و پریا در همان اتاقی که وسایل زن و بچه بهادر بود، رفتند. نارسیس به وسایل دستی کشید و گفت:
    - با وجود اینکه اینجا رو متروکه کرده؛ ولی چقدر تمیز نگهشون داشته.
    پریا: آره، حتی یه ذره خاک هم رو وسایل ننشسته. دلم براش می‌سوزه، خیلی تنهاست!
    نارسیس: آرش هم خیلی تنها داره زندگی می‌کنه. هروقت خونه‌ش میریم، بیچاره تندتند آشپزی می‌کنه و از ما هم پذیرایی می‌کنه. حالا حساب کن، ایران و جاوید هم تو این گیر و دار دائم تو دست‌وپاش میرن.
    پریا خندید و گفت:
    - ان‌شاالله استاد هم بزودی زن می‌گیره و خیال تو یکی راحت میشه.
    نارسیس با شیطنت به پریا نگاه کرد و گفت:
    - ان‌شاالله که دخترعموی نارسیس زنش میشه.
    پریا: واه نارسیس، من قبلاً حرفام رو بهت زده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: زهرمار و نارسیس! منم بهت گفته بودم که اول و آخرش تو زن آرشی، فهمیدی؟
    پریا: بچه‌های دانشگاه چی میگن؟
    نارسیس: بذار هر چی می‌خوان بگن تا جونشون بالا بیاد.
    پریا: طفلک زهره! استاد رو خیلی دوست داره.
    نارسیس: به درک که دوست داره! اصلاً می‌خوام بدونم تو نامزد آرش هستی یا زهره؟
    پریا: نگاه کار رو به کجا رسوندی، نامزدی!
    نارسیس: من از اون روزی که بهت پیشنهاد آشنایی با آرش رو دادم، همون موقع صیغه‌ی نامزدی رو بین شما دوتا خوندم، البته تو دلم.
    پریا خندید و گفت:
    - عزیزم برو بخواب، داری هذیون میگی.
    نارسیس: فردا دوباره راجع بهش بحث می‌کنیم.
    پریا: باشه، تا فردا‌.
    خانم‌ها رختخواب‌ها را پهن کردند و خوابیدند؛ اما قسمت آقایون قضیه فرق داشت. بهادر و مجید، آرش را کلافه که چه عرض کنم، دیوانه کرده بودند. آرش وسط خوابیده بود و دو طرفش بهادر و مجید خوابیده بودند. آرش می‌خواست بخوابد؛ ولی آن دو تازه حرف‌هایشان گل کرده بود.
    آرش: وای بسه. بذارین برای فردا، می‌خوام بخوابم.
    مجید: اِ، همه‌ش داد می‌زنه، داریم حرف می‌زنیم، بفهم!
    آرش: اگه می‌خواین با هم حرف بزنین. پس چرا جای من رو وسط انداختین؟ بهادر تو بیا جای من‌.
    مجید: نه بهادر، جات رو عوض نکنی ها. این‌جوری کیفش بیشتره، یکی وسط بخوابه و بقیه دو طرفش همه‌ش حرف بزنن.
    بهادر هم خندید و گفت:
    - آری، جای من خیلی هم خوب است. می‌توانی به صحبت‌های ما گوش ندهی و به آرامی بخوابی‌.
    آرش: آروم؟ اونم بین شما دوتا پرحرفِ مردم آزار؟ اصلاً من میرم تو حیاط می‌خوابم.
    مجید: باشه برو تو حیاط. اون‌وقت نصف شب موش میاد گازت می‌گیره.
    بهادر: شاید هم مار بالای سرت بیاید.
    دوتایی بلند خندیدند. آرش نگاهی به اون دو کرد و لحاف را محکم روی سرش کشید و با تندی گفت:
    - مردم آزارهای بیشعور!
    مجید: بیشعور خودتی که عین مرغ سر شب می‌خوابی. همون زیر باش و بیرون نیا؛ چون ممکنه مار بالای سرت بیاد.
    خلاصه تا ساعت‌ها مجید و بهادر با هم حرف زدن و آرش هم بی‌خواب کردند و کم‌کم خواب رفتند. هیچ‌کدام خبر نداشتند که فردا وداع غمگینی در پیش دارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    صبح روز بعد
    بهادر برای بچه‌ها صبحانه مختصری آماده کرد. همه بعد از اینکه دست و رویشان را شستند، پای سفره نشستند. بهادر لبخندی زد و گفت:
    - عذارخواهی می‌کنم. چیز زیادی در خانه نداشتم، همان چیزی که داشتم محیا کردم.
    نارسیس: نه آقا بهادر، این حرفا چیه، همینم خوبه دست شما درد نکنه.
    مجید به مرغی که یک گوشه از حیاط مشغول بود، اشاره کرد و گفت:
    - بهادر داداش، اون مرغی که برای خودش ول می‌چرخه و مفت‌خوری می‌کنه پس برا چیه؟
    بهادر با تعجب به مرغ نگاه کرد و گفت:
    - منظورت این است که مرغ را بکشم و برای صبحانه بپزم؟
    مجید: نه درست متوجه نشدی. ببین، مرغت مجرده، شوهرش بده تا هر روز برات تخم بذاره.
    همه به مرغ نگاه کردند و خندیدند. بهادر با خنده گفت:
    - همسایه خروسی دارد که اتفاقاً او نیز تنهاست؛ زیبا و پر ابهت نیز است و صدای رسایی دارد؛ اما اگر مرغم را به او بدهم، مجبور است در کنار شویِ خود باشد. در این صورت نه تنها تخم مرغی نسیبم نمی‌شود بلکه مرغم را نیز از دست خواهم داد.
    مجید: برو خروسو رو راضی کن بیاد داماد سرخونه بشه.
    همه خندیدند. صبحانه را با خنده و سربه‌سر گذاشتن این و اون، تمام کردند. بعد از اون نشستند و از هر در حرف زدند، از خاطرات بچگی گرفته تا سفرهایی که به دوره‌های باستان رفتند. همه را برای بهادر تعریف کردند. همین موقع کسی با شدت در زد. بچه‌ها به هم نگاه کردند و آرش پرسید:
    آرش: یعنی کی اومده؟
    مجید: چقدرم که عجله داره.
    بهادر: شاید کسی از طرف شیخ آمده است. میروم ببینم کیست، شما هم آماده باشید تا اگر مأموران حکومتی بودند سریعاً فرار کنید.
    بهادر رفت که در را باز کند و بچه‌ها هم وسایل‌هایشان را برداشتند و آماده نشستند. بهادر با مردی دیگه وارد شدند. بهادر آن مرد را به بچه‌ها معرفی کرد.
    بهادر: ایشان طاهر هستند یکی از یاران سربدار. مغولان خانه‌به‌خانه در حال جستجو هستند و هرکدام از یاران سربداران را که ببینند دستگیر می‌کنند.
    آرش: برای چی؟
    طاهر: فرمان طغای تیمور است.
    مجید: ای بمیره این طَغارِ تیمور! بهتره زودتر فرار کنیم.
    آرش: اینجا هم میان؟
    بهادر: من پیشینه خوبی در بین مأموران حکومتی ندارم، حکماً به اینجا نیز خواهند آمد.
    نارسیس: به خونه شیخ حسن هم میرن؟
    طاهر: شیخ شب گذشته از شهر خارج شده است.
    مجید: پس حرفامون به عقلش چسبید و فرار کرد.
    طاهر: از چه می‌گویی؟
    مجید: هیچی، بهتره زودتر بریم.
    هنوز آماده فرار نشده بودند که صدای عده‌ای از سربازان به گوش رسید. یکی از سربازها با ضرب و محکم در زد. بچه‌ها با ترس به هم نگاه کردند. بهادر با شتاب گفت:
    - به دنبال من بیایید. باید از راه بام خانه فرار کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بهادر سبدی از حیاط برداشت و به طرف راه پشت‌بام رفت و همه به دنبالش رفتند. بالای پشت‌بام بودند که دیدند سربازها در را شکستند و در خانه ریختند. مجید دید بهترین فرصت است، یه ترقه برداشت و بین سربازها پرت کرد. ترقه منفجر شد و صدای داد و هوار سربازها شنیده شد. مجید با خنده گفت:
    - این رو فعلاً علی‌الحساب داشته باشید تا بعد‌.
    عده‌ای سربازها که آسیب زیادی ندیده بودند با دیدن بچه‌ها، به‌سمت پشت‌بام دویدند. مجید تا این صحنه را دید گفت:
    - دارن میان این طرف نامردا!
    بهادر: شما به همراه بقیه از اینجا بروید و سربازان را به من بسپار.
    مجید: داداش، مواظب خودت باش.
    بهادر: نگران هیچ چیز نباش و برو.
    مجید و بقیه با کمک طاهر به‌سمت راه خروج رفتند. بهادر سبد را باز کرد و یک مار بیرون آورد و به‌سمت سربازها پرت کرد و خودش خندید و فرار کرد. سربازها با دیدن مار از ترس پا به فرار گذاشتند و باعث شد بهادر راحت‌تر به بقیه برسد. بچه‌ها به همراه طاهر بیرون از خونه یک جای امن ایستاده بودند که بهادر را از دور دیدند. مجید سوت زد تا بهادر متوجه‌اش شود. بهادر با دیدن بچه‌ها با خوش‌حالی به‌سمتشان رفت. همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
    - کارشان را ساختم. حال به مخفیگاه یاران برویم.
    همه به‌سمت مخفیگاه سربداران رفتند. در بین راه مجید پرسید:
    - این سبد چیه که باخودت آوردی؟
    بهادر: همان مارهایی که دیدید.
    مجید: وویی یا قمر بنی هاشم! بگیرش اونور خطرناکه!
    بهادر: نترس در سبد را محکم بسته‌ام.
    آرش: یه وقت خانم‌ها نفهمن تو سبد چیه.
    نارسیس شنید و با کنجکاوی پرسید:
    - مجید مگه چی تو سبده؟
    مجید: چیز خاصی نیست.
    بهادر: مار است.
    نارسیس: چی؟
    بهادر: درون این سبد چند مار زهرآگین گذاشته‌ام.
    همین موقع نارسیس و پریا جیغ زدند و جلوتر از بقیه دویدند. مجید با خنده گفت:
    - نگاه چه‌جوری ترسیدن. آخه مار ترس داره؟
    بهادر سبد را به‌سمت مجید گرفت و گفت:
    - پس تو نمی‌ترسی؟
    مجید با ترس گفت:
    - بگیرش اونور یا قمر بنی هاشم!
    مجید داد زد و پشت‌سر خانم‌ها دوید. آرش و بهادر نمی‌توانستند خنده‌یشان را کنترل کنند.
    مدت کمی راهپیمایی کردند تا اینکه به محلی رسیدند که در بین تپه‌ها بود. بهادر گفت:
    - اینجا مخفیگاه سربداران است؛ مخفیگاه خوبی است.
    مجید: مطمئنی ما رو پیدا نمی‌کنن؟
    بهادر: تا به حال که هیچ‌کداممان را پیدا نکردند.
    آرش: اگه امروز پیدا کنن چی؟
    مجید: بهادر، بده همین مارها زبون این سق سیاه رو نیش بزنن.
    نارسیس: مجید بیا اینور. انقدر نزدیک اون سبد نرو.
    بهادر: نترسید بانو، در سبد را محکم بسته‌ام، هیچ ماری قادر نخواهد بود بیرون بیاید.
    نارسیس: خدا کنه.
    پریا: حالا مار از نزدیک چه شکلیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    نارسیس: پریا دست بردار!
    مجید با شیطنت گفت:
    - پریا، شما یه واحد دارین به نام تاریخ هنر و معماری اشکانی، درسته؟
    پریا: آره، درسته‌.
    مجید: یه استاد لِنگ درازی هم دارین که این درس رو باید باهاش پاس کنید. این مارها دقیقاً شکل همون استادتون هستن.
    پریا: یعنی چی؟ آخه، استادمون محبوبه‌خانمه.
    مجید: خب منم منظورم همون محبوبه‌ست دیگه. این مارها هم دقیقاً شکل محبوبه هستن‌.
    نارسیس: مجید خجالت بکش! محبوبه به این خوبی.
    آرش: واقعاً که! بذار برگردیم بهش میگم!
    مجید خندید و به آرش گفت:
    - تو کلاً از بچگی ذاتت خبرچین بوده. هروقت یه کاری می‌کردم، می‌رفتی به محبوبه می‌گفتی و اونم می‌ذاشت کف دست حاج بابا. اون‌وقت این چَک و شیلنگ بود که نثار من می‌شد. من دیگه به این چیزا عادت کردم.
    همه خندیدند. تقریباً یک ساعت از فرارشان گذشته بود که چند تا از سواران سربداری از دور به‌طرف بقیه آمدند. همه جمع شدند تا بفهمند چی شده. بهادر هم در بین بقیه بود؛ ولی بچه‌ها دورتر زیر یک درخت نشسته بودند. کمی بعد تمام افراد به‌سمت اسب‌هایشان رفتند و بهادر هم سمت بچه‌ها آمد.
    بهادر: دوستان، همین‌جا بمانید تا باز گردم. گویا طغای تیمور سودای جنگ با ما دارد، خان باشتین هم به حمایت از ما نیامده و در جایی دیگر است. ما باید به مقابله با طغای تیمور برویم.
    مجید: بذار ما هم بیاییم. با ترقه‌هامون می‌تونیم جلوی سربازا رو بگیریم.
    بهادر: نمی‌شود، خطرناک است. مناسب نیست این دو بانو با ما بیایند و شما نیز نمی‌توانید آن‌ها را تنها در بیابان بگذارید و با ما بیایید؛ پس همین‌جا بمانید تا باز گردم.
    مجید: اما بهادر...
    بهادر به مجید نگاه کرد و لبخندی زد و به زبان مجید گفت:
    - ایول داری مجید.
    مجید لبخندی با بغض زد و بهادر را بغـ*ـل کرد و بعد گفت:
    - بهادر مواظب خودت باش.
    آرش: بهادر این ترقه رو بگیر اگه لازم شد ازش استفاده کن. یادت باشه، باید سرعت عمل داشته باشی.
    بهادر: سپاس‌گزارم.
    نارسیس: آقا بهادر مواظب خودت باش.
    بهادر: ما را از مرگ هراسی نیست. ما سر به دار می‌دهیم؛ اما تن به ذلت نمی‌دهیم.
    پریا چیزی نمی‌گفت؛ ولی مخفیانه از آن لحظات فیلم می‌گرفت. بهادر بعد از خداحافظی از بچه‌ها به‌طرف اسبش رفت. قبل از اینکه سوار اسب بشود برگشت و یک بار دیگه به بچه‌ها نگاه کرد. سوار شد و دستش را به نشانه‌ی وداع تکان داد و به همراه بقیه به‌طرف شهر رفت.
    بچه‌ها زیر سایه درخت نشستند. مجید برعکس همیشه ساکت نشسته بود و حوصله‌ی حرف زدن نداشت. نارسیس زیر لب آیه‌الکرسی می‌خواند و پریا هم ساکت کنارش نشسته بود. آرش کمی دورتر ایستاده بود و با دوربینی که آورده بود، اطراف را نگاه می‌کرد. چند ساعت از رفتن بهادر و یاران سربداران گذشت و نزدیک بعد از ظهر بود که بچه‌ها از دور سواری را دیدند که به‌طرفشان می‌آمد. بچه‌ها نگران به پایین تپه دویدند. سوار به بچه‌ها نزدیک شد و به زحمت از روی اسب پایین آمد. طاهر بود، سر و صورتش زخمی بود. آرش و مجید به او کمک کردند تا روی تخته سنگی بشیند. آرش مشک آبی که کنار زین اسب آویزون بود، برداشت و به طاهر کمک کرد تا کمی آب بخورد. مجید با نگرانی پرسید:
    - طاهر بگو از جنگ چه خبر؟
    طاهر همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد، گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    - نبرد سختی بود، تعداد زیادی از یاران ما توسط سربازان طغای تیمور کشته شدند. خان باشتین نیروهای کمی برای کمک فرستاده بود.
    مجید: بهادر کجاست؟ حالش خوبه؟
    طاهر: بهادر مرا از چنگ سربازان نجات داد و گفت که به نزد شما بیایم و بگویم شما بروید، ممکن است هیچ‌گاه اینجا باز نگردند.
    آرش: بهادر اسیر شد؟
    طاهر زیر گریه زد و گفت:
    - نمی دانم، لحظه‌ای که از معرکه دور می‌شدم بهادر را دیدم که در محاصره سربازان مغول بود.
    مجید با نگرانی به طاهر نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نارسیس پرسید:
    - مگه بهادر ترقه با خودش نداشت؟ چرا ازش استفاده نکرد؟
    طاهر صورتش را با آستین لباسش پاک کرد و گفت:
    - بهادر آن وسیله‌ی آتش‌زا را جلوی سربازان مغول پرتاب کرد تا بتواند من را نجات دهد. او نگران شما بود.
    مجید: ای بابا! آخه چرا الکی نگران ما بود. خوبه که بهش گفته بودیم بلدیم چه‌جوری از خودمون دفاع کنیم.
    آرش: راهی هست که ما هم به شهر بریم؟
    طاهر: نمی‌توانید بروید. شهر در محاصره است. هر که از خانه بیرون بیاید توسط سربازان طغای تیمور کشته خواهد شد.
    مجید: بخوایم شهر بریم با یه دونه اسب که نمی‌تونیم.
    طاهر: بگذارید نزدیک غروب به شهر می‌رویم‌.
    آرش: فاصله اینجا تا شهر خیلی زیاده؟
    طاهر: بدون اسب تا شب طول خواهد کشید.
    مجید: شب هم نمی‌تونیم بریم؛ ممکنه تو این کوه و کمر گرگ باشه. اگه به وسیله‌ی سربازای مغول طوریمون نشه، به دست گرگ‌ها حتماً دریده می‌شیم.
    طاهر: قدری صبر کنید، ممکن است عده‌ای دیگر از سربداران از مهلکه جان سالم به در ببرند و به اینجا بیایند.
    نارسیس: یه کم صبر کنیم بد نیست.
    مجید: می‌ترسم بهادر طوریش بشه.
    نارسیس: مجیدجان، چه بخوای، چه نخوای، بهادر قرن‌ها پیش وارد این جنگ شده. تو نمی‌تونی تاریخ رو عوض کنی.
    مجید: کاش حداقل می‌شد جان یک نفر، فقط یک نفر رو نجات داد.
    پریا: بچه‌ها نگاه کنید، چند نفر دارن میان اینجا.
    بچه‌ها به همراه طاهر با نگرانی به‌سمت سوارها نگاه کردند. مجید زیر لب دعا می‌کرد یکی از آن‌ها بهادر باشد. سوارها چهار نفر بودند. به نزدیک بچه‌ها رسیدند و ایستادند. همه زخمی بودند و حتی یکیشان به قدری زخمش عمیق بود که نای حرکت نداشت. یاران سربدار از روی اسب پیاده شدند، مرد زخمی یک مرتبه از روی اسب افتاد و دیگر تکان نخورد‌. یکی دیگه از یاران سربداری سریع کنارش نشست و کمی بعد گفت:
    - تمام کرده است!
    نارسیس و پریا با بغض و وحشت به او نگاه می‌کردند. مجید از یکی پرسید:
    - بهادر رو ندیدین؟
    مرد سربداری: بهادر اسیر شد.
    بچه‌ها با وحشت و نگرانی گفتند:
    - اسیر شد؟
    آرش: چه‌جوری؟
    مرد سربداری: سربازان طغای تیمور او را محاصره کردند‌. در لحظه فرار دیدم که چگونه بهادر را می‌زدند و او هم یارای مقابله با آن‌ها را نداشت.
    مجید: بچه‌ها باید زودتر بریم، باید هرجور شده بهادر رو نجات بدیم!
    مرد سوار: می‌توانید با اسب‌های ما بروید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    بچه‌ها اسب‌های یاران سربداران را گرفتند و سوار شدند و تا شهر رفتند. حتی خودشان هم به این فکر نمی‌کردند که چه‌جوری اسب‌سواری را انقدر خوب یاد گرفتند.
    نزدیک غروب به شهر رسیدند. دود از هر نقطه از شهر دیده می‌شد. بچه‌ها از روی اسب پیاده شدند و با احتیاط در شهر راه می‌رفتند و به اطراف نگاه می‌کردند. سربازان طغای تیمور اکثر ساکنین شهر را یا کشته بودند و یا در داخل خانه‌هایشان حبس کرده بودند. صدای ضجه‌ی زنان و بچه‌ها شنیده می‌شد. مغول‌ها با تخته در و پنجره‌ی خانه‌های مردم را از بیرون تخته کرده بودند. مجید با دیدن وضعیت شهر گفت:
    مجید: نامردا ببین چه‌جوری زن و بچه مردم رو حبس کردن. آرش، می‌تونی کمک بدی تا تخته‌ها رو بشکنیم؟
    آرش: باید سعی کنیم.
    نارسیس: مواظب باشین سربازا نبینن.
    پریا با چشم‌های پر از اشک مات‌ومبهوت به شهر نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. نارسیس، آرش و مجید با کمک هم تخته‌هایی که نازک‌تر بود، می‌شکستند و سعی می‌کردند مردم را نجات بدهند. همین موقع پریا با منظره‌ای روبه‌رو شد. خیره و بدون حرکت ایستاد و زل زد به چیزی که می‌دید. سربازان طغای تیمور تمام کسانی رو که در جنگ با سربداران اسیر کرده بودند از دیوار بلند مسجد حلق‌آویز کرده بودند، در بین آن‌ها بهادر هم دیده می‌شد. سر و صورتش غرق خون بود، مشخص بود که قبل از اعدام حسابی کتک سختی خورده بود. پریا با خودش فکر کرد که اگر مجید این صحنه را ببیند چه‌کار می‌کند. پریا از صحنه‌ای که دیده بود عکس گرفت تا سندی باشه بر جنایت تاریخی مغولان. پریا به‌سمت بقیه رفت که مشغول شکستن در و پنجره‌ها بودند. دوید سمتشان و گفت:
    پریا: بچه‌ها، باید یه چیزی بگم.
    نارسیس: چی شده؟
    پریا: مجید، تو هم بیا.
    مجید و آرش هم به‌طرفشان رفتند. پریا گفت:
    - اون‌طرف مسجده، نشون میده که درگیری‌ها اونجا بیشتر بوده.
    آرش: خب؟
    پریا: اونجا جنازه زیاده.
    مجید: جنازه؟ یعنی مردم رو کشتن؟
    پریا: آره، بیشتر مردم رو کشتن و حلق‌آویز کردن و...
    نارسیس: و چی؟
    پریا سرش را انداخت پایین و اشک‌هاش سرازیر شد، با گریه گفت:
    - جنازه بهادر هم حلق‌آویز کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    سه‌نفرشان خیره به پریا نگاه کردند. پریا همین‌طور که اشک می‌ریخت عکسی که گرفته بود به بقیه هم نشان داد. مجید حس کرد پاهاش توان ایستادن ندارند. به عکس که نگاه کرد، همین‌طور که اشک می‌ریخت، گفت:
    - این امکان نداره، اشتباه می‌کنی، این بهادر نیست. نگاه! صورتش پر از خونه. قابل شناسایی نیست. اشتباه می‌کنی! خودم الان میرم اونجا و تا با چشم خودم نبینم باور نمی‌کنم.
    مجید همه را کنار زد و با خشم و غضب داد زد:
    - به خدا اگه بهادر اونجا باشه با همین دستای خودم طغای تیمور حیوون صفت رو به جهنم می‌فرستم! کشمش... خودم می‌کشمش!
    مجید به‌طرف مسجد دوید و بقیه هم درحالی‌که صداش می‌زدند دنبالش دویدند. همه به مسجد رسیدند و جنازه‌ها را دیدند. نارسیس و پریا گریه می‌کردند و مجید مات‌ومبهوت به جنازه بهادر خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. آرش روی شانه مجید دست گذاشت و آرام گفت:
    - مجید، این چیزی که می‌بینی، الان دیگه واقعیت نداره.
    مجید: ولی اون زمان واقعی بود. چند سال پیش، چند قرن پیش، بهادر بوده و این‌جوری به ناحق کشته شده. نه فقط بهادر، تمام مردم سبزوار این‌جوری ناجوانمردانه کشته شدند. چرا میگی واقعی نیست؟ پس اینا چیه؟ اینا نامدارن سرزمین من و تو بودن که سر به دار دادند؛ اما تن به ذلت ندادند. اجازه ندادند دست اجنبی‌ها به زن و فرزند این سرزمین بخوره.
    مجید اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
    - بچه‌ها، ترقه هاتون رو آماده کنید، باید یه جایی بریم.
    آرش: کجا می‌خوای بری؟
    مجید: می‌ریم طغای تیمور رو به جهنم بفرستیم.
    نارسیس: مجید، ما نمی‌تونیم.
    مجید: می‌دونم طغای تیمور سال‌ها پیش زندگی کرده و به درک واصل شده؛ اما الان من در زمان این جونور هستم، پس می‌تونم انتقام بهادر و بقیه رو ازش بگیرم. بیایین بریم.
    پریا: منم با مجید موافقم درسته ممکنه ما تو این دوره‌ها غیرواقعی باشیم؛ اما می‌تونیم یه کارایی کنیم که یه انتقام کوچیک گرفته باشیم.
    مجید راه افتاد و بقیه هم پشت‌سرش رفتند. از کوچه پس کوچه‌های سوخته و جنگ‌زده گذشتند تا به عمارت حکومتی رسیدند. مجید معطل نکرد و یه گلوله ترقه آماده کرد و نزدیک به در ورودی که رسید بدون معطلی یه ترقه منفجر کرد. خشم مجید به قدری بود که متوجه دور و اطرافش نبود. راه می.رفت و با خشم یک ترقه جلوی سربازان مغول منفجر می‌کرد. بقیه هم پشت‌سرش می‌رفتند. سربازها از ترس مواد منفجره مجید به هر طرف فرار می‌کردند. کسانی که مقاومت می‌کردند با آتش ترقه روبه‌رو می‌شدند. از صدای انفجار ترقه‌ها، تمام سربازها و حتی طغای تیمور هم متوجه آشفتگی دارالحکومه شده بودند. طغای تیمور به همراه چند نفر از سربازانش به محوطه عمارت آمد. مجید همچنان با خشم ترقه منفجر می‌کرد. طغای تیمور با صدای بلند فریاد زد:
    - او را دستگیر کنید!
    مجید با صدای فریاد طغای تیمور، متوجه حضورش شد و با خشمی که تا حالا هیچ‌کس برای مجید ندیده بود، به‌سمت طغای تیمور رفت. سربازها جرأت نمی‌کردند به مجید نزدیک بشوند و از دور مراقبش بودند. مجید جلوی طغای تیمور ایستاد و با غضب گفت:
    - دنبال تو می‌گشتم؛ جنایتکار مغول!
    طغای تیمور: که هستی و برای چه آشوب کردی؟
    مجید: اومدم نابودت کنم حیوون!
    طغای تیمور: تو که هستی ای جوانک گستاخ؟
    مجید یه گلوله ترقه آماده کرد و با تحکم گفت:
    - من مجید هستم، از امروز منم یکی از یاران سربدارا هستم و تا خون نجـ*ـس تو رو نریزم از اینجا بیرون نمیرم.
    طغای تیمور با خشم به مجید نگاه کرد. آرش داد زد:
    - مجید مواظب باش، ممکنه بلایی سرت بیاره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatima Eqb

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/01/30
    ارسالی ها
    1,489
    امتیاز واکنش
    51,862
    امتیاز
    1,017
    سن
    43
    محل سکونت
    سرزمین رویاها
    طغای تیمور همین که خواست دستور بازداشت مجید را بدهد یک مرتبه مجید گلوله ترقه را به صورت طغای تیمور پرت کرد و یک دانه هم جلو پایش پرت کرد. برخورد ترقه‌ها باعث انفجار شد و طغای تیمور در‌حالی‌که حسابی سوخته بود یک گوشه پرت شد. سروصورتش حسابی سوخته بود و از درد فریاد می‌زد. سربازها با ترس به مجید و بدن سوخته طغای تیمور نگاه می‌کردند. مجید لبخند پیروزمندانه‌ای زد و به‌سمت بقیه دوید و گفت:
    - بهتره زودتر بریم.
    بچه‌ها به‌سمت در خروجی عمارت دویدند و سربازها هم دنبالشان رفتند. آرش با شتاب گفت:
    - دارن دنبالمون می‌کنن‌. خدا کنه در زودتر ظاهر بشه.
    جلوی در سربازها راهشان را سد کردند و بچه‌ها مجبور شدند تغییر مسیر بدهند. در حین فرار ناگهان در سیاه رنگ ظاهر شد. بچه‌ها به‌سمت در دویدند، قبل از اینکه آرش کلید را آماده کند، در خودش باز شد و بچه‌ها سریع داخل شدند. در بسته شد و در برابر چشمان مغول‌ها ناپدید شد.
    قلمرو سربداران که در سال ۷۵۱ هجری، سراسرخراسان غربی و قومس و گرگان را شامل بود، به ولایت بیهق و چند شهرستان مجاور غربی آن محدود و منحصر گشته بود. در سال ۷۷۸ هجری بار دیگر هواخواهان جناح افراطی به رهبری درویش رکن‌الدین که در فارس پنهان شده بود خروج کردند. قیام‌کنندگان در سال ۷۷۹ هجری شهر سبزوار را تصرف کردند و در مسجد جامع آن شهر به نام رکن‌الدین خطبه خواندند. نیشابور سر به اطاعت وی فرود آورد و امیر اسکندر شیخی، مریدی وی را پذیرفت. این نهضت دو سال دوام داشت تا سرانجام علی مؤید برای خاموش کردن این قیام از دشمن خود امیر ولی کمک خواست. امیر ولی و علی مؤید با لشکریان خود متفقاً رهسپار سبزوار شدند. هواخواهان درویش رکن‌الدین در پیکار شکست خوردند و درویش فرار کرد. علی مؤید در سال ۷۸۰ مجدداً وارد سبزوار شد.
    امیر ولی پس از فرونشاندن شورش بار دیگر به علی مؤید حمله کرد و در سال ۷۸۳ هجری عازم سبزوار شد تا کار دولت سربداران را یکسره کند؛ به همین خاطر شهر را محاصره کرد. علی مؤید پس از تحمل ۴ ماه محاصره به فاتح آسیای میانه، تیمور لنگ متوسل شد و از وی یاری طلبید.
    تیمور با لشکریانش به خراسان آمد و امیر ولی را منهزم ساخت و پیروزمندانه وارد سبزوار شد. علی مؤید به پیشواز او رفت و دربرابرش سر تعظیم فرود آورد و خود را عبد و دست نشانده و تابع وی خواند. تیمور، علی مؤید را در دربار خود نگه داشت، با وی به احترام رفتار کرد و او را شهریار خواند؛ اما اجازه رفتن به سبزوار را به او نداد. تیمور پس از چند سال دستور قتل علی مؤید که دیگر هیچ سودی برایش نداشت، صادر کرد.
    مردم سبزوار که از شهریاران خــ ـیانـت دیده بودند، نمی‌خواستند با سلطه فاتح بیگانه سازش کنند. در سال ۷۸۵ هجری در سبزوار قیامی به رهبری شیخ داود سبزواری وقوع یافت. تیمور بی‌درنگ روانه سبزوار شد و شهر را محاصره کرد. با وجود دفاع مردانه‌ای که از شهر به عمل آمد سبزوار در آغاز ماه رمضان سال ۷۸۵ هجری به دست سپاهیان تیمور افتاد. تیمور کشتار وحشتناکی کرد و فرمان داد قریب دو هزار نفر از قیام‌کنندگان را لای دیوار برجی نهاده زنده به گور کنند. دژ مستحکم سبزوار را هم ویران کردند؛ ولی این کشتار اراده مردم سبزوار را که طالب استقلال بوده و روحیه سربدار داشتند نکشت. پس از مرگ تیمور، بی‌درنگ در سبزوار و اطراف آن، سربداران علیه سلطان شاهرخ فرزند تیمور قیام کردند و یکی از اَخلاف وجیه‌الدین مسعود را به شهریاری برگزیدند. لشکریان شاهرخ به دشواری توانستند این قیام را خاموش کنند.
    قیام سربداران با آن که جنبشی محلی بود و مدت زیادی دوام نیافت؛ اما در تاریخ ایران اهمیتی خاص دارد؛ زیرا در پی این قیام و با نیرو گرفتن از پیروزی‌های آن بود که در نقاط دیگر نیز مردم روستاها سرکشی کردند. استقرار دولت مرعشیان در مازندران را باید یکی از بارزترین پی‌آمدهای حکومت سربداران دانست. امرای سربداران در اداره حکومت با یکدیگر اختلاف بسیار داشتند و بسیاری از آنان با توطئه یاران خود را از پای درآمدند. با این همه در مدت کوتاه حکومت ایشان، آبادانی بسیار صورت گرفت و خرابی‌های حمله مغول تا حد زیادی جبران شد. امیران سربدار در پی بهتر کردن زندگی روستائیان و طبقه محروم شهر بودند و به نوعی مساوات در تقسیم عواید و ثروت عمومی اعتقاد داشتند. روحشان شاد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا