کامل شده رمان به رنگ نارنجی | ژیلا.ح (علیماژ) کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از رمان خوشتون میاد و بهش علاقه دارین و به نظرتون سطح رمان در چه حده؟


  • مجموع رای دهندگان
    59
وضعیت
موضوع بسته شده است.

🍫 Dark chocolate

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/06
ارسالی ها
2,828
امتیاز واکنش
38,895
امتیاز
1,056
سن
23
محل سکونت
°•تگرگ نشین•°
طاهره‌خانوم چشم غره‌ای به هر دویشان رفت و بعد به لیلا گفت:
- پاشو یه زنگ به بابارسولت بزن ببین کجاست. بهش بگو چند دقیقه دیگه آقاصمدی اینا میان.
لیلا با تعجب گفت:
- آقاصمدی اینا؟
طاهره‌خانوم انگار که بخواهد برای کودکی توضیح دهد باحوصله و تکه‌تکه گفت:
- آره دیگه. آقای‌صمدی و پسرش ولی. بدو دیگه لیلا یه تکون به خودت بده آخه!
پس حدسش درست بود. ماجرا همان گرگ و سلام و طمع بود. از جا بلند شد تا از تیر تند و تیز نگاه طاهره‌خانوم در امان بماند و به سمت تلفن قرمزرنگ قدیمی که روی پایه‌ی کوچک چهارگوش‌شکل قرار داشت رفت. به بابارسولش زنگ زد و همه چیز را از جمله آمدن خانوم‌صمدی و حدسیات و حتی فرضیاتش برایش شرح داد. آقارسول که جانش به دخترهایش بند بود با شنیدن صحبت‌های لیلا و لحن ناراحتش با صدایی جدی گفت:
- گوشی رو بده به طاهره‌خانوم ببینم!
لیلا از پشت تلفن هم می‌توانست ابروهای پرپشت اما کوتاه بابارسولش را تصور کند که در هم رفته و چیزی شبیه ضربدر نصفه درست کرده‌اند. سروکله‌ی خانوم‌صمدی هم کم‌کم پیدا شد. گویی تماسش تمام شده بود. لیلا سر کج کرد و طاهره‌خانوم را صدا زد. طاهره‌خانوم که پیش تلفن آمد نگاهی رعدوبرقی به لیلا انداخت. دخترش بود. هرچه باشد بزرگش کرده بود و می‌دانست در پس این لبخند روی لبش چه کارهایی کرده. لیلا با سر اشاره‌ای به خانوم‌صمدی انداخت و گفت:
- من برم دیگه زشته خانوم‌صمدی تنها بمونه.
و بعد درکسری از ثانیه غیب شد. طاهره‌خانوم تلفن را برداشت و کنار گوشش گذاشت. لیلا حال روی مبل نشسته بود و در حالی که مضطرب با انگشت‌های قلاب‌شده‌اش ورمی‌رفت به طاهره‌خانوم چشم دوخته بود.
- آره. نه. خب همسایه‌ان چی بگم بهشون؟ چی میگی رسول نمیشه که... رسول گوش بده... مسخره نشو دیگه زود بیا... کی؟ لیلا؟
همین‌که طاهره‌خانوم سر برگرداند و دوباره نگاهی رعدوبرقی به لیلا انداخت، لیلا خودش را مشغول صحبت با خانوم‌صمدی نشان داد و نگاهش را به سرعت طوفانی تند دزدید. خانوم صمدی هم که از حرف‌زدن لیلا خوشحال و ذوق‌زده شده بود، دوباره بقچه‌ی حرف‌هایش را باز کرده بود و برای لیلا از هر دری صحبت می‌کرد. لیلا هم که گویی در تنگنایی گیر کرده باشد تنها سر تکان می‌داد و در دل برای چند صدمین بار خودش را لعنت می‌کرد و می‌گفت لعنت به زبانی که بی‌موقع باز شود. امروز چقدر ضرب‌المثل‌ها برایش حقیقت پیدا کرده بودند! انگار که کسی شیشه‌ی جادویی ضرب‌المثل‌ها را بشکاند و آن‌ها را جایی اطراف لیلا باز کرده باشد.
ده دقیقه‌ی بعد سروکله‌ی آقاکریم و پسرش ولی پیدا شد. لیلا با دیدن ولی با کت ‌و شلواری که تن زده بود با حالتی چندش به او نگاه کرد و کمی در خودش جمع شد. برای آقاکریم بلند شد اما سریع نشست و خودش را به بی‌تفاوتی زد. ولی که روی مبل نشست صدای جیرجیر مبل بلند شد. مبل بیچاره خیلی هنر کرده بود که پسرک نودوچندکیلویی را روی خودش جا داده بود و تنها برای اعتراض جیرجیر می‌کرد.
لیلا نگاهش به آیگین افتاد. آیگین طوری به پشتی مبل چسبیده بود که گویی هر لحظه ممکن است رگباری از دکمه‌های پیراهن آبی آسمانی ولی که به‌سختی آن‌ها را بسته بود او را نشانه برود.
لیلا رد نگاهش را گرفت و وقتی دکمه‌هایش را دید که به زور بسته شده بودند مثل آیگین به پشتی صندلی‌اش تکیه زد. دوباره احوال‌پرسی آقاکریم و پسرش شروع شد و باز هم پاسخ‌های حاضری و سرسری لیلا طوری بودند که گویی می‌خواهد سریعا آن‌ها را از سر باز کند تا بابارسولش زودتر خودش را برساند.
طاهره‌خانوم به لیلا اشاره کرد که برود و چایی بریزد. لیلا قیافه‌اش را در هم کرد و نگاهش را سمت دیگری سوق داد و سعی کرد بی‌تفاوت سر جایش بنشیند. که ای‌کاش از جایش بلند می‌شد. چند دقیقه بعد طاهره‌خانوم با سینی چای و ظرفی که حاوی شیرینی خامه‌ای بود آمد.
لیلا طوری به شیرینی خامه‌ای‌ها نگاه می‌کرد که گویی می‌خواهد برای عزیزان از دست‌رفته‌اش مراسم سوگواری بگیرد. نگاهش دقیقاً روی شیرینی‌ها بود تا آنجا که ولی و خانوم‌صمدی و آقاکریم با دو گاز بزرگ دخل شیرینی‌های عزیزش را در آوردند. همین که ولی شیرینی‌اش را تمام کرد دستش را دراز کرد و از ظرف روبه‌رویش شیرینی دیگری برداشت.
لیلا را کارد می‌زدی خون که هیچ صدای آخش هم در نمی آمد. در دل صمدی کوچک یعنی همان ولی را نفرین می‌کرد «الهی کوفت بشه بره توی معده‌ات! الهی زهرمار بشه بره توی لوزالمعده‌ات! الهی سنگ شه گیر کنه تو مجرای ورود به معده‌ات! الهی تو راه مجرای معده‌ات راهش کج بشه بره تو کلیه‌ات...»
آن‌قدر مشغول نفرین‌کردن و غرق در این کار تخصصی‌اش بود که حتی متوجه نشده بود دو-سه باری طاهره‌خانوم صدایش کرده و لیلا با دستی مشت‌شده، نگاهی که روی شکم بزرگ صمدی کوچک با حرص خیره مانده بود و لب‌هایی که روی هم محکم می‌فشرد خشکش زده.
با سقلمه‌ی آیگین که در پهلویش فرو رفت به خودش آمد و نگاهش را تا صورت گرد صمدی کوچک بالا آورد. با دیدن نیش باز و دندان‌های یکی در میان مشکی و زردش چینی به بینی‌اش داد و سریعاً نگاهش را دزدید. قبل از آنکه مورد هدف گلوله‌ی سخت و مهیب نگاه طاهره‌خانوم قرار بگیرد با صدای زنگی که آمد مثل فشفشه از جایش بلند شد.
همان‌طور که به‌سمت در حیاط پرواز می‌کرد زیر لب گفت:
- الهی قربونت برم باباجانم که به‌موقع اومدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    در را که باز کرد آقارسول با همان لباس‌های صبحش و ساک مشکی به‌دست جلوی در ایستاده بود. طاهره‌خانوم از پشت شیشه داشت تماشایشان می‌کرد که حسابی دونفره گرم گفت‌وگو بودند. حدس می‌زد که لیلا دوباره مشغول گلایه باشد.
    چند دقیقه‌ی بعد آقارسول یالله گویان وارد شد و لیلا هم پشت سرش روانه شد. طوری پشت سر باباجانش می‌آمد که گویی سپری در دست گرفته باشد برای دفاع از خودش. آقارسول بعد از آنکه سلام و احوال‌پرسی کرد روی یکی از مبل‌ها نشست.
    لیلا نگاهش به پایه‌ی چوبی مبل افتاد که رنگ‌ورورفته شده بود و قسمتی از چوبش هم شکسته و به عبارتی لب‌پر شده بود. لبش با بدخلقی کج شد و با صدای رسای آقارسول نگاه از مبل گرفت.
    مستاصل به آقاکریم و بابارسولش نگاه می‌کرد. حرف‌هایی که بینشان رد می‌شد شبیه به همان حال‌واحوال و گفت‌وگوی دوستانه بود اما حرکات صورتشان چیز دیگری می‌گفت. هرازگاهی آقارسول با ابروهایش که یک‌تایشان را بالا می‌انداخت صحبت می‌کرد و گاهی هم آقاکریم با نگاهی موشکافانه جوابش را می‌داد.
    هر دو کمی عجیب و غریب شده بودند.
    لیلا و آیگین به طور نوسانی آقارسول و آقاکریم را طوری نگاه می‌کردند که گویی در میدانی نشسته‌اند و یک دوئل مقدماتی دوستانه را نگاه می‌کنند. آقا‌رسول به جای اینکه با کلمات بازی کند گویی با حرکات صورتش برای آقاکریم خط‌ونشان می‌کشید. در حقیقت آن‌قدر هم سواد نداشت که بتواند با کلمات بازی کند.
    مردی ساده اما با قلبی بی‌کران و مهربان بود. مردی که دانش زیادی به‌جز خواندن و نوشتن و چهار عمل ساده‌ی ضرب و تقسیم و جمع و تفریق نداشت اما پر بود از درس‌هایی که خط‌به‌خط از روزگار یاد گرفته بود. به همین سادگی‌ها هم نمی‌گذاشت کسی مثل آقاکریم بیاید و دخترش را با شیرینی خشکی ببرد.
    آقارسول با همان دایره‌ی لغات نه‌چندان زیاد طی چند دقیقه طوری آقای‌صمدی و صمدی‌های دیگر را بدرقه کرد و به‌نحوی محترمانه از خانه بیرونشان کرد که حتی طاهره‌خانوم هم مهلت نکرد چیزی بگوید. همین که صمدی‌ها سمت حیاط رفتند لیلا به‌سمت آشپزخانه رفت تا جعبه‌ی شیرینی‌های عزیزش را نگاه کند ببیند چیزی هم باقی‌مانده یا طاهره‌خانوم همه‌شان را دو دستی تحویل صمدی‌ها داده است.
    هنوز سمت یخچال نرفته بود که نگاهش به جعبه‌ای شیرینی و دسته گل کوچکی با گل‌های میخک افتاد. وقتی آقاکریم وصمدی کوچک به خانه‌شان آمده بودند، لجوجانه سر جایش نشسته بود و برای خوشامدگویی هم دم در نرفته بود و برای همین هم این جعبه‌ی شیرینی و دسته گل را ندیده بود. لب‌هایش را باانزجار جمع کرد و آهسته زیر لب گفت:
    - آخه مگه مراسم عزا اومدن که دسته گل میخک...
    همان‌طور که حرف می‌زد مشغول بازکردن جعبه‌ی شیرینی بود. با دیدن شیرینی‌های خشک و دو ردیف شیرینی دانمارکی حرفش را نیمه رها کرد و سرش را از روی جعبه‌ی شیرینی عقب کشید:
    - انقدر خسیسن که حداقل نکردن یه دسته گل و شیرینی درست حسابی بیارن. اه اه! حیف اون شیرینی خامه‌ایای نازنین که اون‌طوری پرپر شدن!
    به‌سمت اتاقش پا تند کرد تا از دست نگاه‌های تند و مواخذه‌های طاهره‌خانوم در امان بماند. بعد از رفتن صمدی‌ها آقارسول و طاهره‌خانوم به اتاق خوابشان رفتند و در را هم پشت سرشان بستند. حال تنها آیگین در پذیرایی روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و مات و مبهوت به دو اتاقی که درشان بسته بود نگاه می‌کرد. شانه‌ای بالا انداخت و بعد اطرافش را از نظر گذراند، گویی بمبی با آمدن و سپس رفتن صمدی‌ها در خانه منفجر شده باشد که دوباره خانه به‌ هم ریخته شده بود. با نگاهی غم‌بار همه‌جا را نگاه کرد و بعد با همان صورت درهم سمت ظرف شیرینی روی میز خم شد و یکی از سه شیرینی خامه‌ای که مانده بود را برداشت. حال دوشتا شیرینی بازمانده‌ی جعبه‌ی شیرینی‌های لیلا بودند.
    صدای آرام طاهره‌خانوم و آقارسول می آمد، لیلا چیزی از حرف هایشان را نمی فهمید اما از لحنشان مشخص بود که مشغول بحث و گفت‌وگو هستند. هرازگاهی هم صدای آقارسول بلند می‌شد و چند لحظه‌ی بعدش نوبت طاهره‌خانوم بود. نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد. سمت در رفت و گوشش را به در چسباند. بریده‌بریده چیزهایی را می‌شنید:
    - الکی که نیست همین‌طوری بیان و ...
    - تو فکر کردی تو خیابون ریخته؟ یا جلوی در صف کشیدن؟
    دوباره چند لحظه صدایشان پایین آمد.
    - رسول مگه من چقدر زنده می‌مونم؟ نباید سروسامون بدم به بچه‌هام؟
    - آخه طاهره این طوری؟ این آدما؟ کریم‌قصاب؟ طاهره ببین دخترمون داره می‌ره سرکار. قرار نیست که...
    لیلا نفهمید که طاهره‌خانوم چه جوابی داد که بابارسولش با صدای کمی بلندتری گفت:
    - خانوم مگه جرم کردم مگه قتل کردم؟ منم یه کارمندم مثل کارمندای دیگه. یه لقمه نون حلال دارم میارم سر سفره‌ی خانوادم. بعدشم چه ربطی داره که...
    صدایی از طاهره خانوم نیامد.
    - با این تفکراتشون می‌خوام صد سال نیان اصلاً می‌خوام دخترمو ترشی بندازم... خدا رو شکر دیگه کم‌کم دستش میره تو جیب خودش محتاج هیچ‌کی هم نمیشه. دیگه بیشتر از این نه خودت رو اذیت کن نه این بچه رو. خودمون کم سختی نکشیدم که خودت لحظه‌به‌لحظه زندگیمونو دیدی که خانوم.
    دیگر چیزی نشنید. دوباره داشتند آرام صحبت می‌کردند. چند ثانیه‌ی بعد صدای چرخیدن دستگیره و بعد بازشدن در اتاق کناری آمد. حال صداها واضح‌تر به گوشش می‌رسید.
    طاهره‌خانوم گفت:
    - حالا کجا داری میری رسول؟
    - علی به جای من شیفت وایستاده. بهش گفتم نیم‌ساعته میام. طاهره‌خانوم ببین چی میگم، دیگه وقتی من نیستم مهمون نه دعوت کن نه راه بده.
    - خب رسول‌جان من حواسم نبود امشب.
    صدای زنگ گوشی نوکیای دکمه‌ای آقارسول باعث شد حرف طاهره‌خانوم نصفه بماند.
    - دیر شد.
    و بعد صدای قدم‌های تندی آمد و به دنبالش در توری باز و بسته شد.
    - وایسا رسول لباسات رو جا گذاشتی.
    صدای دمپایی‌های طاهره‌خانوم که بلند شد لیلا نگاهی به ساعت انداخت که عقربه‌هایش دوازده ‌و نیم را نشان می‌دادند. سمت پنجره‌ی اتاقش رفت. پرده‌ی نیلی‌رنگ را کنار زد و با نگاهی مه‌گرفته به بابارسولش نگاه کرد که ساک مشکی را از طاهره‌خانوم چنگ زد و باعجله به‌سمت در حیاط رفت.
    پرده را انداخت و روی تخت چوبی‌اش که بابارسولش برایش درست کرده بود دراز کشید. چند ثانیه نکشید که پلک‌هایش روی هم افتادند و خوابش برد. امروز روز سخت و عجیبی را گذرانده بود و خستگی در تمام وجودش رخنه کرده بود.
    چند لحظه‌ی بعد طاهره‌خانوم به‌سمت اتاق مشترک لیلا و آیگین راه افتاد. دلش نمی‌خواست خبری را که لیلا امروز با کلی شوق و ذوق می‌خواست بدهد و لحظه‌ی آخر پشیمان شده بود را از زبان رسول و آن هم در چنین شرایطی بشنود.
    برای همین می‌خواست با لیلا صحبت کند و به‌نحوی تمام اتفاقات امروز را از دلش دربیاورد اما همین که در را باز کرد با دیدن لیلا که معصومانه روی تخت خوابش بـرده بود تکیه‌اش را به دیوار زد و چند دقیقه‌ای مادرانه نگاهش کرد.
    دخترش شاه‌دخت یا پرنسس نبود، ویژگی‌های عجیبی هم نداشت. ابروهایی کمانی اما باریک که بالای چشم‌های عسلی حالت‌دارش را قاب گرفته و بینی باریک که نوک آن کوفته‌ای بود.
    شکستگی کمی هم میان تیغه‌ی بینی‌اش به چشم می‌خورد که ناشی از برخورد توپ در کودکی‌هایش بود. لب‌هایی کوچک و کمی کشیده داشت که بیشتر اوقات لبخند مهربانش از آن پاک نمی‌شد و صورتی گرد اما کمی کشیده داشت که به‌جز مواقعی که می‌خندید یا گریه می‌کرد، برجستگی‌های گونه‌اش را به نمایش نمی‌گذاشت.
    خال ریزی هم درست به موازات لبش اما سه سانت دورتر روی لپ سمت راستش قرار داشت. این‌ها تمام جزیاتش بودند. لیلا با همین سادگیش لیلا بود و با تمام این‌ها برای پدر و مادرش بی‌نهایت مهم و عزیز بود.
    طاهره‌خانوم به سمتش رفت. شالش را از سرش برداشت که موهای آشفته‌اش دور صورتش پخش شدند و صورتش را قاب گرفتند. با حرکتی نوازش‌وار موهایش را دسته کرد و روی سمت دیگر بالش بنفشش گذاشت. پتوی چند تیکه‌اش را رویش کشید و بعد از اتاق بیرون رفت و خودش را با جمع‌کردن لیوان‌ها و... مشغول کرد. آیگین هنوز با همان حالت قبلی روی مبل نشسته بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا