طاهرهخانوم چشم غرهای به هر دویشان رفت و بعد به لیلا گفت:
- پاشو یه زنگ به بابارسولت بزن ببین کجاست. بهش بگو چند دقیقه دیگه آقاصمدی اینا میان.
لیلا با تعجب گفت:
- آقاصمدی اینا؟
طاهرهخانوم انگار که بخواهد برای کودکی توضیح دهد باحوصله و تکهتکه گفت:
- آره دیگه. آقایصمدی و پسرش ولی. بدو دیگه لیلا یه تکون به خودت بده آخه!
پس حدسش درست بود. ماجرا همان گرگ و سلام و طمع بود. از جا بلند شد تا از تیر تند و تیز نگاه طاهرهخانوم در امان بماند و به سمت تلفن قرمزرنگ قدیمی که روی پایهی کوچک چهارگوششکل قرار داشت رفت. به بابارسولش زنگ زد و همه چیز را از جمله آمدن خانومصمدی و حدسیات و حتی فرضیاتش برایش شرح داد. آقارسول که جانش به دخترهایش بند بود با شنیدن صحبتهای لیلا و لحن ناراحتش با صدایی جدی گفت:
- گوشی رو بده به طاهرهخانوم ببینم!
لیلا از پشت تلفن هم میتوانست ابروهای پرپشت اما کوتاه بابارسولش را تصور کند که در هم رفته و چیزی شبیه ضربدر نصفه درست کردهاند. سروکلهی خانومصمدی هم کمکم پیدا شد. گویی تماسش تمام شده بود. لیلا سر کج کرد و طاهرهخانوم را صدا زد. طاهرهخانوم که پیش تلفن آمد نگاهی رعدوبرقی به لیلا انداخت. دخترش بود. هرچه باشد بزرگش کرده بود و میدانست در پس این لبخند روی لبش چه کارهایی کرده. لیلا با سر اشارهای به خانومصمدی انداخت و گفت:
- من برم دیگه زشته خانومصمدی تنها بمونه.
و بعد درکسری از ثانیه غیب شد. طاهرهخانوم تلفن را برداشت و کنار گوشش گذاشت. لیلا حال روی مبل نشسته بود و در حالی که مضطرب با انگشتهای قلابشدهاش ورمیرفت به طاهرهخانوم چشم دوخته بود.
- آره. نه. خب همسایهان چی بگم بهشون؟ چی میگی رسول نمیشه که... رسول گوش بده... مسخره نشو دیگه زود بیا... کی؟ لیلا؟
همینکه طاهرهخانوم سر برگرداند و دوباره نگاهی رعدوبرقی به لیلا انداخت، لیلا خودش را مشغول صحبت با خانومصمدی نشان داد و نگاهش را به سرعت طوفانی تند دزدید. خانوم صمدی هم که از حرفزدن لیلا خوشحال و ذوقزده شده بود، دوباره بقچهی حرفهایش را باز کرده بود و برای لیلا از هر دری صحبت میکرد. لیلا هم که گویی در تنگنایی گیر کرده باشد تنها سر تکان میداد و در دل برای چند صدمین بار خودش را لعنت میکرد و میگفت لعنت به زبانی که بیموقع باز شود. امروز چقدر ضربالمثلها برایش حقیقت پیدا کرده بودند! انگار که کسی شیشهی جادویی ضربالمثلها را بشکاند و آنها را جایی اطراف لیلا باز کرده باشد.
ده دقیقهی بعد سروکلهی آقاکریم و پسرش ولی پیدا شد. لیلا با دیدن ولی با کت و شلواری که تن زده بود با حالتی چندش به او نگاه کرد و کمی در خودش جمع شد. برای آقاکریم بلند شد اما سریع نشست و خودش را به بیتفاوتی زد. ولی که روی مبل نشست صدای جیرجیر مبل بلند شد. مبل بیچاره خیلی هنر کرده بود که پسرک نودوچندکیلویی را روی خودش جا داده بود و تنها برای اعتراض جیرجیر میکرد.
لیلا نگاهش به آیگین افتاد. آیگین طوری به پشتی مبل چسبیده بود که گویی هر لحظه ممکن است رگباری از دکمههای پیراهن آبی آسمانی ولی که بهسختی آنها را بسته بود او را نشانه برود.
لیلا رد نگاهش را گرفت و وقتی دکمههایش را دید که به زور بسته شده بودند مثل آیگین به پشتی صندلیاش تکیه زد. دوباره احوالپرسی آقاکریم و پسرش شروع شد و باز هم پاسخهای حاضری و سرسری لیلا طوری بودند که گویی میخواهد سریعا آنها را از سر باز کند تا بابارسولش زودتر خودش را برساند.
طاهرهخانوم به لیلا اشاره کرد که برود و چایی بریزد. لیلا قیافهاش را در هم کرد و نگاهش را سمت دیگری سوق داد و سعی کرد بیتفاوت سر جایش بنشیند. که ایکاش از جایش بلند میشد. چند دقیقه بعد طاهرهخانوم با سینی چای و ظرفی که حاوی شیرینی خامهای بود آمد.
لیلا طوری به شیرینی خامهایها نگاه میکرد که گویی میخواهد برای عزیزان از دسترفتهاش مراسم سوگواری بگیرد. نگاهش دقیقاً روی شیرینیها بود تا آنجا که ولی و خانومصمدی و آقاکریم با دو گاز بزرگ دخل شیرینیهای عزیزش را در آوردند. همین که ولی شیرینیاش را تمام کرد دستش را دراز کرد و از ظرف روبهرویش شیرینی دیگری برداشت.
لیلا را کارد میزدی خون که هیچ صدای آخش هم در نمی آمد. در دل صمدی کوچک یعنی همان ولی را نفرین میکرد «الهی کوفت بشه بره توی معدهات! الهی زهرمار بشه بره توی لوزالمعدهات! الهی سنگ شه گیر کنه تو مجرای ورود به معدهات! الهی تو راه مجرای معدهات راهش کج بشه بره تو کلیهات...»
آنقدر مشغول نفرینکردن و غرق در این کار تخصصیاش بود که حتی متوجه نشده بود دو-سه باری طاهرهخانوم صدایش کرده و لیلا با دستی مشتشده، نگاهی که روی شکم بزرگ صمدی کوچک با حرص خیره مانده بود و لبهایی که روی هم محکم میفشرد خشکش زده.
با سقلمهی آیگین که در پهلویش فرو رفت به خودش آمد و نگاهش را تا صورت گرد صمدی کوچک بالا آورد. با دیدن نیش باز و دندانهای یکی در میان مشکی و زردش چینی به بینیاش داد و سریعاً نگاهش را دزدید. قبل از آنکه مورد هدف گلولهی سخت و مهیب نگاه طاهرهخانوم قرار بگیرد با صدای زنگی که آمد مثل فشفشه از جایش بلند شد.
همانطور که بهسمت در حیاط پرواز میکرد زیر لب گفت:
- الهی قربونت برم باباجانم که بهموقع اومدی!
- پاشو یه زنگ به بابارسولت بزن ببین کجاست. بهش بگو چند دقیقه دیگه آقاصمدی اینا میان.
لیلا با تعجب گفت:
- آقاصمدی اینا؟
طاهرهخانوم انگار که بخواهد برای کودکی توضیح دهد باحوصله و تکهتکه گفت:
- آره دیگه. آقایصمدی و پسرش ولی. بدو دیگه لیلا یه تکون به خودت بده آخه!
پس حدسش درست بود. ماجرا همان گرگ و سلام و طمع بود. از جا بلند شد تا از تیر تند و تیز نگاه طاهرهخانوم در امان بماند و به سمت تلفن قرمزرنگ قدیمی که روی پایهی کوچک چهارگوششکل قرار داشت رفت. به بابارسولش زنگ زد و همه چیز را از جمله آمدن خانومصمدی و حدسیات و حتی فرضیاتش برایش شرح داد. آقارسول که جانش به دخترهایش بند بود با شنیدن صحبتهای لیلا و لحن ناراحتش با صدایی جدی گفت:
- گوشی رو بده به طاهرهخانوم ببینم!
لیلا از پشت تلفن هم میتوانست ابروهای پرپشت اما کوتاه بابارسولش را تصور کند که در هم رفته و چیزی شبیه ضربدر نصفه درست کردهاند. سروکلهی خانومصمدی هم کمکم پیدا شد. گویی تماسش تمام شده بود. لیلا سر کج کرد و طاهرهخانوم را صدا زد. طاهرهخانوم که پیش تلفن آمد نگاهی رعدوبرقی به لیلا انداخت. دخترش بود. هرچه باشد بزرگش کرده بود و میدانست در پس این لبخند روی لبش چه کارهایی کرده. لیلا با سر اشارهای به خانومصمدی انداخت و گفت:
- من برم دیگه زشته خانومصمدی تنها بمونه.
و بعد درکسری از ثانیه غیب شد. طاهرهخانوم تلفن را برداشت و کنار گوشش گذاشت. لیلا حال روی مبل نشسته بود و در حالی که مضطرب با انگشتهای قلابشدهاش ورمیرفت به طاهرهخانوم چشم دوخته بود.
- آره. نه. خب همسایهان چی بگم بهشون؟ چی میگی رسول نمیشه که... رسول گوش بده... مسخره نشو دیگه زود بیا... کی؟ لیلا؟
همینکه طاهرهخانوم سر برگرداند و دوباره نگاهی رعدوبرقی به لیلا انداخت، لیلا خودش را مشغول صحبت با خانومصمدی نشان داد و نگاهش را به سرعت طوفانی تند دزدید. خانوم صمدی هم که از حرفزدن لیلا خوشحال و ذوقزده شده بود، دوباره بقچهی حرفهایش را باز کرده بود و برای لیلا از هر دری صحبت میکرد. لیلا هم که گویی در تنگنایی گیر کرده باشد تنها سر تکان میداد و در دل برای چند صدمین بار خودش را لعنت میکرد و میگفت لعنت به زبانی که بیموقع باز شود. امروز چقدر ضربالمثلها برایش حقیقت پیدا کرده بودند! انگار که کسی شیشهی جادویی ضربالمثلها را بشکاند و آنها را جایی اطراف لیلا باز کرده باشد.
ده دقیقهی بعد سروکلهی آقاکریم و پسرش ولی پیدا شد. لیلا با دیدن ولی با کت و شلواری که تن زده بود با حالتی چندش به او نگاه کرد و کمی در خودش جمع شد. برای آقاکریم بلند شد اما سریع نشست و خودش را به بیتفاوتی زد. ولی که روی مبل نشست صدای جیرجیر مبل بلند شد. مبل بیچاره خیلی هنر کرده بود که پسرک نودوچندکیلویی را روی خودش جا داده بود و تنها برای اعتراض جیرجیر میکرد.
لیلا نگاهش به آیگین افتاد. آیگین طوری به پشتی مبل چسبیده بود که گویی هر لحظه ممکن است رگباری از دکمههای پیراهن آبی آسمانی ولی که بهسختی آنها را بسته بود او را نشانه برود.
لیلا رد نگاهش را گرفت و وقتی دکمههایش را دید که به زور بسته شده بودند مثل آیگین به پشتی صندلیاش تکیه زد. دوباره احوالپرسی آقاکریم و پسرش شروع شد و باز هم پاسخهای حاضری و سرسری لیلا طوری بودند که گویی میخواهد سریعا آنها را از سر باز کند تا بابارسولش زودتر خودش را برساند.
طاهرهخانوم به لیلا اشاره کرد که برود و چایی بریزد. لیلا قیافهاش را در هم کرد و نگاهش را سمت دیگری سوق داد و سعی کرد بیتفاوت سر جایش بنشیند. که ایکاش از جایش بلند میشد. چند دقیقه بعد طاهرهخانوم با سینی چای و ظرفی که حاوی شیرینی خامهای بود آمد.
لیلا طوری به شیرینی خامهایها نگاه میکرد که گویی میخواهد برای عزیزان از دسترفتهاش مراسم سوگواری بگیرد. نگاهش دقیقاً روی شیرینیها بود تا آنجا که ولی و خانومصمدی و آقاکریم با دو گاز بزرگ دخل شیرینیهای عزیزش را در آوردند. همین که ولی شیرینیاش را تمام کرد دستش را دراز کرد و از ظرف روبهرویش شیرینی دیگری برداشت.
لیلا را کارد میزدی خون که هیچ صدای آخش هم در نمی آمد. در دل صمدی کوچک یعنی همان ولی را نفرین میکرد «الهی کوفت بشه بره توی معدهات! الهی زهرمار بشه بره توی لوزالمعدهات! الهی سنگ شه گیر کنه تو مجرای ورود به معدهات! الهی تو راه مجرای معدهات راهش کج بشه بره تو کلیهات...»
آنقدر مشغول نفرینکردن و غرق در این کار تخصصیاش بود که حتی متوجه نشده بود دو-سه باری طاهرهخانوم صدایش کرده و لیلا با دستی مشتشده، نگاهی که روی شکم بزرگ صمدی کوچک با حرص خیره مانده بود و لبهایی که روی هم محکم میفشرد خشکش زده.
با سقلمهی آیگین که در پهلویش فرو رفت به خودش آمد و نگاهش را تا صورت گرد صمدی کوچک بالا آورد. با دیدن نیش باز و دندانهای یکی در میان مشکی و زردش چینی به بینیاش داد و سریعاً نگاهش را دزدید. قبل از آنکه مورد هدف گلولهی سخت و مهیب نگاه طاهرهخانوم قرار بگیرد با صدای زنگی که آمد مثل فشفشه از جایش بلند شد.
همانطور که بهسمت در حیاط پرواز میکرد زیر لب گفت:
- الهی قربونت برم باباجانم که بهموقع اومدی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: