کامل شده رمان مهمانی به یاد ماندنی|MASUME_Z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

MASUME_Z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/18
ارسالی ها
4,852
امتیاز واکنش
29,849
امتیاز
1,120
صد و پنجاه و هشت


" سامین "
گوشی رو برداشتم و به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم طوطی لبخندی زدم و جواب دادم:
- بله؟
با انرژی گفت:
- ســــــلام.
- سلام خوبی؟
- عــــــــــالی ، بهتر از این نمیشه.
- چرا چی شده مگه؟
- پس فردا شب عروسیه بیتاست..
- بیتا کیه دیگه؟
- بیتا یکتا دیگه.
با کمی فکر کردن چهره اش رو به یاد آوردم.
- سامـــــــــــین؟
از طرز صدا کردنش فهمیدم که باز نشسته و برای خودش نقشه چیده.
- جانم؟
- به عنوان میهمان افتخاری با من میای؟ خودشون توی کارت دعوت ذکر کردند.
- آره میام.
جیغ خفه ای کشید و گفت:
وای عاشقتم به خدا.
تک خنده ای کردم و گفتم:
واقعا؟
- ها چیزه ... میگم ایندفعه تیپ اسپرت بزن بیا.
- باشه.
- اصلا فردا بریم برات بخریم؟
- بریم.
یه ریز حرف می زد.
- راستی الان با گوشی جدید داری حرف می زنی؟
- اوهوم.
- زنعمو ظهری زنگ زده بوده به مامان.
اخمی کردم و منتظر موندم.
- کلی تیکه و طعنه نثار مامان بیچاره ام کرده بوده و آخرش گفته بوده اصلا مهم نیست که ترانه جواب رد داده.
اخمم جای خودشو به لبخند داد.
- آدم ها تو موقعیت های مهم و حساس خیلی خوب خودشون رو نشون میدن انگار نه انگار که فردا قراره باز هم دیگه رو ببینیم امروزم ندا به خاطر من نیومد خرید.
- رفته بودی خرید؟
یکدفعه لحنش 180 درجه تغییر کرد.
- آره.. اونم چه لباسی... خیلی خوشگله.
- خیلی باز نمی خریدی.
کمی مکث کرد و ادامه داد.
- فردا کی بریم خرید؟
- نمی دونم تو بگو.
- صبح بریم که مامان زیاد گیر نده.
- باشه.
- پس ساعت 10 بیا دنبالم.
- باشه.
- شیطونه میگه چنان جواب این باشه هاتو بدم کیفور بشی ها کاری نداری؟
خنده مو قورت دادم و گفتم:
نه.. شب بخیر.
- شبت آدامس تری دنت..
تماس رو قطع کردم و با آرامش چشم هام رو گذاشتم روی هم.
***
در رو باز کرد و با انرژی نشست تو ماشین.
ترانه: ســـــلام.
- سلام. دیر کردم؟
- نه به موقع اومدی روشن کن بریم.
همین که ماشین رو روشن کردم دستش رو برد سمت سیستم صوتی و روشنش کرد و آهنگی که همیشه گوش میدم پلی شد.
تَنِ تو ظهر تابستون رو به یادم میاره
رنگ چشم های تو بارون رو به یادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخیه زندون رو به یادم میاره
من نیــــازم تورو هر روز دیـــدنــــه
از لبت دوستـــت دارم شنیـــدنـــــــه
تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگ های منه
تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه
من نیــــازم تورو هر روز دیـــدنــــه
از لبت دوستـــت دارم شنیـــدنـــــــه
تو مثل وسوسه ی شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیــــازم تورو هر روز دیـــدنــــه
از لبت دوستـــت دارم شنیـــدنـــــــه
تو قشنگی مثل شکل هایی که ابرها میسازن
گل های اطلسی از دیدن تو رنگ میبازن
اگه مردهای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار می تازن
من نیــــازم تورو هر روز دیـــدنــــه
از لبت دوستـــت دارم شنیـــدنـــــــه
(( فریدون فروغی ))
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و پنجاه و نهم


    خیلی راحت می تونستم سنگینه نگاهش روی خودم رو حس کنم دستش رو دراز کرد و دوباره آهنگ رو پلی کرد. تا برسیم به مرکز خرید نزدیک 10 بار آهنگ رو پلی کرد. سیستم رو خاموش کردم و ماشین رو پارک کردم.
    دستم رو کشید رو برد سمت مغازه پسری که پشت پیشخوان نشسته بود بلند شد سر پا.
    - سلام خیلی خوش آمدید.
    دستم رو ول کرد و رو به پسره گفت:
    آقا لطف کنید یه دونه از اون تک کت بادمجونی مخمل پشت ویترین بیارید.
    پسره: سایز ایشون؟
    - بله.
    تا کت رو گذاشت رو پیشخوان ترانه کت رو داد دستم و هولم داد سمت اتاق پرو و گفت:
    همین جا منتظر باش تا بقیه اشم بیارم.
    چند دقیقه بعد در رو باز کرد و یه پیرهن نوک مدادی و شلوار جین هم رنگش داد دستم.
    - بپوششون.
    بعد از پوشیدن لباس ها در رو باز کردم و رفتم بیرون. وقتی چشمش بهم افتاد چشم هاش برق زد و لبخندی تحویلم داد و با یه جفت کفش اسپرت اومد سمتم.
    - اینا رو بپوش ببین اندازته!
    کفش های اسپرت بادمجونی و توسی رو پام کردم و به آیینه نگاه کردم.
    ***
    در رو بست و سرش رو از تو شیشه آورد داخل.
    - فردا شب دیر نکنی ها همین لباس ها رو می پوشی.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    کادو چی بخرم؟
    - سکه بگیر من برم دیگه داره دیر میشه خدافظ.
    - خدافظ.
    وقتی رفت داخل پام رو گذاشتم روی گاز و از جا کنده شدم. کلی تو شرکت کار ریخته بود روی سرم ولی بیخیالشون شده بودم و رفته بودم خرید.
    همین که نشستم پشت میز در باز شد و یکی اومد تو بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم:
    ماهان بیا که کلی کار ریخته رو سرم.
    متعجب از این که ماهان چرا جواب نمیده سرم رو بلند کردم و با اخم به مهتاب که کنار در وایساده بود و با لبخند نگاهم می کرد چشم دوختم. با اون کفش های پاشنه بلندش که نمی دونم چند سانتن خرامان خرامان اومد طرفم و تا رسید بهم خم شد تا گونه ام رو ببوسه که با دستم مانعش شدم بدون این که خودش رو از تک و تا بندازه رفت سمت مبل ها و نشست.
    مهتاب: سلام این چه طرز پذیرایی از مهمونه؟
    از بین دندون های کلید شدم گفتم:
    اینجا چیکار می کنی؟
    پاشو انداخت روی اون یکی پاش و ریلکس گفت:
    تو که خونه پیدا نمیشی صبح رفتم خونتون مامانت گفت اومدی شرکت اومدم شرکت گفتن نیستی از ساعت 10 پایین تو ماشین نشستم تا الان.
    - خب که چی؟
    - سامی نمی خوای بگی برام قهوه ای ، شربتی ، چیزی بیارن؟
    از جام بلند شدم و رفتم وایسادم رو به روش.
    - اسدی کجا بود که تو اومدی تو؟
    - منشیتو میگی؟ نمی دونم فکر کنم آبدارخونه بود.
    شمرده شمرده گفتم:
    مهتاب برای چی اومدی اینجا؟
    با ناز خیره شد تو چشم هام و گفت:
    دلم برات تنگ شده بود خب..
    با صدای گوشی رفتم سمت میز و برش داشتم ترانه بود بدون این که جواب بدم گذاشتم روی میز نشستم روی صندلی و دوباره مشغول نقشه ها شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و شصت
    پایان فصل چهارده


    - خب دلتنگیت رفع شد؟ حالا پاشو برو.
    ترانه دوباره و چند باره زنگ زد کلافه بودم می دونستم بخاطر حضور مهتابِ. تا گزینه اتصال رو لمس کردم و تماس برقرار شد مهتاب گفت:
    سامی جواب بده دیگه خودش رو کشت هر کیه.
    با حرص به مهتاب نگاه کردم و گوشی رو گذاشتم دم گوشم.
    - بله؟
    ترانه: اون صدای کی بود سامین؟
    - هیشکی.
    - ولی من صدای دخترونه شنیدم.
    چشم هام رو بستم و باز کردم.
    - کسی نبود ترانه..
    مهتاب: ترانه؟ ترانه کیه دیگه؟ سامی با کی داری حرف میزنی؟
    ترانه: ببخشید مزاحمتون شدم خدافظ.
    با صدای بوق اشغال با خشم به مهتاب توپیدم.
    - دل تنگیت مگه رفع نشد؟ حالا بزن به چاک تا اون روی سگم بالا نیومده.
    بی توجه به من با ناراحتی اومد سمتم و گفت:
    ترانه کیه سامین؟ تو تا حالا به غیر من با هیچ دختری حرف نمی زدی..
    - حالا که دیدی دارم حرف می زنم برو بیرون لطفا قبل از این که یه بلایی سرت بیارم بــــــرو بیـــــــرون.
    با صدای دادم بغض کرد.
    - ترانه کیه؟ به من بگو.
    با داد گفتم:
    اهه انقدر نگو ترانه کیه ترانه کیه.. ترانه کسیه که از ته دل دوستش دارم می خوام باهاش ازدواج کنم دیوانه وار عاشقشم حالا برو بیرون مهتاب زود باش.
    در باز شد و ماهان اومد تو و سریع در رو پشت سرش بست.
    ماهان: چته سامین؟ چه خبره؟ چرا انقدر داد می زنی؟
    بی توجه به حرف های ماهان با اخم زول زده بودم به مهتاب که داشت اشک می ریخت بعد از گذشت چند ثانیه اشک هاش رو پاک کرد و به سرعت از اتاق رفت بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    فصل آخر :aiwan_lightsds_blum:)
    صد و شصت و یک :aiwan_lightsds_blum:



    فصل پانزدهم

    " ترانه "
    از دیروز ظهر تا حالا فکرم همش مشغول سامین و مهتاب بود حتی یه لحظه هم نمی تونستم ذهنم رو منحرف کنم. کاش اصلا نمی فهمیدم که گردنبندم نیست اونطوری زنگ نمی زدم بهش و اینطوری پریشون نمی شدم با صدای در تکونی خوردم.
    - بفرمایید.
    مامان در رو باز کرد و اومد تو نگاهی به من انداخت و با مهربانی گفت:
    عزیزم داره ساعت 4 میشه نمی خوای حاضر بشی.
    از جام بلند شدم و رفتم نشستم رو به روی میز آرایش و به خودم توی آیینه نگاه کردم خب حق داره مهتاب خیلی از من نازتر و لوندتره من فقط بلدم شیطونی کنم و زبون بریزم ، که اینطور مسائل هم اصلا به درد مردها نمی خوره. با دیدن مامان که با اتوی مو کنارم وایساده بود چشم از آیینه گرفتم و به اون دوختم.
    مامان: چرا تو فکری ؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    چیزی نیست کمی نگران رفتار ندام.
    مامان گیره موهام رو باز کرد و موهام رو ریخت پشتم و شروع کرد به شونه کردن.
    - بالاخره اونا یه جورایی به غرورشون بر خورده باید درکشون کنی عزیزم.
    تو دلم گفتم کاش واقعا مشکلم همین بود دیگه حرفی نزدم و خودم رو سپردم به دست های ماهر و مهربون مامان.
    ***
    با تک زنگ سامین کیف دستیم رو برداشتم و رفتم بیرون به مامان گفته بودم قراره فرگل بیاد دنبالم و هر چقدر اصرار کرد که وایسا بابات بیاد می رسونتت گوش نکردم. دروغ چرا دوست داشتم تو اون لباس هایی که خودم براش انتخاب کرده بودم ببینمش سر کوچه منتظرم بود در رو باز کردم و با اخم نشستم.
    سامین: سلامت کو؟
    تا صداش رو شنیدم همه ی ناراحتی و دلخوریم دود شد رفت هوا ولی بی توجه بهش چشم دوختم به بیرون ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و آهنگ دیروزی رو پلی کرد تا موقع رسیدن حرفی نزدم وقتی ماشین رو پارک کرد خواستم پیاده بشم که دستم رو گرفت.
    - ببینمت.
    هیچ حرکتی نکردم دستم رو کشید و مجبورم کرد برگردم طرفش ولی بازم سرم پایین بود یکمم می ترسیدم سرم رو بگیرم بالا و همچین با پشت دست بکوبه تو دهنم که به غلط کردن بیوفتم چرا این رژ لب رو زدم.
    - من بخوامم بلد نیستم ناز بکشم ترانه خودت اینو خیلی خوب می دونی.
    تو قلبم گفتم اینم از شانس نصفه نیمه ی منه.
    - از دیروز جواب تلفن هام رو ندادی به اندازه کافی عصابم به خاطر این کارت خرد هست دیگه بدترش نکن.
    دیگه داشت قاط می زد نباید بزارم این اتفاق بیوفته وگرنه کارم ساخته اس کمی سرم رو گرفتم بالا و گفتم:
    خیله خب حالا بیا بریم تو عروسی تموم شد بعدا راجع بهش حرف می زنیم.
    تا خواست حرفی بزنه دستم رو از تو دستش بیرن کشیدم و پیاده شدم سامین هم از ماشین پیاده شد و بعد از قفل کردن ماشین راه افتادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و شصت و دو


    می دونستم که امشب همه می فهمنن که بین منو سامین یه چیزهایی هست پس دستم رو دور بازوش حلقه کردم و رفتیم داخل به قدری شلوغ بود که صدای موزیک تو صدای جمعیت گم شده بود. با چشم دنبال بچه ها گشتم تا شاید پیداشون کنم اما خبری از هیچکدومشون نبود دست هام رو از دور بازوش باز کردم و خواستم برم سمت ساختمون که سامین دستم رو گرفت و گفت :
    با هم میریم.
    با هم دیگه رفتیم داخل ساختمون از پله ها بالا رفتیم و وارد راهرو ها شدیم. از بیتا تعریف باغشون رو شنیده بودم و می دونستم که اتاق های زیادی داره سمت یکی از در ها رفتم و بازش کردم و اول رفتم تو بخاطر روشن بودن راهرو چراغ رو روشن نکردم سامین هم پشت سرم اومد تو و در رو بست. پشت بهش شروع کردم به عوض کردن لباس هام می خواستم همینطوری برم بیرون تا نتونه جلوی جمع چیزی بهم بگه وقتی تعویض لباس هام تموم شد برگشتم و خواستم برم سمت در که وایساد رو به روم قلبم مثل گنجیشک تند تند می زد سرم رو انداخته بودم پایین و دست هام رو مشت کرده بودم و به کفش هایی که دیروز خودم انتخابشون کرده بودم نگاه می کردم.
    - سرت رو بالا بگیر.
    استرسم هر لحظه بیشتر می شد.
    - گفتم سرت رو بالا بگیر ترانه.
    لب پایینم رو گاز گرفتم و با ترس سرم رو گرفتم بالا کمی نگام کرد و برگشت به خیال اینکه نفهمیده و می خواد بره بیرون خواستم پشت سرش برم که دیدم چراغ رو روشن کرد و برگشت طرفم شوکه از کارش زول زده بودم بهش کم کم اخم هاش بیشتر شد نمی خواستم خودم رو ببازم از بین دندون های کلید شدش گفت:
    این دیگه چیه مالیدی به لب هات؟
    خواستم جواب بدم که گفت:
    زود باش پاکش کن همین الان.
    دوست نداشتم جلوش کم بیارم عزمم رو جزم کردم و خیلی سریع خواستم از کنارش فرار کنم و برم بیرون که مچ دستم رو گرفت.
    - پس قصد داری امشب منو عصبی کنی آره؟
    با صدای حرف زدن که از بیرون اتاق می اومد سامین ازم فاصله گرفت و نشست لبه ی تخت ، رفتم سمت کیف دستیم و از توی وسایل آرایش هام رژ لب کالباسی رنگی درآوردم و رفتم رو به روی آیینه. کارم که تموم شد لباسم رو مرتب کردم سامین هم بلند شد تا بریم بیرون که در باز شد و فرگل و ماهان اومدن تو هر چهارتامون با تعجب به هم دیگه نگاه می کردیم بالاخره ماهان سکوت رو شکست.
    - خیلی وقته اومدید؟ سلام.
    جواب سلامش رو دادم، سامین هم با سر جوابش رو داد فرگل همچنان به سامین نگاه می کرد. نزدیک تر رفتم و طعنه ای بهش زدم که باعث شد به خودش بیاد. با دستپاچگی گفت:
    س...سلام استاد.
    سامین با سر جوابش رو داد و با ماهان رفتن بیرون. زدم به شونه فرگل و گفتم:
    استاد دیگه چیه؟ آقا سامین.
    - به جون خودم هنوزم که هنوزه می ترسم یکم باهاش خودمونی بشم مال منو به من بده.
    - عع دیگه اونطوری ها هم نیست بابا سریع لباس هات رو عوض کن بریم پایین الاناست که بیتا و کیارش بیان.
    همینطور که داشت لباس هاش رو تعویض می کرد گفت:
    ولی عجب تیپی زده بود.
    لبخند ژکوندی زدم و گفتم:
    دونه به دونه اشو خودم انتخاب کردم.
    - اوهو خوبه تا دیروز مثل کارد و پنیر بودید با هم دیگه.
    - اتفاقا مگه نشنیدی که میگن بزرگترین عشق ها از نفرت شروع میشه؟ .. حالا بیخیال این حرفا ندا نیومده؟ اصلا با کی می خواد بیاد؟
    مانتو و شال و شلوارش رو کنار لباس های من آویزون کرد و رفت سمت آیینه.
    فرگل: ندا گفت با سهیل میاد نگار هم با میکی تو راهن.
    بعد از این که خوب خودش رو برانداز کرد برگشت سمتم و گفت:
    خوبم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    عالی.
    نگاهی به گردنبندم انداخت و گفت:
    تو که همیشه اسمت رو مینداختی.
    - از دیروز که با سامین رفتیم خرید و اومدم خونه گمش کردم.
    - حتما افتاده تو ماشین یا هم تو خونه اس.
    با شنیدن صدای کِل کشیدن دست فرگل رو گرفتم و سریع از اتاق رفتیم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    صد و شصت و سه


    تا برسیم به باغ ، بیتا و کیارش رو صندلی مخصوص، رو به روی سفره ی عقد نشسته بودن از بین جمعیت راه باز کردیم و رفتیم جلوتر به فرگل گفتم به نگار و ندا زنگ بزنه و خودمم زنگ زدم به عطرین.
    عطرین: الو تری کجایید شما؟
    - عطرین ما اومدیم کنار سفره عقد. تو کجایی؟
    - من همین الان رسیدم اصلا جا نیست بیام جلو میرم لباس هام رو عوض می کنم و وقتی خلوت تر شد پیداتون می کنم.
    - باشه فعلا.
    به فرگل نگاه کردم و گفتم:
    اینجاست اما نمی تونه بیاد جلو.
    فرگل سری تکون داد و گفت:
    نگار و میکائیل اون سمت وایسادن ندا و سهیل هم دارن می رسند.
    بالاخره بعد از نیم ساعت عاقد رسید و شروع کرد به خوندن خطبه ی عقد. همه ساکت بودن و منتظر جواب بیتا ، بیتا هم که الان مثل خانوم ها شده بود با ناز جواب بله رو داد صدای دست و جیغ و سوت بلند شد همه می رفتن جلو و تبریک می گفتن منتظر موندیم تا خلوت بشه و بچه ها هم بیان بعد از چند دقیقه که همه اومدن سرویس بیتا رو از کیف دستیم بیرون آوردم و همه با هم رفتیم سمتش ، تا ما رو دید از جاش پرید و چند قدم باقی مونده رو طی کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    16 تا پست گذاشتم بخاطرشون :|
    تا حالا نویسنده به این حرف گوش کنی دیده بودید عایا؟؟؟؟؟؟؟؟
    صد و شصت و چهارم



    " سامین "

    همه با تعجب به من و ترانه که یک لحظه از کنارم دور نمی شد نگاه می کردن بعضی از دختر ها با تحسین و بیشترشون با حسادت. می دونستم هنوز از دستم ناراحته اما نمی خواست که دیگران اینو بفهمن مشغول حرف زدن با ماهان بودم که عروس و داماد دست تو دست هم اومدن سمت میز.
    بیتا: بچه ها چرا نشستید بلند شید می خوایم برقصیم.
    همه دخترا بلند شدن و همراه عروس رفتن وسط باغ آهنگ پلی شد و عروس وسط دخترا ایستاد و همه با هم شروع کردن به رقصیدن.
    تو دلم همیشه هستی ، پیش روم اگه نباشی
    عاشقت که میشه باشم ، آرزوم که میشه باشی
    دوری و ازم جدایی ، ولی کنج دل یه جایی داری
    مثل نبضی تو وجودم ، که میزنی و بی صدایی
    شبا وقتی تو تنهایی پریشونه ، سراغتو می گیره این دل دیوونه
    جواب خستگی هام تویی درمونم ، خودت نیستی هنوزم از تو می خونم
    تو فکر داشتنت مثل خود مجنونم ، امید آخرم عشقت شده جونم
    از این شب های دلتنگی دیگه خستم ، از این حسی که اسمش رو نمی دونم
    به این جا آهنگ که رسید داماد رفت میون دخترا و دست عروس رو گرفت و شروع کردن به رقصیدن.
    کس نمی دونه دل دیوونه ، وقتی می گیره از تو می خونه
    من فقط می خوام که باشم ، تا برای تو فدا شم
    کس نمی دونه دل دیوونه ، وقتی می گیره از تو میخونه
    من فقط می خوام که باشی ، تا برای تو فدا شم
    تو دلم همیشه هستی ، پیش روم اگه نباشی
    عاشقت که میشه باشم ، آرزوم که میشه باشی
    دوری و ازم جدایی ، ولی کنج دل یه جایی داری
    مثل نبضی تو وجودم ، که میزنی و بی صدایی
    شبا وقتی تو تنهایی پریشونه ،سراغتو میگیره این دل دیوونه
    جواب خستگی هام تویی درمونم ، خودت نیستی هنوزم از تو می خونم
    تو فکر داشتنت مثل خود مجنونم ، امید آخرم عشقت شده جونم
    از این شب های دلتنگی دیگه خسته ام ،از این حسی که اسمش رو نمی دونم
    با چرخش عروس و داماد صدای سوت و جیغ بلند شد و دختر و پسر هاس جوون کم کم اومدن وسط.
    کس نمی دونه دل دیوونه ، وقتی میگیره از تو میخونه
    من فقط میخوام که باشم ، تا برای تو فدا شم
    کس نمی دونه دل دیوونه ، وقتی میگیره از تو میخونه
    من فقط میخوام که باشم ، تا برای تو فدا شم
    (( سامی بیگی ، فدا شم ))
    با شروع شدن آهنگ بعدی که خیلی ملایم و لایت بود همه دور عروس و داماد دو به دو شدن وقتی به خودم اومدم دیدم با یه دستم دست ترانه رو گرفتم و اون یکی دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با هم دیگه داریم می رقصیم. سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:
    چیه باز اخم هات تو همه؟
    چشم غره ای بهم رفت و چیزی نگفت. همینطور که می چرخیدیم گفتم:
    اگه همه این کارهات و بی محلی هات بخاطر اون روزه که باید بگم خیلی بچه ای.
    با حرص زول زد تو چشم هام و گفت:
    مثلا تو خیلی بزرگی؟
    لبخند کمرنگی نشست روی لب هام.
    - آدم وقتی از کسی ناراحت میشه میشینه باهاش حرف میزنه سنگ هاش رو وا میکنه دلیل کارش رو می پرسه نه این که مثل بچه ها لج بازی کنه.
    اون که انگار منتظر همچین موقعیتی بود پرسید:
    خیلی خب الان می پرسم مهتاب اونجا چیکار می کرد؟
    چرخی زدیم و جاهامون عوض شد.
    - اومده بود منو ببینه.
    - که چی بشه؟
    - می گفت که دلش تنگ شده برام و این چند وقته اصلا تحویلش نگرفتم.
    اخمی کرد و گفت:
    اونوقت جنابعالی چیکار کردی؟
    - هیچی نشستم رو به روش و با هم دیگه گپ زدیم تا دلتنگیش رفع بشه.
    باز چشم هاش سرکش شدن و پشتش رو کرد به من و خواست بره که دستم رو قفل کردم و سرم رو نزدیک گوشش بردم.
    - سرش داد زدم و بهش گفتم از شرکت بره بیرون گفتم من به دختری به نام ترانه علاقه دارم که همه ی زندگیمه و می خوام باهاش ازدواج کنم.
    با صدای ناراحتی که معلوم بود قانع نشده پرسید:
    از کجا معلوم راست میگی؟
    برش گردوندم طرف خودم و گفتم:
    مگه من تا حالا بهت دروغ گفتم؟
    سرش رو به طرفین تکون داد که گفتم:
    حالا دیگه آروم بگیر که طاقت سرکش بودنت رو ندارم یه دفعه دیدی کار دست خودمون دادم.
    دوباره شیطون شد و با مشت ضربه ی آرومی به سـ*ـینه ام زد.
    ترانه: نه بابا تو هم از این حرفا بلدی؟
    - با دخترعموت حرف نمی زنی؟
    - اون با من حرف نمی زنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست صد و شصت و پنج :aiwan_lightsds_blum:




    " ترانه "

    با سامین داشتیم می رفتیم سمت میز که عطرین دستم رو کشید و با یه ببخشید منو کشون کشون برد داخل ساختمون.
    - چته دستم رو کندی؟
    چشم هاشو ریز کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت:
    چشمم روشن. my friend پیدا کردی؟
    - my friend کدومه ؟
    دستش رو زد به کمرش و گفت:
    پس استاد زند برگه چغندره؟
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    ای بابا چرا شماها اینجوری می کنید؟ اون از فرگل اینم از تو.
    همینطور که دستم رو گرفت و نشوند روی مبل گفت:
    حالا کجاشو دیدی نگار الان که میکائیل پیششه هیچی نمیگه فردا حسابت رو میرسه بیتا هم که مشغول حواسش نیست ندا هم ... راستی چرا ندا با تو حرف نمی زنه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    مثلا قهر کرده با من.
    - سر چی؟ راستی خاستگاری چی شد؟
    وقتی همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم گفت:
    چه اتفاق هایی افتاده و من خبر نداشتم.
    کمی مکث کرد و باز مثل طلبکارها پرسید:
    با سامین چی می گفتید به هم ؟
    - تو از کجا دیدی؟
    - یکی مثل من که هیشکی رو نداره باهاش برقصه زوم می کنه رو امثال شماها.
    - از دست تو. دیروز که از خرید برگشتیم فهمیدم که گردنبند اسمم که همیشه گردنم بود نیست زنگ زدم به سامین تا بپرسم که تو ماشینش نیوفتاده که صدای دخترخاله اش مهتاب رو شنیدم که داشت صداش می زد منم از لجم باهاش قهر کردم تا الان که با هم دوست شدیم.
    - رفتارت خیلی بچگانه بوده ترانه.
    - خب تو که نمیدونی بین اون و مهتاب چی بوده.
    - نه نمی دونم و دوست ندارم که بدونم ولی هر چی بوده اونقدر بی ارزشه که سامین غرورش رو گذاشته زیر پاش و بهت گفته که دوستت داره بخاطرت نصفه شبی زنگ زده به ماهان تا آمارت رو از فرگل بگیره اینا برات ارزش نداره اونوقت شنیدن صدای دختر خاله اش که خودش بهت گفت هیچ حسی بهش نداره باید باعث بشه که تو جواب تلفن هاش رو ندی و باهاش قهر و لجبازی کنی؟
    کمی که به حرف های عطرین فکر کردم فهمیدم که واقعا کارم اشتباه و بچگانه بوده و نباید همچین رفتاری با سامین می کردم. عطرین درسته که خیلی رک و از خود راضی بود ولی همیشه منطقی فکر می کرد و درست تصمیم می گرفت و عاقلانه رفتار می کرد.
    - راست میگی عطی رفتارم واقعا زشت بوده.
    - حالا نمی خواد ماتم بگیری کاریه که شده ولی از این به بعد درست رفتار کن حالا هم بلند شو بریم شام بخوریم که دارم می میرم از گشنگی.
    - ندا رو چیکار کنم؟
    همینطور که می رفتیم بیرون گفت:
    نمیخواد خیلی بهش رو بدی درسته که مامانت گفته که در برابرشون کوتاه بیای اما این درباره ندا صدق نمی کنه. کوتاه بیا در برابر عمو و زنعموت که هم ازت بزرگ ترند هم برات بزرگتری کردند مخصوصا عموت که باعث شد مامان و بابات دوباره با هم دیگه زندگی کنن ولی به نریمان و ندا ربطی نداره نریمان ازت خاستگاری کرده و تو بهش جواب منفی دادی چون به کسی دیگه علاقه داری اونم با این قضیه کنار اومده دیگه سراغی ازت نگرفته چه ربطی به ندا داره که بخواد دوستی و فامیلی 20 ساله با تو رو نادیده بگیره و باهات سرد برخورد کنه؟ تو هم مثل خودش رفتار کن.
    با حرف های عطرین اعتماد به نفسم بالا رفت و باعث شد که غذا رو با اشتهای بیشتری بخورم و تا آخر مراسم پیش سامین باشم و باهاش خوش رفتاری کنم. وقتی عروسی تموم شد و بیتا و کیارش می خواستند برن خونه خودشون همه سوار ماشین هامون شدیم تا بریم عروس گردونی و عطرین هم اومد پیش ما. عطرین از پشت خم شد به طرف جلو و رو به سامین گفت:
    داش سامین دیگه داریم فامیل میشیم پس اخم و تخم و بیخیال شو لطفا با اجازه.
    دستش رو گذاشت رو بوق و شروع کرد به بوق زدن با این کارش زدم زیر خنده و به سامین نگاه کردم که با لبخند به جلو خیره شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    سلام روز قدس رو تبریک میگم :aiwan_lightsds_blum:) ( باید تبریک گفت دیگه نه؟؟؟ :campe45on2: )
    پست صد و شصت و شش



    صبح که آخرین امتحان رو دادم مستقیم اومدم خونه ، امشب قرار بود سامین با خانواده اش بیان خاستگاری و دیشب مامانش زنگ زده بود و از مامان و بابا اجازه گرفته بود. با صدای زنگ چشم از آیینه گرفتم و رفتم پایین پس از سلام و احوال پرسی رفتم آشپزخونه و با یه سینی چای وارد پذیرایی شدم وقتی به همه چای تعارف کردم تا خواستم بشینم مادرجون اشاره کرد که برو بالا ، خرامان خرامان از پله ها بالا رفتم و تا در اتاقم رو بستم نفس عمیقی کشیدم و به صورت رنگ پریده ام تو آیینه خیره شدم اما قیافه سامین با اون کت و شوار مشکی و رسمی اومد جلو چشم هام. رفتم نشستم روی تخت و گوشیم رو برداشتم تا کمی خودم رو مشغول کنم ، طبق معمول باز بچه ها اس داده بودن.
    فرگل: مهریه رو سال تولد بگو به میلادی :aiwan_ligsdht_blum: .
    خاک تو سرتی براش فرستادم و sms بعدی رو باز کردم.
    فرهاد: خودشه نه؟ زیاد تو اتاق وراجی نکنید با هم؟ درم باز بزار شیر فهم شد؟
    ریز ریز خندیدم و چشمی براش فرستادم.
    نگار: استاد زند و تو؟ بچتون خل و چل از آب درنیاد صلوات.
    با گوشی مشغول بودم که تقه ای به در خود و سامین اومد تو به احترامش بلند شدم سر پا که اومد و نشست رو به روم روی تخت. زیر چشمی به در نگاه کردم که بسته بود و یاد حرف فرهاد افتادم خنده مو قورت دادم و سرم رو انداختم پایین.
    سامین: الان مثلا داری خجالت میکشی؟
    سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.
    - کی من؟ خجالت کجا بود یاد یه چیزی افتادم.
    - چی؟
    - هیچی حرف های مهم تری هم هستا.
    - ما که همه ی حرف هامون رو زدیم دیگه حرفی نمونده.
    - نه همه ی حرفا چندتا سوال هست که باید به اونا جواب بدی.
    یکی از ابروهاشو داد بالا و منتظر نگاهم کرد.
    - اول از همه بگو که اون شب تو مهمونی از کجا فهمیدی که من پشت پرده قایم شدم؟
    خیلی خونسرد جواب داد:
    وقتی داخل اتاق بودم هیچی روی میز آرایش نبود تا رفتم بیرون و اومدم تو دیدم که روی میز آرایش یه دونه رژ لب هست مشکوک شدم به این که کسی داخل اتاقه و خیلی اتفاقی اومدم سمت پرده و کنارش زدم که تو رو دیدم.
    حالا فهمیدم رژ لبی که با فرگل دوتایی خریده بودیم و گم کرده بودم کجا بوده.
    - تو اون شب تو خونه ی ما از کجا فهمیدی که یه سری افراد می خوان برن طرف اتاق بابا؟
    - اون یه سری افراد آدم های مرادی بودن. مرادی خیلی سال پیش نزدیک به چند میلیارد پول ما رو بالا کشید یعنی من با چنگ و دندون موقعیت الان شرکت رو حفظ کردم برای همین چند ساله که مرادی رو زیر نظر دارم و شک کرده بودم که طعمه بعدیش بابای تو باشه که حدسمم درست بود اما بابای تو قبل از این که اتفاقی براش بیوفته بخاطر قضیه مامانت باهاش قطع رابـ ـطه کرد منم بقیه کارها رو سپردم دست یه وکیل تا خودش پی گیری کنه که البته همین امروز فرداست که براش احضاریه دادگاه بره.
    - و اونشب از کجا دونستی که من پشت درخت قایم شدم؟
    لبخندی زد و گفت:
    اونم یه حدس بود. سوال بعدی؟
    - دختری که تو رستوران بود کی بود؟ همونی که دنبالت می دوید؟
    - دختر یکی از دوست های بابا بود که دعوتم کرد رستوران و ازم درخواست ازدواج کرد.
    با حیرت بهش نگاه کردم و پرسیدم:
    شوخی می کنی دیگه؟
    - نه کاملا جدیم.
    کمی نگاهش کردم و پرسیدم:
    اون شب خونه ی ما چرا با من به زور رقصیدی؟
    - چون می خواستم همه فکر کنن منو تو خیلی با هم صمیمی هستیم و وقتی رفتم داخل ساختمون کسی بهم شک نکنه که بعدش برقا قطع شد و دوتایی رفتیم تو. سوال بعدی ؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    سوالی نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MASUME_Z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/18
    ارسالی ها
    4,852
    امتیاز واکنش
    29,849
    امتیاز
    1,120
    پست صد و شصت و هفت

    همین که تو تختم دراز کشیدم مامان تقه ای به در نیمه باز زد و اومد تو.
    مامان: هنوز نخوابیدی؟
    - نه.
    نشست کنارم و به چشم هام نگاه کرد و گفت:
    مادرجون میگه تو چشم هات عشق رو می بینه راست میگه؟
    چشم ازش گرفتم و سرم رو انداختم پایین.
    - میگه دخترت رفتنیه و با این خاستگارش از این خونه میره راست میگه؟
    سکوت.
    - میگه دل دادی و دل گرفتی ، میگه دیر به فکر دخترت افتادی و حالا که می خوای نگهش داری و پیشش باشی خودش می خواد زندگی مشترک رو تجربه کنه راست میگی؟
    بازم سکوت.
    - میگه پا رو دلش نزارید و براش پدر و مادری کنید و بزارید با کسی که دوسش داره زندگی کنه راست میگه؟
    با دستش و سرم گرفت بالا.
    - راست میگه دختر کوچولوی من؟ راست میگه که عاشق شدی؟ راست میگه که رفتنی هستی؟ دل دادی و دل گرفتی؟ هوم؟ راست میگه؟
    وقتی دید چیزی نمیگم به آغـ*ـوش کشیدتم و گفت:
    ما دیر به فکر تو افتادیم و بچگی کردنت رو ندیدیم ، از نظر من هنوز زوده برات و از نظر بابات هنوز بچه ای ولی از نظر مادرجون که بزرگ همه ی ماست، هم به موقع است هم مناسب. حرف منو بابات حرف توئه ، جواب ما جواب توئه منم جوابت رو از چشم هات می خونم چون خودم یه زمانی جای تو بودم ، می دونم که خیلی وقته باهاش در ارتباطی اینو فرهاد به بابات گفته بود برای همین وقتی به نریمان گفتی نه بدون چون و چرایی گفتیم نه. وقتی فرهاد که این همه دوستت داره و به جای ما هم حواسش بهت بوده میگه آدم خوبیه و از همه نظر عالیه یعنی واقعا عالیه یعنی دخترِ من اشتباه نمی کنه مادرش رو می بینه و اشتباه های مادرش رو تکرار نمی کنه و همیشه یادش می مونه که مادر و پدرش هیچ چیز و هیچکسی رو اندازه اون دوست ندارن ، تا الان پشتش به پدر و مادرش گرم بوده از الان پشتش به مردش گرم میشه ، میشه سنگ صبور مردش ، خودش میشه پشت گرمیه بچه هاش. می دونم که دختر عاقلی هستی و به خاطر عاقل بودنته میگم ، به خاطر صبور بودنته که میگم ، به خاطر عاشق بودنته میگم ، میگم که مبارکت باشه دختر گلم از نظر باباتم مبارکه از نظر مادرجون که پایین نشسته و منتظره که امشب بیاد پیشت و باهات حرف بزنه هم مبارکه عروسکم.
    پیشونیم رو بوسید و خواست از در بره بیرون که پرسیدم:
    مامان چی شد که برگشتی ایران؟
    برگشت و نگاهم کرد و با مهربونی گفت:
    مادرجون شناسنامه مو دیده بوده و فهمیده بوده که از بابات جدا نشدم .. برای همین دروغکی به من گفت بریم ایران دلم برای طناز تنگ شده و وقتی اومدیم ایران بعد از مدت ها بهم گفت که می دونه از کامبیز جدا نشدم و فقط بخاطر تو منو برگردونده ایران.
    لبخندی از اعماق وجودم زدم و نگاهش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا