کامل شده رمان ولهان | ❤️Ava20کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
o_O سلام باز منم

يه رمان متفاوت دارم اما ژانرش تكراريه ترسناک و تخيلى و هيجانى ، البته تخيلى تخيلى هم نيست ، شخصيت هاى تو رمانم همشون وجود دارن ، اما از ديد انسان دورن

خلاصه :

رمان در مورد يه جنه :aiwan_light_diablo:يه جن بد كه ماموريت هاى خودشو داره مثل همه جن هاى بد با ذكر بِسْم الله زخمى ميشه و انسانها رو دوست نداره اما نسبت به انسانها يه حسى غير از نفرت هم داره اما اين حسو نقض ميكنه و جوابى بهش نميده ، قضيه از جايى شروع شد كه برادرش كشته ميشه و اون مامور ميشه بفهمه كيا اونو كشتن تو اين راه باعث ميشه خيلى اتفاقات براش بيفته و زندگيش به كل تغيير كنه و ...:aiwan_light_blush:

منتظر همراهى دوستان هستم :wave1:

image.png



مقدمه :
شک و شبهه اى نيست من هم همانند قاتلان خواهم كشت !

به گونه اى خواهم بود كه حتى بترسند !

از سايه اى كه فقط بازتاب من است !

از من بترس زيرا خون تو در چشمان من جاريست !

تو را خواهم كشت در تباهى از جنس فلاكت !

از من بترس زيرا تو را خواهم دريد !

دريدن از جنسى همانند تو ، همانند من !

چرا كه خواهم فهميد تو هم از جنس منى !

از نوع من !


 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 1

    خودمو بيشتر بهش نزديک كردم و تو گوشش گفتم
    _ ولش كن خسته اى الان بايد بخوابى زود باش برو سرتو بزار رو بالش نماز نخون
    چشاشو بست و خميازه كشيد بعد از چند ثانيه دوباره خميازه كشيد و گفت
    _ اهع ولش كن ظهر باز قضاشو ميخونم
    لبخند خبيثى روى لبم نشست كه با شنيدن ذكر ... بِسْم الله الرحمن الرحيم ... كه پدر اين دختر گفت زخم عميقى نشست روى بازوم نعره زدم و خودمو كشيدم عقب كه خوردم زمين چشامو بستم و تالار خونه زوبعه رو تو مغزم تجسم كردم وقتى چشامو باز كردم تو حياط بودم و عارض جلوم بود ( عارض: این نوع جن‌ها برخی از انسان‌ها را مریض می‌كنند. ) اخم كردم و خودمو كنار كشيدم كه با صداى مسخره اى خنديد
    _ باز كه تو خودتو زخمى كردى ؟ خيلى برام جالبه كه تو چطورى يه ولهان شدى
    _ خفه شو تا دق و دليمو سر تو خالى نكردم عارض
    خنديد و اومد جلو بازومو كشيد
    _ بده ببينمش
    بازومو كشيدم و گفتم
    _ ول كن نميخواد
    _ آروم باش پسر كاريت ندارم كه
    با عصبانيت رفتم تو تالار زوبعه روى تخت هميشگيش آراسته نشسته بود تا منو ديد لبخند زد و گفت
    _ پسر كوچيک من چطوره بيا جلو كاموس
    تنها كسى كه با اسم واقعيم صدام ميزد زوبعه پدرم بود دستمو روى بازوم فشار دادم تا دردش كمتر بشه به طرفش رفتم و روبه روش ايستادم
    _ اربـاب بزرگ زنده باشند
    با همون صداى كريه و ترسناكش خنديد با دستش اشاره كرد برم جلو سرمو پايين انداختم چند قدمى به جلو برداشتم روبه روش قرار گرفتم
    _ ميبينم كه دوباره زخمى شدى
    سرمو بيشتر پايين انداختم دستى به صورتش كشيد
    _ نقض كردن يه آدم از كارى كه ميخواد بكنه زياد سخت نيست تو يه ولهانى
    (ولهان: پیامبر خداˆ فرمود: برای وضو شیطانی است كه ولهان گفته می‌شود و اگر بنده‌ای نام خدا را به هنگام وضو بر زبان نیاورد او را دچار وسوسه می‌کند. (مستدرک ج 1 ص 323))
    اخمو سرمو انداختم پايين اعصابم از خودم خورد شده بود زوبعه دستشو زير چونه ام گذاشت سرمو بالا كشيد به چشماى يكدست سرخش كه همرنگ خون انسانها بود خيره شدم لبخند زد مثل هميشه لبخندش مهربون نبود بلكه پر از بدجنسى و حقارت بود و ما از اين دو كلمه لـ*ـذت ميبرديم
    _ تو فرزند شايسته منى كاموس ميدونم كه آخر به دست يكى مثه تو اون آدماى بى ارزش و از گل ساخته شده از بين ميرن
    _ نا اميدتون نميكنم پدر
    لبخندش دوباره تكرار شد دستشو روى شونه ام زد
    _ برو بده زخمتو پانسمان كنن البته فكر نكنم به اين زودى خوب بشه چون قدرت اون ذكر الهى خيلى زياده
    _ بله حتما
    چند قدم عقب رفتم دستمو گذاشتم روى قلبم
    _ اربـاب بزرگ زنده باشن
    عقب عقب از تالار خارج شدم به طرف اتاقى كه هميشه وقتى زخمى ميشدم ميرفتم براه افتادم سرمو پايين انداختم با قدرت به سنگ ريزه ها نيرو وارد ميكردم كه به جاى خيلى دورى پرتاب ميشدن اين كار بهم آرامش ميداد بالاخره به درمانگاه رسيدم و واردش شدم دختر زيبايى كه معمولا پزشک بود به روم لبخند زد و گفت
    _ به به ميبينم كه سوگلى زوبعه دوباره زخمى شده عجيبه خودش زخمتو خوب نكرده
    با اعصاب خرابى گفتم
    _ خفه شو و كارتو بكن
    با تعجب به صورتم نگاه كرد اما بهش اهميتى ندادم مغزم هول و هوش اون مردى كه سالها بود ازش شكست ميخوردم ميچرخيد هميشه قبل از هركارى ذكر ميخوند و هر جنى كه پيشش بود زخمى ميومد به تالار زخممو شست و بست بدون حرفى از درمانگاه خارج شدم هنوز نگاه متعجبشو حس ميكردم اما توجه نكردم چشامو بستم و دروازه سوم برزخ رو تو ذهنم تجسم كردم تو سيم ثانيه اونجا بودم كنار نهر بزرگش زانو زدم و سرمو بردم جلو انعكاس چهره ام توى آب شكل گرفت شكل زوبعه بودم تقريبا كپى برابر با اصلش چشماى سرخ خونينم ميدرخشيد ل*ب.ه*ا و دهن نسبتا بزرگ و كاملا متناسب با صورتم موهام مثل هميشه پريشون روى پيشونيم افتاده بودن .
    نفس عميقى كشيدم و سعى كردم اعصابمو آروم كنم هميشه بعد از يه شكست اعصابم بهم ميريخت جورى كه اصلا قابل تحمل نبودم صداى نفس كشيدنى باعث شد به سرعت بلند شم
    _ آروم باش منم ولهان
    با اعصاب خوردى گفتم
    _ اينجا چيكار ميكنى لاقيس ؟
    (لاقیس: او هم‌جنس‌بازی زنان را به زنان آموخت. (سفینه البحار ماده بلس)
    _ خب مادر گفت بيام پيشت كار احمقانه اى نكنى
    دستشو گذاشت روى شونه ام و فشار داد نشستم
    _ خيلى وقته كار احمقانه اى ازم سر نزده مادر چرا نميخواد باور كنه !؟
    خنديد لاقيس از معدود جن هايى بود كه دوست داشتم بعضى اوقات كنارش باشم از عارض به شدت نفرت داشتم شايد تخس بود هميشه هم فكر ميكرد خيلى بامزه است !
    _ چه حسى دارى ولهان ؟
    _ بد ، افتضاح ، حسى كه اصلا دلم نميخواد دوباره تجربه اش كنم
    _ پس متاسفم برات
    _ كار تو چجورى پيش ميره ؟
    پاهاشو دراز كرد به دستاش تكيه داد و گفت
    _ ايمان اين آدماى خاكى ضعيف شده خيلى راحت كارم راه ميفته
    _ جالبه
    _ اره قابل تحسينه كه بيشتر كره زمينو آدمايى تشكيل دادن كه يه جو مغزم تو سرشون نيست
    نگاش كردم
    _ لاقيس تا حالا به دوستى با اين خاكى ها فكر كردى !؟
    سرش به سرعت چرخيد طرفم چشاى نارنجيش از عصبانيت برق زد
    _ يه بار ديگه تكرار كن ولهان !
    ترسيدم بلايى سرم بياره من يه تازه كار بودم و اون قرنها بود فعاليت ميكرد
    _ هيچى بابا
    _ ميگم تكرار كن
    بلند شدم كه باهام بلند شد خيز برداشت طرفم يقه امو گرفت و كشيد به طرف خودش كشيده شدم و محكم خوردم بهش
    _ ببين بچه فكر نكن چون عشق زوبعه اى كاريت ندارم اون آدماى خاكى باعث شدن ما يه درجه پايينتر بريم ميدونى اين يعنى چى ؟ يعنى خاک از ما مهمتره
    به شدت ولم كرد برخورد كردم به صخره و كمرم زخمى شد اخ ظريفى گفتم از همون دور نعره زد
    _ ديگه هم به اين چيزا فكر نكن بچه چون حوصله اعصاب خوردى ندارم
    اخم كردم كه پشت كرد بهم
    _ برو به جهنم احمق
    شونه هاش از خشم لرزيد اما خودشو كنترل كرد دستاشو مشت كرد و رفت .
    اعصابم از خودم خورد شد اين چه رفتارى بود باهاش كردم اخه خاک هم ارزش داره برادرمو ناراحت كنم !؟ اَه ، لگدى زدم به صخره كه ترک برداشت پام درد گرفت اما خوب بود خشمم فروكش كرد ، تصميم گرفتم چرخى تو دنياى خاكى ها بزنم چشامو بستم و يه جايى از شهر شمال رو در نظر گرفتم پشت درختى ظاهر شدم به دور و برم نگاه كردم به نظر ميومد يه عروسيه به خودم خنديدم جلوى يه تالار عروسى ظاهر شدم و ميخوام توش عروسى نباشه ، كنجكاو بودم اين خاكى ها چطورى ازدواج ميكنن ، وارد شدم خيالم راحت بود چون كسى منو نميديد به دور و برم نگاه كردم خوشم نميومد رو زمين بشينم يه ميز خالى كه فقط يه دختر و يه پسر نشسته بودن انتخاب كردم حوصله راه رفتن هم نداشتم چشامو بستم و يكى از صندلى هارو مجسم كردم وقتى چشامو باز كردم روبه روى دختره كنار پسره نشسته بودم ، عروس و داماد هم پشت سرم روى صندلى هاى مجللى نشسته بودن و با هم حرف ميزدن ، همه مشغول بودن بدون اينكه حتى فكر كنن يه جن وسطشون نشسته ، صداى دختره نظرمو جلب كرد
    _ كاميار من از اينجا خوشم نمياد
    پسره اخم كرد و غريد
    _ خفه شو آناهيتا حوصله تو يكى رو ندارم به اندازه كافى از صبح اعصابم خط خطى شده
    كنجكاو شدم چى شده ؟؟! به پسره دقيق شدم تونستم مغزشو بخونم ، خنديدم ، زن داشت و يه بچه اين آناهيتا هم my friend و معشـ*ـوقه اش بود ! چقدر احمقه كه بچشو ول كرده ، من با اونهمه بديم ، هيچوقت بچه اى از خون خودمو ول نميكردم ، شايد زنمو ول كنم !! اينبار به آناهيتا دقيق شدم يتيم بود و يه برادر داشت يه برادر فوق العاده غيرتى اوه ماى گاد ، در كمال تعجب داشت از اين كار خوشم ميومد !!
    _ كاميار بيا بريم الان يه اشنا مارو باهم ببينه داداشم منو ميكشه
    كاميار عصبانى تر شد اما سعى كرد صداش نره بالا
    _ اه آناهيتا دو دقيقه خفه شو به درک ببينن خيلى از اون زنيكه خوشم مياد ؟ اميدوارم طلاق بخواد
    _ پسرت چى كامى ؟
    _ اونم بمونه رو دست مادرش به من چه
    حوصله ام سر رفت بلند شدم بحثشون بى معنى و اعصاب خورد كن بود .
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 2

    به طرف يه ميز ديگه كه چهار تا پسر نشسته بودن رفتم ، روى تنها صندلى خالى نشستم به هر چهار تا نگاه كردم ، همه زير سى سال بودن با چهره هاى شرقى ، بينشون فقط يكى اخمو بود ، كناريش بهش سلقمه زد و گفت
    _ چته سامان ؟ يه چيزى بنال ، بابا رفت كه رفت چرا اينقدر خودتو اذيت ميكنى ؟
    پسر اخمويى كه اسمش سامان بود بيشتر اخم كرد و خشن گفت
    _ ولم كن على حوصله اتو ندارم
    _ بخرم برات جيگر ؟
    سامان خواست بلند شه كه على بازوشو گرفت
    _ باشه بابا بشين ديگه حرف نميزنم بى اعصاب
    سامان محكم خودشو كوبيد به صندلى
    _ بپا له نشى بچه
    كسى حرفمو نميشنيد فقط گفتم كه عريضه خالى نباشه !!! هنوز داشتم بهشون نگاه ميكردم كه تو مغزم صدايى تكرار شد
    _ ( كجايى ولهان ؟)
    همونطورى جواب دادم
    _ تو يه عروسى مادر
    صداش عصبانى شد
    _ (بدون اجازه ما نرو به دنياى آدما شايد يكى بتونه تورو ببينه راحت ميكشدت بيا اينجا بابات كارت داره )
    _ الان ميام
    ديگه حرفى تكرار نشد چشامو بستم و حياط تالارو مجسم كردم بوى نم و ترشى رو حس كردم اين بوى تالار بود بوى لجن هم تازگيا قاتيش شده بود بدم نميومد اين بو هارو خيلى دوست داشتم وارد تالار شدم مادر روى صندلى سلطنتيش نشسته بود و زوبعه ، پدر ، با كلافگى قدم ميزد
    _ درود بر اربـاب و ملكه
    هردو به طرفم برگشتن زوبعه نگام كرد و گفت
    _ بيا جلو كاموس بيا بيا
    قدمهامو تند تر برداشتم كنارش ايستادم كه لبخندش محو شد عصبانيت تو چشاش نشست
    _ توى دنياى آدما بودى ؟
    _ فقط دور كوتاهى زدم سرورم
    سرشو اورد جلو و آروم بو كرد
    _ بوى انسانهاست اين بو وقتى خيلى بهشون نزديک بشى روى تنت ميشينه
    زبونم قفل كرد طبق معمول يادم رفت خودمو تو نهر بشورم و بعد برم تالار
    _ عفو كنيد سرورم تكرار نخواهد شد
    نگاه عصبيش آروم شد هركس جاى من بود الان به بدترين شكل ممكن مجازات شده بود اما من براى زوبعه فقط پسر و فرزند نبودم محبت خاصى نسبت بهم داشت كه خودمم درک نميكردم !! دستشو روى زخم بازوم گذاشت نرم نوازش كرد و گفت
    _ كاموس من بخاطر خودت از رفتن به دنياى آدما منعت كردم كارى نكن قوانينمو بشكنم چون دلم نميخواد به هيچ وجه صدمه و يا شكنجه اى به تو برسونم .
    _ سرورم من آماده هر شكنجه اى هستم
    لبخند زد
    _ شجاعت و جسارت تو منو خيلى خوشحال ميكنه
    عقب گرد كرد شنل بلند سياه و قرمز رنگش به دنبالش كشيده شد و تا كنار صندلى ادامه داشت برگشت و نشست با غرور خاصى به صندليش تكيه داد و دستشو گذاشت روى دسته اش انگشتر براق و نقره اى رنگش باعث شد چشمم خيره بشه به دستش ، كم كم بالا رفتم و به لباسش رسيدم لباسشم مثه شنلش قرمز و سياه بود به جرات ميتونم بگم آراسته ترين لباسى بود كه تو كل صد سال عمرم ديده بودم !
    _ ميتونى برى كاموس اميدوارم دوباره تكرار نشه
    _ بله سرورم
    مثل هميشه عقب عقب رفتم بيرون ، لاقيس با مارد در حال اومدن بودن با ديدن وضعيت لاقيس كه ضعف شديدى داشت و به مارد تكيه داده بود هول دويدم طرفشون
    (مارد: به جنی كه سركش و خبیث‌تر باشد مارد گویند)
    زير بازوى لاقيس رو گرفتم كه خودشو كشيد و گفت
    _ تو يكى به من دست نزن
    خودمو عقب كشيدم و با نگرانى نگاش كردم اولين قدمى كه برداشت باعث شد بيشتر ضعف كنه و با كله بره تو زمين منو مارد هردو تا بازوهاشو محكم گرفتيم و از سقوطش جلوگيرى كرديم
    _ چش شده مارد
    با چشاى تاريكش بهم زل زد
    _ نميدونم من فقط اين شكلى ديدمش كه افتاده جلوى در تالار
    بغلش كردم و درمانگاه رو مجسم كردم خيلى زود رسيديم دراز كشش كردم روى تخت و به پزشک هميشگى گفتم
    _ ببين چش شده ؟
    اومد نزديک و دستشو گذاشت روى شونه ام
    _ چيزى نيست آروم باش
    _ معاينه اش كن
    با نعره ام خودشو عقب كشيد و دويد به طرف لاقيس معاينه مختصرى كرد و برگشت طرفم
    _ برو فرمانروا رو صدا بزن بايد بيان اينجا
    به سرعت خودمو غيب كردم و تو تالار ظاهر شدم پدر مشغول مطالعه كتابى بود با ديدن سر و وضع آشفته ام ، آشفته شد به سرعت بلند شد و گفت
    _ كاموس ؟ چى شده !؟
    _ با من بياين پدر خواهش ميكنم
    دستشو با شوک گذاشت تو دست دراز شده ام چشامو بستم و درمانگاه رو مجسم كردم هردو ظاهر شديم پدر با ديدن رنگ پريده و زار لاقيس كه روى تخت دراز كشيده بود به طرفش رفت سرشو نزديک دهنش برد و گفت
    _ كى بود لاقيس ؟
    لاقيس ناله خفيفى كرد كه پدر دوباره پرسيد
    _ فقط بگو كى !!؟؟
    لاقيس دوباره ناله كرد و براى هميشه خاموش شد جلوى پدر نتونستم بغلش كنم خشک شده فقط نگاش ميكردم پدر با خونسردى سرشو بلند كرد روبه پزشک كه سرش پايين بود گفت
    _ چى تشخيص دادى ؟
    همونطور كه سرش پايين بود جواب داد
    _ احضار سرورم ، توسط چند تا آدم احضار شده و سپس با ورد و ذكرى كه باعث مرگ جنيان ميشده كشته شده ، سرورم تشخيص من اينه .
    دستام به سرعت مشت شد و اعصابم به شدت خورد شد عصبانيتم اونقدر زياد بود كه اگه الان اون آدما جلوم بودن با دستام ريز ريز ميشدن ، پدر متوجه شد به كنارم رسيد
    _ اين براى ما يه ننگه كاموس تو بايد اين ننگو پاک كنى و نزارى به قبيله هاى ديگه برسه چون امكان داره مورد تمسخر قرار بگيريم !
    تو دلم برق خوشحالى نشست
    _ از اون آدماى خاكى انتقام ميگيرم پدر قول ميدم همشونو تيكه تيكه كنم
    دست پدر نشست روى شونه ام
    _ نه نبايد بكشى چون پشت اون آدماى خاكى خالقشون نشسته كوچكترين آسيب باعث ميشه تو دادگاه محاكمه بشيم كاموس
    _ پس چيكار كنم ؟
    لبخند ترسناكى زد
    _ بايد اونا رو به بيراهه بكشى ميدونم كه منظورمو فهميدى
    مثه خودش لبخند زدم و گفتم
    _ بله فهميدم سرورم
    چشاشو بست و از نظرم محو شد به طرف لاقيس براه افتادم بالاى سرش ايستادم صورتش بيروح تر از قبل شده بود نفس نميكشيد سرمو بردم جلو تا بتونم مغزشو بخونم بعد از خوندن با لبخند مرموزى گفتم
    _ قول ميدم اون بچه ها رو بگيرم و بزرگترين آسيبى كه از ما به انسانها زده ميشه رو بهشون بزنم تو اين راه كمكم كن
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 3

    ********************

    كنار ديوار ايستادم سه تا پسر بچه كه بيشتر از سى نبودن به طرفم ميومدن ، اخم كردم و نفرت تو وجودم شعله كشيد ، اين بچه ها بخاطر چند دقيقه تفريح برادرمو كشتن ! هنوزم برام جالب بود اين سه تا بچه چطورى تونستن لاقيس به اون قدرتمندى رو بكشن !! به من رسيدن عينک آدمگونه اى كه گذاشته بودم اذيتم ميكرد اما اونا نبايد چشاى منو ميديدن من الان يه آدم با جسم آدم بودم و قابل رويت براى چشماى اون آدما ، بايد يه فكرى براى تغيير رنگ چشام ميكردم !
    دويدم و با يه حركت كاملا واقعى خودمو زدم به يكيشون هردو پرت شديم عقب اون دوتاى ديگه دويدن طرف دوستشون و بلندش كردن رو بهم كه هنوز روى زمين نشسته بودم غريدن
    _ چته مرد حسابى جلوتو ببين
    خودمو خسته نشون دادم مثلا چند مترو دويده بودم
    _ واقعا ببخشيد نميدونستم شما اينجايين وگرنه سرعتمو كنترل ميكردم
    حدسم درست بود نرم شدن اونى انداخته بودم رو زمين اومد جلو به نظر ميومد مهربونتر از اون دوتاى ديگه باشه بازومو گرفت و كمكم كرد بلند شم دستشو اورد جلو و گفت
    _ سلام من ناصرم
    با شنيدن ( سلام ) تنم گر گرفت احساس كردم زخمى شدم ، ناصر اشاره كرد به پسر سمت چپش كه قد بلند بود با صورتى گرد و چشاى قهوه اى روشن
    _ ايشونم دوستم بهروز
    و سمت راستى با چشاى سبز كمرنگ و قد متوسط
    _ و دوست ديگم ياشار
    هردو ابراز خوشنودى كردن خوشحال بودم لااقل سلام نكردن تا دوباره زخمى شم !! دست ناصر كه پسرى هم قد ياشار بودو فشردم
    _ كاموس
    لبخند زد
    _ خوشبختم كاموس ، ما داريم ميريم سينما دوست داشتى با ما بيا
    ياشار و بهروز هم تاييد كردن از خدا خواسته باهاشون همراه شدم كه ياشار پرسيد
    _ راستى دنبالت كرده بودن اينجورى در ميرفتى ؟ شونه ناصرو له كردى
    _ خب من از تنهايى ميترسم جاهايى كه تنهام تند طى ميكنم تا زودتر به جمع برسم
    يه نگاه عجيب به همديگه انداختن لابد با هم ميگفتن مرد گنده از چى ميترسه ؟! بهروز گفت
    _ اينجا كه چيزى نيست بترسى تازه اخرين درجه ترس جنه كه ما يكيو كش..
    با سلقمه ناصر ساكت شد دوباره عصبانى شدم دستمو مشت كردم تا نره تو بدن فانى و ضعيفشون
    صداى خنده ياشار بلند شد هرسه با تعجب نگاش كرديم كه با همون خنده گفت
    _ باو تو جاهايى كه تنهايى تند طى ميكنى يهو به ذهنم رسيد دستشويى رو چجورى طى ميكنى لابد ....
    ناصر اينبار با غرشى ساكتش كرد اما هرسه خنديدن براى منكه اين جمله ها اصلا جالب نبود !
    _ داشتى كجا ميرفتى ؟
    به ناصر نگاه كردم به نظر ميومد عاقل تر از اون دو تا پت و مت باشه
    _ خونه
    _ خونه ات كجاست ؟
    _ همين دور و برا
    بهروز با ذوق گفت
    _ عه چه خوب ما هم يه خونه مجردى داريم چطوره باهم بيشتر اشنا شيم از دست اين دوتا ديوونه براى يه مدتى خلاص شم
    با پس گردنى كه ياشار زد بهروز خنديد و جلوتر از ما براى گرفتن تاكسى رفت سؤالى كه ذهنمو مشغول كرده بود پرسيدم
    _ چند سالتونه ؟
    ناصر گفت
    _ من و بهروز بيست و شش دانشجوى رشته گرافيکيم و ياشار دو سال كوچيكتر از ماست عمران ميخونه
    _ اهان
    پس اونقدرا هم بچه نبودن ؟!
    _ تو چندى ؟
    به كنجكاوى ياشار جواب دادم
    _ بيست و دو
    _ پس كوچيكتر از همه مايى
    _ بله كوچيكترم
    هردو بهم لبخند زدن چقدر احمق بودن كه به اين سادگى با يكى گرم ميشدن !!! بدون اينكه بفهمن كيم !؟

    ********************

    ناصر

    ياشار تو گوشم گفت
    _ ببينم ناصو بد كارى نيست كه با يه غريبه جور شديم ؟
    عاقل اندر سفيه نگاش كردم
    _ ناصو خودتى اولا ، دوما اونم خلق خداست چه فرقى داره با ما
    _ يهو ترورمون كرد چى ! ؟
    _ خفه شو دو دقيقه ، به شكلش ميخوره اهل ترور باشه ؟ معلومه از اين بچه مامانياست كه شبا هم گاهى با ، بابا و ننه اشون ميخوابن !
    سكوت كرد ، هرسه به طرف تاكسى كه بهروز گرفته بود رفتيم و سوار شديم تا سينما سكوت كرده بوديم زير چشمى به كاموس نگاه كردم يه دستش لبه پنجره بود و دست ديگه اش روى عينكش انگار ميترسيد عينكشو يكى بدزده ! بيشتر از اسمش متعجب بودم تا حالا همچين اسمى نشنيده بودم !
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 4

    اندامشو از نظر گذروندم يه شلوار لى مشكى و پيراهن مشكى ! دو تا مشكى جور در نميومد اما بازم پوشيده بود ديگه ، موهايى كه به طرز زيبايى آراسته شده بود طورى كه اصلا مشخص نبود آراسته است !! شكل طبيعيش اين شكلى بود ! البته شايدم طبيعى درست كرده ، لب و دهن خوشفرم و پوستى غير طبيعى سفيد ! روشو برگردوند و نگام كرد لبخند زدم كه اخم كرد و روشو به طرف راننده گرفت و گفت
    _ آقا تو جيبتون ذكرى هست ؟
    نگاه متعجب هر چهار نفر بهش دوخته شد راننده گفت
    _ آره پسرم من هميشه تو جيبم ذكر ميزارم ، تو از كجا فهميدى ؟
    _ حدس زدم
    سكوت كرديم سلقمه ياشار نشست توى پهلوم
    _ چته ؟
    _ ساعت چنده ؟
    نگاهى به مچم كردم
    _ چهار و نيم
    صداى سرفه ممتد كاموس نزاشت ياشار جواب بده به سرعت برگشتم به طرفش اشاره كرد ماشين وايسته
    _ آقا نگه دار
    تند ايستاد كه كاموس تند تر پياده شد از سرعتش همه متعجب شديم ! باهاش پياده شدم نشسته بود روى جدول هنوزم سرفه ميكرد ، روبه روش نشستم
    _ چى شدى كاموس ؟
    با همون عينكش نگام كرد
    _ نميدونم حالم خوش نيست

    _______________________________

    كاموس

    ولى خيلى خوب ميدونستم چمه اون ذكر تو جيب راننده هرچى كه بود داشت منو فلج ميكرد ! دست ناصر نشست روى شونه ام
    _ اشكال نداره بيا برميگرديم ميرسونيمت خونه ات
    با بياد اوردن ذكر و ماشين راننده تند گفتم
    _ نه نه شما برين من ميرم لازم نيست
    زير بازومو گرفت كشيد با اثر اون ذكر به قدرى ضعيف شده بودم كه با زور كمِ انسانى مثه ناصر بلند شدم و باهاش كشيده شدم
    _ بيا بريم كاموس رنگت پريده
    با ترس به طرف ماشين رفتم اختيار پاهام دست من نبود دست ناصر بود تو يه قدمى ماشين حس كردم سرم سنگين تر شد و كم كم سقوط كردم به طرف پايين و حتى ناصر هم نتونست منو بگيره !!

    ____________________________

    با سر گيجه چشامو باز كردم و دور برمو نگاه كردم خونه برام اشنا نبود ! نشستم و با دقت بيشترى خونه رو از نظر گذروندم يادم اومد ! اين خونه ى اون سه تا پسر بود كه سه روز تحت نظر داشتم به سرعت دنبال عينكم گشتم پيداش كردم روى ميز دراور گذاشته شده بود برش داشتم و پوشيدم كه در باز شد و ناصر با ياشار اومدن تو
    _ چرا نشستى كاموس ؟ دراز بكش كل كمرت زخميه
    اثر اون دعا بود بايد بفهمم كدوم دعا بود كه اين بلا رو سرم اورد !؟
    _ نه حالم خوبه ، بهترم
    لبخند مهربون ناصر اذيتم كرد من عادت داشتم به لبخند بدجنس و خبيث از مهربونى متنفر بودم صداى خنده ياشار منو از خلصه در آورد ناصر بهش توپيد
    _ چته ؟؟
    با همون خنده اش رو بهم گفت
    _ اخه كدوم مغز متفكرى تو خونه هم عينک دودى ميزنه برادر من
    كنترلمو از دست دادم با داد گفتم
    _ من برادر تو نيستم
    حس اينكه من برادر يه انسان بى ارزش باشم نابودم ميكرد ، با داد ترسناكم هردو با ترس يه قدم عقب برداشتن ياشار گفت
    _ باشه خب چرا رم ميكنى ؟؟
    ناصر بيشتر بهش توپيد
    _ ميشه خفه شى نميبينى مريضه ؟
    نقشه ام داشت خراب ميشد دستمو روى پيشونيم گذاشتم صادقانه گفتم
    _ براى عوض كردن رنگ چشما بايد چيكار كرد ؟؟
    هردو تعجب زده نگام كردن ياشار اومد جلو
    _ ببينم رنگ چشات چيه كه ميخواى عوض كنى
    قبل از اينكه به خودم بيام عينكو از صورتم برداشت با ترس و لرز گفتم
    _ بدش به من
    هردو اول شوكه به چشاى يكدست قرمز خونينم نگاه كردن كه يهو صداى خنده بلند ياشار اومد شوک زده نگاش كردم كم كم ناصر هم به خنده افتاد با چشاى گرد نگاهشون ميكردم كه هردو دل درد گرفته بودن ! بعد از دو ساعت خنده بالاخره ناصر گفت
    _ اخه مرد حسابى اينم لنزيه گذاشتى !؟ عين اين خون اشاما شدى كاموس
    زبونم هنوز از گفتن حرفى قاصر بود
    _ بيا من يه رنگ خاكسترى دارم تو هم اين رنگ قرمزو از چشات در بيار
    چطورى ؟؟
    سؤالى بود كه تو ذهنم پرسيدم اما روى زبونم جارى نشد هردو رفتن بيرون و بعد از چند ثانيه ناصر اومد تو و گفت
    _ عه تو كه هنوز در نياوردى بيا خودم برات در ميارم
    بهم نزديک شد كه واكنش انجام دادم خودمو عقب كشيدم و گفتم
    _ تو برو من ميزارمش تو چشام
    يه خورده نگام كرد جعبه سفيدى داد دستم و رفت ، بازش كردم دو تا گلوله خاكسترى توى آب شناور بود ! لبخند زدم جالب به نظر ميومد ، گذاشتمش تو چشام الان شبيه يه انسان كامل شده بودم سرمو برگردوندم دوست نداشتم اين شكلى باشم اما مجبور بودم بايد انتقام لاقيس رو بگيرم .
    رفتم تو سالن همه تعريف كردن و ياشار كمى حسودى كه خوشحالم كرد بعد از چند دقيقه هم از خونه اشون خارج شدم پشت تير برقى ايستادم و حياط تالارو مجسم كردم ، چشامو باز كردم و رفتم به طرف تالار زوبعه مثل هميشه مرتب و آراسته روى صندليش نشسته بود تا منو ديد لبخندش محو شد
    _ كاموس شكل انسانها شدى پسرم
    _ پدر من روش هاى خودمو دارم
    لبخندش مثل هميشه ترسناک بود ، داشتم نيرو ميگرفتم
    _ بهت اعتماد دارم ميتونى آبروى مارو با آوردن سر اون سه نفر دوباره بخرى
    پوزخندى نشست گوشه لبم تيكه بزرگه اونا ميشه قلبش كه اونم زنده زنده در ميارم و كباب ميكنم از خوردن قلب انسانها لذتى وصف نشدى ميبردم .
    چشامو بستم و دروازه سوم برزخو مجسم كردم ، دوباره كنار نهر نشستم به لاقيس فكر كردم ، دلم ميسوخت ، اخرين كارى كه باهاش كردم دعوا بود و توهين ، بايد كارى كنم يه بار ديگه ببينمش بايد باهاش حرف بزنم ، صدايى تو مغزم اكو شد
    _ ( ولهان كجايى ؟ )
    با حرص به عارض جواب دادم
    _ چيكار دارى ؟
    _ ( بيا اينجا جون من در خطره )
    _ به من چه ؟
    _ ( بيا خوراک توئه اينجا )
    يه تفريح بد نبود چشامو بستم و عارض رو سرچ كردم ديدمش بين چند تا آدم به نظر ميومد جنگير باشن لبخند خبيثى زدم اونا دشمناى خونى ما بودن ! و الان خودشون اومده بودن تو دام من ، چشامو بستم و درست وسطشونو تو ذهنم مجسم كردم ، چشامو باز كردم هر سه جنگير ورد هايى ميخوندن كه عارض زخمى ميشد اما روى من تأثير نداشت به مراتب از عارض قوى تر بودم اما اعصابمو خورد ميكردن ، خيز برداشتم طرف يكى و محكم هولش دادم خورد به ديوار و با وحشت دور و برشو نگاه كرد يكى ديگه رو هول دادم از اين كار لـ*ـذت ميبردم از وجودشون كه ترس توش بيداد ميكرد ميچشيدم ، يكيشون گفت
    _ اين چى بود ؟
    اونى هنوز ننداخته بودم گفت
    _ بچه ها نترسين
    هنوز حرفش كامل نشده بود كه تلنگر زدم بهش با صداى بلندى خنديدم هرسه متعجب به همديگه نگاه كردن
    _ صداى چى بود ؟!
    _ صداى من
    نگام كردن ظاهر شده بودم و چشاى ريزشون قادر به ديدنم بود لبخند زدم كه يكى از اونا گفت

    << أَعُوذ بِاالله مِنَ الْشَّيْطانِ الْرَّجيم / بِسْم الله الْرَّحْمٰنِ الْرَّحيمِ >>

    تنم گر گرفت و زخمى شدم عصبانى تر خيز برداشتم طرفش كه دوباره تكرار كرد نرسيده بهش زانو زدم قدرت اين ذكر الهى رو هيچوقت درک نميكردم ، سرمو بلند كردم پيروز مندانه نگام ميكرد عارض ساكت گوشه خونه ايستاده بود ، بيشتر نقش بيننده داشت ايستادم و با صداى ترسناكم نعره زدم
    _ تو منو زخمى كردى ولى نتونستى منو بكشى و من با اينكه ميتونم بكشمت ، نميكشمت
    عقب گرد كردم و اخرين تيرمو با لبخندى ترسناک رها كردم
    _ چطوره يه هديه بهت بدم ، يه جعبه كه توش سر پسر نوزادت و دختر شونزده ساله ات توشه
    نگاهش وحشت زده شد ترسشو حس ميكردم قدرت گرفتم و بهش حمله ور شدم هر سه تا رو جورى كشتم كه صورتاشون اصلا مشخص نبود هـ*ـوس قلب كرده بودم دستمو فرو كردم تو سينه يكى و قلبشو در آوردم خون فوران كرد و همه جامو رنگ كرد بوى خون رو با لـ*ـذت استشمام كردم چشامو بستم و اولين گاز ، از قلب مرد جنگيرو زدم قدرت گرفتم اونقدر كه با آزاد كردن انرژى ذخيره شده تو بدنم ميتونستم يه شهرو به نابودى بكشم ، دست عارض نشست روى شونه ام
    _ ولهان كارت عالى بود نسبت به گذشته خيلى قوى شدى
    دستشو پس زدم اخرين لقمه قلبو خوردم و برگشتم طرفش چشامو بستم و نهرو مجسم كردم ، كنارش ظاهر شدم دستامو تو آب گل آلودش فرو كردم و خون هاى دستم ، دستمو رها كردن و تو آب محو شدن ، صداى عارض رو دوباره شنيدم
    _ ولهان ابليس نبايد از اين قدرت تو باخبر شه ميدونى كه سالهاست منتظر ظهور يه ولهان با قدرت هاى يه فرشته الهى بوده .
    صورتمو شستم بلند شدم روبه روش ايستادم جدى تر از هميشه بود
    _ تو نميخواد خودتو ناراحت كنى عارض من خودم از پس مشكلاتم بر ميام
    يقه امو مرتب كردم
    _ در ضمن كى گفته من قدرت فرشته الهى رو دارم ؟
    _ تو خودتو نديدى ولهان انرژى كه از قلب اون جنگيرا گرفتى مثل انرژى خيلى از جن ها منفى و ترسناک نبود بلكه يه انرژى كاملا مثبت و الهى بود
    هولش دادم
    _ برو گمشو عارض
    چند قدم رفت عقب قفسه سينه اشو ماساژ داد و نفس گرفت
    _ باشه اما به حرفام ميرسى ، من سالهاست فعاليت دارم يه ولهان با قدرتهاى فرشته رو ديدم همونى كه ميتونست كل زمين رو با خاک يكسان كنه اما ...
    سكوت كرد كنجكاو پرسيدم
    _ اما چى ؟
    جوابى نيومد برگشتم كسى نبود ! عارض رفته بود .
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 5

    بيخيال نشستم دوباره كنار نهر و لنز گذاشتم امروز ديگه بايد شروع ميكردم ، چشامو بستم و پشت همون تير چراغ برق ظاهر شدم لباسامو مرتب كردم ، در زدم و منتظر شدم بعد از چند دقيقه بهروز با يه چهره خواب آلود درو باز كرد
    _ انگار بد وقتى اومدم
    درو بيشتر باز كرد خميازه كشان گفت
    _ بيا تو ما از اين سوسول بازيا نداريم مثه بد وقت و اين چيزا ، راحت و خاكى باش
    خاكى !؟ هه .... ، وارد شدم يه حياط دنج كه وسطش يه حوض گرد قرار داشت كه تا نصف پر بود ، سمت چپش يه باغچه كوچيک قرار داشت كه گل هاش پژمرده و شكسته بودن ، سمت راست هم حموم و دستشويى بود ، وارد خونه شدم سالن مبله اش زياد بزرگ نبود اما به شدت بهم ريخته بود ، از صد كيلومترى ميشه تشخيص داد خونه مجردى سه تا پسره !!
    روى يكى از مبلا نشستم و گفتم
    _ اون دو تاى ديگه كجان ؟
    صداش از تو آشپزخونه خمـار و خواب آلود اومد
    _ رفتن دانشگاه من بعد از ظهر كلاس دارم
    خميازه كشان به يه ليوان چاى اومد رو بهم گرفتش
    _ بيا نوش جان
    ليوانو گرفتم نشست روبه روم و شروع كرد به چرت زدن ، ليوان چاى رو تو گلدون خالى كردم ، اونقدر گيج خواب بود كه اصلا حس هم نكرد ، بلند شدم دور و بر خونه رو از نظر گذروندم بهترين جا رو براى چسبوندن ورد انتخاب كردم ! لبخند خبيثى نشست روى ل*ب*هام
    _ وقت تقاصه انسان هاى خاكى و فانى
    ورد رو چسبوندم ، خونسرد رفتم طرف بهروز ازش ممنون بودم چون كارمو خيلى آسون كرد !
    _ من دارم ميرم بهروز فردا دوباره بهتون سر ميزنم
    تكون خورد و گفت
    _ واى زهره ول كن ، بابا صبر داشته باش ، فردا شب ميام خواستگارى
    حتما خواب ميديد ! بدون توجه بهش چشامو بستم و اتاقى كه توى تالار متعلق به من بودو در نظر گرفتم ، روى تخت دراز كشيدم اهل خواب نبوديم طبيعتمون اينجورى ايجاب ميكرد اما خوشم ميومد يه جاى نرم دراز بكشم و فكر كنم .

    ______________________________

    ناصر

    وارد خونه شدم كه احساس كردم باد سردى وزيد روى صورتم ، توجه نكردم وارد سالن شدم ، ياشار كه زودتر از من رفته بود لگد زد به پاى بهروز و گفت
    _ چرا اينجا خوابيدى پخمه ؟
    بهروز غرش كرد
    _ اه برو اونور زهره
    چشاى منو ياشار گرد شد روى لب ياشار لبخند خبيثى نشست
    _ جون ميدم براى تلافى اون خمير دندونى كه ديشب ماليد روى صورتم
    با خستگى نشستم روى مبل
    _ ول كن ياشار بزار بخوابه
    _ عمرا
    كيفشو پرت كرد روى مبل و نشست روى پاهاى بهروز با تعجب نگاش ميكردم اين الان چيكار داره ميكنه !!
    انگشت اشاره اشو با عشـ*ـوه كشيد روى صورت بهروز و گفت
    _ عزيزم نميخواى بيدار شى ؟
    بهروز هم كه فكر كرد زهره نامزدشه كمر ياشارو چسبيد ، كم كم داشت خنده ام ميگرفت ، همچين كمر ياشارو چسبيده بود انگار ژست عروس و داماد گرفته !!
    _ بيا اينور نكن ياشار دارى با خط قرمزش بازى ميكنى
    _ هيس
    دستشو برد تو موهاى بهروز و انگشتاشو تكون داد كه بهروز گفت
    _ اخخ
    نتونستم خودمو كنترل كنم بلند خنديدم كه بهروز از خواب پريد تا ديد ياشار خندون نشسته روى پاهاش خط خطى شد ، محكم هولش داد و بلند شد بريده گفت
    _ من ..... چى .... گفتم ؟؟
    اشک از چشاى منو ياشار بيرون ميزد كه بهروز عصبى بالشتى به طرفم پرت كرد كه محكم خورد تو دهنم
    _ مرض د جون بكن بحرف ناصر من چى گفتم ؟؟
    برگشت طرف ياشار كه ولو شده بود روى زمين و ميخنديد
    _ تو چرا روى پاى من بودى ؟
    ياشار با تخسى عين بهروز گفت
    _ اخخ
    زدم زير خنده بهروز با ياشار درگير شد فكر كنم كلاسشم از دست داد ساعت نه شب بود خواب مونده بود بدبخت ، نگاهم روى بهروز بود كه نشسته بود روى شكم ياشار و با بالشت ميزد تو سر ياشار كه يهو ... احساس كردم فضا سنگين شد و به طرز عجيبى سرد ، خنده ام قطع شد ، اون دو تا پت و مت اصلا تو اين دنيا نبودن ، رفتم طرفشون بهروزو از روى شكم ياشار كشيدم پايين كه آتش بس اعلام شد هنوزم فضا به نظرم سنگين بود
    _ بچه ها من يه چيزى حس كردم
    بهروز كنار ياشار روى مبل نشست
    _ چه چيزى ؟
    _ نميدونم خونه سرد شد و ...
    يهو صداى بلندى تو خونه پيچيد مثه صداى يه جيغ ، جيغ يه زن ، هرسه با وحشت به هم نگاه كرديم بهروز گفت
    _ صداى چى بود ؟
    ياشار هم با ترس گفت
    _ از كجا اومد ؟
    _ نميدونم ولى صداى يه دختر بود
    بهروز خواست يه چيزى بگه كه خفه شد انگار يكى نشسته بود روى قفسه سينه اش و فشار ميداد منو ياشار به سرعت دويديم طرفش كه يهو برق رفت صداى ياشار كمى دور تر از من بود
    _ اه گندت بزنن چقدر گفتم كنتور رو هرروز چک كنين
    _ برو ببين چى شده ؟
    _ باشه
    نديدمش اما حس كردم رفت تو حياط اروم گفتم
    _ بهروز كجايى ؟
    هيچ صدايى ازش نميومد
    _ بهروز
    يهو يه چيزى محكم زد به شونه ام وحشت زده خودمو تكون دادم و عقب رفتم كه پام گير كرد به ميز و با باسـ ـن خوردم زمين درد شديدى تو تنم پيچيد هنوز داشتم درد ميكشيدم كه حس كردم دو تا انگشت ، اشاره و وسط ، كشيده شد روى قفسه سينه ام نفس تو سينه حبس شد روبه رومو نميديدم اما حضور يه نيرو ، كنار خودمو كاملا حس ميكردم انگشتا رفت بالا كم كم رسيدن به صورتم كشيده شدن روى گونه ام خودمو با ترس و وحشت عقب كشيدم فقط زمزمه كردم

    _ تت ... تتو..... كک ..... كى ....هس ..... هست.... هستى ؟
    صداى ترسناكى فقط گفت
    _ تقاص ... تقاص
    به مرز سكته رسيدم كه برقا روشن شد روبه روم هيچكس نبود سوزش شديدى روى قفسه سينه و گونه ام حس كردم توجه نكردم و بلند شدم به بهروز نگاه كردم شوكه به روبه روش نگاه ميكرد با قدمهاى سست به طرفش دويدم شونه هاشو گرفتم و به شدت تكون دادم
    _ بهروز ، بهروز ، چت شد ؟ بهروز جواب بده ؟!!
    از شوک در اومد فقط سرش به طرفم چرخيد چشاش تا حد ممكن باز شده بود
    _ نا ... ناص .... ناصر
    _ اره منم چى شده ؟! تو چى ديدى !؟!!؟؟
    نفس كشيد كمى تونست بهتر بشه
    _ خواستم بگم پشت سرت يه سايه ديدم كه يه چيز سنگين نشست رو قفسه سينه ام نتونستم حرف بزنم خيلى سنگين بود بعدشم يكى تو گوشم يه چيزايى زمزمه كرد
    _ چه چيزايى ؟
    _ يه چيزايى مثه تقاص ميدى تو گناهكارى و اين چيزا .... صورتت چرا زخميه ؟
    به صورتم دست كشيدم ، خونى بود ! جريان خودمم براش تعريف كردم كه ياشار از در حياط وارد شد تا ما دو تا رو كه عين ميت شده بوديم ديد دويد و گفت
    _ چتون شده ؟ ناصر چيكار كردى با صورتت ؟!
    قضيه رو براش تعريف كرديم كه متفكر نشست روى مبل و گفت
    _ يعنى به نظرتون كار اجنه بوده ؟!
    توپيدم
    _ خفه شو هربلايى كه سرمون بياد تقصير توئه ياشار ، چقدر بهت گفتم احضار نكن
    بهروز گفت
    _ آروم باش ناصر ، اگه كار ياشار بودن چرا به ما دو تا حمله كرد ؟! ميبينى كه ياشار صحيح و سالمه صد در صد كار يكى از دانشجو ها بوده شوخى كردن باهامون
    صورتمو جلو بردم
    _ اين شوخيه ؟!
    ياشار براى اوردن جعبه كمكهاى اوليه بلند شد
    _ خودتم خيلى خوب ميدونى اين كار دانشجو ها نيست
    _ ميدونم
    با تعجب به بهروز نگاه كردم كه گفت
    _ ديدى كه ياشار رنگش عين گچ سفيد شد ، ادامه ميداديم سكته ميكرد ، حالا بيا و دردسر باباشو بكش ميدونى كه حاج حميد اونو به ما سپرده
    اخمو و ترسون دستى بين موهام كشيدم بدترين حس ممكن رو داشتم ، بيشتر ميترسيدم چون هنوزم حس ميكردم فضا سنگينه و يكى داره مارو نگاه ميكنه !!!
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 6

    ياشار كنارم نشست با عذاب وجدان پنبه رو نزديک صورتم آورد كه خودمو كنار كشيدم دستشو پايين برد ، پنبه رو گرفتم و بلند شدم
    _ خودم بلدم مرسى
    سرشو پايين انداخت روبه روى آينه قدى دم در سالن ايستادم ، نگاهى به صورتم كردم داغون شده بود جاى دو تا انگشت نبود بلكه جاى دو تا ناخن بود در عجب بودم چرا من حس نكردم صورتمو زخمى كرده !!؟؟ فقط حس كردم كشيده شد !
    _ من متاسفم ناصر
    از توى آينه به قيافه شرمنده ياشار نگاه كردم پنبه رو به زخمم زدم كه سوزش شديدى كرد
    _ چيزى نيست ياشار كاريه كه شده تو هم زياد خودتو درگير نكن
    برگشتم طرفش لبخندى زد و گفت
    _ ديگه قول ميدم نرم طرف اون چيزا
    دستمو زدم به شونه اش
    _ بيخيال رفيق ما باهم از اين حرفا نداريم الانم بريم بخوابيم فردا بايد زود بيدار شيم
    رفت ، برگشتم روبه آينه و گفتم
    _ راستى ، از اون كاموس ديگه خبرى نشد
    بهروز يهو از جا پريد
    _ چرا اومد من ديدمش
    منو ياشار با تعجب نگاش كرديم كه ياشار پرسيد
    _ الان به ما ميگى !؟ فكر كنم ناصر نگفته بود عمرا يادت ميومد
    _ خب زياد يادم نيست فقط يادمه در زده شد و كاموس اومد داخل منم رو همين مبل خوابم برد يادم نيست كى رفت
    ياشار خنديد
    _ بهروز خواب ديدى
    _ نه بخدا خواب چيه ؟ ببين اين ليوان چايى رو هم براش آوردم ، خاليه حتما خورده رفته
    چسب زدم به زخمم و گفتم
    _ كاش بفهميم خونه اش كجاست ، دوست دارم بيشتر اشنا شم حس خوبى نسبت بهش دارم
    بهروز گفت
    _ عب نداره خونه اش همين دور و براست پيداش ميكنيم
    ديگه حرفى زده نشد ياشار رفت تو اتاقش بخوابه منو بهروز هم كه حسابى ترسيده بوديم ترجيح داديم تو سالن كنار هم بخوابيم ، كل شبو خواب ديدم و كابوس ، بدتر الان حس ميكردم عده بيشترى بهم زل زدن عذاب اون شب بالاخره تموم شد و صبح شد ، با اعصاب خوردى از جام دل كندم ، و رفتم تو دستشويى ، آبى به صورتم زدم و به خودم تو آينه خيره شدم ، چشام از بى خوابى قرمز شده بود ، قيافه ام خسته تر از هميشه بود ، مسواک زدم و خارج شدم ، ياشار در حال پوشيدن كفشاش بود و بهروز صبحانه ميخورد چشاش عين من قرمز بود ، پس اونم خواب نداشته !!
    _ صبح بخير
    هردو برگشتن طرفم بهروز خنديد و گفت
    _ اون چيه كنار لبت ؟
    دست كشيدم كنار لبم
    _ اه متنفرم از تب خال
    ياشار با خجالت پرسيد
    _ ديشب خوب نخوابيدى نه ؟
    _ نه كل شبو تو خواب و بيدارى بودم
    بهروز گفت
    _ منم نخوابيدم ، تو چى ياشار ؟
    _ من همش درس خوندم
    فضاى سنگين اذيتم ميكرد ، ديشب چى شده بود ؟!

    ______________________________

    كاموس

    _ برات يه ماموريت دارم كاموس
    روبه روى زوبعه ايستادم سكوت و تاريكىِ تالار باعث شده بود فضاى ترسناكى به وجود بياد
    _ چه ماموريتى ؟؟
    نفس عميق كشيد
    _ يه ملاقات با ابليس
    چشام گرد شد تنم لرزش خفيفى گرفت ، آخرين بارى كه با ابليس ملاقات كردم ازم خواست رئيس يكى از بزرگترين قبايلى كه دين يهود بودنو براش ببرم ، فكر ميكردم آسونه اما وقتى به قبيله نزديک شدم باعث شد تنم كوفته شه و سرجام خشک شم ، رئيس اون قبيله يه جادوگر بود ، حضور منو خيلى راحت حس كرد وردايى خوند كه باعث شد فلج شم ، مغزم رفت پيرامون اون لحظه .
    روبه روم ايستاد خنده بلندى كرد و گفت
    _ تو يه ولهانى درسته ؟ يه ولهان احمق و كاملا كم تجربه ، هنوزم نفهميدى براى چى فلجى ؟!
    سكوت كرده بهش نگاه ميكردم ، نزديک تر شد ، كاغذى كه تو دستش بودو باز كرد و چند كلمه خوند همون چند كلمه باعث شد ترق و تروق استخوناى تنمو بشنوم ، نميتونستم داد بزنم ، فقط مسخ بودم خنده كريهى كرد و به يكى از افرادش دستور داد ...
    _ امشب بايد برى ، قرارتون تو يه روستا تو بيرجنده كسى به اون طرفا نميره
    _ بله سرورم
    _ ميتونى برى
    سرمو پايين بردم و عقب عقب از تالار خارج شدم چشامو بستم اينبار پاتوق هميشگيم نرفتم خونه لاقيس رو در نظر داشتم ، چشامو باز كردم ، دختر و پسر لاقيس كودكانه در حال شمشير بازى بودن و همسر لاقيس بهشون نگاه ميكرد ، نگاهش معطوف من شد لبخند وحشتناک مخصوص خودشو زد
    _ ولهان ؟ خوش اومدى فكر نميكردم بعد از مرگ لاقيس كسى پاش به اينجا باز شه
    بهم رسيد چشاى پسته اى خيلى روشنشو هميشه دوست داشتم
    _ حالت چطوره ؟
    با نوک انگشتش ضربه زد به قفسه سينه ام
    _ به تو چه بچه پرو ؟
    خنديدم حدود صد سالى از من بزرگتر بود ميشه گفت اندازه مادر سن نداشت اما براى منه صد ساله كمتر از سن مادرم نميشد ، نشستم روى صخره ، بچه ها بدون توجه به من هنوز داشتن بازى ميكردن ، ليوانى جلوم قرار گرفت ، برش داشتم توش سرک كشيدم
    _ نوشيدنى مورد علاقه لاقيسه ، اميدوارم تو هم ازش خوشت بياد
    بغض توى گلوش اذيتم كرد ليوانو بدون اينكه سر بكشم گذاشتم روى صخره
    _ من رفتم فعلا
    چيزى نگفت چشامو بستم و طبق معمول پشت تير چراغ برق خونه اون سه تا پسر ظاهر شدم ، در زدم و منتظر موندم ، ناصر با خوشرويى درو باز كرد
    _ عه تويى سلام
    قيافه ام مچاله شد از سلام منتفر بودم
    _ چطورى ؟
    _ خوبم كاموس كجايى نامرد مياى و بدون ديدن ما ميرى؟
    تعارفم كرد برم داخل ، وار شدم
    _ اومدم ولى بهروز خواب بود گفتم مزاحمش نشم
    _ مراحمى ، بيا تو
    وارد سالن شدم ، بهروز و ياشار در حال بازى با پليستيشن بودن ، بهروز لگد زد به ياشار و گفت
    _ د بتمرگ اينقدر تكون نخور گوساله حواسم پرت تو ميشه
    ياشار كه كمرشو ميمالوند با اخم و تخم گفت
    _ تو يه روز جفتک نپرونى روزت شب نميشه نه ؟؟
    ناصر با صداى بلندى گفت
    _ مهمون داريم ، آهاى از خدا بى خبرا
    با شنيدن اسم خدا دوباره مچاله شدم حس گرم شدن استخونام باعث ميشد تنم بلرزه ، ياشار و بهروز برگشتن طرفم ، براى اينكه سلام نكنن زودتر گفتم
    _ حالتون خوبه ؟ مزاحم نميخواين ؟
    ياشار و بهروز هردو بلند شدن با خوشحالى بهم دست دادن ، خوشحال بودم حداقل سلام نكردن تا دوباره استخونام درد بگيرن ، با تعارف ناصر ، نشستم روى يكى از مبلا ياشار و بهروز روبه روم و ناصر كنارم نشستن ، ياشار پرسيد
    _ خونت كجاست كاموس ؟ شايد گاهى بخوايم با تو باشيم
    لبخند خبيثم محو شد
    _ اخر كوچه سمت راست
    ياشار با تعجب گفت
    _ اونجا كه خرابه است !؟!
    _ خب آره من زندگى آنچنانى ندارم
    بهروز با دلسوزى گفت
    _ ميخواى بيا با ما زندگى كن ، كنار اين ياشار بخواب ، كثافت شبا همش ميشينه رو پام
    لبخند زدم ، منتظر همين پيشنهاد بودم اما زود بود ، اگه همين الان قبول كنم شک ميكنن ، نگاهى به ناصر كردم ، رضايت تو نگاهش موج ميزد ، هر سه منتظر جواب من بودن ، از رفتارشون متعجب بودم ، خودشون همه ى راهها رو برام باز ميكردن
    _ راستش من هميشه تنها بودم ، عادت به تنهايى دارم
    ناصر تندى پريد بين حرفم
    _ اشكال نداره يه اتاق جدا بهت ميديم
    بهروز با تخسى گفت
    _ فقط شبا درشو قفل كن من شبا راه ميرم
    ياشار هم ادامه حرفشو گرفت
    _ آره ، خاكبرسر همون اولا به ما نگفت ، اولين شب جفتک زد تو شكمم ، هرچى تو روده هام بود اومد تو دهنم
    ناصر با قيافه عصبانى و چندشى گفت
    _ اه حالمو بهم زدى ، كثافت نجـ*ـس
    ياشار هم با خنده گفت
    _ چيه خب ، دهن هم يه مجراى تخليه است چه فرقى داره از دهن بياد يا ....
    با پس گردنى بهروز ساكت شد ، با خنده بلند شد و رفت تو آشپزخونه .
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 7

    ________________________________

    جلوى روستا ايستادم ، دور و برمو با نگاه تيزى زير نظر گرفتم حتى صداى نفس كشيدن يه موش يا صداى راه رفتن يه سوسک هم نميومد اينجا كاملا يه منطقه نفرين شده بود ، قدم گذاشتم به محدوده اى كه حس ميكردم جاى قرار باشه ، كنار خرابه ايستادم و چشامو بستم ، نفسى گرفتم و سعى كردم خونسرد باشم .
    _ نترس ولهان من به تو صدمه اى نميزنم
    با خونسردى برگشتم مثه قبل يه شنل بلند پوشيده بود كه تا زير چونه اش كشيده شده بود ، صورتش هيچوقت مشخص نبود ،
    _ خوش اومدين سرورم
    سرمو براش خم كردم
    _ بيا جلو
    چند قدم رفتم جلو دستش روى شونه ام قرار گرفت ، فشار خفيفى داد كه باعث شد حس كنم يه چيزى وارد بدنم شد با صداى ترسناكى خنديد
    _ ولهان ميخوام يه كارى برام بكنى ، گرچه كار قبلى كه بهت دادم درست انجام ندادى ، اما حس ميكنم الان تو قوى تر از گذشته شدى
    تنم درد ميكرد خودمو كمى عقب كشيدم دستش از شونه ام رها شد تازه تونستم نفس بكشم ، مغزم دوباره سفر كرد به گذشته ، به جايى كه رئيس قبيله دستور داد منو بندازن توى سياهچال بزرگى كه مخصوص اجنه بود ، به زنجير كشيده شدم درد استخونام بيشتر شده بود ، اما بازم از نعره سرباز ميزدم خودموبه هر ضرب و زورى بود بلند كردم ، دور و برمو نگاه كردم ، غير از سياهچال بزرگ و نمدار ، چيز ديگه اى جلوم نبود ! من گير افتاده بودم !!
    اينبار نعره امو خشمگين زدم و سعى كردم خودمو باز كنم اما با هر تقلا زنجير ها تنگ تر ميشدن جورى كه حس كردم پوستِ ، مچ دستام ترک برداشته ،
    _ يه شيطان قراره متولد بشه اما ملكه من توان بدنيا آوردنشو نداره ، ازت ميخوام يه انسان رو برام در نظر بگيرى ، هر انسانى ، فرقى نداره كى باشه ، بچه رو منتقل ميكنيم به نطفه اون زن ، تو مامورى ازش مراقبت كنى تا بدنيا اومدن بچه ، بعد از بدنيا اومدنش اون زن رو ميكشى و بچه رو برام ميارى اون شيطان بدرد من ميخوره ميخوامش .
    چشامو بستم ، اعصابم خورد شده بود
    _ ولهان ميدونم كه بقيه جن ها هم ميتونن اينكارو بكنن ، اما اونا خيلى زود از بين ميرن ، وجود تو خاصيتى داره كه هنوز درک نكردم ، بعد از اين ماموريت به خدمت خودم در مياى تا انرژى كه تو وجودته رو بشناسم
    دستشو بالا آورد و بازش كرد ، يه گوى نقره اى كوچيک ، كف دستش بود
    _ اينو بنداز گردنت ، هروقت گم شدى اين كمكت ميكنه راهتو پيدا كنى
    خنده كريهى كرد
    _ گرچه مطمئنم گم ميشى
    از خنده اش خوشم نيومد ، دستمو دراز كردم ، گوى توى دستم قرار گرفت دقيق نگاش كردم توش يه چيزى بود ، بالا گرفتمش ، درسته ، اون چشم يه انسان بود .

    ______________________________________

    ناصر

    كفش پرتاب شده به سرعت خورد تو دماغم ، با عصبانيت بلند شدم و يقه ياشارو گرفتم و پرتش كردم تو اتاقش ، به بهروز نگاه كردم ، دستاشو به نشونه تسليم بالا برد انگشتمو تحديد آميز دراز كردم
    _ جیک جیک شما دو تارو نشنوم مفهومه ؟؟
    سرشو تكون داد دوباره نشستم روى مبل ، شروع كردم به درس خوندن مگه ميزارن دو دقيقه ادم درس بخونه اخه ؟!؟! هنوز مشغول بودم كه ياشار از اتاق اومد بيرون بدون حرفى رفت نشست روبه روى تلويزيون ، روى زمين ، با تعجب نگاش ميكردم ، بهروز هم دست كمى از من نداشت ، طاقت نياورد و گفت
    _ ياشار چته ؟ چرا اونجا نشستى ؟؟
    نگاهم روى ساعت قفل شد ، نه و نيم شب ! ديشب هم تو همين موقع احساس عجيبى داشتم !! با شک بلند شدم ياشار سكوت كرده بود و فقط به تلويزيون خاموش نگاه ميكرد شونه اشو تكون دادم
    _ ياشار ؟؟؟ چت شد ياشار ؟؟؟ چرا خفه خون گرفتى اخه ؟
    محكمتر تكونش دادم ، انگار نه انگار دارم باهاش حرف ميزنم ، كم كم ترس برم داشت ، برگشتم تا به بهروز بگم بريم خونه مادر بزرگش كه ديدم اونم نشسته عين ياشار زل زده به صفحه تلويزيون خاموش ، ترسيده چند قدم رفتم عقب
    _ اه شما چتونه ؟ مسخره بازى رو بس كنين اصلا كارتون جالب نيست
    چند ثانيه ايستادم هيچكدوم تكون نخوردن ! ، يهو از تو آشپزخونه صداى شكستن شيشه اومد ترس برم داشته بود ، همونجا سر جام خشک شده فقط به آشپزخونه زل زده بودم ، دوباره از تو حياط صداى شكستن اومد ، ديگه نتونستم بى توجه باشم حتما دزد اومده ، صدا از تو زير زمين بود ، چراغ قوه ياشارو برداشتم و رفتم بيرون با اينكه زمستون بود اما هوا خيلى گرم شده بود ، در زير زمينو باز كردم دور و برمو نگاه كردم از شانس خوشكل من ياشار و بهروز ، روز اولى كه اينجا اومديم سر قفسه دعوا كردن و لامپشو شكستن ، هيچكس هم وقت نكرده بود بره يكى بخره ، اه غليظى گفتم و وارد شدم سكوت بود تنها صدا ، صداى نفس كشيدن خودم بود و تالاپ تالاپ قلبم ، كمى گشتم اما چيزى نبود ، نفس عميقى كشيدم و به خودم گفتم
    _ ديوونه ترسو ديدى كه اينجا چيزى نيست
    همين كه جمله ام تموم شد صداى گوش خراشى شنيدم ، مثه اين بود كه يكى با ناخن بكشه روى تخته ، گوشامو گرفتم ، قطع شد ، اما در زير زمين به شدت بسته شد ، با وحشت دويدم به طرف در ديگه فهميده بودم غير از خودم اينجا موجوداتى هستن ، موجوداتى كه مثه خودم نبودن ! دستگيره رو گرفتم و محكم كشيدم كه افتاد تو دستم ، با اعصاب خوردى انداختمش كنار و سعى كردم با دستم بازش كنم اما باز نميشد انگار يكى از پشت محكم گرفته بودش ، لگد زدم و ياشار و بهروز رو صدا زدم اما هيچى ، يهو از پشت با نيروى عجيبى كشيده شدم عقب و چسبيدم به ديوار ، ديواره زير زمين خاكى بود با برخوردم خاک بلند شد و مستقيم رفت تو دهن و دماغم ، به شدت به سرفه افتادم كه يكى دست گذاشت روى كمرم و چند تا ضربه زد ، انگار داشتن باهام بازى ميكردن ! دوباره دويدم كه ضربه اى به شونه سمت راستم زده شد محكم افتادم روى زمين ، با درد به خودم پيچيدم كه صداى قدم از روبه روم اومد .
    نگاش كردم اينبار ميتونستم ببينمش ، قدش بلند بود ، با جرات ميتونم بگم خيلى بلند ، طورى كه كم مونده بود سرش به سقف برخورد كنه ، شنل بلندى پوشيده بود كه هيچ جاى بدنشو نشون نميداد ، نگاهم روى پاهاش قفل شد چند سانت از زمين فاصله داشت ، به نوعى داشت پرواز ميكرد ، قلبم تو دهنم ميتپيد تاريكى اجازه نميداد راحت دور و برمو ببينم ، آروم همونطور كه شناور بود بهم نزديک شد خودمو بيشتر به ديوار چسبوندم اما ديگه جا نداشت ! رسيد بهم نفسم حبس شده بود ، كم از يه مرده نداشتم ! خم شد طرفم ، با وحشت به صورتش نگاه كردم ، صورت نداشت ! فقط شنل بود و شنل ! نه جسم داشت نه صورت و اعضاى بدن .
    دستشو بلند كرد فقط ناخن بلندى از توى آستين شنل مشخص بود ! با نزديک اومدن دستش از وحشت بيهوش شدم و نفهميدم ناخن بلند و سياهش با بدنم چيكار كرد .!!!!
     
    آخرین ویرایش:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ولهان 8

    ___________________________________________

    كاموس

    دور وبرمو نگاه كردم مثل هميشه كسى تو كوچه نبود ، در زدم ، صداى خش خش دمپايى از توى آشپزخونه ميومد و من خيلى راحت ميتونستم بشنوم ، در باز شد قيافه رنگ پريده ياشار جلوم جون گرفت
    _ تويى كامى ؟ بيا تو
    خوبه اين دو تا اهل سلام گفتن نبودن ، همون اول حوصله ضد حال خوردنو نداشتم !
    _ چرا اينقدر ژوليده اى ؟!
    خوب ميدونستم چشه ، لبخند خبيثى نشست روى لبم ، پس اون ورد كار خودشو كرده بود ، وارد شدم ياشار زودتر از من وارد خونه شد ، با قدمهاى سنگين و پر غرور وارد شدم بهروز روى مبل نشسته بود كيسه يخى روى سرش بود و زير لب ناله ميكرد از درد كشيدنش لـ*ـذت بردم ،
    _ ناصر كجاست ؟
    ياشار جواب داد
    _ تو اتاقه تازه از بيمارستان آورديمش
    حرف ياشار به لذتم افزود با سر خوشى وارد اتاق شدم ، با ضعف شديدى روى تخت افتاده بود ، با ديدنم نيمخيز شد ، خودمو متعجب نشون دادم و دويدم طرفش از كمرش گرفتم
    _ چت شده ناصر ؟ اين بلا رو كى سرت آورده ؟
    بوى تن انسان ديگه اى به جز ناصر رو حس كردم بدون اينكه برگردم ميتونستم بفهمم اون ياشاره كه به چهارچوب در تكيه داده ، صداشو شنيدم كه گفت
    _ از وقتى تو زير زمين پيداش كرديم يه كلمه هم حرف نزده عين ميت فقط خوابيده ، اين اولين واكنشش بعد از يه روز بود كه تورو ديد نيمخيز شد !
    به ناصر نگاه كردم ، تو مغزش فرو رفتم ، لبخند ترسناكى نشست روى لبم ، پس با يه بتر ملاقات داشته

    (بتر یا (ثبر): او هنگام مصیبت‌ها انسان‌ها را وسوسه می‌كند تا به خود سیلی زده و یقه خود را پاره كرده و بی‌تابی كنند.)

    دستمو روى شونه اش گذاشتم ، تكون خفيفى بهش دادم كه بهم نگاه كرد زير لب كلمات نامفهومى تلاوت ميكرد گوشمو نزديک دهنش بردم
    _ ت ... تو ... هستى .... اونا نى .... نيستن .... از ... تت .... تو ... ميت .... ميترسن
    سرمو بلند كردم ، واقعيتش اونا با اومدن من از اينجا خارج ميشدن ، وجود من باعث ميشد ، ناخودآگاه عقب نشينى كنن ، هميشه همينطور بود بتر ها از ولهان ها فرارى بودن ، اما هميشه ميديدم بينشون دعوا پيش مياد اما با من هيچ بترى تا حالا جرات نكرده بود در بيفته ! برگشتم طرف ياشار
    _ اينجا چه خبره ؟ به منم توضيح بدين
    ياشار از چهار چوب در جدا شد و گفت
    _ با من بيا
    با لبخندى كاملا خبيث به صورت بيهوش ناصر نگاه كردم ، وجود من براى تو بيشتر خطرناک بود تا اون جن بتر !
    روبه روى ياشار ايستادم كمى اين پا و اون پا كرد ، بعد گفت
    _ از بچگى دوست داشتم با دنياى ماورايى ارتباط برقرار كنم
    سرشو انداخت پايين ، اخم ، كم كم روى صورتم نشست ، اون داشت اعتراف ميكرد .
    _ تا اين سن با كتاب و اينترنت خودمو راضى كردم اما اين چند ماه اخير با يكى آشنا شدم كه بلد بود جن احضار كنه ، ازش ياد گرفتم چيكار كنيم ، اونم يادم داد ، البته ورد هايى بهم داد كه خوندنش باعث ميشد جن بهمون صدمه اى نزنه ، ناصر و بهروز باهام خيلى مخالفت كردن ، بهروزو با ده تومن پول راضى كردم اما ناصر هيچ رقمه راضى نميشد ، بالاخره تصميم گرفتم تو كار انجام شده قرارش بدم ، نصف شب خواب بود ، كنارش نشستيم ، بدبخت خواب بود وسطاى كارمون بود كه بيدار شد و وقتى فهميد چه خبره از ترس بهمون ملحق شد و دستاى منو بهروزو گرفت
    سرشو بيشتر پايين انداخت
    _ تقصير منه كه ناصر اينجورى شده !
    خيره نگاهش ميكردم اخممو گذاشته بود پاى كارى كه كرده ، اما اخم من فقط و فقط براى اين بود كه اونا برادر منو كشته بودن !
    _ جن ظاهر شد ، تندى ورد خوندم ، عصبانى بهمون حمله كرد اما من ميدونستم چى بخونم كه نتونه بهمون صدمه بزنه ، اونقدر خوندم هر لحظه ضعيفتر ميشد و زخمى تر ، يهو ناصر دستشو از دستم بيرون كشيد با اين كارش جن آزاد و بعدم محو شد .
    همه اينا رو از بر بودم ، دستامو مشت كردم و فشار دادم ، انرژى دوباره تو وجودم شعله كشيد ، استخونام سرد و سردتر شد ، تا بالاخره حس كردم رنگ چشام ديگه سرخ نيست برنگ يخه ، ياشار هنوز داشت حرف ميزد
    _ من متاسفم ، واقعا متاسفم ، اگه ميدونستم اونا براى تلافى ميان اون كارو نميكردم
    چشامو بستم و سعى كردم خودمو آروم كنم ، الان وقتش نبود ، دستمو گذاشتم روى شونه اش و گفتم
    _ اشكال نداره ما خودمون حلش ميكنيم
    لبخندى خسته بهم زد و گفت
    _ بايد چيكار كنيم ؟
    نشستم
    _ من بلدم ، تو هم كارى نكن ، مبادا برى دنبال يه جنگير
    سرشو تكون داد
    _ نه ديگه غلط كنم كارى كنم ، اميدم به توئه كامى
    لبخند ترسناكمو نديد برگشت و رفت پيش بهروز كه هنوزم داشت ناله ميكرد .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا