***
لنسلوت آرام روى تخت خزيد و دستهايش را زير سرش گذاشت. به سقف سفيد اتاقش خيره شد و به افكارش اجازهی پيشروى داد. آنقدر ذهنش مشغول و درهموبرهم بود كه نميتوانست تصميم درستى بگيرد. حرفهاى اليزابت او را از هميشه مضطربتر كرده بود. نميدانست نزديکشدن بيش از حد به ميراسبت درست است يا خير و آيا ميتواند به هدفش برسد يا نه. صداى مارسل او را از افكارش خارج كرد:
- اينجا نوشته بعد از اون قضيه هيچكس نتونسته دختر و پسرش رو پيدا كنه. يعنى ميراسبت برادرى هم داشته.
افكار لنسلوت بهقدرى مشغول بود كه نميتوانست همهی حرفهايش را درک كند. از طرفى ميراسبت يک شيطان نبود، بلكه خوى انسانى هم داشت. او هنوز هم نميدانست آيا قدرت خواندن ذهنش را دارد يا نه. بايد از شاه کاموس كمک ميخواست. در يک تصميم آنى با يک حركت ايستاد. مارسل كه هنوز هم با روزنامهها مشغول بود، با حركتش شوكه شد.
- من ميرم و ميام.
- اما تنهايى خوب نيست بيرون برين...
ميان حرفش پريد و خشمگين گفت:
- گفتم ميرم و ميام.
بدون حرف ديگرى غيب و در تالار شاه کاموس ظاهر شد. اين بار بهتر توانست طىالعرضی طولانى انجام بدهد. متعجب، با سالنی خالى روبهرو شد. تكانى خورد كه صدايى در ذهنش شكل گرفت:
- بيا اينجا لنسلوت.
چشمانش را بست. صداى شاه کاموس بود. جايى كه به او نشان داده بود را در نظر گرفت و در عرض چند ثانيه به همانجا رفت. تاريک و مخوف بود. شاهكاموس را ديد كه روى تختى نشسته و به او نگاه ميكند. متعجب بهطرفش رفت و گفت:
- اينجا كجاست؟
- مهم نيست اينجا كجاست لنسلوت. بهم بگو چرا دنبالم ميگردى؟
از سوالاتى كه ميخواست بپرسد، پشيمان شد. بيشتر به او نزديک شد، تا جايى كه بوى بدن فرشتهمانندش را حس كرد.
- فقط ميخواستم ببينمتون.
شاهكاموس دقيق به صورتش نگاه كرد. ميدانست حرفهايى در دلش است كه براى گفتنش ترديد دارد. ايستاد و دستش را روى شانهاش گذاشت.
- لنسلوت، سه چيز رو بهت ياد ميدم. با توجه به اين سه چيز، ميتونى تمام مشكلاتت رو حل كنى.
كمى مكث كرد. شانهاش را بيشتر فشرد و ادامه داد:
- يک، تنها تصميم بگير. دو، وقتى ميخواى كارى انجام بدى، بايد فكر كنى هيچكس رو توى اين دنيا ندارى. چون اگه اينطورى فكر نكنى، بايد به جاى همه فكر كنى و مواظب همه باشى و صد البته كه نميتونى مواظبشون هم باشى، چون همه چيز رو بر مبناى سلامتى اطرافيانت بنا كردى. سه، بهترين تصميم رو توى سختترين موقعيت بگير. چون هر چقدر كه روى موضوعى فكر كنى، بيشتر تغييرش ميدى و از موضوع اصلى دور میشی.
لنسلوت لبخند زد و سرى تكان داد. وقتى جواب گرفت، شاه كاموس را با همان افكارش تنها گذاشت.
نگاهى به سگ افسانهاى كرد. دلش ميخواست هرچه زودتر بفهمد چه بلايى سر برادر نگونبختش آمده است. روى تخت خزيد و آرام چشمانش را بست. صداى سگ را كنار گوشش شنيد:
- مطمئنى ميخواى از همهی قضاياى آزاردهنده پرده بردارى؟
كاموس به همان شكل سرش را بهنشانهی بله تكان داد. سگ افسانهاى كه با قدرت شاهكاموس ارتباط برقرار كرده بود، آرام سرش را به صورت شاه کاموس نزديک و بازدم جادوییاش را در صورت کاموس فوت كرد. كاموس نفس عميقى كشيد و منتظر همهی چيزهاى بدى شد كه ۱۰۰درصد زندگياش را تغيير ميدادند. كمكم حس كرد سردرد خفيفى آزارش ميدهد. دستهايش را مشت كرد و به نفسنفس افتاد. سردرد بيشتر شد. بهگونهاى بود كه انگار با سيخ داغ بر سرش ضربه ميزنند. درد لحظهبهلحظه بيشتر ميشد تا اينكه ديگر نتوانست درد را تحمل كند و بدون اينكه فرياد بكشد، از حال رفت. سكوت در تمام اتاق پيچيده بود. سگ افسانهاى غولپيكر خیره به بدن شاه کاموس نگاه میکرد و تصميم نداشت به جاى ديگرى نگاه کند. عميق به صورت معصومش نگاه ميكرد و دلش ميخواست هرچه زودتر به هوش بيايد تا بفهمد دليل آنهمه اصرارش براى بهيادآوردن موضوعاتى كه كهنگى بر تمام ورقهايش خودنمايى ميكرد، چيست. با بازشدن چشمان شاه کاموس، قدمى بهعقب گذاشت تا او بتواند خود را بيشتر با خاطراتش وفق دهد. آرام نيمخيز شد و به يک آرنجش تكيه داد. با دست ديگرش پيشانىاش را ماساژ داد و سپس چشمان يكدست خونينش باز شد و به سگ نگريست. نگاه سرخ و ترسناكش بهقدرى خشم و نفرت داشت كه ميتوانست بهراحتى هرچه را كه جلوى رويش است، با خاک يكسان كند. براى اولين بار سگ از نگاه خشمگينش ترسيد و با وحشت قدمى به عقب برداشت. صورت شاه کاموس مثل دفعات قبلى كه با او ملاقات كرده بود، معصوم نبود؛ بلكه پر از نفرت و خشم بود. خود را از تخت پايين انداخت. زانوانش از خشم زياد نتوانستند وزنش را تحمل كنند. خم شد و روی دو زانو نشست. دستهايش را بر زانوانش نهاد و فرياد پر از درد و خشمش به آسمان رفت. فريادى كه حتى دست و پاى سگ افسانهاى و ديوارهاى اتاق را هم لرزاند. نفسنفسزنان چند بار پشتسرهم فرياد كشيد و سپس سرش را با غم پايين انداخت. خاطرات همانند آتشى تمام وجودش را بلعيده بودند و شعلهكشان آن را ميسوزاندند.
لنسلوت آرام روى تخت خزيد و دستهايش را زير سرش گذاشت. به سقف سفيد اتاقش خيره شد و به افكارش اجازهی پيشروى داد. آنقدر ذهنش مشغول و درهموبرهم بود كه نميتوانست تصميم درستى بگيرد. حرفهاى اليزابت او را از هميشه مضطربتر كرده بود. نميدانست نزديکشدن بيش از حد به ميراسبت درست است يا خير و آيا ميتواند به هدفش برسد يا نه. صداى مارسل او را از افكارش خارج كرد:
- اينجا نوشته بعد از اون قضيه هيچكس نتونسته دختر و پسرش رو پيدا كنه. يعنى ميراسبت برادرى هم داشته.
افكار لنسلوت بهقدرى مشغول بود كه نميتوانست همهی حرفهايش را درک كند. از طرفى ميراسبت يک شيطان نبود، بلكه خوى انسانى هم داشت. او هنوز هم نميدانست آيا قدرت خواندن ذهنش را دارد يا نه. بايد از شاه کاموس كمک ميخواست. در يک تصميم آنى با يک حركت ايستاد. مارسل كه هنوز هم با روزنامهها مشغول بود، با حركتش شوكه شد.
- من ميرم و ميام.
- اما تنهايى خوب نيست بيرون برين...
ميان حرفش پريد و خشمگين گفت:
- گفتم ميرم و ميام.
بدون حرف ديگرى غيب و در تالار شاه کاموس ظاهر شد. اين بار بهتر توانست طىالعرضی طولانى انجام بدهد. متعجب، با سالنی خالى روبهرو شد. تكانى خورد كه صدايى در ذهنش شكل گرفت:
- بيا اينجا لنسلوت.
چشمانش را بست. صداى شاه کاموس بود. جايى كه به او نشان داده بود را در نظر گرفت و در عرض چند ثانيه به همانجا رفت. تاريک و مخوف بود. شاهكاموس را ديد كه روى تختى نشسته و به او نگاه ميكند. متعجب بهطرفش رفت و گفت:
- اينجا كجاست؟
- مهم نيست اينجا كجاست لنسلوت. بهم بگو چرا دنبالم ميگردى؟
از سوالاتى كه ميخواست بپرسد، پشيمان شد. بيشتر به او نزديک شد، تا جايى كه بوى بدن فرشتهمانندش را حس كرد.
- فقط ميخواستم ببينمتون.
شاهكاموس دقيق به صورتش نگاه كرد. ميدانست حرفهايى در دلش است كه براى گفتنش ترديد دارد. ايستاد و دستش را روى شانهاش گذاشت.
- لنسلوت، سه چيز رو بهت ياد ميدم. با توجه به اين سه چيز، ميتونى تمام مشكلاتت رو حل كنى.
كمى مكث كرد. شانهاش را بيشتر فشرد و ادامه داد:
- يک، تنها تصميم بگير. دو، وقتى ميخواى كارى انجام بدى، بايد فكر كنى هيچكس رو توى اين دنيا ندارى. چون اگه اينطورى فكر نكنى، بايد به جاى همه فكر كنى و مواظب همه باشى و صد البته كه نميتونى مواظبشون هم باشى، چون همه چيز رو بر مبناى سلامتى اطرافيانت بنا كردى. سه، بهترين تصميم رو توى سختترين موقعيت بگير. چون هر چقدر كه روى موضوعى فكر كنى، بيشتر تغييرش ميدى و از موضوع اصلى دور میشی.
لنسلوت لبخند زد و سرى تكان داد. وقتى جواب گرفت، شاه كاموس را با همان افكارش تنها گذاشت.
نگاهى به سگ افسانهاى كرد. دلش ميخواست هرچه زودتر بفهمد چه بلايى سر برادر نگونبختش آمده است. روى تخت خزيد و آرام چشمانش را بست. صداى سگ را كنار گوشش شنيد:
- مطمئنى ميخواى از همهی قضاياى آزاردهنده پرده بردارى؟
كاموس به همان شكل سرش را بهنشانهی بله تكان داد. سگ افسانهاى كه با قدرت شاهكاموس ارتباط برقرار كرده بود، آرام سرش را به صورت شاه کاموس نزديک و بازدم جادوییاش را در صورت کاموس فوت كرد. كاموس نفس عميقى كشيد و منتظر همهی چيزهاى بدى شد كه ۱۰۰درصد زندگياش را تغيير ميدادند. كمكم حس كرد سردرد خفيفى آزارش ميدهد. دستهايش را مشت كرد و به نفسنفس افتاد. سردرد بيشتر شد. بهگونهاى بود كه انگار با سيخ داغ بر سرش ضربه ميزنند. درد لحظهبهلحظه بيشتر ميشد تا اينكه ديگر نتوانست درد را تحمل كند و بدون اينكه فرياد بكشد، از حال رفت. سكوت در تمام اتاق پيچيده بود. سگ افسانهاى غولپيكر خیره به بدن شاه کاموس نگاه میکرد و تصميم نداشت به جاى ديگرى نگاه کند. عميق به صورت معصومش نگاه ميكرد و دلش ميخواست هرچه زودتر به هوش بيايد تا بفهمد دليل آنهمه اصرارش براى بهيادآوردن موضوعاتى كه كهنگى بر تمام ورقهايش خودنمايى ميكرد، چيست. با بازشدن چشمان شاه کاموس، قدمى بهعقب گذاشت تا او بتواند خود را بيشتر با خاطراتش وفق دهد. آرام نيمخيز شد و به يک آرنجش تكيه داد. با دست ديگرش پيشانىاش را ماساژ داد و سپس چشمان يكدست خونينش باز شد و به سگ نگريست. نگاه سرخ و ترسناكش بهقدرى خشم و نفرت داشت كه ميتوانست بهراحتى هرچه را كه جلوى رويش است، با خاک يكسان كند. براى اولين بار سگ از نگاه خشمگينش ترسيد و با وحشت قدمى به عقب برداشت. صورت شاه کاموس مثل دفعات قبلى كه با او ملاقات كرده بود، معصوم نبود؛ بلكه پر از نفرت و خشم بود. خود را از تخت پايين انداخت. زانوانش از خشم زياد نتوانستند وزنش را تحمل كنند. خم شد و روی دو زانو نشست. دستهايش را بر زانوانش نهاد و فرياد پر از درد و خشمش به آسمان رفت. فريادى كه حتى دست و پاى سگ افسانهاى و ديوارهاى اتاق را هم لرزاند. نفسنفسزنان چند بار پشتسرهم فرياد كشيد و سپس سرش را با غم پايين انداخت. خاطرات همانند آتشى تمام وجودش را بلعيده بودند و شعلهكشان آن را ميسوزاندند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: