کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
***
لنسلوت آرام روى تخت خزيد و دست‌هايش را زير سرش گذاشت. به سقف سفيد اتاقش خيره شد و به افكارش اجازه‌ی پيشر‌وى داد. آن‌قدر ذهنش مشغول و درهم‌وبرهم بود كه نمي‌توانست تصميم درستى بگيرد. حرف‌هاى اليزابت او را از هميشه مضطرب‌تر كرده بود. نمي‌دانست نزديک‌شدن بيش از حد به ميراسبت درست است يا خير و آيا مي‌تواند به هدفش برسد يا نه. صداى مارسل او را از افكارش خارج كرد:
- اينجا نوشته بعد از اون قضيه هيچ‌كس نتونسته دختر و پسرش رو پيدا كنه. يعنى ميراسبت برادرى هم داشته.
افكار لنسلوت به‌قدرى مشغول بود كه نمي‌توانست همه‌ی حرف‌هايش را درک كند. از طرفى ميراسبت يک شيطان نبود، بلكه خوى انسانى هم داشت. او هنوز هم نمي‌دانست آيا قدرت خواندن ذهنش را دارد يا نه. بايد از شاه کاموس كمک مي‌خواست. در يک تصميم آنى با يک حركت ايستاد. مارسل كه هنوز هم با روزنامه‌ها مشغول بود، با حركتش شوكه شد.
- من ميرم و ميام.
- اما تنهايى خوب نيست بيرون برين...
ميان حرفش پريد و خشمگين گفت:
- گفتم ميرم و ميام.
بدون حرف ديگرى غيب و در تالار شاه کاموس ظاهر شد. اين بار بهتر توانست طى‌العرضی طولانى انجام بدهد. متعجب، با سالنی خالى روبه‌رو شد. تكانى خورد كه صدايى در ذهنش شكل گرفت:
- بيا اينجا لنسلوت.
چشمانش را بست. صداى شاه کاموس بود. جايى كه به او نشان داده بود را در نظر گرفت و در عرض چند ثانيه به همان‌جا رفت. تاريک و مخوف بود. شاه‌كاموس را ديد كه روى تختى نشسته و به او نگاه مي‌كند. متعجب به‌طرفش رفت و گفت:
- اينجا كجاست؟
- مهم نيست اينجا كجاست لنسلوت. بهم بگو چرا دنبالم مي‌گردى؟
از سوالاتى كه مي‌خواست بپرسد، پشيمان شد. بيشتر به او نزديک شد، تا جايى كه بوى بدن فرشته‌مانندش را حس كرد.
- فقط مي‌خواستم ببينمتون.
شاه‌كاموس دقيق به صورتش نگاه كرد. مي‌دانست حرف‌هايى در دلش است كه براى گفتنش ترديد دارد. ايستاد و دستش را روى شانه‌اش گذاشت.
- لنسلوت، سه چيز رو بهت ياد ميدم. با توجه به اين سه چيز، مي‌تونى تمام مشكلاتت رو حل كنى.
كمى مكث كرد. شانه‌اش را بيشتر فشرد و ادامه داد:
- يک، تنها تصميم بگير. دو، وقتى مي‌خواى كارى انجام بدى، بايد فكر كنى هيچ‌كس رو توى اين دنيا ندارى. چون اگه اين‌طورى فكر نكنى، بايد به جاى همه فكر كنى و مواظب همه باشى و صد البته كه نمي‌تونى مواظبشون هم باشى، چون همه چيز رو بر مبناى سلامتى اطرافيانت بنا كردى. سه، بهترين تصميم رو توى سخت‌ترين موقعيت بگير. چون هر چقدر كه روى موضوعى فكر كنى، بيشتر تغييرش ميدى و از موضوع اصلى دور میشی.
لنسلوت لبخند زد و سرى تكان داد. وقتى جواب گرفت، شاه كاموس را با همان افكارش تنها گذاشت.
نگاهى به سگ افسانه‌اى كرد. دلش مي‌خواست هرچه زودتر بفهمد چه بلايى سر برادر نگون‌بختش آمده است. روى تخت خزيد و آرام چشمانش را بست. صداى سگ را كنار گوشش شنيد:
- مطمئنى مي‌خواى از همه‌ی قضاياى آزاردهنده پرده‌ بردارى؟
كاموس به همان شكل سرش را به‌نشانه‌ی بله تكان داد. سگ افسانه‌اى كه با قدرت شاه‌كاموس ارتباط برقرار كرده بود، آرام سرش را به صورت شاه کاموس نزديک و بازدم جادویی‌اش را در صورت کاموس فوت كرد. كاموس نفس عميقى كشيد و منتظر همه‌ی چيزهاى بدى شد كه ۱۰۰درصد زندگي‌اش را تغيير مي‌دادند. كم‌كم حس كرد سردرد خفيفى آزارش مي‌دهد. دست‌هايش را مشت كرد و به نفس‌نفس افتاد. سردرد بيشتر شد. به‌گونه‌اى بود كه انگار با سيخ داغ بر سرش ضربه مي‌زنند. درد لحظه‌به‌لحظه بيشتر مي‌شد تا اينكه ديگر نتوانست درد را تحمل كند و بدون اينكه فرياد بكشد، از حال رفت. سكوت در تمام اتاق پيچيده بود. سگ افسانه‌اى غول‌پيكر خیره به بدن شاه کاموس نگاه می‌کرد و تصميم نداشت به جاى ديگرى نگاه کند. عميق به صورت معصومش نگاه مي‌كرد و دلش مي‌خواست هرچه زودتر به هوش بيايد تا بفهمد دليل آن‌همه اصرارش براى به‌ياد‌آوردن موضوعاتى كه كهنگى بر تمام ورق‌هايش خودنمايى مي‌كرد، چيست. با بازشدن چشمان شاه کاموس، قدمى به‌عقب گذاشت تا او بتواند خود را بيشتر با خاطراتش وفق دهد. آرام نيم‌خيز شد و به يک آرنجش تكيه داد. با دست ديگرش پيشانى‌اش را ماساژ داد و سپس چشمان يكدست خونينش باز شد و به سگ نگريست. نگاه سرخ و ترسناكش به‌قدرى خشم و نفرت داشت كه مي‌توانست به‌راحتى هرچه را كه جلوى رويش است، با خاک يكسان كند. براى اولين بار سگ از نگاه خشمگينش ترسيد و با وحشت قدمى به عقب برداشت. صورت شاه کاموس مثل دفعات قبلى كه با او ملاقات كرده بود، معصوم نبود؛ بلكه پر از نفرت و خشم بود. خود را از تخت پايين انداخت. زانوانش از خشم زياد نتوانستند وزنش را تحمل كنند. خم شد و روی دو زانو نشست. دست‌هايش را بر زانوانش نهاد و فرياد پر از درد و خشمش به آسمان رفت. فريادى كه حتى دست و پاى سگ افسانه‌اى و ديوارهاى اتاق را هم لرزاند. نفس‌نفس‌زنان چند بار پشت‌سرهم فرياد كشيد و سپس سرش را با غم پايين انداخت. خاطرات همانند آتشى تمام وجودش را بلعيده بودند و شعله‌كشان آن را مي‌سوزاندند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با همان خشم سرش را برگرداند و به سگ نگاه كرد. سگ با ترس قدمی به‌عقب برداشت. با لحن خشک و وحشتناكى گفت:
    - ممنونم.
    سپس به‌سرعت غيب شد. شدت خشمش به‌قدرى زياد بود كه مي‌توانست با قدرت درونش يک شهر كامل را نابود كند. در تالار ابليس ظاهر شد. همه‌ی مقاماتش دور ميز بزرگى نشسته بودند و با هم مشورت مي‌كردند كه با ديدن شاه کاموس، همه با ترس اول به شاه كاموس و سپس به ابليس خيره شدند. بدون اينكه فرصت ديگرى به آن‌ها بدهد، با فرياد خشمگينى به همه‌ی آن‌ها حمله‌ور شد. مقامات با ترس از خود دفاع مي‌كردند؛ اما با دستان پرقدرت و خشمگين شاه‌كاموس به خاكستر تبديل مي‌شدند. آن‌قدر شیاطین را كشت و فرياد كشيد تا به ابليس رسيد. از همان فاصله هم آثار ترس در صورتش ديده مي‌شد. اولين بار بود که خشم واقعى شاه کاموس را مي‌ديد. بيشتر اوقات او را بى‌تفاوت ديده بود و اين چهره به‌قدرى او را شوكه و وحشت‌زده كرده بود كه حتى نمي‌توانست از سر جايش تكان بخورد. قبل از اينكه ورود ناگهانى‌اش را حلاجى كند، يقه‌ی شنل كثيف و بدبويش در دستان شاه کاموس اسير و به‌سمت بالا كشيده شد. آن‌قدر بالا رفت تا پاهايش از زمين فاصله گرفت. صداى ترسناک و خشمگين شاه كاموس به گوش‌ رسید:
    - بايد همه‌چي رو از اول بهم بگى ابليس خائن. چرا جنگجوی تو با ديدن صورتم از جنگيدن منصرف شد؟ اون كى بود؟
    نفس پر از وحشت ابليس در سينه‌اش گير كرد. چيزى كه از آن مي‌ترسيد، بر سرش آمد. شاه كاموس همه چيز را به ياد آورده بود و به‌راحتى مي‌توانست او را از دنيا حذف كند. براى همين تصميم گرفت هر چيزى را كه مي‌خواهد، سانسورشده به او بدهد. چون شاه کاموس حدس مي‌زد که جنگجويش اهورا بوده است. با همان صداى خفه و زشتش گفت:
    - مطمئن باش از افراد تو نبود.
    او را رها كرد. بر زمين افتاد. قبل از اينكه نفس راحتى بكشد، گردنش را گرفت و محكم بر ديوار كوبيد. قدرتش به‌قدرى زياد بود كه ابليس حتى نمي‌توانست تكان كوچكى بخورد. فقط انگشتان شاه کاموس را روى گردنش حس مي‌كرد كه از خشم مي‌لرزيد. از تصميمش بازگشت و ترسان لب گشود:
    - بهت ميگم. رهام كن.
    گردنش را رها كرد و قدمى به عقب برداشت. روى تخت سياه ابليس نشست و پا روى پا انداخت. كمى به همان حالت بى‌تفاوتى‌اش بازگشته بود. ابليس سر جايش روى زمين نشست و با چشمانی به‌خون‌نشسته نظاره‌گر كسى شد كه اولين بار در اين دنيا جرئت كرده بود روى تختش بنشيند. قسم بر جان تمام اولادهايش خورد تا وقتى كه اين موجود ازخودراضى و ترسناک را نكشد، دست از دنيا نشويد. شاه كاموس مثل كيهان نبود. كيهان بخشنده بود و از نابودشدن داشته‌هايش مي‌ترسيد؛ اما شاه‌كاموس كسى بود كه هيچ‌وقت از نابودشدن اموالش نمي‌ترسيد. ايستاد و با همان غرور هميشگى به صورتش نگاه كرد. زيبايى و ابهت شاه كاموس براى ابليسى كه از هيچ‌كس شكست نخورده بود، تحسين‌برانگيز بود. خشم، تمام وجودش را تسخير كرد. هيچ‌كس در اين دنيا جرئت اهانت به او را نداشت و حال كسى كه هميشه فرصت كشتنش را داشت، اين كار را كرده بود. بايد او را در همان زمان كودكى و نوزادى‌اش كه در آغـ*ـوش زوبعه‌ کيسان بود، تكه‌تكه مي‌كرد و تكه‌هايش را براى كيهان، به‌عنوان هديه، نگه مي‌داشت. سعى كرد كمى خود را جمع‌وجور كند تا شاه کاموس بيشتر از اين شاهد ضعفش نشود.
    - من به داشته‌هاى تو دست نزدم. جنگجوى من كسى بود كه سال‌ها تربيتش كرده بودم.
    شاه‌كاموس ايستاد و خشمگين به‌سمتش حمله‌ور شد. قبل از اينكه شمشير را بر بدن كثيف ابليس فرود بياورد، كسى جلويش ظاهر شد. صداى برخورد شمشيرهايشان صداى ترسناكى ايجاد كرد. صداى پسر شاه پتروس را تشخيص داد:
    - مشتاق ديدار پادشاه!
    شاه‌كاموس كه با زورش كمى عقب رفته بود، به صورتش نگاه كرد.
    - كريس! جالبه كه از زندان خارج شدى. اميدوارم پدرت خبردار نشده باشه، چون براى كشتنت درنگ نمي‌كنه.
    - پتروس هيچ كارى نمي‌تونه بكنه، چون من از زيردست‌های ابليسم.
    شمشيرش را پايين برد. متوجه‌ تكان‌خوردن شاه كاموس شد كه ناگهان جلوى چشمان متعجب ابليس بى‌حرف غيب شد. دوست داشت قبل از اينكه ابليس را بكشد، از همه‌ی حقايق سر دربیاورد. كريس شمشيرش را پايين برد و براى بلندشدن ابليس به او كمک كرد. ابليس با خشم لگدى به صندلى شاهانه‌اش زد. صندلى با صداى بدى شكسته شد و تكه‌هايش جلوى پاى كريس ريخت.
    - اون اسم من رو از كجا مي‌دونست؟
    ابليس روى صندلى ديگرى نشست و گفت:
    - از اونچه كه فكر مي‌كنى، به پتروس نزديك‌تره.
    ابروهاى كريس بالا رفت و متفكر گفت:
    - خيلى جوون‌تر از اونيه كه من تو ذهنم ساختم. تو از يه پسر جوون شكست خوردى ابليس؟
    ابليس سرش را با خشم به‌سمت كريس برگرداند و غريد:
    - خفه شو كريس! دنبال بهونه‌‌م كه خشمم رو خالى كنم، پس خودت رو از من دور نگه دار.
    ***
    در خرابه‌ی شاه پتروس ظاهر شد. روى صخره که نشست. صداى جاسمين را شنيد:
    - چى باعث شده پادشاه به من سر بزنن؟
    شاه‌كاموس از در ديگرى حرف زد:
    - ملاقات با دخترت چطور بود؟
    - اون هيچ‌وقت من رو نمي‌بخشه.
    شاه كاموس ايستاد. صداى ذكرگفتن شاه پتروس قطع شد. برگشت و با ديدن شاه كاموس كمى جا خورد. ايستاد و گفت:
    -خوش‌حالم مي‌بينمت كاموس. چى شده كه اين وقت روز به اينجا اومدى؟
    شاه كاموس نگاه خيره‌اى به او كرد. تنها كسى كه او را شاه صدا نمي‌زد، فقط شاه پتروس بود.
    - جاسمين، با من برای قدم‌زدن بيا. براى يه كار ضرورى اينجام پتروس.
    جاسمين كمى متعجب از خرابه خارج شد. به‌سمت ديگر باغ رفتند. دقيقه‌اى قدم زدند. سپس شاه كاموس گفت:
    - برام از گذشته‌های اهورا بگو.
    لرزش تن جاسمين همراه با ترس آشكار وجودش را به‌وضوح حس كرد.
    - چى باعث شده از گذشته‌ها یاد کنی؟ تو از من خواستى آينده رو ببينم.
    - نظرم عوض شد. تو فقط از گذشته‌ها برام بگو.
    جاسمين كمى تردید كرد. حرفى در دلش بود كه گفتنش بسيار ترسناک بود. با كندشدن و ايستادن قدم‌هاى شاه كاموس مجبور به ايستادن شد. از نگاه‌كردن به نگاه پرابهت و جدى شاه كاموس مي‌ترسيد. از طرفى دلش نمي‌خواست همه‌ی رازهاى قلب بي‌قرارش فاش شوند. به همين دلايل نگاهش را به يقه‌ی كمى باز پيراهن نامرتبش انداخت.
    - مي‌خواى بدونى چه بلايى سر اهورا اومده؟
    - مي‌خوام بدونم جنگجوى ابليس چه ربطى به اهورا داشت‌.
    نفس‌هايش نامنظم شد و وقتى دست شاه كاموس زير چانه‌اش قرار گرفت، قلبش بي‌قرار در قفسه‌ی سينه‌اش می‌كوبيد. انگار دلش مي‌خواست همين الان تمام قضاياى آزاردهنده‌ی عمرش را فراموش كند و فقط تمام عشقش را به شاه کاموس تزريق كند. با اجبار به چشمان شاه كاموس نگاه كرد. چشمان سرخ خمارى كه پشت پرده‌اى از كنجكاوى و خشم پنهان شده بودند.
    - بهم بگو جاسمين. بهت قول ميدم هيچ صدمه‌اى بهت نرسه.
    چشمانش را باز و بسته كرد و تصميمش را گرفت.
    - زماني كه ابليس، كيهان رو در حال مرگ ديد، فهميد كه تو مثل كيهان نيستى. تو به هيچ‌كس تعهد ندارى و از هيچ‌كس هم نمي‌ترسى. تصميم گرفت که فرناس اتفاقی به دست تو کشته بشه. همه‌ی اون قضايايى كه بين شما و فرناس اتفاق افتاد، يه نقشه بود تا تو اون رو بكشی و وقتى نقشه‌ی ابليس كاملاً درست پيش رفت...
    نگاهى به صورت خنثاى شاه‌ کاموس كرد. به بخش خطرناک و اصلى قصه‌ی اهوراى بيچاره رسيده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    - ترمندوس دزديده شد و ابليس با اشک اپوكاليپوس، فرشته‌ی جهنم، حافظه‌ش رو كاملاً پاک كرد. اون رو به‌عنوان يكى از ياران وفادارش به همه معرفى و مغزش رو پر از نفرت از شما كرد. تا جايي كه ترمندوس قسم به كشتن شما گرفت و مرگ فرناس بهانه‌ی خوبى براى رويارويى شما با ترمندوس شد.
    ذهنش به گذشته‌ها سفر كرد.
    ***
    جنگجو روبه‌رويش ايستاده و بدن ورزيده‌اش زير آن‌همه زره و آهن به‌خوبى نمايان بود. شمشيرش را ماهرانه دور دستش چرخاند و با فريادى خشمگين به‌سمت شاه كاموس حمله‌ور شد. درنگ نكرد و او هم دويد. اولين برخورد شمشيرهايشان باعث لبخند عريضى روى صورت ابليس شد. از رويارويى و جنگ دو برادر لـ*ـذت وصف‌نشدنى در وجود كثيفش نشست. دستش را روى تختش گذاشت و ضرب گرفت. حمله‌هاى ترمندوس خيلى قوى‌تر از كاموس بود؛ چرا كه كاموس هنوز دنياى درونش را فعال نكرده بود و هيچ‌وقت هم تصميم نداشت آن را فعال كند. صداى يكى از فرماندهانش در گوشش نشست:
    - سرورم، خنجر رو پيدا كرديم.
    لبخند ابليس عميق‌تر شد. دوست داشت كاموس هرچه زودتر تحريک شود و قدرت‌هايش را فعال كند. اما ترمندوس هنوز هم نتوانسته بود او را مجبور به فعال‌كردن بكند. هر دو خسته، شمشيرهايشان را به هم كوبيدند. هر دو از زير كلاه زره‌اى كه فقط چشم‌هايشان را نشان مي‌داد، با نگاه نفرت‌انگيزى به يكديگر خيره شده بودند. بالاخره ترمندوس به حركت افتاد. فشار قدرتمندى به شمشيرش وارد كرد كه باعث به‌هم‌خوردن تعادل كاموس شد. فرصتی برای ترمندوس به وجود آمد. سرش را در نظر گرفت. حرف‌هاى ابليس كه قبل از جنگ به او زده بود، در سرش زنگ مي‌زد.
    - نمي‌خوام بكشيش. فقط بايد اون رو مجبور به فعال‌سازى دنياى درونش كنى. مرگ كاموس يعنى مرگ تو.
    با حركت حساب‌شده‌اى ضربه‌ی محكمى به كلاه كاموس زد. كلاه خرد شد و صورت فرشته‌مانند كاموس از زير كلاه نمايان شد. دستان ترمندوس روى شمشير لرزيد. سرش به دوران افتاد و تصاوير تمام مغزش را اشغال كردند. تصویر بهروز و ياشار و از همه مهم‌تر برادرش را كه جلويش ايستاده بود و هنوز هم صورتش را نمي‌ديد. كمى گيج دستى به صورتش كشيد و دوباره شمشيرش را بالا برد و آماده‌ی حمله شد. نگاه ترمندوس به ابليس افتاد. هنوز هم آن لبخند خبيث روى صورتش بود. بدنش پذيراى قدرت بى‌پايان برادرش بود. قدمى به عقب برداشت. چقدر دلش براى كاموس تنگ شده بود. بعد از سال‌ها ماندن در خانه‌ی ابليس فهمید دليل آن‌همه خوبى ابليس، فقط براى گرفتن قدرت برادرش بود. خشم تمام وجودش را همانند مارى بلعيد.
    ***
    صداى جاسمين او را از فكر خارج كرد:
    - اگر ترمندوس خودش رو به تو نشون مي‌داد، باعث مي‌شد تو از جنگ عقب‌نشينى كنى و جنگ باز هم به نفع ابليس تموم مي‌شد. پس تصميمى گرفت كه نه‌تنها زندگى خودش، بلكه زندگى همه‌ی اطرافيانش رو تحت‌تأثير قرار مي‌داد.
    مجدد به ميدان جنگ برگشت.
    ***
    اين بار كاموس شروع‌كننده‌ی حمله بود. فرياد كشيد و به‌سمتش حمله‌ور شد؛ اما ترمندوس به جاى اينكه حمله كند، قدم ديگرى به‌عقب رفت و ضربه‌ی قدرتمند كاموس را دفع كرد. كاموس نااميد نشد و دوباره و دوباره حمله كرد. ميدان در سكوت فرو رفته بود. همه‌ی افراد ابليس از جمله خودش، متعجب به حركات ضعيف ترمندوس چشم دوخته بودند. اين بار ابليس خشمگين دستش را روى تختش مي‌فشرد و زيرلب حرف‌هاى نامفهومى مي‌زد. كاموس كه ديگر از دفع ضربه‌هايش خسته شده بود، لگد محكمى به شكم ترمندوس كوبيد كه باعث شد او از درد به خود بپيچيد. به صورت عرق‌كرده و زيباى كاموس نگاه كرد. نه. نابودى برادرش را نمي‌خواست. حتى اگر به قيمت جانش تمام مي‌شد. به‌سمت كاموس حمله‌ور شد. شمشيرش را محكم كوبيد. شمشير كاموس سر خورد. اين فرصت خوبى براى يک مرگ اتفاقى بود؛ چرا كه كاموس كنترل شمشيرش را از دست داده بود. مچ دست كاموس را گرفت و قبل از اينكه حركت ديگرى بكند، آن را در قلب خودش فرو كرد. سكوت ميدان جنگ طولانى‌تر شد. كاموس شمشيرش را در آورد و كمى متعجب به آن نگاه كرد. فرصت حلاجى نداشت. افرادش با فرياد پيروزى به او نزديک شدند و او روى شانه‌هايشان جاى گرفت.
    ***
    - ابليس دلش مي‌خواست بعد از شكستش به هر قيمتى كه شده بود، قدرت شما رو بگيره. براى همين پادشاه با اپوكاليپوس عهد ديگه‌اى بست. در ازاى شما اون يكى از بزرگترين تالارهاش رو بهش مي‌داد. اون هم قبول كرد و شما رو به ابليس تحويل داد.
    سكوت كرد و به صورت غرق‌ در فكر شاه کاموس زل زد. به نقطه‌ی نامعلومى خيره شده بود. آن‌قدر به صورتش خيره شد تا اينكه نگاه شاه كاموس به صورتش افتاد. قبل از اينكه عشق در چشمانش لو برود، نگاهش را دزديد و گفت:
    - سرورم، چرا قبلاً اين قضايا رو از من نپرسيدين؟
    شاه کاموس دستى به موهاى پرپشت و روشنش كشيد. خشم باعث شد زانوانش دوباره خم شوند. بار سنگينى را روى تمام بدنش حس مي‌كرد. ديگر كم‌كم داشت خم مي‌شد. سال‌ها جنگيدن با ابليس بيش از حد خسته‌اش كرده بود.
    - چون نمي‌خواستم ثابت بشه كه من ترمندوس رو كشتم. مي‌خواستم با خيال اينكه ابليس اون رو كشته زندگى كنم.
    - شما نكشتينش.
    - من باعثش بودم. من براى اينكه زنده بمونم، زندگى برادرم رو خراب كردم. بايد چيزى كه ابليس مي‌خواست رو بهش مي‌دادم.
    صدايش به‌قدرى خسته و سنگين بود كه جاسمين كنارش زانو زد. آرام او را به آغوشش كشید و وقتى سر شاه کاموس روى شانه‌اش قرار گرفت، فهميد كار خوبى كرده است. چند ثانيه به همان شكل بودند كه با بالاآمدن سر شاه‌كاموس خود را كمى عقب كشيد. چشمان سرخ آتشينش از خشم برق مي‌زد.
    - تمومش مي‌كنم. يك بار براى هميشه.
    برخاست و به‌سمت خرابه‌ی شاه‌پتروس رفت. روستا ديگر خالى از هر سكنه‌اى شده بود. همه‌ی مردم از آنجا رفته بودند. وارد شد و گفت:
    - كريس.
    گردن شاه‌پتروس به‌سرعت چرخيد. ترس در نگاهش موج مي‌زد.
    - ابليس كريس رو آزاد كرده.
    شاه‌پتروس سجاده‌اش را به‌سرعت جمع كرد و به‌كنارش رفت. به‌راحتى آثار خشم و بى‌قرارى را در صورت شاه كاموس تشخيص داد.
    - کريس خيلى خطرناكه كاموس. اون حتى از ابليس هم بدتره.
    شاه‌كاموس سرى تكان داد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
    - لنسلوت به آخراى كارش رسيده. بعد از مرگ آخرين محافظ به ابليس حمله خواهم كرد.
    ***
    دستى به كت خوش‌دوختش كشيد و كمى عقب رفت. نگاهش به آينه‌ی قدى روبه‌رويش افتاد كه اليزابت را غمگين و ناراحت نشان مي‌داد. به‌سمتش برگشت و گفت:
    - چى اذيتت مي‌كنه؟
    اليزابت از فكر بيرون پريد و نگاهى به لنسلوت كرد.
    - هيچى. تو بايد به حرف من گوش بدى.
    لنسلوت به‌سمتش رفت و صورتش را جلو برد. نگاه عميقش باعث شد مردمک چشمان اليزابت بلرزد.
    - من اون رو عاشق خودم نمي‌كنم. امشب مي‌فهمم اون چيه و مي‌تونم شكستش بدم. عاشق‌كردن اون زمان زيادى مي‌بره.
    اليزابت ساكت بلند شد و به‌سمت اتاقش رفت. در را محكم بست و به آن تكيه داد. هنوز هم جاى نفس‌هاى منظم و سنگين لنسلوت را روى صورتش حس مي‌كرد. نفس عميقى كشيد و دستش را روى قلبش گذاشت تا كمى آرام شود. از بى‌جنبگى خودش كم‌كم داشت عصبى مي‌شد.
    مي‌دانست اليزابت از چيزى رنج مي‌برد، اما نمي‌توانست آن را بفهمد. شانه‌اى بالا انداخت. امشب در خانه‌اش جشنى برپا كرده بود كه همه از جمله ميراسبت دعوت بودند. مي‌خواست بفهمد بالاخره اين دختر چگونه موجودي است.
    ***
    ليوانی با مايعی سرخ‌رنگ را در دست گرفت و تيز و برنده به ميراسبت كه كنار مردى نشسته بود و مي‌خنديد، نگاه كرد. صداى مارسل را كنار گوشش شنيد:
    - امشب همه‌چيز مشخص ميشه سرورم.
    سرى تكان داد و نگاهش را چرخاند. دنبال دختر نازک‌اندامى بود كه كم‌كم داشت نگرانش مي‌شد. كنار ميز غذاخورى ايستاده بود و با میـ*ـل از بشقاب بيش‌ از حد پر‌شده‌اش غذا مي‌خورد. بى‌هدف كنارش رفت و نشست.
    - بايد براى من هم غذا بذارى.
    اليزابت از خوردن دست كشيد. امشب خوش‌حال تر از روزهاى ديگر بود. لبخندى زد و گفت:
    - خب مي‌تونى از روى ميز غذا بردارى.
    - درسته.
    جلوى چشمان متعجب اليزابت بشقابش را كشيد و شروع به خوردن كرد. اولين لقمه را در دهانش گذاشت. به صورت متعجب و بامزه‌ی اليزابت نگاه كرد. با آن دهان پر و صورت كثيفش همانند كودكانى شده بود كه شلخته در حال بازى‌كردن هستند. قبل از اينكه كار ديگرى بكند، بلند‌بلند شروع به خندیدن كرد. اليزابت به خودش آمد. مشتى به بازويش كوبيد و خواست بلند شود كه مچ دستش اسير دستان قدرتمند لنسلوت شد.
    - خيله خب، نمي‌خندم. بيا بقيه‌ی غذات رو بخور.
    به چشمان پرشيطنت لنسلوت نگاه كرد كه زير آن لنز مشكى برق مي‌زد. لبخند نمكین زد و نشست. به تبعيت از او بشقاب را كشيد و مشغول غذاخوردن شد. اين بار نوبت لنسلوت بود كه متعجب شود. صداى نرم ميراسبت هردو را از افكارشان بيرون کشید:
    - مي‌تونم اينجا بشينم؟
    لنسلوت سرى تكان داد و ميراسبت بعد از كشيدن صندلى نشست. نگاه مشكوكى به هر دو كرد و گفت:
    - علاقه‌ی خاصى بينتون مي‌بينم.
    اليزابت لبخندى زد و گفت:
    - خير عزيزم. رابـ ـطه‌اى بين ما نيست.
    ميراسبت بلافاصله دستش را دور بازوى لنسلوت حلقه كرد و ادامه داد:
    - پس چطوره امشب پارتنر من باشى؟
    قبل از اينكه لنسلوت حرفى بزند، بازويش را كشيد و بلند شد. لنسلوت بى‌حرف دنبالش كشيده شد. اليزابت نگاهی عصبى به هر دو كرد كه صداى خنده‌ی مارسل را كنارش شنيد.
    - چى شد؟ تو كه گفتى رابـ ـطه‌اى بينتون نيست. پس اين قيافه براى چيه؟
    اليزابت با همان قيافه‌ی وارفته به مارسل نگاه كرد و حق‌به‌جانب گفت:
    - من اصلاً به اون شاهزاده‌ی ازخودراضى فكر نمي‌كنم. برداشت ديگه‌اى نكن مارسل!
    مارسل با ابروهاى بالارفته بلند شد. قبل از اينكه دور شود، حرفش را زد:
    - اونى رو كه تو چشم‌هاته، هيچ‌وقت نمي‌تونى پنهون كنى پرنسس!
    شانه‌اى بالا انداخت و قاشق ديگرى برداشت. ديگر اشتها نداشت. به غذاى خوش‌مزه‌ی بشقابش نگاه كرد و قاشق را رها كرد. بلند شد و لباسش را مرتب كرد. تصميم داشت بفهمد لنسلوت كجاست. در هر صورت دلش به كنار هم بودن آن دو راضى نبود. به طبقه‌ی بالا رفت و اتاق لنسلوت را در پيش گرفت.
    ***
    ميراسبت وحشى لنسلوت را هل داد. بى‌اراده روى تخت افتاد. قبل از اينكه به خودش بيايد، حضور ميراسبت را كنارش حس كرد.
    - مي‌دونى من خيلى مشتاق اين بودم كه من و تو حداقل براى چند دقيقه تنها باشيم.
    لنسلوت متعجب به صورتش نگاه مي‌كرد. هنوز هم متوجه‌ی منظورش نشده بود. ميراسبت با خنده‌ی تمسخر‌آميزى ادامه داد:
    - آخه من عاشق خون فرشته‌هام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با بازشدن در نگاه وحشى و آماده‌باش ميراسبت كمى غافل‌گير شد. ظاهرشدن اليزابت در درگاه شوكه‌اش كرد. بدتر از آن وضعيت آن دو به‌گونه‌اى بود كه انگار دو عاشق كنار هم هستند. اليزابت اخمو به صورت لنسلوت نگاه كرد. او هم شوكه بود. دهانش را براى گفتن حرفى باز كرد كه با غيب‌شدن هر دو صدايش را نشنيد. همه‌چيز به‌قدرى سريع و غافل‌گيرانه اتفاق افتاد كه اليزابت نتوانست حرکتی بکند. هنوز هم در شوک اتفاقات بود. صداى فرياد مارسل به او كمک كرد تا از آن‌همه سردرگمى براى چند لحظه بيرون بپرد.
    - شاهزاده‌!
    دويد و كنار اليزابت ايستاد. نفس‌نفس‌زنان افزود:
    - اون چيزى كه تو فكرته درست نيست اليزابت. اين رو باور كن.
    شانه‌هایش را گرفت و تكان داد.
    - اليزابت، اون دختر شاهزاده رو دزديد.
    با ترس وارد اتاق شد و به جاى خالى لنسلوت نگاه كرد. دستش را درمانده روى سرش گذاشت و زيرلب حرف زد:
    - خداى من! اگه اون رو بكشه چی؟ اگه تمام نقشه رو به ابليس لو بده چی؟
    صداى جان باعث شد هر دو متعجب شوند. به‌قدرى عصبى و شوكه بودند كه متوجه‌ ورود جان نشدند.
    - بايد قبل از اينكه به ابليس بگه، كشته بشه.
    اليزابت، متفكر جلوى پنجره ايستاد.
    - نه اون به ابليس نميگه. چون تا جايي كه من فهميدم، اون از اول همه‌چي رو مي‌دونست. بايد هدفش رو از دزديدن شاهزاده بفهميم.
    برگشت و رو به جان گفت:
    - تو با من مياى و دنبال شاهزاده مي‌گرديم. مارسل تو مي‌مونى و به اوضاع اينجا رسيدگى مي‌كنى.
    هر دو تعظيم و اطاعت كردند. اليزابت براى آماده‌شدن به‌سمت اتاقش دويد. لباس سبكى پوشيد كه صداى دايه او را از افكارش خارج كرد:
    - دليل اين‌همه بى‌قرارى چيه ليزا؟
    لبخندى به صداى پرمحبتش زد. به کنارش رفت و دستش را دورش حلقه كرد. آن‌همه اضطراب، انرژى زيادى از او گرفته بود. نياز به كسى داشت که آرامش كند.
    - دايه من مي‌ترسم اون بميره.
    دايه كمى پشتش را نوازش كرد و سپس او را از آغوشش جدا كرد. به صورت غرق در اضطرابش خيره شد.
    - عزيزم، تو بايد خودت رو براى هر اتفاقى آماده كنى. يادته پدرت چى بهت گفت؟ اون يادآور شد كه شاه کاموس و اطرافيانش هميشه در خطر نابودى و مرگن. تو بايد از همه‌ی اونا محافظت كنى و اگه اتفاقى افتاد، بايد قوى باشى و با مشكلات بجنگى.
    اليزابت سر تكان داد. قدرت در وجودش شعله كشيد. از دايه براى آن‌همه انرژى مثبت شاكر بود. لبخندى زد و گفت:
    - ممنونم دايه.
    دايه هم متقابلاً لبخند زد كه اليزابت دوباره مشغول آماده‌شدن شد. كمى مرموز گفت:
    - ببينم چى شده كه اون شاهزاده‌ی ازخودراضى و مغرور این‌قدر برات مهم شده كه از مرگش مي‌ترسى؟
    اليزابت چشمانش را پنهان كرد و گفت:
    - دايه الان وقت اين حرف‌ها نيست. اون چاقوى سرخ من كجاست؟
    - حرف رو عوض نكن ليزا!
    اليزابت ايستاد و به صورت دايه‌اش نگاه كرد. بيشتر از اين‌ها او را مي‌شناخت. هيچ‌چيز از نگاه دايه پنهان نبود. روى تخت نشست و گفت:
    - اون پاک‌تر از همه‌ی مردهاى دنياست دايه.
    فقط همين؟
    كمى عصبى با لبخندی زوركى به دايه‌اش جواب داد:
    - دايه تو مي‌خواى چي رو بشنوى؟
    دايه با محبت كنارش نشست و پشتش را نوازش كرد.
    - مي‌خوام بشنوم كه تو به اون شاهزاده‌ی ازخودراضى و مغرور علاقه‌مند شدى.
    اليزابت سرش را روى شانه‌ی دايه‌اش گذاشت.
    - بايد نجاتش بدم، حتى به قيمت جون خودم.
    ***
    شاه كاموس با ناراحتى از تختش برخاست و به‌سمت يكى از فرماندهان نزديک زوبعه دنيل رفت. لباس پاره و كثيفش و همچنین بازو و پاى زخمي‌اش همه را متعجب كرده بود. روبه‌رويش ايستاد و گفت:
    - دنيل كجاست؟
    فرمانده با ناراحتى سرش را پايين انداخت و در جواب لب باز كرد:
    - افراد ابليس به ما حمله و تمام قبيله‌ی عارض رو نابود كردن.
    شمشير زوبعه دنيل را با دو دست گرفت و زانو زد. با صداى گرفته‌ترى افزود:
    - سرورم تا پاى جونشون جنگيدن، اما نتونستن از پس فرمانده‌ی جديد ابليس بربيان. ايشون رو از دست داديم.
    شاه کاموس روى برگرداند و به‌سمت بالكنش رفت. دست‌هايش را از پشت قفل كرد.
    - پيام ابليس چى بود؟
    فرمانده اول متعجب به شاه كاموس نگاه كرد. حتماً از اينكه اين‌قدر ابليس را خوب مي‌شناخت، متعجب شده بود. دوباره سرش را پايين انداخت و گفت:
    - من رو نكشت و به‌عنوان پيام‌رسان زنده نگه داشت. بهم گفت به شما بگم كه اين اولين تير به‌سمت شما بود. گفت تا شما رو نابود نكنن، دست‌بردار نيستن و در عوض قدرتى رو كه مال خودشون بوده، با آسون‌ترين راه ممكن به‌ دست ميارن.
    سرش را بلند كرد و ادامه داد:
    - سرورم، ابليس دور تالارهاش خط دفاعى ضد طى‌العرض كشيد. ديگه هيچ‌كس نمي‌تونه با طى‌العرض وارد تالارهاى ابليس بشه.
    شاه كاموس متفكر سرش را بلند كرد.
    - از امروز به بعد كار لنسلوت سخت‌تر شد. چون منظور ابليس از قدرت آسان، لنسلوت بود.
    برگشت و رو به يكى از فرماندهان جديد و وفادارش كرد و گفت:
    - مراسم باشكوهى براى دنيل و تک‌تک افرادش ترتيب بدين. هيچ‌كس رو جا نندازين و درضمن...
    كمى تعلل كرد و سپس ادامه داد:
    - به لنسلوت خبر بدين چه اتفاقى افتاده و تأكيد كنين تا بعد از جنگ، اليزابت از همه‌ی قضايا بى‌خبر بمونه.
    - بله سرورم.
    سرى تكان داد و دوباره به باغش خيره شد. اوضاع ديگر كاملاً از كنترل خارج شد. ابليس ديگر تصميمش را مبنى بر نابودكردن شاه كاموس گرفته بود. بين همه‌ی اين‌ها لنسلوت بيشترين ضربه را مي‌ديد. او به‌تازگى پاى به جهان اصلى و كنونى گذاشته و هنوز هيچ‌چيز را تجربه نکرده و نياموخته بود.
    ***
    اليزابت كنار ديوار ايستاد و سركى كشيد. به‌سمت جان برگشت و آرام زمزمه كرد:
    - ببين جان، من از ديوار مي‌پرم و ميرم در رو برات باز مي‌كنم. خونه‌ی ميراسبت خيلى بزرگه و امنيت سفت‌وسختى داره. حتى ممكنه شياطين هم از خونه‌ش محافظت كنن. مواظب باش تو تله نيفتى.
    جان سرى تكان داد و به صورت زيباى اليزابت خيره شد. در دلش به آن‌همه خوش‌شانسى لنسلوت آفرين گفت و لبخند زد.
    - چشم بانوى من.
    اليزابت سرى تكان داد و مشغول شد.
    ***
    در با صداى بلندى باز شد. دايه و مارسل به‌سرعت ايستادند. چند شيطان همراه با چند فرشته وارد شدند. بعد از تعظيم، فرشته ورق زرد و كهنه‌اى را باز كرد و شروع به خواندن كرد:
    - ما مأمور محافظت از انسان‌ها در برابر شياطين هستيم. هر موجود ماورايى كه به زمين مهاجرت مي‌كند، موظف است كه تمام نکات مبنى بر اسكان موقت و يا دائم را توضيح دهد و بايد يادآور شويم فقط اشراف‌زادگان اجازه‌ی زندگى در بين انسان‌ها و نشان‌دادن خودشان به انسان‌ها را دارا هستند.
    كاغذ را جمع كرد و در محفظه‌اش گذاشت. منتظر به هر دو نگاه كرد. مارسل قدمى به‌جلو برداشت و گفت:
    - ما افراد شاهزاده لنسلوت، فرزند شاه كاموس هستيم و بقيه‌ی هم افراد پرنسس اليزابت فرزند زوبعه دنيل هستند.
    فرشته قدم ديگرى جلو آمد و گفت:
    - چطور باور كنم حرف تو واقعيت است اى شيطان؟
    مارسل كمى عصبى دهانش را باز كرد كه با شنیدن صداى دايه حرفش را خورد:
    - من مدرک دارم.
    به‌سمت فرشته رفت و مهر شاهانه‌ی زوبعه دنيل را نشانش داد. فرشته به دايه نگاه كرد.
    - منظور از شاه يعنى يک پادشاه واقعى، نه زوبعه. پادشاهی يعنى حكومت بر تمام قبايل.
    - ما اينجا فرزند شاه كاموس رو داريم.
    دايه در ادامه افزود:
    - و اينكه پرنسس ما از شاهزاده باردارن.
    مارسل جاخورده به دايه نگاه كرد. فرشته كه قانع شده بود، سرى تكان داد و بى‌حرف عقب‌گرد كرد. بعد از رفتنشان همگى نفس راحتى كشيدند. مارسل كمى عصبى گفت:
    - براى چى دروغ گفتين؟ هيچ مي‌دونين اگه اين خبر به همه‌جا درز پيدا كنه، جون پرنسس و شاهزاده به خطر ميفته؟
    دايه متفكر گفت:
    - چاره‌ی ديگه‌اى نداشتم. ديدى كه اونا هرچى رو كه ما مي‌گفتيم، باور نمي‌كردن.
    مارسل سرى تكان داد و اميدوار بود كه اين خبر به هيچ‌كس ديگری نرسد، گرچه امكان نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    كنار در بزرگ سالن خانه‌ی ميراسبت ايستاد. سكوت وهم‌آورى تمام عمارت را در بر گرفته بود. اين موضوع اليزابت را کمی نگران و عصبى كرده بود. به‌سمت جان برگشت و لب زد:
    - هرطورشده بايد شاهزاده رو نجات بديم.
    جان سرى تكان داد. اليزابت در سالن را به‌آرامى باز كرد و وارد شد. کسی در سالن نبود. كمى جلوتر رفت. اطراف را بادقت آناليز مي‌كرد، اما چيز زيادى دستگيرش نمي‌شد. خانه‌ی ميراسبت عمارت بزرگى بود كه جاى‌جاى خانه را مجسمه‌هاى شيطان اشغال كرده بودند. طبقه‌ی بالا پر از اتاق‌هاى مهمان بود. قبل از اينكه خانه را كاملاً آناليز كند، چراغ‌هاي خانه روشن شد و صداى خنده‌ی شيطانى ميراسبت از طبقه‌ی بالا آمد. تمسخرآميز انگشتش را به‌سمت اليزابت گرفته بود و مي‌خنديد. جان بلاتكليف كنارش ايستاد و گفت:
    - بانوى من چي کار كنيم؟
    اليزابت همان‌طور كه با نفرت تمام به ميراسبت مي‌نگريست، بلند گفت:
    - شاهزاده كجاست؟
    خنده‌ی ميراسبت قطع شد و وحشیانه به اليزابت نگاه كرد.
    - فكر كردين من هيچى نمي‌فهمم؟ مي‌تونين به‌راحتى من رو بكشين؟ خيلى از شياطين اين رو امتحان كردن؛ اما قبل از اينكه بتونن به هدفشون برسن به دست من سلاخى شدن.
    از پله‌ها سرازير شد. لباس حرير نازكى به تن داشت كه اندام موزون و ظريفش را به‌راحتى نشان مي‌داد. تق‌تق صداى كفش‌هاى پاشنه‌بلندش صوت عجيبى را در تمام عمارت مي‌نواخت. روبه‌روى اليزابت رسيد. تقريباً هم‌قد بودند. با اين تفاوت كه ميراسبت كفش‌هاى پاشنه‌دار پوشيده بود. مغرور گفت:
    - اسمت اليزابت بود؟
    چرخى دورش زد و افزود:
    - اوم، تو يه دختر باكره‌اى. شياطين من از اين‌جور دخترا خيلى خوششون مياد.
    صداى كشيده‌شدن دندان‌هاى اليزابت باعث شد دوباره بهانه‌ای براى خنده پيدا كند. صداى ترسناک و شيطانى‌اش حتى افراد خودش را هم مي‌ترساند.
    - با شاهزاده چي‌کار كردى انسان گمراه؟
    صداى خنده‌اش به‌سرعت قطع شد. درنده‌تر به صورت اليزابت نگاه كرد. وحشى يقه‌ی بلوز خاكسترى‌اش را در دست گرفت و غريد:
    - تو حق ندارى با من اين‌جورى حرف بزنى. ميدمت به گرگ‌هاى وحشى خودم كه تیكه‌تیکه‌ت كنن!
    بالاخره صداى جان بلند شد:
    - بيا يه معامله كنيم. تو شاهزاده رو به ما بده در عوض ما كارى مي‌كنيم كه با شاه كاموس در نيفتى.
    با شنيدن نام شاه کاموس، به‌وضوح غبار ترس در صورت ميراسبت نشست. خشمگين، به‌سمت جان حمله‌ور شد. او را محكم به ستون كوبيد. جان بيهوش روى زمين افتاد. لگدى به پهلويش زد و غريد:
    - هيچ‌كس حق نداره به من توهين كنه. من از هيچ‌كس نمي‌ترسم.
    به‌سمت اليزابت برگشت و گفت:
    - اين رو هم بندازين تو سياه‌چال تا وقتي كه تصميمى در موردش بگيرم.
    صداى يكى از شياطين اطرافش بلند شد:
    - بانوى من، به سرورمون خبر نمي‌دين؟
    - خير. خودم از پسش برميام. از ابليس كمک نمي‌خوام.
    بازوانش اسير دستان شياطين شدند. او را در سياه‌چال تاريک و نمورى انداختند و در را به‌سرعت بستند. متعجب بود که چرا در آن عمارت سياه‌چال هم وجود دارد. گوشه‌اى نشست و سرش را روى زانوانش گذاشت. احساس يک پرنده‌ی ضعيف را داشت كه در قفس زندانى شده است. مشتى بر ران پايش كوبيد و غريد:
    - من هيچ‌وقت نمي‌تونم يه كار رو درست انجام بدم.
    ***
    چشمانش را به‌سختى باز كرد. تمام بدنش درد مي‌كرد. حس مي‌كرد چند وزنه‌ی هزار كيلويى بر بدنش نهاده‌اند. با تمام زورى كه داشت، سعى كرد تكان بخورد؛ اما حتى نيم ميلي‌متر هم بلند نشد. صداى نرم و زنانه‌اى باعث شد از تلاش براى بلندشدن دست بردارد:
    - خيلى سخته، نه؟ سخته بلند شى، مي‌دونم.
    كنارش روى تخت نشست و به چشمان خسته و بى‌روح لنسلوت خيره شد. نگاه لنسلوت روى لب‌هايش كه با رژ لب سرخ آتشينى تزئين شده بود، افتاد كه به‌آرامى تكان خورد.
    - تو خيلى خوش‌مزه‌اى.
    اين بار خشم نيروى عجيبى به او بخشيد. دستش را دور گردنش حلقه كرد و به‌سرعت بلند شد. متوجه‌ی بالاتنه‌ی برهنه‌اش شد. او را به ديوار كوبيد. میراسبت با لبخند به چشمانش خيره شد.
    - با من چي‌كار كردى شيطان؟
    - هنوز كارى نكردم، اما مي‌خوام اون قدرتى كه ابليس سال‌هاست دنبالشه رو ازت بگيرم. درضمن، اون عروسک كوچولوت هم مهمون منه تا وقتى که خواستى شيطونى كنى، باهاش گوشت رو بكِشم.
    پوزخندى روى لب‌هاى لنسلوت نشست. گردنش را رها كرد و قدمى به عقب برداشت. دستى به گردنش كشيد. احساس جاى زخم باعث شد از حركت بايستد. به‌سمت آينه‌ی گوشه‌ی اتاق رفت. جاى دندان به‌خوبى نمايان بود. وحشى برگشت، اما با جاى خالى ميراسبت روبه‌رو شد. او خونش را مكيده و به‌راحتى مشخص بود که بدنش مالامال از قدرت است. دستى به صورتش كشيد و اتاق را ارزيابى كرد. اتاق بزرگی بود كه وسايل زيادى داشت. از كمد و تخت گرفته تا آینه و ميز آرايش. پرده‌هايى به رنگ آبى كم‌رنگ كه با روتختى هماهنگ بود. دنبال پيراهنش گشت. آن را روى تخت ديد. دويد و به پيراهنش چنگ زد. در حال پوشيدنش متوجه‌ی زخم‌هاى زيادى روى بدنش شد. چشمانش را بست و به اطراف گوش فرا داد. صداهاى زيادى مي‌شنيد، اما نمي‌توانست صداى اليزابت را پيدا كند. آن‌قدرها هم كه فكر مي‌كرد ميراسبت بى‌عقل نبود كه او را در ملاعام بگذارد. با انگشتش روى پيشانى‌اش كوبيد. با به‌یادآوردن چيزى لبخند خبيثى روى صورتش نشست. ايستاد و دستش را جلوى در گرفت. اين را در زمان كودكى ياد گرفته بود. وقتى سنگى بيش از حد سنگين بود، وردى را به آن‌ها ياد مي‌دادند كه باعث جابه‌جايى سنگ مي‌شد. چشمانش را بست و ورد را با صداى آرامى خواند. صداى غژغژ در بلند شد و كم‌كم از چارچوب جدا و به‌عقب رفت. لبخندى روى لب‌هايش نشست. به‌سرعت از در خارج شد. عمارت طبق معمول ساكت و آرام بود. در را سر جايش برگرداند و به اطراف با دقت نگاه كرد. بعد از ردكردن چند اتاق صداى جان را تشخيص داد. در را با همان نيرو باز كرد. جان با خوش‌حالى به‌سمتش دويد.
    - تو حالت خوبه شاهزاده؟
    سرى تكان داد و گفت:
    - اليزابت كجاست؟
    جان دستى روى زخم پيشانى‌اش كشيد و گفت:
    - نمي‌دونم. حتماً اون لحظه‌ای که من بيهوش بودم، تو زيرزمين بردنش. وقتى وارد عمارت مي‌شدم، متوجه‌ پله‌هاى زيرزمين شدم.
    با احتياط شروع به قدم‌زدن كردند. سعى مي‌كرد همه‌جا را به خاطر بسپارد؛ چرا كه عمارت ميراسبت بسيار بزرگ بود و راهروهایى شبيه به هم داشت. وارد زيرزمين شدند. در يكى از راهروها متوجه‌ چند شيطان شدند كه به‌عنوان نگهبان آنجا ايستاده بودند. لنسلوت دستش را جلوى جان گذاشت و سرک كشيد. شش شيطان جلوى در اتاقى ايستاده بودند.
    - لعنتى! اونا خيلى زيادن!
    با صداى جان، سر دو نفر به‌سمتشان چرخيد. يكى از آن‌ها خشمگين فرياد كشيد:
    - آهاى! تو كى هستى؟
    صداى ترسناک و شيطانى‌اش لرز بر تن هر كسى مى‌انداخت. لنسلوت خشمگين از ديوار جدا شد و گفت:
    - اگه بذارين اون دختر رو ببرم، قول ميدم از جونتون بگذرم.
    يكى از شياطين با خنده‌ی ترسناكى گفت:
    - بچه‌ها اون پسر شاه كاموسه. بياين تا قبل از اينكه اون زن بفهمه، يه‌کم از خونش رو بخوريم. ميگن خيلى قويه.
    صداى ترسیده‌ی جان را شنيد:
    - بيا فرار كنيم. اونا شش نفرن.
    لنسلوت هنوز هم اخمو به همه نگاه مي‌کرد. در يک تصميم آنى به‌سمتشان حمله‌ور شد. شياطين با میـ*ـل به‌سمتش هجوم بردند. لنسلوت لگدى به شكم يكى از آن‌ها كوبيد. شیطان با درد خم شد. لنسلوت شمشيرش را قاپيد و دومى و سومى را سلاخى كرد. شياطين كمى ترسان قدم به‌عقب گذاشتند و خواستند فرار كنند كه لنسلوت اجازه نداد. با طى‌العرضى كه كرد، جلويشان ظاهر شد و همگى را با چند حركت كشت. به صورت عرق‌کرده و ترسان جان نگاه كرد و گفت:
    - اليزابت همين‌جاست.
    به‌سمت اتاق رفت و قفلش را با شمشيرش شكست. در را باز كرد و متعجب با اتاق خالى روبه‌رو شد. صداى كريه ميراسبت را از پشت سرش شنيد:
    - مي‌دونستم نميشه تو رو توى اتاق نگه داشت. در هر صورت فرار مي‌كردى.
    به‌سمتش برگشت. اليزابت بيهوش جلوى پايش افتاده بود. دوباره به صورت پرگناه ميراسبت خيره شد.
    - اگه بلايى سرش بياد، زنده‌ت نمي‌ذارم ميراسبت!
    باز همان لبخند روى صورت ميراسبت نشست.
    - بيا و برش دار.
    لگدى به پهلوى اليزابت زد كه باعث به هوش آمدنش شد، اما هنوز هم ضعف داشت. صداى فرياد لنسلوت باعث شد سرش را كمى از زمين جدا كند. همه در حال جنگيدن بودند و در كمال تعجب، جان هم داشت مي‌جنگيد. به‌سختى ايستاد و به ميراسبت كه با میـ*ـل به بدن لنسلوت نگاه مي‌كرد خيره شد. دلش مي‌خواست با دستانش سرش را از بدنش جدا كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    در يک تصميم آنی چاقوى سرخى را كه از پدرش به‌عنوان هديه گرفته بود، درآورد. خشمگين به‌سمتش حمله‌ور شد. قبل از اينكه چاقو به بدنش برخورد كند، مچ دستش اسير دستان ميراسبت شد. دستش را پيچاند. درد شديدى در مچ دستش احساس کرد. از زور زيادش متعجب بود. لگدى به شكمش زد كه مچ دستش را رها كرد و خم شد. جيغ كشيد و گفت:
    - مي‌كشمت دختره‌ى احمق!
    گردن الیزابت را گرفت و محكم به ديوار كوبيد. متوجه‌ آمدن چند نفر از ياران شاه کاموس شد. گردنش بيشتر فشرده شد. كسى محكم به كمر ميراسبت ضربه زد. با سرفه‌ی شديدى روى زمين نشست و دستش را روى گردنش فشرد. تمام بدنش مرتعش بود و خون كمى هم از بينى و دهانش خارج می‌شد. همه‌ی اين‌ها حتى ذره‌اى از خشمش را كم نكرد. دوباره چاقوى جيبى‌اش را در دست گرفت و حمله‌ور شد. ميراسبت در حال جنگ با مرد جوانى بود كه ماهرانه ضربه‌هايش را دفع مي‌كرد، اما انگار ميراسبت قوى‌تر از اين‌ها بود. شمشيرش را محكم بر شانه‌ی مرد جوان كشيد. مرد جوان قدمى به‌عقب برداشت، اما هنوز هم آماده‌ی جنگ بود. در يک تصميم آنى روى شانه‌هاى ميراسبت پريد و مرتب با چاقو بر بدنش كوبيد. فريادكشان سعى در انداختن اليزابت كرد؛ اما اليزابت به‌قدرى خشمگين بود كه اصلاً به زخمى‌شدن بدنش توجهى نمي‌كرد. بعد از زدن چند ضربه، شمشيرى در قلب میراسبت فرو رفت. ميراسبت از حركت ايستاد، كم‌كم زانو زد و سپس خاموش بر زمين افتاد. متعجب به مرد جوان نگاه كرد. نفس‌نفس‌زنان قدمى به‌جلو برداشت و گفت:
    - شما حالتون خوبه بانوى من؟
    سرى تكان داد و خواست بلند شود كه با ضعف دوباره نشست. حضور گرم لنسلوت را كنارش حس كرد.
    - كمک بزرگى به ما كردى جيمورس. ممنونم.
    مرد جوان كه تازه نامش را فهميده بود، تعظيمى كرد و عقب رفت. لنسلوت كنارش زانو زد و دستش را روى بازويش گذاشت.
    - همه‌چيز تموم شد اليزابت.
    لبخندى زد و به صورت زخمى لنسلوت نگاه كرد.
    - بالاخره تموم شد.
    لنسلوت سرى تكان داد و بازويش را كشيد. با همراهی لنسلوت بلند شد و به او تكيه زد. ضعف و لرز بدنش تمام انرژى‌اش را گرفته بود. لنسلوت بلند رو به يارانش گفت:
    - همه‌ی افراد ميراسبت رو بكشين. نذارين هيچ‌كس زنده بمونه.
    طى‌العرض لنسلوت باعث شد چشمانش را محكم به هم فشار دهد. هميشه از طى‌العرض مي‌ترسيد. براى همين هم بيشتر مواقع ترجيح مي‌داد پياده‌روى كند كه متأسفانه با آن‌همه ضعفى كه داشت، امكان پياده‌روى نبود. روى مبل دراز كشيد و لنسلوت ايستاد. به‌سرعت پزشكى از پزشكان شاه كاموس كنارش زانو زد و مشغول شد. لنسلوت با آمدن دايه چند قدم از او دور شد. ميراسبت تقريباً بيشتر خون بدنش را سر كشيده بود، به همين خاطر سرگيجه و تهوع داشت. صداى نگران مارسل را كنارش شنيد:
    - شاهزاده زخمى شدين.
    دقيق به صورتش نگاه كرد. اصلاً دلش نمي‌خواست فكر كند که مارسل از گروه كسانى است كه به او خيانت مي‌کنند. سرى تكان داد و روانه‌ی اتاقش شد كه با شنيدن صدايى از حركت ايستاد:
    - شاهزاده، پادشاه اينجان.
    متعجب برگشت و به شاه‌كاموس كه تازه طى‌العرض كرده بود، نگاه كرد. پيراهن و شلوار مشكى به تن داشت كه از هميشه جذاب‌تر شده بود. لباس انسان‌ها بيشتر بر بدنش مي‌نشست. شور و شعف زيادى در صورتش ديده مي‌شد. با ديدن لنسلوت به‌سمتش پرواز كرد. كمى نگران به زخم‌هايش خيره شد و سپس گفت:
    - فكر نمي‌كردم به اين زودى دست‌به‌کار بشى لنسلوت.
    كمى شوكه به صورت شاه کاموس نگاه كرد. به‌نظرش خواب مي‌ديد. به ياد آورد ميراسبت را كشته است. حتماً براى همين اين‌قدر خوش‌حال بود.
    - بهتون تبريک ميگم سرورم. چهار محافظ رو كشتيم و الان خيلى راحت مي‌تونين با ابليس وارد جنگ بشين.
    شاه كاموس بى‌توجه به حرف‌هاى سياسى‌اش به‌سمت اليزابت رفت. رو به دايه گفت:
    - خيلى زود بايد خوب بشه. اصلاً از اينكه مادر نوه‌م به اين شكل باشه، راضى نيستم.
    چشمان لنسلوت و اليزابت به گردى تخم‌مرغ شد.
    - نوه؟
    اين حرفى بود كه از دهان لنسلوت خارج شد. خوش‌حالی شاه‌كاموس بى‌اندازه بود. به‌قدرى كه حتى به حركات لنسلوت و اليزابت توجه نكرد. اولين بار بود كه به چيزى واكنش نشان مي‌داد. لنسلوت اولین بار بود اين روى خوش‌حالش را مي‌ديد. با همان خوش‌حالى به‌سمت جيمورس رفت و گفت:
    - بايد به همه‌ی دنيا خبر بدين. اين خبريه كه باعث رنج دشمن‌ها و خوش‌حالى دوستانم خواهد شد.
    شاه کاموس و مقاماتش به‌سرعت غيب شدند و سالن بزرگ ويلا در سكوت فرو رفت. كم‌كم اخم روى صورت لنسلوت نشست و به‌سمت مارسل كه در حال فرار بود، برگشت. قبل از اينكه به هدفش برسد، لنسلوت گفت:
    - اينجا چه خبره مارسل؟
    مارسل ايستاد و آب دهانش را قورت داد. به‌سمت لنسلوت برگشت و من‌من‌كنان دنبال حرفى براى آرام‌کردن لنسلوت بود كه دايه به كمكش شتافت.
    - سرورم بذارين من توضيح بدم.
    لنسلوت با همان اخم به‌سمتش برگشت. دست‌به‌سينه گفت:
    - مي‌شنوم.
    دايه كنار اليزابتِ متعجب نشست. بازوى زخمى‌اش را نوازش كرد و ادامه داد:
    - سرورم، ما مجبور به اين كار شديم. ما با نيروهاى الهى برخورد كرديم. اونا گفتن كه تنها پادشاه و خاندانش اجازه‌ی سكونت در زمين رو دارن. مُهر ما رو قبول نكردن، چون ما يه قبيله‌ايم و با گفتن اينكه پرنسس قبيله‌ی ما از پسر شاه كاموس باردارن، تونستيم خونه رو نجات بديم، وگرنه همه‌ی ما دستگير مي‌شديم.
    لنسلوت چشمانش را بست. اصلاً حوصله‌ی يک دردسر ديگر را نداشت. بى‌حرف به‌سمت پله‌ها رفت و به اتاقش پناه برد. روى تخت افتاد و نفس عميقی كشيد. حضور مارسل را در اتاق حس كرد و سپس صدايش را شنيد:
    - اين حرفى كه ما زديم، زياد هم از عقل دور نيست شاهزاده.
    به صورتش نگاه كرد. مطيعانه ايستاده بود و منتظر حرفى از طرف او بود.
    - خب؟ تو بگو من الان چي‌كار كنم.
    - آسونه.
    روى صندلى نشست و ادامه داد:
    - مي‌خواين يادتون بدم؟
    لنسلوت عصبى ساق دستش را روى پيشانى‌اش گذاشت و غريد:
    - لطفاً ساكت شو مارسل‌. بايد فكر كنم تا ببينم چي‌کار مي‌تونم بكنم.
    - فقط همين رو ميگم كه اصلاً به اين فكر نكنين كه حقيقت رو به پادشاه بگين، چون عواقب سختى در انتظارشه. سرورم تقريباً به بيشتر پادشاهان دنياى ماورا خبر دادن.
    نفس عميقى كشيد كه با سوزش زخم‌هاى بدنش تازه به ياد آورد زخم‌هايش نياز به مراقبت دارند. قبل از اينكه كارى بكند، مارسل با يک كاسه‌ی پر از آب كنارش نشست و مشغول تميزكردن زخم‌هايش شد.
    - بايد يادآور بشم كه قبيله‌ی عارض به كل نابود و همچنين زوبعه دنيل كشته شده. پادشاه خواستن كه پرنسس از اين موضوع بى‌خبر بمونن تا وقتي كه جنگ تموم بشه.
    چشمانش را محكم به هم فشرد. اين موضوع ديگر فشار بزرگى بر روانش بود.
    - كى بهشون حمله كرده؟
    - افراد ابليس.
    سرى تكان داد و به جان كه تازه وارد اتاق شده بود، نگاه كرد.
    - تو حالت خوبه جان؟
    سرش را خم كرد و گفت:
    - فقط يه‌کم سرم زخمى شده. خوبم.
    سرى تكان داد و چشمانش را بست. سعى كرد كمى بخوابد تا از آن‌‌همه اضطراب و تنش دور شود. گرچه سوزش زخم‌هايش با ضدعفونى‌هاى مارسل بيشتر شده بود.
    ***
    به‌سختى روى تخت دراز كشيد و چشمانش را براى تحمل بيشتر درد به هم فشار داد. صداى دايه باعث شد كمى از آن حالت خارج شود:
    - ليزا، تو بايد يه فكرى به حال اين قضيه بكنى.
    خشمگين غريد:
    - تو با خودت چى فكر كردى دايه؟ ما هنوز در آستانه‌ی جنگيم. اصلاً دلم نمي‌خواد تو اين وضعيت كه شاه كاموس حتى به يک نفر هم نياز داره، من يه جا بشينم و مواظب باشم كه مثلاً باردارم.
    دايه موهاى پرپشت و خیس از عرقش را نوازش كرد و مهربان گفت:
    - عزيزم مثلاً نه. خيلى زود بايد جامه‌ی واقعيت به حرفى كه زديم بپوشونین. هم تو و هم شاهزاده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    تقه‌اى به در زده شد. شاه‌كاموس از زير انبوه كتاب‌ها سرش را بلند كرد و اجازه‌ی ورود داد. جيمورس وارد شد و مطيعانه ايستاد.
    - سرورم، من رو احضار كرده بودين.
    شاه كاموس كتاب قطورى كه در دستش بود را كنارى گذاشت و گفت:
    - بيا بشين جيمى.
    روبه‌روى هم نشستند‌. شاه کاموس دستانش را به هم قفل كرد. جيمورس با خوش‌رويى گفت:
    - درمورد كوچولوى شاهزاده بهتون تبريک ميگم.
    لبخند كم‌رنگى روى لب‌هاى شاه‌كاموس نشست. لبخندى بعد از سال‌ها لب‌هايش را كش داد. بى‌هوا پرسيد:
    - ابليس از كجا فهميد تو خنجرى؟
    جيمورس، متعجب مكث كرد. با به‌يادآوردن قضاياى تلخ گذشته گردوغبارى از غم تمام صورتش را پوشاند.
    - سرورم، وقتى پدرتون خنجر رو توى وجود من پنهان مي‌كرد، فقط خودش خبردار نبود؛ بلكه يه نفر ديگه هم بهش كمک مي‌کرد. اون يكى از دوستان نزديكشون بود. دوستى كه فقط خودشون مي‌شناختند. وقتى من رو لو داد كه ابليس اون رو با خانواده‌ش تهديد كرد، چون ابليس فهميده بود اون مرد از همه‌چيز خبر داره. اين بود كه وجود من لو رفت. من دستگير شدم و در كنار شما زندانيم كردن.
    نفس عميقى كشيد و به صورت شاه کاموس نگاه كرد. انگار در همان زمان سير مي‌كرد.
    - يادتونه به من چى گفتين؟
    شاه‌كاموس سرى تكان داد و گفت:
    - مرگ من يعنى مرگ تو.
    جيمورس گفت:
    - شما دنياى درونتون رو فعال نكردين و اين يكى از شكست‌هاى بزرگ ابليس بود. برنامه‌ی ابليس اين بود كه اهورا شما رو مجبور به فعال‌سازى كنه و من هم شما رو بكشم. اين برنامه اون رو به هدفش مي‌رسوند. سرورم، توى برنامه‌ی ابليس، اهورا به‌ هیچ عنوان زنده نمي‌موند. اون در هر صورت كشته مي‌شد.
    شاه کاموس سرش را به‌عقب تكيه داد. آتش خاطرات گذشته يک‌به‌يک اعضای بدنش را تا مغز استخوان سوزاند.
    ***
    جيمورس كنارش بسته بود. در اين چند ساعت بارها آرزوى مرگ كرده بود. صداي ضعيفش را شنيد:
    - تو هميشه بهم آرامش مي‌دادى. چرا الان نمي‌تونم حست كنم؟
    نگاهى به دستان بسته‌اش كرد. خون از جاى زنجيرها بيرون مي‌زد و تا پهلوهايش مي‌رفت.
    - چون الان خودم هم در وضعيت درستى نيستم. گوش كن بهت چى ميگم. تا دو دقيقه‌ی ديگه من وارد مغز نگهبان‌هل ميشم و قفلشون مي‌كنم. تو فقط چند دقيقه وقت دارى كه فرار كنى، چون دستات با طناب بسته شده. فرار كن و دنبال شيطانى به اسم مايكل بگرد. وقتى پيداش كردى، بگو تو رو پيش سگ افسانه‌اى ببره. اسم من رو بهش بده. كمكت مي‌کنه. تو بايد بفهمى اون خنجر كجاست و وقتى پيداش كردى، از بين ببریش.
    جيمى با ترس سرش را تندتند تكان داد و چشمانش را بست تا دست سرنوشت او را به هر جايى كه دوست دارد، ببرد. اطراف را با دقت نگاه كرد. طناب‌ها با وردهاى كاموس بريده شده بود و دست‌هايش را آزاد شده بود. آزادی چه حس شيرينى بود. سركى به اطراف كشيد‌. همه در حالت انزوا و يا خواب به سر مي‌بردند. به‌سرعت شروع به دويدن كرد. راهروهايى را كه به ياد داشت، رد مي‌کرد تا اينكه در خروجى را ديد. بعد از خارج شدن خسته به زانوانش تكيه داد و نفسى تازه كرد. نمي‌دانست در آن دنياى بزرگ چگونه شيطانى به اسم مايكل را پيدا كند. در هر صورت به كاموس اعتماد داشت و هر چيزى كه مي‌گفت انجام مي‌داد. شايد چاره‌ی ديگرى نداشت. از زندان ابليس دور شد و كمى به اين‌طرف و آن‌طرف نگاه كرد كه صدايى او را از جا پراند:
    - هى! بيا اينجا. زود باش!
    برگشت و با شيطانى روبه‌رو شد كه اصلا‍ً شبيه به شيطان نبود.
    - بيا ديگه. زود باش. فكر كنم كاموس درمورد من بهت گفته. من مايكلم.
    لبخندى روى لب‌هايش نشست و به‌سمتش رفت. روبه‌رويش ايستاد و گفت:
    - اون گفت بهت بگم...
    ميان حرفش پريد و همان‌طور كه دستش را مي‌كشيد، ادامه داد:
    - مي‌دونم چى گفته. اون توى اين دنيا با من در ارتباطه. فقط بايد بگم نترس.
    منظورش را نفهميد. شانه‌اى بالا انداخت و دنبالش كشيده شد. بعد از طى راهی طولانى به جاى تاريک و مخوفى رسيدند. قدم‌هايش را متوقف کرد.
    - من از تاريكى مي‌ترسم.
    مايكل بى‌حوصله جواب داد:
    - من فقط دستور كاموس رو انجام ميدم. چه بخواى چه نخواى، بايد با من بياى و از همه‌چيز سر دربيارى.
    نفس عميقى كشيد تا كمتر بترسد. با كم‌ترين فاصله كنار مايكل قدم برداشت. غرشى شنيد كه باعث لرز تنش شد. ايستاد و به پشت سر مايكل خزيد. صداى ترسناک و بلندى گوش‌هايش را آزار داد. در اين موقعيت به فكر اين بود كه اى كاش مادرش را داشت تا در آغوشش بغلتد و تا جايي كه نفس داشت، گريه كند.
    - چى باعث شده به اينجا بياين و مزاحم من بشين؟
    مايكل بدون اينكه بترسد گفت:
    - از طرف كاموس اومديم. بايد به اين بچه كمک كنى تا يه چيزي رو بفهمه.
    سگ افسانه‌اى با شنيدن نام كاموس، كمى جابه‌جا شد تا كسى را كه مايكل، بچه ناميده بود، ببيند. جسم ضعيفى پشت‌سرش مي‌لرزيد.
    - خيله خب. بايد به كاموس هم بگى كه من در ازاى هر كارى كه مي‌كنم، چيزى هم مي‌خوام.
    مايكل سرى تكان داد و مچ دست جيمى را گرفت. وحشت‌زده، روبه‌روى سگ افسانه‌اى ايستاد. قدم‌هاى سگ به طرفش كشيده شد. دهانش براى فريادکشیدن باز شد،اما صدايى از دهانش خارج نشد. انگار ترسی عظيم در تمام وجودش پيچيده و بدنش را قفل كرده بود. هنوز هم نزديک‌شدن سگ را حس مي‌کرد. روبه‌رويش ايستاد و دهانش را باز كرد. براى مرگ آماده شد. چشمانش را محكم بست و كلماتی نامفهوم از دهانش خارج شد. در كمال تعجب هيچ اتفاقى نيفتاد. چشمانش را باز كرد. در اتاق خانه‌اش بود. به‌سرعت بلند شد و به‌كنار آينه رفت. دستش را جلو برد و از روى تصویرش در آینه كشيد. لبخندى روى صورتش نشست.
    - ممنونم كاموس.
    ديگر همه‌چيز تمام شده بود. او آزاد شده بود. سرش را محكم تكان داد و به‌سمت مادرش دويد.
    ***
    - سرورم، اون سگ افسانه‌اى نه‌تنها خنجر رو نشونم داد، بلكه تمام ضعف‌ها و ترس‌هاى وجودم رو از بين برد. من تونستم خنجر رو توى وجود خودم حس كنم. فهميدم كه وقتى من يه شيطان با قدرت‌هاى فرشته رو بكشم، تمام قدرتش به كسى منتقل ميشه كه ورد‌هاى مخصوص بخونه و اين وردها رو ابليس داشت.
    شاه کاموس سرى تكان داد و بلند شد. به همين راحتى تمام داستان زندگى برادر مظلومش تمام شده بود. سوزش كمى در قفسه‌ی سينه‌اش نشست. اگر اين اتفاق براى لنسلوت مى‌افتاد چه؟ آيا مي‌توانست با اين درد هم كنار بيايد؟ ترمندوس تنها و بى‌سرپناه مرده بود و قاتلش كسى نبود جز كاموسى كه مأمور مراقبت از او بود. نفس در قفسه‌ی سينه‌اش حبس شد. لب‌هايش را محكم به هم فشار داد. آن‌همه بار غم همانند خوره تمام بدنش را می‌خورد. دست‌هاى مشت‌شده‌اش را بالا برد و محكم بر لبه‌ی بالكن كوبيد. كاش زمان به‌عقب مي‌رفت و همان لحظه‌اى كه ترمندوس از جنگ دست كشيد، او هم تسليم شده بود. قطره‌هاى عرق روى پيشانی‌اش نشست. لرز كم‌كم تمام بدنش را در بر گرفت. تقه‌اى به در زده و بلافاصله باز شد. عطر و بوى خواهرش مشامش را پر كرد. متوجه‌ نبودن جيمورس شد. اطلس به‌سمتش آمد و روبه‌رويش ايستاد. دهانش براى گفتن حرف باز و بسته مي‌شد، اما صدايى نمي‌شنيد. كم‌كم احساس سقوط به او دست داد. اطلس با وحشت به بدن غرق در عرق و لرزشش خيره شده بود. كم‌کم به خود آمد و فرياد كشيد:
    - آهاى نگهبان‌ها! پزشک رو خبر كنين. سرورم حالشون خوب نيست.
    صدای قدم‌هايى را شنيد كه شروع به دويدن كردند. دو نفر هم به‌سرعت دويدند و وارد شدند. آرام و با حوصله شاه کاموس را بلند کردند و روى تخت خواباندند. اطلس با نگرانی بالاى سرش ايستاد. دستى به پيشانى‌اش كشيد. با احساس داغى بيش‌ از حدش چشمانش گرد شد. كنارش روى تخت نشست و گفت:
    - هيچ‌وقت ضعفت رو نديده بودم.
    چشمان شاه کاموس به‌آرامی باز شد. به صورت اطلس نگاه كرد و گفت:
    - من كشتمش.
    اطلس متعجب سرش را براى اينكه بهتر بشنود، جلو برد.
    - چى؟
    - ترمندوس رو من كشتم.
    اين جمله‌اى بود كه از دهانش خارج شد. اشک در چشمان اطلس نشست.
    - نه، اون خودش، خودش رو كشت.
    به نگاه اطلس خيره شد. چرا قبلاً از او نپرسيده بود؟ شايد از نگاه اطلس خجالت مي‌کشيد.
    - من باعث شدم.
    اطلس اشك‌هايش را با غم پاک كرد و انگشتانش را در انگشتان شاه کاموس فرو كرد. داغى‌اش كمى دستش را سوزاند؛ اما دلش مي‌خواست از آن‌همه درد برادرش بكاهد.
    - اهورا مي‌دونست داره چي‌کار مي‌كنه. مطمئن باش الان هم از كارى كه كرده، راضيه و از تو هم كينه‌اى به دل نداره.
    دستش فشرده شد. شاه کاموس در سكوت به سقف خيره شده بود. مي‌دانست هيچ‌چيز غير از زمان نمي‌تواند آتش وجودش را خاموش كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ابليس شنلش را كنار زد و روى تخت جديدش نشست. به مقامات و افراد جديدى كه انتخاب كرده بود، خيره شد و سپس روبه‌روی صورت كريس ايستاد.
    - چه خبر جديدى از جاسوسمون گرفتى؟
    كريس كمى جابه‌جا شد. دستى به ته‌ريشش كشيد و سپس لبخند حريصى زد.
    - جاسوس خبر داده كه ميراسبت رو كشتن سرورم. درضمن، خبر باردارى پرنسس رو هم داد.
    لبخند خبيثى روى لب‌هاى خشكيده و زشت ابليس نشست.
    - يه عضو جديد!
    يكى از مقاماتش با اضطراب گفت:
    - سرورم شاه كاموس مي‌خواد از دروازه‌هاى زمينى به ما حمله كنه. اين باعث تشويش نميشه؟
    ابليس متفكر دستش را روى ميز گذاشت.
    - من آماده‌م كه باهاش بجنگم. كريس، به جاسوس بگو چهارچشمى مواظب لنسلوت و پرنسس باشه. اون كوچولوى توى بطنش قراره خيلى كارها برامون بكنه.
    كريس لبخند ترسناكى زد و آرام شروع به خنديدن كرد. ابليس هم در این خنده‌ای شیطانی به او کمک مي‌كرد. در تمام عمرش با اجنه و شيطان‌هاى زيادى برخورد كرده بود؛ اما هيچ‌كدام همانند شاه‌کاموس قوى و شكست‌ناپذير نبودند و اين كمى سرگرمش مي‌كرد. لبخند ديگرى زد. پيروزى شاه‌كاموس به نظرش محال بود. نقاط ضعف شاه کاموس دیگر حساس‌تر از خواهر و برادرش بودند. ضعف و ناتوانى لنسلوت تير خلاصى بر قلب شاه كاموس و نابودى‌اش بود. همان‌طور كه كيهان شكست‌ناپذير را از طريق كاموس درهم شكسته بود.
    ***
    از بين جان و مارسلى كه باهم مي‌جنگيدند گذشت و از اتاق خارج شد. عمارت را دور زد و به درختى تكيه داد. يكى از پاهايش را بالا برد و دست‌هايش را جيبش فرو كرد. گوش‌هايش صداهاى مختلفى مي‌شنيد. صداى قدم‌هاى ريز مورچه‌اى كه كنار پايش سعى در بلندكردن جسم سنگينى داشت و صداى شكسته‌شدن اولين تخم كبوترى كه آخر باغ روى درخت تنومندى لانه كرده بود. چشمانش را بست و نفس عميقى كشيد. صداى نرمى او را از فكر بيرون كشيد:
    - دايه، لطفاً اون ليوان آب رو بهم بده.
    اين صداى اليزابت بود. نگاه دقيقى به پنجره‌اش كرد كه صداى ديگرى او را از خلسه خارج كرد:
    - بيا اينجا لنسلوت.
    چشمانش را بلافاصله بست و در تالار قصر بزرگ شاه کاموس ظاهر شد. شاه کاموس روى تختش نشسته بود و هيچ‌كس هم اطرافش حضور نداشت. کنارش رفت و به صورتش نگاه كرد. از هميشه جذاب‌تر بود، با این تفاوت که غم بزرگى باعث خمیدگی کمرش شده بود.
    - سرورم!
    از فكر بيرون آمد و به صورت تنها فرزندش خيره شد. نگاه كنجكاوش اولين چيزى بود كه متوجهش كرد. نگاه سرخ ابريشمى‌اش كمى ترسيده به نظر می‌رسید. آرام كنار پاهايش زانو زد.
    - به من بگو پدر. چى باعث شده تا اين اندازه غمگين باشى؟
    بى‌حرف بلند شد و به‌سمت بالكنش رفت. تنها جايي كه هميشه مي‌توانست درست فكر كند.
    - يه مأموريت ديگه بهت ميدم. چون اليزابت بارداره، تو مجبورى تنها برى.
    متوجه‌ مچاله‌شدن صورت لنسلوت نشد. ادامه داد:
    - يك بار توى عبادتگاه ابليس من تونستم از طلسمى كه دچارش شده بودم خلاص بشم. الان مي‌خوام به كمک اونجا با يكى ارتباط برقرار كنم.
    - با كى؟
    - برادرم.
    چشمان لنسلوت گيج و مبهم به صورتش خيره شد. سوالات تمام ذهنش را درگیر کرده بود. كدام برادر؟ مگر شاه كاموس تنها يک خواهر نداشت؟ آن برادر كجاست؟ چرا هيچ‌كس در مورد برادرش حرفى نزده بود؟ سوالات زیادی داشت، اما فقط سكوت كرد و منتظر ادامه‌ی حرفش شد.
    - كتاب ققنوس، كتابیه كه توش وردهايى در اين مورد نوشته شده. از آخرين بارى كه ياشار اون کتاب رو خوند و باعث شد كيهان ظاهر بشه، خيلى زمان مي‌گذره. مشكل اينجاست كه كتاب همون‌جا موند و الان حتماً توى يكى از كتابخانه‌هاى ابليسه. تو مأمورى وارد اونجا بشى و کتاب رو برام بيارى.
    برگشت و به صورت لنسلوت نگاه كرد. هيچ عكس‌العملى در صورتش نبود. قدمى به جلو آمد و گفت:
    - اين كار رو مي‌كنم سرورم.
    - بايد خيلى مواظب باشى لنسلوت. اگر نيزه‌ها و شمشيرهاى شياطين وارد بدنت بشه، خيلى آسيب مي‌بينى. چون تو بيشتر فرشته‌اى تا شيطان.
    دست‌هايش را از پشت به هم قفل كرد و ادامه داد:
    - درضمن، مي‌خوام تا وقتي كه فرزندت به دنيا مياد، اليزابت روى زمين بمونه. چون اونجا امن‌تره. اگه وارد دنياى ماورا بشه، از همه‌ی قضايا باخبر خواهد شد و اين يكى از ضربه‌هاى بزرگيه كه يه مادر توى دوران حساس بارداريش مي‌خوره.
    دهانش را باز كرد تا حقيقت را بگويد؛ اما وضعيت شاه کاموس بدتر ازآن بود كه بخواهد چنين خبر آزاردهنده‌اى را به او بگويد. پس چشمانش را به‌نشانه‌ی تأييد حرف‌هايش باز و بسته كرد. شاه کاموس دوباره به باغش خيره شد و رشته‌ی ازهم‌گسيخته‌ی افكارش را پیوند زد. لنسلوت كه ديگر كارى نداشت، چشمانش را بست و غيب شد. اين بار در اتاقش ظاهر شد. جان خوابيده بود و مارسل در حال خواندن كتابى بود. مارسل سرش را بلند كرد و با دیدن لنسلوت ايستاد.
    - سرورم!
    - تو كتابخونه‌هاى ابليس رو مي‌شناسى؟
    مارسل، متفكر، دهانش را باز كرد.
    - بله سرورم. فكر كنم يادم باشه كه كجان. اما ببخشيد كه مي‌پرسم، شما تو اين وضعيت چه چيزى رو از اونجا مي‌خواين؟
    - كتاب ققنوس.
    مارسل ترسيد و دست‌هايش شروع به لرزيدن كرد.
    - اما سرورم، كتاب ققنوس باعث مرگ خيلي‌ها شده. اگه وردى اشتباه خونده بشه، باعث صدمه‌هاى جبران‌ناپذيرى ميشه.
    لنسلوت بلوزش را درآورد و در حال پوشيدن پيراهن مشكى گفت:
    - بايد بگم كه من نمي‌خوامش.
    مارسل نفس عميق و راحتى كشيد.
    - پس سرورمون مي‌خواد. داشتم سكته مي‌كردم! خب پس من بايد باهاتون بيام.
    - نخير. تو جاش رو بهم ميگى و من ميرم. لازم نمي‌بينم جون يكى ديگه رو هم به خطر بندازم.
    مارسل نگاه تشكرآميزى كرد و گفت:
    - اما سرورم...
    لنسلوت ميان حرفش پريد:
    - من تو رو نمي‌برم مارسل. سعى نكن با من بياى. مي‌خوام تنها برم.
    مارسل حرفش را قورت داد و به‌سمت كيف كوچكش رفت. تنها چيزى كه از سرزمين ابليس با خود آورده بود، همين بود. آن را باز كرد و نقشه‌اى بيرون كشيد و مشغول خواندن شد.
    ***
    اليزابت كه از خوابيدن بيش از اندازه خسته شده بود، عصبى رو به دايه كه در حال خواندن روزنامه بود، غريد:
    - من مي‌خوام برم بيرون.
    دايه ورقى از روزنامه را برگرداند و عينكش را مرتب كرد. همان‌طور كه مشغول خواندن بود، جوابش را داد:
    - عزيزم تا وقتي كه كاملاً خوب نشدى، نمي‌تونى برى بيرون.
    - من حالم خوب شده دايه. فقط جاى زخم‌ها مونده كه اون هم تا فردا خوب ميشه.
    به صورت دخترک نگاه كرد. چشمان درشت و زيبايش در صورتش مي‌درخشيدند. لبخندى روى صورتش نشست. بدن ظريف و نحيفش لاغرتر شده و جاى زخم‌هاى كمى هم لكه‌دارش كرده بود. از تخت پايين پريد و لباس‌خواب صورتى روشنش را از تنش بيرون آورد و گوشه اى انداخت. لباس سبزى به تن كرد.
    - خيله‍ خب ليزا. فقط توى باغ.
    اليزابت با خوش‌حالى دست‌هايش را به هم كوبيد و مشغول شانه‌زدن موهاى بلوندش شد كه تا پایین کمرش رفته بودند. بعد از آن دويد و از ويلا خارج شد. همان‌طور كه با خوش‌حالى پرسه مي‌زد، كالسكه‌اى را دید كه فقط در دنياى ماورا وجود داشت. لبخندی شيطانى بر لبش نشست. نگاهى به اطراف انداخت. هيچ‌كس نبود. دامنش را بالا برد و به پاهاى برهنه و خوش‌فرمش نگاه كرد. بدون كفش كمى كثيف شده بودند. شانه‌اى بالا انداخت و به‌سمت كالسكه دويد. در پشتى‌اش را باز كرد. چيز به‌خصوصى نبود. فقط چند گالن غذا وجود داشت. آرام و با احتياط خودش را بالا كشيد و وارد كالسكه شد. دلش براى آن غذاها لک زده بود. يكى از گالن‌ها را باز و شروع به خوردن كرد كه صداى پاى دو نفر او را در جا پراند. دستپاچه با همان دهان بيش از حد پرش در گالن را بست و پشت گالن پنهان شد. صداى مارسل را شناخت.
    - سرورم اين كالسكه به يكى از نزديك‌ترين تالارهاى ابليس ميره و مسئول بردن غذا برای نگهبانانه. شما وقتى وارد تالار شدين، آزادين كه به هر طرف برين. طبق اون نقشه‌ها از كتابخونه فقط چند تالار فاصله دارين.
    صداى شاهزاده لنسلوت كمى گرفته بود.
    - خيله خب مارسل. ممنونم.
    متوجه‌ دورشدن مارسل و سوارشدن شاهزاده شد. چشم‌هايش به‌اندازه‌ی دو توپ پينگ‌پنگ گرد شدند. اگر با شاهزاده به سرزمين ابليس مي‌رفت، بدون شک دايه او را دار مي‌زد؛ اما از خشم شاهزاده هم خوشش نمى‌آمد. او يكى از گالن‌ها را باز كرده و مقدارى غذا از آن خورده بود. سعى كرد كمى آرام باشد. با حركت‌كردن كالسكه از پياده‌شدن نااميد شد. گوشه‌اى كز كرد و به بدشانسى‌اش لعنت فرستاد. كم‌كم حس كرد كالسكه در حال بلندشدن است. اين يعنى كالسكه داشت وارد دنياى ماورا مي‌شد. دستى به صورت عرق‌كرده‌اش كشيد و چشمانش را محكم بست. بعد از مدتی حرکت، كالسكه ايستاد. صداى حرف‌زدن شاهزاده باعث شد تنش بلرزد.
    - براى نگهبان‌ها غذا آوردم.
    صداى خشک و زشت نگهبان، چينى بر بينى‌اش نشاند:
    - اميدوارم امروز غذاى خوبى داشته باشى.
    صداى بازشدن در را شنيد و سپس كالسكه حركت كرد. خوش‌شانس بود كه كالسكه را نگشتند. كمى بيشتر در خود جمع شد و منتظر نشست. كالسكه دقايقى حركت كرد و سپس ايستاد. صداى پايين‌آمدن شاهزاده لنسلوت را شنيد. لب‌هايش را محكم گزيد و براى مرگ آماده شد. چرا كه مشخص بود شاهزاده براى كار مهمى به اينجا آمده. صداى بازشدن در كالسكه را شنيد.
    لنسلوت با ديدن گوشه‌ی پيراهنی كه تا پشت گالن‌ها ادامه داشت، چينى بر پيشانى‌اش انداخت و به اطرافش نگاه كرد. اصلاً حوصله‌ی يک دردسر ديگر را نداشت. آرام وارد كالسكه شد و به‌سمت تكه پارچه‌ی سبزرنگ رفت. با ديدن اليزابت، ايستاد و با عصبانيت چشمانش را بست. نفس عميقى براى آرام‌شدن كشيد. اليزابت خيز زد و از پشت گالن‌ها بيرون پريد و تندتند شروع به حرف‌زدن كرد:
    - شاهزاده شما هم اينجايين؟ خب من اومدم اينجا. نه اينكه دلم بخواد بيام، فقط اومدم تا بخورم. خب نخوردم، اما دلم مي‌خواست...
    لنسلوت به‌سرعت دهانش را گرفت.
    - ساكت باش دختر تا من رو لو ندادى!
    اليزابت سرش را به‌نشانه‌ی تأیید تكان داد و لنسلوت آرام دهانش را رها كرد. دست‌به‌سينه ايستاد و غريد:
    - بايد دليل محكمى براى اومدنت داشته باشى وگرنه...
    اليزابت ميان حرفش پريد و كمى حق‌به‌جانب گفت:
    - ببين خوش‌تيپ! من اصلاً دلم نمي‌خواست بيام. مي‌بينى كه تو چه وضعيتى هستم. به اشتباه فقط براى خوردن خوراكى وارد كالسكه شدم.
    لنسلوت چشمانش را مجدد بست و عقب‌گرد كرد. عصبانيتش باعث شده بود افكارش كاملاً نامنظم كار كنند. كمى فكر كرد و سپس گفت:
    - چند دقيقه ديگه شياطين براى خوردن غذا به اين كالسكه حمله مي‌كنن. موندن تو غيرممكنه. پس با من مياى و صدات هم درنمیاد. حرف‌هام كاملاً مفهوم بود؟
    اليزابت سرش را به‌نشانه‌ی تأیید تكان داد و در دلش اداى او را درآورد. اصلاً دلش نمي‌خواست آن شاهزاده‌‌ی مغرور دوباره شكلكش را ببيند. دامنش را بالا برد و كمر باريكش را به دستان درازشده‌ی لنسلوت سپرد. همانند پرى سبک روى زمين ايستاد. به‌تبعيت از لنسلوت آرام شروع به راه‌رفتن كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بعد از طى راهى طولانى ناگهان لنسلوت ايستاد و دستش را روى قفسه‌ی سينه‌ی اليزابت گذاشت. جايي كه خط قرمز اليزابت بود. كمى خشمگين دستش را برداشت و به كنارش خزيد. چند نگهبان جلوى تالارى نگهبانى مي‌دادند.
    - مي‌خواى چي‌کار كنى؟
    يكى از نگهبانان به جايي كه آن‌ها ايستاده بودند، نگاه كرد. لنسلوت به‌سرعت شانه‌هاى اليزابت را گرفت و روبه‌رويش قرار گرفت. صورت‌هايشان فقط چند سانتی‌متر فاصله داشت. نفس‌هاى نامنظم و ترسانشان صورت يكديگر را نوازش می‌کرد. بالاخره اليزابت به خودش آمد و كمى تكان خورد. لنسلوت دوباره به حالت اولش برگشت. با ديدن غيبت نگهبانان لبخندى روى لب‌هايش شكل گرفت. مچ دست اليزابت را گرفت كه دوباره صداى اعتراضش بلند شد:
    - اين‌قدر من رو نكش.
    عصبى كنار صورتش غريد:
    - ببين كوچولو، مسئوليت تو با منه. اگه اتفاقى برات بيفته، مطمئن باش شاه کاموس هر دومون رو مي‌كشه. چون بدن تو رو چک مي‌كنه و فكر مي‌كنه كه كوچولومون مرده.
    با چشمان گردشده به دهان لنسلوت چشم دوخته بود. بعد از تمام‌شدن حرف‌هايش با اينكه قانع شده بود، گفت:
    - خودم مواظب خودم هستم.
    انگشت لنسلوت روى صورتش نشست و تا امتداد گردنش رفت. به چشمان پرشيطنتش خيره شد.
    - مي‌دونم. اما اگه بلايى سرت بياد، قبل از اينكه بميرى، من مي‌كشمت.
    حس حرف‌هايش كاملاً با حالت صورتش فرق مي‌كرد و اين باعث شد كاملاً متوجه‌ حركات لنسلوت نشود. دوباره مچ دستش را كشيد. اين بار بدون مقاومت دنبالش كشيده شد. دامنش را كمى بالا گرفته بود تا بهتر بدود. به‌سرعت وارد تالار شدند. لنسلوت بعد از اينكه در را بست، به آن تكيه داد و نفسى تازه كرد. به اطراف با دقت نگاه كرد. كتاب‌ها تمام تالار را اشغال كرده بودند. قفسه‌هاى بزرگ چسبيده‌ به سقف كتاب‌هاى قطورى را در خود جاى داده بودند. لنسلوت كاغذ كوچكى را از جيبش درآورد و اسمش را دقيق خواند. سپس شروع به گشتن در آن‌همه كتاب كرد. اليزابت روى صندلى نشست و دامنش را بالا برد و جاى زخم كوچكى را كه روى مچ پايش بود، نگاه كرد.
    - اينجا دنبال چى هستى؟
    - كتاب ققنوس.
    متعجب از جايش برخاست.
    - اون خيلى خطرناكه.
    - مي‌دونم.
    - اون به رنگ سبز يشميه.
    نگاه لنسلوت به قفسه‌اى خيره ماند و گفت:
    - تنها كتاب يشمى در كتابخانه ابليس.
    کتاب در آخرين قفسه و آخرين كتاب بود. به اطرافش با دقت نگاه كرد. نردبان چوبى گوشه‌اى گذاشته شده بود. دويد و به‌آرامى و با كم‌ترين صدا آن را برداشت. كتاب در قفسه‌اش مي‌درخشيد. با احتياط بالا رفت و روبه‌روى كتاب ايستاد. زيبايى‌اش خيره‌كننده بود. دستش را جلو برد تا كتاب را لمس كند كه با شنيدن صداى مهيبى دست‌هايش از حركت ايستاد. چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. اليزابت را در حالي كه روى نردبان چوبى ديگرى ايستاده بود ،مشاهده كرد كه متأسفانه باعث انداختن قفسه‌ی بزرگى از كتاب شده بود. از شوک خارج شد. به‌سرعت كتاب را برداشت و در كوله‌پشتى‌اش جا داد. در باز شد و شياطين نگهبان نيزه‌به‌دست به‌سمتشان دويدند. شمشيرش را درآورد و دستش را روى بازوى اليزابت فشرد. به اين معنا كه پشت‌سرش پناه بگيرد. اين بار اليزابت محكم سر جايش ايستاد. مي‌خواست خرابكارى‌اش را درست كند. يكى از شياطين با صداى خس‌خس‌مانندى گفت:
    - تسليم بشين، وگرنه شما رو خواهيم كشت.
    قبل از اينكه حرف ديگرى بزند، لنسلوت وحشى حمله‌ور شد. يک‌به‌يک شیاطین را سلاخى مي‌كرد و دنبال راهى براى نجات بود. در آن‌همه گيرودار متوجه شد كه اليزابت در حال جنگ با شيطانى است؛ اما نكته‌ی بد اين بود كه شيطان ديگرى داشت از پشت به او نزديک مي‌شد. آخرين شيطان را كشت و به‌سمتش دويد. شيطان شمشير را بالا برد و بالاخره فرود آورد. اليزابت شمشير را در شكم شيطان فرو كرد و لبخند زد. صداى آخ ضعیفی باعث شد به پشت سرش نگاه كند. لنسلوت شيطانى را که پشت سرش بود، كشته بود. لبخندى زد و به‌كنارش رفت.
    - تو نجاتم دادى.
    صداى لنسلوت كمى گرفته بود.
    - تا اومدن نگهبان‌های بعدى چيزى نمونده. بايد خيلى زود از اينجا خارج بشيم.
    - چرا طى‌العرض نكنيم؟
    - طى‌العرض امكان نداره. از كالسكه‌مون استفاده مي‌كنيم.
    هردو دويدند و از تالار كتاب خارج شدند. به‌سمت كالسكه رفتند. كالسكه سر جايش بود، فقط از غذاهاى خوش‌مزه‌اش خالی بود. هر دو سر جايشان نشستند. لنسلوت دستش را روى شكمش گذاشت. درد داشت، اما حداقل مي‌توانست از تالارهاى ابليس خارج شود. به‌سرعت به‌سمت نگهبانى رفت و خارج شد. نگهبانان دروازه هنوز متوجه‌ی درگیری نشده بودند. به گالن خالى تكيه داد و نفس عميقی كشيد. لبخندى روى لب‌هايش شكل گرفت. اولين بار بود كه در مأموريتى خراب‌كارى نكرده بود. چشمانش را بست. متوجه‌ی ايستادن كالسكه شد. سپس جسم سنگينى روى زمين افتاد. بلند شد و از كالسكه خارج شد. جسم لنسلوت كنار پاهاى اسب افتاده بود و با ناله‌هاى ناشی از درد در خود مي‌پيچيد. ترسيده دويد و دستش را روى بازوي لنسلوت گذاشت.
    - شاهزاده!
    لنسلوت چشمانش را كمى باز كرد. صورتش بيش‌ از حد عرق كرده بود.
    - تو حالت خوبه؟
    با ديدن خون نقره‌اى روى دستان لنسلوت وحشت‌زده فرياد كشيد:
    - تو زخمى شدى؟
    همان‌طور كه درد مي‌كشيد، به‌سختى گفت:
    - ما هنوز تو سرزمين ابليسیم.
    بدتر از اين نمي‌شد. اليزابت درمانده بلند شد و دور خودش چرخيد. بالاخره در يک تصميم آنى كنارش نشست.
    - مي‌تونى تا پشت كالسكه بياى؟
    نمي‌توانست، اما سرش را تكان داد. به‌سختى سرش را بلند كرد؛ اما ديگر چيزى حس نكرد. بيهوشى بدنش را فرا گرفت. اليزابت نفس عميقى كشيد و با خود گفت:
    - خيله خب ليزا! تو مي‌تونى. فقط يه‌کم به خودت فشار بيار.
    با هر ضرب و زورى که بود لنسلوت را كنار يكى از گالن‌هاى غذا خواباند. نفس مي‌كشيد، اما بسيار ضعيف بود. به صورت عرق‌كرده‌ و معصومش خيره شد. شباهت كمى در نگاهش به چشم مي‌خورد. شباهت به شاه كاموسى كه هنوز هم برايش مبهم بود. لبخندى زد و دستش را جلو برد. نرسيده به صورتش صداى شيهه‌ی اسب شياطين ابليس را شنيد. اين يعنى شياطين دنبالشان بودند. از خلسه خارج شد و به‌سرعت دويد و اسب‌ها را به حركت درآورد. بعد از طى راه كوتاهى متوجه شد شياطين بيش‌ از حد به آن‌ها نزديكند. دستى به پيشانى عرق‌كرده‌اش كشيد. نگاهش به خانه‌ی كوچكى خورد كه درش باز بود. فكرى به‌سرعت از ذهنش رد شد. لبخندى زد و از كالسكه خارج شد. آن‌طور كه از نماى خانه مشخص بود، كسى در آن زندگى نمي‌كرد. در را بست و برگشت. صداى وحشى و ترسناک شياطينى كه كالسكه را در هم شكستند، كمى او را ترساند. قدمى به‌عقب برداشت. خدا خدا مي‌كرد كسى وارد نشود. سايه‌ها تا نزديكى خانه آمدند و اليزابت به‌راحتى همه را حس مي‌كرد. نفس در قفسه‌ی سينه‌اش حبس شد. نگاهش به درى كه آرام‌آرام داشت باز مي‌شد، خیره بود. به‌سرعت اطراف را نگاه كرد. نگاهش به چشمان باز لنسلوت خورد. اشاره كرد به كنارش برود. در اين موقعيت چاره‌ی ديگرى نداشت. دويد و سرش را در گردنش فرو كرد. متوجه‌ی صداى ورد لنسلوت شد. چشمانش را بست. ترس باعث شد قطرات اشک از گونه‌اش خارج شوند.
    جسم ضعيفى در آغوشش مي‌لرزيد. دستش را روى كمر اليزابت گذاشت و سرش را پايين برد. كنار گوشش زمزمه كرد:
    - آروم باش. اونا ما رو نمي‌بينن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    حرفش را باور نكرد. خودش را بيشتر به قفسه‌ی سينه‌اش چسباند. ترس كاملاً بدنش را فلج كرد تا اينكه ديگر چيزى حس نكرد و وارد بيهوشى مطلق شد.
    ***
    صدایی عصبانى او را از خواب پراند.
    - بيدار شو خانوم خوش‌خواب!
    چشمانش را باز و سرش را بلند كرد. اولین چیزی که دید، دو گوى سرخ عصبانى بود. به‌سرعت تمام قضايا را به ياد آورد. جيغ خفيفى كشيد و بلند شد. برداشته‌شدن وزنش باعث شد لنسلوت نفس راحتى بكشد. درد امانش را بريده بود و نمي‌دانست چگونه با شاه کاموس تماس بگيرد. چون در سرزمين ابليس همه‌چيز ممنوع بود.
    - بذار زخمت رو ببينم.
    همان‌طور كه پيراهنش را كنار مي‌زد، ادامه داد:
    - چطورى زخمى شدى؟
    - يه شيطان داشت از پشت بهت نزديک مي‌شد. جلوش سبز شدم. به‌جاى تو من زخمى شدم.
    متعجب به چشمان لنسلوت خيره شد. نه اثرى از شوخى می‌دید و نه اثرى از سوتفاهم. نفس عميقى كشيد و موضوع ديگرى را پيش كشيد.
    - تو يه فرشته‌اى. نيزه‌ی شياطين امكان داره تو رو تا حد مرگ زخمى كنه.
    - اين چيزها رو از كجا ياد گرفتى؟
    - خب بابام هميشه چيزهايى كه مهمه رو برام مي‌گفت.
    به‌وضوح هاله‌ی عميقى از غم صورت لنسلوت را پوشاند. نمي‌دانست بعد از گفتن حقايق چه بلايى سر اين دخترک مى‌آيد. دختركى كه زوبعه دنيل هم پدرش بود و هم مادرش. درد نمي‌گذاشت فكر كند و اين اعصابش را به هم ريخته بود. اليزابت بعد از بستن زخم با همان پيراهن سبزش گفت:
    - چطورى نامرئى شديم؟
    چشمانش را براى تحمل بيشتر درد فشرد.
    - اين ورد‌ها رو تو بچگى يادم دادن. ربات‌ها بايد از ديد بيشتر موجودات مخفى باشن، مگر موردهاى خاص.
    سوال بى‌ربطش كمى او را رنجاند.
    - چرا به پدرت ميگى شاه كاموس ؟
    - چون لياقت پدرى مثل اون رو ندارم.
    نگاهش را به سقف دوخت و ادامه داد:
    - اون يه اسطوره‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا