کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه

•••*** بِسْم تَعَالىَ ***•••



نام : رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان)

نويسنده: ❤Ava20 نویسنده انجمن نگاه دانلود

ژانر: ترسناک، تخيلى

ناظر: rita.ros

ویراستاران: @niloofar.zng @Fatemeh Ashrafi @Zahra Nasiri @Sara0413


سطح رمان: پرطرفدار - موفق





:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:سلام دوستان و دشمناى خودم :aiwan_light_bdslum: اميدوارم حالتون خوب باشه

:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:اگه حوصله دارين بايد بگم جلد سوم رمانمو شروع ميكنم
از همه جيگرايى كه تو جلد اول و دوم با من همراه بودن و
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:بهم انرژى دادن خيلى ممنونم و بايد بگم واقعا مديونشونم
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:و از بقيه كه نصفه ول كردن هم يكم ممنونم
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:دوستداران كاموس بايد بگم تو اين جلد همه چيز هست هم
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum: ناراحتى هم غم و هم خوشحالى
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:و بايد به دوستانى كه اخر جلد دوم براشون خيلى گنگ بوده و
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:چيزى ازش نفهميدن بگم كه ناراحت نباشين همه چيز تو جلد سوم
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:با جزئيات توضيح داده ميشه و شما ميتونين جواب همه ى
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:سوالاتتونو تو جلد سوم بگيريد
:aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum::aiwan_lggight_blum:با تشكر


خلاصه :campe545457on2::

گاهى فشار زندگى به‌قدرى زياد مي‌شود كه حتى خواستار فراموشى مي‌شويم؛ فراموشى‌هايى كه خيلى بهتر از به‌يادداشتن‌ها هستند. زندگى زيباست؛ اما زيبايى به‌آسانى به‌دست نمى‌آيد و بايد بهايى پرداخت كرد. همانند زندگى مردى كه زيبايى زندگى را به دست آورد و در عوض، بيشتر چيزهايى كه داشت را از دست داد. شخصيت دوست‌داشتنى ما از نعمت پدربودن محروم و به ذلت زندگى در زمين محكوم شد، زمينى كه حال بعضى از انسان‌هايش خون‌خوارتر و ظالم‌تر از حيوان‌اند. گاهى زندگى سخت‌تر از آنى مي‌شود كه بتوانى كنترلش را در دست بگيرى. باشد كه الله پاک هيچ‌كس را رها و لعنت نخواهد كرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    مقدمه:
    اين‌همه آتش خدایا شعله‌اش از گور کیست؟
    خواهــش نـفس این بی‌نمازان، نشئه‌ی انگور کیست؟

    پرده دانان طریقت در صبوری سوختند
    این صدای ناموافق زخمه‌ی تنبور کیست؟

    شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود
    عطسه‌ای فرمود و گفت این جمله‌ی مشهور کیست؟

    پنج استاد حقیقت حرفشان با ما یکیست
    راستی در پشت این دستورها دستور کیست؟

    آب‌نوشان ادّعای خضربودن می‌کنند
    رنگ پیرهان اینان وصله‌ی ناجور کیست؟

    دست این پاسوربازان هر که دل را داد باخت
    دوستان چشم شما در انتظار سور کیست؟

    دین و دل دادند یارانم در این شرب الیهود
    شیخ ما در باده گم شد، مـسـ*ـت ما مستور کیست؟

    این‌که خضرش خوانده‌اید، اسکندر مقدونی است
    این‌که دریایش لقب دادید چشم شور کیست؟

    این‌که بر آن گوش خود بستید، صور محشر است
    این‌که شیطان می‌دمد دائم در آن شیپور کیست؟

    آن‌که می‌زد روز و شب پیوسته لاف اختیار
    این زمان ترس از که دارد؟ این زمان مجبور کیست؟

    طوفان جز کفی در کیسه‌ی امواج نیست

    شاه‌ماهی‌های این دریا ببین در تور کیست!


    لجوجانه، كوله‌اش را محكم كوبيد روى زمين و گفت:
    - من نمي‌خوام برم. اونجا هيچ جاش شبيه به يه جاى قشنگ براى تعطيلات نيست.
    كيهان، كلافه، پيراهن سفيدش را در چمدان انداخت و برگشت.
    - استيف دارى اذيتم مي‌كنى. ما فقط براى يك ماه داريم مي‌ريم اروپا.
    خود را كوبيد روى مبل که صداى مبل بيچاره غژ‌غژ‌كنان بلند شد. دست‌هايش را به هم قفل كرد و به عكس خانوادگى‌شان خيره شد. آن را تابستان گذشته در جزاير زيباى هاوايى گرفته بودند. هر سه خوش‌حال و شاد به دوربين نگاه مي‌كردند.
    - چرا دوباره نمي‌ريم اونجا؟ منظورم جزاير هاواييه. اونجا خونه‌ی دوستم ریچارده.
    به‌جاى كيهان، صلحا جواب داد:
    - عزيزم امسال ما تصميم گرفتيم بريم اونجا. بايد به تصميم پدر و مادرت احترام بذارى.
    پاى راستش را روى زمين کوبید و بلند شد. اصلاً حوصله نداشت به جاهايى برود كه دوستانى ندارد. وارد اتاقش شد و به‌ناچار، شروع به جمع‌كردن لباس‌هايش كرد. بلوز سياه و سفيدش را كه خيلى دوست داشت برداشت و در كوله‌اش جا داد. نگاهش مستقيم به آينه‌اى كه روبه‌رویش روى ميز دراور قرار گرفته بود، خورد. لباس‌ها را رها كرد و آرام به‌طرفش قدم برداشت. روبه‌روى آينه ايستاد و دقیق به صورتش نگاه كرد. چشمان آبى تيره‌اش در صورت سفيد و روشنش مي‌درخشيدند و لب‌ها و دهنش متناسب با صورتش‌ بودند. صورتش به اندازه‌ی يک پسر كم‌سن‌و‌سال بود. شايد تلقين پدر و مادرش كه هميشه او را يک پسر كم‌سن‌وسال مي‌گفتند، باعث شده بود او هم باور كند سن كمى دارد.
    كيهان به‌زور آخرين كيف را در صندوق‌عقب جا داد كه دستان ظريف صلحا دور قفسه‌ی سينه‌اش قفل شدند. لبخندى زد و دستانش را باز كرد و برگشت. صلحا با محبت لبخندى به صورت كيهان زد. نگرانى، هنوز هم در صورتش مشخص بود. كيهان كمى شانه‌هايش را ماساژ داد و آرام گفت:
    - بهش فكر نكن. عزيزم ما داريم مي‌ريم.
    صلحا با ناراحتى به خانه نگاه كرد و وقتى مطمئن شد پسر جوانش نيست، شروع به صحبت كرد.
    پوفى كشيد و كوله‌اش را روى شانه‌اش انداخت‌. آخرين نگاه را به تمام اتاقش كرد و خارج شد. دست‌به‌جيب از پله‌ها سرازير شد که صداى گريه‌ی ريزى او را از فكر سفرى كه به‌زور حاضر به رفتنش شده بود، بيرون كشيد‌. با تعجب سرش را از نرده‌ها پايين برد و به همه‌جا نگاه كرد. كسى نبود؛ اما هنوز هم صداى گريه‌ی ريزی را مي‌شنيد.
    - كسى اونجاست‌؟
    شانه‌اش به‌سرعت از پشت لمس شد. با وحشت برگشت. كسى نبود. به شانه‌اش دست كشيد. او كاملاً دستى را روى شانه‌اش احساس كرده بود، اما چرا كسى نبود؟ نفس عميقى كشيد و دوباره برگشت. فكر مي‌كرد خيالاتى شده. به خود تلقين كرد چيزى نبود. اولين پله را پايين رفت كه يكى محكم به او تلنگر زد. كنترلش را از دست داد و از پله‌ها پرت شد پايين و با سر به زمين برخورد كرد. گرما و غلظت خون را روى پيشانى‌اش حس كرد. با گيجى به بالاى پله‌ها نگاه كرد. سايه‌ى سياهى همان‌جايى كه او ايستاده بود، دقيق سر جايش ايستاده و به او نگاه مي‌كرد. تارىِ ديدش نمي‌گذاشت به‌راحتى تشخيص دهد شكل‌وشمايل سايه چگونه است. چشمانش را به‌ هم فشرد و بيشتر دقت كرد كه صداى جيغ مادرش را شنيد.
    - خداى من، استیف! حالت خوبه؟
    با ضعف، كمى نيم‌خيز شد و براى اينکه مادرش سكته نكند گفت:
    - خوبم مادر، نگران نباشين.
    صلحا دستى به سرش كشيد و بلند گفت:
    - آنتونى؟ كيهان؟ خواهش مي‌كنم بياين.
    مجدد به پله‌ها نگاه كرد‌. سايه ديگر نبود. آنتونى، پنبه‌ی آغشته به الكل را به زخم سرش نزديک كرد و كلافه گفت:
    - دايى‌جان من حالم خوبه، لازم نيست.
    آنتونى سرش را به‌طرف خودش کشید.
    - بيا جلو حرف نزن.
    كيهان كمى عصبى گفت:
    - ده‌تا پله بود فقط! چه‌جورى اين‌قدر محكم افتادى كه سرت شكست؟
    صداى صلحا از اتاق آمد.
    - كيهان ميشه يه لحظه بياى؟
    كيهان پوفى كشيد و بلند شد و به اتاق رفت. با واردشدنش، كار پانسمان سرش هم تمام شد. آنتونى بلند شد و به‌طرف آشپزخانه رفت. آرام دراز كشيد و سعى كرد به چيزهايى فكر كند كه دوست دارد، تا بهتر بتواند درد را تحمل كند. سكوت خانه باعث شد خواب، آرام به چشمانش غلبه كند. هنوز خوابش سنگين نشده بود كه صداى مجدد گريه، باعث شد از خواب بپرد. اين بار صدا، صداى صلحا بود كه از اتاق مى‌آمد. آرام بلند شد و به‌طرف در رفت. گوشش را چسباند و سعى كرد صداها را بهتر بشنود. صداى صلحا با گريه همراه بود.
    - افتادن از ده‌تا پله نمي‌تونه اين‌قدر محكم سرش رو بشكونه. مشخص بود يكى اون رو به‌شدت هل داده.
    كيهان با ناراحتى گفت:
    - صلحا آروم باش. اونا نمي‌تونن به كاموس ضربه بزنن. اجازه‌ی اين كار رو ندارن. خودت ديدى وقتى كه اجازه‌ی نگه‌داشتنش رو دادن، بهمون گفتن تا وقتى كه خود كاموس نفهمه و نخواد، اونا نميان سراغش. پس بي‌خيال موضوع شو و فكرت رو فقط متمركزِ نفهميدن كاموس كن.
    سرش را متعجب از در جدا و به آن نگاه كرد. نامى كه شنيد، به او انرژى مثبتى داده بود كه بدنش را كاملاً تسخير كرده بود. بارها نام در مغزش تكرار شد. كاموس! كاموس! كاموس!
    چشمانش را بست. بدنش اتوماتيک برگشت. روبه‌رويش آينه قدى‌ای قرار گرفته بود که ده مترى با او فاصله داشت؛ اما كاملاً توانست نگاه سرخش را در آن تشخيص دهد. بدون اينكه تعجب كند، به خودش خيره شده بود که صداى متعجب آنتونى را از سمت راستش شنيد:
    - استيف؟! دارى چي‌كار مي‌كنى؟
    به‌طرف آنتونی برگشت و از خلسه خارج شد. مجدد به آينه نگاه كرد که ديگر سرخى‌ای در آن نديد. دستى به سرش كشيد. اعصابش به‌كلى به هم‌ ريخته بود و همه‌ی آن‌ها را به آن ضربه‌ی سرش ربط داد.
    - چيزى نيست، يه ليوان آب مي‌خوام.
    صداى آنتونى متعجب‌تر شد:
    - كنار انبارى ايستادى و آب مي‌خواى؟
    با تعجب به دوروبرش نگاه كرد. آخرين جايى كه او رفته بود و به ياد داشت، روبه‌روى اتاق پدر و مادرش كنار در بود. پس چگونه تا آنجا رفته و نفهميده بود؟ مجدد دستى به سرش كشيد. آنتونى دويد و زير بغلش را گرفت. دستپاچه و ترسان گفت:
    - مثل اينكه سرت بدجورى به زمين خورده. اشكال نداره. الان با دايى مي‌ريم دكتر و يه عكس از سرت مي‌گيريم. دكتر دارو ميده و تو كاملاً خوب ميشى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    دستش را كشيد و گفت:
    - نه من حالم خوبه، فقط يه‌كم گيجم که اين هم تا فردا خوب ميشه. زخمم تازه‌ست.
    در اتاق باز و كيهان با صورتى كبود از آن خارج شد. با ديدن آن دو كه بلاتكليف جلوى در انبارى ايستاده بودند گفت:
    - بايد بريم. استيف تو اول برو روى صندلى‌هاى عقب دراز بكش.
    سرش را پايين انداخت و بى‌حرف به‌طرف در خروجى به راه افتاد. صداى اعتراض آنتونى را شنيد:
    - رنگ‌وروش رو نمي‌بينى؟ لااقل چند ساعتى صبر كنين.
    از سالن خارج شد و ديگر نشنيد جواب كيهان چه بود. روى صندلى عقب دراز كشيد و چشمانش را بست. به نيم ‌‌ساعت نكشيد كه آرام، به خواب رفت.
    با تكان‌هاى شديدى بيدار شد. صداى آنتونى او را كمى هوشيارتر كرد.
    - بيدار شو. رسيديم استيف. چقدر مي‌خوابى!
    با گيجى برخاست. چشمانش را كمى مالاند و گفت:
    - سلام.
    درد شديدى را در ناحيه‌ی قفسه‌ی سينه‌اش احساس كرد. درد به‌قدرى زياد بود كه به‌سرعت خم شد و داد كشيد. درد، عجيب و به‌شدت عذاب‌آور بود. در دوره‌ی چندساله‌اى كه او روى زمين زندگى مي‌كرد، هيچ‌وقت اين‌گونه درد را حس نكرده بود. دست نوازش‌دهنده‌ی آنتونى را روى كمرش احساس كرد.
    - اشكال نداره. من هم يه بار از پله‌ها اين‌جورى سقوط كردم و تا ده روز جاهاى شرم‌آورى درد مي‌كرد كه اصلاً قادر به گفتنش نيستم.
    شانه‌اش كشيده شد و صداى اعتراض‌آميز كيهان را شنيد.
    - بيا برو اون‌ور. الان سكته‌ش ميدى.
    براى اينكه بيشتر از آن دعوا نكنند، سعى كرد درد را بيشتر تحمل كند. آرام گفت:
    - من حالم خوبه. مادر كجاست؟
    كيهان همان‌طور كه كيف‌ها را از اتومبيل خارج مي‌كرد، گفت:
    - روى صندلى جلو خوابش بـرده.
    با بى‌حوصلگى پياده شد و دستانش را كش عميقى داد. به دوروبرش نگاه كرد. در جايى شبيه به بيابان بودند كه خانه‌ي دوطبقه‌ی كوچكى كمى دورتر از آن‌ها قرار داشت و كيهان و آنتونى به همان طرف مي‌رفتند. خانه‌هاى كمى در آنجا بودند و یا اصلاً نبودند. در هر ده كيلومتر يک خانه قرار داشت. نفس عميقى كشيد و بلند گفت:
    - من ميرم يه دورى اينجا بزنم. به نظر زياد هم بد نمياد.
    بدون اينكه منتظر جوابى باشد، طبق عادت دست در جيب يک طرف جاده‌ی خاكى را گرفت و آرام شروع به قدم‌زدن كرد. تنها صدا، صداى برخورد كفش‌هاى او بر زمين بود كه در فضا مي‌پيچيد. بعد از طى راهى نيم‌ساعته، صداى انسان‌هايى را شنيد. با خوش‌حالى تندتر رفت. درختان كمى پديدار شده بودند و تنها بيابان نبود. صدا از پشت درختان بود. آرام آن‌ها را كنار زد و وارد شد. مردم كمى در فضاى كوچكى در حال زندگى‌كردن بودند. دختران و پسران كوچک در حال بازى‌کردن و خوش‌حالی بودند. بعضى از مردان در حال آهنگرى و بعضى هم در حال هيزم‌شكستن بودند. زنان هم بعضى مشغول صحبت و خنده و بعضى مشغول كار خانه بودند. دستى روى شانه‌اش نشست که با هول برگشت. پسرى جوان جلويش بود كه لباس سفيدى بر تن داشت. با ديدن صورت استيفن، رگه‌هاى آشنايى در صورتش پديدار شد.
    - هى، فكر نمي‌كردم اين‌قدر زود بياى!
    متعجب به چشمان پسر جوان نگاه كرد.
    - شما من رو مي‌شناسين؟
    پسر جوان لبخند زد و بازويش را كشيد. با او همراه شد. به‌طرف خانه‌اى قديمى به‌ راه افتاد و بلند گفت:
    - پدر، بيا ببين كى اومده! همونى كه هميشه قصه‌ش رو تعريف مي‌كنين.
    كنار در ايستاد. پيرمردى با قامت خميده از در چوبى قديمى خارج شد. با ديدن صورتش لبخند عميقى زد. نگاه استيفن روى يک چشمش كه مردمک سفيدى داشت ثابت ماند. به او نزديک شد و با همان صداى ته‌رفته‌اش گفت:
    - اوه خداى من! تويى مرد جوان! اون روزى كه اومدى يادم رفت اسمت رو بپرسم. اسمت چيه؟
    متعجب، فقط گفت:
    - استيفن.
    پيرمرد خوش‌رو بعد از ابراز خوشبختى و معرفیِ پنج پسر و سه نوه‌اش، تعارف كرد در كنار باغچه روى صندلى‌هايى كه همان‌جا قرار داشت بنشيند تا خانواده‌اش از او پذيرايى كنند. لبخندى زد و آرام نشست. به دوروبرش نگاه كرد. همه لباس‌هايى قديمى و پاره‌پاره به تن داشتند؛ لباس‌هايى از جنس كتان كه به شكل عجيبى دوخته شده بود. تنها كسى كه شلوار جين و پيراهن پوشيده بود، خود استيفن بود. نفس عميقى كشيد كه احساس عذاب‌آورى كرد. احساسش همانند وزوز مگسى بود كه او را به‌شدت اذيت مي‌كرد، اما مگسى وجود نداشت. برخاست و نفس‌هاى عميق كشيد؛ اما آن احساس عذاب‌آور از بين نرفت كه هيچ، بدتر هم شد. كم‌كم خم شد روى زمين و شروع به سرفه كرد. خون غليظى از دهان و بينى‌اش خارج شد. سرفه‌هاى ترسناكش باعث شده بود همه‌ي مردم دورش جمع بشوند و با تعجب به او زل بزنند. كم‌كم احساس عذاب فروكش كرد و توانست نفس بكشد. دستى زير بازويش را گرفت. به صورت آخرين پسر پيرمرد نگاه كرد و دستش را كشيد.
    - حالم خوبه.
    - چطورى حالت خوبه؟ اين‌همه خون استفراغ كردی.
    به لباس‌هايش نگاه كرد. تقريباً نيمى از تي‌شرت نقره‌ای‌اش از خون غليظ سياه‌رنگ پر شده بود. تعجب كرد. نه از زيادى خون؛ که از رنگ غيرطبيعى خونى كه از بدنش خارج شده بود. عقب‌عقب رفت كه محكم به ديوارى برخورد كرد. مردم كه ديدند خوب است، كم‌كم پراكنده شدند. تنها كسى كه هنوز متعجب ايستاده بود، پسر پيرمرد بود. برگشت و به‌طرف خانه‌ی مخروبه‌ای كه ديوارهايش كاملاً ريخته بودند رفت. قبل از اينكه وارد شود، بازويش كشيده شد. صداى پيرمرد را دوباره شنيد:
    - خداوند ما رو از شر نوادگان شاه پتروس نجات بده. پسرم تو چرا اين‌طورى شدى؟ دفعه‌ی پيش كه ديدمت، خيلى خونسردتر و بهتر از اين بودى.
    بى‌حرف دستش را كشيد و به‌طرف جايى كه حدس مي‌زد خروجى روستا باشد، به راه افتاد.
    - كجا ميرى مرد جوان؟ استيفن؟!
    بدون توجه به صدازدن‌هاى پيرمرد، از آن‌ها دور شد و به‌طرف خانه‌اش به راه افتاد. بين راه تي‌شرتى خريد و جلوى چشمان متعجب مرد فروشنده آن را پوشيد و بى‌حرف به خانه‌اش رفت.

    ***
    موهاى بلندش را شانه زد و بافت. بلند شد و از خانه خارج شد. بلند صدا زد:
    - كاليوس؟ كجايى؟
    صداى بى‌حوصله‌اى از پشت صخره‌‌ها بلند شد.
    - اينجام. چي‌كارم دارى؟
    - من دارم ميرم بيرون. يه ديدار مخفى دارم. مي‌تونى همين‌‌جا بمونى تا بيام يا ميرى بيرون؟
    صدا بى‌حوصله‌تر گفت:
    - ميرم بيرون.
    - پس زود برگرد.
    جواب او را نداد و منتظر شد برود. وقتى دیگر صداى قدم‌هايش را نشنيد، آخرين سنگ را در آب انداخت و بلند شد. شنل سياه بلندش را به تن كرد و چشمانش را بست. به‌سرعت در مقصدش ظاهر شد. به ديوار تكيه داد و مثل هميشه شروع به تماشا كرد.
    - كيهان استيفن كجاست؟
    كيهان همان‌طور كه سيخ‌هاى كباب را باد مي‌زد، جواب داد:
    - نمي‌دونم ايزابل، حتماً رفته يه دورى بزنه. خودت که مي‌دونى، عادتشه به جاهاى جديد سرک بكشه.
    كاليوس كمى عصبى گفت:
    - جالبه! مثل منه.
    گرچه كسى او را نمي‌ديد و صدايش را نمي‌شنيد. او با خودش بود. در باز شد و كسى كه كاليوس به‌شدت از او نفرت داشت، وارد خانه شد. سربه‌زير و آرام و كاملاً غرق افكارش بود و توجهى به اعضاى خانواده كه او را متعجب نگاه مي‌كردند نداشت. آنتونى با خوش‌رويى بلند شد و او را بغـ*ـل كرد.
    - حالت چطوره دايى كوچولو؟
    لبخندى به صورت آنتونى زد و گفت:
    - خوبم دايى آنتونى. شما خوبين؟
    به‌‌جاى آنتونى، كيهان گفت:
    - بياين سر ميز. غذا آماده‌ست.
    همگى غير از استيفن رفتند و نشستند. كاليوس نفس عميقى كشيد و طبق عادت، دوباره گفت:
    - ديگه رنگ پوستش مال انسان‌ها نيست.
    با تمام‌شدن جمله‌اش، قدم‌هاى استيفن از حركت ايستاد و آرام برگشت. به جايى كه كاليوس ايستاده بود، نگاه كرد. چشمان كاليوس، متعجب به صورت استيفن نگاه مي‌كرد. طورى بود كه نگاه استيفن به چشمان كاليوس بود. نفس‌هايش تند شد. از ترس اينكه ديده و مجازات شود، به‌سرعت تكان خورد؛ اما نگاه استيفن تكان نخورد و اين به كاليوس نشان داد كه هنوز او را نديده. به‌سرعت چشمانش را بست و غيب شد. كنار صخره‌هاى خانه‌اش ايستاد. حضور نيروى منفى‌ای را كنارش حس كرد. قبل از اينكه بفهمد كيست، صدايش را شنيد.
    - كار درستى نكردى.
    برگشت و به صورت پر از خشم ياشار نگاه كرد.
    - اون من رو نديد.
    ياشار عصبى‌تر از هميشه، يقه‌اش را گرفت و كشيد.
    - اما تو رو حس كرد. مي‌دونى بازگشت كاموس به دنياى ماورا يعنى چى؟ كاموس خيلى باهوش‌تر و زيرك‌تر از اونيه كه تو فكرش رو مي‌كنى. اون حتى با يه اشاره‌ی كوچيک هم مي‌تونه تمام چيزها رو به ياد بياره.
    نترس، به چشمان ياشار خيره شد و گفت:
    - من ازش متنفرم، چرا بايد بيارمش اينجا؟ تو هم جاى اينكه هميشه من رو كنترل كنى، برو فكر خراب‌كاري‌هاى خودت باش كه نزديک بود به كشتنت بدن.
    چشمان سرخ ياشار كبودتر شدند. محكم يقه‌اش را هل داد که به‌شدت به عقب پرت شد و با كمر به صخره‌ها برخورد كرد. با درد نشست و دستش را روى كمرش گرفت. صداى غمگين ياشار را شنيد.
    - قبل از اينكه كار كسي رو بكوبى توى سرش، ببين كارش به‌خاطر كى بوده. اهورا مثل پسر خودم بود. دوست نداشتم تو كاخ ابليس بپوسه. جاى اون خيلى بايد بهتر مي‌بود. اين عادتت به پدرت رفته كه هيچ‌وقت به فكر كسى غير از خودت نيستى.
    با قدم‌هاى سنگين، كمى از كاليوس دور و بعد هم غيب شد. پشيمان و نادم به جاى خالى ياشار خيره شد. نفرتش از استيفن يا همان كاموس، از قبل هم بيشتر شده بود. او را مقصر تمام سختى‌هايى كه در دوره‌هاى مختلف زندگي‌اش كشيده بود، مي‌دانست. چشمانش را بست و گفت:
    - تو رو خواهم كشت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نفس عميقى كشيد و بلند شد. صداى مادرش كمى دورتر از او به‌گوشش رسيد:
    - كاليوس؟ چرا كمرت رو گرفتى؟ نكنه دوباره با چند تا از هم‌دوره‌ا‌ی‌هات دعوا كردى؟
    كلافه ايستاد و خاک لباسش را تكاند.
    - هيچى مامان ولم كن. تو از اجنه چى مي‌دونى؟ تو فقط يه انسانى كه براى زندگى مجبورى اكسير حيات اجنه رو بخورى.
    به‌وضوح هاله‌ي غمگينى روى صورت مادرش شكل گرفت. چشمان اشكى‌اش را به نقطه‌ي كوچكى از صورت پسرش دوخت.
    - تقصير من نبود. من فقط جون مادرم رو نجات دادم.
    كاليوس با خشم فرياد كشيد:
    - پس تقصير كيه؟ ياشار ميگه تقصير كاموس نيست، همه ميگن تقصير ابليس نيست. پس تقصير كيه كه من نمي‌تونم مثل يه جن معمولى باشم؟ من حتى نمي‌تونم از بى‌ارزش‌ترين قدرت‌هاى اجنه هم برخوردار باشم!
    ژينوس با گريه‌ی شديدترى گفت:
    - تو نبايد حرص و طمع قدرت داشته باشى. پدرت هيچ‌وقت اين‌جورى نبود.
    - اون پدر من نيست!
    با نعره‌ی ترسناكش، ژينوس لرزان قدمى به عقب برداشت. اشک، صورتش را تماماً در بر گرفته بود. او چه مي‌دانست از سختى‌هايى كه ژينوس در دوران باردارى كشيده بود. قبل از اينكه چيزى بگويد، كاليوس از تنها قدرتش كه طى‌العرض بود استفاده كرد و غيب شد. زانو‌هايش خم شد و روى زمين نشست. صداى گريه‌اش بلندتر شد. ضجه‌هايش از حرف‌هاى تنها پسر ناقصش نبود؛ بلكه از تنهايى بود. دلش از كاموس گله مي‌كرد كه چرا به آن‌ها فكر نكرده و فقط به فكر خودش بود. صداى قدم‌هايى باعث شد دستانش را از صورتش بردارد. بلند شد و با دقت بيشترى نگاه كرد. با ديدن ياشار كه چند مترى دورتر از او ايستاده بود، سرش را پايين انداخت و آرام گفت:
    - ديگه نمي‌تونم كنترلش كنم. اون داره تو آتيش حرص و طمع مي‌سوزه.
    ياشار لبخند عميقى زد. نمي‌دانست چرا از اين دختر بيش از اندازه خوشش مى‌آيد. علاقه‌اش كاملاً غيرارادى بود. چشمانش را بست و كمى جدى گفت:
    - يكي رو مي‌خواد كه ادبش كنه، يا شايد هم يكى كه از تو بهش نزديک‌تر باشه، يكى مثل پدر.
    ژينوس كمى عصبى گفت:
    - خواهش مي‌كنم! پدر بچه‌ی من زنده‌ست.
    - اما آوردن كاموس به اين دنيا خيلى خطرناكه.
    بعد از گفتن اين حرف، چند قدم به او نزديک شد و دستانش را گرفت. ژينوس لرزان و ترسان‌تر از آنى بود كه حامى بزرگى همانند ياشار را رد كند؛ اما نمي‌توانست منكر علاقه‌ی چندروزه‌اش به كاموس شود. دستانش را كشيد كه ياشار محكم‌تر گرفت.
    - ژينوس به من اعتماد كن. من مي‌تونم به كاليوس ياد بدم با ضعف‌هاش كنار بياد. از بچگى با من بوده. علاقه‌ی من نسبت بهش مثل علاقه‌ي يه پدره. تو نمي‌تونى اون رو تنهايى بزرگ كنى. ديگه بزرگ شده و تحت‌‌كنترل تو نيست.
    دست‌هايش را مجدد كشيد. اين ‌بار ياشار دستانش را به‌آرامى رها كرد.
    - هميشه به موقعيت كاموس غبطه مي‌خوردم‌. اون همه‌چيز داشت. قدرت، شهرت، يه پدر مهربون مثل كيسان كه تا آخرين لحظه باهاش بود و تا پاى نابودى قبيله‌ش رفت، يه همسر خوب مثل تو و پسرى كه خيلى ضعيف‌تر از اونيه كه تنهايى بتونه از پس مشكلاتش بربياد. ژينوس تو بايد من رو قبول كنى.
    ژينوس بى‌حرف، سرش را بيشتر در يقه‌اش فرو برد. اين رفتارهاى انسانى‌اش باعث شده بود ياشار بعد از سال‌ها تنها زندگى‌كردن، دل ببازد و جذب او شود.

    ***
    عصبى، ليوان آبش را برداشت و نوشيد. سكسکه‌اى كه از صبح گرفته بود، كلافه‌اش كرده بود. آنتونى با خنده گفت:
    - هى دايى كوچولو آروم‌تر! كم‌كم خوب ميشه.
    استيفن بى‌حرف قلپ ديگرى نوشيد. كيهان براى اينكه فكرش را از سكسکه‌ی اعصاب‌خرد‌كنش دور كند گفت:
    - راستى رفتى اين دور و اطراف چي‌ها ديدى؟
    - چيزى نبود غير از بيابون و چندتا درخت.
    هنوز با خود كنار نيامده بود كه تمام قضيه را براى كيهان و بقيه‌ی اعضا تعريف كند. براى او كه همانند خواب گذشته بود. تنها شاهد آن اتفاقات، بلوز جديدى بود كه هنوز هم به تن داشت. بلند شد و گفت:
    - مادر آب‌انار نداريم، درسته؟
    صلحا، متعجب سرش را به معناى خير تكان داد.
    - پس من ميرم بگيرم.
    جلوى نگاه متعجب همگى به‌طرف در رفت و مشغول پوشيدن بوت‌هايش شد. آنتونى بلند شد و كنارش ايستاد.
    - استيف ما هيچ‌وقت آب‌انار نمي‌خوريم.
    - خيلى بده كه الان من دلم مي‌خواد بخورم؟ اصلاً چرا شما هيچ‌وقت نمي‌ذارين كه من خريد خونه رو انجام بدم؟
    به‌سرعت رنگ همگى غير از استيفن پريد. كيهان كه هميشه در موقعيت‌هاى حساس مي‌توانست خود را كنترل كند، به‌سرعت دهان بازشده‌اش را جمع كرد و گفت:
    - پسرم اين وظيفه‌ی تو نيست و نبوده. من و مادرت اين‌ كار رو مي‌كنيم. چرا اين سؤال‌ها رو مي‌كنى؟
    سكوت كرد. آخرين بند كفشش را بست و بلند شد. دست در جيب گفت:
    - خب روز به‌خير.
    آنتونى به‌سرعت گفت:
    - استيفن لازم نيست. بيا من خودم ميرم.
    - چيزى نمي‌خرم.
    جواب كوتاهش باعث شد همگى سكوت كنند و منتظر رفتنش باشند. بى‌حرف از خانه خارج شد و در را بست. بى‌اراده گوشش را چسباند روى در و به صداها گوش داد. صداى آنتونى آرام بود، اما او به‌راحتى شنيد:
    - خداى من! اگه بفهمه هيچ‌وقت غذاى انسان‌هاى معمولى رو نخورديم، خيلى وحشتناک ميشه.
    صداى كيهان كمى هوشيارتر بود:
    - هيس! ممكنه بشنوه.
    سرش را دور كرد و آرام به راه افتاد. گيج‌ و ‌گنگ بود و حتى گاهى موقعيتش را درک نمي‌كرد. احساس مي‌كرد كسى هميشه در حال تعقيب اوست؛ اما هرچه به دوروبرش نگاه مي‌كرد، كسى را نمي‌ديد. سرش را پايين انداخت. افكارش كاملاً به ‌هم ‌ريخته بودند. در اين چند سال زندگي‌اش كاملاً معمولى گذشته بود. كوچك‌ترين تنشى حس نكرده بود. متعجب بود چرا بعد از چند سال اتفاقات عجيبى برايش مى‌افتد كه هيچ تعريفى هم نداشت. با شنيدن صداى نرمى قدم‌هايش از حركت ايستاد. كسى او را صدا مي‌زد. سرش را بلند و متعجب به دور و اطرافش نگاه كرد، بى‌اراده دوباره به همان روستا رفته بود. اين بار با كمى ترس شروع به رفتن كرد. به پشت درختان رفت و مجدد به تمام روستا نگاه كرد كه از سمت راستش صداى خش‌خشى شنيد. بيشتر ترسيد و آرام گفت:
    - كسى اونجاست؟
    قبل از اينكه جمله‌اش تمام شود، درختان كنار رفتند و مردى با قدى متوسط بيرون آمد. با ديدن استيفن، اتوماتيک گفت:
    - با من بياين. پادشاه منتظر شمان.
    آب دهانش را قورت داد و متعجب به مرد خيره شد. مرد بدون حرف برگشت و دوباره از درختان رد شد. بهتر ديد دنبالش برود؛ چرا كه هيچ رگه‌ی غريبى در نگاه مرد نديد. مثل اين بود كه سال‌ها او را مي‌شناختند و ديدن استيفن براى آن‌ها يک امر كاملاً طبيعى و تكرارى بود. از درختان گذشت. در كمال تعجب ديد پشت درختان تونل كوچكى قرار دارد. نسبت به قد بلندش كمى كوتاه بود، اما مي‌توانست رد شود‌. وارد شد و از تونل تاريک رد شد. پشت آن اتاقى قرار داشت كه شبيه به اتاق جلسه بود. ميز بزرگ دوازده‌نفره‌اى قرار داشت كه مرد روى يكى از صندلى‌ها نشست. در رأس ميز، مردى تاج‌به‌سر نشسته بود. با ديدن نگاه استيفن گفت:
    - خوش اومدى. مي‌تونى بشينى.
    يكى از صندلى‌ها بدون ‌نيروى خارجى به عقب حركت كرد. متعجب، به صندلى كه راه رفته بود خيره شد و چيزى نمي‌گفت. صداى مرد تاج‌به‌سر را دوباره شنيد:
    - مي‌تونى بشينى.
    از خلسه خارج شد و آرام روى صندلى نشست. روبه‌رويش مرد تاج‌به‌سر قرار داشت و بقيه‌ی مقامات با رنگ چشمان عجيبشان دو طرف ميز نشسته و منتظر شروع جلسه بودند. بعد از اندكى سكوت، مرد تاج‌به‌سر شروع به حرف‌زدن كرد:
    - اين مردهایی كه مي‌بينى، نوادگان شاه پتروس، بهترين دوست‌هاى منن و من يكى از پادشاهان جديد اون‌هام. ما مي‌خوايم از دنياى ماورا انتقام بگيريم. اونا نوادگان رو مجبور به بدبودن كردن و محكوم به سوختن در آتش جهنمى كه فقط و فقط جزاى ابليس خيانت‌كاره. ما مي‌خوايم ارتشى تشكيل بديم كه با اون مي‌تونيم قدرت‌هاى زيادى به ‌دست بگيريم؛ از جمله قبايل قدرتمند ابليس و انسان‌هاى فانى كه جاى ما رو توى قلب خالق گرفتن. تو اين راه خيلى چيزها از دست مي‌ديم؛ اما چيزهاى بهترى هم به دست مياريم و چون راه سختيه، به كمک تو نياز داريم. شاهزاده‌ی جوان، به ما كمک مي‌كنى؟
    چشمان گردشده‌اش را روى تمام اجزاى صورت پادشاه جوان حركت داد و روى چشمان سرخش ثابت ماند.
    - براى چى من؟
    - چون تو خنثى‌كننده‌ی قدرت اجنه‌هايى هستى كه مسئول محافظت از ابليسن.
    - من نمي‌خوام بد باشم.
    پادشاه جوان لبخندى زد و گفت:
    - قرار نيست كسى بد باشه. گرفتن حق خودت و ما يه كار كاملاً طبيعيه.
    نگاهش را به ميز روبه‌رويش دوخت و آرام گفت:
    - مطمئنم اگه قبول نكنم زنده از اين اتاق بيرون نميرم، درسته؟
    پادشاه جوان به نشانه‌ی بله سرش را تكان داد.
    - خيله‌خب به شما كمک مي‌كنم، به‌شرط اينكه آخرش بذارين برگردم سر زندگيم و ديگه سراغم نياين.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لبخندى مرموز روى صورت پادشاه جوان نشست.
    - خب تا وقتى كه كار ما تموم نشده، نمي‌تونى برگردى به خونه‌‌ت.
    اعتراض‌آميز دهانش را باز كرد که پادشاه دستش را جلو برد و محكم گفت:
    - يا الان مي‌ميرى و جسدت ميره بيرون، يا كار ما رو تموم مي‌كنى و زنده ميرى بيرون. كدومش خوبه؟
    ناچار سكوت كرد. پادشاه بعد از نگاه طولانى به چشمانش دور زد و رفت. با بسته‌شدن در، همه‌ی نوادگان به‌جز يک پسر جوان كه مي‌خورد هم‌سن استيفن باشد، برخاستند و بى‌حرف از اتاق جلسه خارج شدند. پسر جوان با خوش‌رويى به او نزديک شد و دستش را جلو برد.
    - خوشوقتم. اسم من جان دندره. مي‌تونى دنى يا جان صدام بزنى.
    برخاست. دست دنى را گرفت و فشرد.
    - من هم استيفنم.
    با هم همراه و از اتاق خارج شدند. سالنى طولانى كه به شكل سالن قصر‌هاى قديمى بود، جلويشان شكل گرفت. به‌آرامى كنار هم قدم برداشتند. استيفن طبق عادت، دستانش را جيب‌هايش فرو برد كه صداى دنى را شنيد:
    - من تو رو قبلاً يه جايى ديدم.
    گردنش به‌طرف دنى تاب خورد. پسرى بود با چشمانى سياه تيره و موهاى بور. تقريباً هم‌قد بودند.
    - اما چهره‌ی تو براى من آشنا نيست.
    دنى لبخندى زد و سكوت كرد. او را به‌سمت يكى از اتاق‌ها راهنمايى كرد. وارد شد. اتاقى تقريباً بزرگ با تخت دونفره‌ی طلايى و نقره‌اى. اتاق شاهانه‌اى بود. پرده‌هاى سرخ و سياه با ميز و كمد قديمى اما باارزش. دنى قبل از اينكه خارج شود گفت:
    - چيزى لازم داشتى بهم بگو. اتاق من كنار اتاق توئه.
    - تو كى هستى؟
    دنى لبخندزنان گفت:
    - مي‌تونم يه دوست خوب باشم، اما پادشاه من رو به‌عنوان خدمتكار تو مأمور كرده.
    متعجب به دنى نگاه كرد. آرام در را بست و رفت. نفس عميقى كشيد و كلافه روى لبه‌ی تخت نشست. صداى شيهه‌ی اسبى او را ترغيب به رفتن در بالكن بزرگى كرد كه در اتاق وجود داشت. شوكه، به بيرون از قصر نگاه كرد. آن سوراخ و راهروى كوچک به كجاها ختم شد! قصرى بزرگ كه با سنگ‌هاى زيباى قيمتى روى يک تپه‌ی بلند ساخته شده بود كه دور و اطرافش خانه‌هاى كوچكى قرار داشت و مردم زحمت‌كشی كه بدون اطلاع از دنياى مدرن بيرون، آزادانه با وسايل قديمى چوبى در حال گذراندن زندگى خود بودند. نفس عميقى كشيد و با خود گفت:
    - اين‌طور كه معلومه، راه دور و درازى رو بايد طى كنم تا برسم به نقطه‌اى كه دلم مي‌خواد.
    صداى پادشاه را از پشت‌سرش شنيد:
    - اگه مي‌خواى، مي‌تونى يه سر به دنياى انسان‌ها بزنى؛ به‌شرط اينكه با من بياى و از من هم جدا نشى.
    با خوش‌حالى خواست حرفى بزند كه پادشاه زودتر گفت:
    - البته الان نه. الان اومدم يكي رو بهت معرفى كنم.
    دخترى باریک‌اندام با موهايى طلايى وارد شد و اداى احترام كرد.
    - اسمش ريحاست. از الان ميشه راهنماى تو. اينجا رو خيلى خوب بلده. مي‌تونى باهاش قصر رو بگردى.
    استيفن، ناچار سرش را تكان داد و برحسب كنجكاوى پرسيد:
    - اسم شما چيه؟
    بلافاصله اخم عميقی روى پيشانى پادشاه نشست.
    - لازم نمي‌بينم توى قصر خودم من رو به اسم صدا بزنى‌. سرورم يا پادشاه كافيه.
    برگشت و از اتاق خارج شد. متعجب به ريحا نگاه كرد. هنوز هم سرش پايين و به زمين خيره شده بود. كمى جلو رفت و دستش را جلو برد.
    - خوشوقتم. اسم من استيفنه.
    تكان كوچكى خورد سپس گفت:
    - اينجا رسم نيست براى آشنايى به هم دست بديم. اينجا فقط فساد و...
    سكوت كرد و زبانش را به دندان گرفت. تهديدهاى پادشاه هنوز هم در مغز و افكارش تكرار مي‌شدند. صداى كنجكاو استيفن او را از فكر بيرون كشيد:
    - فساد و...؟
    نگاهى طولانى به صورت پر از كنجكاوى استيفن كرد؟ دلش مي‌خواست همه‌چيز را همين الان بگويد و او را رها نكند. تنها كسى كه عامل اتصال او و پدرش بود، فقط و فقط استيفن بود و اين قول پادشاه در ازاى كمک به او بود كه در آخر به كمک استيفن او به پدرش خواهد رسيد. لبخندى زد و گفت:
    - با من بياين. مي‌تونم همه‌جاى اين قصر رو نشونتون بدم.
    استيفن تعجب كرد، اما چيزى نگفت و در سكوت با ريحا همراه شد. راهروهاى بلند و طولانى، قديمى و باارزش او را به وجد آورده بودند. همه‌ی اين‌ها را زمانى در كتاب تاريخ سال يازدهم مدرسه‌اش خوانده بود.

    ***
    ژينوس با خشم و وحشت، شانه‌ی كاليوس را گرفت و كشيد. تعادلش را از دست داد و كج‌وكوله برگشت. توجهى نكرد و گفت:
    - هيچ معلومه تو دارى چي‌كار مي‌كنى كاليوس؟ به عواقب كارى كه كردى، فكر هم كردى؟
    كاليوس دستش را كشيد. به‌شدت رها شد و باعث شد يک قدم به عقب برود. با خشم جلوى صورت مادرش غريد:
    - آره. من نمي‌خوام يه جن ضعيف باشم. من به‌زور قدرتم رو از همه‌ی اون‌هايى كه گرفتن، پس مي‌گيرم. من اين جادو رو انجام ميدم.
    ژينوس با خشم بيشترى گفت:
    - امكان نداره اين اجازه رو بهت بدم. جادو قبل از اينكه مورد استفاده قرار گرفته باشه، كشته‌هاى زيادى داده تا بتونه حفظ بشه. اثر بد جادو خيلى بيشتر از خوبشه.
    - چرا هيچ‌وقت دست از سرم برنمي‌دارى؟ چرا هميشه مي‌خواى راه و چاه رو نشونم بدى مادر؟ من رو رها کن!
    فرياد آخرش به‌‌قدرى ترسناک بود كه ژينوس قدمى به عقب برداشت. اين بار از در محبت و عشق مادرى‌اش وارد شد.
    - عزيزم...
    قبل از اينكه حرفش تمام شود، كاليوس مجدد فرياد كشيد.
    - نمي‌خوام چيزى يادم بدى. نمي‌خوام دوروبرم باشى. مي‌فهمى؟
    حرفش تمام نشده بود كه صدايى در افكارش اكو شد:
    - بيا دروازه‌ی سوم برزخ.
    كلافه، دستى ميان موهايش كشيد و جلوى چشمان اشكى ژينوس، چشمانش را بست و كنار نهر بزرگ دروازه‌ی سوم برزخ ظاهر شد. ياشار با چهره‌اى غمگين جلوى نهر نشسته بود و دستش را بى‌هدف داخل آب نهر تكان مي‌داد. يک متر دورتر از او نشست و منتظر شد. ياشار همان‌طور كه نگاهش روى آب نهر بود گفت:
    - يادمه اينجا رو هميشه دوست داشت.
    كنجكاو پرسيد:
    - كى؟
    - كسى كه تو فقط اسمش رو مي‌دونى و من تمام خوبى‌ها و فداكارى‌هاش رو. مردى كه قدرت نمي‌خواست، جنگ نمي‌خواست، حتى ثروت هم نمي‌خواست؛ فقط مي‌خواست جايى باشه كه قلبش آروم بتپه و بتونه زندگى كنه. كاموس هيچ‌وقت طمع نداشت.
    كاليوس بى‌حرف به آب نهر زل زد. دوست نداشت چيز خوبى از كاموس بشنود. از نظر او كاموس بدترين و خودخواه‌ترين موجود روى زمين بود و بس!
    - نمي‌خوام نصيحتت كنم. مي‌دونم كه نصيحت توی مخ تو نميره. بدبختانه تنها عادتى كه از پدرت دارى، لج‌بازى و يک‌حرف‌بودنته، اما فقط همين رو بدون.
    مكثى كرد و برگشت به‌طرف كاليوس. به نيم‌رخ مردانه‌اش خيره شد.
    - اون مرد بدى نبود. اگه با شماها زندگى كرده بود و تو رو بزرگ مي‌كرد، هيچ‌وقت به داشتن فرزندى مثل تو افتخار نمي‌كرد؛ چون اون هميشه بيشتر از هركسى خواهان صلح و دوستى بود.
    چشمان كاليوس با خشم بسته شدند. دستانش را مشت كرد و گفت:
    - مي‌خواى با گفتن اين حرف‌ها چي رو ثابت كنى؟
    - مي‌خوام بفهمى هيچ‌وقت با داشتن قدرت نمي‌تونى به اهدافت برسى. بالاخره يه روز ناكام و شكست‌خورده مي‌شينى يه گوشه و به حماقت‌هات فكر مي‌كنى.
    پوزخندى روى صورت كاليوس نشست.
    - مي‌خواى از تويى كه هميشه تنها و منزوى بودى چي رو ياد بگيرم ياشار؟ تو حتى نمي‌تونى عشقت رو به زنى كه دوست دارى ثابت كنى.
    ياشار غيرمنتظره به صورت كاليوس نگاه كرد. جدى‌تر از آنى بود كه متوجه نشود درمورد مادر خودش حرف مي‌زند.
    - تو...
    - آره. فكر مي‌كنى اون‌قدر احمقم كه متوجه نگاه‌هاى پرحسرتت به مادرم نشم؟ تو خودت هم به كاموس خيانت كردى و بدون اينكه بفهمه، از همسرش تقاضاى ازدواج كردى. از من چه انتظارى دارى؟ مي‌خواى از تو چى ياد بگيرم؟
    ياشار با خشم ايستاد.
    - تمومش كن!
    - چيه فقط من بايد منتقد داشته باشم؟ خودت طاقت شنيدن هيچ انتقادى رو ندارى. انتظار دارى بهت گوش كنم؟
    ياشار با خشم يقه‌ی كاليوس را گرفت. صورتش به سرخى مي‌زد. به‌قدرى خشمگين بود كه حتى در يک ثانيه مي‌توانست سر كاليوس را از تنش جدا كند؛ اما وقتى نگاه جسورش را ديد كه به او زل زده، دستانش لرزيد و آرام از يقه‌ی كاليوس دور شد. دیگر آن‌قدر ذليل نشده بود كه او را از بين ببرد. كاليوس با پوزخند روى صورتش دستى به يقه‌اش كشيد و عقب‌گرد كرد. ياشار همان‌طور كه به رفتنش نگاه مي‌كرد، آرام زيرلب گفت:
    - ديگه در توان من نيست كاموس. من ديگه پا عقب مي‌كشم. تربيتش فقط دست توئه. عشق به ‌قدرت، اون رو تا مرز جنون كور كرده و غير از خودت كسى نمي‌تونه درستش كنه.
    قطره اشكى از چشمانش سُر خورد و روى گونه‌اش نشست. لبخندى زد و قطره را با سر انگشت گرفت. تنها چيزى كه از انسان‌بودنش باقى مانده بود، همين اشک بود. بعد از سال‌ها دوباره از آن استفاده كرده بود. سوز حرف‌هاى كاليوس به‌قدرى شدید او را آتش زده بود كه حتى به اين هم فكر نكرد او يک مرد است و مرد هيچ‌وقت نمى‌گريد. كاليوس چه مي‌دانست از دل پر از آشوب او. چه مي‌دانست عشق هيچ‌وقت حدومرز نمي‌شناسد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بى‌هدف، دوباره كنار نهر نشست و سعى كرد افكارش را نظم بخشد؛ اما فكر خراب‌شدن كاليوس به‌قدرى فكرش را مشغول كرده بود كه نمي‌توانست به چيزى غير از آن فكر كند. صداى خش‌خشى از پشت‌سرش توجهش را جلب كرد. آرام برخاست و غمگين به نگاه ژينوس نگريست. درمانده و ضعيف رو به ياشار گفت:
    - اون داره از بين ميره. داره زندگيش رو خراب مي‌كنه و من هيچ كارى نمي‌تونم بكنم.
    لرزش شديد صدايش باعث شد ياشار، هول به‌طرفش خيز بردارد و بازويش را محكم بگيرد. ژينوس با ضعف به بازويش تكيه داد و معصومانه شروع به گريه كرد. در اين موقعيت كسى بهتر از ياشار نبود تا او را آرام كند. منتظر حرفى از طرف ياشار بود تا درياى آشوب دلش را به آرامىِ سواحل خانه‌هايى كند كه در زمان انسان‌بودنش دوست داشت هميشه با برادر كوچكش در آن قدم بزند. ياشار آرام به راه افتاد و او را روى صخره‌اى نشاند. خودش هم جلوى پايش زانو زد و دستان هميشه سردش را در دست گرفت. با صدايى مهربان گفت:
    - ژينوس آروم باش. كاليوس تازه بزرگ شده و طاقت شنيدن ضعف‌هاش رو نداره. اون هم جوونه. خوشش نمياد همه بهش بگن پدرش مردى قوى و شكست‌ناپذير بود؛ اما اون يه بچه‌ی ضعيفه كه حتى پاى راستش هم گاهى لنگ مي‌زنه.
    ژينوس هِق‌هق‌كنان گفت:
    - همه‌ش تقصير منه.
    ياشار بلافاصله اخم كرد.
    - نه اين رو نگو. تقصير هيچ‌كس غير از كاموس نيست. اون بايد جاى اينكه فراموشى رو قبول کنه، شما رو قبول مي‌كرد. اون مي‌تونست با شماها جايى زندگى كنه كه هيچ‌كس مزاحمش نشه.
    ژينوس ضجه‌زنان دستى به قلبش كشيد. هنوز هم آن شب رويايى را فراموش نكرده بود. گرما و آرامش تن كاموسى كه چشمان معصومش آن شب چقدر غمگين و پرحسرت بودند. آن شب او نترسيده بود؛ بلكه در آغـ*ـوش كاموس ترس را كاملاً فراموش كرده بود. هميشه آرزوى لمس مجدد تنش با دستان سرد و يخى كاموس را داشت. اين افكار او را به‌شدت به وجد مى‌آوردند. به چشمان سبز‌رنگ ياشار خيره شد. نگاهش برخلاف نگاه آن شب كاموس، گرم و سوزان بود. حتى مي‌توانست به‌راحتى محبت شديدى كه در چشمانش بود را روى تن و بدنش حس كند. نگاهش را به دستان گره‌خورده‌شان دوخت و برخلاف افكارش گفت:
    - ديگه توان ندارم.
    ياشار با نفس عميقى چيزى كه در افكارش غلت مي‌خورد را به زبان آورد:
    - ديگه بايد پاى كاموس بياد وسط. اون خيلى خوب بلده با كاليوس چه‌جورى رفتار كنه تا دوروزه ادب بشه.
    - اما آوردنش ممكنه خشم حاكم دنياى فرشته‌ها رو بيدار كنه.
    ياشار با صداى ته‌رفته‌اى گفت:
    - راهش رو بلدم. قرار نيست همه بفهمن اون برگشته به دنياى خودش. اون فقط مياد تا با خونواده‌ش به‌صورت مخفیانه زندگى كنه؛ جورى كه از چشم جاسوس‌هاى ابليس هم پنهان باشه.
    نقطه‌اى از قلب ژينوس نورانى شد. اميد به اينكه دوباره صورت سرد اما مهربان كاموس را ببيند، قلب و بدنش را قلقلک مي‌داد‌. لبخندى رفته‌رفته روى صورتش نشست كه زود آن را سركوب كرد تا ياشار متوجه دل‌بستگى و شيفتگى‌اش نشود.
    - كى اين كار رو مي‌كنى ياشار؟
    - خيلى زود. اول بايد با مخ مادرش كلنجار برم كه قبول كنه.
    سكوت كرد و به فكر فرو رفت. قلبش در سينه‌اش به پرواز درآمده بود. حس اينكه كاليوس بالاخره دست از كارهاى خطرناک براى گرفتن قدرت مي‌شويد و از طرفى مي‌تواند دوباره در تنهايى با كاموس خلوت كند، تمام بدنش را از خوشحالى مي‌لرزاند.

    ***
    تكه چوبى به پشتش برخورد كرد. همان‌‌طور كه جلوى آبشار كوچک نشسته بود، سرش را برگرداند. پسرى قدبلند با تنى نورانى پشت‌سرش ايستاده بود. به‌قدرى منظره زيبا بود كه نگاهش مات مانده بود. نور الهى آرامش خاصى داشت، اما نگاه پسر جوان آرامشى نداشت و پر از ترس و آشوب بود. چشمان سياهش او را از خلسه بيرون كشيد. روى دو پايش ايستاد. خواست حرفى بزند كه پسر جوان زودتر شروع به حرف‌زدن كرد:
    - اون روزى كه اومدى خرابه، شک كردم شايد يه موجود بهتر از شيطان باشى. اشتباه نمي‌كردم. الان بايد به چيزى كه ميگم خوب گوش و بهش عمل كنى كاموس.
    متعجب، تكرار كرد:
    - كاموس؟! اون كيه؟
    بدون اينكه به سؤالش جوابى بدهد، در‌حالي‌كه ترس در نگاهش شديدتر شده بود، افزود:
    - تو فراموش كردى، اما يه روزى به ياد ميارى، روزى كه تمام خلق‌وخوى‌هاى خوب در تو از بين بره. تو دارى به عادات منفى و شيطانيت كه خيلى قوى‌تر از عادات خوبت هستن اجازه پيشروى ميدى و مي‌ذارى كه بدنت رو نيروهاى شيطانى تسخير كنه.
    هنوز هم متعجب، به صورت پسر جوان خيره شده بود. نگاهش سُر خورد روى آستين لباس سفيد بلندش كه خالى از دست بود. سردرد و گنگى اطراف او را كلافه كرده بود، اما حرف‌هاى پسر جوان به‌شدت برايش آشنا مي‌نمود.
    - تو كى هستى؟
    بدون اينكه قدم بردارد، معلق در هوا به او نزديک شد. متعاقب با نزديک‌شدنش كم‌كم بدنش بزرگ هم مي‌شد. قدش تقريباً به دو برابر قد كاموس رسيد. سرش را پايين آورد و كنار صورت پر از سؤال و متعجب كاموس گفت:
    - اسم من ديم كارلوسه. به وقتش ميگم واقعاً كيَم، اما الان تو بايد به ياد بيارى؛ وگرنه مثل من كه قبلاً يه شيطان بودم تو لباس انسان‌ها، به يه شيطان واقعى تبديل ميشى كه پيش‌بينى شده با هم‌دستى ابليس خائن، دنياى فرشته‌ها رو از بين مي‌بره. نذار نيروى منفى بهت غلبه كنه. نذار اون‌قدر تاريک باشى كه با كلمات الله پاک زخمى بشى.
    عذابى وصف‌نشدنى تمام وجودش را در بر گرفت. با عذاب فرياد زد و ...
    تكان‌هاى شديدى او را از خواب پراند. صداى نگران دنى بود كه سعى در بيداركردنش داشت.
    - خواهش مي‌كنم چشم‌هات رو باز كن. صداى ترسناكت داره من رو به‌شدت مي‌ترسونه.
    به‌شدت نشست. شدت نشستنش به‌قدرى زياد بود كه دنى چند قدم به عقب پرت شد. نفس‌نفس‌زنان تمام كلماتى كه در خواب از دهان پسر جوان شنيده بود را مرور كرد. سؤالات مغزش را پر كرده بودند، اما جوابى پيدا نمي‌كرد. در باز شد. ريحا با موهايى به‌هم‌ريخته و لباسى نازک و كوتاه با عجله وارد شد. ابروهاى كاموس به‌سرعت بالا پريدند. بدون اينكه به سرووضعش توجهى كند، دويد كنار تخت و گفت:
    - حالتون خوبه؟ صداى فريادهاتون رو شنيدم.
    نگاه ريحا به بالاتنه‌ی برهنه‌ی كاموس برخورد كرد. تازه متوجه موقعيتش شد. آرام نگاهى به لباس‌هايش كرد كه بيشتر تنش را به نمايش گذاشته بودند. لبخندى نيمه روى لب‌هاى كاموس نشست. كم‌كم داشت شخصيتش را پيدا مي‌كرد.
    - حالم خوبه، فقط يه خواب ديدم.
    ريحا بدون اينكه به او نگاه كند، دستانش را جلوى قفسه سينه‌اش گرفت و آرام گفت:
    - خوبه كه حالتون خوبه. من ... من ديگه برم.
    به‌سرعت عقب‌گرد كرد و دويد بيرون. نفس عميقى كشيد و به دنى كه از زور كنترل خنده‌اش سرخ شده بود نگاه كرد.
    - اگه مي‌خواى بخندى، با صداى بلند بخند. فكر مي‌كنم تا مرز خفه‌شدن رفتى.
    به‌سرعت صداى بلند خنده‌ی دنى در اتاق پيچيد. همان‌طور كه به دنى نگاه مي‌كرد، به تمام زواياى خوابش فكر كرد و آرام زيرلب گفت:
    - اون يه خواب نبود. روح من احضار شده بود.
    دنى همان‌طور‌كه ته خنده‌اش را مي‌كرد، كنارش روى تخت نشست. با دستمال در دستش شروع به خشک‌کردن عرق سرد روى قفسه‌ی سينه‌ی كاموس كرد.
    - ميگم استيف اين‌ها رو چه‌جورى ساختى؟
    نگاهى به عضلات برآمده‌ی قفسه‌ی سينه‌اش كرد. افكارش به‌قدرى به‌هم‌ريخته بودند كه بى‌فكر گفت:
    - اجنه نياز به ساختن بدنشون ندارن. مي‌تونن به هر شكلى كه دوست داشته باشن دربیان. بدن من از بچگى اين‌جورى بود.
    سكوت اتاق را در بر گرفت. به دنى كه شوكه به صورتش خيره شده بود، نگاه كرد.
    - حالت خوبه دنى؟
    در جا پريد. نفس حبس‌شده‌اش را آزاد كرد و لرزان گفت:
    - چشم‌هات!
    - چشم‌هام چى؟
    - هيچى.
    به‌سرعت بلند شد و از اتاق خارج شد. تازه متوجه حرفش شد. چشمانش را بست و از تخت پايين پريد. جلوى آينه ايستاد و به نگاه آسمانى‌اش خيره شد. نه، كاملاً آبى نبود. نقطه‌هايى از سرخى را در نگاهش تشخيص داد؛ سرخى‌هايى كه در جدال با رنگ آبى پررنگ نگاهش بودند. گنگى و كلافگى مغزش كم‌كم داشت از بين مي‌رفت. با نگاهى عصبى به صورتش خيره شده بود. زيرلب دوباره گفت:
    - تو به هدفت نمي‌رسى ابليس لعنت‌شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    جلوى در ايستاد و نفس عميقى كشيد. تقه‌اى به آن زد كه به‌راحتى باز شد. متعجب، در را بيشتر فشار داد و باز كرد. با ديدن خانه‌ی خالى چشمانش را عصبى بست و باز كرد. به‌سرعت دويد و تلفن خانه را برداشت و شماره‌ی آنتونى را گرفت که بعد از دو بوق جواب داد:
    - بله؟
    - شما كجايين؟ چرا خونه خاليه؟
    - اِ تو ياشارى؟ خونه چي‌كار دارى؟
    - جواب من رو بده.
    با فريادش آنتونى جدى‌‌تر شد. صداى نفس عميقش را در گوشى تلفن شنيد. اصلاً نسبت به اين موضوع احساس خوبى نداشت.
    - خب ما يه سفر كوچولو كرديم محض تفريح و خوش‌گذرونى.
    - چرا من خبر ندارم؟ اصلاً چرا تو اين چند وقت خبرى از كاموس دريافت نكردم؟ اون كجاست؟
    - خيله‌خب آروم باش. آدرس جايى كه هستيم رو بهت ميدم. فكر مي‌كنم با رودررو حرف‌زدن بهتر بتونى موقعيت‌ها رو درک كنى.
    - منتظرم.
    با شنيدن آدرس، چشمانش بسته و غيب شد. كنار درى چوبى كه آنتونى ايستاده بود ظاهر شد. به‌سرعت به‌طرف آنتونى رفت و باعجله گفت:
    - كجاست؟ كاموس كجاست؟
    آنتونى دستش را جلويش قرار داد و با آرامش گفت:
    - ببين، با اين حالتى كه از تو مي‌بينم، رغبت نمي‌كنم جريان رو برات تعريف كنم. پس بهتره آروم باشى و با آرامش فكر كنى.
    در باز شد و كيهان همراه با صلحا قدم به بيرون گذاشتند. صورت ناراحت و غمگينش به ياشار نشان داد كه خبرهاى خوبى براى شنيدن نيست. روبه‌رويش ايستاد و كنجكاو و ناآرام به صورت كيهان خيره شد‌. كيهان بدون اينكه به چشمانش نگاه كند، گفت:
    - گم شده. پيداش نمي‌كنيم.
    چشمان ياشار به‌سرعت سياهى رفتند. به‌سختى تعادلش را حفظ كرد.
    - امكان نداره! دارين با من شوخى مي‌كنين!
    اما صورت جدى و ناراحت كيهان، چيز ديگرى نشان مي‌داد؛ اينكه حرفش نه خواب بود و نه شوخى. آنتونى از در دلدارى وارد شد. دستش را روى شانه‌ی ياشار گذاشت و گفت:
    - پيداش مي‌كنيم.
    دستش را محكم پس زد؛ به‌طورى كه آنتونى قدمى به عقب پرت شد.
    - چه‌جورى؟ اگه اون الان تو دنياى ماورا باشه چى ميشه؟ اگه دست ابليس باشه چى؟ ابليس شكست خورده. امكان نداره رفتار مناسبى با كاموس داشته باشه. گرچه قبلاً هم به خونش تشنه بود.
    صلحا غمگين افزود:
    - به اندازه‌ی كافى روى ما هم فشار هست. بهتر نيست یه‌کم درک كنى؟
    چشمان سرخ ياشار به لحن پر از التماس صلحا رحم نكردند و بلندتر فرياد زد.
    - تنها چيزى كه من درک مي‌كنم، اينه كه فردا پس‌فردا يا در همين آينده‌ی نزديک بايد شاهد خراب‌شدن پسرى باشم كه فقط كاموس مي‌تونه اون رو از جهنمى كه توشه، بيرون بكشه. كاموس درمورد پسرش مسئوله و بايد اين مسئوليت رو به‌نحو احسنت انجام بده.
    كيهان با آرامش بيشترى گفت:
    - داريم آماده مي‌شيم همه‌جاى اينجا رو بگرديم. نگران نباش پيداش مي‌كنيم.
    ياشار بى‌توجه به همه پشت كرد و راه افتاد. عصبى، دستى پشت گردنش كشيد. سعى كرد از قدرت ماورايى كه داشت استفاده كند تا بتواند حضور كاموس را حس كند. هيچ رقمه نمي‌توانست آنتونى و صلحا را ببخشد. فكر مي‌كرد نگه‌داشتن كاموسى كه همه‌چيز را فراموش كرده، كار سختى نيست؛ اما حال فهميده بود كاموس خيلى بيشتر از آنچه كه او فكر مي‌كرد، دردسر و سختی داشت.

    ***
    پادشاه، آخرين امضا را كرد و صفحه‌ی قديمى را به يكى از مقاماتش سپرد. نگاهى به دنى كه ترسان و لرزان منتظر بود كرد. نفس عميقى كشيد و گفت:
    - چى شده دنى؟ چرا اين‌قدر مضطربى؟
    دنى كه هنوز هم رنگش پريده بود، لب باز كرد:
    - سرورم، ديدم. من نگاه سرخ رو توى نگاهش ديدم.
    پادشاه لبخندزنان بلند شد. به كنار دنى رسيد، دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشرد.
    - آروم باش دنى. ما همه‌ی راه‌هايى كه ممكنه اون گذشته‌ش رو به ياد بياره، بستيم. اون قبلاً يه جن ولهان بود. طبيعيه كه گاهى بدنش بخواد نسبت به جادو‌هاى قوى كه مغزش رو پاک كردن واكنش نشون بده.
    - براى چند لحظه اون خودش بود. همون فرشته‌ی مغرورى كه باعث شد ابليس براى اولين بار در طول حياطش شكست بخوره.
    پادشاه جلوى پنجره ايستاد. به لبخند نيمه‌ی كاموس كه كنار اسب ريحا ايستاده بود، نگاه كرد. بال‌هاى زيبا و بلندش كه از نگاه بيشتر موجودات ماورايى دور بودند، آزادانه در هوا مي‌چرخيدند. زيرلب گفت:
    - اون خيلى زيباست.
    دنى كه نشنيده بود، گفت:
    - چى دارى ميگى يوس؟
    پادشاه نگاه از بال‌هاى كاموس دزديد.
    - براى اينكه اعصابت آروم شه، چند نفر از آدماى خودم رو جلوى اتاقش مي‌ذارم. خدمتكارهاش رو هم عوض مي‌كنم تا شايد يكى از اونا به ما خيانت كنه. اين به عهده‌ی تو. يارهای خُبره‌ی خودت رو براى خدمت به اون بذار.
    دنى بعد از اداى احترام، آرام عقب‌گرد كرد و از تالار قصر بزرگ پادشاه خارج شد. مجدد به كاموس خيره شد. اين بار ريحا پايين اسب بود و كاموس روى اسب سعى در آرام‌كردن اسب داشت. نگاه سنگينش را حس كرد. آرام سرش را برگرداند و به نگاه خيره‌ی پادشاه نگريست. برق سرخى كم نگاهش از آن فاصله هم به‌راحتى قابل تشخيص بود. پادشاه سرش را آرام تكان داد. نگاه سركش كاموس به‌دنبال جواب سؤال‌هاى مغزش تمام زواياى صورت پادشاه را از نظر گذراند. وقتى به نتيجه‌اى نرسيد، رو برگرداند و به ريحا كه قوانين سواركارى را توضيح مي‌داد نگاه كرد.
    - اول بايد پاى راستت رو بذارى اينجا. اگه پا چپ هستى هم مي‌تونى اول اون رو بذارى که البته نياز به يه زين ديگه دارى كه طرف چپ اسب نصب شده باشه. بعد زين اسب رو مي‌گيرى و خودت رو مي‌كشى بالا.
    به كاموس نگاه كرد. وقتى متوجه شد حواس كاموس همه‌جا است غير از حرف‌هاى او، كمى عصبى گفت:
    - ببينم وقتى از سواركارى خوشت نمياد چرا بهم گفتى بيايم باغ تا يادت بدم؟
    كاموس نگاه از باغ گرفت و همان‌طور كه از اسب پياده مي‌شد، گفت:
    - چون غلط اضافى زياد مي‌كنم. يكي‌شون هم اينكه پيشنهاد مسخره پادشاه شما رو قبول كردم فقط محض كنجكاوى.
    كاملاً از اسب پايين پريد. به پنجره‌ی خالى پادشاه خيره شد و ادامه‌ی حرفش را گفت:
    - اون خيلى آشناست.
    ريحا كه از عصبانيت سرخ شده بود، كتاب آموزش سواركارى را محكم روى زمين انداخت. دست‌به‌کمر گفت:
    - الكى وقت من رو گرفتى؟ بايد بهت بگم كار خوبى نكردى، چون من بدجور تلافى اين كارت رو سرت درميارم.
    سپس عقب‌گرد كرد و درحالي‌كه محكم پاهايش را به زمين مي‌كوبيد، به‌طرف قصر به راه افتاد. لبخندى سمت چپ لب كاموس شكل گرفت. او كه هنوز هم حواسش به ريحا نبود، سردرگم افزود:
    - معلوم نيست چشه.
    اعصاب و افكارش به‌قدرى به‌هم‌ريخته و مشغول بودند كه به تهديد ريحا توجهى نكرد. سرش را آرام تكان داد و دست در جيب به‌طرف قصر به راه افتاد. در راهروى طويل، نگاهش مجدد به نگاه پادشاه برخورد كرد. روبه‌روى كاموس ايستاد و گفت:
    - تصميم گرفتم به قولم عمل كنم. يه سر مي‌برمت روى زمين. آماده شو.
    بدون اينكه در صورت كاموس واكنشى ايجاد شود گفت:
    - آماده‌م. همين الان مي‌تونيم راه بيفتيم.
    - مثل اينكه خيلى براى رفتن عجله دارى.
    اشاره به پشت‌سرش كرد. خدمتكارى شنل بلند و تاجش را برداشت و اداى احترام گذاشت. هر دو باهم همراه شدند. كاموس بعد از مكثى كوتاه گفت:
    - پات چى شده؟
    پادشاه نگاهى به پايش كرد و گفت:
    - يه درد كوچولوئه. فكر مي‌كنم مال سواركارى ديروزه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    چيزى نگفت و به راهش ادامه داد. از قصر خارج شدند. پادشاه رو به محافظانش گفت:
    - از اينجا به بعد خودمون مي‌ريم. شما برين تو قصر.
    همگى بعد از اداى احترام مجدد، وارد قصر شدند. پادشاه رو به كاموس گفت:
    - ما دوتا دوستيم كه توسط ميزبان مهمونى دعوت شديم. ريحا پارتنر من و يكى از دخترهايى كه از قبل انتخاب كردم مال توئه. خونه‌مون نزديك تالار عروسيه و خانواده‌اى نداريم. همه رو فهميدى يا دوباره تكرارشون كنم؟
    كاموس كه حواسش كاملاً به حرف‌هاى پادشاه بود، سرش را تكان مختصرى داد.
    - آره، ولى چرا عروسى؟
    - همين‌طورى.
    جواب كوتاهش باعث شد كاموس حرف ديگرى نزند و كنار قدم‌هايش قدم بردارد. نيمه‌هاى راه همان‌طور كه پادشاه گفته بود، ريحا همراه با يک دختر ديگر كه تقريباً هم‌شكل ريحا بود، به آن‌ها پيوستند. گرچه صورت دلخور ريحا كاملاً از دور نمايان بود؛ اما كاموس توجهى نكرد و دستش را جلوى دخترى كه به‌عنوان پارتنرش كنارش ايستاده بود گرفت. لبخندى زد و دستش را حلقه‌ی بازوى قوى و عضلانى كاموس كرد. نرم، كنار هم قدم برداشتند. بدون اينكه بفهمد، اطراف تغيير كرد و همگى جلوى تالار عروسى بزرگى بودند كه از اتومبيل‌هاى پارک‌شده‌ی جلويش مشخص بود مهمان‌هاى زيادى دارد. به اتفاق وارد شدند. تالار به‌قدرى شلوغ بود كه كسى به آن‌ها توجهى نداشت. نيمى از مهمان‌ها در حال رقـ*ـص و نيم ديگر در حال خوش‌گذرانى و پذيرايى از شكمشان بودند. ميزى را دور از همه به انتخاب پادشاه اِشغال كردند. كاموس بى‌حوصله به صندلى تكيه داد و گفت:
    - خوشم نمياد از اين‌جور مهمونى‌ها.
    پادشاه لبخندى زد و گفت:
    - كِى ياد مي‌گيرى جلوى منى كه پادشاهم درست و حساب‌شده حرف بزنى؟
    كاموس بى‌جواب به ريحا خيره شد. ريحا بدون اينكه به او نگاه كند، اخمى كرد و دلخور، نگاهش را به ميز دوخت. كمى بى‌حال بود و صورتش به زردى مي‌زد و اين دليل خيره‌شدن نگاه كاموس بود. پادشاه بى‌توجه به حالت ريحا، دستش را گرفت و بلند شد.
    - خيله‌خب، من خوشم نمياد زياد بشينم. بيا بريم برقصيم.
    ريحا كه رنگش زردتر شده بود، با بى‌حالى گفت:
    - سرورم من يه‌کم ناخوشم.
    پادشاه اخمى كرد و دستش را بيشتر كشيد. ريحا ناچار ايستاد كه نگاهش با نگاه كنجكاو كاموس برخورد كرد. نگاه پرسؤال و معصوم كاموس كه نگرانى كمى با آن آميخته بود، باعث شد تمام دلخورى‌اش از بين برود. نگاهش را به معناى كمكم كن به كاموس دوخت؛ اما با كشيده‌شدنش توسط پادشاه، كاموس فقط توانست بفهمد او تمايلى به رقـ*ـص با پادشاه ندارد. تا كنار ميدان رقـ*ـص آن‌ها را نگاه كرد و وقتى در بين جمعيت گم شدند، ايستاد. دخترى كه پارتنرش بود به‌سرعت برخاست. دستش را جلوى قفسه‌ی سينه‌اش گرفت و گفت:
    - فقط ميرم يه هوایى بخورم. لازم نيست تو با من بياى.
    دختر ازخداخواسته نشست. تنها به طرفى از تالار رفت كه روى آن انواع مايعات گذاشته شده بودند. ليوان آبى پر و نگاهى به ميدان رقـ*ـص كرد. پادشاه و ريحا در آغـ*ـوش هم آرام در حال رقصيدن بودند. نگاه ريحا به چشمانش برخورد كرد. معصومانه اشاره كرد او را نجات دهد. با بدجنسى ابروهايش را بالا انداخت و جواب منفى داد. نگاه ريحا پر از خشم شد. حضور نيروى منفى‌ای را كنارش احساس كرد. جرعه‌اى نوشيد و گفت:
    - آرزو كردم يكى بهتر از تو رو ببينم.
    غرشى از خشم را شنيد و سپس صداى مرد را:
    - تو به ياد دارى!
    - البته نه همه‌چيز رو. فقط مي‌دونم پسرم ازم متنفره و تو هم علاقه‌ی شديدى به آنابل قلابى ابليس دارى.
    متعاقب اين حرف، گيلاس‌به‌دست برگشت و به نگاه متعجب و سبز ياشار نگاه كرد. ياشار با متعجب گفت:
    - از كج...
    ميان حرفش پريد، با لبخندى مسخره و كاملاً خنثى گفت:
    - فكر كردى با يه جادوى فرشته مي‌تونى تا آخر فكر من رو قفل كنى؟
    ياشار از زور تعجب دهانش باز مانده بود. افكارش به‌شدت در حال تغيير بودند؛ به‌گونه‌اى كه دهانش براى گفتن حرفى باز نمي‌شد. كاموس برگشت و مجدد به ميدان رقـ*ـص نگاه كرد.
    - ولى قسمت بزرگى از خاطراتم رو گم كردم و تو بايد كمكم كنى به ياد بيارم.
    ياشار يكه‌اى خورد. نفس عميقى كشيد تا بتواند به اعصابش مسلط شود. شوكى كه به او وارد شده بود، به‌قدرى قوى و غير‌قابل درک بود كه حتى دست و پايش را مي‌لرزاند. براى اولين بار از كاموس ترسيد. با صداى ته‌رفته‌اى گفت:
    - چي رو مي‌خواى به ياد بيارى؟
    كاموس جرعه‌ی ديگرى نوشيد.
    - قسمتى كه شماها خيلى وقت پيش برنامه‌ريزى كردين تا من رو مجبور به برد اون مسابقه كنين. براى همين تو فقط اجازه داشتى تو اون خونه من رو ببينى.
    ياشار ترسان گفت:
    - اون فقط به‌خاطر خودت بود. اگه تو اون مسابقه رو نمي‌بردى، خيلى چيزا از بين مي‌رفت و يكي‌شون هم زندگى خودت بود. ما بايد جورى برنامه‌ريزى مي‌كرديم كه تو فكر كنى هيچ‌كدوم از اتفاق‌ها فيلم نيست و واقعيته.
    كاموس خشمگين گفت:
    - من حق انتخاب داشتم.
    صداى بلندش باعث شد نظر چند نفر به آن‌ها جلب شود. چشمان كاموس بسته شدند. نفس عميقى كشيد و سعى كرد اعصابش را آرام كند. نگاه پادشاه به او برخورد کرد. اشاره كرد به ميدان برود. گيلاس را روى ميز گذاشت و بدون توجه به صورت سرخ‌شده‌ی یاشار، به ميدان رقـ*ـص رفت. كنار پادشاه ايستاد.
    - اوه كاموس! خوش‌حال ميشم براى چند دقيقه با ريحا برقصى. انگليسى‌ها به رقـ*ـص پارادور مشهورن.
    ريحا برگشت. صورتش بيش از ‌پيش رنگ‌پريده و ضعيف بود. دستش را جلوى ريحا دراز كرد. ريحا ازخداخواسته از آغـ*ـوش پادشاه خارج شد و خود را روى بازوهاى قدرتمند كاموس انداخت. آرام شروع كرد به رقـ*ـص پارادور كه از رقـ*ـص‌هاى قديمى انگليسى‌ها بود. بعد از چند ثانيه كه پادشاه نشست، كاموس آرام گفت:
    - امروز روبه‌راه نيستى.
    ريحا كه اشک در نگاهش حلقه زده بود، آرام گفت:
    - من ازش مي‌ترسم.
    صدايش به‌قدرى ضعيف بود كه با گوش‌هاى طبيعى انسان قابل شنيدن نبود؛ اما كاموس به‌راحتى شنيد. به بازوهايش چنگ زد و ترسان، كمى بلندتر گفت:
    - شب خوبى نداشتم. فقط نخوابيدم.
    - از كى مي‌ترسى؟
    ريحا متعجب به چشمان كاموس نگاه كرد. نگاهش به پشت‌سر ريحا بود؛ اما تمام حواسش به او بود.
    - هيچ‌كس. من همچين حرفى نزدم.
    كاموس به صورتش خيره شد. كمى بى‌حوصله گفت:

    - ببين، اگه مي‌خواى كمكت كنم، بايد همه‌چي رو بهم بگى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ريحا نگاهى به صورت پادشاه كرد. مستقيم آن‌ها را زير نظر گرفته بود و مشخص بود صداى هر دو را مي‌شنود. تصميم گرفت وقت مناسب‌ترى را براى گفتن حقايق انتخاب كند. دست‌هايش را از بدن ورزيده‌ی كاموس جدا كرد و قدمى به عقب برداشت. سرش را پايين انداخت و گفت:
    - چيزى نيست، فقط شب خوبى نداشتم. الان هم نمي‌خوام برقصم.
    آرام عقب‌گرد كرد و از كاموس دور شد. نگاه سنگين و پرخشمش را روى شانه‌هايش احساس مي‌كرد؛ اما ترسش از پادشاه بيشتر بود.

    ***
    سرفه‌كنان به دروازه تكيه داد. ژينوس باعجله دويد و بازويش را گرفت.
    - حالت خوبه ياش؟
    كاليوس كه به ديوار تكيه داده بود، با پوزخندى گفت:
    - هه! از كِى تا حالا ياشار شده ياش؟
    - يا حرف نزن يا وقتى هم مي‌زنى درست بزن.
    كاليوس نگاه عصبى‌ای به مايكل كرد. بى‌توجه به او، ياشار را تا تختخواب راهنمايى كرد و خواباند. كنار تخت نشست.
    - چى شده كه اين‌قدر حالت بده رفيق؟
    ياشار نگاهى به صورت كنجكاو كاليوس كرد. زاويه‌ی نگاهش همان نگاه كاموس بود با فرق اينكه كاموس بيش از حد معصوم خيره مي‌شد. سرفه‌ی ديگرى كرد تا نفسش باز شود.
    - اون به یاد داره.
    كاليوس زنجير در دستش را تكان مختصرى داد و مجدد پوزخند زد.
    - امكان نداره!
    - اگه پاش به دنياى ماورا برسه، همه‌چيز به هم مي‌خوره، اولين كسايى كه مجازات ميشن من و توييم مايكل. مطمئن باش خشم فرشته‌ها برعكس اسم نوازش دهنده‌شون، خيلى ترسناكه.
    نشست و سرش را ميان دستانش گرفت. با ناراحتى ناليد:
    - تمام زحمت‌های زوبعه كيسان با خاک يكسان ميشه! نمي‌ذارم اين اتفاق بيفته.
    مايكل كه كمى خونسردتر از ياشار بود، دستش را روى شانه‌اش گذاشت و از در آرامش وارد شد.
    - خيله‌خب، بذار ببينم. اولين بدبختى: كاموس به ‌ياد داره. دومين بدبختى: پسرش يه روانيه. سومين...
    كاليوس با اعتراض دهانش را باز كرد كه ياشار زودتر از او گفت:
    - نه همه‌چيز رو. از قضيه‌ی اهورا خبر نداره. اگه داشت، خيلى داغون‌تر بود.
    مايكل، به‌ناچار ناليد:
    - مي‌خواى چي‌كار كنى؟
    - كافيه ملاقات ديگه‌اى با من نداشته باشه. اون يكي رو مي‌خواد تا خاطراتش رو براش يادآورى كنه، يكى مثل من. مي‌خوام براى چند وقتى يه جايى پنهان بشم.
    مايكل به نشانه‌ب تأييد گفت:
    - خوبه، اما كجا؟
    - هنوز نمي‌دونم.
    هر دو به كاليوس نگاه كردند. بى‌توجه مشغول ساختن معجونى بود كه گاهى تسكين‌دهنده‌ی دردهايش بود.
    - اما اون به پدرش نياز داره تا دردهاش رو از بين ببره ياش. تا كِى بايد دارو بخوره تا درد استخون‌هاش رو تسكين بده؟
    ياشار با دلسوزى به دستان كاليوس نگاه كرد. ژينوس كه به‌آرامى مي‌گريست، بغض‌کرده زبان باز كرد:
    - اون به اين دردها عادت كرده. شما بايد به فكر اين باشين كه كاموس به اين دنيا نياد؛ وگرنه نابودگر تمام موجوداتش خواهد شد.
    هر سه با نوميدى و ترس به كاليوس خيره شدند؛ كاليوسى كه از سرنوشت شومش خبر نداشت و به‌آرامى سنگ‌هاى زندگي‌اش را به اين‌طرف و آن‌طرف پرت مي‌كرد.

    ***
    ريحا ليوان شربت سرخ‌رنگ را روى ميز گذاشت و رو به كاموس گفت:
    - چرا چيزى از غذات رو نخوردى؟
    كاموس كه دست‌به‌سينه از پنجره‌ی اتاق به بيرون خيره شده بود، تكان مختصرى خورد و سپس برگشت.
    - به خدمه گفتم چيزى نمي‌خورم.
    - اما تو از صبح تا حالا فقط...
    ميان حرفش پريد و كمى عصبى غريد:
    - گفتم كه نمي‌خورم. اصلاً تو چرا خودت چيزى نمي‌خورى؟
    ريحا دلخور سرش را پايين انداخت. قطره اشكى از چشمانش چكيد. انتظار رفتار خشونت‌آميزى را از طرف كاموس نداشت. او هميشه كاموس را نجات‌دهنده‌ی خودش مي‌ديد.
    - من از غذاى شياطين تغذيه نمي‌كنم.
    حرفش در ميان افكارش بود، اما كاموس شنيد. بى‌حرف، قدم‌زنان به ريحا نزديک شد و روبه‌رويش نشست. با نگاه تيزى تمام بدنش را از نظر گذراند. دخترى ريزاندام بود كه نسبت به خودش به‌شدت ضعيف و نحيف مي‌نمود.
    - چرا هنوز كنار شياطين زندگى مي‌كنى؟ تو بايد بين انسان‌ها باشى.
    ريحا متعجب و شوكه سرش را بلند كرد. قبل از اينكه حرفى بزند، کاموس زودتر گفت:
    - من پدرت رو مي‌شناسم. كاملاً هم مطمئنم درمورد من بهت حرف‌هايى زده. نجات‌دهنده‌ی تو منم، اما دستورش رو من نميدم. پادشاه دستورش رو صادر مي‌كنه. مي‌خوام نجاتت بدم؛ اما بايد خودت هم همكارى كنى.
    مستقيم به چشمان متعجب ريحا خيره شد. توانست غوغا و آشوب را به‌راحتى در نگاهش تشخيص دهد. به‌قدرى شوكه بود كه نمي‌توانست جوابى بدهد. پس خودش شروع كرد:
    - بايد كمكم كنى از اينجا فرار كنم. من با قبول شرايط پادشاه اينجا، حكم زندانى‌شدن خودم رو امضا كردم. لازم مي‌دونم كه يه نفر از اهالى اينجا طرف من باشه.
    ريحا كه كمى خودش را جمع‌وجور كرده بود، به‌آرامى به كاموس نزديک شد. دست لرزانش را بلند كرد و روى قلب متلاطم و پرآشوب كاموس گذاشت. تعجب را در نگاه كاموس خواند؛ اما مطمئن بود به‌زودى دليل كارش را مي‌فهمد. همان‌طور هم شد. چشمان زيباى كاموس كه حال نيمى از آن به سرخى مي‌زد، آرام‌آرام پر از حس رضايت شد. او جواب مثبتش را با دستش به بدن كاموس منتقل كرده بود و دليل اين كارش چيزى غير از نفهميدن پادشاه و يارانش نبود.

    ***
    روى صخره نشست كه صداى يكى از اجنه‌ها را شنيد:
    - هى كاليوس! تو نمي‌خواى با ما بازى كنى؟
    به‌آرامى برگشت، يک جن عارض بود (در جلد اول به جن عارض اشاره شده). چشمان صورتى روشنش پر از شيطنت بودند. مي‌دانست كاليوس هميشه از بازى‌كردن با بقيه‌ی اجنه محروم بود. ضعيف‌بودنش باعث شده بود هيچ‌كس او را در گروهش نگيرد.
    - نه، خودتون بازى كنين.
    عارض با تخسى، چوب‌دستى كه در دستش بود را تكان داد. نگاهى به بقيه‌ی اجنه كرد و گفت:
    - چيه؟ مي‌ترسى باز ببازى و آخر بازى از هم‌گروهى‌هات کتک بخورى؟
    بعد از گفتن اين حرف با صداى بلندى شروع به خنديدن كرد. صداى كريه و ترسناكش كه مختص همه‌ی اجنه بود، هماهنگى جالبى با صورت عصبى و پرخشم كاليوس داشت. با يک حركت بلند شد و به‌طرف جن عارض خيز برداشت که جا خالى داد و كاليوس با كله، محكم به زمين برخورد كرد. مجدداً صداى همه‌ی شياطين و اجنه بلند شد. عرق روى صورتش را با آستينش پاک كرد. مي‌دانست شانس برنده‌شدن در مقابل آن جن قوى را ندارد. نفس عميقى كشيد و با دلى غم‌زده بلند شد. لباس‌هايش را تكان مختصرى داد و به جهت مخالف همه‌ی اجنه قدم برداشت. صداى جن عارض را مجدد شنيد:
    - فكر نكنم اون‌قدر زور داشته باشه كه حداقل يه كيلو وزن بلند كنه.
    چشمانش را به هم فشرد و تندتر قدم برداشت. به اولين جايى كه در ذهنش نقش بست طى‌‌العرض كرد. دوروبرش را نگاه كرد و دروازه‌ی پنجم برزخ را شناخت. مي‌دانست اين وقت‌ها ژينوس هميشه اينجاست. به‌طرف جايى كه حدس مي‌زد ژينوس باشد، به راه افتاد. ژينوس را ديد كه پشت به او در حال صحبت با ياشار است. كنجكاو، پشت درختى ايستاد و تمركز كرد تا صدايشان را بهتر بشنود.
    - ياش من نمي‌تونم.
    ياشار اخم كرد و دست ژينوس را محكم‌تر گرفت.
    - اون‌قدرها هم سخت نيست. من مي‌دونم تو منتظر كاموسى. اون فرشته‌ی مغرور هيچ‌وقت دوباره به‌سمت تو نمياد. مطمئن باش اگه پيدات كنه، اول ازت مي‌پرسه بچه‌ش كجاست.
    صدايش را كمى آرام كرد تا از اضطراب ژينوس كم كند:
    - من نمي‌تونم صبر كنم.
    دستى ضربه‌ی آرامى روى شانه كاليوس زد. بدون اينكه نگاه كند، شانه‌اش را تكانى داد و گفت:
    - هيس، نكن.
    - گوش وايستادى؟
    اين بار سرش را آرام چرخاند. يک جاندر بود كه چشمان آبى روشنش اولين چيزى بود كه در نظر كاليوس شكل گرفت.
    (جاندر: در افسانه‌ها جاندر به معناى كوه شاخ يا شاخ‌هاى بزرگ گفته مي‌شود‌‌. جاندرها معمولاً در دنيايى زندگى مي‌كنند كه پر از آب و علف باشد؛ چرا كه منبع اصلى انرژى آنها از علف و آب سرچشمه مي‌گيرد. جاندر معمولاً از سرعت بسيار بالايى برخوردار است. دو شاخ بزرگ در سر دارد و هركس كه شاخ‌هايش بزرگ‌تر باشد، براى آن‌ها مقدس و ارزشمند است. شكلى همانند انسان دارند با فرق اينكه انگشتان دست و پا ندارند. از مادر زاده نمي‌شوند و در عوض همانند پرندگان، از تخم‌ها سر درمى‌آورند. يكى از بدترين عاداتشات اين است كه به‌شدت با انسان‌ها مخالف‌اند و هر وقت كه اجازه داشته باشند روى زمين قدم بگذارند، حتماً به يكى از آنها صدمه خواهند زد؛ به اشكال مختلف و به‌گونه‌اى كه انسان فكر مي‌كند يک اتفاق بوده.)
    كاليوس متعجب گفت:
    - هى! تو اجازه ندارى به اينجا بياى.
    جاندر تكيه‌اش را به درخت داد و با دستش ضربه‌هاى كوچكى به آن زد.
    - به تو چه؟ دلم مي‌خواد.
    از جوابش بيشتر متعجب شد تا ناراحت‌ نگاهى به يكى از شاخ‌هايش كرد. شكسته بود و خون خشک‌شده‌اش به‌وضوح مشخص بود.
    - تو دعوا كردى. زخمى و خونى هستى.
    جاندر نگاهى به صورت كاليوس كرد. معصومانه منتظر بود تا از او كمک بخواهد. صورت كاليوس كمى آشنا بود. ابروهايش را چين داد و بيشتر تمركز كرد. به یاد آورد كه اين صورت را زمانى پدرش براى او نشان داده بود؛ اما صورتى كه او ديده بود كمى كهن‌سال‌تر از كاليوس بود. صورت كاليوس به‌شدت بچگانه و كوچك‌تر از آن نقاشى بود.
    - اسمت چيه؟
    - كاليوس. تو؟
    جاندر كمى جلو رفت. هم‌قد او بود. تنها فرقش لاغرى و ضعيفى بيش از حد كاليوس نسبت به او بود.
    - من تو رو يه جايى ديدم. پدرم از تو و كيهان قصه‌هاى زيادى تعريف كرده. ببينم تو مگه به زمين تبعيد نشدى؟
    كاليوس كه كمى گيج شده بود، گفت:

    - نه. من هميشه اينجا بودم. احتمالاً اشتباه گرفتى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا