کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
جاندر لبخندى زد و دستش را جلو برد.
- آره درسته، اشتباه گرفتم. خوش‌وقتم. اسم من هيسخائه. از ديار جاندرهام.
كاليوس همان‌طور كه دستش را فشار مي‌داد و كنجكاو به شاخ‌هاى شكسته‌اش خيره شده بود، به شوخى گفت:
- خنده‌داره. مخفف اسمت هيسه.
هيسخا به‌سرعت اخم كرد. دستش را كشيد و انگشتش را به شكل تهديد جلوى كاليوس تكان داد.
- مبادا، تكرار مي‌كنم مبادا دوباره به اين اسم صدام بزنى! اين فقط مختص يكيه.
كاليوس با تخسی گفت:
- يه دختر؟
لبخندى كه روى صورت هيسخا نشست، تأييدى بود بر حرف كاليوس؛ اما به‌سرعت هاله‌اى غمگين تمام صورتش را پوشاند.
- من ديگه بايد برم. خوش‌حال شدم ديدمت كاليوس.
كاليوس كه دوست نداشت او را از دست بدهد، فقط گفت:
- اميدوارم دوباره ببينمت.
زيرلب آرام‌تر تكرار كرد:
- چون من دوست‌هاى خيلى كمى دارم.
هيسخا كه شنيده بود، در سكوت تأييد كرد كه او هم همانند كاليوس از هيچ دوستى برخوردار نيست. به‌آرامى ناپديد شد. كاليوس كه به جاى خالى‌اش خيره شده بود، با شنيدن صداى ياشار در جا پريد:
- خوشم نمياد با هرکسى صميمى بشى كاليوس. تو اين دنيا به هيچ‌كس نميشه اعتماد كرد.
سرش را كمى كج كرد.
- مثلاً يكى مثل تو؟ رودررو مواظب منى و پشت‌سرم زير دست‌وپاى مادرم؟
ياشار خشمگين يقه‌اش را گرفت. تا خواست حرفى بزند، صداى گريان ژينوس را شنيد:
- نه، خواهش مي‌كنم ياش! اون خيلى ضعيفه.
به‌شدت كاليوس را رها كرد. دور دهانش را پاک كرد و گفت:
- وزن و درازى زبونت از وزن كل بدنت بيشتره. حيف كه پسر كاموسى!
كاليوس به پشت بر زمين برخورد كرد. استخوان كتف سمت راستش به‌شدت درد گرفت. توجهى نكرد و ايستاد.
- تقاص اين كارت رو پس ميدى. یه روزى از اينكه من رو انداختى پشيمونت مي‌كنم.
ياشار، متعجب و شوكه، رفتن كاليوس را دنبال كرد. كمى جلو رفت و سپس غيب شد. همان‌طور شوكه، به ژينوس که هنوز هم گريه مي‌كرد، نگاهی انداخت.
- چرا يه بچه بايد اين‌قدر عقده‌اى و كينه‌اى باشه كه شخصى مثل من رو تهديد كنه؟ از بچگى تو دست‌هاى من بزرگ شد. اون اولين بابا رو به من گفت.
ژينوس با بينى پر و صداى لرزانش گفت:
- ازش مي‌ترسم، براى همين كارى به كارش ندارم. كاش تو هم خودت رو ازش دور كنى.
- امكان نداره ژينوس! اگه به‌طرف ابليس كشيده بشه چى؟ مي‌دونى كه كاليوس نيمه‌فرشته و نيمه‌جنه.
گريه‌ی ژينوس شدت گرفت. صورتش را ميان دستانش پنهان كرد و معصومانه و درمانده به گريه‌اش ادامه داد. زانوانش خم شد و روى زمين زانو زد.
- نبايد با ابليس معامله مي‌كردم. من هم مادرم رو از دست دادم و هم زندگى انسانيم رو. ابليس به قولش عمل نكرد. حالا هم پسرم... ديگه طاقت ندارم.
ياشار متفكر روى سنگ نشست، به نقطه‌ی نامعلومى خيره شد و در ادامه‌ی حرف ژينوس گفت:
- براى ساختنش فقط يه راه هست و اون هم اينه كه تحويل پدرش داده بشه.
ژينوس در دل تأييد كرد؛ اما زبانش نچرخيد و از ترس اينكه مجازات سنگينى براى ياشار و بقيه‌ی دوستان كاموس ببرند، دهانش باز نشد.

***
راهروى دراز را رد كرد. آخرين اتاق، اتاق پادشاه بود. روبه‌روى اتاق ايستاد و تقه‌اى به در زد. بلافاصله در باز شد و صداى پادشاه را شنيد:
- بيا تو.
وارد شد. پادشاه كتاب در دستش را بست و روى ميز گذاشت. نگاه كاموس روى انگشتر سرخ و براق پادشاه خيره ماند.
- كاموس! چى شده كه اين وقت شب به اينجا اومدى؟
بعد از اين حرف نشست روى تخت. تازه دخترى كه در اتاق بود را ديد. پشت‌سر پادشاه نشست و با دستان ظريفش شروع به ماساژ كمر و شانه‌هاى پادشاه كرد. لباس برهنه و زيبايى به تن داشت؛ به‌گونه‌اى كه هـ*ـوس هركس را بيدار مي‌كرد. كاموس دستانش را از پشت به هم گره كرد.
- مي‌خوام برم بيرون.
- به چه دليل؟
- مي‌خوام يكي رو ببينم، يه دختر كه توی آسايشگاه بستريه.
پيشانى پادشاه چينى خورد.
- چه هدفى دارى كه اين وقت شب مي‌خواى برى؟
- لازمه ببينمش. اون هميشه اونجاست.
پادشاه نفس عميقى كشيد و به صورت مصمم كاموس خيره شد. صورتش به‌قدرى پرقدرت بود كه خود را بيش از حد ضعيف مي‌ديد.
- خيله‌خب، با دنى برو. سعى كن زود برگردى.
بى‌حرف از اتاق خارج شد. دنى كه حرف پادشاه را شنيده بود، دوان‌دوان به‌دنبال كاموس دويد.
- چته؟ چرا اين‌قدر تند ميرى؟ من به قدم‌هات نمي‌رسم.
- مي‌خواى سوار پشتم شو، خودم ببرمت.
دنى خنديد و گفت:
- كافيه فقط خم شى.
جوابى از كاموس نشنيد. درواقع ذهن كاموس به‌قدرى آشفته بود كه متوجه اطرافش نبود.
پشت ديوار ايستاد و سركى كشيد. آسايشگاه مثل هميشه سوت‌وکور بود. فضاى سرد و ترسناكش يک انسان سالم را هم بيمار مي‌كرد. دنى را با دستش متوقف كرد و آرام به‌طرف اتاق مدنظرش به راه افتاد. درى سفيدرنگ كه نام و مشخصات بيمار روى آن چسبيده بود. رزالين آلبرت، بيمار عمومى. نفس عميقى كشيد و تقه‌اى به در زد. دنى هنوز هم كنار ديوار ايستاده بود. با شنيدن صداى «بيا تو»، در را به‌آرامى باز كرد و وارد شد. دخترى جوان عينک‌به‌چشمی با لباس‌هاى سفيدى روى تخت نشسته بود. با ديدن كاموس لبخند عميقى زد و از جا برخاست.
- اوه خداى من، استيفن!
دويد و او را در آغـ*ـوش گرفت. در حالت گريه گفت:
- فكر مي‌كردم ديگه هيچ‌وقت نمي‌بينمت.
كاموس به‌آرامى دستانش را از دور گردنش باز كرد. با دو انگشت عينک ظريف را برداشت که چشمان آبى روشنش بيشتر نمايان شدند.
- به كمكت نياز دارم رزا.
رزالين مجدد او را در آغـ*ـوش گرفت و به برق انگشتر بلورى‌اش خيره شد.
- اول بايد توضيح بدى چرا يهويى سفر كردى. مي‌دونى تا فهميدم سالمى چقدر اذيت شدم؟ آدم كه نامزدش رو اين‌جورى رها نمي‌كنه.
زانوان پرقدرت كاموس لرزيدند. در دلش بارها تكرار كرد كاش روزى كه با رزالين برخورد كرده بود، از زندگي‌اش حذف مي‌شد. از آيند‌ه‌ی نامعلومش مي‌ترسيد. مي‌ترسيد از اينكه تمام عزيزانش با او زجر و درد بكشند. دستانش را دور كمر باريک رزالين حلقه كرد. سرش را روى شانه‌اش گذاشت.
- مجبور شدم به يه سفر اجبارى برم. متأسفم كه نگرانت كردم.
رزالين متعجب سرش را بلند كرد. دقيق و عميق در نگاه كاموس غرق شد. وقتى نتوانست نگاه پرمعنا، اما سفت‌وسخت كاموس را بدرد، زبان باز كرد:
- تو چرا اين‌جورى حرف مي‌زنى؟ سرد و محكم، جورى كه اصلاً نمي‌تونم احساس محبتى توى لحنت تشخيص بدم. قبلاً خيلى بيشتر از اين گرم بودى. حتى گرماى تنت هم فرق كرده.
شانه‌هاى لرزان رزالين را در دو دست گرفت. همان‌طور كه نگاه سردش در چشمان زيباى رزالين بود، گفت:
- رزا من وقت ندارم همه‌چي رو تعريف كنم. يادته بهم گفتى شب‌ها خواب مي‌بينى تو يه دنيايى هستى كه آسمونش قرمزه و خاک زمينش هم هميشه داغ و سرخه؟
رزالين سرش را به نشانه‌ی بله تكان داد. كاموس رشته‌ی ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- اونجا جاييه كه من بهش تعلق دارم. چه بخوام و چه نخوام، اونجا خونه‌ى منه و اين تقدير پر از رنج و عذابيه كه برام نوشته شده. دردکشيدنم هيچ‌وقت تمومى نداره. مي‌خوام اين رو بفهمى كه ديوونه نيستى و همه‌ی اون چيزها حقيقت داره.
رزالين ترسان‌تر از هميشه، دستان كاموس را پس زد و چند قدم به عقب رفت.
- تو دارى دروغ ميگى استيف. تو اين‌قدر بد نيستى كه جهنم خونه‌ى تو باشه.
لرزش بيش از حد تنش باعث شد روى زمين زانو بزند. نفس‌هاى عميق كشيد تا بتواند هراس و ترسى كه نسبت به عشق زندگي‌اش در دلش شكل گرفته بود را سركوب كند. به اين ايمان داشت كه كاموس هيچ‌وقت موجودى منفى و شيطانى نيست‌. دست كاموس را روى شانه‌اش احساس كرد؛ دستى كه مثل هميشه گرم و پرمحبت نبود، بلكه مملوء از نيروى منفى و ترس بود. صداى نرم و نوازش‌دهنده‌اش را شنيد:
- رزا من جايى زندانى شدم كه دستم از همه‌جا كوتاهه‌. من بايد برم به اون دنيايى كه تو هر شب توش قدم مي‌زنى؛ اما متأسفانه قول احمقانه‌اى دادم كه نه مي‌تونم بزنم زيرش و نه مي‌تونم بهش عمل كنم‌ ازت مي‌خوام پيامى به يكى برسونى.
رزالين آب دهانش را قورت داد و با صداى لرزانى گفت:
- به كى؟
احساس كرد كاموس ايستاد و چند قدم از او دور شد. صدايش را از كنار پنجره‌ی اتاقش شنيد:
- بايد يكي رو تو اون دنيا برام پيدا كنى، یه زن كه از خيلى وقت پيش من رو مي‌شناسه. اسمش راداست. تو ضلع شرقى دروازه‌ی برزخ پنجم زندگى مي‌كنه.
- از كجا بدونم من رو نمي‌كشه؟
- در اصل هركس كه به حريمش نفوذ كنه رو بى‌درنگ مي‌كشه؛ اما اگه اسم من رو بهش بگى، به‌خاطر منفعت و قدرت خودش هم كه شده تو رو نمي‌كشه.
رزالين كه كمى آرام شده بود، كمرش را راست و به قامت كاموس نگاه كرد. دست‌هايش را پشت‌سرش گره كرده بود و عميق به بيرون اتاق نگاه مي‌كرد، لباس‌هاى سياه و تاريكش او را شبيه به اسطوره‌اى كرده بود كه در قصه‌ها خوانده مي‌شد.
- باورم نميشه استيف! تو يه موجود ماورايى هستى.
بدون توجه به حرف رزالين، همان‌طور كه در فكر بود گفت:
- بهش بگو جون يكي رو برام بگيره. رادا بايد يكي رو برام بكشه.
- كي رو؟

- بچه‌م رو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    رزالين با تعجب بيشترى افزود:
    - تو بچه دارى؟! براى چى مي‌خواى بكشيش؟
    كاموس نفس عميقى كشيد. آرام دهانش را باز كرد. مي‌دانست رزالين كسى نيست كه بتواند كاملاً حرف‌هايش را درک و هضم كند.
    - من زندانى شدم، آزادى من فقط يه كليد داره. اونا مي‌دونستن به‌زودى همه‌چي رو به‌ ياد ميارم و قصد فرار از اونجا به ذهنم مي‌رسه. براى همين كليد آزاديم رو تبديل به چيزى كردن كه نتونم ازش استفاده كنم. جون بچه‌م حكم آزادى منه.
    طبق معمول رزالين كه متوجه نشده بود، سؤالش را تكرار كرد:
    - فكر نمي‌كردم ازدواج كرده باشى. واقعاً بچه‌اى دارى؟
    كاموس با انزجار افكار به‌هم‌ريخته‌اش را كمى آرام كرد. نمي‌دانست چگونه باعث مرگ كسى شود كه از گوشت و خون خودش بود. بى‌توجه به سؤالات پى‌درپى رزالين، لب‌هايش را به‌هم فشرد و گفت:
    - اين رو وقتى فهميدم كه جاى دو تا انگشت و يه قلب روى دروازه بود، جاى اون كليد قالب انگشت من بود، اما خطوطش فرق مي‌كرد. هيچ‌كس توى دنياى ماورا وجود نداره كه دستاش هم‌اندازه‌ي دست‌هاى من باشه، مگر كيهان كه وجود نداره و تنها فرزندم. متأسفانه حتى اسمش رو هم نمي‌دونم. قلب و انگشت شست فرزندم مي‌تونه من رو آزاد كنه و اين يعنى نابودى تمام اونايى كه من رو بى‌عقل و احمق ديدن و بدون اجازه‌م برام تصميم گرفتن.

    ***
    صلحا آخرين تكه‌ی ظرف را در سينک انداخت و شروع به شستن كرد. قطرات غليظ اشك‌هايش از چشمانش چكيد و با كف سفيد و براق سينک يكى شد. دست آنتونى روى دستانش نشست.
    - ولشون كن، بعداً مي‌شورى. اصلاً بده خودم انجام ميدم.
    صلحا بدون اينكه دستانش را بشويد، عقب رفت. آنتونى مشغول شستن شد و در همان حالت هم گفت:
    - مي‌دونى اشتباه من و تو چى بود؟
    جوابى از صلحا نشنيد، اميدى هم نداشت به اين زودى صلحا به حرف بيايد.
    - وقتى تصميم گرفتيم به كيهان دروغ بگيم، اشتباه ما همين بود. بايد كنار كيهان مي‌مونديم، اون‌وقت لازم نبود كسى از خانواده‌ش دور باشه و يا كاموسى كه اون‌قدر دوستش دارى، تو بغـ*ـل يكى ديگه بزرگ بشه.
    آخرين كاسه را آب‌كشی كرد و گذاشت تا خشک شود. به‌طرف صلحا برگشت. به‌آرامى مي‌گريست. ميان گريه و ناله زبان باز كرد:
    - مي‌دونى كه موندن ما ممكن نبود. من مجبور شدم براى خودم قبر بسازم و خودم هم فرار كنم به دنياى انسان‌ها. من يه ترسو‌ئم.
    آنتونى، شانه‌هاى لرزان خواهرش را فشرد.
    - صلحا اين رو نگو. تو به‌خاطر من از اون دنيا فرار كردى. اون‌ها من رو مي‌كشتن.
    صلحا آرام در آغـ*ـوش برادرش فرو رفت. تنها سنگ صبورى كه سال‌ها سخاوتمندانه شانه‌هايش را براى صلحا رها كرده بود تا او با اشك‌هايش شوينده‌ی شانه‌هايش باشد. صداى خش‌خشى باعث شد به‌سرعت از هم جدا شوند. صلحا همان‌طور كه اشك‌هايش را پاک مي‌كرد گفت:
    - چى بود؟
    - فكر نكنم يه صداى طبيعى بوده باشه.
    هر دو از هم كمى دور شدند و با دقت به اطراف نگاه كردند. چيزى نبود، يا شايد براى آن‌ها چيزى نبود.
    - صلحا از من دور نشو. ممكنه خطرناک باشه.
    با صداى جيغى، به‌سرعت به‌طرف اتاقى رفت كه حدس مي‌زد صلحا واردش شده باشد. در را باز و با ترس و وحشت به اطراف نگاه كرد. چشمش به صلحا افتاد كه كاموس را در آغـ*ـوش گرفته بود. نفس عميقى كشيد و گفت:
    - آه تويى استيف. ما رو ترسوندى پسر!
    به‌آرامى از صلحا جدا شد و روى صندلى نشست. لباس‌هاى يكدست سياه‌رنگش باعث ترس آنتونى شد. در اين ده سال نديده بود او سياه به تن كند. به صورتش دقيق نگاه كرد. همان صورت بى‌تفاوت و خنثى قبل را داشت. او همانند گذشته رفتار مي‌كرد.
    - ببينم اون پدر قلابى كجاست؟
    با شنيدن جمله‌ي كاموس، چشمان آنتونى با عذاب بسته شد. مطمئن شد كاموس همه‌چيز را به ياد دارد؛ اما باز هم خود را نباخت و با صداى شادى گفت:
    - خب رفته بيرون براى خريد يه چيزى. فكر مي‌كنم تا چند دقيقه‌ي ديگه بياد. ببينم تو گرسنه نيستى؟
    كاموس به‌شدت برخاست. آنتونى با ترس، قدمى به عقب برداشت.
    - يه جورى رفتار نكن كه فكر كنم هنوز هم نمي‌دونى حافظه‌م رو به دست آورده‌م.
    آنتونى، ترسان، نگاهى به صلحا كرد. شوكه و متعجب، به صورت جدى و بى‌روح كاموس نگاه مي‌كرد. مي‌ترسيد همانند گذشته حمله‌اى به او دست دهد. صداى كاموس بيشتر از آن نگذاشت تا به نگرانى‌هايش فكر كند:
    - فكر كردين با ساختن يه جسم شبيه به كيهان و منتقل‌كردن محبت صلحا به اون، مي‌تونه يه پدر واقعى براى من باشه؟ اصلاً به اين فكر كرده بودين كه چطور تا آخر عمر من رو اون‌جورى نگه مي‌دارين؟
    در باز شد. آنتونى با ديدن كيهان در درگاه، به شانس بدش لعنت فرستاد. پوزخند صدادار كاموس لرز به تنش انداخت.
    - اوه استيفن، كى برگشتى پسرم؟ خيلى دلم برات تنگ شده بود.
    بعد از گفتن اين حرف به‌طرف كاموس رفت و او را در آغـ*ـوش گرفت. كاموس بدون اينكه كيهان را در آغـ*ـوش بگيرد، مستقيم و تيز به صلحا خيره شده بود. او را از آغوشش جدا كرد و به‌طرف پنجره‌ي اتاق برد. روبه‌رويش ايستاد‌. كيهان هم با همان صورت مصنوعى خود خيلى خوب توانسته بود شكل متعجبى به خود بگيرد. كاموس شروع به توضيح كرد:
    - هميشه فكر مي‌كردم نور خورشيد روى بدن تو نمي‌تابه و براى همين سايه ندارى؛ اما الان فهميدم تو فقط يه موجود ساخته و پرداخته‌ي ذهن صلحايى. آدم‌ها قادر به ديدن تو نيستن و هيچ صدايى از طرف تو نمي‌شنون. فكر نمي‌كنم اين حرف‌هايى كه مي‌زنم رو اصلا ً بتونى درک كنى.
    همان‌طور هم بود. كيهان همانند مجسمه‌اى ايستاده بود و هيچ حرفى نمي‌زد. كم‌كم صورتش غبارآلود شد و آرام‌آرام در هوا به پرواز درآمد. بعد از رفتنش، آنتونى با صداى غمگينى گفت:
    - فكر نمي‌كنم ديگه بهش نياز داشته باشيم.
    به كاموس نگاه كرد. منتظر ايستاده بود تا همه‌ي حقايق را برايش آشكار كند، اما آنتونى اين را نمي‌خواست.
    - تو اين ده سال تو كمبودى حس نكردى كاموس، برعكس تونستى مزه‌ي بودن تو يه خانواده‌ی واقعى رو بچشى. نميگم كار ما خيلى درست بوده، اما تو اين قضيه ما نقش زيادى نداشتيم. تو خونه نشسته بوديم كه يه جن به اسم ياشار اومد و بهمون گفت در ازاى نگهدارى از تو، هرچى بخوايم بهمون ميده. صلحا هميشه آرزوش بود كنار تو باشه. بدون اينكه چيزى بخواد، قبول كرد.
    ميان حرف آنتونى، كاموس با خشم لگدى به ميز بزرگى كه كنارش بود زد. ميز به‌شدت به ديوار برخورد كرد، خرد شد و تكه‌هايش به اطراف پرت شد.
    - چرا هرجا ميرم ياشار قبلاً اونجا رو دست‌كارى كرده؟ اصلاً چه حقى داشت كه براى زندگى من تصميم بگيره؟ مي‌كشمش. به دستم بياد زنده‌ش نمي‌ذارم.
    نفس‌نفس مي‌زد. قفسه‌ی سينه‌اش به‌شدت بالا و پايين مي‌شد؛ به‌ طورى كه هر آن ممكن بود از هم پاشيده شود. صداى ترسان دنى ميان افكارش اكو شد:
    - استيف بايد بياى بيرون. بيشتر از اين نمي‌تونم به پادشاه خيانت كنم و بذارم بيرون از قصر بمونى.
    چشمانش را به هم فشرد. بعد از ده سال مجدد از قدرت ماورايى‌اش استفاده كرد و غيب شد. كنار درختى ظاهر شد كه دنى پشت‌سرش پنهان شده بود. سعى كرد لحن خشمگينش را آرام كند تا دنى بويى از ماجراهايى كه داشت نبرد.
    - دنى؟ آماده‌اى؟ بيا برگرديم.
    دنى به‌سرعت از پشت درخت به بيرون پريد. عرق سرد روى صورتش به‌وضوح مشخص بود. با ديدن كاموس با كف دست ضربه‌اى به شانه‌اش زد و اعتراض‌آميز گفت:
    - مگه نگفتى فقط چند دقيقه؟ تو دو ساعته رفتى تو اون خونه!
    - متأسفم. چيزى كه مي‌خواستم رو پيدا نمي‌كردم.
    دنى نفس عميق و عصبى كشيد.
    - خيله خب، بيا بريم.
    هر دو با قدرت ماورايى دنى به قصر بازگشتند. دنى روى تخت كاموس نشست و با چشم رفتار كاموس را زيرنظر گرفت. به نظرش كمى غيرطبيعى بود. صورت سرخ كاموس با لحن آرام و بى‌خشمش اصلاً هم‌خوانى نداشت.
    - ببينم اونجا چه اتفاقى افتاد؟
    كاموس پيراهن مشكى‌اش را از تن كشيد و براى اينكه صورتش را بيشتر پنهان كند، مشغول پاک‌كردن صورتش با پيراهن شد.
    - منظورت از اتفاق چيه دنى؟ من كه بهت گفتم فقط مي‌ريم دنبال يه شىء كه متأسفانه پيداش نكردم و برگشتم.
    دنى سكوت كرد؛ اما نگاه پرسؤال و مشكوكش هنوز هم روى صورت كاموس بود. با صداى تق‌تق در، دنى در را باز كرد. با خدمتكارى كه سرش پايين بود روبه‌رو شد.
    - چى شده؟
    - پادشاه ايشون رو به باغ دعوت كردن و می‌خوان تا چند دقيقه‌ی ديگه اونجا باشن.
    دنى بى‌حرف در را بست و به كاموس نگاه كرد.
    پادشاه جام پر از مايع سرخ‌رنگش را از روى ميز برداشت. جرعه‌اى نوشيد و به كاموس نگاه كرد. غرق در افكارش به ريحا كه سواركارى مي‌كرد، خيره شده بود. مشخص بود متوجه نگاهش نبود؛ چرا كه ريحا نگاهش را چيز ديگرى تعبير كرده بود. پادشاه براى اينكه او را از افكارش دور كند گفت:
    - خب استيف، تونستى اون دخترى كه تو بيمارستان بود رو ببينى؟
    كاموس تكان كوچكى خورد. نگاه از صورت ريحا گرفت و سرش را پايين انداخت. شقيقه‌هايش را كمى ماساژ داد و در جواب گفت:
    - آره. اون دختر قبلاً قرار گذاشته شده بود كه باهاش ازدواج كنم.
    - و الان؟
    كاموس سكوت كرد. به دور و اطراف نگاهى انداخت. باغ زيباى پادشاه مثل هميشه زنده و پر از شادابى بود. گل‌هاى سرخ و آتشين گوشه‌گوشه‌ي باغ را با عطرشان خوش‌بو كرده بودند و اين بو با طراوت و تازگى ميوه‌هاى بهشتى در‌ هم آميخته بود. نفس عميقى كشيد و جواب پادشاه را با نگاه به دختر خدمتكارى كه به‌طرفشان مى‌آمد داد.
    - معلومه كه هنوز هم دلم مي‌خواد باهاش باشم.
    پادشاه لبخند نامطمئنى زد. شک كرده بود كاموس هنوز هم در فراموشى است يا اينكه همه‌چيز را به‌ ياد دارد. كاموس زيرک، نگاه زيرچشمى به پادشاه كرد. رنگش كمى پريده بود. با رسيدن خدمتكار و گذاشتن ليوان جام كاموس روى ميز، پادشاه توانست از نگاه تيز كاموس راه گريزى بيابد. دستش را به‌طرف جام دراز كرد و گفت:
    - اميدوارم خوشت بياد استيف. اين يكى از شربت‌هاييه كه تقريباً از ميوه‌هاى بهشتى ساختيم.
    بى‌حرف جام را با دو انگشت برداشت و جرعه‌اى نوشيد. پادشاه براى اينكه صورتش ترسش را لو ندهد، برخاست و به‌طرف ريحا رفت. به ريحا خيره شد و تحسين در نگاهش نشست. كاموس همان‌طور كه به رفتن پادشاه خيره بود، زيرلب گفت:
    - فكر نكنم ريحا اون احساسى رو كه پادشاه داره، داشته باشه. مشخصه پادشاه خيلى اون رو دوست داره.
    خدمتكارى كه جام را آورده بود، لبخندى زد. عشـ*ـوه‌انگيز گفت:
    - اون يه پادشاهه. خيلى راحت مي‌تونه هركسى رو كه بخواد داشته باشه.
    كاموس جرعه‌ی ديگرى نوشيد و پاى رو پا انداخت. لبخند كوچكى گوشه‌ی لبش بود.
    - فكر نمي‌كردم بتونى وارد اينجا بشى. خيلى عوض شدى رادا.
    صورت سياه خدمتكار به‌سرعت تغيير كرد و همان صورت جوان و زيباى رادا شكل گرفت. روبه‌روى كاموس خود را روى تخت شاهانه‌ی پادشاه انداخت.
    - اوه كاموس، فكر مي‌كردم شايد فراموشى كمى تو رو عوض كرده باشه و مثل قبل زيرک نباشى.
    جام را روى ميز قرار داد. نفسش را در هوا رها كرد و در جواب رادا گفت:
    - البته حس مي‌كنم هنوز هم فراموشى دارم، چون خيلى چيزا رو يادم نيست. حدس مي‌زنم براى اينكه بفهمى در ازاى كارى كه مي‌خوام برام بكنى چى بهت مي‌رسه اينجايى، درسته؟
    رادا سرش را به‌آرامى تكان داد. لبخندش هنوز هم روى لب‌هاى سرخ و آتشينش بود.
    - اوه كاموس جالبه كه اومدى سراغ من. آخرين بارى كه ديدمت از من متنفر شده بودى.
    - الان هم متنفرم.
    - واقعاً ممنون.
    كاموس سرش را برگرداند و به پادشاه نگاه كرد. مشخص بود از ديدن رادا محروم است؛ چرا كه هيچ عكس‌العملى از اينكه رادا روى تخت پادشاهى‌اش نشسته بود، از خود نشان نمي‌داد. در همان حالت گفت:
    - فكر كنم بدونى من ديگه به دوست‌های نزديكم اعتماد كافى ندارم، براى همين به تو مراجعه كردم. تويى كه در ازاى قدرت بيشتر حاضرى هر كارى بكنى. كشتن تنها فرزندم سخت نيست. مي‌خوام كليد رو از وجودش بكشى بيرون.
    رادا پيراهن كوتاهش را كمى بالا برد و پاى روى پا انداخت. در جواب كاموس لب باز كرد:
    - خب بذار ببينم. كليد ميشه قلب و يكى از انگشتان شست پسرت.
    نفس كاموس به شمارش افتاد. آب دهانش را به‌سختى فرو داد.
    - پس پسره.
    رادا سرش را به نشانه‌ی بله تكان داد و سپس گفت:
    - اسمش كاليوسه. تقريباً هم‌چهره‌ی تو، اما خيلى ضعيف و نحيف‌تره. اون براى تسكين دردهاش بايد معجون بخوره؛ دردهايى كه تو توى دو دقيقه مي‌تونى از بين ببريشون.
    كاموس ميان حرفش پريد و كمى عصبى گفت:
    - مي‌خواى با گفتن اين حرف‌ها به چى برسى؟
    - مي‌خوام مطمئن بشم اون كوچولوى هميشه عصبانى تنها نقطه‌ضعف تو توى تمام دنياهاست.
    - من مي‌خوام اون رو بكشى. چه معنى داره به اين موضوع فكر كنى؟

    رادا لبخند ديگرى زد. توانسته بود آشوب در وجود كاموس را به‌راحتى حس كند و اين يكى از برگ‌هاى برنده‌اش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    غيب شد و كنار كاموس ظاهر شد سرش را پايين برد كنار گوش كاموس گفت:
    - خب اگه بكشمش به من چى مي‌رسه؟
    كاموس جرعه‌ی ديگرى نوشيد. مي‌دانست رادا با پيشنهادات كوچک راضى نمي شود.
    - مايكل رو تحويل ميدم.
    برق شادى در نگاه رادا نشست. سرش را با رضايت بلند كرد و با آمدن پادشاه غيب شد. پادشاه با ناراحتى نشست. افكارش كاملاً به‌هم‌ريخته بود. كاموس كنجكاو پرسيد:
    - چيزى شده؟
    پادشاه نفس عميقى كشيد. برگه‌ی طلايى در دستش را به‌سمت كاموس گرفت. ناراحتى‌اش به‌قدرى زياد بود كه نمي‌توانست تمام قضايا را توضيح دهد. آرام، برگه‌ی طلايى را گرفت و نگاهى دقيق به تمام نوشته‌هايش كرد. حروف را خيلى راحت توانست بخواند. اما اگر پادشاه مي‌فهميد كه حروف را مي‌داند، به اين هم اطمينان پيدا مي‌كرد كه كاموس حافظه‌اش را به دست‌آورده. چهره‌اش را متعجب نشان داد و گفت:
    - اين ديگه چه زبونيه؟
    پادشاه دستش را روى شقيقه‌اش گذاشت و فشار داد. در همان حالت، جواب كاموس را داد:
    - اين يه دعوت‌نامه‌ست از دنياى ماورا. من به يه جلسه‌ی شياطين دعوت شدم.
    - خب اين كجاش بده؟
    پادشاه نفس عميق ديگرى كشيد. اعصابش ب‌هم‌ريخته بود.
    - تو از دنياى ماورا چيزى مي‌دونى؟ مي‌دونى هيچ‌كس اونجا امنيت جانى نداره؟ اجنه‌اى كه تو اون دنيا زندگى مي‌كنن، مثل انسان‌ها خوب و بد ندارن، همه‌شون بدن.
    - براى چه موضوعى دعوت شدى؟ اين رو مي‌دونى؟
    پادشاه با ضعف، جامش را برداشت و يک نفس سر كشيد‌. ‌صورت سرخ‌شده از عصبانيت و ناراحتى‌اش را پايين انداخت تا كاموس بيشتر از آن متوجه ضعف و بى‌حالى‌اش نشود.
    - اولين روزى كه اومدى اينجا رو يادته؟يادته چى بهت گفتم و تو چه عهدى با ما بستى؟
    كاموس سرش را به نشانه‌ی مثبت تكان داد. پادشاه رشته‌ی ادامه‌ی كلامش را گرفت.
    - تا الان داشتيم آمادگى مي‌گرفتيم براى نفوذ توى گروه‌هاى مختلف ابليس. ما تونستيم خيلى از گروه‌هاش رو متلاشى كنيم. اين متلاشى فقط به نفع ما نبود؛ بلكه تمام قبايلى كه از ابليس دل خوشى نداشتن هم فايده و ضرر كردن. كم مونده بود به ابليس برسيم و پاى تو به اون دنيا باز بشه كه يهو همه‌چيز خراب شد. افراد مهم و نوادگان يكى‌يكى كشته شدن، طورى كه مشخص نبود چجورى از بين رفتن. به اين ترتيب بيشتر گروه‌هاى ما هم متلاشى شدن، اما چند جزء اصلى هنوز پابرجان. شكايت كردم و خواستار پيگيرى شدم، اما كسى جوابى نداد و مقامات تمام برگه‌هاى اعتراض‌آميز من رو رد كردن.
    ايستاد. ناآرامى‌اش باعث شد ديگر نتواند بنشيند. به صورت غرق در فكر كاموس زل زد. به‌راحتى مي‌توانست بيزارى و نفرت را در صورتش تشخيص دهد، انگار كه ياد خاطره‌اى قديمى او را بيش از حد رنجانده بود و كاموس در دل چقدر به سادگى پادشاه خنديده بود. ابليسى كه او مي‌شناخت، خيلى بيشتر از آن زيرک بود‌. حتى مطمئن بود كه ابلیس، قبايل ازبين‌رفته را با دستان خودش نابود و فقط به نام پادشاه ثبت كرده. سرش را بلند و سعى كرد افكارش را با حرف‌هاى پادشاه بچيند.
    - و حالا هم اين جلسه... مشخصه كه تو اين جلسه هيچى به نفع من نيست و فقط براى مجازات دعوت شدم. مي‌دونم كه فهميدن ازبين‌رفتن بيشتر گروه‌ها و قبايل ابليس بى‌ربط به من نيست. اگر من رو از قدرت بركنار كنن و يه پادشاه ديگه بياد جاى من بشينه، خيلى بد ميشه. من به اهدافم نمي‌رسم. اونا من رو مي‌كشن.
    با عذاب نشست و سرش را ميان دستانش گرفت. انگشتر سرخ و براقش روى انگشتان لرزان و پر از استرسش مي‌درخشيد. كاموس آرام از جايش برخاست و كنار پادشاه نشست. دلش مي‌خواست او را دلدارى دهد، اما چيز زيادى از دلدارى‌دادن نمي‌دانست. همان‌طور كه قبلاً آنتونى براى دلدارى دستش را روى شانه‌اش مي‌گذاشت، دستش را بلند كرد و آرام روى شانه‌ی پادشاه گذاشت، فشار خفيفى وارد كرد و گفت:
    - اگه به‌جاى تو، من برم چى؟
    پادشاه به‌سرعت سرش را بلند كرد و به صورت مصمم كاموس زل زد. وقتى ديد شكى در صورتش نيست، لب باز كرد:
    - هيچ مي‌دونى چى دارى ميگى؟
    - تو گفتى تو اون دنيا امنيتى نيست، پس لازم نيست تو برى. من به‌جاى تو ميرم. تا اونجايى كه مي‌دونم و توى كشورهاى زمينى قانونه، وقتى يه پادشاه حال مساعدى نداشته باشه، مي‌تونه به‌جاى خودش يه نماينده بفرسته. مي‌خوام من رو جاى خودت بفرستى.
    پادشاه عميق در افكارش فرو رفت. به ميز خيره شد و گفت:
    - اون‌وقت از جون خودت نمي‌ترسى؟
    - من فقط يه نماينده‌م. براى اون‌ها چه فايده‌اى داره كه من رو بكشن‌‌؟
    پادشاه با رضايت به كاموس نگاه كرد. راه چاره پيدا شده بود و آن را مديون كاموس بود.

    ***
    ياشار، هيزم‌هاى طلايى در دستش را گوشه‌ی خانه انداخت. نفس عميقى كشيد و روى يكى از صندلى‌ها نشست. چشمانش را بست. مغزش اتوماتيک سفر كرد و به زمان‌هاى قديم رسيد، زماني كه با بهروز و ناصر در خانه‌ی مجردى اما پر از شادى‌شان زندگى مي‌كرد. لبخندى روى لب‌هايش نشست، دوست داشت دوباره به گذشته برگردد و مزاحم دخترانى كه در پارك‌ها مشغول خوش‌گذرانى بودند شود، شماره بگيرد و شماره بدهد و در آخر همه‌ی آن‌ها را براى اذيت‌کردن ناصر كنار تلفن بگذارد و ناصر چقدر از كارهايش عصبانى مي‌شد‌. خاطرات به‌سرعت از رشته‌هاى مغزش عبور مي‌كردند تا اينكه رسيد به زماني كه اولين ديدار را با كاموس داشتند. آن روز چقدر تعجب كرده بود كه حال كاموس در تاكسى به‌سرعت تغيير كرد و چقدر بد شد. یا هيچ‌وقت باور نكرده بود چشمان سرخ كاموس لنز نيست و نگاه ملامت‌گرش واقعيت.
    دستى روى شانه‌اش نشست. چشمانش را باز كرد و جابه‌جايى مختصرى روى صندلى انجام داد. حتى دلش براى مبل‌هاى گرم و نرم زمينى هم تنگ شده بود. به صورت متعجب كاليوس نگاه كرد. ليوان شربتى در دست داشت و بالاى سرش ايستاده بود. وقتى ديد ياشار بيدار شده، انگشتش را به‌طرف صورت ياشار نشانه گرفت و گفت:
    - اين چيه؟
    ياشار بدن كوفته‌اش را صاف كرد‌. كاملاً درست نشست و گفت:
    - اين‌ها اشكه. انسان‌ها وقتى خيلى ناراحت ميشن، اشک مي‌ريزن‌. انگار كه بار غصه‌هاشون رو با اين اشك‌ها بيرون مي‌كنن.
    كاليوس با كنجكاوى نشست، جرعه‌اى از شربتش را خورد که از تلخى و بى‌مزگى‌اش پيشانى‌اش چين افتاد. اما مجبور به خوردن بود؛ چرا كه دردهايش اين‌گونه تسكين مي‌یافتند.
    - انسان‌ها ديگه چي‌كار مي‌كنن؟
    ياشار مجدد لبخند زد و ميان گرداب خاطرات فرو رفت.
    - الكى مي‌خندن، الكى اذيت مي‌كنن، نماز مي‌خونن، آخر شب‌ها وقتى تنها شدن فيلم ترسناک مي‌بينن و از ترس پفيلا مي‌خورن تا حواسشون پرت بشه.
    بغض سنگين گلويش باعث شد سكوت را ترجيح دهد. كاليوس جرعه‌ی ديگرى نوشيد و ادامه‌ی حرف ياشار را گرفت:
    - اما اينجا مي‌كشن. جاى خنده‌ها صداى مرگ مياد. آسمونش ما رو ياد آخرت و عذابش ميندازه. جالبه كه هيچ اجنه‌اى از عذاب آخرت نمي‌ترسه. زمان كمى تا آخرت مونده.
    ياشار صدادار خنديد.
    - ببينم تو همون كاليوسى؟ خيلى جالب حرف مي‌زنى.
    كاليوس آخرين قلپ را نوشيد و ليوان را گوشه‌ی خانه انداخت. خنثى و بى‌جواب از خانه خارج شد. ياشار سرش را به نشانه‌ی تأسف تكان داد و با خود گفت:

    - اين هم يكى از عادت‌هاى كاموس بود كه هيچ‌وقت تا آخر حرف نمي‌زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با آمدن ژينوس، از افكارش خارج شد، به هيكل نحيف و ظريفش خيره شد. با دقت، هيزم‌هاى در دستش را فرو مي‌كرد ميان شعله‌هاى خروشان آتش شومينه. با احساس نگاه ياشار، آرام برگشت و نگاه خيره و پرحسرت ياشار را شكار كرد. بلافاصله لبخندى روى لب‌هاى ياشار نشست. آرام روى دو پا ايستاد و به‌طرف ژينوس حركت كرد. ژينوس متعجب برخاست و منتظر شد ياشار به او برسد. یاشار روبه‌رويش ايستاد و نگاهى به شومينه كرد. در حال خاموش‌شدن بود. زانو زد و ادامه‌ی كار ژينوس را گرفت و گفت:
    - مي‌خوام آخرين حرفم رو بهت بزنم. اگه جوابى كه مي‌خوام رو دادى، مي‌مونم، وگرنه از اينجا ميرم.
    سكوت ژينوس به ياشار اجازه داد روى حرفى كه مي‌خواست بزند، بيشتر تمركز كند، چشمانش را بست و آخرين هيزم را در آتش انداخت. شعله‌هاى آتش همچون حيوان گرسنه‌اى بدن هيزم بيچاره را بلعيدند. ياشار ايستاد و به چشمان پرغم ژينوس نگاه كرد. دلش مي‌خواست اين چشم‌ها هميشه مال او باشند.
    - من دارم ميرم به دنياى انسان‌ها. يه خونه‌ی كوچيک گرفتم، جايى كه از همه دوره، يه جاى دنج و راحت و فقط براى يه خانواده.
    ژينوس متعجب‌تر به صورت مصمم ياشار نگاه كرد. دوست نداشت ياشار را از دست بدهد. از طرفى به‌عنوان همسر، تنها كاموس را قبول داشت. ادامه‌ی حرف ياشار او را از افكارش خارج كرد.
    - مي‌خوام با تو و كاليوس يه خانواده تشكيل بدم. تو مادر، من پدر و كاليوس يه فرزند.
    لبخندى زد و دستش را روى شانه‌ی ژينوس گذاشت و فشار خفيفى وارد كرد.
    - به اين پيشنهاد فكر كن. هيچ‌كس نمي‌تونه تو رو از من جدا كنه، حتى كاموس، به‌شرطى كه خودت بخواى با من باشى.
    ژينوس به‌شدت عقب رفت. دست ياشار نااميد در هوا ماند.
    - معلومه چى دارى ميگى ياشار؟ من شوهر دارم و تو به يه زن شوهر‌دار پيشنهاد رابـ ـطه‌ی نا‌مشروع ميدى؟
    ياشار، خشمگين، قدمِ عقب‌رفته‌ی ژينوس را جلو رفت.
    - چرا نمي‌خواى باور كنى تو ديگه انسان نيستى و در گرو اسلام و قوانينش قرار ندارى ژينوس؟ چرا هنوز دارى به قوانين خالق عمل مي‌كنى؟ حتى اگه مثل فرشته‌ها هم عمل كنى، آخر من و تويى كه انسان بوديم و به خواست خودمون شيطان و كثيف شديم، جهنم و آتش سوزانه. بايد قبول كنى درگاه بزرگ خالق بخشنده و مهربان رو به ما بسته‌ست. پس دست از خوب‌بودن بردار و بيا با من بريم زندگيمون رو بكنيم.
    نفس عميقى كشيد و به اشك‌هاى معصومانه‌ی ژينوس نگاه كرد‌. مي‌خواست او را در آغـ*ـوش بگيرد؛ اما بهتر بود تنهايش بگذارد تا هضم حرف‌هايش آسان‌تر شود. بى‌حرف و با اعصابى خراب، از خانه خارج شد.

    ***
    سنگى نسبتاً كوچک برداشت و به‌شدت پرت كرد. موج‌هاى كوچک و بزرگ روى نهر شكل گرفت كه به‌سرعت ناپديد شدند. افكارش مغشوش و به‌هم‌ريخته بودند. نمي‌دانست فرداهايش چه خواهد شد. صداى پاى ضعيفى او را از فكر درآورد. آرام برخاست و برگشت. جسمى با شنل بلند نقره‌اى‌رنگ پشت سرش ايستاده و كلاه شنل تا روى قفسه‌ی سينه‌اش كشيده شده بود. صورتش را نمي‌ديد، اما از هيكل نحيف و ضعيفش مشخص بود يک زن است‌ دهانش براى حرفى باز شد كه با بالارفتن دست جسم، صدايى از آن خارج نشد. جسم نقره‌اى با صدايى دل‌نشين شروع به حرف‌زدن كرد:
    - تو كاليوسى؟
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تكان داد. تعجب در صورتش عيان بود. جسم تكان كوچكى خورد و جابه‌جا شد. كم‌كم قدم‌هايش به‌طرف كاليوس حركت كرد و روبه‌رويش ايستاد. دستش را به‌طرف صورت كاليوس دراز كرد. نرسيده به صورتش كاليوس، خود را عقب كشيد. دست جسم نقره‌اى در هوا بى‌حركت ماند، مشت شد و پايين رفت.
    - از من نترس كاليوس. من نمي‌خوام بهت صدمه بزنم.
    لحن زيبا و مهربانش شکِ در دل كاليوس را از بين برد. مجدد بى‌توجه به جسم نقره‌اى سر جايش نشست. سنگ ديگرى برداشت و گفت:
    - كى هستى؟ من رو از كجا مي‌شناسى؟
    حضور جسم نقره‌اى را كنارش حس كرد. نشست و سنگ در دست كاليوس را برداشت. همان‌طور كه زوايايش را با دقت نگاه مي‌كرد، گفت:
    - تو رو نه، اما پدرت رو خوب مي‌شناسم.
    كاليوس، خشمگين لب باز كرد:

    - خوبه، خوش‌به‌حالت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه

    بلند شد و قدم‌هاى سنگينش را به‌طرف خانه‌اش برداشت كه با حرف جسم نقره‌اى، ميخ سر جايش ايستاد.
    - من از راز تو با خبرم. مي‌دونى كه اگه كاموس بفهمه اون رو تو چه بازى بزرگى داخل كردى، زنده‌ت نمي‌ذاره.
    آب دهانش را با ترس قورت داد. عرق سردى بر پيشانى‌اش نشست. برگشت و به جسم نقره‌اى خيره شد. بدون اينكه صورتش را ببيند، مي‌توانست پوزخند كريهى كه بر صورتش بود را حدس بزند.
    - تو كى هستى؟
    جسم نقره‌اى اين بار صدادار پوزخند زد.
    - قاتل تو.
    چشمان كاليوس گرد شدند و ناباور گفت:
    - چرا مي‌خواى من رو بكشى؟!
    - چون پدرت از من خواسته تو رو بكشم.
    بعد از گفتن اين حرف، كلاه شنلش را برداشت. موهاى طلايى‌اش به‌سرعت دور و اطرافش ريختند. زيبا بود. مغز كاليوس به‌شدت درگير حرف‌هاى جسمی نقره‌اى بود كه حال شده بود جسم طلايى.
    - از راز من چى مي‌دونى؟
    جسم طلايى شروع به قدم‌زدن كرد.
    - بذار اول با هم آشنا شيم كاليوس. من فقط اسمت رو مي‌دونم.
    روبه‌رويش ايستاد و دستش را جلو برد.
    - مي‌دونم كه از آدم‌ها خوشت مياد، پس به سبک آدم‌ها آشنا مي‌شيم. من رادام. خيلی ‌وقته كاموس رو مي‌شناسم. بايد بگم خيلى خوب مي‌شناسمش. فرشته‌اى قوى با دشمن‌هاى زياديه، قدرت ازبين‌بردن همه رو داره؛ اما اون دنبال گريز و داشتن زندگى بدون قدرت و پادشاهيه.
    نفس عميقى كشيد كه دستش فشرده شد. كاليوس با شک، فشار خفيفى به دست رادا وارد كرد و گفت:
    - اين‌ها رو چرا به من ميگى؟ قرار بود تو من رو بكشى. نكنه اون پدرى كه تو ازش حرف مي‌زنى، مأمورت كرده اين‌ها رو به من بگى و بعد سلاخيم كنى؟
    بعد از گفتن اين حرف پوزخند تمسخر‌آميزى زد. خشم در نگاه رادا نشست، اما در اين موقعيت‌ها خيلى خوب بلد بود خودش را كنترل كند. لبخندى به پوزخند كاليوس زد و گفت:
    - نه. من مي‌خوام جاى اينكه تو بميرى، اون بميره، چون به اندازه‌ی كافى روى همه‌ى ما حكمرانى كرده. تو ميشى جايگزين كاموس و همين‌طور پادشاه جديد قبيله‌ی ولهان. كارى كه پدرت نتونست انجام بده رو تو انجام ميدى. با داشتن پادشاهى قبيله‌ی ولهان قدرتمندتر از الان ميشى و مي‌تونى دوست‌هايى كه الان دارى رو فراموش كنى. من كمكت مي‌كنم.
    دستش را روى شانه‌ی لطيف و ضعيف كاليوس گذاشت. كاليوس لبخند مضحكى زد و با تمسخر بيشترى گفت:
    - چطور به كسى اعتماد كنم كه يه خيانت‌كاره؟ تو به كاموس خيانت كردى. از كجا بدونم به من وفادار مي‌مونى؟
    دست رادا را كنار زد و در حال رفتن، ادامه داد:
    - برو به كاموست بگو خوش‌خياله كه فكر مي‌كنه دوروبري‌هاش با اون هم‌پيمانن. دليل اينكه هيچ ‌وقت تو زندگيش به آرامش نرسيده، همينه‌.
    ايستاد و سرش را برگرداند. می‌توانست صورت عصبانى رادا را نيمه ببيند. لبخندش را حفظ كرد.
    - دلم براش مي‌سوزه. گرچه حقشه به‌خاطر رهاکردن من و مادرم بزرگ‌ترين عذاب‌ها رو بكشه.
    برگشت و كنجكاو پرسيد:
    - منظورت از راز چى بود؟
    لبخند مرموزى روى صورت رادا شكل گرفت. مي‌دانست بعد از گفتن آن راز مي‌تواند كاليوس را مجبور به انجام هركارى كند.

    ***
    با صداى تق‌تقِ در سر از كتاب قطورى كه جلويش بود درآورد. در حال ماساژ گردن خشک‌شده‌اش اجازه‌ی ورود را صادر كرد. ريحا به‌آرامى وارد شد و بعد از گذاشتن سينى غذا روى ميز، به‌طرف كاموس رفت. با احساس حضور ريحا سرش را بلند و نگاه خيره‌اش به صورت ريحا برخورد كرد.
    - چيز ديگه‌اى هست؟
    ريحا سرش را به نشانه‌ی مثبت تكان داد و روبه‌رويش نشست. كاموس كتاب را بست و دست‌هايش را در هم گره كرد. منتظر، به صورت ريحا نگاه كرد. ريحا بعد از كشيدن نفس عميقى گفت:
    - چرا مي‌خواى جاى پادشاه برى؟ مي‌دونى كه هيچ‌كس توى اون دنيا امنيت جانى نداره.
    كاموس با انزجار برخاست. ريحا به‌سرعت سكوت كرد. مي‌دانست از حرف‌هاى ملامتگر كاموس بى‌نصيب نخواهد بود، اما دلش مي‌خواست او را از رفتن باز دارد.
    - اين مسائل ربطى به تو نداره ريحا.
    اشك‌هايش روى صورتش غلتيدند. با بغض سرش را پايين انداخت و گفت:
    - من دوست دارم استيف.

    به صورت كاموس نگاه كرد. متعجب، اما بيشتر خشمگين بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    - هيچ معلومه تو چى توى سرته ريحا؟
    دهان ريحا براى حرفى باز شد كه با بازشدن ناگهانىِ در، دهانش را بست و با تعجب به پادشاه نگاه كرد. رنگ‌پريده و هول، با موهايى ژوليده، به كاموس نزديک شد و گفت:
    - سريع اتاق من.
    بعد از گفتن اين حرف نگاهش به ريحا برخورد كرد.
    - تو اينجا چي‌كار مي‌كنى؟
    منتظر جواب ريحا نبود كه برگشت به‌طرف كاموس و به چشم‌هايش نگاه كرد. كاموس نفس عميقى كشيد و گفت:
    - اتفاقى افتاده؟ مشخصه خيلى به هم ريخت...
    ميان حرفش پريد. دستش را گرفت و همان‌طور كه به‌طرف در مي‌كشيد، حرف‌هايش را تندتند سر هم كرد:
    - باشه بعداً ميگم چمه، اما الان شديداً بهت نياز دارم. بايد بهم ياد بدى چجورى از اون كارها مي‌كنى.
    كاموس، متعجب قدم‌هايش را تندتر برداشت تا به قدم‌هاى هول و كج‌وكوله‌ی پادشاه برسد. لحظه‌ی آخر نگاهش به ريحا برخورد كرد. غمگين، روى ديوار سر خورد و نشست. سعى در كنترل اشك‌هايش داشت.
    پادشاه وارد باغ بزرگش شد. به صورت جدى و خشک كاموس نگاه كرد. هيچ كنجكاوى‌ای در صورتش ديده نميشد. نفس عميقى كشيد و دستش را به‌طرف درختى گرفت. درخت به‌آرامى شروع به سوختن كرد؛ اما سوختگى تا نيمه‌هاى درخت ادامه داشت و به‌سرعت متوقف شد‌. پادشاه با نگاهى عصبى برگشت به‌طرف كاموس و گفت:
    - مي‌بينى؟ قدرت‌هاى من همه‌شون نيمه‌ن. بيشتر قدرت‌ها رو هم ندارم.
    قدمى به عقب برداشت. دست‌هايش را باز كرد و سمت آسمان فرياد كشيد:
    - چرا؟ اين تقاص كدوم گناهه؟
    سكوت طولانى كاموس باعث شد سرش را پايين بياورد. دنى را ديد كه پشت‌سر كاموس ايستاده بود. چشمانش را بست و گفت:
    - كار توئه؟
    دنى دستش را كه به‌طرف كاموس گرفت بود، پايين برد. كمى عصبى، به كاموس گفت:
    - تو مي‌تونى برى استيف.
    كاموس بى‌حرف به‌طرف قصر به راه افتاد. دنى با اعصابى داغان به پادشاه نزديک شد.
    - هيچ معلومه تو چته يوس؟ دارى همه‌چي رو خراب مي‌كنى. قراره كاموس فردا به جلسه بره و چند روز ديگه هم براى نجات جون نوادگان، مجدد به جهنم پا بذاره. اگه الان نرسيده بودم و جادوش نكرده بودم، اون همه‌ی حرف‌هات رو مي‌شنيد و حافظه‌ش رو به‌دست مي‌آورد و اين يعنى نابودى تمام آرزو‌هايى كه با هم داشتيم.
    پادشاه دستش را جلوى دهان دنى گرفت‌. دنى به‌سرعت ساكت شد و به حرف‌هاى پادشاه گوش داد.
    - دنى قبل از اينكه تو بدونى، همه‌چيز خراب شده، چه من بگم چه نگم.
    دنى متعجب گفت:
    - منظورت چيه يوس؟
    با وحشت شانه‌هاى پادشاه را گرفت و تكان‌هاى مختصر، اما عصبى داد.
    - حرف بزن يوس!
    پادشاه نفس عميقى كشيد و شانه‌هايش را از حصار دستان دنى رها كرد. ناراحت‌تر از آنى بود كه بتواند دليل اضطراب بى‌مورد دنى را بفهمد.
    - امروز يه اتفاق افتاد، اتفاقى كه آينده‌ی من و خيلي‌ها رو تهديد به نابودى مي‌كنه. يكى از اون‌ها هم نوادگانى هستن كه سال‌ها انتظار كشيدن و الان به ما و نجات اميدوار شدن و مي‌خوان از جهنم بيان بيرون.

    رنگ صورت دنى به‌سرعت تغيير كرد. اعصابش به‌قدرى خرد ‌شده بود كه كبودى صورتش به‌وضوح حالتِ درونش را نشان مي‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    سرش را پايين آورد و نفس عميق كشيد تا بتواند تمام حرف‌هاى پادشاه را درک و هضم كند. سپس به ادامه‌ی حرف پادشاه گوش فرا داد.
    از گوشه‌ی ديوار جدا شد و به آن تكيه كرد. دليل حرف‌هاى پادشاه را مي‌فهميد و احساساتش را درک مي‌كرد. ضعيف‌بودن، يكى از بدترين حالت‌هاى يک موجود ماورايى بود. دلش مي‌خواست به او كمک كند. احساس مي‌كرد بيشتر از هر كسى نياز به ساخت و شناخت خودش دارد.
    مجدد سرش را از گوشه‌ی ديوار بيرون برد. دنى با صورتى غمگين به پادشاه گوش فرا داده بود. پوزخندى زد و با خود فكر كرد دنى ضعيف‌تر از آنى است كه بتواند او را جادو كند. او تمام حرف‌هاى پادشاه را شنيده بود؛ اما براى اينكه رسوا نشود، نشان داد نمي‌فهمد‌.

    ***
    پادشاه تكه شمشير شكسته‌اى به كاموس داد و با نفس عميقى گفت:
    - نمي‌دونم از اين جلسه زنده برمي‌گردى يا نه، اما مي‌خوام بدونى من رو از خيلى چيزها آگاه كردى.
    كاموس با تعجبی ساختگى افزود:
    - تو زمانى كه من اينجا مهمون بودم، غير از اينكه بخورم و بخوابم، كارى نكردم.
    - دقيقاً همين كارهايى كه كردى، من رو متوجه كرد.
    اين بار واقعاً تعجب كرد. قبل از اينكه سؤالى بپرسد، دنى دستش را گرفت و با نگاه خصمانه‌اى به پادشاه، غيب شد‌. به‌سرعت باد شديدى وزيد. كاموس با ديدن اطرافش نفس عميقى كشيد و در دل گفت:
    - درود دنياى قديمى من.
    سرخى آسمان و نعره‌هاى زجرآور، همه‌ی آن‌ها يادآور خاطراتی قديمى بودند كه با لاقيس و عارض داشت، يادآور اتفاقاتى كه براى لاقيس افتاد و آن سه پسر از دنيا بى‌خبر كه عاقبتشان هنوز هم مشخص نبود. با به‌يادآوردن ياشار، چهره‌اش از هم باز شد. هنوز هم سردرگم بود كه آيا واقعاً ياشار به او خيانت كرده يا او را از چنگال آن ابليسِ رانده‌شده نجات داده. سرش را تكان مختصرى داد. نگاهش به آتش جهنم برخورد كرد. كيلومترها از او دور بود؛ اما حتى ديدنش هم باعث مي‌شد از قدرت خالقى به آن بزرگى تنش بلرزد. آدم‌هاى زيبا و زشتى كه با نيروى الهى مجبور به واردشدن در آن آتش مي‌شدند. با دنى همراه شد. نمي‌خواست، اما بايد از زجرگاه الهى رد مي‌شدند. بعد از آن مي‌توانست به جلسه وارد شود. دنى بدون آنكه بترسد، به‌راحتى قدم برمي‌داشت و حتى متوجه كاموس هم نبود كه شايد حافظه‌اش را به دست آورده باشد؛ چرا كه يک موجود زمينى با ديدن آن منظره‌ها، مطمئناً مغزش متلاشى مي‌شد. سكوت دنى باعث شد دوباره به اطراف توجه كند. از كنار زنى رد مي‌شدند كه در قفسى آهنين زندانى شده بود. در هر ثانيه هزاران بار مي‌سوخت و دوباره وجودش به حالت اولين برمي‌گشت. كنجكاو ايستاد و با دقت به زن نگاه كرد. جيغ‌هاى گوش‌خراشى كه از درد مي‌كشيد، گوش فلک را كر مي‌كرد. حضور دنى را كنارش حس كرد، سپس صداى نرم و مردانه‌اش را:
    - اين بلا سر زن‌هايى مياد كه به نامحرم دست مي‌زنن و باهاش معـا*شقه مي‌كنن، زن‌هايى كه بدون توجه به گـ ـناه بزرگش، مي‌ذارن وجودشون به دست يه نامحرم نوازش داده بشه.
    كنجكاوى‌اش برطرف شد. كار انسان‌ها خيلى آسان‌تر از بقيه‌ی موجودات بود. حتى حيواناتى كه به نظر مى‌آمد هيچ نمي‌دانند، روزها و سال‌ها در حال ذكرگفتن بودنر و وقتى ذكرشان تمام شد، جان می‌دادند.
    آرام قدم برداشت و سمت ديگرى رفت. اين بار زنانى را ديد كه به دار آويخته ‌شده بودند با فرق اينكه طناب دار، موهاى بلندشان بود. اين را مي‌دانست. زنانى كه موهايشان را از نامحرم پنهان نمي‌كنند، اين بلا را تجربه خواهند كرد. سرش را برگرداند و با دنى همراه شد. چند قدم نرفته بود كه صداهاى ناله‌مانندى گوش‌هايش را آزرد. ايستاد و به اطراف نگاه كرد. اين صداها مشخص بود از جاى دورى به گوش مي‌رسند‌. دنى هم كنجكاو ايستاد و به دوروبرش نگاه كرد. كم‌كم توجهشان به چاهى عميق جلب شد. دنى تندتر رفت و بالاى چاه ايستاد‌. كاموس كه متوجه همه‌ی آن‌ها بود، همان‌جا ايستاد و گفت:
    - اون‌ها مردها و زن‌هاى زناكارن.
    دنى متعجب برگشت و گفت:
    - اونجا چي‌كار مي‌كنن؟
    به‌طرف دنى رفت. كنارش ايستاد و دهان باز كرد:
    - اسم اين چاه اثامه و از بالا تا پايينش هفتاد سال راهه. جايگاه اون‌هاييه كه از قوانين الهى سرپيچى مي‌كنن و زناكارن. اونجا مارهايى منتظر اون‌هان كه تو هر ثانيه هزاران بار اون‌ها رو نيش مي‌زنن.
    دنى با تعجب بيشترى به چاه تاريكى كه جلويشان بود خيره شد. هاله‌ی صورتى‌رنگ اطراف چاه اثام نشان مي‌داد هر كسى نمي‌تواند به خواست خود وارد آنجا شود. دنى دستش را گرفت و كشيد. با شوق بيشترى به مردانى نزديک شد كه در آتش مي‌سوختند، اما آتش جهنم خيلى از آن‌ها دور بود. كنجكاو پرسيد:
    - اين‌ها چرا جدا از بقيه مي‌سوزن؟ مشخصه كه همه‌شون هم مَردن.
    كاموس كه متوجه عذاب در وجودش شده بود، با كمى عجله گفت:

    - اين‌ها مرد‌هاییَن كه مي‌ذارن زن‌هاشون تو هر مجلس، عزا و عروسى، بدون رعايت نكات شرعى، هر جور كه مي‌خوان بگردن و لباس‌هاى بدن‌نما بپوشن. اين وظيفه‌ی هر مرديه كه زنش رو امربه‌معروف و نهى‌از‌منكر و صد البته از بعضى كارها محروم كنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    دنى انگار كه تازه به ياد آورده بود، متعجب گفت:
    - تو اين‌ها رو از كجا مي‌دونى استيف؟
    كاموس تبسمى عميق روى لب‌هايش نشاند. ديگر وقت پنهان‌كارى نبود.
    - خوش‌حال ميشم اسم واقعى من رو بگى.
    به چشمان گرد دنى نگاه كرد.
    - تو هم يه جن بترى، از روى قدرت ماورايى‌ای كه دارى متوجه شدم. جن‌هاى بتر خلاف جهت باد طى‌العرض مي‌كنن. اما منى كه جن ولهانم، با باد دوستى عميقى دارم و همراه با اون طى‌العرض مي‌كنم.
    به‌طرف دنی برگشت كه حال هاله‌اى عميق از ترس، روى صورتش نشسته بود. مي‌توانست تمام آن ترسى كه در وجود دنى بود را حس كند. اين بار نمي‌خواست همانند گذشته از قدرت‌هايش فرار كند؛ بلكه مي‌خواست از آن‌ها در برابر همه‌ى دشمنانش استفاده كند. دستش را بالا برد. ترس در وجود دنى بيشتر و بيشتر مي‌شد. قدمى به عقب برداشت و به شكل تسليم گفت:
    - كا... كک... كامو... س... چچ...
    ترس و لرزش زبانش ديگر اجازه‌ی سخن‌گفتن نداد. كاموس كه ذهنش را خوانده بود، قدمى كه دنى به عقب رفته بود را جلو رفت و به قصد ادامه‌ی حرف دنى، دهان باز كرد:
    - چطورى به ياد آوردم؟ خيلى آسونه، ولى شما احمقين كه از وجود قدرت‌هاى من بى‌خبرين.
    در ادامه قدرتى كه در وجودش زبانه مي‌كشيد را آزاد كرد‌ نورى شبيه به رعدو‌برق از انگشتانش خارج شد، رعدوبرقى كه نصفش سرخ و نصف ديگرش نقره‌اى بود. به‌شدت با دنى برخورد كرد و در يک آن، دنى در هوا دود شد. لبخندى روى صورت كاموس نشست. دستش را بالا برد و نگاهى به انگشتانش كرد. استفاده از قدرت‌هايش او را بسيار خرسند كرده بود؛ به‌طورى‌ كه احساس مي‌كرد وجودش را تماماً پاک كرده و از نو ساخته. دستانش را دو طرف بدنش قرار داد و سرش را به‌طرف آسمان سرخ جهنم گرفت. به‌سرعت لباسى هم‌رنگ رعدوبرقش سرخ و نقره‌اى روى تنش نشست. دهانش را باز كرد و براى آزادكردن تمام آن هيجان وجودش، خنده‌ی بلندى سر داد. مي‌توانست صداى ناله‌ی موجودات ماورايى اطرافش را بشنود. صدايش آن‌ها را ترسانده بود. دستانش را پايين برد و به لباس‌هاى تنش نگاهى انداخت. طرف راست بدنش نقره‌اى‌رنگ بود‌، كتى كه بلندى‌اش تا بالاى زانوانش بود و پيراهن سرخ و نقره‌اى در زير آن به تن كرده بود. لبخندى روى لب‌هايش نشست. با ديدن روبه‌رويش، متعجب از حركت ايستاد. آينه‌اى روبه‌رويش بود. نگاه آبى زيبايش تبديل به سرخ و نقره‌اى شده بود. آن‌قدرها هم كه فكر مي‌كرد، قدرتمند بودن سخت و طاقت‌فرسا نبود. آرام، زيرلب زمزمه كرد:
    - حالا وقت عذابِ تمام اون احمق‌هاييه كه من رو دست انداختن.
    چشمانش را بست و به‌سرعت غيب شد.

    ***
    رادا با عصبانيت دست كاليوس كه روى شانه‌اش بود را پس زد. به‌شدت احساس خطر مي‌كرد. همان‌طور كه دورتادور اتاق را طى مي‌كرد، گفت:
    - متوجه نميشم. قرار نبود اون‌طورى بشه. برنامه‌هاى من جور‌ ديگه‌اى بود. کاموس همه‌چي رو به هم زد. اون قرار نبود دنيا رو ترک كنه.
    كاليوس كه اضطراب و ناراحتى نمي‌گذاشت به‌خوبى فكر كند، سكوت كرد و از اتاق خارج شد. كنار درختى ايستاد و تكيه‌اش را به آن داد. صداى آشنايى از پشت‌سرش شنيد:
    - به‌به! رفيق قديمى!
    به‌سرعت برگشت. لب‌هايش به لبخندى از هم باز شدند و با خوش‌حالى گفت:
    - هيسخا!
    هيسخا با پاهاى سُمى‌اش به كاليوس نزديک شد. لبخند كوچكى گوشه‌ی لب‌هايش را از آن خود كرده بود.
    - اون روز صورتت برام آشنا بود. الان متوجه شدم چرا آشنا بود. تو پسر كاموسى، كاموسى كه چند دقيقه‌ی پيش شهر ما رو به نابودى كشوند.
    كاليوس همه‌ی اين‌ها را مي‌فهميد. آن صداى ترسناک و مهيب خنده‌اى كه چند ساعت پيش شنيد، جان خيلى از موجودات را گرفته بود و كاموس این را نفهميده بود كه با صدايش دنياى درونش را بيدار كرده و آن نيروى آزاد‌شده به خيلى از قبيله‌ها صدمه زده.
    - اما من توى كارهاى اون شريک نيستم هيسخا. من هيچ نقشى نداشتم.
    هيسخا خنده‌ی تمسخرآميزى كرد. ناراحتى‌اش به قدرى زياد بود كه حتى به اين هم فكر نمي‌كرد كه با گرفتن كاليوس، دوستش را از دست مي‌دهد، دوستى كه هر روز مي‌ديد و به بازى با او مي‌پرداخت.
    - اين بعداً مشخص ميشه. بگيرينش.
    چند نفر همانند خود هيسخا به كاليوس نزديک شدند. كاليوس قدمى به عقب برداشت. نگاه غمگينى به چشمان پر از نفرت هيسخا كرد.
    - دارى با جونت بازى مي‌كنى. من كسى نيستم كه تو دنبالشى. با گرفتن من هيچى عوض نميشه. اون هيچ حس پدرانه‌اى نسبت به من نداره.
    بعد از اين حرف صداى مهيبى از طرف خانه به گوش رسيد و رادا با تنى زخمى از خانه به بيرون پرت شد. كاليوس از فرصت استفاده كرد و به‌سرعت غيب شد. رادا با ترس و لرز، همان‌طور كه خودش را به عقب مي‌كشيد، گفت:
    - قسم مي‌خورم من مي‌خواستم گولش بزنم و بكشمش. من هيچ رابـ ـطه‌ی دوستانه‌اى با كاليوس ندارم.
    در باز شد و كاموس با قامتى كشيده در درگاه در ظاهر شد. ترس بيش از حد رادا انرژى‌اش را بيشتر كرده بود. جاندرها به‌سرعت با شمشيرشان به‌طرف كاموس حمله‌ور شدند. كاموس بى‌توجه با حركت دستش همه‌ی آن‌ها را همانند كاغذى باطله مچاله كرد. صداى قرچ‌قرچ استخوان‌هايشان لذتى بى‌نهايت به كاموس مي‌داد. قدم‌هايش را تند برداشت تا به بالاى سر رادا رسيد. در صورت كبود و خونى رادا، ترس بيداد مي‌كرد. بدون اينكه دستش به بدن رادا برخورد كند، رادا از زمين كنده شد. صورتش تا به نزديكى صورت ترسناک كاموس رفت. لرزش تنش بيشتر شد. صداى غرش‌مانند كاموس را شنيد:
    - حالا به من خيانت مي‌كنى؟ فكر مي‌كردى من تا آخر عمر اونجا كنار اون پادشاه مي‌مونم؟ اون‌قدر احمقى كه متوجه نشدى من هيچ‌وقت يكى كه از گوشت و خون خودمه رو نمي‌كشم؟ اين فقط يه امتحان براى تو بود تا بفهمم واقعاً با منى يا وقتى يكى قدرتمندتر از من ببينى، به طرف اون كشيده ميشى و حالا فهميدم كه خيلى خوب تونستم تو رو با دروغى كه گفتم گول بزنم. حالا براى آخرين بار به دور و اطرافت نگاه كن، چون مي‌خوام تو رو جايى بفرستم كه خيلى بدتر و عذاب‌آورتر از اينجاست.
    رادا ترسان گفت:
    - تو خودت نيستى كاموس. مي‌‌بينى كه نصف بدنت سرخه. تو دارى تبديل به چيزى ميشى كه ابليس مي‌خواد. اون مي‌خواد در برابر موجودات الهى ازت استفاده كنه.
    كاموس بدون توجه به جمله‌ی هشدارآميز رادا، لبخند ترسناكى زد و رو به چشمان از حدقه درآمده‌ی رادا غريد:
    - وقتى چاه اثام رو ديدم، به نظرم اومد خونه‌ی خوبيه براى تو.
    رادا، وحشت‌زده، جيغ گوش‌خراشى كشيد كه غيب شد. كاموس كمر خم‌شده‌اش را راست كرد. دقیق، به دور و اطرافش نگاه كرد. كسى غير از هيكل مچاله‌شده‌ی جاندرها نبود. به‌طرف خانه رفت.
    - كاليوس؟

    صدايى نشنيد. تمام هيجانش از بين رفت. او مطمئن بود كاليوس كنار رادا بود؛ چرا كه قبل از كشتن رادا، وجودش را كاملاً حس مي‌كرد. بى‌حرف و غمگين، چشمانش را بست و غيب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كنار در ظاهر شد. با ديدن نام رزالين، خاطرات گذشته‌اش را به ‌ياد آورد. روزهايى كه با رزالين گذرانده بود، روزهايى پر از شادى و سرور بودند. تقه‌اى به در زد و بعد از اجازه‌ی ورود، در را به‌آرامى باز كرد. رزالين با ديدن قامت كاموس در درگاه در، اول متعجب سپس از جايش برخاست و با ناراحتى گفت:
    - اوه خداى من! استيفن، خيلى وقته كه به ديدن من نيومدى. فكر كردم فراموشم كردى.
    وارد شد و در را بست. با قدم‌هاى موزون به‌طرف رزالين رفت و روبه‌رويش ايستاد. قد كوتاه و اندام ريز رزالين تا قفسه‌ی سينه‌اش بود. عينک ظريف روى چشمانش مثل هميشه صورتش را معصوم و كودكانه جلوه مي‌‌داد. براى اينكه پرسنل بيمارستان از آمدنش خبردار نشوند و او را از اتاق بيرون نكنند، صدايش را از حد معمول پايين‌تر برد و گفت:
    - اومدم تشكر كنم. از اينكه به رادا خبر دادى، ممنونم.
    رزالين بى‌توجه به تشكر كاموس، متعجب و ناراحت‌تر از قبل افزود:
    - تو چت شده؟ قبلاً خيلى بيشتر از اين من رو دوست داشتى. تو حتى به من قول ازدواج دادى. نكنه به‌خاطر اينكه ديوونه شدم، ديگه دوستم ندارى؟ درسته؟
    بغض گلويش دل سنگى كاموس را كمى نرم كرد. آن دختر بى‌پناه و معصوم چه گناهى داشت؟ صورتش را تكان مختصرى داد. اعصابش از خودش خرد شد. نمي‌دانست چرا از زمين و آسمان شاكى است. دستان سرد رزالين را گرفت. سعى كرد گرماى وجودش را بيشتر از قبل كند تا بتواند كمى بدن يخ‌زده‌ی رزالين را گرم كند. با فشار دستان كاموس، رزالين كشيده شد. هر دو چشم‌در‌چشم هم روى تخت نشستند. كاموس آرام‌تر از قبل گفت:
    - متأسفم رزا. موجوديتى كه من توى اين دنيا و دنياى خودم دارم، من رو از عشق و محبت منع مي‌كنه.
    رزالين با چشمان اشكى جواب داد:
    - اشكال نداره. متوجه شدم تو ديگه استيفن من نيستى.
    سپس همراه با پاک‌كردن اشك‌هايش افزود:
    - چى شد كه آزاد شدى؟ پسرت رو كشتى؟
    كاموس نگاهش را به زمين دوخت.
    - نه، يه راه ديگه پيدا كردم. پادشاه خودش اجازه‌ی خارج‌شدن رو بهم داد و وقتى تونستم پام رو توى دنياى خودم بذارم، آزاديم رو به دست آوردم‌. براى اينكه اون راداى خيانت‌كار رو بيشتر بسوزونم، بهش گفتم كه حرف‌هام درمورد كليد دروغ بوده.
    رزالين سرش را روى قفسه‌‌ی سينه‌ی كاموس گذاشت و نفس عميقى كشيد.
    - بسه. ديگه نمي‌خوام چيزهایى كه درک نمي‌كنم رو بهم بگى. كافيه كنارم باشى.
    دستش را مردد، روى كمر رزالين گذاشت. مي‌توانست تپش نامنظم قلبش را بشنود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    اما بى‌حوصله‌تر از آنى بود كه بتواند مثل قبل صميمى و مهربان برخورد كند. مغزش پيرامون كاليوس مي‌چرخيد. دلش مي‌خواست حتى براى يک لحظه هم كه شده، بتواند با او هم‌صحبت شود. مي‌خواست قصه‌ی زندگي‌اش را براى كاليوس تعريف كند. روزها كنارش بنشيند و به تماشاى صورت و دستانش بپردازد. حال كيهان را درک مي‌كرد. پدربودن يكى از نعمت‌هاى بزرگ الهى بود. زيرلب آرام گفت:
    - وقتى پدر باشى، ديگه دلت نمي‌خواد بهت صدمه‌اى برسه، چون مي‌خواى تمام عمرت رو صرف كاركردن و خدمت‌كردن به فرزندت كنى.
    رزالين انگار كه تازه به ياد آورده باشد، متعجب سرش را بلند كرد.
    - تو چطورى دلت اومد اون رو بكشى استيفن؟ من خيلى ناراحت شدم.
    كاموس با دست چپش فشار خفيفى به سر رزالين وارد كرد. مجدداً سرش را روى قفسه‌ی سينه‌ی كاموس گذاشت و به صداى دل‌نشينش گوش فرا داد:
    - اگه رادا رو نمي‌شناختم، هيچ‌وقت مأمورش نمي‌كردم که بره و كاليوس رو برام بكشه، چون مي‌دونستم رادا بيشتر از اونى كه فكر مي‌كردم عشق قدرته. در اون صورت هيچ‌وقت به كاليوس صدمه‌اى نمي‌زد. مطمئناً اون مي‌خواست يا كاليوس رو به قدرت برسونه يا از كاليوس استفاده كنه تا من رو به نوكرى بگيره، كارى كه ابليس هم نتونست انجام بده. پس از همون حالت اول، يعنى به‌قدرت‌رسوندن كاليوس عليه قبايل ديگه و صد البته خود من استفاده مي‌كرد.
    - يعنى نمي‌خواستى آزاد بشى؟
    - نه به قيمت ازدست‌‌دادن تنها فرزندم.
    دقايقى به سكوت گذشت. صدايى از رزالين هم شنيده نمي‌شد. نفس‌هاى منظمش نشانه‌اى از خوابيدنش بود. نفس عميقى كشيد كه صداى آشنايى ميان رگ‌هاى پرتلاطم مغزش اكو شد:
    - اگه عشق‌بازيت تموم شد، بيا دروازه‌ی سوم برزخ‌.
    بى‌حرف، رزالين را روى تخت خواباند. صورتش معصوم‌تر از هميشه بود. ملحفه را آرام روى قفسه‌‌ی سينه‌اش گذاشت. كمى به صورتش خيره شد و سپس خواست چشمانش را براى طى‌العرض‌کردن ببندد، اما منصرف شد. براى يک بار هم در عمرش تصميم گرفت هم‌زمان با طى‌العرض، دور و اطرافش را تماشا كند. اين‌گونه بيشتر به ياد مي‌آورد از چه دنياييست.
    كنار نهر ظاهر شد. نفس حبس‌شده‌اش به‌سرعت در ريه‌هايش پيچيد. زيادبودن سرعت طى‌العرض و از طرفى ترسناكى اطرافش، تپش قلبش را بيش از اندازه زياد كرده بود. خم شد و دستانش را روى زانوانش گذاشت. نفس‌هاى نامنظمش كمى بهتر شدند. ايستاد و اطرافش را بادقت نظاره كرد. زمان زيادى گذشته بود؛ اما خودش هم مي‌دانست اصلاً دل‌تنگ دنياى ماورا نمي‌شد. كنار نهر نشست. صورت لاقيس به‌سرعت جلوى چشمانش شكل گرفت. آخرين ديدارشان همين‌جا بود. او با ناراحتى و دعوا آنجا را ترک كرد و ديگر با بدنى سالم نيامد. دستش را در آب نهر فرو كرد و گفت:
    - مي‌دونى، برام جالبه كه هيچ وقت ازت نپرسيدم چرا خواستى جن باشى.
    صداى عصبى ياشار را كمى دورتر از خودش شنيد:
    - چون اون‌قدر درگير بدبختي‌هاى خودتى كه اصلاً به اطرافت توجه نشون نميدى.
    دست‌ در جيب، بالاى سر كاموس ايستاد. كاموس نگاهی طولانى به اجزاى بدنش كرد و وقتى اسكن تمام شد، نيمچه لبخندى زد و گفت:
    - از قبل لاغرتر و پيرتر شدى.
    - طبيعيه، اما تو هيچ فرقى نكردى. همون كاموس خودخواه و ازخودراضى‌ای هستى كه قبلاً بودى.
    كمى عصبى برخاست. یاشار جسور در نگاه كاموس گم شد، اما نگاه معصوم كاموس كار خودش را كرد. نرم‌تر از قبل شد. صداى كاموس برعكس صورتش ترسناک بود.
    - ببينم مقصر اين كار كيه؟ كى من رو مجبور كرد وارد دنياى آدم‌ها بشم؟
    نگاه ملامتگر كاموس باعث شد ياشار خجالت‌زده سرش را پايين بيندازد؛ اما كاموس انگار دلش خيلى پُرتر از آنى بود كه به پشيمانى ياشار توجهى داشته باشد.
    - تو دوست من بودى، چرا باعث اون‌همه معما و قضاياى مجهول شدى؟
    صدايى از ياشار نشنيد. عصبى برگشت. خشم و عصبانيتش را با آزادكردن قدرتش خالى كرد، رعدو‌برق به‌سرعت از دستانش خارج شد و به نهر برخورد كرد. آب نهر تغيير رنگ داد و همانند بمبى به اطراف پخش شد. ياشار با وحشت، روى زمين زانو زد و كاموس بدون اينكه از قدرتش هراسى داشته باشد، به آب نهر خيره شده بود. درواقع او اصلاً آنجا سير نمي‌كرد.افكار ضد و نقيضش مغزش را مشغول كرده بودند. نفس‌نفس‌زنان به آب نهر نگاه مي‌كرد. یاشار وقتى مطمئن شد اطرافش امن است، از جايش برخاست. دستانش را از روى سرش كنار زد و با چشمانى از حدقه درآمده به كاموس نگاه كرد. كم‌كم عصبى، يقه‌ی كاموس را چنگ زد و با وحشت بيشترى گفت:
    - نه، تو اين كار رو نكردى، تو قدرتت رو آزاد نكردى، درسته؟
    كمى تكان داد و بلندتر افزود:
    - آره؟ حرف بزن كاموس!
    نگاه سركش كاموس روى صورت ياشار نشست. يقه‌اش را از حصار دستان ياشار آزاد كرد و قدمى به عقب برداشت. دستمالى از جيبش بيرون كشيد و شروع به خشک‌کردن آب‌هاى روى صورتش كرد و در همان حالت گفت:
    - بايد از تو اجازه مي‌گرفتم؟
    - نه، اما فكر مي‌كردم اون‌قدر باهوش باشى كه فكر كنى اگه از قدرت‌هات استفاده كنى، كم‌كم تبديل به جن كامل ميشى، نه يه فرشته‌ی كامل.
    كاموس با خشم، دستمال در دستش را فشرد. كم‌كم دستانش سرخ و دستمال ميان دستانش به خاكستر تبديل شد.
    - قبل از اينكه مغز من رو پاک كنى و بدون اجازه‌م پسرم رو بزرگ كنى، بايد به اين چيزها فكر مي‌كردى.
    ياشار با وحشت بيشترى به كاموس خيره شد. دهانش براى گفتن حرفى باز نمي‌شد. انگار تمام بدنش را قفل كرده بودند. كاموس مجدد گفت:
    - و حالا من تمام اون چيزهايى كه مال من بوده رو پس مي‌گيرم. برام مهم نيست كه به قيمت ازبين‌رفتن نيروى فرشته‌ها توى بدنم باشه. تو هم بهتره زياد دوروبر من نباشى، چون ديگه مورداعتماد من نيستى و شايد يهو اتفاقى، تو هم مثل اين دستمال خاكستر بشى.
    پشتش را به او كرد و قدم‌هاى ترسناكش را روى زمين كوبيد. صداى ناله‌ی خاک سرخ‌رنگ زمين بلند شد. خاكستر را از دستانش تكاند كه حضور نيرویى منفى غير از ياشار را حس كرد. مي‌توانست بدون اينكه برگردد، نگاه حسرت‌بار ژينوس را روى خودش بشناسد. چشمانش به‌آرامى بسته شدند. به خود لعنت فرستاد که چرا به یاد فرزندش بود، اما مادر فرزندش را فراموش كرده بود. براى اولين بار در زندگي‌اش خجالت زده شد. قبل از اينكه برگردد، صداى ياشار را كنار نهر شنيد:
    - چون دلم مي‌خواست مثل تو قوى باشم. نمي‌خواستم مثل يه انسان فانى ضعيف و ازبين‌رفتنى ديده بشم.
    دليل حرف‌هايش را نفهميد. فقط منتظر ايستاد تا خودش ادامه‌ی حرفش را بزند. ياشار برگشت به‌طرف كاموس و رشته‌ی كلامش را از سر گرفت:
    - گفتى چرا مي‌خواستم جن بشم. اين دليلش بود.
    پوزخندى روى صورت غمگين كاموس نشست.
    - اون‌وقت به چيزى كه مي‌خواستى رسيدى؟
    سكوت عميق ياشار خبر از ناراضى‌بودنش مي‌داد. چه مي‌دانست از زندگى موجودات ماورايى؟ وقتى از ياشار نااميد شد، به‌طرف ژينوس دور زد. اشك‌هايش غلتان‌غلتان روى صورتش مي‌نشستند. دستانش بى‌رمق و لرزان بودند. پس اشتباه نكرده بود. ژينوس بوى تن خوش‌بوى كاموس كه سال‌ها در انتظارش سوخته بود را حال احساس كرده و تا نزديكى‌اش دويده بود. همان صورت و همان نگاه معصوم، نگاهى كه در يک شب براى او بود و خيره‌ی نگاه ژينوس مي‌شد. گرچه كاموس از آن شب هيچ چيزى به ياد نداشت، اما ژينوس تک‌تک لحظه‌ها را حفظ و بارها آن‌ها را در ذهنش تكرار كرده بود‌. ژينوس زيرلب كلماتى را رديف كرد:
    - خودشه، اون خودشه. لاغر شده. نه قدبلندتر شده. نه اون پدر كاليوس منه.
    قبل از اينكه به خود بيايد، کاموس را روبه‌رويش ديد. نگاهش خجالت‌زده و ناراحت بود. سرش را پايين انداخت و چشمانش را از چشمان پر از سؤال ژينوس دزديد.
    - حالت خوبه؟
    دهانش را باز كرد؛ اما با ديدن صورت ياشار، حرف در دهانش ماسيد. یاشار غمگين‌تر از هميشه به او نگاه مي‌كرد‌. چشمان سبز و پرالتهاب ياشار باعث خوابيدن تمام آن سرخوشى‌اش شد. به چشمان منتظر كاموس نگاه كرد. دوست داشت او را در آغـ*ـوش بكشد و آن‌قدر فشار دهد تا جبران تمام آن سال‌هاى دور از او شود، اما وجود ياشار مانع تمام آن اتفاقات مي‌شد. همانند كاموس سرش را پايين انداخت و جوابش را داد:
    - خوبم، تو خوبى؟ خيلى منتظرت بودم.
    به‌سرعت به ياشار نگاه كرد. مي‌توانست به‌راحتى صداى شكستن قلبش را بشنود.
    - خوبم. کاليوس كجاست؟
    - چند روزيه خونه نمياد. هيچ خبرى ازش ندارم.
    صداى متعجب كاموس باعث شد ژينوس نگاه از ياشار بردارد.
    - يعنى چى؟ اون هنوز يه بچه‌ست. نمي‌تونه تنها دووم بياره.
    به‌جاى ژينوس، صداى خشمگين ياشار را شنيد:
    - درسته. اون هم مثل تو يه جن كله‌شق و يه‌دنده‌ست. امكان نداره كسى غير از خودت اون رو كنترل كنه.
    كمى نزديک شد و ادامه داد:
    - درضمن، بايد بگم خيلى از قدرت‌هاى اجنه رو نداره. حتى يه پاش هم مي‌لنگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا