جاندر لبخندى زد و دستش را جلو برد.
- آره درسته، اشتباه گرفتم. خوشوقتم. اسم من هيسخائه. از ديار جاندرهام.
كاليوس همانطور كه دستش را فشار ميداد و كنجكاو به شاخهاى شكستهاش خيره شده بود، به شوخى گفت:
- خندهداره. مخفف اسمت هيسه.
هيسخا بهسرعت اخم كرد. دستش را كشيد و انگشتش را به شكل تهديد جلوى كاليوس تكان داد.
- مبادا، تكرار ميكنم مبادا دوباره به اين اسم صدام بزنى! اين فقط مختص يكيه.
كاليوس با تخسی گفت:
- يه دختر؟
لبخندى كه روى صورت هيسخا نشست، تأييدى بود بر حرف كاليوس؛ اما بهسرعت هالهاى غمگين تمام صورتش را پوشاند.
- من ديگه بايد برم. خوشحال شدم ديدمت كاليوس.
كاليوس كه دوست نداشت او را از دست بدهد، فقط گفت:
- اميدوارم دوباره ببينمت.
زيرلب آرامتر تكرار كرد:
- چون من دوستهاى خيلى كمى دارم.
هيسخا كه شنيده بود، در سكوت تأييد كرد كه او هم همانند كاليوس از هيچ دوستى برخوردار نيست. بهآرامى ناپديد شد. كاليوس كه به جاى خالىاش خيره شده بود، با شنيدن صداى ياشار در جا پريد:
- خوشم نمياد با هرکسى صميمى بشى كاليوس. تو اين دنيا به هيچكس نميشه اعتماد كرد.
سرش را كمى كج كرد.
- مثلاً يكى مثل تو؟ رودررو مواظب منى و پشتسرم زير دستوپاى مادرم؟
ياشار خشمگين يقهاش را گرفت. تا خواست حرفى بزند، صداى گريان ژينوس را شنيد:
- نه، خواهش ميكنم ياش! اون خيلى ضعيفه.
بهشدت كاليوس را رها كرد. دور دهانش را پاک كرد و گفت:
- وزن و درازى زبونت از وزن كل بدنت بيشتره. حيف كه پسر كاموسى!
كاليوس به پشت بر زمين برخورد كرد. استخوان كتف سمت راستش بهشدت درد گرفت. توجهى نكرد و ايستاد.
- تقاص اين كارت رو پس ميدى. یه روزى از اينكه من رو انداختى پشيمونت ميكنم.
ياشار، متعجب و شوكه، رفتن كاليوس را دنبال كرد. كمى جلو رفت و سپس غيب شد. همانطور شوكه، به ژينوس که هنوز هم گريه ميكرد، نگاهی انداخت.
- چرا يه بچه بايد اينقدر عقدهاى و كينهاى باشه كه شخصى مثل من رو تهديد كنه؟ از بچگى تو دستهاى من بزرگ شد. اون اولين بابا رو به من گفت.
ژينوس با بينى پر و صداى لرزانش گفت:
- ازش ميترسم، براى همين كارى به كارش ندارم. كاش تو هم خودت رو ازش دور كنى.
- امكان نداره ژينوس! اگه بهطرف ابليس كشيده بشه چى؟ ميدونى كه كاليوس نيمهفرشته و نيمهجنه.
گريهی ژينوس شدت گرفت. صورتش را ميان دستانش پنهان كرد و معصومانه و درمانده به گريهاش ادامه داد. زانوانش خم شد و روى زمين زانو زد.
- نبايد با ابليس معامله ميكردم. من هم مادرم رو از دست دادم و هم زندگى انسانيم رو. ابليس به قولش عمل نكرد. حالا هم پسرم... ديگه طاقت ندارم.
ياشار متفكر روى سنگ نشست، به نقطهی نامعلومى خيره شد و در ادامهی حرف ژينوس گفت:
- براى ساختنش فقط يه راه هست و اون هم اينه كه تحويل پدرش داده بشه.
ژينوس در دل تأييد كرد؛ اما زبانش نچرخيد و از ترس اينكه مجازات سنگينى براى ياشار و بقيهی دوستان كاموس ببرند، دهانش باز نشد.
***
راهروى دراز را رد كرد. آخرين اتاق، اتاق پادشاه بود. روبهروى اتاق ايستاد و تقهاى به در زد. بلافاصله در باز شد و صداى پادشاه را شنيد:
- بيا تو.
وارد شد. پادشاه كتاب در دستش را بست و روى ميز گذاشت. نگاه كاموس روى انگشتر سرخ و براق پادشاه خيره ماند.
- كاموس! چى شده كه اين وقت شب به اينجا اومدى؟
بعد از اين حرف نشست روى تخت. تازه دخترى كه در اتاق بود را ديد. پشتسر پادشاه نشست و با دستان ظريفش شروع به ماساژ كمر و شانههاى پادشاه كرد. لباس برهنه و زيبايى به تن داشت؛ بهگونهاى كه هـ*ـوس هركس را بيدار ميكرد. كاموس دستانش را از پشت به هم گره كرد.
- ميخوام برم بيرون.
- به چه دليل؟
- ميخوام يكي رو ببينم، يه دختر كه توی آسايشگاه بستريه.
پيشانى پادشاه چينى خورد.
- چه هدفى دارى كه اين وقت شب ميخواى برى؟
- لازمه ببينمش. اون هميشه اونجاست.
پادشاه نفس عميقى كشيد و به صورت مصمم كاموس خيره شد. صورتش بهقدرى پرقدرت بود كه خود را بيش از حد ضعيف ميديد.
- خيلهخب، با دنى برو. سعى كن زود برگردى.
بىحرف از اتاق خارج شد. دنى كه حرف پادشاه را شنيده بود، دواندوان بهدنبال كاموس دويد.
- چته؟ چرا اينقدر تند ميرى؟ من به قدمهات نميرسم.
- ميخواى سوار پشتم شو، خودم ببرمت.
دنى خنديد و گفت:
- كافيه فقط خم شى.
جوابى از كاموس نشنيد. درواقع ذهن كاموس بهقدرى آشفته بود كه متوجه اطرافش نبود.
پشت ديوار ايستاد و سركى كشيد. آسايشگاه مثل هميشه سوتوکور بود. فضاى سرد و ترسناكش يک انسان سالم را هم بيمار ميكرد. دنى را با دستش متوقف كرد و آرام بهطرف اتاق مدنظرش به راه افتاد. درى سفيدرنگ كه نام و مشخصات بيمار روى آن چسبيده بود. رزالين آلبرت، بيمار عمومى. نفس عميقى كشيد و تقهاى به در زد. دنى هنوز هم كنار ديوار ايستاده بود. با شنيدن صداى «بيا تو»، در را بهآرامى باز كرد و وارد شد. دخترى جوان عينکبهچشمی با لباسهاى سفيدى روى تخت نشسته بود. با ديدن كاموس لبخند عميقى زد و از جا برخاست.
- اوه خداى من، استيفن!
دويد و او را در آغـ*ـوش گرفت. در حالت گريه گفت:
- فكر ميكردم ديگه هيچوقت نميبينمت.
كاموس بهآرامى دستانش را از دور گردنش باز كرد. با دو انگشت عينک ظريف را برداشت که چشمان آبى روشنش بيشتر نمايان شدند.
- به كمكت نياز دارم رزا.
رزالين مجدد او را در آغـ*ـوش گرفت و به برق انگشتر بلورىاش خيره شد.
- اول بايد توضيح بدى چرا يهويى سفر كردى. ميدونى تا فهميدم سالمى چقدر اذيت شدم؟ آدم كه نامزدش رو اينجورى رها نميكنه.
زانوان پرقدرت كاموس لرزيدند. در دلش بارها تكرار كرد كاش روزى كه با رزالين برخورد كرده بود، از زندگياش حذف ميشد. از آيندهی نامعلومش ميترسيد. ميترسيد از اينكه تمام عزيزانش با او زجر و درد بكشند. دستانش را دور كمر باريک رزالين حلقه كرد. سرش را روى شانهاش گذاشت.
- مجبور شدم به يه سفر اجبارى برم. متأسفم كه نگرانت كردم.
رزالين متعجب سرش را بلند كرد. دقيق و عميق در نگاه كاموس غرق شد. وقتى نتوانست نگاه پرمعنا، اما سفتوسخت كاموس را بدرد، زبان باز كرد:
- تو چرا اينجورى حرف ميزنى؟ سرد و محكم، جورى كه اصلاً نميتونم احساس محبتى توى لحنت تشخيص بدم. قبلاً خيلى بيشتر از اين گرم بودى. حتى گرماى تنت هم فرق كرده.
شانههاى لرزان رزالين را در دو دست گرفت. همانطور كه نگاه سردش در چشمان زيباى رزالين بود، گفت:
- رزا من وقت ندارم همهچي رو تعريف كنم. يادته بهم گفتى شبها خواب ميبينى تو يه دنيايى هستى كه آسمونش قرمزه و خاک زمينش هم هميشه داغ و سرخه؟
رزالين سرش را به نشانهی بله تكان داد. كاموس رشتهی ادامهی حرفش را گرفت:
- اونجا جاييه كه من بهش تعلق دارم. چه بخوام و چه نخوام، اونجا خونهى منه و اين تقدير پر از رنج و عذابيه كه برام نوشته شده. دردکشيدنم هيچوقت تمومى نداره. ميخوام اين رو بفهمى كه ديوونه نيستى و همهی اون چيزها حقيقت داره.
رزالين ترسانتر از هميشه، دستان كاموس را پس زد و چند قدم به عقب رفت.
- تو دارى دروغ ميگى استيف. تو اينقدر بد نيستى كه جهنم خونهى تو باشه.
لرزش بيش از حد تنش باعث شد روى زمين زانو بزند. نفسهاى عميق كشيد تا بتواند هراس و ترسى كه نسبت به عشق زندگياش در دلش شكل گرفته بود را سركوب كند. به اين ايمان داشت كه كاموس هيچوقت موجودى منفى و شيطانى نيست. دست كاموس را روى شانهاش احساس كرد؛ دستى كه مثل هميشه گرم و پرمحبت نبود، بلكه مملوء از نيروى منفى و ترس بود. صداى نرم و نوازشدهندهاش را شنيد:
- رزا من جايى زندانى شدم كه دستم از همهجا كوتاهه. من بايد برم به اون دنيايى كه تو هر شب توش قدم ميزنى؛ اما متأسفانه قول احمقانهاى دادم كه نه ميتونم بزنم زيرش و نه ميتونم بهش عمل كنم ازت ميخوام پيامى به يكى برسونى.
رزالين آب دهانش را قورت داد و با صداى لرزانى گفت:
- به كى؟
احساس كرد كاموس ايستاد و چند قدم از او دور شد. صدايش را از كنار پنجرهی اتاقش شنيد:
- بايد يكي رو تو اون دنيا برام پيدا كنى، یه زن كه از خيلى وقت پيش من رو ميشناسه. اسمش راداست. تو ضلع شرقى دروازهی برزخ پنجم زندگى ميكنه.
- از كجا بدونم من رو نميكشه؟
- در اصل هركس كه به حريمش نفوذ كنه رو بىدرنگ ميكشه؛ اما اگه اسم من رو بهش بگى، بهخاطر منفعت و قدرت خودش هم كه شده تو رو نميكشه.
رزالين كه كمى آرام شده بود، كمرش را راست و به قامت كاموس نگاه كرد. دستهايش را پشتسرش گره كرده بود و عميق به بيرون اتاق نگاه ميكرد، لباسهاى سياه و تاريكش او را شبيه به اسطورهاى كرده بود كه در قصهها خوانده ميشد.
- باورم نميشه استيف! تو يه موجود ماورايى هستى.
بدون توجه به حرف رزالين، همانطور كه در فكر بود گفت:
- بهش بگو جون يكي رو برام بگيره. رادا بايد يكي رو برام بكشه.
- كي رو؟
- بچهم رو.
- آره درسته، اشتباه گرفتم. خوشوقتم. اسم من هيسخائه. از ديار جاندرهام.
كاليوس همانطور كه دستش را فشار ميداد و كنجكاو به شاخهاى شكستهاش خيره شده بود، به شوخى گفت:
- خندهداره. مخفف اسمت هيسه.
هيسخا بهسرعت اخم كرد. دستش را كشيد و انگشتش را به شكل تهديد جلوى كاليوس تكان داد.
- مبادا، تكرار ميكنم مبادا دوباره به اين اسم صدام بزنى! اين فقط مختص يكيه.
كاليوس با تخسی گفت:
- يه دختر؟
لبخندى كه روى صورت هيسخا نشست، تأييدى بود بر حرف كاليوس؛ اما بهسرعت هالهاى غمگين تمام صورتش را پوشاند.
- من ديگه بايد برم. خوشحال شدم ديدمت كاليوس.
كاليوس كه دوست نداشت او را از دست بدهد، فقط گفت:
- اميدوارم دوباره ببينمت.
زيرلب آرامتر تكرار كرد:
- چون من دوستهاى خيلى كمى دارم.
هيسخا كه شنيده بود، در سكوت تأييد كرد كه او هم همانند كاليوس از هيچ دوستى برخوردار نيست. بهآرامى ناپديد شد. كاليوس كه به جاى خالىاش خيره شده بود، با شنيدن صداى ياشار در جا پريد:
- خوشم نمياد با هرکسى صميمى بشى كاليوس. تو اين دنيا به هيچكس نميشه اعتماد كرد.
سرش را كمى كج كرد.
- مثلاً يكى مثل تو؟ رودررو مواظب منى و پشتسرم زير دستوپاى مادرم؟
ياشار خشمگين يقهاش را گرفت. تا خواست حرفى بزند، صداى گريان ژينوس را شنيد:
- نه، خواهش ميكنم ياش! اون خيلى ضعيفه.
بهشدت كاليوس را رها كرد. دور دهانش را پاک كرد و گفت:
- وزن و درازى زبونت از وزن كل بدنت بيشتره. حيف كه پسر كاموسى!
كاليوس به پشت بر زمين برخورد كرد. استخوان كتف سمت راستش بهشدت درد گرفت. توجهى نكرد و ايستاد.
- تقاص اين كارت رو پس ميدى. یه روزى از اينكه من رو انداختى پشيمونت ميكنم.
ياشار، متعجب و شوكه، رفتن كاليوس را دنبال كرد. كمى جلو رفت و سپس غيب شد. همانطور شوكه، به ژينوس که هنوز هم گريه ميكرد، نگاهی انداخت.
- چرا يه بچه بايد اينقدر عقدهاى و كينهاى باشه كه شخصى مثل من رو تهديد كنه؟ از بچگى تو دستهاى من بزرگ شد. اون اولين بابا رو به من گفت.
ژينوس با بينى پر و صداى لرزانش گفت:
- ازش ميترسم، براى همين كارى به كارش ندارم. كاش تو هم خودت رو ازش دور كنى.
- امكان نداره ژينوس! اگه بهطرف ابليس كشيده بشه چى؟ ميدونى كه كاليوس نيمهفرشته و نيمهجنه.
گريهی ژينوس شدت گرفت. صورتش را ميان دستانش پنهان كرد و معصومانه و درمانده به گريهاش ادامه داد. زانوانش خم شد و روى زمين زانو زد.
- نبايد با ابليس معامله ميكردم. من هم مادرم رو از دست دادم و هم زندگى انسانيم رو. ابليس به قولش عمل نكرد. حالا هم پسرم... ديگه طاقت ندارم.
ياشار متفكر روى سنگ نشست، به نقطهی نامعلومى خيره شد و در ادامهی حرف ژينوس گفت:
- براى ساختنش فقط يه راه هست و اون هم اينه كه تحويل پدرش داده بشه.
ژينوس در دل تأييد كرد؛ اما زبانش نچرخيد و از ترس اينكه مجازات سنگينى براى ياشار و بقيهی دوستان كاموس ببرند، دهانش باز نشد.
***
راهروى دراز را رد كرد. آخرين اتاق، اتاق پادشاه بود. روبهروى اتاق ايستاد و تقهاى به در زد. بلافاصله در باز شد و صداى پادشاه را شنيد:
- بيا تو.
وارد شد. پادشاه كتاب در دستش را بست و روى ميز گذاشت. نگاه كاموس روى انگشتر سرخ و براق پادشاه خيره ماند.
- كاموس! چى شده كه اين وقت شب به اينجا اومدى؟
بعد از اين حرف نشست روى تخت. تازه دخترى كه در اتاق بود را ديد. پشتسر پادشاه نشست و با دستان ظريفش شروع به ماساژ كمر و شانههاى پادشاه كرد. لباس برهنه و زيبايى به تن داشت؛ بهگونهاى كه هـ*ـوس هركس را بيدار ميكرد. كاموس دستانش را از پشت به هم گره كرد.
- ميخوام برم بيرون.
- به چه دليل؟
- ميخوام يكي رو ببينم، يه دختر كه توی آسايشگاه بستريه.
پيشانى پادشاه چينى خورد.
- چه هدفى دارى كه اين وقت شب ميخواى برى؟
- لازمه ببينمش. اون هميشه اونجاست.
پادشاه نفس عميقى كشيد و به صورت مصمم كاموس خيره شد. صورتش بهقدرى پرقدرت بود كه خود را بيش از حد ضعيف ميديد.
- خيلهخب، با دنى برو. سعى كن زود برگردى.
بىحرف از اتاق خارج شد. دنى كه حرف پادشاه را شنيده بود، دواندوان بهدنبال كاموس دويد.
- چته؟ چرا اينقدر تند ميرى؟ من به قدمهات نميرسم.
- ميخواى سوار پشتم شو، خودم ببرمت.
دنى خنديد و گفت:
- كافيه فقط خم شى.
جوابى از كاموس نشنيد. درواقع ذهن كاموس بهقدرى آشفته بود كه متوجه اطرافش نبود.
پشت ديوار ايستاد و سركى كشيد. آسايشگاه مثل هميشه سوتوکور بود. فضاى سرد و ترسناكش يک انسان سالم را هم بيمار ميكرد. دنى را با دستش متوقف كرد و آرام بهطرف اتاق مدنظرش به راه افتاد. درى سفيدرنگ كه نام و مشخصات بيمار روى آن چسبيده بود. رزالين آلبرت، بيمار عمومى. نفس عميقى كشيد و تقهاى به در زد. دنى هنوز هم كنار ديوار ايستاده بود. با شنيدن صداى «بيا تو»، در را بهآرامى باز كرد و وارد شد. دخترى جوان عينکبهچشمی با لباسهاى سفيدى روى تخت نشسته بود. با ديدن كاموس لبخند عميقى زد و از جا برخاست.
- اوه خداى من، استيفن!
دويد و او را در آغـ*ـوش گرفت. در حالت گريه گفت:
- فكر ميكردم ديگه هيچوقت نميبينمت.
كاموس بهآرامى دستانش را از دور گردنش باز كرد. با دو انگشت عينک ظريف را برداشت که چشمان آبى روشنش بيشتر نمايان شدند.
- به كمكت نياز دارم رزا.
رزالين مجدد او را در آغـ*ـوش گرفت و به برق انگشتر بلورىاش خيره شد.
- اول بايد توضيح بدى چرا يهويى سفر كردى. ميدونى تا فهميدم سالمى چقدر اذيت شدم؟ آدم كه نامزدش رو اينجورى رها نميكنه.
زانوان پرقدرت كاموس لرزيدند. در دلش بارها تكرار كرد كاش روزى كه با رزالين برخورد كرده بود، از زندگياش حذف ميشد. از آيندهی نامعلومش ميترسيد. ميترسيد از اينكه تمام عزيزانش با او زجر و درد بكشند. دستانش را دور كمر باريک رزالين حلقه كرد. سرش را روى شانهاش گذاشت.
- مجبور شدم به يه سفر اجبارى برم. متأسفم كه نگرانت كردم.
رزالين متعجب سرش را بلند كرد. دقيق و عميق در نگاه كاموس غرق شد. وقتى نتوانست نگاه پرمعنا، اما سفتوسخت كاموس را بدرد، زبان باز كرد:
- تو چرا اينجورى حرف ميزنى؟ سرد و محكم، جورى كه اصلاً نميتونم احساس محبتى توى لحنت تشخيص بدم. قبلاً خيلى بيشتر از اين گرم بودى. حتى گرماى تنت هم فرق كرده.
شانههاى لرزان رزالين را در دو دست گرفت. همانطور كه نگاه سردش در چشمان زيباى رزالين بود، گفت:
- رزا من وقت ندارم همهچي رو تعريف كنم. يادته بهم گفتى شبها خواب ميبينى تو يه دنيايى هستى كه آسمونش قرمزه و خاک زمينش هم هميشه داغ و سرخه؟
رزالين سرش را به نشانهی بله تكان داد. كاموس رشتهی ادامهی حرفش را گرفت:
- اونجا جاييه كه من بهش تعلق دارم. چه بخوام و چه نخوام، اونجا خونهى منه و اين تقدير پر از رنج و عذابيه كه برام نوشته شده. دردکشيدنم هيچوقت تمومى نداره. ميخوام اين رو بفهمى كه ديوونه نيستى و همهی اون چيزها حقيقت داره.
رزالين ترسانتر از هميشه، دستان كاموس را پس زد و چند قدم به عقب رفت.
- تو دارى دروغ ميگى استيف. تو اينقدر بد نيستى كه جهنم خونهى تو باشه.
لرزش بيش از حد تنش باعث شد روى زمين زانو بزند. نفسهاى عميق كشيد تا بتواند هراس و ترسى كه نسبت به عشق زندگياش در دلش شكل گرفته بود را سركوب كند. به اين ايمان داشت كه كاموس هيچوقت موجودى منفى و شيطانى نيست. دست كاموس را روى شانهاش احساس كرد؛ دستى كه مثل هميشه گرم و پرمحبت نبود، بلكه مملوء از نيروى منفى و ترس بود. صداى نرم و نوازشدهندهاش را شنيد:
- رزا من جايى زندانى شدم كه دستم از همهجا كوتاهه. من بايد برم به اون دنيايى كه تو هر شب توش قدم ميزنى؛ اما متأسفانه قول احمقانهاى دادم كه نه ميتونم بزنم زيرش و نه ميتونم بهش عمل كنم ازت ميخوام پيامى به يكى برسونى.
رزالين آب دهانش را قورت داد و با صداى لرزانى گفت:
- به كى؟
احساس كرد كاموس ايستاد و چند قدم از او دور شد. صدايش را از كنار پنجرهی اتاقش شنيد:
- بايد يكي رو تو اون دنيا برام پيدا كنى، یه زن كه از خيلى وقت پيش من رو ميشناسه. اسمش راداست. تو ضلع شرقى دروازهی برزخ پنجم زندگى ميكنه.
- از كجا بدونم من رو نميكشه؟
- در اصل هركس كه به حريمش نفوذ كنه رو بىدرنگ ميكشه؛ اما اگه اسم من رو بهش بگى، بهخاطر منفعت و قدرت خودش هم كه شده تو رو نميكشه.
رزالين كه كمى آرام شده بود، كمرش را راست و به قامت كاموس نگاه كرد. دستهايش را پشتسرش گره كرده بود و عميق به بيرون اتاق نگاه ميكرد، لباسهاى سياه و تاريكش او را شبيه به اسطورهاى كرده بود كه در قصهها خوانده ميشد.
- باورم نميشه استيف! تو يه موجود ماورايى هستى.
بدون توجه به حرف رزالين، همانطور كه در فكر بود گفت:
- بهش بگو جون يكي رو برام بگيره. رادا بايد يكي رو برام بكشه.
- كي رو؟
- بچهم رو.
آخرین ویرایش توسط مدیر: