کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
كاموس متفكر غيب شد و ديگر نفهميد شاه پتروس چه گفت. به‌سرعت كنار كاليوس ظاهر شد، بازويش را محكم گرفت و عصبى گفت:
- وقتى اولين ديدارمون بود تو با نوادگان نشسته بودى، خودت اين رو گفتى چرا ديگه اسيرن؟
كاليوس برگشت. براى اولين بار كمى نرم برخورد كرد.
- اونا رفتن. نمي‌دونم چرا، اما رفتن. نديدم چطورى.
كاموس، متعجب دستش را رها كرد.
- تو كه با ابليس معامله نكردى؟ هان؟ در ازاش چى ميدى؟
كاليوس، ترسان سكوت كرد. مي‌دانست كاموس او را زنده نخواهد گذاشت؛ چرا كه تمام جنگ‌هايش با ابليس را مادرش برايش تعريف كرده بود. بحث را عوض كرده و ادامه داد:
- يادمه ياشار هميشه مي‌گفت اومدنت به دنياى ماورا خشم رئيس دنياى فرشته‌ها رو بيدار مي‌كنه. باعث ميشه كل دنياى ماورا به هم بريزه. چى شد پس؟ من هيچ فرقى نديدم. درضمن، تو چي‌كار كردى كه فرشته‌ها باهات چپ افتادن؟
كاموس، كمى متفكر گفت:
- من هم متعجبم. نمي‌دونم چى شد كه فرشته‌ها باهام چپ افتادن. تنها كار خلافى كه كردم، اين بود كه از زندانشون فرار كردم. اون هم مطمئنن بخشيده شدم، چون مجازاتم رو كشيده بودم.
كاليوس سكوت كرد. دقيق، به صورت متفكر كاموس زل زد. معصوم بود و مظلوم؛ اما مشخص نبود درونش واقعاً آن‌گونه كه صورتش هست باشد. صداى نرم ژينوس در گوشش طنين‌انداز شد:
- كاليوس، عزيزم امروز داروهات رو خوردى؟
كيسه‌ی داروهايش در دستش بود. كاليوس سرش را به نشانه‌ی منفى تكان داد و قدمى به جلو برداشت. دست كاموس جلوى سينه‌اش قرار گرفت.
- ديگه لازم نيست دارو بخورى.
متعجب، به صورت كاموس نگاه كرد. در دلش نورى درخشيد. نور اميدى كه نشان مي‌داد ديگر ناتوان و ضعيف نيست. مشتاق افزود:
- يعنى چى؟
لبخندى به صورت تنها فرزندش زد. دلش مي‌خواست تمام دنيا را بدهد تا فقط لبخند كاليوس را ببيند. دريغ كه كاليوس از هميشه مضطرب‌تر بود. لبى تَر كرد. به‌طرف ژينوس رفت و رو به چشمان كنجكاو و مشتاقش گفت:
- خب جادوهايى بلدم كه مي‌تونه تو رو از تمام ضعف‌هات رها كنه.
صداى كاليوس خوش‌حال‌تر شد.
- ادامه بده.
- يه چاقو بهم بده.
نگاه ژينوس ترسان شد‌. او هنوز هم شخصيت كاموس را درک نكرده بود. نمي‌توانست بفهمد در نگاه مظلوم كاموس چه چيزى پنهان است؛ چرا كه هيچ‌وقت عكس‌العملى در صورتش نمي‌ديد.
- مي‌خواى باهاش چي‌كار كنى؟ كاليوس هنوز خيلى بچه‌ست.
لبخند نيمه‌اى روى صورت كاموس نشست. سرش را جلو برد و مهربان، جلوى صورت ژينوس گفت:
- براى انجام اين جادو نياز به خون پدر و مادره.
ژينوس نفس عميقى كشيد. برخورد نفس خوش‌بوى كاموس به صورتش تمام درد‌هايش را از بين برد‌ ناخودآگاه دستش را روى قفسه‌ی سينه‌اش گذاشت، لمس كرد و به چشمان كاموس نگريست. لبخند زيبايى روى صورتش نشسته بود. با همان لبخند دست ژينوس را گرفت. چاقو را روى يكى از انگشتانش گذاشت و به صورت ژينوس نگاه كرد. چشمانش را بسته بود. چاقو را محكم كشيد. پوستش از هم شكافت و خون غليظ سياه‌رنگ از وجودش به بيرون پريد. ژينوس ناله‌اى از درد کرد و لب‌هايش را روى هم فشرد. اين بار چاقو را بيشتر فشار داد. ناله‌ی ژينوس بلندتر و دردآورتر شد‌ بيشتر فشار داد‌. ژينوس فريادى از درد كشيد. كاليوس با ترس دويد و بازوى كاموس را گرفت.
- چي‌کار مي‌كنى؟ نمي‌بينى داره درد مي‌كشه؟
كاموس بدون حرف چاقو را روى مچ دست گذاشت ژينوس و فشار داد. زانوان ژينوس سست شدند. كاليوس با وحشت، بازويش را بيشتر كشيد.
- ولش كن. دارى مي‌كشيش. خداى من، مادر!
بعد از گفتن اين جمله، كاموس، خشمگين، ژينوس را رها كرد و شانه‌هاى كاليوس را گرفت. محكم تكان داد و گفت:
- ضعف تو اینه. اگه من پنج دقيقه‌ی ديگه ژينوس رو نگه داشته بودم، تو سكته كرده بودى. تو پسر منى. منى كه جلوى چشم‌هاى خودم پدرم رو كشتن، منى كه برادرم رو كشتم. كسى كه مي‌خواد جون عزيزهاش رو نجات بده، بايد اول بتونه خودش رو نجات بده. اون‌قدر بايد قوى باشى كه وقتى ژينوس رو جلوى چشم‌هات مي‌كشن، از خود بى‌خود نشى. بايد اون‌قدر بجنگى كه نجاتش بدى.
كاليوس را رها كرد. خشک، سر جايش ماند و به حركات كاموس نگاه كرد. از جيبش شيشه‌ی كوچكى را بيرون آورد. دستش را مجدد به‌طرف ژينوس دراز كرد‌. ژينوس با درد دستش را دراز كرد. كمى از آب شيشه را روى مچ دست ژينوس ريخت. آب به‌سرعت وارد بدن ژينوس شد و ذره‌ذره پوستش را جوش داد. بعد از اينكه كاموس مطمئن شد حال ژينوس خوب است، شانه‌هايش را گرفت و ايستاد. بى‌حرف به‌طرف كاليوس رفت‌. هنوز هم متعجب به حركات كاموس نگاه مي‌كرد.
- تو پسر منى. من هم عمرى از عزيزهام دور بودم‌. كسى كه مادر فرزندمه رو فقط يك بار ديدم‌. نمي‌دونم چه بلايى سر خواهرم اومده كه اون‌قدر ضعيف و درمونده بود. بدترين مشكل هم اينه كه من نمي‌تونم بهش كمک كنم، نمي‌تونم سپرى جلوى بلاها و دردهاش شم.
كاليوس آب دهانش را قورت داد و پرسيد.
- چطورى بايد اين‌قدر قوى بشم؟ من حتى نمي‌تونم از مادرم در برابر يه جن ضعيف دفاع كنم.
دست كاموس روى يكى از شانه‌هايش نشست. فشار خفيفى وارد كرد و ادامه داد:
- براى اين كار بايد سنگ باشى. براى یک لحظه بايد قلبت رو سنگ كنى. علاقه‌ی عميق بين خودتون رو تبديل به نفرت كنى. بايد با خودت بگى نجات جون اون زن منفعت بزرگيه براى من. اون‌جوريه كه تمام علاقه‌ت دست به دست هم ميده تا اون زن روبه‌روت رو نجات بدى.
لبخند كوچكى روی صورت كاليوس نشست كه با ديدن صورت كاموس سركوبش كرد. شانه‌اش مجدد فشرده شد.

- حالا بايد بهم بگى چه معامله‌اى با ابليس كردى كه بي‌خيال من و اون قدرتى كه سال‌ها دنبالش بود شده. امكان نداشت ابليس به اون راحتى از قدرت بگذره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كاليوس با ترس، آب دهانش را قورت داد‌. نمي‌دانست چه كند كه از نگاه تيز و برنده كاموس بگريزد. صداى نرم و زنانه‌اى باعث شد به‌سرعت به پشت‌سرش نگاه كند. با ديدن ريحا، تمام عشق و محبتش در صورتش نشست. نگاه ريحا روى صورت كاموس بود. با صداى آرامى گفت:
    - قرار بود پدرم رو پيدا كنى. من بى‌صبرانه منتظرم.
    كاموس دستى ميان موهاى درخشانش كشيد. از هميشه مضطرب‌تر بود. وجود كاليوس افكارش را به هم ريخته بود. دوست نداشت هيچ كارى را بدون كاليوس انجام دهد. صورت پرمحبت كيهان جلويش شكل گرفت. اگر مي‌دانست كيهان به اين اندازه كه او به كاليوس علاقه دارد، او را دوست دارد، هيچ‌گاه رهايش نمي‌كرد. با نگاه مشكوكى به ياشار كه تازه رسيده بود، نگاه كرد و افزود:
    - من به قولم عمل مي‌كنم ريحا‌، اما نمي‌‌دونم پدرت واقعاً مي‌خواد به تو برسه يا نه. چون من هرجا كه رفتم، نتونستم حسش كنم. حتى يه اثر كوچيك هم از خودش به جا نذاشته.
    ريحا، غمگين گفت:
    - اما اون من رو خيلى دوست داشت.
    قطره اشكى روی صورتش غلتيد. كاليوس باعجله به‌طرفش رفت. ريحا سربه‌زير افزود:
    - پادشاه، متأسفم كه تركتون كردم.
    دست‌هاى ريحا را محكم گرفت. فشرد و دنبال حرف‌هاى ريحا را گرفت:
    - مهم نيست ريحا. مهم اينه كه تو الان خوش‌حالى. من كور بودم و غم تو رو نمي‌ديدم. الان تو بايد به پدرت برسى. قول ميدم تو رو بهش برسونم. هيچ‌وقت ازش جدا نميشى، باشه؟
    ريحا لبخند اميدوارى زد و به صورت كاموس نگاه كرد. طبق معمول توجهى به او نداشت‌. نگاه سركش و سرخش روى كاليوس بود. محبت شديدى در نگاهش نسبت به فرزندش ديده مي‌شد.
    - ممنونم پادشاه. اين لطف شما رو هيچ‌وقت فراموش نمي‌كنم. اما تنها راه رسيدن من به پدرم، پدر توئه.
    به‌جاى كاليوس، ياشار گفت:
    - يوس، چرا براى چند دقيقه ريحا رو نمي‌برى دروازه‌ها رو نشونش بدی؟ مطمئنم خوشش مياد‌. اين دنياى تاريک و مخوف رو گاهى ميشه درک كرد.
    كاليوس با خوش‌حالى دست ريحا را گرفت. ريحا با اعتراض به كاموس نگاه كرد، اما كاموس باز هم چشمانش او را نمي‌ديد و روى صورت خندان كاليوس بود. ظرف چند دقيقه كاليوس رفت و مثلث سه‌نفره‌ای تشكيل شد. ياشار رو به ژينوس گفت:
    - برام يه ليوان شربت ميارى؟
    ژينوس بى‌حرف سرش را تكان داد و رفت. ياشار به كاموس نگاه كرد. كاموس روى تخته‌سنگ نشست.
    - خب ياشارخان، چى شده كه همه رو دست‌به‌سر كردى؟ با من حرفى دارى؟
    ياشار نگرانى‌اش را به زبان آورد:
    - نگاه اين دختر به تو يه نگاه معمولى نيست كاموس.
    كاموس كه متوجه منظورش نشده بود، بى‌حرف و متفكر نوک انگشتش را روى صورتش كشید. ياشار ادامه داد:
    - دختر كيكا رو ميگم.
    - دارى خيال‌بافى مي‌كنى ياشار. همچين چيزى وجود نداره.
    ياشار بى‌پرده حرفش را به زبان آورد:
    - من يه نگاه عاشق رو مي‌شناسم، اون‌همه فراق و دلتنگى كه الان تو صورتش ديدم رو باور مي‌كنم.
    كاموس برخاست و به‌طرف ياشار رفت، جلويش ايستاد و سرش را خم كرد.
    - مثل اون فراقى كه تو به ژينوس دارى؟
    رنگ چشمان ياشار تيره شد. از تنها دوستش شرم كرد و سرش را پايين انداخت. صداى خنده‌ی تمسخرآميز كاموس روى تمام اعصاب و روانش خش مي‌كشيد. به‌يك‌باره تمام عصبانيتش را در لحنش ريخت و گفت:
    - من نمي‌خوام ريحا هم مثل ژاوا كه از پدرت باردار بود و چشمش دنبال تو، به گند كشيده بشه. پدرت قوى بود. مي‌تونست با تمام اين چيزها مبارزه كنه‌. از يه طرف اون‌قدر بى‌تفاوت بود كه به اين موضوع مهم توجه نكنه. چشم‌هاى كور اون هم فقط تو رو مي‌ديد. محبتش نمي‌تونست تغيير كنه. اما كاليوس مثل كيهان نيست. اون طاقت شنيدنش رو هم نداره، چه برسه كه نگاه ريحا رو بتونه نسبت به تو معنا كنه.
    نفس‌نفس مي‌زد. دستان مشت‌شده از عصبانيتش را بست و فشرد. ناخن‌هاى بلند و سياهش ميان كف دستش فرو رفت. درد شديدش كمى از عصبانيتش را كم كرد‌. كاموس با نگاهی عصبى به صورت ياشار نگاه مي‌كرد‌. حرف‌هايش واقعيت بودند، اما كاموس نمي‌خواست باور كند.
    - دست از سر اين خزعبلات بردار ياشار. تو به فكر زندگى خودت باش.
    قبل از اينكه ياشار حرفى بزند، غيب و پشت در ظاهر شد. دستى به نام رزالين كه كهنه‌تر شده بود كشيد‌. در به‌سرعت باز و صورت مظلوم رزالين ظاهر شد‌ با ديدن كاموس، رنگ عصبانيت از صورتش گريخت و لبخندى زد. كاموس دهانش را براى حرفى باز كرد كه رزالين يقه‌اش را كشيد و وارد اتاق شد. رزالين به‌سرعت در را بست و با خستگى به آن تكيه داد. مجدد به صورت كاموس لبخند زد. چينى بر پيشانى كاموس افتاد. رزالين كمى عجيب شده بود.
    - تو حالت خوبه رزا؟
    با شيرين‌زبانى دست كاموس را گرفت و كشيد. روى تخت نشاند و خودش هم روبه‌رويش چهار زانو زد.
    - خب تعريف كن استيف. چي‌كارها كردى؟
    - اول تو بايد بگى چرا عصبى بودى‌.
    لبخند شيرينى زد و گفت:
    - داشتم با خودم مي‌گفتم چرا استيف نمياد. دلم براش تنگ شده‌. كم‌كم عصبى شدم، آخه دلم خيلى اون لحظه تو رو مي‌خواست. يهو حس كردم يه چيزى روى در كشيده ميشه. هيچ‌كس توی آسايشگاه از اين كارها نمي‌كنه. پس فهميدم كه تويى. حالا بگو ببينم كجا بودى كه سرت اين‌قدر گرم بود؟
    لبخندى به صورتش زد. تنها جايى كه كاموس بدى‌هاى وجودش را گم مي‌كرد، كنار رزالين بود. كمى به طرفش خم شد و با دو انگشت يكى از لپ‌هايش را كشيد.
    - اين‌طور كه فهميدم، تو حرف‌هاى زيادى دارى كه يه جا بند نميشى. ولی دوست دارى اول من حرف بزنم، درسته؟

    كودكانه سرش را بالا و پايين برد و صداى اوهومى از خودش درآورد. كاموس به پشتى تخت تكيه داد و دستش را به‌طرف رزالين دراز كرد. ازخداخواسته با شوق در آغوشش غلتيد. سرش را روى يكى از شانه‌هايش گذاشت و دست كاموس دور شانه‌هايش حلقه شد. نگاه عميقى به سقف كرد. مي‌دانست رزالين نمی‌تواند حرف‌هايش را درک كند. شروع كرد و از تمام جرياناتش گفت. رزالين تنها كسى بود كه قلبش به روى حرف‌هاى كاموس باز بود. با شوق گوش مي‌داد و هيچ‌وقت ميان حرف‌هايش نمي‌پريد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بعد از تمام‌شدن حرف‌هايش، رزالين با شوق سرش را بلند كرد و گفت:
    - اصلاً فكر نمي‌كردم تو پسر داشته باشى استيف. آخه قيافه‌ت مثل قيافه‌ی يه پسر هفده‌ساله بود.
    كاموس لبخندى زد و به سقف سياه نگاه کرد. تمام اتفاقات زندگي‌اش جلوى چشمانش رژه رفتند. دوست داشت دوباره از اول همه‌چيز را بسازد. بودن كيهان را دوست داشت. قدرتى كه حضور كيسان به كاموس مي‌داد، بيشتر از همه‌ی قدرت‌هاى وجودش بود. نفس عميقى كشيد. ديگر در دنيا تنها بود و كسى غير از كاليوس نداشت، كاليوسى كه هيچ حسى نسبت به كاموس نداشت. انگشت اشاره‌ی رزالين را روى قفسه‌ی‌ سينه‌اش حس كرد. سؤالى، به صورتش نگاه كرد.
    - من رو از اينجا ببر بيرون استيفن.
    نيم‌خيز شد.
    - اول بايد روح و روانت درمان بشه.
    - اما من خسته شدم.
    غمگين، سرش را به شانه‌ی كاموس تكيه داد.
    - اون‌ها به‌زور بهم غذا ميدن، به‌زور شوک ميدن، حتى به‌زور هم بهم آمپول مي‌زنن.
    - اون‌ها مي‌خوان كه تو خوب بشى رزا. تحمل كن.
    اوهومى گفت و به همان شكل ماند. دقايقى به سكوت گذشت. لحظات دير مي‌گذشتند و جاى خوبى براى فكر‌كردن بود. نگاهى به دستانش كرد. يكى بهشتى و ديگر جهنمى. بهشتى تيرگىِ كمى داشت و نشانه‌ی اين بود كه بدنش كم‌كم داشت شكل ابليس را به خود مي‌گرفت، شكلى كه هيچ‌وقت تغيير نمي‌كرد. درونش كاملاً از بين مي‌رفت. نفس عميقی كشيد و سر رزالين كه به خواب رفته بود را بوسيد و آرام روى تخت خواباند. بى‌حرف غيب شد. نهر دروازه‌ی سوم برزخ مثل هميشه بى‌روح و ترسناک بود. ارواح با درد از آب نهر رد مي‌شدند و به‌طرف دروازه‌ی پنجم برزخ مي‌رفتند. ميان ارواح، روحى توجهش را جلب كرد‌. ايستاد و بيشتر توجه كرد. روح جيمى بود. چشمانش بسته و صورتش همانند پيرمرد هفتادساله‌اى پير شده بود. دهانش باز بود و صداى ناله‌ی دردناكى شنيده مي‌شد. ايستاد و به‌سرعت اطرافش را نگاه كرد. مي‌دانست كشتى كوچكى وجود دارد. هميشه اينجا بود و هيچ‌وقت نديده بود كسى به آن دست بزند. چند متر دورتر از او كشتى نقره‌اى و چوبى كوچكى افتاده بود. غيب و كنارش ظاهر شد. تندتند وارد آب كرد و سوارش شد. روح جيمى داشت از دروازه عبور مي‌كرد. اگر عبور مي‌كرد، دیگر نمي‌توانست آن را پيدا كند. سرعت كشتى را بيشتر كرد. نيمى از بدن جيمى وارد دروازه‌ی بعدى شد كه مچ يكى از پاهايش را كشيد. جيمى، بى‌روح گوشه‌ی كشتى افتاد. كم‌كم ارواح ديگر متوجه كاموس شدند. به‌سرعت براى نجات به‌طرف كشتى شنا كردند. دست جيمى را گرفت و كلبه‌ی مادام گيلبرت را در نظر گرفت. به‌سرعت غيب شدند و ارواح به‌سرعت تمام كشتى را اِشغال كردند. با خستگى، دست جيمى را رها كرد كه صداى مادام گيلبرت را شنيد:
    - آه باز تويى كه! مگه نگفتم ديگه نبينمت؟
    بى‌حوصله به مادام گيلبرت نگاه كرد.
    - جاى ديگه‌اى به ذهنم نرسيد. الان ميرم.
    ايستاد و دستى به لباس‌هايش كشيد. مي‌دانست مادام گيلبرت جيمى را نمي‌بيند.
    - مي‌بينم كه تو خورشيدى. كمک من بهت ساخته پيرزن.
    مادام گيلبرت با عصبانيت دهان پر از رژ لبش را چين داد.
    - به كى ميگى پيرزن؟ مردک علاف!
    لبخندى زد. كنار جيمى زانو زد. چشمانش بسته بودند و به‌نظر مى‌آمد بي‌هوش شده باشد. زيرلب زمزمه كرد:
    - من چرا تو رو كشتم؟
    مادام كه شنيده بود، كنجكاو کنار کاموس نشست. اطراف را بادقت آناليز كرد. حضور موجود ديگری را حس كرد، اما نتوانست بفهمد موجود همراه كاموس است. به نيم‌رخ كاموس نگاه كرد. مژه‌هاى بلند تاخورده‌اش سايه‌ی كوچكى روى صورتش انداخته بودند. نفس عميقى كشيد و بيشتر به كاموس نزديک شد. نگاه كاموس، متعجب به مادام گيلبرت دوخته شد.
    - معلوم هست تو چته؟
    لبخند عشـ*ـوه‌انگيزى روى صورتش نشست. شانه‌اش را روى شانه‌ی كاموس كوبيد و گفت:
    - ببينم تو ازدواج كردى؟
    كاموس لبخند نيمه‌اى روى صورتش نشاند. حدس‌زد پيرزن از تنهايى خل شده.
    - نه متأسفانه. هنوز ازدواج رسمى نكردم.
    مجدد به صورت جيمى نگاه كرد. رنگ سفيد صورتش كم‌كم داشت صورتى مي‌شد و هيكل نحيف و ضعيفش از ضعف زياد مي‌لرزيد.
    - چطوره چند روزى رو با من بمونى؟
    ابروهاى كاموس به‌سرعت بالا رفتند. بدش نمى‌آمد كنار مادام گيلبرت باشد؛ چرا كه هيچ‌كس غير از مايكل او را نمي‌شناخت. از طرفى زنى بود كه تنهايىِ زيادى كشيده بود و بودن جيمى كنارش بهتر بود. سرش را تكان مختصرى داد و گفت:
    - خب، غير از اين ديگه چى از من مي‌خواى؟
    مادام لبخند ديگرى زد و مجدد شانه‌ي كاموس را با آن بازوى چروكيده‌اش لمس كرد.
    - خب من تنهام. بودن تويى كه ازت خوشم مياد، اون‌قدرها هم بد نيست،.چيز ديگه‌اى نمي‌خوام.
    سرش را به نشانه‌ی مثبت تكان داد.
    - تو برو، من هم ميام.
    پيرزن دوان‌دوان و خوش‌حال، با آن هيكل خميده‌اش وارد خانه‌اش شد. دستش را زير زانوان جيمى گذاشت و دست ديگرش گردن ضعيفش را آرام بلند كرد كه ناله‌ی خفيفى از ميان لب‌هاى بيش از حد سفيد و ترک‌خورده‌اش شنيد. پشيمان، به صورت جيمى نگاه كرد. دوباره زمزمه كرد:
    - چه بلايى داره سر من مياد؟
    نفس عميق ديگرى كشيد و وارد خانه شد. خانه مثل دفعه‌ی قبل تاريک و بى‌نور نبود، بلكه روشنايى، گوشه‌گوشه‌اش را اِشغال كرده بود. به اطراف نگاه كرد. گوشه‌ی خانه مبل بزرگى گذاشته شده بود. به‌طرف مبل رفت و جيمى را روى آن خواباند. ناله‌هايش شديد‌تر شدند. ايستاد و شيشه‌ی حاوى آب را در دستش گرفت. اين آب مي‌توانست حافظه‌اش را بازگرداند و هم مي‌توانست دردهاى جيمى را آرام كند. مردد ايستاده بود كه صداى ترسیده‌ی مادام را شنيد:
    - كى با تو اومده؟ حسش مي‌كنم.
    برگشت. سينى‌ای حاوى دو گيلاس با مايع قرمزرنگ در دستش بود.
    - يكى از دوست‌هامه. بيماره و نياز به كمک داره تا درمان بشه. جاى ديگه‌ای نمي‌تونم ببرمش. البته اگه نمي‌خواى، ميرم.
    مادام كمى فكر كرد و بعد از چند ثانيه گفت:
    - خيله خب، بذار باشه. اما اگه به‌خاطر اين دوست تو بلايى سر وسایل و يا خودم بياد، با همين دست‌هام اون‌قدر فشارت ميدم تا خون بالا بيارى و نفست دربره. شيرفهم شد مردک علاف؟

    كاموس سكوت كرد و دوباره به جيمى نگاه كرد. شيشه را نزديک دهانش نگاه داشت. مردد بود. او به آن سگ افسانه‌اى قول داده بود. در يک آن همه‌چيز را فراموش و تمام آب شيشه را در دهان جيمى خالى كرد. به‌سرعت ناله‌هايش قطع شد و بدنش كمى شكل انسان را گرفت. شيشه را بالا برد و نگاه دقيقى به آن كرد. به آب بيشترى نياز داشت تا بتواند جيمى را بهتر از اين كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    به‌طرف مادام برگشت و گفت:
    - مي‌خوام ازش مراقبت كنى.
    مادام چين ديگرى به صورت چروكيده‌اش داد.
    - چطورى چيزى كه نمي‌بينم رو درمان كنم؟
    - تا فردا ظاهر ميشه. تازه از آب نهر درش آوردم.
    سينى به‌سرعت از دستان مادام رها شد و گيلاس‌ها با صداى مهيبى شكستند.
    - تو از نهر روح دزديدى؟!
    ابروهايش را بالا برد كه با شنيدن صداى آشنايى از بيرون خانه، متعجب سكوت كرد. پاهايش اتوماتيک شروع به حركت كردند. صدا هر آن نزديک‌تر و آشناتر مي‌شد. پشت درخت‌هاى بلوط دو نفر در حال صحبت بودند.
    - كم مونده. صبركن. به‌‌زودى حال تو هم گرفته ميشه.
    - اوه عمراً! كسى نمي‌تونه با من دربيفته. قدرت من خيلى باشكوهه.
    دستان كاموس مشت شدند. تمام قدرتش به‌يك‌باره در بدنش شعله كشيد. حس مي‌كرد وجودش در حال تغيير است. سوزش چشمانش را به‌راحتى حس مي‌كرد. قدم ديگرى برداشت كه ناخواسته روى برگ خشكى پاى گذاشت. با خرش شكستن برگ، توجه دو نفر به‌سرعت جلب درخت بلوط شد. با ديدن كاموس، صورت هر دو رنگ باخت. به‌وضوح لرزش تنشان از دور هم مشخص بود. درختان را با انگشت اشاره كنار زد، اخمش غليظ‌تر شد. كم‌كم اخمش از بين رفت و پوزخندى روى صورتش نشست. شروع به دست‌زدن كرد و گفت:
    - به‌‌به، مقامات وفادارم! خيلى وقته دنبالتونم.
    هر دو سكوت كرده و فقط به صورت كاموس زل زده بودند كه با جمله‌ی بعدى كاموس، لرزش تنشان بيشتر شد.
    - فكر نمي‌كردين پيداتون كنم؟ مي‌خواين از من فرار كنين؟ كسى كه تمام عمرش فرار كرده، مي‌تونه فرارى‌ها رو پيش‌بينى كنه. فكر كنم قبلاً يكى يه جمله با اين مضمون كه همه يه دستيم و از هم پاشيده نمي‌‌شيم به من گفته بود.
    به يكى از آن‌ها نگاه كرد و افزود:
    - درسته مايكل؟
    مايكل، تته‌پته‌كنان قدمى به جلو برداشت. نمي‌ترسيد، اما غافل‌گير شده بود. بعد از آن‌همه سال داشت كسى را مي‌ديد كه عمرى برادرانه دوست داشت.
    - بذار توضيح بدم كاموس.
    كاموس با صداى بلندى نعره كشيد:
    - مي‌خواى چي رو توضيح بدى؟ اينكه ياشار رو قال گذاشتين و فرار كردين؟ اينكه نتونستين اهورا رو نجات بدين؟ مايكل تو دوست من بودى!
    نااميدتر از قبل به كيكا هم نگاهى كرد. صورتش ترسيده نبود، بلكه پر از حقارت به كاموس دوخته شده بود. دلش مي‌خواست او را دو نيم كند، اما مي‌دانست كاموس از او قدرتمندتر است. صداى خشمگين كاموس دوباره بلند شد:
    - اين‌جورى مي‌خواى به دخترت برسى؟
    اميدوار و ترسان به كاموس نگاه كرد. مي‌دانست او هيچ‌وقت دروغ نمي‌گويد.
    - ريحا؟
    كاموس عقب‌گرد كرد و جوابش را با لحن حقارت‌آميزى داد:
    - فرصت نجاتش رو نداشتم. چه‌جورى وقتى مغزم رو پاک كردن وظايفم رو به‌ياد بيارم؟ من حتى به پسر خودم هم نرسيدم. ولى الان مي‌تونم به قولم عمل كنم، ريحا كنار دروازه‌ی پنجم برزخ بهت تحويل داده ميشه. نه به‌خاطر تو، چون به قولم عمل كرده باشم.
    قدم ديگرى برداشت. خواست غيب شود كه مايكل به‌سرعت گفت:
    - بهروز...
    چينى بر پيشانى كاموس نشست. دستش كه براى كشتن مايكل باز كرده بود را بست و منتظر ادامه‌ي حرفش شد.
    - مي‌تونى همه‌ي جرياناتت رو از بهروز بپرسى. اون نقش مهمى توى تسخير‌شدن اهورا داشت.
    - چه نقشى مي‌تونه داشته باشه؟
    مايكل سكوت كرد. ترجيح مي‌داد كاموس خودش از بهروز بپرسد. كاموس دست مشت‌شده‌اش را فشرد.
    - واى به حالت اگه دروغ گفته باشى!
    غيب شد. برعكس افكارش به‌طرف خانه‌ي بهروز نرفت. قبل از آن دوست داشت سرى به نوادگان بزند. زندان ابليس، مخوف و ترسناک، بر جايش نشسته بود. نگاهى به نگهبانان كرد. با ديدن كاموس هر دو عقب رفته و در را باز كرده بودند. مغزش به‌قدرى مشغول بود كه دليل كناررفتن نگهبانان را نپرسيد. وارد زندان شد و مستقيم به‌طرف درى رفت كه مي‌دانست نوادگان پشت‌سرش آويزان‌اند. در با صداى غژى باز شد. بيشتر هول داد و وارد شد. مثل هميشه نوادگان سر جايشان بودند. به يكى از آن‌ها نزديک شد. دقيق به صورتش خيره شد. چشمانش برعكس قبل باز بود. نفس عميقى كشيد.
    - ازتون كمک مي‌خوام. اگر صداى من رو مي‌شنوين، بهم بگين.
    سر يكى از آن‌ها بلند شد. همسر شاه پتروس به‌نرمى گفت:
    - تو نبايد اينجا باشى پادشاه جوان.
    - جون پسرم در خطره. من برادرم رو از دست دادم. نمي‌خوام كاليوس رو از دست بدم. مي‌خوام كمكم كنين.
    تكان كوچكى خورد.
    - چرا از ما كمک مي‌خواى؟ تو خيلى قدرتمندى.
    - درسته، اما نمي‌دونم چجورى ازش مراقبت كنم.
    لحظه‌اى به سكوت گذشت. همسر شاه پتروس با صداى نرم‌ترى گفت:
    - مي‌تونين من رو آزاد كنين تا كمكتون كنم، اما آخرش بايد قربانى‌هاى زيادى بدين. عزيزان زيادى از دست خواهيد داد.
    - همه‌ش رو به جون مي‌خرم. بايد كاليوس زنده بمونه. اون حقشه يه زندگى خوب رو تجربه كنه. چون پسر منه كه نبايد تا آخر عمرش تقاص كارى كه تقصيرش نيست رو پس بده.
    لبخندى روى لب‌هاى ترک‌خورده‌اش نشست. دردها و عذاب‌هاى جهنم باعث شده بود پير و چروكيده ديده شود.
    - چه پدر خوبى هستى. اما مواظب خوبى‌هات باش. شايد حتى كاليوس هم قدر احساس مسئوليتى كه نسبت بهش دارى رو ندونه.
    بى‌حرف، دست مشت‌شده از قدرتش را باز كرد. اين قدرت را جمع كرده بود تا مايكل را بترساند، اما نصيب زنجيرهاى زندان ابليس شد. زنجير‌ها را گرفت و فشار داد. صداى ترک‌خوردن زنجيرها را مي‌شنيد. بيشتر فشار داد. درد در تک‌تک استخوان‌هايش پيچيد. قدرت، وجودش را شعله‌ورتر كرد. نور از دستانش خارج شد و با شدت بيشترى بر زنجيرها ضربه زد. در كسرى از ثانيه زنجيرها همانند پودرى در هوا پخش شدند. مچ دست همسر شاه پتروس را گرفت كه دستش را پس زد و چهار انگشتش را جلو برد. كاموس، بى‌حرف دستش را همانند پرنسس‌هاى قديمى گرفت. نگاهى به پاهايش كرد. استخوانى و ضعيف بودند. امكان راه‌‌رفتن نداشت.
    - مي‌تونين راه برين ملكه الكسيس؟
    ملكه نگاه عميقى به لحن كاموس كرد. شنيدن نامش بعد از سال‌ها حقارت، خوشايند بود.
    - خير پادشاه.
    كاموس بى‌حرف خم شد و او را به‌آرامى از زمين بلند كرد. در حال خارج‌شدن بود كه ملكه گفت:
    - اينجا زندان ابليسه. بهتون اجازه ميدن اين ‌كار رو بكنين؟
    - به‌جاى شما زن ديگه‌اى رو مي‌ذارم؛ جورى‌كه هيچ‌كس نفهمه شما نيستين. مي‌تونم مغز همه‌ی نگهبان‌هایی كه من رو ديدن هم پاک كنم. شما نگران نباشين.
    ملكه لبخند ديگرى زد و سكوت كرد. بى‌صبرانه منتظر ديدن منظره‌ي بيرون بود. سال‌ها زندانى‌بودن باعث شده بود هميشه حسرت گذشته را بخورد.
    ***
    چاى را به دهانش نزديک كرد كه صدايى از پشت‌سرش شنيد. با همان بدن چاق و پيرش جستى زد و ايستاد. كمى ظاهر شده بود، اما باز هم نياز داشت تا ظاهر شود. نمي‌دانست چرا كاموس از او كمک خواست. نمي‌خواست هم بفهمد؛ چرا كه بودن كاموس را كنارش دوست داشت. از نظر او جذاب‌ترين مردى كه در تمام طول عمرش ديده بود، فقط كاموس بود. لبخندى زد و به روح جيمى نزديک شد. دستش را جلو برد و كنار گونه‌اش نگه داشت. بي‌هوش بود و حس نمي‌كرد. نفس عميقى كشيد و دوباره سر جايش نشست.
    ***
    ليوان شربت سرخ‌رنگ را برداشت و ميان دستانش گرفت. كاليوس كنارش نشست و به تقليد از او ليوان را در دستانش نگه داشت. بودن كنار ريحا حس خوبى داشت. اولين ديدارش جلوى چشمانش بود. بيشتر از چند سال سن نداشت كه با ريحا برخورد كرده بود. مغزش اتوماتيک به گذشته سفر كرد. دست در جيب و عصبى، از خانه دور مي‌شد. تازه با مادرش دعوا كرده بود و اعصابش به‌كلى خراب بود، صداى نرم آواز‌خواندن، باعث شد پاهايش از حركت بايستند. ناخودآگاه به‌طرف صدا رفت. پشت درختان دروازه‌ی چهارم برزخ و كنار جوى، كوچک دخترى نشسته بود و مشغول شستن بدنش بود. آواز زيبايى را تلاوت مي‌كرد. بى‌حرف، همان‌جا ايستاد و تمام بدنش را از نظر گذراند. در یک كلمه زيبا بود و جذاب. آن روز ساعت‌ها همان‌جا به تماشاى ريحا ايستاده بود. به صورت غمگين ريحا نگاه كرد. از چيزى رنج مي‌برد و هرچه پرسيده بود، جواب درست‌و‌حسابى از او نشنيده بود. براى بازكردن صحبت قلپى نوشيد و گفت:
    - پدرت رو خيلى دوست دارى؟
    لبخندى روى لب‌هاى ريحا نشست. كاليوس با خوش‌حالى به صورتش نگاه كرد. باورش نمي‌شد لبخند ريحا را مي‌ديد.
    - اون بهترين پدر دنيا بود. جونش رو براى من مي‌داد. من مادرم رو زود از دست دادم، براى همين هم پدرم هم پدر بود و هم مادر. وظايف هر دو رو خيلى خوب انجام مي‌داد. تا اينكه يه روز مردم روستاى كنارى به روستاى ما حمله كردن. اون روز پدرم نبود. من توى كمد ديواريم قايم شدم، اما يكى از سربازها پيدام كرد و من رو به‌عنوان بـرده به شياطين فروخت. اون‌ها گفتن راه نجات ندارم، مگر يه جن با قدرت‌هاى فرشته ظهور كنه. با قدرت اون مي‌تونم از اين دنيا نجات پيدا كنم.
    لبخندش هنوز هم روى لب‌هايش بود. كاليوس قلپ ديگرى نوشيد و غيرمنتظره گفت:
    - نمي‌دونم چرا حس مي‌كنم حالت چهره‌ی تو حالت يه عاشقه.
    ريحا، غافل‌گيرشده، آب دهانش را قورت داد.
    - اين چه حرفيه؟ خير، اين‌طور نيست پادشاه.
    كاليوس با اخمی ظاهرى افزود:
    - من ديگه پادشاه تو نيستم و تو هم بـرده‌ي من نيستى.
    - پس چىِ توام؟
    - مي‌تونى انتخاب كنى، اما دل من مي‌خواد كه تا آخر عمر كنار هم بمونيم و به بچه‌هامون برسيم.

    شوكه، به‌طرف كاليوس برگشت. هميشه حس مي‌كرد كاليوس احساسی جدى به او دارد؛ اما هيچ‌وقت به اين فكر نكرده بود كاليوس واقعاً او را براى همسرى خودش بخواهد. نگاه سرخ كاليوس جدى‌تر از هميشه بود؛ به‌گونه‌اى كه مطمئن شد كاليوس واقعاً عاشقانه او را دوست دارد.
     

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با آمدن كاموس، نگاه از كاليوس گرفت و مشتاق ايستاد. ديدن هيبت كاموس خوشايندترين چيزى بود كه در تمام عمرش ديده بود. اين بار نگاهش به كاليوس نبود و مستقيم به او نگاه مي‌كرد. عصبانيت كوچكى در حركاتش مشخص بود. با رسيدنش كاليوس گفت:
    - مشكلى پيش اومده؟ اينجا چي‌كار مي‌كنى؟
    ريحا با ناراحتی به كاليوس نگاه كرد كه صداى كاموس بلند شد:
    - بيا ببرمت. پدرت منتظرته.
    جرقه‌ی عميقى از خوش‌حالى تمام وجود ريحا را در بر گرفت.
    - پدرم رو پيدا كردين؟ اوه خداى من، خيلى خوبه!
    بلافاصله خوش‌حال در آغـ*ـوش كاموس پرید. به اين بهانه مي‌خواست تنش را لمس كند. برعكس او، كاموس دستانش به سردى اطرافش افتاده بودند و بى‌حس و بى‌عشق منتظر جداشدنش بود. چشمان خيسش را بست و آرام از آغوشش جدا شد. به چشمان زيبايش خيره شد. باز هم به او نگاه نمي‌كرد. نگاهش به صورت تنها فرزندش كاليوس بود. نااميد دور شد و نامحسوس اشك‌هايش را پاک كرد.
    - ممنون سرورم.
    كاموس متوجه ريحا شد. سرش را به نشانه‌ی باشه تكان داد.دستش اسير دستان كاليوس شد. محكم گرفت و گفت:
    - مي‌خوام از ريحا دور باشى، همين‌طور كه مي‌خوام از من هم دور باشى. آخه قراره با هم ازدواج كنيم.
    شوكه به كاليوس نگاه كرد كه صداى كاموس بلند شد:
    - گرچه زمين تا آسمون فرق دارين، اما ريحا رو مي‌شناسم. دخترى نيست كه به‌راحتى بشه فراموشش كرد. خوشبخت بشين.
    - ممنون، ولى نياز به كسى مثل تو نداريم. از ما دور باش.
    كاموس سكوت كرد. ريحا چشمان اشكى‌اش را به زمين دوخت. دلش مي‌خواست در آن لحظه سر كاليوس را از تنش جدا كند. ديگر هيچ اميدى نداشت كه بتواند همسر كاموسى باشد كه هيچ احساسى به او نداشت. قدمى به جلو برداشت و گفت:
    - ميشه من رو پيش پدرم ببرين؟
    كاموس دستش را جلو برد. كمى معذب دستش را گرفت و به‌سرعت غيب شدند. كيكا با دلواپسى تمام طول و عرض خانه را طى كرده بود. مايكل كمى عصبى گفت:
    - تو كه گفتى اون نمي‌تونه ما رو پيدا كنه. پس چى شد نابغه؟
    نشست و سرش را ميان دستانش گرفت. زيرلب شروع به حرف‌زدن كرد:
    - نبايد بهش خيانت مي‌كردم. اون ريحا رو برام پيدا كرده.
    مايكل، عصبى ايستاد كه با ظاهرشدن كاموس و ريحا حرفش را قورت داد. ريحا با ديدن صورت پدرش همانند پروانه‌اى درخشان پرواز كرد و در آغـ*ـوش پدرش فرو رفت. كيكا با دلتنگى و اشک‌ شوق پدرانه دستانش را دور تنها دخترش حلقه كرد و با تمام زور فشرد. قطره اشكش روى موهاى براق و زيباى ريحا نشست. توجهى نكرد و قدردان، به صورت كاموس نگاه كرد. كاموس به مايكل كه كمى ترسيده بود چشم دوخت و گفت:
    - بايد توضيح بدى مايكل. هدفت از اون كار چى بود؟ اون‌وقته كه مي‌تونم ببخشمت.
    مايكل تته‌پته‌كنان گلويى تازه كرد. بعد از اينكه توانست كمى به خود مسلط شود، ايستاد و گفت:
    - ما فكر كرديم تو مي‌بازى. آخه قهرمان ابليس خيلى قوى‌تر از تو بود.
    كاموس خشمگين‌‌تر فرياد كشيد:
    - اين دليل نميشه كه تو بهم خيانت كنى. هيچ‌كس نتيجه‌ی مسابقه رو نمي‌دونست.
    به‌جاى مايكل، کيكا كه در حال نوازش موهاى ريحا بود محترمانه گفت:
    - نتيجه مشخص بود. همه مي‌دونستن قهرمان ابليس برنده است. اما نقشه‌ی ابليس وقتى به هم خورد كه قهرمانش تو آخرين فرصت پشيمون شد و عقب‌نشينى كرد. اون مي‌تونست شما رو بكشه؛ اما نمي‌دونم چرا تو آخرين لحظه فقط دفاع مي‌كرد. حمله‌هاى حساب‌شده‌ش خيلى كمتر شد.
    درد شديدى در سر كاموس پيچيد. با اخم زانو زد. تصاوير گنگ و نامعلومب جلوى چشمانش حركت مي‌كردند. گويا داشت به عقب سفر مي‌كرد. دست مايكل را روى بازويش حس كرد. به صورت مايكل نگاه كرد كه كيكا گفت:
    - تمركز كنين سرورم. پرده‌ی توى ذهنتون داره كم‌رنگ ميشه.
    درد بيشتر شد. به‌سرعت خود را جلوى مردى آهن‌پوش در ميدان جنگ ديد. تمام بدنش پوشيده بود و حتى چشمانش هم مشخص نبود. نگاهى به دستانش كرد. شمشيرى خونين در دستانش بود. جسم آهن‌پوش به‌سرعت زانو زد و با صورت بر زمين افتاد. سكوت، تمام ميدان جنگ را در بر گرفت. همه شوكه و كنجكاو به ابليس كه از خشم سرخ شده بود نگاه كردند. مردى ريش‌سفيد از جايش برخاست. ابروهايش متعجب بالا پريدند. اين مرد ريش‌سفيد را در دنياى فرشته‌ها ديده بود. بعد از نگاهی طولاني به كاموس لب باز كرد:
    - همگى شاهد شكست‌خوردن قهرمان شكست‌ناپذير ابليس شدين. ازاین‌به‌بعد ابليس نبايد كوچك‌ترين كارى به پادشاه قبيله‌ی ولهان، يعنى كاموس، فرزند كيسان داشته باشه. ازاین‌به‌بعد اون آزاده. حكم آزادى اون از اين دنيا و دنياهاى ديگه داده شد. به اون نعمت انسان‌بودن، زندگى‌كردن و انتخاب همسر دلخواه ميدم. اجازه‌ی قبول‌كردن عقايدش و دستوردادن به بيشتر موجودات ماورا داده ميشه و ابليس حق انتخابى غير از قبول شرايط نداره. در غير اين صورت، با منبع‌هاى ما در ميفته.
    نگاهش را روى كاموس زوم كرد. تحسين در نگاهش بيداد مي‌كرد. سرش را به نشانه‌ی تشكر تكان مختصرى داد و به افرادش نگاه كرد. همگى به‌سرعت غيب شدند و ميدان جنگ از فرشته‌ها پاک شد. مجدداً سكوت در تمام ميدان بر صندلى حكومت نشست. تنها صدا، صداى تند نفس‌كشيدن ابليس بود كه نتوانسته بود مثل قبل خشمش را كنترل كند. زيرلب گفت:
    - انتقام فرناس رو ازت مي‌گيرم كاموس، اما بايد صبر كنى. صبركن تا به دنيا بياد.
    جمله آخرش در ذهنش شروع به حركت كرد. چند بار تكرار شد و بالاخره توانست منظورش را بفهمد. لبخند ابليس باز هم شرور و مغرور بود. ايستاد و بدون حرفى غيب شد. حال مي‌دانست چرا ابليس با او نرم‌تر برخورد مي‌كند. ميدان در دستان مقامات كاموس افتاد. با خوش‌حالى به‌طرفش هجوم بردند و او را روى دستانشان به آسمان پرتاب كردند. به زره سنگينش نگاه كرد. در ميان آن‌همه هياهو متوجه نبودن كلاه زره‌اش شد. به دور و اطراف نگاه كرد. بين جمعيت شكسته و خردشده افتاده بود. نگاهش به جسد مردى افتاد كه با او جنگيده بود. مردى او را در آغـ*ـوش گرفته بود و مظلومانه گريه مي‌كرد. شانه‌هاى پهن و عضلانى‌اش مي‌لرزيدند. مي‌توانست هق‌هقش را در ميان آن‌همه هياهو حس كند. كم‌كم نگاهش تيره و تار و صداها كم‌رنگ و كمتر شدند.
    - كيكا زود باش! من ديگه ضربانش رو حس نمي‌كنم.
    كيكا به‌سرعت وردى خواند و با مشت روى قفسه‌ی سينه‌اش کوبید. كاموس با نفس عميق شديدى بيدار شد. شدت نشستنش آن‌قدر زياد بود كه مايكل و كيكا هر دو به عقب پرت شدند. عرق سردى روى تمام بدنش نشست. نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - نقشه‌ی ابليس به هم خورده بوده. صورتش رو ديدم. از اينكه قهرمانش رو كشتم خيلى ناراحت بود. گرچه مي‌خواست صورتش رو پنهان كنه.
    به مايكل چشم دوخت. چشمان سرخش ترسناك‌تر از هميشه بود.
    - چى باعث شد ياشار رو قاتى خيانت خودتون كنين؟ ياشار تا آخرين لحظه با من بود.
    مايكل، جاخورده نگاهش را دزديد. کيكا با آرامش افزود:
    - درسته سرورم. كساني كه خيانت كردن گروه ما و مايكل بود. جيمى هم تو هيچ كارى مقصر نبود. من آماده‌ی جزام هستم. قول ميدم اگه بذارين زنده بمونم، وفادارترين يارتون ميشم.
    كاموس به‌سختى برخاست.
    - فعلاً كارى به شما ندارم، اما مطمئن باشين جزاى كارى كه كردين رو پس مي‌دين، مخصوصاً تو مايكل!
    قدمى برداشت و زيرلب گفت:
    - پس چرا ياشار از گفتن حقايق فرار مي‌كرد؟ اون كه كارى نكرده بود.
    كمى متعجب شده بود. ترجيح مي‌داد از خود ياشار بپرسد. در باز شد و زنى با لباس‌هاى چرمى سياهى وارد شد. نگاه همه روى زن چرم‌پوش قفل شد، غير از كاموس. زن وارد شد، تعظيم كوتاهى به كاموس كرد و گفت:
    - سرورم مي‌تونم الان كنارتون باشم.
    توجه كاموس معطوف او شد.
    - تو هنوزم نياز به استراحت دارى. خيلى وقت نيست كه تو رو از زندان ابليس خارج كردم الكسيس.

    الكسيس لبخندى زد. قبلاً به او گفته بود دوست دارد كاموس سرورش باشد و او را الكسيس صدا بزند و حال كاموس بدون آنكه بفهمد، به خواسته‌ی الكسيس جامه‌ی عمل پوشانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نمي‌دانست كه كاموس آن‌قدر گيج و سردرگم است كه هيچ‌چيز را نمي‌فهمد. مجدد تعظيم كرد و گفت:
    - تونستم با سگ غول‌پيكر ارتباط برقرار كنم. اون از اينكه بهش كمک نمي‌كنين ناراحت نيست و گفت خودش به حساب ابليس مي‌رسه.
    كاموس بدون آنكه به حرف‌هاى الكسيس گوش كند، زيرلب همان‌طور كه راه مي‌رفت گفت:
    - بايد با ياشار حرف بزنم. بايد بدونم ابليس با كاليوس چي‌کار داره. اون چطور مي‌خواد انتقام فرناس رو از من بگيره؟ بايد كيهان رو ببينم. ملاقاتم ضروريه.
    نگاهى به كيكا كه با محبت به ريحا نگاه مي‌كرد انداخت. سپس گفت:
    - به جادوهاى تو نياز دارم. من قدرت انجام هر جادويى رو دارم، اما بلد نيستم.
    رو به مايكل گفت:
    - و تو ميرى پيش جيمى و تا وقتى كه كاملاً خوب بشه كنارش مي‌مونى.
    مايكل، متعجب لب باز كرد:
    - اِ! جيمى چش شده؟
    كاموس نگاه تندى به مايكل كرد كه ترسيده، دهانش را بست. اين زمان را وقت درستى براى صحبت نمي‌دانست‌. سرش را پايين انداخت و به بيرون از خانه رفت. صداى كاموس را از داخل شنيد:
    - خونه‌ی اون عجوزه‌ست. فقط مواظب باش. اسمش عجوزه‌ست، درونش خيلى فعاله.
    منظورش را نفهميد. شانه‌هايش را بالا انداخت و به‌طرف كلبه‌ی مادام رفت.
    كيكا ليوان آب زلالى را جلوى الكسيس گذاشت. نگاه الكسيس متعجب به ليوان دوخته شد. كيكا همان‌طور كه قهوه‌اش را مي‌نوشيد گفت:
    - نترسين. چيز بدى نيست، فقط آبه. مال اين دنيا نيست. از دنياى ماورا آوردم.
    الكسيس كه خيالش راحت شده بود، جرعه‌اى از ليوان را نوشيد و گفت:
    - تصميمى دارين كه خيلى عملى كردنش فكر مي‌خواد؟
    كاموس جلوى پنجره ايستاد. دستانش را از پشت حلقه كرد. نگاه عميق الكسيس به دستان ناميزانش افتاد. جهنمى و بهشتى در همديگر لوليده بودند. صداى كاموس او را از افكارش خارج كرد:
    - بايد جاسمين رو ببينم.
    كيكا با ترس قهوه را روى ميز گذاشت.
    - جاس؟ اون دخترى كه پيشگوى ابليسه؟
    كاموس سرش را تكان مختصرى داد و ادامه‌ی حرف كيكا را گرفت:
    - جاس هم‌بازى دوران كودكى منه. مي‌دونم كه اون هم به ابليس مديونه، براى همين كنارشه. با ديدنش ضررى بهم نمي‌رسه.
    نگاهى به الكسيس كه به فكر فرو رفته بود كرد.
    - تو نمي‌خواى نظرى بدى الكس؟
    ملكه الكسيس چينى به پيشانى جوان و زيبايش داد.
    - خير سرورم.
    كاموس سرش را تكان و دوباره ادامه داد:
    - اما قبلش بايد كيهان رو ببينم. آخرين بار جايى بود كه ميشه گفت عذاب‌آور‌ترين جاى دنياهاست.
    كيكا قدمى به جلو برداشت.
    - مي‌تونم ترتيبش رو بدم.
    كاموس بى‌حرف به‌طرف در خروجى به‌ راه افتاد. درونش آشفته و غمگين بود. دلش مي‌خواست همه‌چيز را از ابليس بپرسد؛ اما ابليس شيطانى دروغگو بود كه تمام حرف‌هايش حساب‌شده بود و هيچ حرفى را بى‌فكر نمي‌زد. دستى روى بازويش نشست.
    - چى باعث اين‌همه اضطراب و ناراحتى شما شده سرورم؟ من مي‌تونم همه‌ی اون آشفتگى درون شما رو حس كنم.
    ايستاد و نگاهى به صورت پرسؤال الكسيس كرد.
    - نمي‌دونم چطور نجاتش بدم.
    نشست و سرش را ميان دستانش گرفت. حضور گرم الكسيس را كنارش حس كرد.
    - كي رو؟
    ناآرام بلند شد. همان‌طور كه دور خودش مي‌چرخيد گفت:
    - اگه خودش رو نابود كنه، من هم باهاش مي‌ميرم. كيهان بايد كمكم كنه. اون تنها كسيه كه هميشه راست ميگه. اون هم پدر كسى بود كه هميشه در خطر بود.
    رو به الكسيس كه متعجب شده بود كرد:
    - برو به كيكا بگو خودش رو آماده كنه. هرچى كه نياز داره بهش بده الكس. من تا دو-سه روز آينده برمي‌گردم.
    بعد از اين حرف قبل از اينكه الكسيس حرفى بزند، غيب و كنار خانه‌ی هميشگى ابليس ظاهر شد. به‌سرعت بوى تن كثيف و بدبوى ابليس را حس كرد. به دماغش چينى داد. نمي‌دانست چرا ابليس بوى تنش آن‌قدر زشت و بد بود. تقه‌اى به در زد و منتظر شد. صداى غژ بازشدن در تالار ابليس بلندتر از هميشه بود. سربازى ايستاد و گفت:
    - سرورم اجازه‌ی ورودتان را صادر كردند.
    نفس عميقى كشيد. سرباز كنارى رفت و بعد از واردشدن كاموس، در را با همان غژ ترسناكش بست. راهروها را خيلى خوب به ‌ياد داشت. همه را به نوبت رد كرد و بعد از رسيدنش به اتاق ابليس رانده‌شده، در دلش براى اولين بار الله پاک را صدا زد. تقه‌اى به در زد كه به‌آرامى باز شد. در را هول داد و كاملاً وارد شد. در نگاه اول ابليس را ديد كه روى بالاترين صندلى ميز بزرگش نشسته بود. دست كريه و زشتش روى ميز گذاشته شده بود و انگشتانش با ريتم خاصى روى ميز به صدا درمى‌آمدند.
    - چى باعث شده بياى اينجا؟
    لبخند پوزخندآميزى روى لب‌هاى كاموس شكل گرفت. اين‌طور كه معلوم بود، ابليس از قدرت كاموس دست شسته بود.
    - اومدم ببينم هدفت از كمک‌كردن به تنها فرزندم چيه.
    ابليس خنده‌ی مسخره‌اى كرد. در جواب كاموس لب باز كرد:
    - اون از من كمک خواست، من هم كه دل‌رحمم.
    خنده‌ی بلندى از ميان لب‌هاى پاره و دندان‌هاى كرم‌خورده‌اش بيرون پريد. وقتى ديد كاموس ساكت است، سرش را پايين برد و خنده‌اش را قورت داد. متعجب، به جاى خالى كاموس نگاه كرد. ايستاد و با دقت بيشترى نگاه كرد. نبود! به‌سرعت دستان قدرتمندى دور گردنش حلقه شدند. به عقب كشيده شد و روى صندلى‌اش نشست. صداى ترسناک كاموس كه عصبانيت خاصى داشت، در گوشش طنين‌انداز شد:
    - ببين، مي‌دونم چه غلطى مي‌خواى بكنى. كاليوس بى‌گـ ـناه‌تر از اونيه كه بذارم طعمه‌ی خودخواهى‌ها و بدكردارى‌هاى تو بشه. اومدم بهت اخطار بدم، اخطارى كه بايد جدى بگيريش. از كاليوس دور باش؛ وگرنه كارى مي‌كنم كه از اين هم شكست‌خورده‌تر بشى.
    به‌شدت رهايش كرد و غيب شد. عصبانيتش به‌قدرى زياد بود كه مي‌توانست با نيروى وجودش یک شهر كامل را نابود كند.
    ***
    سرفه‌‌كنان سرش را روى ميز فشار داد. يكى از نيروهايش به دادش رسيد و با جادويى كه كرد، توانست كمى حالش را بهتر كند. به‌سرعت نيروى كمكى‌اش را هول داد و فرياد بلندى كشيد.
    - جاسمين رو صدا بزنين.
    بعد از دقايقى، جاسمين آشفته وارد شد. تعظيم كوتاهى كرد و گفت:
    - با من كارى داشتين سرورم؟
    ابليس با خشم يقه‌اش را گرفت. پاهاى جاسمين از زمين كنده شدند. جلوى صورتش فرياد كشيد:
    - مگه تو پيشگويى نكرده بودى كه كاموس هيچ‌وقت به دنياى ماورا برگردونده نميشه و اگر هم برگردونده بشه، قدرتش خيلى كمه؟ من نتونستم دست‌هاش رو باز كنم. قدرتى كه تو وجودش حس كردم، چيزى فراتر از يه قدرت ماورايى بود.
    جاسمين، ترسان كتاب از دستش افتاد. با مِن‌‌ومِن گفت:
    - سرورم من چيزى كه تو كتاب پيشگويى نوشته شده رو خوندم. كاموس تونسته با قدرت‌هاى درونش بجنگه.
    ابليس بدون اينكه به بقيه حرف‌هايش گوش كند، به‌شدت او را به‌سمت كمد بزرگى كه گوشه‌ی اتاقش بود پرت كرد. صداى شكستن استخوان‌هايش را شنيد. با درد نشست و سرش را پايين انداخت. پاهاى زشت و ترسناک ابليس جلوى چشمانش ظاهر شدند. بدن كوفته و شكسته‌شده‌اش به لرزش افتاد.
    - بايد دوباره پيشگويى كنى. بايد هر چيزى رو كه اشتباه گفتى درست كنى.
    - نمي‌تونم سرورم. پيشگويى فقط وقتى اتفاق ميفته كه ماه كامل باشه. الان زمانيه كه امكان نداره ماه كامل بشه.
    ابليس با خشم بيشترى افزود:
    - پس كارى كن كه امكان‌پذير بشه.
    صداى غرش‌مانندش ترس بيشترى در وجودش نشاند. بيشتر در خود جمع شد كه با درد شديد استخوان‌هايش نفسش بند آمد. صداى فريادش را خفه كرد و لبش را محكم به دندان كشيد. ابليس بى حرف ديگرى اتاقش را ترک كرد. تازه توانست نفس بكشد. با گريه از جايش برخاست كه محكم به زمين برخورد كرد. اشك‌هايش تمام صورتش را شسته بودند. ديگر از بلندشدن نااميد شده بود كه سايه‌ی مردى رويش افتاد. ترس، دوباره تكه‌تكه وجودش را در بر گرفت. لرزش، تمام اجزاى بدنش را تسخير كرد. دستى جلويش دراز شد. دستى كه برخلاف دستان ابليس، روشن و الهى بود. شروع به بالارفتن كرد تا به صورت مردى رسيد. جدى و خشن به او زل‌زده بود. عرق روى پيشانى‌اش خودنمايى مي‌كرد. بدون اينكه فكر كند، دستش را در دستش گذاشت. آرامش فرشته‌مانندى در تمام وجودش رخنه كرد. ناخودآگاه نفس عميقى كشيد كه با برخوردش روى قفسه‌ی سينه‌ی مرد نصفه‌ونيمه ماند. بلافاصله صدايش را شنيد:
    - اميدوارم من رو به‌ياد داشته باشى دوست قديمى.
    نگاهى به قفسه‌ی سينه‌ی برهنه‌اش كرد. با اينكه لباس داشت، اما مثل اين بود كه قفسه‌ی سينه‌اش لباسش را دريده و بيرون پريده است. خودش را به‌سرعت از كاموس جدا كرد. همان‌طور كه لباس‌هايش را مرتب مي‌كرد، زير چشمى به كاموس نگاه كرد. مثل كودكى‌هايش كه وقتى جوابش را دير مي‌داد كلافه شده بود، سرخى كمى روى صورتش بود. به‌سرعت يكى از خاطره‌هايش از جلوى چشمانش رد شد. به زمان‌هاى قديم سفر كرد، زمانى كه با مادر و پدرش تازه به محل زندگى كاموس مهاجرت كرده بودند. كيف كوچكش را با خستگى روى زمين گذاشت كه چشمش به پسر كوچكى افتاد كه متعجب به آن‌ها خيره شده بود. چشمان سرخ و كشيده‌اش از سؤال‌هاى متعدد برق مي‌زد. بى‌اراده به طرفش قدم برداشت و روبه‌رويش ايستاد. مثل پسر كوچک چشمانش را متعجب به او دوخت. هر دو ثانيه‌اى به هم خيره شدند. بالاخره پسر كوچک به حرف آمد و با اشاره به چشمانش گفت:
    - چرا چشم‌هاى تو اين رنگيه؟
    دختر كوچک متعجب گفت:
    - چه رنگيه مگه؟
    پسرک همانند ريش‌سفيدها، دستى به چانه‌اش كشيد.
    - منظورم اينه كه چرا مثل ماها نيست. اين رنگ آبى رو من اصلاً اينجا نديدم.
    دخترک كه كمى ناراحت شده بود گفت:
    - خيلى هم خوشگله. مال تو اصلاً خوشگل نيست.
    پسرک با لجبازى حرفش را دوباره تكرار كرد:
    - رنگش مال ماها نيست. تو از اين دنيا نيستى. برو بيرون از محل زندگى ما.
    چشمانش پر از اشک شد. بى‌حرف، به‌طرف خانه‌اش دويد كه ميان راه با برخورد به شىء نرمى به عقب پرت شد. همان‌طور كه باسنش را مي‌ماليد، به روبه‌رويش نگاه كرد. آن شىء نرم خيلى بزرگ‌تر از او بود. بالا رفت و روى صورت مردى چشم سرخ كه تاج زيبايى بر سرش بود رسيد. لبخندى به صورتش زد و او را از زمين بلند كرد، در آغوشش فشرد و گفت:
    - كاموس نبايد با مهمونات اينجورى رفتار كنى پسر.
    به پسر كوچكى كه تازه نامش را ياد گرفته بود نگاه كرد. لب‌هاى سرخ و زيبايش را جلو داده بود و اخم كوچكى روى پيشانى‌اش خودنمايى مي‌كرد.
    - بابا اون چشم‌هاش آبيه.
    پدرش با خوش‌رويى و محبت به پسرش نگاه كرد.
    - عزيزم هر پيشگويى چشم‌هاش اين رنگيه. اون‌ها مثل انسان‌هان. بدن و اجزاى داخلى و بيرونى اونا مثل انسان‌هاست.
    پسر كوچک كه تازه از جنس آن‌ها سر در آورده بود، با اشاره‌ی پدرش به او نزديک شد. دستش را جلو برد و گفت:
    - معذرت‌مي‌خوام.
    با غرور سرشارى دستش را در دست پسر كوچک گذاشت.
    - اشكال نداره.
    تا خواست دستش را از دستش بيرون بياورد، پسر كوچولو محكم‌تر گرفت. به صورت خبيثش نگاه كرد. لبخند خبيثش عميق‌تر شد و با تمام زورش دستش را فشار داد. با اينكه پسر كوچكى بود، اما زورش به نظر او بى‌نهايت زياد آمد. جيغى كشيد و نشست كه دستش رها شد. با گريه به‌طرف خانه‌اش به راه افتاد. فقط توانست صداى ملامت‌گر پدر كاموس را بشنود. آن روز تا شب از خانه‌اش خارج نشد. حتى اصرارهاى پدر و مادرش هم او را از تصميمش باز نداشت.
    نگاه مجددى به كاموس كرد. آن خباثت و معصوميت كودكانه ديگر در صورتش نبود؛ بلكه اين معصوميت، یک معصوميت الهى بود.
    - براى چى اومدى اينجا؟ تو از ابليس نمي‌ترسى؟ همين الان بهش حمله كردى. ببين با من چي‌كار كرده. همه‌ی عصبانيتش رو روى من خالى كرد.
    - اومدم ببرمت.
    - براى چى كاموس؟ نكنه از زندگيت سير شدى؟
    - چون بهت نياز دارم.
    از جواب‌هاى كوتاهش عصبى شد. قبل از اينكه حرف ديگرى بزند، دوباره با قفسه‌ی سينه‌اش برخورد كرد. به‌سرعت حس كرد دور و اطرافش در حال تغيير است. سرش را روى قفسه‌ی سينه‌اش فشار داد. هميشه از طى‌العرض مي‌ترسيد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    آن‌قدر فشار داد تا اينكه حس كرد ايستاده‌اند. سرش را جدا و به دور و اطراف نگاه دقيقى كرد. خانه‌ى مخروبه كه بيشتر جاهايش ريخته بود. نگاهش به مردى سفيدپوش كه روى سجاده نشسته بود خورد. كاموس بدون توجه به او، كنار مرد سفيدپوش ايستاد و آرام گفت:
    - ازتون كمک مي‌خوام.
    مرد سفيدپوش تكان مختصرى خورد و سپس به‌آرامى بلند شد. نگاه جاسمين روى آستين خالى از دستش قفل شد.
    - اتفاقى افتاده كاموس؟
    كاموس چشمانش را چرخاند و نگاه عميقى به جاسمين كرد. مرد سفيدپوش به‌تبعيت از او سرش را برگرداند. با ديدن جاسمين تنش به‌وضوح لرزيد. قدمى به عقب رفت.
    - تو ديوونه شدى كاموس؟ پيشگوى ابليس اينجا چي‌كار مي‌كنه؟
    - نترس. تو بايد كمكم كنى. اين دختر مي‌خواد پيشگويى كنه، اما ماه كامل نيست. بهش كمک كن تا بتونم آينده‌م رو ببينم.
    پتروس قدمى به جلو برداشت و رو به جاسمين گفت:
    - تو بهش اعتماد دارى؟
    - نه.
    جاسمين، متعجب به جواب كاموس فكر كرد. هيچ‌وقت فكر نكرده بود كاموس به اين اندازه زيرک و باهوش باشد.
    - منظورت چيه؟ من پيشگوى قابل‌اعتمادى هستم. به پدرم قول دادم هيچ‌وقت دروغ نگم، حتى به ابليس.
    كاموس پشت به جاسمين ايستاد و دستانش را به هم قفل كرد.
    - اعتماد ندارم چون پدرت پيشگويى دروغين براى كيسان كرد. اون گفت قبيله‌ش هميشه پابرجاست، حتى در نبود اون؛ اما مي‌بينى كه الان اثرى از قبيله‌ش نيست.
    برگشت.
    - مي‌خوام پيشگويى كنى و به ابليس هم بگى.
    پتروس با تعجب گفت:
    - نقشه‌ت خيلى زيركانه‌ست، اما سرت رو به باد ميده. ريسک نكن.
    كاموس لجبازتر از هميشه در افكارش غرق شد. ديگر از همه‌چيز خسته شده بود. از جنگ، از دورى، از نفرت. دلش مي‌خواست فرزندش او را دوست بدارد، همان‌طور كه او عاشقانه كيهان را دوست داشت. براى اولين بار تصميم‌ گرفته بود همه‌چيز را تمام كند. مي‌خواست كارى كند كه تا عمر دارد، ابليس نتواند به او و خانواده‌اش نزديک شود. نفس عميقى كشيد و رو به جاسمين گفت:
    - به تو صدمه‌اى نمي‌رسه، چون دزديده شدى. همه‌چيز به من برمي‌گرده. به حرمت دوستى‌هاى كودكى ما بهت قول ميدم نذارم ابليس كارى با تو داشته باشه.
    بعد از اين حرف غيب و كنار دروازه‌ی ششم برزخ ظاهر شد. نياز به تنهايى داشت تا بتواند افكار نامنظم و مغشوشش را آرام كند. دقايقى تنها بود تا اينكه حضور گرم ياشار را كنارش حس كرد. بدون اينكه نگاه كند گفت:
    - كيكا همه‌چي رو گفت. تو توى هيچ‌كدوم از قضايا گناهى نداشتى. جالبه كه اون‌قدر از گفتن حقايق مي‌ترسيدى.
    سكوت ياشار طولانى بود. كاموس سر برگرداند و نگاهى دقيق به صورت ياشار كرد. ترسيده‌تر از هميشه سرش را پايين انداخته بود.
    - حالت خوبه ياشار؟ چرا بهم نگفتى هيچ اتفاق گذشته‌اى تقصير تو نبود؟
    ياشار، ترسان و مصنوعى خنديد.
    - خب مي‌ترسيدم خودت ببرى و بدوزى. براى همين گفتم من نگم بهتره.
    كاموس مشكوک پرسيد:
    - تو چيزى رو از من پنهون نمي‌كنى، نه؟
    ياشار خنديد و موضوع را عوض كرد.
    - نه‌ بابا چه پنهون‌كارى‌ای. ببينم نمي‌خواى ژينوس رو ببينى؟ خيلى وقته منتظرته.
    كاموس برخاست و در حال رفتن جواب ياشار را داد:
    - چرا كه نه. خيلى وقته نديدمش.
    سكوت ياشار چيزى غير از غم شديدش نبود. با حسرت رفتنش را دنبال كرد. آرام گفت:
    - اگه تو نبودى، الان من پدرِ پسرت بودم. ژينوسى كه نفسمه، اما دلش پيش توئه، مال من بود. متأسفم دوست من. من لياقت ندارم كنارت بمونم. كارى كه من كردم جزاش بدترين شكنجه‌هاست
    آن‌قدر به قدم‌هاى كاموس خيره شد تا اينكه از جلوى چشمانش كاملاً ناپديد شد.
    تقه‌اى به در زده شد. سفره‌ی در دستش را روى ميز گذاشت و گفت:
    - ياشار تويى؟
    صدايى نيامد. متعجب در را باز كرد. با ديدن هيبت كاموس كه در فكر فرو رفته بود، تمام خوش‌حالى‌هاى جهان در وجودش غلتيد. شوكه به‌طرفش قدم برداشت. صداى قدم‌هايش باعث شد كاموس متوجه او شود. سرش را بلند كرد و به صورتش خيره شد. از هميشه زيباتر بود. لباسى آبى‌رنگ به تن داشت كه تا زانوانش بود. آن شب هم لباسى آبى‌رنگ داشت. قبل از اينكه فكر ديگرى كند، دستان ژينوس دور گردنش حلقه شدند. نوک بينى‌اش با نوک بينى ژينوس برخورد كرد و صداى زنانه و نرمش را شنيد:
    - ديگه بسه. نمي‌تونى از من فرار كنى.
    دهانش براى حرفى باز شد، اما كشيده‌شدنش توسط ژينوس به داخل خانه دهانش را بست.
    ***
    آخرين دكمه‌اش را بست و رو به ژينوس كرد:
    - من بايد برم. دوباره بهت سر مي‌زنم.
    لبخند شيرينى لب‌هاى زيباى ژينوس را از هم باز كرد. ملحفه را بيشتر در مشتش فشرد. هنوز هم مي‌توانست بوى تن شيرين و فرشته‌مانند كاموس را حس كند. نفس عميقى كشيد و جوابش را داد:
    - تو آينده‌اى نزديک منتظرتم عزيزم.
    كاموس بى‌حرف غيب شد. ميان راه چند جوان توجهش را جلب خود كرد. ايستاد و با دقت بيشترى به يكى از آن‌ها خيره شد. بدنى ورزيده كه كار زياد آفتاب‌سوخته‌اش كرده بود، شلوار سياهى بر تن داشت و با بالاتنه‌ی برهنه در حال حمل سنگى بزرگ بود. چينى بر پيشانى‌اش داد و قدمى براى نزديك‌ترشدن برداشت. جوان‌ها با بدن‌هاى ورزيده در حال حمل سنگ‌ها بودند، سنگ‌هاى جهنمى كه بر تن انسان‌هاى گناهكار فرود مى‌آمدند. از راه‌رفتن سر باز زد و ترجيح داد كار پسرک تمام شود و بعد به كنارش برود. دقايق به كندى مي‌گذشتند و كاموس كلافه‌تر از هميشه، به آن‌همه كار پسر جوان نگاه مي‌كرد. تقريباً صد سنگ را بلند كرده و در دره انداخته بود. بعد از ساعتى سربازى نيزه‌به‌دست به يكى از فرماندهانش گفت:
    - سرورم كار اين جوان‌ها تمام است.
    فرمانده با فريادى خشمگين جوان‌ها را از كار بازداشت. همگى ربات‌مانند ايستادند، غير از همان پسر جوانى كه نظر كاموس را جلب خود كرده بود. بى‌حرف به‌طرف تكه سنگى رفت. بُقچه‌ی كوچكى برداشت و باز كرد. تكه نان كوچكى همراه با جگر كوچك‌ترى در داخل بقچه بود. بى‌صدا مشغول خوردن شد تا اينكه پاهايى را جلوى چشمانش ديد. لقمه‌اش را قورت داد و سرش را بلند كرد. با ديدن كاموس زبانش بند آمد. نان از دستش افتاد و با تته‌پته گفت:
    - شما!
    كاموس زانوانش را خم كرد و روبه‌رويش نشست.
    - نمي‌پرسم من رو از كجا مي‌شناسى، چون تو اين دنيا همه من رو مي‌شناسن. اما بايد بهم بگى چرا با ربات‌هاى الهى كار مي‌كنى. اين حق تو نيست.
    پسرک كه مطمئن شده بود كاموس بلايى سرش نمى‌آورد، خم شد و تكه نانش را برداشت. در حال پاک‌كردنش گفت:
    - از وقتى خودم رو شناختم و فهميدم زنده‌م، اينجا بودم. نمي‌دونم كى من رو آورده و چرا آورده. فقط مي‌دونم بايد تا آخر عمرم تا ابد اينجا كار كنم.
    - اسمت چيه؟
    - لنسلوت (Lanslote)، اما لنس صدام مي‌زنن.
    حرف ديگرى نداشت. بى‌حرف سردرگم گرد كرد و غيب شد. فكرش مشغول بدن ورزيده‌اش شده بود. بدنش همانند بدن كيهان بود. وقت‌هايى كه سنش از او كمتر معلوم مي‌شد. پسرک چهره‌اى بشاش و خوش‌حال داشت، اما كيهان غم عميقى در چشمانش ديده مي‌شد. آن‌قدر در افكارش غلت مي‌زد كه متوجه نشد به خانه‌ی عجوزه رسيده است. تكانى به بدنش داد و نفسى گرفت كه صداى داد مايكل از داخل خانه شنيده شد. با ترس دويد و در را باز كرد. هر دو با ديدن كاموس در درگاه در از كارشان دست كشيدند.
    - اينجا چه خبره؟
    مايكل با ترس به حرف آمد:
    - اين از فعال هم فعال‌تره! ببين چى پوشيده!
    نگاه كاموس به بدن چروكيده و چاق مادام گيلبرت افتاد. لباس خوابى تنگ و سرخ‌رنگ پوشيده بود و ژستى باشكوه همانند دختران شانزده‌ساله گرفته بود. برخلاف افكار مايكل كه فكر مي‌كرد كاموس شروع به خنديدن مي‌كند، اخم كرد.
    - من به شما مأموريت محافظت از جيمى رو دادم و شما الان دارين چي‌كار مي‌كنين مادام؟
    مادام بدنش را تكان داد كه چروك‌هايش بيشتر نمايان شدند.
    - عزيزم من براى اينكه انرژى داشته باشم، بايد يكى من رو شارژ كنه.
    كاموس چشمانش را با عصبانيت بست كه خنده‌ی بلند مايكل در گوش‌هايش طنين‌انداز شد. ميان خنده‌هايش گفت:
    - واى خداى من! تو مطمئنى هشتاد سالته؟ به نظر من فقط چهارده سال سن دارى.
    مادام كه خوش‌حال شده بود گفت:
    - واقعاً؟ اوه ممنونم عزيزم. ولى الان مي‌خوام تو در خدمتم نباشى. از بدن رئيست بيشتر خوشم مياد.
    مايكل بلندتر خنديد كه صداى ناله‌اى باعث شد هر سه از حالت‌هايشان بيرون بپرند. كاموس زودتر از همه به‌طرف جيمى رفت. با درد در خود مي‌پيچيد و ناله مي‌كرد. دستش را روى بازويش گذاشت.
    - قوى باش جيمى. دارى تبديل ميشى.
    جيمى چشمانش را به‌آرامى باز كرد. با ديدن كاموس صورتش از عصبانيت برق زد و با صداى دورگه‌اى گفت:
    - تو من رو كشتى! نوزاد چندروزه‌ی من رو بى‌پدر كردى.
    كاموس ميان حرفش پريد.
    - اين‌طور نيست. تو پيش خانواده‌تی، اما نه خودِ خودت. يه جسم كه شبيه توئه و با دستورات من كار مي‌كنه. همسرت هيچى نمي‌دونه. تو هم وقتى خوب شدى، ميرى و كنارشون مي‌مونى، مثل اينكه هيچ اتفاقى نيفتاده.
    جيمى با درد بيشترى خم شد.
    - براى چى اين كار رو كردى؟
    دستش را روى پيشانى‌اش گذاشت. دلش براى مظلوميت جيمى مي‌سوخت.
    - چون فكر مي‌كردم تو هم گناهكارى.
    پوزخندى روى لب‌هاى جيمى نشست.
    - يعنى از ياشار گناهكارتر بودم؟
    تعجب در نگاه كاموس نشست.
    - منظورت چيه؟
    پوزخند جيمى شديدتر شد. درد داشت، اما مي‌خواست كاموس را زجر بدهد. دهانش را براى حرف‌زدن باز كرد كه با شديدتر شدن دردش تمام توانش را براى حرف‌زدن از دست داد. در خود پيچيد و كم‌كم به‌آرامى خاموش شد. كاموس تكانى به شانه‌هايش داد.
    - بگو ياشار چي‌كار كرده؟
    جوابى از جيمى نيامد. دستانى را روى شانه‌هايش احساس كرد. مايكل با خوش‌رويى گفت:
    - خيله خب دوست من. بايد براى اينكه تمام قدرتت از بدنش خارج بشه صبور باشيم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    نفسى گرفت و سرش را بلند كرد. مادام گيلبرت كه متعجب شده بود گفت:
    - تو كشتيش؟
    دستى ميان موهاى پرپشتش كشيد. از هميشه بلندتر شده بودند و وقتى براى اصلاح نداشت. دوباره دستش را فرو كرد كه برخورد دستش با شىء كوچكى او را متعجب كرد. آرام شىء را بيرون آورد و نگاه دقيقى به آن كرد. در همان حالت هم جواب مادام را داد:
    - درسته، اما مي‌بينى كه پشيمون شدم. مي‌خوام دوباره برگرده به حالت اول.
    به ‌ياد آورد اين گل‌سينه‌ی كوچک ژينوس بود، ولى نفهميد ميان موهايش چه كار مي‌كند. پوزخندى زد و آن را به گوشه‌اى پرت كرد كه صداى مايكل را شنيد:
    - اما بهت قول نميدم وقتى حالش خوب بشه، بذاره صحيح و سالم باشى. از دو طرف پاره‌ت مي‌كنه رئيسم.
    متوجه حرف‌هاى مايكل نشد. دوباره مغزش مشغول حرف آخر جيمى شده بود. از آن‌همه سردرگمى اعصابش به هم ريخت. نفسى گرفت و چشمانش را به‌ هم فشار داد. در یک تصميم آنى غيب و كمى دورتر از كاليوس ظاهر شد. كاليوس به اين كارها عادت داشت. فقط ايستاد و عصبى به كاموس چشم دوخت كه با دستپاچگى به او نزديک مي‌شود. روبه‌رويش ايستاد و نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - مي‌خوام با ابليس بجنگم. ارتشى تشكيل دادم كه نياز به سردارهاى قابل‌اعتماد داره. نمي‌خوام سردارهاى قبلى رو استخدام كنم چون هيچ‌كدوم وفادار نبودن. با منى يا با ابليس؟
    پوزخندى روى لب‌هاى كاليوس نشست. ژست مسخره‌اى گرفت و گفت:
    - اوه! اين‌قدر قوى‌ای؟ چرا قبلاً از اين كارها نمي‌كردى آقازاده؟
    سرش را نزديک برد و با حقارت تمام گفت:
    - من با ابليسم.
    نااميدى، تمام وجود كاموس را در بر گرفت. براى اولين بار در تمام عمرش حس كرد او لياقت پدرشدن را ندارد‌. بى‌حرف عقب‌گرد كرد. حتى به‌ ياد نداشت مي‌تواند طى‌العرض كند. شانه‌هايش خم شد و تمام غم‌هاى دنيا در دلش ريخت. صداى پرحقارت كاليوس را دوباره شنيد. ايستاد و به اميد اينكه كاليوس حرفش را پس بگيرد، گوش فرا داد.
    - اون‌قدر بدبختى كه نمي‌تونى اطرافيان خودت رو هم كنارت نگه دارى. تو از الان محكوم به تنهايى‌اى كاموس.
    چشمانش را به‌ هم فشرد و با عصبانيت برگشت.
    - خيله خب. از الان تو پسر من نيستى و من هم پدر تو نيستم. تو دشمن من و از افراد ابليسى. فقط بايد بگم خودت رو از خشم من نجات بده، چون تنها چيزى كه برام مونده همينه.
    بدون حرف ديگرى اين بار چشمانش را بست و غيب شد. كنار سنگ بزرگى ظاهر شد و به لنسلوت كه طبق معمول در حال حمل سنگ‌هاى بزرگ بود، نگاه كرد. آن‌قدر خيره شد تا اينكه لنسلوت برگشت و به او نگاه كرد. از دور چشمانش پرسؤال به او دوخته شد. سنگ را انداخت و به‌طرفش قدم برداشت. تا رسيدنش به تمام اجزاى بدنش نگاه كرد. ساده بود و ورزيده.
    - اينجا چي‌كار مي‌كنين؟ اگه افراد ابليس شما رو اينجا ببينن خيلى بد ميشه.
    بى‌مقدمه گفت:
    - مي‌خواى يكى از سرداران من باشى؟
    پسرک با تعجب به او نگاه كرد. باورش نمي‌شد كسى كه تمام عمرش حسرت ديدنش را داشت، حال به او پيشنهاد همكارى مي‌داد. دهان بازشده‌اش را بست و دستپاچه گفت:
    - سرورم شوخى مي‌كنين؟
    كاموس سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت:
    - مي‌خوام دست راست من باشى. لنسلوت تو ديگه يكى از سرداران بزرگ منى كه در جنگ با ابليس ارتش اصلى من رو رهبرى مي‌كنى. با من هستی يا نه؟
    لنسلوت دستى ميان موهاى پرپشتش كشيد و كاموس فكر كرد اين يكى از عادات خود اوست. بعد از ثانيه‌اى شروع به حرف‌زدن كرد:
    - من رو محكوم به كار كردن. من نمي‌تونم از اينجا خارج بشم.
    - كى تو رو محكوم كرده؟
    - خب نمي‌دونم. اين چيزيه كه از بچگى تو گوشم خوندن.
    - درستش مي‌كنم لنسلوت. از اينكه با من همكارى مي‌كنى ممنونم.
    لنسلوت با تعجب خواست حرفى بزند كه صداى مردى از پشت‌سرش شنيده شد:
    - آهاى لنس، نمي‌خواى برگردى سر كارت؟ اونجا چرا وايستادى؟
    - راهش رو گم كرده. دارم بهش ميگم كجا بره.
    مرد كه يكى از سرپرست‌هايش بود، متعجب گفت:
    - كى راهش رو گم كرده؟
    لنسلوت نگاه به روبه‌رويش كرد كه با جاى خالى كاموس برخورد كرد. با درماندگى سرش را خاراند و زيرلب گفت:
    - كم‌كم دارم از اين كاموس مرموز مي‌ترسم. يادمه سرپرست‌ها ديدارمون رو قدغن كرده بودن.
    با به‌يادآوردن اينكه يكى از همياران كاموس مي‌شود، دلش از خوش‌حالى غنج رفت. جست‌وخيزكنان به‌طرف محل كارش رفت و به اين فكر كرد كه تا چند روز بعد دست از اين سنگ‌هاى قيمتى برمي‌دارد.
    ***
    ابليس با خشم هميشگى تمام اجزاى ميز را روى زمين ريخت. خشم، تمام اجزاى بدنش را در بر گرفته بود. ميان آن‌همه خشم، چشمانش را بست. رويش را برگرداند و به مقاماتش كه از ترس نمي‌دانستند چه كنند گفت:
    - اين امكان نداره! بايد يكى اون رو لو داده باشه.
    به تمام مقاماتش نگاه كرد. هيچ‌كدام جرأت انجام اين كار را نداشتند، اما براى خالى‌كردن خشمش به يكى از آن‌ها گفت:
    - كى اين كار رو كرده؟ مي‌دونم كه تو مي‌دونى.
    با ترس، آب دهانش را قورت داد و با مِن‌و‌مِن گفت:
    - سرورم نمي‌دونم.
    فرصت گفتن حرف ديگرى نداد. با بى‌رحمى تمام قدرتش را روى صورتش پاشيد. شيطان با فريادى دردآور خم شد و به ناله‌كردن افتاد. برگشت و به بقيه كه از ترس رنگشان به سفيدى مي‌زد گفت:
    - اگه بفهمم كسى تو اين كار دست داره، همه‌تون رو مي‌كشم.
    با آرامشی مصنوعى روى صندلى‌اش نشست و دستور داد.
    - مرخصين.
    همگى به مدت یک ثانيه گريختند. ابليس با ريتم هميشگى روى ميز ضرب گرفت. اعصابش از هميشه خردتر بود. نمي‌دانست چگونه كاموس را از آن پسرک دور كند. از طرفى متعجب شده بود که كاموس چگونه پيدايش كرده. برخاست و به‌طرف زندانش رفت. ميان راه نگاهى به انسان‌ها كه با درد فرياد مي‌كشيدند كرد. لبخندى روى لب‌هاى زشت و چروكيده‌اش نشست و كم‌كم به قهقهه افتاد. ديدن زجر و عذاب انسان‌ها او را خوش‌حال‌تر از هميشه كرد. به‌طرف زنى رفت كه در قفسى كه به شكل زندان بود، گير افتاده بود. با عذاب مواد مذاب روى بدنش ريخته مي‌شد و جيغ ترسناكش گوش فلک را كر مي‌كرد. بدنش با آن مذاب‌ها كاملاً از هم متلاشى مي‌شد و دوباره به شكل اولش درمي‌آمد. بارها و بارها تكرار شد. كنار قفسش رفت. مي‌خواست قبل از اينكه نيروهاى الهى او را ببينند، از گـ ـناه اين زن سر دربياورد. نزديك‌تر شد. زنى بود با چشمانى روشن كه زيبايى‌اش خيره‌كننده بود. خنده‌ی مسخره‌اى كرد و گفت:
    - به بدن تو دست هزاران نامحرم خورده. اون‌قدر دستمالى شدى كه به اين روز افتادى.
    مواد مذاب دوباره بدنش را متلاشى كرد. باز هم دلش از خوش‌حالى غنج رفت. دستانش را به هم قفل كرد و با همان بدن زشت و كريهش به‌طرف زندانش رفت. روبه‌روى در نوادگان ايستاد و در را با صداى بلندى باز كرد. جسدها مثل هميشه آويزان بودند. نگاهش خيره‌ی جاى خالى الكسيس شد. چشمانش با تعجب گرد شد و با خشم فرياد كشيد:
    - آهاى نگهبان!
    نگهبانى نيزه‌به‌دست سراسيمه وارد زندان شد و سربه‌زير گفت:
    - بله سرورم؟
    - الكسيس كجاست؟ از آخرين بارى كه باهاش رابـ ـطه داشتم خيلى وقت مي‌گذره. دلم براش تنگ شده.
    نگهبان با ترس آب دهانش را قورت داد. از ظالم‌بودن ابليس مي‌ترسيد. بدن به لرزه آمده‌اش را منقبض كرد تا ابليس متوجه لرزشش نشود. مي‌ترسيد كه شايد اين لرزش هم بهانه‌اى براى كشته‌شدنش شود.
    - سرورم كسى وارد اينجا نشده.
    ابليس ترسناك‌تر به‌طرف نگهبان هجوم برد. تمام خشمش را در لحنش ريخت و گفت:
    - پس الكسيس كجاست؟
    - نمي‌دونم.
    عصبانيت دوباره تمام وجود كثيف و نحس ابليس را در هم آميخت. دستانش را مشت كرد و در چند ثانيه صداى ناله‌ی شيطانى كه مسئول نگهبانى بود شنيده شد. نفس‌نفس مي‌زد. تمام اميدش را از دست داده بود. مي‌ترسيد كاموس پيروز ميدان شود؛ چرا كه با داشتن الكسيس و جاسمين پيروزى‌اش حتمى بود.
    ***
    روبه‌روى افراد جديدش ايستاد. فرماندهان قوى‌هيكلى كه بعضى‌ها همانند او دو شكل و بعضى‌ها شكل انسان و درون ماورايى داشتند. قفسه‌ی سينه‌اش را صاف كرد و فرياد كشيد:
    - سردار لنسلوت!
    مردى جوان از بين جمعيت بيرون پريد و كج‌و‌كوله به‌طرف كاموس به‌ راه افتاد. زره‌اش را با بى‌نظمى تمام پوشيده بود. آن‌قدر بى‌تجربه بود كه حتى نمي‌دانست پوتين‌هاى زره‌اش خودبه‌خود بنددار است و لازم نيست آن‌ها را با پارچه بست. صداى خنده‌ی‌ ريز مايكل را پشت‌سرش شنيد.
    - اينه مهم‌ترين سردارتون؟ اينكه با يه فوت ميره رو هوا!
    غرشى كرد كه مايكل ساكت شد، اما باز هم صداى خنده‌اش را مي‌شنيد. خرش‌خرش كشيده‌شدن كلاه زره لنسلوت روى زمين بالاخره تمام شد و به كاموس رسيد. با احترام سرش را خم كرد و گفت:
    - چند تا سنگ بايد جابه‌جا كنم؟
    بعد از اين حرف نه‌تنها مايكل، بلكه همه‌ی جمعيت به خنده افتادند. كاموس با دلسوزى نزديک شد. دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشرد.
    - لازم نيست تو كارى غير از دستور‌دادن به اين و اون انجام بدى. تو دست راست منى لنس.
    لنسلوت با تعجب سرش را بلند كرد. كاموس همان‌طور كه كلاه زره‌اش را مرتب مي‌كرد، ادامه داد:
    - بهت ياد ميدم يكى بشى عين خودم. تو بايد كسى بشى كه همه ازت بترسن و در عين حال كمک حال مؤمنين باشى.
    سكوت، تمام ميدان را در بر گرفته بود. نگاه بيشتر افرادش پر از تحسين بود. حتى مايكل هم در دلش حرف‌هاى كاموس را تحسين مي‌كرد. لنسلوت با بى‌تجربگى سرش را خاراند و گفت:
    - خب من نمي‌فهمم چي‌كار بايد بكنم.
    لبخندى مليح روى لب‌هاى كاموس نشست. بدون اينكه به لنسلوت جوابى بدهد، به بقيه‌ی افرادش نگاه كرد و گفت:
    - ازاين‌به‌بعد وقتى من نيستم، لنسلوت مسئول تمام اتفاقات اينجاست. همه ازش حساب ببرين. بفهمم كسى اين كار رو نكرده، مجازات سختى خواهد داشت.
    لنسلوت با غرور كنارش ايستاد. قدش تقريباً با قد كاموس برابرى مي‌كرد. از بين جمعيت، جيمى درحالي‌كه روى ويلچر نشسته بود، بيرون آمد. دستانش لرزش كمى داشت و همانند گذشته لاغر و نحيف شده بود. لبخندى به كاموس زد و گفت:
    - نابودى من قدرت زيادى بهت داده كه تونستى افراد شاه پتروس رو اطرافت جمع كنى.
    كاموس روبه‌رويش زانو زد.
    - اين‌ها هديه‌ی شاه پتروس به منه جيمى. هيچ ربطى به تو و بقيه نداره.
    جيمى به اطراف نگاهی طولانى كرد. ياد نوزاد كوچكش دلش را دوباره سوزاند. اشک در چشمانش حلقه زد.
    - مي‌خوام ببينمش.
    لنسلوت كه نفهميده بود پرسيد:
    - كي رو؟
    كاموس با خوش‌رويى رو به جيمى گفت:
    - مي‌برمت پيش كوچولوت. فقط قول بده هـ*ـوس نكنى بغلش كنى. چون تو هنوز كاملاً به انسان تبديل نشدى. دست‌هات بدن نازک و ضعيفش رو مي‌سوزونه.
    جيمى دستى به اشك‌هايش كشيد.

    - خيله خب، قول ميدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كاموس دستش را دراز كرد و جيمى با خوش‌حالى وصف‌نشدنى‌ای دست كاموس را گرفت. محيط به‌سرعت تغيير شكل داد و جيمى بعد از چند ماه دلتنگى، توانست دوباره خانه‌اش را ببيند. خانه‌اى كه مادرش بعد از ازدواجش با همسرش هديه داده بود. لبخندى زد كه با ديدن پارچه‌ى سفيد مبل‌ها تعجب كرد. دور و اطراف را با دقت بيشترى نگاه کرد. همه‌جا را خاک گرفته بود و اين‌طور ديده مي‌شد كه هيچ‌كس آنجا زندگى نمي‌كند. رو به كاموس كه اطراف را نگاه مي‌كرد گفت:
    - پسرم كجاست؟
    كاموس كه نمي‌دانست چه خبر است، در جواب گفت:
    - آخرين بارى كه بهشون سر زدم اينجا بودن. فكر كنم به خونه‌ی دومشون رفتن.
    - خونه‌ى دوم؟!
    سؤال جيمى كه با صداى لرزانش پرسيده شد، كمى دل كاموس را لرزاند. او هم پسر داشت و احساس ترس شديد جيمى را درک مي‌كرد. به كنار وليچرش رفت، دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشار خفيفى وارد كرد.
    - نترس جيمى. خونه‌ی دومشون رو من درست كردم. اينجا يه چند روزى نشت گاز داشت و اگه به‌موقع نرسيده بودم، همه‌ی خانواده‌ت مرده بودن.
    جيمى نفس عميقى كشيد و باعجله گفت:
    - من رو ببر اونجا.
    بى‌حرف دست جيمى را گرفت و هر دو مجدد غيب شدند. اين بار در اتاق كوچكى ظاهر شدند كه از روى شكل ديوارهاى كودكانه‌اش مشخص بود اتاق پسر كوچكشان است. جيمى با شوق اطراف را نگاه مي‌كرد تا اينكه گهواره‌ی كوچكى نظرش را جلب خود كرد. جسم شيرين و كوچكى در آن به خواب عميقى فرو رفته بود. اشک شوق گونه‌هاى جيمى را خيس كرد. دستان لرزانش را روى چرخ‌هاى ويلچرش گذاشت و فشرد. چرخ‌ها به حركت درآمدند. به كنار تخت رفت. پسر كوچکش كه مشخص بود يك‌ساله شده، روى شكمش خوابيده بود. لباس نازكى به تن داشت و پاها و دستانش برهنه اطرافش افتاده بودند. اشك‌هاى جيمى دوباره ديدش را تار كردند. به‌سرعت به چشمانش دست كشيد. حتى نمي‌خواست یک لحظه هم از ديدنش غافل شود. دستش را دراز كرد. قبل از اينكه بدن كودكش را لمس كند، دست فرشته‌مانند كاموس روى دستش نشست و سپس صداى آرامش‌بخشش به گوش جيمى رسيد:
    - بهش آسيب مي‌زنى جيمى. مواظب باش كه دستت بهش نخوره.
    با عصبانيت دستش را پس زد و به صورتش خيره شد. كاموس از هميشه مظلوم‌تر شده بود.
    - تقصير توئه كه من نمي‌تونم حتى يك بار هم بهش دست بزنم. تو يه موجود اهريمن درونى. من با تو هيچ كارى نكرده بودم و تو بدترين چيزى كه تو دنيا بود رو سرم آوردى.
    مشتى به پاهاى كاموس زد و درمانده گفت:
    - ازت متنفرم. از تويى كه مايه‌ی آرامش من بودى بدم مياد. كاش هيچ‌وقت نمي‌ديدمت.
    كاموس زانو زد و سرش را ميان دستانش گرفت. صورت جيمى از هميشه غمگين‌تر بود. اشك‌هاى گوله‌شده‌اش هنوز هم از چشمانش جارى بودند.
    - جيمى آروم باش. اين وضعيت كاملاً موقتيه. تو دوباره به آغـ*ـوش خانواده‌ت برمي‌گردى. هيچ‌كس تو رو از خانواده‌ت جدا نكرده و نمي‌كنه. مي‌بينى كه من هم از كارم پشيمونم و سعى مي‌كنم كارم رو جبران كنم.
    دستانش را پس زد و با زور بيشترى سعى در بلندشدنش داشت، اما پاهاى ناتوانش توان تحمل وزنش را نداشتند.
    - خيلى كم مونده. بايد طاقت بيارى. دارى به بهبودى كامل خيلى نزديک ميشى.
    دستش را روى دست جيمى كه كمى آرام شده بود گذاشت و ادامه داد:
    - اين قول من به توئه كه بعد از اينكه خوب شدى، برمي‌گردى پيش همسر و پسر كوچولوت.
    جيمى چشمانش را روى هم گذاشت. دست كاموس هنوز هم مثل گذشته به او آرامش عميقى تزريق كرد. كم‌كم حس كرد محيط در حال تغيير است. تكان نخورد و چشمانش را بيشتر به هم فشرد تا اينكه صداى هياهويى باعث شد چشمانش را باز كند. دست كاموس را محكم‌تر گرفت. نمي‌خواست حس عميق آرامش را به آن آسانى از دست بدهد. صداى پرتمسخر مايكل او را از فكر درآورد:
    - همه بايد ازش حساب ببرين.
    ابهتى گرفت و ادامه داد:
    - وگرنه با من طرفين!
    دست كاموس مشت شد. متوجه نبود دست جيمى در دستانش است. مايكل داشت اداى او را درمي‌آورد. پيچ‌و‌تابى به بدنش داد و ادامه داد. هنوز هم متوجه آمدن كاموس نشده بود.
    - جون چه هيكلى هم داره لامصب! متأسفانه به هيچ زنى هم پا نميده. مي‌ترسم به من نظر داشته باشه.
    براى اولين بار صداى خنده‌ی بلند لنسلوت شنيده شد. مايكل به‌سرعت به شكل اولش برگشت كه چشمش به پشت‌سر لنسلوت افتاد و با چشمان گردشده به كاموس نگاه كرد. لنسلوت هنوز هم داشت مي‌خنديد. برخلاف افكار مايكل كه فكر مي‌كرد چند ثانيه بعد مرده است، كاموس گفت:
    - خب بدم هم نمياد يه دستى بهت بكشم و جورى دست‌ماليت مي‌كنم كه خودت كيف كنى.
    جمعيت همگى سكوت كردند. حتى لنسلوت هم كه چندى پيش به حركات مايكل مي‌خنديد، با ترس سرش را پايين انداخته بود. كاموس به نزديكى مايكل رفت و رو به سر افتاده‌اش غريد:
    - سلامم رو به سگ افسانه‌ای برسون.
    عقب‌گرد كرد و به‌سمت قصر جديدى كه در حال ساخت بود رفت. صداى اعتراض‌آميز مايكل را شنيد:
    - يعنى ميگى بايد برم پيش اون كار كنم؟ اون من رو مي‌كشه.
    - تا ياد بگيرى حرف‌هاى من رو جدى بگيرى.
    مايكل، درمانده به لنسلوت نگاه كرد و گفت:
    - هى جِغله، تو يه چيزى بگو.
    لنسلوت با بي‌خيالى شانه‌اى بالا انداخت و به‌سمت كاموس دويد. مايكل با عصبانيت دندان‌قروچه‌اى كرد و گفت:
    - انگارنه‌انگار همين چند دقيقه پيش داشت مي‌خنديد! پسره‌ى زالو!
    با همان لباس‌هاى درهم و نامرتب به كنار كاموس رفت. نگاهى به قدم‌هاى سنگين و موزون كاموس كرد و به پاهاى خودش خيره شد. همانند قورباغه‌ها راه مي‌رفت. صداى كاموس را نرم و مهربان شنيد:
    - بهت ياد ميدم اين‌طورى باشى. كم‌كم ياد بگير مثل يه شاهزاده‌ی واقعى رفتار كنى. چون از فردا كه قصر ساخته شد، به همه‌ی افرادم خواهم گفت كه تو وارث اصلى و شاهزاده‌ی قبيله دوباره ساخته‌شده‌ی ولهان هستى.
    لبخندى روى لب‌هاى لنسلوت نشست. سؤالى كه ذهنش را مشغول كرده بود پرسيد:
    - چرا اين‌قدر به من خوبى مي‌كنين؟ مگه من چه كارى براى شما كردم؟
    كاموس ايستاد و نگاه دقيقى به صورت لنسلوت كرد. متوجه معصوميت كوچكى در صورتش شد.
    - چون حس مي‌كنم هيچ‌وقت بهم خيانت نمي‌كنى لنس.
    در حال رفتن گفت:
    - حالا هم برو يه سر به اتاقت بزن. گفتن ساخته شده.
    لنسلوت با خوش‌حالى وصف‌نشدنى‌ای بدون اينكه تعظيمى به كاموس بكند، دويد. انگار جاى اتاقش را مي‌دانست. كاموس بى‌حرف لبخندى نمكى زد و زيرلب گفت:
    - بايد خيلى روت كار كنم.
    بعد از اين حرف غيب و كنار در ورودى خانه‌ی كيكا ظاهر شد. بلافاصله چشمش به ريحا كه دستش را زير چانه‌اش گذاشته و به نقطه‌اى خيره‌شده بود افتاد. روى يكى از پله‌ها نشسته بود و هيچ متوجه اطرافش نبود. قدمى برداشت كه ريحا با شنيدن صداى قدمش نگاهش به كاموس افتاد. به او نگاه نمي‌كرد و مثل هميشه با ابهت در حال رفتن بود. تمام خوش‌حالى‌هاى جهان در دلش غلتيدند. دلتنگى شديدش را در چشمانش ريخت و با دقت به صورت كاموس نگاه كرد. بى‌تفاوت به نگاه پرعشقش از كنارش رد و وارد خانه شد. چشمان زيباى ريحا پر از اشک دلتنگى شدند. دلش از هميشه آزرده‌تر شكست. دستى به چشمانش كشيد و به‌طرف اتاقش دويد. ميان راه برخوردش با شىء نرمى او را از دويدن بازداشت. نگاهى اشكى به پدرش كرد كه با تعجب به او نگاه مي‌كرد.
    - ريحا؟! دخترم حالت خوبه؟
    بدون جواب ادامه‌ی راهش را گرفت و دويد. فقط صداى كاموس را شنيد كه گفت:
    - همه‌چيز براى برقرارى ارتباط آماده‌ست؟
    در را بست و به آن تكيه داد. كم‌كم سُر خورد و نشست. سرش را روى زانوانش گذاشت و شروع به هق‌هق كرد. شانه‌هاى نازكش مي‌لرزيدند. تق‌تق صداى در او را از فكر پراند. سپس صداى پدرش را شنيد:
    - ريحا، مي‌تونم بيام تو؟
    اشك‌هايش را پاک كرد و بلند شد. در را به‌آرامى باز كرد و كنار رفت. پدرش از هميشه نگران‌تر وارد شد. در را بست و باعجله گفت:
    - بايد به سرورمون اداى احترام مي‌كردى ريحا. تو چت شده؟ حالت خوبه؟ براى چى بعضى اوقات تنهايى گريه مي‌كنى؟
    با بغض بزرگش گفت:
    - هيچى. گفتم كه، دلم تنگ شده.
    دستى به موهاى روشن دختركش كشيد. از هميشه زيباتر شده بود‌. در دلش قربان‌صدقه‌ی تنها فرزندش رفت و گفت:
    - عزيزم عشق چيزاى زيادى رو به انسان ياد ميده، دلتنگى، فراق، مهربونى، خوبى. تو بايد ياد بگيرى از هر كدوم كى استفاده كنى. تو بهم گفتى كاليوس، پسر سرورمون كاموس رو دوست دارى. من هم به‌خاطر تو بدون اجازه‌ی سرورم باهاش ملاقات كردم. پسر خوبى بود، اما كمى جوونه. بايد بزرگ‌تر و پخته‌تر بشه، بعد اجازه ميدم ازدواج كنين.
    ريحا با گريه‌ی شديدترى سرش را روى قفسه‌ی سينه‌ی پدرش گذاشت. نمي‌توانست حقيقت را به كيكا بگويد؛ چرا كه با مخالفت شديدش روبه‌رو مي‌شد. دلش از تمام دنيا گرفته بود. به همه‌كس لعنت فرستاد و سرش را بيشتر فشرد. دستان نيرومند پدرش بيشتر فشارش داد. كم‌كم گريه‌اش بند آمد و سرش را از قفسه‌ی سينه‌اش جدا كرد. با ديدن كاموس كه در اتاق ايستاده بود، متعجب به پدرش نگاه كرد. کيكا هم متعجب بود. انگار او هم با ديدن كاموس جاخورده بود. هر دو به‌سرعت بلند شدند و تعظيم كوتاهى كردند. كيكا دهانش را براى حرفى باز كرد كه كاموس زودتر لب گشود:
    - من رو با ريحا تنها بذار.
    كيكا با نگاه طولانى به ريحا از اتاق خارج شد و در را به‌آرامى بست. كاموس مثل هميشه خونسرد و آرام روى تخت نشست. با لحن دستورى گفت:
    - بشين.
    ريحا با خوش‌حالى نشست. به‌سرعت بوى تن فرشته‌مانند كاموس مشامش را پر كرد. نفس عميقى كشيد و سعى كرد در اين لحظات كوتاهى كه همراه كاموس است، از بودنش لـ*ـذت ببرد. صداى كاموس اجازه پيش‌روى افكارش را نداد:
    - واقعاً اين‌قدر كاليوس رو دوست دارى؟
    قلبش فشرده شد. سرش را بيشتر در يقه‌اش فرو برد و گفت:
    - بله سرورم.
    - خيله ‌خب. پس امشب ترتيبى ميدم كه باهاش ملاقات داشته باشى. مطمئنم اون هم با ديدنت خوش‌حال ميشه.
    اشك‌هايش دوباره گونه‌هايش را خيس كردند. كاموس بعد از اين حرف بلند شد و قدم‌هايش را به‌طرف در كشيد. قبل از اينكه دستش به دستگيره‌ی در برسد، صداى پربغض ريحا را شنيد:
    - نه، دوستش ندارم.
    متعجب برگشت. جوابش را با لحن پرسؤالى داد:
    - پس دليل اين‌همه بي‌قرارى و فراق چيه؟ شنيدم كه به پدرت گفتى دلت تنگ شده.
    ريحا باجرأت‌تر از هميشه برخاست. ديگر از همه‌چيز بريده بود. تمام عشقش را در لحنش ريخت و با صداى لرزانش گفت:
    - آره درسته. من عاشقم، ولى نه عاشق كاليوس. عاشق توام!
    وجود كاموس خشک شد، حتى قدرت تكلمش را هم از دست داد. به‌سرعت زمان به عقب رفت، صورت ژاوا جلوى چشمانش شكل گرفت و حرف‌هاى ياشار در گوشش زنگ زد. حرف‌هايش درست بود. او تمام حقيقت را مي‌دانست و به كاموس هم گفته بود؛ اما او نشنيده گرفت و از كنارش گذشت. چشمانش را با عذاب بست و به عقب برگشت. سرش گيج رفت. پيشانى پر از عرقش را روى در گذاشت. صورت كاليوس پشت پلك‌هاى بسته‌اش شكل گرفت. صورتى كه مثل هميشه پرنفرت به او دوخته شده بود، اگر اين موضوع را مي‌فهميد، از هميشه بدتر مي‌شد. حتى آن اميد كوچكى هم كه درمورد كاليوس داشت از بين رفت. ديگر دشمنى‌شان حتمى بود.
    دست ريحا را روى شانه‌اش حس كرد. محكم كشيد. آن‌قدر بدنش بى‌حس و ناتوان بود كه با زور ريحا برگشت. صداى ريحا از هميشه جدى‌تر بود.
    - من مثل بقيه نيستم. نمي‌ذارم مال كس ديگه‌اى بشى. تو مال منى.
    بعد از اين حرف قدمى به جلو برداشت. در یک تصميم آنى يقه‌ی كاموس را كشيد و ثانيه‌اى بعد كاموس تمام عشق ريحا را روى لب‌هاش حس كرد. با عصبانيت فشار شديدى به شانه‌هاى ريحا وارد كرد. ريحا به‌شدت روى تخت افتاد. هنوز هم چشمانش پر از اشک بود؛ اما توانسته بود آرامش عميقى از وجود كاموس دريافت كند. چشمانش را بست و به روياى دل‌نشينى فرو رفت. صداى وحشى و ترسناک كاموس، اجازه‌ی فكر بيشترى به او نداد:
    - بايد خيلى وقت پيش تو و پدرت رو تبعيد مي‌كردم‌. بايد مي‌دونستم قصد تخريب رابـ ـطه‌ی من و كاليوس رو دارى.
    نيم‌خيز شد و با عشـ*ـوه‌ی زنانه‌اش گفت:
    - هر طور كه مي‌خواى فكر كن. به افكارت كارى ندارم، اما از وقتى خودم رو شناختم، عاشق تو بودم. اينكه من عاشق كاليوسم رو خود كاليوس گفت و كسى از من نپرسيد. من هيچ علاقه‌اى به اون ندارم. تمام عشق و محبت من نصيب تو خواهد شد و تا آخرين نفسم هم به اين كار ادامه ميدم، حتى اگه من رو به دورترين جاى جهان ماورا تبعيد كنى.
    كاموس نفس‌نفس مي‌‌زد. نمي‌دانست در اين موقعيت چه بگويد. دستى به لب‌هاى خيسش كشيد و چشمانش را بست. غيب و كنار دروازه‌ی سوم برزخ ظاهر شد. نهر از هميشه ترسناك‌تر بود. محكم لب‌هايش را پاک كرد و نشست. عصبى بود و نمي‌دانست چگونه عصبانيتش را خالى كند. مي‌دانست ياشار همين نزديكى‌هاست. براى همين آرام در مغزش گفت:
    - كارت دارم، براى چند دقيقه.
    سكوت برقرار شد و بعد از دقايقى، ياشار كنارش نشست. دستش را در آب نهر فرو برد و گفت:
    - چى شده كه دست‌به‌دامن من شدى خان‌زاده‌؟
    اضطراب، تمام وجود كاموس را درهم دريده بود. نمي‌دانست چه كند. براى همين گفت:
    - ريحا اعتراف كرد.
    - به چى؟
    - به دوست‌داشتنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    جاخورده، به دهان كاموس نگاه مي‌كرد، حتى نمي‌دانست در اين موقعيت بايد چه واكنشى نشان دهد. چشمانش را روى هم فشرد و سعى كرد خود را آرام كند.
    - كاموس مطمئنى سوء‌تفاهمى نشده؟
    كاموس سرش را به چپ و راست تكان داد. نور اميدى دل ياشار را روشن كرد، اميد به اينكه روزى ژينوس مال او شود. گرچه مي‌دانست امكان ندارد بعد از اينكه ژينوس حقايق پنهان را بداند، او را ببخشد. نفس عميق ديگرى كشيد.
    - با كيكا حرف زدى؟
    - اولين كسى كه مي‌دونه تويى.
    - اومدى بهم بگى تا من راه‌حل نشونت بدم؟
    كاموس دستش را در آب‌هاى نهر فرو برد. انگشتان فرشته‌مانندش به‌سرعت تغيير شكل دادند و شكل شيطانى به خود گرفتند. دليلش هم جهنمى‌بودن آب نهر بود. دستش را درآورد که به شكل اولش برگشت. همان‌طور كه دستش را نگاه مي‌كرد، جواب ياشار را داد:
    - نه، اومدم بهت بگم بيا قصر.‌ تو يكى از يارهای باوفاى منى.
    ياشار با خجالت سرش را پايين انداخت. حقايق پنهانى كه فقط خودش مي‌دانست، همانند خوره به جانش افتادند. بدنش از ترس اينكه كاموس بفهمد با او چه كرده لرزيد. چشمانش را دوباره بست و باز كرد تا به خودش مسلط شود. سپس جوابش را داد:
    - به روى چشم سرورم.
    كاموس به‌سرعت غيب شد و ديگر صورت ياشار را نديد. خانه‌ی كيكا از هميشه خلوت‌تر بود. اخم شديدى روى پيشانى‌اش نشست. نگاه دقيقى به اطراف كرد. خانه‌اى ساده كه دوطبقه بود. در طبقه‌ی اول سه اتاق در سمت راستش قرار داشت كه روبه‌رويشان دستشويى و حمام بود. سمت راستش هم آشپزخانه‌ی اُپن با وسايل گران‌قيمت كه صدالبته وسایل مايكل بود، قرار داشت. طبقه‌ی بالا هم سه اتاق بيشتر نداشت كه يكى از آن ريحا بود. همان‌طور كه جزء‌جزء خانه را نگاه مي‌كرد، متوجه حضور كيكا شد. تكان نخورد كه صداى كيكا را شنيد.
    - كجا رفتين سرورم؟ من خيلى وقته تونستم با كيهان رابـ ـطه برقرار كنم.
    ديدن دوباره‌ی كيهان تمام استرس‌هاى كاموس را از بين برد. ياد اتفاقات گذشته و لبخندهاى پدرانه‌ی كيهان، باعث شد حسرت، تمام وجودش را در بر گيرد. دلش مي‌خواست دوباره كيهان را كنارش ببيند. قدرت تمام‌نشدنىِ پدرش هميشه زبانزد خاص و عام بود. نفس عميقى كشيد و قدم‌هاى موزونش را به‌طرف كيكا كشيد. كنارش ايستاد و فقط گفت:
    - چي‌كار بايد کنم؟
    از جواب كوتاهش كيكا هم متعجب شد، اما چيزى نگفت و مشغول آماده‌سازى تخت بزرگى شد كه وسط خانه بود. دقايقى مشغول بود. سپس گفت:
    - دراز بكشين سرورم و مغزتون رو از همه‌چیز آزاد كنين تا من بتونم واردش بشم. اون‌وقت روح شما رو به‌سمت خونه‌ی ابدى كيهان راهنمايى مي‌كنم.
    دراز كشيد و دستانش را روى قفسه‌ی سينه‌اش به هم قفل كرد. سعى كرد تمام افكارش را فراموش كند. ثانيه‌اى گذشت كه صورت ريحا جلوى چشمانش شكل گرفت. موهاى طلايى‌اش از هميشه زيباتر بودند و آبشارمانند در هوا تكان مي‌خوردند. دستش را به‌طرف كاموس دراز كرد و گفت:
    - تو مال منى. نمي‌ذارم مال هيچ‌كس باشى.
    چشمانش را فشرد و سعى كرد به چيزهاى بهتر فكر كند. گرچه چيزی بهتر در زندگي‌اش وجود نداشت‌‌. كم‌كم حس كرد در خلاء عميقى فرو‌ رفته. دست و پايش را حس نمي‌كرد، فقط مي‌توانست مغزش را در حال سفر حس كند. درد، كمى مغزش را تسخير كرد. با فكركردن به گذشته‌ها سعى كرد درد را بهتر تحمل كند. دقايق به كندى مي‌گذشتند و بدن كاموس از عرق سردى كه كرده بود مي‌لرزيد. درد شديدتر شد. آن‌قدر شديد شد كه تحملش را كمتر كرد. كم‌كم صداى فريادش بلند شد. احساس مي‌كرد حشره‌اى بزرگ در حال واردشدن به مغزش است و مغزش را مي‌خورد‌. فريادش بلندتر شد تا اينكه حس كرد مغزش ايستاد. درد كم‌كم از بين رفت. پلك‌هايش را لرزاند و سعى در بازشدن چشمانش داشت. دست گرمى را روى پيشانى‌اش احساس كرد و سپس صداى آشنايى گوش‌هايش را نوازش داد:
    - خيلى وقته منتظرتم.
    چشمانش را باز كرد. صورت كيهان جلوى چشمانش بود. لبخند غمگينى صورتش را پوشانده بود. در نظرش كمى پيرتر ديده شد، اما فقط در نظر كاموس بود. در آن خلاء هيچ‌وقت سن كيهان بالا نمي‌رفت و تا ابد همان‌طور بود. نيم‌خيز شد و به آرنجش تكيه داد. حس كرد كيهان كمى از او دورتر شد. پيشانى‌اش را كمى ماساژ داد و سرش را بلند كرد. باشوق وصف‌ناپذيرى به صورت غم‌زده‌ی كيهان نگاه كرد؛ اما متأسفانه كيهان هم از او رو برگرداند و پشتش را به كاموس كرد. دستش را تكيه‌گاهش روى زمين كرد و به‌سختى بلند شد. كج‌وكوله ايستاد كه صداى كيهان را شنيد:
    - از قبل خيلى تغيير كردى كاموس. چرا بدى بدنت رو تسخير كرده؟ پس اون فرشته‌ها راست مي‌گفتن.
    - تو با فرشته‌ها در تماسى؟
    كيهان برگشت. چشمان سرخش از اشک دلتنگى پر بودند. ديدن پسرش در آن وضعيت بايد خوش‌حالش مي‌كرد؛ اما نمي‌دانست چرا وقتى كاموس را ديد، تمام شوق و ذوقش از بين رفت. شايد دلش مي‌خواست همان كاموس كوچکى كه صورتش از مظلوميت برق مي‌زد را ببيند. دستى به اشك‌هايش كشيد و نگاهی طولانى به دست شيطانى كاموس كرد، دستى كه فقط از آنِ شياطين خون‌خوار است.
    - اين‌همه حرف زدم، تو فقط شنيدى كه با فرشته‌ها در ارتباطم؟ فرشته‌هايى كه برام غذا ميارن. فقط با يكى از اون‌ها رابـ ـطه‌م خوبه.
    كاموس چشمانش را به هم فشرد كه با شنيدن حرف بعدى كيهان، تمام عضلاتش خشک شد:
    - خواهر و برادرت خوبن؟
    سرش را پايين انداخت. او حتى نمي‌دانست خواهرش زنده است يا مرده. فقط مي‌دانست برادر مظلومش كشته شده و هيچ‌وقت هم نمي‌تواند او را ببيند. صورتش داغ شد و از پدرش خجالت كشيد. ترمندوس مردى بود كه هيچ آزارى به كاموس نرسانده بود. تنها گناهش بدنش مي‌شد كه بدن شياطين بود.
    - اومدم اينجا كه سؤال بپرسم، نه که جواب بدم كيهان.
    كيهان سرش را بلند كرد. اين كاموس را نمي‌شناخت. نمي‌توانست بفهمد در دلش چه چيزى چرخ مي‌زند. هرچه سعى كرد، نتوانست چيزى بفهمد. پس لب به سخن گشود:
    - بپرس.
    - چطور از ارواح نهر دروازه‌ی سوم برزخ استفاده كنم؟ مي‌خوام اون‌ها رو از یارهای باوفاى خودم بكنم.

    - مي‌خواى با كى بجنگى؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا