کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
كاموس قدمى در دنياى خالى برداشت. سفيدى مطلق اطرافش را در بر گرفته بود. نمي‌دانست چگونه به كيهان بگويد. شايد او را از كارى كه مي‌خواست بكند منع مي‌كرد؛ چرا كه خودش هم مطمئن نبود بعد از شكست ابليس فرشته است يا نه. اين‌پا و آن‌پا كرد و بالاخره دل به دريا زد‌‌. كيهان شايد او را منع مي‌كرد، اما نمي‌توانست جلويش را بگيرد‌‌.
- مي‌خوام با ابليس بجنگم. شكستش تنها راهيه كه مي‌تونم بعدش به زندگيم ادامه بدم. از فرار و گريز خسته شدم.
كيهان كمى جلو رفت و بادقت به كاموس نگاه كرد. چشمانش مصمم‌تر از آنى بود كه بتواند او را از چيزى باز دارد. عقب‌تر رفت و نشست.
- من بهت كمک نمي‌كنم.
تعجب در چشمان زيباى كاموس نشست. فكر نمي‌كرد كيهان به او كمک نكند.
- منظورت چيه؟ يعنى ردم مي‌كنى؟
- اسمش رو هر چيزى كه مي‌خواى بذار. من به اين كاموس كمک نمي‌كنم، به پسر خودم كمک مي‌كنم.
عصبانى، دندان‌هايش را به هم فشرد. آخرين اميدش هم نااميد شد. عقب‌گرد كرد تا به كيكا علامت دهد كه با صداى كيهان در جا خشكش زد.
- ژاوا عاشق تو بود؟
چشمانش با عذاب بسته شد. عذاب كشيد نه به‌‌خاطر ژاوا، بلكه دلش سوخت براى تنها فرزندش. ريحا هم عاشق او بود، نه كاليوسى كه از خيلى وقت پيش‌ها دوستش داشت و به اين هم توجه نمي‌كرد كه ريحا كمِ‌كم ده سال از او بزرگ‌تر است. دستى به پيشانى‌اش كشيد. عرق سردى كرده بود و تمام بدنش مي‌لرزيد. اين يعنى روحش ديگر طاقتِ ماندن نداشت.
- آره.
- الان كجاست؟
- نمي‌دونم. خيلى وقته نديدمش.
به‌سرعت مغزش شروع به زنگ‌زدن كرد. كيكا داشت كارش را شروع مي‌كرد. زانو زد و دستانش را تكيه‌گاهش روى زمين كرد. براى آخرين بار صداى كيهان را شنيد. برخلاف چند ثانيه قبل، صداى كيهان پر از محبت و عشق بود.
- متأسفم، چاره‌ی ديگه‌اى نداشتم.
تاريكى، وجودش را دربر گرفت. دوباره همان درد شديد و سفر روحش شروع شد، اما اين بار بهتر توانست درد را تحمل كند.
كيكا به‌آرامى قفسه‌ی سينه‌ی برهنه و عضلانى كاموس را ماساژ داد. بدن ورزيده‌اش كم‌كم به لرزش افتاد و چشمانش نيمه‌باز شد. كيكا چشمان اشكى‌اش را پاک كرد و قدمى به عقب برداشت. با احترام سرش را خم كرد و گفت:
- بازگشتتون رو به اين دنيا خوش‌آمد ميگم سرورم.
كاموس نيم‌خيز شد و به آرنجش تكيه داد. نيروى سردى كه كيهان به او تزريق كرده بود هنوز هم در وجودش بود. از تخت پايين رفت و سعى كرد روى دو پايش بايستد. با تاريک‌شدن ناگهانى خانه، با تعجب به اطراف نگاه كرد. وقتى چيزى نفهميد گفت:
- كيكا كار توئه يا من اين‌طورى شدم؟
ثانيه‌اى سكوت برقرار شد و سپس صداى لرزان كيكا بلند شد.
- شما حالتون خوبه سرورم.
با شنيدن صداى لرزان كيكا سكوت كرد و چشمانش را روى هم گذاشت. اطراف را بادقت آناليز كرد و با احساس حضور چيزى چشمانش را با عذاب بست.
- ابليس.
صداى خنده‌ی زشت ابليس بلند شد. بوى تن گندش بلافاصله بلند شد و اين يعنى به كاموس نزديك‌تر شده.
- مثل قبل باهوش و زيرک.
همه‌جا روشن شد. افراد زشت ابليس همه‌جا را محاصره كرده بودند و كيكا در دستان يكى از آن‌ها اسير بود و دست‌وپا مي‌زد. قدمى از ابليس دور شد تا بوى تنش را حس نكند. سؤالات به‌سرعت از مغزش عبور كردند. قبلاً ابليس گفته بود كارى به كارش ندارد و حال...
- چى مي‌خواى؟
ابليس با بى‌پروايى خود را روى يكى از مبل‌ها انداخت و اطراف را با دقت نگاه كرد. وقتى چيزى كه مي‌خواست را نديد، جواب كاموس را با لحن تهديد‌آميزى داد:
- اومدم چيزى كه از من دزديدى رو پس بگيرم.
كاموس كه سرش هنوز هم گيج مي‌رفت، تكيه‌اش را به ديوار داد. ديدار با كيهان تمام انرژى‌اش را گرفته بود و درست نمي‌توانست به جواب‌هاى ابليس خائن فكر كند. سعى كرد مغزش را كمى آزاد كند كه موفق هم شد. بى‌پروا گفت:
- من به چيزهايى كه تو دارى چشم ندارم، چون درواقع چيز باارزشى ندارى.
سرخ‌شدن صورت ابليس را از دور هم مي‌شد حدس زد. تمام خشمش را در لحنش ريخت.
- كاموس بايد الكسيس رو بهم پس بدى. مي‌دونم كه پيش توئه.
پوزخندى زد و ادامه داد:
- چون الكسيس خيلى‌وقته مال منه.
كاموس مسخره خنديد، خنده‌اى گيرا و سنگين كه ابليس را كفرى‌تر از هميشه كرد. نمي‌دانست چرا نمي‌تواند همانند كاموس نسبت به حرف‌هاى نيش‌دارش آرام باشد. كاموس دستى به قفسه‌ی سينه‌اش كشيد. درد كمى طاقتش را بريده بود.
- خودت بهش بگو.
اشاره به الكسيس كه تازه وارد خانه شده بود كرد‌. لباس بلند سياهى به تن داشت و از هميشه زيباتر شده بود. ترس، تمام صورتش را پوشانده بود و لرزش بدنش از دور هم مشخص بود. اتفاقات روزهاى گذشته همانند فيلم جلوى چشمانش بود. وقت‌هايى كه بدنش در دستان ابليس بود. چقدر عذاب كشيد. با شنيدن صداى آرامش‌بخش كاموس كمى آرام شد. نمي‌دانست چرا كاموس را حامى خودش مي‌دانست. به صورت كاموس نگاه كرد. خنثى و بدون ترس به او دوخته شده بود. در چشمانش حمايت و شجاعت برق مي‌زد. جرئت تكان‌خوردن را در خود پيدا كرد كه صداى كريه ابليس را شنيد:
- خيلى وقته منتظر بودن با توام الكسيس.
تنش لرزيد. نگاهش را به كاموس دوخت تا دوباره چشمان شجاعش به او جرئت بخشد؛ اما متأسفانه كاموس سرش را پايين انداخته و لبش را به دندان گرفته بود. به نظر مى‌آمد كمى درد دارد. لبش را تر كرد و گفت:
- نمي‌دونى چقدر از ديدنت متنفرم! تو يه موجود كثيف و نحسى.
ابليس خنده‌ی بلندى كرد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- عزيزم ممنون از اينكه اين‌همه الفاظ خوب و عالى نصيب من مي‌كنى. مي‌دونى كه من عاشق وجودتم. بيا با هم بريم كه دلم خيلى برات تنگ شده.
مورمور چندش‌آورى بدن الكسيس را تسخير كرد. فكر اينكه دوباره دستان كثيف ابليس بدنش را لمس كند، تمام وجودش را لرزاند، اما ظاهر خود را حفظ كرد و به‌طرف كاموس به راه افتاد. قدمى نرفته بود كه ابليس نجـ*ـس جلويش ظاهر شد. با خباثت تمام گفت:
- كجا عزيزم؟ مي‌بينى كه نجات‌دهنده‌ت هيچ توجهى بهت نمي‌كنه. پس ديگه به كمكش اميدوار نباش.
مچ دستش را گرفت و كشيد. جيغ الكسيس كه از ترس شديدش بود، كاموس را به خودش آورد.
- كاموس، نذار من رو ببره. خواهش مي‌كنم!
حرف‌هاى آخرش با گريه‌هاى مظلومانه‌اى همراه بود. دلش نمي‌خواست دوباره به آن زندان برگردد. تاريكى وهم‌آورش را هيچ كجا نديده بود. بدتر از آن نمي‌دانست ابليس چه وقت از بدنش سير مي‌شود و او را رها مي‌كند‌. بيشتر خود را تكان داد، اما زورش به ابليس نمي‌چربيد. جيغ بلندترى كشيد كه سر كاموس به‌طرفش برگشت. ديد كه ابليس در حال كشيدن الكسيس است. تمام نيرويش را جمع كرد و سعى در دويدن داشت، اما بدنش هنوز هم درد مي‌كرد و نمي‌توانست مثل قبل باشد. وقتى از كمک به الكسيس نااميد شد، بلند فرياد زد:
- در ازاى الكسيس هرچى بخواى ميدم.
قدم‌هاى ابليس سست شد و در آخر ايستاد. با همان صورت زشتش نگاهى به كاموس كرد. مچ الكسيس از دستش رها شد‌. الكسيس به‌سرعت دويد و پشت‌سر كاموس ايستاد. پيراهن سياهش را محكم در مشتش فشرد و صورتش را روى شانه‌اش تكيه داد. بوى تن نرم و آرامش‌بخش كاموس تمام استرس‌ها و ترس‌هايش را از بين برد. صداى تهديد‌آميز ابليس در گوش‌هايش زنگ زد:
- هرچى كه بخوام؟
پوزخندى روى لب‌هاى كاموس نشست. مي‌دانست ابليس چه مي‌خواست. دروغ گفت براى خريدن زمان. مي‌دانست زمان كمى براى خوب‌شدنش مانده.
- مي‌خواى يكى از ياران تو باشم؟ و اينكه فكر كنم از اينكه قدرت من رو داشته باشى نااميد شدى، چون من دنياى درونم رو فعال كردم. ديگه قدرتم مال خودمه.
ابليس با همان دندان‌هاى مسخره‌اش خنديد. كرم يكى از دندان‌هايش روى زمين افتاد. چندش‌آورترين صحنه براى تمام موجودات بود.
- نه ديگه از داشتن تو نااميد شدم. ازت مي‌خوام يكى از يارانت رو بهم بدى. يكى که اصلاً به دردت نمي‌خوره.
- كى؟
اين سؤال را كيكا با ترس پرسيد. مي‌ترسيد ابليس او را بگويد و با توجه به خيانتى كه قبلاً به كاموس كرده بود، كاموس او را به ابليس بدهد. كاموس با اندكى ترديد سؤال كيكا را دوباره پرسيد. ابليس دستى به شنل كثيف و چروكيده‌اش كشيد و جواب داد:
- لنسلوت، اون پسرى كه مأمور انداختن سنگ‌ها بود.
چينى بر پيشانى كاموس افتاد. لنسلوت بى‌مصرف‌ترين موجود براى ابليس بود. متعجب، كمى فكر كرد و جواب داد:
- متأسفم.
ابليس با خشم دست مشت‌شده‌اش را به در شيشه‌اى زد. شيشه با صداى بلندى درهم شكست و جاذبه‌ی زمين آن‌ها را به‌سمت خودش كشيد. هيچ‌وقت نمي‌توانست جواب‌هاى كاموس را پيش‌بينى كند.
- اون پسر به درد تو نمي‌خوره.
- مهم نيست به دردم بخوره، مهم اينه كه تو يه‌کم بسوزى.
خشم جزءجزء وجود ابليس را درهم شكست. نگاهش به پشت‌سر كاموس افتاد. الكسيس، ترسان به او نگاه مي‌كرد. وقتى نگاهش را ديد، سرش را پنهان كرد.
- پس الكسيس رو بده.
كاموس با بى‌خيالى گفت:
- بيا ببرش.
باز هم ابليس متعجب شد. نگاهى دقيق به صورت كاموس كرد. ديگر آن ضعف و ناتوانى در صورتش ديده نمي‌شد. تعجب كرده بود چه بلايى سر كاموس آمده كه به آن اندازه ضعف داشت. با خشم دويد. كاموس عقب رفت و بدن الكسيس كاملاً نمايان شد. بدنى كه از ترس هنوز هم مي‌لرزيد. دويد و مجدد دست الكسيس را گرفت؛ اما نشستن دست كاموس روى دستش باعث شد متعجب به كاموس نگاه كند. اين بار صورت كاموس خبيث بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    دستش را كشيد، اما در كمال تعجب نمي‌توانست دستش را از دست كاموس رها كند. هيچ‌وقت فكر نمي‌كرد كاموس از قدرت‌هايش براى نابودى او استفاده كند؛ زيرا كاموس موجودى مخالف جنگ و دشمنى بود.
    - دستم رو ول كن.
    - اگه يه بار ديگه دستت به الكسيس بخوره، ديگه از مشت من رها نميشه ابليس. ديگه از همه‌چيز گذشتم. ديگه مرگ هيچ‌كس برام مهم نيست، فقط بايد از افراد من دور باشى.
    دستش را بيشتر فشرد كه با درد زانو زد. نگاهش به صورت الكسيس افتاد كه پيروزمندانه او را برانداز مي‌كرد. شكست‌خورده، سرش را پايين برد و گفت:
    - اين روز رو فراموش نكن كاموس پسر كيهان. جبرانش برام سخت نيست.
    كاموس روى دو زانو نشست. جلوى صورت عرق‌كرده‌ی ابليس گفت:
    - ديگه كاليوس هم برام مهم نيست.
    تعجب، چشمان گشادشده‌ی ابليس را گشادتر كرد. اين كاموس را ابليس هم نمي‌شناخت. دست شيطانى‌اش روى مچش محكم شده بود، دستى كه روزى دلش مي‌خواست از آن خودش باشد. كم‌كم دستش شل و اجازه‌ی گريزش داده شد. به‌سرعت غيب شد و نيروهايش هم پشت‌سرش غيب شدند. الكسيس با چشمانى تشكرآميز به كاموس نگاه كرد، اما طبق معمول نگاه كاموس به او نبود. پشتش را به الكسيس كرد تا قدمى بردارد كه دست الكسيس روى شانه‌اش نشست. قدم‌هايش از حركت ايستاد.
    - اين كمكت رو هيچ‌وقت فراموش نمي‌كنم.
    شانه‌اش را به‌شدت تكان داد. دست الكسيس پرت شد كه متعجب به كاموس نگاه كرد. بعد از ثانيه‌اى لب‌ باز كرد:
    - نمي‌دونستم ابليس از وجودت سوءاستفاده مي‌كرد.
    شرم كرد و سرش را پايين انداخت.
    - همچين چيزى رو هيچ‌وقت نمي‌گفتم، چون با يادآورى اون اتفاقات حمله بهم دست ميده.
    كاموس بى‌حرف سمت كيكا كه مشخص بود هنوز هم شوکه است رفت. در همان حالت هم گفت:
    - نبايد ديگه روى زمين باشى. ترتيبى ميدم كه يه اتاق برات توى قصر در نظر بگيرن. اونجا براى تو امنه. مي‌دونى كه ابليس آروم نمي‌شينه و حتماً تو رو مي‌خواد. اونجا در امانى، چون ابليس اجازه‌ی ورود به دنياى برزخ رو نداره.
    بعد از اين حرف هم از خانه خارج شد. الكسيس با عذاب اشك‌هايش را پاک كرد. دلش براى پتروس تنگ شده بود. تنها كسى كه او را خالصانه دوست داشت، فقط پتروس بود. سوءاستفاده از علاقه‌ی پتروس زياد سخت نبود؛ چرا كه هر كارى كه مي‌خواست مي‌توانست انجام دهد. تا قبل از آشنايى‌اش با نوه‌هاى پتروس خوشبخت‌ترين زن جهان بود. به‌‌دنبال كاموس از خانه خارج شد.كاموس با همان بال‌هاى زيبايش روى يكى از سنگ‌ها نشسته بود‌ طبق عادت هميشگى‌اش سرش را به‌سمت آسمان گرفته بود و عميق، در افكارش غرق بود. بى‌حرف روبه‌رويش نشست كه كاموس لب باز كرد:
    - دليل خيانتت به شاه چى بود؟
    سرش را پايين انداخت و با انگشتانش شروع به بازى كرد. خاطرات گذشته فكرش را درگير خود كرد. دلش مي‌خواست به گذشته برگردد و هيچ‌وقت آن كار را با سالواتور، نوه‌ی بزرگ شاه پتروس نكند.
    - من خوشبخت‌ترين زن اون زمان بودم. دخترها و زن‌هايى كه هم‌سن من بودن به زندگى شاهانه‌م حسودى مي‌كردن. هر چيزى برام فراهم بود. پتروس خيلى من رو دوست داشت، اون‌قدرى كه با وجود شاه‌بودنش هر روز من رو بيرون از قصر مي‌برد.
    نفس عميقى كشيد. نگاه زخمى و دقيق كاموس به او دوخته شده بود، نگاهى ملامت‌گر كه از هميشه شرمنده‌ترش كرد.
    - اما من بيشتر مي‌خواستم. هرچقدر پتروس بهم مي‌داد بيشتر مي‌خواستم. حرف‌هاى مردم اطراف هم به خواسته‌هام دامن مي‌زدن‌. اونا مي‌گفتن من جاى دختر پتروسم. اون حداقل ۲۵ سال از من بزرگ‌تر بود، اما روحيه‌ی جوون و شيرينى داشت. تا اينكه يه روز اعلام شد كه نوه‌ی بزرگ شاه پتروس داره مياد. همه به تكاپو افتادن، حتى خود پتروس هم مضطرب بود. اون روز من رو نبرد بيرون، براى همين هم ازش دلخور بودم. اون‌قدر مغزش مشغول بود كه حتى دلخورى من رو هم نمي‌ديد. بالاخره روز موعود فرا رسيد. نوه‌ی بزرگ پتروس درحالي‌كه روى اسب باشكوهش نشسته بود، وارد قصر شد. همه با ديدنش شروع به تعظيم و تحسينش كردن. همون روز حس جديدى توى وجودم شكل گرفت و وقتى به هم معرفى شديم، بيشتر تونستم اون حس رو درک كنم.
    چشمانش را بست. قطره اشكى روى گونه‌اش نشست. خوش‌حال بود كه كاموس آن سؤال را پرسيده. شنونده‌اى همانند كاموس را نياز داشت. اما كم‌كم داشت با گفتن اتفاقات گذشته عذاب مي‌كشيد.
    - يك سال گذشت و من نتونستم احساسم رو به سالواتور بگم. يه روز كه خيلى از خودم عصبى بودم، سر پتروس داد كشيدم. اون گناهى نداشت، اما من دنبال بهونه بودم. به بهونه‌ی ريختن آب‌ميوه روى لباس‌هام داد كشيدم و از اتاق خارج شدم و به‌سمت باغ دويدم. روى يه سنگ نشستم و شروع به گريه كردم. بعد از چند دقيقه دستى روى شونه‌م نشست. وقتى سرم رو بلند كردم، سالواتور رو ديدم. لبخندى بهم زد و كنارم نشست. ازم پرسيد چرا گريه مي‌كنم. بهش حقيقت رو گفتم كه بى‌مقدمه بهم گفت دوستم داره. اون روز اصلاً شک نكردم شايد دروغ بگه. شروع رابـ ـطه‌ی ما همون لحظه بود تا جايى كه ازش باردار شدم. سالواتور وقتى فهميد، ردم كرد و گفت فقط به‌خاطر اينكه هميشه ناراحت بودم بهم نزديک مي‌شد. گولم زد و فرار كرد رفت به شهرش. بعد از رفتنش هم پتروس فهميد.
    سكوت كرد. مغزش پر كشيد و آن روز را پيدا كرد. خود را جلوى شاه پتروس و چشمان اشكى‌اش مي‌ديد.
    - من خيلى تو رو دوست داشتم الكسيس.
    صداى كاموس او را از افكارش خارج كرد:
    - پتروس تو جوونيش عقيم شده بود.
    اشك‌هاى الكسيس شديدتر شدند. سرش را روى زانوانش گذاشت و با صداى بلندى شروع به گريه كرد. از كارهايى كه كرده بود پشيمان بود. سرش را بلند كرد كه با جاى خالى كاموس روبه‌رو شد. ميان آن‌همه غم لبخندى روى لب‌هايش نشست. با خود گفت:
    - اون خيلى خوب مي‌دونه تو هر لحظه‌اى چطور رفتار كنه.
    با صداى مهيبى كه از داخل خانه آمد، برق از سرش پريد. متعجب، به خانه نگاه كرد. صداى فريادهاى كيكا تا به بيرون هم مي‌آمد.
    - ريحا چطور تونستى همچين كارى با من بكنى؟ چطور موضوع به اين مهمى رو از من پنهون كردى؟
    ريحا با گريه سرش را بيشتر در بالش فرو برد و جواب پدرش را داد:
    - خواهش مي‌كنم بابا! همه‌ش دروغه.
    به‌شدت روى تخت نشست. دلش از تنها دخترش گرفته بود و نمي‌توانست قضايا را كاملاً هضم كند.
    - ريحا من با چشم‌هاى خودم ديدم كه تو عاشق كاموسى.
    - دروغه! دروغه!
    كيكا با عصبانيت بيشترى فرياد كشيد:
    - ريحا من وارد مغز كاموس شدم. یعنى مغز كاموس دروغ ميگه؟
    ريحا شوكه به پدرش نگاه كرد. فكر نمي‌كرد اين‌گونه رسوا شود. سرش را با شرم پايين انداخت.
    - دست خودم نبود.
    - ريحا من نميگم چرا عاشقشى. من ميگم چرا پسرش رو اميدوار كردى. هيچ مي‌دونى اگه كاليوس بفهمه، جنگ بزرگى بين پدر و پسر شروع ميشه؟
    ريحا با ترس سكوت كرد، كيكا وقتى ديد حرفى نمي‌زند، تمام عصبانيتش را روى ديوار خالى كرد. مشتش محكم به ديوار برخورد. صداى قرچ انگشتانش هم از عصبانيتش كم نكرد. ناتوان، روى زمين زانو زد. جسمى را كنارش حس كرد. بوى تن تنها دخترش مشامش را پر كرد. چقدر حسرت بوييدنش را داشت. اما حال از بوى تن ريحا عصبى‌تر شده بود. صداى ريحا از هميشه مصمم‌تر و محكم‌‌تر بود.
    - پدر من حق انتخاب دارم. من نمي‌خوام مال يه مرد ضعيف و ابليس‌پرست باشم. من كاموس رو مي‌خوام، كسى كه هميشه مايه‌ی آرامشم بود و همين‌طور تكيه‌گاه بزرگى براى من. خواهش مي‌كنم از اين موضوع ناراحت نشو. من عاشقانه دوستش دارم و وقتى ازش صاحب فرزند شدم، بهت نشون ميدم چقدر باهاش خوشبختم.
    چشمان كيكا با عذاب بسته شدند. قطره اشكى روى گونه‌اش نشست و در جواب دخترش گفت:
    - هركس كه با كاموس باشه هميشه خوش‌حاله و خوشبخت؛ اما روزگار تاوان خوشبختى رو خيلى سخت از دوستان و همراهان كاموس مي‌گيره، من نمي‌خوام تو هم بين اونا باشى.
    ريحا به تخت تكيه داد و با همان لحن عاشقانه‌اش گفت:
    - هرچيزى كه توى زندگى اتفاق ميفته يه نوع تاوانه. من براى اين ناراحت نميشم.
    - هيچ مي‌دونى همسر كاموس هنوز زنده‌ست؟
    با جمله ياشار، هر دو دستپاچه به او نگاه كردند. ياشار درحالي‌‌كه روى چهارچوب در تكيه داده بود به آن دو نگاه مي‌كرد. مثل هميشه غم عميق در نگاهش ديده مي‌شد. قدمى به داخل برداشت و ادامه داد:
    - مي‌دونم كه تو عاشقشى. لازم نيست انكار كنى.
    كيكا با هول‌وولا دستى به ريشش كشيد و تته‌پته‌كنان گفت:
    - فكر نكنم همچين چيزى رو به كاموس بگى دوست من.
    ياشار خنده‌ی مسخره‌اى كرد. دستى به زره‌اش كه تازه براى او ساخته بودند كشيد.
    - كاموس مي‌دونه.
    كيكا با ضعف روى تخت نشست. ريحا با عجله بازويش را گرفت و هول گفت:
    - پدر حالتون خوبه؟
    كيكا دستش را به نشانه‌ی خوب است بالا برد. دقيقه‌اى سكوت برقرار شد. ياشار مثل هميشه در افكارش غرق بود، غرق وجود ژينوس و عشق شديدش به كاموس. اما براى موضوع مهم‌ترى به كيكا مراجعه كرده بود. لبش را تر كرد و سكوت را شكست:
    - كيكا بايد باهات تنها صحبت كنم.
    كيكا نگاهى به ريحا كه با نگرانى به او زل زده بود كرد. چشمانش را روى هم گذاشت و گفت:
    - براى چند لحظه تنهامون بذار.
    ريحا با ترديد بلند شد و نگاهی طولانى به پدرش كرد. وقتى مطمئن شد خوب است، به‌طرف در رفت و خارج شد. كيكا منتظر به ياشار نگاه كرد. كمى هول و رنگ‌پريده بود. مشخص بود موضوعى او را آزار مي‌دهد.
    - نمي‌خواى چيزى بگى ياشار؟
    كنارش نشست و بعد از اين‌پا و آن‌پا کردن، لبش را تر كرد و گفت:
    - اين حقيقتى كه الان مي‌خوام بهت بگم رو هيچ‌كس نمي‌دونه. به تو ميگم كه وقتى من نبودم و يا مُردم، به‌جاى من مأمور مراقبت ازش باشى.
    كيكا متعجب افزود:
    - مراقبت از كى؟
    ياشار آب دهانش را قورت داد. شرم كرد و سرش را پايين انداخت.
    - مراقبت از پسر كاموس.
    - فكر نكنم ديگه كاليوس بخواد افراد پدرش مواظبش باشن. مخصوصاً وقتى در آينده موضوع ريحا رو بفهمه كه بدتر ميشه.
    قطره اشكى از گوشه‌ی چشم ياشار افتاد. كيكا تعجب‌زده به اضطراب و ناراحتى شديد ياشار خيره شده بود. نمي‌توانست حالت‌هايش را درک كند. صورتش عرق كرده بود و يكى از پاهايش با اضطراب روى زمين ضرب گرفته و تكان شديدى مي‌خورد. دستى ميان موهايش كشيد و چشمانش را بست. تصميمش را گرفت و گفت:
    - منظور من لنسلوت پسر كاموس بود، نه كاليوس پسر شيطان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كيكا، شوكه سكوت كرد. آن‌قدر تعجب كرده بود كه نمي‌دانست چه بگويد. صورت ياشار اثرى از شوخى نداشت. ياشار كه ديد كيكا تعجب‌زده سكوت كرده است، كمى جابه‌جا شد، لبش را تر كرد و گفت:
    - كاموس رو خيلى وقته كه مي‌شناسم، اما هيچ‌وقت نتونستم بفهمم هر رفتارش دليل كدوم احساسشه.
    نفس عميقى كشيد. گفتن آن حرف‌ها عذابش مي‌داد. فكرش به‌سرعت سفر كرد و ميدان جنگ را به ياد آورد. اهورا مظلومانه مرده بود و بدنش غرق خون، تنها و بى‌كس افتاده بود. هيچ‌كس به او نگاه نمي‌كرد و همه كاموس را با تحسين و خوش‌حالى بغـ*ـل گرفته بودند. نگاهى به جسم بى‌جان اهورا كرد. با قدم‌هاى آهسته و لرزان به‌طرفش قدم برداشت. به كنارش رفت. زانوانش ديگر قدرت تحملش را نداشتند. خم شد و كنارش زانو زد. دستانش بى‌اراده به‌طرف جسدش رفت و اهورا را محكم در آغـ*ـوش كشيد. شانه‌هايش به لرزه افتاد و اشك‌هايش جارى شد. او را بيشتر روى قفسه‌ی سينه‌اش فشرد و فرياد زد:
    - تو پسر من بودى اهورا، نه كيهان!
    سرش را روى گردنش فشرد. بوى تنش هنوز هم مانند انسان‌ها بود. سرش را بلند كرد. صورتش معصوم‌تر از هميشه شده بود. چشمانش بسته بود و همانند روزهاى گذشته به خواب عميقى رفته بود. نوزادى‌اش را به‌ ياد آورد. هميشه وقتى شيرش تمام مي‌شد، شيشه شير خواهركش را برمي‌داشت. اطلس در همان كودكى هم كم‌زورى را دوست نداشت. از اينكه نمي‌توانست شيشه شيرش را از برادرش بگيرد، عصبى مي‌شد و همه‌چيز خانه را به‌ هم مي‌زد. لبخندها و خنده‌هاى كودكانه‌اش تمام افكارش را تسخير خود كرد. فرياد بلندترى كشيد. صورتش را برگرداند و به كاموس نگاه كرد. اين بار لبخند مي‌زد و به صورت مايكل نگاه مي‌كرد. لبخند دل‌نشينى كه هيچ‌وقت روى لب‌هايش نديده بود.
    - ازت نمي‌گذرم كاموس! انتقام خون اهورا رو ازت مي‌گيرم.
    نگاه سؤالى كاموس به او برخورد كرد. تمام نفرتش را در نگاهش ريخت. از آن دور هم كاموس توانست نفرت را حس كند. قدمى برداشت تا به‌طرف ياشار برود، اما با كشيده‌شدنش توسط افرادش نتوانست به‌سمت ياشار قدمى بردارد. نفرت در نگاهش بيشتر شد. به‌طرف اهورا برگشت. هنوز هم مظلومانه خوابيده بود. صورت خونى‌اش تنها چيزى بود كه آخرين بار ديد.
    با حرف كيكا از فكر بيرون پريد.
    - ياشار تو چت شده؟ اصلاً نمي‌شناسمت. با كاموس چي‌كار كردى كه وقتى اسمش رو مي‌شنوى وحشت مي‌كنى؟
    چشمانش پر از اشک شد و سرش را پايين انداخت. قطره‌اى روى گونه‌اش نشست كه كيكا را متعجب‌تر كرد.
    - حرف‌ بزن ياشار. دارم از تعجب مي‌ميرم.
    دهانش باز شد، اما حرفى از آن خارج نشد. كيكا كه فهميده بود حالش خوب نيست، با خونسردى ظاهرى بلند شد و كنارش نشست. با كف دست پشتش را ماساژ داد. كمى آرام شد.
    - دليل اينكه اينا رو به تو ميگم، قوى‌بودنته كيكا. مي‌دونم كه بعد از من مي‌تونى به وظايفم عمل كنى.
    - تو تا آخرين لحظه كنار كاموسى ياشار. الانم از اول همه‌چيز رو بگو. چى شده كه كاليوس پسر شيطان شده؟
    ياشار نفس عميقى كشيد. عزمش را جزم كرده بود. هيچ‌رقمه نمي‌خواست از كارش دست بردارد. احساسات، تمام وجودش را در بر گرفت. نبودن اهورا از همه‌ی وقت‌ها بيشتر ديده مي‌شد.
    - روزى كه كاموس با جنگجوى ابليس مبارزه مي‌كرد، پيامى مبنى بر اينكه جنگجوى ابليس اهوراست، بهم رسيد. نمي‌دونم كى بهم پيام داد، اما من باور كردم و متأسفانه دير رسيدم. اسبم رو دو تا شيطان تخس گرفته بودن و من تقريباً آخرهاى جنگ رسيدم، همون وقتى كه سكوت برقرار شده بود و جنگجوى ابليس روى زمين افتاده بود. بدنش رو شناختم. اهوراى من روى زمين مظلومانه تک‌وتنها افتاده و مرده بود.
    قطره اشک ديگرى روى صورتش نشست. سال‌ها گذشته بود، اما براى ياشار همانند دقايقى پيش واضح بود. از سكوت كيكا ممنون بود؛ چرا كه توانست تمام افكارش را منظم كند. دوباره خود را در آن ميدان يافت و اهورايى كه مرده در بغلش افتاده بود. سرش را كنار گوشش برد و زمزمه كرد:
    - آروم بخواب فرزندم. من انتقامت رو از كاموسى كه ادعاى برادريش مي‌شد مي‌گيرم. جورى جوابش رو ميدم كه تا عمر داره نتونه هضمش كنه. همون‌طور كه فرزند من رو گرفت، من هم بچه‌ى اون رو ازش مي‌گيرم.
    سرش را بلند كرد. دستى روى موهاى عرق‌کرده‌ی سرش كشيد.
    - آروم بخواب پسرم.
    لبخندى روى لب‌هايش نشست. شور و شعف وجودش را در بر گرفت. بلند شد و اهورا را در آغـ*ـوش گرفت. قدم‌هاى لرزانش را روى زمين كشيد. چند متر بيشتر نرفته بود كه بازويش كشيده شد. صداى گريه‌ی اطلس را شنيد.
    - عمو ياشار.
    برگشت. حتى از صورت مظلوم اطلس هم بدش مي‌آمد.
    - از اينجا برو اطلس تا تو رو هم نكشته.
    اطلس دستى به اشك‌هايش كشيد.
    - كى عمو؟
    - اون مرد مغرور و قاتل. اهوراى من رو كاموس كشته.
    اطلس، متعجب به صورتش نگاه كرد. دهانش را براى حرفى باز كرد كه ياشار به‌سرعت فرياد كشيد:
    - گفتم از اينجا برو اطلس. ديگه هيچ‌كس برام مهم نيست.
    بدون اينكه كار ديگرى كند و اجازه‌ی حرفى به اطلس دهد، از آن ميدان مخوف و پر از خون خارج شد.
    - كيكا اميدوارم تو بتونى از حرف‌هايى كه مي‌زنم برداشت صحيح كنى، چون تنها كسى كه خوب من رو درک مي‌كنه تويى. فرزندى دارى كه وجودت به وجودش بسته‌ست و وجود اون هم به كاموس. كاموس هيچ‌وقت نبايد بدونه لنسلوت پسرشه. اگه بدونه، باهاش مي‌تونه دنيا رو تصرف كنه. من از غرور شكست‌ناپذير كاموس مي‌ترسم. من روزى انسان بودم. نمي‌خوام دنياى انسان‌ها نابود بشه. كاموس مي‌تونه از ابليس هم بدتر باشه.
    نفسى گرفت و ادامه داد:
    - مراقبت از لنسلوت به‌خاطر كاموس نيست، به‌خاطر مادرشه. ژينوس حق داره از پسرش بهترين مراقبت‌ها بشه.
    كيكا متعجب گفت:
    - ژينوس زنده‌ست؟
    ياشار سرش را به معنى بله تكان داد. مجدد مغزش به گذشته سفر كرد. شكم ژينوس تا ماه نهم رفته بود. زير بغلش را گرفت و كمک كرد بنشيند. زير كمرش را گرفت و با آخ و اوخ‌هاى زيادى نشست.
    - نمي‌دونم چرا اين‌قدر سنگين شدم.
    ياشار روبه‌رويش نشست با بى‌ميلى به شكمش خيره شد. دست ژينوس روى شكمش تكان مي‌خورد و فرزندش را نوازش مي‌داد.
    - طبيعيه. يه بچه‌ی معمولى تو شكمت نيست. بچه‌ی كسيه كه تمام زن‌ها و دخترهای دنياهاى مختلف دنبالش بودن.
    لبخندى كه روى لب‌هاى ژينوس بود خشک شد. لحن ياشار پر از نفرت بود.
    - تو از كاموس خوشت نمياد؟
    سكوت كرد كه ژينوس دوباره گفت:
    - من‌ كه خيلى تحت‌تأثيرشم. اون خيلى زيبا و مغرور بود.
    لبخند ديگرى روى لب‌هايش نشست كه با احساس درد شديدى كه زير شكمش شروع شد، لبخندش به اخم تبديل شد. خم شد و جاى درد را گرفت. درد چند ثانيه بود و قطع شد. صداى ياشار را شنيد:
    - اتفاقى افتاده؟
    لبخند ديگرى زد كه درد شديدترى زير دلش را گرفت. اين بار خم شد و فريادش به آسمان رفت. دستى را روى شانه‌اش احساس كرد و سپس صداى جيمى را شنيد:
    - وقتشه ياشار.
    لبخندى روى لب‌هاى ياشار نشست. به‌یادآوردن آن روزها كه از ژينوس نفرت داشت، از هميشه شيرين‌تر بود. رو به كيكا گفت:
    - زنده‌ست، اما نمي‌دونه كه پسرش كاليوس نيست.
    كيكا با ضعف سرش را به تاج‌ تخت تكيه داد.
    - خداى من! تو چي‌كار كردى ياشار؟ رسماً گور خودت رو كندى!
    - مي‌دونم كيكا. براى جون خودم نمي‌ترسم، به اندازه‌ی کافى زنده بودم. من از يكى‌شدن قدرت پدر و پسر مي‌ترسم. لنسلوت تقريباً خود جوونى‌هاى كاموسه. همون‌قدر با‌استعداد و باهوشه. البته از جون ژينوس هم مي‌ترسم، چون وقتى كاموس بفهمه كه لنسلوت پسرشه، خيلى زود اول ژينوس و دوم من رو مي‌كشه. نمي‌خوام ژينوس بميره.
    سرش را پايين انداخت و با نااميدى گفت:
    - هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم كاموس بتونه پسرش رو پيدا كنه. اين غيرممكن بود اون رو بشناسه.
    كيكا لبخندى زد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
    - خودت هم ميگى كاموس زيرک و باهوشه. بعيد نيست بتونه يه موجود قوى مثل خودش رو تشخيص بده.
    ياشار سكوت كرد كه كيكا ادامه داد:
    - الان مي‌خواى چي‌كار كنى؟
    - تا جايى كه مي‌تونم از كاموس دورش مي‌كنم. البته مي‌دونم كه نميشه. لنسلوت دست راست كاموسه.
    - چطورى نوزاد چندروزه رو عوض كردى؟
    ياشار با شرم سرش را پايين انداخت.
    - همون لحظه‌اى كه به دنيا اومد، بغلش كردم. هيچ‌كس حواسش به من نبود. همه داشتن به ژينوس رسيدگى مي‌كردن. نوزاد رو بردم و به يه زن كه قبلاً مأمورش كرده بودم بچه رو ببره و به ربات‌هاى الهى بده دادم. اون هم در ازاى بردنش به كمكم شغل خوبى توى قبيله‌ش گرفت. هنوز چند ثانيه نشده بود كه فهميدم مادر يكى از شياطين بتر زايمان كرده و مادر مرده. اون لحظه دلم براى ژينوس سوخت. اون گناهى نكرده بود كه از نوزادش دور باشه. وقتى به اون شياطين گفتم كه بچه رو مي‌خوام، همگى خوش‌حال شدن. چون مسئوليت مراقبت از اون نوزاد رو نمي‌خواستن به گردن بگيرن. پس اون شيطان رو بردم و به ژينوس گفتم بچه‌ی توئه.
    لبخندى روى لب‌هايش نشست. اتفاقات گذشته همانند فيلم جلوى چشمانش بود. دستان لرزان ژينوس به‌طرفش دراز شده بود و مظلومانه مي‌خواست فرزندش را به او بدهد؛ اما متأسفانه آن فرزندى كه عاشقانه بزرگ كرده بود از وجود خودش نبود. نوزاد را به دستانش سپرد. دستانش را به‌سرعت پايين برد و بينى‌اش را به گردن نوزاد نزديک كرد. با لـ*ـذت بوييد و لبخند مادرانه‌اى زد. زيرلب گفت:
    - اى كاش بابات هم اينجا بود. چقدر از ديدنت خوش‌حال مي‌شد.
    با شنيدن اين حرف حس تازه‌اى در وجود ياشار شكل گرفت. حسى كه با تمام وجودش از آن لـ*ـذت برد، حس پدرشدن و داشتن خانواده. به خانواده‌اى كه از آن كاموس بود حسادت كرد. با شنيدن صداى خنده‌ی ريحا، هر دو با ترس به يكديگر خيره شدند. مشخص بود ريحا در حال صحبت با كسى است، اما معلوم نبود چه كسى. ياشار نگاهى به كيكا كرد به معناى تمام‌شدن حرفش. كيكا سرى تكان داد و افزود:
    - من مواظبشم. نه به‌خاطر تو، به‌خاطر دِینى كه به كاموس دارم. اون دختر من رو نجات داد.
    ياشار لبخندى زد و ايستاد.
    - اميدوارم تا آخرين نفس اين كار رو بكنى دوست من.
    به يكديگر دست دادند و ياشار غيب شد. كيكا با ناتوانى نفس عميقى كشيد. نمي‌دانست طرف چه كسى را بگيرد. دخترش یا كاموس؟ صداى خنده‌ی ريحا همراه با الكسيس بلند شد. پس با الكسيس بود.
    ***
    - هى لنس نمي‌خواى بجنگى؟
    در حال تراشيدن مجسمه‌اش بود كه با صداى دوست جديدش، جان، سرش را بلند كرد. جک شمشير به‌دست به او نگاه مي‌كرد. جنگجوهاى ديگر مشغول مبارزه و شمشيرزدن بودند.
    - يه‌كم خسته‌م. بعداً ميام.
    جان شمشيرش را كنارى گذاشت و از ميدان نسبتاً بزرگى كه براى تمرين ساخته بودند بيرون آمد. كنارش نشست و عمداً شانه‌اش را به شانه لنسلوت كوبيد. تكان دستش باعث شد يكى از دستان مجسمه شكسته شود. كمى عصبى گفت:
    - خرابش كردى جان.
    جان ايستاد و حق‌به‌جانب گفت:
    - اوه، سوگلى شاه ناراحت شد؟ برو بهش بگو، صد تا از اينا برات مياره.
    لنسلوت هم همانند او ايستاد.
    - پس تو از اينكه من رو دوست داره حسوديت ميشه.
    جان كمى ناراحت شد. سكوت كرد و رفت. لنسلوت ادامه داد:
    - فرار كن، از جواب دادن طفره برو، اما من مي‌دونم تو دلت چى مي‌گذره.
    جان ايستاد. دستانش را مشت كرد و فشرد. ثانيه‌اى اين‌گونه بود و سپس خنده‌ی بلندش به هوا رفت. روى زمين زانو زد و با صداى بلندى خنديد. لنسلوت كه تعجب كرده بود گفت:
    - تو خوبى جان؟
    جان همان‌طور كه خنده‌اش را قورت مي‌داد، جوابش را داد:
    - احمق تو فكر كردى من از تو ناراحت ميشم؟ خواستم يه خورده جَوسازى كنم نگى دست مجسمه‌ت رو بسازم.
    اشاره به مجسمه‌ی در دستش كرد. لنسلوت نگاهى به مجسمه‌اش انداخت. متوجه فشار دستش نشده بود. ميان انگشتانش خردوخاكشير شده بود. لبخندى زد.
    - عوضى! اين‌جورى كردى كه خراب‌ترش كنم.
    جان بيشتر خنديد و به‌طرف لنسلوت رفت. دستش را دور شانه‌هايش حلقه كرد و كشيد. با زور جان، لنسلوت به راه افتاد.
    - لنسى بيا ببرمت جايى كه يه‌كم هيجان و خوشى تجربه كنى دوست من. از بس سنگ جابه‌جا كردى معتادش شدى. روزى يه مجسمه جاش مي‌سازى.
    لنسلوت سكوت كرد و همراه با جان راه رفت. دقايقى بعد روى اسب‌هايشان نشستند و با راهنمايى جان به كاباره‌اى كوچک رفتند. لنسلوت اخم كرد و گفت:
    - اين بود خوشى و هيجانت؟
    جان همان‌طور كه از اسبش پياده مي‌شد، جوابش را داد:
    - دقيقاً. من روزى يه بار نيام اينجا، كلاً روزم خرابه.
    با بى‌ميلى پياده شد و اسبش را به يكى از شياطينى كه دم دروازه بود سپرد. وارد كاباره شدند. برعكس نماى بيرونش بزرگ‌تر بود. سالنى گرد داشت كه ميزها‌ و صندلى‌هاى چوبى دورتادورش را اِشغال كرده بودند. جمعيت زيادى در آن كاباره‌ی كوچک جا شده بودند. زن‌ها و دختران زيبايى در حال پذيرايى و بعضى‌ها هم مشغول كارهايى بودند كه لنسلوت اصلاً دوست نداشت. با كشيده‌شدنش توسط جان، روى يكى از صندلى‌ها نشست. جان هم روبه‌رويش جا خوش كرد.
    - آخرين باريه كه به تو اعتماد مي‌كنم.
    جان مايع سرخ‌رنگ را نوشيد و خنديد.
    - عزيزم يه روز خودت رو بسپر به اينجا، ببين ديگه مي‌تونى ازش جدا بشى؟ اينجا بهشت منه.
    چندش‌آور براندازش كرد كه گيلاسى با مايع سرخ‌رنگ جلويش قرار گرفت. دست زنانه را دنبال كرد و چشمش به دخترى با چشمان سرخ روشن برخورد كرد. خنده‌ی زيبايى كرد و گفت:
    - امشب دوست تو در اختيار منه جان.
    جان لبخندى زد و افزود:
    - يه كارى كن از اين بى‌بخارى دربياد.
    لنسلوت با انزجار به صورت جان نگاه كرد. جان با بى‌خيالى ابرويى بالا انداخت. بلند شد و ميان جمعيت گم شد. شانه‌اش آرام لمس شد. چشمانش را بست و آرام بلند شد. به‌طرف دختر جوان برگشت كه دستانش را دور گردنش حلقه كرد.
    - تا حالا شما رو اينجا نديدم خان‌زاده. کى هستين؟
    دستانش را به‌آرامى از گردنش باز و اخمش را بيشتر كرد.
    - چون متعلق به اينجا نيستم.
    بدون حرف ديگرى به‌طرف در خروجى به راه افتاد. صداى دختر جوان را شنيد:
    - من تو رو به دست ميارم، حالا ببين! ريتا وقتى يكي رو بخواد، كسى نمي‌تونه جلوش رو بگيره.
    پوزخندى زد و در را باز كرد. به‌سرعت به طرف اسبش رفت و آن را از طويله بيرون آورد. دستى به يال‌هاى زيبايش كشيد. اين اسب هديه‌ی كاموس بود، اسبى سياه‌رنگ با چشمانى سرخ‌آتشين. لبخندى زد و سوارش شد. راه طولانى بود. از كنار قبيله‌هاى زيادى گذشت تا به قصر كاموس رسيد. از دور نگاه تحسين‌آميزى به تمام اجزايش كرد. نفسى گرفت. وارد شد و اسبش را به طويله‌ی مخصوصش تحويل داد و به‌طرف اتاقش به‌ راه افتاد. ميان راه با شنيدن صداى گريه‌اى ايستاد. چينى بر پيشانى‌اش افتاد و صدا را دنبال كرد. صدا از پشت اتاق ملكه ژينوس بود. دودل بود برود يا نه. بالاخره تصميمش را گرفت. اتاقش را دور زد و به پشتش رفت. ملكه ژينوس درحالي‌که مظلومانه گريه مي‌كرد، گوشه‌اى نشسته بود. با احساس حضورش سرش را بلند كرد. با ديدن لنسلوت شروع به پاک‌كردن اشك‌هايش كرد.
    - ملكه اتفاقى افتاده؟
    داغ دل ژينوس دوباره تازه شد و اشك‌هايش مجدداً روى گونه‌هايش غلتيد. ميان گريه گفت:
    - دلم براش تنگ شده.
    لنسلوت كه فكر كرده بود كاموس را مي‌گويد، لبخندى زد و گفت:
    - ملكه ناراحت نباشين. سرورم براى شما هم وقت مي‌ذارن.
    ژينوس ميان آن‌همه غم و ناراحتى لبخند زد و به سادگى و معصوميت لنسلوت خنديد.
    - منظورم پسرم بود، نه پادشاه. به نبودن شاه عادت كردم.
    لنسلوت، متعجب افزود:
    - سرورم پسرى دارن؟
    ژينوس سرش را به نشانه‌ی بله تكان داد و گفت:
    - آره. پسرى كه الان دلم براش خيلى تنگ شده. مي‌خوام وجودش رو بو كنم و به خودم فشارش بدم.
    لبخندى زد و وقتى ديد ديگر جايى براى او نيست، تعظيمى كرد و بعد از اجازه‌ی ملكه ژينوس عقب رفت و به‌سمت اتاقش به راه افتاد. دلش هواى خانواده كرده بود. تازه داشت معناى زندگى را مي‌فهميد. بعد از آن‌همه سال كاركردن با ربات‌هاى الهى، دلش هواى تازه‌اى داشت.
    ***
    كاموس، عصبى به ياشار نگاه كرد. ياشار سرش را پايين انداخت و گفت:
    - متأسفم سرورم. جانشين الكسيس خيلى ديرتر از اونچه كه فكر مي‌كردم ساخته شد.
    _ اين كوتاهى تو رو به‌آسونى نمي‌بخشم ياشار. اگه من بهتر نمي‌شدم يا اصلاً اونجا نبودم، الكسيس رو بـرده بودن.
    - ديگه تكرار نميشه.

    كاموس نفس عميقى كشيد و از تخت بزرگى كه برايش ساخته بودند بلند شد و بى‌حرف از تالار خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با رفتنش، ياشار نفس عميقى كشيد كه نگاهش به كيكا برخورد. تازه به تالار آمده بود.
    - نمي‌دونم چطور مي‌خواى با اون‌همه موضوع باز هم به چشم‌هاى سرورمون نگاه كنى.
    ياشار، اخمالو جوابش را داد:
    - كيكا از اينكه بهت گفتم پشيمونم نكن‌.
    كيكا بى‌حرف نفسى گرفت و ادامه داد:
    - مي‌خوام ببينمش. با چشم‌هاى خودم شاهد توانايى‌هاش باشم بهتره. شايد لياقت فرزندىِ سرورمون رو نداشته باشه.
    ياشار سكوت و با دست كيكا را راهنمايى كرد. هر دو از تالار خارج شدند كه كيكا گفت:
    - معمولاً كجاها پرسه مي‌زنه اين پسر جديد سرورمون؟
    - ميشه اين‌قدر ضايع‌بازى درنيارى؟ مي‌بينى كه چشم همه به منه.
    كيكا ديگر سكوت كرد و با ياشار همراه شد. بعد از ردكردن چند راهروى زيبا به اتاقى رسيدند. ياشار تقه‌اى به در زد و منتظر شد. وقتى صدايى نيامد، به‌آرامى در را باز كرد که با تعجب به اتاق خالى برخورد. كيكا خنديد و گفت:
    - درست مثل باباش غيرقابل پيش‌بينى!
    ياشار نفس عميقى كشيد و در را بست. دستى روى ريشش كشيد و جلوى يكى از خدمتكاران را گرفت. خدمتكار سينى به‌دست با ترس سرش را پايين انداخت.
    - كار بدى كردم فرمانده؟
    ياشار اخمو گفت:
    - سؤالى ازت دارم. اگه جوابش رو درست بدى مي‌بخشمت.
    خدمتكار با ترس بيشترى سرش را در يقه‌اش فرو كرد.
    - سردار لنسلوت كجاست؟
    خدمتكار با صداى لرزانى گفت:
    - نمي‌دونم فرمانده. من تازه به اينجا اومدم.
    كيكا دستش را روى شانه‌ی یاشار گذاشت و حرفش در دهانش ماسيد.
    - برو به كارت برس.
    خدمتكار باعجله راهرو را ترک كرد. ياشار شانه‌اش را به‌شدت تكان داد و با عصبانيت گفت:
    - مي‌ذاشتى بيشتر سؤال‌پيچش كنم. چرا گفتى برو به كارت برس؟
    كيكا همان‌طور كه به‌طرف در خروجى مي‌رفت، جوابش را داد:
    - چون واقعاً نمي‌دونست. مغزش رو خوندم.
    - تو مي‌تونى مغز بخونى؟
    كيكا سرش را به نشانه‌ی بله تكان داد و ادامه داد:
    - شايد تو باغ باشه. يادمه سرورمون در گذشته هر وقت دلش مي‌گرفت، تنهايى زل مي‌زد به آسمون.
    ياشار سكوت كرد و با كيكا همراه شد. ياد اتفاقات گذشته دوباره مغزش را مشغول خود كرد، . زماني که اولين بار كاموس را ديده بود، به‌نظرش چقدر عجيب بود كه همسايه‌ی آن‌هاست و او هيچ‌وقت كاموس را نديده است. هميشه در نگاهش نفرت و خشم مي‌ديد، اما هميشه فكر مي‌كرد اشتباه مي‌كند. ياد ناصر و بهروز دوباره قلبش را لرزاند. حال ناصر كجا بود؟ بهروز چه مي‌كرد؟ تصميم گرفت در اولين فرصت به هر دو سربزند. گرچه از ناصر دل خوشى نداشت؛ اما روزها را با او گذرانده بود و هميشه دوست داشت به‌جاى ناصر باشد. آن‌قدر در فكر بود كه متوجه رسيدنش نشد. باغ از هميشه زيبا‌تر بود. درست‌كردن اين باغ فكر كاموس بود. دوست داشت كمى از طراوت و زيبايى دنياى انسان‌ها در كنار قصر باشكوهش باشد؛ گرچه آسمان سرخ، ابرهاى خشمگين و خاک به رنگِ خونش تضاد عجيبى با باغ سرسبز و زيبا داشت. اطراف را با دقت نگاه كرد. سكوت باغ از هميشه عميق‌تر بود و همچنان دوست داشت ساكت باشد. شانه‌اش را كوبيد به شانه‌ی كيكا و با كنايه گفت:
    - فكر كنم يكى مطمئن بود لنس اينجاست.
    كيكا شانه‌اى بالا انداخت و روى سنگى نشست. سؤالاتى كه مغزش را مشغول كرده بودند، پرسيد:
    - هدفت از دادن لنسلوت به ربات‌ها چى بود؟ يادمه تو حتى خواهر و برادرش رو هم بزرگ كرده بودى. چرا خودت بزرگش نكردى؟
    ياشار به درخت تنومندى تكيه داد و يكى از پاهايش را روى ديگرى انداخت.
    - اون لحظه دلم مي‌خواست بدترين كار رو با كاموس بكنم. وقتى پشيمون شدم، خيلى دير شده بود. كاليوس بزرگ شده و يه جن ديوونه بود و من خيلى دوستش داشتم، چون ژينوس علاقه‌اش خيلى عميق بود. اگه لنسلوت رو به مادرش برمي‌گردوندم خيلى چيزها رو از دست مي‌دادم. پس ترجيح دادم كاموس بياد و باور كنه كاليوس پسرشه، که شايد بتونه كاليوس رو بهتر از چيزى كه هست بكنه. همين‌طور مي‌خواستم ژينوس و دوستىِ كاموس رو از دست ندم. از طرفى من كاليوس رو خيلى دوست داشتم و دارم.
    - اين حق سرورمونه كه روزى بفهمه لنسلوت پسرشه ياشار. تو كه اين رو بهتر از همه مي‌فهمى.
    ياشار با خباثت تمام گفت:
    - درسته. روزى كه ژينوس مال من شد و كاليوس هم پسرم، كاموس همه‌چي رو مي‌فهمه و البته كه مطمئن بشم كاموس فكر نابودى دنياها رو نداشته باشه، اون‌وقت كه همه‌چي رو بهش خواهم گفت.
    كيكا با تعجب گفت:
    - ملكه ژينوس؟
    - درسته. علاقه‌اى كه من به ژينوس دارم رو كاموس هيچ‌وقت نمي‌تونه بهش داشته باشه. كاموس از درک زيبايى‌ها و ارزش‌هاى ژينوس ناتوانه.
    كيكا نفسى كشيد. نمي‌توانست همه‌ی قضايا و حقايق را درک كند. آن‌قدر موضوعات پيچ‌درپيچ شده بودند كه گيج ماند چه كند.
    - ياشار دست از سر اين افكارت بردار. دارى با آتيش بازى مي‌كنى.
    ياشار از درخت جدا شد و در حال رفتن جوابش را داد:
    - من تمام عمرم به فكر اين و اون بودم. من بايد بتونم خواسته‌هاى خودم رو هم در نظر بگيرم و الان هم همون كار رو مي‌كنم. به هيچ‌كس غير از خودم فكر نمي‌كنم. ديگه از همه‌چيز خسته شدم.
    كيكا خواست حرفى بزند كه با بالارفتن دست ياشار سكوت كرد.
    - نمي‌خوام نصيحتى ازت بشنوم كيكا. بهت گفتم چون پرسيدى. حرف‌هايى كه مي‌خوام عملى كنم رو بهت مي‌زنم، چون مي‌دونم تو مردى هستى كه از همه بهتر من رو درک مي‌كنى.
    بى‌حرف ديگرى كيكا را با دنيايى از سؤالات و تعجب رها كرد و رفت. سرش را به درخت پشت‌سرش تكيه داد. او يك بار به كاموس خيانت كرده بود و دوباره نمي‌خواست مرتكب خطايى شود.
    ***
    سنگ كوچكى برداشت و قبل از اينكه آن را در آب پرت كند، با صداى خش‌خشى دستش را پايين برد. به‌سرعت ايستاد و به جايى كه حدس مي‌زد صدا را شنيده باشد نگاه كرد. سايه‌اى نازک‌اندام پشت درختان تنومند ايستاده بود.
    - بيا بيرون. من بهت صدمه‌اى نمي‌زنم.
    سايه تكان كوچكى خورد و به‌آرامى از پشت درخت بيرون آمد. زنى بود با لباس سياه خاكى و پاره‌پوره، نيمى از صورتش را با شال سياهى كه روى سرش بود پوشانده بود و نيمى از صورتش را مي‌شد ديد. با ديدنش تعظيم كرد و با همان صداى نازک و زشتش گفت:
    - سرورم زنده باشن. سردار لنسلوت بايد شما رو مي‌ديدم.
    - تو كى هستى؟
    دستش را بالا برد و در حال تكان‌دادن گفت:
    - كسى كه شما رو به پادشاهى مي‌رسونه.
    تعظيم ديگرى كرد و ادامه داد:
    - شما شاه جديد قبيله‌ی ولهان خواهيد شد. ابليس بزرگ به شما ارادت خاصى دارن.
    لنسلوت بلافاصله اخم كرد.
    - ابليس؟!
    زن قدمى به عقب برداشت و جوابش را داد:
    - بله سرورم. شاه كاموس ديگه پير شده و براى پادشاهى مناسب نيست. چه كسى بهتر از شما؟ شمايى كه خون كيهانِ شكست‌ناپذير رو توى رگ‌هاتون دارين.
    لنسلوت قدمى به جلو برداشت.
    - منظورت چيه؟ يعنى تو مي‌دونى پدر و مادرم كين؟
    زن لبخندى زد، دستش را جلو برد.
    - البته كه مي‌دونم سرورم و بعد از اينكه پادشاه شدين، اون‌ها رو به شما خواهم داد.
    لنسلوت لبخندى زد و با خوش‌حالى ادامه داد:
    - تو كى هستى؟ يعنى مي‌تونم بهت اعتماد كنم؟
    زن سرش را تكان داد.

    - بله سرورم، من خدمتگزار شما هستم. مي‌تونين بهم بگين ژاوا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لنسلوت با خوش‌حالى به زن نزديک شد و دست‌هايش را گرفت. با تمام اميدش گفت:
    - قول ميدم اگه زودتر اونا رو بهم بدى، هرچى كه بخواى بهت ميدم.
    ژاوا چشم بنفشش را بست. قطره اشكى روى گونه‌اش نشست. دلش مي‌خواست به گذشته برگردد و فرزندانش را هيچ‌وقت رها نكند. با عصبانيت دستانش را مشت كرد و با خود گفت:
    - قوى باش ژاوا. تو بايد انتقام برادر و پسرت رو از كاموس بگيرى.
    لبخندى زد و با محبتی ساختگى دستان لنسلوت را فشرد. چشمان پر از اميدش به ژاوا دوخته‌شده بود. مجدد مغزش به گذشته سفر كرد. وقتى با كاموس آشنا شد، تقريباً همين سن را داشت. كاموسى كه هميشه دوست داشت و عاشقانه مي‌پرستيد و هنوز هم نتوانسته بود علاقه‌اش را از بين ببرد.
    - همون‌طور كه گفتم، پادشاهى و خانواده‌تون رو با هم مي‌گيرين. من باز هم ميام ديدنتون.
    و قبل از اينكه لنسلوت حرفى بزند، از ديدگان غيب شد و رفت. لنسلوت نفس عميقى كشيد و از هميشه خوش‌حال‌تر به‌سمت قصر كاموس به راه افتاد. نمي‌خواست اين لحظه‌ی زيبا را با طى‌العرض از بين ببرد.
    ***
    جاسمين با سردرد زيادى نشست و دستش را روى سرش فشرد. حضور نيروى آرامش‌بخشى را كنارش حس كرد.
    - بايد بيشتر سعى كنى جاس.
    با عصبانيت برخاست. صورت عرق‌كرده‌اش را رو به كاموس گرفت و تاج بزرگش.
    - تو نمي‌فهمى وقتى كه بدنت كامل نباشه و بهش فشار بيارى كه بايد كار كنى يعنى چى. تو دارى من رو مي‌كشى كاموس!
    كاموس نگاهى به شاه پتروس كرد. روى سجاده‌اش نشسته بود و حواسش به آن دو بود. خونسرد روى صندلى نشست و دست‌به‌سينه گفت:
    - يادمه پدرت وقتى كه اصلاً قدرت نداشت پيش‌بينى بزرگى كرد جاس. يعنى تو از اون ضعيف‌ترى؟
    - معلومه كه ضعيف‌ترم. وقتى پدرم تونست قانون ماه رو براى خودش بشکنه، مردى بود كه كل قدرت‌هاى بدنش رو شناخته بود. من نمي‌تونم به اين زودى قدرت‌هام رو بشناسم، چون مغزم ظرفيت نداره.
    كاموس با بى‌حوصلگى ميان حرفش پريد و گفت:
    - اگه بتونم بهت قدرت بدم چى؟
    - اين امكان نداره! تو مگه دنياى درونت رو فعال كردى؟
    كاموس چشمانش را بست و با كنايه گفت:
    - مگه تو اين رو براى ابليس پيش‌بينى نكردى؟
    جاس با تعجب دهانش را باز كرد و دوباره بست. تعجب، اجازه‌ی حرف نمي‌داد. سرش را پايين انداخت و سعى كرد به اعصابش مسلط شود.
    - كردم، اما هيچ‌وقت اين رو نديدم كه دنياى درونت رو فعال كرده باشى.
    سرش را پايين انداخت و با صداى پايين‌ترى با خود حرف زد:
    - حتى فكرش رو هم نمي‌كردم به اين اندازه بد بشى.
    - شنيدم.
    جاس با بى‌ميلى دوباره نشست و سعى كرد حرف‌هاى شاه پتروس را به ياد بياورد. مغزش را درهم فشرد و تمام نيرويش را جمع كرد. درد شديد و تكرارى مغزش را تسخير كرد، اما در كمال تعجب، درد رفته‌رفته كم شد و بالاخره از بين رفت. با همان چشمان بسته خوش‌حال گفت:
    - تونستم. خداى من مي‌تونم اون درد رو خنثى كنم.
    صداى شاه پتروس را نزديكش شنيد:
    - درسته، اما به كمک كاموس.
    متعجب چشمانش را باز كرد. در نگاه اول كاموس را ديد كه چشمانش را بسته و سعى داشت چيزى را نگه دارد و يا سعى مي‌كرد درد جاسمين را از بين ببرد. نگاه جاسمين دقيق‌تر شد. چشمان درشت كاموس كه بلندى مژه‌هايش از دور هم مشخص بود مي‌لرزيدند. تاج بزرگ طلايى‌اش را درآورده و شده بود همان پسرک تخس كودكى‌اش. لبخندى روى لب‌هايش نشست، خاطرات دوباره جلوى چشمانش حركت كردند.
    - هى جوسى! من سنگى كه مي‌خواستى رو پيدا كردم.
    با همان پاهاى كوچكش سنگى را برداشت و به‌طرف جاسمين به راه افتاد. وقتى به او رسيد، نگاهى به دستانش و بعد هم به چشمان سرخ و معصومش كرد. چند ماهى مي‌شد به‌دنبال اين سنگ مي‌گشت. سنگى گران‌بها كه فقط در محدوده‌ی قبيله‌ی ولهان پيدا مي‌شد. لب برچيد و دست‌به‌سينه گفت:
    - اولاً اينكه من جاسمينم و مخفف اسمم ميشه جاس، دوماً خودم پيداش مي‌كردم. لازم نبود تو كارى بكنى.
    سنگ را برداشت و به‌طرف خانه‌اش به راه افتاد. صداى كودكانه‌ی كاموس را از پشت‌سرش شنيد:
    - اخم نكن جوسى. آخه همه‌ی پسرهاى قبيله‌ی ما از من بدشون مياد.
    برگشت. براى اولين بار دلش براى تنهايى‌اش سوخت. دوباره به كاموس نگاه كرد. چشمانش را باز كرده و عرق سردى روى پيشانى‌اش نشسته بود. بلافاصله ايستاد. تاجش را برداشت و روى سرش گذاشت. باز شد كاموس بزرگ، نه آن پسرک مظلوم كه التماس مي‌كرد او را تنها نگذارد. دستى به پيشانى‌اش كشيد و گفت:
    - الان ديگه مي‌تونى جاس، من قدرت زيادى بهت دادم. امشب دوباره امتحان كن. من ميام سراغت.
    قبل از اينكه غيب شود، شاه پتروس گفت:
    - كنجكاوم درمورد پسرت بدونم كاموس.
    هاله‌ی غمگينى روى صورت كاموس نشست. سرش را پايين انداخت و جواب داد:
    - روزى مي‌رسه كه مجبور ميشم يا اون رو انتخاب كنم، يا مردمم رو.
    جاسمين كه متوجه منظورش نشده بود پرسيد:
    - يعنى چى؟
    به‌‌جاى كاموس، شاه پتروس جواب داد:
    - پدر و پسر ميونه خوبى ندارن.
    ***
    كنار پنجره‌ی قصر بزرگش ايستاد و دستانش را پشت سرش قفل كرد. حضور گرم لنسلوت را كنارش حس مي‌كرد. نمي‌دانست چرا نسبت به اين پسر اعتماد و علاقه‌ی شديدى داشت. بالاخره آمد، كسى كه هميشه دوست داشت كنارش باشد. اشاره‌اى به او كرد و سپس گفت:
    - اون پسر منه.
    لنسلوت با تعجب به پشت پنجره نگاه كرد. در نگاه اول پسرى بيش از حد لاغر و ضعيف ديد كه تمام بدنش زير زره سياه و شيطانى ابليس پنهان شده بود.
    - اما اون قاصد ابليسه. يعنى فرزند شما بر ضد شماست؟!
    كاموس سرش را به نشانه‌ی درست است تكان داد. سخت بود فرزندش را اين‌گونه ببيند. حتى بدون اينكه با چشمان خودش ببيند، مي‌توانست چشمان اشكى ژينوس را تصور كند كه با تمام عشق و علاقه‌ی مادرى‌اش دستانش را روى پنجره گذاشته و قربان‌صدقه‌ی پسرش مي‌رفت، پسرى ناخلف كه هيچ‌وقت قدر مادرش را نفهميد. لنسلوت كنار كاموس ايستاد و دستش را با شكل زيبايى روى شمشيرش گذاشت. سؤالات تمام افكارش را آشفته كرده بودند. پسر سرورش روبه‌روى كاموس ايستاده بود و پيغامى كوچک در دستش بود. كاموس بعد از نگاهی طولانى به كاليوس گفت:
    - اميدوارم دليل محكمى براى اومدنت داشته باشى فرمانده‌ی ابليس.
    پوزخند نفرت‌انگيزى روى صورت كاليوس نشست. قول آن تاج زيبا را ابليس سال‌ها پيش به او داده بود و حال به‌راحتى داشت آن را روى سرش تصور مي‌كرد. از افكارش دست برداشت و پيغام را از محفظه‌ی شيشه‌اى بيرون آورد. آرام باز كرد و شروع كرد.
    - من، ابليس، سلطان تمام شياطين و مالک اول و آخر زمين، شاه كاموس، شما را به صرف یک ميهمانى سه‌روزه دعوت مي‌كنم. در اين ميهمانى قبايل بتر، امر و چند تا از قبايل ديگر حضور دارند. اين ميهمانى صرفاً به‌دليل خوش‌گذرانى است و جنبه‌ی ديگرى ندارد. اميدواريم كه حضور گرم شما را در تالار قصر شمشير ببينم.
    پيغام را پايين برد و به صورت كاموس نگاه كرد. مي‌توانست به‌راحتى حدس بزند حواسش اصلاً اينجا نيست. برعكس لنسلوت تيز و بُرنده به او نگاه مي‌كرد و دست سفيد و عضلانى‌اش روى پايه‌ی شمشير از شدت فشار مي‌لرزيد. اخم تمام صورتش را اِشغال كرده بود. پوزخندى روى صورتش نشست و مسخره گفت:
    - مي‌بينم كه پسر جديدى براى خودت پيدا كردى.
    حواس كاموس به‌سرعت سر جايش نشست. كمى در جايش جابه‌جا شد و مغرور گفت:
    - من پسرى نداشتم كه جديد و كهنه باشه. درضمن، به سرورت بگو به اون ميهمانى كه ترتيب داده خواهيم اومد.
    صورت كاليوس به سرخى گراييد. دوست داشت دوباره مثل گذشته كاموس با عشق و علاقه حرف بزند و چشمانش التماس كند كه بيا و لحظه‌اى با من باش. دوباره به لنسلوت نگاه كرد. اين بار صورتش خنثى بود و حسى ديده نمي‌شد. به شانه‌هاى پهن و عضلانى‌اش حسودى كرد. او در آن‌همه آهن و لباس هنوز هم لاغر بود. پيغام را با عصبانيت در محفظه‌اش انداخت و به‌زور تعظيم كوتاهى كرد. با همان شياطين زشتش از تالار خارج شد. سكوت، تمام گوشه‌هاى تالار را تسخير كرد. تنها صدا، صداى تند نفس‌كشيدن ياشار بود كه تازه رسيده و در حال نفس‌گرفتن بود. با ناراحتى به تالار نگاه كرد. كاليوس رفته و او نتوانسته بود حتى يك بار هم او را ببيند. شانه‌ی لنسلوت به‌آرامى لمس شد. سرش را كج كرد. صداى خدمتكار ملكه ژينوس بود.
    - ملكه مي‌خوان شما رو ببينن سردار.
    سرش را كمى خم كرد و خدمتكار رفت. كمى به كاموس نزديک شد. هيچ در اين دنيا نبود، حال داشت احساساتش را نشان مي‌داد. كنار گوشش زمزمه كرد:
    - سرورم اجازه‌ی مرخصى می‌دین؟
    كاموس چشمانش را به‌آرامى بست و لنسلوت با تعظيم كوتاهى تالار را ترک كرد.
    ***
    كنار در سرخ‌رنگ اتاق ملكه ايستاد. صداى هق‌هق گريه‌اش را از اينجا هم مي‌توانست بشنود. تقه‌اى به در زد كه به‌تندى باز شد. خدمتكار سرش را خم كرد و گفت:
    - اجازه‌ی خروج دارم ملكه؟
    ملكه ژينوس با گريه اجازه داد و لنسلوت وارد شد. در را بست و بلاتكليف ايستاد. نگاهى به تمام اجزاى اتاق كرد. بسيار زيبا چيده شده بود. تخت بزرگى وسط اتاق بود كه با پارچه‌هاى زيبايى تزئين شده بود. كنار تخت بالكن بزرگى قرار داشت كه مي‌توانست همه‌ی دنيا را ببيند. قبل از اينكه به اجزاى ديگر نگاه كند، ملكه ژينوس با صداى بغض‌دارى گفت:
    - مي‌خوام براى يک لحظه براى من كار كنى، نه براى سرورت.
    متعجب خواست حرفى بزند كه ملكه دوباره گفت:
    - مي‌دونى كه اون قاصد پسر منه، پسر سرورت. بايد كارى كنى كه همين الان بتونم ملاقاتش كنم. بى‌خبر از سرورت، چون اجازه‌ی چنين كارى رو نميده.
    - اما ملكه...
    ملكه با گريه ميان حرفش پريد:
    - خواهش مي‌كنم! اون اگه وارد محدوده‌ی ابليس بشه نمي‌تونم ببينمش.
    متفكر نفسى كشيد و بعد از اينكه فكرى در مغزش شكل گرفت، لبخندى زد و به ملكه نزديک شد. دستش را روى شانه‌اش نشاند و گفت:
    - شما پسرتون رو مي‌بينين، اون هم همين الان.
    ژينوس بعد از آن‌همه وقتى كه در قصر بود، اولين خنده‌اش را روى لب‌هايش نشاند. دستش را روى دست لنسلوت گذاشت و با لحن تشكرآميزى گفت:
    - اين كارت رو هيچ‌وقت فراموش نمي‌كنم.
    بلافاصله خدمتكارش را صدا زد. خدمتكار با عجله وارد شد و طبق معمول سرش را پايين انداخت.
    - برو و شنل من رو بيار. مي‌ريم ديدن كاليوس و تو هم دهنت رو مي‌بندى و به هيچ‌كس نميگى.
    خدمتكار تعظيم كرد و شنلش را آورد. از خوش‌حالى نمي‌دانست چه كند. دست‌هايش از هيجان مي‌لرزيد. قبل از اينكه خارج شوند، ايستاد و دستش را روى قلبش گذاشت. چند نفس عميق كشيد. در تمام اين مدت نگاه خوش‌حال لنسلوت روى او بود. از خوش‌حالى ژينوس لـ*ـذت مي‌برد، نمي‌دانست چرا.
    ***
    روى اسبش نشست و پيغام را در جيبش چپاند.
    - مي‌ريم پيش سرورمون ابليس.
    شياطين تعظيم كردند و همراه كاليوس به‌ راه افتادند. نگاهى به قصر كرد. دلش مي‌خواست مادرش را ببيند، اما فكر نمي‌كرد كاموس اين اجازه را به او بدهد. نفس عميقى كشيد و با پاهايش به پهلوهاى اسب ضربه زد. اسب با شيهه‌اى به‌ راه افتاد. از قصر خارج و در ميان درختان زيباى باغ گم شد. هنوز وسط‌هاى باغ بود كه صدايى گفت:
    - قيافه‌ت شبيه پدرته.
    به‌سرعت ايستاد. اطرافش را با دقت نگاه كرد. نگاهش به جوانى كه كنار كاموس ديده بود افتاد. به درخت تكيه داده بود و در حال ساييدن مجسمه‌اى كوچک در دستانش بود.
    - چى مي‌خواى؟
    از درخت جدا شد. نگاهى به شياطين كرد و گفت:
    - بيا. مي‌خوام يكي رو نشونت بدم. از ديدنش خوش‌حال ميشى.
    - از كجا بدونم تله نباشه؟
    - اگه صدمه‌اى بهت وارد بشه، ابليس جوابش رو ميده و درضمن، سرورم هيچ‌وقت به موجودى مثل تو صدمه نمي‌زنه.
    قانع شد. از اسب پياده شد و رو به شياطين گفت همانجا بمانند. دوشادوش لنسلوت به راه افتاد.
    - منظورت از قيافه چى بود؟
    - منظورى نداشتم. فقط گفتم شبيه پدرتى.
    پوزخندى روى لب‌هاى كاليوس نشست. نگاهى به مجسمه كرد و صادقانه گفت:
    - قشنگه.
    لنسلوت كه متوجه منظورش شده بود، با تخسى پرسيد:
    - چى قيافه‌ت؟ اوه سؤال سختيه.
    كاليوس، عصبى دندان‌هايش را به‌ هم فشرد و سكوت كرد. بعد طى راهى كوتاه به آبشارى رسيدند. ژينوس ناآرام كنارش راه مي‌رفت و گهگاهى هم زيرلب حرف‌هاى نامفهوم مي‌زد. بالاخره انتظارش سر رسيد. صداى قدم‌هاى كاليوس را مي‌شناخت. به‌سرعت برگشت و لنسلوت و كاليوس را كنار هم ديد. به‌طرفش پرواز كرد و بدن كاليوس را به آغـ*ـوش كشيد. اشك‌هايش دوباره به‌سرعت شروع به ريختن كردند. بعد از چند ثانيه دستان كاليوس را حس كرد كه دورش پيچيد. دقيقه‌اى به همان شكل ماندند و سپس سرش را از روى سينه‌ی كاليوس جدا و به صورتش نگاه كرد‌. چشمان سرخ كاليوس در نظرش از تمام چشم‌ها زيباتر بود. در تمام اين مدت لنسلوت بى‌توجه كنار درخت نشسته بود و مشغول ساختن مجسمه‌اش بود.
    - برگرد كاليوس. راهت رو پيدا كن.
    كاليوس به‌سرعت اخم كرد و رو برگرداند.
    - اين رو از من نخواه مادر.
    توجه لنسلوت به هر دو معطوف شد. در دلش گفت اگر جاى كاليوس بود، هيچ‌وقت ملكه ژينوس را رها نمي‌كرد؛ چرا كه مادر قوى و قدرتمندى بود. از طرفى فرزند كاموس بودن يک امر بسيار جالب براى لنسلوت بود.
    - تو دارى زندگيت رو نابود مي‌كنى.
    - نه، من دارم زندگى‌ای كه تو و كاموس نتونستين بهم بدين رو از ابليس مي‌گيرم.
    دست مادرش را پس زد و به‌سرعت به راه افتاد. ژينوس با عجله دويد و كنار پاهايش زانو‌ زد. زانوان كاليوس را به آغـ*ـوش كشيد و با گريه‌ی شديدش گفت:
    - خواهش مي‌كنم تركم نكن كاليوس. من نمي‌تونم بدون تو زندگى كنم.
    كاليوس پوزخندى زد.
    - فكر كنم هر چيزى رو كه بخواى ياشار برات فراهم مي‌كنه. نيازى به من ندارى.
    خودش را به‌شدت تكان داد. دستان ژينوس باز و كاليوس به‌سرعت غيب شد. ژينوس دستانش را روى صورتش گذاشت و با صداى بلندى شروع به گريه كرد. بعد از نيم‌ساعت گريه بالاخره توانست به خودش مسلط شود. از سكوت لنسلوت ممنون بود؛ چرا كه توانسته بود تمام غم‌هاى تلنبار‌شده دلش را بيرون بريزد. نفس عميقى كشيد و ايستاد. لنسلوت ايستاده بود و منتظر حرفى.
    - من رو ببر به اتاقم.
    دلسوزانه، شانه‌هاى ملكه را گرفت و فشرد كه صداى پر از بغضش را دوباره شنيد:
    - راست ميگن كه فرزند دشمن والدينه.
    سكوت كرد و ملكه ادامه داد:

    - من چيزى براش كم نذاشتم. اون زياده‌خواه‌تر از اونى بود كه فكرش رو مي‌كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    باز هم سكوت كرد. ژينوس حرف ديگرى نزد. ميان راه به ريحا برخورد كرد، لباس بلند زيبايى پوشيده بود. تمام بدن ژينوس را با نفرت برانداز كرد و به‌طرفشان قدم برداشت. لرزش شديدى روى تن و بدن ژينوس نشست به‌قدرى شديد بود كه حتى دستان لنسلوت هم لرزشش را حس كرد. متعجب، به هر دو نگاه مي‌كرد. بالاخره ريحا رسيد، خدمتكارانش را مرخص كرد و گفت:
    - حالت خوبه خانومى؟ اوه خيلى دلم مي‌خواد فكر نكنم كه دليل اين ضعف و پريشونيت كاليوس نيست.
    ژينوس اخم كرد و خواست قدم بردارد كه ريحا جلويش را گرفت.
    - كجا ميرى؟ پس اون زبون تندو‌تيزت كجاست؟
    ژينوس دهانش را باز كرد، اما به‌جاى او صدايى از پشت‌سرش جوابش را داد:
    - بهتر نيست تو لاک خودت باشى و به زن‌داداش من كارى نداشته باشى؟
    ريحا با ترس سرش را پايين انداخت و با احترام عقب رفت. صداى نرم و فرشته‌مانند اطلس را پشت‌سرش شنيد:
    - مي‌تونى برى ريحا. ممنون از اينكه اومدى. بعداً باهم حرف مي‌زنيم.
    ريحا با خشم دستانش را مشت كرد و دوباره نفرتش را در نگاهش ريخت و ژينوس را نشانه گرفت. اما ژينوس خسته و درمانده‌تر از آنى بود كه به رفتارهاى ريحا پاسخى دهد. به‌سرعت از ميان ديدگان غيب شد و رفت. اطلس دستش را روى دست لنسلوت گذاشت و گفت:
    - ممنون. بقيه‌ی راه رو من كمكش مي‌كنم.
    لنسلوت دستانش را كشيد و عقب رفت. اطلس با آرامش فشار خفيفى به شانه‌هاى ژينوس وارد كرد. ژينوس با ضعف به راه افتاد. هنوز هم مي‌توانست نگاه نگران لنسلوت را روى خودش ببيند. چند قدم دور شدند كه اطلس گفت:
    - مي‌دونم كه دلت داره آتیش مي‌گيره ژينوس، اما تو بايد خيلى قوى‌تر از اينا باشى. چون تو همسر كاموس منى، كاموسى كه تمام عمرش رو عذاب کشيد و با نيرنگ‌ها و تله‌هاى ابليس مبارزه كرد.
    ژينوس سرش را پايين انداخت. قطره اشكى روى گونه‌اش نشست.
    - من نمي‌تونم از كاليوس بگذرم. پدر و پسر دارن با هم مي‌جنگن و فقط هم به‌خاطر لج‌ولج‌بازى‌ها و طمع كاليوسه. من نمي‌‌تونم همين‌جورى بشينم و تماشا كنم.
    اطلس شانه‌هايش را بيشتر فشرد. پسر كوچك مرده‌اش را به ياد آورد. اشك در چشمانش حلقه زد. تمام حرف‌هاى ژينوس را درك مي‌كرد. اگر به‌جاى كاليوس پسر خودش بود، هيچ‌وقت كنار همسرش نمي‌ماند‌.
    - آروم‌باش ژينوس. تو بايد صبر كنى و قوى باشى. همه‌ی اين عذاب‌ها مي‌گذره. درضمن، هيچ‌وقت اين رو باور نكن كه كاموس بلايى سر كاليوس بياره. چون كاموس خيلى دلسوزتر از اونيه كه فكرش رو بكنى.
    سپس دستى روى اشك‌هايش كشيد. به اتاق ژينوس رسيده بودند. در را باز كرد و وارد شد. روى تخت نشست و براى عوض‌كردن بحث گفت:
    - راستى اون پسر خوش‌تيپه كى بود كنارت؟ چقدر خوشگل بود.
    ژينوس با به‌یادآوردن نگاه دلسوز لنسلوت لبخند زد.
    - سردار لنسلوت رو ميگى؟ اون خيلى كمكم كرده. يكى از نزديك‌ترين يارهای سرورمونه.
    اطلس ابرويى بالا انداخت و به شوخى افزود:
    - سرورمون؟ فكر نكنم ديگه لازم باشه اين‌جورى صداش بزنى دخترخانومى.
    ژينوس با شرم سرش را پايين انداخت و كمى دورتر از او روى تخت نشست. اطلس با مهربانى به كنارش خزيد. همان‌طور كه پشتش را نوازش مي‌كرد گفت:
    - ازاین‌به‌بعد كاموس حق نداره يه شب هم دور از تو جاى ديگه بخوابه. ديگه با من طرفه.
    دستى روى موهاى ژينوس كشيد.
    - براى امشب آماده‌ت مي‌كنم.
    لبخند زيبايى روى لب‌هاى ژينوس نشست. از بابت آمدن اطلس خوش‌حال بود؛ چرا كه تنها كسي كه به فكر او بود، فقط اطلس بود.
    ***
    همگى دور ميز بزرگ جلسه جمع شدند. ياشار كنار كيكا ايستاد و به حرف‌هاى كاموس گوش فرا داد.
    - امروز ابليس ما رو به مهمونى خودش دعوت كرد. مطمئناً مي‌خواد توى اين مهمونى يه كار مهم بكنه.
    نگاهى به لنسلوت كه روبه‌رويش ايستاده بود كرد. به ميز خيره شده بود و حواسش اصلاً به اطرافش نبود.
    - مي‌خوام به‌جاى من، يكى از افرادم بره و اون رو انتخاب هم كردم. لنسلوت به‌جای من ميره.
    لنسلوت متعجب چشمش را به كاموس دوخت. خواست حرفى بزند كه صداى ياشار زودتر بلند شد:
    - اما سرورم، سردار بى‌تجربه‌تر از اونيه كه بتونه مسئوليت به اون بزرگى رو به دوش بكشه.
    كاموس مشت آرامى روى ميز زد.
    - درسته. براى همين هم تو باهاش ميرى.
    ياشار، متعجب سكوت كرد و به لنسلوت نگاهى انداخت. سرش پايين بود و انگار از حرف كاموس خوشش آمده بود. لبخندى روى لب‌هايش نشست. كاموس هميشه در جوانى‌اش آرزو داشت از اين كارها بكند. ختم جلسه با رفتن كاموس اعلام شد. لنسوت همان‌طور كه بيرون مي‌رفت، صداى ياشار را شنيد:
    - سردار وقت دارين؟
    لنسلوت با حوصله برگشت و گفت:
    - فرمانده وقتى برنامه‌ها جور شد، با هم حرف مي‌زنيم.

    بعد هم از سالن جلسه خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ياشار نفس عميقى كشيد و غيب شد. تصميم داشت سرى به بهروز بزند. جلوى خانه‌ی پدرش ظاهر شد. خانه‌اش تغيير بزرگى كرده بود. به‌جاى آن خانه‌ی ساده، حال ويلايى بزرگ قرار داشت. دستش را بالا برد تا در را بزند كه صدايى از پشت‌سرش آمد:
    - ببخشيد.
    برگشت. پيرزنى چادرى پشت‌سرش ايستاده بود.
    - بله؟
    - با اهالى اين خونه كار دارين؟
    - بله مادر.
    خواست برگردد كه پيرزن دوباره گفت:
    - آقاى معتضدى بعد از مرگ پسرشون خونه رو ترک كردن.
    چشمانش سياهى رفت. دستش را روى ديوار تكيه داد و نفس عميقى كشيد.
    - وا خدا مرگ بده! چى شدى مادر؟
    دستش را به نشانه‌ی خوبم بالا برد. پيرزن قدمى به عقب برداشت و چادرش را مرتب كرد.
    - خب پسرم، من برم كه خيلى كار دارم.
    بدون توجه رفت و وارد خانه روبه‌رويى شد. چشمانش را بست. قطره اشكى روى گونه‌اش نشست. خود را از هميشه ناتوان‌تر احساس مي‌كرد. نگاهش به پارچه‌ی سياه بالاى در خورد. عكس بهروز با همان لبخند شيرينش روى پارچه‌‌ی سياه و ترسناک بود. لبخند تلخى زد و گفت:
    - تو هم به آرامش رسيدى رفيق.
    ***
    جلوى در ايستاد و يقه‌اش را كمى باز كرد. صداى جان را از پشت سرش شنيد:
    - لنس!
    برگشت. جان با صورتى زخمى و ترسان به او نزديک شد.
    - حالت خوبه؟ صورتت چى شده؟
    جان سراسيمه خود را به او رساند و با عجله گفت:
    - ول كن صورتم رو. فقط اون دختره ريتا رو يادته تو کاباره؟
    لنسلوت، متعجب گفت:
    - خب آره. چطور؟
    - متأسفانه دختر زوبعه بتر از آب دراومده‌. اينجاست و اجازه گرفته بود تو رو ببينه. بعد هم به پادشاه كاموس گفته كه تو هم دوستش دارى.
    چشمان از حدقه درآمده‌ی لنسلوت متعجب‌تر شد.
    - ديوونه شدى جان؟ اينا چيه ميگى؟
    بدون اينكه منتظر جواب جان باشد، در را به‌شدت باز كرد. جان دستپاچه خواست در را بگيرد، اما دير شده بود. در باز و جان با شدت به داخل پرت شد. نگاه لنسلوت به نگاه سرخ و روشن ريتا برخورد كرد كه روى تختش نشسته بود. شوكه، به جان كه عصبى بلند شده بود نگاه كرد. جان زيرلب گفت:
    - ابله! مي‌خواستم بهت بگم اينجاست.
    صداى خنده‌ی عشـ*ـوه‌انگيز ريتا بلند شد. برخاست و گفت:
    - بهت گفتم كه ريتا وقتى يكي رو بخواد، به‌ دستش مياره آقاى جذاب فرارى.
    به كنار لنسلوت رفت و با نوک انگشتش به شانه‌اش دست كشيد. به چشمانش خيره شد. هيچ حسى در نگاه لنسلوت نبود. خنثى و بى‌توجه به چشمان ريتا نگاه مي‌كرد. همان‌طور هم گفت:
    - جان مي‌تونى برى.
    صداى قدم‌هاى جان و بعد بسته‌شدن در به گوشش رسيد. قدمى به عقب برداشت و دست‌به‌سينه گفت:
    - منظورت رو از به‌دست‌آوردن نمي‌فهمم. من وسيله‌ی شخصى كسى نيستم.
    چشمان ريتا پر از اشک شد. دستانش لرزيد. قدمى به جلو برداشت و جوابش را داد:
    - نمي‌تونى من رو از زندگيت پاک كنى لنسلوت. مي‌دونم كه با كشتن بچه‌مون اشتباه بزرگى كردم، اما فهميدم كه اشتباه كردم.
    سايه‌هاى سياهى جلوى چشمان لنسلوت شروع به حركت كردند. سرش گيج رفت. هنوز هم صداى لرزان و پر از بغض ريتا را مي‌شنيد:
    - نمي‌تونى اين كار رو با من بكنى...
    ميان حرفش فرياد كشيد:
    - خفه شو و از اينجا برو. من وقتى براى شنيدن چرت و پرت‌هاى تو ندارم.
    ريتا با اشك‌هاى بيشترى افزود:
    - قبلاً هيچ‌وقت اين‌طورى سرم داد نمي‌زدى‌.
    نفس‌نفس‌زنان روى تخت نشست‌ سرش را ميان دستانش گرفت و دوباره فرياد زد:
    - نگهبان‌ها اين دختر رو ببرين بيرون.
    نگهبانان به‌سرعت وارد اتاق شدند. با احترام سرشان را پايين انداختند و از ريتا خواهش كردند بيرون برود. ريتا دستى به اشك‌هايش كشيد و گفت:
    - من با تو خيلى چيزها رو از دست‌دادم و خيلى چيزهاى بهترى به دست آوردم. نمي‌ذارم دست زن ديگه‌اى بهت بخوره.
    در حال خارج‌شدن ادامه داد:
    - من دوباره مادر فرزند تو ميشم، اين رو بهت قول ميدم عشق من.

    سرش بيشتر درد گرفت. با بسته‌شدن در و خالى‌شدن اتاق، فريادش بالا رفت. درد مثل اين بود كه كسى مي‌خواست چيزى را از كورترين و عميق‌ترين جاى مغزش بيرون بياورد، اما نيروى قوى و قدرتمندى اجازه اين كار را نمي‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    سرش را روى زمين زد تا صداها كمتر شود؛ اما كمتر نشد که بيشتر شد. صداى زنانه‌ی زيبايى در مغزش پيچيد.
    - عزيزم، من تو رو به دستت ميارم.
    چشمانش را به هم فشرد. صداى زنانه هنوز هم در مغزش اكو مي‌شد. اين بار مي‌خنديد و اين‌طور معلوم مي‌شد كه دارد مي‌دود.
    - اگه تونستى من رو بگير.
    مشت محكمى به سرش زد و فريادش بلندتر شد تا اينكه كم‌كم تاريكى تمام وجودش را تسخير كرد و محكوم به خاموشى مطلق شد.
    ***
    ورقى به كتابش زد و مشغول مطالعه شد كه فرياد بلند و دردآورى شنيد. كتاب از دستانش سر خورد و افتاد. اين صدا همانند صدايى بود كه هميشه كيهان در زمان درد مي‌كشيد. از تخت بزرگش پايين آمد و به‌آرامى شنل و تاجش را درآورد و روى تختش گذاشت. شد كاموس شاهزاده، نه شاه و زوبعه‌ی ولهان. دنبال صدا را گرفت و به اتاق لنسلوت رسيد. چينى بر پيشانى‌اش افتاد‌. دستش را بالا برد و با انگشتر سرخ و خونينش تقه‌اى به در زد. به‌جاى حرفى دوباره صداى فرياد لنسلوت بلند شد. ديگر نايستاد. در را به‌شدت باز كرد و متوجه جسم لنسلوت شد كه كف اتاقش افتاده بود. با درد در خود پيچيده و مي‌لرزيد. با قدم‌هاى تند به‌سمتش دويد و كنارش نشست. نفس‌هايش تند شده بود. دستش را بالا برد و كنار شانه‌اش ايستاد. كم‌كم پايين برد و دستش را روى شانه‌اش گذاشت. متوجه حرف‌ها و كلمات نامعلومى از دهان لنسلوت شد. گوشش را به دهانش نزديک كرد و با دقت گوش داد.
    - نه، من بي‌گناهم.
    سرش را بالا برد و متعجب به صورت لنسلوت نگاه كرد‌. به دقيقه نرسيد كه ياشار همراه با كيكا داخل دويدند. هر دو سراسيمه و نگران به‌سمت لنسلوت رفتند. كيكا به‌سرعت شروع به معاينه كرد. در اين فاصله ياشار پرسيد:
    - چه اتفاقى افتاد سرورم؟
    كاموس پوزخندى‌زد و گفت:
    - حالا چرا اين‌قدر ترسيدين؟ انگار شاهزاده‌تون داره زجر مي‌كشه‌.
    دستان كيكا روى قلب لنسلوت سر خورد و با دهان باز به صورت كاموس نگاه كرد كه با لگد ياشار به خود آمد و دوباره مشغول شد. ياشار كمى خود را ريلكس‌تر نشان داد و گفت:
    - خير سرورم، محض كنجكاوى بود. چون ما پس‌فردا بايد به ميهمانى ابليس بريم.
    كيكا ايستاد و لنسلوت را به سربازان سپرد. او را بلند كردند و روى تخت خواباندند. ياشار همان‌طور كه سعى در پنهان‌كردن نگرانى‌اش داشت، پرسيد:
    - تشخيص تو چيه؟
    كيكا با تعجب گفت:
    - نتونستم وارد مغزش بشم. نيروى قدرتمندى بهم اجازه نميده وارد قسمت‌هاى تاريک مغزش بشم...
    كاموس ميان حرفش پريد و گفت:
    - اين پسر تمام عمرش با ربات‌هاى الهى نبوده.
    ياشار با تعجب بيشترى پرسيد:
    - يعنى مي‌گين زندگى ديگه‌اى هم داشته؟
    كاموس همان‌طور كه مي‌رفت، جواب ياشار را داد:
    - فقط همين رو فهميدم.
    سپس از اتاق خارج شد. ياشار با عصبانيت دستش را در هوا تكان داد.
    - خداى من! چه اتفاقاتى توى زندگى اين پسر افتاده كه من بى‌خبرم؟
    كيكا متفكر جواب داد:
    - كاموس خيلى بيشتر از جوابى كه داد مي‌دونه. با فعال‌كردن دنياى درونش به قدرت زيادى دست پيدا‌ کرده. به‌مراتب قوى‌تر از منه و چيزاى بيشترى ديد. اون به ما چيزى نگفت.
    - منظورت چيه كيكا؟ يعنى ميگى فهميده پسرشه؟
    كيكا سرى تكان داد و ادامه‌ی حرفش را گرفت:
    - نه، به نظرم مي‌خواد از چيزهايى كه ديده مطمئن بشه.
    ***
    كاموس تاج و شنلش را برداشت و به‌طرف اتاقش به راه افتاد. آن‌قدر مغزش درگير اتفاقات بود كه حتى متوجه رسيدنش نشد. نفسى كشيد و در را باز كرد. متعجب با اتاق خالى روبه‌رو شد. خواست برگردد كه صدايى از سمت چپش شنيد:
    - فرمايشى داشتى خان‌داداش؟
    به‌سمت خواهرش برگشت. دست‌به‌سينه و حق‌به‌جانب ايستاده بود.
    - با تو نه، اما با خدمتكارهاى اتاقم كار مهمى دارم.
    - عصبانى نشو. من دستور دادم.
    كاموس، تعجب‌كرده پرسيد:
    - ديوونه شدى؟ اين چه كارى بود كردى؟
    اطلس سرش را بالا گرفت و با همان لحنش گفت:
    - چون اينجا اتاق شما نيست سرورم. اتاق شما و همسرتون آخر راهرو سمت چپه.
    كاموس چشمانش را بست و با عذاب گفت:
    - واى!
    اطلس با همان صورت مهربان و زيبايش به كاموس نزديک شد و دستش را گرفت. همان‌طور كه مي‌كشيد گفت:
    - تو بايد به خودت و ژينوس خوشبختى بدى. اون دختر تا كِى بايد عاشق بمونه و بسوزه؟ هان؟
    بيشتر كشيد، اما زورش به برادرش نمي‌چربيد‌ براى اينكه كم‌نياورد، تمام زورش را در دستانش ريخت و كشيد؛ اما متأسفانه يک سانتي‌متر هم تكان نخورد. بالاخره كم‌آورد و با عصبانيت به صورت خنثى كاموس نگاه كرد. كمى سرش را خم كرد و رو به خواهرش گفت:
    - زور يه فرشته كوچولو به فرشته‌ی بزرگ و قدرتمندى مثل من نمي‌رسه.
    اطلس كه نتوانسته بود از زورش استفاده كند، تصميم گرفت از مكر و‌ نيرنگ خواهرانه‌اش استفاده كند. لبش را جلو داد و كودكانه گفت:
    - داداشى من قول دادم.
    كاموس به شكل اولش برگشت و گفت:
    - خب قولت رو از طرف خودت ندادى؛ بلكه از طرف من دادى و متأسفانه من اون‌قدر كار دارم كه وقتى براى اين كارا ندارم.
    اطلس شروع به گريه كرد. دستانش را روى صورتش گذاشت و با همان هق‌هق مصنوعى‌اش منتظر دلسوزى كاموس بود. همان‌طور هم شد. دل بزرگ كاموس نرم شد. دستش را روى دستان خواهرش گذاشت و پايين برد.
    - مي‌دونم دارى الكى گريه مي‌كنى، اما باشه. فقط همين يه شب، از فردا من دوباره تو اتاقم مي‌خوابم.
    اطلس چينى به پيشانى‌اش داد و شاهد رفتن كاموس شد. كم‌كم لبخند روى لب‌هايش نشست. جستى زد و دستانش را به هم كوبيد.
    - جونمى‌جون! حالا تا فردا خيلى مونده. يه فكرى براش مي‌كنم.
    صداى خنده‌ی مردانه‌اى پشت‌سرش شنيد. سراسيمه برگشت و با كيكا روبه‌رو شد که در حال كنترل خنده‌اش بود، اما زياد موفق نشده بود. اطلس با خجالت لبخندش را قورت داد و دستى به لباس بلند آبى‌رنگش كشيد. به طرف كيكا رفت، روبه‌رويش ايستاد و گفت:
    - چيزى خنده‌دارى ديدين آقاى جادوگر؟
    كيكا اخم كرد. از كلمه‌ی جادوگر هيچ‌وقت خوشش نمى‌آمد و اين را اطلس خيلى خوب مي‌فهميد.
    - خير بانوى من، فقط شما من رو ياد كسى ميندازين.
    اطلس جرى‌تر شد. باز به گذشته برگشت و شد همان اطلس مغرورى كه همه‌ی بچه‌هاى دانشگاه از رفتارها و زبان‌درازى‌هايش ذله بودند. حق‌به‌جانب گفت:
    - ياد هر كسى ميفتم، همون كس نميشم كه. لطفاً مواظب رفتارهاتون باشين.

    بدون اينكه منتظر جوابى باشد، راهش را گرفت و رفت. ميان راه به پنجره‌اى برخورد. ايستاد و به مردى كه پايين قصر كنار گل‌هاى زيباى باغ قدم مي‌زد نگاه كرد. شانه‌هايش را مي‌شناخت. عمو ياشارش بود. جسمش كم‌كم داشت پير مي‌شد‌. روبه‌روى گل‌ها ايستاد. كمى پاهايش را جدا از هم گذاشت و دستانش را از پشت به هم قفل كرد. پيراهن قهوه‌اى تيره به تن داشت به همراه یک شلوار پارچه‌اى خوش‌دوخت. زره باشكوهش را از تن خارج‌كرده بود. چشمانش پر از اشک دلتنگى شد. دلش براى گذشته‌ها تنگ شده بود. دستى به صورتش كشيد و بينى‌اش را با صدا بالا كشيد. تمام مدت متوجه نگاه خيره‌ی كيكا نبود که پرسؤال به صورت اشكى اطلس خيره شده بود. آثار غم و ناراحتى به‌راحتى در صورتش مشخص بود، اما سعى در پنهان‌کردنش داشت. با عصبانيت و حاضرجوابى تمام غم‌هايش را پنهان مي‌كرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لبخندى زد و با خود گفت:
    - اون مثل توئه همسر عزيزم.
    لبخندش تلخ و كم‌كم محو شد. نفس عميقى كشيد، عقب‌گرد كرد و رفت.
    ***
    چشمانش را به‌آرامى باز كرد. خود را در ميان دشتى باشكوه يافت. متعجب برخاست. اطراف را با دقت نگاه كرد. تا چشم كار مي‌كرد، گل بود و زيبايى. نگاهش روى يقه‌ی بازش قفل شد، آخرين بار يادش بود كه زره‌اش را به تن داشت؛ اما حال پيراهن سفيد و خوش‌دوختى بر تنش بود كه يقه‌اش تا قفسه‌ی سينه‌ی عضلانى‌اش باز بود. آب دهانش را قورت داد و تصميم گرفت حركت كند.
    - آروم باش لنسلوت. همه‌چيز روبه‌راهه. الان تو دارى خواب مي‌بينى. وقتى بيدار شدى، همه‌چيز عوض شده.
    چند قدم برداشت كه صداى قدم‌هايى را پشت‌سرش شنيد. ايستاد. قدم‌ها هم ايستادند. نفس عميقى كشيد. ترس در وجودش غلتيد. با احساس بوى مطبوعى حس كرد جسم به او نزديک شده. آرام برگشت. در نگاه اول صورت زنى زيبا را ديد. دخترى نازک‌اندام كه لبخندى مليح بر لب داشت. آثار آشنايى كوچكى در صورتش مغز لنسلوت را به خود مشغول كرد.
    - تو كى هستى؟ من كجام؟
    زن لبخند ديگرى زد و با محبت دستش را روى صورتش گذاشت. تصاوير به‌سرعت از مغزش عبور كردند. تصاويرى كه همانند ضبط به عقب مي‌رفتند.
    زنى نوزادبه‌دست به‌طرف ربات‌ها مي‌رفت. پايش به سنگى گير و با صورت بر زمين برخورد كرد. بلافاصله صداى جيغ نوزاد بلند شد. با عجله نشست و به صورت نوزاد نگاه كرد. خون كمى روى لثه‌هاى بى‌دندانش نشسته بود. ترسيده به اطراف نگاه كرد. آن مرد به او گفته بود خراشى روى نوزاد نيفتد، اما حال زخمى شده بود. صداى جيغ نوزاد اين بار از درد نبود، فرياد گرسنگى‌اش بود. دهانش را روى پيراهن زن مي‌ماليد و مظلومانه درخواست شير مي‌كرد. صداى چند سرباز از دور‌دست‌ها شنيده مي‌شد. زن با وحشت برخاست. اگر او را با اين نوزاد دستگير مي‌كردند، بى‌شک كشته مي‌شد. به اطراف نگاه كرد، نظرش جلب كيسه‌ی سطل آشغالى شد كه بيرون خانه‌اى گذاشته شده بود. آب دهانش را قورت داد و با عجله به همان طرف رفت. كنار كيسه ايستاد و سر كيسه را باز كرد. نگاهى به صورت نوزاد كرد. مظلوم بود و زيبا و همانند پدرش از كودكى داشت طعم تلخ دورى از والدين را مي‌چشيد. يک آن از مغزش عبور كرد او را پيش پدرش ببرد. سرش را به‌سرعت تكان داد.
    - اون مرد من رو مي‌كشه. بهم گفت ببرمش پيش ربات‌هاى الهى.
    نگاه مجددى به صورت مظلوم نوزاد كرد. هنوز هم التماس مي‌كرد كمى شير به او بدهد. لبخندى‌ زد و در كنار كيسه‌ی آشغال را به صدا درآورد. نوزاد را كنار در گذاشت و گفت:
    - تنها خوبى‌ای كه مي‌تونم در حقت بكنم همينه. اميدوارم مادر مهربونى باشه.
    صداى سربازان ابليس نزديک‌تر شد. دوباره در را زد و به‌سرعت غيب شد. در باز شد و زنى با صورت پر از اشک در را باز كرد. به اطراف نگاه كرد و وقتى كسى را نديد، خواست در را ببندد، اما نگاهش به جسم كوچک جلوى در افتاد. خم شد و كودک را در آغـ*ـوش گرفت. صورت نرم و زيبايش را لمس كرد. لبخندى روى لب‌هايش نشست و گفت:
    - تو جاى همسر كشته‌شده‌م مرحم دردهام ميشى.
    زن دستش را از صورت لنسلوت برداشت. تصاوير قطع شدند. لنسلوت چشمانش را باز كرد و به زن روبه‌رويش نگاه كرد.
    - تو همونى بودى كه من رو كنار در گذاشتى؟
    زن سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت:
    - من كسى هستم كه بزرگت كردم عزيزم. يادته بهت قول دادم هر وقت روياهات عميق شدن من ميام پيشت؟ من به قولم عمل كردم پسرم.
    دستش را اين بار روى شانه‌ی لنسلوت گذاشت، فشرد و گفت:
    - بايد بهت مي‌گفتم كه تو پسر من نيستى. چهره‌ی اون زن توى خوابت رو به یاد بيار و پيداش كن. اون زن تو رو به خانواده‌ی اصليت مي‌رسونه. اما هميشه اين رو به‌ ياد داشته‌ باش كه من خيلى دوستت دارم، حتى اگه توى بطن من بزرگ نشده باشى لنسلوت.
    لنسلوت ناتوان گفت:
    - من هيچى يادم نيست. تو رو يادم نيست. اون دختر كه ادعا مي‌كرد همسرمه رو به ياد نميارم. خواهش مي‌كنم كمكم كن.
    صورت زن دوباره خنديد.
    - پدرت رو پيدا كن. اون مي‌تونه از همه‌ی حقايق پرده برداره.
    - پدرم كيه؟
    - من نمي‌تونم بهت بگم عزيزم.
    اطرافش به‌سرعت تار شد. باعجله به‌طرف زن دستانش را دراز كرد؛ اما به‌جاى زن، تاريكى وارد مشت‌هايش شد‌. چشمانش را به‌سختى باز كرد. گرماى دستى را روى دستش احساس كرد، سپس صداى نرم و نوازش‌دهنده‌ی ملكه ژينوس را شنيد:
    - فرمانده.
    به‌سمتش نگاه كرد. با احترام خواست برخيزد كه صداى محكم كاموس را شنيد:
    - خوبه. به هوش اومدى. آماده شو. بايد همين الان به‌طرف مهمونی راه بيفتى.
    نيم‌خيز شد و به‌سختى نشست. آرام‌آرام پاهايش را روى زمين گذاشت و ايستاد. اداى احترام كرد. كاموس بى‌حرف از اتاق خارج و پشت‌سرش ژينوس بعد از كشيدن دستش روى بازوى لنسلوت، از اتاق خارج شد. بلافاصله ياشار با نگرانى وارد شد و به‌طرفش رفت.
    - حالت خوبه؟
    لنسلوت روى تخت نشست.
    - خوبم. چند وقته بي‌هوشم؟

    - تقريباً يک روز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    سرش را ميان دستانش گرفت و با عذاب گفت:
    - واى!
    دستى را روى شانه‌اش حس كرد و سپس صداى مهربان ياشار را شنيد:
    - چيزى نيست لنسلوت. بيا من كمكت مي‌كنم آماده بشى.
    متعجب، سرش را بلند كرد. یاشار از هميشه مهربان‌تر، همانند تكيه‌گاهى عظيم كنارش ايستاده بود. پوزخندى زد و گفت:
    - فكر نكنم بعد از اين‌همه سال كاركردن با ربات‌ها عادت به لوس‌بازى داشته باشم. ممنون. برين بيرون، خودم آماده ميشم.
    ياشار نفس عميقى كشيد و ايستاد. سپس بى‌حرف از اتاق خارج شد و در را محكم به هم كوبيد. طاقت نياورد و گفت:
    - چى مي‌شد حداقل يه‌كم از بابات خوش‌اخلاق‌تر مي‌بودى؟
    از تخت بلند شد و دوباره سرش را ميان دستانش گرفت. آن تصاوير همانند فيلم جلوى چشمانش بودند. صورت آن زن را به‌راحتى به ياد داشت. تصميم گرفت اولين كارى كه بعد از ميهمانى مي‌كند همين باشد. دستى به صورتش كشيد و به‌طرف حمام اتاقش رفت. ديگر بايد آماده مي‌شد.
    ***
    روى اسبش نشست و دستى به شنل زيبايش كشيد. وجود ياشار را پشت‌سرش احساس مي‌كرد. به روبه‌رويش نگاه كرد. كاموس با هيبت باشكوهش چند متر دورتر از او ايستاده بود. نگاه پرتحسينش روى تن و بدن لنسلوت به حركت آمده بود. صداى ژينوس را كنار گوشش شنيد:
    - چى مي‌شد الان جاى اين فرمانده، پسر خودم بود.
    بغض در صدايش كاموس را اذيت مي‌كرد. پوزخندى زد و گفت:
    - فكر كنم كم‌کم بايد فراموشش كنى.
    ژينوس با گريه فرياد كشيد:
    - اين امكان نداره!
    توجه همگى به صداى بلند ژينوس جلب شد. ژينوس بى‌توجه ادامه داد:
    - تو وقتى به دنيا اومد بغلش نكردى و بوش رو حس نكردى. وقتى از ضعف حتى تو پنج سالگى هم نمي‌تونست راه بره كنارش نبودى. وقتى با تمام اون زخم‌ها و ناراحتى‌ها داشت بچگى مي‌كرد و گاهى متعجب مي‌شد كه چرا پدر نداره، كنارش نبودى.
    كاموس برگشت و به صورت پر از اشک ژينوس نگاه كرد. به خودش لعنت فرستاد که چرا نبود؛ اما كاموس هيچ‌وقت انتخاب نكرده بود نباشد.
    - كاش مي‌تونستم همه‌ی اون‌ها رو جبران كنم ژينوس، اما اينا همه حرفه.
    برگشت و به صورت پرسؤال لنسلوت نگاه كرد كه صداى اطلس را كنارش شنيد:
    - ببينم تو اصلاً مي‌دونى بغـ*ـل‌كردن يعنى چى؟
    لبخندى گوشه‌ی لبش شكل گرفت. از حرص‌خوردن اطلس لـ*ـذت مي‌برد؛ اما گاهى هم دلش مي‌خواست همه‌چيز بر وفق مرادش باشد. فقط نمي‌دانست چه كند. توجهى نكرد و گفت:
    - برو و به ابليس نشون بده كاموس تنها نيست. بهش نشون بده هيچ‌وقت نمي‌تونه من رو شكست بده. فقط صبر كن پارتنرت رو معرفى كنم.
    چشمان لنسلوت با عذاب بسته شد. فكر اينجا را نكرده بود. دقيقه‌اى گذشت كه ريتا از در تالار خارج شد. گيسوان زيبايش را پشت‌سرش بسته بود و بلوز و شلوار آراسته‌اى به تن داشت. تكانى به سرش داد و كنار كاموس ايستاد. چشمكى به لنسلوت زد و منتظر ادامه‌ی حرف كاموس شد:
    - اميدوارم بهت خوش بگذره ريتا.
    ريتا نگاهش را به كاموس دوخت. لبخندى زد و سرش را به نشانه‌ی تعظيم كمى خم كرد.
    - باعث افتخارمه سرورم كه پارتنر فرمانده باشم.
    كاموس بى‌حرف برگشت و به‌سمت تالارش رفت. بقيه آرام‌آرام به‌دنبالش رفتند و ميدان خالى شد. تنها صدا، صداى قدم‌هاى تند ريتا بود كه به‌سمت لنسلوت مي‌رفت. روبه‌روى اسبش ايستاد و دست‌به‌سينه گفت:
    - كجا با اين عجله فرمانده؟ نمي‌خواى سوسک بالدارت رو با خودت ببرى؟
    صداهايى گنگ در افكار لنسلوت شروع شد، صداهايى كه مربوط به سوسک‌بالدار بود.
    - تو سوسک بالدار منى.
    - آه لنس! حرف بهتر از اين بلد نيستى؟
    صداى پيرتر و باتجربه‌ترى ميان حرف آن دو پريد:
    - راست ميگه لنس. چرا با عروسم اين‌جورى حرف مي‌زنى؟ نمي‌بينى تو دوره‌ی حساس باردارى قدم برداشته؟
    با تكان‌هاى شديد ياشار به خودش آمد. سرش را تكان داد و به ريتا نگاه كرد. چشمان سرخ روشنش برخلاف روزهاى گذشته آشناتر بود. لبخندى گوشه لبش نشست.
    - خير بانوى من. شما توى كالسكه مياين.
    لبخند ريتا محو شد. لبش را با عصبانيت جويد. لنسلوت بدون توجه سر اسبش را برگرداند و به راه افتاد. صداى خنده‌ی یاشار كنارش شنيد، سپس گفت:
    - اذيت‌كردن تو خون شماهاست.
    - تو خون ماها؟
    ياشار با عجله حرفش را قورت داد و گفت:
    - منظورم تو بودى لنس.
    سرش را تكان داد. كمى از گرمى كلام ياشار متعجب شده بود، اما حوصله‌ی فكر‌كردن نداشت. از سمت ديگرش جان گفت:
    - مرسى كه من رو آوردى.
    - خواهش مي‌كنم.
    جان به پهلوهاى اسبش ضربه زد و به لنسلوت نزديك‌تر شد. کنار گوشش گفت:
    - ببينم دختراى اونجا چه شكلين؟

    لنسلوت نگاه عاقل اندر سفيهى به جان كرد كه كنف‌شده عقب رفت. سرش را با تأسف تكان داد. جان را دوست داشت؛ اما كم‌كم داشت از كارهايى كه مي كرد ذله مي‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا