جيمى ديگر حرفی نزد و هر دو به اتفاق رسيدند. پادشاه با خوشحالى تعظيم كرد و گفت:
- افتخار بزرگيه كه در خدمت شما هستم سرورم. پدرم از شما خيلى صحبت ميكرد.
لبخند ديگرى زد و با دقت به صورت كاموس نگاه كرد، اما نگاه كاموس به صورت اليزابت دوخته شده بود. دقايقى در صورتش كاويد و سپس گفت:
- مشتاق ديدارت بودم دنيل!
هنوز هم نگاهش به اليزابت بود. الیزابت كمكم از هپروت بيرون آمد و چشمدرچشم كاموس شد. دستپاچه لبخند زد. دستش را جلو برد و گفت:
- خو... خوش اومدين سرورم.
كاموس با ابروهاى بالارفته به دست اليزابت نگاه كرد. دنيل خجولانه لبخندی مصلحتى زد و گفت:
- دخترم، توى اين دنيا كسى دست نميده.
بهجاى اليزابت، كاموس گفت:
- چند وقت توى دنياى انسانها بودى؟
اليزابت دستش را پايين برد و جواب داد:
- زمان زيادى نبودم.
- ميتونى راهنماى خوبى براى شاهزادهی من باشى.
چشمان اليزابت درشت شد. خواست سؤالى بپرسد كه پدرش نگذاشت و با تعارف كاموس را به داخل دعوت كرد. دهانش را بست و پشتسرشان به راه افتاد. نگاهى به لباس بلند صورتىرنگش انداخت. لباس زيبايى بود و اندام ظريفش را زيباتر از هميشه نشان ميداد. چيز جالبى در بدنش نبود كه كاموس به آن زل بزند. مرد عجيبى بود و از همان لحظهی اول اين را فهميده بود. برعكس پسرش كه به نظر او مرد عبوس و بداخلاقى بود. هنوز در فكر بود كه سقلمهاى در پهلويش نشست و صداى دايه را آرام كنار گوشش شنيد:
- ديوونه شدى ليزا؟ میخوای با پادشاه دست بدى؟ اصلاً خودت ميدونى چيکار داری ميكنی؟
- خب چيه دايه؟ فقط خواستم ابراز خوشوقتى كنم.
دايه سرش را تكان داد و بىحرف چرخيد. بعد از ردكردن باغ، به تالار پدرش رسيدند. پدرش روى تخت و كاموس كنارش نشستند. ديگر كارى نداشت. بلاتكليف ايستاده بود كه صداى كاموس را شنید:
- ميخوام چند لحظه با دخترت خصوصى حرف بزنم دنيل.
ابروهايش بهسرعت به موهاى پيشانىاش چسبيدند. كمكم داشت از اين مرد مرموز ميترسيد. اما با توجه به صميميتى كه پدرش با كاموس داشت، كمى كنجكاو شده بود.
- البته سرورم. ميتونين همين الان باهاش حرف بزنين.
كاموس ايستاد و شنلش را درآورد. بىحرف بهطرف حياط حركت كرد و خارج شد. متعجب به پدرش چشم دوخت. عصبانيت كمى در صورتش نشست و رو به دخترش گفت:
- عزيزم سعى كن جلوى شاه كاموس خيلى مودبتر و متينتر از اينا رفتار كنى. اون يه موجود معمولى نيست.
طلبكارانه گفت:
- پدر! من چي كار كردم كه مورد داشت؟
دنيل چشمانش را باز و بسته كرد. خودش هم از انتخاب كاموس متعجب بود؛ چرا كه دخترش هيچ تجربهاى در زندگى با يک شاهزاده را نداشت. حتی با وجود اینکه خودش هم پرنسس بود.
- برو. پادشاه رو منتظر نذار. حرفاى من رو به ياد داشته باش. اون كسيه كه تکتک حرفات رو ميشنوه و روى همهشون فكر ميكنه. تصميماتى ميگيره كه غيرقابل پيشبينيه.
با بىحوصلگى سرى تكان داد و به راه افتاد. سعى كرد كمى ظريف قدم بردارد. گرچه بلد نبود، اما دوست داشت جلوى چشمان كاموس زيبا جلوه كند. دليل اين كارش را خودش هم نميدانست. از تالار خارج شد و كاموس را ديد كه دستبهسينه پشت به او به آسمان خيره است. چشمان درشت و سرخش آسمان دنياى برزخ را ميكاويد. بعد از کمی انتظار كاموس گفت:
- دليل اينكه من تو رو انتخاب كردم...
سكوت كرد. الیزابت با كنجكاوی پرسيد:
- دليلش چيه سرورم؟
كاموس برگشت.
- دليل من مادرته.
چشمان اليزابت درشت شد. زبانش براى گفتن حرفى نميچرخيد. مادرش را تابهحال نديده بود و خيلى دوست داشت كسى در موردش حرف بزند؛ اما متأسفانه هيچكس حرف نميزد و بهنوعى از جوابدادن طفره ميرفتند. لبهايش را تر كرد و دوباره پرسيد:
- شما مادر من رو ميشناسين؟
- زن زيبايى بود.
مجدد برگشت و به آسمان خيره شد. اليزابت كنجكاوتر پرسيد:
- ميشه بيشتر درموردش با من حرف بز...
كاموس ميان حرفش پريد و گفت:
- اون زندهست و پيش منه. جاسمين خيلى وقته كه به پدرت و تو خيانت ميكنه.
چشمان اليزابت بيشتر از اين باز نميشد. زبانش قفل شد و دستانش شروع به لرزش كرد. احساس ميكرد ديگر خودش نيست. كاموس قدمى بهطرفش برداشت و بىتوجه ادامه داد:
- اون اسير ابليسه. سالها پيش كه تو به دنيا اومدى، يه اتفاق افتاد. اتفاقى كه زندگى مادرت رو از هم پاشيد و اون مجبور به معامله با ابليس شد. تا اونجايى كه من جاسمين رو ميشناسم، هيچوقت به خانوادهش خيانت نميكنه. كودكىهاى من با اون گذشته.
فكرش بهسرعت به گذشته رفت. زماني كه هردو كوچک بودند.
***
بهدنبال يک موجود بهشكل پرنده ميدويد كه پايش به سنگى خورد و با صورت به زمين برخورد كرد. شوكه نشست و با احساس سوزش شديدى كه روى صورتش بود، با صداى بلندى شروع به گريه كرد. مظلومانه ميگريست و دستش را روى سرش گذاشته بود. دستى را روى شانهاش احساس كرد و صداى نرم كاموس را شنيد:
- اشكالى نداره جاس. من هم وقتى زمين ميخورم خيلى دردم مياد، ولى مثل تو گريه نميكنم.
با عصبانيت برخاست و مشتى خاک روى صورت كاموس پاشيد. کاموس فريادى كشيد و دستانش را روى چشمانش فشار داد. جاس لبخندى زد و پیروزی گفت:
- ببين خودت هم دارى مثل بچههاى لوس گريه ميكنى.
كاموسِ كوچک دستانش را از روى صورتش برداشت. چشمانش به سرخى خون بود. درد شديدى تمام بدنش را تسخير كرده بود؛ اما دلش نميخواست جاسمين را ملامت كند. با مهربانی گفت:
- من فقط میخواستم كمكت كنم.
- نيازى به كمكت ندارم كاموس.
كاموس پوزخندى زد. راهش را گرفت و رفت. آن روز چقدر زوبعه كيسان ترسيده بود. حال معناى ترسش را درک ميكرد. او میترسيد که كاموس هم همانند پدرش، كيهان، باشد؛ چرا كه شياطين مهربانى را نميشناسند.
***
سرش را تكان داد و رو به دخترى كه از وجود جاسمين بود گفت:
- بيا به ديدنش بريم؛ اما بايد بهم قول بدى هرچى كه ديدى، به كسى نگى. به هيچ عنوان به مادرت نميگى كى هستى. تو فقط بهعنوان همسر لنسلوت به اونجا ميرى.
سرش را تندتند تكان داد. شرايط كاموس برايش مهم نبود. او دوست داشت مادرش را ببيند و عشق مادرانهاى كه سالها از آن محروم بود را بچشد؛ گرچه جاسمين نبايد ميفهميد.
- باشه. قول ميدم سرورم.
كاموس بىحرف دستش را دراز كرد و اليزابت با ترديد دستش را در دست كاموس گذاشت. حس آرامبخشى در تمام وجودش غلتيد. قبلاً شنيده بود که آرامش دستان كاموس را هيچكس ندارد و حال به آن حرف رسيد. بهسرعت اطرافش تغيير كرد و خود را در كلبهاى قديمى و مخروبه ديد. ته دلش كمى ناراحت شد كه مادرش در اين خرابه است. گرچه دل خوشى از مادرى كه فقط نامش را ميدانست، نداشت. كاموس دستش را رها كرد و به طرفى رفت. كنار شاه پتروس روى دو پا نشست و گفت:
- ميخوام نظرت رو راجعبهش بدونم پتروس.
شاه پتروس ذكرش را قطع نمود و لبخندى بر لبانش نشاند. آنقدر ذوق و شوقش زياد بود كه انگار داشت براى پسر خودش همسر شايستهاى پيدا ميكرد. با هول بلند شد و سجادهاش را نصفهونيمه تا كرد. بهطرف دختر ريزهميزهاى كه اطراف را با دقت ميگشت، برگشت. انگار دنبال كسى بود. چشمان درشت و زيبايش از كنجكاوى برق ميزد. موهاى بلند تاخوردهاش شانههاى ظريفش را ظالمانه پوشانده بودند تا نگاه كسى به بدن ظريفش نخورد. لبخند ديگرى زد كه نگاه اليزابت به او برخورد. دستپاچه دويد و كنار كاموس ایستاد. تعظيم كوتاهى كرد و گفت:
- ببخشيد. متوجه شما نشدم.
- چيزى نيست عزيزم.
اليزابت لبخندى زد و نگاهش را به كاموس دوخت. منتظر ديدار مادرش بود. بلافاصله در باز شد و جاسمين با دستهگلى بزرگ و رنگارنگ وارد شد. هنوز متوجهی آنها نشده بود؛ چرا كه دستهگل جلوى ديدش را گرفته بود. همانطور كه بهطرف گوشهاى از خرابه ميرفت گفت:
- شهر خيلى زيبا شده سرورم. بايد اونطرفها رو ببينين.
- خوش اومدى جاس!
با صداى كاموس، انگار برقی به قلبش وصل كرده باشند. تكان شديدى خورد و برگشت. با ديدن هيبت كاموس كه بدون شنلش جذابتر شده بود، گل از گلش شكفت. با خوشحالى بهطرفش پرواز كرد و بدون توجه به دختر كنارىاش كه مشتاقانه به صورتش زل زده بود، گفت:
- اوه سرورم! شما كى اومدين؟ ديگه داشتم نااميد ميشدم.
تازه نگاهش به دخترک ريز افتاد. نگاه آشناى دخترک تيشه به ريشهاش زد. خوشحالىاش تمام شد و با ترس به كاموس نگاه كرد.
- اين كيه؟
نیمچه لبخندی گوشهی لب كاموس نشست. رنگپريدگىاش را بهخوبى ديد. اينگونه ميتوانست جاسمين را مجبور به رفتن كند، رفتن به گذشتههايى دور كه هميشه از آن فرارى بود.
- قراره دخترم بشه جاس. تو چى فكر ميكنى؟ برازندهی لنسلوت من هست؟
نوک انگشتان جاسمين يخ زد. ميدانست بهخاطر استرس زيادی است كه بدنش را گرفته است. كاموس همهى خصوصياتش را ميدانست. باز هم نیمچه لبخندى زد و افزود:
- جواب ندادى جاس!
دخترک ريزنقش قدمى به جلو برداشت و گفت:
- من اليزابت هستم. از ديدنتون خوشحالم.
بهوضوح بغضى سنگين ته گلوى اليزابت را قلقلک ميداد و اين در حرفهايش كاملاً مشخص بود. دلش ميخواست بهسمت مادرش پرواز كند و آنقدر در آغوشش گريه كند تا دلش خنک شود و سپس آنقدر از طرف مادرش محبت ببيند كه كاملاً سير شود؛ اما افسوس كه اين دنياى بىرحم، همهى آرزوها را بهآسانی با خاک يكسان ميكرد.
- افتخار بزرگيه كه در خدمت شما هستم سرورم. پدرم از شما خيلى صحبت ميكرد.
لبخند ديگرى زد و با دقت به صورت كاموس نگاه كرد، اما نگاه كاموس به صورت اليزابت دوخته شده بود. دقايقى در صورتش كاويد و سپس گفت:
- مشتاق ديدارت بودم دنيل!
هنوز هم نگاهش به اليزابت بود. الیزابت كمكم از هپروت بيرون آمد و چشمدرچشم كاموس شد. دستپاچه لبخند زد. دستش را جلو برد و گفت:
- خو... خوش اومدين سرورم.
كاموس با ابروهاى بالارفته به دست اليزابت نگاه كرد. دنيل خجولانه لبخندی مصلحتى زد و گفت:
- دخترم، توى اين دنيا كسى دست نميده.
بهجاى اليزابت، كاموس گفت:
- چند وقت توى دنياى انسانها بودى؟
اليزابت دستش را پايين برد و جواب داد:
- زمان زيادى نبودم.
- ميتونى راهنماى خوبى براى شاهزادهی من باشى.
چشمان اليزابت درشت شد. خواست سؤالى بپرسد كه پدرش نگذاشت و با تعارف كاموس را به داخل دعوت كرد. دهانش را بست و پشتسرشان به راه افتاد. نگاهى به لباس بلند صورتىرنگش انداخت. لباس زيبايى بود و اندام ظريفش را زيباتر از هميشه نشان ميداد. چيز جالبى در بدنش نبود كه كاموس به آن زل بزند. مرد عجيبى بود و از همان لحظهی اول اين را فهميده بود. برعكس پسرش كه به نظر او مرد عبوس و بداخلاقى بود. هنوز در فكر بود كه سقلمهاى در پهلويش نشست و صداى دايه را آرام كنار گوشش شنيد:
- ديوونه شدى ليزا؟ میخوای با پادشاه دست بدى؟ اصلاً خودت ميدونى چيکار داری ميكنی؟
- خب چيه دايه؟ فقط خواستم ابراز خوشوقتى كنم.
دايه سرش را تكان داد و بىحرف چرخيد. بعد از ردكردن باغ، به تالار پدرش رسيدند. پدرش روى تخت و كاموس كنارش نشستند. ديگر كارى نداشت. بلاتكليف ايستاده بود كه صداى كاموس را شنید:
- ميخوام چند لحظه با دخترت خصوصى حرف بزنم دنيل.
ابروهايش بهسرعت به موهاى پيشانىاش چسبيدند. كمكم داشت از اين مرد مرموز ميترسيد. اما با توجه به صميميتى كه پدرش با كاموس داشت، كمى كنجكاو شده بود.
- البته سرورم. ميتونين همين الان باهاش حرف بزنين.
كاموس ايستاد و شنلش را درآورد. بىحرف بهطرف حياط حركت كرد و خارج شد. متعجب به پدرش چشم دوخت. عصبانيت كمى در صورتش نشست و رو به دخترش گفت:
- عزيزم سعى كن جلوى شاه كاموس خيلى مودبتر و متينتر از اينا رفتار كنى. اون يه موجود معمولى نيست.
طلبكارانه گفت:
- پدر! من چي كار كردم كه مورد داشت؟
دنيل چشمانش را باز و بسته كرد. خودش هم از انتخاب كاموس متعجب بود؛ چرا كه دخترش هيچ تجربهاى در زندگى با يک شاهزاده را نداشت. حتی با وجود اینکه خودش هم پرنسس بود.
- برو. پادشاه رو منتظر نذار. حرفاى من رو به ياد داشته باش. اون كسيه كه تکتک حرفات رو ميشنوه و روى همهشون فكر ميكنه. تصميماتى ميگيره كه غيرقابل پيشبينيه.
با بىحوصلگى سرى تكان داد و به راه افتاد. سعى كرد كمى ظريف قدم بردارد. گرچه بلد نبود، اما دوست داشت جلوى چشمان كاموس زيبا جلوه كند. دليل اين كارش را خودش هم نميدانست. از تالار خارج شد و كاموس را ديد كه دستبهسينه پشت به او به آسمان خيره است. چشمان درشت و سرخش آسمان دنياى برزخ را ميكاويد. بعد از کمی انتظار كاموس گفت:
- دليل اينكه من تو رو انتخاب كردم...
سكوت كرد. الیزابت با كنجكاوی پرسيد:
- دليلش چيه سرورم؟
كاموس برگشت.
- دليل من مادرته.
چشمان اليزابت درشت شد. زبانش براى گفتن حرفى نميچرخيد. مادرش را تابهحال نديده بود و خيلى دوست داشت كسى در موردش حرف بزند؛ اما متأسفانه هيچكس حرف نميزد و بهنوعى از جوابدادن طفره ميرفتند. لبهايش را تر كرد و دوباره پرسيد:
- شما مادر من رو ميشناسين؟
- زن زيبايى بود.
مجدد برگشت و به آسمان خيره شد. اليزابت كنجكاوتر پرسيد:
- ميشه بيشتر درموردش با من حرف بز...
كاموس ميان حرفش پريد و گفت:
- اون زندهست و پيش منه. جاسمين خيلى وقته كه به پدرت و تو خيانت ميكنه.
چشمان اليزابت بيشتر از اين باز نميشد. زبانش قفل شد و دستانش شروع به لرزش كرد. احساس ميكرد ديگر خودش نيست. كاموس قدمى بهطرفش برداشت و بىتوجه ادامه داد:
- اون اسير ابليسه. سالها پيش كه تو به دنيا اومدى، يه اتفاق افتاد. اتفاقى كه زندگى مادرت رو از هم پاشيد و اون مجبور به معامله با ابليس شد. تا اونجايى كه من جاسمين رو ميشناسم، هيچوقت به خانوادهش خيانت نميكنه. كودكىهاى من با اون گذشته.
فكرش بهسرعت به گذشته رفت. زماني كه هردو كوچک بودند.
***
بهدنبال يک موجود بهشكل پرنده ميدويد كه پايش به سنگى خورد و با صورت به زمين برخورد كرد. شوكه نشست و با احساس سوزش شديدى كه روى صورتش بود، با صداى بلندى شروع به گريه كرد. مظلومانه ميگريست و دستش را روى سرش گذاشته بود. دستى را روى شانهاش احساس كرد و صداى نرم كاموس را شنيد:
- اشكالى نداره جاس. من هم وقتى زمين ميخورم خيلى دردم مياد، ولى مثل تو گريه نميكنم.
با عصبانيت برخاست و مشتى خاک روى صورت كاموس پاشيد. کاموس فريادى كشيد و دستانش را روى چشمانش فشار داد. جاس لبخندى زد و پیروزی گفت:
- ببين خودت هم دارى مثل بچههاى لوس گريه ميكنى.
كاموسِ كوچک دستانش را از روى صورتش برداشت. چشمانش به سرخى خون بود. درد شديدى تمام بدنش را تسخير كرده بود؛ اما دلش نميخواست جاسمين را ملامت كند. با مهربانی گفت:
- من فقط میخواستم كمكت كنم.
- نيازى به كمكت ندارم كاموس.
كاموس پوزخندى زد. راهش را گرفت و رفت. آن روز چقدر زوبعه كيسان ترسيده بود. حال معناى ترسش را درک ميكرد. او میترسيد که كاموس هم همانند پدرش، كيهان، باشد؛ چرا كه شياطين مهربانى را نميشناسند.
***
سرش را تكان داد و رو به دخترى كه از وجود جاسمين بود گفت:
- بيا به ديدنش بريم؛ اما بايد بهم قول بدى هرچى كه ديدى، به كسى نگى. به هيچ عنوان به مادرت نميگى كى هستى. تو فقط بهعنوان همسر لنسلوت به اونجا ميرى.
سرش را تندتند تكان داد. شرايط كاموس برايش مهم نبود. او دوست داشت مادرش را ببيند و عشق مادرانهاى كه سالها از آن محروم بود را بچشد؛ گرچه جاسمين نبايد ميفهميد.
- باشه. قول ميدم سرورم.
كاموس بىحرف دستش را دراز كرد و اليزابت با ترديد دستش را در دست كاموس گذاشت. حس آرامبخشى در تمام وجودش غلتيد. قبلاً شنيده بود که آرامش دستان كاموس را هيچكس ندارد و حال به آن حرف رسيد. بهسرعت اطرافش تغيير كرد و خود را در كلبهاى قديمى و مخروبه ديد. ته دلش كمى ناراحت شد كه مادرش در اين خرابه است. گرچه دل خوشى از مادرى كه فقط نامش را ميدانست، نداشت. كاموس دستش را رها كرد و به طرفى رفت. كنار شاه پتروس روى دو پا نشست و گفت:
- ميخوام نظرت رو راجعبهش بدونم پتروس.
شاه پتروس ذكرش را قطع نمود و لبخندى بر لبانش نشاند. آنقدر ذوق و شوقش زياد بود كه انگار داشت براى پسر خودش همسر شايستهاى پيدا ميكرد. با هول بلند شد و سجادهاش را نصفهونيمه تا كرد. بهطرف دختر ريزهميزهاى كه اطراف را با دقت ميگشت، برگشت. انگار دنبال كسى بود. چشمان درشت و زيبايش از كنجكاوى برق ميزد. موهاى بلند تاخوردهاش شانههاى ظريفش را ظالمانه پوشانده بودند تا نگاه كسى به بدن ظريفش نخورد. لبخند ديگرى زد كه نگاه اليزابت به او برخورد. دستپاچه دويد و كنار كاموس ایستاد. تعظيم كوتاهى كرد و گفت:
- ببخشيد. متوجه شما نشدم.
- چيزى نيست عزيزم.
اليزابت لبخندى زد و نگاهش را به كاموس دوخت. منتظر ديدار مادرش بود. بلافاصله در باز شد و جاسمين با دستهگلى بزرگ و رنگارنگ وارد شد. هنوز متوجهی آنها نشده بود؛ چرا كه دستهگل جلوى ديدش را گرفته بود. همانطور كه بهطرف گوشهاى از خرابه ميرفت گفت:
- شهر خيلى زيبا شده سرورم. بايد اونطرفها رو ببينين.
- خوش اومدى جاس!
با صداى كاموس، انگار برقی به قلبش وصل كرده باشند. تكان شديدى خورد و برگشت. با ديدن هيبت كاموس كه بدون شنلش جذابتر شده بود، گل از گلش شكفت. با خوشحالى بهطرفش پرواز كرد و بدون توجه به دختر كنارىاش كه مشتاقانه به صورتش زل زده بود، گفت:
- اوه سرورم! شما كى اومدين؟ ديگه داشتم نااميد ميشدم.
تازه نگاهش به دخترک ريز افتاد. نگاه آشناى دخترک تيشه به ريشهاش زد. خوشحالىاش تمام شد و با ترس به كاموس نگاه كرد.
- اين كيه؟
نیمچه لبخندی گوشهی لب كاموس نشست. رنگپريدگىاش را بهخوبى ديد. اينگونه ميتوانست جاسمين را مجبور به رفتن كند، رفتن به گذشتههايى دور كه هميشه از آن فرارى بود.
- قراره دخترم بشه جاس. تو چى فكر ميكنى؟ برازندهی لنسلوت من هست؟
نوک انگشتان جاسمين يخ زد. ميدانست بهخاطر استرس زيادی است كه بدنش را گرفته است. كاموس همهى خصوصياتش را ميدانست. باز هم نیمچه لبخندى زد و افزود:
- جواب ندادى جاس!
دخترک ريزنقش قدمى به جلو برداشت و گفت:
- من اليزابت هستم. از ديدنتون خوشحالم.
بهوضوح بغضى سنگين ته گلوى اليزابت را قلقلک ميداد و اين در حرفهايش كاملاً مشخص بود. دلش ميخواست بهسمت مادرش پرواز كند و آنقدر در آغوشش گريه كند تا دلش خنک شود و سپس آنقدر از طرف مادرش محبت ببيند كه كاملاً سير شود؛ اما افسوس كه اين دنياى بىرحم، همهى آرزوها را بهآسانی با خاک يكسان ميكرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: