کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
جيمى ديگر حرفی نزد و هر دو به اتفاق رسيدند. پادشاه با خوش‌حالى تعظيم كرد و گفت:
- افتخار بزرگيه كه در خدمت شما هستم سرورم. پدرم از شما خيلى صحبت مي‌كرد.
لبخند ديگرى زد و با دقت به صورت كاموس نگاه كرد، اما نگاه كاموس به صورت اليزابت دوخته شده بود. دقايقى در صورتش كاويد و سپس گفت:
- مشتاق ديدارت بودم دنيل!
هنوز هم نگاهش به اليزابت بود. الیزابت كم‌كم از هپروت بيرون آمد و چشم‌درچشم كاموس شد. دستپاچه لبخند زد. دستش را جلو برد و گفت:
- خو... خوش اومدين سرورم.
كاموس با ابروهاى بالارفته به دست اليزابت نگاه كرد. دنيل خجولانه لبخندی مصلحتى زد و گفت:
- دخترم، توى اين دنيا كسى دست نميده.
به‌جاى اليزابت، كاموس گفت:
- چند وقت توى دنياى انسان‌ها بودى؟
اليزابت دستش را پايين برد و جواب داد:
- زمان زيادى نبودم.
- مي‌تونى راهنماى خوبى براى شاهزاده‌ی من باشى.
چشمان اليزابت درشت شد. خواست سؤالى بپرسد كه پدرش نگذاشت و با تعارف كاموس را به‌ داخل دعوت كرد. دهانش را بست و پشت‌سرشان به راه افتاد. نگاهى به لباس بلند صورتى‌رنگش انداخت. لباس زيبايى بود و اندام ظريفش را زيباتر از هميشه نشان مي‌داد. چيز جالبى در بدنش نبود كه كاموس به آن زل بزند. مرد عجيبى بود و از همان لحظه‌ی اول اين را فهميده بود. برعكس پسرش كه به نظر او مرد عبوس و بداخلاقى بود. هنوز در فكر بود كه سقلمه‌اى در پهلويش نشست و صداى دايه را آرام كنار گوشش شنيد:
- ديوونه شدى ليزا؟ می‌خوای با پادشاه دست بدى؟ اصلاً خودت مي‌دونى چي‌کار داری مي‌كنی؟
- خب چيه دايه؟ فقط خواستم ابراز خوش‌وقتى كنم.
دايه سرش را تكان داد و بى‌حرف چرخيد. بعد از ردكردن باغ، به تالار پدرش رسيدند. پدرش روى تخت و كاموس كنارش نشستند. ديگر كارى نداشت. بلاتكليف ايستاده بود كه صداى كاموس را شنید:
- مي‌خوام چند لحظه با دخترت خصوصى حرف بزنم دنيل.
ابروهايش به‌سرعت به موهاى پيشانى‌اش چسبيدند. كم‌كم داشت از اين مرد مرموز مي‌ترسيد. اما با توجه به صميميتى كه پدرش با كاموس داشت، كمى كنجكاو شده بود.
- البته سرورم. مي‌تونين همين الان باهاش حرف بزنين.
كاموس ايستاد و شنلش را درآورد. بى‌حرف به‌طرف حياط حركت كرد و خارج شد. متعجب به پدرش چشم دوخت. عصبانيت كمى در صورتش نشست و رو به دخترش گفت:
- عزيزم سعى كن جلوى شاه كاموس خيلى مودب‌تر و متين‌تر از اينا رفتار كنى. اون يه موجود معمولى نيست.
طلبكارانه گفت:
- پدر! من چي كار كردم كه مورد داشت؟
دنيل چشمانش را باز و بسته كرد. خودش هم از انتخاب كاموس متعجب بود؛ چرا كه دخترش هيچ تجربه‌اى در زندگى با يک شاهزاده را نداشت. حتی با وجود اینکه خودش هم پرنسس بود.
- برو. پادشاه رو منتظر نذار. حرفاى من رو به ياد داشته باش. اون كسيه كه تک‌تک حرفات رو مي‌شنوه و روى همه‌شون فكر مي‌كنه. تصميماتى مي‌گيره كه غيرقابل پيش‌بينيه.
با بى‌حوصلگى سرى تكان داد و به راه افتاد. سعى كرد كمى ظريف قدم بردارد. گرچه بلد نبود، اما دوست داشت جلوى چشمان كاموس زيبا جلوه كند. دليل اين كارش را خودش هم نمي‌دانست. از تالار خارج شد و كاموس را ديد كه دست‌به‌سينه پشت به او به آسمان خيره است. چشمان درشت و سرخش آسمان دنياى برزخ را مي‌كاويد. بعد از کمی انتظار كاموس گفت:
- دليل اينكه من تو رو انتخاب كردم...
سكوت كرد. الیزابت با كنجكاوی پرسيد:
- دليلش چيه سرورم؟
كاموس برگشت.
- دليل من مادرته.
چشمان اليزابت درشت شد. زبانش براى گفتن حرفى نمي‌چرخيد. مادرش را تابه‌حال نديده بود و خيلى دوست داشت كسى در موردش حرف بزند؛ اما متأسفانه هيچ‌كس حرف نمي‌زد و به‌نوعى از جواب‌دادن طفره مي‌رفتند. لب‌هايش را تر كرد و دوباره پرسيد:
- شما مادر من رو مي‌شناسين؟
- زن زيبايى بود.
مجدد برگشت و به آسمان خيره شد. اليزابت كنجكاوتر پرسيد:
- ميشه بيشتر درموردش با من حرف بز...
كاموس ميان حرفش پريد و گفت:
- اون زنده‌ست و پيش منه. جاسمين خيلى وقته كه به پدرت و تو خيانت مي‌كنه.
چشمان اليزابت بيشتر از اين باز نمي‌شد. زبانش قفل شد و دستانش شروع به لرزش كرد. احساس مي‌كرد ديگر خودش نيست. كاموس قدمى به‌طرفش برداشت و بى‌توجه ادامه داد:
- اون اسير ابليسه. سال‌ها پيش كه تو به دنيا اومدى، يه اتفاق افتاد. اتفاقى كه زندگى مادرت رو از هم پاشيد و اون مجبور به معامله با ابليس شد. تا اونجايى كه من جاسمين رو مي‌شناسم، هيچ‌وقت به خانواده‌ش خيانت نمي‌كنه. كودكى‌هاى من با اون گذشته.
فكرش به‌سرعت به گذشته رفت. زماني كه هردو كوچک بودند.
***
به‌دنبال يک موجود به‌شكل پرنده مي‌دويد كه پايش به سنگى خورد و با صورت به زمين برخورد كرد. شوكه نشست و با احساس سوزش شديدى كه روى صورتش بود، با صداى بلندى شروع به گريه كرد. مظلومانه مي‌گريست و دستش را روى سرش گذاشته بود. دستى را روى شانه‌اش احساس كرد و صداى نرم كاموس را شنيد:
- اشكالى نداره جاس. من هم وقتى زمين مي‌خورم خيلى دردم مياد، ولى مثل تو گريه نمي‌كنم.
با عصبانيت برخاست و مشتى خاک روى صورت كاموس پاشيد. کاموس فريادى كشيد و دستانش را روى چشمانش فشار داد. جاس لبخندى زد و پیروزی گفت:
- ببين خودت هم دارى مثل بچه‌هاى لوس گريه مي‌كنى.
كاموسِ كوچک دستانش را از روى صورتش برداشت. چشمانش به سرخى خون بود. درد شديدى تمام بدنش را تسخير كرده بود؛ اما دلش نمي‌خواست جاسمين را ملامت كند. با مهربانی گفت:
- من فقط می‌خواستم كمكت كنم.
- نيازى به كمكت ندارم كاموس.
كاموس پوزخندى زد. راهش را گرفت و رفت. آن روز چقدر زوبعه كيسان ترسيده بود. حال معناى ترسش را درک مي‌كرد. او می‌ترسيد که كاموس هم همانند پدرش، كيهان، باشد؛ چرا كه شياطين مهربانى را نمي‌شناسند.
***
سرش را تكان داد و رو به دخترى كه از وجود جاسمين بود گفت:
- بيا به ديدنش بريم؛ اما بايد بهم قول بدى هرچى كه ديدى، به كسى نگى. به هيچ عنوان به مادرت نميگى كى هستى. تو فقط به‌عنوان همسر لنسلوت به اونجا ميرى.
سرش را تندتند تكان داد. شرايط كاموس برايش مهم نبود. او دوست داشت مادرش را ببيند و عشق مادرانه‌اى كه سال‌ها از آن محروم بود را بچشد؛ گرچه جاسمين نبايد مي‌فهميد.
- باشه. قول ميدم سرورم.
كاموس بى‌حرف دستش را دراز كرد و اليزابت با ترديد دستش را در دست كاموس گذاشت. حس آرام‌بخشى در تمام وجودش غلتيد. قبلاً شنيده بود که آرامش دستان كاموس را هيچ‌كس ندارد و حال به آن حرف‌ رسيد. به‌سرعت اطرافش تغيير كرد و خود را در كلبه‌اى قديمى و مخروبه ديد. ته دلش كمى ناراحت شد كه مادرش در اين خرابه است. گرچه دل خوشى از مادرى كه فقط نامش را مي‌دانست، نداشت. كاموس دستش را رها كرد و به‌ طرفى رفت. كنار شاه پتروس روى دو پا نشست و گفت:
- مي‌خوام نظرت رو راجع‌بهش بدونم پتروس.
شاه پتروس ذكرش را قطع نمود و لبخندى بر لبانش نشاند. آن‌قدر ذوق و شوقش زياد بود كه انگار داشت براى پسر خودش همسر شايسته‌اى پيدا مي‌كرد. با هول بلند شد و سجاده‌اش را نصفه‌ونيمه تا كرد. به‌طرف دختر ريزه‌ميزه‌اى كه اطراف را با دقت مي‌گشت، برگشت. انگار دنبال كسى بود. چشمان درشت و زيبايش از كنجكاوى برق مي‌زد. موهاى بلند تاخورده‌اش شانه‌هاى ظريفش را ظالمانه پوشانده بودند تا نگاه كسى به بدن ظريفش نخورد. لبخند ديگرى زد كه نگاه اليزابت به او برخورد. دستپاچه دويد و كنار كاموس ایستاد. تعظيم كوتاهى كرد و گفت:
- ببخشيد. متوجه‌ شما نشدم.
- چيزى نيست عزيزم.
اليزابت لبخندى زد و نگاهش را به كاموس دوخت. منتظر ديدار مادرش بود. بلافاصله در باز شد و جاسمين با دسته‌گلى بزرگ و رنگارنگ وارد شد. هنوز متوجه‌ی آن‌ها نشده بود؛ چرا كه دسته‌گل جلوى ديدش را گرفته بود. همان‌طور كه به‌طرف گوشه‌اى از خرابه مي‌رفت گفت:
- شهر خيلى زيبا شده سرورم. بايد اون‌طرف‌ها رو ببينين.
- خوش اومدى جاس!
با صداى كاموس، انگار برقی به قلبش وصل كرده باشند. تكان شديدى خورد و برگشت. با ديدن هيبت كاموس كه بدون شنلش جذاب‌تر شده بود، گل از گلش شكفت. با خوش‌حالى به‌طرفش پرواز كرد و بدون توجه به دختر كنارى‌اش كه مشتاقانه به صورتش زل زده بود، گفت:
- اوه سرورم! شما كى اومدين؟ ديگه داشتم نااميد مي‌شدم.
تازه نگاهش به دخترک ريز افتاد. نگاه آشناى دخترک تيشه به ريشه‌اش زد. خوش‌حالى‌اش تمام شد و با ترس به كاموس نگاه كرد.
- اين كيه؟
نیمچه لبخندی گوشه‌ی لب كاموس نشست. رنگ‌پريدگى‌اش را به‌خوبى ديد. اين‌گونه مي‌توانست جاسمين را مجبور به رفتن كند، رفتن به گذشته‌هايى دور كه هميشه از آن فرارى بود.
- قراره دخترم بشه جاس. تو چى فكر مي‌كنى؟ برازنده‌ی لنسلوت من هست؟
نوک انگشتان جاسمين يخ زد. مي‌دانست به‌خاطر استرس زيادی است كه بدنش را گرفته است. كاموس همه‌ى خصوصياتش را مي‌دانست. باز هم نیمچه لبخندى زد و افزود:
- جواب ندادى جاس!
دخترک ريزنقش قدمى به جلو برداشت و گفت:
- من اليزابت هستم. از ديدنتون خوش‌حالم.
به‌وضوح بغضى سنگين ته گلوى اليزابت را قلقلک مي‌داد و اين در حرف‌هايش كاملاً مشخص بود. دلش مي‌خواست به‌سمت مادرش پرواز كند و آن‌قدر در آغوشش گريه كند تا دلش خنک شود و سپس آن‌قدر از طرف مادرش محبت ببيند كه كاملاً سير شود؛ اما افسوس كه اين دنياى بى‌رحم، همه‌ى آرزوها را به‌آسانی با خاک يكسان مي‌كرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بغضش را فرو خورد و به كاموس نزديك‌تر شد. به تمام آن خيال‌پردازى‌هاى كودكانه‌اش پوزخند زد. چطور از مادرى كه سال‌ها او را رها كرده بود، انتظار محبت داشت؟ وجود آرام‌بخش دايه‌اى را كه يک زن غريبه بود، بيشتر دوست داشت. چقدر احمق بود كه قدرش را ندانسته بود. هميشه فكر مي‌كرد كلمه‌ی مادر يعنى بيشترين و زيباترين عشق دنيا؛ اما با ديدن صورت جاسمين فهميد که مادر هم مثل همه‌ی موجودات يک موجود است و خودخواهی‌های مخصوص‌به‌خودش را دارد. مادر او فرشته‌ی قصه‌هاى كودكى‌اش نبود. كاموس با صداى نرمى گفت:
    - مي‌خواى برگردى؟
    اليزابت دستى به چشمان خيسش كشيد. عجيب در وجودش نفرت نشسته بود.
    - بله سرورم.
    كاموس نگاهى به جيمى كه تازه رسيده بود كرد. جيمى بى‌حرف به كنار پرنسس رفت و بازويش را گرفت. در كسرى از ثانيه غيب شدند. سكوت وهم‌آورى بينشان حاکم شده بود. نگاه ملامتگر كاموس به صورت خجول جاسمين بود. پتروس براى اينكه كمى از حال‌وهواى سنگين خرابه خارج شود گفت:
    - دختر زيبايى بود. كاملاً برازنده‌ی يک شاهزاده. گرچه من هنوز شاهزاده‌ی تو رو نديدم كاموس. بايد بهم نشونش بدى.
    كاموس بدون اينكه نگاهش را از جاسمين بگيرد، ادامه‌ی حرف شاه پتروس را گرفت:
    - درسته پتروس. اميدوارم سيرتش هم مثل صورتش زيبا باشه.
    پتروس لبخندى زد. مظلومانه عقب‌گرد كرد و روى سجاده‌اش نشست. صداى ذكر‌گفتنش بلند شد. هنوز بين كاموس و جاسمين سكوت حاكم بود. جاسمين با صداى آرامى گفت:
    - دختر دنيله. چشمان سرخى داره كه رگه‌هاى زردش نشون میده اون هم مثل من يه پيشگوئه...
    كاموس ميان حرفش پريد و گفت:
    - دختر دنيل يا دختر تو و دنيل؟
    جاسمين سرش را شرمگين پايين انداخت و با لحن ناراحتى جوابش را داد:
    - مي‌دونم در حقش بدى بزرگى كردم. براى همين هم من نمي‌تونم خودم رو مادرش ببينم. من لياقت مادر اين‌ دختر بودن رو ندارم.
    قطره‌ی اشک لجبازى راهش را به بيرون باز كرد و مسیر رودخانه‌ی اشك‌هايش را باز کرد. قطره‌هاى اشك تمام صورتش را خيس كردند. حس گناهكاربودن تمام وجودش را در بر گرفت. كاموس وقتى در وجودش آن‌همه حس گـ ـناه ديد، با لحن آرامش‌بخشش گفت:
    - جاسمين، بايد همه‌چي رو بهم توضيح بدى. دليل اينكه هنوز هم ازت پيش‌گويى نخواستم همينه. چون من هنوز نمي‌دونم تو جاسمين گذشته‌هاى منى يا جاسمين خيانتكارى كه براى بيشترشدن قدرتش با ابليس دست‌به‌يكى کرد. تو نتونستى مثل والدينت اون‌قدر بد بشى كه ابليس ازت راضى باشه. براى همين هم هنوز دنبالت نيومده.
    جاسمين دستى به صورتش كشيد و گفت:
    - مي‌دونم. من هيچ‌وقت مثل مادر و پدرم اون‌قدر بد نبودم كه بتونم همه‌چيز رو به ابليس بگم. خيلى چيزها رو به‌خاطر رسم رفاقت كودكيمون بهش نگفتم.
    كاموس به جاسمين نزديک شد. شانه‌هايش را در دست گرفت. آن‌قدر فشرد كه حس آرامش فرشته‌مانندش جاسمين را هم آرام كرد.
    - جاس، تو بايد خودت رو پيدا كنى. اون‌وقته كه من اجازه ميدم به دخترت بگى كى هستى. اون مي‌دونه تو مادرشى، اما فكر مي‌كنه تو خبر ندارى. تو بايد همه‌ی اون سال‌هايى كه كنارش نبودی رو جبران كنى و توى اين راه من هم بهت كمك مي‌كنم.
    جاسمين لبخندى زد و سرش را روى قفسه‌ی سينه‌ی قدرتمند كاموس گذاشت. دليل كارش را نمي‌دانست و وقتى از كارش راضى شد كه دستان كاموس هم روى پشتش نشست. حس كرد در بهترين جاى دنياست، جايى كه هيچ‌وقت درد را حس نمي‌كند. نمي‌دانست چقدر زمان گذشته، فقط با شنيدن صداى مردانه‌اى سرش را از روی قفسه‌ی سينه‌ی كاموس برداشت.
    - خب فكر كنم توى همچين لحظه‌اى من جايى نداشته باشم.
    كاموس با شنيدن صداى توبيخگر لنسلوت چرخید و به پشت‌سرش نگاه كرد. چشمان لنسلوت پر از ناراحتى و خشم بود. گوشه‌ی لبش به پوزخندى از هم باز شد. هر چقدر كاموس پدرش بود، ژينوس هم مادرش. او مادر و پدرش را كنار هم مي‌خواست. نمي‌خواست باور كند كه پدرش مرد هـ*ـوس‌بازى است كه مادرش را براى چند روز خواسته است.
    - بيا تو لنسلوت. بايد پتروس رو ببينى.
    شاه پتروس با شنيدن نام لنسلوت، كنجكاو و با اشتياق ذكرش را قطع كرد و بلند شد. دنبال پسرى بود كه به‌شكل كاموس باشد. با ديدن لنسلوتِ خشمگين در درگاه، لبانش بى‌اراده از هم باز شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    سجاده‌اش را جمع كرد و گوشه‌اى گذاشت. همان‌طور كه به‌طرف لنسلوت مي‌رفت گفت:
    - هرچه زودتر بايد تداركات ازدواجشون رو فراهم كنم. اين عروسى رو من مي‌گيرم، به سليقه‌ی خودم و با برنامه‌هاى خودم.
    لبخندى روى صورت جاسمين نشست. هيچ‌وقت فكر نمي‌كرد دخترش آن‌قدر بزرگ شده باشد كه بتواند مسئوليت يک زندگى زناشويى را به عهده بگيرد. با ديدن صورت بيزار لنسلوت، علامت سوال بزرگى در صورتش نشست و منتظر شد كاموس دليل عصبانيتش را به او هم بگويد. اصلاً نمي‌خواست فكر كند كه دليل عصبانيتش آغـ*ـوش كاموس بوده است.
    - لنسلوت، با من بيا.
    با حرف كاموس همگى نفس راحتى كشيدند. تحمل آن محيط پرسوال براى همگى سخت بود. لنسلوت بى‌حرف به‌دنبال كاموس به راه افتاد. افكار نامنظم و مشغولش اجازه نمي‌داد درست فكر كند تا بفهمد كجا مي‌رود. دقايقى در راه بودند و سپس به خانه‌ی دوطبقه‌اى رسيدند. كاموس جلوى در خانه ايستاد و تقه‌اى به در زد. با كنجكاوی به در نگاه كرد. اين اولين بار بود که خانه‌هاى روى زمين را مي‌ديد و اولين بارى بود كه به زمين آمده بود. متعجب به اطرافش نگاه كرد. اثرى از خاک سرخ‌رنگ نبود. آسمان آبى و زيباى زمين به آسمان زشت و كريه دنيايش دهن‌كجى مي‌كرد. با بازشدن در منزل چشم از اطرافش برداشت و به مردى كه متعجب‌تر از او به كاموس خيره بود، نگاه كرد. چند ثانيه‌ای گذشت تا اينكه كاموس گفت:
    - نمي‌خواى من رو به داخل دعوت كنى آنتونى؟
    آنتونى به‌سرعت تكان خورد. مِن‌ومِن‌كنان گفت:
    - چر... چرا. بيا تو.
    با هم وارد شدند. دلش مي‌خواست از كاموس بپرسد اينجا كجاست، اما غرور مردانه‌اش اجازه‌ی اين كار را نمي‌داد. او هنوز منتظر حرفى از طرف كاموس بود. اینكه بگوید سوتفاهمى رخ داده است. هر سه وارد خانه شدند. صلحا همان‌طور كه سرش را روى زانوانش گذاشته بود، حرف مي‌زد:
    - دلم مي‌خواد اون‌قدر گريه كنم تا بميرم. بعد از خدا می‌خوام من رو پيش كيهان ببره. اون‌قدر بزنمش تا بالاخره دلم خنک شه. به‌خاطر اون بود كه تنها فرزندم رو ازم جدا كردن.
    فين‌فينى كرد و ادامه داد:
    - كى بود آنتونى؟ دوباره همون پيرزن فضول همسايه‌ست كه هميشه مياد ميگه از خونه‌تون صداهاى عجيب مياد؟
    كاموس به آنتونى اشاره كرد که سكوت كند. به صورت لنسلوت نگاه كرد. تعجب، جاى خشم را در صورت معصومش پر كرده بود. لبخندى گوشه‌ی لبش شكل گرفت كه با بالارفتن سر صلحا دوباره جمع شد. صلحا شوكه به صورت كاموس نگاه كرد. با همان شوک بلند شد و به‌طرفش حركت كرد. وقتى دستش را روى صورت كاموس گذاشت، فهميد كه رويا نيست. بلافاصله لبخندی صورتش را از هم باز كرد. ميان شوق و شوک گفت:
    - تو اومدى.
    كاموس قدمى به‌عقب برداشت. دست صلحا سر خورد و پايين افتاد.
    - نيومدم كه لحظات احساسى ببينم. اومدم بگم ازت گذشتم.
    لبخند صلحا پرمحبت و راضى شد.
    - عزيزم! خيلى دلم مي‌خواست باهم زندگى كنيم اما...
    ميان حرفش پريد و گفت:
    - و اومدم كه بگم به لنسلوت كمک كنين تا بتونه تو دنيا از پس خودش بربياد.
    نگاه صلحا با كنجكاوی به لنسلوت افتاد. تازه فهميد كاموس تنها نيست.
    - اين كيه؟
    - يكى از يارانم.
    صلحا با لبخند به لنسلوت نزديک شد و دستش را جلو برد.
    - من صلحا هستم. خوش‌وقتم از ديدنتون.
    لنسلوت تكانى خورد. با گيجی به كاموس نگاه كرد. رسم دست‌دادن را هنوز نياموخته بود. اين را صلحا هم فهميد كه دستش را با شرم پايين انداخت و گفت:
    - اوه! معذرت مي‌خوام.
    به‌جاى لنسلوت، كاموس گفت:
    - دوست دارم يه ويلا براى اون پيدا كنى. اين كار رو براى من مي‌كنى؟
    صلحا با عجله برگشت و گفت:
    - بله، البته. همين كه يكى از ياران تو باشه، كافيه كه همه‌چيزم رو براش فدا كنم.
    كاموس سرى تكان داد و جلوى صورت مبهوت آنتونى بيرون رفت. صداى قدم‌هاى لنسلوت را كنارش مي‌شنيد. ايستاد تا به او برسد.وقتى رسيد سِيلى از سوالات لنسلوت به سمتش روانه شد:
    - من رو براى چى آوردين اينجا؟ اونا كي بودن؟ اصلاً اون زن كى بود توى بغلت؟ چرا من رو يكى از يارانتون معرفى كردين؟
    كاموس دستش را بالا برد. لنسلوت سكوت كرد، اما هنوز هم منتظر جواب بود. كاموس شنلش را مرتب كرد و گفت:
    - اون زن مادر منه و اون مرد هم دايىم. کسی كه تو آغوشم بود، دوست دوران كودكى منه و درمورد معرفى بايد بگم فعلاً بايد مخفى بمونى، وگرنه جونت به خطر ميفته. حتى اگه اون شخص از نزديكان من باشه.
    ثانيه‌اى سكوت كرد. سپس دستش را روى شانه‌ی لنسلوت گذاشت و ادامه داد:
    - لنسلوت، من نتونستم عاشق هيچ زنى بشم. توى زندگيم زن‌هاى زيادى بودن، اما زندگى من جورى بود كه هميشه بايد فرار مي‌كردم. هميشه بايد مي‌جنگيدم. دوست ندارم تو اين‌جورى باشى. پس بيا روى زمين. مي‌خوام همه‌چيز رو ياد بگيرى. نه فقط زندگى انسان‌ها رو؛ بلکه مي‌خوام ياد بگيرى که باید قدر هر چيزی رو توى زندگيت بدونى و با ديدن انسان‌هاى ناشكر، خيلى خوب مي‌تونى ياد بگيرى. مي‌خوام عشق رو با همسرت تجربه كنى.
    لبخند دلسوزانه‌اى روى صورت لنسلوت نشست. همه‌ی آن عصبانيت خوابيده بود و احساس گـ ـناه مي‌كرد. شانه‌هايش را راست گرفت و گفت:
    - نااميدتون نمي‌كنم...
    كمى مكث كرد و ادامه داد:
    - پدر.
    عشق در تمام وجود كاموس نشست. دلش مي‌خواست كيهان هم بود تا از اين عشق براى او هم مي‌گفت. براى كيسان و عارض تعريف مي‌كرد كه چقدر پدربودن زيباست.
    ***
    روى تخت پادشاهى‌اش نشست. حضور گرم لنسلوت را در كنارش حس مي‌كرد. سربازان به‌ترتيب وارد شدند و متهم‌هاى بزرگ را هم با خودشان آوردند. صداى لنسلوت را كنار گوشش شنيد:
    - مگه قاضى نيست كه مجرم‌ها رو ميارن پيش شما؟
    كاموس با آرامش پاسخ داد:
    - قاضى هست، اما اينا متهم‌هايىَن كه گناهان كبيره انجام دادن. خودم شخصاًً جزاى گناهانشون رو ميدم.
    لنسلوت كه قانع شده بود، سكوت كرد و كنجكاو به سه مرد كه جن‌هاى مختلفى بودند، نگاه كرد. كاموس رو به اولين جن كه صورت بيش از حد سفيدش زیادی جلب توجه می‌کرد، كرد و گفت:
    - تجـ*ـاوز به چهار زن و كشتن سه كودک. به نظرت جرم بزرگى نيست؟
    جن سرش را خم كرد و با التماس گفت:
    - خواهش مي‌كنم سرورم! قول ميدم ديگه تكرار نكنم.
    قبل از اينكه حرفش تمام شود، با قدرت شگفت‌انگيز كاموس به خاک تبديل شد. كاموس خشمگين بلند شده بود و نفس‌نفس مي‌زد. هنوز هم دلش مي‌خواست با تمام قدرتش بر بدن جن بكوبد؛ اما متأسفانه جن نابود شده بود. لنسلوت كه براى اولين بار بود که قدرت پدرش را مي‌ديد، خشک سر جايش ايستاده بود. شاه‌كاموس رو به جن دوم كرد و ذهنش را خواند. او هم گناهان كبيره كرده بود. به همين دليل بدون حرفى او را هم سوزاند. نگاه همه معطوف آخرين جن شد كه با ترس‌ولرز به دستان قدرتمند شاه‌كاموس خيره بود. قبل از اينكه كاموس مغزش را بخواند، تند گفت:
    - سرورم، شما نمي‌تونين من رو بكشين، درحالي‌كه به پدرم كمک كردين تا بزرگ بشه.
    نگاه همگى غير از شاه كاموس پرسوال به جن دوخته شد. از لحظه‌ی ورود صورتش براى شاه كاموس آشنا بود.
    - درسته كه من به فرناس براى بزرگ‌شدن كمک كردم، اما اون يكى از بزرگ‌ترين دشمن‌هام شد.
    جن سرش را بيشتر بلند كرد تا بتواند كاملاً صورت كسى را كه تمام عمر منتظر ديدنش بود، ببيند. روبه‌رويش فرشته‌ نشسته بود يا جن؟ نمي‌توانست تشخيص دهد که شاه كاموس فرشته است يا جن. نگاهش سر خورد و به لنسلوت افتاد. چشمان آتشينش کاملاً شبیه مادرش بود. فقط سرخى چشمان كاموس را داشت. لبخندى زد و گفت:
    - حاضرم كارهاى پدرم رو جبران كنم. من گـ ـناه كبيره كردم تا شما رو ببينم. به شكل ديگه‌اى نمي‌تونستم ملاقاتى با شما داشته باشم سرورم.
    نگاه تیز كاموس تا مغز و استخوانش نفوذ كرد. دو جن را كشته بود، جن‌هاى گناهكارى كه مستحق مرگ بودند. به لنسلوت نگاه كرد.
    - من تو رو نمي‌كشم. در عوض به حرفى كه زدى اعتماد مي‌كنم. قبل از اون بايد بهم نشون بدى كه واقعاً پسر فرناسى.
    پسر جوان كه چند سال بيشتر سن نداشت، آستين پاره و پر از خاکش را بالا برد. نشان روى مچ دستش به كاموس نشان داد كه واقعاً پسر فرناس است؛ چرا كه اين نشان را فقط و فقط فرناس روى دستش داشت.
    پچ‌پچی ميان تمام مقامات در گرفت. همگى ترسيده بودند. شاه‌كاموس به همه حق مي‌داد؛ چرا كه خودش هم از اين تصميم كاملاً راضى نبود. همان‌طور كه به لنسلوت نگاه مي‌كرد، ادامه داد:
    - تو يكى از مشاورين نزديک لنسلوت ميشى. همراهش به زمين سفر مي‌كنى و توى تمام كارهايى كه بايد بكنه، راهنماى اون ميشى. اين امتحان توئه.
    لبخند خبيثى روى صورت پسرى نشست كه ادعا مي‌كرد پسر فرناس است و از همه بدتر اينكه تصميم دارد در كنار شاه کاموس باشد، شاه كاموسى كه مسئول مرگ پدرش بود. قبل از اينكه جلسه تمام شود، لنسلوت خم شد و كنار گوش شاه کاموس گفت:
    - چطور بايد بهش اعتماد كنم؟
    شاه كاموس همان‌طور كه همه را مرخص مي‌كرد، به پسر فرناس نگاه كرد. سربازان بازوهايش را گرفتند و به دقيقه نرسيد كه همگى خارج شدند. شاه كاموس بلند شد و به‌طرف بالكن بزرگ تالارش رفت. صداى قدم‌هاى لنسلوت را پشت‌سرش مي‌شنيد كه آرام دنبالش قدم مي‌زد. دست‌هايش را به لبه‌ی بالكن تكيه داد و همان‌طور كه به بيرون خيره بود، گفت:
    - كافيه همه‌چيزت رو بهش بگى.
    تعجب در تک‌تک كلام لنسلوت پيدا بود.
    - يعنى هر رازى كه دارم؟
    شاه‌كاموس سرش را به نشانه‌ی رد کلام لنسلوت تكان داد.
    - نه هر رازى كه با خودت دارى. هر رازى كه به بقيه خدمتكارانت نميگى . اگه اون جاسوسى از طرف ابليس باشه، بايد به‌شكلى اونا رو به ابليس برسونه. اون‌طور كه من توى مغزش كنكاش كردم، بايد پسر قدرتمندى باشه. تو بايد همه‌ى كارهاش رو زير نظر بگيرى، چون فرناس يه شيطان معمولى نبود و مطمئنم پسرش قدرت‌های پدرش رو هم داره. اگه اون واقعاً در كنار ما باشه، خيلى زود مي‌تونيم از پس ابليس بربيايم.
    لنسلوت سرش را به نشانه‌ی تأیید تكان داد. كم‌كم داشت از آن‌همه تجربه و ذكاوت شاه كاموس متحير مي‌شد. دلش مي‌خواست خيلى زود به زمين برود و آنجا را هم ببيند. قبل از اينكه افكارش به جاهاى ديگرى بروند، در باز شد و خدمتكار وارد شد. تعظيم كرد و با احترام گفت:
    - سرورم، پرنسس از قصر پدرشون به اينجا تشريف آوردند.
    كاموس لبخندى زد و رو به لنسلوت گفت:
    - به استقبالش برو.
    لنسلوت سرى تكان داد و به‌سمت در خروجى به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    پله‌هاى بزرگ و مارپيچ را رد كرد و به دروازه رسيد. پرنسس را ديد كه كنار دايه‌اش ايستاده و با اخم به او نگاه مي‌كند. اخمى ميان ابروهاى لنسلوت نشست. به خودش نمي‌توانست دروغ بگويد. كمى، فقط كمى از اينكه كاموس همسرش را انتخاب كرده بود، ناراضى بود. نفس عميقى كشيد. به‌سمتشان به راه افتاد و سعى كرد افكار منفى را از ذهنش دور كند. دايه و پرنسس هم به‌طرف لنسلوت حركت كردند. روبه‌روى دختر ريزه‌ميزه‌اى ايستاد كه قدش به‌زور تا قفسه‌ی سينه‌اش مي‌رسيد. شانه‌هاى ظريف و نازكش زير موهاى طلايى و خوش‌رنگش پنهان شده بود. لباس آبى كم‌رنگى پوشيده بود كه او را سفيدتر و معصوم‌تر نشان مي‌داد. به‌زور لبخندی زد. دايه‌اش گفت:
    - خوش‌وقتم سرورم. من با شما زياد ديدار داشتم، اما افتخار اين رو نداشتم كه باهاتون آشنا بشم.
    - خوش‌وقتم خانوم...
    دايه به‌سرعت افزود:
    - ميرانا هستم؛ اما خوش‌حال ميشم شما هم من رو مثل ليزا، دايه صدا بزنين.
    چشمانش را باز و بسته كرد. صداى جيمى را از پشت سرش شنيد:
    - شاهزاده! پرنسس! پادشاه تو اتاقشون منتظر شمان.
    هر دو بى‌حرف به‌طرف اتاق شاه كاموس به راه افتادند. مهر محكمى از سكوت دهان ليزا را بسته بود. دست خودش هم نبود. از وقتى مادرش را ديده بود، کاملاً رفتارش عوض شد. ديگر آن دختر سرزنده و شيطان نبود. انگار لنسلوت هم از اين سكوت خوشش آمده بود كه حرفى نمي‌زد. بعد از ردكردن چند اتاق و راهرو به در قهوه‌اى زيبايى رسيدند. لنسلوت تقه‌اى به در زد و بعد از كسب اجازه در را باز كرد. وارد شد و بعد از واردشدن پرنسس در را بست. كاموس در بالكن اتاقش ايستاده و مشغول تماشاى اطراف بود. با احساس بوى تن لنسلوت برگشت و با هر دو مواجه شد.
    - بياين اينجا.
    هر دو كنار كاموس رفتند و روبه‌رويش ايستادند. كاموس بعد از دقيقه‌اى لب باز كرد:
    - با پتروس حرف زدم كه بعد از مأموريتتون ترتيب عروسى رو بده. امشب شما به زمين مي‌رين. مي‌خوام همه‌چيز به نحو احسن انجام بشه. لنسلوت، ليزا بهت كمك مي‌كنه تا ياد بگيرى چطور با انسان‌ها رفتار كنى. ليزا، لنسلوت بهت كمک مي‌كنه مأموريتت رو انجام بدى.
    به‌طرف صندلى پشت ميزش رفت و نشست. رو به هر دو كه سراپا گوش بودند، ادامه داد:
    - هدف شما کشتن چهار انسانه. اولی توى روسيه و شهر مسكو زندگى مي‌كنه. اسمش سِرگِى اِدوارده. 42 سالشه. خانواده نداره. البته تعجبى هم نداره. اون توى خونه‌اى زندگى مي‌كنه كه از مادرش بهش به ارث رسيده. شب‌ها بيداره و روزها مي‌خوابه، اما به این معنا نيست كه روزها نمی‌تونه از خودش دفاع كنه. شما بايد اون رو بكشين و قلبش رو آتيش بزنين. قلب سه نفر بايد آتيش بگيره تا كاملاً محو بشن.
    پرنسس با كنجكاوی پرسيد:
    - چرا نبايد خانواده‌اى داشته باشن؟
    كاموس تيز و برنده جواب داد:
    - چون همچين انسان‌هايى نمي‎‌تونن يه زندگى عادى داشته باشن. اونا بايد هميشه در حال عبادت ابليس باشن و همچنين مشغول محافظت از دروازه‎‌هاى ابليس. اين سه نفر از لـ*ـذت‎‌هاى زندگى هيچى نمي‌‎دونن، چون زندگى نمي‌‎كنن.
    پرنسس سرى تكان داد. كاموس ادامه داد:
    - نفر دوم اهل آمريكا و شهر شيكاگوئه. اسمش هيميش واتسونه. 38 سالشه و خانواده‌اى نداره. خونه‌ش يه جايى بين پايين‌شهر و طبقه‌ی متوسط شهره. اين برخلاف اولى، روزها بيداره و شب‌ها مي‌خوابه. مي‌خوام كه اين رو هم مثل اولى بکشین و قلبش رو هم بسوزونین.
    نفسى گرفت و بلند شد. قدم‌هاى بلند سنگينى برداشت و حرفش را ادامه داد:
    - سومى اهل بلغارستانه. توى يه شهر كوچيک به اسم لاراريا زندگى مي‌كنه. خانواده نداره و هجده سالشه. اسمش آبراهام مايكله.
    قدم‌هايش از حركت ايستاد. به آخر حرف‌هايش رسيده بود و اين نقطه مهم‌ترين نقطه‌ی كلامش بود. به صورت كنجكاو لنسلوت خيره شد. دلش مي‌خواست خودش همه‌ی كارها را انجام دهد؛ اما براى محكم‌تر و قوى‌ترشدن لنسلوت لازم بود در اين موقعيت قرار بگيرد.
    - و البته آخرين و مهم‌ترين فرد: اهل انگلستان و شهر لندنه. اسمش ميراسبِت گَرى هست. اين دختر فقط يه انسان نيست، بلكه نيمه‌ی شيطانه. عهده‌دار اصلى‌ترين دروازه‌ی ابليسه. اون با سلاح‌هاى گرم و سرد انسان‌ها كشته نميشه؛ بلكه خنجر مخصوص به خودش مي‌تونه اون رو بكشه. اينجا جيمورس، يكى از فرماندهانم، مي‌تونه كمک كنه. خنجر توى وجود خودشه، فقط بايد خيلى مواظب باشين.
    رو به لنسلوت با نگرانی ادامه داد:
    - لنسلوت، اگر خنجر به بدن تو بخوره، مي‌تونه هر قدرتى كه توى وجودت دارى رو ازت بگيره. ابليس سال‌هاست كه مي‌خواد اين قدرت رو از من و يا از بزرگانم بگيره، ولى نتونسته. تو هم نبايد اين قدرت رو بهش بدى.
    لنسلوت محكم و گيرا جواب داد:
    - من هيچ قدرتى ندارم.
    كاموس صبورانه پاسخ داد:
    - حرفت رو اصلاح مي‌كنم، تو هيچ قدرت فعالى توى بدنت ندارى. هر چيزى كه توى وجود منه، توى وجود تو هم هست و وقتى فعال بشه، ابليس مي‌تونه اونا رو ازت بگيره. تو يه جنى با قدرت‌ها و توانايى‌هاى يک فرشته.
    لنسلوت سرى تكان داد. ديگر حرفى نبود. براى همين اجازه‌ی مرخصى گرفت و از اتاق خارج شد. ديگر متوجه‌ نبود كه پرنسس كجا مي‌رود. شايد اصلاً مهم نبود. دلش مي‌خواست كمى از حرف‌هاى شاه كاموس دور شود، براى همين راهى ميدان تمرين جنگ شد. گوشه‌اى نشست و مشغول تماشاى جن‌هاى مختلفى شد كه سخت مشغول شكست‌دادن رقيب بودند. حضور كسى را كنارش حس كرد و صداى جان را شنيد:
    - چى شده رفيق؟ روبه‌راه به نظر نمياى.
    متفكر جواب داد:
    - هيچ‌چيز رو درک نمي‌كنم. همه‌چيز درهم‌وبرهمه. چطور بايد اون چهار نفر رو بكشم؟ چطور بايد خودم رو از شر ابليس محافظت كنم؟
    - چهار نفر؟
    لنسلوت سرى تكان داد. جان موضوع ديگرى را پيش كشيد و ادامه داد:
    - مي‌دونستى مادرت امروز به قصر خودش ميره؟
    - قصر خودش؟ مگه مادرم قصر داره؟
    - آره. خيلى وقته كه دلش مي‌خواد از اينجا بره و امروز وقتش رسيده.
    در دلش آشوب كمى نشست. هيچ گوشه‌اى از زندگي‌اش سروسامان نداشت. همه‌چيز به‌هم‌ريخته و نامنظم بود. از همه‌ی اين‌ها بدتر این بود که نمي‌فهميد چگونه اين به‌هم‌ريختگى زندگي‌اش را درست كند.
    - جان، مي‌خوام تو هم با من به زمين بياى.
    جان تكانى خورد و متعجب گفت:
    - تا حالا نرفتم. چه‌جور جاييه؟
    - خودم هم يه بار بيشتر نرفتم.
    جان با ذوق بلند شد و ادامه داد:
    - راست گفتى ديگه؟ من هم بيام؟
    لنسلوت سرى تكان داد و دوباره مشغول تماشا شد. جان با شوروشعف فراوان دويد و براى آماده‌شدن به‌سمت اتاقش رفت. لنسلوت دوباره تنها شد. نگاه دقيقى به اطراف كرد. شايد اين آخرين ديدارش بود. شايد هيچ‌وقت ديگر به اينجا برنمي‌گشت. نفس عميقى كشيد و با يک حركت ايستاد. وقت آماده‌شدن بود.
    ***
    همگى، از جمله كاموس، براى بدرقه‌ی شاهزاده و پرنسس كنار دروازه‌ی قصر ايستاده بودند. لنسلوت به همراه اليزابت سوار اسبشان شدند و افسار را در دست گرفتند. تصميم داشتند يكى از دروازه‌هايى که كمترين خطر را داشته باشد، انتخاب كنند. اين دروازه كمى از قصر فاصله داشت. شاه کاموس برخلاف همیشه شنل نداشت؛ بلكه پيراهن سفيد مردانه‌ای همراه با شلوار پارچه‌اى شيكى به تن داشت. آستين‌هايش را كمى بالا زده بود و دكمه‌هاى يقه‌اش باز بود. عضلات سفت و سنگينش را سخاوتمندانه بيرون ريخته بود. كمى به لنسلوت نزديک شد. لنسلوت به‌سرعت از اسبش پايين پريد. شاه کاموس روبه‌رويش ايستاد و گوشزد كرد:
    - لنسلوت، يادت باشه اینكه تو مأمور كشتن اون چهار نفرى رو فقط تو و پرنسس مي‌دونين. ديگه نبايد به هيچ‌كس بگى. اين يه موضوع محرمانه‌ست و اينكه مواظب پسر فرناس باش. حركاتش رو كاملاً زير نظر داشته باش. اگر خطايى ازش سر زد، همون‌جا اعدامش كن. منتظر حرفى از طرف من نباش.
    كاغذ كوچكى را به‌سمت لنسلوت گرفت و افزود:
    - اين آدرس جاييه كه مادرم برات آماده كرده. يه ويلاى بزرگ توى خلوت‌ترين جاى لندن. از اونجا به جاهاى مورد نظر طى‌العرض كن.
    لنسلوت سرى تكان داد و كاغذ را گرفت. شاه كاموس به‌آرامی عقب‌گرد كرد و وارد قصرش شد. دروازه‌ها به‌سرعت بسته شدند و سفر دورودراز لنسلوت از همين‌جا شروع شد. به پشت‌سرش نگاه كرد. بيست نفر همراهى كه شاه‌كاموس شخصاً انتخاب كرده بود، منتظر به او چشم دوخته بودند. از جمله پسر فرناس كه شنيده بود بيش از حد خطرناک و ترسناک است. كاغذ را در جيب كتش فرو كرد. هنوز هم كمى از قيافه‌ی جديدى كه داشت، متعجب بود. شلوار جين كم‌رنگى همراه با تي‌شرت سفيد و آبى به تن داشت. كت اسپرتى هم روى تي‌شرتش پوشيده بود. پوفى كشيد و سوار بر اسبش شد و گفت:
    - راه ميفتيم.
    به پهلوى اسبش كوبيد. اسب سياه شيهه‌اى كشيد و به راه افتاد. صداى پاى اسب پرنسس را كنارش شنيد. بعد از اينكه آمده بود، براى اولين بار صداي زمزمه‌وارش را شنيد:
    - حالا نمي‌شد به جاى اسب با ماشين بريم؟ آخه اين چيه؟
    نگاهى به او كرد. پرنسس هم مانند او لباس مردم زمين را پوشيده بود، بلوزی سرخ همراه با شلوار جين آبى تيره. موهاى بلندش را دم‌اسبى بسته بود. كلمه‌ی ماشين برايش آشنا بود. جان هميشه مي‌گفت انسان‌ها راحتند كه هميشه با وسيله‌ی نقليه‌اى مثل ماشين جابه‌جا مي‌شوند. شانه‌اى بالا انداخت و به روبه‌رويش خيره شد. سعى كرد روی حرف‌هايى كه شاه کاموس گفته بود تمركز كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    چند دقيقه‌‎اى مي‌شد كه به زمين رسيده بودند. هر دو در اتاق‌هايشان سخت مشغول فكركردن بودند. تصميم داشت وقت را هدر ندهد و از روز اول شروع به كار كند. صداى هوهوى باد و پرندگان بهارى كه تازه به لندن آمده بودند، برايش صوت دل‌انگيزى داشت. بلند شد و به آسمان خيره شد. لبخندى زد و زمزمه كرد:
    - آبى كم‌رنگ با تكه‌تكه‌هاى سفيد.
    ناگهان صداى دخترانه‌اى گفت:
    - اسم اون تكه‌ها ابره.
    دستپاچه برگشت. يادش رفته بود پرنسس را به اتاقش احضار كرده است. نفس عميقى كشيد تا به خود مسلط شود. صداى خنده‌ی ريز پرنسس كمى او را عصبانى كرد؛ اما جلوى خودش را گرفت تا حرف حساب‌نشده‌اى از دهانش خارج نشود. دست‌هايش را پشت سرش قفل كرد و گفت:
    - خب، اينجا احضارت كردم كه در مورد اولين مأموريت بهت اطلاعات بدم.
    ابروهاى اليزابت بالا پريد. لنسلوت تمام عمرش را همراه با ربات‌هاى الهى كار كرده بود و هيچ‌‌چیز از رفتارهاى يک مرد كامل نمي‌دانست و متأسفانه اليزابت هم اين را نمي‌فهميد. دست به كمر زد و گفت:
    - چطوره مأموريت‌ها رو تقسيم كنيم؟ يكى براى من و دو تا براى تو، چون قوى‌تر از منى. آخرى رو با هم انجام مي‌ديم.
    پوزخندى روى لب‌هاى لنسلوت نشست. برعكس جثه‌ی نحيفش زبانش قوى و دراز بود. سرش را كمى خم كرد و ادامه‌ی حرف اليزابت را گرفت:
    - فكر خوبيه. من امروز براى انجام اولين مأموريتم ميرم.
    به‌سمت ميزش رفت و كاغذى را برداشت. همان‌طور كه به‌طرف اليزابت مي‌رفت گفت:
    - روى اين كاغذ وِرد ارتباطى نوشته شده. اگه اين رو بخونى، مي‌تونى با من ارتباط برقرار كنى و حرف بزنى. وقتى تو خطر افتادى، مي‌تونى بهم بگى. در هر صورت مسئوليت تو با منه.
    اليزابت صورت سرخ‌شده‌اش را كمى نزديک برد، جورى كه نفس‌هاى عصبى‌اش به صورت خونسرد لنسلوت مي‌خورد. آرام لب زد:
    - من به كمک هيچ‌كس نياز ندارم.
    لنسلوت، خونسرد سرش را خم كرد تا بيشتر به او نزديک شود. صورت‌هايشان فقط چند سانتی‌متر فاصله داشت. هر دو جسورانه به يكديگر خيره شده بودند. نگاه لنسلوت پايين رفت. به يقه‌ی كمى باز اليزابت افتاد. كاغذ را آرام در يقه‌اش فرو كرد و گفت:
    - اميدوارم بهت خوش بگذره.
    اليزابت با خشم عقب‌گرد كرد و از اتاق خارج شد. اتاقش روبه‌روى اتاق لنسلوت بود. وارد اتاقش شد. در را محكم بست و به آن تكيه داد. زيرلب غرغركنان گفت:
    - پسره‌ی ازخودراضىِ مغرور! فكر كردى كى هستى؟ نشونت ميدم كه مي‌تونم مأموريت‌هام رو درست انجام بدم.
    با همان خشم به‌سمت كمدش دويد. بلوزش را با يک حركت در آورد كه با احساس افتادن چيزى، از حركت ايستاد. دوروبرش را نگاه كرد كه چشمش به كاغذ خورد. چشمانش گرد شد و با خود گفت:
    - اين رو چه‌جورى گذاشت كه من نفهميدم؟
    بى‌توجه به‌سمت كاغذ خيز برداشت. می‌خواست آن را پاره كند، اما از حركت ايستاد. كمى فكر كرد و سپس آن را در جيبش گذاشت. شايد به آن نياز پيدا مي‌كرد. لباس ساده‌ترى پوشيد و از اتاق خارج شد. متوجه‌ بازبودن در اتاق لنسلوت شد. كنجكاو كمى جلو رفت تا سركى بكشد؛ اما با ديدن لنسلوت كه داشت با بالاتنه‌ی برهنه آماده مي‌شد، از كارش پشيمان شد. نگاهش به بدن ورزيده‌ی لنسلوت خیره شد. تمام عمر كاركردن، بدن خوبى برايش ساخته بود. بلوز آستين‌كوتاه سفيدى به تن كرد كه عضلاتش را از هميشه زيباتر نشان مي‌داد. نفس عميقى كشيد و سریع عقب‌گرد كرد. به خودش لعنت فرستاد كه چرا براى يک لحظه اين مرد مغرور را تحسين كرد.
    تمام وسايلش را برداشت و آماده‌ی رفتن شد. چند دقيقه پيش صداى بازوبسته‌شدن در اتاق پرنسس را شنيده بود. حدس مي‌زد رفته باشد. او بايد مرد روس را مي‌كشت. آن‌طور كه شاه كاموس گفته بود، روزها مي‌خوابد و شب‌ها بيدار است. چشمانش را بست و طى‌العرض كرد. كنار در خانه‌ی مخروبه‌اى ظاهر شد. بوى گـ ـناه و كثافت از همين‌جا هم احساس مي‌شد. وسايل انسانى كه تازه با آن‌ها آشنا شده بود را كنار در گذاشت. دوست داشت اول همه‌چيز را ببيند و بعد آن مرد گناهكار را بكشد. چند قدم جلو رفت. با دقت همه‌جا را زير نظر داشت. دوروبر خانه‌ی مخروبه هيچ خانه‌اى نبود. صداى كلاغ‌هاى شيطان از دوردست‌ها شنيده مي‌شد. ديوارهاى خانه نيمه‌فروريخته بود و كسى هم سعى نكرده بود كامل آن‌ها را خراب كند. براى يک لحظه فكرش سمت اليزابت رفت. كمى نگران شد. چطور او را تنها گذاشت و خودش راحت به اينجا آمد؟ مگر پدرش هميشه به او گوشزد نمي‌كرد مأموريتشان يک كار تيمى است؟ چشمانش را بست و سعى كرد كمى به خود مسلط شود كه صداى مردى با لهجه‌ی روسى غليظ او را از جا پراند:
    - ببخشيد مي‌تونم كمكتون ک...
    با ديدن لنسلوت كه برگشته بود و برزخى به او نگاه مي‌كرد، حرف در دهانش گم شد. چشمان سرخ لنسلوت او را تا حد مرگ ترساند. مردى قدكوتاه بود كه هيكل چاق و فربه‌اش حال هركسى را به هم مي‌زد. چشمانش گودرفته و صورتش پر از لكه‌هاى سياه و سرخ بود. در يک كلمه افتضاح بود. چشمان پف‌كرده‌اش مشخص مي‌كرد تازه از خواب بلند شده و لباس‌خوابش نشان مي‌داد هنوز هم مي‌خواهد بخوابد.
    - فكر همچين روزى رو نكرده بودى، مگه نه؟
    با حرف لنسلوت تنش لرزيد و قدمى به عقب برداشت. دستش را پشت سرش برد و شمشير شيطانى‌اش را برداشت. ترسان و لرزان گفت:
    - ب... به من نزديک ن... نشو جونور!
    لنسلوت هم شمشيرش را در آورد و بى‌درنگ به او حمله كرد. سِرگِى با يک حركت حمله‌اش را دفع كرد. لنسلوت نااميد نشد و دوباره به او حمله كرد. اين بار شمشيرش روى بازوى سرگى كشيده شد. خون سياه‌رنگش راه به بيرون باز كرد. با ترس دستش را روى زخمش فشرد و سرش را بالا برد. با صداى ترسناك‌ترى نام چند شيطان را صدا زد. هوا به‌سرعت تاريک شد و شش شيطان اطراف لنسلوت را گرفتند. شياطين شمشيربه‌دست، منتظر حركتى از طرف لنسلوت بودند. لنسلوت هم آن‌ها را منتظر نگذاشت. دليرانه حمله‌ور شد و با همان حركت اول سر دو تا از آن‌ها را بريد. چهار شيطان به او حمله كردند. با سه نفرشان درگير شد. متوجه‌ شيطان چهارم نبود كه پشت سرش ايستاد و با شمشيرش بر كمر لنسلوت كوبيد. لنسلوت با احساس درد شديدی در كمرش به پشت سرش نگاه كرد و با خشم شمشيرش را در بدن شيطان فرو كرد. اين بار واقعاً خشمگين شده بود. فرياد بلندى كشيد كه سه شيطان باقي‌مانده با ناله گوش‌هايشان را گرفتند و بر زمين زانو زدند. اين حركتشان باعث تعجب لنسلوت شد. لبخند ترسناكى زد و بلندتر فرياد كشيد. شياطين با ترس و لرز به عقب رفتند و در يک دقيقه محو شدند. حال لنسلوت با سرگى تنها بود. ترس را به‌راحتى در وجودش احساس مي‌كرد. سوزش كمرش كمى تمركزش را به هم مي‌زد؛ اما خشمش به‌قدرى زياد بود كه به آن هيچ توجهى نمي‌كرد. با همان خشم به‌سمتش دويد و در عرض يک ثانيه سرش را از تنش جدا كرد. تن بى‌جانش همانند تكه‌ گوشتى كثيف بر زمين افتاد. لنسلوت دستان خونينش را با لباس‌هايش پاک كرد. تي‌شرت سفيدرنگش كاملاً سياه و خونين شده بود. به‌سمتش رفت. قفسه‌ی سينه‌اش را با شمشيرش شكافت و قلب پر از گناهش را از وجودش بيرون كشيد. آن را با فندكى كه آورده بود، سوزاند. كارش ديگر تمام شده بود. دستى به كمرش كشيد. متعجب به كف دستش كه خون نقره‌اى‌رنگی رويش بود، خيره شد. هنوز هم از ديدن خون در بدنش تعجب مي‌كرد. وسايل را باز كرد. بينشان دنبال باند گشت و بعد از پيدا كردنش آن را دور كمرش پيچيد. تي‌شرت خونينش را در آورد و كتى را كه با خود آورده بود، پوشيد. نگاهى به قفسه‌ی سينه‌ی برهنه‌اش كرد. چاره ديگرى نداشت. همان‌طور كه مشغول بود، احساس كرد كسى سعى دارد با او ارتباط برقرار كند. سرش را گرفت و بيشتر تمركز كرد. صداى ضعيف و ناله‌مانند اليزابت را در ذهنش شنيد:
    - كمكم ك... کنين.
    به‌سرعت ايستاد و چشمانش را براى طى‌العرض بست. حدس مي‌زد به آمريكا رفته باشد. همان‌طور هم بود. اين بار در آپارتمان سه‌طبقه‌اى ظاهر شد كه پر از آشغال بود. اطراف را با دقت نگاه كرد. هيچ اثرى از اليزابت نبود. سكوت كاملاً همه‌جا را تسخير كرده بود. سعى كرد بيشتر اطراف را حس كند، براى همين قد‌م‌هايش را آرام‌آرام برمي‌داشت. احساس كرد كسى از پشت‌سرش به او حمله كرد. صداى فرياد وحشتناک مردى باعث شد گوش‌هايش زنگ بزند. سرش را به‌سرعت پايين برد و ضربه‌اش را دفع كرد. سعى كرد از او دور شود تا بتواند كمى تمركز كند. مردى قدبلند و لاغر و نحيف دید. چشمان بيش از حد سياهش تنها چيزى بود كه در صورتش بد به نظر می‌رسید. لبخندى زد و از جيب كتش وردى بيرون آورد و آرام مشغول خواندن شد. مرد با ترس قدمى به‌عقب برداشت. لنسلوت صدايش را كمى بالاتر برد و با صلابت مشغول خواندن شد. مرد با وحشت گوش‌هايش را گرفت و فرياد كشيد:
    - بسه. تمومش كن!
    لنسلوت به آخر وردش رسيد. آن را با صداى بلندترى خواند. مرد در حال بيهوش‌شدن بود. وقتى كاملاً روى زمين افتاد، وِرد هم تمام شد. به‌كنارش رفت و قبل از اينكه به هوش بيايد، قلبش را از سينه‌ی كثيفش بيرون كشيد و سوزاند. بعد از تمام‌شدن كار به ياد پرنسس افتاد. آرام‌آرام مشغول گشتن شد و در آخرين اتاق صداى ناله‌هايش را شنيد. كمى جلو رفت. پرنسس را ديد كه زير آوار گرفتار شده بود. انگار سقف ريخته و اليزابت زير آن گير كرده بود. لباس‌هایش پاره و خاكى شده و يكى از پاهايش زير سنگ بود. با ديدن لنسلوت جيغى كشيد و دست‌هايش را جلوى قفسه‌ی سينه‌اش گرفت. لنسلوت سرش را پايين انداخت تا بيشتر از اين بدنش را نبيند. تنها چيزى را كه بر تن داشت، از تنش در آورد. بدون اينكه به اليزابت نگاه كند، كت را دورش انداخت. با يک حركت سنگ را از روی پاهايش بلند كرد و طرفى انداخت. صداى جيغ پردرد اليزابت بلند شد. دستپاچه به صورتش نگاه كرد. بيهوش‌شدنش باعث شد بترسد. كنارش زانو زد و يكى از دستانش را زير زانوانش گذاشت. ديگرى را زير شانه‌هايش انداخت و همانند پرى سبک روى دستانش جاى گرفت. چشمانش را بست و طى‌العرض كرد. در سالن بزرگ ويلا ظاهر شد. همه‌ی خدمتكاران در حال تميزكردن خانه بودند و دايه مشغول دستوردادن بود. با ظاهرشدن ناگهانى‌شان همگى جا خوردند. دايه با ديدن اليزابت كه در بدترين وضعيت ممكن بود، با جيغ به‌سمتش دويد.
    - خداى من! ليزا!
    لنسلوت او را به دستان دايه سپرد و براى دوش‌گرفتن به حمام طى‌العرض كرد. درحال خشک‌كردن موهايش با حوله بود كه در باز شد. متوجه‌ آمدن پسر فرناس شد. با دقت به تمام اجزاى بدنش نگاه كرد. مردى نسبتاً قدبلند بود كه دهان و بينى متوسط و موهاى بلوند داشت.
    - چيزى شده مارسل؟
    مارسل كمى به او نزديک شد و گفت:
    - كار درستى نكردى كه تنها گذاشتى بره. امكان داشت بميره.
    از لفظ خودمانى‌اش كمى جا خورد، اما به روی خودش نياورد. حوله را كنارى انداخت و گفت:
    - به اندازه‌ی كافى احساس پشيمونى مي‌كنم. لازم نيست تو بگى.
    مارسل سكوت كرد و لنسلوت با نگاه اجازه‌ی خروجش را داد. بعد از بسته‌شدن در باندى روى زخم پشتش بست. زخم زياد خطرناكى نبود. چند روزى را براى خوب‌شدنش لازم داشت. بلوز و شلوار خانگی را پوشيد و راهى اتاق اليزابت شد.
    دايه با نگرانى و گريه بالاى سرش ايستاده بود و مدام به كارهاى دكتر نگاه مي‌كرد. دلش مي‌خواست همين الان سر لنسلوت را از تنش جدا كند، اما متأسفانه زورش را نداشت.
    - آقاى دكتر چى شد؟ پاش شكسته؟
    دكتر كه مرد ميان‌سالى بود، پاى اليزابت را كمى تكان داد.
    - نه. خوش‌بختانه نشكسته؛ اما امكان كبودشدن استخونش زياده. داروهايى كه ميدم، بايد سر وقت و با دقت خورده بشه، وگرنه مجبور مي‌شيم پاش رو قطع كنيم.
    نگاهى به زخم‌هاى كم‌وبيش صورت و بدنش كرد. در حال تميزكردن ادامه داد:
    - ولى دركل بايد بگم چيز مهمى نيست و نگران نباشين. فقط بايد به داروهاش توجه زيادى بكنين.
    با بازشدن چشمان اليزابت دايه به‌سمتش خيز برداشت. گريه‌كنان دستى به پيشانى‌اش كشيد و گفت:
    - عزيزم! دختركم! چی شد آخه؟ تو هيچ‌وقت اين‌جورى نشده بودى. خدا باعث‌وبانيش رو لعنت كنه.
    به‌جاى اليزابت صداى مردانه‌اى گفت:
    - اميدوارم جزاى لج‌و‌لج‌بازيش رو ديده باشه.
    با خشم به‌سمتش برگشت. لنسلوت مغرور در چارچوب در ايستاده بود. براى يک لحظه فراموش كرد که او يک شاهزاده است. با لحن رنجيده‌اى گفت:
    - اون داره با مرگ دست‌وپنجه نرم مي‌كنه. شما چطور دلتون مياد اين‌طورى بگين؟
    لنسلوت به‌سمت اليزابت قدم برداشت و در همان حال گفت:
    - اين پيشنهاد خودش بود كه تنهايى بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    دايه، متعجب به اليزابت نگاه كرد. چشمان نيمه‌بازش را بيشتر باز كرد و لب‌هاى ترک‌خورده‌اش را به‌سختى تكان داد:
    - ميشه من رو با شاهزاده تنها بذارى دايه؟
    دايه همراه با دكتر بعد از نگاه مشكوكى به لنسلوت از اتاق خارج شد. لنسلوت كنارش روى تخت نشست و سعى كرد صداى زمزمه‎‌مانندش را بهتر بشنود:
    - وقتى رفتم اونجا ديدم كه توى خونه‎‌اش نشسته. بهش حمله كردم. هر كار مي‎‌كردم، نمي‎‌تونستم بكشمش. اون خيلى فرز و قوى بود.
    سرفه‎‌اى كرد. لنسلوت ليوان آب كنار تختش را به دهانش نزديک كرد. قلپى نوشيد و ادامه داد:
    - تا اينكه سعى كردم فرار كنم؛ اما اون من رو توى آخرين اتاق گير آورد و فريادی كشيد كه باعث لرزش خونه شد. آخه چطور ميشه با فرياد خونه رو لرزوند؟! بدتر از اون سقف روى من ريخت و يه سنگ بزرگ روى پام افتاد.
    نفس عميقى كشيد و افزود:
    - برام جالبه كه بدونم تو چطور كشتيش.
    لنسلوت به ياد ورد افتاد و گفت:
    - وقتى صورتش رو ديدم، فهميدم دليل اينكه چشم‌هاش خيلى سياهه، اينه كه در تسخير يه شيطانه. من فقط با خوندن آيه‌الكرسى تونستم اون رو ضعيف كنم. تا حدى كه بيهوش شد و در همون وضعيت تونستم قلبش رو دربيارم و بكشمش. دليل اينكه خونه لرزيد هم همينه. شيطان قدرت ایجاد زمين‎‌لرزه رو داره. من قبل از اينكه فرياد قويش رو بِكِشه، ضعيفش كردم.
    اليزابت چشمانش را بست و به بى‌فكرى به خودش لعنت فرستاد. لنسلوت بلند شد و ادامه داد:
    - در هر صورت من بعد از چند روز ميرم و سومى رو هم مي‌كشم. لازم نيست تو بياى. براى آخرى به كمكت نياز دارم.
    همان‌طور كه به‌طرف در مي‌رفت افزود:
    - از همون اول مي‌دونستم هيچ‌وقت نمي‌تونى موفق بشى.
    دستش را روى در گذاشت و با پوزخند ادامه داد:
    - شبت خوش!
    صداى كشيده‌شدن دندان‌هاى اليزابت را از دور هم مي‌شنيد. بايد كمى او را ادب مي‌كرد، وگرنه هم دست خودش هم دست او كار مي‌داد.
    ***
    ريحا با كنجكاوى به صورت كيكا نگاه كرد. دوست داشت هرچه زودتر موضوع را پيش بكشد، اما كيكا آن‌قدر خجالت‌زده و ناراحت بود كه نمي‌توانست بگويد. قبول شرايطى كه دخترش برايش گذاشته بود، بسيار سخت و طاقت‌فرسا بود. زندگى با شاهزاده‌ی شاه كاموس يک امر غيرممكن بود، اما ريحا اين را امكان‌پذير مي‌دانست. عشق خطرناكش به‌قدرى زياد بود كه براى ضربه‌زدن به شاه كاموس از هر راهى استفاده مي‌كرد. فكر مي‌كرد عشقش پايمال شده و كسى قدرش را ندانسته است. كيكا با شرم، كمى به شاه کاموس نزديک شد و گفت:
    - سرورم موضوعى هست كه لازم مي‌دونم بهتون بگم.
    شاه كاموس سرى تكان داد و منتظر به او خيره شد. از وقتى كيكا و ريحا آمده بودند، حتى يك بار هم به ريحا نگاه نكرده بود. دلش مي‌خواست ريحا از او نااميد شود، اما خيال باطلى داشت. ريحا به‌قدرى از او كينه به دل گرفته بود كه سعى در نابودكردن فرزندش داشت. كيكا نفسى تازه كرد و افزود:
    - به‌ ظر من شاهزاده به يه ساحره مثل من نياز داره. ولى مي‌دونين كه من نمي‌تونم به زمين برم. كارهايى هست كه لازمه همين‌جا انجامشون بدم، پس پيشنهاد مي‌كنم ريحا رو به اونجا بفرستين.
    نگاه شاه كاموس بى‌اراده به‌سمت ريحا كشيده شد. چشمان سرخ و پرابهت كاموس طورى بود كه تمام بدن ريحا به لرز افتاد. ابروهاى شاه کاموس بالا پريد. چند ثانيه‌اى سكوت كرد و سپس گفت:
    - كيكا تو مي‌دونى كه توى دنياى انسان‌ها ساحره‌ها جايى ندارن. اگر انسان‌ها اون‌ها رو پيدا كنن، امكان كشتنشون زياده و اين وسط تمام نقشه‌هاى شاهزاده‌ی من به خاک تبديل ميشه. اگر لازم مي‌دونى كه از اينجا بره، مي‌تونم ترتيبى بدم يه مسافرت كوتاه به زمين بره و برگرده.
    كيكا عاجزانه به ريحا نگاه كرد. ديگر بيشتر از اين نمي‌توانست خود را از بين ببرد. پس تمام كارها را براى ريحا گذاشت. ريحا با عجله به شاه كاموس نزديک شد و گفت:
    - سرورم من مي‌خوام مفيد باشم. بذارين به شاهزاده كمک كنم.
    كاموس به اندازه‌ی ده ثانيه تيز و برنده به ريحا نگاه كرد. سپس بدون اينكه به كيكا نگاه كند، گفت:
    - كيكا ما رو تنها بذار.
    كيكا تعظيمى كرد و از تالار بزرگ شاه کاموس بيرون رفت. حال در آن سكوت فقط شاه كاموس و ريحا بودند. آرام از تخت پادشاهى‌اش برخاست و به‌سمت بالكن رفت. دستانش را به لبه‌ی بالکن تكيه داد و گفت:
    - هدفت از رفتن به زمين چيه ريحا؟ كمک به شاهزاده‌ی من يا انتقام از من؟
    ريحا كه قبلاً خواندن مغزش را پيش‌بينى كرده بود، لبخند زيبايى زد. به‌سمت شاه كاموس رفت و دستش را روى شانه‌اش گذاشت و كشيد. صورت شاه كاموس روبه‌روى ريحا قرار گرفت. ريحا به چشمانش خيره شد و لب زد:
    - ازت متنفرم، اون‌قدر كه مي‌تونم با خاک يكسانت كنم. من نمي‌ذارم خوش‌بخت باشى. هرچقدر كه بتونم بهت ضربه مي‌زنم شاه کاموس!
    پوزخندى روى لب‌هاى كاموس نشست.
    - از اينجا تبعيدت مي‌كنم به ولايت ابليس. مي‌تونى با ابليس دست‌به‌يكى کنی.
    مجدد برگشت. به باغش خيره شد و ادامه داد:
    - در ضمن به ابليس هم بگو خيلى زود بايد منتظر حمله‌اى از طرف من باشه، حمله‌اى كه مي‌تونه به‌راحتى اون رو شكست بده.
    صداى نفس‌نفس‌زدن‌هاى خشمگين ريحا تمام تالار را پر كرد. قبل از اينكه حرفى بزند، شاه كاموس بلند گفت:
    - نگهبانان!
    حدود ده نگهبان نيزه‌به‌دست وارد تالار شدند. كيكا با ترس پشت‌سرشان ايستاده بود و خداخدا مي‌كرد که بلايى سر دختر بى‌لياقتش نيايد. شاه كاموس شنلش را از جلوى پاهايش كنار كشيد و به‌سمت تخت پادشاهى‌اش رفت. بعد از نشستن گفت:
    - كيكا من دخترت رو تبعيد كردم. حرفى دارى بگى؟
    كيكا با ناراحتى سرش را پايين انداخت. همه‌چيز تقصير فرزند ناخلفش بود.
    - خير سرورم. شما صلاح همه‌چيز رو مي‌دونين.
    سربازان به‌سرعت بازوان ريحا را گرفتند و به دقيقه نرسيد كه تالار از هر شخصى خالى شد. كاموس نفس عميقى كشيد و دستش را روى پيشانى‌اش فشرد. نمي‌دانست با اين مشكلات خرده‌ريزه چه كند.
    ***
    اطلس كنار الكسيس نشست و رو به ژينوس كه تازه كمى حالش بهتر شده بود گفت:
    - هى دختر، دنيا كه به آخر نرسيده! قول ميدم شوهرى برات گير بيارم كه از همه خوشگل‌تر باشه.
    صداى جرالد، يكى از فرماندهان نزديک و وفادار شاه كاموس را از كنارش شنيد:
    - چطوره من باهاش ازدواج كنم اطلس؟
    اطلس با عصبانيت نيشگونى از پايش گرفت.
    - تو ساكت باش!
    جرالد خنده‌اى كرد و شانه‌هاى اطلس را در آغـ*ـوش گرفت. كنار گوشش گفت:
    - شوخى مي‌كنم عزيزم. هيچ‌كس براى من تو نميشه.
    اطلس لبخندى زد و سرش را پايين انداخت. زمان زيادى نمي‌شد كه جرالد به او ابراز علاقه كرده بود. او هم براى اينكه از حال‌وهواى گذشته‌اش دور شود، پيشنهاد جرالد را مبنى بر اينكه چند روزى كنار هم باشند تا ببينند اطلس هم به او علاقه‌مند مي‌شود يا نه، قبول كرده بود. جرالد مردى با قدى بلند، چشمانی سياه و دهان و بينى متوسط بود. مرد جذابى نبود؛ اما كسى بود كه هميشه پايبند اصول و قواعد شاه كاموس بود و اطلس از اين خصلت خوشش مي‌آمد. صداى الكسيس آن‌ها را از حال‌وهوايشان بيرون كشيد:
    - قراره من هم برم.
    جرالد وقتى ديد بحث زنانه است، اجازه‌اى گرفت و رفت. بعد از رفتنش اطلس گفت:
    - چيزى نيست الكس. ما بهت سر مي‌زنيم. بالاخره كه بايد دنبالت بيان تا ببرنت.
    الكسيس سرش را تكان داد و نفس عميقی كشيد. ژينوس كه تابه‌حال ساكت بود، ادامه‌ی حرف اطلس را گرفت:
    - الان لنسلوت چي‌كار مي‌كنه؟
    اطلس مردمک چشمانش را تكان داد و گفت:
    - اوف ژينوس! اون يه مرد بالغه. چرا هر روز به فكرشى؟
    ژينوس يكى از انگورها را در دهانش گذاشت و به باغ قصرش نگاه كرد. همان‌طور گفت:
    - درسته، ولى اون خيلى بى‌تجربه‌ست.
    الكسيس كه تابه‌حال ساكت بود، لب باز كرد:
    - اى بابا! بس كنين ديگه! بياين بريم كنار رود. من كه خيلى اونجا رو دوست دارم.
    هر سه بلند شدند و به كنار رود رفتند. افكار هر سه بسيار مغشوش و نگران بود، اما همه سعى در پنهان‌كردنش داشتند.
    ***
    صداى فريادهاى ابليس تمام سالن را فرا گرفته بود. مقامات زشت و ترسانش جيكشان درنمى‌آمد.
    - من بايد بدونم كاموس چه نقشه‌اى داره. چرا هيچ‌كدوم از شما نمي‌تونين به قصرش نفوذ كنين؟
    يكى از شياطين كه كمى با جرأت‌تر از بقيه بود، لب باز كرد:
    - سرورم، هركسى كه به اونجا ميره، زنده بيرون نمياد. سواره‌نظام شاه کاموس خيلى قوى‌تر از اونى شده كه ما فكرش رو مي‌كرديم.
    ابليس با همان صورت كريه و زشتش رو به شيطان غريد:
    - بايد يه راهى پيدا بشه. اگه نتونين نقشه‌هاى كاموس رو برام بيارين، همه‌تون رو دار مي‌زنم.
    بعد هم با خرناس چندش‌آورى از تالارش خارج شد و به‌سمت زندانش رفت. تمام نقشه‌هايش خراب شده بود. فكر مي‌كرد كاموس به‌دنبال نوادگان شاه پتروس مى‌آيد؛ اما برخلاف تمام افكارش، شاه‌كاموس اصلاً اشاره‌اى به نوادگان نكرده بود. ديگر از داشتن قدرت‌هاى كاموس نااميد شده بود. فقط دلش مي‌خواست شاه كاموس را از اين دنيا و دنياهاى ديگر به‌كلى پاک كند تا حداقل از طريق لنسلوت به قدرت‌هايى كه مي‌خواهد برسد. به سلول نوادگان رسيد. در را با ضرب باز كرد و فرياد كشيد:
    - همه‌شون رو باز كنين.
    سربازان به‌سرعت همه را باز كردند. پسران شاه پتروس با ضعف روى زمين افتادند. به‌سمت بزرگ‌ترينشان رفت. يقه‌ی پيراهن پاره‌اش را در دست گرفت و بالا كشيد كه باعث شد بيشتر پاره شود. توجهى نكرد و در صورتش غريد:
    - چرا پدرتون دنبالتون نمياد؟ مگه نگفتى پتروس براى نجات جونتون هر كارى مي‌كنه؟
    پسر پتروس با ضعف سرش را كمى بالا برد؛ اما زياد نتوانست آن را نگه دارد و دوباره به حالت اول بازگشت. در همان حالت گفت:
    - فكر نمي‌كردم اين اتفاق بيفته. من هم در تعجبم که چرا پدرم به كمک ما نيومد. اگه ميومد، مي‌تونستم با جاسوسى، گروه شاه كاموس رو از داخل متلاشى كنم.
    ابليس، ترسناك‌تر در صورتش غريد:
    - پس در اين صورت شما به چه درد من مي‌خورين؟
    پسر پتروس اين بار توانست سرش را نگه دارد. به چشمان پرگناه ابليس زل زد.
    - اگه من رو از اينجا بيرون بيارى و يكى از فرماندهانت بشم، بهت قول ميدم با شاه كاموس بجنگم. تا حد مرگ مي‌جنگم و شكستش ميدم.
    ابليس پوزخندى زد و گفت:
    - تو حتى نمي‌تونى خودت رو از اين زندان نجات بدى، چطور مي‌خواى با كاموسى كه حتى من هم نتونستم شكستش بدم، مقابله كنى؟
    پسر پتروس لبخندى زد و خبيثانه گفت:
    - من حتى از تو هم بدترم ابليس! يادت باشه شاه كاموس الان يه نقطه‌ضعف داره.
    در نگاه ابليس اعتماد كمى موج زد. او حتى به پدرش هم رحم نكرده بود، پس بدتر از او بود. مي‌توانست با توجه به نقطه‌ضعف شاه كاموس كه لنسلوت بود، او را از پاى درآورد. لبخند خبيث‌ترى روى صورت ابليس نشست. يقه‌اش را رها كرد. پسر پتروس با ضعف بر زمين افتاد و سعى كرد حداقل بنشيند. صداى ابليس از هميشه ترسناك‌تر بود.
    - خبرها خيلى زود بهت مي‌رسه.
    پسر پتروس خون سياه در دهانش را به بيرون انداخت و جوابش را داد:
    - سربازهای تو خيلى زود گول قول‌هاى من رو مي‌خورن.
    ابليس پوزخندى زد و رو به نگهبانانش فرياد كشيد:
    - اين رو ببرين بهش آب و غذا بدين.
    برگشت و رو به پسر پتروس گفت:
    - راهی طولانى در پيش دارى.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لبخند خبيث و ترسناكى روى صورت پسر بزرگ پتروس نشست. ديگر کم‌کم‌ داشت به چيزهايى كه مي‌خواست مي‌رسيد.
    ***
    به‌سختى روى تختخوابش نشست. امروز قرار بود لنسلوت بدون او به مأموريت برود. با به‌ياد‌آوردن حرف‌هاى پركنايه‌اش اخمى بين ابروهايش نشست. ديگر كم‌كم داشت از خودش هم بدش مي‌آمد؛ چرا كه ضعيف و نحيف بود. دلش مي‌خواست قدرتمند باشد تا روى حرف‌هاى تيز و برنده‌ی لنسلوت حرفى براى گفتن داشته باشد. صداى بازوبسته‌شدن در اتاق لنسلوت را شنيد، سپس در اتاقش باز شد. لنسلوت با شلوار جین سياه و پيراهن سياه در چهارچوب در ظاهر شد. ناخودآگاه به ياد شاه كاموس افتاد. او هم هميشه سياه مي‌پوشيد. فقط همان يك بار كه براى بدرقه‌شان آمده بود، پيراهن سفيد پوشيده بود. ديگر لباسى با رنگ روشن روى تنش نديده بود. كمى در تختخوابش جابه‌جا شد. لنسلوت به‌كنار تختش رسيد. همان‌طور كه يقه‌اش را مرتب مي‌كرد، گفت:
    - بهترى؟
    لحنش به‌گونه‌اى سرد بود كه احساس كرد سنگى جلويش ايستاده است. پوزخندى روى لب‌هايش نشست و با كنايه گفت:
    - مگه مهمه؟
    لنسلوت دكمه‌ی آستينش را باز كرد و در حال بالابردنش جواب داد:
    - فقط لازمه بدونم.
    با عصبانیت نفس عميقی كشيد. مطمئناً صورتش هم از عصبانيت سرخ شده بود و اين را لنسلوت به‌راحتى مي‌ديد. خودش هم نمي‌دانست چرا از اذيت‌كردن دختر ريزه‌ميزه‌اى كه قرار بود همسرش باشد، خوشش مى‌آمد. صداى اليزابت او را از افكارش دور كرد:
    - خوبم.
    لبخندى روى صورت لنسلوت نشست. همان‌طور كه به‌طرف در مي‌رفت گفت:
    - خوبه.
    خارج شد و ايستاد. شيطانى در بلغارستان منتظرش بود. بايد او را هم مي‌كشت. دعا مي‌كرد اى كاش كشتن اين هم همانند آن دو آسان باشد. چشمانش را بست و طى‌العرض كرد. برخلاف خانه‌هاى ديگر، آنجا اصلاً شبيه به خانه نبود. فقط و فقط يک جاده و يک ديوار وجود داشت. ديوار را دور زد. نه شخصى بود و نه اثرى از زندگى دیده می‌شد. اطرافش را با دقت نگاه كرد. در بيابانى بى‌آب‌وعلف بود. نور خورشيد از هميشه سوزان‌تر به زمين مي‌تابيد. نفس عميقى كشيد و خواست قدم بردارد كه با شنيدن صدايى از آن طرف ديوار، به‌سرعت پشت ديوار ايستاد. در باز و شخصى از آن خارج شد. به بى‌فكرى خودش لعنت فرستاد. چرا فكر اينجا را نكرده بود كه ممکن است خانه زير زمين باشد؟ حدس مي‌زد که در كنار ديوار قرار داشت. شیطان در حال دور‌شدن بود. آرام از پشت ديوار سركى كشيد. متوجه‌ی پسرک قدكوتاهى شد كه از دور هم مي‌شد فهميد کمتر از بيست سال دارد. از پشت ديوار كاملاً بيرون رفت و با صداى بلندى گفت:
    - آبراهام مايكل؟
    شانه‌هاى آبراهام لرزيد و با ترس برگشت. صورت سوخته‌اش تنها چيزى بود كه از دور مشخص شد. دستش را روى قلبش گذاشت و نفسی عميق كشيد. از آن فاصله نمي‌توانست صورت لنسلوت را كاملاً ببيند. براى همين متوجه‌ چشمان قرمزى و غيرطبيعى لنسلوت نشد. او هم همانند لنسلوت فرياد كشيد:
    - من رو ترسوندى پسر! كمكى از دستم برمياد؟
    لنسلوت همان‌طور كه شمشيرش را از غلاف بيرون مي‌كشيد گفت:
    - كار من دقيقاً با توئه.
    پسرک قدمى به‌عقب برداشت و خواست فرار كند كه لنسلوت با طى‌العرض روبه‌رويش ظاهر شد. وحشت‌زده فريادى كشيد و بر زمين افتاد. شمشير لنسلوت دقيقاً كنار گلويش نشست.
    - نمي‌دونى چقدر لـ*ـذت مي‌برم كه شر شما رو از اينجا كم مي‌كنم شياطين كثيف.
    قبل از اينكه آبراهام حركتى بكند، شمشير لنسلوت گلويش را دريد. هنوز هم نمي‌توانست انسان‌ها را درک كند. چه دليلى داشت که اين‌گونه از خداى خودشان دور شوند و به كسى پناه ببرند كه هيچ‌وقت دوست آن‌ها نخواهد شد؟ نگاهى به شمشير خونى‌اش كرد.آن را با دستمالى كه داشت پاک كرد و بعد از سوزاندن قلب پر از گناهش، به ويلا طى‌العرض كرد. در اتاقش ظاهر شد و بى‌درنگ روى تخت نشست. حال فقط يک نفر مانده بود تا مأموريتش تمام شود. آن‌قدر كه انتظار داشت سخت نبود، بلكه بسيار آسان و همانند يک بازى بود. به نفر آخر انديشيد. آن‌طور كه شاه کاموس گفت، او مهم‌ترين مهره و كشتنش بسيار سخت است. نمي‌دانست چگونه اين كار را بكند، اما اميدوار بود اليزابت كمكى به او بكند؛ چرا كه او هم همانند نفر آخر مؤنث بود. اسم شیطان در ذهنش تكرار شد: ميراسبت.
    بلند شد و براى ديدن اليزابت به‌سمت اتاقش روان شد. نمي‌خواست زمان را از دست بدهد. تقه‌اى به در زد و منتظر شد. صداى بفرماييد اليزابت، اجازه‌ی ورودش را صادر كرد. در را به‌آرامى باز كرد و وارد شد. اليزابت روى تختش نشسته بود و كتابى در دست داشت. با ديدن لنسلوت اخم‌هايش در هم رفت.
    - تونستى بكشيش؟
    لنسلوت سرى تكان داد و كنار تختش روى صندلى نشست. كنجكاو و بى‌مقدمه پرسيد:
    - مي‌تونم سؤالى بپرسم؟
    اليزابت متعجب سرى تكان داد و لنسلوت بعد از جابه‌جايى مختصرى ادامه داد:
    - مي‌تونى يه زن رو برام تشريح كنى؟
    اليزابت با تعجب بيشترى گفت:
    - مگه تو زندگيت هيچ‌وقت با يه زن نبودى؟
    لنسلوت لب‌هايش را جمع كرد و با سر جواب منفى داد. اليزابت لبخندى زد و كتاب را كنارى گذاشت. كمى تكان خورد تا روبه‌روى لنسلوت قرار بگيرد. پايش در حال بهبودى بود و زمان كمى را براى بهبودی كامل لازم داشت. به صورت كنجكاو و جدى لنسلوت خيره شد و گفت:
    - زن مثل يه روده، يه رود بزرگ كه توى خودش همه‌چي رو حل مي‌كنه. هم سنگ، هم ماهى، هم علف هرز، هم علف شفا. زن مي‌تونه همه‌چي رو به هم ربط بده، حتى اگه غيرممكن باشه. يه زن مثل رود هميشه آب تازه توى خودش جا ميده و مثل يه مادر مهربون، همه‌ی خوبى‌ها رو به دريا مي‌ريزه و همه‌ی سنگ‌ها و علف‌ها رو براى خودش نگه مي‌داره. اون مي‌تونه نقش سه نفر رو بازى كنه: يه دختر، يه همسر و از همه مهم‌تر يه مادر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لنسلوت سرى تكان داد و ايستاد. همان‌طور كه به‌طرف در مي‌رفت گفت:
    - فردا يه جشن تولد براى سگش ترتيب داده. تونستم كارت دعوت براى سه نفر گير بيارم. من و مارسل مي‌ریم. اگه مي‌خوای بیای، ساعت هفت شب آماده باش.
    اليزابت با تمسخر ادايش را درآورد و زبانش را بيرون برد. لنسلوت به‌سرعت برگشت و با دهان باز اليزابت مواجه شد. اول تعجب كرد و سپس خنده‌اش گرفت. اين دختر بيش‌ از اندازه كم‌سن و ساده بود. سرى تكان داد و جلوى صورت شوكه‌شده‌ی اليزابت پا به بيرون گذاشت. به‌سمت حياط رفت. دلش مي‌خواست با مارسل بيشتر برخورد داشته باشد؛ چراكه از نظر شاه كاموس قدرت‌هاى مافوق طبيعى داشت. اتاقش بيرون از ويلا و در كنار خانه‌ی سرايدار بود. اين را شاه كاموس خواست، اما لنسلوت به اين كار راضى نبود. اطراف را با دقت نگاه كرد. طبقه‌ی بالا که اتاق‌ها قرار داشتند، با پله‌هاى مارپيچ به طبقه‌ی پايين متصل می‌شد. پايين سالن بزرگى داشت كه نصفش مبله بود و نصفش هم با وسايل زيبايى تزئين شده بود. از سالن خارج شد و به‌سمت خانه‌ی مارسل رفت. باغ پر از درختانى بود كه به اشكال مختلفى درآمده بودند. باغ را رد كرد و به اتاق كوچک سه‌مترى‌ای رسيد كه فقط جاى يک نفر در آن بود. تقه‌اى به در زد و منتظر شد. با شنیدن «بفرماييد» مارسل، در را به‌آرامى باز كرد و به‌سختى از در كوچک گذشت. مارسل كه روى تختش دراز كشيده بود، با ديدن لنسلوت با عجله ايستاد. سرش را خم كرد و گفت:
    - سرورم، اگه دنبالم مي‌فرستادين، خودم ميومدم.
    لنسلوت به اطراف با دقت نگاه كرد. چيز به‌دردبخورى نبود. چند اَره و بيل گوشه‌اى را اِشغال كرده بودند و گوشه‌ي ديگرى از خانه هم مواد غذايى ماورايى قرار داشت. همه‌ی اين‌ها نشان مي‌داد اينجا جايى براى يک نفر نيست، بلكه يک انبارى است. نگاهش چرخيد و به صورت مارسل افتاد. هنوز هم سرش پايين بود و مطيعانه ايستاده بود. كمى جلوتر رفت و گفت:
    - مي‌خوام فردا شب با من به یه مهمونى بياى. آمادگيش رو دارى؟
    مارسل چشمان گردشده‌اش را به لنسلوت دوخت. وقتى جديت را در نگاهش ديد، فهميد درست شنيده است. با خوش‌حالى سرش را تندتند تكان داد و گفت:
    - باعث افتخاره سرورم.
    لنسلوت با سر تأييد كرد و چرخيد.
    - بايد آماده بشى. درضمن، ديگه اينجا نمي‌مونى. با من به اتاقم مياى و اونجا مي‌مونى.
    مارسل تكانى خورد. ديگر ظرفيت شوكه‌شدنش به آخر رسيده بود. اين بار مستقيم به صورت لنسلوت نگاه كرد و بدون اينكه سرش را پايين بيندازد گفت:
    - اما پادشاه گفتن كه من...
    لنسلوت رشته‌ی كلامش را بريد:
    - جوابشون رو من خواهم داد.
    از در خارج شد و ادامه داد:
    - حالا هم وسايلت رو بردار و دنبالم بيا.
    مارسل كه چيزى جز چند تكه لباس نداشت، به‌سرعت آماده شد و به‌دنبال لنسلوت دويد. با توجه به برخورد آخرشان كمى از لنسلوت مي‌ترسيد. هنوز نتوانسته بود شخصيتش را بشناسد، براى همين سعى كرد بيشتر سكوت كند تا اينكه روى اعصابش پياده‌روى كند. همان‌طور كه يک قدم عقب‌تر از او راه مي‌رفت، به صدايش گوش فرا داد.
    - مي‌خوام نزديك‌ترين مشاور من باشى. سعى كن بيشتر چيزهايى رو كه به زمين مربوط ميشه، برام توضيح بدى.
    مارسل سرى تكان داد و لبخند زد. ديگر داشت روى ابرها سير مي‌كرد. داشت به چيزى كه مي‌خواست مي‌رسيد. نزديك‌ترين يار و همسفر لنسلوتى كه به كاموس نزديك‌تر از همه بود، شده بود. با هم وارد اتاق شدند. لنسلوت آرام روى تخت نشست و پرسيد:
    - اول اينكه چرا برامون تخت گذاشتن؟ مگه ما نياز به خواب داريم؟
    مارسل بقچه‌ی كوچكش را روى زمين گذاشت و با حوصله جواب داد:
    - سرورم، ما روى زمينیم. انسان‌ها روزها بيدارن و شب‌ها براى استراحت مي‌خوابن. تا وقتى كه ما روى زمينیم، لازمه كه مثل اونا باشيم.
    لنسلوت سرى تكان داد و گفت:
    - فرداشب ما به‌عنوان دو دوست و الیزابت به‌عنوان خواهر تو به مهمونى مي‌ريم. من يه شركت دارم و دنبال يه سرمايه‌گذار براى شركتم مي‌گردم.
    قدم‌زنان ادامه داد:
    - تو بايد خونه‎‌ش رو كاملاً توى ذهنت ثبت كنى. بايد راهى باشه كه بتونيم وارد اونجا بشيم. كشتنش به‌مراتب سخت‌تر از بقيه‌ست.
    مارسل دستى به چانه‌اش كشيد.
    - كشتنش به غيرممكن نزديك‌تره سرورم. اون يه نيمه‌شيطانه و ما هنوز نمي‌دونيم اون مي‌تونه وارد مغز ما بشه يا نه. اگه اون بفهمه كه ما چى هستيم، مطمئناً با كمک قدرت‌هاى ماوراييش ما رو مي‌كشه.
    لنسلوت به پنجره نزديک شد و به بيرون نگاه كرد. اليزابت كه پايش بهتر شده بود، در حياط به‌آرامى قدم مي‌زد. اندام نازک و نحيفش در آن پيژامه‌ی گشاد زيباي و بانمک به‌نظر می‌رسید. روى تخته‌سنگى نشسته و مشغول ديدزدن پرندگانى بود كه جیک‌جیک‌كنان به اين شاخه و آن شاخه ميپریدند. همان‌طور كه مشغول نگاه‌كردن بود، جواب مارسل را داد:
    - به‌هرحال مي‌ريم و مي‌بينيم. اميدوارم بتونيم از پسش بربيايم.
    صداى مارسل را كنارش شنيد:
    - شما از پسش بر مياين سرورم.
    - مي‌خوام من رو لنسلوت صدا بزنى. تا فرداشب كه مي‌ريم بايد تمرين كنى، چون ما تو مهمونى ميراسبت فقط دوستيم.
    مارسل سرى تكان داد و حرف‌هايش را تأييد كرد.
    ***
    صداى ابليس كمى گوش‌هايش را آزار مي‌داد، اما بايد به آن گوش مي‌كرد.
    - بايد با تمام نيرو به كاموس حمله كنى. من تو رو از زندان بيرون آوردم و تو هم بايد كارى رو كه ميگم بكنى.
    پسر شاه پتروس لبخند زد و گفت:
    - به روى چشم.
    تفاوت زيادى نسبت به زمانی كه در زندان بود، کرده بود. هنوز هم از او مي‌ترسيد. زره سياه و سرخ باشكوهى به تن داشت و شمشيرش در دستانش قرار داشت. نگاهش به او برخورد كرد. پوزخندى روى لب‌هايش نشست و گفت:
    - اين رو براى چى تا حالا نگه داشتى ابليس؟ اينكه به هيچ دردى نمي‌خوره.
    ابليس هم با تمسخر به او نگاه كرد. مظلوم و معصوم سرش را پايين انداخت و اجازه‌ی خروج خواست. بعد از كسب اجازه از تالار ابليس خارج شد. دلش شكسته بود و به‌قدرى از حرف‌هاى پسر‌ پتروس ناراحت شده بود كه نفهميد به كجا طى‌العرض كرد. فقط مي‌دانست يكى از دروازه‌هاى جهنم است. صداى عذاب‌كشيدن انسان‌ها بيشتر روى اعصابش بود. خواست دوباره طى‌العرض كند كه صداى آشنايى باعث شد بايستد.
    - كاليوس!
    چشمان گردشده‌اش را باز و بسته كرد. وقتى برگشت، با صورت بهت‌زده‌ی ياشار روبه‌رو شد. ياشار برايش حكم يک پدر را داشت. نفهميد چه شد، فقط وقتى به خودش آمد كه داشت بين بازوان ياشار مظلومانه مي‌گريست. تنها شده بود و پيداكردن تكيه‌گاهى همچون ياشار، به او قدرت مي‌داد. ياشار پدرانه دستش را روى پشتش گذاشته بود و نوازشش مي‌كرد. دلش براى كاليوس كه از بچگى بزرگ كرده بود، تنگ شده بود. بعد از حدود پنج دقيقه كاليوس آرام سرش را بلند كرد. چشمانش را به زمين دوخت. دلش نمي‌خواست به نگاه بزرگوار ياشار بنگرد. ياشار با صداى گرفته‌اى گفت:
    - حقيقت رو فهميدى، نه؟
    كاليوس سرش را تكان داد و گفت:
    - اينكه من پسر شاه کاموس نيستم، ولى اى كاش زماني كه بودم درست استفاده مي‌كردم.
    به‌قدرى لحنش مظلوم بود كه دل ياشار به‌شدت رنجيد. دستش را روى بازويش گذاشت و گفت:
    - تو پسر من بودى كاليوس. تو هيچ‌وقت پسر كاموس نبودى.
    كاليوس گريه‌اش را مهار كرد و در جواب لب باز كرد:
    - درسته. من ديگه نمي‌خوام با ابليس باشم. من قدرت نمي‌خوام. من فقط مادرم، تو و اون خونه‌ی كوچيكى كه توش بچگى كردم رو می‌خوام.
    ياشار در دل به پشيمانى‌اش آفرين گفت. پشت سرش را نگاه كرد. ديگر بايد مي‌رفت. صورت كاليوس را نوازش كرد و گفت:
    - اين رو بهت قول ميدم كاليوس. قول ميدم دوباره به اون خونه برى و با مادرت و من زندگى كنى. اين بار ديگه هيچ‌وقت رهات نمي‌كنم.
    كاليوس به اين آرزوى محال لبخند زد. دست ياشار شانه‌اش را فشرد و دوباره صدايش را شنيد:
    - الان برو به خونه‌اى كه آدرسش رو بهت ميدم. اونجا بمون تا من هم بيام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    كاليوس لبخند پرمحبتى به آن‌همه مهربانى ياشار زد و غيب شد. ياشار سرش را بلند كرد و به آسمان سرخ و خونين دنياى برزخ خيره شد. ديگر طاقت آن‌همه عذاب را نداشت. بايد راهى براى خروج از اينجا پيدا مي‌كرد. دلش براى ژينوس و نق‌نق‌هاى بى‌مورد و بى‌معني‌اش تنگ شده بود. سرش را پايين برد و نفس عميقى كشيد. ديگر تقاص گناهانش را داده بود. بايد با كاموس حرف مي‌زد. به‌طرف انسان‌ها حركت كرد و به اين انديشيد كه در اولين فرصت مناسب به‌سمت قصر باشكوه كاموس برود و از او آزادى‌اش را بخواهد.
    ***
    مارسل يقه‌ی كت مشكى و شیک لنسلوت را مرتب كرد. اندامش در آن لباس‌ها به بهترين شكل ممكن خودنمايى مي‌كرد . لبخندى زد و گفت:
    - خوش‌به‌حال اون دختره!
    لنسلوت دستانش را پس زد.
    - اون دختره كيه؟
    - منظورم پرنسسه. خيلى باهات حال مي‌كنه.
    لنسلوت كه منظورش را فهميده بود، سرى تكان داد و تلفن‌ همراه شيكى كه مارسل برايش انتخاب كرده بود را در شلوارش جا داد. همان‌طور كه به‌طرف در مي‌رفت گفت:
    - چند وقت روى زمين بودى؟
    صداى مارسل را از كنارش شنيد:
    - من تمام عمرم رو روى زمين مخفى بودم.
    هر دو از اتاق خارج و با اليزابت رودررو شدند. نگاه هر دو ميخ زيبايى و جذابيت دخترى شد كه چشمان غمگينش از هميشه غمگين‌تر به‌نظر می‌رسید. دستى به اشك‎‌هايش كشيد و آن‌ها را مخفى كرد. لباس سياه‌رنگ فرانسوى پوشيده بود كه آستين‌هاى كوتاهی داشت. نصف دست‌هايش را با دستكش‌هاى بلند پوشانده و قسمتى از بازوانش را برهنه گذاشته بود. آرايش ساده و زيبايى روى صورتش نشسته بود كه از هميشه زيباترش كرده بود. مارسل با سقلمه‌ی لنسلوت به خودش آمد و متوجه‌ی رفتن اليزابت شد. صداى لنسلوت را كنار گوشش شنيد:
    - ميشه اين‌قدر وحشى و نديده عمل نكنى مارسل؟
    مارسل خنده‌اى كرد و گفت:
    - از حرفم پشيمون شدم. دختره خيلى خوشگل‌تر از توئه.
    لنسلوت سرى تكان داد و جلوتر از او پايين رفت. متوجه‌ی حضور جان شد كه گوشه‌اى ايستاده و به او نگاه مي‌كرد. به‌سمتش رفت و كنارش ايستاد. صدای گله‌مندش را شنيد:
    - خوشم باشه! رفيق‌هاى جديد پيدا كردى رفيق!
    لنسلوت دستش را روى شانه‌اش گذاشت و فشرد.
    - جان، تو هميشه دوست من مي‌مونى.
    جان به‌سرعت سؤالى كه در ذهنش بود را بر زبان آورد:
    - من اصلاً نمي‌فهمم شما چرا بايد روى زمين باشين. اصلاً كارت چيه؟ چرا به من نميگى؟
    لنسلوت دستش را بالا برد و گفت:
    - يكى‌يكى بهت ميگم، اما روزى كه وقتش باشه. نترس، خيلى زود اون زمان مي‌رسه.
    جان ناراضى سكوت كرد و به رفتن لنسلوت خيره شد. به کنار اليزابت رفت. اصلاً در اين دنيا نبود. روى مبل نشسته و سخت با افكارش در حال جنگيدن بود. كنارش ايستاد و به صورتش خيره شد. باز هم متوجه‌ی لنسلوت نشد. نگاهش به ميز روبه‌رو بود و معلوم نبود كجا سير مي‌كرد. با صداى لنسلوت از فكر بيرون پريد و به صورت لنسلوت نگاه كرد. نگاهش به‌قدرى مظلوم و ناراحت بود كه لنسلوت به‌سرعت توانست آن را تشخيص دهد.
    - چيزى شده پرنسس؟
    اولين بار بود که او اين‌گونه صدايش مي‌كرد و اين هيجان‌انگيز بود. اليزابت فكرش مشغول چيز ديگرى بود. سرى تكان داد و لب‌هايش را به‌سختى تكان داد:
    - نه.
    - پس بريم؟
    اليزابت سرى تكان داد و به‌آرام بلند شد. هر دو از ويلا خارج شدند و با مارسل كه كنار اتومبيل لوكسشان ايستاده بود، روبه‌رو شدند. همگى بى‌حرف نشستند و راننده به‌دستور مارسل حركت كرد. راه با سكوت و نگاه‌هاى معنى دار مارسل به اليزابت و همين‌طور جديت لنسلوت طى شد. مارسل دلش مي‌خواست دليل آن‌همه اضطرابش را بفهمد. قدرت‌هايش به او توانايى فهميدن احساسات را مي‌داد اما جرئت پرسيدن نداشت. بعد از زمانی طولانى به تالار بزرگ و شيكى رسيدند كه فرقى با يک قصر نداشت. بعد از پياده‌شدن مارسل سوتى كشيد و گفت:
    - اين‌همه خرج براى يه سگ؟
    لنسلوت كه به نظرش تمام چيزهاى دنيايى ديگر معنا نداشت، گفت:
    - هيچ‌كس توى دنيا قدر داشته‌هاش رو نمي‌دونه.
    مارسل سرى تكان داد و به راه افتادند. لنسلوت ايستاد. اليزابت و مارسل با تعجب به صورتش نگاه كردند. كمى فكر كرد و گفت:
    - شما خواهر و برادرين. بايد خيلى بيشتر از اينا به هم نزديک باشين. اليزابت بازوى مارسل رو بگير.
    اليزابت بى‌حرف دستش را دور بازويش حلقه كرد و به راه افتادند. لنسلوت كمى جلوتر از آن‌ها دست‌به‌جيب و آرام قدم مي‌زد. تنهايي‌شان فرصتى براى یافتن پاسخ سوالات مارسل بود. كمى اين‌پاوآن‌پا و سپس دهانش را باز كرد:
    - مي‌تونم سؤالى بپرسم بانوى من؟
    - بپرس.
    - دليل اين‌همه اضطراب و درد چيه؟
    اليزابت با به‌ياد‌آوردن سفر كوتاهى كه به نزد مادرش داشت، دوباره چشمانش پر از اشک شد. كمى سكوت كرد و سپس گفت:
    - دلم نمي‌خواد زندگى كنم.
    - چرا؟
    - چون خيلى بدبختم.
    مارسل لبخندى زد و دستش را فشرد.
    - اين‌طورى نگين بانو. از اين به بعد من فقط به‌طور نمايشى برادرتون نيستم، بلكه واقعاً برادرتون ميشم.
    اليزابت بالاخره لبخند زد و به در ورودى ويلا نگاه كرد. از همان‌جا هم مي‌شد بوى نفرت‌انگيز الكل را حس كرد. صداى موزيک نرم لاتين فضا را پر كرده بود. نفس عميقى كشيد. ديگر بايد نمايش اصلى را شروع مي‌كردند. هر سه با هم وارد شدند و بعد از تحويل پالتوهايشان وارد سالن اصلى شدند. مردم اشراف‌زاده با لباس‌هاى باز و مارك‌دار سالن را پر كرده بودند. بوى عطر همه‌جا را اشغال كرده بود. هر سه روى ميزى به انتخاب لنسلوت نشستند. لنسلوت كتش را مرتب و اشاره‌ای به مارسل كرد. مارسل سرش را نزديک برد و لنسلوت كنار گوشش گفت:
    - ميراسبت رو نشونم بده.
    مارسل سرش را به‌نشانه‌ی تأیید خم كرد و عقب رفت. دقايق به‌كندى مي‌گذشت و براى لنسلوت كه هيچ‌وقت وارد همچين مهمانى‌هايى نشده بود، عذاب‌آور بود. چشمانش را با دو انگشت فشرد. يكى از پاهاى مارسل روى پايش نشست و سپس صدايش را شنيد:
    - داره مياد.
    نامحسوس به جايى كه مارسل اشاره كرد، نگاهى انداخت. زنى نازک‌اندام و ظريف بود كه لباس كوتاه زرشكى‌رنگى پوشيده بود و پاهاى خوش‌تراشش چشم تمام مردان مهمانى را به خودخيره كرده بود. بالاى پله‌هاى ايستاده و به همه نگاه مي‌كرد. بعد از چند ثانيه آرام‌آرام و خرامان پا روى پله‌ها نهاد و پايين آمد. مردى به‌سمتش رفت و كنارش زانو زد. دستش را جلو برد و چيزى گفت كه باعث شد ميراسبت لبخند بزند. همان لبخندهاى خبيثى كه مخصوص شياطين بود. اين لبخندها را فقط آن سه نفر مي‌توانستند تشخيص دهند؛ چرا كه آن‌ها هم يک خوى جهنمى داشتند. ميراسبت دستش را در دست مرد گذاشت و مرد بعد از بـ..وسـ..ـه‌اى عميق روى دستش او را به‌سمت پيست رقـ*ـص راهنمايى كرد. آرام شروع به رقـ*ـص كردند. لگد مارسل دوباره روى پاى لنسلوت نشست. اين بار كمى عصبى گفت:
    - چیه هی به پام مي‌زنى؟
    مارسل اشاره‌ای به اليزابت كرد و گفت:
    - بلند شو باهاش برقص. اين‌جورى به ميراسبت هم نزديك‌تر مي‌شين.
    لنسلوت نگاهى به اليزابت كرد و اليزابت سرش را به‌نشانه‌ی تأیید تكان داد. آرام بلند شد و دستش را به‌سمتش دراز كرد. اليزابت دستش را گرفت و هر دو در نزديك‌ترين موقعيت به ميراسبت شروع به رقصيدن كردند. دقيقه‌اى بعد لنسلوت به مارسل اشاره‌اى كرد. مارسل بلند شد و به‌سمت دى‌جى رفت و آهنگ سالسايى سفارش داد. بعد از چند دقيقه دى‌جى آهنگ سالسا را پخش كرد. همگى دونفره و تندتند شروع به رقـ*ـص كردند. وقتى ريتم آهنگ تند مي‌شد با پرش‌هاى موزون پارنترشان را عوض مي‌كردند. لنسلوت به اليزابت نگاه كرد و گفت:
    - بايد باهاش برقصم.
    اليزابت سرى تكان داد و به‌سرعت تكان خورد كه باعث شد جاى ميراسبت را بگيرد و ميراسبت با جيغ و خوش‌حالى وصف‌نشدنى‌ای خود را در آغـ*ـوش لنسلوت انداخت. تندتند شروع به رقـ*ـص كردند. لنسلوت دقيقه‌اى به صورتش نگاه كرد. چشمان خمـار، سياه‌رنگ و پر از آرايشش اولين چيزى بود كه توجهش را جلب كرد. دماغ و دهن متوسطی داشت. دست‌هايش را كمى فشار داد كه نگاه ميراسبت به صورت لنسلوت افتاد. از رقـ*ـص باز ايستاد و متعجب به صورتش خيره شد. هنوز هم همگى در حال رقـ*ـص بودند و اثرى از اليزابت نبود. كم‌كم ميراسبت لبخند زد و پرسيد:
    - شما رو تا حالا نديدم. يكى از دوستان ويكتوريا هستين؟
    لنسلوت سرى تكان داد و گفت:
    - بله، از طرف اون دعوت شديم. ويكتوريا خودش مي‌دونه كه من علاقه‌ی زيادى به اين‌جور مهمونى‌ها دارم.
    نفس‌نفس‌زنان خنده‌ی بلندى كرد و گفت:
    - خيلى جالبه! بايد از ويكتوريا براى دعوت از شما تشكر كنم.
    لنسلوت بازويش را جلو برد و ميراسبت دستش را دور بازويش حلقه كرد. هر دو به‌سمت ميز غذاخورى رفتند. لنسلوت با ديدن غذاهاى زمينى كمى پشيمان شد. ميراسبت دو ليوان را پر از مايعی سرخ‌رنگ كرد و يكى را به‌سمت لنسلوت گرفت. لنسلوت با ترديد آن را گرفت كه ميراسبت گفت:
    - اهل نوشیدن نيستى؟
    لنسلوت سرى تكان داد و گفت:
    - نه. فقط فردا يه جلسه‌ی مهم دارم. بايد هوشيار باشم.
    ميراسبت لبخندى زد و مايع خود را تا آخر نوشيد.
    - ويكتوريا بهم گفت دنبال يه سرمايه‌دار خوب براى شركتتون مي‌گردين.
    - درسته. متأسفانه هنوز پيداش نكردم.
    - اميدوارم پيداش كنى.
    بعد از اين حرف دستش با ريتم منظمى روى ميز شروع به تكان‌خوردن كرد. نگاه لنسلوت به ناخن‌هاى سياه و شيطانى‌اش افتاد. تنها چيزى كه از ديد انسان‌ها مخفى نبود. حتى لاک سرخ و آتشينش هم نتوانسته بود آن را مخفى كند. نگاهش بالا رفت و به چشمانش افتاد. چشمان سياه و پرگناهش دقيق صورت لنسلوت را مي‌كاويد. اضطراب كمى در دلش افتاد. اگر بتواند فكرش را بخواند، تمام نقشه‌اش از بين مي‌رفت. چرا اين موضوع را در نظر نگرفته بود؟ چشمانش را باز و بسته كرد كه ميراسبت هوشيارانه قدمى به عقب برداشت و گفت:
    - فكر نكنم دلم بخواد زياد غرق كار بشم. اميدوارم بتونين شریک خوبى براى خودتون پيدا كنين.
    بعد از اين حرف عقب‌گرد كرد و رفت. تمام نقشه‌اش خراب شده بود. اميدوار بود حداقل او همين‌جا جواب مثبت را بگيرد، اما همه‌چيز برعكس افكارش پيش رفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    بعد از آن اصلاً به ميراسبت نزديک نشد. فقط يك بار اليزابت براى دادن هديه به کنارش رفت و دقايقى كنارش نشست. شب طولانى و خسته‌كننده‌اى براى هر سه بود. اليزابت خسته و كوفته خود را روى تختخوابش انداخت. براى اولين بار از اينكه برايشان تخت خواب گذاشته‌اند، خوش‌حال بود. آن‌قدر در فكر بود كه نفهميد چقدر زمان سپری شده است. چند ساعت بعد متوجه‌ صداهايى از اتاق لنسلوت شد. آرام از جايش برخاست و لباس‌هايش را با لباس‌هاى خانگی عوض كرد. آرام از اتاقش خارج شد و روبه‌روى در اتاق لنسلوت مردد ايستاد. ترديد اجازه نمي‌داد جلوتر از آن برود. بالاخره تصميمش را گرفت. تقه‌اى به در زد و قدمى به عقب برداشت. در به‌سرعت باز شد و لنسلوت درحالي‌كه فقط كتش را درآورده بود، پشت در ظاهر شد. تند گفت:
    - مشكلى دارين پرنسس؟
    لحنش كمى عصبى بود. مِن‌ومِن‌كنان اولين چيزى كه بر زبانش آمد را گفت:
    - اومدم راجع‌به ميراسبت حرف بزنيم.
    كمى تعجب در نگاه لنسلوت نشست. چند ثانيه ايستاد و سپس از جلوى در كنار رفت. الیزابت با قدم‌هایی موزون وارد شد. با تعجب به اتاق نگاه كرد. اصلاً شبيه اتاق قبلى نبود. كاغذها و عكس‌هاى زيادى تمام ديوارهاى اتاق را اشغال كرده بودند. متوجه‌ی مارسل شد كه روى مبل نشسته و روزنامه‌ی بزرگى جلويش است و در حال خواندن بود. هنوز نفهميده بود كه اليزابت وارد شده است. با صداى خسته‌اى گفت:
    - اينجا نوشته پدرش قبلاً يه تاجر فرش بوده كه به شكل نامعلومى كشته شده. هيچ‌كس نمي‌دونست دليل اون خراش‌های روى بدنش چى بوده، چون نه مال حيوون بوده و نه مال انسان. شاهزاده بيا اينجا رو ببين.
    لنسلوت به کنارش رفت و متوجه‌ عكسى از يک مرد چهل‌ساله شد كه جسدش به شكل فجيعى تكه‌تكه شده بود. پوزخندى زد و گفت:
    - يه شيطان اون رو كشته.
    مارسل گفت:
    - و بعد چى؟ ادامه‌ی داستان چيه؟
    به جاى لنسلوت، اليزابت گفت:
    - ادامه رو ما بايد بسازيم.
    مارسل با ديدن اليزابت به‌سرعت برخاست و تعظيم كرد.
    - پرنسس، متوجه‌‌ اومدنتون نشدم.
    - اشكال نداره مارسل. ما مثل خواهر و برادريم.
    سپس به صورت متفكر لنسلوت نگاه كرد و فكرى را كه بر ذهنش نشسته بود، بر زبان آورد:
    - اون يه زنه و همه‌ی زن‌ها نياز به يک مرد دارن.
    لنسلوت كه منظورش را متوجه نشده بود، سؤالى به صورتش نگاه كرد. اليزابت چيزى كه نمي‌خواست را بر زبان آورد:
    - شاهزاده، شما بايد كارى كنين اون عاشق شما بشه. اون وقته كه يه زن در آسيب‌پذيرترين حالت ممكن قرار مي‌گيره. بايد به‌عنوان يه عاشق‌پيشه بهش نزديک بشين.
    ***
    شاه کاموس روى تخت باشكوهش نشست و به صورت ياشار نگاه كرد. سال‌هاى زيادى او را مي‌شناخت، اما الان او شكسته‌تر از هميشه ديده مي‌شد. لباس‌هايش پاره و دست‌هايش زخمى و لرزان بود. دلش به حال آن دوست قديمى كه به او خيانت كرده بود، مي‌سوخت.
    - از من چى مي‌خواى ياشار؟
    ياشار با دقت تمام تالار را از نظر گذراند. از وقتى كه او رفته بود، تغييرات زيادى كرده بود. مجسمه‌هاى زيبا، بهشتى و ارزشمند كنج‌كنج تالارش را اشغال كرده بودند. نگاهش چرخيد تا به صورت شاه كاموس رسيد.
    - ازتون مي‌خوام من رو عفو و از اونجا خارجم كنين. فكر نمي‌كنين جزاى گناهم رو پس دادم؟
    شاه کاموس مغرور به تخت تكيه داد و به صورت حق‌به‌جانب ياشار نگاه كرد.
    - چى باعث شده اين افكار به ذهنت برسه؟ تو سال‌ها من رو از فرزندم جدا كردى و به اندازه‌ی همون سال‌ها بايد اونجا بمونی.
    ياشار مظلوم و معصوم به شاه کاموس نزديک شد. زانوانش سست شد و نشست. با همان چشمان سرخ‌شده از دردش گفت:
    - كاموس، تو مثل من نباش. تو اهورا رو از من گرفتى. باعث شدى براى هميشه توى حسرتش بسوزم. باعث شدى هميشه به‌خاطر انسان‌نبودنم و نداشتن دستان حمايتگر خالق مهربانم، سرافكنده و غمگين بشم.
    نگاه شاه كاموس براى يک لحظه سوخت و خاكستر شد. ايستاد و با كشيدن شانه‌ی ياشار او را هم مجبور به ايستادن كرد. روبه‌رويش ايستاد و گفت:
    - من اهورا رو نكشتم. اين رو بهت ثابت مي‌كنم.
    نگاه ياشار پرحسرت به صورت شاه کاموس دوخته شد. صدايش لرزش محسوس و دردناكى داشت.
    - اگه بتونى ثابت كنى، تا آخر عمرم از زندگيت پاک ميشم.
    شاه‌كاموس شانه‌اش را رها كرد و ياشار بعد از نگاهی طولانى به صورتش به‌سمت در رفت و خارج شد. شاه‌كاموس دستى به شنل بلندش كشيد و آن را درآورد. روى تخت گذاشت و در يک ثانيه طى‌العرض كرد. در جاى تاریک و مخوفى ظاهر شد. چند قدم جلو رفت و با صداى بلندى گفت:
    - آهاى سگ افسانه‌اى! بايد ببينمت.
    غرشى از سمت راستش شنيد. بدون اينكه بترسد، چرخيد. صورتش روبه‌روى صورت سگی غول‌پيكر قرار گرفت. فقط چند سانتی‌متر از صورتش فاصله داشت. سگ بعد از چند غرش لب به سخن گشود:
    - چى باعث شده دست‌به‌دامن من بشى؟
    شاه كاموس قدمى به‌عقب برداشت تا صورتش را بهتر ببيند.
    - بايد تكه‌هاى گم‌شده‌ی خاطراتم رو پيدا كنم. بهم كمک كن. در عوض بهت قول ميدم ابليس رو كاملاً از سرزمينت بيرون بكشم.
    سگ افسانه‌اى غرش ترسناک ديگرى كرد و همان‌طور كه دور شاه كاموس چرخ مي‌زد، ادامه داد:
    - چطور بهت اعتماد كنم؟ تو يك بار زير قولت زدى.
    - من پادشاه قبايل زيادى هستم. يعنى به همچين كسى اعتماد نمي‌كنى؟
    سگ مكثى كرد و سپس روى دو پا نشست. با همان زبان دراز و چندش‌آورش تمام صورتش را ليسيد و جوابش را داد:
    - خيله خب شاه كاموس. من قوى‌تر از قبل شدم و مي‌تونم حافظه‌ت رو از اول ترميم كنم؛ اما بايد بگم جادویی قوى توى بدنت احساس مي‌كنم. به كمک اون جادو نياز دارم تا بتونم همه‌چيز رو بهت برگردونم.
    شاه‌كاموس به دست شيطانى‌اش خيره شد. به‌راحتى مي‌توانست قدرت را در آن حس كند.
    - خيله خب. قدرت رو بهت ميدم.
    سگ افسانه‌اى غرش ترسناک ديگرى كرد و گفت:
    - در عوضش چيزى ازت مي‌خوام كه دادنش يكم سخته.
    شاه كاموس منتظر به صورتش نگاه كرد. سگ دوباره ايستاد و شروع به قدم‌زدن كرد و بحث ديگرى را شروع كرد:
    - شنيدم فرزند قدرتمندى دارى.
    آشوب كمى در دل شاه كاموس افتاد، اما طبق معمول در صورتش هيچ‌چيزى مشخص نبود. وقتى سگ افسانه‌اى چيزى در صورتش نديد، ادامه داد:
    - من خون پسرت رو لازم دارم.
    ابروهاى شاه کاموس بالا رفت.
    - براى چى مي‌خواى؟
    سگ خنده‌اى كرد و گفت:
    - اين ديگه به خودم مربوطه.
    شاه‌كاموس زيركانه ادامه داد:
    - زهرى كه توى خون لنسلوت هست، مي‌تونه صدها سگ افسانه‌اى رو بكُشه. چرا مي‌خواى هم‌نوع‌هات رو بكشى؟
    براى اولين بار جاخوردن سگ افسانه‌اى را ديد. سكوتی بينشان برقرار شد. شاه كاموس قدمى به جلو برداشت و كنار صورت سگ غريد:
    - بدن لنسلوت بيشتر فرشته‌ست تا شيطان. هنوز قدرت‌هاى اصليش رو فعال نكرده و متأسفانه من از بدنش سواستفاده نمي‌كنم.
    سگ كه كمى از شوک بيرون آمده بود، لب به سخن گشود:
    - شاه كاموس، مي‌دونى كه من اجازه‌ی ورود به دنياى فرشتگان و ديدن فرشته‌ها رو ندارم. تو بايد اين كمک رو بهم بكنى و من در عوض چيزى بهت ميدم كه مي‌تونه تمام پرده‌هاى ذهنت رو از بین ببره.
    شاه‌كاموس مغرورانه قدمى به عقب برداشت و دست‌به‌سينه جواب داد:
    - بايد بهم بگى كي رو مي‌خواى بكشى و چرا.
    سگ افسانه‌اى با ناچاری و بعد از کمی تردید گفت:
    - يكى از سگ‌ها بهم خيانت كرده و تمام اطلاعات ما رو به ابليس داده. مي‌خوام اون رو با خون فرزند تو متلاشى كنم. چون که باعث شد افراد ابليس بيش از پيش ما رو زير نظر بگيرن و قوانين رو سخت‌تر كنن.
    - اون سگ كجاست؟
    - همراه ابليسه.
    شاه‌كاموس كمى دوستانه‌تر گفت:
    - من سرزمينت رو از همه‌ی افراد ابليس پاک مي‌كنم. اون سگ رو هم با دستان خودم مي‌كشم. احتياجى به اون خون ندارى.
    سگ افسانه‌اى با همان نگاه ترسناكش حرف‌هايش را تأييد كرد و گفت:
    - پس با من بيا تا چيزى رو كه مي‌خواى، بهت بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا