کامل شده رمان لنسلوت (جلد سوم رمان ولهان) | ❤️Ava20 نويسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

❤️Ava20

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/03/16
ارسالی ها
387
امتیاز واکنش
18,132
امتیاز
715
سن
27
محل سکونت
تركيه
***
ابليس با تمام خشمش يقه‌ی جاسوسش را گرفت و كنار صورتش غريد:
- تو بهم گفتى گزارش لحظه‌به‌لحظه‌ی كارهاى لنسلوت رو ميدى، پس چطور شد كه من نفهميدم اون وارد كتابخونه‌ی اعظم من شده و كتاب ققنوسم رو دزديده؟ هان؟
حرف‌هاى آخرش با فرياد همراه بود. تمام بدنش از ترس كرخت و سنگين شده بود. سرش را بيشتر پايين برد و گفت:
- سرورم، من متوجه‌‌ی اين موضوع نشدم. قول ميدم دوباره اشتباهى از من سر نزنه.
ابليس با نفرت به صورتش خيره شد و سپس به‌سمت اتاقش رفت. بلافاصله مارها و عقرب‌هاى چندش‌آورش به‌سمت اتاقش هجوم بردند و دورش جمع شدند. دلش مي‌خواست كمى آرامش بگيرد و چه چیزی بیشتر از مارهاى زشتش مي‌توانستند او را خوش‌حال كنند؟
***
يک هفته‌اى مي‌شد كه در آن كلبه بودند. در اين مدت از غذايى كه در كلبه بود استفاده مي‌كردند، گرچه بدمزه و غيرقابل‌خوردن بود. لنسلوت با رسيدگى‌هاى اليزابت كمى بهتر شده بود و مي‌توانست قدم‌هاى کوچک بردارد. كنار اليزابت نشست. الیزابت غرق در افكارش بود. در همان حالت گفت:
- يه روز دلم مي‌خواست مادر واقعيم رو ببينم تا عشق و علاقه‌م رو بهش نشون بدم؛ اما وقتى ديدمش هيچ عشقى توى قلبم نسبت بهش نداشتم.
به نيم‌رخ دخترانه‌اش خيره شده بود و با دقت به حرف‌هايش گوش مي‌داد. بعد از تمام‌شدن حرفش دستش را زير چانه‌اش گذاشت و صورت اشكى‌اش را به‌سمت خودش برگرداند. نگاه زيبايش غمگين بود. لبخندى روى لب‌هاى لنسلوت نشست.
- ديگه بايد عشقت رو به يكى ديگه بدى.
چشمان اليزابت مالامال از شرم و حياى دخترانه‌اش شد. سرش را پايين انداخت و بلند شد. لباس سبزرنگش ديگر كثيف و چروك شده بود. به‌سمت پنجره رفت و نامحسوس اطراف را از نظر گذراند. دستى دور شكمش حلقه شد. لنسلوت كنار گوشش گفت:
- از من فرار نكن.
چشمانش را بست و لب‌های لنسلوت را روى گردنش احساس كرد. كم‌كم بالا رفت تا به گوشش رسيد. بى‌هوا او را محكم برگرداند. چشم‌درچشم دو گوى سرخ وحشى شد. ديگر نفهميد چگونه خود را به دستان و آغـ*ـوش پرمحبت و آرامش‌بخش لنسلوت سپرد. با پاره‌شدن لباس سبزش به‌دست لنسلوت، تمام خط قرمزها را فراموش کرد.
***
شاه‌ کاموس، مضطرب، طول و عرض تالار بزرگش را مي‌پيمود و به اين فكر مي‌كرد كه اى كاش خبرى از تنها فرزندش بگيرد. صداى نرم ژينوس بر اعصابش خش انداخت:
- اگه بلايى سرش بياد، هيچ‌وقت نمي‌بخشمت شاه كاموس!
به چشمان طوفانى‌اش خيره شد. دلش مي‌خواست آن موهاى تزئين‌شده‌اش بگيرد و تا پنجره ببرد و همانند یک پر پايين بيندازد. چشمانش را روى افكار خشنش بست و گفت:
- اون مي‌تونه از خودش دفاع كنه.
حتى خودش هم به اين حرفش اطمینان نداشت. او ابليس را بهتر از هركسى مي‌شناخت و مي‌فهميد اگر لنسلوت را بگيرد، به هیچ عنوان رحم نمي‌كند و جسدش را همچون تابلويى بر ديوار خانه‌اش مي‌كوباند.
- اگه ابليس اون رو گرفته باشه چى؟
به چشمان ترسیده و غمگين ژينوس نگاه كرد. عشق هنوز هم در تمام حركاتش مشخص بود. شايد كمتر از سه بار با او رابـ ـطه داشت.
- اگه بلايى سرش بياد، تمام تالارهاى قفل‌شده‌ی ابليس خائن رو با خاک يكسان مي‌كنم.
- اين لنسلوت من رو بهم برنمي‌گردونه.
بدون حرف ديگرى عقب‌گرد كرد و از تالار شاه كاموس خارج شد. صورت عرق‌كرده‌اش را محكم تكان داد تا از آن‌همه فراغ و دلتنگى بكاهد. افسوس كه شاه کاموس آن‌قدر خوددار بود كه اين فراغ را مي‌ديد و دم نمي‌زد. به‌سمت درختى رفت. آن‌قدر دويده بود كه ديگر پاهايش ناى رفتن نداشت. به درخت قطور تكيه داد و نفس‌نفس‌زنان شروع به گريه كرد. دلش نمي‌خواست شاه كاموس اشك‌هايش را ببيند. روى زمين سر خورد و صورتش را در زانوانش پنهان كرد. هق‌هقش بالا گرفت. برای بخت سياه و ترسناكش و عشق ناكامش گریه کرد. يادش نمى‌آمد چقدر اشک ريخت تا با صداى شكستن چيزى سرش را بلند كرد. در كمال تعجب ياشار را دست در دست كاليوس ديد. لبخند آرامش‌بخش روى لب‌هاى ياشار او را به سال‌های گذشته برد.
- مادر!
اين صدا را خيلى خوب به ياد داشت. در گذشته چقدر دلش مي‌خواست اين عشق و پشيمانى را در صداى كاليوس ببيند و حال به آرزويش رسيده بود. فين‌فين‌كنان دستى به دماغش كشيد و بلند شد. تكانى به لباس خاكى‌اش داد و كمى مغرور گفت:
- چيه؟ اومدى بهم بگى...
ياشار تند ميان حرفش پريد:
- ما اومديم تو رو ببريم خونه ژينوس!
تنها اين جمله كافى بود تا تمام ناراحتى‌هاى ژينوس از دلش پر بكشد. اشك‌هايش دوباره روى گونه‌هايش غلتيدند.
- من خيلى تنهام.
كاليوس با مهربانى به‌سمتش دويد و دست‌هايش را گرفت.
- شايد من فرزند واقعى تو نباشم، اما حداقل از شيرت خوردم مادر. تو هرچقدر كه از ما دور بشى، باز هم مال مايى. از پيله‌ی تنهاييت بيرون بيا.
راست مي‌گفت. ژينوس كاليوس را بيشتر از لنسلوت دوست داشت. اين حقيقت را نمي‌توانست پنهان كند كه نسبت به لنسلوت فقط احساس مسئوليت مي‌كرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    سرش را روى شانه‌ی كاليوس گذاشت و اجازه داد اشك‌هايش شانه‌هايش را خيس كند. صداى ياشار از كمى نزديك‌تر به گوش رسید:
    - اگه با من بياى، از شاه کاموس آزاديم رو به‌زور مي‌گيرم. دوباره مي‌شيم همون خانواده‌ی كوچيكى كه هميشه بوديم.
    سرش را بلند كرد و به صورت اميدوار ياشار خيره شد. برخلاف تمام افكارش دستى به صورتش كشيد و گفت:
    - آزاديت رو پس بگير ياشار. من تا آخر عمرم ديگه مال تو خواهم بود.
    ياشار به چشمان زيباى ژينوس خيره شد. ستاره‌باران‌شدن تمام بدنش را احساس كرد. لبخندى زد. لبخندش آرامش زیادی داشت. به‌كنارش رفت و شانه‌هايش را گرفت.
    - قول ميدم ديگه دردى توى زندگيت نكشى.
    - بايد قبلش بفهمم چه بلايى سر لنسلوت مياد.
    - من تک‌تک اتفاقات رو بهت خواهم گفت. نگران نباش.
    ***
    با احساس درد در تمام بدنش بيدار شد. سعى كرد نيم‌خيز شود، اما دردهايش بيشتر شد. صداى لنسلوت او را از تلاش بازداشت.
    - بايد از اينجا بريم.
    سرش به‌سمت لنسلوت چرخید. شلوار مشكى‌اش را پوشيد و بعد از بستن دكمه‌اش شروع به پوشيدن پيراهنش كرد.
    - چطورى بريم بيرون؟
    - نمي‌دونم چطوری؛ ولى بايد يه جورى با پدرم رابـ ـطه برقرار كنم. ببينم تو كيفم رو نديدى؟
    - كنار دره. آخ!
    كمر و زير شكمش درد مختصرى داشت. لنسلوت تازه متوجه حال بدش شد. بي‌خيال كيفش شد. كنارش نشست و لبخند به لب گفت:
    - ببينم اين دردها براى چيه؟
    خجالت‌زده سرش را پايين انداخت كه صدای خنده‌ی ريز لنسلوت را شنید. اين روى شيطنت‌بارش را اولين بار بود که مي‌ديد. لنسلوت براى اينكه زياد خجالت نكشد، موضوع را تغيير داد:
    - تا جايي كه من تو اين مدت فهميدم، نگهبان‌ها هر دو ساعت يك بار از جلوى اين خونه رد ميشن. زمانی که برای خروج از اینجا لازم داریم، بیشتر از سه ساعته. اين يعنى ما بايد اون‌قدر سريع باشيم كه راه چند ساعته رو توى دو ساعت بريم. مي‌تونى برى؟
    - در اصل تو بايد بگى. مي‌تونى برى؟
    لنسلوت نفس عميقى كشيد.
    - در هر صورت بايد از اينجا بريم. چه زخمى و چه سالم، چون دير يا زود گير ابليس ميفتيم و تا اونجايى كه از دشمنيش با شاه كاموس خبر دارم، من رو سلاخى‌شده تحويلش ميده.
    با ديدن لباس پاره‌شده‌ی اليزابت بلند شد و پيراهنش را درآورد. زيرپوش سفيدى زيرش به تن داشت. همان‌طور كه پيراهن را به‌طرفش گرفته بود، گفت:
    - بيا اين رو بپوش. فكر نكنم لباست ديگه قابل پوشيدن باشه.
    اليزابت با خجالت آن را گرفت و مشغول پوشيدنش شد. هر دو به‌آرامى خارج شدند. اليزابت با ترس نفس می‌کشید. ديگر از ماجراهاى زندگي‌اش خسته شده بود. مسافتى را بى‌دردسر طى كردند. ناگهان لنسلوت ايستاد. صدايى شنيد. كسى به‌سرعت به آن‌ها نزديک مي‌شد. مثل اين بود كه موجودات ريزى در حال فرار و گريز هستند. نامحسوس اليزابت را پشت‌سرش برد. لرزش بدنش را حس كرد. اليزابت در وضعيت درستى نبود. آرام نشست و گوشش را روى زمين گذاشت. درست حدس زده بود. موجودات ريز فقط چند متر با آن‌ها فاصله داشتند. ايستاد و منتظر شد. زمین آرام‌آرام از سرخى به سياهى گراييد. سوسک‌هاى سياه جهنم، به‌سمتشان مي‌دويدند. آن‌قدر منتظر شد تا اينكه دورتادورشان از سوسک‌ها پر شد. صداى جيغ وحشت‌زده‌ی اليزابت كمى اذيتش مي‌كرد.
    - ميشه بذارى فكر كنم اليزابت؟
    صدايش قطع شد. خودش را بيشتر به لنسلوت چسباند. از بچگى از تمام حشرات وحشت داشت. جالب بود که سوسك‌ها اصلاً نزديک نشدند. انگار پشت یک مرز ايستاده بودند. لنسلوت شمشيرى كه درآورده بود را سر جايش گذاشت و زانو زد. دقيق به يكى از آن‌ها خيره شد. رنگش با بقيه فرق داشت. اين سوسک به رنگ سبز تيره‌ی مايل به مشكى بود.
    - مي‌فهمى چى ميگم؟
    سوسک در كمال تعجب سرش را به‌نشانه‌ی بله تكان داد.
    - چطورى از اينجا برم بيرون؟
    سوسک به‌سرعت شروع به تكان‌خوردن کرد. او داشت روى خاک سرخ ترسناک دنياى ماورا، چيزى را نقاشى مي‌كرد. لنسلوت با دقت به نقاشى‌اش خيره شد. سوسک فرشته‌اى رسم كرده بود. بال‌هاى بازش به او نشان داد که بايد قدرتش را فعال كند. پس او را مي‌شناخت. شا‌ه كاموس هنوز این اجازه را به او نداده بود. لبخندى زد و گفت:
    - راه ديگه‌اى نيست؟ تو مي‌دونى؟
    سوسک سرش را به چپ و راست تكان داد.
    - خيله خب. براى تشكر بايد چي كار كنم؟ تو راهى به من نشون دادى.
    سوسک دقيقه‌اى بى‌حركت بود، سپس بى‌حرف دوباره شروع به نقاشى كرد. اين بار سوسكى با بال‌هاى بلند رسم كرد. او جفتش را نشان مي‌داد كه در قفسى زنداني است. سپس زندان ابليس را نقاشى كرد. لنسلوت لبخندى زد و دستش را روى قلبش گذاشت.
    - قول ميدم نجاتش بدم.
    سوسک دوباره سرى تكان داد و صدايى جيغ‌مانندى از دهانش خارج شد. خودش و همه‌ی افرادش به‌سرعت غيب شدند و زمين دوباره به سرخى گراييد.
    - تو مي‌خواى جفت اين موجود زشت رو نجات بدى؟
    لنسلوت ايستاد و به جاى خالى سوسك‌ها نگاه كرد.
    - اين‌ها سوسكاى ويلادوس هستند. سوسكايى كه بدن انسان‌هايى رو متلاشى مي‌كنن كه با نامحرمان زنـ*ـا مي‌كنن و در كمال تعجب توبه هم نمي‌كنن. فكر نمي‌كنم اين‌جور موجوداتى دروغ بگن و يا خوبى رو ناديده بگيرن. تصميم دارم در اولين فرصت جفتش رو نجات بدم.
    نفس عميقى كشيد. جوشش قدرت را به‌آرامى در تمام رگ‌هايش حس كرد. چشمانش را بست و به آن‌همه قدرت اجازه‌ی خروج داد. به اين فكر نكرد که شاه کاموس براى نجات جان لنسلوت، اجازه‌ی فعال‌سازى قدرتش را نمي‌داد. كم‌كم بدنش اوج گرفت و حس اينكه در هواست به او دست داد. صداى پاى شياطين را در نزديكى خودش حس مي‌کرد. ديگر چيزى مهم نبود. چشمانش را به‌سرعت باز كرد و تمام نيرويش را با جان و دل پذيرفت. نور تمام ميدان را در بر گرفت. شياطين ناله‌كنان سر جايشان نشستند و چشمانشان را گرفتند. كم‌كم فريادش به آسمان رفت. حس مي‌كرد نيرويى در حال واردشدن به بدنش است. سوزش خفيفى در كمرش حس كرد. سوزش كم‌كم داشت بيشتر مي‌شد تا جايي که فريادکشان خم شد و پاهايش به زمين برخورد كرد. درد بيش از حد تحملش بود. بيرون‌شدن چيزى از كمرش باعث شد درد كم‌كم از بين برود. بلند شد و ايستاد. سرخى چشمانش براق‌تر از هميشه شده بود. بال‌هاى سياهش در آسمان باز شد. ‌‌بی‌حرف اليزابتِ وحشت‌زده را بغـ*ـل كرد و به‌آرامى پر كشيد. صداى بال‌هايش آرامش خاصى داشت. ديگر از هيچ‌چيز نمي‌ترسيد. دلش نمي‌خواست به موضوعات منفى از جمله كارهاى ابليس فكر كند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    آرام كنار اليزابتِ ترسیده ايستاد. با اينكه هميشه پدرش از قدرت‌هاى شاه كاموس گفته بود، باز هم شوک بزرگى به او وارد شد. دست لنسلوت را پشت كمرش حس كرد.
    - نترس. منم.
    حمله‌ی شياطين با فريادهاى خشمگين او را بيشتر وحشت‌زده كرد. قبل از اينكه نيزه‌هايشان به بدن لنسلوت و اليزابت برخورد كند، در هوا معلق شدند. تنها صداى آرامش‌بخش بال‌هايش سكوت اطراف را مي‌شكست. كم‌كم روى صورت اليزابت لبخند زيبايى نشست.
    - خيلى زيباست.
    محكم‌تر شدن دست لنسلوت را دور كمرش حس كرد.
    - زيباست، ولى خيلى درد داشت.
    اليزابت خنده‌ی نمكينى كرد. دوباره سكوت بر فضا حاکم شد. اليزابت به هيچ عنوان دلش نمي‌خواست آن‌همه آرامش را از دست بدهد. دقايقى در هوا بودند و سپس به دروازه‌ی ورودى دنياى انسان‌ها رسيدند. لنسلوت فرود آمد. قبل از اينكه وارد دروازه شوند، اليزابت با عجله گفت:
    - مي‌خوام يک لحظه پدرم رو ببينم. خواهش مي‌کنم يه بار من رو ببر پيشش.
    به‌وضوح هاله‌ی غمگينى روى صورت لنسلوت نشست.
    - متأسفم ولى...
    سكوتش كمى طولانى شد، آن‌قدر زياد كه اليزابت با گيجی پرسيد:
    - مشكلى پيش اومده؟
    لنسلوت كمى دستپاچه دستى به صورت عرق‌كرده‌اش كشيد. به بدن نحيف و ظريف اليزابت نگاه كرد. در آن پيراهن گشاد شبيه جوجه‌هايى شده بود كه تازه پرهايشان خشک شده. آن بار بزرگ را چگونه روى شانه‌هاى ظريفش مي‌گذاشت؟ آيا اين بدن ظريف نمي‌شکست و خرد نمي‌شد؟ ترس، كم‌كم در بدنش نشست. ترس ازدست‌دادن اليزابت او را نگران‌تر از قبل كرد. با شكسته‌شدن مرز‌ها در آن كلبه ديگر نمي‌توانست نبودنش را تحمل كند.
    - ببين اليزابت، قول ميدم يه روز وقتى همه‌چيز تموم شد، يك بار بيارمت پيش پدرت. الان خيلى خطرناكه. ممكنه جون اون هم به‌خاطر تو به خطر بيفته. مي‌فهمى كه چى ميگم؟
    اليزابت تندتند سرش را تكان داد. لنسلوت با اضطراب چشمانش را باز و بسته كرد. با عجله وارد دروازه شد و در يک چشم‌به‌هم‌زدن به خانه‌ی زمينى شاه رفتند. طبق معمول دايه دستمال‌به‌سر در حال هذيان‌گویی بود.
    - اونا كجان؟ خداى من! اليزابت مريض بود. الان در چه حاليه؟ اگه اتفاقى براش بيفته هيچ‌وقت...
    - دايه!
    به‌سرعت حرف‌هايش قطع شد. برگشت و به اليزابت نگاه كرد. دقايقى مي‌شد كه لنسلوت از او جدا شده بود. تصميم داشت نزد شاه كاموس برود و كتاب ققنوس را تحويل شاه بدهد. همچنین خبر فعال‌شدن قدرتش را هم بدهد. بدتر از همه اینکه ابليس هم از اين موضوع خبر دارد؛ چرا كه شياطين زيادى او را ديدند.
    ***
    كيكا كتاب ققنوس را باز كرد و جلويش گذاشت. از سرزمينشان چند مايلى فاصله داشتند. شاه كاموس تصميم گرفته بود این موضوع از همه پنهان شود. با نگاه كيكا، شاه کاموس جلو رفت و روى تخته‌سنگى كه برايش آماده كرده بودند دراز كشيد. نگاهش به لنسلوت افتاد. گوشه‌ی ديوار، منتظر، به شاه كاموس خيره شده بود. اين را از ضرب‌گرفتن با پايش روى زمين فهميد. نفس عميقى كشيد و چشمانش را بست. سعى كرد رفتن الكسيس و آتش دلتنگى‌اش را از ياد ببرد تا بهتر بتواند با قدرت بى‌پايان شاه كاموس ارتباط برقرار كند. كم‌كم وجود گرم شاه كاموس را احساس كرد. بيشتر وارد بدنش شد. توانست قدرتش را حس كند. لبخندى روى لب‌هايش نشست. هميشه عاشق اين قدرتش بود. قدرت در بدنش فوران كرد. بدنش احساس درد شديدى كرد، اما باز هم ادامه داد. تا جايي که فرياد‌کشان چشمانش را باز كرد. همان‌طور كه قدرت را در بدنش حس مي‌كرد، سرش را پايين برد. ورد مخصوص را خواند. صدايش را تا جايي كه مي‌شد بالا برد. فرياد كشيد و خواند. لنسلوت كه اولين بار بود اين صحنه را مي‌ديد، كمى شوكه شده بود. كم‌كم تاريكى اطرافشان را در بر گرفت. سكوت، بعد از صداى فرياد ترسناک كيكا بر همه‌جا حاكم شد. بالاخره بعد از دقايقى صداى كيكا را شنيد:
    - متأسفم سرورم. ترمندوس وارد دنياى زيرين شده. روحش رو پيدا نكردم.
    صداى نااميد كيكا تمام اميدهاى شاه كاموس را از بين برد. دلش مي‌خواست دستش را در بدن كيكا فرو كند و تا مي‌تواند قلبش را فشار دهد، اما او متأسفانه دوست وفادار و مهربانش بود. نفس عميقى كشيد و نشست.
    _ حتى كتاب ققنوس هم نتونست بهم كمک كنه سرورم.
    سرش را تكان داد و بلند شد. بدون كلمه‌اى حرف خارج شد. كيكا دست‌هايش را با دستمال در دستش پاک كرد. عرق دست‌هايش اذيتش مي‌کرد. لنسلوت را كنارش حس كرد.
    - برام تعريف كن.
    كيكا تخت را تكان داد. سنگين بود. فقط چند سانتی‌متر جلو رفت.
    - شاهزاده، دونستن اين حقايق فايده‌اى براى شما نداره...
    نگاهى به صورت كنجكاو لنسلوت انداخت و ادامه داد:
    - جز اينكه مي‌فهمين شاه كاموس اون‌قدر هم قهرمان نيست.
    - چى؟ منظورت چيه؟
    كيكا كمى جلو رفت. جلوى صورتش غريد:
    - اون تنها دخترم رو از من گرفت. نتونست از تنها برادرش مراقبت كنه. پدرش به‌خاطر اون از دنيا خداحافظى كرد. همه‌ی اينا يعنى چى؟ يعنى اينكه اون فقط به فكر منافع خودشه.
    يقه‌اى را كه گرفته بود، آرام رها كرد. كم‌كم داشت به خودش مى‌آمد. قدرت شاه كاموس از وجودش خارج شد. دلش براى دخترش تنگ شده بود.
    - دخترت كيه؟
    دستى به صورت عرق‌کرده‌اش كشيد. نفس‌نفس مي‌زد و اصلاً حال خوشى نداشت.
    - هيچ... هيچى شاهزاده. من فقط تحت تأثير قدرت شاه كاموسم. چيزهايى ميگم كه اصلاً توى مغزم نيست.
    لنسلوت با اينكه باور نكرده بود، باز هم دستش را روى شانه‌اش فشرد و بى‌حرف خارج شد. كيكا روى زمين نشست و دست‌هايش را روى پاهايش گذاشت. توان نداشت. اشك‌هايش صورتش را خيس كردند. كم‌كم هق‌هق‌هايش به فرياد تبديل شدند. آن‌قدر فرياد كشيد تا آتش درونش خاموش شد.
    ***
    شاه کاموس شنلش را كنار زد و روى تخت باشكوهش نشست. نگاه نفرت‌بار ژينوس را روى خودش احساس مي‌کرد؛ اما به‌قدرى ناراحت و شكست‌خورده بود كه به اين موضوع اهمیتی نمي‌داد. نگاهش به ياشار افتاد. اين بار با اقتدارتر از هميشه جلويش ظاهر شده بود. رفت تا به كاليوس رسيد. نااميدى و حسرت در نگاهش موج مي‌زد. رد نگاهش را به‌سمت لنسلوت گرفت. لنسلوت مثل هميشه دلسوزانه به بدن نحيفش خيره شده بود، اما حسد و كينه را در نگاه كاليوس به‌خوبى تشخيص داد. پوزخندى روى لب‌هايش نشست.
    - چى شده كه يادى از ما كردى دوست قديمى؟
    ياشار شانه‌اش را صاف كرد. دلش مي‌خواست با مشت بر دهان دوست قديمى‌اش بكوبد.
    - مي‌خوام تنها باهات صحبت كنم كاموس.
    چشمان تمام افراد گرد شد. لحن ياشار بسيار دوستانه و پرمحبت بود. شاه کاموس برخاست و جلوى چشم همگى از سالن خارج شد. ياشار به‌دنبالش رفت تا به باغ رسیدند. بعد از كمى دورشدن ايستاد. دست‌به‌سينه به حركات ياشار خیره شد. ياشار جلو رفت. تمام قدرتش را در مشتش جمع كرد و تا جايي كه مي‌توانست محكم بر يكى از گونه‌هاى شاه کاموس کوبید. چون حرکتش غيرمنتظره بود، شاه کاموس پرت شد و روى زمين افتاد. هنوز هم دلش خنک نشده بود. روى شكمش نشست و يقه‌اش را در دست گرفت. كمى گيج بود. گوشه‌ی لبش هم زخمى شده بود. كنار صورتش غريد:
    - تو پسر من رو از من گرفتى و من پسر تو رو. بى‌حساب شده بوديم؛ اما تو من رو فرستادى تا هم‌نوعانم رو زجر بدم و اين يكى از بدترين كارهايى بود كه مي‌تونستى با من بكنى.
    سپس يقه‌اش را گرفت و بلندش كرد. هر دو نفس‌نفس‌زنان ايستادند. شاه کاموس دستى به گوشه‌ی لبش كشيد و گفت:
    - خيلى بد زدى.
    - مي‌دونم. مي‌خواستم دلم خنک شه.
    - شد؟
    - نه.
    شاه كاموس پوزخندى زد و نفس عميقی كشيد.
    - من نكشتمش.
    - حتماً ابليس كشته! همه ديدن اون بالاى منبر نشسته بود.
    سپس به شكل مسخره‌اى گفت:
    - پادشاهم.
    شاه كاموس روى صخره نشست و موضوع را آرام‌آرام برايش تعريف كرد. رنگ صورت ياشار لحظه‌به‌لحظه سياه‌تر و رنجيده‌تر مي‌شد. تا جايي که با ضعف روى زمين نشست. شاه كاموس كنارش نشست و دستش را روى پشتش گذاشت و نوازش كرد.
    - درسته من كشتمش. ولى اگه مي‌فهميدم اون ترمندوسه، هيچ‌وقت وارد اون جنگ نمي‌شدم و قبل از اينكه برم ميدون، خودكشى مي‌كردم.
    صداى هق‌هق ياشار بلند شد. داغ دلش تازه شده بود و خون غليظ و داغى تمام بدنش را سوزاند. اهورايش نبود، ديگر نبود. لنسلوت كمى تكان خورد و نفس عميقی كشيد. ساعتى مي‌شد كه شاه كاموس همراه با ياشار رفته بودند و سكوت، تمام تالار را در بر گرفته بود. تا اينكه كاليوس با تخسى قدمى جلو رفت و گفت:
    - جاى قشنگيه.
    پوزخندى زد و ادامه داد:
    - براى شكست‌خورده‌ها.
    لنسلوت می خواست با خشم جلو برود كه دستى مانع شد. به صورت كيكا نگاه كرد.
    - آروم باشين شاهزاده.
    بعد از آن جلو رفت و گفت:
    - شكست‌خورده؟ تو يا ما؟
    ژينوس با اعتراض فرياد كشيد:
    - بس كنين! ما براى جنگ نيومديم.
    بعد از اين حرف همه آرام شدند. دقايقى گذشت تا اينكه در باز و شاه کاموس وارد شد. بعد از آن ياشار با قيافه‌ی غم‌زده‌اى وارد شد. روى تختش نشست و به ياشار كه آرام‌تر شده بود نگاه كرد. نگاهش به زمين بود. افكارش مغشوش و ناآرام بود. طبيعى بود. او به‌شدت احساس گـ ـناه مي‌کرد. احساس گـ ـناه نسبت به لنسلوت بى‌گناهى كه سال‌ها از عشق پدر و مادرش محروم بود. صداى شاه كاموس همه را از افكارشان خارج كرد:
    - ازاين‌به‌بعد آزادى ياشار. مي‌تونى هر كارى كه دلت مي‌خواد بكنى. درضمن...
    نگاهش را به چشمان ژينوس انداخت.
    - من آزادت كردم ژينوس. مي‌تونى با ياشار برى.
    ژينوس برخلاف افكار درونی‌اش پوزخندى زد و گفت:
    - باشه. ما هميشه خوش‌بخت خواهيم بود.
    شاه كاموس سرى تكان داد و سپس گفت:
    - و اينكه جزاى شما سه نفر اينه كه توى كشور من بمونين. تو ياشار، مثل قبل يكى از فرماندهان نزديک من ميشى و ژينوس ملكه‌ی ويلاى بزرگى كه برات آماده كردم. و كاليوس...
    نفس همگى حبس‌شده به كاليوس دوخته شد.

    - تو يكى از مشاورين لنسلوت میشی. كمكش مي‌كنى توى هر قضيه‌اى بهترين تصميم رو بگيره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با لبخندى كه روى لب ياشار نشست، همگى فهميدند از اين تصميم شاه كاموس استقبال گرمى خواهد كرد. سرش را بلند كرد و جلو رفت. ديگر نسبت به شاه کاموس احساس خشم و نفرت نمي‌كرد، بلكه دوست قديمى‌اش را مي‌ديد. شمشيرش را درآورد و روى زمين گذاشت. كنارش زانو زد و سرش را خم كرد.
    - تا پاى جونم به شما خدمت خواهم كرد سرورم.
    بعد از آن به‌ناچار كاليوس هم كنارش نشست. نگاه همه به ژينوس قفل شد. نفس عميقى كشيد و بغضش را فرو خورد. سرش را پايين برد و ادامه‌ی حرف ياشار را گرفت:
    - هرچى شما بگين سرورم!
    بلافاصله لبخند بسيار كوچكى گوشه‌ی لب شاه كاموس نشست. از اينكه تمام يارانش را داشت، احساس خوش‌حالى مي‌كرد. گرچه زخم عميق برادر بى‌گناهش هنوز هم روى تنش سنگينى مي‌كرد. سرش را چرخاند و به تنها تكيه‌گاهش خيره شد، تنها فرزندش. محكم نفس مي‌كشيد و هيچ ضعفى در بدنش نبود. لنسلوت بيشتر از هميشه آماده‌ی جنگ بود.
    ***
    دو ماه بعد
    شاه کاموس دستش را روى ميز گذاشت و ضرب گرفت. نگاهش به نقشه‌ی روبه‌رويش خیره بود. همه‌ی مقامات وفادارش از جمله ياشار، منتظر حرفى از طرف او بودند. دستش را روى جايى از نقشه گذاشت و گفت:
    - سانتار! تو با دو هزار سرباز نيزه‌به‌دست اينجا كمين كن. ممكنه فرماندهانى كه نزديک اينجان، به كمک نياز داشته باشن.
    فرمانده‌اى كه سانتار نام داشت، سرش را خم كرد.
    - بله سرورم!
    شاه کاموس قدمى به عقب برداشت. تداركات جنگ خيلى زودتر از آنچه كه فكرش را مي‌کرد آماده شده بود. دست‌به‌سينه همه را مرخص كرد. همه به‌جز لنسلوت خارج شدند. شاه كاموس در بالكن اتاق جديدى كه فقط براى جلسات آماده شده بود، ايستاد. همان‌طور كه بيرون را ديد مي‌زد گفت:
    - اتفاقى افتاده لنسلوت؟
    لنسلوت نفس عميقی كشيد. ديگر از پنهان‌كارى خسته شده بود. كمى جلو رفت.
    - بايد يه چيزي رو بهتون بگم.
    شاه كاموس چرخيد و روبه‌رويش ايستاد. نگاه مستقيم و تيزش كمى لنسلوت را دستپاچه كرد. نگاه زيبا و خيره‌ی شاه كاموس تنها نگاهى بود كه نمي‌توانست ابهت و غرورش را در مقابلش حفظ كند. بالاخره دل به دريا زد و گفت:
    - بايد موضوع مهمى رو بهتون بگم...
    قبل از اينكه حرفش تمام شود، در باز و اليزابت بى‌اجازه وارد شد. لباس يشمى بلند و زيبايى به تن داشت كه مثل هميشه چشمان لنسلوت را به خود خیره كرد. تعظيم كوچكى كرد. صداى شاه كاموس بلند شد:
    - بيا تو اليزابت. اتفاقاً خيلى وقته که نديده بودمت. لنسلوت ادامه بده.
    الیزابت با اشاره‌ای که لنسلوت به شكمش کرد، تمام موضوع را فهميد. بلافاصله لبخندی زد و به‌جاى لنسلوت گفت:
    - اجازه مي‌دين شاهزاده رو براى چند روز به زمين ببرم سرورم؟ كوچولومون نياز به صداى پدرش داره.
    صداى بلندترشدن ضربان قلب لنسلوت را به‌وضوح شنيد. چشمان گردشده‌اش نشان از تعجب و سردرگمى‌اش بود. شاه کاموس از همان نيمچه لبخندهاى ريزش را زد و گفت:
    - درسته لنسلوت. فقط دو روز. اينجا بهت نياز دارم. بعد صحبت مي‌کنيم.
    بى‌حرف ديگرى خارج شد. با بسته‌شدن در لنسلوت تازه وارد اين دنيا شد. كم‌كم عصبانى شد و رو به اليزابت خندان گفت:
    - اين چه كارى بود که كردى؟ من مي‌خواستم همه‌چي رو بهشون بگم. اون بازيچه‌ی من و تو نيست. چرا نذاشتى بگم؟
    اليزابت جلو رفت دست مشت‌شده‌ی لنسلوت را گرفت. باز كرد و روى شكمش گذاشت.
    - نذاشتم، چون حقيقت داره.
    براى دومين بار چشمان لنسلوت گرد شد.
    - چى؟
    اليزابت خوش‌حال‌تر از هميشه سرش را تندتند تكان داد و گفت:
    - هميشه آرزو داشتم مادر بشم. به آرزوم رسيدم. تو من رو به آرزوم رسوندى لنس!
    قبل از اينكه حركتى بكند، روى دو دست لنسلوت بلند شد. آن‌قدر او را چرخاند و خنديد تا اينكه اليزابت فرياد كشيد:
    - من رو بذار زمين لنس! دارم بالا ميارم.

    به‌سرعت ايستاد. هر دو نفس‌نفس مي‌زدند. پدر و مادر جوان با عشق شديدشان خيره به چشمان يكديگر، براى فرزند كوچكشان نقشه‌ها كشيدند؛ غافل از نقشه‌هاى ابليس و غافل از خطرات احتمالى. همه‌چيز را فراموش كردند و فقط به اين فكر كردند كه موجود كوچكى در حال رشد است، موجودى كه از وجود هر دو تشكيل شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    تقه‌اى به در زده شد و بعد از اجازه‌ی شاه كاموس باز شد. ياشار شمشير‌به‌دست وارد اتاق شد و به‌سمت شاه كاموس رفت. طبق معمول پشت به او در حال تماشاى باغش بود.
    - دليل نگه‌داشتن من چيه؟
    شاه‌كاموس به صورت دوست قديمى‌اش نگاه كوچكى انداخت. مثل او به باغ نگاه مي‌كرد.
    - اين نه به‌خاطر تو بود و نه به‌خاطر ژينوس و كاليوس. اين كار رو فقط براى راحتى لنسلوت كردم. اون نسبت به مادرش حس خوبى داره، برعكس ژينوس.
    ياشار لبخند ريزى زد.
    - برام جالبه همچين زن برازنده‌اى روى تو هيچ اثرى نذاشته كاموس. واقعاً تو چى هستى؟
    شاه‌كاموس از در ديگرى حرف زد:
    - امشب اولين حمله رو به ابليس مي‌كنيم ياشار. مواظب خانواده‌ت باش و درضمن...
    برگشت و به صورت كمى كنجكاو ياشار نگاه كرد.
    - مي‌خوام اين بار مثل دفعات قبل كنارم باشى و بجنگى. دلم نمي‌خواد از تو يه غول خيانت بسازم.
    - من خيانت نكردم. بايد بگم اون زخمى كه توى قلبت از مرگ برادرته، خيلى ناچيزتر از زخمیه كه تو قلب منه. اهورا اول پسر من بود بعد برادر تو.
    شاه كاموس نفس عميقی كشيد و گفت:
    - چرا نسبت به هورندوس علاقه‌اى نشون نميدى؟
    ياشار دستى به لبه‌ی بالكن كشيد. سنگ زيبای زير دستش را نوازش كرد.
    - اطلس رو خيلى دوست دارم، اما اون من رو ياد اهورا ميندازه. اين‌جوريه كه نمي‌تونم فضا رو تحمل كنم. ديدن اطلس آزارم ميده.
    تا حدودى درست مي‌گفت. وقتى كيهان مرد، او هم نسبت به دوقلوها حس خوبى نداشت. سرى تكان داد و دوباره رشته‌ی افكار ازهم‌گسيخته‌اش را از سر گرفت. تمام تداركات آماده بود. فقط يک چيز آزارش مي‌داد. موضوعى كه به هيچ عنوان نمي‌توانست آن‌ را ناديده بگيرد. آن هم صدمه‌رساندن ابليس به لنسلوت و يا به آن موجود كوچک درون اليزابت بود. ياشار به اين فكر مي‌كرد آيا ژينوس از آن‌همه عشقى كه نسبت به شاه كاموس دارد، ذره‌ی كوچكى را به او خواهد داد يا نه. فكر اينكه ژينوس با گرفتن دستانش احساس ناراحتى كند، آتشش مي‌زد. ديگر حتى كاليوس هم نمي‌توانست او را دوست نداشته باشد. ياشار همانند پدرى مهربان هنوز هم او را دوست داشت. فكرش او را به گذشته‌ها برد. خاطره‌اى روشن از ميان افكارش گذشت.
    ***
    - من رو بذار پايين. ميفتم.
    ياشار او را روى شانه‌هايش تكان داد تا از نيفتادنش مطمئن شود. سپس با خنده گفت:
    - نميفتى ترسو! مي‌بينى كه روى شونه‌هاى منى. من هيچ‌وقت تو رو پايين نميندازم.
    دست‌هاى كوچک و ضعيف كاليوس دور گردنش محكم‌تر شدند.
    - تو من رو دوست دارى؟
    - خيلى زياد.
    - باباى من ميشى؟
    تمام شوق و ذوقش به‌سرعت فروكش كرد و جايش را به تعجب داد. چگونه يک پسر دوساله اين‌قدر مي‌فهميد؟
    - آره ميشم، ولى قول بده من رو بابا صدا نكنى.
    - چرا؟
    - از اين كلمه بدم مياد.
    - خيله خب عمو!
    لبخندى زد و دوباره دويدن را از سر گرفت.
    ***
    صداى جيغ‌ها و فريادهاى پر از شادى‌اش هنوز هم در گوش‌هايش بود. او كاليوس را بيشتر از هر كسى دوست داشت. لبخندى روى لب‌هايش نشست. به زندگى‌ای كه هميشه آرزويش را داشت، رسيده بود و حال ديگر در اين دنيا به چيزى نياز نداشت. اين را مديون شاه كاموس بود. كسى كه زندگي‌اش را در اين دنياى پر از ترس و گـ ـناه را ساخته بود. گاهى هميشه از اينكه به اجنه علاقه داشت، تأسف مي‌خورد و با خود مي‌گفت اى كاش هيچ‌وقت با شاه كاموس برخورد نمي‌كرد؛ اما وقتى به ژينوس و كاليوس فكر مي‌كرد، همه‌چيز را فراموش مي‌كرد و از شاه كاموس ممنون بود.
    ***
    هفت ماه بعد
    لنسلوت از خيمه خارج شد و به‌سمت خيمه‌ی شاه كاموس رفت. بعد از واردشدن، ميز بزرگى را ديد كه همه‌ی مقامات از جمله شاه كاموس دورش جمع شده بودند. روبه‌روى شاه كاموس ايستاد و با دقت گوش داد.
    - تقريباً يک‌چهارم سرزمين ابليس رو اشغال كرديم. دلم مي‌خواد باقی رو خيلى سريع‌تر بگيريم.
    مقامات كمى به يكديگر خيره شدند. منظور شاه كاموس را متوجه نشده بودند. شاه كاموس دستانش را از روى ميز برداشت و به‌سمت لنسلوت رفت. كنارش ايستاد.
    - مي‌خوام رودررو باهاش بجنگم.
    ترس و لرز در بدن تمام مقاماتش نشست. يكى از آن‌ها لب باز كرد:
    - اما سرورم، اين‌طورى امكان شكست هست.
    به‌جاى شاه‌كاموس، لنسلوت گفت:
    - ما يك‌سوم سرزمينش رو گرفتيم. سربازهای ابليس روحيه‌ی مبارزه ندارن.
    شاه كاموس ادامه‌ی حرفش را گرفت:
    - ما راه‌هاى ورود آذوقه به سرزمین ابليس رو بستيم. اون‌ها فقط تا چند ماه ديگه آذوقه دارن.
    مقامات همگى لبخند بر لب سر تكان دادند. همگى به اميد پيروزى شمشيرهايشان را كشيدند و بالا گرفتند. يكى از آن‌ها فرياد كشيد:
    - ما پيروز خواهيم شد!
    بعد از آن همگى اين جمله را تكرار كردند. حس پيروزى، همانند خون تازه‌اى در بدن تمام ياران وفادار شاه كاموس غلتيد.
    برعكس مقامات ترسان ابليس كه با ترس‌ولرز به دهان سرورشان خيره شده بودند، به اميد يک حرف تازه تا بتوانند كمى اميد به پيروزى پيدا كنند. خيمه‌هاى شاه كاموس حتى از بالكن‌هاى تالار بزرگ ابليس هم ديده مي‌شد. خیمه‌ها تا نزديكى قصر ابلیس ادامه داشت. ابليس دستش را با ضرب روى ميز گذاشت. دلش مي‌خواست سر شاه کاموس را از تنش جدا كند و به دست لنسلوت بدهد تا كمى از آن‌همه التهاب و خشم درونش كم شود. بدن زشتش را كمى تكان داد و نشست.
    - با جاسوس ارتباط برقرار كردين؟
    يكى از مقاماتش با ترس‌ولرز جواب داد:
    - بله سرورم. اون كنار پرنسسه.
    - چقدر تا فارغ‌شدنش مونده؟
    آب دهانش را با ترس قورت داد. خشم صداى زشت و كريه ابليس، ترسش را بيشتر كرد.
    - مدت خيلى كمى مونده سرورم. پرنسس با دو تاى ديگه از مشاورين شاهزاده لنسلوت در ويلاى بزرگى روى زمين زندگى مي‌كنن و تا جاى امكان رابـ ـطه‌ش رو با محيط بيرون محدود كردن.
    ابليس دستش را روى لب خشكيده و سياهش كشيد.
    - وقتى فارغ شد، هر دوشون رو مي‌خوام. هم پرنسس و هم فرزندش رو. با اين كار لنسلوت كاملاً فلج ميشه و ديگه توان مبارزه نداره. اين‌طورى مي‌تونم لنسلوت رو هم در اختيار داشته باشم. در اختيار گرفتن لنسلوت يعنى بستن دست و پاى كاموس. يك بار براى هميشه كاموس رو از زندگى خودم محو مي‌كنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    اليزابت با كمک مارسل نشست. كمرش را فشار خفيفى داد و به صورت پر لبخند مارسل نگاه كرد.
    - چيه؟
    مارسل روبه‌رويش نشست و پا روى پا انداخت.
    - هيچى خواهركوچولو، فقط با اين توپ روى شكمت خيلى بامزه شدى.
    اليزابت دستى به شكمش كشيد. زمان بسيار كمى تا فارغ‌شدنش مانده بود، شايد فقط يک هفته. از آخرين ديدارش با لنسلوت زمان زيادى گذشته بود، شايد نُه ماه. صداى جان رشته‌ی افكار هر دو را از هم گسيخت:
    - بانوى من، شما بايد استراحت كنين. پزشک مخصوصتون گفتن پياده‌روى خطرناكه.
    صداى پوزخند كاليوس را كه كمى دورتر از آن‌ها نشسته بود، شنيد. اليزابت نمي‌دانست چرا از همان روز اول غد و عصبى بود؛ اما وقتى نياز به كمک داشت، هميشه كاليوس اول از همه بود. كمى تکان خورد تا از خواب‌رفتگى عضلاتش بكاهد.
    - اه! خسته شدم جان! تا كى بايد دراز بكشم؟
    دايه كه تازه وارد شده بود، دستى به موهاى خوش‌رنگش كشيد.
    - عزيزم، سلامتى مهم‌تر از هر چيزيه.
    اليزابت چشمانش را در حدقه چرخاند و كلافه خواست بلند شود كه صداى خنده‌ی مارسل منصرفش كرد.
    - بذارين يه‌كم بشينه دايه. يه نگاه به توپش بندازين. دلتون مياد نبينينش؟
    بعد از آن صداى خشمگين اليزابت در صداى خنده‌ی همگى گم شد. هنوز خنده‌هايشان ادامه داشت كه سربازى با عجله وارد شد. نيزه‌ی خونينش را پايين برد. نگاه متعجب مارسل به نيزه‌اش خيره ماند. با عجله بلند شد و گفت:
    - اتفاقى افتاده؟
    سرباز با عجله گفت:
    - به ما حمله شده. نيروهاى ابليس ما رو پيدا كردن و دارن همه رو مي‌كشن.
    صداى هين وحشت‌زده‌ی دايه ترس را در دل همگى نشاند. حتى كاليوس هم با وحشت بلند شده بود و مستقيم به صورت ترسیده‌ی اليزابت خيره بود. به كنارش آمد و بازويش را گرفت.
    - حالتون خوبه پرنسس؟
    اليزابت مسخ‌شده فقط سرش را تندتند تكان داد. صورت عرق‌كرده و چشمان سرخ‌شده‌اش از فشار زياد درونش خبر مي‌دادند. مارسل همان‌طور كه با عجله شمشيرش را برمي‌داشت، گفت:
    - كاليوس! بلدى بجنگى؟
    كاليوس نگاه كمى نگرانش را به‌سمت جيمورس چرخاند و گفت:
    - آره. تنها هدیه‌ای كه ابليس بهم رسوند، همين بود رفيق.
    مارسل دستش را روى شانه‌‌ی كاليوس گذاشت و فشرد. نزديک يك سال كنار هم بودند و به‌راحتى او را شناخته بود. كاليوس پسری تنها و مظلوم بود كه فقط به‌دنبال آرامش بود. لبخندى زد و زره‌اش را پوشيد و به سرباز دستور داد:
    - تا پاى مرگ بجنگين. نذارين وارد اينجا بشن. كاليوس! با من بيا. بايد بجنگيم. جان! پرنسس رو به مخفيگاه امن ببر.
    كاليوس دست‌به‌سينه ايستاد.
    - من قراره مشاور شاهزاده باشم نه جنگجوش.
    مارسل خشمگين يقه‌اش را گرفت و غريد:
    - الان وقت كناركشيدن نيست كاليوس! بايد بهمون كمک كنى.
    كاليوس غدتر از هميشه گفت:
    - نه.
    دست نرم و ظريفى روى بازوى كاليوس نشست. يقه‌اش رها شد و مارسل كنار رفت. صورت عرق‌كرده و ترسیده‌ی اليزابت را جلويش دید.
    - خواهش مي‌كنم. كمكم كن.
    سرش را پايين انداخت. از لنسلوت دل خوشى نداشت، اما فرزند ضعيف و كوچكش هم نبايد تقاص می‌داد. به صورت اليزابت خيره شد. اگر لنسلوت جاى او بود، هيچ‌وقت درنگ نمي‌كرد. سرش را تكان داد و به‌سمت شمشيرش دويد. جان كه تازه آماده شده بود، با صداى مارسل ايستاد. به كنارش رفت. دست جيمورس روى شانه‌اش نشست و فشار خفيفى وارد كرد.
    - با جونت ازش مراقبت مي‌كنى.
    سرش را تندتند تكان داد و هرکس به طرفى رفت. اليزابت همراه با دايه و چند نديمه به‌دنبال جان كه جلوتر از آن‌ها حركت مي‌كرد، به راه افتادند.
    ***
    ابليس با خوش‌حالى لبخند زشتى زد و به‌سمت مقاماتش برگشت.
    - اونا وارد جايى شدن كه مستقيم به ارتش اصلى ما مي‌خوره. اطرافيانش رو بكشين و اون پرنسس كوچولو رو يك‌راست پيش من بيارين.
    فرماندهانش مطيعانه سرشان را پايين بردند.
    - بله سرورم!
    تالار به‌سرعت خالى شد. روى تختش نشست و دستش را با خوش‌حالی تكان داد.
    - ديگه شكستت دادم كاموس!
    ***
    لنسلوت روى تپه ايستاد. اگرچه دورنماى خوبى نداشت، اما به سكوت نياز داشت. دوست داشت الان كنار اليزابت بود و دستش را روى شکمش مي‌كشيد. تمام اعضاى بدنش به‌سمت اليزابت پر مي‌كشيدند، اما دستور شاه‌كاموس را نمي‌توانست ناديده بگيرد. صداى ياشار باعث شد به‌سمتش بچرخد:
    - دلت براش تنگ شده؟
    لبخندى زد و نفس عميقی كشيد. ياشار كنارش ايستاد و دستانش را از پشت‌سر گره زد.
    - من هم همين‌طور.
    لنسلوت سرى تكان داد و همچنان سكوت كرد.
    - با من حرف بزن لنسلوت.
    - خوشم نمياد با شوهر مادرم حرف بزنم.
    جفت ابروهاى ياشار بالا پريد. قضيه را تازه دريافت. لبخندى زد و گفت:
    - تعجب مي‌كنى اگه بگم شاه كاموس فقط دو-سه بار كنار مادرت بوده؟ اون كل عمرش رو كنار من گذرونده.
    لنسلوت كمى گيج به صورت ياشار نگاه كرد.
    - قصه‌ی طولانى و تلخيه. يه روزى برات تعريف مي‌كنم.
    لنسلوت دهانش را باز كرد تا بگويد همين الان تعريف كن، اما نگاهش به سربازى خورد كه با عجله و ترسان به‌سمت خيمه‌ی شاه‌كاموس رفت. اضطراب و ناراحتى به‌وضوح در صورتش مشخص بود. ياشار كه از قضاياى پشت‌سرش خبر نداشت، گفت:
    - اتفاقى افتاده شاهزاده؟
    سرش را مختصر تكان داد و به‌سمت خيمه‌ی شاه كاموس رفت. تمام سربازان و فرماندهان ترسيده بودند و عميقاً در فكر بودند. شاه‌كاموس پشت به او مشت محكمى به ميز زد كه ميز با صداى ترسناكى خرد و به اطراف پرت شد.
    - چى شده؟
    صداى نفس عميق شاه كاموس را شنيد. با صورت خشمگين و چشمان سرخش برگشت و گفت:
    - ازت مي‌خوام قوى باشى لنسلوت.
    با اين حرف خط بطلانى بر تمام افكار شومش زد.
    - شكست خورديم؟
    - بدتر از اون.
    با صداى مارسل برگشت. مارسل و كاليوس زنجيربه‌دست پشت‌سرش ايستاده بودند. با فشارى كه فرمانده به زانوانشان وارد كرد، هر دو زانو زدند.
    - چى شده؟ مارسل تو چرا مثل خيانت‌كارها زنجيربه‌دستى؟ اليزابت كجاست؟
    ياشار كه تازه وارد شده بود، با چشمانى ازحدقه‌درآمده به كاليوس كه زخمى و كثيف دستگير شده بود، نگاه كرد. با صداى شاه كاموس نگاه همگى به طرفش كشيده شد.
    - به ويلا حمله شده. يكى بهمون خيانت كرده. جاى ما رو لو داده و اليزابت رو هم...
    به لنسلوت خيره شد و ادامه داد:
    - به ابليس تحويل داده.
    مقامات به‌سرعت به تكاپو افتادند.
    - حالا چى ميشه؟
    - با گروگان گرفتن پرنسس، مي‌تونن ما رو شكست بدن.
    - پرنسس باردارن. اگه بهشون صدمه‌اى بزنه، جبران‌ناپذيره.
    در اين شلوغى فقط لنسلوت و ياشار شوكه بودند و حرفى نمي‌زدند. صداى يكى از فرماندهان بلند شد. همه ساکت شدند.
    - سرورم! شما دو خيانت‌كار كه مارسل و كاليوس باشن رو وارد سرزمينتون كردين. اين دو نفر خائنن و بايد اعدام بشن.
    يكى ديگر ادامه داد:
    - درسته. هر دو رو بايد جلوى همه گردن بزنين و سرشون رو براى ابليس بفرستين.
    با صداى وحشت‌زده‌ی ياشار همه به او خيره شدند.
    - امكان نداره! اين‌طور نيست.
    فرمانده، خشمگين گفت:
    - اگه اين‌طور نيست، پس بگو خيانت‌كار كيه؟ نكنه خودتى؟ از تو بعيد نيست.
    ياشار عصبى گفت:
    - خفه شو تام!
    به‌جاى تام، شاه كاموس دهان باز كرد:
    - كدومتون خيانت‌كارين؟
    مارسل پوزخندى زد و گفت:
    - من فقط انتقام گرفتم.
    چشمان همگى گرد شد. لنسلوت، خشمگين، يقه‌ی مارسل را گرفت در صورتش فرياد كشيد:
    - تو دارى چى ميگى عوضى؟
    مارسل پوزخند ديگرى زد.
    - شاه كاموس پدر من رو كشته. چه دليلى داره با شما همكارى كنم؟ با قاتلين پدرم؟ من از همون اول با نقشه وارد شدم. مي‌خواستم همون‌طور كه يكى از عزيزان من رو گرفتين، من هم اين درد رو بهتون بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    مارسل با خستگى كنار كاليوس كه در تاريكى سنگ پرت مي‌كرد نشست. زندان تاريک و مخوفى بود. عرق صورتش را پاک كرد و گفت:
    - فكر نمي‌كردم به اينجا برسيم.
    كاليوس خشمش را با پرت‌كردن سنگ ديگرى خالى كرد و جواب داد:
    - هيچ‌وقت با شاه كاموس آبم تو يه جوب نرفته.
    - چه ارتباطى باهاش دارى؟
    كاليوس به سنگ جديدى كه پيدا كرده بود، دقيق نگريست. كمى بزرگ‌تر از بقيه بود. جواب داد:
    - قبلاً پسرش بودم.
    - چى؟
    با بازشدن در زندان هر دو سكوت كردند. لنسلوت با صورت آشفته‌اى وارد شد و به‌سمت زندان آن‌ها حركت كرد. روبه‌رويشان ايستاد و رو به مارسل گفت:
    - از اول تعريف كن.
    مارسل با صدا برخاست و روبه‌رويش كنار ميله‌هاى سياه زندان ايستاد. در كمال تعجب دلش براى لنسلوت تنگ شده بود. پوزخندى زد كه باعث عصبى‌شدن لنسلوت شد. سپس گفت:
    - اگه مي‌تونستم، همون اول تمام خاندان شاه كاموس رو آتيش مي‌زدم.
    يقه‌اش به‌سرعت در دستان لنسلوت اسير شد. برخورد بينى‌اش به ميله‌هاى آهنى باعث درد شديدى در تمام بدنش شد. صداى عصبى و غرش‌مانند لنسلوت را شنيد:
    - نمي‌دونم دليل اين كارهات چيه مارسل، اما از من نمي‌تونى پنهون كنى. تو براى نجات جون كاليوس دارى خودت رو قربانى مي‌كنى.
    چشمان مارسل و كاليوس گرد شد. كاليوس از آن‌همه دلسوزى تعجب كرد و مارسل از آن‌همه زيركى لنسلوت. هميشه از هوش و ذكاوت شاه كاموس شنيده بود و متأسفانه لنسلوت هم پسرش بود. سرش را پايين برد تا كمى از درد بينى‌اش كم شود. سپس جواب داد:
    - من نتونستم وظيفه‌م رو انجام بدم شاهزاده. متأسفم.
    - ولى مي‌تونى جبران كنى. به پدرم ميگم آزادتون كنه.
    يقه‌اش را كشيد. بينى مارسل دوباره به ميله‌ها برخورد. اين بار فريادش بلند شد.
    - اين يكى ديگه براى چى بود؟
    لنسلوت همان‌طور كه بیرون مي‌رفت، جواب داد:
    - براى اينكه بهم دروغ گفتى.
    مارسل لبخند زد و بينى کوفته‌اش را ماساژ داد. به‌سمت كاليوس برگشت. کالیوس هنوز هم متعجب بود. كنارش نشست. کالیوس گفت:
    - به‌خاطر من خواستى بميرى؟ به‌عنوان خيانت‌كار؟
    مارسل سنگى را برداشت و پرتاب كرد. جواب داد:
    - وقتى دو تا بي‌گـ ـناه محكوم به مرگ ميشن، بهتره كه يكي‌شون به‌جای هر دو بميره.
    - اما تو من رو فقط چند ماهه که مي‌شناسى.
    - به اين ميگن رسم دوستى.
    بعد از آن لبخند كوچكى روى لب‌هايش نشست. كاليوس هم به تبعيت از او لبخند زد و گفت:
    - هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم دوستى داشته باشم.
    - ببينم تا حالا كسى هم نبوده كه برات ازخودگذشتگى كنه؟
    - چرا بوده. مادرم و ياشار هميشه هوام رو داشتن، اما رفيق نه.
    مارسل ضربه‌ی كوچكى به ران پايش زد و گفت:
    - خوبه. خوش‌حالم اولين رفيقت منم.
    كاليوس لبخند ديگرى زد و با خستگى سرش را به ديوار پشت‌سرش تكيه داد. قضايا داشت خيلى پيچيده‌تر از آنى مي‌شد كه فكرش را مي‌كرد. اصلاً از دردسر بيشتر خوشش نمي‌آمد، ولى يكى از مشاورين لنسلوت بودن كمى ته دلش را نوازش مي‌داد. لنسلوت فرزند شاه كاموسى بود كه هميشه از او نفرت داشت؛ اما وقتى شخصيت اصلى‌اش را شناخت، فهميد افتخار بزرگى را از دست داده. گرچه ازدست‌دادن ريحا خيلى اذيتش مي‌كرد. صورت زيباى ريحا پشت پلك‌هايش شكل گرفت. موهاى بلوند بلندش اطرافش را در بر گرفته بودند. سرش را تكان داد و سعى كرد كمى، فقط كمى استراحت كند.
    ***
    كريس بازوى ظريف اليزابت را گرفت و كشيد. تعادلش را از دست داد و محكم به قفسه‌ی سينه‌اش برخورد كرد. صداى جيغش بلند شد:
    - هى عوضى! دارى چي‌كار مي‌كنى؟
    سرش را به گردنش نزديک كرد و لب زد:
    - كوچولو خيلى دلم مي‌خواد يه دلى از عزا دربيارم، اما مي‌فهمى كه ابليس گفته سالم ببرمت.
    با ترس و وحشت سكوت كرد. صداى پاهاى سنگين جان را پشت سرش مي‌شنيد. گردنش را چرخاند. سرش پايين بود و خون تمام بدنش را رنگين كرده بود. با صداى آرامى لب زد:
    - همه‌چيز درست ميشه جان. لنسلوت ما رو نجات ميده.
    جان هيچ عكس‌العملى انجام نداد. حتى سرش را هم بلند نكرد. فقط آهسته پشت‌سرشان حرکت می‌کرد بود. دو سرباز زشت ابليس كنارش قدم مي‌زدند. حرف‌نزدنش را به حساب معذب‌بودنش گذاشت. بعد از ردكردن چند راهروى طويل به درى بزرگ رسيدند. اينجا را مي‌شناخت. روزى كه به مهمانى ابليس دعوت شده بود، از اين تالار گذشته بود. دايه اينجا را تالار ابليس معرفى كرد. در باز شد و سربازان يكى‌يكى وارد شدند. نگاهش به صورت زشت و مشتاق ابليس افتاد. حسی چندش‌آور تمام وجودش را تسخير كرد. بلافاصله صورتش از زشتى بيش از حد ابليس مچاله شد. ابليس بى‌توجه به‌سمتشان دويد و روبه‌روى اليزابت ايستاد. سعى كرد كمى قوى باشد و نترسد. صداى زشت ابليس در تمام تالار طنين‌انداز شد:
    - خوش‌حالم مي‌بينمت اليزابت.
    نگاهش به شكم برآمده‌ی اليزابت خيره ماند. ترسى كه سركوب كرده بود، در تمام وجودش پخش شد. به‌سرعت جلوى شكمش را گرفت و خشمگين گفت:
    - محاله بذارم بهش صدمه بزنى موجود كثيف!
    ابليس پوزخندى زد و رو به كريس كه با اشتياق به اليزابت نگاه مي‌كرد، گفت:
    - مي‌تونى زودتر به دنيا بياريش؟
    كريس مشتاق‌تر گفت:
    - مي‌تونم. شما فقط دستور بدين.
    نگاهش هنوز هم به اليزابت و تمام اجزاى بدنش بود. با ترس قدمى به‌عقب برداشت كه صداى زشت ابليس دوباره بلند شد:
    - كارت عالى بود. جاسوس خوبى براى من بودى. لايق يه پاداش بزرگى.
    ابروهاى اليزابت به‌سرعت چين افتاد. اين كه بود كه ابليس از او تعريف مي‌كرد؟ آرام برگشت. نگاهش به جان افتاد كه مستقيم به صورتش نگاه مي‌كرد. با ديدن صورت متعجب اليزابت آرام لب زد:
    - متأسفم اليزابت.
    تنها همين كافى بود كه اليزابت از تمام قضايا باخبر شود. تعجب اجازه‌ی بيشتر فكركردن را نمي‌داد. آن‌قدر شوكه شده بود كه متوجه‌ نشد که دستش را کشیدند و او را در سیاه‌چالی تاریک و نمور انداختند. فقط وقتى به خودش آمد که گوشه‌‌ی سياه‌چال در خودش جمع شده بود و دستش شكمش را نوازش مي‌داد. مرگ دايه‌اى كه خودش را سپر او كرد، زخم عميقى روى قلبش كاشته بود. دلش مي‌خواست گريه كند؛ اما شوک بزرگى كه جان به او وارد كرد، تمام بدنش را مسخ كرده بود. دستش را روى كمرش گذاشت. كمى درد مي‌كرد. زمين سفت و نمناک بود و اين براى زنى كه باردار باشد، زيادى سخت بود. كمى فشار داد و زمزمه كرد:
    - كجايى لنسلوت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    ***
    - اين امكان نداره لنسلوت!
    لنسلوت كمى به‌سمت راست متمايل شد تا صورت شاه كاموس خشمگين را بهتر ببيند.
    - شما نگرانين، اما مي‌تونم قسم بخورم من از شما خيلى بيشتر نگرانم. بذارين اونا رو آزاد كنم. مارسل مدت زيادى رو توی كاخ‌ها و تالارهاى ابليس گذرونده. بهتر از هركسى مي‌فهمه چجورى بايد وارد اونجا شد.
    - لنسلوت تو قدرتت رو فعال كردى. اين خودش به اندازه‌ی كافى خطرناک و نگران‌كننده‌ست. تو اين موضوع تو هيچ تصميمى نمي‌گيرى. خودم همه‌چي رو حل مي‌كنم. نمي‌تونم تحمل كنم به تو صدمه‌اى زده بشه.
    - اما اليزابت همسر منه و فرزندش از خون من. ازم نخواين هيچ كارى نكنم. زندانى‌كردن مارسل و كاليوس حتى اگه خيانت‌كار هم باشن، سودى نداره. آزادشون كنين تا مجبورشون كنم بهمون كمک كنن.
    شاه كاموس دستى به موهاى پرپشت و آشفته‌اش كشيد و سپس گردنش را ماساژ داد. از يک طرف لنسلوت درست مي‌گفت و از طرف ديگر نگران بود وضعيت با آزادى كاليوس و مارسل خيلى بدتر شود.
    - خيله خب، مسئوليتش با تو لنسلوت. اما بهت ميگم اگر كوچك‌ترين قصورى ازشون سر بزنه، متهم تويى، نه اون‌ها. درسته ياش؟
    ياشار كه تابه‌حال سكوت كرده بود، با خوش‌حالى و اميد به لنسلوت نگاه كرد و گفت:
    - بله سرورم. بهتون قول ميدم اگر كاليوس خيانت‌كار باشه، اول از همه من گردنش رو مي‌ز‌نم.
    شاه كاموس نفس عميقی كشيد و برگشت. به ميز بزرگش تکیه زد و اجازه‌ی خروج هر دو را صادر كرد.
    - مي‌تونين برين.
    هر دو خارج شدند. ياشار دستش را روى شانه‌ی پهن و عضلانى لنسلوت گذاشت. فشرد و گفت:
    - ممنونم. كمک بزرگى بهمون كردى.
    لنسلوت شانه‌اش را تكان داد. دست ياشار سُر خورد و افتاد.
    - اين كار رو به‌خاطر تو نكردم.
    بعد از آن به‌سمت زندان رفت. صدای قدم‌هاى سنگين و خشكش در فضاى زندان كوچكى كه در سرزمين شاه كاموس بود می‌پیچید. بالاخره به سلول مارسل و كاليوس رسيد. هر دو نشسته مشغول حرف‌زدن بودند. با ديدن لنسلوت از جا پريدند. بى‌حرف در را باز كرد و كاليوس و مارسل متعجب خارج شدند. اول از همه مارسل زبان باز كرد:
    - تصميم به كشتن ما گرفتين شاهزاده؟
    لنسلوت اشاره‌ای به بيرون از زندان كرد. هر سه بيرون رفتند و بعد از طى راهی كوتاه كنار صخره‌ی بزرگى ايستادند. لنسلوت دست‌به‌سينه تكيه داد و گفت:
    - مي‌خوام قبل از اينكه پدرم اقدامى انجام بده، خودم دست‌به‌كار بشم. كاليوس! تو ماه‌ها اونجا بودى و هر چيزى رو كه جديد ساخته شده، مي‌شناسى. تو مارسل! سال‌ها اونجا بودى. هر چيزى در قديم و زمان گذشته ساخته شده رو مي‌شناسى. دروازه‌هاى ابليس وردهاى مخصوص دارن و سربازانش خيلى خون‌خوارتر از اون چه فكرش رو مي‌كردم هستن. مي‌خوام تنهايى برم و قبل از اينكه به اليزابت صدمه‌اى بزنه، اون رو آزاد كنم.
    كاليوس بعد از تمام‌شدن حرف لنسلوت بلافاصله گفت:
    - بعد چى ميشه؟ ما رو مي‌كشين؟
    - اگه به من كمک كنين تا همسر و فرزندم رو نجات بدم، قول ميدم هيچ صدمه‌اى بهتون نرسه.
    مارسل كه تابه‌حال به‌شدت در فكر بود، موضوع ديگرى پيش كشيد.
    - ورد دروازه‌ها رو بلدم و سربازهاش هم هنوز از من حساب مي‌برن، چون براى بعضى‌ها كارهايى كردم كه تا آخر عمر مديون منن. اين وسط يه مشكل هست.
    كمى فكر كرد و سپس به صورت كنجكاو لنسلوت خيره شد.
    - ابليس يه سگ افسانه‌اى داره كه اون رو نگهبان دروازه‌ی اصلى كرده.
    كاليوس متعجب پرسيد:
    - مگه سگ‌هاى افسانه‌اى سرزمين خودشون رو ندارن؟ اونا جدا از همه‌ی موجودات ماورا زندگى مي‌كنن.
    مارسل ادامه داد:
    - درسته، ولى سرزمينشون در تسخير ابليسه و دليلش هم خيانت همون سگ افسانه‌ايه كه نقشه‌ی تمام سرزمين سگ‌هاى غول‌پيكر و همين‌طور ورد هلاک‌كردنشون رو به ابليس داد.
    لنسلوت دستى به چانه‌ی خوش‌فرمش كشيد و سپس گفت:
    - تو اون رو ديدى؟
    - هيچ‌كس غير از خود ابليس و مقامات خيلى نزديكش اون سگ غول‌پيكر رو نديدن.
    كاليوس نشست. چاقوى جيبى كوچكش را در زمين فرو كرد و مشغول كشيدن خط‌هاى نامنظم شد. گفت:
    - يكى هست كه مي‌تونه كمكمون كنه.
    لنسلوت مشتاقانه پرسید:
    - اون كيه؟
    كاليوس به صورتش نگاه كرد. زيبايى مادرش ژينوس و مردانگى پدرش شاه كاموس را در صورتش داشت. چقدر دلش مي‌خواست واقعاً فرزند شاه كاموس بود.
    - فقط اميدوارم پادشاه نفهمن كه به اونجا رفتيم. يكى از سگ‌ها به شاه كاموس خيلى نزديكه. به‌طورى كه بارها به همديگه كمک كردن. من خونه‌ش رو بلدم.
    مارسل هيجان‌زده شمشيرش را كه لنسلوت با خودش آورده بود، در غلاف قرار داد.
    - پس مي‌ريم اونجا.
    لنسلوت متفكر گفت:
    - بعد از نيمه‌شب.
    ***
    در با صدایی طولانى باز شد. اليزابت با ترس در خود جمع شد. بدن كريس را شناخت. روبه‌رويش روى دو زانو نشست. همانند انسان‌ها لباس پوشيده بود و اين براى اليزابت كمى تعجب‌برانگيز بود. دست بزرگش جلو آمد. اليزابت بى‌اراده سرش را محكم به ديوار پشت‌سرش زد. صداى خنده‌ی ريز كريس آمد و سپس زبان باز كرد:
    - چه دليلى داره كنار شاه كاموس بمونى وقتى مي‌فهمى اون هيچ‌وقت برنده‌ی بازى نميشه؟
    لب‌هاى ترک‌خورده‌اش را تكان داد و زبان خشكش حرکت کرد.
    - چرا اين‌جورى ميگى؟
    كريس برخاست و در كمال تعجب سيگارى آتش زد. بعد از رهاكردن دودش گفت:
    - من بيشتر اوقاتم روى زمينم. بعضى چيزها رو از زمین با خودم ميارم. باعث سرگرميم ميشه.
    اليزابت لجوجانه تكرار كرد:
    - چرا اون حرف رو زدى؟
    پک عميق ديگرى زد و دودش را در هوا پخش كرد. جوابش را با لحن سنگينى داد:
    - كاموس و ابليس تا آخر عمر مي‌جنگن و بالاخره هر دو همديگه رو از بين مي‌برن. اين وسط فقط من مي‌مونم و تو.
    دوباره كنارش نشست و ادامه داد:
    - اين افتخار نصيبت شده كه همراه من باشى. چى ميگى؟
    با عصبانيت دندان‌هايش را روى هم سائيد و جوابش را عصبى داد:
    - حتى اگه همه‌چيزم رو از دست بدم هم اين كار رو نمي‌كنم.
    کريس پوزخندى زد و برخاست. همان‌طور هم گفت:
    - در حقيقت هيچ چيزى هم ندارى كوچولو! پدرت تا آخرین نفسش اسم تو رو صدا مي‌زد.
    چشمان اليزابت به‌سرعت تغيير شكل داد. دنيا دور سرش چرخيد و حس كرد تمام ديوارهاى اطرافش روى سرش آوار شدند.
    - چى؟
    تنها همين كلمه از بين لب‌هاى خشكش بيرون آمد. كريس پوزخند ديگرى زد. آن‌قدر از ناراحتى‌اش خوش‌حال شد كه پوزخندش تبديل به خنده‌ی بلندى شد. قهقهه‌زنان جوابش داد:
    - عزيزم! خيلى وقته كه قبيله‌ی پدرت نابود شده. تالارش ديگه يه تالار سوخته‌ست.
    قطره‌ی اشكى از ميان پلك‌هاى بازش راه به بيرون باز كرد.
    - دروغ ميگى عوضى!
    - خوش بگذره!
    سپس به‌سمت در خروجى رفت. قدرتش اجازه داد فقط چند سانتی‌متر از زمين بلند شود و فرياد بكشد:
    - دارى دروغ ميگى عوضى!
    جواب كريس بسته‌شدن در سياه‌چال نمور و ترسناک بود. خودش هم مي‌دانست در اين موقعيت كسى به او دروغ نمي‌گويد. اما او دايه را هم از دست داده بود. دلش مي‌خواست كاش حداقل يكى از آن‌ها دروغ و یا حداقل خواب باشد. دوباره سرش را به ديوار كوبيد. اشك‌هايش قطره‌قطره روى صورتش نشستند. از لنسلوت به‌شدت عصبى بود. او بايد حقیقت را مي‌گفت. اما وقتى به وضعيتش نگاه مي‌كرد، كار لنسلوت را معقولانه مي‌دانست. در هر صورت دلش مي‌خواست كسى را ملامت كند و بر سرش خراب شود تا از آن‌همه غم و عصبانيت درونش بكاهد. چيزى همانند برق از پشت كمرش رد شد و باعث شد سيخ بنشيند. به شكمش نگاه كرد. چشمان اشكى و زيبايش از تعجب گرد شده بودند. دوباره برق تكرار شد، اما اين بار زير شكمش بود. دايه گفته بود هر وقت زير شكمش دردهاى منظم داشته باشد، وقت زايمان فرا رسيده. از ترس سيخ ايستاد و همان‌طور كه پشت كمرش را گرفته بود، اين‌طرف و آن‌طرف سياه‌چال مي‌رفت. اصلاً دلش نمي‌خواست بدن نازک و نرم كودكش به زمين سياه‌چال ابليس برخورد داشته باشد. از طرفى اگر ابليس از زايمان خبردار مي‌شد، تير خلاصى به‌سمت قلب لنسلوت پرت مي‌كرد. اضطراب و استرس زیادی در بدنش نشست. هنوز زمان چندروزه‌اى تا زايمان داشت. نمي‌دانست چرا زودتر اتفاق افتاد. كريس كارش را كرده بود. صداى نحسش در گوشش طنين مى‌انداخت: «مي‌تونم. شما فقط دستور بدين.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    با خستگى كنار صخره‌ی بزرگ ايستاد و به صداى مارسل گوش داد:
    - فايده‌اى نداره. داريم الكى مي‌گرديم. تو مطمئنى اينجا ديديش؟
    كاليوس همان‌طور كه دور مي‌زد، جوابش را داد:
    - آره، مطمئنم همين‌جا بود.
    با صداى غرشى هر دو با چشمان گرد‌شده به لنسلوت خيره شدند. در بدن لنسلوت ترس وجود نداشت. تمام بدنش را اليزابت و كودک نوپايش تسخير كرده بودند. حاضر بود سخت‌ترين راه‌ها را امتحان كند. غرش كم‌كم با صداى پاهاى سگ غول‎پيكر همراه بود. تاريكى و سكوت مطلق باعث شده بود فضا كمى ترسناک باشد. دقايقى هر سه به اطراف نگاه كردند. صدايى از پشت‌سر كاليوس بلند شد:
    - چى باعث شده شاهزاده‌ى شاه كاموس به اينجا بياد؟
    همگى روبه‌روى سگ غول‌پيكر ايستادند. چشمان ترسناكش فقط روى لنسلوت زوم شده بود. لنسلوت آب دهانش را قورت داد و قدمى جلو رفت.
    - مي‌خوام سؤالى ازت بپرسم.
    سگ غرش ترسناكى كرد كه هرسه قدم به عقب نهادند.
    - من به پدرت خيلى كمک كردم شاهزاده‌ی جوان.
    - بايد به من هم كمک كنى. در ازاش هر چى بخواى بهت ميدم.
    سگ با آن پاهاى ترسناكش دورتادور لنسلوت چرخيد. نزديک شد، تا جايي كه صداى نفس‌هاى نامنظم لنسلوت را روى موهاى صورتش حس مي‌كرد.
    - ام... فكر كنم پدرت از اين ديدار خبر نداره، درسته؟
    لنسلوت فقط چشمانش را روى هم گذاشت. سگ لبخند زشتى زد و ادامه داد:
    - خب، بپرس.
    لنسلوت نفس عميقی كشيد. فكر نمي‌كرد سگ به اين آسانى تسليم او شود. كمى جابه‌جا شد. متوجه شد که كاليوس و مارسل نیستد. قبل از اينكه حرفى بزند، سگ افسانه‌اى لب باز كرد:
    - اين يه جلسه‌ی خصوصيه. من هر كسى رو براى ملاقات قبول نمي‌كنم و وقتى قبول كردم، اجازه نميدم نفر دومى حضور داشته باشه.
    لنسلوت كه به جوابش رسيده بود گفت:
    - چطور بايد از سگ افسانه‌اى ابليس رد بشم؟
    - چرا بايد رد بشى؟
    روى دو پا نشسته بود و به حرف‌هاى لنسلوت گوش مي‌داد. با استرس به صورت عرق‌كرده‌اش دست كشيد. سگ گفت:
    - در اولين ديدار من با پدرت، صورت پدرت هم عرق كرد ولى هيچ‌وقت اين‌قدر استرس نداشت. به من بگو شاهزاده‌ی جوان.
    نفس عميقی كشيد تا از التهاب درونش بكاهد، سپس لب باز كرد:
    - همسر باردارم اونجاست. من بايد نجاتش بدم و تنها راه رسيدن به اون از سگ افسانه‌اى ابليس رد ميشه.
    - خائن!
    - چى؟
    سگ از فكر بيرون پريد و به صورت لنسلوت خيره شد.
    - متأسفم شاهزاد‌ی جوان. با اينكه اون از سگ‌هاى من بود، اما نمي‌دونم چطور بايد شكستش بدى. سال‌هاست ما در تسخير ابليسيم. اگه تو بتونى سر اين سگ رو براى من بيارى، تا آخر عمر خدمتكارت ميشم.
    - اگه نتونم بكشمش چى؟
    سگ كمى فكر كرد و گفت:
    - نمي‎‌خوام قبل از جنگ با اون سگ روحيه‌ت رو ضعيف كنم؛ اما باید بدونی تنها راه ردشدن از اون، جنگيدن باهاشه شاهزاده‌ی جوان.
    لنسلوت نفس عميقی كشيد و چشمانش را براى سه ثانيه بست. دستى محكم روى قفسه‌ی سينه‌اش نشست و سپس صداى ترسیده‌ی مارسل را شنيد:
    - خداى من! شما كجا رفتين شاهزاده؟ يهو غيب شدين.
    دست مارسل را پس زد و قضيه‌ی ديدارش را تعريف كرد. مارسل و كاليوس، نااميد به پشت تكيه دادند. كاليوس كمى به صورت لنسلوت خيره شد. نگرانى، خشم و استرس ازدست‌دادن اليزابت در تمام اجزاى بدنش مشخص بود. مي‌دانست در بدنش چه غوغايى نشسته. لنسلوت كه از شدت استرس نمي‌توانست بى‌حركت بماند، در يک تصميم آنى به‌سمت اسبش دويد. مارسل كه حدس می‌زد هدف شاهزاده چیست، با ترس به‌سمتش دويد و دستش را محكم كشيد.
    - نه. نمي‌ذارم برين.
    لنسلوت دستش را محكم كشيد و عصبى گفت:
    - من از تو دستور نمي‌گيرم. درضمن، تنها ميرم. جون تو رو به خطر نميندازم.
    مارسل مجدد دستش را گرفت و اين بار زانو زد. لنسلوت با اين حركتش كمى آرام شد. صداى مارسل از هميشه نگران‌تر بود.
    - مگه شما همين الان يه سگ غول‌پيكر نديدين؟ امكان نداره بتونين ازش رد بشين. سرورم! برين پيش پدرتون و منتظر بمونين تا ايشون تصميم بهترى بگيرن. آوازه‌ی جنگ ایشون سال‌‎هاست ادامه داره. همه‌جاى دنياى ماورا پيچيده.
    - من هم باهات ميام.
    هر دو با صداى كاليوس، متعجب به او نگاه كردند. بي‌خيال، به صخره تكيه داده بود و گردنبند مادرش را نوازش مي‌كرد. اين را در كودكى ياشار به او داده و از او خواسته بود آرامشش را وقتى از مادرش دور است، تنها از اين بگيرد. مارسل خشمگين بلند شد.
    - آفرين! خوب خودت رو به كشتن ميدى.
    كاليوس جدا شد. همان‌طور كه به‌سمتشان راه مي‌رفت گفت:
    - شاه‌كاموس به موقع نمي‌رسن. من هم باهات ميام شاهزاده لنسلوت. بهت قول ميدم نجاتش بدم.
    لبخند كم‌كم روى صورت لنسلوت نشست. سرش را تشكرآميز تكان داد و سپس نگاه هر دو به‌سمت مارسل کشیده شد. منتظر حرفى از طرف او بودند تا بفهمند حمله به ابليس را با او شروع كنند يا بدون او. كمى تردید كرد و بعد از نگاه غضبناكى به كاليوس جواب داد:
    - جهنم! بريم.
    لنسلوت دست‌هايش را روى شانه‌هاى هر دو نهاد و گفت:
    - مي‌دونين كه شانس زنده‌موندن هر سه نفرمون صفره. پس همين الان با هر دوتون خداحافظى مي‌كنم. اگه بتونيم اليزابت رو نجات بديم، بهتون قول ميدم ديگه هيچ‌وقت به شما شک نكنم و تا آخر عمر مشاورين و دوست‌هاى باوفاى من مي‌شين.
    سپس دست‌هايش را برداشت. كاليوس بلافاصله خنديد. مارسل و لنسلوت سؤالى به او نگاه كردند. دستى به صورتش كشيد و ادامه داد:
    - خب ببخشين كه خنديدم، ولى هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم به اين اندازه ازت خوشم بياد شاهزاده!
    لنسلوت بى‌جواب سوار شد و مارسل انگار که به یک احمق نگاه می‌کند، سر تكان داد. كاليوس ابروهايش را تكان داد و گفت:
    - چيه خب؟ حرف دلم رو زدم.
    - خفه شو و سوار اسبت شو.
    هر سه حاضر و آماده اما نااميد از پيروزى، به‌سمت تالارها و قصرهاى ابليس حركت كردند. چرا كه در سرزمين ابليس تمام قدرت‌هاى ماورايى سحر و جادو شده بود و كسى قادر به طى‌العرض نبود. بعد از طى راهی طولانى اما پرخطر، به تالار اصلى ابليس رسيدند. تدابير امنيتى از هميشه سفت‌وسخت‌تر در اطراف تالار ابليس وجود داشت. از اسب پياده و جایی دور از دید نگهبانان پنهان شدند. با دقت به سربازان نگاه كردند. مارسل كه از همه بيشتر آنجا را مي‌شناخت، لب باز كرد:
    - اينجا كسى حس نمي‌كنه شيطانى يا فرشته. فقط بايد لباساشون رو گير بياريم و مثل اونا راه بريم. كمى جلوتر سربازهای قوى‌ترى هستن كه تشخيص ميدن ما چى و كى هستيم. براى همين مجبوريم جنگ رو از همون‌جا شروع كنيم.
    لنسلوت آرام ادامه داد:
    - من و مارسل مي‌جنگيم. كاليوس تو برو و اليزابت رو پيدا كن. منتظر ما نباش و به‌سرعت از اينجا بيرون ببرش.
    برگشت و به صورت متعجب كاليوس نگاه كرد. ادامه‌ی حرفش را با صداى غمگينى داد:
    - مواظبش باش. اون الان تو موقعيت حساسيه. بعد از اون رو پيش پدرم ببر. ما هم وقتى از خروج شما مطمئن شديم، از اينجا فرار مي‌كنيم.
    هر دو سرشان را تكان دادند. صداى شيطانى نظر هر سه را جلب کرد:
    - وقت غذاخوردن ما رسيده. بيا بريم.
    لنسلوت بلافاصله گفت:
    - دنبال اينا مي‌ريم.
    آرام، به‌طوري كه كسى متوجه نشود، آن چهار شيطان زشت و بدتركيب را دنبال كردند. خوش‌بختانه در جاى خلوتى نشستند و شروع به غذاخوردن كردند. مارسل از كوله‌ی كوچكش سه تير چوبى بيرون آورد. كاليوس با ديدن تيرها پوفى كشيد و گفت:
    - زحمت كشيدى! مي‌خواى اون‌ها رو با ساقه بكشى؟
    مارسل عصبى جواب داد:
    - ساقه نيست احمق! اينا تير جادوييه. اونا رو بى‌صدا مي‌كشه.
    تير را در كمان نهاد و يكى از آن‌ها را نشانه رفت . تير مستقيم به قلبش برخورد كرد و شيطان بى‌صدا افتاد. بقيه‌ی شياطين متعجب برخاستند. يكى از آن‌ها گفت:
    - هى! تو چت شد؟
    مارسل فرصت نداد بقيه از قضيه بو ببرند. با سرعتی باورنكردنى سه نفر باقي‌مانده را كشت. هر سه دويدند و شروع به پوشيدن لباس‌ها كردند. كاليوس دوباره به حرف آمد:
    - خداى من! هيچ‌وقت فكر نمي‌كردم به اينجا برگردم. اون هم با لباس شياطين و بدتر از اون با دو نفر كه اصلاً قابل پيش‌بينى نيستن.
    لنسلوت كه لباس‌ها را پوشيده و در حال ديدزدن تالار ابليس بود گفت:
    - ساكت شو و بيا. بايد مثل اون‌ها راه بريم.
    كاليوس پوفى كشيد و همراه با مارسل به‌سمت لنسلوت رفتند. سعى كردند همانند شياطين باشند. تا حدودى موفق شدند. به‌سمت دروازه رفتند. تالار از هميشه مخوف‌تر بود. اين سومين بارى بود كه لنسلوت وارد اينجا مي‌شد. بعد از ردكردن چند راهرو كه پر از سربازان ابليس بود، به در بزرگى رسيدند . مارسل به حرف آمد:
    - بعد از اين در، همه ما رو مي‌شناسن.
    لنسلوت زودتر از همه جلو رفت. در را هل داد و باز كرد. خوش‌بختانه پشت كسى در نبود. هر سه وارد شدند و سعى كردند با بيشترين سرعت به‌سمت جايي كه حدس مي‌زدند سياه‌چال ابليس باشد، بدوند. مارسل درحالی‌كه خسته شده بود، نفس‌نفس‌زنان گفت:
    - چهار تا پيچ داره. ما الان تو دومى هستيم. بعد از ردكردن دو پيچ ديگه مي‌رسيم. اما بايد بهتون بگم تو پيچ چهارم اون سگ افسانه‌اى هست.
    از دومين پيچ هم رد شدند. از سومين پيچ هم گذشتند كه از بخت بد بيشتر از اين نتوانستند جلو بروند. شياطين ترسناک روبه‌رويشان صف كشيده بودند. يكى از آن‌ها كه مشخص بود رئيس بقيه است، لب به سخن گشود:
    - حدس مي‌زديم تو زودتر از پدرت بياى. سرورمون خيلى خوش‌حال ميشن تو رو ببينن.
    سپس فرياد كشيد:
    - بگيرينش.
    هر سه حمله‌ور شدند. پيروزى در مقابل آن‌همه سرباز محال بود، اما هدف لنسلوت پيروزى نبود. او براى نجات اليزابت هر كارى مي‌كرد. صداى شمشيرهاى مارسل كه با قدرتی باورنكردنى ضربه مي‌زد، كمى لنسلوت را متعجب كرد. از قدرت‌هاى فرناس شنيده بود. پس مارسل هم از بقيه شياطين سوا بود. حمله‌هايش حساب‌شده و خشمگين بود. سعى مي‌كرد از قدرت فعال‌شده‌اش استفاده كند، اما تعداد شياطين بيشتر از تصورش بود. در ميان خون و خون‌ريزى متوجه‌ ردشدن كاليوس از سومين پيچ شد. آرزو می‌کرد اى كاش در چهارمين پيچ شيطانى نباشد. گرچه حضور آن سگ افسانه‌اى كافى بود تا كاليوس را در هم بشكند. ميان خون و خون‌ريزى فرياد كشيد:
    - بايد به كاليوس كمک كنيم.
    مارسل كه شنيده بود، سرى تكان داد و هر دو دويدند. شياطين پشت‌سرشان با فريادهاى ترسناكى مي‌دويدند. پيچ سوم را رد كردند و بالاخره به پيچ چهارم رسيدند. دروازه‌ی اصلى از همان دور هم مشخص بود، اما سگی كنارش حضور نداشت. همان‌طور كه لنسلوت مي‌دويد، براى يک لحظه احساس كرد در هوا معلق است. صداها كمتر شد و او خود را در تاريكى مطلقی ديد. تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صداى نفس‌كشيدن‌هاى نامنظمش بود. اطراف را با دقت نگاه مي‌كرد. خستگى، اجازه‌ی فكركردن نمي‌داد. او حداقل صد شيطان را كشته بود. صداى نازک زنانه‌اى از پشت‌سرش بلند شد:
    - اوه! ببين كى اينجاست!
    با سرعتی باورنكردنى برگشت و با دو گوى نقره‌اى روبه‌رو شد كه متعلق به سگ غول‌پيكر سفيدى بود كه روبه‌رويش روى دو پا نشسته بود. چشمانش گرد شد. هيچ‌وقت فكر نمي‌كرد سگ افسانه‌اى ابليس مؤنث باشد.
    - بذار همسرم رو ببرم.
    - تند نمي‌ريم شاهزاده‌ی جوان.
    به‌سرعت سگ افسانه‌اى كه چند ساعت پيش ديده بود، در مغزش شکل گرفت. او هم لنسلوت را شاهزاده‌ی جوان صدا زده بود. سگ كه همه‌ی افكارش را حدس زده بود، خنده‌ی كوتاهى كرد و بلند شد. ادامه داد:
    - آه اون سگ زيبايى بود. معشوق عزيز من خيلى از من عصبانيه، نه؟ آخه اون من رو از كودكى دوست داشت و من فقط قدرت رو دوست داشتم و تونستم با در كنار ابليس بودن، به دستش بيارم.
    لنسلوت پوزخندى زد و با تمسخر گفت:
    - فكر مي‌كنى به دستش آوردى؟ تو زندان ابليس؟ به‌عنوان يه محافظ دروازه؟ اين يعنى قدرت؟
    لبخند براى يک ثانيه از لب‌هاى سگ غول‌پيكر پر كشيد؛ اما به‌سرعت حالت قبلى‌اش را حفظ و شروع به چرخيدن دور لنسلوت كرد. سگ افسانه‌اى سفيد بود و زيبايى‌اش در چشمان نقره‌اي‌اش بود. چشمان خمارش را به چشمان خسته‌ی لنسلوت دوخت.
    - من فقط يه محافظ نيستم. من قدرت‌هاى زيادى دارم و يكي از قدرت‌هام تسخير توئه شاهزاده‌ی جوان!
    لنسلوت خودش را نباخت. چشمانش را بست و تمركز كرد. مي‌خواست از اين خلسه بيرون برود. سگ خنده‌اى كرد و گفت:
    - تو نمي‌تونى از اينجا بيرون برى، مگه اينكه من بخوام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ❤️Ava20

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/03/16
    ارسالی ها
    387
    امتیاز واکنش
    18,132
    امتیاز
    715
    سن
    27
    محل سکونت
    تركيه
    لنسلوت پوزخند زد و دست‌به‌سينه ايستاد. صداى جيغى تنش را لرزاند و حرف جگرسوزى كه در دهانش بود، كاملاً فراموش کرد.
    كاليوس به‌سرعت به‌سمت سياه‌چال دويد. صداى مارسل را در نزديكى‌اش شنيد:
    - برو و پرنسس رو آزاد و فرار كن. اون رو به يه جاى امن ببر.
    سرش را به‌سرعت تكان داد. با تمام توانش دويد. مي‌توانست از آن فاصله هم در سياه‌چال را ببيند. خيلى كم مانده بود تا برسد كه سايه‌اى سياه‌رنگ جلويش ايستاد. قدم‌هايش به‌سرعت متوقف شد. زانوانش به لرزه افتادند. به‌راحتى مي‌توانست صداى نحس و ترسناك كريس را بشناسد.
    - كجا با اين عجله كوچولو؟
    نفس‌هايش به لرزه افتاد.
    - بذار ببرمش كريس. اون...
    صداى جيغ اليزابت كه از داخل سياه‌چال آمد، باعث شد حرفش نيمه‌تمام بماند. كريس زودتر به خودش آمد. با كليد در را باز كرد. كاليوس با واردشدن كريس تازه به خودش آمد. نفس از سينه‌اش خارج شد. دويد و بعد از كريس وارد شد. اليزابت مظلومانه روى كف سرد سياه‌چال دراز كشيده بود و به خودش مي‌پيچيد. صداى فريادش دوباره بلند شد و باعث لبخندزدن كريس شد. زيرلب گفت:
    - كوچولوت خيلى كارها برام مي‌كنه.
    چشمان كاليوس به‌سرعت گرد شد. سریع اطرافش را از نظر گذراند. شوكه، فقط ايستاده بود. موقعيت ترسناكى بود. صداى تكان‌خوردن‌هاى مارسل را مي‌شنيد كه زيرلب مي‌گفت او را رها كنند. مارسل هم حتماً اسير شده بود. متوجه شد که دست‌هاي خودش را هم بستند. او را هم گرفتند. نااميد، به اليزابت كه با ضعف نفس‌نفس مي‌زد، نگاه كرد. دنبال لنسلوت گشت. نبود.
    ***
    شاه كاموس، مضطرب، دستى ميان موهايش كشيد. جيمورس وارد شد. در صورتش آثار ترس و دستپاچگى ديده مي‌شد. قبل از اينكه به حرف بيايد، كمى مكث كرد و دستش را به ميز تكيه داد. صداى شاه كاموس تنش را لرزاند:
    - بهت گفتم برو و لنسلوت رو اينجا بیار. چرا تنها اومدى؟
    نفس عميقى كشيد تا بتواند به احساساتش كنترل پيدا كند.
    - سرورم، قاصدى از طرف ابليس اومده.
    چشمان شاه كاموس به‌سرعت تغيير كرد و خشم، تمام وجودش را گرفت. با دندان‌هاى كليد‌شده‌اش گفت:
    - اميدوارم اين به لنسلوت ربطى نداشته باشه.
    جيمورس تعظيمى كرد و شاه كاموس به‌سرعت بيرون رفت. قاصد ابليس زانو زده بود و ياشار با خشم شانه‌اش را فشار مي‌داد. با ديدن شاه كاموس، ترس تمام بدنش را فرا گرفت، اما بايد دستور ابليس را اجرا مي‌كرد. صداى شاه كاموس لرز بر تنش انداخت.
    - چه پيامى آوردى شيطان؟
    ياشار با اشاره‌ی شاه كاموس كنار رفت و قاصد برخاست. از ميان لباس‌هاى كثيف و بدبويش پيام ابليس را بيرون آورد. نامه را باز و شروع به خواندن كرد:
    - شاه كاموس! براى اينكه بفهمى چه بلايى بر سر خانواده‌ت اومده، امشب به تالار اصلى من میای و جلوى همه زانو مي‌زنى و از من طلب بخشش مي‌كنى. بعد از اون شرايط من رو مي‌شنوى و تک‌تکش رو قبول مي‌كنى. بعد از اون همه رو آزاد مي‌كنم.
    - مي‌تونى برى.
    قاصد چند پا داشت، چند پاى ديگر هم قرض كرد و بعد از تعظيمی طولانى پا به فرار گذاشت. احتمالاً ابليس كسى را فرستاده بود كه مرگ و زندگي‌اش فرقى نداشت و از اينكه شاه کاموس او را زنده گذاشته بود، بسيار خوشنود بود.
    شاه کاموس با نگاه به مقاماتش وارد شد. همگى بعد از او وارد شدند و دورتادور ميز بزرگ را اشغال كردند. شاه کاموس دستش را روى ميز فشرد. اگر لنسلوت جلويش بود، احتمالاً گردن را در دستانش خرد مي‌کرد. او جوان و بى‌تجربه بود. كارى كرده بود كه تمام نقشه‌هايش را به هم زد. چشمانش را روى هم فشرد. اطلس كه تازه آمده بود، لب باز كرد:
    - حدس مي‌زنم شرايطش انتخاب يكى از اونا باشه، يا لنسلوت يا اليزابت.
    صداى شاه كاموس كمى با ناراحتى همراه بود.
    - فرزند لنسلوت حتماً به دنيا اومده.
    جيمورس لب باز كرد:
    - مي‌تونين نرين سرورم. من به جاى شما ميرم.
    ياشار به‌سرعت گفت:
    - ابليس زرنگ‌تر از اين حرف‌هاست. شرايطش رو فقط به شاه كاموس ميگه. اى كاش مي‌تونستيم حدس بزنيم شرايطش چيه.
    مقام ديگرى گفت:
    - حتماً شرايط سختى در نظر گرفته.
    همگى به‌شدت در فكر بودند و در ميان همه شاه کاموس فشار سختى را تحمل مي‌كرد. او تمام خانواده‌اش را به ابليس خائن باخته بود. چشمانش را بست و گفت:
    - من ميرم. جيمورس هم با من مياد. بقيه اينجا باشين.
    ياشار دهانش را باز كرد كه شاه‌كاموس به‌سرعت گفت:
    - تو نمي‌تونى بياى ياشار. اينجا رو به تو مي‌سپارم.
    ياشار دهانش را بست و كمى نگران سرش را پايين انداخت. صداى شاه كاموس همانند آب سردى بر آتش درونش بود.
    _ بهت قول ميدم كاليوس رو سالم بهت برگردونم. نترس.
    لبخند زد و شاه كاموس به‌سرعت به‌سمت چادر خودش رفت. باید خیلی زود آماده می‌شد.
    ***
    لنسلوت با فريادهاى پى‌در‌پى به در مشت زد و سعى كرد در را باز كند؛ اما متأسفانه در به قدرى سفت‌وسخت بود كه مشت‌هايش اثری نداشت. مارسل دستش را روى شانه‌اش گذاشت.
    - فايده‌اى نداره. من تو اين زندان‌ها بودم، امكان نداره بتونى ازشون فرار كنى.
    لنسلوت سرش را به در کوبید و حرفى كه مغزش را مشغول كرده بود، بر زبان جارى كرد:
    - اون چي‌كار مي‌كرد كاليوس؟
    كاليوس دستش را روى زانوبش گذاشت و گفت:
    - حالش خيلى بد بود. اون داشت زايمان مي‌كرد. تقريبا‌ً به زايمان نزديک بود كه من رو از اتاق خارج كردن.
    لنسلوت سرش را كمى عقب برد و دوباره محكم به در كوبيد. آن‌همه فشار روحى فقط به‌خاطر اینکه فرزند کاموس بود، زيادى بود. خداخدا مي‌كرد حماقتش زخمى بر زخم‌هاى پدرش نشود؛ چرا كه او تا پيروزى فقط يک قدم فاصله داشت.
    ***
    کاموس جلوى در تالار بزرگ ابليس ايستاد. نفس عميقی كشيد. در با صداى بلندى باز شد. مقاماتش همراه با سربازان وفادارش پشت‌سرش دليرانه صف كشيده بودند. صداى جيمورس را كنار گوشش شنيد:
    - سرورم، شما مطمئنين؟
    شاه کاموس لب‌هايش را خيس كرد و گفت:
    - نه.
    بعد از آن به‌سرعت وارد تالار شد. ابليس در صدر تالار روى تخت بزرگش نشسته و سگ‌هاى جهنمى دورتادورش را فرا گرفته بودند. مارها فيس‌فيس‌كنان منتظر غذايى از طرف ابليس بودند. به قدم‌هايش سرعت بخشيد و روبه‌رويش ايستاد. صداى كريه افراد ابليس كه به شاه کاموس لعنت مي‌فرستادند، با بالارفتن دست ابليس قطع شد. همه منتظر زانوزدن شاه كاموس بودند. چشمانش را بست و زانوانش را سفت‌تر از هميشه گرفت. دست‌هايش را مشت كرد و فرياد كشيد:
    - اگه فكر مي‌كنى من الان زانو مي‌زنم، بايد بگم سخت در اشتباهى ابليس! من هيچ‌وقت از تو طلب بخشش نمي‌كنم، چون هر دو توی كارهايى كه ضد همديگه كرديم، برابريم.
    ابليس كه اين قضايا را حدس زده بود، لبخند زشتى زد.
    - مي‌دونستم هيچ‌وقت جلوى من سر خم نمي‌كنى كاموس. من تو رو يادمه. وقتى يه بچه شش‌ساله هم بودى، جلوى هيچ‌كس غرورت رو نمي‌شكستى. من تو رو بزرگ كردم، ولى نه اون‌قدر كه بتونى جلوى من بايستى.
    شاه كاموس چشمانش را بست و نفسی عصبى كشيد. دلش مي‌خواست تمام آن شكوه و جلالش را درهم بشكند.
    - شرايطت رو گوش ميدم.
    ابليس سرش را بالا گرفت. آمدن شاه كاموس به اينجا انرژى مضاعفى به او داده بود. حس می‌كرد موجود قدرتمندى است. كمى با تحقير به تمام ياران شاه كاموس خيره شد و سپس لب باز كرد:
    - اول، يک هفته فرصت دارى تمام افرادت رو از سرزمين من جمع كنى. دو، تمام مقاماتت بايد تا وقتي كه تو خيانت‌كار نشدى، به من قسم وفادارى بدن و قول بدن هيچ‌وقت به من حمله نمي‌كنن و سه...
    لبخند خبيثى زد. اين آخرين تيرش بود تا شاه كاموس را براى هميشه مطيع خود كند.
    - بايد با دختر كوچيک من ازدواج كنى.
    چشمان همگى به‌سرعت گشاد شد. جيمورس شمشيرش را كشيد و با تمام قوا فرياد كشيد:
    - اين شرايط نيست. تعويضه! تو دارى شاه‌كاموس رو در ازاى فرزندش اسير مي‌كنى.
    افراد ابليس به‌سرعت دورتادورشان را محاصره كردند. شمشيرها و نيزه‌ها قلب تمام افراد شوكه‌شده‌ شاه‌کاموس را نشانه رفته بودند. ميان آن‌همه صدا و هياهو صداى شاه كاموس همه را ساكت كرد.
    - شرايط تو قبوله ابليس.
    جيمورس، وحشت‌زده، زيرلب شاه‌كاموس را صدا زد؛ اما مغز شاه‌كاموس درگیر لنسلوت و فرزندش و اليزابت كه يادگار عارض، بهترين رفيقش، بود. ابليس كه بيش از حد خوش‌حال و سرخوش بود، ادامه داد:
    - ازدواج دو هفته بعد برگزار و پرنسس همراه با فرزندش آزاد ميشه.
    شاه كاموس با اعتراض گفت:
    - و لنسلوت؟
    ابليس آخرين تيرش را رها كرد.

    - اون بعد از اينكه دخترم باردار شد، آزاد و رها خواهد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا